انقلاب یه شروع تازهاس و آزادی همزمان با این شروع تازه مستقر میشه. بنابراین صحبت از دو تا مفهومه: یکی ایده آزادی، و اون یکی تجربه یه شروع جدید.
ایده آزادی مربوط به وقتیه که همه آدما تو حکومت سهیم میشن. منظور از آزادی، برابریِ اقتصادی یا برابریِ اجتماعی به هیچ وجه نیست، بلکه منظورش برابریِ همهی در حکمرانیه.
نکته مهم در مورد آزادیِ عمل اینه که “بعضی” اقدامات آدما (نه به هیچ وجه همهشون!) باید بتونه در ملاعام، تو یه فضای عمومی، که آرنت بهش میگه عرصه عمومی، نمود پیدا کنه، دیده شه، و توسط باقی مردم شنیده شه، درک و قضاوت شه، و همینطور به یاد بمونه. واقعیت اینه که زندگی یه انسان آزاد، نیاز به حضور دیگران داره. بنابراین آزادی نیاز به مکانی داره که توش مردم بتونن گرد هم بیان. تو گذشتهها مثلا تو دوران باستان، آگورا در نقش همین عرصه عمومی بود. امروز میتونه بازار یا هر فضای عمومیای باشه که آدما بتونن در حضور دیگران حرف بزنن و اقداماتی بکنن که به لحاظ عمومی اهمیت داره.
بنابراین آزادی تو ادبیات آرنت معنیاش با صرفا آزاد شدن از یوغ اسارت یه نفر دیگه فرق میکنه. آزادی معنیاش یعنی مهم بودن، به چشم اومدن، تریبون داشتن، صدایی داشتن تا مردم بتونن به صدای شما جواب بدن. بنابراین وقتی هانا آرنت از آزادی حرف میزنه منظورش “حرف زدن و عمل کردن” در ملاعامه تا از این طریق مردم شما رو “به حساب بیارن”. میگه وقتی شما در ملاعام ظاهر میشین و میتونین شنیده بشین و به چشم بیاین، این خودش تجربهی آزادیه؛ یه تجربه جدیده که انقلاب به دنبال ایجاد کردنشه. پس انقلاب به دنبال ایجاد همین تجربهی آزادیه.
انسان بودن از نگاه هانا آرنت یعنی حرف زدن و عمل کردن در ملاعام! در مورد چیزی که اهمیت داره! اینه که زندگی معناداری واسه انسان ایجاد میکنه! و اینه که از زندگی حیوانی متمایزش میکنه!
مقدمه
سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابه لای کتابا دنبال آزادی می گردیم.
تو این قسمت و قسمت بعدی میخوایم از کتابی به نام “انقلاب” نوشته هانا آرنت صحبت کنیم. هانا آرنت یه متفکر سیاسیه و درباره انقلاب، آخرین کتابیه که در طول زندگیاش تونست به پایان برسونه و تو سال 1963 هم منتشرش کرد. بنابراین میشه گفت این کتاب به معنای واقعی چکیدهای از یک عمر تفکرش در زمینه علوم سیاسیه.
آرنت عمری رو صرف فکر کردن درباره موضوعاتی مثل “آزادی”، “اقدام عملی” و “سیاست” کرده. اون با مطالعه روند اتفاقاتی که تو انقلابهای مختلف رخ داده، دو انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا انتخاب و با هم مقایسه کرد تا بگه تو دوران مدرن ما، چطور ممکنه یه شروع تازه رو واسه یه زندگی آزاد تو یه جامعهی آزاد رقم زد. بنابراین آرنت تو کتاب “انقلاب” از شرایطی میگه که یه انقلاب بتونه امکان یه زندگی آزاد رو واسه شهروند فراهم کنه.
به قسمت دوم از سوژه “ارتباط انقلاب و آزادی از نگاه هانا آرنت” گوش کنین.
خلاصه کتاب انقلاب نوشته هانا آرنت
آرنت بعد از مطالعه تحقیقاتی که در مورد انقلاب آمریکا شده و مقایسهش با انقلاب فرانسه، این دو انقلاب رو به عنوان دو نمونه از انقلابهای مهم دوران معاصر میدونه. حالا چرا دقیقا این دو تا انقلاب؟ چرا مثلا انقلاب اکتبر روسیه نه؟ خب… آرنت فکر میکنه انقلابهایی که بعد از انقلاب آمریکا و فرانسه اتفاق افتادن از انقلاب فرانسه الگوبرداری کردن و از طرف دیگه انقلاب آمریکا نمونه متفاوتی با انقلاب فرانسه است. اون میگه این اتفاق بدیه که انقلابها بیشتر از مدل فرانسوی سرمشق گرفتن و حالا هدفش اینه که تو این کتاب استدلال کنه که چرا مدل آمریکایی انقلاب بود که موفق شد یه نظام سیاسی دموکراتیک پایهگذاری کنه، نه مدل فرانسوی!
بنابراین اگه قصد دارین این کتاب رو خودتون کامل بخونین با مقدار قابل توجهی اطلاعات در مورد انقلاب آمریکا و قانون اساسیاش روبرو میشین. از نظر هانا آرنت این انقلاب تونست حداقل واسه مدتی آزادی رو تو ایالات متحده آمریکا پایهگذاری کنه. اگرچه تو فصل آخر کتاب، با عنوان “سنت انقلابی و گنج گمشدهی آن” در این باره توضیح میده که چرا فکر میکنه دستاورد انقلاب آمریکا – که همون آزادیه – بسته به اینکه چطور قرائتی ازش داشته باشیم، اگه نگیم از دست رفته، حداقلش اینه که بگیم در معرض خطر از بین رفتنه!
بنابراین قراره هم با تاریخ جمهوری آمریکا یکم آشنا شیم و هم با فلسفهی اون تفکر سیاسیای که تضعیفش کرده!
آرنت تو مقدمه کتاب به یه پیش بینی از لنین که میگه: “جنگها و انقلابها اصلیترین مسائل سیاسی قرن بیستم خواهند بود.” استناد میکنه. اگرچه تا اینجای قرن 21 امم حرف بیراهی نبوده! ما هم شاهد بهار عربی بودیم هم شاهد جنبشهای انقلابیِ دیگهای هستیم. سوال اینه که ما چرا انقدر راحت در مورد انقلاب حرف میزنیم؟
خب! یه بخش از استدلالهای کتاب در اینباره اس که “جنگها و انقلابها از تمام توجیهات ایدئولوژیک خودشون عبور کردن!” بخشی به این دلیل که تکنولوژی ما به حدی پیشرفت کرده و به چنان سلاحهای ویرانگری دست پیدا کردهایم که جنگ به شکل سنتی خودش عملا تبدیل شده به یه تهدید وجودی و اگزیستانسیال، و دیگه اصن توجیهی نداره.
معنی اش اینه که دیگه جنگ بر سر موضوعهایی مثه دین، کمونیسم، یا همچین چیزایی امروز بیشتر و بیشتر بی معنی شده خصوصا با توجه به انواع سلاح های اتمی و شیمیاییای که بشر ساخته و قادره باهاش زندگی رو نابود کنه. چطور میخواین جانهای بیشماری رو که از دست میره تو جنگ یا نابود شدنه یه کشور رو یا امثال این جور خسارتهای اگزیستانسیال رو توجیه کنین؟ بنابراین توجیه جنگ تو همچین فضایی – فضایی که امکان نابودیِ کامل وجود داره – سخته. اینه که کم کم جنگها جاشونو به انقلابها دادن. و تنها دلیلی که میتونه در گرفتن جنگ یا انقلابی رو توجیه کنه، آزادیه!
همون جمله مشهوری که میگه: “give me liberty! Or give me death” به من آزادی بده یا منو بکش!
اگرچه که هانا آرنت تو مقاله دیگهای با عنوان “درباره آزادی” (on freedom) میگه همچین ادعایی چرنده چون تعداد خییییلی کمی از آدما هستن که مرگ رو به نبود آزادی ترجیح بدن! اما اونچه تو این جمله مهمه تاکید بر اهمیت آزادیه! و میگه حداقل اینطور به نظر میاد که تنها راهی که جنگها و انقلابها رو تو دوران مدرن ما توجیه پیدا میکنن به خاطر ایده آزادیه!
بنابراین تمام انقلابها به دنبال استقرار آزادیان، آزادی سیاسی! و قبل از هر چیز دیگهای “آزادی” دلیلیایه که انقلابها به خاطرش رخ میدن.
آرنت میگه این ایده خیلی عجیبیه چون “آزادی” تو دنیای معاصر ما روز به روز بیشتر داره تهدید میشه و مورد حمله قرار میگیره. چندتا تا دلیلم براش میاره. یکیاش به خاطر خیزش علوم اجتماعیه. آرنت خیلی در مورد تاثیری که علوم اجتماعی رو دنیای مدرن ما میذاره نگران بود. چرا؟ چون میگفت علوم اجتماعی نگاهش به انسان جبریه؛ طوریه که انگار انسان یه ماهیتیایه که میشه از طریق هنجارها و نرمهای قابل پیش بینیِ رفتاری، فهمیدش و درکش کرد. اما همچین واقعیتی در اصل پرده از این ایده برمیداره که علوم انسانی، آزادی انسان رو نمیبینه. چون همیشه یه نمودار توزیع نرمالِ زنگولهای شکلی هست که وقتی ایدههای علوم اجتماعی واسهمون درونیسازی شد، اونوقت دیگه سخت میشه تصور کرد که میتونه از انسان رفتاری آزادانه سر بزنه.
بنابراین از نظر هانا آرنت علوم اجتماعی، آزادی انسان رو دست کم میگیره. به عبارت دیگه هانا آرنت بهش میگه “قانون اکثریت”! میگه وقتی ما جوامع تودهای رو ایجاد کردیم – یعنی از شهرای کوچیک به سمت شهرای بزرگ کوچ کردیم و این شهرا رفته رفته پیچیدهتر و بزرگتر شدن – تواناییِ فرد واسه بروز رفتارهای آزادانه و خودجوش چنان تحتتاثیر این تودهای شدن قرار گرفت که دیگه به نظر خودش نمیاد که رفتارش مهمه و مسیر جریان جامعه و دنیا رو عوض میکنه. دلیلشم خیلی مشخصه: واسه فرد سخته که ببینه میتونه روی یه توده بزرگ اثری داشته باشه.
بنابراین آرنت میگه قانون اکثریت، آزادی انسان رو کم میکنه. و وقتی میگه عجیبه که جنگها و انقلابها تو دوران مدرن ما تنها توجیهی که میتونن داشته باشن به خاطر آزادیه، یه دلیلش همینه. اینجا بودیم که آرنت میگفت جنگ توجیه منطقی دیگه نداره. کی جنگ راه میندازه واسه مثلا دفاع از حقوق اقتصادی؟! اونم وقتی معنی جنگ ویرانی و نابودیه! پس آزادی به عنوان آخرین و تنها راه توجیه برای وقوع جنگها و انقلابها مطرح میشه. حالا موضوع مهم اینه که ببینیم منظور آرنت از آزادی چیه!
تو فرهنگ واژگان آرنت، آزادی صرفا رسیدن به یسری حقوق مدنی و یه جورایی رها شدن از چنگ یه حاکم مستبد نیست. نه که منظورش از آزادی اینا نیست، بلکه صرفا این نیست. یه مثال راحتتر منظورو میرسونه. مثلا تو همین ماجرای بهار عربی، میبینیم که یسری از اون کشورا تونستن از دست حاکمای ستمگرشون آزاد شن، ولی معنی پیروزی شون این نبود که تونستن یه نظام آزاد رو روی کار بیارن و مستقر کنن! یا مثلا در مقابلش، آمریکا اولش تونست خودشو از دست انگلیس آزاد کنه، و بعد تونست آزادی رو تا مدتی مستقر کنه. بنابراین آرنت استدلال میکنه که آمریکا اولش آزاد شد و بعدا وقتی انقلابش به پیروزی رسید تونست این آزادی رو مستقر کنه.
اما معنی این جمله چیه که “آزادی رو پایه گذاری کرد؟ یا مستقر کرد؟”
آرنت میگه استقرار آزادی تو جامعه یعنی “ورود به عرصه عمومی (public realm) و مشارکت در امور عمومی”. یعنی شما آزادین که در ملاعام، در عرصه عمومی، حرف بزنین و اقدام کنین، طوری که مردم صدای شما رو بشنون و بهتون گوش بدن، و طوری که به چشم بیاین و مهم باشین.
بنابراین آزادی از یه جنبه به معنای مهم بودنه. به معنیه اینه که شما فارغ از اینکه چقدر فقیر یا غنی هستین، فارغ از نژاد و قومیت و مذهبتون، این توان و ظرفیت رو دارین که به شیوهای که مهمه حرف بزنین و اقدام کنین. بنابراین همونطور که تو کتاب “خاستگاههای توتالیتاریسم” شم گفته، آزاد بودن یعنی عمل کردن! نه هر عملی، بلکه عمل کردن به چیزی که به لحاظ عمومی مهمه!
آرنت میگه این مفهوم جدید از آزادی مهمه چون موضوع درباره عدالت اجتماعی و اینجور چیزا نیست، بلکه موضوع “دیده شدنه”، “به چشم اومدنه”، “پدیدار شدن” و “نمایان شدنه”!
بنابراین آزادی اصلا به معنی مثلا برابریِ اقتصادی نیست! آزادی اصلا نه مفهومی مارکسیستی عه و نه کاپیتالیستی! بلکه آزادی به معنی آزاد شدن از اسارت و بردگی و بیچارگیه که شما رو از فرصت دیدن شدن و رسیدن صداتون به عموم مردم محروم کرده!
هانا آرنت میگه بردهداری بزرگترین گناه انقلاب آمریکا بود، چون کاری که کرد این بود که بخش بزرگی از مردم رو، به نام سیاه پوستان، از داشتن صدایی تو عرصه عمومی و در نتیجه فرصت دیده شدن محروم کرد. بهرحال تو انقلابی که هدفش استقرار آزادیه، یعنی همه باید فرصتی واسه دیده شدن داشته باشن. اما تو آمریکا اتفاقی که تو جمهوریِ بعد از اعلام استقلال افتاد این بود که گروه قابل توجهی از مردم از این فرصت واسه رسوندن صداشن به جامعه و در نتیجه از اینکه بتونن دیده بشن محروم شدن. بنابراین این یکی از نقدهاییه که آرنت تو این کتاب به انقلاب آمریکایی داره.
بعد دوباره برمیگرده به موضوعی که اولش گفته بود. میپرسه حالا که جنگ دیگه توجیهی نداره، آیا ممکنه که دیگه جنگی وجود نداشته باشه؟ دیگه جنگی اتفاق نیفته؟
خب این سوال تو قرن بیستمی که هانا آرنت توش زندگی میکرد خیلی مسخره و نابهجا بود، ولی آرنت منظورش پایان تمام جنگها و خشونتها نبود مثلا منظورش جنگ های انقلابی نبودن، بلکه جنگهایی که سر مزایای ژئوپولیتیکی رخ میدن بود. چرا شم گفتیم، چون از یه جا به بعد، این جنگها اونقدر ویرانگر شدن که دیگه نمیشد توجیه شون کرد. به خاطر همین ادعا کرد که “تقریبا مسلم شده که پایان جنگ، انقلابه. و تنها دلیلی که احتمالا میتونه جنگ رو توجیه کنه، آرمان انقلابیه آزادیه.”
از اونجایی که المان مشترک بین جنگها و انقلابها خشونته، و این خشونت بخشی از سیاسته، بنابراین تو هر انقلابی، معضل یه شروع دوباره قبل از هر چیزی اینه که با خشونت همراهه. ولی از اونجایی که آدما در آرزوی سرزمینیان که مقدم بر هر سیاستی، مقدم بر هر خشونتی، بتونن به حالت طبیعی در کنار همدیگه زندگی کنن، خشونت اولیه برای یه شروع دوباره رو که بهش میگه “معضل شروع کردن” به جون میخرن.
واقعیت اینه که انقلابها تنها رخدادهای سیاسی هستن که ما رو بیپرده و مستقیم با معضل شروع کردن روبرو میکنن! و این موضوعیه که آرنت در ادامه کتاب، دنبالشه:
اینکه چطور میتونیم چیزی جدید رو شروع کنیم که یه دنیای سیاسیِ آزاد رو پایهگذاری کنه؟
فصل اول: معنای انقلاب
بنابراین آرنت صرفا یه تعریف ساده در مورد انقلاب بهمون نمیگه. نمیاد بگه اگه این و این و این اتفاق افتاد، انقلاب میشه.بلکه در اینباره حرف میزنه که چرا “ناگهان” انقلابها در جهان معنا پیدا کردن؟ کلمه “ناگهان” رو هم واسه این بکار میبره چون از دید هانا آرنت تا قبل از انقلاب آمریکا و فرانسه اصلا انقلابی رخ نداده، هر چی که بوده جنگهای داخلی و پایهگذاریِ حکومتهای جدید بوده. آرنت فکر میکنه عصر انقلابها از اواخر قرن 18ام شروع شد و چون جنگها کم کم خیلی ویرانگر و در حد نابود کننده شدن، بنابراین توجیهی پیدا نمیکردن و به همین خاطر کم کم ناپدید شدن و به جاشون انقلابها پدیدار شدن. و در نهایت، مفهوم آزادی تبدیل شد به تنها دلیلی که جنگ و انقلاب رو توجیه میتونه بکنه.
به این ترتیبه که انقلابها نقش مهمتری تو دورن مدرن ما پیدا کردن. بنابراین از خودش پرسید که “چیه که این انقلابها رو معنادار میکنه؟” از نظر هانا آرنت رابطه قدرتمندی وجود داره بین مفهوم انقلاب و آزادی.
آزادی واسه آرنت دو چیزه: یکی مفهوم یا ایده آزادیه، و اون یکی تجربهی آزادی. و میگه واسه درک انقلابها تو عصر مدرن باید مفهوم آزادی، تجربهی آزادی، و تجربهی یه شروع تازه، با هم مقارن بشن. میگه به لحاظ تاریخی ایده آزادی از زمان یونان باستان با ایده برابری در هم تنیده بوده. ولی برابریِ چی؟
میگه این برابری، نه برابریِ اقتصادی عه و نه اجتماعی! بلکه برابریِ سیاسیه! برابری در ابراز وجود! به همین خاطره که میگه همه آدما از تمام اقشار و اصناف و طبقات باید بتونن عین بقیه (یکسان با بقیه) در عرصه عمومی ظاهر شن، حرفشونو بزنن و در مورد چیزی که اهمیت داره اقدام کنن!
بنابراین عین حرفی که تو کتاب “خاستگاههای توتالیتاریسم” گفته بود، میگه حقوق بشره واقعی اینه که بشر حق داشته باشه از حقوقی برخوردار باشه و این حقوق شامل حرف زدن و اقدام کردم به شیوه ای معنادار تو یه اجتماع سیاسیه.
آزادی ای که هانا آرنت ازش حرف میزنه، آزاد شدن از اسارتِ یه مستبد نیست؛ به بیان دیگه به معنی رها شدن از قید محدودیت نیست. رها شدن از محدودیت، لازمهی آزادی هست ولی دقیقا خودِ آزادی نیست. آزادی ای که هانا آرنت ازش حرف میزنه بیشتر از اینه. آزادی یعنی سخنرانی، یعنی تصمیمگیری، یعنی فن بیان، تفکر و متقاعد سازی دیگران، در حضور دیگر انسانها، تا به عنوان انسان اهمیت داشته باشیم و تاثیرگذار باشیم.
و انقلابها همینن. انقلابها فرایند پولدار کردنه مردم فقیر نیستن، بلکه نمایان کردن و به رسمیت شناختن تمام آدما و موضوعاتیان که ناپیدا بودن!
واقعیت اینه که هدف انقلابیون آمریکا و فرانسهام از اون اولش این نبود که “ما میخوایم طرحی نو در بیاندازیم و یه چیز تازهای خلق کنیم!” بلکه تا اون لحظه فکر میکردن میخوان برگردن اون آزادیهایی رو که به نظرشون گم شده رو پس بگیرن! اما در طی اون نبرد و جنگ برای آزادی، در حینی که سروکله خشونت پیدا میشه، اونام شروع میکنن یه حرکتی انجام میدن یه تلاشی در ملاعام میکنن که اهمیت پیدا میکنه و این تجربهی اقدام عملی و جنگیدن و مهم شدن، این ارزشمند شدنی که از دل ایده آزادی بیرون اومده، تبدیل میشه به تجربهی خودِ آزادی، و تبدیل میشه به تجربهی جدید که همین معنای انقلابه، اگرچه لزوما به استقرار آزادی ممکنه ختم نشه.
بعد آرنت میگه این مفهوم آزادی رو نباید از انقلاب جدا کرد میگه آدمایی که تو آمریکا انقلاب کردن، خالقان تاریخ بودن، تاریخ شونو خودشون خلق کردن؛ بازیچه تاریخ نبودن! اینجا آرنت مثالی میاره از انقلاب اکتبر روسیه به عنوان انقلابی که از انقلاب فرانسه الگوبرداری شده بود. ممکنه انقلاب اکتبر رو به اسم انقلاب بلشویکی ام شنیده باشین؛ انقلابی بود که تزار سرنگون شد و کمونیستا تو روسیه قدرت رو به دست گرفتن و اتحاد جماهیر شوروی رو تاسیس کردن. انقلاب اکتبر قرار بود آرزوهای والای بشر رو محقق کنه! اما چی شد؟ تبدیل شد به پُتکی و همه اون آرزوها رو با خاک یکسان کرد.
نکته جالب توجه در مورد انقلاب اکتبر که باید بهش توجه کرد اینه که به خاطر یه تجربهی پیش بینی نشده نبود که بیراهه رفت، بلکه دقیقا به خاطر “مدلسازی آگاهانه” از مسیر انقلاب فرانسه بود که به فاجعه ختم شد! تا جایی که روسها به این فکر افتادن که واسه پیروزی انقلابشون هم باید یه ایدئولوژی واسه خودشون دستوپا کنن و هم باید دست به دامن ترور شن تا مثل فرانسه، اون اتفاقایی بیفته که باید بیفته تا منجر به براندازی نظام تزار شه و نوع تازهای از شخصیت رو خلق کنه که بتونه تو این دنیای ایدئولوژیکِ جدید زندگی کنه.
واقعیت اینه که اونچه روسها – یا به بیان دقیقتر، بلشویکها – از انقلاب یاد گرفته بودن، نه آزادی بود و نه عمل! بلکه اونا به “جبر تاریخی” و ضرورت تاریخی باور داشتن! و این دقیقا همون چیزیه که هانا آرنت به خاطرش مارکس و هگل رو نقد میکنه! چرا؟ به خاطر رویکرد جبری و صرفا علمی شون نسبت به سیاست! مشکل همچین رویکردی اینه که اِلمان آزادی و تجربه جدید رو از قلم انداخته!
بنابراین وقتی این المانها تو جنبشی نباشن، هر چی که باشه دیگه از مفهوم انقلاب حرف نمیزنیم!
فصل دوم: معضل اجتماعی
این فصل با ادعایی شروع میشه که از روی مشاهده بوده؛ ادعایی که میگه:
“فقر (poverty) به معنای بدبختی (misery) نیست. و اینکه فقر انبوه (mass poverty) با فقر یکسان نیست و همون بدبختیه.”
معنیاش چیه؟
هانا آرنت اینجا داره سعی میکنه بین فقری که تو نوشتههای مسافران و مشاهدهکنندگان تو آمریکا و فرانسه انعکاس پیدا کرده تفاوت قائل شه. داریم از چه دورانی حرف میزنیم؟ تو فضایی که آمریکا تو دوران استعمار انگلیس و تو دوران پسا استعماری شه؛ آمریکای اولیه؛ دورانی که مردم میگفتن تو آمریکا فقر نیست؛ میگفتن با اینکه مردم فقیرن اما بدبخت و بینوا نیستن.
حالا تو این فصل هانا آرنت داره سعی میکنه از مفهوم این جمله سر در بیاره و واسه اینکه سر در بیاره میاد بین فقر و بدبختی (یا بینوایی) تفاوت قائل میشه. ما تو زندگی روزمره در مورد بدبختی زیاد چیزی نمیشنویم. در مورد فقرا و ثروتمندا حرفایی میشنویم اما در مورد بدبختی کمتر چیزی میشنویم.
حرف هانا آرنت اینه که مردمی که فقر باشن، هنوز شانس اینو دارن که بزرگ باشن و ابهت داشته باشن! یعنی چی؟ یعنی درسته پول ندارن، اما هنوز میتونن نقشی تو دنیا، تو سیاست داشته باشن؛ هنوز میتونن احساس خوبی به خودشون داشته باشن و بخشی از یه جامعه دموکراتیک باشن.
اما مردمی که بدبخت باشن – مردمی که به معنای واقعی کلمه بدبخت و بینوا باشن – نمیتونن.
اونا دیگه به قدری درمانده شدن که تمام زمانشونو باید صرف پیدا کردن غذایی، سرپناهی واسه خودشون بکنن، و صرفا مشغول رفع کردن نیازهای اولیه فیزیکیشونن. نتیجهاش اینه که دیگه ناپدید میشن و به چشم نمیان. مشکلش کجاست؟
نظر هانا آرنت اینه که مصیبت واقعیِ فقر انبوه (یا همون بدبختی) تو بیپولیاش نیست! چون از نظرش وقتی یه آدم فقیرو میبینی اتفاقا اغلب آدم خوشحالتریایه و خیلیام از زندگیاش ممکنه باشه و خیلیام قانعه. بیپولی رو نمیشه معیار دونست چون با این تعریف آدمای ثروتمندم گاهی بدبختن. پس از یه جا به بعد پول نیست که خوشبختی یا بدبختی ایجاد میکنه، بلکه خوشبختی و رضایت از احترام به دست میاد؛ از اینکه احساس کنی دیده شدی!
حس معنا داشتنه که باعث میشه احساس سعادت و رضایت پیدا کنی. این یه باور کلیدی تو حرفای آرنته! تو کتاب معروفش “خاستگاههای توتالیتاریسم” ام این حرفو به شکل دیگهای گفته. گفته: “انسان بودن، معنای واقعی انسان بودن، اینه که حق داشته باشی یسری حقوقی داشته باشی! این نیست که بهت غذا بدن، یا پولدار باشی. بلکه اینه که اهمیتی داشته باشی و بتونی تو عرصه عمومی حرفتو بزنی؛ تریبونی داشته باشی؛ و اون کاری رو که مهمه انجام بدی! تا مردم بهت گوش بدن، حرفتو بشنون؛ و اینطوری زنده بودنت، زندگیات اهمیتی داشته باشه.”
هانا آرنت اینو خیلی جدی میگرفت. به خاطر همین میگفت میشه بیپول و فقیر بود اما بدبخت و بیچاره نه! میگه همیشه تو بحبوحهی فقر انبوه اونچه زیر سوال میره مشروعیته نظامه، خصوصا اگه تو عصر دموکراسی باشیم.
بنابراین میگه تو انقلاب فرانسه شرایط عموم جامعه تو فقر انبوه بود و بدبختی شایع بود.اتفاقی که تو همچین شرایطی میفته و تو فرانسه هم افتاد این بود که انقلابیون فرانسوی واسه اینکه بتونن مشروعیتی به دست بیارن، تظاهر به همدردی با فقرا میکنن؛ کاری که یه جورایی تو اندیشههای روسو ارزش به حساب میومد. این احساس همدردی بعدا توسط روبسپیر و باقی انقلابیون به انحراف کشیده شد و تبدیل شد به حسی که هانا آرنت اسمشو میذاره “ترحم” و دلسوزی؛ ترحم برای تودههای انبوه بیچارگان!
این ترحم در اصل ظلمه و بیرحمانهاس، چون وقتی این تودههای انبوه رو به چشم گروهی که نیازمند کمک و مساعدت شمان میبینین، از یه جهت دارین اونا رو از شان انسانیشون پایین میارین و فاقد انسانیت شون میکنین و باهاشون مثل موجوداتی قابل ترحم رفتار میکنین و اینو وظیفه خودتون میبینین که براشون تصمیم بگیرین که چی واسهشون بهتره!
واقعیت اینه که همچین حسی شما رو میاندازه تو ورطهی یجور ساده لوحیِ آرمانگرایانه در زمینه بشر دوستی! اما بشر دوستی واقعی نیست، چون شما بیشتر باعث میشین این مردم بینوا ناچیز شن و بیشتر به چشم نیان و بیاهمیت باشن! چون شمایین که براشون تصمیم میگیرین چی واسهشون بهتره! و شمایین که براشون تعیین میکنین چی درسته!
به خاطر همینه که هانا آرنت میگه ترحم میتونه از خود ظلم هم بیرحمانهتر باشه. از خیلی جهات همین معضل اجتماعیه – منظورش فقر انبوه و بدبختیه – که باعث میشه انقلابها به انحراف کشیده شن!
انقلابها برای آزادی اتفاق میفتن؛ برای اینکه همه آدما، غنی و فقیر، بتونن دیده شن و تو عرصه عمومی، تو جامعه اثرگذار باشن، و بنابراین مهم باشن و اهمیت پیدا کنن.
وقتی گفتمان غالب تو یه انقلابی این بشه که چطوری شکم گرسنگان رو سیر کنیم؟ چطوری میتونیم بیچارگانِ بیشتری رو سرپناه بدیم یا پولدار کنیم؟ در واقع اتفاقی که داره میفته اینه که داریم از دغدغه آزادیشون دور میشیم و بیشتر به این وعده نزدیک میشیم که به قول داستایوفسکی – تو کتاب برادران کارامازوف، فصل مفتش اعظم – “آزادی شان را بگیریم و به آنها نان دهیم”! آرنت به همین خاطر گریزیام میزنه به فصل مفتش اعظم. داستایوفسکی تو این فصل یه ادعای اصلی رو از زبان مفتش اعظم تو شرایطی مطرح میکنه که مسیح به زمین برگشته و مفتش اعظم بازداشتش کرده و بهش میگه مردم در واقع آزادی براشون مهم نیست. تنها چیزی که براشون مهمه اینه که بهشون غذا بدی و سرگرمشون کنی.
بنابراین آرنت میگه انقلابهای اجتماعیای که برخاسته از انقلاب فرانسهان، یعنی از این باور الگوبرداری شدن که باید به حال بیچارگان ترحم کنن، و در واقع اهمیت آزادی رو پایین میارن و به جاش به غذا دادن و سرگرم کردن شون ارج و اهمیت میدن.
بنابراین یکی از مهمترین جملات این فصل اینجاست که میگه “تمام تاریخِ انقلابهای گذشته نشون میده که بدون شک تمام تلاشها واسه حل کردن این معضل اجتماعی از طریق سیاست به ترور ختم میشه. و این تروره که سرنوشت انقلابها رو محکوم به فنا کرده. جلوگیری از همچین اشتباه مهلکی، وقتی یه انقلاب تو شرایط فقر انبوه و بیچارگیِ مردم رخ میده تقریبا غیر ممکنه. اینو نمیشه انکار کرد.”
بنابراین معنی این حرف آرنت اینه که ما هرچی بیشتر تلاش کنیم این معضل اجتماعی رو از طریق روشهای سیاسی حل کنیم، یعنی بیشتر نیاز داریم قدرت رو از مردم بگیریم و ناتوانشون کنیم تا بتونیم براشون مشکل شونو حل کنیم. و واسه اینکه بتونیم این کارو بکنیم باید اینجا و اونجا، قدرت شون، اموال و دارایی هاشونو ازشون بگیریم و جای دیگه ای بهشون پس بدیم! همین خودش رعب و وحشت و ترور ایجاد میکنه، چون آدما قرار نیست به این راحتیا اموال و آزادی شونو تسلیم کنن! یا باید براشون برنامه ریزی کنیم. بذارید یه مثال بزنیم. مثلا میبینیم تو این منطقه سیل قراره زیاد بیاد پس باید مردم شو کوچ بدیم به یه منطقهی دیگه. و خب تو این بین، عده ای مقاومت میکنن در مقابل کوچ اجباری و این قراره ترور ایجاد کنه. بنابراین وقتی میخواین به صورت از بالا به پایین، از طریق سیاست، یه معضل اجتماعی رو حل کنین، لاجرم مسیرتون از ایجاد ترور و وحشت میگذره و به توتالیتاریسم و اقتدارگرایی میرسه.
این معضلی بود که آرنت بارها و بارها دید اتفاق میفته: هم تو فرانسه، هم تو روسیه، هم تو هائیتی (نزدیک کوبا) و تو تمام این جاهایی که انقلابهای اجتماعی رخ دادهان، میگه اینا تراژدی انقلابهای مدرنان و اتفاق غیرمنتظرهایم نیست. چون چطور تو شرایطی که بدبختی بیداد میکنه، میشه انتظاری غیر از تقاضا واسه حل کردن این معضل اجتماعی رو داشت؟!
آرنت میگه انگار باب شده که انقلابهایی که بر اساس ایدهی آزادی شکل میگیرن، دوباره و دوباره با تقاضای ترحم برای بیچارگان و حل کردن این معضل اجتماعی به انحراف کشیده شن و دست به روشهای تروریستی بزنن.
بنابراین یه ادعای بحث برانگیز تو این فصل اینه که “سیاسی کردنِ این معضل اجتماعی، خطر تروریسم رو به دنبال داره”! و همینم باعث میشه که آرنت به عنوان یه متفکر سیاسی، نسبت به این معضل اجتماعی بیعلاقه باشه. ولی معنی اش این نیست که منظور آرنت میگه به هر حال این یه معضل اجتماعیه که باید نسبت بهش سرد و بیتفاوت بود! بلکه میگه باید راهکار فنی و درستی واسهاش پیدا کرد! اما مطمئنا این راهکار نمیتونه سیاسی باشه، چون قطعا به انحراف کشیده میشه!
در ادامه این فصل، هانا آرنت از یه مورد استثنایی تو انقلابهایی که تا حالا رخ داده حرف میزنه و اون مثال انقلاب آمریکاست.
چی انقلاب آمریکا رو از دید هانا آرنت استثنایی میکنه؟
میگه آمریکاییا اونقدری خوش شانس بودن که سعی نکردن این معضل اجتماعی شونو از طریق ابزارهای سیاسی حل کنن. چون اصن این معضل اجتماعی شونو نمیدیدن! و این براشون خوب بود چون اجازه داد که انقلاب شونو مبنای آزادی شون بشه! به جای اینکه هدفش بشه حل این معضل اجتماعی! وقتی سیاست هدفش بشه ریشهکن کردن فقر، یعنی سیاستمدار باید به جای انبوه فقرا تصمیم بگیره که چی براشون خوبه و چی به صلاح شونه! این باعث میشه بخشی از مردم کم اهمیتتر باشن و کمتر بتونن اثرگذار باشن و به چشم بیان. این موضوع منجر به راهکارهایی میشه که هم نژادپرستانه اس و هم جنسیتزده! و هم به تروریسم ختم میشه!
آرنت میگه با اینکه آدمای فقیر و بیچاره، تحت عنوان “برده”، تو آمریکا تعدادشون خیلی بیشتر از فرانسه بود؛ و با اینکه زنان تو هر دو کشور وضعیت چندان بهتری نداشتن، اما چیزی که تو آمریکا استثناییشون میکرد این بود که زنان و بردگان آمریکایی، بیچارگی شون دیده نمیشد، به لحاظ سیاسی مهم نبود! آرنت میگه برده برداری جرمه! جنایته! و این درسته که دیده نشدنش به لحاظ سیاسی قسمت بدشه. ولی از یه جهت آمریکاییا شانس آوردن که این بیچارگی رو نمیدیدن! چون باعث شد انقلابشون هدفش آزادی باشه، تا حل این معضل اجتماعی و بعد تروریسم!
بنابراین هانا آرنت، انقلاب آمریکا رو تنها انقلاب موفق در زمینه استقرار آزادی تو دوران معاصر میدونه.
فصل سوم: در جستجوی خوشبختی
واقعیت اینه که هانا آرنت عمری رو صرف فکر کردن به این کرد که بین “آزادی” و “اقدام عملی” و “سیاست” چه ارتباطی وجود داره و به همین خاطر انقلابهای آمریکا و فرانسه رو با هم مقایسه کرد تا بگه چطوری میشه یه شروع تازه رو واسه داشتن یه زندگی آزاد تو جامعهای آزاد رقم زد. بنابراین استدلال فصل سوم این کتاب در واقع میگه:
“در یک معنا، مفهوم انقلاب با امکان ایجاد زندگی آزاد برای شهروند مرتبطه.”
تو مقدمه کتابشم توضیح داده بود که چطور فقط آزادیه که میتونه تو دوران معاصر، وقوع جنگها و انقلابها رو توجیه کنه. اما حالا میخوایم ببینم اون “روح انقلابی” که هانا آرنت ازش حرف میزنه چیه و این روحی که معتقده هم تو انقلاب آمریکا و هم فرانسه شایع بود و حاکم بود، چرا در معرض خطر نابودی قرار گرفته و حتی ممکنه فراموش شه و از دست بره؟ تا جایی که تو فصل آخر کتاب با عنوان “سنت انقلابی و گنج گمشده آن” در این مورد به هشدار میده که آمریکا سنت انقلابی شو از دست داده. بنابراین اول در مورد این موضوع توضیح میده که اصن این روح انقلابی چیه که باید حواسمون بهش باشه.
بیانیه استقلال آمریکا که دستنوشته شو توماس جفرسون تهیه کرد، دنیا رو عوض کرد. جفرسون حرف جان لاک رو که گفته بود “زندگی، آزادی، مالکیت” (شعاری که باستیام تو کتاب قانون آورده بود – life, liberty, property) اومد تغییر داد به “زندگی، آزادی، جستجوی خوشبختی” (life, liberty, pursuit of happiness).
جان لاک رو که میشناسین؟ پدر لیبرالیسم کلاسیک، از قدیمیای راه آزادیه! فردریک باستیا رو ولی از کتاب قانون و داستان انقلابهای فرانسه احتمالا میشناسین! باستیا بعد از جان لاک زندگی کرد و اندیشههاش از جان لاک تاثیر پذیرفته. بدون شک جان لاک یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفای سیاسیِ راه آزادی بود و موضوع جدایی دین از سیاست رو در مقابل حکومت مطلقه مطرح کرد. زندگی؟ آزادی؟ شما رو یاد شعار “زن، زندگی، آزادی” نمیاندازه؟ شعاری که تو یه المان زن، اشاره به رفع انواع تبعیضها، متفاوته. المانی که شاید از طرفم بشه گفت داره به “حق مالکیت بر بدن” اشاره میکنه و خب یه جورای باز داره به حق “مالکیت” اشاره میکنه. توماس جفرسونام “مالکیت” رو به “جستجوی خوشبختی” تغییر داد، اما معنی این تغییر چی بود؟
از نگاه هانا آرنت این تغییر المان سوم به “جستجوی خوشبختی” هم مبتکرانهاس و به خاطر برداشت دو پهلویی که میشه ازش کرد، دردسرساز. اون میگه تغییر هدف انقلاب آمریکا به “جستجوی خوشبختی” اونقدرام بدون اشتباه نبود. به خاطر همین تو این فصل در این مورد مورد حرف میزنه که چطور ذهنیت رایج اون زمان، که در جستجوی سعادت همگانی و خوشبختی عمومی بود و تو این شعار انعکاس پیدا کرد و همینطور آدمایی مثل جفرسون و مَدیسون تو نوشتههاشون در موردش بحث میکردن، طور دیگهای تعبیر شد.
واقعیت اینه که نتیجه بحث های آدمایی مثل جفرسون رسید به اینکه خوشبختی همه مردم خیلی زیاد وابسته به آزادی تمام مردم در عرصه عمومیه جامعهاس؛ وابسته به اینه که همه ما تو جامعه آزاد باشیم. کاری که جفرسون انجام داد، خواسته یا ناخواسته، این بود که “جستجوی خوشبختی” عمومی رو جایگزین مفهوم حفاظت از “مالکیت” تو شعار “زندگی، آزادی، مالکیت” کرد و با این کارش در واقع توجهها رو به موضوع خوشبختیِ همگانی جلب کرد و در نتیجه موضوع آزادی همگانی رو واسه اولین بار تو بیانیه استقلال آمریکا و بعد تو سنت سیاست آمریکا مطرح کرد.
هانا آرنت میگه دلیل این خواست عمومی برای آزادی رو میشه تو نوشتههای نویسندگان قدیمیِ آمریکایی هم دید. اینا نجیبزادهها و متفکرا و نخبگانی بودن که نسبتا مرفه بودن؛ از حقوق و امتیازات ویژهای برخوردار بودن و میتونستن واسه خودشون زندگی های خوشبختی داشته باشن! اما ترجیح دادن که امتیازات شونو بذارن کنار! مزایاشونو از دست بدن! و صرفا یه زندگیِ شخصی داشته باشن که توش درباره این ایدهی جدید، درباره “آزادی همگانی” (public freedom) بنویسن.
این ایده آزادیِ همگانی، ایدهایه که هانا آرنتم تو خیلی از کتاباش در موردش حرف میزنه. اصن مقالهای داره با عنوان “آزادی چیه؟” (What is freedom) و حرف اصلی این مقاله اینه که به طور سنتی، آزادی، به عنوان “آزادیِ اراده” یا آزادیِ انتخاب و تصمیم گیری” و در نتیجه آزادیِ فردی شناخته میشد. بنابراین این آزادیِ فردیِ منه که اونطور که میخوام، اراده کنم و بر اساسش عمل کنم. بنابراین آزادی مفهومی درونی بود.
حالا هانا آرنت میگه چیزی که آدما تو این انقلابها بهش پی بردن و همینطور اون نویسندگان قدیمی فهمیدن اینه که ایدهی جدید آزادی، محصول اراده یا فرد نیست، بلکه یه رفتار سیاسیه! یه شیوهی سیاسیِ عمومی واسه زندگی تو جامعهاس.
این موضوعیه که نویسندگان آمریکا از گذشته در موردش نوشتن و توماس جفرسون هم تو بیانیه استقلال آمریکا در قالب “جستجوی خوشبختی” آورده.
اما حتی از همون اولم این شعار “جستجوی خوشبختی” مبهم بود. از یه طرف مفهوم خوشبختیِ همگانی و عمومی مطرح بود، و از طرف دیگه خوشبختیِ فردی، که معنیاش رفتن دنبال مال و دارایی و رفاه و آسایشه فردیه.
این ابهام از یه طرف باعث شد که موسسان آمریکا انگیزه پیدا کنن و برن دنبال جستجوی سعادت عمومی و این خودش سهم بزرگی تو تحقق سنت مشروطه و مبتنی بر قانون اساسیِ آمریکا داشت، و از طرف دیگه و متاسفانه این ابهام در گذر زمان باعث شد که اون ارزش و اهمیتی که مفهوم خوشبختیِ همگانی داشت فراموش شه و بیشتر به سمت خوشبختیِ فردی بره. به بیان دیگه جستجوی خوشبختی به جای تاکید بر خوشبختی عمومی، تمرکز رفت به سمت خوشبختی و سعادتِ فردی.
به خاطر همین هانا آرنت میگه آزادی و ناز و نعمت (یا تجمل گرایی) همون luxury مغایر همن. و عبارت معروف “رویای آمریکایی” بیشتر به معنای رفاه و لذت قلمداد شد – که صد البته تا حدی معناشم همین بود – اما آرنت فکر میکنه نویسندگان آمریکا، افراد اهل قلم و صاحب فکرش و همینطور بنیانگذارای آمریکا و اون نسل آمریکا از جنبهی فردیِ این عبارت عقب نشینی کرده بودن و کنارش گذاشته بودن.
بنابراین به مرور زمان آمریکا تبدیل شد به سرزمین فرصتها و اون سرزمین موعود که به قول معروف تو نهرهاش شیر و عسل جاریه. تا اندازه معینی این تغییر دیدگاه اجتنابناپذیر بود که خوشبختی و سعادتمندی، به طور فزایندهای بیشتر و بیشتر اقتصادی تعبیر میشه! از طریق مال اندوزی و کسب دارایی! و خب این جنبه از خوشبختی به عنوان آزادیِ همگانی از دست رفت. و این علتی بود بر کم شدن و حتی از دست رفتنه اون روح انقلابی که آرنت ازش حرف میزنه.
این موضوع تو ذهن آرنت به یه سوال بزرگ ختم میشه که در ادامه کتاب بهش پرداخته و شاید واسه خیلی از مام پیش اومده باشه. اینکه:
“تا چه اندازهای، تا چه حدی میشه یه جمهوریای ایجاد کرد که توش تلاش برای آزادی همگانی و خوشبختیِ عمومی ادامه پیدا کنه؟“
چون آمریکاییا که نمیخواستن فقط واسه خودشون و نسل خودشون یه نظام آزاد پایهریزی کنن، بلکه میخواستن همچین نظامی، همچین حکومتی بقا پیدا کنه! این چالشی بود که در موردش وسواس زیادی داشتن. بنابراین در ادامه کتاب از این صحبت میکنه که این مشکل چه راهکاری براش هست و حداقل تا حدی چطور میشه حلش کرد؟ پس در مورد چه چالشی داریم حرف بزنیم؟ سبقت گرفتن تجمل و نازونعمت بر آزادی! که به نوع دیگهای باعث ایجاد خطای استراتژیک در مسیر آزادی میشه.
جمع بندی
چیزی که شنیدین قسمت اول از سوژه “ارتباط انقلاب و آزادی از نگاه هانا آرنت” بود. پادکست کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم. برای این سه قسمت، منابع مختلفی داشتیم که تو توضیحات هر قسمت نوشتیم.
تو این قسمت سعی کردیم چند تا از مهمترین و معروف ترین نظریات هانا آرنت رو توضیح بدیم. و تو قسمت آینده میریم سراغ کتاب “انقلاب” آخرین کتابی که هانا آرنت در دوران زندگی اش تونست به پایان برسونه و منتشر کنه. آرنت تو این کتاب بین مفاهیم “آزادی” و “اقدام عملی” ارتباط برقرار میکنه و با بررسی انقلاب آمریکا به عنوان تنها نمونه تاریخیِ موفق در پایه گذاریِ آزادی، و مقایسه اش با انقلاب فرانسه سعی میکنه دلایل موفقیت انقلاب آمریکا رو واکاوی کنه.
صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت مالی کنین.
تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂