پادکست انقلاب فرانسه قسمت دوم

داستان انقلاب‌های فرانسه – قسمت دوم

تاریخ انتشار: 13 مرداد 1401

تو قسمت اول، فضای تاریخی و اتفاقاتی که فرانسه قرن 18 و 19 افتاد رو مرور کردیم. حالا تو قسمت دوم، داستان زندگی فردریک باستیا رو تعریف می‌کنیم و اینکه باستیا تو اون شرایط ناجور فرانسه چیکار میکرد.

اسپانسر این قسمت: نشر بذر خرید
خرید کتاب “جستارهایی درباره‌ی اخلاق، معنا و محبت”: کتاب چاپیطاقچهکتابراهفیدیبو

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1- کتاب قانون نوشته فردریک باستیا
2- کتاب Frederic Bastiat: A Man Alone نوشته George Charles Roche III

موسیقی متن: ترک Et Si Tu N Existais Pas از Joe Dassin و ترک Je Suis Malade از Lara Fabian

رونوشت این قسمت:

تو این دو قرنی که گذشته، تو دنیای غرب، همیشه یه مجادله‌ای به طور پیوسته وجود داشته: اینکه آیا رفاه جامعه – به عنوان یه “کل” – از آزادی افراد روشنفکر و پیگیریِ منافع شخصی‌شون ناشی میشه؟ یا دولت باید تو زندگی شهروندانش مداخله کنه تا بزرگترین خیر جمعی رو تضمین کنه؟

لیبرال‌ها از نظر تاریخی، دو تا جهت گیری مختلف نسبت به این سوال داشتن. اونچه امروز از جناح لیبرال مثلا تو ایالات متحده آمریکا می‌بینیم، نگاهش به “دولت” به عنوان ابزاری واسه حل مشکلاته؛ ابزاری که مفید و واسه نجات دادن شهروندان از آثار خطرناک آزادیِ بیش از حد، ضروریه.

ولی تو قرن نوزدهم، اون موقع که فردریک باستیا زندگی می‌کرد، “لیبرالیسم” معنای کاملا متضادی با امروزش داشت. به خاطر همین به آزادی خواهی یا لیبرالیسم قرن نوزدهم، “لیبرالیسم کلاسیک” یا “لیبرترینیسم” هم میگن که از لیبرالیسمِ امروزی متمایزش کنن! واسه باستیا و لیبرال‌های هم عصرش، تجاوز دولت به زندگی شهروندانش راه حلی واسه مشکلات جامعه نبود، بلکه خود مشکل بود.

با اینکه معنای کلمه “لیبرال” از زمان باستیا تا امروز خیلی تغییر کرده، اما استدلال اصلی تغییری نکرده: ما هنوزم در حال تلاش واسه تصمیم‌گیری در مورد اینیم که آیا دولت باید داور نهایی زندگی آدما باشه یا نه.

به خاطر همینه که حرف‌های باستیا تا امروزم خیلی مهمه. اون به موضوع محوری و مهم زمونه‌ی خودش توجه کرده. و این کارو با استدلال‌هایی ساده و ملموس انجام داده. اون با زبون طنزآمیزش، کنایه‌هاشو متوجه کسایی میکنه تصور میکنن میدونن چی واسه بقیه بهتره!!

و البته خنده، تنها چیزیه که هیچ دولت بزرگی هرگز قادر نبوده تحمل کنه.

باستیا تو دوران تاریخیِ طوفانی و مهمی زندگی می‌کرد؛ دورانی که ایدئولوژی‌های متضاد هم با همدیگه نه فقط تو فرانسه بلکه تو کل اروپا می‌جنگیدن و بارها و بارها مردم فرانسه رو به خیابون‌ها کشوند و دولت‌ها رو پشت سر هم ساقط کرد. اینجا بود که باستیا دید تغییرات بنیادینی که پیش اومده در کنار انقلاب صنعتی، داره تو کل اروپا یه تحول کاملا جدید رو رقم میزنه. تحولی که نه راه پس داره و نه راه پیش.

باستیا از طرفی پیش بینی میکرد که به مرور زمان این دولت‌های تازه تاسیس بزرگ و بزرگتر قراره بشن. اون از طرف دیگه مردان هم عصر و پیش از خودشو میدید که تو کشورهای غربی سرنوشت‌شون اغلب دست خودشون بود. بنابراین از نظر باستیا، انتظار کشیدن برای شکوفایی یا فاجعه، بسته یه موضوعه: اینکه آیا آدما اجازه میدن تا سیستم کارشو انجام بده، یا به قول باستیا “ترس از آزادی” چنان بیش از حد خواهد بود که آدما فرصتی بهش نمیدن؟ باستیا متوجه شد که پیچیدگیِ نظام جدید نیاز به انعطافی داره که فکر برنامه ریزی شده‌ی دولت نمیتونه تحملش کنه؛ انعطافی که فقط آزادی فردی تو معاملات میتونه تامینش کنه.

مقدمه

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابه‌لای کتابها دنبال آزادی می‌گردیم.

تو این قسمت می‌خوایم در مورد کتاب قانون که اخیرا تو پادکست ترجمه و منتشر کردیم، بیشتر عمیق بشیم و با فضای تاریخی فرانسه تو قرن هجدهم و نوزدهم بیشتر آشنا شیم.

تو قسمت اول از تاریخ فرانسه قرن 18 شروع کردیم. اینکه وضعیت جامعه فرانسه تو اون برهه زمانی چطور بود و چی شد که بذر انقلاب کبیر فرانسه کاشته شد. بعدش وارد جزئیات تاریخی شدیم و تا قرن 19 با تحولات تاریخی فرانسه آشنا شدیم.

فرانسه تو این دوران پر تلاطم، 6 بار شاهد رفتن و برگشتنِ سلطنت و جمهوری بود. دیدن سه تا از این انقلاب‌ها تو دوران زندگی باستیا، این آدم فرهیخته رو وادار به نوشتن در اینباره که کرد که بیایید ببینیم قانون خوب و قانون بد چه فرقی با هم دارن؟

واسه توضیح دادن همچین تفاوتی، باستیا میاد از تاثیر متقابلی که مفاهیم اخلاقی و حقوقی رو هم دارن صحبت میکنه – مثل اون موقع که قانون تبدیل به ابزاری واسه به دست آوردنه چیزی میشه که شخص بدون ارتکاب جرم نمیتونه به دستش بیاره! (اقتصاد دان‌های مدرن به این پدیده میگن “رانت خواری”!) یا یه مثال دیگه‌اش وقتیه که قانون میشه ابزاری واسه توزیع مجدد ثروت تو جامعه (پدیده‌ای که باستیا بهش میگه “چپاول قانونی”)! 

اما چی شد که باستیا لازم دونست تو گیرودار اون همه انقلاب و درگیری و خونریزی، در مورد این موضوعات حرف بزنه؟

تو قسمت گذشته در مورد پیشینه و شرایطی صحبت کردیم که فرانسه تو دوران انقلاب کبیر فرانسه و بعدش، دوران ناپلئون، از سر میگذروند.

تو این قسمت دیگه فک میکنم شرایط آماده‌اس تا تو این دو قسمتِ باقیمونده، شیرجه بزنیم تو زندگی خودِ باستیا و رشد جهان بینی‌اش رو در کنار اتفاقاتی که داره همزمان تو فرانسه‌ی اون دوران – یعنی آخرای امپراطوری ناپلئون  – میفته، بشنویم.

بریم سراغ ادامه “داستان انقلاب‌های فرانسه”. 

دوران آماده سازی

جایی تو جنوب فرانسه، پر از تپه‌های سبز و مردمانی صرفه‌جو و ساده زی، زیر سایه کوه‌ها، کلود فردریک باستیا (Claude Frederic Bastiat) تو یه روز گرم ژوئن تو سال 1801 به دنیا اومد.

پیر باستیا (Pierre Bastiat) پدر فردریک، یه تاجر سرشناس تو جامعه بود.

وقتی مادرِ پسرک تو سال 1808 – موقعی که فردریک 7 ساله‎اش بود – از دنیا رفت، پدر، پسر رو برداشت و از بایون – اون شهری که ساکنش بودن – رفتن به یه شهر حتی کوچیکتر – به اسم موگرون (Mugron) – تو شمال فرانسه.

شاید یه دلیلشم این بود که چون خودش دائم نفس کم میاورد، به دنبال یه آب و هوای خشک‌تر واسه زندگی می‌گشت. بنابراین فردریکِ 7 ساله، بعد از مرگ مادر، به همراه یه پدر بیمار به این شهر رفت که از قدیم یه ملک خانوادگی‌ اونجا داشتن. خانواده باستیا این ملک رو بعد از انقلاب به دست آورده بود. خونه‌ی کوچیکی بود ولی خوب نگهداری میشد.

پدر فردریک، بهش علاقه‌ی زیادی داشت و سعی کرده بود بعد از مرگ مادرش زندگی راحتی واسه‌اش فراهم کنه. اما با اینکه توانمندی‌های واقعیِ پسرشو می‌دید، با خودش فکر می‌کرد این پسر چجوری می‌خواد از پس زندگی‌اش بربیاد؟ میگفت: “فردریک به همون اندازه‌ای که تنبله، بچه خوبیه. اما اگه قراره تو زندگی‌اش کاری انجام بده، باید به‌طور اساسی تغییر کنه. فردریک همیشه دلپذیر و خوش اخلاقه، ولی یه رگه‌ی تنبلیِ بی‌نظیر تو وجودشه. مثل فرشته، روحیه‌ای شاد و شیرین و خوش اخلاق داره. حیف که من نمی‌تونم تحصیلاتی رو در اختیارش بذارم که لیاقتشو داره. بچه‌ایه شاد و جذاب که دائم آواز میخونه. امیدوارم که اونم بتونه انتظارات منو برآورده کنه.”

عمر پیر باستیا قد نداد تا برآورده شدن انتظارات‌شو، هرچی که بود، ببینه. اون دو سال بعد، وقتی فردریک 9 ساله‌اش بود، از دنیا رفت.

بنابراین فردریک به سرپرستیِ پدربزرگِ پدری‌ و عمه‌ی مجردش بزرگ شد. با اینکه عمه‌اش، جاستین باستیا (Justine Bastiat)، یه پیرزن زورگو بود که اطرافیان‌شو به هر نحو شده وادار میکرد که نظرشو اعمال کنن، ولی شیفته‌ی خلق خوش فردریکِ جوون بود و بنابراین بین‌شون یه رابطه‌ی محبت آمیز و موندگار ایجاد شد.

مسئولیت تحصیلات فردریک تو این دوران به عهده‌ی عمه‌اش بود، اون با وسواس زیادی کیفیت آموزش فردریک رو دنبال میکرد تا مطمئن باشه آموزشی مناسب رو تو مدارسی که شهرت داشتن تو اون دوره و زمونه، دریافت میکنه. فردریک تو این دوران انگلیسی یاد گرفت، و ذوق زیادی به خوندن کتاب پیدا کرد. دو هر دوی اینا تاثیر زیادی گذاشت رو اینکه با مفاهیم انگلیسی و آمریکاییِ “تجارت آزاد” و “آزادی تو معاملات” آشنا شه.

باستیا تو این دوران یه دوست خیلی صمیمی پیدا کرد به اسم کالمیت (M. V. Calmètes) پیدا کرد که زمان زیادی با همدیگه وقت می‌گذروندن. فردریک خیلی احساس تنهایی میکرد و شاید همین حس عمیق از تنهایی بود که اون دوتا رو به هم نزدیک میکرد. کالمیت درس شو تو دبیرستان تموم کرد و بعدا وکالت خوند. اما فردریک یه سال قبل از اینکه مدرک لیسانس‌شو بگیره، برگشت به بایون تا تو همون کارخونه‌ای با عموش کار کنه که قبلا پدرش شریک بود.

میگن همین موضوع که تحصیلات‌شو کامل نکرد باعث شد تا نسبت به کل این نظام تحصیلات عالیه بدبین باشه و موضع خصمانه نسبت بهش بگیره. اون بعدها، در مورد ضرورت اصلاحات در آموزش فرانسه، مقاله می‌نوشت.

بایون

خیلی زود معلوم شد روحیات فردریک باستیای جوون مناسب تجارت – پیشه‌ی پدری‌اش – نیست. اون بیشتر دوست داشت تو خلوتِ آروم خودش در مورد دنیای بیزنس مطالعه کنه تا آستین بالا بزنه و درگیر امور اجراییِ بیزنس شه.

عاشق ادبیات بود و جاه طلبی‌هاشو وقتی 19 ساله‌اش بود تو زمینه‌ی ادبیات فرانسوی، انگلیسی و ایتالیایی، در کنار موضوعات سیاسی، تاریخ، جغرافی، ریاضی، مکانیک، گیاه‌شناسی دنبال میکرد.

برگشتن باستیا به شهر بزرگتری مثل بایون، به لحاظ فکری روش خیلی تاثیر داشت. اون زمان اینجوری نبود که تمام زندگیِ روشنفکرانه‌ی فرانسه، تو پاریس بخواد متمرکز باشه. افکار آدمایی مثل ولتر و روسو تو این دوران، رو افکار عمومی جامعه فرانسه خیلی تاثیرگذار بودن و یجور فضای بدبینیِ مذهبی وجود داشت.

باستیای جوون این دورانِ بدبینیِ مذهبی رو خیلی زود پشت سر گذاشت و دوباره به مذهب سنتیِ کاتولیک برگشت.

اون زمان، جنگ‌های ناپلئونی، تقریبا تمام بنادر فرانسه رو ویران کرده بود. انواع کنترل‌های رنگ و وارنگ دولت فرانسه، به همون اندازه‌ای که محاصره‌ی انگلیس، محدود کننده بود، سطح تجارت تو فرانسه رو به چیزی کمتر از میزان تجارت تو قرن 18ام رسونده بود.

این تجربه‌ی دست اول، دلیل قانع کننده‌ای واسه فردریک باستیا که به این نتیجه برسه که هرموقع اقتصاد شهروندان به سیاستگذاری‌های عمومی گره می‌خوره، این اقتصاد شهروندانه که آسیب می‌بینه! و راه حلش چی بود؟ اینکه رشد اقتصادی به آزادی اقتصادی نیاز داره – یعنی افراد باید از دستان مرگبارِ کنترل دولت، آزاد شن.

دیدن اتفاقات سختی که تو بایون افتاد، تو این دوران، باستیا رو به سمت مطالعه‌ی جدی اقتصاد سیاسی کشوند و خیلی تحت تاثیر افکار اقتصاد دانایی مثل ژان-بتیست سه (Jean-Baptiste Say) و آدام اسمیت (Adam Smith) قرار گرفت و با مبانی نظام اقتصاد آزاد آشنا شد.

فردریک تو نامه ای به کالمیت، از پیروزی‌اش تو یه مناظره حرف زده در مقابل یه گروه بحث تو شهر بایون که خودش عضوی از اون گروه بود. اون میگه موفقیتش تو این مناظره به خاطر اینکه از استدلال‌های  ژان-بتیست سه در مورد بازار آزاد بوده.

از اون زمان به بعد، باستیا خودشو غرق در ایده‌ی آزادی میکنه که تو قرن قبلش تو فرانسه، انگلستان و آمریکا در حال رشد بود.

موگرون

باستیای روشنفکر و جوون، تو سال 1824 دیگه هیچ رغبتی به موندن تو شهر بایون و تجارت عموش نداشت. آرزوش این بود که بره پاریس و ادامه تحصیل بده. اما وقتی پدربزرگ پیرش ازش خواست که بگرده به شهر موگرون، فردریک خواسته‌ی خودشو واسه داشتنه یه زندگی فعال و پر از معاشرت نادیده گرفت و به موگرون برگشت. جایی که از قضا تمام بیست سال آینده شو تو زندگی آروم شهر موگرون به مطالعه عمیق و گسترده مشغول شد.

پدربزرگ باستیا یه سال بعد از این ماجرا از دنیا رفت و تمام مایملک خانواده باستیا رو واسه فردریک 24 ساله به ارث گذاشت. باستیا تحت تاثیر افکار فیزیوکرات‌ها بود. فیزیوکرات‌ها اقتصاددان‌های فرانسویِ قرن هجدهم بودن که میگفتن زمین و طبیعت یگانه منبع ثروت‌ان. این جهان بینیِ باستیا بود که باعث شد، بعد از مرگ پدربزرگش متعهد شه که شیوه کشاورزی رو نه فقط تو املاک خودش، بلکه تو کل اون منطقه متحول کنه.

بعد یه جامعه‌ی محلی واسه دانش آموزانی ایجاد کرد که میخوان تو زمینه‌ی مطالعات کشاورزی و اقتصادی بر اساس الگوی فکریِ فیزیوکرات‌ها تحصیل کنن. اما چند ماه تلاش واسه نوسازی زیرساخت‌های کشاورزی اون منطقه و تبلیغ ایده‌های اقتصادیِ لیبرال، دلسردش کرد چون به قول یکی از انتقاد‌هایی که بهش شده بود مثل این می‌موند که باستیا میخواد “با گروهی از ناشنوایان، سازمانی واسه ترویج موسیقی راه بندازه”.

اما حداقل تو به کار گرفتن شیوه‌های جدید کشاورزی تو ملک خودش که ده‌ها نفر کشاورز مستاجرش بودن بهتر عمل کرد. اما یه مدت بعد از همینم دست کشید چون با اینکه طرفدار ایده “کشاورزی علمی” بود، ولی توانایی تجاری شو نداشت که مثلا سوابق مهمی رو که باید ثبت شه نگهداری کنه، یا بتونه از حقوق و منافع شخصی‌اش دفاع کنه. چون منافع حاصل از این کار فقط به مستاجراش می‌رسید نه به خود صاحب ملک. این بود که این ایده “کشاورزی علمی”ام خیلی زود کنار رفت و باستیا به همون زندگی آروم و تنهای خودش، غرق در مطالعه، برگشت.

تو این دوران با فرد جوون و باهوشی تو شهر موگرون آشنا شد به اسم فلیکس کادروی (Felix Coudroy). خیلی زود این دو نفر صمیمی شدن و با اینکه خلق و خو و دیدگاه‌هاشون باهم خیلی متفاوت بود، گفتگوهاشون رو رشد فکری باستیا خیلی موثر بود و رابطه‌ای بلندمدت واسه حدودا بیست سال آینده رو شکل داد.

کادروی جوونی بود که اخیرا از رشته وکالت فارغ التحصیل شده بود، غرق در باورهای روسو بود، و صراحتا سوسیالیست و اقتدارگرا بود. میگفت هیچ نظم اجتماعیِ پایداری ممکن نیست، مگه تمام اراده‌های فردی تحت تسلط کاملِ یه اراده‌ی مرکزی قرار بگیره. از نظر کادروی، بحث کردن راجع به آزادی و فردیت به معنی آنارشی‌گری و فروپاشیِ نظم اجتماعی بود.

اما واسه فردریک باستیای لیبرال، که عمیقا آدام اسمیت و جی. بی. سه میخوند، افکار کادروی، نمونه چالش برانگیزی از همه‌ی اشتباهات فکریِ فرانسوی‌های قرن نوزدهم بود. اونا بارها و بارها ملاقات میکردن و اونقدر راجع به موضوعاتی مثل جایگاه منافع شخصی، نقش بازار آزاد، و نقش کرامت فردی با هم بحث کردن تا آخرش، باستیا موفق شد دیدگاه کادروی رو به لیبرالیسم تغییر بده و همینطور تو این فرایند، درک خودشو اصلاح و تقویت کنه.

تو بیست سال آینده، این دو نفر هر کتابی رو با هم می‌خوندن. اول کادروی می‌خوند، بعد اگه خیلی خوشش میومد، باستیام کامل می‌خوند، وگرنه صرفا قسمت‌هایی رو می‌خوند که توجه کادروی رو به خودش جلب کرده بود. بعد دوتایی در مورد موضوعش با هم بحث‌های تحلیلی می‌کردن که باعث رشد و شکل‌گیری خیلی از افکار باستیا شد.

انقلاب 1830

انقلاب کبیر فرانسه، که تو سال 1789 به عنوان آزمونی واسه شکل‌گیری حکومت “مردمی” شروع شده بود، به مدت یک دهه هرج و مرج و رنج بی نظیری رو واسه مردم فرانسه به ارمغان آورد. آخرشم مجبور شدن واسه “نجات” دادن خودشون از سرنوشت غم‌انگیزشون، دست به دامن یه دیکتاتور بشن. به نظر می‌رسه که همچین دیکتاتورهایی همیشه بعد از یه فروپاشیِ کامل یه نظام اجتماعی وارد عرصه میشن.

تو سال 1799، اسم این دیکتاتور ناپلئون بناپارت بود. تمام کودکی باستیا، همزمان با دوران ماجراجویی‌های نظامی و حکومت استبدادی رژیم ناپلئون بود. واقعیت اینه که هرج و مرج‌های نظام انقلابی و به دنبالش جنگ‌های بی‌پایان رژیم ناپلئون، تفاوت واقعی چندانی واسه مردم فرانسه ایجاد نکرد.

اینجوری بود که یه نفر تو سال 1815، داشته با خودش اینطور فکر میکرده که اون همه رنج و هزینه‌های انقلاب پس چه فایده‌ای داشته؟ چه هدفی رو دنبال می‌کرده؟ چه دستاوردی داشته؟ انقلاب، تلاشی بود که قرار بود دنبال آزادی فرانسه از حاکمیت قانون بربریت باشه. لویی شونزدهم و ملکه‌ با گوتین اعدام شده بودن.

با این حال بعد از اون همه، فرانسویا دوباره خودشونو با یه نفر دیگه از همون سلسله‌ی پادشاهی پیدا کرده بودن که به تخت شاهی تکیه زده. و بعدا لوئی هجدهم به جایگاه به اصطلاح “بر حق” خودش، در ادامه‌ی نسل لوئی شونزدهم، به فرمانروایی فرانسه رسید.

لوئی هجدهم خیلی از امتیازات اشرافی قبل از انقلاب کبیر فرانسه رو درباره “مالکیت” و “طبقه اجتماعی” برگردوند. طبقه روحانیون خیلی سریع اقتدار شو بر 70 درصد جمعیت – یعنی دهقانان فرانسه – به دست آورد. حالا اینطور به نظر می‌رسید که انقلاب فرانسه، واسه فرانسه بیشتر سختی به ارمغان آورده تا تغییر. 

بنابراین با قدرت گرفتن پادشاه بعدی، بعد از ناپلئون بناپارت، به اسم لوئی هجدهم، یه بار دیگه سلطنت، تمام دستاوردهای 25 ساله‌ی اخیر فرانسه رو نادیده گرفت. با این حال یسری از اون تغییرات قابل انکار نبود. مالکیت بخش بزرگی از اراضی انقلاب (از جمله محل سکونت باستیا تو موگرون) به قوت خودش باقی موند. همینطورم با روی کار اومدن لوئی هجدهم و قانون گذاری جدید، دو تا مجلس با اختیارات کامل رو وضع قوانین، قدرت پادشاه رو محدود کردن.

با این حال در عمل، زندگی یه فرانسویِ معمولی تفاوت چندانی نکرده بود. فقط دورانی پرتلاطم بود از تلاش‌های مداوم واسه پیش گرفتن از اونی که مالیات جمع میکنه. چه این مالیات به اسم “مردم” جمع آوری می‌شد چه به نام “پادشاه” عملا تفاوتی ایجاد نشده بود.

لوئی هجدهم تو سال 1824 فوت کرد. هر کسی که فکر میکرد با مرگ پادشاه، آزادی‌های بیشتری به دست میاد، سخت در اشتباه بود. چون بعدش، برادر لوئی شونزدهم، فردی به اسم شارل دهم، به تخت شاهی نشست و رژیم سرکوبگر بدتری رو شروع کرد.

شارل دهم به‌طور علنی شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی “حق مشروع و الهی پادشاهان برای پادشاهی”. و پیشنهاد کرد که تمام اشراف می‌تونن از بابت اموال از دست رفته‌شون تو انقلاب، به هزینه دولت غرامت بگیرن. بعد ازون تعیین کرد که باید تمام کتاب‌ها و مجلات فرانسوی واسه انتشارشون از کمیته‌ای تحت نظارت پادشاه، مجوز نشر بگیرن. خلاصه‌شو بخوایم بگیم، شارل دهم تمام تلاش‌شو واسه دشمنی با فرانسویا کرد و فرانسویای خسته و درمونده، تقریبا حاضر به پذیرش هر نوع حقارت و توهینی واسه رسیدن به یه جو “ثبات” بودن! اما واقعیت اینه که شارل دهم حتی واسه فرانسویای خسته از انقلاب هم زیادی بود!

یه طوری که تو سال 1830، تو انتخابات مجلس، شارل دهم رد شد. اما اون به رای مجلس اعتنایی نکرد و به جاش با کودتا قدرت رو به دست آورد و مجلس رو منحل کرد. اون تمام آزادی های به دست اومده درباره محدودیت قدرت سلطنت رو لغو کرد.

اما مردم فرانسه که حالا مهارت خاصی تو انقلاب کردن به دست آورده بودن، تو سه روز معروف از ماه ژوئیه ی 1830 قیام کردن و گفتن که دیگه نیازی به خدمات سلطنتی شارل دهم ندارن. بنابراین پادشاه تو ژوئیه 1830 به انگلستان فرار کرد.

وقتی شاه از فرانسه رفت، خیلی از اشراف تو کل فرانسه خروج شو جشن گرفتن. باستیا روند این اتفاقات رو ناراحتیِ فزاینده ای دنبال میکرد. اونا در مورد برگشتن به مطلق گرایی و مزایایی که در نتیجه‌اش عاید اونا میشه، بحث می کردن.

در نتیجه باستیای حدودا سی ساله دیگه کم کم متقاعد شده بود که شکلی از حکومت مشروطه که بر پایه‌ی طبقه کاسبان و تاجران استوار شده باشه واسه فرانسه کاملا ضروریه. اما اعضای طبقه متوسط فرانسه، که عمدتا از حق رای شون محروم شده بودن، آماده بودن که از “آزادی” حمایت کنن. چون از نظر اونا واژه “آزادی” به معنی انتقال قدرت از اشراف به طبقه کاسبان و تاجران بود.

اما یسریام معتقد نبودن که حکومت تاجران و سرمایه داران بتونه جواب مناسبی واسه مشکلات باشه. بنابراین انقلاب سال 1830 رو قیام طبقه متوسط و پیروزی‌اش تو عرصه‌ی سیاست میدونن، که تونست به طور کامل امتیازات اشراف، و قدرت دولت رو محدود کنه. حالا باید ثابت میشد که این قدرت سیاسیِ به دست اومده، تو دست صاحبان جدیدش – یعنی طبقه متوسط – جاش امن‎تره.

یک انقلاب صلح طلبانه

هیجان روزهای انقلاب تو پاریس، خیلی سریع به شهرهای دیگه‌ام رسید. بنابراین باستیا رفت به شهر بایون که توش همه دولت انقلابی جدید رو پذیرفته بودن به جز ارگ سلطنتی بایون که هنوز پرچم شو عوض نکرده بود.

باستیا به همراه دوستانش، اعلامیه‌ای تهیه کردن و انجمنی متشکل از 600 نفر تشکیل دادن و گفتن که اگه ارگ بایون خودشو تسلیم نکنه، به زور واردش میشن. اما ارگ تو فاصله کوتاهی درب‌هاشو باز کرد و هیچ خونی هم ریخته نشد. باستیام خیلی زود به موگرون برگشت.

سرپرستی دولت موقت رو دادن به یه قهرمان نام آشنای فرانسوی به اسم لافایِت (Lafayette). اون زمان یه سری از فرانسویا میخواستن جمهوری داشته باشن، یه سریام میخواستن قدرت به طبقه متوسط برسه، اما ماسک سلطنت رو داشته باشه. یعنی قائل به وجود شاه بودن، اما میخواستن که شاه از منافع طبقه متوسط حمایت کنه! لافایت از لوئی فیلیپ حمایت کرد.

لوئی فیلیپ (Louis Philippe) از اعتبار خانوادگی برخوردار بود؛ پسرعموی خاندان سلطنتی قبلی بود که هم حاضر بود از منافع طبقه متوسط حمایت کنه، هم ایده “شهروندِ شاه” رو بپذیره. حالا این حاکم جدید، لوئی فیلیپ، لباس‌های شاهنشاهی رو کنار گذاشت، شکوه و تشریفات رو نادیده گرفت و به خواست مردم، به عنوان پادشاه ظاهر شد.

باستیام مثل خیلی از هم دوره‌هاش به شدت طرفدار این رژیم جدیدِ طبقه متوسط بود. اون باور داشت که ریشه‌ی خیلی از مشکلات فرانسه از رژیمِ بازدارنده‌ی قبلی سرچشمه میگیره. از نظر باستیا، حالا فرصتی فراهم شده بود تا فرانسه یه مجلس مشروطه داشته باشه که نخبگان و طبقه متوسط بتونن توش کرسی‌های قدرت رو به دست بیارن.

با اینکه انقلاب 1830 تو فرانسه شروع شد اما اثراتش تو کشورایی مثل بلژیک و ایتالیا و آلمان موندگار تر بود. اما تو خود فرانسه؟ انقلاب 1830 به همون سرعتی که شروع شد، با راضی شدنِ طبقه متوسط، خیلی سریع تموم شد.

وقتی لوئی فیلیپ به سلطنت رسید، کلی تبلیغات گسترده تو کشور میشد که اون هم عاشق سلطنته و هم عاشق اصول جمهوریت. خیلی زود لوئی فیلیپ بعد از رسیدن به سلطنت متوجه شد، گروه حامی‌اش – یعنی طبقه تجار – خیلی علاقه‌ای به “آزادی، برابری، برادری” نداره، بلکه بیشتر علاقه‌مند موقعیت اقتصادیِ خودشه.

سلطنت لوئی فیلیپ نمونه‌ی موفقی از ترکیب سلطنت و جمهوری نبود. هیچ‌کس رو راضی نمیکرد: نه جمهوری خواها رو، نه طبقه متوسط رو، و نه حتی خود شاه رو! پادشاه از طبقه متوسط نفرت داشت و اونا رو از نظر فکری، درجه دوم و پست میدونست و از ادعای ستایش و تحسین‌شون با لقب “شهروندِ شاه” متنفر بود.

واقعیت این بود که لوئی فیلیپ صرفا واسطه‌ای بود که از طریقش قدرت از طبقه اشراف به طبقه متوسط رسیده بود. همین. با این تغییر قدرتم هم از طرف اشراف و از طرف کسبه و تاجران منزوی شده بود. بنابراین داریم از دورانی تو تاریخ فرانسه صحبت می‌کنیم که فرانسه صاحب دولتی‌ایه که مورد احترام هیچکس نیست! حتی خود شاه بهش احترام نمیذاشت!

نتیجه‌ی این آزمایشی – از استقرار حکومت طبقه متوسط – از بین رفتن منافع سیاسی بود بعلاوه وجود یه رژیم کاملا بی خاصیت.

تاریخ نویسا در مورد این دوران میگن: “به محض اینکه انقلاب 1830 به طور کامل اتفاق افتاد و به یه واقعیت تبدیل شد، یه آرامش بزرگ تو شور سیاسیِ بوجود اومده ایجاد شد، و به نوعی فروکشِ عمومی  بعلاوه بیشتر شدنه ثروتِ عمومی تبدیل شد. روحیه دولت، همون روحیه کسبه و طبقه متوسط بود: روحیه‌ای که فعال و پرتلاش بود، اغلب ناشایست، معمولا منظم، و گاهی به خاطر غرور و خودپرستی بی‌پروا بود، اما نه در کل، چون در کل از نه اخلاقی، خلقی ترسو داشت و در همه چیز میانه رو بود، مگر در عشق، راحتی و آسایش!”

این فضای اجتماعی و سیاسی بعد از انقلاب 1830 تو فرانسه بود. میگفتن آمیخته شدنِ روح مردم و اشراف این معجزه رو کرده! اینکه قدرت والای اشراف با روحیه طبقه کسبه ادغام شده. و هیچ کدوم – مردم و اشراف – بدون همدیگه نمی‌تونستن جز حکومتی کم خرد، چیزی به جامعه اضافه کنن. اما فکر میکنین چی شد؟ باستیا بود میگفت وقتی قانون از کارکرد اصلی خودش منحرف میشه، گروه هایی که مورد چپاول قرار گرفتن، هر کدوم با هم میجنگن تا به اون قدرت قانونگذاری برسن! نه واسه اینکه چپاول رو ممنوع کنن، بلکه واسه اینکه حالا خودشون چپاول کنن! تو این بین، گروهی به قدرت میرسه که راه رو واسه رسیدن بقیه گروه ها به قدرت قطع میکنه و اینجوری انقلاب، به استبداد ختم میشه.

حالا چیو میدید که اینو میگفت؟ 

وقتی طبقه متوسط قدرت دولت رو به دست گرفت، قدرتش از هر قدرتی که هر کدوم از اون اشراف داشتن تا به حال داشته‌ان بیشتر شد، طوری که اشراف تو خواب هم نمی‌دیدن که مشابه چنان قدرتی رو داشته باشن یا امید داشته باشن که به دستش بیارن.

نگاه طبقه متوسط به دولت، نگاهی بود که به یه شرکت صنعتیِ بزرگ داشت. خیلی زود، هر کدوم از اعضای اون طبقه متوسط، پشت اون قدرت بزرگ پنهان شدن و استقرار شونو به دست آوردن و دیری نگذشت که هر کدوم از اعضاش، غرق تو خودپرستی خودش، بیشتر و بیشتر در فکر تجارت خصوصی خودش بود تا فکر کردن به امور عمومی؛ و بیشتر دنبال لذت‌های شخصی خودش بود تا “عظمت ملت”! این همون ایده‌ی چپاول قانونیه!

بنابراین خیلی زود، بعد از انقلاب 1830، باستیا که امید زیادی بهش داشت، تبدیل شد به قاضیِ شهر موگرون. اون تو این موقعیت باقی موند و تمام دوران سلطنت رو زندگی نسبتا آروم و بی‌دردسری داشت.

سالها بعد، وقتی باستیا برمیگرده و به این دوران بعد از انقلاب 1830 نگاه میکنه، با تاسف دورانی رو می‌بینه که فرانسه‌ رو به باتلاق سوسیالیسم هل داد. اما واسه مردم؟ واسه هیچ کدوم – نه مردم فرانسه و نه باستیا – سیر این وقایع هنوز روشن نشده بود.

آزادی دادوستد

دو سال باستیا بعد از 1830، قاضی موگرون باقی موند. بعد به عضویت شورای عمومیِ یکی از شهرهای جنوبیِ فرانسه، به اسم لندِز، دراومد. کلن روحیه‌اش اینطوری بود که حتی از قبول کردن مسئولیت‌های اضافیِ کوچیکم نگران بود. از این می‌ترسید که الگوی آروم زندگی‌شو مختل کنه. مصمم بود که زندگی خودشو به عنوان یه کشاورزِ اشرافی تو جنوب فرانسه حفظ کنه.

زندگی تو فرانسه‌ی دهه‌ی 1830 نسبتا آروم بود و پیشرفت‎‌های سطحی و کوچیکی تو سطح رفاه ایجاد شده بود: مثل گسترش شبکه راه آهن، و تلگراف.

کل هم و غم وزیر ارشد لوئی فیلیپ این بود که طبقه متوسط رو تشویق کنه به پولدارتر شدن و فرانسویای تاجر هم به شدت از این فرصتِ پیش اومده استفاده کردن! اما همه چیز اونطور که الان ممکنه به نظر برسه، خوش و خرم نبود: تا سال 1835- در طول 5 سال بعد از انقلاب – بارها به جون شاه سوءقصد شد و در طول دهه‌ی بعدشم به‌صورت دوره‌ای، مورد تهدید قرار میگرفت.

هر بار که شاه تلاش میکرد سرکوبگرانه نسبت به مطبوعات رفتار کنه، این ناآرومی‌هام بیشتر خودشو بروز میداد. لوئی فیلیپ هدفش این بود که از انتشار مقاله‌هایی رو که ممکن بود به شورش و ترور دامن بزنه، جلوگیری کنه. ولی در عمل از این فرمان‌های سلطنتی استفاده می‌شد تا تمام مخالفان رو سرکوب کنن! در نتیجه، ظاهر مطبوعات به نوعی خودپسندی و رضایت رو نشون میداد، در حالیکه تو واقعیت، طیف گسترده‌ای از جامعه‌ی فرانسه رو ناراضی میکرد.

شرایط واسه اسکی رفتنِ برادرزاده‌ی ناپلئون بناپارت – فردی به اسم لوئی ناپلئون – رو موجِ این نارضایتی‌ها فراهم شد. بنابراین لوئی ناپلئون واسه استفاده از این موقعیت، از سوئیس وارد یه شهری تو شمال شرق فرانسه شد و مردم این شهرو دعوت به شورش کرد. اگرچه بلافاصله موفق نشد، ولی چند سال بعد دوباره تلاش کرد سلطنت فرانسه رو سرنگون کنه. این دفعه از یه عقاب رام استفاده کرد تا نمادی باشه واسه یادآوری عقاب‌های دوران امپراطوریِ عموش – ناپلئون بناپارات – باشه. اما این بارم، لوئی فیلیپ این انقلابیِ جاه طلب رو دستگیر و تبعیدش کرد.

لوئی ناپلئون 6 سال تو تبعید بود تا تونست دوباره فرار کنه. اون رفت انگلستان، و خودشو واسه سومین کودتا آماده کرد.

تو این مرحله لوئی فیلیپ واسه حفظ موقعیتش، خیلی به حمایت طبقه متوسط تکیه کرده بود و واسه تضمین سلطنتش شروع کرد وعده‌های جذابِ بیشتری بهشون داد. درست همون موقعیتی بود که به قول باستیا، قدرت طبقه‌ای از جامعه – اینجا طبقه متوسط – به هزینه‌ی باقی مردم به دست میومد. به خاطر همین حالا طبقه‌ی کارگر از این تقسیم ناعادلانه‌ی ثروت ناراضی شد.

وضعیت فرانسه تحت تاثیر صنعتی شدنم بود. تا سال 1840، میگن از هر هفت فرانسوی، یه نفر تو صنایع تولیدیِ جدید مشغول کار بوده. بنابراین طبقه کارگر رو به رشد بود.

حالا تو اقتصادِ برنامه‌ریزی شده‌ی فرانسه، کمبود مسکن تبدیل به یه قاعده‌ی معمول شده بود نه یه استثنا!

این کمبودها یه طرف، حذف حق رای کارگرانم علت مضاعفی شد واسه اعتراض و نارضایتی. و خیلی زود دوباره شرایطی واسه اسکی رفتن یه عده‌ی دیگه رو این موج نارضایتی فراهم شد. کیا؟ کسایی که وعده‌ی “برابری” میدادن و میگفتن امکان تحقق “برابری” تو فرانسه هست، فقط فرانسه باید قبولش کنه. ولی طرح‌هایی که می‌دادن در مورد برنامه‌ریزیِ بیشتر و کنترل بیشتر و دولت بزرگتر بود.

تا قبلش، علت تمام مشکلات اشراف زاده‌ها بودن! قرار بود قدرت سیاسی برسه به طبقه متوسط تا تمام فرانسویا مرفه بشن و خلاصه مشکلات حل شه. اما وقتی دست طبقه متوسط به این قدرت رسید، دید حالا خودش در معرض تمام اون انتقادات قرار گرفته. مردم میگفتن: “لوئی فیلیپ و طبقه متوسط علت تمام مشکلات مان! اگه قدرت سیاسیِ طبقه متوسط، بیفته دست طبقه کارگر تمام مشکلات حل میشن!”

با زیاد شدن فریادِ این اعتراضات، دهقان‌ها چیزی نگفتن، عقب نشستن تا شاید شاهد کل این مسخره بازی باشن و ببینن کی نوبت به اونا میرسه! شاید فقط از مشاهده‌ی اینکه چطور شهوت قدرتِ سیاسی، یکی بعد از دیگری، طبقات رو آلوده به خودش میکنه شگفت زده شده بودن!

باستیا و تعرفه

یکی از راه‌های اصلی که طبقه متوسط از قدرت سیاسی به نفع خودش و به ضرر فرانسه استفاده کرد، به کمک وضع تعرفه بود. باستیا به عنوان عضوی از یه خانواده‌ی بازرگان رو این موضوع حساس بود. وضع تعرفه بود که اولین بار باعث شد باستیا استفاده از قدرت سیاسی رو زیر سوال ببره.

اون از سال 1829 مطالعه‌ای رو بر روی موضوع تعرفه و بی‌عدالتی‌هایی که ایجاد میکنه شروع کرده بود اما انقلاب 1830 وقفه‌ای شد بر انتشار این نوشتار و دیگه هیچ وقت شرایط انتشارش فراهم نشد.

باستیا واسه دیدن آسیب‌های ناشی از مقررات تجاری، و محدودیت‌ها و تعرفه‌ها، نیازی نداشت نگاهی فراتر از شهر بایون نداشت. قدم زدن بین انبارهای خالیِ شهر خودش یه جور مطالعه‌ی میدانی بود. تعرفه‌ها تو قرن نوزدهم، تو فرانسه فقط بارها و بارها رشد کرده بود – هیچوقت کم نمی‌شد تا به میزان واقعی‌اش برسه. از نظر باستیا، نقض اصول تجارت آزاد بدیهی و مشهود بود و دلیلی بود واسه بیشتر شدنه نارضایتی مردم فرانسه.

تو سال 1840، باستیای حدودا 40 ساله، به اسپانیا و پرتغال سفر کرد تا شرایط تاسیس یه شرکت بیمه رو ارزیابی کنه، اما تو مادرید و لیسبون همون روند اتفاقاتی رو دید که تو فرانسه اتفاق افتاده بود: یعنی اجرای مو به موی سیاست “حمایت از تولیدات داخلی”.

وضعیت مبادله کالاها بین کشورها سخت تر و محدودیت ها و تعرفه ها روی غلات شون بیشتر شده بود. طوری که باستیا با شگفتی تمام استدلالهای مضحکِ طرفدارای وضع تعرفه رو تو مجلس‌های قانونگذاری شون شنید. انگار که تمام اسپانیا و پرتغال نگران “حمایت” از مردم در  مقابل مبادله‌ی غلات ارزون قیمت و فراوون بودن!

در نتیجه‌ی اعمال سیاست حمایت از تولیدات داخلی، سطح استاندارد زندگی هم تو شهرها و هم تو روستاهای فرانسه به شدت کم شد. قیمت‌های «دستوری» خیلی بالاتر از دستمزدها بودن. خیلی هام به کار دسترسی نداشتن. تو شهری مثل لیون (Lyon) از 150 هزار نفر ساکنش، 100 هزار نفر فقیر ارزیابی شده بودن. تا سال 1840، 130 هزار کودک رها شده در خیابونای فرانسه وجود داشت.

واسه باستیا واضح به نظر می رسید که فرانسوی ها در درجه اول در برابر همین سیاست حمایتی نیاز به «محافظت» دارن. دخالت دولت تو آزادی معاملات، اقتصاد فرانسه رو خفه می کرد.

بر خلاف باقی کشورا، تو انگلیس جنبش تجارت آزاد به راه افتاد بود، به رهبری فردی به اسم ریچارد کوبدن (Richard Cobden). اما از اونجایی که احساسات ضد انگلیسی تو فرانسه زیاد بود، کسی تو فرانسه به این جنبش توجهی نکرد تا اینکه باستیا علاقه مندش شد و جرات کرد که با مطالعه‌ی دقیق این جنبش، افکارشو تو زمینه تعرفه‌ها بنویسه.

خیلی زود تو انگلستان این جنبش چنان قدرت گرفت که مخالفانش تو مجلس انگلستان حتی حاضر به مناظره با کوبدن و همکاراش نشدن.

بنابراین عمیق‌ترین دغدغه‌ی باستیا تا سال 1844 همین موضوع تعرفه‌ها بود. اون مقالات‌شو درباره همین موضوع منتشر کرد. موقعی که این مقاله منتشر شد یکباره فردریک باستیا در عرض یه شب تبدیل به نویسنده‌ای سرشناس و معتبر شد.

میگفتن باستیا مشکلات فرانسه رو از منظر تازه‌ای بررسی کرده و سیل درخواست‌ها واسه مقالات بیشتر، به سمتش روانه شد. بنابراین باستیا در ادامه‌ی مطالعاتش بر روی تاریخچه‌ی جنبش تجارت آزاد تو انگلیس روابطی رو با کوبدن شروع کرد که تا آخر عمرش این مکاتبات ادامه داشت.

از زمانی که این مقاله منتشر شد، زندگی باستیام زیر و رو شد. خواه ناخواه دیگه نمی‌تونست اون زندگی آروم و گوشه گیر و حفظ کنه. بعد ازینکه به عنوان عضوی از آکادمی علوم فرانسه ام انتخاب شد که دیگه اصلا نمی‌تونست زندگی‌شو تو انزوای محبوبش تو شهر موگرون حفظ کنه.

سال بعد، یعنی 1845، باستیا کتاب دیگه‌ای منتشر کرد درباره‌ی ریچارد کوبدن. بعد رفت به انگلستان تا با اون و همکاراش دیدن کنه. وقتی به پاریس برگشت کتاب دیگه‌ای به نام “سفسطه‌های اقتصادی” رو منتشر کرد. باستیا تو کتاب “سفسطه‌های اقتصادی” خیلی از باورهای اشتباه یا همون سفسطه‌های رایجِ زمونه شو – که یه سریاش متاسفانه امروزم رایجه – رد میکنه.

مثلا باستیا مفهوم “فراوانی” رو با “عدم کمبود” تعریف میکنه و نشون میده که چطوری سیاست “حمایت از تولیدات داخلی” ضد پیشرفت، و ضد تکنولوژی و اتوماسیونه. و همینطور نشون میده چطور تمام تلاش‌های همچین سیاستی، واسه بیشتر کردن اشتغال همیشه منجر به “کمبود” میشه، در حالیکه عکس این سیاست رفتار کردن باعث “فراوانی” میشه!

باستیا بر اساس گفته‌های آدام اسمیت و جی. بی. سه تاکیدش اینه که “مبادله آزاد” اساسا اجازه “تقسیم کار” میده. چون تقسیم کاره که به فرد اجازه میده به جای اینکه به همه‌ی موانع به تنهایی غلبه کنه، کافیه فقط بر یه مانعِ سر راهش غلبه کنه. همچین کاری نه فقط به نفع خود فرده، بلکه به نفع همه‌ی همنوعانشه، که هر کدوم به نوبه‌ی خودشون دارن همین خدمتو میکنن.

بنابراین اینطوریه که تخصصی شدن، منجر به افزایش تولیدِ اون اقلامی میشه که بیشتر مصرف کننده براش مطلوبه، و با قیمتی که بیشتر مصرف کننده‌ها مایلن براش بدن. بنابراین تو تجارت آزاد، یه هماهنگیِ طبیعی وجود داره بین تولید و مصرف؛ و همینطور متخصص و تعداد مصرف کنندگان اون تخصص، کافیه سیستم مجاز به کار کردن باشه!

باستیا بارها و بارها میگه که این سیستم فقط تا وقتی میتونه به کارش ادامه بده که امکان “همکاری داوطلبانه” و “انتخاب آزاد” مهیا باشه!

این هماهنگی طبیعی بین منافعِ متقابل، وقتی از بین میره که یه عامل خارجی – مثل دولت – وارد میشه و میخواد از “اجبار” به جای “همکاری داوطلبانه” استفاده کنه.

بعد باستیا میگه: “آیا این تقسیم کار در خدمت خیر عمومی نیست؟ و آیا ما لزوما به یه سوسیالیست نیاز داریم که به بهونه برنامه ریزی بیاید و ترتیبات داوطلبانه ما رو مستبدانه نابود کنه؟ و تلاش های منفرد رو با تلاش های تعاونی جایگزین کنه و با اینکار پیشرفت تمدن رو معکوس کنه؟”

بنابراین تمام استدلال‌هایی که مفهوم “خیر عمومی” رو دنبال میکنن رو صرفا توهم کسایی میدونه که واسه پیشبرد منافع خودشن میخوان آزادی رو با زور جایگزین کنن.

باستیا با سیاست پرداخت یارانه روی هزینه‌ی تموم شده یه سری کالا واسه یسری از آدما، به هزینه‌ی یه عده‌ی دیگه، مخالفه. وقتی از دلایل مخالفتش صحبت میکنه، تازه شروع به درک این موضوع میکنه که موضوع “تجارت آزاد” فقط یه بخش کوچیک از یه سوال بزرگتره: موضوع “ضرورت آزادی انسان تو تمام فعالیت‌هاش”.

در واقع اون ویژگی‌ای که باستیا رو از اقتصاددان‌های هم عصرش مجزا میکنه اینه که باستیا متوجه شد که دولت، صرف نظر از اینکه کی اداره‌اش میکنه، و فارغ از اینکه در راستای منافع چه کسایی اداره میشه، وقتی از تعهداتش – یعنی حفاظت از جان و دارایی افراد – فراتر میره، همیشه تبدیل به نیرویی مضر تو جوامع بشری میشه.

حالا چی شد؟ 

فردریک باستیای 30 ساله باورش این بود که دولتِ طبقه‌ی متوسط میتونه فرانسه کنترل و اداره کنه. اما حالا، فردریک باستیای 45 ساله فهمیده بود که دولتی که تمایل داره امور انسانی رو مدیریت کنه، هیچوقت نمی‌تونه عدالت و آزادی  برای جامعه به ارمغان بیاره، مستقل از اینکه کی افسار دولت رو در دست داشته باشه!

کتاب سفسطه‌های اقتصادی مثل همه کتاب های باستیا، خودش یه نمونه‌ی موفق از این ادعاست که “لازم نیست واسه صحبت کردن از یه نظریه اقتصادی، خشک و کسل کننده بود!” همینطورم نشون میده چقدر این موضوع با زندگی روزمره‌مون مرتبطه!

پاریس ضمن اینکه از قدرت سخنوری و نویسندگی‌ِ باستیا به وجد اومده بود، سیل انتقادات رو روونه‌ی باستیا کرد؛ انتقاداتی که به خاطر ارتباط باستیا با کوبدن، احساسات ضد انگلیسی رو علیه باستیا تقویت می‌کرد. بهش میگفتن حامیه انگلیس و چون اکثر فرانسویا با هر چیز انگلیسی دشمنی می‌کردن، با ایده‌ی تجارت آزادم به شدت مخالفت کردن.

میگفتن ایده‌های باستیا باعث بیشتر شدن بیکاری و گرسنگی بین طبقات مختلف میشه. اما واقعیت اینه که باستیا الگویی رو تعیین کرد که طرفدارای آزادی تو هر عصری میتونن ازش پیروی کنن. چون نه تنها به زبانی ساده و با مثال‌هایی قابل فهم نوشته شده، بلکه زبون نوشته طنز آمیزه و ضعف استدلالهای مخالفان رو به خوبی نشون میگیره. ویژگی‌ای که در موردش میگن: “فردریک باستیا همونطور که باعث لذت بردنه دوستانشه، مثل خاری تو چشم دشمنانش میمونه.”

بعد از مدتی که باستیا دوباره به سکون و آرامشش تو موگرون برگشت، این فکر ذهنشو مشغول کرد یه جنبش تجارت آزاد فرانسوی باید به راه بندازه که از ایده کوبدن تو انگلستان الگوبرداری شده بود. نتیجه این تلاشها، مقدمه‌ای بود واسه تاسیس انجمن تجارت آزاد فرانسه تو سال 1846. جدای از برگزار کردن نشست‌ها و سخنرانی‌ها، به سرعت پمفلت‌های مختلف می‌نوشت؛ نوشته‌هایی مقدمه‌ای بود بر کنار بعدی‌اش به اسم “هارمونی‌های اقتصادی”. 

باستیا تو کتاب هارمونی‌های اقتصادی از این میگه چطور وقتی افراد آزادانه دنبال علایق فردی‌شون باشن، هماهنگی یا هارمونی طبیعی بین فعالیت‌هاشون ایجاد میشه. البته این کتاب به سرعت منتشر نشد، ناتموم باقی موند اگرچه اکثرشو نوشته بود، و انتشارش تو سال 1850.

خیلی زود تو سال 1847 دیگه مشخص شده بود که حتی تلاش‌های بی‌وقفه‌ی باستیام نتونسته این واقعیت رو پنهان کنه که نه دولت فرانسه و نه مردمش هنوز به خوبی متوجه اهمیت آزادی تو مبادلات اقتصادی نشده‌ان. جنبش تجارت آزادی که تو فرانسه شروع شده بود، نتونست به اندازه‌ای که واسه ادامه حیاتش لازم بود، حمایت عمومی رو جلب کنه. بنابراین این انجمن تو اوایل سال 1848 تعطیل شد. اما همین فعالیت‌هام بدون پیامدهای سیاسی نبود، خصوصا تو سال حساسی مثل سال 1848!

پیامدهای سیاسی تجارت آزاد

باستیا اولین کسی بود که ماهیت حیاتی مسئله‌ی آزادی بشر رو درک کرد. اون تو اوج جنبش تجارت آزاد، به کوبدن نوشت که: «من برای کشورم به جای واقعیت تجارت آزاد، فلسفه عمومی تجارت آزاد رو می‌خوام. اگرچه تجارت آزاد به خودی خودش ثروت بیشتری رو واسه ما به ارمغان میاره، ولی پذیرش فلسفه‌ای که زیربنای تجارت آزاده، الهام بخش همه اصلاحات مورد نیاز خواهد بود.”

تنظیم مقررات مصرف کنندگان و محدود کردن‌شون به مصرف محصولات داخلی، به گفته‌ی باستیا یعنی تجاوز به آزادی اونا از طریق منع کردن‌شون از یک عمل – اینجا، مبادله – اس که به خودی خود به هیچ وجه مغایر با اخلاق نیست اما ظلم به اونهاست.

با این حال، به ما میگن اگه قرار باشه تولید حفظ شه و رونق کشور ضربه مهلکی نخوره، حمایت از محصولات داخلی ضروری ایه.

اما دیر یا زود، طرفدارای مکتب حمایت‌گرا به این نتیجه‌ی غم‌انگیز می‌رسن که بین “عدالت” و “رفاه عمومی” اساسا ناسازگاریِ ریشه‌ای وجود داره!

لامارتین انقلاب فوریه 1848 فرانسه
لامارتین در حال پس زدن پرچم قرمز – انقلاب فوریه 1848 فرانسه

انقلاب فوریه 1848

واقعیت اینه که تو دهه‌ی 1840، توسعه صنعتی تو فرانسه به سختی و تو شرایط دشوار اتفاق افتاد. نرخ رخ دادن وقایع مختلف، تو این دهه تو فرانسه سریع نه، بلکه سرسام آور بود! در کنار تمام اینا، فرانسه با دولتی دست به گریبان بود که میخواست همه چیزو کنترل و تنظیم کنه.

قوانین و مقررات دست وپاگیر به حدی بود که خیلی زود همه متوجه شدن که هر بنگاه مستقلی که بخواد تو فرانسه کاری انجام بده، خلاصه به نحوی باید یکی از مقررات پیچیده رو نقض کنه. به نظر می‌رسید که راه خیلی امیدوارکننده‌تر به سمت موفقیت، از طریق معاملات تجاریِ سیاسی محور میگذره. موقعیت طوری بود که به نظر می رسید اداره یه کسب و کار با تعرفه دولتی، انحصار دولتی یا حتی سرمایه دولتی چقدر راحت تره.

وقتی تاجرای مولد تحت همچین فشاری بودن، دیگه خودتون تصور کنین که طبقه کارگر تحت چه فشاری بودن؟ قدرت خرید کارگران فرانسوی به طور پیوسته از 1820 کم و کمتر شده بود. به نظر می‌رسید که “رفاه” فقط از آنِ عده‌ی کمی از طبقه‌ی متوسطه که خوب یاد گرفتن چطور دولت رو در خدمت اهداف‌شون به کار بگیرن. نتیجه چی بود؟

اعتصاب! اعتصابات جدی در طول سالهای 1831-1832 و دوباره تو سال 1833 وجود داشت که منجر به اعتصاب عمومیِ سال 1840 شد.

اوضاع تو دهه‌ی 1840 سخت‌ترم شد. میزان برداشتِ محصولات کشاورزی تو سالهای 1845 و 1846 اصلا خوب نبود و همین باعث بیشتر شدن قیمت مواد غذایی شد. به دنبال تمام اینا رکود صنعتی شدید سال 1847 باعث بیکار شدن یک سوم جمعیت فعالیت فرانسه شد. و تیر خلاص هم انتشار وبا بود که تو اوج این آشفتگی‌ها، همه‌گیر شد.

(من میگم وبا شایع شد، ولی شما بشنوین کرونا)

خلاصه وضعیت طوری بود که مردم فرانسه با درموندگی، به هر تحلیل مضحکی که وعده‌ی کمی کمک میداد رو می‌آوردن. یکی از اعضای مجلس نمایندگان وقتی گفت علت رکود بزرگ 1847 به خاطر اینه که “سیاست خارجیِ فرانسه به اندازه‌ی کافی ستیزه جویانه نیست!” با تشویق زیادی روبرو شد!

در حالیکه مجلس با افتخارات از دست رفته‌ی نظامی گری مشغول بود، کسب‌وکارها پشت سر هم ورشکسته می‌شدن و تعدادشون تو سال 1848 تو پاریس به نصف رسید!

فساد جامعه فرانسه

اولین وزیر پادشاه تو دوران بحران دهه‌ی 1840، کاملا متقاعد شده بود که فقط تا وقتی که اعضای ثروتمندِ طبقه‌ی متوسط حق رای داشته باشن، فرانسه پیشرفت میکنه. اون آدمی بود که تو زندگی خصوصیِ خودش فرد محترمی بود اما دورانی تو فرانسه رو اداره میکرد که باور عمومی بر این بود که رفاه، از طریق جلب امتیازاتِ ویژه‌ی دولت به دست میاد. مشکلش چیه؟ اینه که تو همچین نظامی، فساد کل جامعه رو میگیره.

در واقع جواب دولت، به اینکه روز به روز داره محبوبیت‌شو از دست میده این بود که فاسد تر شه. حالا اگه نمیتونست اکثریت مردم رو – به خاطر اینکه دیگه بهش اعتماد نداشتن – آروم کنه، حداقل می‌تونست اقلیتی رو با “رشوه” کنترل کنه!

نامزدهای انتخابات وعده احداث پل، راه و بیمارستان، یا حتی معافیت از سربازی میدادن و اینجوری رای بعضی از مناطق رو به دست میاوردن. اخلاق عمومی شدیدا افت کرده بود. ماجرای پرونده‌های فساد مالی از این طرف و اون طرف لو میرفت.

و تمام اینا باعث میشد تا احساسات عمومی بیشتر و بیشتر جریحه دار شه و تو سال 1848 به اوج خودش برسه. نفرت به حدی زیاد شده بود که دیگه به نظر میرسید مناظرات نماینده‌های مجلس بیهوده‌اس.

واکنش دولت نسبت به مسائل و بحران‌های روز فرانسه طوری بود که انگار نمیدونه اوضاع چقدر خوب نیست! وقتی فساد وارد معاملات اقتصادی دولت شد، به نوبه‌ی خودش تمام جنبه‌های زندگی فرانسویا رو فاسد کرد. بی‌صداقتی برای همه طبقات، امری عادی شد. تقلب تو همه چیز اونقدر زیاد بود که فروش محصولات فرانسوی تو خارج از کشور کار سختی شد.

شاید استدلال اون دسته از نماینده‌هایی که علت تمام مشکلات فرانسه رو به گردن سیاست خارجیِ فرانسه می‌اندختن – که به اندازه کافی ستیزه جویانه نیست – اونقدرام که تو نگاه اول به نظر احمقانه میرسید، اینطور نبود.

اینم یکی دیگه از تحلیل های تاسف بار فرانسویا تو اون دوران بود اما این دانشی بود که از روانشناسیِ فرانسویا به دست اومده بود.

واقعیت اینه که فرانسوی ها همیشه مردم جنگجویی بوده‌ان. مهم نبود که سیاست خارجیِ بی‌ضرر لوئی فیلیپ تا چه اندازه واسه همتایان اروپایی‌اش جذابیت داشت، فقیران فرانسوی که ضررهای بدی متحمل شده بودن، روزهای باشکوه امپراتوری ناپلئون رو به یاد آوردن – زمانی که همه جهان با نفس حبس شده منتظر بودن تا ببینن حرکت بعدی ناپلئون چیه! حاشیه دیوانه‌ی پاریس از سال 1830 تا اون زمان 17 سوء قصد علیه پادشاه لوئی فیلیپ انجام داده بود. و ریچارد راش، وزیر آمریکاتو فرانسه، احساس می‌کرد که دلیل این تلاش‌ها برای ترور، عمدتا بر این واقعیت متمرکز شده بود که لوئی فیلیپ برای فرانسه، صلح میخواد.

مردم فرانسه از سلطنت لوئی فیلیپ به خاطر شکوه از دست رفته‌ی فرانسه تو اون دوران سخت، متنفر بودن. بنابراین تو سال 1848، این نارضایتی‌ها از سلطنت لوئی فیلیپ به حدی شدت گرفت که بعضی‌ها تنها راهکار رو تو انقلابی دوباره دیدن.

فردریک-باستیا
فردریک باستیا

باستیا در آستانه انقلاب

روزهای آخر سلطنت لوئی فیلیپ واسه باستیام روزهای پرمشغله‌ای بود. اونم مشغول رشد جنبش تجارت آزاد بود: هفته نامه منتشر میکرد، جلسات سخنرانی برگزار میکرد، با انجمن‌های تجارت آزادی که تو استان‌های دیگه تاسیس میشد مکاتبه می‌کرد، نامه‌ها و مقالات جنجالی واسه چندتا مجله می‌نوشت، و همینطور مهمترین آثار ماندگارشو تو همین دوران نوشت. 

خلاصه این که شب و روز با تب و تاب زیادی کار میکرد. در همین حالم، باستیا وضعیت جسمانیِ ضعیف و نحیفی داشت. اون به بیماری سل مبتلا شد. اما بازم تمایلی نداشت که سرعت کارشو کم کنه تا کمی بیشتر استراحت کنه. اما وقایع فوریه‌ی 1848 نقطه‌ی خاتمه‌ای بر تمام آموزش‌های باستیا و همه امیدها برای تجارت آزاد تو فرانسه بود.

از اون زمان به بعد، وقایع انقدر سریع پیش میرفت که باستیا مجبور شد خط دفاعیِ کاملا متفاوتی رو در پیش بگیره. در آستانه‌ی انقلاب 1848، باستیا انگار رو آتشفشانی در حال فوران نشسته بود.

پیش درآمد انقلاب

به خاطر تجربه‌ی وقایع وحشیانه‌ی سال 1789، به فرانسه به چشم مهد انقلاب‌ها نگاه میشد. از طرفی، فرانسه بین کشورای دیگه، تنها کشوری بود که یه طبقه‌ی کارگرِ سازمان یافته داشت که بتونه قیام موثری رو شکل بده. بیشتر این تشکیلاتم مدیون لوئی بلان، دشمن سرسخت سلطنت بود. اما لوئی بلان هم در مقابل تندروهای بعدی، چندان خونخوار به نظر نمی‌رسید.

بعد از اون کسایی رو کار اومدن که خودشونو متعهد به آرمان “حمام با خون پادشاهان” کرده بودن اما بعد از کودتای نافرجام شون، محکوم به اعدام شده بودن. ازونجایی که لوئی فیلیپ، احکام اعدام رو کم کرده بود، اونام زندانی شده بودن و حالا منتظر نشونه‌ای از سرنگونی و تزلزل نظام بودن تا بیرون بیان و آرمان شونو دنبال کنن.

اولین جرقه‌ی انقلاب تو جنوب فرانسه و آخرای سال 1847 زده شد. شهر ماکون (Macon) واسه شاعر و مورخ برجسته‌ی مورد علاقه‌اش، آلفونس دو لامارتین (Alphonse de Lamartine) ضیافتی ترتیب داده بود. سخنرانیِ لامارتین تو این ضیافت در مورد نظام سلطنت طوری بود که همه اون 6 هزار نفر شرکت کننده، سر جاشون میخکوب شده بودن. اون گفت قطعا انقلاب رخ میده و نظام سلطنت سقوط میکنه و این انقلاب لقب “انقلاب حقارت” داد.

از اونجا بود که رسم اینجور ضیافت‌ها تو کل فرانسه خیلی خوب جا افتاد. خریدن بلیط واسه شرکت تو این ضیافت‌ها، عمل نمادینی از شرکت تو “انقلاب حقارت” بود. و فضای این ضیافت‌ها تبدیل شده بود به فضایی واسه ابراز نارضایتی.

خیلی زود شور و شوق واسه اینجور ضیافت های سیاسی، دولت لوئی فیلیپ رو مجبور کرد تا اقدامات قوی تری انجام بده. یکی از بزرگ‌ترین و محبوب‌ترین ضیافت‌ها تو فوریه 1848 تو پاریس برنامه‌ریزی شد. که به دلیل سوء استفاده مخالفان، دولت تصمیم گرفت که ضیافت باید ممنوع شه.

این سیگنالی بود که پاریس انگار منتظرش بود. کارگران و دانشجویان با فریادهای «زنده باد جمهوری» به خیابونا ریختن، سنگرها رو برپا کردن و پرچم سرخ رو به اهتزاز درآوردن. آتش سوزی در کل پاریس شروع شد. و خیلی زود به سربازا دستور داده شد که به آتش افروزان شلیک کنن.

با گسترش پیدا کردن خشونت، مردم خواستار استعفای فوریِ وزیر اولِ دولت شدن. اعتراضات خیابونی به حدی بود که موقع حرف زدن لوئی فیلیپ با وزیر اولش، صدای مردم از بیرون پنجره به گوش میرسید. اوضاع طوری بود که خودِ وزیر با دستهای بالا برده، جلوی جمعیت رفت، و شخصا استعفا شو اعلام کرد.

اما اگه لوئی فیلیپ فکر کرده بود با باج دادن میتونه شور انقلابیِ مردم رو آروم کنه، سخت در اشتباه بود. بلافاصله بعد از استعفای وزیر، اوضاع بدتر شد. به نظر میرسید که لوئی فیلیپ دیگه نمیتونه اقدام قاطعانه‌ای انجام بده.

وزیر پلیس گفت که باید اقدام مناسبی انجام بدن اما نتونست کسی رو پیدا کنه که حاضر باشه مسئولیت حمله به دشمنان سیاسیِ سلطنت رو بپذیره.

تو این بحبوحه، مجلس انگار تو کما فرو رفته بود. نماینده‌ها از هر گونه اشاره کردن به وقایع تاریکی که داشت رخ میداد وحشت داشتن. از طرفی اونا به زندگی به هزینه‌ی ثروت عمومی عادت کرده بودن و بیش از حد بهش وابسته شده بودن که خواهان فروپاشی نظام سلطنتی باشن. اما وقتی مردم خشمگین و مسلح تو سکوت کامل وارد مجلس شدن، نماینده‌ها به محاصره‌ی مردم درومدن.

از طرف دیگه رهبران انقلاب در تلاش واسه تشکیل دولت موقت تو هتلی دور هم جمع شدن. لامارتین به خاطر سخنرانی پرشورش به مرد روز تبدیل می شد. و خیلی زود، لوئی بلان، هم به اجبار وارد بحث های «دولت موقت» شد. اونو سوار بر شونه های کارگران حمل کردن.

هتل پر از مجروحان درگیری‌های خیابونی بود. همه اتاق‌ها پر از دانشجویان، کارگران و روشنفکران بود. تو همچین فضایی، دولت جدید فرانسه در حال شکل گیری بود.

شاید بهترین توصیف اکثریت فرانسوی ها در جریان شور و هیجان انقلابی فوریه 1848 این باشه که اونا دولت رو سرنگون نکردن، بلکه فقط اجازه دادن دولت سقوط کنه. چون وقتی گارد ملی وارد خیابونا شد، اگرچه مخالف جمهوری بود اما قاطعانه از سلطنت لوئی فیلیپ دفاع نکرد، بلکه سلاح شو کنار گذاشت و به مردم ملحق شد.

واضح بود که دولت لوئی فیلیپ هیچ حامیِ مردمی نداره. انبوه جمعیت اونقدر زیاد و زیادتر میشد که عده‌ای به خاطر فشار جمعیت خفه شدن و از بین رفتن.

در عرض چند ساعت لوئی فیلیپ پاریس و ترک کرد و دیگه هیچوقت برنگشت.

حتی رفتنه شاه هم چیزی از خشونت تو خیابونای پاریس کم نکرد. تلفات زیاد و تبدیل به قتل عام شدن. باستیا تمام شب بعد از قتل عام رو تو خیابونا گذروند و وقت خودشو صرف کمک کردن به مجروحای انقلاب کرد.

نتایج “قتل عام” انقلابی فاجعه بار بود. یه نفر یه واگن پیدا کرد که تمام اجساد رو تا جایی که میشد رو هم رو هم توش بذارن.

مردی با مشعل بالای اجساد ایستاده بود و مشعل رو واسه مردم پاریس بالا گرفته بود تا جنایتی رو که مرتکب شده همه ببینن. مشعل، جسد زن جوونی رو در بالای انبوه اجساد با سینه‌ای خون آلود روشن کرد.

تمام شب واگن اجساد از جایی به جای دیگه تو کل پاریس می رفت. جمعیت زیادی که واگن رو دنبال می کردن، یکی یکی درب خونه‌های مردم رو میزدن، بیدارشون می کردن و مجبورشون می‌کردن واسه دیدن اجساد به خیابونا برن.

بیرون از پاریس، راه‌آهن‌ها و پل‌ها در تمام جهات به مسافت سی مایل ویران شده بودن. شیر و غذا کم بود و اجازه ورود به شهر رو نداشت.

مردم اجازه نمی‌دادن هیچ نشونه ای از نارضایتی وجود داشته باشه.

در حالی که اجساد رو تو شهر به نمایش می‌ذاشتن از مردم می‌خواستن تا از خونه هاشون با استفاده از وسایل رنگی یا شمع‌هایی که بیرون از پنجره ها میذاشتن، ظهور جمهوری جدید رو تصدیق کنن.

میگن: «وای بر خونه‌هایی که ساکنانش نسبت به این درخواست بی تفاوت بودن. در عرض چند دقیقه تمام پنجره ها شکسته و تبدیل به خاک میشد، تا اینکه بالاخره دستی ترسان و لرزان دیده میشد که چند شمع رو روی قاب پنجره می‌چید و روشن‌شون میکرد.»

اینجوری خواسته‌هاشونو تحمیل میکردن. از ویرانی‌ای که تو شهر دیده میشد، معلوم بود که اینبار دیگه حرف از شورش نیست، بلکه انقلابه.

پیامدهای انقلاب

چند روز بعد از تموم شدن بدترین خشونت‌ها، باستیا با تاسف گزارش کرد که وظیفه پاکسازی شهر خیلی زیاد خواهد بود. میگفت حذف خرابه‌های انقلاب، از بازسازیِ کل فرانسه خیلی راحت‌تره. حدس باستیا این بود که علت واقعی انقلاب فوریه، شکست آزادی تو جامعه فرانسه بوده. میگفت: “مگه میشه شهروندانی کاملا آزاد رو تصور کرد که بخوان دولت‌شونو سرنگون کنن، اونم وقتی دولت‌شون مشغول ارضای حیاتی ترین و شدیدترین نیاز اجتماعی، یعنی نیاز به عدالته؟”

باستیا که با ناراحتی به ویرانه های جامعه فرانسه نگاه می‌کرد، با تعجب میگفت: «ما راه‌های زیادی رو امتحان کرده ایم. کی میخوایم ساده‌ترین راه – یعنی آزادی – رو امتحان کنیم؟»

در مجموع دیدگاه باستیا در مورد انقلاب 1848 این بود که جامعه ای که سقوط میکنه، سزاوار سقوط کردنه. اما بازم نمی‌تونست آثار خشونت ویرانگری رو که می‌دید تایید کنه.

به نظر اون فقدان آزادی باعث این مشکل شده بود، اما هیچ نشونه‌ای نمی‌دید که خلق و خوی فعلیِ مردم فرانسه بخواد وضعیت بهتری رو ایجاد کنه.

باستیا هشدار داد که اگرچه شکست دموکراسی طبقه متوسط، ​​انقلابی رو به وجود آورد که ظاهرا انگیزه‌اش دموکراسی طبقه کارگر بود، اما شکست واقعی، اصرار وحشیانه‌ایه که باور داره “قدرت سیاسی بزرگ” می‌تونه به نحوی به زندگی انسان‌ها کمک کند. “این باوره” که آفت جامعه‌ی فرانسه‌اس!

جمع بندی

چیزی که شنیدین قسمت دوم از سوژه‌ی “داستان انقلاب‌های فرانسه” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. 

داریم چیکار میکنیم؟

داریم درباره موضوع آزادی صحبت میکنیم.

از جنبه‌های مختلفی در موردش حرف زدیم تا حالا و قصدمونم اینه که بیشتر و عمیق‌تر تو آینده بهش بپردازیم. اولش با کتاب‌های سرچشمه‌ها و تاریخ خودآگاهی و همینطورم طرحواره‌های معنا، از بعد روانشناسی به موضوع آزادی پرداختیم.

بعد از کتاب راه بردگیِ فردریک هایک صحبت کردیم و آزادی رو از بعد اقتصادی بررسی کردیم.

بعد کتاب قانون رو ترجمه و به صورت کتاب صوتی منتشر کردیم. کتاب قانون، یه کتاب فلسفه سیاسیه که اهمیت موضوع آزادی رو بیان میکنه. اما لازم دیدیم که در مورد فضای تاریخیِ این کتابم صحبت کنیم، بنابراین تو این سه قسمت، از بعد تاریخی در مورد اهمیت موضوع آزادی صحبت کردیم.

باستیا آدمیه که از جنبه‌ی متفاوتی به ماجرای بلبشوی اون برهه از تاریخِ پرآشوبِ فرانسه نگاه میکنه. و علت رو تو موضوع “آزادی انسان تو تمام فعالیت‌هاش” پیدا کرد. 

اما کار مردم فرانسه با انقلاب تموم نشده، تو قسمت آینده توضیح میدیم که مردم فرانسه چیکار کردن و بالاخره واسه باستیا چه اتفاقی افتاد. بنابراین قسمت آینده رو هم باهامون همراه باشین.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.