آزادی و کارل یونگ

شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ – قسمت سوم

تاریخ انتشار: 19 آبان 1401

تو آخرین قسمت از این سوژه سریالی، نظر کارل یونگ در مورد آزاد شدن فرد رو بشنوید. اینکه فرد چطوره با شناخت سایه خودش و شخصیت پیدا کردن، میتونه در مقابل توده بایسته و خودش رو آزاد کنه.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1- کتاب سی جی یونگ، افسانه او در زمانه ما نوشته ماری لوئی فون فرانتس
2- صفحه ویکی‌پدیای Carl Jung
3- ویدیوهای کانال یوتیوب Academy of Ideas درباره مقدمه‌ای بر کارل یونگ و نظریاتش
4- پیج اینستاگرام spirit_and_life

موسیقی متن: ترک Stairway to Heaven از Led Zeppelin

رونوشت این قسمت:

یونگ حرف جالبی میزنه. میگه ما با نگرانی دور و برمونو نگاه میکنیم و واسه از بین بردن این “ذهنیتِ جمعی”ای – که می‌خوایم باهاش مبارزه کنیم – دنبال کارای “دسته جمعی” می‌گردیم! 

فقط یه راه حل واسه متعادل کردن اثر معیارهای جمعی وجود داره! و اون، بیشتر کردن اهمیت و ارزش “فرده“!

واقعیت اینه که ما تو عصری زندگی می‌کنیم که دو نوع جهان بینی در مقابل هم قرار گرفتن: یکی آزادیه. تو همچین جهان بینی‌ای ما استقلال داریم که زندگی خودمونو شکل بدیم و طبق اهداف خودمون زندگی کنیم. جایی که دیدگاه آزادی حاکم باشه، حاکمیت “قانون” وجود داره. قانون هم وابسته به اظهار نظرات خودسرانه‌ی قدرت نیست، بلکه بر این اساسه که شخص – تا وقتی به شخص دیگه و دارایی هاش تجاوز نکنه – آزاده که اونطور که میخواد زندگی کنه.

دیدگاه مقابلِ آزادی، دیدگاه کساییه که توماس سوول – اقتصاددان مشهور آمریکایی – میگه دیدگاه کساییه که “برگزیده” شده‌ان. تو جهان‌بینیِ این آدما، جهانیان به دو دسته تقسیم میشن: حاکمان و محکومان. حاکما کیان؟ سیاستمدارا، بروکرات‌های سطح بالا، سرمایه دارای باندهای حکومتی، اعضای گزینش شده‌ی جامعه علمی و رسانه‌های جریان اصلی. اینا حاکمان. به قول سوول، این آدما تصور میکنن “نخبگانِ  برگزیده‌این که ماموریت دارن مردم رو به هر شکلی که شده به اون مسیری که “اونا فکر میکنن” مسیر بهتری واسه زندگیه هدایت کنن”.

تو همچین جهان بینی‌ای نباید به محکومان، استقلال داده بشه تا زندگی شونو کنترل کنن، بلکه باید “تحت نظر باشن، بازرسی شن، شنود شن، هدایت شن، باید توسط قانون مورد ظلم قرار بگیرن، نظامند شن، زندانی شن، ارشاد شن، موعظه شن، وارسی شن، ارزیابی شن، توقیف شن، و سانسور شن.” باید به محکومان تو هر زمینه‌ای از زندگی فرمان داد، تا طبقه “برگزیدگان” بتونن ایده‌شونو برای ایجاد یه دنیای قشنگ به واقعیت تبدیل کنن.

بنابراین این قسمت واسه کساییه که هنوز واسه آزادی ارزش قائلن و نمی‌خوان تو خیال‌پردازیای تاریک و پیچیده‌ی حاکمای تشنه‌ی قدرت شریک باشن.

تو این قسمت می‌خوایم ببینیم تغییرات اجتماعیِ مثبت – در جهت یه دنیای آزادتر – چطور ممکنه؟ و چطور همچین تغییراتی توسط افراد انجام میشه؟ نه جمع! افرادی که به قول یونگ “شخصیت پیدا کردن” یا اونچه بهش میگه “فرد شدن” یا “متشخص شدن”.

چون همونطور که یونگ میگه، دنیایی که به سمت استبداد یا تمامیت‌خواهی پیش رفته، مشکلش هیچوقت با قانونگذاری یا ترفندای دیگه حل نمیشه. بلکه مشکل استبداد، فقط با تغییر در نگرش کلیِ آدما حل میشه. این تغییر تو نگرش، نه با پروپاگاندا ایجاد میشه، نه با جلسات دسته جمعی، نه با خشونت!

بلکه با تغییر در “فرد” شروع میشه!

و با تغییر در خوش آمدن‌ها و بیزاری‌های شخص، و نگرشش به زندگی و ارزش‌هاش ادامه پیدا میکنه. و تنها انباشتِ این تغییراته فردیه که یه راه‌حل جمعی ایجاد میکنه.”

خب این راه‌حل یونگه. همچین راه‌حلی می‌تونه توخالی به‌نظرمون بیاد و یا احساس ناامیدی ایجاد کنه. چرا؟ چون اگه واقعا باید منتظر باشیم تا افراد تغییر کنن، آیا معنی‌اش این نیست که یه عمر باید صبر کنیم؟

آیا راه سریع‌تری واسه جلوگیری از ظهور استبداد و اقتدارگرایی وجود نداره؟

واقعیت اینه که وقتی منظور یونگ رو از رسیدن به شخصیت درک کنیم، خواهیم دید (می‌بینیم) که راه‌حلی که داده قدرتمندتر از اون چیزیه که اولش ممکنه به نظر بیاد. و این فقط یونگ نیست، بلکه دیگرانی‌ام بودن که میگن: “پادزهر سوءاستفاده از قدرتِ حکومتِ رسمی، تو رشد فرده!”

پس حالا سوال‌مون اینه که این رشد فرد یا رسیدن به شخصیت، چیه؟

اینترو

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابلای کتابا دنبال “آزادی” می‌گردیم.

تو دو تا قسمت قبلی یکم از زندگی نامه یونگ گفتیم – تا شخصیت و آثار و اتفاقات زندگی اش آشنا شیم – و یکم از افکار و نظریاتش – تا حداقل یه کوچولو با ادبیات یونگ آشنا باشیم.

تو این قسمت می‌خوایم ببینیم منظور یونگ از آزادی فردی چیه و رشد شخصیت چطور می‌تونه تو رسیدن به آزادی  تو دنیایی که زندگی میکنیم کمک کنه.

به قسمت سوم و آخر از سوژه‌ی “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” گوش کنین.

مشکل روحیِ انسان مدرن

یونگ به عنوان یه روانشناس خبره و یه مشاهده کننده‌ی تیزبین، متوجه شد که خیلی از مردم زمانه‌ی خودش دچار احساسات فلج کننده و ناتوان کننده‌ان. اون متوجه شد که آدما دچار احساس بی اهمیت بودن، ناکافی بودن و ناامیدی شده‌ان (درست شبیه احساسی که ما خودمون این روزا داریم.)

یونگ این موضوع رو تو چند فصل از مجموعه آثارش بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اینجور احساسات به خاطر علتی ایجاد شده که اون اسمشو گذاشت “مشکل روحی”. مشکل روحی واسه خیلی از مردم دنیای مدرن، یه معضله، و میگفت وجود همچین مشکلی تو مقیاس بزرگ، تهدیدی واسه آزادی و کامیابیِ جوامع غربیه.

چون نه تنها اونایی که بهش مبتلان ازش رنج می‌برن، بلکه هرچی تعداد بیشتری از آدما قربانی‌اش میشن، ثبات جامعه بیشتر از بین میره و پتانسیلِ هرج‌ومرج‌های سیاسی و اجتماعی بیشتر میشه. یونگ متوجه شد که پیامدهای اجتماعی این مشکل – همین مشکل روحی – به طور مستقیم، تو درگرفتنه دو تا جنگ جهانی و خیزشِ حکومت‌های تمامیت‌خواه، نشون داده شده.

یونگ انقدر از این مشاهدات وحشت‌زده شده بود که تمام تلاش‌شو کرد تا به بهترین شیوه‌ای که در توانشه بینش خودشو به دیگران انتقال بده، به امید اینکه از وقوع اتفاقاتِ مشابه تو آینده جلوگیری کنه.

یونگ بر این باور بود این مشکل روحی، همزمانه به کم شدنه تاثیر ادیان سنتی رو جوامع غربی طی چند قرن گذشته. میگه کنار گذاشتنه اینجور مذهب‌های سنتی، تاثیرات زیادی داشت اما شدیدترین‌اش این بود که حالا انسان، در مواجهه با معضلاتِ بنیادینِ زندگی، دیگه عصای کمک کننده‌ای که قبلا دین بود رو نداشت.

واسه همین میگه: “چقدر دنیا از دید انسان قرون وسطایی متفاوت به نظر میومد! واسه اون زمینِ زیر پاش تا ابد ثابت و آرمیده در مرکز جهان بود… تمام انسانها فرزندان خداوند بودن، و اون عالی‌ترین موجود بهشون عشق می‌ورزید و ازشون مراقبت می‌کرد و مورد آمرزش و رحمت قرارشون میداد. همه میدونستن که دقیقا باید چیکار کنن و چطور باید خودشونو هدایت کنن تا از جهانی فاسد، به وجودی فساناپذیر و شادی‌بخش برسن. چنان زندگی‌ای دیگه حتی تو رویاهای مام واسه‌مون واقعی به نظر نمیرسه.”

ولی این مشکل روحی، علت‌های دیگه‌ایم داره، سوای کم شدن تاثیر ادیان سنتی. یونگ میگه رشد جوامعِ توده‌ایِ مدرن‌ام تو ظهور همچین معضلی نقش داشته. جوامع مدرن از دوران انقلاب صنعتی به وجود اومدن؛ اون زمان که بخش عمده‌ای از جمعیت کشورها، به دنبال شغل و فرصت‌های دیگه، از شهرهای کوچیک به شهرهای بزرگ اومدن و جوامعِ توده‌ای رو ایجاد کردن.

با اینکه رشد جوامع توده‌ای مزایایی داشته، مثل بیشتر شدنه تقسیم کار و تخصصی شدن، اما مشکلات خطرناکی‌ام داشته. چه خطری؟ یونگ میگه: “این شکل جدید زندگی، شخصیتی واسه فرد به وجود آورده ناپایدار، ناامن و قابل تلقین.”

احساس ناامنی فرد، تو یه جامعه‌ی توده‌ای تابعی از تعداد آدماییه که احاطه‌اش کردن – هرچی این تعداد بیشتر باشه، فرد بیشتر احساس بیهودگی میکنه.

بیشتر شدن این احساس ناامنی، دلیل دیگه‌ایم داره و اون ظهور یه ذهنیت صرفا منطقی و علمیه که همراه با انقلاب صنعتی به وجود اومد. مشکل این نیست که آدما ذهنیت منطقی و علمی پیدا کردن، بلکه اینه که نتایج تحقیقات علمیِ آدما این توهم رو ایجاد کرد که میشه از روشهای علمی واسه بازسازی جامعه استفاده کرد و میشه طبیعت انسان رو عوض کرد.

نتیجه‌ی حرکتی که گروهی از نخبه‌ها یا به اصطلاح تکنوکرات‌ها شروع کردن، توده‌ای شدن جامعه بود. یعنی فردیت افراد باید از بین می‌رفت تا جامعه در قالب توده‌هایی یکدست و همگن در بیاد.

چون مدلسازی و بازطراحیِ جامعه بر اساس اصول “علمی و عقلانی” مستلزم اینه که منحصر بفرد بود هر انسان به نفع میانگین‌های آماری نفی شه. همچین کاری توسط گروهی از نخبگان و تکنوکرات‌هایی به اجرا درومد که واقعیت انسان‌ها رو چیزی جز انتزاع نمی‌دیدن که صرفا باید در قالب واحدهای اجتماعیِ همگنی مدیریت و دستکاری شون کرد.

اثار خطرناک همچین تلاش‌هایی واسه استفاده از علم برای بازسازی فرد و جامعه، توسط یونگ توضیح داده شده، اثراتی که هنوزم امروزه در جریانه.

اون میگه:”تحت تاثیر فرضیات علمی، نه تنها روان، بلکه تمام فردیت فرد و تمام رویدادهای مرتبط با فرد، هرچی که باشه، اهمیتش کم و مبهم میشه و تصویر واقعیت، صرفا به یه میانگینِ ذهنی تحریف میشه.

ما نباید تاثیر روانیِ دنیای آماری رو دست کم بگیریم: تو همچین دنیایی، فرد، به نفع واحدهایی ناشناس، تو تشکیلاتِ توده‌ای، کنار زده میشه… و به عنوان یه واحد اجتماعی، فردیت شو از دست میده و صرفا به یه عدد انتزاعی، تو اداره آمار تبدیل میشه.

همچین آدمی فقط میتونه نقش یه واحد قابل تعویض رو بازی کنه و اهمیتی بی نهایت کوچیک داره.”

تمام این دلایل، از زوال ادیان گرفته تا کم شدن اهمیت فرد تو جامعه‌ی توده‌ای با هم ترکیب شدن و وضعیتی رو ایجاد کردن که اکثریت قریب به اتفاق مردم خودشونو موجوداتی بی‌اهمیت و ناتوان میدونن. خطر همچین ذهنیتی چیه؟

خب یونگ کشف کرد که این طرز تفکر خیلی مضره چون “وقتی نگرشِ خودآگاه فرد طوری باشه که واسه سلامت روانش مضره، اونوقت مکانیزم تنظیم کننده‌ی روان باعث میشه تا روان آدمیزاد یه حرکت ناخودآگاه در جهت جبران ایجاد کنه – واسه اینکه بتونه نگرشِ معیوبِ خودآگاهی رو اصلاح کنه و روان رو به تعادل برگردونه.” 

در نتیجه چه اتفاقی میفته؟ کسایی که به خاطر احساس بی‌اهمیت بودن از مشکل روحی رنج می‌برن، روان‌شون واسه جبران این کمبودِ خودآگاه، یک گرسنگیِ شدیدِ ناخودآگاه واسه قدرت ایجاد میکنه.

بنابراین یونگ اینطور نوشت که: “احساس ضعف افراد، با اینکه وجود واقعی نداره، با تمایلاتی ناشناخته‌ی به سمت قدرت جبران میشه. این همون چیزیه که منجر به شورش “ضعیفان” میشه؛ همون طمع سیری‌ناپذیرِ “فقیران”.”

تو همچین حالتی، یه کار خودآگاهانه‌ی جبران کننده میتونه مفید باشه. چه کاری؟ اینکه از وجود همچین تمایل ناخودآگاهی به قدرت، در خودش آگاه شه. یا با ادبیات یونگ، بتونه همچین محتوای ناخودآگاهی رو در خودآگاهش یکپارچه کنه. همچین کاری یه حرکت جبران کننده و مفیده.

از اون طرف اگه فرد همچین کاری رو انجام نده – مثلا تو کیس مشکل روحی، اگه فرد از این میل ناخودآگاهش به قدرت آگاه نشه، و این شهوت قدرت تو ناخودآگاهش پنهان بمونه – همین مسئله منجر به روان‌رنجوری یا حتی روان‌پریشی میشه.

خطر پنهان موندنه تمایلاتِ ناخودآگاه، و تو این مورد، خطر پنهان موندنه شهوت ناخودآگاهِ قدرت، باعث میشه فرد به تسخیرِ این تمایلاتِ ناخودآگاه دربیاد و به هر قیمتی که شده دنبال قدرت باشه.

همچین افرادی چون به خاطر احساس عمیق ناتوانی تو زندگی شخصی‌شون، قدرت رو پیدا نمی‌کنن، به احتمال زیاد به سمت ایدئولوژی‌های جمع‌گرا، جنبش‌های توده‌ای و نهادهایی کشیده میشن که به نظرشون قدرتی که فرد نداره رو دارن.

یونگ میگه: “اگه فرد، غرق در احساس ناتوانی خودش، حس کنه که زندگی‌اش معنای خودشو از دست داده، اونوقت حقیقتا بدون اینکه لزوما بخواد یا بدونه، در مسیر بردگیِ دولتی قرار گرفته و تبدیل به عضو جدیدش شده.”

اونوقت وقتی همچین اتفاقی – همچین فرایند روانی‌ای – در مقیاس توده‌ای تو جامعه بیفته، اون جامعه به شدت در مقابل ظهور استبداد دولتی آسیب‌پذیر میشه.

یونگ میگه: “حالا دیگه به جای فرد، اسم سازمان‌ها و در بالاترین مرتبه، ذهنیت انتزاعیِ دولت، به عنوان اساس واقعیتِ سیاسی وجود داره. حالا دیگه مسئولیت اخلاقیِ فرد، به ناچار، با سیاست‌های دولت جایگزین میشه. و دیگه به جای تفاوت اخلاقی و ذهنی فرد، موضوع “رفاه عمومی” و “بالا بردن سطح زندگی” مطرح میشه.

دیگه هدف و معنای زندگیِ فردی، که تنها زندگیِ واقعیه، تو رشد فرد نیست، بلکه تو سیاست‌های دولته و از بیرون به فرد تحمیل میشه. بنابراین فرد، بیشتر و بیشتر از تصمیمات اخلاقی در مورد نحوه زندگی کردنش محروم میشه، و به جاش تبدیل میشه به یه واحد اجتماعی که تحت کنترل حکومت، تغذیه میشه، لباس می‌پوشه و آموزش می‌بینه… و مطابق با معیارهایی که باعث لذت و رضایت توده‌هاس، سرگرم میشه.”

این شکل از ویرانشهر تو درجات مختلفی تو قرن بیستم ظهور کرد و امروزه تو کشور ما وجود داره و همینطور به نظر میاد تو غرب دوباره ظهور کرده.

با اینکه خیلی از مردم به خطرات ناشی از وجود دولت‌های متمرکز پی برده‌ان، اکثر آدما – درست عین این روزهای ما – به رشد قدرت دولت با احساس ناامیدی واکنش نشون میدن و باور دارن که هیچ کاری نمی‌تونن در موردش انجام بدن.

تحلیلی که یونگ ارائه کرده عمیقه، چون نه تنها وضعیت قرن بیستم رو توصیف میکرد، بلکه در مورد امروزه مام صادقه. اون میگه ظهور استبداد دولتی محصول ثانویه زیاد شدنه مشکل روحیه! که دنیای مدرن رو تحت تاثیر قرار داده، و اگه افراد بیشتر و بیشتری یاد بگیرن که مشکل روحیِ زندگی شخصیِ خودشونو حل کنن، میشه مهارش کرد!

این نکته مهمه که این تغییرات، نه به سرعت و انقلابی اتفاق میفته و نه از بالا به پایین، بلکه زمان می‌بره و از پایین به بالا تو جامعه رخ میده. یعنی شما هیچ حکومتی رو نمیتونین رو کار بیارین که مشکل روحی مردم جامعه‌ای رو حل کنه، غیر از اینکه این یه مسئولیت فردیه و هر کس باید خودش این کارو انجام بده.

یونگ در مورد خیلی از مردم غرب این ابراز امیدواری رو کرد که رسیدن به همچین هدفی قابل دستیابیه چون شواهد همچین پتانسیلی رو تو رشد حوزه روانشناسی و تمایل روزافزون خیلیا واسه شناخت و کشف اعماق روان شون دیده بود.

یونگ میگه تو دوران ناامیدی، مردمان باستان واسه تجدید قوا به خدایان نگاه میکردن. اما فرد مدرنی که همه خدایان براش مرده‌ان، از نظر یونگ، باید به نیروهای آزاردهنده‌ی درونِ خودش واسه جواب دادن به مشکل روحی‌اش نگاه کنه.

اون فکر میکرد با نگاه به درون، با پیدا کردن جواب، نه تنها میتونیم بیماری روحی‌ای که شخصا بهش دچاریم رو درمان کنیم، بلکه به با همچین کاری میشه به تجدید حیات جامعه‌ای که تحت سلطه‌ی استبداد دولتی به بیراهه رفته هم کمک کنیم.

یونگ اینطور مینویسه که: “در درون، دری کوچیک و پنهان وجود داره که به وسیله‌ی تعصبات بی‌شمار، پیشفرض‌های اشتباه و انواع ترس‌ها مسدود شده.

انسان همیشه آرزوی شنیدنه طرح‌های بزرگ سیاسی و اقتصادی رو داره، درست همون چیزایی که در واقعیت هر ملتی رو تو باتلاق فرو برده. به خاطر همین وقتی کسی از درهای پنهان، از رویاها و دنیای درون صحبت کنه، عجیب به نظر میرسه.

میگن همچین کمالگرایی پوچ و بیهوده‌ای چه ربطی به برنامه‌های اقتصادیِ بزرگ و اصلاح مشکلات واقعیِ زندگی داره؟

اما روی صحبت من با ملت‌ها نیست. من فقط با معدود افرادی صحبت می‌کنم که ناگفته میدونن که ارزش‌های فرهنگی، مثل موهبتی آسمانی از بهشت به زمین نمیان، بلکه به دست افراد خلق میشن!

اینا کسایین که میدونن اگه چیزایی تو دنیا هست اشتباه جلو میرن، به خاطر اینه که مشکلی درون فرد وجود داره – مشکلی درون “من” وجود داره. بنابراین اگه عاقل باشم، باید اول از همه خودمو اصلاح کنم. من واسه همچین کاری نیاز به اقتدار بیرونی ندارم، چون همچین چیزی دیگه واسم معنایی نداره. بلکه به درونی‌ترین نیروهای وجودم نیاز دارم تا بتونم خودمو محکم بر حقایق ابدیِ روان انسان استوار کنم.”

اسطوره و عصر قهرمان

جمله‌ای هست از نیچه که میگه: “امروز ما تو عصری قرار گرفتیم که میل به نابودیِ اسطوره داره. انسان امروزی از اسطوره تهی شده و بنابراین در بین تمام اونچه از گذشته‌اش میدونه، گرسنه ایستاده و باید دیوانه‌وار به دنبال ریشه‌هاش باشه.”

واقعیت اینه که ما تو دورانی زندگی می‌کنیم که علم و فناوری، رنج‌های جسمی‌مونو تا حد زیادی کم کرده. اما سوال اینه که آیا میشه در مورد رنج‌های روانی‌مونم همینو گفت؟

به نظر با اینکه طول عمر هامون طولانی‌تر شده و خیلی از بیماری‌هام ریشه‌کن شده‌ان، اما رنج وجودیِ ما رو تغییر نداده… مام درست مثل هر زن یا مردی که پا رو این کره زمین گذاشته، به دنیا می‌آیم، و خودمونو هر کسی که می‌شناسیم بلخره یه روزی تبدیل به خاک می‌شیم، و اگه جزو معدود افراد اسثتنا نباشیم، میراث‌مونم حداکثر تا یه نسل بعد بیشتر زنده نمی‌مونه.

خب… پرداختن به این موضوعات خوشحال کننده نیست. اما اگه به این حقایق بپردازیم و همزمان احساس کنیم که زندگی‌مونم بی‌معناست، به رنج روانیِ شدیدی دچار میشیم.

چون در عین اینکه علم و فناوری کلی پیشرفت کرده، اما هیچ معادله‌ی ریاضی‌ای، هیچ دستگاه یا طرح و برنامه‌ای، و هیچ دارویی وجود نداره که بتونه معنا رو به زندگی ما تزریق کنه.

بلکه این نقش، به طور سنتی توسط اسطوره ایفا میشه.

با این حال به قول یونگ – و همینطورم نیچه – غرب از این جهت تو موقعیته سختیه، چون زوال ادیان سنتی – خصوصا مسیحیت در مورد غرب – آدما رو از دنیای اسطوره هم دور کرده و این مشکل تا امروز هم باقیه. پیشرفت‌های علم و فناوری، مواجهه با این مخمصه‌ی وجودی رو سخت‌تر کرده و گرایش ما رو به رنج روانی بیشتر کرده.

یونگ نوشته: “در بین به اصطلاح روان‌رنجورانِ زمونه‌ی ما، جوونای زیادی هستن که اگه تو دوره‌هایی زندگی میکردن که توش انسان هنوز با اسطوره‌ها و دنیای اجدادی‌اش پیونده خورده بود، روان‌رنجور نمیشدن. و از این ضدیتِ درونی در امان بودن.”

اما اسطوره چطوری به ما کمک میکنه تا بارهای وجودیِ خودمونو تحمل کنیم و رنج‌های روانی‌مونو کم کنیم؟

واقعیت اینه که اسطوره‌های ما صرفا تلاش‌های بدوی واسه توضیح عملکرد دنیای طبیعیِ بیرونی یا داستان‌هایی تخیلی که ریشه های فرهنگی‌مونو ستایش میکنن، نیستن.

ممکنه با خودمون بگیم: “یعنی با اینهمه پیشرفت علم و تکنولوژی، ما اسطوره رو کنار نزدیم؟ و فراتر از اسطوره‌ نرفتیم؟”

خب. جواب یونگ اینه که نه نرفتیم! و این فقط باور یونگ نیست، نیچه‌ام همین جوابو میده.

واقعیت اینه که علم و اسطوره اساسا به سوالای متفاوتی می‌پردازن. روش علمی، با علت و معلول سروکار داره و به ما کمک میکنه تا عملکرد جهانِ طبیعی رو درک کنیم. اما اسطوره به این قلمروها کاری نداره. اسطوره‌ها داستانایین که شیوه‌ رفتار و عمل و الگوهای تجربه جهان رو به ما منتقل میکنن تا یه روان سالم و زندگی معنادار رو پرورش بدن.

به عبارت دیگه، اسطوره، روایتی از حکمتِ نسل‌های گذشته‌اس که واسه معضل وجودیِ مشترک بین همه‌ی ما، راه‌حل‌هایی ارائه میکنه و کمک میکنه تا فرهنگ رو تحت یک چشم انداز مشترک، متحد کنیم.

وقتی جامعه‌ای اسطوره‌شو از دست میده، آدماش نیازشونو به نوشتنِ داستانایی درباره زندگی‌هاشون از دست نمیدن. چون این نیازیه که چنان واسه سلامتی‌مون ضروریه که چه با وجود اسطوره و چه بدون وجودش، انجام میدیم. ما رو گذشته، تاکید خاصی میکنیم تا بفهمیم کی هستیم؟ و به کجا داریم می‌ریم؟

اما وقتی افق‌های جامعه‌مون با اسطوره‌ها پیوند می‌خورن، روند ساختنِ یه داستان از زندگیِ معنادار و روند رشد روانی‌مون تا حد زیادی آسونتر میشه.

واسه اینکه بفهمیم اسطوره، چطوری همچین شاهکاری رو انجام میده، باید نقش نمادهای اسطوره‌ای بررسی کنیم، چون به قول نیچه، این نمادها هستن که نگهبانانِ پنهان و حاضر در همه‌ی اسطوره‌هان و روح جوونا رو پرورش میدن.

برخلاف یه علامت (Sign) که به یه ماهیتِ شناخته شده اشاره میکنه، یه نماد اساسا داره به ماهیتی ناشناخته اشاره میکنه. مثلا نماد صلیب تو مسیحیت، یا ماندالای هندوئیسم، یا چرخ دارما، اساسا به ماهیتی ناشناخته و نهایی اشاره میکنن. و ما رو به سمت اهدافی سوق میدن که فقط تا حدی درکشون میکنیم. 

یونگ میگه این نقش نمادهای مذهبیه که به زندگی ما معنا بده. مثلا سرخپوستای آمریکایی باورشون این بود که فرزندان خداوند هستن. این اعتقاد به زندگی‌شون معنا و چشم اندازی خیلی فراتر از محدودیت‌های وجودشون میداد؛ بهشون امکان کافی واسه رشد و بروز شخصیت‌شونو میداد و اجازه میداد که به عنوان افرادی کامل، زندگیِ کاملی داشته باشن. وضعیت اسفبار اونا بی‌نهایت رضایت‌بخش‌تر از وضعیته انسان مدرنِ تمدن خودمونه که میدونه چیزی بیشتر از یه موجود فرومایه، بدون هیچ معنای درونی واسه زندگی‌اش نیست.

کنار گذاشتنه اسطوره‌ام با حدودی در واکنش به همین موضوع بوده: چرا باید به چیزی اعتقاد داشته باشیم که به‌طور عینی تو دنیای بیرونی واقعیت نداره و هیچ مبنای علمی‌ایم نداره؟

ولی واقعیت اینه که نقش نماد این نیست که به ما کمک کنه دنیای بیرونی رو درک  کنیم یا تغییر بدیم، بلکه هدف اصلی‌اش کمک به رشد روان‌مونه!

یونگ میگه: “اگه واقع بینانه بخوایم نگاه کنیم، البته که نماد یه حقیقت بیرونی نیست. اما از نظر روانشناختی، درسته. چون راهی به سمت بهترین‌ها واسه بشریت بوده و هست.”

صد البته که همه اسطوره‌ها ارزش برابری باهمدیگه ندارن. بعضیای دیگه مبارزات مردان و زنان رو تو دوره‌های خاصی بهتر منعکس میکنن. بعضی اسطوره‌ها واسه تمام مراحل تاریخ بشر مناسبن و مجموعه بهتری از نمادها رو واسه کمک به ما برای مقابله با معضل وجودی‌مون ارائه میدن.

مثلا نیچه اسطوره مسیحی رو دوست نداشت. و مسیحیت رو در مقابل اسطوره‌های یونان باستان، انکار کننده‌ی زندگی میدونست.

یونگ ولی کمتر از مسیحیت انتقاد میکرد. و به نظرش مسیحیت یکی از بین کلی اسطوره‌ی مذهبیه دیگه‌اس که به نظر ارزش زیادی واسه فرد داره. حتی در این مورد نوشته: “اسطوره دینی یکی از بزرگترین و مهمترین دستاوردهای انسانه که بهش این قدرت درونی رو میده تا در مقابل هیولاهای جهان نشکنه.”

ولی با اینکه این دو نفر در مورد داستان مسیحیت نظر متفاوتی داشتن، اما هر جفت‌شونم اینو میدونستن که دیگه برگشتن به این اسطوره واسه انسان غربی امکانپذیر نیست.

یونگ تو کتاب خاطرات، رویاها و تاملات نوشته که تو مقطعی از زندگیم بود که این موضوع برام روشن شد. از خودم پرسیدم که بشر بر طبق یه اسطوره ای زندگی میکنه. ما هیچ اسطوره‌ای نداریم. بعد از خودم پرسیدم که آیا من طبق اسطوره مسیحیت زندگی میکنم؟ جوابم “نه” بود. بعد پرسیدم پس اسطوره‌ی من چیه؟ تو این مرحله از گفتگوی درونی‌ام با خودم معذب شدم و دیگه بهش فکر نکردم. به بن بست رسیده بودم.”

اما واقعیت اینه که با از دست دادنه اسطوره، اونچه از دست نرفته، نیاز ما به معناست. به خاطر همینه که انسان غربی خودشو تو موقعیت نامطمئنی می‌بینه. چون بدون وجود اسطوره‌ای که بهمون کمک کنه تا یه داستان معنادار واسه زندگی‌مون بنویسیم، که خیلی از مردم بر اساسش زندگی کنن و معنایی واسه زندگی پیدا کنن و وحدت فرهنگی پیدا کنن، به قول یونگ و نیچه “به ایدئولوژی‌های جمع‌گرایانه پناه می‌برن.”

این ایدئولوژی‌ها واکنشی در جواب به خلا اسطوره‌های مذهبیه. و هر کدوم مجموعه‌ای از نمادها و آیین های خاص خودشونو دارن. اما همگی به کسایی که ازشون پیروی میکنن این امکان رو میدن که حس کنن تو چیزی بزرگ‌تر از وجود انفرادیِ خودشون سهیمن.

اما اونچه واقعیت داره اینه که ایدئولوژی‌های جمع‌گرا، اگرچه میتونن پیروان‌شونو از زیر بارِ وجودِ فردیِ خودشون رها کنن، ولی جایگزینی ناکافی واسه اسطوره‌هان و به همین خاطر پرستش دولت‌ها – به هر شکلش – پرستش به بتِ دروغینه.

می‌پرسین چرا؟

چون دولت‌گرایی، رشد سالم شخصیت رو ترویج نمی‌کنه. بلکه آموزشی رو ارائه میده که ارزش فرد رو به نفع جمع، کم میکنه. و بدتر از اون اینکه، تاریخ به وفور نشون داده که پرستش دولت، وحدت فرهنگی ایجاد نمی‌کنه، بلکه باعث ایجاد تفرقه و مرگ میشه.

یونگ میگه: “دولت صرفا یه تظاهرِ مدرنه، یه تصورِ ساختگی؛ یه باور؛و یه برداشته. تو زمانای باستان، خدای جنگ چاقوی قربانی کردنو تو دست داشت، چون تو جنگه که گوسفندا قربانی میشن… اما حالا به جای نمایندگان الهی و مقدس انسان، خدایان سیاهِ دولتی جایگزین شدن… اون خدایانِ قدیمی اینبار در قالبی جدید به زندگی برگشتن، ولی کسی نمی‌بینه تشون.”

اگه موافق باشیم با یونگ و نیچه که میگن ایدئولوژی‌های جمع‌گرا، جایگزین ناکافی و مخربی واسه اسطوره‌هان، اونوقت تنها گزینه‌ای که با از دست دادنه اسطوره برامون باقی می‌مونه، افتادن تو مسیر پوچ‌گراییه. هر دو نفرشونم تاکید کردن که مسیر پوچ‌گرایی، مسیر نامناسبیه و باعث تلف شدن زندگی میشه. چرا؟

چون درسته که بلخره مجبور میشیم شرایط یه زندگیِ بدون اسطوره رو که توش به دنیا اومدیم تحمل کنیم، اما نتیجه نمی‌شه که مجبوریم این وجودِ بی‌معنا رو تحمل کنیم. مگه تا کجا می‌تونیم ادامه‌اش بدیم؟

از اونجایی که هر چند اندک، نیاز داریم که بتونیم واسه خودمون تو دنیای بدون معنا، معنایی بسازیم، این باعث میشه تا به عصر خودمون بتونیم هم به چشمِ دورانی بدون اسطوره نگاه کنیم و هم به چشمِ عصر قهرمان.

قهرمان کسیه که قدرت اراده رو به نمایش میذاره و به جای اینکه مغلوب آشوبِ درونی‌اش شه – که اونایی رو که از اسطوره دست کشیدن مغلوب خودش کرده – با این آشوب روبرو میشه و راهکارهای خودشو واسه برداشتنِ بار زندگی‌اش تو این دوران پیدا میکنه.

اندک آدمای جسوری که به مصاف همچین چالشی میرن به سمت دنیای اسطوره رو میکنن، تا بتونن به این هرجی و مرج درونی، نظم تحمیل کنن؛ هرج و مرجی که تو دنیای اسطوره با “نبرد اژدها” نشون داده شده.

یونگ میگه: “فقط کسی که خطر نبرد با اژدها رو به جون می‌خره و مغلوبش نمیشه‌اس که گنجی که اژدها پیش خودش نگه داشته رو بدست میاره. اون تنها کسیه که میتونه واقعا ادعای اعتماد به نفس کنه، چون با ریشه‌های تاریکِ وجودش روبرو شده و از این طریق خودشو به دست آورده.

همچین تجربه‌ای بهش تواناییِ لازم واسه حفاظت کردن از خودش در مقابل هر چیزی که از درون تهدیدش کنه میده. با این کارش این حق رو به دست میاره که باور کنه، این قدرت رو داره که با همین ابزاری که اینبار باهاش به اطمینان درونی رسیده، قادره به همه‌ی تهدیدات آینده‌ام غلبه کنه. و اونو قادر میکنه که به خودش اتکا کنه.”

واقعیت اینه که فرایند فردیت سخته و نیاز به سفر قهرمانانه داره، چون متفاوت بودن آسون نیست! خارج شدن از خط فکریِ متعارفِ جامعه و مستقل تصمیم گرفتن و حرکت کردن سخته! این کار، کارِ گروه و جمع نیست، که به قول یونگ جمع، ناهوشیاره. و فرده که میتونه هوشیار باشه! به خاطر همین سختی شه که نمی‌تونین افراد زیادی رو پیدا کنین که “فرد” شدن یا به بیان دیگه “متشخص” شدن. و به خاطر همینه که این کار، کار یه قهرمانه!

خطرات سایه و فرافکنی

یونگ میگه: “حقیقت غم انگیز این است که زندگی واقعی انسان، شامل مجموعه ای از متضادهای اجتناب ناپذیر است: روز و شب، تولد و مرگ، خوشبختی و بدبختی، خیر و شر.

ما حتی مطمئن نیستیم که یکی بر دیگری چیره شود، خیر بر شر غلبه کند، یا شادی بر درد پیروز شود.

زندگی میدان جنگ است. همیشه بوده و خواهد بود.”

از بین تمام استعاره های‌هایی واسه توصیفِ جریانِ زندگی استفاده شده، استعاره‌ی “میدون نبرد” از همه مناسب‌تره. نبرد علیه کی؟

واقعیت اینه که تو این نبرد، ما هم بزرگترین متحد خودمونیم و هم بزرگترین حریف خودمون.

زندگی، یه نبردِ درونیه، بین عناصر مختلفِ شخصیت ما. هم اون عناصری که ما رو به بیراهه می‌برن و از رشد عقب نگهمون میدارن؛ هم اون عناصری که ما رو به سمت پویایی و رشد پیش می‌برن.

تو نبرد زندگی، هر فرد، باید با پتانسیلِ خوب و بدی که درونش پنهانه، مبارزه کنه. چقدر این حرف منو یاد جمله سولژنیتسین انداخت. اونجا که میگه: “در نهایت فهمیدم که اون مرزی که خیر و شر و از هم جدا میکنه، از درون قلب هر انسانی میگذره.”

واقعیت از این قراره که اینکه نقاط قوت و ظرفیت ما واسه خیر، دست بالا رو بگیره، یا ضعفها و ظرفیت‌مون واسه شر، تا حد زیادی به نتیجه‌ی این نبردِ درونی مربوطه.

خیلی از مردم خودشونو واسه شکست آماده میکنن! نه به خاطر اینکه خیر درونشون به شر میبازه، نه! چون تمایلی ندارن که وجود جنبه‌های مخربِ درونشونو تایید کنن! این آدما با استفاده از انواع مکانیزمای دفاعیِ روانی، تمام تلاششونو میکنن که نسبت به عیب‌ها و ضعف‌هاشونو ناخودآگاه بمونن! با همچین انتخابیه که شخصیت‌شون به ناخودآگاه تنزل داده میشه و قلمرو روانی‌ای تشکیل میشه که یونگ بهش میگفت “سایه”.

سایه شخصیت رو نباید دست کم گرفت. سایه، تاثیر فعالی رو رو شخصیت ما میذاره و به انواع و اقسام روشهای پیش بینی نشده رفتار ما رو کنترل میکنه.

وقتی ما رفتاری میکنیم که تحت کنترل سایه شخصیت انجامش دادیم – مثل وقتی که با کسی که ضعیف‌تر از خودمون می‌بینیم بد رفتار میکنیم، یا رفتارای خودتخریبگر نشون میدیم – به جای اینکه مسئولیت کارمونو بپذیریم، از پدیده روانیِ دیگه‌ای استفاده میکنیم که بهش میگن “فرافکنی”.

یعنی به جای اینکه ما با سایه‌ی شخصیت مون روبرو شیم، میگیم دیگران اون کارو انجام دادن!

اشکالش چیه؟ حالا میخوایم یکم در مورد خطراتی که فرافکنی واسه سلامت هم فرد و هم جامعه تو مقیاس بزرگ داره صحبت کنیم.

یادمون نره که فرافکنی که کاریه که ناخودآگاه انجامش میدیم، یعنی وقتی انجامش میدیم نسبت بهش هوشیار و آگاه نیستیم. فرافکنی وقتی اتفاق میفته که ما یه ویژگی از شخصیتِ خودمونو که ازش آگاه نیستیم، به فرد یا گروه دیگه‌ای نسبت میدیم.

ما هم میتونیم ویژگی‌های منفی مونو فرافکنی کنیم و هم ویژگی‌های مثبت‌مونو. ولی بیشتر تمایل داریم ویژگی‌های منفی‌مونو فرافکنی کنیم.

واژه‌ی فرافکنی رو فروید بود که اوسط دهه 1890 (یعنی آخرای قرن 19ام) رایج کرد. باورشم این بود که فرافکنی، خودش یکی از مکانیزمای دفاعی مونه که وقتی اضطراب‌مون زیاد میشه، اونموقه که با خطاها و ضعف‌ها و تمایلات ویرانگرمون روبرو می‌شیم، در دفاع – واسه جلوگیری از این اضطراب – برانگیخته میشه و ازش استفاده میکنیم.

دیدگاه یونگم در مورد فرافکنی با دیدگاه فروید تفاوتی نداره و توضیح میده که “فرافکنی اساسا یکی از رایج ترین پدیده‌های روانیه… ما هر چیزی که تو ناخودآگاه مونه رو تو همسایه‌مون کشف میکنیم و مطابق باهاش، با اون رفتار میکنیم.”

یونگ البته در کنار خطرات فرافکنی، تاکیدم میکرد که فرافکنی جز اجتناب‌ناپذیر و ضروری تو رشد روانی‌مونه. چرا؟ چون یکی از ابزارهامونه که از طریقش بفهمیم تو ناخودآگاه مون چه عناصری پنهان شدن و ازشون آگاه شیم.

یعنی بعد از اینکه عنصری از ناخودآگاه مونو فرافکنی کردیم، کار سالم اینه که منشا اون عنصر رو بشناسیم، و از دنیای بیرونی تفکیکش کنیم و ازش به عنوان بخشی از شخصیت‌مون آگاه شیم – یا با ادبیات یونگ “اون عنصر رو تو شخصیت خودآگاه‌مون یکپارچه کنیم”.

فقط با تشخیص فرافکنی‌هامون و آگاه شدن از عیب‌هایی که به دیگران فرافکنی می‌کنیمه که می‌تونیم امیدوار باشیم اصلاح‌شون کنیم.

این فرایندِ شناسایی فرافکنی و آگاه شدن ازش کار سختیه، چون مواجهه با ضعف‌ها و ویژگی‌های تاریکِ شخصیت، خودش شجاعت میخواد. اما اگرچه کار سختیه، وظیفه‌ی مهمی تو نبردِ زندگیه. چون شکست خوردن در مواجهه با سایه، این عناصرِ پنهان رو به حال خودشون رها میکنه تا رشد کنن و تاثیرگذارتر شن.

همونطور که یونگ توضیح میده: “وقتی کسی به شدت تلاش میکنه تا خوب و فوق‌العاده و تمام و کمال باشه، سایه‌ی شخصیتش، هر چه بیشتر اراده بر این پیدا میکنه که سیاه و بد و ویرانگرتر شه.

ولی مردم سایه‌شونو نمی‌تونن ببینن. اونا همیشه تلاش میکنن فوق‌العاده باشن، و بعد متوجه میشن که عه! اتفاقای وحشتناکی داره میفته که درکش نمی‌کنن. اونا اینکه همچین حقایقی باهاشون ارتباطی داشته باشه انکار میکنن و به جاش به سیاه بختی ربط بدن یا مسئولیتشو به دوش دیگری بندازن.”

واقعیت اینه که اگه کسی بیش از ظرفیتِ شخصیتش واسه کامل بودن، تلاش کنه، ریشه‌های سایه‌اش تا اعماق جهنم فرو میره و به شیطان تبدیل میشه.

کسایی که زیادی به فرافکنی تکیه میکنن تا از خودشون در مقابل سایه‌شون حفاظت کنن، و هیچوقت تلاش نمی‌کنن که اون تصویر بیش از حد خوبی که از خودشون دارنو زیر سوال ببرن، همیشه قراره تو زندگی‌شون نقش اون قربونی رو بازی کنن که مشکلات به خاطر دیگران بهشون تحمیل شده.

واقعیت اینه که تو اغلب موارد، وقتی تو خونواده یا تو رابطه، یکی نقش قربانی رو انتخاب میکنه، به رابطه آسیب جبران ناپذیری میزنه و تو خیلی از موارد مجبور به پایان دادن به رابطه میشه.

اما بعد از اینکه رابطه تموم شد، بازم قربانی می‌بینه که با این وجودم مشکلاتش هنوز پابرجاست.

تو این مواقع بعضیا به درون خودشون نگاهی میندازن و با ویژگی‌هایی از شخصیت‌شون روبرو میشن که مدت‌ها سعی می‌کردن انکارش کنن. ولی بازم بیشتر مردم این کارو نمی‌کنن و به جاش صرفا دنبال ظالمِ دیگه‌ای می‌گردن تا مشکلات شونو روش فرافکنی کنن.

اما تو این فرایند واقعیتی که معمولا مشخص میشه اینه که موثرترین شکلِ فرافکنی، فرافکنی رو یه فردِ به خصوص نیست، بلکه فرافکنی رو گروهی از آدماس. و اینجاس که میتونه عواقب خطرناکی واسه یه جامعه داشته باشه.

واقعیت اینه که کسایی که نمی‌خوان یا نمی‌تونن با سایه‌های شخصیت‌شون روبرو شن، طعمه‌های خیلی آسون و خوبی واسه جنبش‌های جمع‌گران. چرا؟ چون ظالم‌های حاضر و آماده‌ای در قالب مخالفای سیاسی، اعضای گروه‌های قومیِ مختلف؛ یا طبقات اجتماعی-اقتصادی بهشون معرفی میشه.

فرافکنیِ مشکلاتِ خودمون بر روی گروه‌هایی از مردم که با ما متفاوت‌ان، به دلایل مختلفی خیلی جذابه.

اینکار امکان اینو بهمون میده که از آسیب دیدنه روابط شخصی‌مون جلوگیری کنیم، مثلا به جای اینکه مشکلات مونو رو یکی از نزدیکان مون فرافکنی کنیم، رو عده‌ای غریبه اینکارو میکنیم. بعلاوه چون روابط محدودی باهاشون داریم یا اصلا روابطی باهاشون نداریم، خطر اینم نداره که به خودمون بیایم و متوجه شیم که اونا شبیه به تصویر منحرفی که ما ازشون تو روان خودمون داریم نیستن.

فرافکنی بر روی گروه، با وجود این واقعیت که بلخره متشکل از افرادن و هر فردی ضعف‌ها و عیب‌های خاص خودشو داره، آسونترم میشه، چون تو این حالت اونام ممکنه طوری رفتار کنن که دلایل موجهی به ما بده تا خشم‌مونو روشون خالی کنیم.

یونگ تشخیص داد که تو جنبش‌های جمع‌گرا تمایلی وجود داره تا این – به اصطلاح “دشمن”ها – عرضه شن، تا تمام اشتباهاتی که خودشون دارنو روی اونا فرافکنی کنن. نتیجه چیه؟

وقتی گروهی از مردم رو هدفِ این فرافکنی قرار میدیم، و اونا رو منشا اولیه‌ی همه‌ی دردهای یه جامعه می‌بینیم، توجیه آزار و اذیت، و اعمال خشونت و شاید حتی نابودی اون گروه برامون دیگه ممکن میشه.

فرافکنی به گروه‌ها خطرناکترم میشه، وقتی اونایی که تو قدرتن ازش استفاده میکنن تا اشتباهات خودشونو با انواع ابزارهایی که در اختیار دارن – از پروپاگاندا گرفته تا ماموریت‌های انحرافی – فرافکنی کنن رو گروه‌های حاضر و آماده‌ای که به راحتی میتونن هدفِ فرافکنی باشن.

با توجه تمام پیامدهای وحشتناکی که فرافکنی هم در سطح فردی و هم در سطح جامعه می‌تونه داشته باشه، این خیلی مهمه که ویژگی‌های سایه‌ی شخصیت‌مونو بشناسیم و ازش آگاه شیم. چون فقط در این صورته که موقعیتی مناسب و کافی واسه ارزیابیِ سرچشمه‌ی شر تو دنیای بیرونی پیدا می‌کنیم.

در غیر اینصورت، اگه نتونیم از ویژگی‌های پنهان شخصیت‌مون آگاه شیم، نه تنها به خودمون آسیب می‌زنیم، بلکه تو مقیاس خیلی بزرگتر باعث تحمیلِ درگیری‌های کاملا غیرضروری به جامعه‌مون میشیم.

یونگ حتی تا اونجایی پیش میره که میگه “اگه فرافکنیِ روانی رو گروه‌های مردم بیش از حد گسترده شه، جنگ محتمل میشه. چون معتقد بود بزرگترین خطری که تمدن بشری رو تهدید می‌کنه تو اسلحه‌هامون نیست! بلکه تو ناتوانی‌مون در درک خودمونه! چون این ناآگاهی و روبرو نشدنه با ضعف‌ها و نقص‌های خودمونه که باعث میشه اونچه که باید در اصل یه نبردِ درونی باشه، به دنیای بیرونی سرازیر شه!

بنابراین یونگ اینطور می‌نویسه که: “انسان‌های مدرن… از واقعیت خودشون واقعا بی‌خبرن. ما به سادگی فراموش کردیم که آدمیزاد واقعا چجور موجودیه. به خاطر همینه که آدمایی مثل نیچه، فروید و آدلر میان که بی‌رحمانه بهمون میگن ما واقعا چجور موجوداتی هستیم.

ما باید سایه خودمون کشف کنیم.

در غیر اینصورت، این معضل مارو به سمت یه جنگ جهانی سوق میده تا با چشمای خودمون ببینیم که چه جونورایی هستیم.”

وظیفه فرد شدن

خیلی از ما از خطراتی که بعضی از الگوهای رفتاری‌مون واسه سلامتِ بلندمدت‌مون ایجاد میکنه، غافلیم. به خاطر همینم به جای اینکه با مشکلات‌مون روبرو شیم،خودمونو راضی می‌کنیم که بی‌اهمیتن، و بنابراین میتونیم نادیده شون بگیریم، یا وانمود می‌کنیم مشکلات که هیچوقت از بین نمی‌رن.

ولی واقعیت اینه که ما فقط می‌تونیم خودمونو واسه یه مدتی گول بزنیم. مشکلاتی که چشممونو به روشون بستیم یه روز سربلند میکنن. این واقعیتیه که دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره. همون مشکلاتی که یه زمانی قابل حل بودن، یروز می‌بینی به اژدهای بزرگ تبدیل شدن که دیگه قابل کنترل نیستن. واسه همینم هست که یونگ میگه اولین قدم واسه بهبود، آگاهی از واقعیت داشتنه اون مشکله!

اینم فقط حرف یونگ نیست، خیلی از فیلسوفا و روانشناسام همینو میگن. ولی اونچه یونگ رو متمایز میکنه اینه که میگه ما نه فقط باید نسبت به غفلتی که از “واقعیتِ دنیای بیرونی” داریم آگاه شیم، بلکه به همون اندازه مهمه که از “واقعیت روان”مون آگاه شیم.

از نظر یونگ، “روان” فقط یه محصول جانبی از ماده نیست، بلکه یه واقعیت غیر قابل تقلیل و اولیه‌ای از خودِ طبیعته، که باید به اندازه جهان فیزیکی، واقعی و تاثیرگذار رو سلامت ما در نظرش گرفت.

با این حال، خیلی از مردم اطلاع کمی از این “دنیای درونی” دارن. یکی از دلایل این عدم آگاهی رو میشه میراث مذهب در نظر گرفت. باور به وجود خدایی که دانای کله و نه فقط اعمال بد ما رو می‌بینه بلکه از افکار کفر آلود مام آگاهه. بنابراین عناصر نامطلوب شخصیت باید سرکوب میشد. بنابراین انگیزه مذهبی، واسه نوعی از کمالگراییِ اخلاقی وجود داشت.

یونگ طرفدار همچین آرمانی نبود. میگفت تلاش واسه رسیدن به کمال، مثه تعقیب کردنه باد میمونه. و سوای اینکه ما رو به انسانهای بهتری تبدیل کنه، در واقع مانع رشدمون میشه. هرچی بیشتر واسه رسیدن به کمال تلاش کنیم، جنبه‌های تاریک شخصیت مونو بیشتر می‌کنیم. و کنترل مونو رو این جنبه‌های تاریک و نحوه بروز شون تو کارای روزمره از دست می‌دیم.

بعلاوه، اگه دائم افکاری که در تضاد با سیستم اخلاقیِ مسلط تو جامعه‌اس سرکوب کنیم، امکان نداره به لایه‌های عمیقتر “روان” برسیم. چرا همچین مسئله‌ای مهمه؟ چون آگاهی از لایه‌های عمیقترِ روان‌مون اغلب زندگی‌مونو بهتر میکنه.

یونگ میگه: “انسان هیچ وقت نباید یادش بره که نمی‌تونه به کمال برسه، بلکه فقط می‌تونه خودشو کامل کنه – بنابراین صحبت از “کامل شدنه” نه رسیدن به “کمال”. درک این موضوع در مورد کمال – اگه اصلا چنین چیزی وجود داشته باشه – حتمی و ضروریه. در غیر اینصورت اصلا چطور میشه به کمال رسید، اگه مسیرش از کامل شدن نگذره؟ 

اول باید کامل شد تا دید که اساسا چطور موجودی هستین. خود همین کامل شدن یعنی یه کوه وظیفه! و وقتی زمان کامل شدن فرا برسه، متوجه میشین که دیگه مُردین. بنابراین هیچوقت قرار نیست به مرحله‌ی “کمال” برسین.”

وظیفه‌ی تلاش واسه “کامل شدن” یا اونچه بهش “تمامیتِ شخصیت” هم میگن، اونقدر اهمیت داره که بیشتر کار یونگ در مورد تحقیق تو همین فرایند بوده؛ فرایندی که بهش میگه “فردیت” یا همون “فرد شدن”.

حالا ماجرا چی بود؟ یونگ تا سال 1921 از کلمه “فرد” استفاده نکرده بود، تا وقتی که تو جلسات احضار روح شرکت کرد. اون در مورد ادعای مدیوم – یعنی کسی که ادعا میکنه ارواح از طریق اون با حاضرین ارتباط برقرار میکنن –  فرضیه‌ی به نظرش رسید که تو پایان نامه دکتری‌اش مطرح کرد. گفت ارواحی که از طریق فرد مدیوم حاضر میشن، در واقع تجلیِ بخش‌های دیگه‌ای از شخصیت‌ فرد مدیوم‌ان که تو ضمیر ناخودآگاهش پنهانن، اما به نوعی به خودآگاهی‌اش رسیدن. یعنی فرد مدیوم به نحوی از وجود این شخصیت‌ها آگاه شده. و این شخصیت‌ها در واقع از درونِ روانش بیرون اومدن، اگرچه که به نظر فرد مدیوم میاد که اینا ارواحی مستقل از خودشن و مربوط به قلمرو ارواح‌ان، نه قلمروی درونش – یا همون “روان”.

بعد کم کم که تجربه‌اش بیشتر شد، و بیشتر در مورد روان مطالعه کرد، متوجه شد که تجربه‌ی این فردِ مدیوم، فقط یه نمونه از پدید‌ه‌ای عام تره. بنابراین گفت “همه ما درون مون عناصری داریم که تو ناخودآگاه‌مون خاموشن”. 

نکته مهم اینجاست که وقتی از این عناصر پنهان آگاه شیم از “تمامیتِ شخصیت‌مون” آگاه میشیم. به بیان دیگه فردیت‌مون وابسته به اینه که مرزهای آگاهی‌مونو تا حد شناخت بعضی از عناصر ناخودآگاه مون گسترش بدیم و به عبارتی خودمونو به این شیوه، بیشتر بشناسیم.

البته یونگ میگه این فرایند فرد شدن، به مرور زمان و به صورت طبیعی خودش رخ میده و نیازی نیست که فرد بخواد “شروع”اش بکنه. چون با بیشتر شدن سن‌مون خودبه‌خود عمیق و پیچیدگیِ آگاهی‌مونم بیشتر میشه؛ حالا چه عمدا و ارادی واسه اش تلاش بکنیم چه نکنیم.

ولی نکته‌ی مهمش اینجاست که با اینکه این فرایند به صورت طبیعی شروع میشه ولی اغلب ادامه پیدا نمیکنه و متوقف میشه. همچین توقفی واسه سلامت روان ما خطرناکه و اینجا ماییم که باید به صورت ارادی سعی کنیم که دوباره این فرایند رو ادامه بدیم و رشد روان مونو دوباره به مسیر سالمِ خودش برگردونیم.

در واقع مثل رشد جسم مون میمونه. بدن ما به طور طبیعی خودش رشد میکنه و رشد کردن وابسته به آگاهیِ ما نیست. اما با این حال ما می‌تونیم با تغذیه درست و ورزش کردن، موضع آگاهانه‌تری نسبت به رشد جسم مون داشته باشیم. به همین ترتیبم می‌تونیم با انجام دادنه یسری کارا، روند طبیعیِ فردیت‌مونو سرعت بدیم.

بنابراین هدف اصلی رواندرمانیِ یونگ، کمک به همین فرایند فردیته.

بهترین روش واسه سرعت دادن به این فرایند فردیت، نوشتن و بعد تجزیه و تحلیل رویاهامونه، اونم تو یه بازه‌ی زمانیِ طولانی. تو این مورد، یونگ تحت تاثیر کارایی که فروید تو زمینه‌ی تحلیل رویاها انجام داد بود. اما بعدها که دیدگاهش کاملتر شد با فروید اختلاف نظر پیدا کرد.

هم فروید و هم یونگ باور داشتن که رویاها، محصول ناخودآگاهن. اختلاف نظرشون ولی تو این بود که ناخودآگاه از طریق رویاها چیو میخواد نشون بده. فروید نظرش این بود که رویا، یه مکانیزم روانیه که واسه اینکه فرد بتونه بخوابه، آرزوها و تمایلاتِ ناخودآگاه رو تغییر شکل میده. اما یونگ نظرش این بود که رویاها چیزیو قایم نمی‌کنن، بلکه صریح و مستقیم، به طور خودجوش و نمادین، محتویات ناخودآگاه رو ابراز میکنن.

یونگ نوشت: “رویاهای ما مثل پنجره‌هایی می‌مونن که میتونیم درونشون نگاهی بندازیم، یا از طریق شون گوش بسپاریم به اون فرایند روانی‌ای که پیوسته تو ناخودآگاه‌مون در حال جریانه.”

دلیلی که خیلی از آدما از محتویات خوابهاشون سر درنمیارن اینه که با زبونِ ذهن ناخودآگاه – که کاملا نمادینه – ناآشنان. یونگ تو مسیر رمزگشایی از نمادهایی که تو خوابهای بیماراش ظاهر میشن، متوجه شباهت‌های زیادی بین این نمادها با نمادهایی شد که تو اسطوره‌های فرهنگ‌های گذشته و امروزی شد. و واسه اینکه این شباهت‌ها رو توضیح بده، گفت که ناخودآگاه ما شامل عناصری فرافردی و فراگیره که ربطی به تجربیاتِ فرد نداره و بهمون به ارث میرسه. و این شباهت‌هایی که بین نمادهای تو خواب بیماراش با نمادهای اسطوره های فرهنگی گذشته و امروزی وجود داره، در واقع نمایش تصویریِ همین ساختارهای روانیِ یکسان و مشترک بین همه‌اس.

و خب یونگ بهش گفت “کهن الگو”.

فرایند فردیت هم بنابراین، فرایندیه که طی اون فرد به شدت از این بازنمایی های نمادینِ کهن الگوها آگاه میشه و در نتیجه دانشِ ازلیِ “الگوهای زندگی بشر” رو به دست بیاره. این دانش، واسه ما خیلی ارزشمنده، چون آگاه میشیم که خیلی از مشکلات ما مختص ما نیستن، بلکه بین تمام بشر مشترکن.

صرف دونستنه اینکه ما تو رنجی که می‌کشیم تنها نیستیم، می‌تونه اثر درمانی داشته باشه، چون دیدگاه تازه‌ای بهمون میده. چطوری؟

یونگ می‌نویسه: “اون رنجی که تو سطوح پایین تر، باعث کشمکش‌های وحشیانه و فروپاشی‌های عاطفیِ هراسناکی میشد، حالا با همچین دیدگاهی به نظر طوفان‌هایی میرسه که تو دره‌ای داره اتفاق میفته در حالی که شما از نوک قله، در حال تماشاش هستین. معنی‌اش این نیست که طوفان از بین میره، بلکه فرد به جای اینکه درگیرش شه، از بالا شاهدشه.”

اولین قدم واسه این کاوش خودآگاه برای رسیدن به فردیت، واسه هر کسی که میخواد این راه رو بره یکیه. اولی باید از تظاهرهای دروغینِ پرسونا خلاص شد. پرسونا همون ماسک اجتماعیه که به چهره می‌زنیم و خیلی از آدما واقعیت شخصیت‌شونو با پرسونا یکی میدونن. و با این کار نمی‌تونن تو مسیر شناخت شخصیت واقعی شون عمیقتر شن.

واسه هر کسی که بخواد تمامیتِ شخصیت شو بشناسه، ضروریه که درک کنه، پرسونا، فقط بخش کوچیکی از شخصیتشه.

یونگ اینطوری میگه: “هیچکس نمیتونه تبدیل به فرد شه، مادامی که داره واسه خودش نقش بازی میکنه. احساس سرزنشی که فرد نسبت به خودش داره، فقط اشکال ظریفی از پرسوناشه و همینطورم موانعی ظریفی بر سر راه فردیتش. ولی بلخره یه جا فرد اینو میفهمه که باید این پرده ها بندازه. و عبور از هر کدوم از این موانع، به معنی انداختنه یکی از این پرده هاست. روان ما مثل پیازی میمونه که باید بارها و بارها پوسته های رویی رو برداریم تا در نهایت به مرکزیتش برسیم.

شخصیت پیدا کردن

یونگ در مورد فرد شدن یا دستیابی به شخصیت میگه “اصل یه زندگی معنادار” و “چیزی که امکان تحقق زندگی بر اساس قوانین خود فرد رو محقق میکنه”.

بینش یونگ در این مورد، خیلی واسه زندگی تو دنیای مدرن مناسبه. دنیای مدرنی که خیلی از مردم تحت تاثیر طلسم ایدئولوژی‌اهی جمع‌گرای – در واقعیت، تفرقه انگیزن. و تو این فرایند خودشونو به عنوان افرادی بی‌ارزش می‌بینن.

به خاطر همینم یونگ میگه: “دستیابی به شخصیت، رسیدن به بهترین امکانِ رشد واسه یه موجود به خصوصه؛ امکانی که درون خودش نهفته‌اس. شخصیت، به معنی یکی از بزرگترین اعمال شجاعانه در برابر زندگیه. و به معنیِ تاییدِ بی‌قید و شرط هر اون چیزیه که فرد رو میسازه و موفقیت‌آمیزترین شیوه‌ی سازگاری فرد با شرایط جهانشمولِ زندگیِ انسانه. و بعلاوه، رسیدن به شخصیت به معنای رسیدن به بزرگترین آزادیِ ممکن تو تصمیم گیری‌های فرده.”

 شخصیت، با این معنایی که تا حالا گفتیم، توسط آدمای خیلی معدودی به دست اومده. چون تا وقتی فرد انتخاب میکنه که بیشتر پیروی کنه تا اینکه دنبال رشد فردیت و اصالت خودش باشه، بدیهیه که بذرهای شخصیتش نهفته باقی می‌مونن.

یونگ میگه: “فقط نیاز شدیده که قادر به برانگیختنه رشد شخصیته. رشد شخصیت با هیچ فرمان و بصیرت و اطاعتی برانگیخته نمیشه، بلکه فقط با نیاز درونی یا بیرونی‌ایه که به نوعی به یه اجبار انگیزشی واسه رشد شخصیت میشه.”

حرکت به سمت رسیدن به شخصیت، نوعی از ناملایمت های شدیده که انسان رو متوجه وجود پتانسیل های ناشناخته‌اش میکنه و وادارش میکنه بفهمه روشی که قبلا باهاش زندگی می‌کرده، دیگه براش کافی نیست.

واقعیت اینه که تا وقتی شرایط قابل تحمل باشه و فرد به اندازه کافی رنجی نمی‌کشه، به ضرورت انجام همچین کار سنگین و تنهایی نمی‌رسه.

یونگ میگه: “این گفته که “بسیاری فراخوانده شده، اما اندکی انتخاب می‌شوند” در رابطه با همین موضوعه. رشد شخصیت از حالت نطفه تا زمان خودآگاهیِ کامل، همزمان هم گیراییِ زیادی داره و هم عین یه طلسم میمونه. اولین نتیجه‌اش خودآگاهی و جداییِ غیر قابل اجتنابِ فرد از گله‌ی نامتمایز و ناخودآگاهه. این یعنی انزوا، و هیچ کلمه‌ی تسلی بخش‌تری واسه‌اش وجود نداره. نه خانواده، نه جامعه و نه موفقیت نمی‌تونه فرد رو از انزوا نجات بده… رشد شخصیت لطفی ایه باید براش هزینه‌ی گرونی داد.”

رشد شخصیت، وقتی شروع میشه که فرد – با اعتقاد – تصمیم میگیره که راه خودشو بره. یونگ میگه فرد، با این تصمیم که راه خودشو نسبت به باقی مسیرها تو اولویت قرار میده، تا حد زیادی آزادیِ خودشو محقق کرده؛ اون قانونِ خودشو بالاتر از همه رسوم و قواعد قرار داده.

همچین تصمیمی با تشویق بقیه روبرو نمیشه، بلکه تمسخر و سرزنش به دنبالش میاره. دنبال کردن مسیر خود، به جای مسیری که اکثریت میرن، تو خیلی از موارد باعث میشه که رفتار فرد احمقانه‌تر از بقیه به نظر برسه.

یونگ در توصیف مراحل اولیه‌ی تمسخر و درگیریِ درونی‌ای که ازش ناشی میشه میگه: “اگه فرد به این صدا گوش بده، اونوقت با بقیه متفاوت و تنهاست، چون تصمیم گرفته از قانونی که از درون باهاش مواجه شده، پیروی کنه. همه به مسخره میگن “قانون خودش!” ولی اون از بقیه بهتر میدونه – و بایدم بدونه که همین قانون درونی، همین احساس وظیفه‌اس که “مال” خودشه و مثل شیری میمونه که میتونه بکشته اش، اونم در حالیکه هیچ شیرِ بیرونی‌ای نمی‌تونه. و البته فقط هم در این حالته که میتونه اسم این احساس وظیفه‌ی درونی رو بذاره “قانون”!”

وقتی فرد از این قانون درونی پیروی میکنه، حتی با وجود تمسخر دائمیِ دیگران، فرد همزمان خودشو از توده‌ها آزاد و منزوی کرده. کدوم توده ها؟ همون مردمی که رفتارشون یا صرفا بر اساس غریزه شونه یا توسط جامعه بهشون دیکته میشه.

بعضیا ممکنه از این تعجب کنن که چرا کسی بخواد راه خودشو طی کنه، چون بلخره عرف های اجتماعی، خصوصا تو جوامعی که از لحاظ اخلاقی توسعه یافته ترن، میتونه به حفظ نظم کمک کنه.

ولی یونگ میگه خودِ این عرف اجتماعی نیست که مشکل سازه، بلکه میل به پیرویِ کورکورانه و ناخودآگاهِ مردمه که خطرناکه. چرا؟

چون وقتی یه جامعه با مسائل غیر منتظره روبرو میشه – که ناگزیر همیشه هم روبرو میشه – اونوقت جامعه‌ای که از افراد کمی تشکیل شده باشه که بتونن مستقل فکر و عمل کنن، خودشو تو موقعیتِ شبیه به گله‌ای از حیوانات وحشی پیدا میکنه که گرفتار هراس و وحشت شده‌ان. 

یونگ هشدار میده که: “گروه، به خاطر اینکه ناخودآگاهه، هیچ آزادیِ انتخابی نداره؛ طوری که از درونش، نیروهایِ روانی، مثل یه قانونِ طبیعیِ کنترل نشده، روندی رو در پیش میگیرن که تو سیری از روابط علت و معلولی، فقط میتونه به فاجعه ختم شه… چون شرایط جدید، دیگه بر اساس قواعد قدیمی نیست، وحشت چنان انسان رو فرا میگیره که حیوان رو! – با همون نتایج پیش بینی نشده.”

فردی که به شخصیت دست پیدا کرده و خودشو از میانه‌ی توده‌ها، مثل قله‌ی کوهی، بالا کشیده، مثل پادزهری به شدت مورد نیاز، در برابر هیستری و حمله هیجانی عمل میکنه؛ پادزهری که میتونه به راحتی بر گله، غلبه کنه.

یونگ می‌نویسه: “شخصیت، اجازه نمیده که به تسخیر وحشت دربیاد… چرا که وحشت رو پشت سر گذاشته. شخصیت، معادله شرایط متغیری‌ایه که زمان به ارمغان آورده و ناخودآگاه و ناخواسته، رهبره.”

نکته دیگه اینه که با اینکه خیلی راحت میشه با احساس هیبت و شگفتی به شخصیت‌های بزرگ گذشته و حال نگاه کرد، مهم اینه که بدونیم، پتانسیل رسیدن به شخصیت، به تعداد کمی از آدما محدود نمیشه.

اون ندای درونی‌ای که ما رو به سمت شخصیت فرامیخونه، ممکنه تو بعضی کمتر از دیگران شنیده شه. اما تو همه افراد وجود داره.

یونگ میگه: “تا جایی که هر فرد قانونی ذاتی واسه زندگی خودشو داره. به لحاظ تئوریک، این امکان واسه هر فردی وجود داره، که قانون خودشو به دیگران در اولویت قرار بده و در نتیجه به شخصیت دست پیدا کنه – و این یعنی به کامل بودن رسیده.”

یونگ در پایان شرح مفصل‌اش درباره ماهیت شخصیت، در نهایت اعتراف میکنه که اونچه شخصیت بهش گفته میشه یه سوال بزرگ و مرموزه و میگه با اینکه تلاش‌های اولیه‌ای واسه توصیف ماهیت شخصیت انجام داده، ولی هنوز چیزای زیادی هست که باید کشف شن.

واقعیت اینه که با اینکه شخصیت، هنوز واسه ما مثل یه راز میمونه، اما میدونیم که رسیدن به شخصیت، تاثیر آزادی بخشی رو زندگی فرد و جامعه‌ای داره که همچین افرادی توش زندگی میکنن.

بی‌معنا نیست که تو دورانِ ما فراخوانی برای آزادی فرد وجود داشته باشه. تا فرد بتونه خودشو از قدرتِ گریز ناپذیر جمع – حداقل به شیوه‌ای روانی – آزاد کنه. و تا نور امیدی روشن کنه و باهاش به دیگران بگه که حداقل یه نفر تونسته موفق شه از هویت سرنوشت‌سازِ گروهی فرار کنه!

همونطور که شخصیت‌های بزرگ در نقش تسکین دهنده، رهایی بخش، دگرگون کننده و شفا دهنده جامعه عمل میکنن، تولد “شخصیت” واسه خودِ فرد هم تاثیر زندگی بخشی داره. انگار نهری که مسیر خودشو به سمت باتلاق گم کرده، یهو بستر مناسب خودشو پیدا کرده، یا مثل سنگی که روی دونه‌ای در حال جوونه زدن بوده، برداشته میشه تا جوونه بتونه رشد طبیعی خودشو شروع کنه.

جمع‌بندی

یونگ میگه شخصیت پیدا کردن، رشد بهینه‌ایه که انسان میتونه بهش برسه. یعنی خودشکوفایی، یا بالفعل کردن توانایی‌هایی بالقوه‌اش، یا به عبارت دیگه، رسیدن به فراتر از محدودیت‌های فعلی‌اش، همونیه که یونگ بهش میگه رسیدن به شخصیت. یونگ میگه: “شخصیت، بالاترین درک از خصوصیات اخلاقیِ یه موجود زنده‌اس.”

تو زمانی به کوتاهیِ عمر یه انسان، ما فقط می‌تونیم به اون ایده‌آلِ بالفعل کردنه پتانسیل‌هامون نزدیک شیم. اما همونطور که یونگ میگه: “دست نیافتنی بودن، هیچوقت استدلالی بر ضد تلاش واسه نزدیک شدن به اون ایده آل نیست. چون ایده‌آل‌ها فقط نشونه‌های راهنمای مان، نه خودِ هدف!”

وقتی ما به سمت همچین ایده‌آلی پیشرفت می‌کنیم، دیگه یه عضو عادی از توده‌ی بزرگی از جماعتی همرنگ نیستیم، بلکه به گفته یونگ فراتر از عادی میشیم یا به عبارت دیگه فوق‌العاده میشیم.

اما سوال یونگ از خودش این بود که چی انسان رو وادار می‌کنه تا راه خودشو بره و از هویت جمعیِ ناخودآگاهش خارج شه؟ اون چیه که کفه‌ی ترازو رو به نفع موجودات فوق‌العاده بهم می‌زنه؟

رسیدن به شخصیت فقط با هدف گذاشتن واسه خودشکوفایی به دست نمیاد، بلکه جزو جدایی ناپذیر همچین فرایندی، داشتنه یه احساس وظیفه‌اس. یونگ میگه احساس وظیفه “همون عامل حیاتی‌ایه که جدا شدن از گله و مسیرهای فرسوده‌اش رو واسه آزاد شدنِ فرد، مقدر می‌کنه.”

احساس وظیفه داشتن یعنی رو آوردن به درون و گوش کردن به ندای وجدان؛ تا ماموریت زندگی خودمونو پیدا کنیم. چون همونطور که یونگ توضیح میده وجدان ما، همون صدای درونیه که فرم خاصی از “دانش” رو در اختیارمون میذاره. چه جوری دانشی؟ نوعی از یقین یا ارزش عاطفی‌ای که در مورد انگیزه‌های کارامون داریم.

ندای وجدان ممکنه ما رو به دنبال یه هدف جسورانه پیش ببره؛ به سمت یه هدف یا دفاع از ارزش‌هایی که واسه‌مون عزیزن. ویکتور فرانکل در این مورد میگه: “انسان فقط تا حدی که خودشو متعهد به تحقق معنای زندگی‌اش (یعنی همون احساس وظیفه‌اش) می‌کنه، تا این حد می‌تونه خودشو به فعلیت برسونه. و همین معنای خودشکوفایی برای انسانه.”

اما برگردیم به سوالی که اول این قسمت مطرح کردیم:

اگه ما احساس وظیفه‌ی خودمونو پیدا کنیم و ازش به عنوان راهنمایی استفاده کنیم که ما رو به شخصیت مون میرسونه، این چطور میخواد باعث شکست آرمان‌های تمامیت‌خواهانه و استبدادزده‌ی طبقه‌ی “برگزیده” بشه؟ و چطور میخواد آزادی رو واسه دنیایی سرسپرده به ارمغان بیاره؟

راه خود رفتن، و برانگیختنِ پیروی، به نفع اونچه یونگ بهش میگه پیروی از “قانون وجود خودمون” چطور به درمان بیماریِ جامعه‌مون کمک میکنه؟ یا اونطور که یونگ می‌پرسه:

“شخصیت فردی چه ربطی به وضع بد اکثریت داره؟”

خب یونگ میگه اولا وضع یه جامعه وابسته‌اس یه بیماری یا سلامت، و قدرت یا ضعفِ افرادی که تشکیلش میدن. اگه جامعه‌ای عمدتا از آدمای ضعیف، منفعل، روان‌رنجور و بزدل تشکیل شده باشه، به راحتی یه طبقه حاکمش میشه و کنترلشو به دست میگیره.

جامعه‌ای که قراره آزاد باشه، و جامعه‌ای که قراره آباد شه، باید بیشتر از آدمایی تشکیل شه که به قول ویل دورانت و آریل دورانت – مورخای مشهور – “با ذهنی روشن و با نیروی اراده، قادرن به موقعیت‌های جدید، به‌طور موثری واکنش نشون بدن.” یا به قول نیچه: “افرادی متکی به‌خود، مستقل و بی‌تعصب‌ان که ستون‌های یه تمدن قوی‌ان”.

خب همچین ویژگی‌هایی با شخصیت پیدا کردن، زیاد میشن. و با بیشتر شدنه قدرت شخصیت، اشتیاق بیشتری واسه آزادی به‌دست میاد. چون این افراد ضعیف، با پیشرفت کم تو زندگی‌ان که حکومت‌های سرکوبگر و استبدادی می‌خوان.

یونگ میگه: “شاید این میل و نیاز زیاد به اقتدار، نشونه‌ی تحقیرآمیزی از عدم بلوغ روحِ انسان باشه.”

کسایی که احساس وظیفه پیدا میکنن، خیلی سریع متوجه میشن که بهتر از بوروکرات یا سیاستمداری، مجهز به تسلط به سرنوشت خودشونن.

شخصیت پیدا کردن، علاوه بر اینکه ویژگیِ آدمای مورد نیاز واسه پیشرفت جامعه‌اس، میتونه جرقه‌ی حرکتی ارگانیک در دفاع از آزادی هم باشه. چطوری؟

واسه اینکه درک کنیم چطوری این اتفاق میفته، بیایید تفاوت ندای وجدان رو موقعی آزادی حاکمه، مقایسه کنیم با موقعی که جامعه درگیر حکومت استبدادی و تمامیت‌خواهه.

تو یه جامعه آزاد، ندای وجدان، آدما رو به مسیرهای مختلفی هدایت می‌کنه. بعضی میرن به سمت هنر، بعضی میرن به سمت علوم، فلسفه، سیاست، یا حرفه‌های مختلف. بعضیا میرن به این سمت که کسب‌وکارهایی راه بندازم، یا میرن به سمت ورزش و سرگرمی و ماجراجویی. بعضیا کارای شخصی‌تری انجام میدن مثل اینکه یه خانواده قوی بسازن. تلاش آدما تو فعالیت‌های متنوعی، افزایش پیدا میکنه و بنابراین فرهنگ و تمدن پیشرفت میکنه.

اما وقتی آزادی و همراه باهاش فرصت‌های زندگی کم میشه، ندای وجدان می‌تونه به‌عنوان نیروی هماهنگ کننده‌ای عمل کنه که مردم رو به سمت احساس وظیفه برای دفاع از آزادی جهت میده. چون ما واسه زندگی تو وضعیتِ بیمارِ کنترل کامل دولتی مناسب نیستیم و بنابراین به‌طور طبیعی از ظهور این مدل دولت‌ها بیزاریم. تا وقتی از میل به زندگی محروم نشدیم، به طور غریزی دنبال راه‌هایی واسه فرار از این شکل بیمارگونه‌ی حکومت‌ایم.

اولش فقط عده‌ معدودی آدم شجاع‌ پیدا میشن که وخامت اوضاع رو تشخیص میدن و بنابراین احساس وظیفه پیدا میکنن که از آزادی دفاع کنن. این افراد، به قول یونگ، “با صدای وجدان بیدار شدن، در نتیجه به یکباره از دیگران جدا میشن و خودشونو با مشکلی مواجه می‌بینن که دیگران چیزی ازش نمیدونن.”

وقتی ماهیتِ منحرفِ افراد “برگزیده” بیشتر هویدا میشه، این ندای وجدان که مردم رو به سمت احساس وظیفه هدایت میکنه و میتونه به کامیابیِ آزادی کمک کنه، بلند و بلندتر میشه.

یونگ میگه: “در اعماق وجود انسان، صدایی هست” که زمزمه میکنه “یه جای کار می‌لنگه، یه چیزی درست نیست”. این فراخوان، مردم رو به سمت چیزی که سورن کیرکگارد “باور یا ایمان” بهش میگه، جهت میده؛ باور، یا همون احساس وظیفه مشترکی که مردم رو در جهت شفای یک دنیای بیمار حرکت میده.

وقتی متقابلا خودمونو وقف یه احساس وظیفه‌ی مشترک می‌کنیم، به درک بهترش هم در خودمون و هم در دیگران کمک می‌کنیم. ما تیمی رو تشکیل میدیم که به یه هدفِ مشترک اختصاص داره. این هدف مشترک، همون باور ما در یه رابطه‌اس. “ایده”ای که به شدت دو (یا چند) نفر رو به هم پیوند میده.

جنبش ارگانیکی که متشکل از مردان و زنانی باشه که با ایده یا باور به آزادی بهم پیوند خوردن، چیزیه که واسه مقابله با حرکت رو به جلوی جهان‌بینی آدمای برگزیده نیازه. چون فقط قدرت میتونه قدرت رو خنثی کنه. جهان‌بینی برگزیدگان با قدرتِ نهادی و مالیِ عظیمی پشتیبانی میشه. اما جهان‌بینی آزادی رو میشه با قدرتی حتی بزرگتر پشتیبانی کرد. قدرت کیا؟ آدمایی که یه احساس وظیفه دارن و برای یه هدف مشترک با هم متحدن.

چون اصلاح نابسامانی‌های اجتماعیِ روزگار ما از بالا به پایین – یعنی توسط دولت – امکان‌پذیر نیست، بلکه این اصلاح، از انتخاب‌های ما، به عنوان افراد، و در نتیجه دستورهایی که خودبه‌خود بر اساس این انتخاب‌ها صادر می‌کنیم، ناشی میشه.

اگه وجدان ما بهمون میگه “یه جای کار داره می‌لنگه، و یه چیزی درست نیست” و لازمه در دفاع از آزادی کاری بکنیم، آیا باید به این ندای درونی توجه کنیم؟

راه دیگه چیه؟

اینکه منتظر بمونیم تا یه نجات دهنده‌ی سیاسی ظهور کنه و یه سیستم کاملا فاسد رو اصلاح کنه؟

یا اینکه اطاعت کنیم و از این باور فریب خورده پیروی کنیم که طبقه “برگزیده” خیر ما رو میخوان؟

یا اینکه دائم از دیگران انتقاد کنیم و به حال اوضاع دنیا زاری کنیم؟

اینا کارای افراد ضعیف و تنبله.

یونگ در مورد این راهکارا میگه: “خیلی چیزا در خطره. و به ساختار روانیِ انسان مدرن وابسته‌اس. آیا انسان از راهی که داره طی میکنه آگاهه؟ باید از وضعیتِ فعلیِ جهان و وضعیتِ فعلی روانش چه نتیجه‌ای بگیره؟

آیا میدونه که اگه این فاجعه رخ بده، چه چیزی اون پشت منتظرشه؟

آیا قادره تشخیص بده که در واقع این همون فاجعه‌اس؟

و در نهایت، آیا میدونه که خودش همون وزنه‌ایه که باید اضافه شه تا کفه ترازو رو تکون بده؟”

اوترو

چیزی که شنیدین آخرین قسمت از سوژه “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. منابع اصلی این سه قسمت رو تو توضیحات گذاشتیم و امیدوارم که این سه قسمت واسه شمام مثل خودم الهام‌بخش باشه.

به خودم قول داده بودم که اگه اینبار اینترنتو قطع کنن، منم شروع میکنم به ترجمه کتاب مجمع‌الجزایر گولاگ، و شروع کردم. اینطوری تو این مدت حال خودمو کمی بهتر کردم. امیدوارم که این خبر یکم واسه شمام تو این شرایط الهام‌بخش باشه.

هدف ما از این سه قسمت این بود که از جنبه روانکاوی یونگ به مسئله آزادی نگاه کنیم. برای اینکار اول داستان زندگی یونگ رو تعریف کردیم، بعدش با نظریاتش آشنا شدیم و در نهایت مسئله آزاد شدن فرد رو بررسی کردیم.

امیدوارم سایه هامون رو بهتر درک کنیم و تو این اوضاع پریشون، خودمون به چیزی تبدیل نشیم که داریم باهاش مخالفت میکنیم.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

2 دیدگاه دربارهٔ «شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ – قسمت سوم»

  1. خانوم شیما دست شما درد نکنه بسیار پادکست خوب ، معنا دار و آگاهی دهنده ای بود که قشنگ نشون داد چه بلایی سرمون اومده . از شما تشکر می کنم بابت این پادکست . از خدا می‌خوام بهترینا نصیبتون بشه . قسمت اول و دوم پادکست‌ها رو هم لطفاً آدرسش رو بفرمایین . ممنون🙏🌹

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.