کارل یونگ

شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ – قسمت اول

تاریخ انتشار: 27 مهر 1401

تو این قسمت داستان زندگی کارل یونگ رو تعریف می کنیم و تو قسمت های بعدی بیشتر در مورد طرز فکر یونگ در مورد آزادی صحبت می کنیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1- کتاب سی جی یونگ، افسانه او در زمانه ما نوشته ماری لوئی فون فرانتس
2- صفحه ویکی‌پدیای Carl Jung
3- ویدیوهای کانال یوتیوب Academy of Ideas درباره مقدمه‌ای بر کارل یونگ و نظریاتش
4- پیج اینستاگرام spirit_and_life

موسیقی متن: ترک Freedom از Pharell Williams و ترک Una Mattina از Ludovico Einaudi

رونوشت این قسمت:

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابه لای کتابا دنبال “آزادی” می‌گردیم.

این اولین قسمت از سوژه‌ی سه قسمتیِ “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ”عه. کارل یونگ اولین نویسنده‌ای بود که قبلا حدود دو سال پیش، زندگینامه و یه کوچولو از ایده هاشو تعریف کردیم. اما ازونجایی که اون زمان هنوز موضوع آزادی رو انتخاب نکرده بودیم و اولای ساخت پادکست کم تجربه‌تر بودیم، به نظرمون حق مطلب در مورد یونگ ادا نشد و جا داره که دوباره و با عمق بیشتر بهش بپردازیم.

تو قسمت اول داستان زندگی یونگ رو تعریف میکنیم. تو قسمت دوم، میریم سراغ افکار و نظریات یونگ تا بیشتر با فضای فکری و ادبیاتش آشنا شیم. و تو قسمت سوم، میخوایم بگیم که این موضوعات چه ربطی به آزادی پیدا میکنه و یونگ در مورد آزادی چه حرفایی زده.

به قسمت اول از سوژه “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” گوش کنین.

زندگینامه یونگ

روزگاری نیچه گفت: “خدا مرده!” این حرف تو مطبوعات اون زمان خیلی سر و صدا کرد. خیلیا در موردش بحث کردن. اون زمان کارل یونگ یه پسره کوچیک بود که این حرفا مضطرب‌اش می کرد.

یونگ تو جولای سال 1875 تو سوئیس متولد شد. اون اولین پسر بازمانده‌ی پدر و مادرش – پاول یونگ (Paul Jung) و امیلی پرایس‌وِرک (Emilie Preiswerk) – بود. قبل از کارل، دو تا پسر دیگه ام بودن که یکی مرده به دنیا اومد و اون یکی فقط چند روز زنده بود.

پدربزرگ کارل، یعنی پدرِ پدرش، یه استاد دانشگاه معروف تو رشته پزشکی بود هم اسم خودش – همون کارل گوستاو یونگ (البته دیکته‌اش یکم فرق میکنه با خود کارل یونگِ روانشناس، این کارل با cعه؛ پدربزرگش کارل، با kعه!) حالا بگذریم. اینو گفتم که بگم با اینکه اوضاع پدربزرگ بدک نبود، اما پدر – یعنی پاول – نتونست اوضاع مالی عجیب غریبی واسه خودش رقم بزنه، و وضع مالی‌اش از حد یه کشیشِ روستاییِ فقیر تو یه کلیسا بالاتر نرفت.

امیلی، مادر کارل، هم تا پنج نسل شو بگیری بری عقب، همه سوئیسی بودن و خودش بچه‌ی کوچیک یه روحانی و کارمند دانشگاه بازل بود.

وقتی کارل یونگ شش سالش بود، پدرش به شهر بهتری به نام لافن منتقل شد. تو این دوران بود که تنش بین پدر و مادر کارل شدت پیدا کرد. مادر کارل آدم عجیب و غریب و افسرده‌ای بود. اون زمان قابل توجهی رو تو اتاق خوابش می‌گذروند و میگفت اونجا جاییه که شبها، ارواح به ملاقاتش میان. کارل یونگ میگه مادرش با اینکه روزها عادی بود، اما شبها عجیب و غریب و مرموز میشد. اون میگه یه شب چهره‌ی نامشخص و کم فروغی رو دیده که از اتاق مادرش بیرون میومد در حالیکه سری بریده داشت که معلق بین زمین و آسمون جلوی بدنش حرکت میکرد.

کارل یونگ با پدرش رابطه‌ی بهتری داشت. اوضاع مادر تو یه دورانی به حدی وخیم شد که به دلیل یه بیماریِ ناشناخته چند ماهی تو بیمارستانی نزدیکیِ بازل بستری شد. تو این دوران کوتاه، پاول، کارل کوچیک رو فرستاد پیش خواهرِ مجردِ امیلی، ولی به فاصله کمی کارل به محل سکونت پدرش برگشت.

دوره‌های غیبت و افسرئگیِ مداوم امیلی، پسرش رو عمیقا آزار میداد، طوریکه واسه کارل یونگ، تا مدتها واژه “زنان” با حس “بی‌اعتمادیِ ذاتی” مربوط بود، در حالی که “پدر” با حس “قابل اعتماد بودن” و البته “ناتوانی” مرتبط بود.

یونگ تو خاطراتش میگه: تاثیر والدینم رو من همون تجربه احساس “ناتوانی” بود که من زندگی‌مو باهاش شروع کردم. بعدها بود که تو این احساس تجدیدنظر کردم. موقعی که به دوستان مرد اعتماد کردمو از بعضی شون ناامید شدم و وقتی به زنها بی‌اعتماد بودم ولی از بعضی شون ناامید نشدم.

پدر کارل یونگ بعد از سه سال زندگی تو شهر لافن درخواست انتقال کرد. بعد از موافقت با درخواست‌اش، منتقل‌اش کردن به نزدیکیِ شهر بازل، جایی که تو محوطه کلیسا زندگی می‌کردن. یکی از مزایای این انتقال، نزدیک شدن امیلی به خانواده اش بود که رو بهبود حال و احوالش تاثیر قابل توجهی گذاشت.

وقتی کارل نه سالش بود، خواهرش یوهانا یونگ به دنیا اومد. اون بعدها منشی برادرش شد.

یه روز کارل یونگ ناخواسته کفن و دفن کسی رو دید که سالها اون اطراف رفت و آمد داشت. یونگ شنید که در موردش میگفتن: “او چند صباحی پیش ما بود و امروز عیسی مسیح اون را پیش خودش برد.”

یونگ بعد ازون ماجرا یواش یواش به این نتیجه رسید که  پس: “…مسیح آدم خواره!” 

گرچه تصویر سیاهی که از عیسی مسیح تو ذهنش شکل گرفته بود فقط به خاطر اتفاقاتی که تو دنیای بیرون می افتاد نبود. بلکه خیلی وابسته به شرایط و جو غالب تو اون برهه از زمان بود.

با اینکه خانواده‌ای بودن با پیشینه‌ی مذهبی، پدر یونگ باور به خدا رو یواش یواش رها کرد. اون ناامیدانه سعی میکرد که رنجش رو با یه دیدگاه خودآگاه جایگزین کنه.

مادرش اما تکلیف مشخصی نداشت. به بعضی چیزا باور داشت و به چیزام نه.

اما وقتی مردم میگن “خدا مرده!” منظورشون دقیقا چیه؟

شاید یکی با خودش بگه اگه خدایی مستقل از تجربه ی انسانیه ما بخواد وجود داشته باشه، از دست رفتن اسمش مطابق اون چیزی که مد روزه خیلی هم مسئله ی مهمی نیست! واقعیت اینه که این حرف یعنی تصویر ما از خدا یا تعریف‌مون از خدا مرده! همون تصویر و تعریفی که واسه گذشتگان‌مون در عالی ترین مرتبه‌ی خودش زنده بود!

بعدها یونگ فهمید که اون چیزی که پسِ اسم خدا واسه مردم زنده موند یه قدرت روانشناختی بزرگه که احترام مردم بر می انگیزه. خدا هیچوقت تو چارچوب تصویری که انسان واسه‌اش ساخته جا نمیشه. هیچوقت تعریف نمیشه.

بنابراین مفهوم خدا، آزاده که این چارچوب هارو بشکنه و دوباره از نو خودش رو آشکار کنه.

از نظر یونگ به جای اینکه بگیم: “خدا مرده!” دقیق تر اینه که بگیم: “خدا گم شده! اون بالاترین ارزش که زندگی و معنا می‌بخشه گم شده!”

“خدا تصویرش رو از ما پوشیده، حالا کجا باید دوباره پیداش کنیم؟” اون میگه پدیده ی گم شدن خدا به هیچ وجه چیز نادری تو فرهنگها نیست. این مسئله در طول تاریخ و تو جاهای مختلف، بارها تکرار شده و هر بار اتفاق افتادنش، جوامع رو تو بحران های اجتماعی و روانشناختی فرو برده.

خدای خیلی از ادیان “مرده”. خصوصا این مفهوم رو میشه تو مصلوب شدن و رستاخیز مسیح تو باورهای مسیحیان دید: نماد خداگونه ای که زنده بود، مرد، و بعد از دیده‌ها پنهان شد…

این داستان یه چیزه دیگه رم به ما میگه: اینکه یه ارزش دوباره به طرز معجزه آسایی رستاخیز داره، اما تغییر شکل پیدا می‌کنه و زنده می‌شه.

این دیدگاه یونگ تو سال 1938 تو آثارش منتشر شده. و ریشه تو تجربیات شخصی خودش از اولین رویاهایی داره که به یاد میاره.

چیزی که اون از اولین رویای کودکانه‌اش میتونه به یاد بیاره، خوابی نمادین ه که زمینه ساز زندگی کاری و شخصیش شد. اون اینطور نوشته که کشیشی به تنهایی جلوی قلعه لافن (Laufen) تو سوئیس وایساده بود. و خودش – منظور یونگ – تو چمنزاری وسیع پشت این قلعه قدم میزد. تو این رویا، یونگ ناگهان خودش رو مقابل یه گودال سیاه و عمیق دید که قبل ازون هیچوقت ندیده بود.

اون میگه: “من کنجکاو بودم. بنابراین از نردبون سنگی گودال شروع کردم به پایین رفتن… من مردد و ترسان تو اعماق تاریکی پایین و پایین تر رفتم. اونقد پایین رفتم تا رسیدم به حفره ای که جلوش رو پرده ای سبز رنگ پوشونده بود.

پرده رو کنار زدم و محوطه ای دیدم که مقابلش تختی از طلا بود. روی این تخت طلایی یه چیزی بود.

من در حالتی از دقت و هوشیاری فهمیدم که براش ارزش و احترام قائلم.

تو محوطه نور بود. گرچه هیچ پنجره یا منبعی برای نور نمیشد دید. و بالای سر او چیز، هاله ای نورانی قرار داشت.

اون چیز اصلا تکون نمیخورد. گرچه من فکر میکردم هر لحظه ممکنه تکون بخوره از تختش پایین بیاد و به سمت من بخزه.

بعد فهمیدم که شبیه به یک درخت غول پیکره که به جای سرشاخه یک چشم بالاش قرار گرفته. این چشم به طور ثابت فقط به بالا خیره شده.

بدنه کلفت این درخت از جنس پوست و گوشت عریان بود.

من از ترس فلج شده بودم. ناگهان از جایی خارج از اون محوطه صدای مادرمو شنیدم که میگفت: “آره! بهش نگاه کن! این همون آدم خواره!” و من غرقه عرق در حالی که تا حد مرگ ترسیده بودم از خواب پریدم.

اگرچه یونگ میگه که دقیقا نمیدونه که منظور مادرش این بود که “این موجود همون مسیحه آدمخواره” یا “مسیح نه! بلکه این موجوده که آدم خواره!”

یونگ سالها بعد معنای نمادین اون رویا رو فهمید: گوداله اون چمنزار، نماد قبره و اون پرده سمبلی برای اسرار زمین که تو دل خودش نگه داشته و با رنگ سبز گیاهانش پوشونده‌تشون: “چیزی غیر بشری، که در دنیایی زیر زمین زندگی میکنه هست. که به بالا خیره شده و غذاش گوشت انسانه”.

این رویا شروع وروده یونگ به قلمرو تاریکی بود…

اون میگه: “زندگی اندیشه ورزانه‌ی من، ناخودآگاه از اون زمان شروع شده بود…”

یونگ باور داشت که خدای اروس (Eros) یا اهریمن، که تو اولین رویاش باهاش روبرو شده، قرار نبود اونو تو صلح و آرامش رها کنه. بلکه یونگ رو با خودش به عمیق ترین ژرفای وجودش می برد. و مجبورش میکرد که بیشتر و بیشتر جستجو کنه.

اون میگه: “درون من اهریمنی وجود داره… اون به من قدرت میده، هر زمان که بی رحم میشم به خاطره اینه که من تو مشت اون اهریمنم. من هیچوقت نمیتونستم کاری رو که شروع کردم رها کنم. مجبور بودم که سریع عمل کنم تا بتونم با رویایی که دیده بودم کنار بیام. مردم هم عصر من رویاهای منو درک نمیکردن، اونا فقط یه احمق و میدیدن که شتابزده میره و میاد.

من به جای دیگران از یه قانون درونی پیروی میکردم…

وقتی به وادی ناخودآگاه وارد میشی تنها میشی، و واسه خودت دشمن تراشی میکنی.

یه آدم خلاق اراده‌ی زیادی از خودش تو زندگیش نداره. اون کمتر آزاده. اون توسط به اهریمن درونی کنترل میشه.”

اون فالوس نمادین، اون درختِ تک چشم، مسیح یا اهریمن یا هر چی که اسمشو بذاریم، اون “چیزی” که یونگ تو خوابش دیده بود خیلی شبیه یه خدای باستانیه که همراه با خودش کمال میاره و خدای تغییر و تحولات درونیه.

رویای کودکانه‌ی یونگ حاوی پیامی بزرگتر و فراشخصی بود. رویای اون پاسخی به مردن خدا تو زمونه‌ای بود که یونگ فقط یه بچه‌اس. این مسئله نشون دهنده‌ی بار سنگینه سایه‌ایه که مردنه خدا بر کودکی‌اش انداخته.

به خاطر همینم اون گودال نشون دهنده‌ی قبر یه آدم بود و اون خدای نمادینی که تو باستان هم تصویرش اومده نماد زندگی روحانی بعد از مرگ و ضامن رستاخیز انسان بود. تو اون رویا مُرده، آدمیه که به تخت پادشاهیش تکیه زده و منتظره رستاخیزشه. مشابه این داستان تو افسانه های مصری ها و یونانی هام هست.

این رویا، اولین چشم‌انداز یونگ از زندگی مذهبی باقیِ عمرش بود. اون معتقده که یک خدای عظیمه، مرموزه، ناشناخته ی، پنهانی درون هر انسانی وجود داره که از اعماق روحش با اون حرف میزنه و به شیوه ای که اون فرد انتخاب میکنه خودش رو بهش نشون میده.

همونطور که قبلا گفتیم یونگ دقیقا نمیدونست که منظور مادرش تو اون رویا چی بوده؟ این که “این موجود همون مسیحه آدمخواره” یا “مسیح نه! بلکه این موجوده که آدم خواره!” در واقع دلیلش هم مشخصه! این موضوع یه پارادوکسه! یه تناقضه! مسیح هم اهریمنه و هم خدا. چون خدایی که میمیره در واقع میره به اعماق رمزآلود وجود.

یونگ بعدها میگه که مسیح در واقع کهن‌الگوی خودآگاهیه ماست، یا انعکاس خدا تو دنیای فیزیکی. یکی زمانی تو ناخودآگاه نمایان میشه که دیگری ناپدید شده یا “مرده” باشه، نه به عنوان یه دشمن، بلکه به عنوان تصویری که تغییر شکل پیدا کرده.

این مسئله عمق روان انسان رو تو یه فضای مسیحی، که یونگ درش رشد کرده، نشون میده که نه تنها مربوط به اون دورانه بلکه پایه‌های فرهنگهای امروزی مارو بعد از 100 سال به لرزه درآورده.

بعضی از خاطرات دوران بچگی یونگ تاثیر مادام‌العمری روش گذاشت. کوچیک که بود از یه خط کش چوبی، یه چیزی شبیه به مجسمه درست کرده بود و تو یه جامدادی گذاشته بودش. بعدا سنگی رو بهش اضافه کرد که بالا و پایینشو نقاشی کرده بود. اون این سنگ و مجسمه رو تو جامدادی‌اش تو اتاقِ زیر شیروونی قایم کرده بود. گاهی اوقات میرفت به اون مجسمه‌اش سری میزد و کاغذهایی که روش به زبانِ سرّیِ خودش چیزایی روش نوشته بود بهش اضافه می‌کرد یا میخوندشون.

بعدا میگفت این کارِ تشریفاتی واسه‌اش یجور احساس امنیت و آرامشِ درونی ایجاد میکنه. و بین این کاری که تو بچگی اش میکرد شباهت هایی با فرهنگ‌های بومی، مرتبط با توتم پیدا کرد. یادتون میاد تو قسمت فروید توضیح دادیم توتم چیه؟ قصه اشو تو قسمتی که زندگینامه فروید رو میگفتیم مفصلتر تعریف کردیم. اینجا فقط گذری میگم که یادمون بیاد توتم چیه. توتم یه جسمی معمولا به شکل حیوونه که قبایل قدیمی میساختن و میگفتن از قبیله شون حفاظت میکنه. یه جور نماده که نشون دهنده‌ی نیای مشترک اعضای قبیله اس که کشتنش حرومه. حالا اگه دوس داشتنین میتونین تو قسمت های آرشیو شده، زندگینامه فروید رو هم گوش بدین. فروید در مورد توتم و تابو کتاب نوشته.

اما برگردیم به یونگ. یونگ از این عملِ تشریفاتیِ شهودی‌اش نتیجه گرفت که کاری که میکرد یه مراسم ناخودآگاه بوده. و به همون شکلی انجامش میداد که به طرز شگفت‌انگیزی شبیه به مراسمیه که تو جاهای دوردست انجام میشه.

تو قسمت آینده که در مورد افکار و نظریات یونگ صحبت میکنیم میگیم که مشاهداتش در مورد نمادها، کهن الگوها و ناخودآگاه جمعی تا حدی الهام گرفته از همین تجربیات اولیه‌شه بعلاوه تحقیقاتی که تو این زمینه میکنه، بعلاوه  وجه اشتراکاتی که تو رویاهای بیماراش می‌بینه.

وقتی کارل یونگ 12 سالش بود و اولین سال تحصیلی شو تو مدرسه میگذروند، یبار یه پسره دیگه‌ای محکم هلش داد و خورد زمین. بعد از این زمین خوردن اون واسه لحظه‌ای از هوش رفت. ولی بعدش متوجه شد که این حادثه به طور غیر مستقیمی تقصیر خودش بوده. بعد یه فکری به ذهنش رسید: “حالا دیگه مجبور نیستی مدرسه بری!”

بعد از اون هر بار که میرفت مدرسه یا شروع میکرد به نوشتن تکالیفش، بیهوش میشد. تا اینکه بعد از شش ماه یبار صدای باباشو شنید که به یکی که اومد بود بازدیدش در مورد تواناییِ پسر بچه‌اش واسه تامین هزینه‌های زندگی‌ِ آینده‌اش با نگرانی حرف میزد. دیگه تو این دوران، شک کردن بودن که یونگ مبتلا به صرعه.

اینجا بود که کارل یونگ با واقعیتِ فقرِ خانواده‌اش روبرو شد، و اینکه نیاز داره که به تحصیلش ادامه بده. اون رفت به اتاق مطالعه‌ی باباش و میگه شروع کرد یه کتاب دستور زبان لاتین رو بررسی کردن. در این حین سه بار بیهوش شد، اما نهایتا تونست به این میلِ به بیهوشی غلبه کنه و دیگه بیهوش نشد!

یونگ بعدا در این مورد میگه این اتفاق بود که باعث شد بفهمم مفهوم “روان‌رنجوری” چیه و چه قدرتی داره.

اولا فک میکرد دوست داره کشیش بشه. بهرحال تو خونواده مذهبی بزرگ شده بود و از هر دو طرف تو آشناهاشون روحانی بودن. بعد یه مدت دلش میخواست باستان شناسی بخونه. ولی خونواده توان مالی شو نداشت که بفرستنش یه جایی دورتر از دانشگاه بازل. دانشگاه بازلم باستان شناسی تدریس نمی‌کرد. تا اینکه دوتا رویا مسیر شغلیه بعدیشو تا حدودی تعیین کرد.

اون به موضوعات طبیعی علاقه داشت. مثلا شیفته علوم انسانی بود، باستان شناسی، و علوم طبیعی دوست داشت. ولی تصمیم درباره انتخاب یکی از بین اینا رو مدتها به تاخیر انداخت. تا اینکه خواب دید که استخون های یه حیوون ماقبل تاریخو از قبر در میاره.

اون رویای دوم رو اینطور تعریف میکنه:

“دوباره من تو دل جنگل بودم. بین درختان انبوهش نهرهای آب جاری بود. که جایی در وسط جنگل به شکل یه گودال دایره‌ای بزرگ جمع میشد که اطرافش پر از گیاهان انبوه بود. جانوری بسیار فوق العاده و عجیب و غریب تا نیمه تو آب بود. رو پوستش پولک های براق و بیشماری داشت. همینطور اندام هایی شبیه شاخک داشت. اینکه موجودی تک یاخته و عظیم الجثه، اون چنان راحت تو محیطی بکر و آبی شفاف لمیده بود واسه‌ام خیلی شگفت انگیز بود.

این رویا عطشی واسه بیشتر دونستن در من بوجود آورد.”

این دو تا رویا یونگ رو به این نتیجه رسوند که باید تو علوم طبیعی تحصیل کنه. ولی چیزی که یونگ اونموقه نمیدونست و بعدا تو علوم طبیعی فهمید این بود که اون موجود تک یاخته ای که تصور کرده بود واقعا شکل و فرمی که تو خواب دیده بود نداشت.

بعدها متوجه شد که اون چیزی که تو خواب دیده قدرت روانه واسه نمایش دادن شکل دیگه ای از مسیح/اهریمنی که تو رویای زیر قبر دیده بود.

شکل دایره ایه گودال نه تنها نشون دهنده ی نور، بلکه نشون دهنده ی نظمی بود که تو اعماق تاریکه طبیعت نهفته است. این رویا تصویره نمادین دیگه ای از خدا بود که خودش رو نشون داده بود و در عین حال در اعماق جنگل به دور از دنیای انسانها پنهان بود.

البته یونگ تو اون زمان از یه چیزی اطلاع نداشت. یه باور باستانی که میگفت: “روح مقدس از درون با انسان حرف میزنه و این ارتباط رو از طریق رویا برقرار میکنه.” 

یونگ در اینکه باید انتخاب میکرد علوم طبیعی بخونه، شکی نداشت. اون تصمیم گرفته بود که یه محقق علوم طبیعی بشه…

اون تو تمام عمرش به این باور پایبند موند که واقعیت های طبیعت پایه و اساس هر دانشیه. چیزی که خیلیا در مورد نتونستن بفهمن این بود که از نظر یونگ طبیعت نه تنها در بیرون بلکه در درون انسان هم وجود داره و “روان جمعیه انسان” یه تیکه از طبیعته. اون میگه: “یه چیز عینی و مشهودی درون ما هست که ایگوی ذهنی مون نساخته تش. و ذهنیت مون باهاش در مقام یه مفهوم عینی روبرو میشه.”

بعد از رویای جنگل، دوران خوشی همراه با صلح تو دوران دانشجوییش شروع میشه.

اون میگه تو رویاهاش با “روح طبیعت” روبرو شده. روحی  که اول تو تاریکیه مرگ فرو رفت تا بعدا تو زلال نورانیِ طبیعتی بکر دوباره سربلند کنه…

یونگ بعد از مدتی از بیان شاعرانه ی تجربیات شخصیش پشیمون شد و تصمیم گرفت به شیوه ای علمی با دنیای روان روبرو بشه. اگرچه لحن شاعرانه شو تو آثارش هنوز هم میشه احساس کرد.

یونگ خیلی سریع متوجه یک حضوره روانیه زنده در درونش شد. چیزی که ما امروزه بهش میگیم ضمیر ناخودآگاه. 

یونگ از بچگی‌اش منزوی و درونگرا بود و از همون بچگی‌شم اینو میدونست که مثل مادرش دوتا شخصیت داره: یکی یه شهروند سوئیسیِ مدرن؛ شخصیتی که بیشتر با قرن هجدهم متناسبه. و بهش میگفت “شخصیت شماره 1” همون پسر بچه‌ی معمولیِ مدرسه ای که تو اون زمان زندگی می کرد. و اون یکی “شخصیت شماره 2” مردی با وقار، مقتدر، تاثیرگذار و تاثیرپذیر از گذشته بود.

اون تو کتاب خاطرات، رویاها و تاملات، از وجود دو قلمرو درون هر انسان نام می بره و اسم شونو میذاره قلمرو اول و قلمرو دوم. اولی همون ایگو (یا ساختار روان منطقی و خودآگاه انسانه) و قلمرو دوم،  ذهن ناخودآگاهه.

یونگ میگه: “جایی در نهانِ خودم میدونستم که من دو نفرم. یه نفر همون پسره مادر و پدرمه که مدرسه رفته، تلاش کرده، وضعیت مناسبی داشته، آدم همراهیه و تمیزتر از اکثر پسرهای اطرافشه. اون یکی یه آدمه سالخورده‌ی بی اعتماد و بدبینه، دور از دنیای آدمهاس، اما نزدیک به طبیعت، زمین، خورشید، ماه، تمام موجودات زنده، و بالاتر از همه نزدیک به شب، رویا و “خداییه” که مستقیما از درون باهاش در ارتباطه.”

اون میگه: “طبیعت، مثل من، مجزای از خدا و غیر الهیه. گرچه توسط خدا آفریده شده و نمود خداست. هیچ چیزی منو قانع نمیکنه که بخوام بگم خدا بیشتر از هر چیزی در انسان نمود پیدا کرده. بلکه بیشتر معتقدم جوهر وجود خدا خیلی بیشتر تو کوه، جنگل، رود، دریا، حیوان و به طور کلی تو عناصر طبیعی مشهوده تا در انسان.

یونگ میگه: “قلمرو اول من، قلمرو همون شخصیت ناسازگار و تا حدی با استعداده که اهداف و جاه طلبی های خودشو داره”. همینطور ازش به عنوان “قلمرو تاریک درون” یاد میکنه. اما قلمرو دومش رو اینطور توصیف کرده: “قلمرویی که هرکس بهش وارد میشه ناگهان تغییر کرده و قدرتی به اندازه چشم انداز جهان هستی پیدا میکنه. وجودش تو این سرزمین سرشار از شگفتی، ستایش و فراموش کردنه خودشه. تو این قلمرو هیچ چیزی فرد رو از خدا جدا نمیکنه. و خدا به عنوان یک راز شخصی و فرا شخصی پذیرفته شده ست. تو این قلمرو، فرد هیچ شخصیت تعریف شده ای نداره. اون همزمان متولد، زنده و مرده ست. و سرشار از نور در دل دالان های قصری سلطنتی زندگی میکنه. این قلمرو، فرای هر مذهبیه که تا امروز با انسان حرف زده.”

یونگ تو سال اول دانشگاه رویای صادقانه و تعیین کننده ی دیگه ای دید که نشون از پایان سرگردونی‌اش بین این دو قلمرو داشت. اون گفته: “به روشنی فهمیدم که مسیر من از محدودیتها و تاریکی های همین دنیای سه بعدی میگذره و به ورای اون میرسه.

حالا در پرتو خودآگاهی می فهمیدم که اون قلمرو نور درونی، مثل سایه ای غول آسا واسه مردم میمونه… و بلافاصله فهمیدم… که چرا وقتی از قلمرو درون و ضمیر ناخودآگاه حرفی میزدم، سایه‌ی شرم و خجالت (یا همون “سایه بیگانگی”) رو بر چهره مردم می بینم.”

این باور در طول تحصیلاتش از یونگ محافظت کرد. چرا که اونو وارد هیچ نوع معرکه‌ای با دیگران نمی‌کرد که توش با آدمهایی مقایسه شه که به خاطر مصرف داروهای توهم زا تجربه‌های مشابهی داشته‌ان. چون بسیار پیش اومده بود که بچه ها اونو عارف یا پیامبر لقب بدن و اذیتش کنن.

افرادی که تو این برهه باهاش آشنا شده بودن از نقطه ی عطف زندگیش هیچی نمیدونستن. چون یونگ یکبار و برای همیشه تصمیم گرفته بود که هیچ حرفی از قلمرو ناخودآگاه نزنه. به جاش تصمیم گرفت که این قلمرو رو به صورت عینی و به عنوان یه پدیده مستقل از تجربیات شخصی‌اش بررسی و توصیف کنه.

از نظر اون، زرتشت، قلمرو ناخودآگاه نیچه ست. ولی میگه: “اشتباه نیچه از دیدگاه من اینجاس که سعی میکنه بدون ترس و بی تردید درباره ی دنیایی حرف بزنه که چیزی ازش سردرنمیاره. و هرچی بیشتر بین خودش و هم عصراش احساس بیگانگی میکنه، با استعاره های سوزان تر و اشتیاق حماسی تری سعی میکنه دیگران رو قانع کنه.” اون میگه هرچی ایگوی کسی قلمرو ناخودآگاه رو بهتر درک کرده باشه قدرتمندتر و فروتن تر میشه.

اون به سه نفر در طول تاریخ اشاره میکنه به نام های هیتلر (که آشناییم)، مَنسون (Manson که یه جانی معروف آمریکاییه) و سابوتای سِوی (Sabbatai Sevi که آدمیه که در سال حدود 1600 میلادی ادعا کرده که همون مسیح یهودیاس). یونگ از این سه نفر یاد میکنه و میگه این آدمهای عوام فریب و شبه پیامبرهای مذهبی صدمه های نامحدودی به دنیا وارد کردن چون تجربه های معمول ناخودآگاه شونو با گستاخی تبدیل به زهری کشنده کردن.

به خاطر همینه که دنیا تمایل داره امکان هرگونه تجربه ی ناخودآگاه رو رد کنه. چون یونگ معتقده که مخرب بودن یا نبودنه تجربه های درونی وابسته به رویکرد درسته فرد نسبت به اوناس.

پیرو همین قضیه، اون بعدها تو سمینارهای مفصلی جمله به جمله ی کتاب “و چنین گفت زرتشت” نیچه رو با عکسهاش تفسیر میکنه تا بتونه نبوغ الهام بخش‌شو از معضلاته شخصیتیه نیچه جدا کنه.

یونگ بر این باوره که بیان تجربیات ناخودآگاه توسط ایگو باعث آلوده شدنه ضمیر ناخودآگاه به نقص ها و غرور میشه، چون خودآگاه و ناخودآگاه ازون اول یکپارچه نبودن با همدیگه.

شخصیت دیگه ای که یونگ بارها و بارها ازش حرف میزنه هگله. اون میگه مشکلی مشابه با نیچه در مورد هگل هم صادقه منتها در مورد هگل منجر به ایجاد یه ایدئولوژی نادرست هم شده.

یونگ معتقده اگرچه هگل دچار روان پریشی نمی شه، اما کارش، مثل نیچه، تحت تاثیره عدم تمایز بین ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهه.

هگل تو نوشته هاش ناخودآگاه شو ابراز کرده. اینطور به نظر میاد که انگار ایگوشه که داره فکر میکنه و حرف میزنه. هگل حتی ادعا میکنه که دولت هم باید به کمک قدرتی که داره این حقایق رو منتشر کنه.

به عبارت دیگه، یونگ میگه هگل قربانی یجور ادعای قدرت معنوی شد. هگل شخصیتی مثل ناپلئون رو تحسین می‌کرد و ضعفش، از نظر یونگ، “تلاش واسه تسلط پیدا کردن به همه چیز بود، از جمله تسلط به ناخودآگاه، از طریق عقل”.

یونگ میگه تجربه درونی روح توسط قدرت مسموم میشه.

یه خطر دیگه که تو همچین رویکردی نسبت به ناخودآگاه وجود داره و همینطور تو تفکر خیلی از متفکرای مارکسیست بعد از هگل دیده میشه اینه که خطر فرافکنی رو نمی‌بینن. چون مرتبط کردن کردن مسائل ناخودآگاه در قالب فرآیندهای فکری و خودآگاه باعث ایجاد فرافکنی میشه و در نتیجه باعث آلوده شدنه الهامات ناخودآگاه میشه. 

اما فرافکنی چیه؟ اینه که ما تمایل داریم انحرافاتی رو تو دیگران ببینیم که در واقع خودمون داریم اما ازشون ناآگاه‌ایم. یعنی تمام محدودیت ها، قضاوت های غلط و نفرت های شخصی‌مونو که ازشون ناآگاهیم منحرف می‌کنیم و نسبت شون میدیم به دیگران.

میگه: “مفهوم پروجکشن یا همون فرافکنی ابعاد خیلی بزرگتری ازونی که فکرشو میکنیم داره. از ایدئولوژی ها و مذاهب بگیر تا حرفای سیاسیون” و … اصلا چرا راه دور بریم… همین خودمون! تو همین سطح روابط عادیه خودمون همیشه یه “اونایی” وجود داره که علت تمام مشکلات یا حداقل مشکلات گنده روزمره مونن. تقصیر “اونا”س که وضع ما اینه. دیدین پروجکتور (یا پروژکتوره خودمون) تصویر و میندازه روی یه شی دیگه مثل پرده؟ یونگ میگه: “ما ناخودآگاه ویژگی های بدمون رو پروجکت میکنیم رو دیگران. یعنی فک کنیم اونا بدن، در حالیکه نمیدونیم ویژگیایی که میگیم رو در واقع خودمون داریم.”

یونگ میگه تمیز دادنه پروجکشن از واقعیت چندتا مرحله داره: اولش اینه که موضوع رو به عنوانه یه حقیقت دریافت میکنیم. بعد اگه حواسمون جمع باشه بهش شک میکنیم یا یه تناقضایی توی واقعیتی که درک کردیم میبینیم. بعد میفهمیم که این تعبیر یه خطا یا توهم بوده. حالا باید آدم از خودش بپرسه که این تصویره غلط از کجای وجودش ایجاد شده؟ بعد میفهمه که این تصویر از چه اختلاله روانی ای ایجاد شده و در واقع این نقص از سمت شخصیته خودشه.

یونگ میگه از همچین انحرافایی فقط زمانی میشه جلوگیری کرد که به هیچ وجه به هیچ قدرت روحی و فکری ماورایی نسبت داده نشن و بین تفکر خودآگاهه قابل انتقاد و الهامات ناخودآگاه تفاوت قائل شیم.

یونگ معتقده که باید از نور کوچک درون محافظت کرد. اون هیچوقت بر اهمیت درک این نور تاکید نکرده به اندازه کافی، در حالیکه معنای نهاییه زندگی و وجود رو تو همین نور پیدا کرده.

یونگ بر این باوره که هیچ درمان روانی ای بدون تغییر عمیق تو نگرش خودمون وجود نداره.

اون بعد از مدتهای طولانی تونست مسیر حرفه ایه خودش رو پیدا کنه.

یونگ اول تو دانشکده علوم طبیعی دانشگاه بازل (University of Basel) درس خوند. بعد وقتی آخرای سالهای دانشجویی‌اش، وقت انتخاب تخصص رسیده بود، هم به جراحی فکر میکرد، هم به پزشکی داخلی.

موقعی که داشت واسه امتحانات نهایی‌اش آماده می‌شد، کتاب روانپزشکی کرفت ابینگ (Krafft-Ebing) رو خوند. دو تا مشاهده توی این کتاب “احساسات فوق العاده‌ای” رو تو یونگ برانگیخته کرد. یکی مربوط به بینش نسبی تو روانپزشکی بود و اون یکی مربوط به این بود که روان‌رنجوری‌ها “بیماری های شخصیت‌ان”. بلخره یه رشته‌ای وجود داشت که بیولوژی رو با موضوعات معنوی یه جورایی بشه بهم مربوط دونست.

اون میگه: “تو همون لحظه از هیجانه شدیدم فهمیدم که هدفم روانپزشکیه.”

میگه: “این حوزه بلخره جایی بود که دو علاقه مندیه من به کار تجربی و بررسی روح انسان، نهایتا مثل دو رودی که به هم برسن، با هم یکی شدن. و منو به اهداف دور دستم میرسوندن.”

یونگ معتقده که تقابل علوم انسانی و علوم پایه، که از ویژگی های اون زمان بوده، در قلمرو روان انسان میتونه برطرف بشه. چون از نظرش روان انسان جاییه که ماده و روح با هم ادغام میشن.

یونگ بعد از امتحانای نهاییش، تو سال 1900، واسه پیدا کردنه جوابه یه سواله بزرگ رفت… و به کارکنان بیمارستانه روانیه بورگ هالزی (Burghölzli) تو زوریخ ملحق شد. تو این بیمارستان زیر نظر پزشکی به نام بلولِر کار میکرد که از قبل کارای فروید رو دنبال میکرد. در واقع ایشون بود که یونگ رو با نوشته‌های فروید آشنا کرد و از یونگ خواست که نقدی بنویسه رو کتابی که فروید اخیرا منتشر کرده بود به اسم “تعبیر خواب”.

اما سوالی که ازون اول ذهن یونگ رو درگیر کرد این بود که: “واقعا تو مغز یه بیمار روانی چه اتفاقی میفته؟”

قبلا درمانه همچین بیمارایی صرفا محدود میشد به مکتوب کردنه علائم‌شون و تشخیص‌هایی که براش میدادن. اصلا از پرسیدنه سوالای نامتعارف که از مشخصه های کاره یونگه خبری نبود.

یونگ باور داشت باید از “راز زندگیه” هر کسی سر درآورد تا بشه فهمید که چطور باید “درمانش” کرد. به میگفت: “باید بفهمی این آدمی که جلوت نشسته تو برخورد با کدوم صخره ی پنهان زندگیش خرد شده، تا بتونی کلید درمانشو پیدا کنی.” و میگفت: “راه پیدا کردنه این کلید تو ارتباط بلند مدت و صبورانه با فرده.”

اون تو آخرین مقاله ای که نوشته میگه: “هیچ اصول واحدی نداره که بگیم روانپزشک میتونه یاد بگیره و همه بیماراشو باهاش درمان کنه، بلکه هر بیمار، فردیه با ویژگی ها و شرایط منحصر به فردی که تجربه کرده.”

به قول خودمون نمیشه واسه همه یه نسخه پیچید! 

اما یونگ تو سال 1903 با دختری به نام اِما راشیباخ (Emma Rauschenbach) ازدواج کرد. اِما دختر یه صنعتگر پولدار تو شرق سوئیس بود. پدر اِما صاحب یه شرکت بین‌المللی تو زمینه تولید ساعت‌های لوکس بود. بنابراین بعد از مرگ پدر اِما، عملا اونو یه خواهرش بعلاوه شوهراشون صاحب این شرکت شدن. تجارت اونا چنان رونقی داشت که دهه ها امنیت مالی خانواده رو تامین کنه. 

اما یونگ مثه باجناقش:) وارد این کسب‌وکار نشد – یعنی روحیه بیزنس نداشت – بنابراین صرفا به عنوان سهامدار باقی موند. اِما وقتی ازدواج کرد چندان تحصیلاتی نداشت ولی بعد از یه مدت به زمینه مطالعاتیِ یونگ علاقه مند شد. درس خوند و بعدها شد دستیار یونگ. بعد از سالهام به یه روانکاو مشهور تبدیل شد. اونا پنج تا بچه داشتن: چهار تا دخترو یه پسر. و این ازدواج تا زمان مرگ اِما تو سال 1955 ادامه پیدا کرد. البته مناقشه‌های جدی‌ایم وجود داره در این مورد که یونگ تو دوران ازدواجش روابط دیگه‌ایم داشته!

خلاصه 5 سال بعد از ورودش به بیمارستان بورگ هالزی، یونگ به عنوان پزشک ارشد به طور دائم تو این بیمارستان و به عنوان مدرس تو دانشکده پزشکیِ دانشگاه زوریخ مشغول به کار شد. ولی بعد از مدتی بیمارستان روانی رو ترک کرد و یه مطب خونگی به همراه نشریه‌ای تو زمینه مطالعات تشخیص بیماری راه انداخت که فروید بهش علاقه مند شد.

تو اولیه دهه 1900، خب روانشناسی به عنوان یه علم، هنوز تو مراحل اولیه بود، ولی تو همون دوران یونگ تبدیل به یه مدافعِ واجد صلاحیت واسه “روانکاوی” جدیدِ فروید شد. درست تو همون زمانی که فروید به همکارا و شاگردای جدیدی نیاز داشت تا ایده هاشو گسترش بدن، تحقیقات یونگ تو بورگ‌هالزی – که یه کلینیک مشهور روانپزشکی تو زوریخ بود – از قبل باعث شده بود که توجه بین‌المللی به فروید جلب شه.

اینجوری بود که حالا یونگ یه نسخه هایی از کارای تحقیقاتی شو واسه فروید میفرستاد و یکی از این نسخه هارو فروید قبلا خودش تهیه کرده بود. خلاصه یواش یواش زمینه آشنایی یونگ حدودا 30 ساله با فروید تقریبا 50 ساله فراهم شد. و اونا تو سال 1907 همدیگه رو حضوری تو وین ملاقات کردن. یونگ میگه اولین گفتگوشون 13 ساعت طول کشید. و یه گفتگوی سنگین و پر هیجان بود که هر دو شونو تا دم مرگ پیش برد! 13 ساعت گفتگوی بی‌وقفه و سنگین! میگه دیگه داشتیم واقعا می مردیم.

اون در اینباره نوشت: “بزرگترین دستاورد فروید، جدی گرفتنه بیماران روانی بود. و وارد شدنه به روان عجیب و منحصر بفرده هر فرد بود. اون از چشمهای بیمار به موضوع نگاه میکرد تا بتونه به عمیق ترین درک از بیماریه روانی که تا امروز امکان پذیر بوده برسه. اون تو کارش بدون تعصب و غرور و با شجاعت عمل می کرد. فروید مثل پیامبری متعهد شده که خدایان دروغین رو سرنگون کنه. پرده ها، دروغها و ریاکاری هارو کنار بزنه و بی رحمانه پوسیدگیهای روان انسان رو به نمایش بده. اون تونست راهی واسه رسیدن به ناخودآگاه پیدا کنه. اون با تعبیر خواب تونست ابزار قدرتمندی رو واسه بررسی ناخودآگاه به انسان بده.”

اونا شش سال تقریبا با هم کار کردن. یونگ سردبیر سالنامه تازه تاسیسی شد به نام تحقیقات روانکاوی و آسیب‌شناسی روانی. تو این سالها اونا با هم به ایالات متحده آمریکا سفر کردن تا به دعوت دانشگاه کلارک در جمع تعدادی از روانپزشکا و عصب شناسا و روانشناسا سخنرانی کنن. روابط بین یونگ و فروید به حدی خوب بود که فروید تو سال 1910 یونگ رو به عنوان “پسرخونده، ولیعهد و جانشینش” به عنوان رئیس مادام‌العمر انجمن بین‌المللی روانکاوی پیشنهاد کرد.

ولی خب همکارای فروید شدیدا اعتراض کردن و در نتیجه‌اش یونگ دو دوره‌ی دو ساله شد رئیس انجمن روانکاوی. با همه‌ی این صمیمیت، وقتی یونگ رو روانشناسی ناخودآگاه با تمرکز بر رشد قسمت لیبیدوی مغز کار میکرد، تو موارد مربوط به ماهیت میل جنسی با فروید اختلاف نظر پیدا کرد و در نتیجه رو اهمیت رشد جنسی تاکید نکرد. به جاش رو ایده‌ی ناخودآگاه جمعی متمرکز شد – یعنی بخشی از روان ناخودآگاه‌مون که از طریق اجدادمون به ما به ارث میرسه.

با اینکه یونگم مثل فروید فکر میکرد که لیبیدو منبع مهمی تو رشد شخصییه، اما برخلاف فروید، فکر نمیکرد که لیبیدو تنها عامل تاثیرگذار رو رشد شخصیت باشه.

وقتی یونگ تو سال 1912 کتاب روانشناسی ناخودآگاه رو منتشر کرد، اختلاف نظرش با فروید روشن شد. این اختلاف نظر بیشتر و بیشتر شد تا اینکه عملا رابطه شخصی و کاری شون این دو نفر پایان پیدا کرد. هر کدوم شونم می‌گفتن نظری دارن که اون یکی نمی‌تونه اعتراف کنه که میتونه غلط باشه. بنابراین هر دو مرد بشر دوست و خیلی علاقه مند به تحلیل روان انسان بودن، اما وقتی پای تفسیر قدرتِ ناخودآگاه رسید، راهشون از همدیگه جدا شد.

اون چیزی که این دو محققه پیشگام رو به هم دیگه نزدیک کرده بود، در واقع درک مشترک‌شون از این موضوع بود که ناخودآگاه، واقعیت روانیه قابل نمایش و آزمایش در انسانه. و اون چیزی که راه اونها رو از هم جدا کرد این بود که فروید دلیل فرآیندهای ناخودآگاه رو تو عوامل بیولوژیکی و فیزیکی میدید. اما یونگ می گفت دلیل بروز ناخودآگاه هم جنبه های بیولوژیکی داره و هم جنبه های روحی و فرهنگیه نهادینه شده تو ناخودآگاه.

اختلاف نظر دیگه شون بر سر محتوای ناخودآگاه بود. به نظر یونگ، نظریه فروید در مورد ناخودآگاه ناقص بود و کاملا غیر ضروری منفی بود. میگفت فروید ناخودآگاه رو فقط مخزنی واسه احساسات و امیال سرکوب شده میدونه. یونگ میگفت درسته ولی لایه دیگه ای از ناخودآگاه هم ضرورتا باید با توجه به مشاهداتش وجود داشته باشه که “شخصی” نیست بلکه بین همه انسانها “مشترکه”. میدونم که این توضیح خیلی کلی و مختصره. ولی جای نگرانی نیست، تو قسمت آینده همه در مورد نظریات و افکار یونگ فقط توضیح میدم. در نتیجه فلن این مفهوم کلی رو به خاطر بسپرین.

نهایتا وقتی فروید به دیدن یکی از دوستانش به سوئیس اومد اما به زوریخ نرفت تا با یونگ ملاقات کنه، یونگ عمیقا ناراحت شد. یکسال بعد یونگ به تنهایی به آمریکا سفر کرد تا مجموعه‌ای از سخنرانی هاشو درباره روانشناسی ناخودآگاه ارائه کنه. انتشار این سخنرانی ها، اتفاقی بود که به گفته یونگ “به قیمت دوستی من با فروید تموم شد.” بنابراین نهایتا ارتباط یونگ و فروید تو سال 1913 کاملا قطع شد.

اون بعدها که زندگینامه شو تو کتاب خاطرات، رویاها و تاملات چاپ کرد از رفتار فروید به عنوان یه “سانسور شدید” یاد کرد. تمام کسایی که می‌شناخت، بعد از قطع ارتباط فروید و یونگ یا یونگ قطع رابطه کردن، به جز دو نفر از همکاراش.

یونگ کتاب روانشناسی ناخودآگاه رو که عامل جدایی اش از فروید میدونست، به عنوان تلاشی توصیف کرده که فقط تا حدی تونسته تو ایجاد فضایی گسترده تر تو دیده شدنِ کلِ پدیده‌های روانی تو محدوده روانپزشکی موفق باشه.” بعدها تو سال 1922 ام تو این کتاب تجدید نظر کرد و با عنوان نمادهای دگرگونی دوباره منتشرش کرد.

یونگ تو این فاصله کوتاه بین قطع ارتباط با فروید تا شروع جنگ جهانی اول – تو سال 1914 – دچار تحولات روانیِ سخت و اساسی شد که با شروع جنگ تشدید هم شد. تو آستانه 38 سالگی، یونگ تجربه‌ای داشت که بهش میگه “روبرویی وحشتناک با ناخودآگاه”. رویاهایی می‌دید و صداهایی می‌شنید که بیشتر نگرانش میکرد که مبتلا به روان پریشی یا اسکیزوفرنی شده.

ولی بهرحال اون تصمیم گرفت که اونچه که داره تجربه میکنه، منبع ارزشمندی واسه اطلاع از ناخودآگاهه. بنابراین خلوت میکرد و تو فرایندی که اسمشو گذاشته بود “تخیل فعال”، توهماتی رو به خودش القا میکرد. اون مجموعه‌ای از تمام چیزایی رو که تجربه میکرد تو 7 جلد کتاب نوشت. عنوانشم از روی رنگ جلد این کتابها گذاشت: کتابهای سیاه. اگرچه که دو جلد اولشون قهوه این:) بعدها این دست نوشته ها ویرایش شد ولی تا سالها بعد از مرگش نه کتابهای سیاه و نه کتاب سرخ منتشر نشدن.

کتابهای سیاه، که بیشتر محتواشو تا سال 1920 نوشته بود، به قول خود یونگ “سختترین تجربه‌اش” از مواجهه با ناخودآگاه بودن و تجربیاتی که تو توصیفش میگه “سفری اکتشافی واسه پیدا کردن قطب دیگه‌ی جهان!” این کتاب زمینه‌ای واسه نوشتن کتاب سرخ شد. در واقع تمام دست نوشته های یونگ تو کتاب های سیاه، بین بازه زمانیِ 1913 تا 1916، بعدا تبدیل به کتابی به اسم کتاب سرخ – که اونم نامگذاری اش از روی رنگ جلد دفترش بود. با اینکه کتاب سرخ یکی از آثار مهمش حساب میشه، ولی تا سال 2009 منتشر نشد.

خلاصه یونگ در طول جنگ جهانی اول، اون به عنوان پزشک ارتش فراخونده شد و خیلی زود شد فرمانده  اردوگاهی واسه اسرای جنگیِ بریتانیا. در واقع سوئیس تو جنگ جهانی اول بی‌طرف بود اما سوئیسی‌ها مجبور بودن هر کسی رو از ارتش های طرفینِ جنگ فرار میکردن تا از مرز سوئیس عبور کنه، توقیف کنن و شرایط کارآموزی واسه شون فراهم میکردن. یکی از کارای یونگم این بود که واسه بهتر کردن شرایط فراری‌های جنگ تشویق شون کنه تا تو دوره‌های دانشگاهی شرکت کنن.

یونگ یکی ازون نویسنده های پر کار روزگار بود که تو مدت زندگیش مشاهدات و یافته هاشو تو کتابهای زیادی نوشت و امروز در اختیار مان. متن خیلی از نمادهایی که تو رویاهای مختلف آنالیز کرده سنگین یا غریبه ست برای ما. وقتی از قلمرو ناخودآگاه حرف میزنه انگار که دیگه نمیشه تو حرفاش مرز بین خیال و واقعیت و تشخیص داد. بعد از 100 سال روانشناسا هنوز دارن حرفاشو تحلیل میکنن، هنوز ازش یاد می‌گیرنو هنوز نبوغ‌شو تحسین میکنن.

یونگ تو دوران انزوای میانسالی‌ش از سالهای 1925 تا 1945 دو تا سفر مهم و تاثیرگذار رفت: یکی به شرق آفریقا و یکی به هند. تو سفر آفریقا، یونگ با دیدن مردمان بدوی و بدور از فرهنگِ غربی، درک خودشو از “روانشناسی بدوی” بیشتر کرد. و بینش عمیقتری از مفهوم خودآگاهی به دست آورد.

اون میگه وقتی به چهره‌ای دوردست که بی‌حرکت وایستاده رو به منظره ای ابدی به نیزه اش تکیه داده، با خودم فکر کردم: “من این احساسو داشته‌ام. قبلا این لحظه رو تجربه کرده بودم. من همیشه این دنیایی رو می‌شناختم که ازم جدا شده بود. انگار به سرزمین جوونی‌ام برگشتم و انگار اون مرد سیاه پوستی که می‌دیدم رو می‌شناختم. انگار هزاران سال اونجا در انتظار من بود.”

تاثیر آفریقا بر یونگ چنان زیاد بود که میگه: “اونجا بود که معنی خودآگاه شدن انسان برام کاملا روشن شد. کیمیاگرا میگن: “اونچه طبیعت ناقص میذاره، هنر کامل میکنه.” وقتی منظره ای از چرای گله حیوونا رو دید که “سرهاشونو تکون میدن و مثل روخونه ای آهسته به جلو حرکت میکنن، مفهمیدم این همون سکون آغازِ ازلیِ جهانی بوده که همیشه وجود داشته، اما در حالتی از نیستی، چون عینیتی نداشته. چون تا اون زمان هیچکس خودآگاه نبوده و ندیده بود که این همون دنیاست. این منم. و این جهانه. ای تشخیص، برای اولین انسانی بود که تشخیص داد که وجود داره و دنیا رو مجزای از خودش دید و درک کرد”. بنابراین یونگ به این درک رسید که “من، به عنوان انسان، در آفرینشی نامرئی، با بخشیدنِ موجودیتی عینی به جهان، برش مهر کمال زدم.”

سفر دوم، تو سال 1937 به سمت هند بود. هند سفری بود که محدودیت های زبانیِ آفریقا رو نداشت. بنابراین تونست ارتباط بیشتری واسه درک فلسفه هندو و نمادهاش و همینطور قبیله های مادرسالاری که وجود داشت برقرار کنه. یونگ تو سفر هند بیشتر از 60 سال سن داشت.

موقعی که دیگه مسن بود، خودش و منشی ش آنیلا جاف (Aniela Jaffe) کتابی نوشتن با عنوان خاطرات، رویاها و تاملات. این کتاب بخش هایی داره که یونگ از زمانی که به یاد میاره شروع میکنه به تعریف کردنه رویاهایی که از زمان های کودکیش دیده تا جوانی و تمام تعابیر و مفاهیم ش رو تعریف میکنه.

منتها نکته ای که هست اینه که سالهای سال، دهه ها طول کشید تا یونگ بتونه بفهمه که سمبل هایی که تو خواب هامون ظاهر میشن چه معنایی میتونن داشته باشن. در مورد این کتاب، بخشی وجود داره به اسم “زندگی بعد از مرگ” اون به منشی‌اش میگه: “آنیل من وقتی به این موضوع رسیدم چیزی قلبمو فشرد. انگار که موضوعی هست که باید بگمش.” اون تو این بخش از کتاب گفته اصلا دنبال ترویج موضوعی مثل اینکه بعد ازین زندگی، زندگیه دیگه ای هست یا نه نیست. بلکه بیشتر میخواد فضایی آزاد واسه بحث و گفتگو درباره مرگ با توجه به سن و سالش ایجاد کنه.

یونگ آخرای عمرش کتاب انسان و سمبل هایش رو به زبان عامیانه برای مخاطبان عامش نوشت. و توش از نمونه های خیلی زیاده رویاهای صادقانه ی بیمارانش که در تمام عمرش دیده بود و تو ذهنش مونده بودن نوشت. و تعبیرهایی که دارن نوشته. مثلا زنی که دائما خواب یه کلبه ی متروکه وسط دریاچه ای دور افتاده رو میدید، بدون اینکه بدونه چرا این خواب هی تکرار میشه… و بعد از بررسی های زیادی تو زندگیش، براش مشخص میشه که اون کلبه در واقع احساس خودش نسبت به خودشه که تو رابطه زناشویی با همسرش داشته. اینکه چقدر احساس تنهایی میکرده و در واقع مکرر خودش رو در قالب اون کلبه ی متروک و دور افتاده به دور از هیاهوی زندگی میدیده.

یونگ تو سال 1943 تو همون دانشگاه بازل، استاد تمام شد ولی یه سال بعد به خاطر ناراحتی قلبی استعفا داد تا زندگی خصوصی تری داشته باشه. در این حین عمرش قد نداد که کتاب رو برای ما تموم کنه و همکاراش این کتاب رو تموم میکنند…

اون همه ی عمرش به این نکته تاکید کرد که فکر این جهان و طبیعت در من جریان داره، اما من به هیچ وجه نمیگم که این افکار درست یا غلطن. بلکه من فقط میدونم که اینها تو ناخودآگاه من هستن. و احساس میکنم که مسئولیته گفتنه واقعیتی که درک میکنم رو به دوش میکشم.

یونگ روحش رو با ذره بین بررسی میکرد. تمام چیزهای غیرعادی ای که داریم رو می دید و بهمون نشون میداد که به نظم و زیباییه ستاره هان. اون چشم دنیای خودآگاه ما رو به جهان های پنهان دیگه ای باز کرد. و در نهایت تو سال 1961 تو سن 85 سالگی از دنیا رفت.

جمع بندی

چیزی که شنیدین قسمت اول از سوژه “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. تو این قسمت خیلی منبع داشتیم، یکی کتاب سی جی یونگ، افسانه او در زمانه ما نوشته ماری لوئی فون فرانتس و دومی ویدیوهای کانال یوتیوب Academy of Ideas درباره کارل یونگ و نظریاتش.

امیدوارم که شنیدن این سه قسمت، تو این دوران سخت، بتونه برامون الهام‌بخش باشه.

تو قسمت بعدی که هفته آینده منتشر میشه، درمورد نظریات و افکار یونگ صحبت می‌کنیم تا کمی با ادبیاتش و فضای فکری‌اش بیشتر آشنا بشیم.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.