مقدمه
سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابهلای کتابها دنبال آزادی میگردیم. این سومین و آخرین قسمت از سوژهی “داستان انقلابهای فرانسهاس”. تو این سه قسمت سعی کردیم فضای تاریخیِ فرانسه رو تو زمانی که باستیا قانون رو مینوشت توضیح بدیم تا محتوای کتاب واسهمون ملموستر شه.
فردریک باستیا یه فیلسوف و اقتصاددان بود که به خاطر انتقادهاش از سیاست حمایت از تولیدات داخلی معروف شد. منظورمون از سیاست حمایتگرایی یا حمایت از صنایع داخلیام اینه که واسه کالاهای وارداتی، مالیات بذارن.
باستیا از “تجارت آزاد” دفاع میکرد، و میگفت رشد اقتصادی، نیاز به آزادی اقتصادی داره! همینطورم میگفت، دولتها هیچ قدرت مشروعی ندارن جز حمایت از حقوق فردی. اون بعد از انقلاب 1848 نماینده مجلس شد و اگرچه کار اقتصادیاش کوتاه مدت بود اما اغلب به فردی میشناسناش که رو مکتب اقتصاد اتریشی تاثیرگذار بوده. (مثلا هایک یکی از اقتصاددانای مکتب اقتصاد اتریشی بود که کتاب راه بردگی شو تو سوژه قبلی تعریف کردیم.)
تو دو قسمت گذشته، ماجرای انقلاب کبیر فرانسه گفتیم و تا انقلاب 1848 جلو اومدیم. از جدال بین جمهوری و سلطنت گفتیم که بارها و بارها طی این صد سال هم دیگه رو کنار زدن. تو این قسمت از انقلاب 1848 ادامه میدیم. وقایعی که تو سالای آخر عمر کوتاه باستیا اتفاق افتادن خودش به یه قسمتِ مجزا نیاز داشت.
پس بریم سراغ آخرین قسمت از سوژهی “داستان انقلابهای فرانسه”.
پیروزیِ دموکراسیِ فرانسه
تو دههی 1840، فرانسه شده بود میزبانی واسه تمام دشمنان سلطنتِ طبقه متوسط (به قول خودشون سلطنت بورژوازی!) خیلیا چون انتظار انقلاب رو داشتن، خیلی با برنامه، خودشونو واسه موقعیتی که قرار بود بعد از پیروزی بر سلطنت لوئی فیلیپ به دست بیارن، آماده میکردن.
معمولا اینطوریه که اون سیاستمدارایی که بیشتر تشنهی قدرتن، خیلی راحتتر از اونی که فکرشو بکنین با این ایده موافقت میکنن که ساختارهای کهنهی قدیمی باید سرنگون شن، اما به این راحتیا نمیتونین باهاشون به توافق برسین که چه نوع ساختارِ جدیدی میخواد جایگزینش بشه؟
گروهی که بنا به گفتهی خودشون “دولت موقت” شدن – همونایی که تو هتل جمع شده بودن! – خیلی زود به این نتیجه رسیدن که اعضا نمیتونن سر هیچ موضوعی با هم به توافق برسن، مگه خصومت مشترکشون با لوئی فیلیپ!
میگن وقتی وضعیت اعضای دولت موقت رو میدیدی و میدیدی که چطور دائم بهم میپرن و علیه هم جبهه میگیرن به این نتیجه میرسیدی که انگار یه نفر عمدا انواع آدمهای متکبر رو یکجا باهم گذاشته تا بهت نشون بده چقدر این احساس تکبر میتونه حسِ کم دستاوردی باشه!
به عنوان مثال چند نفر از اعضای این دولت موقت، همچنان جاسوسانی داشتن تا همیشه آمارِ همکاراشونو داشته باشن.
تحت رهبریِ لامارتین و بلان – البته اگه بشه گفت “رهبری”! – کار دولت موقت جلو رفت. این دو نفر از همون اول درگیریهای شخصی و سیاسی باهم داشتن. حالا فرانسه تو چه شرایطیه؟ ناآرومیهای خیابونی تموم نشده و ادامه دار شدنش وضعیت پیچیده کرده.
یه نمونهاش این بود که دیگه اعضای اوباش پاریس، که اون همه وحشت و مرگ بوجود آوردهان، کاملا میخواستن که تو جلسات دولت موقت حضور داشته باشن و خواستههاشونو اعلام میکردن. تهدید واضح به خشونت، امر رایجی شد.
از طرفی، خیابونای پاریس همچنان سنگربندی شده بود و کمونیستا و سوسیالیستا تهدید میکردن همونطور که سلطنت و ساقط کردن، دولت موقتو هم سرنگون میکنن.
گفته بودیم لامارتین شاعر بودن، سخنوری میدونست. سعی کرد جمعیتِ عصبانی رو آروم کنه. اما آخرش که ناامید شد با فریاد از جمعیت پرسید: “شماها چی میخواین؟” یه کارگری از اون جمعیت داد زد: “سر شما رو!”
خلاصه با اینکه آخرش دولت موقت به رهبری لامارتین تشکیل شد اما به مجرد اینکه به مقام دولت رسیدن از هجمهی که باهاش روبرو شدن جا خوردن. هیچ کدوم از جمهوری خواها نمیتونستن باهم سر یچیزی به توافق برسن. از اون طرف کمونیستا و سوسیالیستای بیرون از دولت خواسته شون “توزیع مجدد ثروت” بود؛ شعار “نان یا جان!” میدادن.
واقعیت دولت موقت این بود که به معنای واقعی کلمه، هیچ صاحبی نداشت. هیچکس، حتی لامارتین یا لوئی بلان مشروعیت کافی واسه وجههی رهبری دولت رو نداشتن.
همه این فشارا باهم معنی اش بود که دست دولت موقت در مقابل گروه اوباش پاریس خالی بود. ازونجایی که اقتدارِ واقعی نداشتن، بهشون نیاز داشتن.
گروههای سوسیالیستام به خاطر مبارزه خودشون با دولت، واسه اینکه دولت رو شرمندهی مردم نگهدارن، مردم رو تو اوضاع آشفته نگه میداشتن.
تو این دوره بود که انواع و اقسام طرحهای رنگارنگ واسه نجات مردم ارائه شد؛ هزاران طرح. ویژگیِ مشترک بین تمام این طرحها این بود که همشون به یه قدرت بزرگِ متمرکز واسه اجرا نیاز داشتن. این طرحها همه جا به نمایش گذاشته شده بون: تو روزنامه و مجلات، رو پلاکاردهایی که مغازهها نصب میکردن، رو تمام تابلوهای شهر، هر جا که جمعیتی جمع میشد!
تمام نابرابریها باید از بین میرفت: از ثروت گرفته، تا تحصیلات، دارایی یا حتی جنسیت! خاصه قرار بود فقر “غیر قانونی” شه! قرار بود “کار” کردن مقولهای مربوط به گذشتهها بشه!
تو همچین فضایی بود که دولت موقت جدید، قدرت رو به دست گرفت…
تحت فشار شدیدِ جمعیت، با هجوم به جلسات رهبری دولت، بالاخره دولت تو تختهای با زغال شعار “جمهوری تجزیه ناپذیر فرانسه” نوشت. اعضای خستهی دولت موقت با پایان دادن به شب سختی از تدوین انواع و اقسام احکام مختلف، اسحر رو با صبحانه ای از نان و پنیر، و شراب قرمز شروع کردن. میگن وقتی اعضا داشتن کاسهی ترک خوردهی شکر شونو دست به دست میکردن، لامارتین زمزمه کرد: “چه شروع خوبی واسه اقتصاد تو دولت!”
به این ترتیب جمهوری دوم فرانسه به وجود اومد!
اولین کشوری که جمهوری جدید فرانسه رو به رسمیت شناخت، ایالات متحده آمریکا بود. اول سفیر آمریکا تو پاریس، پیروزی دموکراسی تو فرانسه رو تبریک گفت، بعد کم کم این باور ایجاد شد و حتی فرانسویهام شروع کردن به باور اینکه چیزی به اسم دموکراسی واقعا بوجود اومده.
همونطور که زمان انقلاب کبیر فرانسه، مردم همدیگه رو “شهروند شاه” یا “شهروند” خطاب میکردن، یا مثلا تو روسیه کمونیستی به “رفیق” میگفتن، تو انقلاب 1848، مردم همدیگه رو “کارگر” خطاب کردن.
خیلی زود درختانی به اسم “درختان آزادی” تو کل شهر پاریس کاشته شدن و با انواع روبان و پرچمهای انقلاب تزئین شدن، که یادآور دولت جدید باشه.
جوونا تو شهر تصویر لوئی فیلیپ رو گِلی میکردن. یا مثلا واسه کسایی که میتونستن به قسمت چشمِ مجسمهی لوئی فیلیپ آسیب بزنن، جایزهی “مجسمه مینیاتوری آزادی” در نظر گرفته شده بود.
احساسات مثبت و شور و شوق تقریبا تو تمام بخشهای جمعیت بالا رفته بود.
شایعه میومد که تو حکومت جدید، یه “کارگر” میتونه مجانی زندگی کنه! هیچکس نیاز نداره اجاره خونه بده! بعدا خونههای کسایی که صاحبان املاک بودن، با پرچمهای سیاهی علامتگذاری شد و با انبوهی از کاه خونه هاشونو محاصره کردن، تا بعدا در شرایط لزوم تو آتیش سوزی عمدی بشه خونه هاشونو سوزوند.
لامارتین قبل از انقلاب 1848 یه شخصیت سیاسی مهم بود و یکی از اعضای مجلس نمایندگان بود. اونو باستیا از حدودا سه سال قبل از انقلاب مکاتبه داشتن. لامارتین علنا این تزو مطرح کرده بود که دولت موظفه که واسه همه کسایی که مایل و قادر به کار کردنن، شغل ایجاد کنه. باستیا فورا این حرفو به چالش کشید! لامارتین تو نامهای خصوصی به باستیا اعتراف کرد که صحت تحلیلی باستیا رو قبول کرده. بعدا لامارتین اعتراف کرد که انقدر تحت تاثیر ایدههای باستیا قرار گرفته که تو جلسهای که تو سال 1846 حضور داشت مبانی آزادی و اصول تجارت آزاد رو قبول داره و به طور خاص، کارهای باستیا رو تایید کرد.
معاشرت دوستانهی این دو نفر تا همون دمدمای انقلاب ادامه پیدا کرد. در واقع لامارتین یکم قبل از انقلاب به باستیا نوشته بود: “اگه طوفان من رو به قدرت رسوند، به من کمک کن تا ایدههامونو اجرا کنم.” و ظاهراً به باستیا یه موقعیت عالی تو رژیم جدید پیشنهاد شد، اما اون ترجیح داد آزادیاش تو انتقاد کردنشو حفظ کنه.
و انتقاد هم کرد. وقتی لامارتین شروع کرد از حرف زدن در مورد لزوم برادری و اقدامات دولت واسه رسیدن به “رفاه اجتماعی”، باستیا بلافاصه به “آن آقای بزرگواری که با انقلاب به این درجهی والا رسیده” گفت: “قانون با اهرم اجبار کار میکنه، از قانون فقط میشه عدالت رو خواست.”
اما مردم فکر میکردن که میشه از قانون انتظار “برادری” داشت. وقتی لامارتین بهش جواب داد که : “اگه تو بحبوحه بحران، من به راس امور برسم، ایدهی شما – یعنی آزادی – نیمی از باور منه. نیم دیگهاش به برادری میرسه.” اینجا باستیا بهش جواب داد که: “نیمهی دوم اعتقاداتت، نیمه اول رو سرکوب میکنه. چون نمیتونی برادری رو بدون قانونگذاری واسه بیعدالتی، قانونی کنی.”
وقتی تحت عنوان “برادری”، لزوم فداکاری به شهروندان تحمیل شه، اتفاقی که میفته اینه که نقش فطرت انسان این وسط منتفی میشه دیگه. اونوقت تمام تلاش آدمها به این مسیر هدایت میشه که تا میتونن از این صندوق مشترک فداکاریها بهره ببرن و کمتر بهش کمک کنن. اونوقت به همچین آدمی میگن محاسبهگرو تاثیرگذار!
صراحت کلام باستیا یکی از دلایل اصلیِ محبوبیتش تو دولت جدید بود.
باستیا در مجلس
پاریس خیلی رادیکالتر از باقی استانها بود. یه جورایی استانها مصمم بودن که با انتخاب یه مجلس معتدل تر، رادیکالیسم رژیم لامارتین رو مهار کنن. تو این سالها، پاریس نه خوب بر بقیه استانها حکمرانی کرده بود، نه خردمندانه. به خاطر همین استانها مصمم بودن اجازه به هیچ نوع تسلط سوسیالیستی به پاریس ندن. چون تمام اخبار، پاریس رو طوری نشون میداد که دائم به دست سوسیالیستهای مسلح می افته.
تو این دوران باستیا به این نتیجه رسیده بود که وقایع پاریس ایجاب میکنه که اون تمام تلاش خودشو بکار بگیره تا به عنوان سخنگویی در مقابل سوسیالیسم افسار گسیخته زمونهی خودش وایسته. واسه همینم به منطقه خودش – لندز – برگشت تا واسه رفتن مجلس قانونگذاری رقابت کنه.
خیلی زودم مجلهای تاسیس کرد تا ایده هاشو در معرض دید عموم قرار بده.
باستیا این سوال رو پرسید: “حالا که ما ویران شدیم، آیا نباید دوباره شروع به ساختن کنیم؟” اون احساس نمیکرد که همچین عزمی واسه بازسازی به وجود اومده باشه.
خیلی زود باستیا تو انتخابات پیروز و به عنوان معاون مجلس ملی انتخاب شد. با توجه به وضعیت بیماریش، این بار میدونست که واسه بار آخر، موگرون رو ترک میکنه.
اینبار وقتی از موگرون به پاریس اومد اوضاع فرق داشت. باستیا با منظرهی 100 هزار کارگرِ مسلح روبرو شد که از گرسنگی جون داده بودن، اما مغزشون با تئوریهای وحشیانه و امیدهای عوام فریبانه شستوشو شده بود.
جامعهی فرانسه به دو قسمت تقسیم شده بود: اونایی که هیچی نداشتن، تو طعمی مشترک با هم یه دسته شدن و اونایی که مال و اموالی داشتن تو احساسِ وحشتی مشترک، دستهی دیگهای رو تشکیل دادن. هیچ پیوندی بین این دو تا دسته وجود نداشت. همه جا ایدهی یه مبارزهی اجتنابناپذیر و قریبالوقوع وجود داشت. خیلی زود این جنگ شروع شد. کسایی که اموال و داراییای داشتن مورد حمله یا تهدید قرار گرفتن. ازشون خواسته شد که نیروهای کار رو استخدام کنن یا اگه صاحب خونه بودن، اجاره نگیرن، در حالی که خودشون واسه امرار معاش چیز دیگهای نداشتن.
بالاخره وقتی مجلس ملی دوباره با کلی شک و ابهام تا دقیقه 90، تشکیل شد، فشار عمومیِ زیادی وارد شد تا تمام تضمینهای “دارایی” رو برداره و به جاش ضمانت “معیشت” رو واسه تمام فرانسویا و برای ارضای “هر نیازی” جایگزین کنه.
واقعیت این وعدهها از نظر باستیا چیزی جز عوام فریبی نبود. جو این مجلس، پر از نفرت سیاسی و حسادت بود و در عین حال از اوباش پاریس وحشت داشت.
تو فاصلهی کوتاهی، لامارتین به اوج محبوبیت خودش میرسه. هم گروه های کمونیستی ازش حمایت میکردن هم ضد سوسیالیستا. چون اونام فکر میکردن لامارتین تنها گزینهایه که به اندازه گستردهای حمایت عمومی رو داره که بتونه جلوی سوسیالیستارو بگیره. اون تو انتخابات پاریس و یازده بخش دیگهی فرانسه انتخاب شده بود.
خلاصه همه بهش به چشم یه ناجی نگاه میکردن. دلیل قدرت گرفتن لامارتین هرچی که بود، اون بلافاصله شروع به استفاده ازش کرد و عموما هم در راستای اهداف سوسیالیستیای از قدرتش استفاده کرد که باستیا باهاش مخالف بود.
اون زمان باستیا به خاطر ضعف جسمیاش دیگه نمیتونست به طور مداوم سخنرانی کنه اما با این وجود گاهی اوقات سخنرانیهایی برگزار میکرد، با نوشتههایی رو در قالب پمفلت منتشر میکرد. در نتیجه حسابی تو صحنهی مبارزه با سیاستهای سوسیالیستیِ لامارتین بود. گفتن بعضی حرفهاش شجاعت شخصیِ زیادی میخواست. همینطور نشون دهندهی شخصیت مردی بودن که به مراتب واضحتر از بقیه، مسیری که کشورش داشت طی میکرد رو میدید.
یه مثالش اینه که لامارتین خیلی زود پیشنهاد برپاییِ یه نمایشگاه ملی با بودجهی دولتی 60 هزار فرانک رو داد. وقتی همهی نمایندهها با شور و شوق زیاد از این تصمیم لامارتین حمایت کردن و فریاد میزدن “عالیه” باستیا فریاد میزد “چه بد!”
باستیا میگفت حتی اگه تخصیص همچین بودجهای بدون کم و کاست، بدون اینکه مقادیریاش تو راه گم شه، به دست کارگران نمایشگاه برسه، بیاید به طور جدی به این فکر کنیم که این بودجه قراره از کجا بیاد؟!
منبع این 60 هزار فرانک کجاست؟ باید پذیرفت که تنها کاری که اکثریت میتونه انجام بده اینه که تصمیم بگیره پولی از منبعی گرفته یا برداشته شه تا به جای دیگهای منتقل شه. واضحه این پول باید توسط مالیات دهنده پرداخت شه و همینطور از دستمزد کارگر کم شه.
بنابراین این توهمه که فکر کنیم چیزی داره به رفاه عمومی یا به اشتغالزایی اضافه میشه. این کارا معنیاش فقط تخصیص دوبارهی اموال و دستمزد هاست. همین و بس…
مجلس ملی تحت فشار مردم پاریس، انواع و اقسام پیشنهاد کمکهای دولتی به نیازمندان و طرحهای مختلف واسه کنترل اقتصاد بود.
سوسیالیستهایی که این طرحها رو میدادن به خودشون لقب “آیندهنگر” میدادن و از لزوم کاشتِ امروز واسه درو کردن تو آینده حرف میزدن؛ خودشونو جلوتر از زمانهی خودشون میدیدن و خلاصه اگه مشکلی وجود داشت از اشتباه سوسیالیسم نبود، بلکه به خاطر عقب موندگیِ باقیِ مردم از آموزههای سوسیالیسم بود!
باستیا در این مورد نوشته: “هرچی بیشتر این مکاتب فکریِ به اصطلاح “آیندهنگر” رو بررسی میکنیم، بیشتر متقاعد میشیم که در نهایت هیچی جز “جهالت” نمیتونه خودشو خطاناپذیر اعلام کنه، و با چنگ زدن به این عصمت، خواستار قدرت استبدادی میشه!“
کارگاههای ملی
افشای مداوم شکستها و تحریفهای جناح چپ توسط باستیام نتونست جلوی جریان سوسیالیستی رو بگیره. سوسیالیست ها مصمم بودن که دولت باید واسه همه فرانسوی ها شغل ایجاد کنه. تحت تاثیر این سیاست، کارگاههای ملی تاسیس شد. لوئی بلان مدتها بود که این «حق اشتغال» رو به موضوعی مهم تو سیاست فرانسه تبدیل کرده بود.
کم کم این مفهوم واضح، تو ذهن همه شکل میگرفت که کارگاههای ملی به معنی پایان هر نوع مالکیت خصوصی تو فرانسهاس. و اون موقه بود که باستیا اعلام کرد: “به گفته این نظریه پردازای سیاسی، تو دل مالکیت خصوصی، چیزی ناعادلانه و نادرست وجود داره. حالا من اینو نشون میدم که مالکیت خود حقیقت و عدالته و اونچه تو دل خودش داره، اصل پیشرفت و زندگیایه!”
اکثر فرانسویای خارج از پاریس از طرح کارگاههای ملی و حامیِ اصلیاش، یعنی لوئی بلان متنفر بودن. همینطور بیاعتمادیها به لامارتینم شروع شده بود، چون به نظر میومد واسه ایستادن مقابل جریانهای سوسیالیستی چندان قوی نیست. مردم میخواستن تمام قدرت رو به دست بگیرن و به یکباره موضوع “رسیدن به قدرت” به موضوع داغ و جذابی تبدیل شد و همه نگاهها به سمت بزرگترین نیروی موجود جلب شد: یعنی گارد ملی فرانسه.
از اونجایی که هیچکس نمیدونست گارد ملی تو بحران به کی وفاداره، همه – از مجلس و مردم و اوباش پاریس – منتظرانه چشمشون به اقدامات گارد ملی بود.
با نزدیک شدن ما می 1848، بحران هم نزدیکتر میشد. مردم بیشتر و بیشتری بیهدف تو خیابونا حضور داشتن.
تعداد کارگاههای ملیام روز به روز بیشتر میشد. حالا دیگه 100 هزار نفر کارگر داشت. و بعد تعداد بیکارانِ این کارگاههای ملی به 120 هزار نفر رسید و بیشتر اوج میگرفت. حالا تو ماه می، همینطور که تعداد بیکاران معترض بیشتر و بیشتر میشد، مجلس نمایندگان به مردم وعده داد که تمام “عوارض و مالیاتهای غیرضروری” رو حذف میکنه. در عین حال مردم پاریس خواهان کمکهای مالی بیشتری از سمت دولت بودن.
وقتی خبر وعدهی کاهش مالیات اومد، باستیا دیگه نتونست تحمل کنه و اینطور نوشت: “مردم تو سیل ولخرجیِ بی حد و حصر، و با دو نوع وعده و وعید غرق شدن. یه وعده از این قراره که باید موسسات خیریه و پرهزینهی زیادی به هزینه عمومی ساخته شن. و وعدهی دیگه میگه قراره مالیاتها رو کم کنن. بنابراین از یه طرف دولت میگه میخواد هزینههاشو چند برابر کنه، اما از طرف دیگه میخواد درآمد شو کم کنه. از خوانندهی بیطرف میپرسم که آیا این وعده وعیدها کودکانه و همزمان خطرناک نیست؟ چرا دولت باید خودشو قربانیِ ابزاری کنه که میخواد ازش استفاده کنه؟”
ناامنی دوباره تو خیابونای پاریس چنان اوج میگرفت که هر نماینده مجلس با خودش تپانچهای حمل میکرد. مطمئنا فرانسه یه بار دیگه در آستانهی انقلاب قرار گرفته بود.
واقعیت این بود که هزینهی این کارگاههای ملی خیلی بالا رفته بود و خروجیِ موثری هم نداشت. بیکاری زیاد بود و به مجردی که خبر منحل شدن کارگاهها بیرون اومد، در نهایت کل نظم اجتماعی فروپاشید.
بنابراین فرانسه به فاصلهی چهار ماه دوباره تو سال 1848 تو آشوب انقلاب فرو رفت.
هیچکس بهتر از فردریک باستیا دلیل این قیامها رو نمیدونست، اگرچه تو اون زمان، تعداد کمیام حاضر بودن این دلایل رو بشنون!
با اینکه فرانسویا اولین مردمانی بودن که کلی واسه احقاق حقوق شون قیام کرده بودن، اما بیشتر از همهام گرفتار حکومتهای ناکارآمد و استبدادی شده بودن. و احتمال وقوع انقلاب تو فرانسه از هر جای دیگهای بیشتر بود.
و راه حل چی بود؟ گسترش نامحدودِ قدرت قانون! و این یعنی مسئولیت پذیر کردنِ دولت!
باستیا میگفت وقتی دولت متعهد به افزایش و تنظیم دستمزدها میشه و نمیتونه این کارو انجام بده، وقتی متعهد به کمک به همه نیازمندان میشه و نمیتونه این کارو انجام بده، وقتی متعهد به تضمین حقوق بازنشستگی واسه همه کارگران میشه و نمیتونه این کار رو انجام بده، یا وقتی متعهد میشه ابزار تولید واسه همهی کارگران فراهم کنه ولی نمیتونه انجامش بده و همینطور متعهد میشه اعتبار بدون بهره در اختیار همه کسایی قرار بده که وام میخوان و مسلمه که «نمیتونه این کارو انجام بده، آیا این اجتناب ناپذیر نیست که شکست میخوره؟ و آیا واضح نیست که بعد از هر ناامیدیِ متاسفانه محتملی، انقلاب رخ میده؟
وقتی از این ایده حرف میزنیم که مورد قبول همه نظریه پردازای سیاسیه و لوئی بلان با انرژی بیانش میکنه که: “دولت نیروی محرکهی جامعه اس،” و همه منفعلانه همه چیزو از قانون طلب میکنن، در واقع دارن اعتراف می کنن که رابطه شون با دولت رابطهی بین گله گوسفند با چوپانه.
تو همچین حالتی واضحه که مسئولیت دولت خیلی زیاده. خیر و شر، فضیلت و بدی، برابری و نابرابری، ثروت و فقر همه از اون سرچشمه می گیرن. همه چیز به دولت سپرده شده، و دولت، هر کاری انجام میده. از این رو مسئول همه چیز هم با دولته!
تو همچین حالتی اگه ما خوشحال باشیم، میتونه ادعا کنه که به خاطر اونه. و اگه درمونده باشیم، مقصرش فقط اونه . . .
بنابراین، هیچ بیماریای نیست که ملتی رو مبتلا کنه مگه دولتش داوطلبانه خودشو مسئول اون نکرده باشه. اونوقت آیا این بازم عجیبه که تو همچین شرایطی هر قلقلکی عاملی واسه یه انقلاب دیگه میشه؟
انقلاب ژوئن 1848
“بالا بروید یا پایین بیایید، هر کاری که میخواهید راه هم که بکنید، آقایان! شما نمیتوانید به برخی پول بدهید، مگر اینکه آن پول را از دیگران بگیرید! اگر کاملا اصرار دارید که مالیات دهنده را از پول تهی کنید، خیلی خب، بسم الله! اما اقلا با او مانند یک احمق رفتار نکنید! نگویید: “من این پول را از تو میگیرم تا با آن، آنچه را قبلا ازت گرفتهام به تو پس بدهم!”
***
بله! مهلت برای دولت فرانسه تو اوایل تابستون 1848 دیگه سر اومده بود. طرح کارگاههای ملیام خودش تبدیل شده بود به یه معضل بزرگ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی.
از طرفی دولت خودشو با گروه عظیمی از مردان طرف میدید که قبلا به شکل شبه نظامی سازماندهی شده بودن، و از طرف دیگه طرف مقابل هم احساس میکرد خیلی بیشتر از اونچه تا حالا گرفته، دولت بهش مدیونه.
هر تلاشی واسه انحلال این کارگاههای ملی با احتمال خشونتِ انقلابی روبرو میشد، با این حال هر روزی که مجلس این تصمیم اجتنابناپذیر رو عقب میانداخت، این معضل بیشتر و بیشتر به یه هیولای قدرتمند و درنده تبدیل میشد.
بالاخره مجلس این قدم هولناک رو برداشت و طرح کارگاههای ملی لغو شد. اما فساد کمکهای یارنهایِ دولت، کار خودشو به خوبی کرده بود. کارگران حاضر به ترک شهر نشدن و تو روز 22 ژوئن تو صفهای نظامی تو خیابونها راهپیمایی کردن و شعار دادن: «ما جایی نمیریم”.
یکم بعد افرادی که بیکار بودن، لیستی از مطالباتِ بلندپروازانهی خودشونو که به طور ضمنی همراه با تهدیدهای خشونتآمیز بود، به مجلس ملی دادن.
روز بعدش نیروهای همون طرح کارگاه ملی (که خودشونو سرباز میدونستن) شروع به ساختن سنگر تو خیابونهای پاریس کردن.
خیابونای پاریس قرار بود یه بار دیگه طعم خون رو بچشه…
اولین سیاست دولت لامارتین؟ این بود که دونه دونه به این سنگرها حمله کنه. اینجوری فقط به اونایی که سرباز بودن حمله میکرد نه به کل جامعهی کارگاههای ملی.
خیلی زود گارد ملی متوجه شد که وظیفهی محول شده خیلی سخته. وضعیت اسفباری پیش اومد. یکی از اعضای مجلس تو توصیف شرایطی که پیش اومد میگفت: “داشتم برگشتم که تو خیابون فلان یکی از اعضای گارد ملی رو غرق خون و تیکههایی که مغز انسان بود دیدم. اون مرد رنگ پریده و خون آلود داشت میرفت خونه. ازش پرسیدم چه اتفاقی براش افتاده؟ به من گفت که گردانشون کنترل کامل یه اسحهی فوقالعاده مرگبار رو تو فلان جا به دست آورد، ولی یکی از همرزماش موقع استفاده با همین سلاح کشته شد.
این خون و تیکههای مغز همرزمش بود که سرتاپای این مرد بیچاره رو پوشونده بود. به مجلس برگشتم. از اینکه تو کل این مسیر سربازی ندیده بودم، تعجب کردم. تا اینکه جلوی کاخ بوربن (Bourbon) ستون بزرگی از پیاده نظامهایی رو دیدم که راهپیمایی میکردن و پشت سرشون توپ حمل میشد!
تو مجلس از گزارشهای ضد و نقیضی که میومد، به راحتی میشد فهمید که ما با همهجانبهترین، مسلحانهترین و خشمگینترین شورشی که تا به حال پاریس دیده، روبرویم! اعضا و رهبرانش کیا بودن؟ اعضای تمام کارگاههای ملی و گروههای انقلابیای که تازگیا منحل شده بودن! این گروه بزرگ داشت پیش میاومد و وقتی میدیدیش سخت میتونستی باور نکنی که پیروز میشه. خصوصا وقتی یاد این نکته میفتادی که تو تمام قیامهای بزرگ 60 سال گذشته همه شون پیروز شدن.
اونچه بیشتر از همه نگرانمون میکرد، رهبرانمون بودن. اعضای کمیسیون اجرایی که ما رو نسبت به خودشون عمیقا بیاعتماد کرده بودن. در این مورد تو مجلس با همون جوی روبرو شدم که تو گارد ملی دیده بودم. ما به حسن نیت عدهای و ظرفیت مقابلهی عدهی دیگهای شک داشتیم.
بعلاوه، تعداد پیاده نظامها خیلی زیاد بود، اما بیش از حد متفرق بودن که بتونن با هماهنگی کامل عمل کنن، ولی اونقدری بینشون افراد اهل قلم و سخنور بود که نمیتونست ازش هدف خوبی دربیاد، حتی اگه بین خودشون واسه هدف خوبی توافق کرده باشن.”
کلمهای که بشه باهاش وضعیت فرانسه و جو مجلس ملی شو توصیف کرد “درماندگی”ایه. اوضاع به قدری از کنترل خارج شده بود که از یه طرف میگفتن شورشو باید به هر قیمتی سرکوب کرد، و از طرف دیگه مردم تو کل فرانسه قیام کردن و به سمت پاریس به راه افتادن.
هزاران نفر از هر جهتِ قابل تصوری وارد شهر شدن. مردم از هر طبقهای خودشونو با هر چیزی که داشتن مسلح کرده بودن و مصمم بودن که دیگه نمیتونن یه پیروزی دیگه از سمت اوباش پاریس رو تحمل کنن.
نتیجه؟
خیلی خلاصه نتیجهی تلاش واسه به دست آوردن کنترل فرانسه واسه همه طرفین دعوا خیلی تلخ بود. خیلی از خونههای پاریس تو ویرانههای دود آلود باقی موندن. خیابونا پر از تل آوار شد…
و هزاران نفر کشته شده بودن.
فرانسه همچنان یه نمونهی عبرت آموز تو دنیا بود.
باستیا در مقابل جریان سوسیالیسم میایستد
با اینکه مردم از قیام ژوئن خیلی وحشت زده شده بودن – عین رومیهایی که مورد حمله بربرها قرار گرفته بود- با این حال به نظر میرسید اونقدری که باید، از این روندی که پیش اومد چیزی یاد نگرفتهان! با اینکه واکنشهای شدیدی علیه طبقات خاصی از مردم یا علیه اوباش پاریس نشون داده میشد، ولی به نظر میرسید هیچ درک روشنی از علت واقعی این مشکل وجود نداره.
مردم از مخالفت با انقلاب به شدت ترسیده بودن، اما همچنانم از همون سوسیالیسم و مداخلهگراییِ دولتی – که این انقلاب رو به وجود آورده بود – طرفداری میکردن! بنابراین وضعیتی که پیش اومد این بود که انقلاب سرکوب شد ولی موج سوسیالیسم قویتر شده بود!
سرنوشت باستیا تو همچین موقعیتی این بود که تقریبا به تنهایی مقابل همچین جریانی وایسته. انگار تمام اتفاقات زندگیاش یه جور آماده شدن واسه کار غیر ممکنی بود که حالا باهاش روبرو شده بود. و بزرگترین موفقیت و دستاوردشم انجام دادن همین کار سختی بود که باید انجام میداد: یعنی تلاش مضاعف واسه اینکه مردم بفهمن مشکل خودشون و نهادهایی که انقدر به شدت بهش نیاز دارن چیه!
باستیا تو آخرین نهضت بزرگ خودش علیه سوسیالیسم به شدت زحمت کشید، بدون اینکه به سلامتیای که به سرعت داشت از دست میداد، توجهی بکنه. اگرچه به خاطر اینکه سخت میتونست نفس بکشه، گهگاه میتونست تو مجلس سخنرانی کنه، اما به شدت مینوشت و پمفلتها و مقالاتشو منتشر میکرد.
اون تو مقاله “فردگرایی و برادری” به لوئی بلانِ سوسیالیست جواب داد. در جواب به سوسیالیستهایی که تلاش میکردن مالکیت خصوصی رو لغو کنن، مالکیت و قانون رو نوشت. و درباره هر موضوع چالش برانگیزی که تو مجلس یا مطبوعات مطرح میشد، باستیا یه جواب فوری و قاطع مینوشت.
اینا همه در کنار وظایف کار تمام وقتی بود که تو مجلس به عنوان یکی از اعضای بانفوذ کمیته مالی داشت.
باستیا تو نامه به دوست قدیمیاش کادروی در مورد روال زندگی و فعالیتهاش و دلتنگی واسه سبک آروم زندگیای که تو موگرون داشت، نوشته: ” هر روز ساعت شش صبح بیدار میشم، لباس می پوشم، اصلاح میکنم، صبحونه میخورم و روزنامه میخونم. این کارا تا هفت یا هفت و نیم منو مشغول میکنه. حدود نه صبح، موظفم بیرون برم، چون ساعت ده جلسه کمیته مالی شروع میشه، که منم یکی از اعضاشم. و تا یک بعدازظهر ادامه پیدا میکنه. بعد جلسه عمومی شروع میشه و تا هفت عصر ادامه داره. بعد من واسه شام برمیگردم و به ندرت اتفاق میفته که جلسهای بعد از شام با کمیتههای فرعی برگزار نشه. تنها ساعتی که در اختیارمه از هشت تا نه صبحه و همون ساعته که پذیرای بازدیدکنندگان هستم. . . . من عمیقا از این نوع زندگی بیزارم.”
با اینکه باستیا به سل مبتلا بود، اما کار بیشتر از توان ده آدم سالم رو انجام میداد. او با اینکه زندگی آروم و علمی رو ترجیح میداد، اما نقش تبلیغ کننده و مردمی بر عهده میگرفت و موقعی که مردم فرانسه خواستار مداخله بودن، تلاش میکرد پیام آزادی رو به مردم فرانسه برسونه.
صداقت و دقت حرفهاش به قدری بود که حتی خیلی از دشمناشم به نظرات و عقایدش توجه زیادی میکردن. از اون آدمایی بود که گاهی با چپها رای میداد و گاهی با جناح راست. خیلی از اوقات با اقلیت رای میداد. اون در برابر محکومیت لوئی بلان – وقتی توسط مجلس به اتهام توطئه و شورش محاکمه میشد – موضع گرفت. با اینکه لوئی بلان نه تنها یه سوسیالیست برجسته و نویسندهی طرح کارگاههای ملی بود، بلکه شخصا دشمن باستیام بود.
باستیا تو نامه ای به کادروی توضیح داد: “حتی اگه شخصی به چیزی عمیقا اعتقاد داشته باشه، نباید تصور کنه که عقیدهی مخالفش لزوما شیطانی ایه! بنابراین تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که خود شواهد رو بررسی کنم تا ببینم آیا آقای بلان واقعا تو اتفاق افتادن توطئه و شورش مقصر بوده یا نه. من باور ندارم که مقصر بوده، و هر کسی که دفاعیهشو از کارایی که کرده میخونهام نمیتونه اونو مقصر بدونه.”
واقعیت اینه که همچون فضای پر از نفرت و تعصبی که غالب بود و هر کی به دنبال پیدا کردن مقصر، مردی با اصول باستیا واقعا کیمیا بود.
تو مبارزات تک فرهی باستیا علیه سوسیالیسم، به مراتب بیشتر از اینکه نگران موقعیتش باشه که دائم مورد حملهی سوسیالیستا قرار میگرفت، بیشتر نگران دفاعیات نامناسبی بود که همکاراش از “آزادی” میکردن. اون نوشته: “بدترین چیزی که میتونه واسه یه هدف خوب اتفاق بیفته این نیست که بهش ماهرانه حمله شه، بلکه اینه که شما دفاع نادرستی ازش بکنین.”
کارگران و عوامفریبی
باستیای بیمار، خیلی وعدههای غیرممکنی که به کارگران فرانسه داده میشد و اون عوامفریبانی رو که همچون وعدههایی میدادن سرزنش میکرد.
میگه وقتی میشنوم که نویسندگان و اصلاح طلبان ما کیفهای چرمی خودشونو با اوراق بهادار پر میکنن، و واسه جنایتهای بر ضد فردگرایی، دستمزدهای هنگفت میگیرن، وقتی میشنوم که سختگیریِ نهادهای مارو نادیده میگیرن، و واسه بیشتر شدن دستمزد کارگران عجز و لابه میکنن، وقتی میبینم که اونا با دیدن فقر تودههای زحمتکش با چشمانی اشکآلود به آسمون نگاه میکنن – فقری که هیچ تماسی باهاش ندارن و جز اینکه تصاویر سودآوری رو ازش ترسیم کنن – خیلی وسوسه میشم که بهشون بگم: “اگر اینطوری ادامه بدید، منو نسبت به سرنوشت کارگران بی تفاوت میکنید.
چه بشر دوستی! چه محبتی! اینم بیماریِ تهوع آوره زمونهی ماست. کارگران! اگه یه آدم جدی، یه دوست واقعی، بخواد تصویری واقعی از بدبختیِ شما ترسیم کنه، حتی اگه این کارش اصلا تاثیری بذاره، بازم یه دفعه انبوهی از اصلاح طلبان به اون تصویر حمله میکنن، اینور و اونور میچرخونناش، تحریفاش میکنن، توش اغراق میکنن، و اون ایدهها رو تا حد مضحک و نفرت انگیزی تقلیل میدن، تا ازش به نفع خودشون بهره برداری کنن.
کارگران! وضعیت شما خیلی عجیبه… آه که اگه تنها چیزی که واقعا بهش نیاز داشتین بشردوستی و محبت و صدقه بود، مردم همینم از شما دریغ میکردن. اما عدالت! اون عدالتِ خالص و مخلص، همون چیزیه که هیچکس آرزو نداره بهتون بده.
و با این حال آیا این عادلانه نیست اگه بعد گرفتن دستمزدِ هر چند ناچیز بابت یه روز سخت، میتونستید همون اندکی رو که دریافت کردهاید با بیشترین میزان رضایتی مبادله کنین که میتونستین آزادانه از هر آدمی روی زمین به دست بیارید؟
باستیا در ادامه میگه شهوت قدرت سیاسی که عوام فریبها تو کارگران ایجاد کردن، بزرگترین آسیب ممکن به کارگران بود.
یکی از تناقضهایی که باستیا بارها و بارها بهش اشاره میکنه، مغالطهای تو این فرضه که دولت میتونه کاری واسه مردم انجام بده که قرار نباشه مردم تا قرونِ آخرشو پرداخت کنن! همون رفاهی که به مالیات دهندگان وعده داده میشه اما همیشه عقب میفته. اونچه مردم باور نمیکنن اینه که دولت نمیتونه ابزاری اختراع کنه تا بیشتر از اونچه گرفته، بازپرداخت کنه.
تهدید کمونیسم
دولت جدید تاکید زیادی داشت که سیاست هاش برای توقف کمونیسم طراحی شده. اما – تیِرس (Thiers) – وزیری این حرفها رو میزد، کسی بود که طرفدار مداخلهی دولت به ویژه تو زمینه تعرفهها بود. اما همین وزیر حالا به عنوان رهبر مبارزه با کمونیسم ظاهر میشد.
باستیا به صراحت میگفت وقتی سیاستهای حمایت از تولیدات داخلی گسترش پیدا میکنه، در نهایت منجر به کمونیسم میشه؛ همونطور که یه ماهیِ کوچیک، تبدیل به یه ماهیِ بزرگ میشه. و بعد نشون داد که چقدر عجیبه که یه قهرمان حمایتگرایی بیاد خودشو به عنوان نابود کنندهی کمونیسم جا بزنه. اون میگه نکته جالب توجه اینجاست که حالا دولت ادعا میکنه میخواد با نیمی از منابعی که در اختیار داره، شری رو نابود کنه که با نیم دیگهی منابعش به وجود آورده!
بنابراین این صرفا خودفریبیایه که انسانها را از دیدن حقیقت درباره خودشون و باورهاشون کور میکنه.
باستیا تو پمفلتی با عنوان «حمایتگرایی و کمونیسم» به طور جسورانه و مستقیم خطاب به وزیر دولت، آقای تیرس، کل بحث “تعرفهها و یارانههای دولتی” از هر نوع رد میکنه و بارها و بارها نشون میده که در اصل هیچ تفاوتی بین سیاست مداخلهی دولت از سیاستهای کمونیستی وجود نداره. هر دو اینها درگیر جنگ بر سر داراییان!
نقش صحیح دولت
باستیا در ادامه مبارزهاش علیه سوسیالیسم هشدار داد که خلق و خوی فعلیِ مردم فرانسه که انتظار دارن دولت حل همه مشکلاتشونو حل کنه، نه تنها تو حل مشکلات ناکام میمونه، بلکه باعث ایجاد یه بوروکراسی بزرگ میشه که رفاه مادی و آزادی رو هم مجازات میکنه.
در نتیجه باستیا اصرار داشت که تمام مداخلات دولت تو اقتصاد به معنی جنگ علیه مالکیته و در نتیجه منتهی به کمونیسم میشه. اون میگه:
“مکتب ما بر اساس مالکیت خصوصیه. کمونیسم مبتنی بر چپاول سیستماتیکه چون نتیجهی کار یه نفرو، بدون عوض، در دسترس کس دیگهای قرار میده.
مکتب ما بر اساس آزادیه. در واقع از نظر ما مالکیت خصوصی و آزادی یکیان. چون انسان بنابر حق و تواناییاش، مالک خدماتیه که میده و هر طور که مناسب ببینه میتونه اونا رو تنظیم کنه.
بنابراین مکتب ما بر اساس عدالته، و کمونیسم بر اساس بیعدالتی. این نتیجهایه که از این استدلالها میشه گرفت.
و اما قانون
باستیا تو مشهورترین کتابش، قانون، سوسیالیسم و کمونیسم رو، با هر اسمی که ممکنه ظاهر شن، نوعی چپاول قانونی توصیف کرد.
اون با توضیح دادن در مورد ماهیت قانون به عنوان یه نیروی سازمان یافته، روشن کرد که همچین چپاولی فقط میتونه یه بیعدالتیِ سازمان یافته باشه. و تاکید میکنه که این بیعدالتیِ سازمان یافته در نهایت چنان فاسد میشه که همه پیشرفتهای اجتماعی و رشد فردی رو از بین میبره.
واسه برنامه ریزی که داره این طرحهای مداخله جویانه رو مینویسه، تداخل تو رشد فردی، بهای ناچیزی به نظر میرسه چون از نظر سوسیالیستا، رابطهی بین انسان و قانون، رابطهی بین گِل سفال و کوزهگره.
خلع سلاح
باستیا به عنوان یه پیرو مکتب لیبرال کلاسیک، تو قرن نوزدهم، رابطهای که بین وجود تعرفهها رو با جنگ میدید. بنابراین این تصور دائمی براش ایجاد شد که یکی از ابزارهای اصلی حفظ قدرت و بیشتر کردن تسلط بر زندگی شهروندان، مربوط به ظرفیت دولت واسه ایجاد فضای بحرانه.
باستیا با اصرار بر اینکه تضاد اساسی بین مخارج نظامی هنگفت و رفاه در داخل کشور وجود داره، این ایده رو به طرز کوبندهای رد کرد که “مخارج دولت به نحوی موجب رفاه کشور می شه”.
اون کاملا صریح تو سخنرانیهاش تو مجلس میگفت که هزینههای ارتش فرانسه با نیازهای کشور اصلا تناسب نداره. اون تجارت آزاد و دولت محدود رو ابزار ایده آل برای دستیابی به صلح پایدار و آزادی واقعی می دانست. و تو موضع خودش در مقابل ماجراجوییهای نظامیِ فرانسه، مانند خیلی از موارد، به تنهایی در مقابل جریان غالبِ زمونهی خودش وایساد.
جنبشهای نامطلوب
طرح کارگاههای ملی و ناآر.میهای انقلابیای که به خاطرش ایجاد شد، مردم فرانسه رو چنان برانگیخته بود که مجلس داشت لایحهای تصویب میکرد که هر شکلی از تشکلهای کارگری رو غیرقانونی کنه. باستیا موقع مخالفت با این لایحه، تو هیاهوی مجلس گفت: “هر قانونی که اعتصابها رو بخواد ممنوع کنه، همون قانون بردهداریایه با یه اسم دیگه! احترام به قانون فقط بر اساس یه نظام حقوقیه که ارعاب و خشونت رو سرکوب میکنه. وقتی قانون به نهادی واسه ایجاد ارعاب و خشونت تبدیل شد، احترام به قانون به پایان می رسه. آزادی ممکنه واسه ملتها آزمونهایی به دنبال داشته باشه، اما به تنهایی روشنگر، آموزنده و سازندهاس. خارج از آزادی، فقط ظلمه! ما آزادی رو دوست داریم ولی به سختی تو فرانسه درکش میکنیم.
جمهوری بیمار
چیزی که باستیا باهاش مبارزه میکرد، یه بیماری مزمن و قدیمی بود: میل به انکار حقوق مالکیت دیگران، و جایگزین کردن اختیارات دولتی به جای حقوق فردی. اون موقه که باستیا از ایستادن رو اصول حرف میزد، همه به خاطر چپاول و غارت دور هم جمع شده بودن. ولی باستیا با تمایلش برای اینکه به عنوان “یک مرد” به تنهایی ایستادگی کنه، حتی احترام دشمنانش رو هم جلب کرده بود.
این نوشتهی یه سوسیالیست کهنه کار به اسم برودون، چند ماه قبل از مرگ باستیاست که میگه: “او از نظر جسم و روح، خالص و مخلص، وقف جمهوری، آزادی، برابری و پیشرفت است. او این ارادت را بارها با آرای خود در مجلس نشان داده. اما با این وجود ما آقای باستیا را در زمره مخالفان مان قرار میدهیم.”
سیاستهای کوچیکِ باستیا تو اون دوران پر آشوبِ فرانسه، تو همون فرصتی که زنده بود نتایج شو نشون داد و همینم بود که رای دهندگان، دو بار رایشون بهش قدرت دادن بره مجلس. همیشهام باستیا رای دهندههاشو یکم سردرگم میکرد با این حرف که اصرار میکرد بر اساس اصول رای میده نه بر اساس محبوبیتِ موقتی!
حتی بعد از فروپاشیام باستیا با قدرتی که براش باقی موند به کارش ادامه داد. اون همیشه با شادی به موطنش موگرون برمیگشت. موگرون در حکم پناهگاهی بود واسه رها شدن از هیاهوی پاریس. هرموقهام که احساس میکرد به لحاظ قدرتش داره تو موضع ضعف قراره میگیره، برمیگشت به جریان مبارزه. از ویژگیهای دیگهاش بخوام براتون بگم… میگن شخصیت بازی و سخاوتمندی داشت. احتمالا تعجب نمیکنید که بگم به آینده خوشبین بود، حتی تو اوضاعِ داغونِ فرانسه!
بالای صفحهی شعری که احتمالا خوشش میومده یه جمله پندآموز واسه خودش نوشته بود که شاید خوب باشه همهمون بهش توجه کنیم، نوشته: “تمدن را تحقیر نکن.”
خصوصا یادآوری این پند هرچی که روزگار سخت تر و خطرناک تر میشه، و افراد بیشتر تحت فشار قرار میگیرند، اهمیت بیشتری دارد.
روزهای آخر
چیزی که به من جرات می دهد این است… این فکر… که شاید… زندگی من برای بشر بی فایده نبوده باشد
زمان واسه دومین جمهوری فرانسه و فردریک باستیا تموم شده بود. باستیا خیلی خوب میدونست که هم تلاشهاش و هم عمر این جمهوریِ بیمار به پایان ماجرا رسیدن. جمهوری فرانسه داشت لنگ لنگان خودشو به سر قرارش با مردی سوار بر اسب میرسوند. اسم این مرد؟ لوئی ناپلئون.
طنز تلخش اینجاست که فاصلهی بین این دوتا انقلاب انقدر کوتاه بود که وقتی مجلس جلسه تشکیل داده بود که تازه قانون اساسی جمهوری دوم فرانسه رو تدوین کنه، جمهوری داشت تموم میشد:)
بعد حالا قوانینی داشتن تصویب میکردن چطور قوانینی بود؟ نظر من نیست، یسری تاریخ نویسای فرانسه خودشون بهش میگن “رویاپردازیِ واهی”. و اصولا میگن نمایندههای اون دوره اصن هیچ تصوری از مفاهیمی مثل “اصول” یا “هدف” نداشتن، یا در مورد این که فرانسه باید چه تصمیم بگیره و چه اقدامی انجام بده هیچ چشم اندازی نداشتن.
سرتونو درد نیارم، بین همچین آدمایی با این ویژگیها، شباهت خیلی کمی میشد پیدا کرد با همتاهاشون، مردان مصممی که 60 سال قبلش تو واشنگتن، قانون اساسی ایالات متحده آمریکا رو با موفقیت تدوین کرده بودن.
وقتی قانون اساسی تدوین شد، به طرز باورنکردنیای پیچیده بود. همین مورد تضمین میکرد که بین رئیس جمهور و مجلس وضعیت بغرنج میشه و تقریبا تضمین میکرد که یه دیکتاتور باید قدم جلو بذاره و از این بن بست عبور کنه.
دیکتاتور که آماده بود. آقای لوئی ناپلئون بناپارت، قبلا سابقهی دوبار کودتای نافرجام داشت. هر دوبارم کت بسته دستگیر شده بود.
خیلی زود تمام فرانسه شروع به ستایش لوئی ناپلئون کردن و سه چهارمِ جمعیت رای دهندهها بهش رای دادن.
تازه این فقط فرانسهاس! سالهای 1848 و 1849 پر از انواع انقلابهای خشونت آمیزه که اولش تو فرانسه فوران کرد، بعد به وین، و مونیخ، و میلان، و برلین و رم هم گسترش پیدا کرد. سرعت رخ دادن اتفاقات اونقدر زیاد بود که مردم وحشت کرده بودن.
حتی با وجود محبوبیت وحشتناکِ لوئی ناپلئون، باستیا تسلیم نشد و تو انتخابات به نامزد مورد حمایتش – فردی به اسم ژنرال کاوانیاک – رای داد.
مردم فرانسه فقط میدونستن که میخوان یه مسیر جدید رو شروع کنن، اما نمیدونستن به چه مسیری میخوان برن؟ اونا خیلی زود تا دیدن به نظر نمیاد دولت بخواد خواسته هاشونو انجام بده، شورش کردن، اما خودشونم چشم اندازی از مسیرشون نمیتونستن تصور کنن. این عجله رو میشد تو سراسیمگیشون واسه تدوین قانون اساسی و قدرت دادن به لوئی ناپلئون به عنوان رئیس جمهور دید.
هیچ گروه اکثریتی رو نمیشد پیدا کرد که سر یه اصلی باهم به توافق برسن. هیچی نمیتونه این سردرگمی رو بهتر از انتخاب لوئی ناپلئون نشون بده: از جناح چپِ افراطی تا راست افراطی همه بهش رای دادن.
یه تاریخ نویسی در اینباره نوشته: “دنیا تئاتر عجیبی است. لحظاتی وجود داره که بدترینها بیشترین شانس موفقیت را دارند. اگر لوئی ناپلئون مردی خردمند یا نابغه بود، هرگز نمیتوانست رئیس جمهور فرانسه شود.”
آینده روشن میکنه که فرانسویها قادر به دستیابی به ثبات پایدار و جامعهی آزاد نبودن، چون نمیتونستن با سنت عمیقا تمرکزگرای خودشون کنار بیان. تمام قدرت دست عدهی خیلی کمی بود. فقط این دستها بودن که تغییر میکردن، اصل تمرکز قدرت سر جاش بود!
تو اون دوران سردرگمی و پریشونی، اسم ناپلئون، خاطرات اعتبار، شکوه و نظم رو به یاد مردم میآورد. واقعیت اینه روحیه فرانسویا اینطور بود که بیشتر از بقیه اروپاییا معتاد به شکوه رزمی بودن و آماده بودن براش هر هزینهای که از لحاظ محرومیت و کمبود براشون ایجاد میکنه، پرداخت کنن.
لوئی ناپلئون خیلی زود فهمید که میتونه با عوام فریبی و داشتن یه سیاست خارجیِ ستیزه جویانه میتونه خیلی زود با یادآوریِ ناپلئون بناپارتِ اول، نیازشو واسه رسیدن به موقعیتی فراتر از موقعیت ساده رئیس جمهور فرانسه فراهم کنه.
لوئی ناپلئون نمونهی جالبی از یه سیاستمدار جاه طلبه. اون افکارشو میتونست به خوبی پنهان کنه. میگن به خاطر سوابق آلمانیاش، خیلیام خوب فرانسوی حرف نمیزد، اما مهم این بود که روحیهی رزمجوی فرانسویا رو خیلی خوب درک کرد. بنابراین خیلی سریع مداخلاتشو تو امور سیاسیِ روم، لهستان و مجارستان شروع کرد.
انگار اینجوری بود که این یکی ناپلئون، مایهی سرگرمیِ فرانسویا رو فراهم کرده و خیلی سریع سعی کرد قدرتشو تحکیم کنه. اولین ضربه رو آخرای سال 1851 زد. اون تمام اعضای مجلس رو که مخالفانش محسوب میشدن تو خونههاشون دستگیر و روونهی زندان کرد.
بعد پاریس رو پر از سربازاش کرد و صبح روز بعد، مجلس رو منحل و قانون اساسی جدیدشو اعلام کرد، که طبق اون دوران ریاست جمهوری از 4 به 10 سال رسوند. اون این کارارو درست مقابل مردم انجام داد، و فرانسویام حمایت قاطعی از قانون اساسیِ جدیدش کردن.
نشون به اون نشون که تو کمتر از یه سال بعد از این ماجرا، تقریبا با رای اکثریت، ناپلئون سوم به جای رئیس جمهور، به عنوان امپراتور فرانسه تاجگذاری کرد.
سیاست فرانسه، یه بار دیگه برگشت سر خونهی اولش.
تعداد کمی از فرانسویا به اندازه کافی زیرک بودن که بفهمن چی به سرشون اومده. باستیا تو تمام مدت متوجه شده بود که لوئی ناپلئون مردیه که داره حساب شده به فرانسه آسیب بزرگی میزنه. ولی متاسفانه باستیا ها تو دهه 1850 تو فرانسه کم بودن.
تحلیل باستیا از فرانسه در 1850
باستیا حتی تو آخرین روزاش، زمانی رو واسه تجزیه و تحلیل صحنه سیاسی فرانسه پیدا کرد و بهطور دقیق پایان حکومت جمهوری رو تو فرانسه پیش بینی کرد.
تو ژوئن 1850 واسه چند ماهی به موگرون برگشت و خودشو بازنشسته کرد. اونجا بود که معروفترین و جذابترین کتابش، قانون رو نوشت. باستیا تو این اثر و تو نوشتههای دیگهای که تو ماههای آخر زندگیاش نوشت، توضیح میده که چرا نمیشه به جامعهای که رژیم سیاسیاش، آزادی رو از شهروندانش دریغ میکنه، امیدوار بود. اون مینویسه:
“اگه احترام به قانون تا حدی حاکم نباشه، هیچ جامعه ای نمی تونه پابرجا بمونه. اما مطمئن ترین راه واسه رعایت قوانین؟ اینه که اونارو محترم بشماریم. وقتی قانون و اخلاق در تضاد باشن، شهروند تو دوراهیِ بی رحمانهی “از دست دادن حس اخلاقیاش” یا “از دست دادن احترام به قانون” قرار می گیره.
متاسفانه قانون به هیچ وجه محدود به نقش مناسب خودش نیست و از کارکردِ مشروع خودش فراتر رفته؛ بلکه حتی بدتر! قانون به نحوی بر خلاف هدف خودش عمل کرده. قانون هدف خودشو نقض کرده و با از بین بردنِ عدالتی باید حفظ میکرد، حقوقی که وظیفهاش رعایت کردنشون بود، زایل کرده.
قانون، نیروی جمعی رو در خدمت کسایی قرار داده که میخوان بدون خطر و بدون ترس، آزادی و دارایی دیگران رو استثمار کنن. برای اینکه از چپاول حفاظت کنه، اونو قانون کرده و واسه اینکه دفاع مشروع رو مجازات کنه، اونو به جرم تبدیل کرده.”
باستیا به این ترتیب شروع میکنه جامعه مداخلهگرا رو نکته به نکته بررسی میکنه و تو هر زمینهای که بررسی میکنه، المان “عدالت” رو کم میبینه. اون این کار با این مقدمه شروع میکنه و میگه: “افسوس! من اینجا – تو افق این نظم اجتماعیِ جدید – انقدر بستری واسه رشد انواع سوءاستفادهها، انواع انحرافهای مستقیم و غیرمستقیم، و انواع استثناها میبینم که نمیدونم از کجا شروع کنم!”
اول از همه اینکه ما انواع و اقسام، مجوزهای مختلف واسه کارای مختلف داریم. این یعنی هیچکس نمیتونه وکیل، پزشک، معلم یا دلال یا نونوا بشه، بدون اینکه با محدودیتهای قانونی روبرو شه. هر کدوم از اینها نشون دهندهی خدماتیان که توسط قانون ممنوعن. و به همین خاطر، کسایی که این مجوزها بهشون داده میشه، قیمتها رو تا جایی بالا میبرن که همین صرف داشتنِ این مجوزها، بدون اینکه باهاشون خدماتی ارائه بدن، تا حد زیادی ارزش داره…
نکته بعدی تو تلاش واسه تعیین قیمت مصنوعی (شما بشنوید قیمت دستوری)ایه؛ قیمت دستوری، بعلاوه دریافت یارانه، وضع تعرفه، عمدتا روی مایحتاج ضروری مثل: گندم، گوشت، پارچه، آهن، ابزار و غیره. همچین چیزی نقضِ قهرآمیزِ مقدسترین حقوق مالکیته، که مربوط به ثمرهی کارِ فرد و ظرفیت مولده.
بعد نوبت مالیاته. مالیات به وسیلهای واسه امرار معاش تبدیل شده. میدونیم که تعداد مشاغل دولتی مدام بیشتر شده و تعداد متقاضیای این مشاغل هم دائم بیشتر شده. آیا هیچ کدوم از این متقاضیان تا حالا از خودشون پرسیدهان که خدمات عمومیای که دریافت کردهان در سطح انتظارات شونم بوده یا نه؟ آیا همچین آفتی تموم شدنیه؟ چطور همچین چیزی قابل باوره وقتی خودِ اون افکار عمومی میخواد که این موجود ساختگی – یعنی دولت؛ که چیزی نیست جز مجموعهای از بروکراتهای حقوق بگیر – همهی این کارها انجام بده؟
بعد از قضاوتِ بدون استثنای تمام افرادی که میخوان کشور و اداره کنن، باید اعلام کنیم که همهشون ناتوان از ادارهی شخص خودشونن. با این روند، خیلی زود به ازای هر فرانسوی چند نفر از این بروکراتها بوجود میاد: یک نفر مجبورش میکنه زیاد کار نکنه، یه نفر واسه اینکه بهش آموزش بده، یکی واسه اینکه بهش اعتبار بده، یکی واسه اینکه تو معاملات تجاریاش دخالت کنه و همینطور الی آخر.
همین توهم وادارمون میکنه که باور کنیم، دولت مثل فردی با ثروتی تمام نشدنی و مستقل از ماست. اما ما رو تا کجا میبره؟
من معتقدم که ما وارد راهی میشیم که توش غارت، در قالبی بسیار لطیف، بسیار ظریف، کاملا زیرکانه، با انواع اسمهای زیبا مثل “همبستگی” و “برادری” مزین شده، و چنان ابعادی گستردهای به خودش میگیرد که تخیل به سختی جرات اندازهگیریشو داره.
همچین کاری به این صورت انجام میشه: شهروندانی که تحت عنوان دولت دور هم جمع میشن، یه موجودیتِ جدید و واقعی محسوب میشن که مستقل از جان و مال باقی شهروندان، داراییِ خاص خودشونو دارن؛ و بعد هر کدوم این موجودیت ساختگی رو مورد خطاب قرار میدن: بعضیها ازش آموزش میخوان، بعضیها شغل، یه سری وام و اعتبارات و غیره.
حالا معضل اینجاست که دولت نمیتونه چیزی به شهروندان بده، مگه اینکه اون حق رو اول ازشون گرفته باشه. تنها اثری که مداخلهی دولت تو این امور میذاره، اتلاف و پراکنده شدن نیروهاست، چرا؟ چون تلاش همه بر اینه که کمترین مقدار ممکن رو به خزانه عمومی بدن، درحالیکه تا اونجایی که ممکنه ازش برداشت کنن. به بیان دیگه، این یعنی بیتالمال غارت میشه!
آیا امروز شاهد همچین اتفاقاتی نیستیم؟ و کدوم طبقهاس که تقاضای همچین لطفی رو نداشته باشه؟ به نظر میرسه تو این ماجرا یه قاعدهی حیاتی وجود داره. بعلاوه، انبوه بیشماری از گروههای کشاورزی، تولیدی، بازرگانی، هنری، و صنعت و همه، همه چیزو از دولت انتظار دارن. اونا میخوان که دولت زمین رو پاکسازی و آبیاری کنه، و واسه مردم آموزش و حتی سرگرمی فراهم کنه. هر کدوم تقاضای پاداش، یارانه، مشوق و خصوصا کمکهای بلاعوض تو بعضی خدمات مثل تحصیل و اعتبارات رو دارن. و چرا از بابت تمام خدمات همچین کمکهای بلاعوضی رو تقاضا نکرد؟ چرا اصلا دولت رو ملزم به تهیهی رایگان غذا، نوشیدنی، پوشاک و مسکن به طور رایگان و واسه همهی شهروندان نکنیم؟
نتیجهی نهاییِ همچین انحرافی تو نگرش به دولت و قانون چیه؟؟
باستیا هشدار میده که هزینهی همچین نگرشی خیلی زیاده. انحراف سیاسی باعث انحراف همهی نهادهای اجتماعی، و دست آخر باعث نابودی خود جامعه میشه.
حالا دیگه قانون پناهگاه مظلوم نیست، بلکه بازوی ظالمه! حالا دیگه قانون سپر مدافع نیست، بلکه شمشیره! و تو همچین شرایطیه که انتظار دارید جامعه نظام مند شه! در واقع این اصلیِ که شما خودتون بالای درِ ورودیِ مجلس قانونگذاری نوشتین که: “هر کس در اینجا نفوذی پیدا کند، می تواند سهم خود را از غارت قانونی به دست آورد”.
و نتیجه چی بوده؟
گروهها و طبقات مختلف، واسه به دست آوردن سهمی تو این چپاول قانونی، واسه کندنِ مویی از این خرس، سر و دست میشکونن!
آیا نمیترسید از اینکه این همون ابتکار رادیکال و اسفناک، و همون جرمیه که قانون باید در درجه اول مجازاتش میکرد، چون چه در تئوری و چه در عمل، علیه آزادی و مالکیت عمل میکنه؟
شما از نشونههای بینظمی و هرج و مرج نهادها و ایدههای جامعه مدرن ابراز تاسف میکنین، اما آیا همین اصل شما نبوده که همه چیزو منحرف کرده؟ هم نهادها و هم ایدهها رو؟
واقعیت اینه که باستیا این چرخه رو درک کرده بود. مداخلهی بیمورد دولت تو زندگیِ مردم، باعث ایجاد بیعدالتی قانونی میشه که نتیجهاش میشه عدم احترام به قانون از طرف تمام مقامات و نهادها. نظم اجتماعیِ غیر اخلاقی، بیاخلاقی رو بین شهروندان پرورش میده. خیلی زود، خودِ بافت اجتماعی متلاشی میشه. هم واسه جوامع و هم واسه افراد، دیگه مجازاتِ گناه، مرگه.باستیا با درک کردن وضعیت بیماریاش و اینکه باید این بار مسئولیتی رو که به دوش میکشه به دیگران بسپره، توصیههایی رو واسه دیگرانی که به این تلاش ادامه میدن به جا گذاشت. هشدارش به جامعهی فرانسه این بود که “قدرت سیاسی” عامل انحطاط اجتماعی تو فرانسهاس! و گفت: “فقط یه راه حل وجود داره: زمان! مردم باید از طریق تجربهی سخت یاد بگیرن که چپاول کردن همدیگه چه ضرر هنگفتی داره… این چپاول تا زمانی ادامه پیدا میکنه که مردم یاد بگیرن منافع واقعیشونو بشناسن و از اون دفاع کنن! بنابراین ما همیشه به یه نتیجه میرسیم: تنها راه چاره، تو روشنگریِ تدریجیِ افکار عمومی ایه”.
نبرد فردریک باستیا با مرگ
آدمی که 45 سال زندگیِ خلوتنشین و آرومی رو واسه خودش انتخاب کرده، فقط وقتی این خلوتِ خودخواسته رو کنار میذاره و به پاریس میره که یه بحرانی که از نظرش خیلی مهمه، پیش اومده باشه. این بحرانِ خیلی مهم از نظر فردریک باستیا، سوسیالیسمِ افسارگسیختهای بود که به زادگاهش، فرانسه هجوم آورده بود. این بحران چنان به باستیا فشار وارد کرد که به محض ورودش به این معرکه، بیوقفه و جدی، تمام انرژیشو صرف انجام وظیفه تو این کار کرد.
آخرین اثر مهم باستیا “هارمونیهای اقتصادی” بود – حاصل تلاش فکری و عصارهای ناتمام از کل زندگیِ باستیا. وقتی آخرای عمر به خاطر ضعف بدنی واسه چند ماه دوباره به زندگیِ آرومش تو موگرون برگشت، به کادروی به نامهاش نوشت، بلخره آمادهاس تا روی جزئیات نظریهاش کار کنه: “من باید زندگی عمومی رو کنار بذارم. تمام آرزوم حالا اینه که سه، چهار ماه آرامش داشته باشم تا کتاب “هارمونیهای اقتصادی” رو بنویسم. تمام ایدههاش تو سرمه، اما میترسم هیچوقت ترکش نکنن.”
اون نوشت: “علائق آدما، وقتی به درستی درک شن، در هماهنگی باهمدیگهان. از همین رو تلاشهای فردی و جمعی، تجربهها، غرضورزیها و حتی ناامیدیها و رقابتهاشون – در یک کلام، آزادیشون – باعث میشه انسانها به سمت اون وحدتی گرایش پیدا کنن که نشون دهندهی قوانین طبیعی و کمال رسیدن به خیر عمومیایه.”
تازه میگن کتاب هارمونیهای اقتصادی، چندان که شایستهی قلم باستیاس، به خوبی نظم و سامان افکار باستیا رو نشون نمیده. جلد اول هارمونیهای اقتصادی تو سال 1850 منتشر شد، ولی به اون گرمی که از باقی آثار باستیا استقبال میشد از این یکی نشد.
اما باستیا خسته نمیشد. اون با تمام تب و تاب کار میکرد. بنابراین کار روی جلد دوم این کتاب رو شروع کرد، که قرارم نبود هیچوقت تمومش کنه.
با تمام این اوصاف که عمر باستیا قد نداد که بتونه کتاب تموم و بازنگری کنه، به لحاظ کیفی، کتاب هارمونیهای اقتصادیام جزو کتابهای کلاسیک تو این زمینه به حساب میاد.
تو همین ماههای آخرم بود که باستیا یه پمفلت معروف دیگه رو نوشت به اسم “آنچه دیده میشود و آنچه به چشم نمیآید”. متاسفانه باستیا یه دور کل نسخه خطیِ این اثر و موقع نقل مکان از دست داد. بعد به این نتیجه رسید که این نوشته اونقدر مهمه که ارزششو داره یه بار دیگه بشینه بنویسهاش. نسخهی دوم که نوشت، اصلا کیفیت نسخه اول رو نداشت. اونقدر خودشو راضی نمیکرد که انداختش تو شومینه. بنابراین این نوشتهای که امروز از باستیا داریم به اسم “آنچه دیده میشود و آنچه به چشم نمیآید” حاصل سه بار زحمت باستیاس.
تو این روزهای آخر باستیا به سری سوم از “سفسطههای اقتصادی”ام فکر میکرد. تو این دوره میزان ایدههایی که به ذهنش خطور میکرد و مینوشت به حدیه که این سوال پیش میاد که اگه این آدم فرصت بیشتری داشت و عمرش بیشتر قد میداد چه آثاری از خودش به جا میذاشت؟
همینطورم تو نامههاش به ریچارد کوبدن از ایدهی هیجان انگیزی حرف زد که نتونست گسترشش بده. اون گفت: “وظیفهی مهم دیگهای که تو اقتصاد سیاسیه وجود داره، نوشتنِ تاریخ چپاوله. این یه تاریخ طولانیه. که از اون اول مربوط به فتوحات جنگی و مهاجرتها، و تهاجمها و تمام خشونتهای فاجعهباره تاریخ و مربوط به قلمروی عدالته. اینا همه عواقبی از گذشتهها به جا گذاشته که همچنان ما رو آزار میده و حل مشکلات امروز سختتر میکنه. تا وقتی ردپا و میزان تاثیری که بیعدالتی رو قوانین و آداب و رسوم ما گذاشته رو درک نکنیم، نمیتونیم این مشکل رو رفع کنیم.”
این روزهای آخر غم بود که رو غم باستیا تلنبار میشد. موقعی که نبود تو موگرون یکی از بستگان شو از دست داد و حالا بدون هیچ نفوذ سیاسی، و بدون اینکه هیچ توجه عمیقی به آخرین اثرش “هارمونیهای اقتصادی” شده باشه، بیمار، حتی قدرت مقابله با انتقادات رو هم نداشت.
خیلی زود، دیگه زندگی تو هوای پاک و فضای آروم هم کمکی نمیکرد. بیماری تشدید شد و عفونت به گلوش هم سرایت کرد. خودش میگه “فقط یه چیز میتونم آرزو کنم، رهایی از این درد حادی که بیماری نای ایجاد میکنه. این تداوم رنج عذابم می ده. هر وعده غذایی مثل یه مجازاته. خوردن، نوشیدن، صحبت کردن، سرفه کردن، همگی کارهای دردناکی هستن. راه رفتن خستهام میکنه – هوای کالسکه گلومو تحریک میکنه – دیگر نمیتونم کار کنم یا حتی به طور جدی چیزی بخونم.”
ولی حتی با اینم حال هم روی جلد دوم کتاب “هارمونیهای اقتصادی” کار میکرد.
تو شب کریسمس 1850، باستیا دیگه قادر به ادامه دادن نبود. اون به همراهاش اشاره کرد تا نزدیک تختاش بیان. یکی از حاضران میگه: “با اون چشمها و با حالت عجیبی که من بارها تو صحبتهامون متوجهاش شده بودم، چشماش برقی زد انگار که مشکلی رو تونسته حل کنه. اون قدری سرشو بلند کرد انگار که میخواد چیز مهمی رو بگه و بعد دوبار کلمه “حقیقت” رو زمزمه کرد. چند لحظه بعد.. اون رفته بود.”
چند ماه قبل باستیا جایی تو نوشتههاش گفته بود: “اونچه به من جرات میده.. این فکره که شاید… زندگی من واسه بشر بیفایده نبوده باشه.”
فرانسه بعد از باستیا بازم به این روند ادامه داد. اسم باستیا تو خود فرانسه واسه مدتی فراموش شد تا اینکه یه قرن بعد، تو آمریکا دوباره ایدههاش شناخته و بهش پرداخته شد.
اما تاریخ فرانسهی بعد از باستیا، بازم گرفتار جنگ بین جمهوری و سلطنت بود. یبار دیگه ناپلئون سوم بعد از چهار سال، جمهوری دوم رو کنار زد تا سال 1870 به تخت سلطنت نشست. اما تو انقلاب 1870 جمهوری دوباره قدرت شو به دست آورد و دوران جمهوری سوم تو فرانسه شروع شد. جمهوریِ سوم، 70 سال سرکار بود تا زمان حملهی آلمانِ نازی تو جنگ جهانی دوم ادامه داشت.
خلاصهای از افکار باستیا در زمینه اقتصاد
کارنامهی باستیا به عنوان مردی که فقط شش سال زندگیِ عمومیِ فعال داشت، واقعا چشمگیره. اون به عنوان یه مفسر سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آثار مختلفی از خودش به جا گذاشت.
هنوز زمینههای زیادی وجود داره که ما میتونیم در مورد موضوعات اقتصادی و سیاسی یاد بگیریم. فکر میکنم در مورد موضوعات سیاسی توضیح دادیم، حالا یکمام ببینیم در مورد مسائل اقتصادی چه حرفی برای گفتن داره.
آنچه دیده میشود و آنچه به چشم نمیآید
“آنچه دیده میشود و آنچه به چشم نمیآید” عنوان کتاب معروفی از باستیاس. باستیا تو این کتاب با تاکید زیادی در مورد تبعات تصمیمات و اقدامات حرف میزنه. اون میگه تو اقتصاد، هر عمل، هر عادت، هر نهاد یا هر قانونی، نه فقط یه تاثیر، بلکه مجموعهای از تاثیرات رو به جا میذاره. از بین این اثرات، اولین اثر، اون تاثیر آنی و فوریایه که دیده میشه. اثرات بعدیاش اما دیگه دیده نمیشه. اما اگه بتونیم پیشبینیشون کنیم، خوش شانس بودهایم.
باستیا میگه تفاوت کمی بین اقتصاددان خوب و بد وجود داره. اما همین تفاوت اندک، نتیجهی فوقالعاده متفاوتی ایجاد میکنه. اون میگه اقتصاددانی بده که خودشو محدود به تاثیر فوریِ تصمیماتش میکنه. چرا؟ چون تقریبا همیشه، وقتی تاثیر آنی مطلوب باشه، یعنی تاثیر بلندمدتش ویرانگره. در نتیجه این یعنی اقتصاددان بد، به دنبال یه خیرِ آنیِ کوچیکه، که در آینده، یه شرِ بزرگ به دنبالش میاره!
همه ما مصرفکننده هستیم
هر آدمی تو یک یا چند مورد تولید کنندهاس و تو اکثر موارد مصرف کننده.
باستیا فکر میکرد که بیشترِ اشتباهات فجیعِ تفکر اقتصادی، از این ناشی میشه که درک درستی از “مصرف” – به عنوان هدفِ نهاییِ تمام پدیده های اقتصادی – وجود نداره.
به خاطر همینم میگفت مسائل اقتصادی رو باید از دیدِ مصرف کننده بهش پرداخت. اینجاست که باستیا میگه مصرف کننده وقتی پولدارتر میشه که به همون نسبت بتونه به قیمت ارزونتری، بیشتر خرید کنه. حالا کی قیمت ارزونتر میشه؟ وقتی فراوونیِ بیشتری باشه. و این یعنی باید تا حدِ ممکن تولید صورت گرفته باشه.
در نتیجه میگه تمام قوانینی که به نوعی طراحی شدن تا تو این فرایند تولید، مداخله کنن، در نهایت قوانینِ تنبیهی واسه مصرفکنندهان!
اون نوشته: “اگه دنبال کامیابی هستین، بذارین مصرفکنندهتون کامیاب شه! این درسیه که مدت زیادی طول کشیده تا یاد بگیرین. وقتی مردم این درسو یاد بگیرن، هر کس دیگه میره دنبال رفاه فردیِ خودش. در نهایت رفاه عمومی اینطوری به دست میاد. اون وقت حسادتهای بین آدما، بین شهر و استانها و کشورا، دیگه دنیا رو اذیت نمیکنه.”
تولید ثروت واقعی
تو این کتاب، باستیا یه سوال بدیهی رو میپرسه که “کدوم یکی از این دوتا واسه آدمیزاد و جامعه ارجحیت داره: فراوانی یا کمبود؟”
بعد میگه: “وقتی ما توی تعداد رقیبانی که میتونن وارد یه بازار شن محدودیت ایجاد میکنیم؛ ساعتهای کاری رو محدود میکنیم؛ یا دستمزدها رو دستکاری میکنیم؛ یا قیمتهای دستوری تعیین میکنیم، در واقع داریم رو این باور پوچ اصرار میکنیم که “اگه آزادی افراد رو تو تولید و رقابت، محدود کنیم، به نوعی همه پولدارتر میشیم!”
باستیا میگه بیاید این سوالو از خودمون بپرسیم که: “آیا باید باور کنیم که مردم تحت قوانینِ فعلی، بهتر تغذیه میشن؟ چون نون و گوشت و شکر تو کشور کمتر شده؟ آیا پوشاک شون بهتر شده؟ چون پارچه های کتان و پشم کمیاب تر شده؟ آیا خونه هاشون بهتر گرم میشه؟ چون زغال سنگ کمتر شده؟ یا به خاطر کمیابیِ آهن و مس و ابزار و ماشین آلات کار مردم آسونتر شده؟”
قوانین محدود کننده، همیشه ما رو با همین معضل روبرو میکنن و چه بهش اعتراف کنیم، چه نکنیم “کمبود” تولید میکنن، نه فراوانی.
ضرورت سرمایه
باستیا تو عصری که میگفتن کار و سرمایه، ضد همدیگهان، میگفت این دو تا لازم و ملزوم همن. اما میگفت مبادلهی بین کار و سرمایه، باید به آزادترین و داوطلبانهترین صورتِ ممکن، انجام بشه، و هر نوع مداخله از طرف یکی، علیه اون یکی، احتمالا نتایجی به دنبال میاره که همه رو مجازات میکنه.
اون تو کتاب “ضرورت سرمایه” رو این واقعیت تاکید میکنه که “فقر مطلق” نقطهی شروع بشر بوده! و تنها راه ممکن واسه در اومدن از فقر عمومی، این بوده که از صرفهجویی و پساندازهاش، استفادهی مولد کنه و سرمایه تشکیل بده.
بنابراین باستیا تو این کتاب به کارگر فرانسوی اینطور هشدار میده، میگه: “آیا کارم واسه من سود خوبی داره؟ یا کم؟ آیا آوردهاش واسه من به اندازهی دیگریه؟ آیا اون چیزی که مطلوبه رو به من میده؟” بلکه باید به جاش از خودش بپرسه: “آیا کار من آوردهی کمی واسهام داشته، چون اونو در خدمت سرمایه دار گذاشتم؟ آیا اگه این کارو خودم به تنهایی انجام بدم یا با دیگرانی که وضعیت منو دارن، بیشتر عایدم میشه؟ درسته، شرایط من بده. اما آیا اگه رو زمین سرمایهای وجود نداشت، وضعیتم بهتر بود؟ اگه سهمی که داره بهم میرسه، از همکاری با سرمایه دار، بیشتر از موقعیه که خودم تنهایی کار کنم، پس از چی شکایت میکنم؟ اگه ماهیت این معامله طوریه که با بیشتر شدنه سهم کل، سهم منم بیشتر بشه، آیا نباید دیدمو به سرمایه دار به عنوان یه برادر خوب تغییر بدم؟ اگه به خوبی بهم ثابت شده باشه که وجود سرمایه برام سودمنده و نبودش، به معنیِ مرگ منه، آیا تو سواستفاده کردن ازش، حروم کردن یا پنهان کردنش، کار عاقلانه یا محاتاطانهای انجام دادهام؟”
تصمیمات اقتصادی در پای صندوقهای رای
باستیا میگه تصمیمات اقتصادیای که پای صندوقهای رای گرفته میشه، فقط میتونه یه نتیجهی ممکن داشته باشه: تلاش واسه “برابر کردن رفاه”.
هشدار باستیا اینه که صرف نظر از اینکه نیت اصلی، چقدر خیرخواهانه و صمیمانه باشه، اصل زیربناییِ همیچین مفهومی – منظورش “برابر کردن رفاه” – اونقدر شرور و پلیده که نتیجهاش همیشه برابری هست، ولی برابری تو فقر! نه تو رفاه! هر چی این طرحها، و کنترلها و مداخلهها تو تجارت آزاد بیشتر، انحرافات بیشتر، و در نتیجه جامعه فقیرتر!
باستیا با دیدنِ حرکاتِ یکی در میون، دموکراتیکِ فرانسه تو نیمهی اولِ قرن نوزدهام، پیش بینی کرد که حتی شکست خوردنهِ همچین سیاستی باعث نمیشه که شهوتِ مداخلهگرایی کم شه. اون میگه: “هر کدوم از ما، کم و بیش، دوس داریم از کار دیگران منفعت ببریم. آدم جرات نمیکنه این به همچین حسی علنا اعتراف کنه، و حتی بعضا از خودشم قایمش میکنه. بعد چیکار میکنه؟ بعد میره و به دولت رو میکنه و میگه: “شما که محترمانه و منصفانه میتونید از عموم مردم بگیرید، بگیرید، بعد ما رو هم توش سهیم کنید.”
اما افسوس! دولت پیشاپیش واسه دنبال کردن همچین توصیههای شیطانیای آماده شده!
چرا؟ چون دولت از وزرا و بروکراتها و خلاصه آدمایی تشکیل شده که آرزو دارن از این فرصتها به نفع زیاد شدن ثروت و نفوذشون استفاده کنن.”
بنابراین دولت خیلی سریع متوجه میشه که ارباب سرنوشت تمام آدماست.
و حالا دیگه شروع میکنه به زیاد کردن تعداد نمایندهها و دامنه اختیاراتشو بیشتر میکنه.
رشد مداخلات سیاسی دولت، مطمئنا ابتکار عمل فردی رو کم میکنه. و وقتی مداخله دولت به اندازه کافی زیاد باشه، تمام ابتکار عملها خفه میشه. تو همچین شرایطی دیگه کی جرات میکنه که یه کارخونه یا یه بنگاه اقتصادی راه بندازه؟!
مثلا دیروز یه دستور اومده در مورد اینکه واسه ساعتهای مشخصی اجازهی کار هست، امروز دستور اومده که دستمزدهای مشاغل خاصی ثابت باشه، و هر روز عین این مثالها دستورهای رنگارنگی صادر میشه. تو همچین شرایطی کی میتونه دستورات فردا، و کلن آینده رو پیش بینی کنه؟!
وقتی فاصلهی قانونگزار با شهروند تا این حد زیاد میشه، و اساسا قانونگزار قدرت بیحد و حصر داره، معنیاش اینه که قانونگزار کاملا از این موضوع آگاهه که اگه لحظهای اراده کنه، با توجه به موقعیتی که داره، میتونه تمام وقت شهروند، تمام زحمات و نقل و انتقالات و خلاصه تمام داراییهاشو تصاحب کنه. تو همچین شرایطی فقط خدا میدونه که فردا، قانون این فرد رو به زور تو چه موقعیتی دیگهای قرار میده. بعلاوه، حالا دیگه هیچکس مسئولیت هیچی رو به عهده نمیگیره!
به خاطر همینه که خدمات عمومی، تقریبا همیشه، خدمات خصوصیِ رقیبشونو حذف میکنن.
کدوم بنگاه خصوصی میتونه با رقیبی رقابت کنه که نیازی نداره ملاحظهای تو هزینههاش به خرج بده، همهی هزینههاش پوشش داده میشه.
البته دولت معمولا گامی رو به دنبال این مرحله برمیداره تا به طور قانونی موقعیتِ انحصارِ کاملشو تضمین کنه: یعنی رقابتشو غیرقانونی میکنه.
واقعیت اینه که وقتی ارضای یه نیازی رو به عهدهی یه خدمت عمومی میذارین، تا حد زیادی از قلمرو آزادی و مسئولیت فردی حذفش میکنین. حالا دیگه فرد آزاد نیست که هر چی میخواد بخره، دیگه نمیتونه تعیین کنه که کدوم گزینه رو میخواد با توجه به امکانات و علایق و شرایط و استانداردهای اخلاقی ش تعیین کنه. حالا دیگه این فرد نیست که تصمیم میگیره، بلکه خواه ناخواه جامعه براش تصمیم میگیره و اونم باید بپذیره. و باید با میزان و کیفیتی که دولت صلاح دیده و آماده کرده کنار بیاد.
شاید اون شهروند نون کافی نداره و گرسنه است. اما ممکنه دولت با این حال یه بخشی از نون اونو واسه کاری که ضروری میدونه ازش بگیره، تا در ازاش بهش “آموزش” بده یا خدمات دیگهای که نه بهش نیاز داره و نه تمایل.
در نهایت بهای گزافِ گسترشِ بخش عمومی، به عهده ی شهروندانه. چه بهای گزافی؟ وقتی شهروند نتونه رو رفع خواسته هاش، آزادانه، کنترلی اعمال کنه، کم کم دیگه مسئولیتی در قبال تامین نیازهاش نداره. و بعد از مدتی دیگه همچین دغدغهای براش وجود نداره. حالا مفهوم “آیندهنگری” به اندازهی “تجربه” بیهودهاس.
حالا این شهروند دیگه کمتر صاحب خودشه، و تا اندازه ارادهی آزادشو از دست داده. بنابراین واسه خودسازی و بهبود شخصیتاش، ابتکار عمل کمتری داره.
اون به کمتر از “بشر” تقلیل پیدا کرده.
حالا دیگه نه تنها نمیتونه واسه خودش قضاوت کنه، بلکه کلن کم کم عادت شو به قضاوت کردن از دست میده. و چنان تلاطمِ اخلاقیای تصاحبش میکنه که دیگه بین درست و غلط نمیتونه تشخیص بده. این تلاطم همشهریان شم دربرگرفته و ما شاهد بودهایم که تا حالا ملتها تو این مسیر دچار چه فجایعی شدن.
تصمیمات اجتماعی در پای صندوقهای رای
وقتی باستیا همچین حرفایی زد و خصوصا گفت که با اینکه تصمیمات اقتصادی بخواد پای صندوقای رای گرفته شه، مخالفه، بهش اتهام زدن که باستیا “وجدان اجتماعی” نداره.
اما باستیا به این اتهام جواب داد که هم اشتباهه و هم به همون اندازه ناعادلانهاس. اون میگه: “ما وقتی با یارانه دادن مخالفیم، در اصل با اون عاملی که باعث یارانه دادن میشه مخالفیم! یارانه دادن، دشمن هر نوع فعالیتیه! چون دیگه نمیذاره فعالیتها دواطلبانه انجام شن و پاداش شونو تو خودِ اون فعالیت پیدا کنن!
مشکل دقیقا همینه که ما وقتی اعتراض میکنیم که دولت نباید با مالیات تو مسائل دینی دخالت کنه، میگن ما ملحدیم! وقتی میگیم دولت نباید با مالیات ت آموزش دخالت کنه، میگن ما دشمن آموزشیم! وقتی میگیم دولت نباید با مالیات، ارزش مصنوعی تو زمین یا شاخهای از صنعت ایجاد کنه، میگن ما دشمن مالکیت و اشتغالیم! یا وقتی میگیم دولت نباید به هنرمندا یارانه بده، میگن ما بربرهایی هستیم که هنر رو بیهوده قضاوت میکنیم!
من به همچین استنباطی با تمام قدرتم اعتراض میکنم. وقتی از دولت میخوایم که از توسعهی آزادِ فعالیتهای انسانی محافظت کنه، بدون اینکه اسم عده ای از شهروندان رو تو فهرست حقوق بگیرای دولت، به هزینهی یه عدهی دیگه از شهروندان بذاره اتهام پوچی که به ما میزنن و میگن ما خواهان لغو شدن دین و آموزش و مالکیت و کار و هنریم! بلکه برعکس! تمام این اینها، نیروهای حیاتیِ جامعهان و باید آزادانه و هماهنگ با همدیگه رشد کنن. و هیچ کدومشون، مثل امروز، بازیچهی سواستفادهها و استبداد و هرج و مرج نشه.
مخالفای ما باورشون اینه که فعالیتی که یارانه بهش ندین و نظارتی روش نکنین، موندگار نیست. کا برعکس اینو فکر میکنیم. ایمان اونا به قانونگزاره، نه بشر. ایمان ما به بشره، نه به قانونگزار.”
بیاخلاقیِ بنیادینی که تو ذاتِ اجبار کردنِ انسانها وجود داره، خیلی زود، نه فقط صاحبای همچین قدرتی رو، بلکه مردمی که این قدرت داره بهشون اعمال میشه رو فاسد میکنه. حالا دیگه همه از دولتِ قادرِ مطلق، توقع یه زندگیِ عاری از مشکل دارن.
شاید به خاطر همینه که باستیا دولت رو اینطوری توصیف میکرد: “یه نهادِ ساختگی، که توش همه به دنبال زندگی به هزینهی بقیهان.”
بعد متوجه شد که اون گناه اولیهای که جامعه رو به همچین مسیری میندازه از طبقات اجتماعی بالاتر سرچشمه میگیره – ینی کسایی که قرن ها از قدرت سیاسی شون واسه حفظ امتیازات شون استفاده کردن. و تقریبا بلافاصله متوجه این موضوع شد که وقتی طبقه متوسط، قدرت سیاسی رو بگیره، مشکل تشدید میشه، حل نمیشه. چون خیلی زود اون طبقه متوسط از قدرت سیاسیاش استفاده میکنه تا اون امتیازات رو از آنِ خودش کنه. و دیگه جای تعجبی نمیمونه وقتی طبقات پایین ناراضی میشن و میخوان که حالا اونام از این امتیازات سهم پیدا کنن.
انقلاب 1848 نتیجهی همین اصرار بود.
آموزش بهمثابه تبلیغات (پروپاگاندا)
یکی دیگه از تضادهای اساسی که باستیا تو اقدامات برنامهریزای اجتماعی دید، این بود که اونا معتقدن، انسان صلاحیتِ لازم رو واسه تصمیم گیری برای خودش نداره. با این حال فرض اون برنامهریزای اجتماعی بر اینه که مردم میتونن مسیر جامعه رو از طریق رای همگانی تعیین کنن.
باستیا تو آموزشِ اجباری، با بودجهی عمومی، ابزاری میدید که این معمارای اجتماعی میتونن باهاش جامعه رو اونطور که تمایل دارن شکل بدن. به این شیوه میتونستن از موضوع حق رایِ عمومیام دفاع کنن، چون مطمئن بودن که انسانهایی که به این شکل آموزش داده میشن، خواهانِ جامعهاین که توش برنامه ریزی به صورت متمرکز انجام میشه.
اما چرا احزاب سیاسی دوست دارن آموزش رو هدایت و کنترل کنن؟ چون اونا این حرف لایبنیتز رو به خوبی درک کردن که میگفت: “منو رئیسِ آموزش کن، و من متعهد میشم که دنیا رو برات تغییر بدم.”
محدودیت راهحلهای سیاسی
فردریک باستیا دائم میگفت موضوع “مسئولیت پذیری” پیش شرط بنیادینِ آزادی از هر نوعیه.
وقتی جامعه اجازه داشته باشه که از واسه همه چیز تصمیم بگیره و همه چیزو تنظیم کنه، “ارادهی فرد” جایگزین میشه با “ارادهی قانونگزار” یا “ارادهی برنامهریز”.
کسایی هستن که باور دارن دولتی که اختیاراتش محدود باشه، ضعیفتره. به نظر اونا، اینکه دولت کارکردهای بیشتری داشته باشه و بنگاههای بیشتری تحت کنترلش باشن، ثبات بیشتری به دولت میده.
اما این کاملا یه توهمه.
اگه دولت نتونه بدون اینکه به ابزار بیعدالتی و چپاول تبدیل شه، و بدون اینکه متوصل به جنایت و سرکوب و ایجاد نارضایتی شه، از حدودی که واسه اش تعیین شده فراتر بره، باستیا میپرسه: “چطوری همچین دولتی میخواد رو این آشوبی که به پا کرده، ثبات شو تضمین کنه؟ تا وقتی که ما ضرورتِ آزادیِ فردی و محدودیتِ شدید گذاشتن واسه قدرتِ سیاسی ر و – واسه حفاظت از زندگی مون – درک نکردیم، باستیا میگه هییییییییییچ راهکارِ سیاسیِ پایداری ممکن نیست – فارغ از اینکه کی دولت رو اداره میکنه!
انتخاب فردی و مسئولیت فردی
این تیتر جمع بندی خوبی واسه طرز فکر باستیاس. اون لبّ کلام رو در مورد موضوع سامان دادنِ به جامعه، تو این باور می بینه که باید تقریبا تو تمام فعالیتهای مهمِ زندگی، به ارادهی آزادِ بشر، به قضاوت خوبش و اون نورِ الهی که درونش هست، احترام گذاشت.
و فراتر از این، باید اجازه داد که قاعدهی مسئولیت پذیری، مسیر خودشو طی کنه.
باستیا میدونست که هیچ مبادله و نقل و انتقالی بدون آزادی، بین آدما ممکن نیست. و آزادی، بدون مسئولیتپذیری ممکن نیست. بنابراین راهحل باستیا تو یه عبارت ساده خلاصه میشه: “آزادیِ مبادلات”.
اون میگه: “خداوند به بشر هر اونچه رو که واسه تحقق سرنوشت اش لازم داره عطا کرده. بیایید از جایی شروع کنیم که خیلی قبلتر از این باید شروع میکردیم، و اینبار به آزادی فرصت بدیم؛ آزادیای که عینِ عملِ ایمان به خدا و مخلوق شه!”
توصیه باستیا برای آینده
باستیا در مورد ابزاری که باهاش ممکنه به آزادی رسید، یه توصیه ی مشخص داره. تو بخشی از این توصیه تاکید میکنه که روش مناسبی واسه برخورد کردن با برنامه ریزای اجتماعی و تمام کسایی که میخوان آزادیِ فردی رو محدود کنن پیدا کنین. مثلا خودش با مهارتِ تمام از ابزار طنز و استدلال منطقی استفاده میکرد.
تو بخش دیگهای از این توصیهاش میگه “تکرار، تکرار، تکرار”. اون میدونست که هر ایدهای رو باید به جمله های ساده ای شکوند و اونقدر این جمله ها رو تکرار کرد تا واسه دیگران جا بیفتن.
باستیا آدمی بود که اصرار داشت انسان در عین ناقص بودنش، منحصربفرده، و آزادی فقط با محافظت کردن از جان، آزادی و داراییِ فردی قابل دستیابیایه.
این میراث تفکر و زندگی فردریک باستیا برای ماست.
جمع بندی
چیزی که شنیدین آخرین قسمت از سوژه “داستان انقلابهای فرانسه” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم.
برای سه قسمت اخیر، 2 تا منبع اصلی داشتیم. کتاب قانون نوشته فردریک باستیا و کتاب Frederic Bastiat: A Man Alone نوشته George Charles Roche III که زندگی نامه فردریک باستیا است.
فردریک باستیا تو دوران پرتلاطمی زندگی میکرد که سه تا انقلاب بزرگ رو با همراهای همیشگیِ انقلاب تجربه کرد – که یعنی هرج و مرج و دیکتاتوری! اون ناکامیهای جامعه فرانسه و شخصیت انسان رو دید. فقط وقتی می تونیم دوره و زمونهی باستیا رو به طور کامل درک کنیم که ارزش بینش و فلسفه سیاسیِ باستیا رو بدونیم.
اگه کل کتاب قانون رو بخوام تو چند تا جمله جمع بندی کنم، اینه که به گفته فردریک باستیا، هدف قانون، دفاع مشروع از جان، آزادی و دارایی ایه.
و قانونی خوبه که سلبی باشه، نه ایجابی. یعنی قانونی خوبه که بگه آدما چه کارایی نباید بکنن، چون به “جان، آزادی و دارایی” فرد دیگه ای آسیب میزنه؛ نه اینکه بگه آدما چیکار باید بکنن! مشکل قانون ایجابی چیه؟
اگه قانون ایجابی باشه، راه رو واسه “چپاول قانونی” باز میکنه.
بنابراین اگه به دنبال یه کتاب کوتاه و ساده هستین که یه نظم فکری درباره مفهوم آزادی و رفتار عادلانه انسانی براتون ایجاد کنه، شنیدن یا مطالعهی کتاب “قانون” رو پیشنهاد میکنم.
تو سه قسمت اخیر در مورد تاریخ فرانسه صحبت کردیم. واسه همین فرصت رو مناسب دیدیم تا یه پادکست تاریخی بهتون معرفی کنیم. پادکست زنگ تاریخ رو آقای میلاد نصرتی میسازه و داره داستان انسان ها رو از زمان شروع تاریخ و انقلاب کشاورزی تعریف میکنه. لینک پادکست زنگ تاریخ رو تو توضیحات این قسمت گذاشتیم تا خوره های تاریخ بتونن بهش گوش بدن.
تو سوژهی آینده میریم سراغ اروین یالوم، روانشناس مشهور و معاصر، و از لنز مکتب اگزیستانسیال و از دید روانشناسی در مورد اهمیت آزادی صحبت میکنیم. اگه کتاب مشهور یالوم، رواندرمانی اگزیستانسیال رو خونده باشین، میدونین که یالوم میگفت آزادی “یکی از چهار دغدغهی اساسی انسان”ه.
کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و پس اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت مالی کنین. لینک شبکه های اجتماعی و صفحه حامی باش رو تو توضیحات پادکست میتونین پیدا کنین.
تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂