یه سوژه 2 - منشا معنا کجاست؟ - قسمت اول: آشوب

منشا معنا کجاست؟ – قسمت اول: آشوب

تاریخ انتشار: شنبه 17 اردیبهشت 1401

تو سوژه دوم می‌خواهیم بررسی کنیم که چطور انسان‌ها واقعیت رو می‌بینن و چطور بر اساس جهان‌بینی یا طرحواره‌ای که می‌سازن، رفتار می‌کنن.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منبع: کتاب طرحواره‌های معنا نوشته جردن پیترسون

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Anyone, Anywhere از Anathema

رونوشت این قسمت:

تریلر

تو ادبیات، مفهومی وجود داره از هیولایی که ساخت انسانه مثل هیولای فرانکشتاین. (فرانکشتاین یه شخصیت داستانیه که به دست خودش تو آزمایشگاهش هیولایی شبیه به انسان ساخت، اما غول پیکرتر و با قابلیت یادگیری. اما بعدش، خودش از موجودی که درست کرده بود وحشت کرد.)

در مورد هیولای فرانکشتاین، اولین چیزی که به ذهن میرسه اینه که وجود همچین هیولایی اتفاقا به شرایط امروز خیلی شبیهه. هیولای فرانکشتاین یه فانتزی ناخودآگاهه، یجور رویا تو بیداریه، و در واقع نشون دهنده ی خطرات بالقوه ی پیشرفتِ افسار گسیخته ی تکنولوژیه.

ما هر روز با هیولاهایی، مثل هیولای فرانکشتاین مواجهیم. فرانکشتاین مظهرِ هیولاهاییه که در طول روز میبینیم و به نظر، به بخش ثابتی از هستی مون تبدیل شده. اما چرا اینطور شده؟

خب یونگ میگفت اگه ما درک اخلاقی مونو به اندازه  ی درک تکنولوژیک مون پرورش ندیم، این واقعیت که ما روز به روز به لحاظ تکنولوژیکی قدرتمندتر و تواناتر میشیم، قطعا باعث نابودی مون میشه. پونصد سال پیش – همون موقعی که کم کم شروع کردیم تخصصی شدن و سرعت رشد تکنولوژی هامونو زیاد کردیم؛ و در عین حال پیش فرض ها و مفاهیم اسطوره ای و مذهبی مونو شاید به خاطر قدیمی بود یا شاید به خاطر خرافه دونستن شون کنار گذاشتیم – یونگ میگه شاید باید همونقدر که واسه پروروندنه قدرت تکنولوژیکی مون وقت گذاشتیم، واسه به روز کردن درکمون از این تکنولوژی و خودآگاهی پیدا کردن ازشون و کنترل شونم زمان میذاشتیم. در غیر اینصورت خطر بی معنا شدنه زندگی، خلا ای ایجاد میکنه که نه اون تکنولوژیا و نه هیچ چیز دیگه ای نمیتونه پرش کنه.

اینترو

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این دومین قسمت از سری جدیدمون با عنوان “یه سوژه” است که به تازگی شروع کردیم. تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم.

اولین سوال، و یا بهتر بگم عمیق ترین سوالی که میتونستیم بپرسیم راجع به خودآگاهی بود که تو سوژه اول در موردش حسابی صحبت کردیم. اینکه چطور بین تمام موجودات، انسان ها به خودآگاهی امروزی رسیدن. تو سوژه اول راجع به مراحل رشد خودآگاهی از دو جنبه اسطوره شناسی و روانشناسی شخصیت حرف زدیم، و سعی کردیم که جواب این سوال رو با کمک نوشته های اریک نویمان که شاگرد کارل یونگ بود، نقل کنیم.

حالا در ادامه سوژه اول، به یه پرسش بنیادین دیگه میرسیم. بعد ازینکه فهمیدیم انسان خودآگاهه، این سوال مطرح میشه که یه انسان خودآگاه، واقعیت بیرون خودش رو چطور میبینه، چطور درک میکنه، و در نهایت چطور رفتار میکنه. و خب جواب تو کتاب طرحواره های معنا نوشته جردن پیترسونه، که اومده این موارد روانشناسی رو با علم عصب شناسی یا neuropsychology تطبیق داده.

از نظر جردن پیترسون جهان بینی ما یا همون طرحواره هایی که از معنا داریم، دقیقا همون چیزیه که بر مبناش رفتار میکنیم. این جهان بینی هیچ تفاوتی با معنا یا ارزش نداره، چون این دو تا مفهوم دقیقا یکی هستن و نمی تونیم معنا رو از تجربه ی بودن جدا کنیم.

جردن پیترسون میگه زندگی بدون معنا، چیزی نیست جز محدودیتی فانی، و تسلیم شدن در برابر درد و رنج. اون میگه زندگی بدون معنا و بدون امید به رستگاری فقط یه تراژدی ایه.

رها کردن معنا، تضمین کننده پذیرشه شیوه اهریمنی سازگاریه، چون فرد از درد و ناامیدی بیهوده متنفره و تلاش میکنه که نابودش کنه. و اینجوری با غروری غیر قابل تحمل از زندگی انتقام میگیره.

اون میگه من فهمیده ام که باورها جهان رو به شیوه ای کاملا واقعی می سازن. جهان از همین باورها ساخته میشه، و این معنایی فراتر از صرف متافیزیک داره. همچین باوری منو به سمت نسبی گرایی نکشوند، بلکه کاملا برعکس! من متقاعد شده ام که تو جهان – همون باورهامون – مطلق های اخلاقی جهانشمول وجود داره – نه نسبیات اخلاقی! (اگرچه طوری ساختار پیدا کردن که طیف متنوعی از باورهای انسانی هم ممکن باقی میمونه و هم مفیده). من معتقدم افراد و جوامعی که این مطلق های اخلاقی رو نادیده می گیرن – چه از سره ناآگاهی و چه از سر مخالفت عمدی – محکوم به فلاکت و در نهایت نابودی ان.

من یاد گرفتم که معنی عمیق‌ترین لایه‌های سیستم‌های اعتقادی رو میشه به صراحت حتی برای متفکر خردگرای شکاک، قابل درک مطرح کرد – و به این ترتیب می‌شه اونو جذاب، عمیق و ضروری تجربه اش کرد. از همین حیث بود که فهمیدم چرا مردم به جنگ می پردازن – چرا میل دارن قلمرو اعتقادی شونو نگه دارن، ازش محافظت کنن و حتی گسترش اش بدن حتی اگه این باورها به طرز غیرقابل درکی ظالمانه باشن. و همینطور اینکه چه کاری میشه کرد تا همچین تمایلاتی رو، با وجود جهانشمول بودنش، بهبود داد.

کتاب طرحواره های معنا رو در قالب سه قسمت تعریف می کنیم. قسمت اول آشوب، قسمت دوم نظم و قسمت سوم قهرمان. پس بریم سراغ قسمت اول یعنی آشوب، از کتاب Maps of Meaning یا طرحواره های معنا، اثر جردن پیترسون.

کتاب طرحواره‌های معنا

اگه شما یه مسیحی قرون وسطایی بودید، یا یه متفکر قدیمی دینی، اولین پیشفرض تون این بود که جهان و کیهان دقیقا به همون شکلی وجود داره که به چشم میاد: یعنی دنیا به شکلیه که شما یا حداقل روستای شما، یا شهر شما یا کشورتون در مرکز جهانه – یا خیلی کلی تر، زمین، در مرکز جهانه – و باقی کیهان مثل حفاظی دورشو گرفته. این زمین قلمرو آدمیزاده و آدمیزاد، محور اساسی عالمه.

یونگ یه نقل قولی داره که خیلی مختصر و مفید تفاوت بین شیوه تفکر انسان مدرن و با انسانی که هنوز به شیوه سنتی فکر میکنه، اینطوری توصیف می کنه:

“چقدر دنیا از دید انسانِ قرون وسطی متفاوت به نظر میرسید. واسه اون، زمین به طور جاودانی ثابت و در مرکز جهان بود که به وسیله ی خورشیدی احاطه شده؛ خورشیدی که گرماش رو مشتاقانه به زمین می بخشید.”

اگه این واقعیت رو در نظر بگیریم که مردم قبل از عصر روشنگری، تو مقیاسی با مرگ و بیماری دست و پنجه نرم میکردن که اصلا واسه ما قابل درک نیس، اونوقت به نظر غیرمنقس نمیرسه که فرض کنیم همچین جهان بینی ای تا حد آرامش و آسایش ایجاد میکنه، چون حداقل از نگاه یه مشاهده کننده ی عوام، عالم، انسان محوره.

و این عقیده که خواسته ی انسان به نوعی با مقصود جهان در هم تنیده شده، عقیده ای بود که پرسش ناپذیر بنظر میرسید، حداقل تا حدی به خاطر اینکه تا این زمان نظریه ی دیگه ای در مورد واقعیت وجود نداشت که بخواد این فرض ابتدایی رو به چالش بکشه.

یونگ میگه: “انسان ها همه فرزندان خداوند بزرگ و مهربان بودند. خدایی که واسشون خوشبختی فنا ناپذیر فراهم کرده بود. و هر کسی دقیقا می دونست که باید چه کار کنه و چطوری از فساد دنیوی به زندگی فسادناپذیر و لذت بخش برسه.”

بعد ادامه میده که: “همچین زندگی ای واسه ما، دیگه حتی تو رویا هامونم، واقعی به نظر نمیرسه. علوم طبیعی مدت هاست که این پیوندِ دل پذیر رو از هم گسسته.”

چطور ممکنه که بشر با همچین نگرشی – که انقدر [از نظر ما] غلطه – به جهان نگاه کنه و همچنان زنده بمونه؟

به بیان دیگه، با توجه به این که ما تا حد زیادی مخلوق سنت ایم، چطور ممکنه که تمام وابستگی خودمونو به تفکرات گذشتگانمون نادیده بگیریم، و انتظار رنج بردن از پیامد های زیانبار شو نداشته باشیم؟

مردم به اتوماتیک و خودکار فک میکنن و جردن پیترسون میگه به نظرم بنا به دلایل موجهی – سیر تفکر بشر به صورت یه ترقی پیوسته به سمت عقلانیت بوده؛ به سمت عقلانیت، و به سمت قدرت و شفافیتِ بیشتر. ولی قطعا قربانی کردن اعتقادات دینی و فلسفی، پیامدهای مهمی در مورد مسائل مربوط به معنای هستی واسه انسان مدرن داشته که رفته رفته مهمتر شده.

ممکنه واسه تون این سوال پیش بیاد که خب “پیامد های قربانی کردن اعتقادات دینی و فلسفی چیان؟”

خب به نظرم بهترین نگرش واسه جواب به این سوال، نگرش تاریخیه. همونطور که از جهان بینی کلاسیک، عرفانی یا اسطوره ای در طول تاریخ دور میشیم، چند تا اتفاق شگرف به مرور افتادن. اول اینکه خیلی از نظر تکنولوژیک قوی تر شدیم.

دسترسی به همچین فن آوری های قدرتمندی ریشه تو استفاده از یه مدلِ صریح و مشخصِ تجربی داره، که طراحی اش کردیم تا از تجربیات افراد مختلف، چیزهای مادی و مشترک شونو ببینه و استفاده کنه، و باعث شده که بتونیم ابزار تکنولوژیکی فوق العاده قدرتمندی تولید کنیم چه در راستای مصارف خوب، مثل پزشکی؛ و چه در راستای مصارف بد، مثل تولید بمب هایی با قدرت ویرانگری وحشتناک.

پس ما قدرتمندیم . ولی آیا هوشمندتر و خردمند تر هم شده ایم؟

خب جردن پیترسون میگه به نظرم با یک نگاه اجمالی به تاریخِ قرن بیستم به این نتیجه میرسیم که شاید نه!

به نظر من هیچ نشونه ای از خرد تو قرن بیستم دیده نمیشه، اگرچه شاید تو سالای آخر قرن بیستم و اوایل قرن جدید، پیشرفت هایی وجود داشته. ولی پیامد جانبی توانایی ما تو خارج شدن از شیوه های تفکر دینی مون، لزوما تاثیر ملموسی روی خرد یا تحمل یا حس همدردی مون نداشته، یا باعث نشده که بتونیم رک و پوست کنده بفهمیم که چی میتونه مبنای یه وضعیت مناسب و با ثبات باشه.

مثلا ممکنه اینطوری فکر کنین که قرن بیستم چه قرن خونینی بوده. صد ها و میلیون ها نفر تو انواع و اقسام جنگهای داخلی و خارجی مختلف کشته شدن – چه در قالب جنگ های جهانی و جنگ های برون مرزی مثل جنگ ویتنام، و چه در قالب جنگ های داخلی و سرکوب های مختلف تحت عناوین “حفظ نظام”.

جردن پیترسون به تخمین الکساندر سولژنیتسین اشاره میکنه که میگه بین سالهای 1919 تا 1959، 60 میلیون نفر به خاطر سرکوب داخلی شوروی کشته شدن. و تخمین احتمالی اش در مورد کشته شدگان انقلاب فرهنگی چین ام رقمی دو برابر اینو نشون میده.

بنابراین اگه به قرن بیستم نگاهی دوباره بکنیم، یه چیز تقریبا واضحه و اون اینه که اگرچه ظاهرا درگیری های مذهبی انسانها تو مقیاس بزرگ دیگه تموم شده اما به نظر میرسه که این درگیری ها به شکل هولناکی در حال تکرار شدن ان.

جردن پیترسون میگه به نظر من اصلا مسخره نیست که فکر کنیم جنگ بین کاپیتالیسم و کمونیسم، یا جنگ بین این دو تا با فاشیسم، و حتی جنگ نوظهور بین اسلام بنیادگرا و غرب، می تونه شکل تعمیم یافته ای از تمایل مون به کشمکش دینی و اسطوره ای باشه، اگر چه سیستم هایی مثل کمونیسم و فاشیسم مشخصا بر مبنای پیش فرض های مذهبی نیستن.

خب به نظر میرسه که نتیجه گیری منطقی از همچین مشاهداتی اینه که:

“حتی اگه شاخ و برگ های سنتی جهان بینی اسطوره ای رو هم از بین ببرین – که به نظر پیامد ظهور دانشِ تجربیه – بازم نمی تونین گرایش مردم به تشکیل گروه ها و سیستم های عقیدتی رو – که هدفش تعیینِ رفتارِ شخصه – ریشه کن کنین.” 

مفاهیمی که بهتون میگن چطور باید رفتار کنین، حداقل در ساختار و عمل مذهبی ان، حتی اگه اسما دینی نباشن. مثلا جردن پیترسون میگه به نظرم تصادف عجیبی ایه که کمونیست های شوروی، تثلیث مردانه ی “مارکس، لنین و استالین” رو جایگزین تثلیث مردانه ی مسیحیت ارتدکس “پدر، پسر، روح القدس” کردن. 

چطور وقتی ریشه کن شون میکنین، این ساختار ها با این سرعت دوباره شکل میگیرن؟ و چطور مردمی که خودشونو مدرن و منطقی به حساب میارن، در باطن، و به طور بنیادین مستعد باورهای ایدئولوژیک ان؟

خب جردن پیترسون میگه اگه به شوروی نگاه کنین، که به نظر مورد خیلی آموزنده ایه، چون روس ها آخرین اروپایی هایی بودن که تو دام “جنگ بین تجربه گرایی و علم و دین” افتادن، چیزی که میبینین اینه که همچین اتفاقی تا اواسط قرن 19 هنوز نیفتاده بود، چون فضای اجتماعی روسیه نسبتا بسته و بی سواد بود و هنوز ساختار قرون وسطی ایه خودشو حفظ کرده. تو دهه ی 50 قرن 19 (یعنی حدودای 1850 اینا) موجی از بی خدایی شروع کرد به گسترش پیدا کردن تو روسیه – که از جهاتی شبیه به موج روشنگری تو اروپا بود – و از جهات دیگه ایم شبیه به آفتی ویرانگر بود.

آدمای بزرگی مثل تولستوی تو خاطرات شون دقیقا اون روزی رو به یاد میارن که متوجه شدن “اکتشافات تجربی اروپای غربی” توانایی شونو واسه پایبند موندن به سیستم ارتدوکسی روسیه غیر ممکن کرد.

وقتی اعتقادات مذهبی و اسطوره ای تونو از دست میدین چه اتفاقی می افته؟

خب اگه باور داشته باشید که تفکر اسطوره ای یه مشت خرافات ان، و نگرشِ مدرن و بهتری کاملا جایگزینش شده، اتفاق خاصی نمیفته، چون بهرحال این جایگزینی اتفاقی مفید تو مسیر روشنگری شماس. اما اگه معتقد باشید که ماجرا عمیق تر از این حرفاس، چی؟ اگه متوجه بشید که پیش فرضهای اسطوره ای و این نظام های سنتی، و اخلاقی و معنوی، راهنمایی ان برای چطور رفتار کردن، چطور فکر کردن، و تنظیم کردنِ احساسات و عواطف ان، و هیچ کدوم شونو نمیشه با جهان بینی علمی جایگزین کرد، اونوقت این سوال به ذهن میرسه که خب “پس حالا چی میخواد جای همچین جهان بینی ای رو بگیره؟”

بنابراین اگه به مورد شوروی نگاه کنین، میبینین که تو یه بازه ی 30 ساله، تقابلِ فکری عظیمی وجود داشته بین نگرش ارتدوکس ها و ماده گراها و یا همون تجربه گراها.

مسیحیت ارتدوکس، دیگه جذابیتی دیگه واسه اشراف سلطنتی و روشنفکر روسیه نداشت. ولی کمونیسم به علت نمود عقلانی ترش و قدرتش واسه پر کردن این خلا مذهبی، روسها رو به شدت به خودش مجذوب کرد. بگذریم که در عمل همچین عقلانیتی نتونست جایگزین خوبی باشه. 

حالا به قطعه ای که احتمالا معروف ترین نوشته ی نیچه اس، گوش بدین. این تیکه از نوشته شو همیشه جدای از متن کاملش شنیدیم، که همین باعث برداشت های غلط ازش شده. نیچه از اون آدمای عجیبیه که تا 100 سال جلوتر از زمونه ی خودشو میدید. از زمونه خودش یک قرن جلوتر بود. و اگرچه که عموما به عنوان دشمنِ مسیحیت و خرافات میشناسن اش، و به صراحتم علیه مسیحیتِ سنتی موضع گرفته، اما اینم میدونست که اگه بذارین خدایانِ قدیمی بمیرن، قطعا خون به پا میشه. حالا به این تیکه به طور کامل، تو متنی که نیچه نوشته، گوش بدین:

“داستان آن دیوانه را نشنیده اید که با چراغ، در روزِ روشن و در ملاء عام به دنبال خدا بود و مدام فریاد میزد که خدا را می جویم! خدا را میجویم!؟

اما فریاد او موجب خنده بسیار شد. چون در میان جمع عده بسیاری به خدا ایمان نداشتند. از آن جمع یکی گفت: آیا او گم شده؟ و دیگری گفت آیا او از ما میترسد و خود را پنهان کرده؟ یا به سفر رفته و مهاجرت کرده است؟

و بدین سان مردم فریاد و خنده سردادند.

دیوانه در میان جمع پرید و به آنها خیره نگاه کرد. سپس فریاد زد: “هم اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته. من و شما، یعنی ما، او را کشتیم. ما، قاتلان او هستیم! ولی چگونه این کار را انجام دادیم؟ چگونه توانستیم دریا را خشک کنیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا افق را تماما پاک کنیم؟ وقتی پیوند میان زمین و خورشید را گسستیم چه کردیم؟ اکنون زمین به سوی کجا میرود؟ مارا به کجا میکشاند؟ آیا از خورشید دور نمی شویم؟ آیا ما بی وقفه و از همه طرف سقوط نمی کنیم؟ آیا اساسا دیگر بالا و پایینی وجود دارد؟ آیا در نیستی بی انتها سرگردان نمی شویم؟ آیا وزش عدم را بر چهره مان احساس نمی کنیم؟

.. آیا هوا سردتر نشده و آیا شب جاوید ما را احاطه نمی کند؟ آیا نباید از صبح زود، چراغ روشن کنیم؟ آیا صدای گورکن ها را که خدا را دفن میکنند نمی شنویم؟ آیا فساد خدایان را هیچ احساس نمی کنیم؟

آری, خدایان نیز فاسد میشوند! خدا مرد، خدا مرده است! ما او را کشتیم! و ما قاتل قاتلان (!) چگونه میخواهیم خود را تسلی دهیم؟ دشنه ما خون مقدس ترین و مقتدرترین چیزی که دنیا تا به امروز داشت، ریخته. چه کسی این خون را از دستانمان پاک خواهد کرد؟ کدام آب آن را از ما خواهد شست؟ چه مراسم و تشریفات مقدسی را برای کفاره دادن باید برگزار کنیم؟

عظمت این کشتار برای ما بیش از حد بزرگ است. آیا ما خود نباید خدایانی شویم تا شایسته این کار شویم؟”

خب همونطور که می بینین، ایده ی نیچه از “مرگ خدا” متفاوت با تلقی عام شه که انگار نیچه با “پیروزمندی” اعلام کرده که “خدا مرده!”

اما حرف نیچه چیه؟ حرف نیچه چیزی شبیه به اینه که میگه یه نظامی مثل نظام مسیحیت – یا هر سیستم اعتقادی ای که به یه جامعه ای واسه هزاران سال جهت داده – نمیتونه بدون عواقب پی در پی و به راحتی از بین بره!

کدوم عواقب پی در پی؟ خب نیچه از نابود شدنِ مفهوم ایده ی بالا و پایین حرف میزنه. منظورش از همچین استعاره ای چی میتونه باشه؟ 

بالا، جایی ایه که همیشه میخواید برید. و پایین جایی ایه که ازش دوری میکنین. و وقتی بنیادی ترین پیش فرض نظام ارزشی تون نابود میشه، دیگه “بالا” و “پایین”ای وجود نداره. اونوقت از کجا میفهمید که دقیقا کجا قرار گرفتین؟

جواب به این مسئله ساده نیست. تصور اینکه زندگی شما چطور میشه اگه دیگه نتونید “بالا” رو از “پایین” تشخیص بدید سخته. فکر میکنین صرفا خنثی و بی طرف میشین؟ آیا اینکه نتونید “راه” رو تشخیص بدید، صرفا به معنی کنار رفتن ارزش هاس، یا به این معنیه که تو وضعیتِ رنج ابدی گیر میفتین؟ شاید به این خاطر که دونستنه “بالا” و “پایین”، تنها چیزیه که دنیا را براتون قابل تحمل میکنه، و اگه درک از “بالا” و “پایین” خودتونو از دست بدین، نه تنها به خنثی بودن نمیرسین، بلکه تو وضعیتی وحشتناک گرفتار میشین.

خب فرض کنین که شما به یه نوع ی از نظام اعتقادی – هر نوع نظام اعتقادی – باور دارین. مثلا فرض کنین، گرایش سیاسی چپ دارین، یا مدافع محیط زیست این، یا مخالف انحصار شرکتهای بزرگ این – از این کارایی که معمولا بین دانشجو های لیسانس عادی ایه – داشتن همچین نظام اعتقادی ای معنی اش چیه؟

شما جهان و اجزاشو در قالب پیش فرض های نظام اعتقادی خودتون توصیف می کنین! و باور دارین که شرح تون توجیه پذیره. شاید خودتونم بدونین که همچین کاری رو انجام میدین. شما میتونین داستانِ موجهی درباره جهان به این شکلی که هست، تعریف کنین. به عقیده ی پیاژه، این وفاداری به یه سیستم اعتقادی، مرحله ای ضروری تو روند رشد انسانه. اما چرا؟

اولین جوابی که به نظرمون میرسه اینه که داشتنه یه نقشه راه نصفه و نیمه بهتر از نداشتن هیچ نقشه راهیه! هر چقدر هم که این نقشه راه کم و کاستی داشته باشه و یا بشه به راحتی زیر سوالش برد، بازم در نهایت یه “نقشه راه” عه! راهیه که نحوه ی قضاوت شما و تشخیص خوب و بد رو از هم مشخص میکنه. اما به این معنا نیستن که تلاش واسه جا انداختنه همچین نظام اعتقادی ای بی ارزشه.

سیستم های مذهبی و اسطوره ای با تمام نواقص و کاستی هاشون ارزشمندن. همونطور که نیچه گفت خطاهای اخلاقی و عقلانی دستگاه مسیحیت ته نداره. اما چیزی هست که نباید فراموش کرد! و اون اینکه داشتنه یه نظامی با همچین قاعده ای یه ضرورته! چون گزینه ی دیگه – که همیشه از چشم شما پنهانه، چون شما تو یه نظام اخلاقی هستین فعلا – گزینه ی خیلی بدتریه: هرج و مرج و آشوب! آشوب بدتره.

شاید بخشی از دلایلی که باعث میشد آلمانی ها، هیتلر و ترجیح بدن همین بود: اونا هیتلرو به هرج و مرج ترجیح داده بودن. چون به رغم همه ی سرکوب گری های هیتلر، وجودشو به عواقبی که از غیابش حاصل میشه، ترجیح میدادن. چی در مورد آشوب و هرج و مرج انقدر وحشتناکه؟

بعد نیچه گفت: پذیرش یه نظام عقیدتی – از هر نوعی که میخواد باشه – جهان ما را به شکلی رابطه مند نشون میده. و نگاه کردن به جهان از این نما، به ذهن شما نظم میده.

زندگی کردن با یک خلا عقیدتی رو به سختی میشه بهش گفت زیستن. هرچقدر هم که این نظام کوته بینانه و افراطی باشه! چون حداقل ما رو تحت یه انضباط رفتاری و فکری قرار میده، تا بتونیم دنیا رو از منظری نگاه کنیم که نیچه میگه. اون میگفت ذهن مدرن، به این دلیل تونست از بند تفکر قدیمی رها شه که اولش به طور کامل، خودش درونِ همین فضای استبدادی تحمیلی حضور داشته و شکل گرفته!

و به عنوان پیامد تبعیت از این نظم، قدرتی پیدا کرد که بتونه از بندِ این افکار آزاد شه.

تو همه ی علوم اخلاقی غیاب یه چیزی خیلی عجیبه… و اون خود مسئله ی اخلاقه!

و اینکه یه نکته ی مسئله داری اینجا هست: این که هر جامعه ای که پا بر جا میمونه، هر فردی، هر خانواده ای که از هم نمیپاشه، یه دستورالعمل اخلاقی داره. اما این دستورالعملها با هم فرق دارن.

خب این معنی اش چیه؟ خودِ این واقعیت که آدما دستورالعمل های اخلاقی دارن و جهان شمول بودنه این پدیده، نشون میده که وجود یه ضابطه اخلاقی واسه هر نظامی الزامیه.

به همین دلیل، از این واقعیت که همچین دستورالعمل هایی با همدیگه فرق میکنن، هم اینطور برمیاد که ویژگی های خاص و منحصر به فرد این دستورالعمل ها چندان مهم نیستن.

اینجاست که نیچه به شایستگی میگه “فکر می کنم ما به مشکل خورده ایم! نه زندگی بدون اخلاق ممکنه. و نه اخلاق مطلق و درستی وجود داره!” حالا چه کاری میتونیم بکنیم؟

یکی از چیز هایی که یونگ بهش پی برد این بود که اگه به ساختار داستان ها نگاه کنین، اولین چیزی که می بینید ارتباط بین این دستورالعمل های اخلاقی و داستان هاست! وجود این ارتباط به نظر تقریبا ساده میاد: اما مگه چی از یه قصه بدست می آید؟ یه پند اخلاقی!

پند اخلاقی، کارکرد رفتاری قصه اس! مثلا شما داستان کسی رو تعریف می کنین که کار خاصی رو انجام میده و به آخر عاقبت خوب یا بدی میرسه و این درس اخلاقی به شما داده میشه که اگه این طور رفتار کنین خوب یا بده.

همه ی ما داستان تعریف می کنیم. این داستان ها ساختار قابل درکی دارن، اینو میشه فهمید. چون مثلا وقتی یه استودیوی هالیوودی، یه داستانی به صورت کارتونی میسازه، مردم از سراسر جهان اونو تماشا می کنن. مردم سراسر دنیا به شیوه های مختلف، واسه هم داستان تعریف می کنن. عناصر این داستان ها به نظر با هم یکی ان. آیا پند های اخلاقی شونم یکی ایه؟

این سوال سخت تری ایه.

میدونیم که جزئیات این دستورالعملهای اخلاقی از فرهنگی به فرهنگ دیگه تغییر میکنن. اما آیا چیزی بینشون هست که تغییر نکنه؟  آیا هیچ وجه اشتراکی بین این دستورالعملها هست؟ و چرا اصن بخوایم همچین وجه اشتراکی رو پیدا کنیم؟ چه اهمیتی داره؟

واسه جوابه این سوال، اول به بیاید به یه مثال عینی تاریخی نگاه کنیم.

به عقیده ی الکساندر سولژنیتسین، یکی از مهم ترین اتفاقات قرن بیستم، برگزاری دادگاه نورنبرگ بود. دادگاه های نورنبرگ، مربوط به محاکمه ی عاملان نازی بود که تو کشتارهای جمعی یهودیان دست داشتن. ممکنه به همچین شیوه ای واسه اجرای عدالت بدگمان باشین و شاید بایدم باشین. چون این همیشه فاتحان هستن که بازندگانِ جنگو پای میزِ محاکمه میکشونن. و قطعا اونا رو با قوانین اخلاقی خودشون متهم میکنن.

اما سولژنتسین میگه به نظر می رسه که چیزی خارج از مباحث عقلانی، در مورد قباحتِ کارهای شنیع نازی ها وجود داره؛ چیزی که ورای استدلال های منطقیه. قباحت به اندازه ای بالاست که جدای از هر

تفاوت اخلاقی، تنها واکنش انزجار خواهد بود!

چون کشتار جمعی تو قوانین بین المللی یعنی جرم علیه بشریت. سوای از اینکه هر کسی کدوم قوانین اخلاقی رو پذیرفتین! منطق شم اینه که شما نمی تونین یه نظام اخلاقی پابرجا درس کنین که توش کشتار جمعی مجاز باشه. همچین نظام اخلاقی ای اگه غیر ممکنِ منطقی نباشه، که جردن پیترسون میگه به نظر من هست، یه غیرممکنِ اخلاقیه!

چون باید از خودتان سوالی بپرسید که عقلانی و دقیق نیست. همچین چیزی به نظرتون قابل قبوله؟ آیا به نظرتون قابل قبوله که کارهایی وجود دارن که از شدت وحشتناک بودن، صرف نظر از اینکه چه جهان بینی ای دارین، به هیچ عنوان نباید انجام شون بدین؟

و اگر جواب تون مثبت باشه، جردن پیترسون میگه “من میگم که خب، اگرچه که نتونستید “یه راه درست” – همون بالا – رو بپذیرید، حداقل تونستید به طور قطع “یه راه بد” – پایین – رو بشناسین؛ وضعیتی که نمیخواید به هیچ عنوان بهش نزدیک شین!

و این شروع ای برای برقرار شدنه یک نظام اخلاقی مطلقه!

بیایید فرض کنیم که اخلاق نه زیر مجموعه ی فلسفه اس و نه یه مسئله ی واضح و روشن. بلکه ضمنی و تلویحیه. حالا سوال اینه که اخلاق چطور تکامل پیدا می کنه؟

خب موجودات مبتنی بر احساس، تولیدش میکنن. البته که اگه موجودی بودین که تو انزوا زندگی میکرد و اجتماعی نبود، احتیاجی ام به اخلاقیات نداشتین. چون مجبور نبودین رفتار خودتونو با دیگران تنظیم کنین! اما چون شما موجودی اجتماعی هستین، خواه ناخواه با دیگران درگیرین. اما دیگران رو میشه به عنوان میانگینِ کل، در نظر گرفت.

یه نظام اخلاقی با ثبات دقیقا به همین سوال جواب میده که در مقابل یک انسان معمولی باید چه رفتاری داشته باشید. مثلا میگه “با دیگران طوری رفتار کن که می خواهی با تو رفتار کنند.” درسته؟ این قاعده ی اصلی عمل متقابله! قاعده ی پیچیده ایم هست. حرفش اینه که باید طوری با دیگران رفتار کنی که میخوای با خودت اونطوری رفتار شه.

ممکنه فکر کنید که معنی این جمله یعنی “رفتار متقابلِ مطلوب و خوب”. در حالی که این دقیقا منظوری نیست که از این حرف می فهمیم! چون رفتار خوب کافی نیست!

چیزی که من واقعا از شما میخوام ارتباطه. ارتباط واقعی، بازخور! اینکه کدوم کار من خوبه و کدومش بد؟

جنبه ی دومشم بازخورده. بخشی از دلیل بدتر شدن حالت روانی نامساعد ما موقعی که تنهاییم، نسبت به وقتی که تو اجتماع ایم هم همینه، چون ما نصف سلامت روان مون یا سه چهارم اش یا نود درصدش و یا حتی بیشتر – وابسته به درونگرایی یا برونگرایی مون – از سلامتِ گروهی تشکیل شده!

در واقع تا دور و برتون آدم هست، خیلی لازم نیست مواظب سلامت روان تون باشین، چون به محض منحرف شدن، بقیه با چشم و ابرو شون بهتون می فهمونن که کار اشتباهی کردین! و به محض اینکه کار خوبی انجام بدین بهتون توجه بیشتری میکنن و لبخند میزنن.

بنابراین تمام اطلاعاتی که شما رو تنظیم میکنه، اون بیرون، تو جامعه جا گرفته.

تو هفته با چند نفر سر و کار دارین؟ 300 نفر شاید کمتر، 100 نفر؟ تو یه سال چی؟ 1000 نفر؟ 2000، 5000 یا 10000 نفر؟ این آدما به شما چه پیامی میدن؟

خب این پیغام ها بین آدمای مختلف، تقریبا شبیه به همن.و تقریبا مشابه پیامهایی ان که داستانها و اسطوره ها بهتون میگن.

بنابراین جردن پیترسون سه تا از بهترین داستان هایی که میدونه تعریف میکنه. اون میگه به نظرش این داستانا به طور  شگفت انگیزی  تاثیر گذارن. چون این داستانا ماهیت فرایندهایی رو که منجر شد به استقرار آرمان های دموکراتیک غربی، به شیوه ای فوق العاده قدرتمند نشون میدن.

میرچا الیاده، کسی که جردن پیترسون واسه استدلال هایی که میاره از آثار اون استفاده های زیادی کرده، میگه خب مثل تمام فرهنگ های بشری، فرهنگ غربی ام تو نگرش اش کوته بین و محدوده.

اگه اینو پیش  فرض در نظر بگیریم که شیوه های  تفکر دینی بیشتر از منطقی بودن، پدیده شناسانه ان – یعنی بیشتر با اونچه که تجربه میکنیم سرو کار دارن تا با دنیای عینی – اونوقت به داستان های قدیمی دینی وقتی از این منظر نگاه کنیم، مفهوم شون بیشتر روشن میشه.

بنابراین اینجا میخوایم 2 تا داستان مختلف رو بشکافیم. دوتا شونو عمیق بررسی میکنیم.

جردن پیترسون میگه اول با افسانه ی یهودی-مسیحی آفرینش شروع می کنم. وقتی میگیم  افسانه منظور مون غیر واقعی بودنش نیست، منظور نوعی دانش ایه  که ساختار روایی داره و بر اساس پیش فرض های علمی و تجربی نیست. یه افسانه، شرح  تغییر و تحولاته. افسانه روندی رو توصیف میکنه که توسط همچون روندی، عناصر تجربه، آفریده و دگرگون میشن. عناصر ساختاری اصلی تو داستان آفرینش “کلام خدا” و “آشوب”  عه. معادل  عبری آشوب، “تیام” و “توهو” عه. این کلمات – به خصوص تیام – خیلی جالب توجه ان، چون می تونیم از لحاظ تاریخی ریشه یابی اش کنیم. گاهی  اوقات با ریشه یابی تاریخی میتونیم فهم بهتری از فضای فرهنگی ای داشته باشیم که این لغت ازش سرچشمه گرفته. مثلا ما میدونیم که معنی تیامات چیه. چون داستانی از گذشته  به جای مونده که توش شخصیتی به اسم تیامات – برگرفته از تیام – اژدهاییه که تو اعماق اقیانوس زندگی میکنه.

این داستان، یه داستان سومری به نام اینوما الیش عه، قدیمی ترین اسطوره پیدایشی که در دست داریم! سومر ، بابل و آکادیا رو به حق خاستگاه تمدن مدرن غربی میشناسن.

تو افسانه ی پیدایش، دو فرآیند با همدیگه یکی میشن تا “هستی”  رو خلق کنن: یکی از این دو پدیده، آشوبه که تیام یا توهو نشونش میده. فرایند دوم اسمش لوگوس عه. لوگوس معنای گسترده ای داره: تو  مسیحیت بهش “کلام” میگن و تجلی شو تو مسیح میبینن. این تجلی، اتفاق عجیبیه، چون “کلام خدا”س که به جهان آشفته، نظم می بخشه. و این کلام خدا تو افسانه ی پیدایش، پدیده ایه که از نگرش سنتی مذهبی، و از تولد مسیح قدیمی تر بوده. این علاوه بر شگفت انگیزی ، توجه بر انگیز هم هست

افسانه ی پیدایش، احتمالا هوشمندانه ترین کمک تفکر یهودی-مسیحی به تاریخ جهان بوده، و تاثیرش خیلی مشهوده. ایده ی این داستان اینه که آشوب رو میشه به عنوان چیزی اساسا زنانه در نظر گرفت؛ به عنوان یه زهدان. و زهدان ساختاریه که دلش، ساختار های دیگه پدید میاد (اگه دوس دارین بیشتر در این مورد بدونین که ماهیت زنانه ی آشوب یعنی چی؟ تو یه سوژه ی اول که در مورد خودآگاهی حرف زدیم، حسابی در موردش توضیح دادیم، گوش بدین).

تو داستان پیدایش، پدیده ی لوگوس – یا همون کلام خدا – مربوط به قدرت گفتار، ارتباط، منطق، عقلانیت، شجاعت و کاوش رو با هم و یکجا در بر می گیره.

ترکیب لوگوس و آشوبه که نظم رو به جهان میاره. معنای واقعی داستان پیدایش ربطی به توصیف خاستگاهِ اشیا از منظر تجربه گرایی نداره، بلکه توصیف خاستگاه خود پدیده ی “تجربه” اس!

فعل و انفعال بین اصل زنانه ی آشوب و اصل مردانه ی لوگوسه که “هستی” رو میسازه. این قضیه وقتی اهمیت بیشتری پیدا میکنه که میبینیم تو همون اول داستان، درست  بعد از پایه گذاری نظم لازم واسه هستی یهوه، در واقع هویت انسان، انعکاسی از تصویرِ خدا و لوگوس ویژگی خاص اش معرفی میشه. این ویژگی اساسی انسانه. و لوگوسی که در انسان ها  به کار میره، نیرویی بالقوه اس واسه نظم دادن به آشوب جهان؛ همون چیزی ایه که از دیدگاه اسطوره ای، آفریننده ی هستی ایه. بنابراین ماهیت یهوه به طور واضح در لوگوس تجلی پیدا می کنه! به طوری که تجربه بودن, خودش وابسته به فعالیتِ لوگوسه.

هنوز میشه ادعا کرد که داستانی با این ساختار، برگرفته از خرافه اس و هیچ ارتباطی  با اونچه واقعیت رو شکل میده، نداره. ولی باید بدونیم که داستانی به این قدمت، که بر پایه ی داستانهایی حتی قدیمی تر بنا شده، و کل فهم ما از  حقوق طبیعی مون بر مبنای همین داستان های قدیمی ساخته شده. بنابراین اگه نظرتون اینه که حقوق طبیعی صرفا مفهومی من در آوردی نیستن, دلیلش اینه که این حقوق مبتنی بر ایده هایی ان که تو همین داستان های اسطوره ای گفته شده.

حالا  بیایید به زمان سومریان برگردیم. تا ببینیم که داستان اینوما الیش – که داستانی سومری در مورد پیدایشه – به روشنی در مورد ساختار سیاسی سومر هم نکات مهمی رو نشون میده. بنابراین تبعات سیاسی این داستانم به خوبی واضحه، چون ساختار سیاسی سومر بر مبنای همین ساختار اسطوره ای

شکل گرفته و پادشاه سومر، به عنوان نماینده ی برترین خدای بین النهرین – به نام ماردوک – بر روی زمین شناخته میشد.

بنابراین اونچه حاکمیت رو تو بین النهرین توجیه قانونی می کرد، و از وقوع شورش ها و انقلاب های پی در پی پیش گیری می کرد، همانندسازی ماردوک و پادشاه بود. داستان اینطور شروع میشه:

اژدهایی وجود دارد به نام تیامات، هیولایی  که از زمان های خیلی دور تو اعماق اقیانوس زندگی میکنه. اقیانوس جایی پر از آبه وتو تفکر باستانی  بین آب و اون عنصر اولیه رابطه ای وجود داره. دلایل خوبی هم واسه همچین تفکری هست. مثلا اگه تغییرات بیابون ها رو به خاطر بارندگی دیده باشین، میتونین بفهمین که چرا آب به عنوان عنصر اولیه ی حیات بخش شناخته میشه. ما اینو از دیدگاه تکاملی هم دقیق می دونیم که مثلا بدن خود ما از 90 درصد آب تشکیل شده. پس شناختن آب به عنوان عنصر اولیه، نتیجه گیری پیش پا افتاده ای نیست. همون طور که شناختن خورشید به عنوان منبع اصلی حیات زندگی بخش عالم، از دید ما که روی کره ی زمین ایم پیش پا افتاده نیست. چون خورشید منبع تمام انرژی ماست و این موضوع برامون مشهوده. پس اینها افکار احمقانه ای نیستن.

برگردیم به داستان، تایمت هیولایی مخوفه که تو اعماق این عنصر اولیه زندگی می کنه. اون شریک نری  داره به نام آپسو. این افسانه ی پیدایش بین النهرینی چیز زیادی راجع به آپسو نمیگه. ما فقط میدونیم که  اون همسر اژدهای آشوبه.

از منابع اسطوره ایه دیگه ای می دونیم که شریک نر اژدهای آشوب، معمولا نماینده ی لوگوس یا فرهنگه. پس ما اینجا می خواهیم این پیش فرض رو در نظر بگیریم، که شوهر آشوب، نظم یا فرهنگه. و اینکه مفهوم آپسو یا نظم یا فرهنگ، تا زمان مصریان باستان، پرورش پیدا نکرده بود.

تو این افسانه ی بین النهرینی تیامات و آپسو، انگار تو یه هم آغوشی جنسی بهم گره خورده ان. این یعنی چی؟ این دو معنی میتونه داشته باشه. اول اینکه این دو تا به خاطر هم آغوشی، از همدیگه قابل تشخیص نیستن و دوم اینکه مشغول کار خلاقانه ان. چون نمودی از فرم تازه ای از هستی ان که از این خلاقیت و هم آغوشی ایجاد میشه؛ چیزی که تو اسطوره چیزی شبیه به تخمه – تخم پیش از کیهان.

این آمیزش، تو تفکر سومریان  آغاز  “هستی” عه. یکی از ویژگی های این آغار، سلطه ی خدایان کهن عه، که با حالتی نه چندان زیرکانه، کاراشون پر از هیاهو و سر صداس: جنجال به راه میندازن، مشکل درس میکنن. طوفان به پا میکنن. و خلاصه کارایی میکنن که تیامات رو تحریک میکنه. اینا معنی اش چیه؟

معنی اش اینه که هر عملی  در نهایت شما را به دردسر می اندازه! یعنی حتی اگه بخواید مشکلی رو حل کنید، باز هم به مشکلات دیگه ای بر میخورید. چون معمولا حل یک مشکل، مشکلات جدیدی رو با خودش به همراه داره. مثل داستان هیدرا (مار 9 سر) میمونه.

بنابراین هر نوعی از  عمل، هر چی که میخواد باشه، میتونه با خودش فاجعه بهمراه بیاره. و اتفاقا مام تو دنیای مدرن به این حقیقت آگاه ایم. خوب می دونیم که تمام فعالیت های پر تکاپو مون، تغییراتی تو نظم طبیعت به وجود میاره، که در نهایت باعث میشه خود طبیعت از بین بره و ما رو هم با خودش از بین ببره.

این درست مثل ترسی است که سومری ها داشتند. این ترس در طول 5000 سال گذشته عوض نشده. سومریان عقیده داشتن که وقتی خدایان بزرگ خلق شدن و شروع کردن به حرکت کردن روی زمین، کارای بی حساب و کتاب شون، خطر اینو داشت که دوباره همه چیز به آشوب برگرده. (چون اگه یه سوژه ی خودآگاهی رو هم گوش داده باشین،میدونین که تو اون دوره، هنوز نیروهای انگیزشی متمرکز نشده بودن، و همین اون خدایان اولیه رو بیشتر به دیوهای اولیه شبیه میکنه). 

بنابراین تیامات نمایانگر این آشوبه؛ آشوبی که مولده. پس داستان سومری ها این شکلی شد تا اینجا:

خدایان بزرگ روی زمین پرسه میزنن و هیاهو به پا میکنن. تا اینکه تیامات رو خشمگین می کنن، تا اونجا که تیامات صبرش لبریز میشه و تصمیم میگیره که نابودشون کنه. همونطور که تیامات تو اعماق اقیانوس نشسته بود، خدایان بالاخره خط قرمز شونو رد کردن و آپسو – شوهر تیامات – رو کشتن. اما افسانه بازم چیز بیشتری در مورد آپسو بهمون نمیگه. اون شریک نرِ تیامات بود، و بنابراین نماینده نظم بود. پس در واقع یعنی این خدایان، نظم رو از بین میبرن. 

به عبارتی اونا فرهنگ و نابود می کنن، و به محض نابودی فرهنگ، همه چیز بهم میریزه… این دقیقا

همون اتفاقی ایه که تو این اسطوره میفته؛ این جا تیامات پدیدار میشه. اون همه چیزو نابود میکنه

و به وضعیت نخستینش – یعنی نیستی – بر میگردونه.

اینجاست که همه خدایان به نکته ای پی میبرن که طبیعتا وحشت زده شون میکنه. اونا اینو میفهمن که همون کسی که بهشون زندگی داده – حالا هر چی که میخاد باش – اون زهدان، میتونه در یه چشم بهم زدن، اونا رو از بین هم ببره. حتی با وجود اینکه خودشون جاودانی و فرا-انسانی ان! قدرتمندن! اما با این حال، در مقابل آشوب محض، ناتوانن.

این اتفاقات در یه بازه زمانی بلند در حال رخ دادن ان. و در طول این زمان، خدایان کهن در حین ترسشون از تیامات،در حال زاد و ولد و  جفت گیری و تولید شکلهای جدیدن. اونا در نهایت نواده ای به دنیا میارن به نام مرداک یا ماردوک. ماردوک ویژگی های خیلی جالبی داره. ویژگی های ماردوک تو داستان اینوما الیش این شکلی توصیف شده ان:

“وقتی پدر مرداک به دنیا آمدن مرداک را از همسرش(دامکینا – Demkina) دید، به وجد آمد و شادمانی کرد. دلش پر از شادی شد. او مرداک را برجسته  میدید – حتی برجسته تر از خدایان دیگر.”

این اولین ویژگی ایه میگه که مرداک – حالا تجلی هر چی که هست – چیزی ایه ورای مقام معمول اون خدایان کهن:

“او در همه چیز از آنها بسیار بالاتر و برتر بود.”

اعضای بدنش به شیوه ای غیر قابل درک و هنرمندانه ای آراسته شده بود. فراتر از درک انسانی بود. سخت بود که نگاهش کنی. چهار چشم داشت. گوش هایش هم چهار تا بود. وقتی که لب هایش را تکان میداد آتش بیرون میزد. هر کدام از چهار گوشش و چهار چشمش تیز می شد، برای آنکه بتواند همه چیز را ببیند. او در بین خدایان دیگر بلند مرتبه و والا بود. شکل اش برتری اش بود. اعضای بدنش غول پیکر و قامتش رفیع بود. مریوتو! مریوتو! یکی از نام های  مرداک  بود. فرزند خدای خورشید، خدای خدایانِ خورشید.”

خب این ویژگی ها حالتی شاعرانه پیدا میکنن و پیچیده میشن. هر کدوم موارد مختلفی رو تو خودشون دارن. میگه مرداک، حالا هرچی که هست – نواده ی خدایان کهنه. و یکی از ویژگی های شاخصش، خودآگاهی بالاشه! اون چهارچشم و چهار گوش داره! که خیلی بزرگن!

مرداک در مرتبه، از پدرانش ممتاز تره. قدرت گفتار یکی از برتری هاشه، و قدرت واقعیه – چون وقتی که حرف میزنه آتیش از دهنش بیرون میاد! مرداک تنومندم هست. اما مهم تر از اون، تو این داستان به خورشید مرتبط میشه. چرا؟

خورشید حکمفرمای خودآگاهی ایه. چون تو روزه که ما خودآگاهیم. بیشتر مغز ما رو کورتکس بصری تشکیل میده. پس ما موجودات وابسته به بینایی هستیم. پس وقتی خورشید طلوع میکنه اس که روزمون شروع میشه. پس مرداک به عنوان خدایی شناخته میشه  که در روز حکم فرماست!

مرداک خدای خودآگاهی ام هست.

استعاره ی  خورشید محدود به این نیست. علاوه بر این خورشید چیزی ایه که پیوسته طلوع و غروب میکنه. این یعنی اون خدایی که بر این خودآگاهی حاکمه، ذاتش چرخه ایه. تو اسطوره ی خورشید، خورشید بعد از جنگی هولناک در طول شب، با اونچه دشمن هر چیزیه که مربوط به خودآگاهیه، میجنگه؛ و صبح تو حیاتی دوباره، طلوع میکنه؛ یه افسانه کلاسیک خورشیدی.

بنابراین آپسو و تیامات بودن که به جهان خدایان حیات دادن. فعالیت های جهانِ خدایان دوباره تایمت رو تحریک کرد. اون تصمیم گرفت که همه چیزو از بین ببره. ولی درست همون زمان، خدایان مرداک رو به دنیا آوردن. 

این شکل متعارفِ یه داستانه. تو داستان، قهرمان همیشه وقتی به دنیا میاد که بحران به اوج خودش رسیده. و دلیلشم هم ساده اس! وقتی فرهنگ شما با نیروهای ناشناخته به خوبی مقابله میکنه – یعنی وقتی همه چی با ثباته؛ و پرباره و بهره وره که نیازی به قهرمان نیست! چون دلیلی واسه مواجهه با نیرو های ناشناخته وجود نداره. تو زمان بحرانه که وجود یه قهرمان ضروری ایه.

مرداک تجلی تولد قهرمانه.

اونا به این نتیجه میرسن که ببینین حسابی تو دردسر افتادیم! تیامات همه چیزو از بین میبره! مگه اینکه یکی پیدا شه و  مقابلش بایسته! این کار خیلی خطرناک و ترسناکی ایه. ولی بالاخره یکی باید این کارو انجام بده.

و مرداک گفت: “مسئله ای نیست! من به چند شرط این کارو میکنم! اولین شرطم اینه که از این به بعد من فرمانده ی شما هستم.”

این حرف معنی دقیقش چیه؟

خب این داستان های قدیمی رو به چند معنایی بودن میشناسن. چند معنایی یعنی تو سطوح آنالیزِ مختلفی میشه همزمان، بررسی شون کرد. یکی از این تحلیل ها به این شکله:

یه بچه ی دو ساله رو در نظر بگیرین. بچه ای تو این سن، تحت تسلط مجموعه ی مختلفی از “خدایان کهن” قرار داره؛ مثلا  خشونت، ترس، هراس، و طبق نظریه ی فروید، تا حد مشخصی از پرخاشگری جنسی. بچه تا 3 – 4 سالگی، همیشه از سیطره ی یه وضعیتِ انگیزشی در میاد و مغلوب یه انگیزه ی دیگه میاد. بعد از اون به خاطر تاثیر فشار های اجتماعی و رشد قسمت کورتکس جلوی مغزه و تا حدود 20 سالگی ادامه داره، دیگه تحت سیطره کامل غرایزش نیست.

تمام این نیروهای بنیادینِ انگیزشی، ارتباط سازمان یافته ای با همدیگه پیدا میکنن. به این معنی که وقتی  شخصیت شما شکل می گیره، یه نیروی انگیزشیه واحدی لازمه که تمام این سیستم های انگیزشی بنیادین رو ساختاری هماهنگی بینشون ترتیب بده.

خب بذارید ببینیم سومریان تو این داستان داشتن چیکار میکردن. اولا که این کارشون روانشناسی ایه، دارن تلاش میکنن بفهمن تو قلمروی خدایان کهن – یا همون غرایز – کدام یکی شون باید حکم رانی کنه؟

رئیس کیه؟ چطور میشه  پله کانی از ارزش ها  بنا کرد؟و حتی پیچیده تر از این… چطور میشه نظامی یکپارچه بنا کرد؟ (کاری که تو بین النهرین – به عنوان اولین تمدن بزرگ بشری – انجام شد. یعنی این اولین باری بود که صدها قبیله، در قالب یه نظام سلسله مراتبی با ثبات کنار هم جمع شدن. همچین نظامی رو چطور میشه نشون داد؟

مرداک یا ماردوک، خودشو آماده میکنه. همه ی خدایان تو تالار بزرگی جمع میشن و اونو به عنوان پادشاه انتخاب میکنن و واسه نبرد، آماده اش میکنن. وقتی خدایان – پدران – قدرت سخن شو دیدن، شادمان شدن و باهاش بیعت کردن و گفتن “مرداک پادشاه است”. اونا بهش عصا، تخت شاهی و ردای سلطنتی بخشیدن. اونا بهش سلاحی قدرتمند دادن و اونو به خون ریختن ترغیب کردن و گفتن “برو و سر تیاماتو از تنش جدا کن” جونشو بگیر! “باشد که باد ها خون او را به دوردست ها ببرند.” بعد از این، خدایان – پدران – سرنوشت مرداک رو اینطور مقدر کردن و اونو راهی کردن به سمت موفقیت و رسیدن به هدف. 

بعدداستان اینطور جلو میره که مرداک به” دل تاریکی ” رفت و با تیامات رو به رو شد. مرداک اونو به خیانت متهم کرد. و به جنگ فراخوند.

وقتی تیامات این حرفارو شنید آشفته شد. و عقلشو از دست داد. اون بلند بلند و غضبناک عربده  میزد. دو پایش به شدت میلرزید. و  پشت سر هم وردها و  طلسم هاشو به طور آهنگین می خوند. خدایان جنگ سلاح هاشونو تیز می کردن. تیامات و مرداک – دو تا از خردمندترین خدایان – به سمت همدیگه رفتن و آماده ی جنگ شدن.

از این جا به بعد داستان برای تیامات خوب پیش نمیره. مرداک تو قدم اول، تیامات رو تو یه تور محصور می کنه. جردن پیترسون میگه این استعاره ی خیلی جالبیه. چون این دقیقا کاری ایه که آدمیزاد در مقابله با ناشناخته ها انجام میده: محصور کردن ناشناخته ها تو شبکه ای از شناخته شده ها!

پس این راه حلی است واسه احاطه پیدا کردن بر چیز های ناشناخته و خلاف قاعده اس و اینکار بهش فرمی ملموس میده. بعد داستان میگه: “سپس مرداک او را تکه تکه می کند و دنیا را از تکه های او می سازد.”

به خاطر همین یکی از اسم های مرداک “خالق چیزای مبتکرانه به عنوان پیامدی از جنگ با تیامات” عه.

و این خیلی خیلی جالبه. به این معنی ایه که سومریان به فرم استعاره ای این معنا را میرسونن که وقتی اوضاع بطور جدی ای بهم میریزه، بقای هستی وابسته به توانایی مرداکه – نماینده ی خدای خورشید یا هرچی که هست – کسی که با زهدانِ هستی روبرو میشه تا اونو تکه تکه کنه و ازش جهان رو بسازه.

اگر اینجوری نگاهش کنیم، خیلی داستان سر راست و مشخصی می بینیم. داستانی که اساسا حکایت زندگی بشره! 

از نگاه روانشناسی تکاملی، شیوه ی بودن ما، اینطوریه:

خلاقیتی ایه که با ناشناخته ای روبرو میشه. و وقتی آشوب، هستی پایداره ما رو تهدید میکنه، ما رو وادار می کنه که از خلاقیت مون استفاده کنیم و قلمروی جدید مونو به عنوان پیامده روبرویی با اون ناشناخته بسازیم.

چرا؟ چون ما می توانیم دنیا رو با دستامون تجزیه کنیم و اونو به شیوه ای جدید دوباره بسازیم. بعد میتونیم دستورالعملِ اون کاری رو که انجام دادیم، به شکل کلامی رمزگذاری اش کنیم و به دیگران بگیم. حالا اونام میتونن همون کارو به همون شکل که همیشه داریم انجام میدیم، انجام بدن. بعد ما همدیگه رو از روند انجامش با خبر می کنیم. و این روند، شکلی از تجسم “لوگوس” تو بشره. دقیقا همون مفهوم سومری مرداکه. دقیقا همون شیوه ایه که ما همیشه باهاش جهانو از آشوب در میاریم.

شما موقه تحویل سال، با خودتون عهد هایی می ببندین. چون قراره “شما”ی تازه ای تو سال جدید متولد شه. حالا بیایید ببینیم بین النهرینی ها تو سال جدید چه کار میکردن؟

اونا پادشاه شونو میبردن بیرون شهر، و باید اینو بدونیم که خارج از شهر  آشوبه! چون اینا دولت-شهر بودن. وقتی که میرید خارج از قلمروی مغلوبِ انسان، دیگه تو آشوب اید. اونوقت کاهنی، پادشاه رو به زانو در میاورد. و تمام نشان های پادشاهی شو ازش میگرفت. و در واقع از شخصیت اجتماعی اش خالیش میکرد. اونو با دستکش سیلی میزد و تحقیرش میکرد. بعد مجبورش میکرد به گناهان و تمام کارهایی که در طول  سال کرده و در استاندارد مرداک نبوده، اعتراف کنه.

احتمالا می تونید تصور کنید که همچین کاری چقدر می تونه  به درد بخور باشه! وقتی این کار روی کسی که در قدرته، به طور روتین، انجام میشه، بهشون یادآوری میشه که در واقع، تحت یه ساختاره فرافردی دارن زندگی میکنن! 

این ساختار، طبیعتش، دقیق واضح نیست ولی کماکان وجود داره.و این یه حقیقته که بهش یادآوری میکردن: “مثل مرداک عمل کن یا درهای جهنم به روت باز میشه و  سلطه ات فرو می پاشه.”

و این همون قدری که تو اون روزگار حقیقت داشته، امروزم صادقه!

بنابراین پادشاه تحقیر میشه. به گناهانش اعتراف میکنه. بعد به زنجیر می کشن اش و وادارش میکنن، صحنه ی نمایشِ نبردِ تیامات رو بازسازی کنه.

 وقتی هم پیروز میشه هم خوابگی با یک روسپی خاصی یا یه کنیزو بهش پاداش میدن. این روسپی یا کنیز، نماد تیاماته. چرا؟

خب تیامات، اژدهایی انسان خواره و تو اعماق اقیانوس زندگی می کنه. مرداک واسه روبرو شدن باهاش از خلاقیتش استفاده میکنه. این یعنی در مواجهه با ناشناخته، حتی یه اژدها، که نبرد باهاش ممکنه خیلی تنش زا و خونین باشه، باز هم امکانِ پدید اومدن چیزی خلاقانه از این رویاروی وجود داره. چون از دل ناشناخته هاس که اطلاعات جدیدی بیرون میکشیم. تا وقتی پادشاه سومر پایبند به الگوی ماردوک میمونه، پادشاهی اش خوب جلو می رفت و شایسته حاکمیت بود.

این موضوع، هم به طور رسما صادقه و هم از منظر استعاری. اینجوری جامعه نه تنها ثبات شو حفظ میکنه، بلکه به روز و قابل تغییر هم باقی میمونه. چون مدام در تعامل با ناشناخته هاس. و در حینش کاستی ها و نقطه ضعف های خودشو به یاد میاره و ترغیب به رفع شون میشه.

خب این موضوع وقتی جالب تر میشه که بدونیم داستان مسیحی-یهودی آفرینش، ریشه هاش تو داستان تیامات و آشوبِ سومریانه.

 بنابراین لوگوس که تو تفکر یهودی-مسیحی همون کلام خداست، از دل آشوب، نظم رو ایجاد میکنه. و در واقع – حداقل به طور استعاری – همون چیزی ایه که مرداک نمادشه.

این دوتا داستانایی خیلی قدیمی ان. میدونیم که رابطه ی بین ما و این داستانا طی زمان گسسته شده و ارتباط ما با داستانهایی که  پایه ی اصلی ساختار فرهنگ غربی ان بهتر نشده. اما حتی اگه ما دیگه این داستان ها رو صریحا هم باور نداشته باشیم، باز هم تاثیر اونا تو بنیاد های جامعه ما نهفته اس.

Hierodule

اما یکی از چیز هایی که انسان های مدرن رو خیلی گیج می کنه، اینه که منظور انسان های باستان از “خدا” چی بوده؟

دلیل این سردرگمی ام اینه که انسان های دوران باستان نیروهای محرک یا غرایز رو به خدایان نسبت می دادن، ولی حالا این نسبت از بین رفته.

طبق فرضیه ی یونگ، حالا تو دنیای مدرن، اون خدایان تبدیل شدن به ویژگی های روان شناختی!

در نتیجه اونچه که خدایان باستانی بهشون میگفتن، امروز، ما بهشون میگیم غریزه یا نیروهای محرک!

مثلا ونوس الهه ی عشقه و ما همیشه قدرت عشق و سکس رو به اون نسبت میدیم. یعنی چی؟

از منظر باستانی، نیروی برانگیزانندگی ونوس، مربوط به یه شخصِ خاص نیست، فرافردیه. ونوس، جاودانه اس و یکی از نیروهاییه که یه شخص داره. چون وقتی عاشق میشین،کارها و رفتارتون، تحت تاثیر مجموعه ای از الگو های رفتاری و نگرش ها شکل میگیره. مثلا اگه مبهوت زیبایی یا شهوت شین، نگرش خاصی نسبت به دنیا بهتون تحمیل میشه که به کارایی که میکنین جهت میده، حتی اگر برخلاف اراده تون باشد! اینو مردمان دوران باستان بهش میگفتن “تسخیر شدن با نیروهای ماورالطبیعه”.

هر کدوم از این خدایان بنیادی، مسئولیتِ سنگینِ بقای فرد رو به عهده دارن و فرد رو تحریک میکنن تا کارایی که واسه بقا لازمه رو انجام بده. 

این نشون میده سیستم هایی که به طور غیر قابل باوری باستانی ان میتونن چقدر تو بینش و رفتار ما تاثیر گذار باشن. تاثیری که کاملا تو لایه های زیرین آگاهی ماس، یعنی زیره لایه کورتکس مغز!

اغلب اینطوریه که سیستم های احساسی و انگیزشی مونو، کورتکس، سرکوب میکنه. ولی سیستم های

انگیزشی و احساسی با شاخه های مختلفی به کورتکس وصل میشن. این اتصالات، قابلیت اینو بهشون میده که گاهی بتونن به شکل خودمختار، رفتارهامونو تحت کنترل بگیرن.

مثلا اگه ترس شما برتون داره، واسه تون خیلی سخته که حداقل اولش – با اراده تون – بخواین به این ترس غلبه کنین. به عبارت دیگه، مثل اینه که بگیم وقتی که اوضاع خراب میشه سیستم های احساسی و انگیزشی، همون سیستم های بنیادین و باستانی، همون لایه های زیرینِ مغز، کنترل و به دست می گیرن.

با این نگرش، وقتی با چیزی که نمی فهمیدش رو به رو میشید، چه اتفاقی می افته؟ تمام سیستم های

 اصلی انگیزشی و احساسی تون همزمان آزاد میشن! و خودشونو بروز میدن. چون تو همچین شرایطی ضروری ایه که تا حد ممکن واسه انجام هر کاری آماده باشین. چون تو شرایطی هستین که نمی فهمیدش و نمی دونین چه اتفاقی میفته یا قراره با چه چیزایی روبرو شین. پس تمام سیستم هاتون واسه مواجهه با ناشناخته ها فعال میشن.

***

ممکنه آدم ۳۵ ساله ای باشین که هیچ وقت شغلی‌ نداشته و یکی‌ از چیزایی‌ که باعث شده تا شغلی نداشته باشین، اینه که به قدری مضطرب اید که حتی از تلفن هم نمیتونین استفاده کنین. چون می ترسید اتفاق غیر منتظره ای وسط گفت و گو بیفته و آنقدر وحشتزده شین که گوشی رو قطع کنین.

این شخصیت کسیه که از بیماری اضطراب حاد رنج میکشه.

با همچین شخصی‌ چیکار باید کرد؟ ممکنه از خودتون بپرسید یعنی از تلفن میترسه؟ جواب اینه که نه. همچین آدمی از اتفاقات غیر متعارف تو روابط انسانی‌ می‌ترسه. از این می‌ترسه که وقتی تلاش می کنه، یه ساختاره مشخصی رو حاکم کنه، اتقاق غیر منتظره ای بیفته. شایدم دلیل ترسش این باشه که هیچ وقت یاد نگرفته که ذاتا موجودی تواناس که میتونه با مشکلات جدید به طور پی در پی رو در رو شه. این یعنی به احتمال زیاد وقتی‌ بچه بوده ازش خیلی محافظت شده و اجازه نداشته با هیچ جنبه ای از وجود و زندگی اش که فراتر از معلوماتشه روبرو شه. هیچ وقت یاد نگرفته که چیزی درونش وجود داره که اگه بیاد بیرون، مقابل ترسها وایمیسته و بهش چیره میشه و اونو به چیز ارزشمندی تبدیل میکنه.

پس دلیل ناتوانی اش تو به دست آوردن شغل، ناتوانی اش در برابر تلفن نیست! داستان عمیق تر از این حرف هاس!

ممکنه پیشنهاد کنین که میشه به همچین آدمایی مکالمه ی تلفنی رو یاد داد. مثلا بهشون یه فهرست از جملات پر کاربرد مثل احوالپرسی های اولیه رو کار کرد. این کار اطلاعات شونو بیشتر میکنه و بهشون کمک میکنه که با ناشناخته ها مواجه شن. یاد ممکنه برخوردتون باهاشون اینجوری باشه که بگید: ببین، یکم آروم باش! وقتی‌ شخصِ اون طرف خط چیزی میگه که نفهمیدی، یکم مکث کن، به چیزی که گفت

فکر کن، توجه کن. به خودت این اجازه و زمان رو بده که یه جوابی‌ پیدا کنی. مطمئنا ام موفق میشی. حتی اگه ۵-۶ بار اول هم موفق نشی، بلخره یاد میگیری.

و بیمار بلخره یاد میگیره که نه تنها توانایی یک مکالمه ی تلفنی رو داره، بلکه حتی شاید توانایی های خیلی بیشتری ام داشته باشه.

ما با قابلیت ها و در عین حال محدودیت‌های زیادی پا به این دنیا گذاشته ایم.

این محدودیت‌ها و قابلیت ها، مخصوصا در غالب جسم مون خودشونو اینطور نشون میدن که جسم ما توانایی انجام بعضی کارها رو داره و بعضی کارها رو نه!

لائوتسه میگه که این فضای خالی‌ِ داخل کاسه اس که ارزشمندش می‌کنه! منظورش اینه که اون کارهایی که نمی تونین انجام بدین و شما رو محدود می کنن، به اندازه ی کارهایی که توانایی انجام شونو دارین، بهتون شکل و امکان میدن.

ببینین، مجموعه ی امکان ها و محدودیت هاتون شما رو در شرایط فعلی قرار داده. همینه که شما رو

قادر میکنه وقتی با پدیده ها روبرو میشین، اونا رو در قالبی قرار بدین. ایده ی فرم یا شکل رو ما خوب درک نکرده ایم. و این ایده به طرز عجیبی بر پایه ی محدودیت های ما قرار داره.

واسه اینکه بتونیم مفهوم شو بفهمیم، به مثال “بازی” توجه کنیم. فرض کنین دارین شطرنج بازی میکنین، میشه گفت تعداد نامحدودی حرکت وجود داره که نمی تونین انجام شون بدین. در مقابل تعداد خیلی کمی ام حرکت های مجاز هست. در عین حال، وقتی‌ شطرنج بازی می کنین، این محدودیت‌ها به صورت قراردادی بهتون تحمیل میشه و شمام مطلقا بی عدالتی محسوب شون نمی کنین.

دقیقا همین قواعد و محدودیت‌ها، ساختاری ان که به شما اجازه ی بازی کردن میدن! بدون تحمیل این قوانین، که مسلما ساختاری دلبخواهی و قراردادی دارن، اصلا بازی ای نمی تونست وجود داشته باشه. واضحه که بازی ها و  تخیلات رو زندگی واقعی انسان تاثیر گذارن. طوری که از ساختار‌های بازی و تخیل استفاده میکنیم واسه چفت و بست دادن به داستان هامون. بازی‌ها و نقش بازی کردن ها – مثلا وقتی بچه ایم – به شکل نامحسوسی ‌به زندگی واقعی مون راه پیدا میکنن. ما بازی می کنیم، چون می‌دونیم تو بازی‌ها جنبه‌هایی‌ با شباهتی عمیق به زندگی‌ و مسائل روزمره وجود داره!

وقتی می بینیم که قواعد و محدودیت ها، باعث امکان پذیری بازی میشن، میتونیم این بینشو به نقش

محدودیت ها تو زندگی شخصی مونم تعمیم بدیم.

بعضی‌ از این محدودیت‌ها و قابلیت‌ها شکل عاطفی و انگیزشی به خودشون گرفته ان و نمیشه انکار کرد که انسان با یسری استعدادهای زیستی متعارف به دنیا میاد که بین آدما مشترکن و به ما اجازه ی

گفت و گو با همدیگه رو میده. اینجوری باید فرضش کرد که به دنبال این گفت و گوها و مذاکرات، در طی زمانی طولانی…. بازی هایی خیلی پیچیده پدید اومدن؛ بازی هایی که بی قید و بند نیستن! و همینه که اونا رو تبدیل به یه بازی میکنه.

مثلا اینو میدونیم که حتی تو موشهام، که موجوداتی اجتماعی ان، بازی کردن وجود داره. موشها خیلی به کشتی گرفتن به عنوان یه بازی علاقه دارن. اگه شما دو تا موش و – به خصوص موش های جوان رو – به جون هم بندازین، همیشه یکی‌ شون به اون یکی غلبه میکنه – کافیه 10 درصد وزن بیشتری داشته باشه. همیشه این موش مغلوبه که درخواست کشتی‌ گرفتن می‌کنه. ولی جالب اینه که وقتی‌ موشی به

موش دیگه غلبه می‌کنه و پیروز میشه،تو ۷۰% مواقع ، دیگر با موش مغلوب کشتی‌ نمی‌گیره.

می تونین تصور کنید که اگه خودتونم با یه نفر دیگه بازی کنین، میدونین که بازی فعالیتیه که نوعی همکاری رو طلب میکنه. اگه فرد مقابلتون امکان کافی واسه بر آورده کردنه نیاز‌های احساسی‌ و انگیزشی تونو نداشته باشد، شمام راغب نیستین باهاش بازی کنین، نه؟ دنبال بازیه دیگه ای میگردین.

بنابراین مجموعه ی محدودی از بازیها واسه هر کدوم از شما وجود داره که مایل و راغب به امتحان کردنش، از بین موارد دیگه، هستین.

جردن پیترسون میگه حالا میتونین تمایلات انقلابی رو هم در همین قالب درک کنید. جامعه ای رو تصور کنن که اکثریت قریب به اتفاق شهرونداش تو قحطی ان و دیگه نمیتونن نیازهای اولیه شونو فراهم کنن. هم تو این جامعه و هم تو جامعه ای که مدت ها به صورت استبدادی اداره شده، تمایل غریزی ای بین اعضای جامعه وجود دارد که فرضیه هایی در مورد نظام های جایگزینِ دیگه که ممکن باشه بسازن، در مورد اون آلترناتیوها رویابافی کنن. و اگه اوضاع بحرانی شد، دست به اقدام عملی هم بزنن. فکر می‌کنم این مسئله، بخشی از دلیلِ پیدایش اسطوره های ثابت تو فرهنگ های مختلف باشه.

جردن پیترسون میگه من  فکر نمیکنم،اون طور که یونگ فکر میکرد، ما کهن الگوهایی واسه تشکیل

نظم اجتماعی داشته باشیم که عمیقا تو ناخودآگاه مونه. به نظرم این وضعیت، بیرونی تر از این حرفاس. ما با پیش زمینه های زیستی -یعنی امید ها و امیال مون، و خودِ این واقعیت که ما امیال و امید هایی داریم – وارده موقعیت های های اجتماعی میشیم. من فکر می‌کنم کاری که داستان انجام میده اینه که با بیشتر شدنه اندازه و جمعیت و پیچیدیگیه جوامع،تعداد بیشتری از آدما تو فرایند گفتگو و تبادل اطلاعات عاطفی و انگیزشی ‌شرکت میکنن، و الگویی که این جامعه از این شیوه میپذیره، به شرط اینکه تو بلند مدت ثبات داشته باشه، شروع میکنه به مجسم شدن تو داستان ها.

واقعیت اینه که شما احساسات و انگیزه‌های خودتونو داریدن و دیگرانو ازشون آگاه می کنین. ده ها هزار نفر دیگه ام همین کارو میکننن. و طی هزاران سال… ساختاری شروع به شکل گیری و پدیدار شدن می کنه که کم و بیش تمام حالات انگیزشی و احساسی متفاوت از همدیگه رو تو خودش جا داده. این ساختار، ممکنه تحت عنوان الگو هم شناخته شه.

مثلا داستانی مثل داستان موسی‌ و 10 فرمانش – که البته تعدادش بیش از این ها بوده – به اولین یهودیان رو در نظر بگیرین .مطابق اسطوره‌هایی‌ که باقی مونده، قبل از صدور این ده فرمان، موسی سال‌های سال به قضاوت بین مردم مشغول بود. ساعتها، هر روز، مردم میومدن پیشش تا موسی مشکلات مختلف شونو حل کنه. و اونم این کارو میکرد.

فرض کنین به مدت 10 سال این کار رو انجام بدین، اونوقت تو تشخیص راه حل های مناسب واسه مشکلات بین دو نفر حسابی‌ ماهر میشید. اینو هم تصور کنید که پیامد انجام دادنه همچین کاری تو طولانی مدت اینه شروع به شکل دادنه به یه نظام قانونی می کنین که اگهمردم مطابقش عمل کنن، روابطی همراه با آرامش خواهند داشت. بعلاوه تصور کنید چطوری این دستور‌ها میتونن تو داستانها جا بگیرن و بعد‌ها که قدرت خودآگاهی تونست به طور واضح طبیعتِ این کنش ها رو درک کنه، به شکل “قانون” در اومدن.

نکته ای ‌ که می‌خوام بگم همون نکته ایه که نیچه اواخر قرن 19 بهش اشاره کرد. اشتباهه که فرض کنیم فلسفه‌های ما طبیعتی عقلانی دارن.

جردن پیترسن میگه من فکر می‌کنم این اشتباهی ایه که – حداقل از عصر روشنگری به بعد – مشخصه ی تفکر فلسفی غربی ایه. ولی اشتباهه که فکر کنیم جامعه وضعیتی آشفته و بی نظم داشته و بعد از حاکم شدن عقلانیت، نظمی معقول به خودش گرفته و منطقی تر شده.

نظم، خود به خود و طبیعی و پس از گذشت زمان بسیار زیادی پدیدار شده. و بعد، تو مراحل بعدی، ساختار پیدا کرده، تفسیر و مدون شده.

میدونین که؟ وقتی کامپیوتر تونو روشن میکنین “بوت” میشه. یعنی‌ اول راه میفته و با گذشت زمان، برنامه های پیچیده تری رو اجرا میکنه. اولش یه برنامه حیلی ساده شروع به کار میکنه و هی برنامه های پیچیده تری اجرا میشن.

خب ما هم همین کار را کرده ایم! فقط واسه ما انجام دادنه این روند، یه چیزی حدود سه میلیارد سال طول کشید! ما اولش موجودات فوق‌العاده ساده ای بودیم. تنها کاری که می تونستیم بکنیم تکثیر شدن بود. با پشت سر گذاشتن این مرحله ی بسیار طولانی تکاملی، به تدریج،موفق شدیم رشد کنیم و پیچیده تر بشیم. 

ما به عنوان دانشمندایی که 500 سال تاریخ علم رو پشت سرمان داریم همیشه باورمون این بوده که اجزای مادی اشیا، همون واقعیت اشیان. ولی‌ داستان پیچیده تر از این حرفاس! چون این اجزای مادی،  بی شکل و ساختار نیستن. خودِ این ماده هم ساختار داره و هم الگو و طرح. بعلاوه، پره از اطلاعات. حتی فیزیک دان هایی هستن که معتقدن بهتره اساسِ وجود – یعنی‌ پایه ی مادی ماده رو – به شکل اطلاعات تصور کرد. در واقع اطلاعات، استعاره ی مفیدتری برای مفهوم سازی ماده اس.

اگه ماده رو بررسی کنین به چیزی بیشتر از ماده ی صرف بر می خورید. حتی اگه برگردیم به اولین نظریه اتمی، نظریه ی دموکریت، می بینیم که او دو ایده ی اصلی داشت: اولی اش این بود که همه چیز از اتم درست شده. دومین ایده شم این بود که اتم‌ها، خودشونو تو فضا منظم میکنن. یعنی ساختار اتمی اشیا، خودش الگوی منظمی داره و این الگو به اندازه ی خودِ اتم ها واقعی‌ و مهمه.

اطلاعات دقیقا همین الگوی منظمه.

پس چیزی که ما به عنوان موجوداتی خودآگاه، باهاش رو برو ایم، نظام پیچیده ایه از الگوهای منظم – که ما تبدیلش میکنیم به دانش. اما چطوری رو ما تاثیر میذاره؟ فرض کنین حسابی‌ غرق انجام کاری با هدفِ خاصی هستین و بعد یهو یه اتفاقی‌، تو حاشیه ی میدانِ دیدتون می‌افته و توجه شما رو به خودش جلب می‌کنه. این جلب توجه فرآیندیه که اساسا ناخودآگاهه. یعنی قبل از اینکه بخاید بهش فکر کنید، اتفاق می افته. مثلا یه گروه از پسرایی رو تصور کنین که تو یه بار، سرگرم حرف زدن ان. و بعد یهو زن زیبا‌یی از بغلشون رد می شه و یکی‌ دو نفرشون از گوشه ی چشم به اون زن نگاه می کنن. این جهت دهی کاملا به صورت ناخودآگاه انجام میشه. چرا؟ چون تو شکل و شمایل و طرح موزونِ این زن چیزی هست که توجه اونا رو معطوف به خودش می کنه.

پس میشه انسان رو پردازشگر پیچیدهٔ الگو‌ها و طرح ها دونست.

از طرف دیگه، دنیا، پره از چیزهایی که ما نمیدونیم ولی باید بدونیم. خب چجوری میشه همچین مفهومی رو بازنمایی کرد؟ همیشه همین عنصره قدرتمنده که تو چیزهایی وجود داره و ما نمیدونیم اما توجهمونو به طور ناخودآگاه به خودش جلب میکنه. مثل وقتی که یه صدای ناگهانیه بلند یا یه فریادی رو میشنویم که نمیدونیم از چی یا کیه. یا وقتی صدای گریه ی یه بچه رو میشنویم. یا هر چیز ترسناکی مثل خون و جراحت میبینیم. این ها محرک هایی ان، که به ما این اطلاعاتو میدن که انگار اتفاقات وخیمی افتاده و در عین حال هم نمیشه بهشون توجهی نکرد! پس می بینین که دسته بندی ای وجود داره از همه اون چیزایی که توجه آدمیزاد رو به شدت به خودش جلب میکنه، اما ممکنه واقعیت هایی باشن که فراتر از درک مان. نمادهایی که این دسته از عناصر و نشون میدن جنسیت زنانه دارن. چرا؟ چون جنس زن، موجودی بود که میتونست چیزی خلق کنه. بین جنس زن و قابلیته بالقوه اش واسه تولید کردن موجودی جدید، رابطه نزدیکی وجود داره با این استعاره. تو یه سوژه ی اول، حسابی در مورد اینکه چرا جنسیت زنانه میدن به دسته بندی عناصر ناشناخته حرف زدیم که من اینجا واسه اینکه تکراری نشه نمیگم، اما پیشنهاد میکنم که به اون سه قسمت گوش بدین.

بنابراین زن یه بازنمایی متعارف از نیرویی ناشناخته، خلاق و مولده که هم میبلعه و نابود میکنه و هم می آفرینه. مثل تیامات  که بعدها در گذر زمان، به فرم مشخص تری تو نمادها ظاهر میشه. مثلا میشه یه الهه ی هندو اشاره کرد؛ ایزدبانوی بلعنده ی کالی، که نسخه ی توسعه یافته ی تیاماته. مقایسه تیامات و کالی به خوبی نشون میده که کالی دیگه شخصیتی مبهم مثل تیامات نداره. میشه حتی به بعضی از ویژگی هاش اشاره کرد: مثلا اینکه تو نمادهاش، میبینیم 8 تا پا داره که باهاش تارهای سرنوشت رو می بافه. شبیه عنکبوته. تارهاش از آتیش ساخته شده و اگه بهش نزدیک شی میسوزی. اینو هم ازش میدونیم که وقتی‌ بهش خیره شی،  پلک نمی زنه. زبونش از جنس زبونه ببره. سلاح های کشنده ای داره و گردنبندی که با جمجمه و آتیش آراسته اس. کالی هم مثل تیامات هم به دنیا میاره و هم می بلعه. میتونید تصورشو بکنید که اولین آدمایی که همچین نمادی رو خلق کردن به احتمال زیاد چقدر وحشت زده شدن. چون یجورایی میشه گفت که کالی، نماده خوده ترسه! یا به طور دقیق تر نمادی از تمام محرک هاییه که شما رو به عنوان یه انسان هم می ترسونه و هم مجذوب تون میکنه. درست همون طور که اگه جایی آتش باشه به سختی میتونیم توجه مونو معطوفش نکنیم، حتی با اینکه میدونیم نیروی مخربم داره.

تاثیرِ همین ادراکات بدوی ایه که احتمالا میتونه قسمت‌های باستانی مغزمونو مثل قسمت لیمبیک سیستم مغزو فعال کنه. اگه این قسمت ها فعال شن، پیام میدن به ما که “این شرایطی که توش قرار گرفتی، شرایطیه توش ممکنه اتفاقاتی غیر قابل پیش بینی، و به احتمال زیاد ناخوشایندی بیفته”. بنابراین جای خطرناکی ایه و به احتمال زیاد با چیزایی مواجه میشید که توانایی دفاع از خودتونو در برابر اونا ندارید. دلیلشم اینه: تصور شما جایی که توان دونستن ندارین، اینه که اونجا پدیده هایی نهفته ان که به راحتی‌ میتونن به موجودی مثل شما آسیب بزنن. اینا در واقع ساختار‌های نمادینی هستن که مغز شما و در واقع به طور فشرده و در هیبت هیولا مانندی این پیام رو به شما میرسونه که این چیز‌هایی‌ که میترسونه تتون،خطر ناکه و میتونه یهو غافل گیرتون کنه. 

اما حالا راه مقابله با این ناشناخته چیه؟

مدت ها قبل از داشتن فراست و دانش روان شناختی، بشر میدونسته که اگه بخواد با شخصيتی مثل کالی، یا همان ترس های دنیا رو در رو بشه، بهتره آمادگی قربانی كردن هر چيزی كه لازمه رو داشته باشد تا بتونه به راهش ادامه بده. و متاسفانه معمولا باید اون چیزایی رو فدا كنيد که دقيقا بيش از هر چيز ديگه ای شما رو تحت تاثير خودش قرار داده و واسه تون بيشترين ارزشو داره. 

در جوامع باستانی اين کار با تشريفات و به شكل نمايشی انجام داده می شد. معمولا يكی از حيوانات شونو که ارزش بالايی داشت، قربانی می كردن و حتی وحشتناكتر  اینکه گاهی اوقات، بچه های ارزشمندی رو قربانی میکردن، تا بنیان ايده ی قربانی كردن و به نمايش بذارن؛ نمایش اين ايده كه:”اگه میخواید تو نبرد با اون پدیده هایی كه کالی نمادشه، پیروز شید، بايد راضی به فدا كردن چيزهای ارزشمند باشيد.”

پس میشه گفت كه هدف از قربانی كردن، تبديل کردنه وجوه وحشتناك دنيا، به جنبه های نیک شه. نماد اين جنبه ی نيک ام، طبيعت دياناست؛ ایزد بانویی يونانی يا رومی.

همین ايده در هندوئیسم ام وجود داره که میگه اگه فداكاری های لازمو انجام بدید، اونوقت، جنبه های بد دنيا به جنبه های نیکش تبديل میشن.

حتی تحقيقات علمی در باره ی موفقيت نشون داده كه با اينكه هوش میتونه عامل مهمی تو موفقیت باشه، ولی سخت كوشی و فدا كاری هم نقش خیلی مهمی دارن. يعنی “قدرت فدا كردن لذت های  هوس انگیزِ آنی به اميد بدست آوردنه پاداش اش تو آينده”!

مثلا قربانی كردن لذت آنی واسه بدست آوردن جايگاهی مناسب و ارزشمند تو جامعه.

اين کار قطعا يه فدا كاریه. چون مجبور به تعويق لذت های لحظه ای یشید تا به جاش ثبات و بازده بهتری به دست بيارید. 

پس با این نگرش، نا شناخته ها خودشونو به دو شکل به شما نشون میدن: اون وجهی كهواسه تون ارزش داره، و دوست دارین و میپسندین و میتونه براتون امکانات جدیدی فراهم کنه؛ و اون وجهی که اینطور نیست. نتیجه ای که بعد از این کشف میشه بهش رسید اینه که جهان به اشیا تشکیل دهنده اش تفكيک نمیشه، بلکه تفکیک میشه به گروه های حسی: اون چیزایی که واستون خوبن، و اون چیزایی که براتون بدن. و همینطور منشائی كه اين خوبو بد ازش سرچشمه گرفتن.

این پیش زمینه ی دنیا است.

اوترو

شما به قسمت اول از سوژه دوم یعنی “منشا معنا کجاست؟” گوش کردین. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم.

تو سوژه دوم کتاب طرحواره های معنا نوشته جردن پیترسون رو انتخاب کردیم تا در مورد این پرسش کندوکاو کنیم که منشا معنا کجاست. این کتاب رو هم قراره تو سه قسمت منتشر کنیم و چکیده مهمترین حرف های کتاب رو بگیم. قسمت اول آشوب بود که گوش دادین، قسمت بعدی نظم هست که پنجشنبه همین هفته یعنی 22 ام اردیبهشت منتشر میشه، و قسمت سوم قهرمانه که هفته آخر اردیبهشت، روز چهارشنبه 28 ام تقدیم حضورتون میکنیم و امید داریم که مثل خودمون برای شما هم مفید باشه.

حالا نوبت میرسه به یه خبر مهم:

اگه صفحه اینستاگرام خوره کتاب رو دنبال میکنین، حتما میدونین که قراره چه تغییری تو کار پادکست بدیم. قراره از یکم خردادماه، همزمان با برنامه همیشگی انتشار یه نویسنده، پراکنده‌کاری رو کنار بذاریم و روی یه سیر موضوعی مشخص کار کنیم. اما چه موضوعی؟

مفهومی که همیشه برای ما دو تا مهم بوده و تاثیر خیلی زیادی رومون داشته، آزادیه. آزادی چیزیه که به ما انگیزه میده تا زندگی رو انتخاب کنیم و بخواهیم که رنج زندگی رو به دوش بکشیم. برای همین، از یکم خرداد ماه تمام محتوایی که تو پادکست و بقیه جاها منتشر میکنیم، قراره راجع به آزادی باشه. از جنبه های مختلفی شامل روانشناسی، اقتصادی، فلسفی، ادبی، هنری، تاریخی، مذهبی و زبانشناسی میخوایم رو آزادی متمرکز بشیم و در موردش حرف بزنیم.

اینکارو با یه نویسنده 19 ام و داستان زندگی فردریک هایک شروع می کنیم. اقتصاددان برنده نوبل اقتصاد و نویسنده کتاب مشهور “راه بردگی”.

بعدش کتاب جدیدی که ترجمه کردیم رو رایگان منتشر میکنیم: کتاب کوتاه قانون نوشته فردریک باستیا که یه کتاب فلسفه سیاسیه و تو سال 1849 منتشر شده و جنبه های تاریخی خیلی مهمی هم داره.

شما هم اگه به موضوع آزادی علاقه مندین، کتاب ها و نویسنده هایی که در مورد آزادی صحبت کردن رو بهمون معرفی کنین.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین، چون حسابی فعال شدیم. و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی از سوژه دوم، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.