هانا آرنت,پادکست هانا آرنت,زندگینامه هانا آرنت, بیوگرافی هانا آرنت

زندگی‌نامه هانا آرنت – ارتباط انقلاب و آزادی (قسمت اول)

تاریخ انتشار: 8 دی 1401

تو این قسمت داستان زندگی هانا آرنت، نویسنده محبوب این روزها رو بشونین.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1- کتاب On Revolution نوشته هانا آرنت
2- کلاب‌هاوس، کلاب آرنت خوانی، اتاق گزارشی از کتاب “خاستگاه‌های توتالیتاریسم” اثر هانا آرنت
3- کانال یوتیوب هانا آرنت سنتر درباره کتاب On Revolution

موسیقی متن: ترک‌های Diamant و Ohne Dich از Rammstein و ترک Tasmin Little (موسیقی متن فیلم Schindlers List)

رونوشت این قسمت:

“حقیقت تلخ اینه که بیشتر بدی ها بدست آدمایی انجام میشه که هیچ وقت تصمیم خودشونو نمی‌گیرن که خوب باشن یا بد؟!

مشکل رایجی که در مورد یه مجرم نازی وجود داره مثل آیشمن، اینه که همچین آدمی اصرار داره تمام ویژگی‌های شخصی‌رو انکار کنه! انگار دیگه کسی باقی نمونده که بخواید مجازت کنید یا ببخشید!

آیشمن بارها و بارها، برخلاف ادعاهای دادستان، اعتراض کرده که هیچوقت کاری رو بر خلاف اصولش انجام نداده! و هیچ نیتی از انجام دادنه کارایی که کرده نداشته: نه خوب و نه بد! بلکه فقط از دستورات پیروی کرده!

صرفا مامور بوده و معذور!

خب این دادخواست رایجی تو محاکمه نازیهاست که “ما صرفا مامور بودیم و معذور!”

همچین دادخواستی به وضوح نشون میده که بزرگترین پلیدی‌ها تو دنیا، به دست افراد بی‌اهمیت انجام میشه! 

شر به دست کسایی انجام میشه که هیچ انگیزه‌ای، هیچ اعتقادی ندارن! هیچ قلب شرور یا اراده شیطانی‌ای ندازن!

بلکه شر به دست کسایی انجام میشه که دست از انسان بودن کشیده‌ان! و این پدیده‌ایه که من بهش می‌گم “ابتذال شر”!

مقدمه

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابه‌لای کتابا دنبال آزادی می‌گردیم و این اولین قسمت از سوژه‌ی سه قسمتیِ “ارتباط انقلاب و آزادی از نگاه هانا آرنت”عه.

اگه یادتون باشه قبلا در مورد زندگی و آثار هانا آرنت یه قسمت منتشر کرده بودیم. اما با تغییری که به موضوع پادکست دادیم، از پادکست حذفش کردیم. حالا می خواهیم داستان زندگی هانا آرنت رو بازنشر کنیم و با توجه به موضوع آزادی، می خواهیم 2 قسمت دیگه بجز زندگینامه هانا آرنت، در مورد کتاب انقلابش صحبت کنیم. هانا آرنت نویسنده پرکاری بود و چندین کتاب شاهکار ازش باقی مونده. تو قسمت اول سعی کردیم در مورد کتاب معروفش “خاستگاه‌های توتالیتاریسم” تمرکز کنیم اگرچه در مورد آثار دیگه‌اش جسته و گریخته توضیحاتی دادیم. تو قسمت دوم و سوم فقط در مورد آخرین کتابی که در زمان حیاتش منتشر کرد به اسم “درباره انقلاب” صحبت کردیم. شاید بشه گفت این کتاب چکیده‌ای از تمام نتایجی که آرنت از عمری تفکر سیاسی بهش رسیده و شاید تو این دوران پرآشوبی که زندگی می‌کنیم بتونه الهام‌بخش باشه.

به قسمت اول از سوژه “ارتباط انقلاب و آزادی از نگاه هانا آرنت” گوش کنین.

داستان زندگی یا بیوگرافی هانا آرنت

یوهانا آرنت، تو سال 1906 به دنیا اومد. تو یه خونواده ی یهودی، تو یه کشوری به اسم پروس، که اون موقه ها وجود داشت و یه بخشایی از شمال آلمانِ امروز بود. وقتی میگیم خونواده اش یهودی بودن، منظورمون این نیس خونواده‌ی مذهبی‌ای بودن.  اونا اصلا به آداب و رسوم یهودیت پایبند نبودن. خودِ هانا میگه خودشو یهودی نمیدید تا وقتی هدفِ حمله های یهودی ستیزی قرار گرفت. یهودی ستیزی بود که باعث شد هانا آرنت به یهودی بودنه خودش پی ببره. خونواده کلهم تاجر بودن. پدر بزرگهاش هر دو اعضای یکی از فرقه های بزرگ یهودیت بودن به اسم جامعه یهودیِ اصلاح طلب (همچین چیزی). یکی از پدر بزرگ هاش به اسم مکس آرنت، تاجر بزرگی بود، سیاستمدار محلی ام بود، یکی از رهبرای جامعه یهودی کونیگزبرگ – اسم اون شهری که تو پروس توش زندگی میکردن – ام بود و خلاصه انگار فعالیت سیاسی تو خون شون بود از همون اول اولام:) ولی خب به یهودیا کمک نمیکرد و اصولا خودشو آلمانی میدید در درجه اول.

از فرزندان ماکس آرنت، پل آرنت (پدر هانا) مهندس بود و هنریت آرنت (عمه اش) یه پلیس زن و مددکار اجتماعی بود! (اینم همون اندازه ای جالبه که فیلسوف بودنه خودِ هانا آرنت تو فضای مردونه ی اون زمان! اینم مثکه تو خانواده ارثی بوده! ;))

هانا، تنها بچه ی پاول آرنت و مارتا کوهن بود، که تو 1902 ازدواج کردنو تو 1906 هانا به دنیا اومد. از اونور خانواده ی مارتا (مادرشم) یهودیایی بودن که یکم اونور تره کونیگزبرگ تو روسیه ی اون زمان – لیتوانیه امروز – زندگی میکردن، اما به خاطر فعالیتای ضد یهودی، فرار کرده بودن پناهنده شده بودن به پروس. و حالا اینجا کار و کسب شون شده بود واردات چایی از روسیه. شرکت شون شده بود بزرگترین بیزنسِ شهر! حالا نه که خونواده ی پاول آرنت اصالتا پروسی بوده باشن، اونام وضع شون همین بود، ولی یه قرن زودتر از خانواده مارتا کوهن، پناهنده شده بودن به پروس. خودِ پدر و مادرِ هانا، از مادربزرگ و پدربزرگش بیشتر، تحصیل کرده بودن و به لحاظ سیاسی ام گرایشات چپ داشتن. واسه همینم به جای اینکه عضو حزب دموکراتِ آلمان شن – که اکثر هم دوره ای هاشون ازش حمایت میکردن – عضو حزب سوسیالیستای ملی گرا  (National Socialist ها) شدن. معنی اش اینه که پدر و مادر هانا، خودشون از اعضای حزب نازی‌ها بودن!

مارتا کوهن موسیقیدان بود. سه سال رفته بود پاریس و درسشو خونده بود. پاول آرنت، خب، تحصلیکرده ی دانشگاه کونیگزبرگ بود، مهندس بود و یه کتابخونه ی بزرگ داشت که هانا ساعتها خودشو اون تو غرق میکرد….

اما سلامتیِ پاول آرنت دووم پیدا نکرد. اون از یه بیماری طولانی مدت رنج می برد – سفلیس داشت – و مجبور شد تو سال 1911 تو بیمارستان روانی کونیگزبرگ بستری شه. و وقتی از دنیا رفت، هانا 7 سالش بود. هانا بعد از مرگ پدرش آدم جدی تری شد.

میگن همین حادثه اونو به سمت تفکر عمیق در مورد زندگی تو این دنیا و تجربه‌ی بودنه در جهان هل داد. و خیلی باعث شد که درونگرا بشه از این جهت، و افکار فلسفی به ذهنش راه پیدا بکنن. به خاطر همین بود که وقتی جنگ جهانی اول تو 1914 شروع شد – سال 1914 جنگ جهانی اول – هانا که بچه بود، 10 سالش بود با خونواده اش حبس شده بودن تو خونه و نمی تونستن جایی برن. بنابراین شروع کرد به خوندنه کتابای فلسفی و دیگه تا 13-14 سالگی کتابای سنگینی مثه “نقد عقل محض” کانت و خونده بود! کیرکگارد خونده بود! (اینا حرفاشون واقعا سنگینه، حالا دوس داشتین واسه هر دوشون یه نویسنده رفتیم، گوش بدین!) کلن در مورد کتاب خوندن حریص بود. اینجوری بود که تو بچگی اش زبان یونانی تو مدرسه یاد میگرفت، یا تو نووجوانی اش اونقدر با ادبیات آشنا بود که شعر میگفت. به خاطر اینکه تو مدرسه یونانی و لاتین یاد گرفته بود، میتونست به یونانی هومر بخونه و خب با ادبیات کلاسیکم آشنا بود.

تو این دوران، جمعیت یهودیای آلمان حقوق کامل شهروندی نداشتن، و اگرچه که یهودی ستیزی تابلو نبود، اما غایبم نبود.

مادر آرنت دوباره وقتی هانا 14 سالش بود، با یه مردی ازدواج کرد که خودش از همسر مرحومش دو تا دختر داشت، تا اینجوری تونست امنیت مالی و اجتماعی واسه هانا ایجاد کنه. بنابراین هانا وقتی 14 سالش بود، دو تا خواهر سببی ام پیدا کرد.

میگن آرنت تو همه عمرش، مسئله اش فهیمدن بود. یه مصاحبه ای داشت که توش میگفت “من از همون 14 سالگی فهمیدم که میخوام فلسفه بخونم و باید به سراغ فلسفه برم. چون مسئله من فهمیدن بود و میخواستم از وضعیتی که دارم سر در بیارم.”

معلماش از زمانی که میرفت مهد کودک ام میگفتن که هانا بالغتر از سن شه. و با اونهمه کتابی ام که میخوند، واقعا بزرگتر از سن و سالش زندگی میکرد. اما وقتی تو 1914، جنگ جهانی اول شروع شد، درس و مدرسه تعطیل شد و هانا و مادرش فرار کردن از کونیزبرگ و رفتن برلین پیش یکی از فامیلاشون، چون ارتش روسیه وارد خاک پروس شده بود! اما این شرایط زیاد طول نکشید، 2-3 ماه بعد، وقتی شرایط پروس دوباره آرامش نسبی گرفت به خونشون تو کونیگزبرگ برگشتن. دوباره درس و مدرسه ادامه پیدا کرد، و بلوغ هانا آرنت ام ادامه دار شد. اون تو بچگی اش زبان یونانیِ باستان و یاد گرفت. کلی کتابای سنگین فلسفی و روانشناسی و ادبی خونده بود! و تو نوجوونی اش شعر میگفت. و تحصیلات اولیه شم تو 15 سالگی با اخراج شدنش از مدرسه تموم شد! آرنت شخصیت مستقل و روح سرکش داره. اینو تو کل زندگی شم میبینیم. تو دبیرستان، به خاطر اینکه یه معلمی بهش توهین کرده بود یه اعتراضی رو سازماندهی میکنه علیه اون معلمه:) که آخرش باعث اخراجش میشه از مدرسه. مادرش بعد از یه مدتی تصمیم میگیره که مدرسه واقعا واسه هانا بسه و میفرستش بره برلین اونجا با کمک مالی یکی از فامیلاشون، و تلاش خودشو ابر و باد و مه و خورشید و فلک، واسه آزمون ورودی دانشگاه آماده میشه و اینجوری وارد دانشگاه میشه و رشته فلسفه میخونه.

آرنت تو 18 سالگی عاشق شد. اون موقه ها تو سال 1924، اسم یه استاد فلسفه به اسم مارتین هایدگر سر زبونا میفته و هانا فلسفه رو باهاش میگذرونه. نحوه درس دادن و کلاسای هایدگر تو کل اروپا شهرت پیدا کرد. هایدگر از اونا نبود که یه مشت اطلاعات فلسفی رو به خورد شاگرداش بده، بلکه سر کلاساش فلسفه ورزی میکرد. انگار فلسفه رو میخواست مثل تئاتر “اجرا” کنه. اون در برابر شاگرداش “فکر میکرد”. میگن طوری که حرفایی که میزد و صاحب اون حرفا، پیش چشم شما جون میگرفتن. مثلا وقتی نقل قولی از ارسطو رو میخواست بگه، چنان داستانو تعریف میکرد که انگار ارسطو زنده شده و داره خودش باهاتون حرف میزنه!

خلاصه که شاگرداش با این کار نه تنها فکر کردن و فلسفه رو یاد میگرفتن، بلکه لذت عمیقی از نحوه تدریس و فکر کردن هایدگر می بردن. بنابراین اینجا داریم از هایدگر حرف میزنیم؛ کسی که آوازه ی نبوغ و کاریزمای شخصیتش کل اروپا رو گرفته!

هانا آرنت اما کمرو بود، 18 ساله و بی تجربه بود. اما تو اون زمان خیلی خونده بود. مثلا تا 18 سالگی اش دیگه یونانی رو که میدونست، هیچ، لاتینم بلد بود. از اون خوره هایی بود که هر چی به دست میرسید می خوند، مهم نبود شعره، یا جامعه شناسی، یا فلسفه. میخوند! بنابراین پختگیِ فکری اش از سنش بیشتر بود.

ولی خب! جذابیت هایدگرم چیزی نبود که بتونین براش نمونه ای پیدا کنین. خیلیا گفتن که بعد از کانت، هایدگر نمونه ای نداره. میشه فهمید که مقابلش قرار گرفتن و تحت تاثیر جذابیتش قرار نگرفتن، کار خیلی سخت و ناممکنی ایه. شاگرداش میگن وقتی هایدگر حرف میزد، ما لال میشدیم! مست میشدیم! و صدای نفس کشیدن از کسی بلند نمیشد!

خب! هانا آرنتم اومد نشست پای این کلاس درس، و همون ترم اول عاشق شد. در مورد هایدگر جایی نوشته: “اون پادشاهِ عالمِ اندیشه!” آشنایی اش با هایدگر، اتفاقی بود که باعث شد به کلی از گذشته ای که داشت عبور کرد. بنابراین هانا آرنته 17 یا 18 ساله، با هایدگره متاهلِ 35 ساله، که دو تا پسربچه کوچیک داشت، وارد یه رابطه عاشقانه پنهانی برای حدودا 4 سال شد. اونا تصمیم گرفته بودن، این رابطه رو پنهانی نگه دارن و موضوع این رابطه تو اولین زندگینامه ای که بعدا یکی از شاگردای آرنت، به اسم بروئِل، تو سال 1982 نوشت منتشر شد.

اون زمان یه فیلسوف آلمانی به اسم گانتر استرن (Gunther Stern) داشت تز دکتری شو با استاد راهنماش، هایدگر، میگذروند. ولی اون زمانا آرنت سرش با هایدگر اونقدر گرم بود که گانتر و نمیدید. گانتر، مردیه که بعدا همسر اول آرنت میشه.

نامه های آرنت و هایدگر دیگه امروزه چاپ شده، اگرچه که فقط آرنت نامه های هایدگرو نگه داشته، هایدگر همه رو از بین برده بود. این از اون روابطی بود که تو یه دوره ای نه چندان طولانی به اوج خودش رسید ولی با بی وفایی، و عشق نشناسیِ هایدگر، و با تلخی، شکست خورد. چرا؟ البته که هایدگر زندگیِ دیگه ای داشت. ولی یه دلیل شم این بود که هایدگر در کمال ناباوری به حزب نازی ملحق شد و همه دوستان و علاقه مندان شو تو بهت فرو برد!

خب در کل این واسه آرنت یه دل شکستگیه مضاعفی بود به عنوان یه یهودی که قربانیِ نظام نازیسم بود، آواره شد، زندان رفت، خیلی از دوستان و اعضای خانواده اش تو هولوکاست نابود شدن، و بعد مهاجرت کرد، بعضی از دوستانش حتی خودکشی کردن. خلاصه هزینه ی زیادی متحمل شده بود و حالا میدید که محبوب و معشوق و استاد و فیلسوفِ آرمانی اش رفته و هم ردیف نیروهای اهریمنیِ شر قرار گرفته و رگه هایی از یهودی ستیزی درونش قدرت گرفته.

همه اینا باعث شد که این عشق سوزانِ زودگذر به نوعی بیزاری تبدیل شد، اما آرنت روح تربیت شده ای داشت و به مرور تونست بر این نفرت غلبه پیدا کنه و دوباره رابطه سالم و خلاقانه ی دیگه ای با هایدگر تعریف کنه. کتاباشو به انگلیسی ترجمه کرد و به ناشرای آمریکایی معرفی اش کرد. کلن نگاهشو به هایدگر عوض کرد: از فکرش استفاده میکرد، بدون اینکه شیفته اش بشه. 

درست همون موقعی که رابطه ی عاشقانه ی آرنت با هایدگر بهم خورد، همزمانه با وقتی که آرنت رفت به دانشگاه هایدلبرگ، پیش یاسپرز، یکی از اساتید و دوستای هایدگر، تا رساله دکتری شو بگذرونه. اینجا جاییه که روابط بلند مدت و موندگاری با متفکرای مختلف از جمله با خود یاسپرس پیدا میکنه. نامه های آرنت به یاسپرس حدود 800 صفحه اس و اولین مکاتبه بین دو جنس درباره فلسفه اس. و تو همون زمان با اریک نویمان – یکی از شاگردای مشهور یونگ – آشنا و دوست میشه!

تو این دوران رابطه اش با هایدگر بهم خورد و شاید تحت تاثیر همین شکست عاطفی، انگیزه ای پیدا کرد واسه اینکه موضوعی رو که واسه تز دکتری اش انتخاب میکنه موضوع “عشق” باشه! موضوع رساله آرنت اینه: “در باب مفهوم عشق از نگاه سنت آگوستین” (آگوستین قدیس).

انگار آرنت تو این دوران میخواد با فهمیدن عشق و درک فلسفه عشق بر اون رنج و دردی که از اولین شکست عشقی اش می برد، غلبه پیدا کنه. میخواست بفهمه این چه پدیده ایه که هم از توش زندگی بیرون ممکنه بیاد و هم نابودی! میخواست با این فهم، بر عشق اش مسلط بشه.

مسئله آرنت این بود که تو این جهان احساس بی پناهی میکرد: از یه طرفی زندگی جایی بود که از آسمونش انگار فقط بلا می بارید (این حسی بود که خیلیا تو قرن بیستم تجربه اش کردن، چون فجایعی اتفاق میفتاد که آدمیزاد باورش نمیشد!)؛ این حس که این جهان عجب جای سیاهیه و چقدر سرده و عذاب آوره! و تو همچین جهانی دیگه چطور میشه زندگی کرد؟! و درست مثل کافکا، آرنتم با خودش فکر کرد که این جهان جای من نیست! با جهان بیگانه شد و شکافی افتاد بین خودشو جهان، که هرگز نتونست این شکافو پر کنه. (این حس در مورد کافکا به اوج خودش میرسه تا اونجا که تو کتاب مسخ اش، تو این جهان به شکل یه بیگانه زندگی میکنه و به شکل یه بیگانه دنیا رو ترک میکنه – زندگی نامه شو گفتیم، گوش بدین)

آرنت تو همچین موقعیتی قرار گرفت و رابطه ای که بین خودشو جهان میدید رابطه ای بود، پر از ترس و اضطراب مطلق بود!

خب مسئله اینه که چطور میشه تو همچین دنیایی زندگی کرد؟ چطور میشه ادامه داد این زندگی رو؟ واسه همینه که آرنت میره سراغ آگوستینِ قدیس (سنت آگوستین). خیلی ام عجیبه که آرنت به عنوان یه یهودی رفته سراغ یکی از بزرگترین قدیسان مسیحی تا جواب سوال شو پیدا کنه. البته دلیلشم اینه که تو اون زمان این یه اتفاق رایجی بود که تو فلسفه به کتاب “اعترافات آگوستین” اهمیت زیادی میدادن. بزرگترین فیلسوفای اون زمان مثل خود هایدگر اعتبار فلسفیه زیادی واسه آگوستین و کسایی مثل پاسکال و کیرکگارد قائل بودن و ازشون خیلی استفاده میکردن. نگاه آرنتم به آگوستین اینطوری بود که فیلسوفیه که درباره “اراده” میتونه حرفای اصیل و بدیعی بزنه.

آگوستین، که معروفه به فیلسوف اراده، در این باره حرف میزنه که چطور تو جهانی که خدایی داره که قادر مطلقه، شر اتفاق میفته. مگه همه کارا رو خدا نمیکنه؟ مگه خدا خیر مطلق نیست؟ پس چرا شر اتفاق میفته؟

خب جواب آگوستین به این سوال مذهبیه: میگه درسته که خداوند قادر مطلقه، اما اجازه میده شر اتفاق بیفته تا جزایی باشه واسه اعمال شرورانه انسان. اما مسئله اینجاس که میدونیم آرنت آدم مذهبی ای نبود. اون میگفت خب یه جهان که بیشتر وجود نداره، همینی که داریم زندگی میکنیم. ولی جهانیه که پر از شورو شره. سوالش این بود که تو این جهان پر شورو و شر و سیاه و سرد، چطور میشه رستگار شد؟ (رستگاری به این معنی که چطور میشه از شر رهایی پیدا کرد؟)

کاری که آرنت سعی کرد انجام بده این بود یه فرمول بندی و چارچوبِ سکولاری از حرفهای آگوستین بده. و بنابراین مفهوم عشق از نگاه آگوستین رو از مفاهیم مذهبی جدا میکنه. آرنت میگه “عشق وزنه ی روحه. تو عشق سه تا عنصر وجود داره: یکی عاشق، یکی معشوق و اون یکی خودِ عشق.” عشق مهر و عاطفه ای نیست که نسبت به چیزی یا کسی تو دلتون احساس کنین. بلکه عشق یه نوع تاثِیر ذهنیه که ردپای خودشو روی روح شما میگذاره. و اون رد پا به یه چیز معقولی بدل میشه که نه عاشقه دیگه و نه معشوق، بلکه خودِ عشقه. چیزی که مایه پیونده دو دلداده اس و در حقیقت اینطوری اراده تبدیل میشه به عشق و چیزی که تو عشق باقی میمونه، قدرت اراده اس. به بیان دیگه آرنت میگه عشق یه سرچشمه ی لایزاله که به اراده ی نیرومندِ درونِ شما زندگی میده و کمک میکنه که اراده داشته باشین. آدمی که عاشقه، آدمیه که از نظر آرنت اراده و عزم نیرومندی داره و تو هیچ آدم دیگه ای پیدا نمیشه. با این اراده اس که میگه، عشق، میتونه کوهها رو جابجا کنه. بنابراین این فقط عشقه که میتونه آورده ای داشته باشه که با ذهن به دست نمیاد. کدوم آورده؟ امکان پایداری و رستگاری! آرنت میگه این اون رهاییه بزرگی ایه که آدمیزاد امکان شو داره!

و اینجوری بود که نظریه ی عشقِ آگوستین رو هانا آرنت به صورت کاملا سکولار در آوردش. اما چرا عشق واسه آرنت انقد مهمه؟ چون زندگی براش مهمه! برای آرنت زندگی اصالت داره؛ تقدس داره. و مسئله ی آرنت؟ این بود که زندگی انسان و بقاش ممکن نیست، مگه با سیاست! سیاست اون چیزیه که به ادامه ی حیات انسان رو این کره زمین کمک میکنه. 

بنابراین تو سال 1930، بعد از اینکه یه مدتی با گانتر استرن آشنا شده بود، و با هم ازدواج کردن، موضوع تحقیق شو به کلی از عشق تغییر داد و رفت سراغ مسئله “هضم شدنِ” یهودیا تو جامعه ی آلمان، که طبعا موضوع سیاسیه دیگه ای بود که از زمان بچگی گه گاه گریبان شو میگرفت. علت این تغییر موضوع از عشق، سنگینیه سایه هایدگر (استاد راهنمای استرن) بر روی رابطه شون بود که آرنت تصمیم گرفت کلن زمینه شو عوض کنه. بنابراین از اینجا به بعد، رفته رفته نوشته و تفکرات آرنت رنگ و بوی علوم سیاسی رو به خودش میگیره. ولی هیچ وقت مثل پدر و مادرش، تفکرات چپ نداشت. بلکه صرفا دنبال این بود که یه فعال سیاسی باشه که یهودیه. تند جلو نریم! کجا بودیم؟ بنابراین آرنت میگفت زندگی انسان و بقاش ممکن نیست، مگه با سیاست!

سیاست از نگاه آرنت، تعریف خاصی داره. آرنت میگه سیاست ابزاریه که به ما کمک میکنه از زندگیه طبیعی و بدوی مون بیرون بیایم و به وضع مدنی برسیم!

وضع مدنی وقتیه که ما بتونیم از انسانِ گله ای تبدیل بشیم به انسانِ جامعه – یعنی یه اجتماع بتونیم بسازیم! و خودمونو عضو اجتماع تعریف کنیم، عضوی از یه سازمانِ مدنی به اسم جامعه! و آدما تو مکان هایی که بهش میگه “فضای عمومی” آزادانه جمع شن و بتونن سرنوشت خودشونو تعیین کنن. اینو آرنت بهش میگه سیاست.

ارسطو میگه “سیاست، هنر همزیستی ایه” و انسان رو جانورِ سیاسی تعریف میکنه. به این مفهوم که انسان، بدون سیاست، زنده نمیمونه! تنها چیزی که به ما کمک میکنه زنده بمونیم، زندگی درونِ یه جامعه اس! اگه جامعه وجود نداشته باشه، آدمیزاد در مقابل خطراتِ طبیعی و خطراتی که از جانب انسانهای دیگه متوجه‌اش شه، از بین میره! همونطور که این جمله معروف و از هابز و یونگ شنیدیم که “انسان گرگ انسان میشه”! به این معنا که اگه جامعه وجود نداشته باشه، خودِ انسانها همدیگه رو از بین میبرن! و(اگه از آزمایشهای دانشگاه استنفورد خبر داشته باشین، تو قسمت کتاب اثر لوسیفر)  هیچ حد و مرزی واسه خشونت شون علیه همدیگه ندارن.

این جامعه اس که باعث میشه خشونت مهار شه و صلح و امنیت یرقراره شه و انسان بتونه به زندگی خودش ادامه بده.

سیاست یعنی “امکان مشارکتِ فعال و آزاد تو “قلمرو عمومی” واسه تعیین جمعیِ سرنوشتِ مشترک”. به خاطر همینه که آرنت میگه هر امر مشترکی مهمه! چون ریشه کلمه community به معنی اجتماع، از کلمه “common” میاد، یعنی “مشترک”! به خاطر همینه که هر “امر مشترکی” – مثل “خیر مشترک” یا “خیر عمومی”، “حس مشترک”، “فهم مشترک” و اینا – تو یه “جامعه” مهمه، چون مایه ی قوام جامعه اس! به این معنی که جامعه ای که توش حس مشترک وجود نداشته باشه، فهم مشترک وجود نداشته باشه، یا “خیر عمومی” مقبول اعضای جامعه وجود نباشه، نمیتونه دووم بیاره.

آرنت اینا براش مهمه! اینان که هانا آرنت یه عمر بهشون فکر کرد که چطور میشه ازشون نگهبانی و محافظت کرد! 

شر، که تو نیمه اول قرن بیستم، آتیش اش کل اروپا و دنیا رو سوزوند – به خاطر ایدئولوژِی ها و نظام های تمامیت خواه – ضد جامعه اس. توتالیتاریسم هدفش اینه که انسانها رو از همدیگه جدا بکنه! و هر شهروند رو تبدیل بکنه به یه انسانِ تنها! و یه انسانِ تنها، انسان بی پناهه، بی دفاعه. و یه انسانِ بی دفاع رو شما میتونین به راحتی باهاش هر کاری میخواین بکنین. انسانِ بی دفاع رو میشه به راحتی از انسانیتِ خودش خلع کرد! و انسانیتی که درونش هست و نابود کرد! به خاطر همینم تمام ساز و کار ماشینِ توتالیتاریسم اینه که “چطوری جامعه ای بوجود بیاره که “توده ای” باشه؟ تو یه جامعه ی توده ای، انبوهی از آدمای تنها رو داریم که همه شون اونچه که بین شون مشترکه تنهاییه! انزاوا و عزلته! همه شکل همه ان! و تنها چیزی که وجود داره رابطه اونا با رهبرِ توتالیتره! همه باید از اون “برادر بزرگتر” اطاعت کنن. این اطاعت وظیفه ی تک تک افراد جامعه اس! اما افراد جامعه نباید به خودشون مستقل از نظام توتالیتر رابطه ای داشتن باشن، به خاطر همین هر نوع سازماندهی، هر گونه تشکلی که مستقل از نظارت و کنترل نظام توتالیتر ساخته بشه و وجود داشته باشه یه تهدید و خطر بالقوه و حتی بالفعل ممکنه به حساب بیاد. به خاطر همین باید نابود شه! و بنابراین باید رابطه بین آدما گسسته شه و آدمها فقط تو اون چارچوبی که نظام توتالیتر میخواد با همدیگه حرف بزنن و ارتباط برقرار کنن.

بنابراین فاجعه توتالیتاریسم، تو قرن بیستم جدای از اینکه به مرگ میلیون ها انسان منجر شد، اون هایی رو که زنده بودنم تبدیل کرد به انبوهی از “تنهایان”! و اینجوری جامعه رو به طور سیستماتیک سرکوب میکرد. برای هانا آرنت اما، نقطه ی مقابل مهمه: “چطوری میشه از جامعه دفاع کرد؟” چطوری میشه جامعه رو در برابر این بلایا و خطرات مصون نگه داشت؟

تنها راهی که میشه به بقای جامعه کمک کرد، کنش سیاسیه!

کنش به معنایی که آرنت میگه! آدما میتونن فعالیتهای مختلفی کنن، غذا بخورن، امیال جنسی شون رفع کنن و اینجور چیزا. اینا کنش نیست. اینا فعالیتهایی ایه که ما انجام میدیم، حیوونام انجام میدن. اگه واسه جامعه عملی انجام بدین این کنش محسوب میشه، در جهت خیر عمومی، تو قلمرو عمومی، واسه ارتباطات با دیگران و برای تعیین سرنوشتِ مشترک به صورت عادلانه با دیگران. این کنش محسوب میشه. چون ابزاری واسه هدفه دیگه ای نیست. خودش هدفه! به خاطر همینه که کنش محسوب میشه. ما چه هدفی داریم از جامعه ساختن؟ چه هدفی داریم از محافظت کردن از جامعه؟ هیچی، خود جامعه اس هدف! خودِ جامعه آرمان و غایته. چیزی برای جامعه وجود نداره که به خاطرش بخوایم جامعه رو حفظ کنیم! جامعه در خدمت چیزی نیست! همه در خدمت جامعه ان! بنابراین کنش، هانا آرنت میگه یعنی کنش سیاسی!

و میگه این خیلی مهمه که ما امکان هایی رو که واسه کنش هست پیدا بکنیم. تو نظام های توتالیتر، امکان کنش از بین میره یا خیلی محدود میشه. آدما به سختی میتونن امکانی واسه “کنش آزاد” و “فرصتی برابره با دیگران” پیدا کنن. وقتی ام میگیم قلمرو عمومی، منظور مکانی ایه که این کنشها توش انجام میشه. و دو تا جنبه داره: مثل مکان های فیزیکی (انجمن های مختلف، نهادهای صنفی و مدنی و مدرسه و دانشگاه و اینجور مکان های فیزیکی) ، و یکی دیگه ام از . واسه کنش ورزیدن خیلی مهمه که بتونین یه جایی داشته باشین، اینکه دیگران رو اونجا ببینین، حرف بزنین، همفکری و مشارکت کنین واسه تعیین سرنوشت تون. خب تو نظام های توتالیتر مکان که غصب میشه. یه امر خیلی رایج تو نظام های توتالیتر اینه که نظام به خودش اجازه میده مکان ها رو مدام مصادره کنه. حق مصادره کردن و حق غصب کردن داره! (همون چیزی که تو کتاب “قانون”، فردریک باستیا بهش میگه “چپاول قانونی”! معرفی کردیم کتاب شو گوش بدین) بنابراین نظام های توتالیتر اینو حق خودشون میبینن که آدما رو از داشتنه مکان محروم میکنه. 

شما میبینین که مکان ها همه به تصرف حکومت در میان، همونطور که جورج اورول و آلدوس هاکسلی میگفتن صفحه های نمایش تلویزیون ها دو طرفه میشن تا حکومت بتونه کنترل و نظارت کنه. جایی نیست که چشمهای ناظر و دوربین های ارعاب نظام وجود نداشته باشه. اجتماع کردن، گرد هم اومدن، و مکانی رو به صورت جمعی اشغال کردن، همه حق و اراده حکومته. بنابراین قلمرو عمومی مدام در معرض تهدید نظام های توتالیتره! و شهروندا از داشتنه قلمرو عمومی محروم میشن. 

اما قلمرو عمومی فقط جنبه فیزیکی نداره. یه جنبه اش فیزیکی ایه به معنای place. یه جنبه دیگه اش space عه، فضایی که بین آدما وجود داره! این فضا، فضای محسوس و ملموسی نیست، فضاییه که آدما از طریق حرف زدن با همدیگه میسازنش! بنابراین تو این فضا، “حرف زدن” نقش اساسی پیدا میکنه! مثل این که من یه کتابی می نویسم و شما میخونین اش، اینجوری بین نویسنده و خواننده یه ارتباطی برقرار میشه. این ارتباط دیگه فیزیکی نیس، مجازیه! ولی از طریق “کلام” برقرار میشه و آدما رو بهم پیوند میده. ما میتونیم باهم دیگه “حرف بزنیم” ما میتونیم همدیگه رو از درد و رنج خودمون مطلع کنیم. این ارتباط بین آدما یه فضایی میسازه که بهش میگیم قلمرو عمومی. 

سالنی رو تصور کنین که این فضای عمومیه. این سالن باید روشن باشه تا آدما بتونن همدیگه رو ببینن. تو تاریکی مطلق همدیگه رو نمی بینن، حتی اگه به طور فیزیکی بهم دیگه نزدیک باشن. چراغ های قلمرو عمومی بنابراین باید روشن باشه تا آدما همدیگه رو ببینن و ارتباط معنی پیدا کنه. حکومت توتالیتر نیروی جبری ایه که این امکان رو داره که این چراغ های فضای عمومی رو خاموش کنه، تا آدما همدیگه رو نبینن. من و شما تو یه شهر و یه محل و حتی یه ساختمون زندگی میکنم، اما هیچ خبر و آگاهی ای از شما ندارم. نمیدونم گرسنه بودید و خوابیدید یا حالتون خوبه. هیچ خبری از زندگی تون ندارم. اینه که تو یه نظام توتالیتر، آدما به ظاهر تو یه مکانن، تو یه سرزمین و خاک ان، اما بیگانه باهمن. چون چراغ های قلمرو عمویم خاموشه و کسی، کسی رو نمیبینه. تو قلمرو عمومی، دیدار مهمه. آدما باید بتونن همدیگه رو ببینن و بر همدیگه پدیدار بشن. من باید بتونم خودمو به شما نشون بدم، صدامو به شما برسونم و شما باید بتونین وجود منو حس کنین. به این معنا، قلمرو عمومی، قلمرو بروز و ظهوره حسیه. هانا آرنت میگه من اگه نتونم خودمو به شما نشون بدم و ظاهر بشم، از نظر سیاسی وجود ندارم. تو قلمرو عمومی غایبم.

اینجا نظر آرنت تاثیر از فلسفه کانت گرفته که میگه نشون دادن و پدیدار شدن، ینی بودن! کسی که پیدا نیست، نیست! ولو اینکه به لحاظ بیولوژیکی ام وجود داشته باشه! اگه دوس دارین در مورد کانتم تو یه نویسنده حرف زدیم، به زندگینامه اش گوش بدین، خیلی ام کوتاهه:) آرنت میگه ما که به ذات چیزها دسترسی نداریم، اونچه میشه دید، ابعاده مثلا یا رنگه یه چیزیه مثلا. ظاهرشه! بنابراین جهان از نگاه آرنت، مجموعه ایه از این روابط تو این قلمروهاس که هویت فردی رو هم حفظ میکنه. ما با حفظ هویت فردی مون، یه هویت اجتماعی و سیاسی ام پیدا میکنیم.

چطور میشه به آینده امید داشت وقتی من قراره بمیرم؟ ناامیدی شما رو به انفعالِ محض میرسونه. چون فکر میکنین که همه چی تموم میشه. اما جهان – اون چیزی که آدما مشترکا میسازن – اون نامیراس و وجود این جهانه که به زندگی من با وجود میراییم معنا میده. بنابراین این جهانه که به زندگی تون معنا میده و سرچشمه امید به آینده میشه. چون دیگه میدونین که این زندگی با مرگ شما متوقف نمیشه و ادامه پیدا میکنه. مفهوم همین جمله اس که میگه “خورشید فردا هم طلوع میکنه، چه شما از خواب پاشید چه نه.” اینکه اعتماد داشته باشید، ایمان داشته باشید که فردام خورشید طلوع میکنه، این به شما نیرو و امید میده که بخواید فردام از خواب بیدار شید و بهر شکلی که میتونید زندگی کنید. بنابراین عشق برای آرنت به معنای دوست داشتن جهانه! جهان با همین تعریفی که گفتیم. و اونچه که از مفاهیمی آگوستینی ایه عشق تونست بسازه، مفهوم تازه ای از عشق بود. که توش شما اجزای این جهان انسانی رو که از روابط انسان خلق شده، دوست داشته باشین! این عشق در شما اراده به زندگی رو به وجود میاره و این اراده باعث میشه که به رغم تمامی فجایع و پلیدی هایی که به شکل غافلگیر کننده ای از زمین و آسمون به زندگی تون میبارن، شما بازم این جهان رو خونه ی خودتون بدونین؛ و خودتونو بهش متعلق بدونین؛ جهان رو از آنِ خودتون بدونین؛ شر، باعث از خودبیگانگیِ شما و غربتِ شما تو این جهان نشه و خودتون رو آواره ای بی پناه تو این جهان حس نکنین.

دیگه تو سال 1933، زندگی واسه جمعیت یهودی تو آلمان خطرناک شد. آدولف هیتلر تو ژانویه به مقام رایش کانسیلر (صدر اعظم) رسید و یه کنیسه ی مهم یهودیا ماه بعدش به آتش کشیده شد. این عمل، رسید به تعلیق آزادی های مدنی. حالا حمله ها به گروه های چپ شروع شد، و اعضای حزب کمونیست آلمان (که KPD بهشون میگفتن) از جمله استرن، به پاریس فرار کردن، اما آرنت یکم دیگه ام اونجا موند تا فعالیت سیاسی کنه. می دونست که زمانش محدوده.

اما به عنوان یه یهودی، مشتاق بود که جهان رو از اونچه که تو دهه 1930 واسه مردمش میفتاد مطلع کنه. بنابراین شروع به تحقیق درباره یهودی ستیزی کرد. آرنت از طریق آشنایانی برای کارش به کتابخونه دولتی پروس دسترسی داشت. این تحقیق تو اون زمان غیرقانونی بود. کارای آرنت بالاخره باعث محکومیتش توسط یه کتابدار شد به دلیل تبلیغات ضد دولتی! و در نتیجه به دستگیری آرنت و مادرش بدست پلیس مخفی نازیها (گشتاپو) شد. اونا هشت روز تو زندان بودن، اما چون دفترچه‌ها و نوشته هاش رمزدار بودن و گشتاپو نتونست بازش کنه، توسط اون افسر جوون و دلسوزی که دستگیر شده بودن، آزاد شدن تا منتظر محاکمه باشن.

آرنت و مادرش بعد از آزادی، با درک خطری که منتظرشون بود، از آلمان شبونه فرار کردن رفتن به چکسلواکی و پراگ و بعد با قطار به ژنو رسیدن. یکم بعد مادر آرنت به پروس پیش همسرش برگشت. آرنت هم رفت پاریس به استرن و خیل عظیم مهاجران پناهنده ملحق شد.

حالا آرنت یه مهاجره، تبعید شده، بی تابعیته، بدون مدارکه و به آلمان و نازی ها پشت کرده. نه زبان بلده و نه با فرهنگ بیگانه فرانسه کنار میاد و همه اینا از نظر روحی و جسمی روش تاثیر میذاشت.

با الحاق اتریش به آلمان توسط نازی ها و حمله شون به چکسلواکی تو سال 1938، پاریس پر شد از پناهجویان.

در آوریل 1939، بعد از یکی قتل عام های نازیها تو نوامبر 1938، مارتا (مادر آرنت) متوجه شد که دخترش دیگه برنمی‌گرده و تصمیم گرفت شوهرش و ترک کنه و به دخترش تو پاریس ملحق شه.

تو این دوره، آرنت با شاعر خود آموخته برلینی و فیلسوف مارکسیستی به اسم هاینریش بلوشِر تو پاریس آشنا شد. بلوشِر کی بود؟ یکی از اعضای موسس حزب کمونیسم آلمان – همون KPD – بود. تا اینجا از ازدواج با استرن، فقط یه اسم باقی مونده و وقتی آرنت و استرن تصمیم گرفتن از هم جدا شن، به فاصله یه سال آرنت با بلوشر ازدواج کرد. تو چه سالی هستیم؟ 1940. فعالیت سیاسیِ طولانی بلوشر بود که شروع به جهت دادن تفکر آرنت به سمت کنش سیاسی کرد.

تو می 1940، وقتی آلمان به فرانسه حمله کرد، فرماندار نظامی پاریس اعلامیه ای صادر کرد که خطاب به همه “دشمنانِ بیگانه” بین 17 تا 55 ساله بود. حالا این دشمنان کیا بودن؟ کسایی که عمدتا یهودیایی بودن که از آلمان اومده بودن. فرماندار پاریس مردان و زنان، تو این رنج سنی رو به کمپ های جداگانه ای بفرستن. بنابراین بلوشر به یه کمپ فرستاده شد و آرنت هم همینطور، اما مادر آرنت که سنش بیشتر از 55 سال بود اجازه پیدا کرد تو پاریس بمونه.

تو 22 ژوئن، وقتی فرانسه تسلیم شد و آتش بسو امضا کرد، کشور رو تقسیم کردن. آرنت توضیح میده که چطور تو هرج و مرجی که بعدش بوجود اومد، موفق شدن از اردوگاه بیان بیرون. از طرف دیگه، اردوگاهی که بلوشر توش بود به خاطر پیشروی آلمان تخلیه شده بود، و اونم موفق شد پیاده فرار کنه. اونا خیلی زود به مادر آرنت ملحق شدن و بدون مدارک رسمی، به سختی از فرانسه هم فرار کردن. یکی از دوستاشون والتر بنجامین از این فرار جون سالم بدرد نبرد. در تلاش واسه رسیدن به اسپانیا دستگیر و کشته شد. اینجوری بود که آرنت و بلوشر و مارتا، مادر آرنت، چند ماه قبل از بسته شدن مرزها به آمریکا فرار کردن.

همیشه هر جا که هستید، حتی اگه مثل آرنت از سرزمین خودتون رونده یا آواره شدید، و به بهای خریدنه هزاران خطر از دریاها و اقیانوسها گذشتید و مثل آرنت خودتونو به آمریکا رسوندید، و تو سرزمین غربت زندگی میکنین، اگه بتونین همچنان خودتونو در جهانی که ماله شماس، پیدا کنین و بر این حسه غربت غلبه کنین، اونوقت هر جای این جهان که باشید خودتونو تو وطن میبینین چون جهان رو دوست دارین. و شر دیگه نمیتونه شما رو بی وطن کنه!

آرنت میگه بدترین چیزی که میتونه واسه انسان اتفاق بیفته اینه که از شبکه ی روابط انسانی بیرون بیفته و بی جهان بشه. این یعنی مرگِ سیاسی، یعنی کسی که قادر نیس هیچ کنشی بورزه و در نتیجه نمیتونه هیچ ارتباطی با دیگران برقرار کنه. کسی که نمیتونه ارتباطی با دیگران برقرار کنه نمیتونه چیز مشترکی با کسی بسازه و نمیتونه جهانی خلق کنه. و چون نمیتونه جهانِ مشترکی بسازه تو یه انزوای مرگبار به سر میبره. مسئله آرنت تو تمام زندگی اش این بود که چطور میشه این جهان مشترک رو ساخت؟ و چطور میشه ازش در برابر شر حفاظت کرد؟ 

چون آرنت میگه هولوکاست به ما نشون داد که مرزهای شر میتونه تا حد گسترده و غیر قابل تصور باشه. ما فهمیدیم که بشر خیلی بیشتر از اونچه که بتونیم فکرشو بکنیم، پلید باشه. اما مسئله اینه که ما به عنوان یه انسانی که خودمونو “موظف به زندگی” میدونیم و به قول کانت “سعادتمند شدنو یه تکلیف اخلاقی” میدونیم، یا ما “مکلف ایم به سعادتمند شدن”، آرنت میگه ما وظیفه داریم که از این جهان مون حفاظت کنیم. و حفاظت از این جهان، بدون دوست داشتنه این ارتباطات و تلاش واسه بیشتر کردن این روابط امکان پذیر نیست. در واقع آرنت مفهوم کلامِ مسیحیِ “همسایه ی خودت را دوست بدار” رو اینطور میفهمه و توضیح میده. همسایه اینجا استعاره از “هر انسان دیگه ایه”. یعنی دغدغه‌ی حفظ جامعه و این روابط انسانی رو داشت باش. و در مقابل خطراتی که ممکنه تهدیدش بکنه، حساس و گوش بزنگ باش. هیچ چی رو هم بدیهی و مسلم در نظر نگیر. هر لحظه چون ممکنه شری سر بلند کنه و همه چیز این جهان رو در هم بکوبه، بنابراین باید بیش از اونچه که فکرشو میکنی واسه مراقبت از این جهان تلاش کنی.

آرنت تو مقدمه کتاب “انسانها در عصر ظلمت” میگه: 

“پشتوانه و پیش فرضِ گزارش های زندگی هایی که تو این کتاب گرد اومده – کتاب مجموعه ایه از زندگینامه ها – این اعتقاده که حتی تو تاریک ترین زمانهام، حق داریم توقع دیدنه کورسوی نوری رو داشته باشیم. و اونچه میتونه بهمون امید بده و چراغ راهی باشه، کورسوی نوری باشه، وجود آدماییه که تو ظلمت زندگی کردن اما مغلوب شر نشدن و اراده ی شر نکردن. بلکه برعکس، اراده شون به زندگی و خیر باعث شد که تو تیره ترین زمانه ها زندگی کنن، و سنگین ترین رنج های ممکن رو تحمل کنن اما راهی واسه زندگی و حفظ ارتباط با دیگران پیدا کنن.”

آدمایی که تو این کتاب هانا آرنت زندگی هاشونو تعریف میکنه، آدمایی ان که عمیقا رنج میکشن و آسیب دیدن ولی تسلیم شر نشدن. و تونسته ان با حرف زدن و گفتار و نوشتن، و با خلق کلام، جامعه تشکیل بدن – جامعه ی خودشونو! به قول کانت مهم نیست که فاصله فیزیکیه اعضای این “جامعه اخلاقی” چقدر باشه، کافیه به ارزشهای مشترکی باور داشته باشن تا با یه جامعه باشن! اینا کسایی ان که تو سخت ترین دورانی که میتونین تصورشو بکنین، تونسته ان که از اراده ی انسانی ناامید نشن و مسئولیت خودشون و انکار نکن! و تو وضعیته یه قربانی فرو نرن! انفعال و بی عملی رو توجیه نکن و تقدیر خودشون ندونن. اونا آدمایی ان که تو هر شرایطی که داشته ان تونسته ان کنش بورزن، تونسته ان مسئول باشن و بخشی از جهانی باشن که هم میسازنش و هم مراقب شن.

***

وقتی که با مادر و همسرش آقای بلوشِر اومدن به آمریکا، سال 1941، موقعی رسیدن به بندر نیویورک، تو جیبشون سرجمع زیره 50 دلار پول براشون مونده بود. تو فقر مطلق بودن. نه آرنت انگلیسی میدونست، نه شوهرش. شوهرش یه شخصیت خیلی خاصی داشت، خیلی ناسازگار بود با محیط. هیچ موقه ام سعی نکرد که انگلیسی رو کامل یاد بگیره. شوهرش رفت تو یه کارخونه آرد، و یه مدتی عملگی کرد. و آرنت تحمل نداشت که این مردو – که انقدر با محیطش ناسازگاره رو – ببینه که هر شب با سر و دوشِ آردی و خیل ناراضی از وضعش میاد خونه. آرنت تصمیم گرفت که خدمتکار بشه. اول که تو ماساچوست بودن، یه مدتی رو تو یه خونه خدمتکاری میکرد تا اینکه زبان انگلیسی ام یاد بگیره. بنابراین کسی که تو خانواده زبان انگلیسی بلد بود آرنت بود. اونا با مادر هانا، دو تا اتاق واسه زندگی داشتن. مادر و همسرش با هم نمیساختن. این همون زمانیه که آرنت “خاستگاه های توتالیتاریسم” رو داره مینویسه. مهمترین کتابش. تحقیقی که واسه این کتاب کرده، تحقیق خیلی فوق العاده ایه.

بنابراین کتاب مهمه دیگه ای که هانا آرنت به خاطرش خیلی مشهور شد، کتاب “خاستگاه های توتالیتاریسم” ه. توتالیتاریسم به فارسی ترجمه شده “تمامیت خواهی”. یه اصطلاحه سیاسیه واسه اشاره کردن به یکی از انواع اقتدارگرایی که به معناهای مختلفی به کار میره و نظریه های مختلفی ام راجع بهش هست. نظریه هانا آرنت در مورد توتالیتاریسم، فقط یک از این نظریه هاس و متفاوت با بقیه اس! خیلی خلاصه اگه بخوایم بگیم، آرنت توتالیتاریسم رو نوعی از حکومتی میدونه که توش اصلِ راهنما و جهت دهنده اعمال، ترسه! و خب این تنافقض آمیز اولش به نظر میرسه، چون ترس دقیقا ناشی از ناامیدیه! و از ناتوانی در عمل و کنش ورزیدنه! و از این جهت، ترس رو میشه کاملا ضد سیاسی تلقی کرد. ترس فقط در یه صورته که میتونه به کنش جهت بده، و اون در صورتی ایه که به ویرانی و ویرانگری منجر شه. بنابراین هانا آرنت، اصلِ حکومت های توتالیتر رو ترس میدونه و جهت شو به سمت ویرانگری! چون سرعت فوق العاده ای تو ویران کردن دارن. آرنت میگه “اعتقاد به ناتوان بودن خود و ترسیدن از قدرت دیگران منجر میشه به چیزی که بهش میگه “اراده خودکامگی”.” و تو حکومت های توتالیتر، هیچ اراده ی قدرتی جز اراده توتالیتر وجود نداره. یعنی یه شکل از اراده ی قدرت وجود داره و اون “اراده خودکامگی” ایه! 

یکی از ویژگی های نظریه توتالیتاریسمِ هانا آرنت اینه که حکومت های توتالیتر و یه شکلِ تازه ای از حکومت میدونه که قبلا وجود نداشته. از این جهت توتالیتاریسم رو یه گسستِ قاطع از سنت میدونه. به خاطر همینه که میگه ما واسه فهم توتالیتاریسم، نیاز به مقولات و مفاهیمِ جدیدی داریم، چون مقولات و مفاهیم سنتی دیگه نمیتونن این وضعیتِ جدیدو توضیح بدن. توتالیتاریسم یه نوع حکومت اقتدارگراس، یه نوع از حکومت خودکامه اس، ولی با باقی انواعش متفاوته. تو این کتاب تفاوت بین این نوع نظام های توتالیتر رو با انواع حکومت های خودکامه (مثلا با سلطنت مطلقه و انواع دیگه) توضیح میده. نسخه اصلی این کتاب تو سال 1949 تموم شد – یعنی 4 سال از شکست هیتلر گذشته و هنوز 4 سال به مرگ استالین باقی مونده. ویراست اولش اون موقعی انجام شد که تازه هانا آرنت بعد از 18 سال بی تابعیتی، به تابعیت آمریکا تونست دربیاد. این کتاب، اولین کتاب منتشر شده ی آرنته. بنابراین کتاب به تدریج نوشته شده و به همسرش هاینریش بلوشِر تقدیم کرده. خصوصا به خاطر اینکه همسرش خیلی تو ایده پردازی و جمع کردنه مستندات به آرنت کمک کرد.

قبلا آرنت تیکه هایی از این کتاب رو به صورت مقاله هایی چاپ کرده بود ولی به مرور که مدارک جدیدی از نظام های نازیسم و کمونیسم به دست میاورد، مجبور بود مطلب خودشو یا اصلاح کنه یا بسطش بده. ویراست دوم کتاب 7 سال بعد منتشرش شد، بخش های یهودی ستیزی اش همونطوری موند ولی بخش توتالیتاریسم اش اصلاحاتی شده بود که باعث میشد نظریه هانا آرنت رو بهتر بفهمیم.

کتاب توتالیتاریسم، مجموعه ای از سه تا کتابه: یهودی ستیزی – امپرالیسم – و توتالیتاریسم. یکی از نقدهایی که میشه به این کتاب اینه که عنوانش انتخاب مناسبی نیست. این سوتفاهم رو ایجاد میکنه که انگار کتاب راجع به “علت های حقیقیِ” بر اومدنه توتالیتاریسمه – دلایلی که باعث میشه خواه ناخواه توتالیتاریسم به وجود بیاد. آرنت یه تا خاستگاه مختلف رو میشمره برای اونچه که مثلا در آلمان باعث سربلند کردنه توتالیتاریسم شد: مثل یهودی ستیزی، امپریالیسم و ناسیونالیسم (یا همون وطن پرستی). ولی منظورش اصلا این نبود که این سه تا عامل به صورت حتمی و جبری به توتالیتاریسم منجر میشن! یعنی آرنت به هیچ وجه اعتقاد نداشت عوامل که به ظهور توتالیتاریسم منجر میشن، لزوما نمیتونستن به شکل دیگه ای از حکومت منجر شن و وضعیت دیگه ای رو به وجود بیارن. به عبارت دیگه آرنت معتقد به حتمیت و جبرِ تاریخی نیست! ولی میگن عنوان “خاستگاه های توتالیتاریسم” ممکنه این مفهوم رو القا کنه که اونچه تو اروپا اتفاق افتاد، مثل استعمار و یهودی ستیزی، لاجرم به توتالیتاریسم منتهی میشد! نه! لاجرمی وجود نداره! اگه شرایط تو قرن بیستم طور دیگه ای بود، با وجود همون استعمار و یهودی ستیزی ممکن بود شکل دیگه ای از حکومت رو تو آلمان و شوروی میدیدم. آرنت میگه تو این کتاب، من “بذرهای توتالیتاریسم” رو نشون میدم نه “ریشه هاشو”. بنابراین میگن بهتر بود عنوان کتاب “بدیع بودنِ توتالیتاریسم” باشه – یعنی originality of totalitarianism به جای origins of totalitarianism.

آرنت تو سخنرانی ای که واسه ویراست دوم این کتاب انجام داد و متن همین سخنرانی رو تو کتاب دیگه ای که نسبتا اخیر منتشر شده به نام “فکر کردن بدون نردبان” (Thinking Without a Banister) میگه اونچه که انگیزه ی نوشتنه این کتاب شد این بود که احساس کردم انگار با ساختاری روشن روبرو ام که باید اونو به عناصری منسجم تجزیه کنم تا نابود شه! اما این تصویر خیلی آزارم میداد، چون فکر میکردم که این تکلیفی محاله که تاریخ رو نه به خاطر حفظ کردن و در خاطر موندن، بلکه برای نابود کردن بنویسی! بنابراین آرنت تکلیفِ سختی رو انتخاب کرد تا تاریخی رو بنویسه که باید این تاریخ نابود شه و از بین بره. چون در مورد حکومت هایی مینویسه که باید از بین برن. میگه بلخره با خودم کنار اومدم و کتابی نوشتم که سیاسیه نه تاریخی!

آرنت میگه تو این کتاب، من گذشته رو از لنزه “اکنون” نگاه کردم. یهودی ستیزی و امپریالیسم، ریشه های توتالیتاریسم نبودن، مگه وقتی که توتالیتاریسم اتفاق افتاد! یعنی بعد از ظهور توتالیتاریسم، حالا میتونیم بگیم اونا علتش بودن! اما قبلش، امپریالیسم و یهودی ستیزی میتونست جامعه رو به راه های دیگه ای ام ببره. امکان های دیگه ای ام وجود داشت! بنابراین توتالیتاریسم یکی از امکان هایی بود که از اون عوامل محقق شد!

آرنت تو این کتاب دو تا کار میکنه: یکی اینکه مستنداتِ تداوم پیدا کردنه توتالیتاریسم رو بیان میکنه و یکی ام اینکه دلایل و نشونه هایی رو پیش چشم ما میذاره که گواه گسستِ عظیم تاریخی با گذشته ان. اوج کتاب تو جلد سوم شه. هیچ جا رو تو کتاب پیدا نمیکنین که آرنت توتالیتاریسم رو تعریف کنه، اما تلاش میکنه تفاوت توتالیتاریسم رو با دیکتاتوریِ تک حزبی و باقی انواع اقتدارگرایی و خودکامگی رو توضیح بده. نشون میده که چطور موفق میشن هم توده و هم نخبه رو به سمت خودشون جلب کنن و همه ی مردم رو “دشمنانِ عینی” – objective enemy – تعریف کنن، ولو اینکه از شهروندان بی خطر و بدون دیدگاه سیاسی باشن! آدمها نه به خاطر دیدگاه شون، بلکه به خاطر عضویت تو گروه یا اجتماعی مجازات میشن مثل یهودیا تو آلمانِ نازی، یا افراد منتسب به رژیم سابق یا طبقه خاصی مثه اشراف مثلا. و رهبرانِ توتالیتر قدرت خودشونو از طریق یه “بی ساختاریه برنامه ریزی شده” -planned structureless- اعمال میکنن. 

آرنت تو پیشگفتار این کتاب، نقل قولی از یاسپرس رو آورده که میگه “نه تسلیم گذشته باید شد، نه تسلیم آینده! مهم اینست که کاملا در زمان حال باقی ماند.” این جمله ایه که کتاب “خاستگاه های توتالیتاریسم” باهاش شروع میشه. آرنت تو نامه ای که به یاسپرس نوشته گفته این حرفش خیلی تحت تاثیر قرارش داده. 

تو مقدمه اش آرنت به نسلی اشاره میکنه که تو زمان حیات خودش، دو تا جنگ جهانی رو دیده. و میگه همین مسئله نظم جهان رو واسه همیشه تغییر داده. دو تا پدیده هست که آرنت بهش اشاره میکنه، یکی پدیده “بی خانمانی” و یکی “بی ریشگی” که باعث پدیده مهاجرت ها میشه، به مسئله نداشتنه تابعیت، پناهندگی، محرومیت از حمایت قانونیه یه کشور، مسائلی ان که بعد از حکومت های توتالیتر بوجود اومد. بعد میگه دو گروه آدما هستن که به فراموشیه حوادث فاجعه باره نیمه اول قرن بیستم رو میارن: یکی اونایی ان که اونو سرونوشتِ شومِ ناگزیر میبینن و دسته دیگه کسایی ان که خودشونو تسلیمِ خوش بینیِ نامسئولانه میکنن. میگه این کتاب هم علیه اون خوشبینی های نامسئولانه نوشته شده و هم علیه ناامیدیِ نامسئولانه اس. و باور داره که سرنوشت شوم و پیشرفت، دو روی یه سکه ان. میگه باید اول وضعیت رو فهمید. گرچه فهمیدنش، خشم ما رو ازش از بین نمیبره. از نظر آرنت، فهم، یعنی بررسی وضعیت و پذیرفتنه آگاهانه ی بارِ سنگینی که قرن بیستم رو دوش ما گذاشته. آرنت در مورد این بار میگه “نه وجودشو انکار کنیم، نه وزنش و دست کم بگیریم. فهم، یعنی رویاروییِ مصمم و هوشیارانه با هر اونچه واقعیته!” 

آرنت میگه باید اینو فهمید که چطور مسئله ی کوچیکی مثل یهودی ستیزی به ظهور نازیسم و وقوع جنگ جهانی و ساختن کارخونه های مرگ منجر میشه، یا واقع گراییِ جنبش های توتالیتر به گریزشون از واقعیت منجر میشه. آرنت میگه “پیروزیِ توتالیتاریسم یعنی نابودیِ انسانیت! و توتالیتاریسم تخریبِ ذاتِ انسان رو آغاز کرده.” به خاطر همینه که نسبت بهش نمی تونید بی تفاوت باشید و ازش رو برگردونید، چون “رویگردانی از نیروهای ویرانگر، سودِ چندانی نداره! اگه این درست باشه که در انتهای توتالیتاریسم، شری مطلق ظهور میکنه – مطلق به این معنا که دیگه نمیتونیم اونو به انگیزه های قابل فهمِ انسانی نسبت بدیم – اینم درسته که بدون توتالیتاریسم، چه بسا، هیچ وقت سرشتِ رادیکالِ شر رو نمی شناختیم.” تجربه توتالیتاریسم یکی از چیزایی که بهمون نشون داد این بود که آدمیزاد تا چه حد میتونه پلید باشه. قبلا از این تصوری نداشتیم. حداقل توتالیتاریسم بهمون نشون داد “شر مطلق” یا “شر رادیکال” چیه و آدمیزاد تا حد قابلیت ارتکاب به شر داره! هانا آرنت میگه باید نظم جدیدی تو جهان واسه حفاظت از انسان مستقر شه و نظام حقوقیِ تازه ای به جای قوانینِ فعلی بیاد.

آرنت تو بخش توتالیتاریسم تاکید زیادی میکنه که تفاوت های زیادی بین نازیسمِ آلمان با کمونیسمِ شوروی وجود داشت. شرایط اردوگاه ها تو شوروی با نازی ها فرق میکرد. فساد که تا “بنِ دندون” شوروی رو گرفته بود تو نازیسم کمتر بود، تو چینِ بعد از انقلاب که اصلا فساد نبود. ولی این تفاوتها تو شکل حکومت اختلافی ایجاد نمیکنه. درست مثل سلطنت مطلقه که تو کشورای مختلف، شکلهای مختلفی داره ولی فرم واحدی از حکومت به شمار میاد. یه نکته دیگه ام که تاکید میکنه، میگه حکومت های توتالیتر هیچ وقت یکدست نیستن. تو این حکومتا چند دستگی هست، جریان های موازی وجود داره. نخبگانِ حکومت با هم رقابت میکنن، دستگاه های وازی با هم وجود داره. نهادهای موازی وجود داره. بنابراین وقتی میگیم حکومتی توتالیتره به این معنی نیس که کاملا یکدسته و همه چیز تحت سلطه ی رهبرِ توتالیتره. نه! این اخلافاتم توش وجود داره و به رغم همه اینا ما بهش میگیم توتالیتر.

آرنت میگه “جنبش توده ای” – این خیلی مهمه – میگه “جنبش توده ای” مقدمه ایه بر بوجود اومدنه حکومت توتالیتر! اول یه جنبش توده ای بوجود میاد، تحت رهبری یه فرد یا حزب، و بعد اون جنبش به پیروزی میرسه و حکومت توتالیتر رو مستقر میکنه. میگه این توده و نقشی که داره خیلی مهمه! بنابراین بخشی از کتاب شو به توضیح این مطلب اختصاص داده که جنبش های توده ای چطوری شکل میگیرن و چه رابطه ای با حکومت های توتالیتر دارن.

تو بسترِ خاصِ نازیسم و شوروی – که تو این کتاب توضیح داده – جنبش توده ای زمانی به وجود اومد که طبقات اجتماعی از بین رفت. با از بین رفتنه این طبقات اجتماعی، سلسله مراتب اجتماعی ام از بین رفت. و یکدستی و همسانی – از نظر پایگاه و جایگاه اجتماعی – بین آدما بوجود اومد. یا زمینه اش به وجود اومد. به خاطر همین از موضوعی به اسم “جامعه بی طبقه” حرف میزنه. میگه ویژگیه این توده اینه که “از خودگذشتگی” عه زیادی از خودش نشون میده و تعصب شدیدی داره و سماجتِ اعتقادی اش به حدی ایه که هیچ “تجربه ی واقعی” یا “منفعت شخصی” ای نمیتونه اون توده رو متزلزل کنه. توده ی متعصب رو نه با استدلال میشه تحت تاثیر قرار داد، نه “تجربه” باعث میشه تغییر کنه. و یکی شدنه یا همچین توده ای و همرنگیِ با جماعت، اساسا امکان “تجربه” رو ازشون میگیره. یونگ به لحاظ روانی این حالتی که واسه یه فرد تو توده بوجود میاد رو با “غرق شدن در ناخودآگاه جمعی” توضیح میده (اگه یه سوژه ی اول رو راجع به خودآگاهیِ انسان گوش کرده باشین، خیلی خوب میدونین دارم از چی حرف میزنم). جنبش های توتالیتر بنابراین دنبال سازماندهیِ توده هان و جایی بوجود میاد که احزاب بی معنا میشن! و کارکرد خودشونو از دست میدن. توده ها محصول جامعه ای هستن که هیچگونه سازمانِ جدی ای توش وجود نداره! طبقه ی جدی ای توش وجود نداره. و چون سازمان جدی ای در قالب حزب و نهادهای مدنی و طبقات اجتماعی توش نیست، آدما توش تنهان. این تنهایی، عامل خیلی مهمیه واسه اینکه به سمت یه جنبشِ توده ای جذب شن آدما. چون آدما نیاز دارن هویتی داشته باشن و میخوان خودشونو تعریف کنن و به چیزی بیشتر و فراتر از خودشون متعلق باشن. تنهایی اونا رو آزار میده و وحشتزده میکنه. تو یه جامعه ای که سازماندهی ای وجود نداره، احزاب نیستن، طبقه اجتماعی ای وجود نداره، آدما به حدی تنها میشن که جنبش توده ای واسشون جذابیت فوق العاده ای و بی مانندی پیدا میکنه.

انسانِ توده ای احساس زائد بودن میکنه. این “زائد بودن” موضوعیه که هانا آرنت تو جاهای مختلفِ کتاب بهش برمیگرده. انسانِ توده ای، انسانِ زائدیه. هم حکومتِ توتالیتر به آدما به چشم موجوداتی زائد نگاه میکنه (که کشته شدن و نابود شدن شون، مهاجرت شون و اساسا بود و نبودشون خیلی چیزه مهمی نیست) و توده ام خودشو همینطور میبینه. توده ام خودشو زائد میبینه (که کشته شدن اش، موندنش یا نموندنش خیلی فرقی نمیکنه و بنابراین اهمیتی نداره). به همین خاطره که حتی منافع خودشونم آدما در نظر نمیگیرن و تحت تاثیر جذابیته حکومتای توتالیتر قرار میگیرن و حاضرن جون شونم فداش کنن.  

میگه حکومت های توتالیتر  جایی ممکنه ظهور کنن، که توده هایی وجود داشته باشن که آماده یا مشتاق بسیج گریِ سیاسی ان. ما بهشون میگیم “توده”، وقتی صرفا با اعداد و با بی تفاوتی یا ترکیبی از این دوتا روبرو ایم. مردم تبدیل به عدد میشن. دیگه شخص و فرد مهم نیست. توده، مردمی هستن که نمیتونن تو سازمان هایی که بر منافع مشترک استوارن – مثل احزاب، سازمان های صنفی و محلی و اینجور سازمانها – جذب بشن. در نتیجه خیلی از کسایی که جذبِ جنبش های توده ای میشن، کسایی ان که اساسا بی تفاوت ان و قبلش آدمای سیاسی ای نبودن، قبلش اصلا پای صندوق های رای نرفته بودن.

مشکلش اینه که اگه تجربه سیاست ورزی نداشته باشین، تنها نوعِ رابطه ای که با مخالف خودتون میتونین تصور کنین، مرگه! این که طرف مقابل از بین بره! چون وقتی نخواید اونو از روشهای غیر خشونت بار متقاعد و مجاب کنین، تنها راهی که میمونه کشتن شه! به بیان دیگه تنها شکل رابطه رو ویرانگرانه میبینن، چون روشهای سیاسیِ اغنا رو نمیدونن! و این نشون میده که چقدر ذات نظام توتالیتر با نظام حزبی ناسازگاره!

بعد آرنت در مورد نظام نازیسم میگه که این نظام ها از آزادی های سیاسی واسه القا و اجبارشون استفاده میکنن! مثلا اونام از انتخابات استفاده کردن که به قدرت برسن، ولی واسه اهدافی ضد انتخابات! و ضد دموکراتیک! به بیان دیگه جنبش های توده ای، ابزارهای دموکراتیک رو در راستای اهداف غیردموکراتیک به کار میگیرن!

خلاصه اینکه ظهور توده، نتیجه ی فروپاشیِ نظام طبقاتی و در حاشیه اش، فروپاشیِ خودکارِ نظام حزبیه. و سقوط توده به شکل گیریه اکثریتی منجر شد که بی سازمان و بی ساختار شدن و در نتیجه به ظهور افرادی منجر شد که خشمگین بودن و هیچ چیز مشترکی جز اعتقاد به فروپاشی احزاب نداشتن. در نتیجه معتبرترین صدای این توده ها، صدای دیوانگانی میشه که نه فقط تو شر، بلکه تو حماقت و حقه بازی هم خبره ان. تو این توده، یه تلخ کامی ای وجود داره، فرد منزویه، ناراحته و در عین حال تفاوت های فردی ام تو توده از بین رفته. بنابراین فرد کاملا در توده منحل میشه. میگن “به دریای خروشانِ ملت پیوست” همینه. قطره ای میشه تو دریا و هیچ میشه و تمام تفاوت های فردی اش از بین میره و به همین دلیل فرد دیگه منافع شخصی شو نمیبینه یا بی تفاوت میشه.

یکی از ویژگی های این حکومت ها دشمنی با واضح ترین “قواعد عقل سلیمه”و دوست دارن از مفاهیم انتزاعی استفاده کنن. اونچه که ما عقل سلیم میگیم تو این حکومتا مهم نیس، کارایی میکنه که خلاف عقله، ولی خیلی بی شرمانه. آرنت حتی توضیح میده که چطور آدمایی با تحصیلات عالی و نخبه به این توده ملحق میشن. و فاصله ی بین نخبه و توده از بین میره – به جای اینکه نخبه پیشرو باشه، پیرو توده میشه. 

بنابراین نظام های توتالیتر، جامعه ای ذره ای یا atomized شده به وجود میارن با آدمایی که شخصیت شونو از دست دادن و تنهان. میگن یکی از روشهای استالین واسه ذره ای کردن و خورد کردنه جامعه انجام میداد، تسویه های فردی و گروهی بود. وقتی کسی رو دستگیر میکرد، همه دوستان و آشنایان و حتی خانواده اش – واسه اینکه در امان بمون یا حتی امتیازی به دست بیارن یا دوستیه خودشونو با نظام نشون بدن – از فرد دستگیر شده جدا میشدن و بعضیام حتی به دشمنش تبدیل میشدن. تو یه نظام توتالیتر ممکن هیه غریبه چنان با شما دشمنی بورزه که ندونین چرا این کار و میکنه ولی دلیلش اینه که میخواد از طریق دشمنی با شما، دوستی اش با نظام رو نشون بده یا حداقل یه سپر بلایی واسه خودش از آسیب های نظام درس کنه. ویژگیه توده ای که ذره ای شده اینه که دنبال “وفاداریِ بی قید و شرط، نامحدود، تام و بدون تغییره” اعضاشن. یعنی مردم کاملا باید بدون چون و چرا تابع و معتقد به رهبر توتالیتر و نظامش باشن. این خواسته ی رهبرای توتالیتره، حتی وقتی قبل از اینکه به قدرت برسن: “وفاداری تام”! و آرنت میگه که “وفاداری تام” بنیان روانیِ “سلطه ی تام”عه!

تو نظام های توتالیتر سعی نمیکنن واسه هدف هایی که میگن برنامه ای بدن، چون برنامه معنا نداره، در حالی که غرض در اصل اعتقاد به قدرت رهبره توتالیتره، شما باید به شخص وفادار باشین! و اگه شخص هر روز نظرش عوض شه، شمام هر روز باید به نظرات اون روزه رهبر توتالیتر گوش بدین و بهش وفادار باشین! حتی نمیتونین نظرات دیروزش رو در مقابل نظرات امروزش قرار بدین! و ازش بازخواست کنین. شما باید به “رهبرِ روز” معتقد باشین و حق بازخواست ندارین. رهبر توتالیتر هیچ وقت به خطایی اعتراف نمیکنه، چون مبرا از خطاس. در نتیجه شمام نمیتونین بابت چیزی ازش انتقاد کنین.

عالی ترین تربیت تو مارکسیسم و لنینسم، اینه که هیچ محتوایی واسه این وفاداری وجود نداره که بگه شما چه کارایی بکنید، وفادارید؟ یا چطور رفتارِ سیاسی ای داشته باشید، کارآمده؟ فقط کافیه به رهبرتوتالیتر اعتقاد داشته باشین. همین کافیه! شما میتونین یکی از اعضای حزب باشین، صرفا با این رفتار که هر روز صبح، هر چی استالین میگه رو تکرار کنین. اما آرنت میگه توده مهمه و بدون توده، رهبر توتالیتر، هیچه. و نیاز متقابل وجود داره بین رهبر و توده. 

تو بخش دیگه ای از این حرف میزنه که پروپاگاندای توتالیتر چه نوع پروپاگانداییه؟ میگه تو حکومتای توتالیتر، چیزی فراتر از پروپاگاندا وجود داره و اون “مغزشویی و تلقین عقیده” اس. در واقع حکومت توتالیتر، خشونت رو نه فقط واسه ترسوندنه مردم، بلکه همینطور واسه اثباتِ مداومِ حقانیتِ آموزه های ایدئولوژیک اش و تحقق دروغ هاش به کار میبره. بنابراین تمام نظام تربیتی، آموزشی و نهادهای فرهنگی، همه در خدمت شستشوی مغزی ان. این یه چیزیه که فراتر از پروپاگانداس. آرنت میگه کاربرد پروپاگاندا، بیشتر واسه دولت های غیر توتالیتره، وقتی میخوان تو تبلیغات خارجی معنای خاصی بهش بدن. ولی تو تبلیغات داخل، تو با شستشوی مغزی و تلقین عقیده مواجه اید. و لزوما هر خشونتی که دولت به خرج میده، انگیزه اش ارعاب نیست. بلکه داره آموزه های ایدئولوژیک شو رواج میده. بنابراین آرنت میگه توتالیتاریسم، یعنی ارعاب! ذاتشه.

دغدغه مهمه رهبران توتالیتر اینه که اونچه پیش بینی میکردن به وقوع بپیونده. نقشی پیامبرگونه واسه خودشون قائل ان. تو نظام توتالیتر اگه بگن فلانی مرد، واقعا میرن و اون طرف رو میکشن، واسه اینکه حرفشون درست باشه. میگه وقتی تو شوروی مخالف هاشونو دستگیر میکنن و ازشون اعتراف میگیرن، زبان و انشای واحدی داشتن این اعترافات، و به اتهام های مشابهی نسبت داده میشه. و این اعترافات از این جهت مهمه که به مجازات، شکل قانونی میدن. زندانبان میدونه که شما کاره خلافی انجام ندادین ولی شکنجه میکنه تا اعتراف بگیره، چون اعتراف شما به مجازات شکل قانونی میده و نشون میده که سیستم به صورت هماهنگ داره عمل میکنه.

تو نظام های توتالیتر، مراحلی هست واسه رسیدن به سلطه ی تام و تمام! آرنت در این مورد توضیح میده که چطوری این حکومتها به سلطه تام و تمام میرسن؟ تو وهله اول، شخص حقوقی رو تو انسانها میکشن. یعنی انسان از حمایت قانون خارج میشه. تو نظام توتالیتر، فرد کشته شده، حتی از حق یادآوری و سوگواری ام محروم میشه. اینو مفصل توضیح میده. بعد میگه تو وهله دوم، شخص اخلاقی ازبین میره. حکومت شما رو بین دو راهی هایی قرار میده که هر دو طرف، غیر اخلاقی ان. شما رو تو موقعیتی قرار میده که وجدان اخلاقی دیگه واسه قضاوته اخلاقی کافی نیست. مثل اینکه میگه “یا خانواده تو لو بده یا میکشیمت”. بعد از کشتنه فرد اخلاقی و نابود کردنه شخص حقوقی، فردیته انسان رو نابود کردن دیگه کاری نداره. چون دیگه آزادیِ عمل از بین رفته. هدف توتالیتر، اینه که انسانِ جدیدی بسازن، در نتیجه باید اون چه هست، رو باید خراب کنن، تا چیز بهتری به وجود بیارن. و تو این نظام ها همه چیز ممکنه و میشه هویت انسانیه جدیدی ایجاد کرد. ولی هانا آرنت میگه که تا حالا این باور توتالیتر به اینکه همه چیزو میشه عوض کرد، در عمل به این معنی بوده که “همه چیزو میشه نابود کرد”! و یه جنایت هایی رخ میده که دیگه نه میتونین مجازاتش کنین و نه چون خیلی جنایت های عظیمیه میتونین ببخشین اش. و اینجوریه که آرنت میگه “شر مطلق” بوجود میاد. یعنی نه “مجازت پذیره” – چون تو قانون راهی براش وجود نداره – و نه “عفو پذیره”. به این میگه شر مطلق! شر مطلق رو با انگیزه های انسانی نمیتونین این جنایت رو توضیح اش بدین، ورای کینه توزی و اینجور چیزاس، چه الزامی برای انجام این شر وجود داره! قابل فهم نیست!

بعد اونوقت آرنت تو کتاب “آیشمن در اورشلیم” این شر و توضیح میده و داستان “ابتذال شر” رو میگه.

آدولف آیشمن از افسرای بلند مرتبه ی حزب نازی و مسئول «اداره امور مربوط به یهودیان» بود که در جریان جنگ جهانی دوم، دستور فرستادن خیلی از یهودیا رو به «کوره‌های آدم‌سوزی» صادر کرده‌ بود. اون با خونواده اش بعد از شکست آلمان نازی به آرژانتین فرار کرد اما بعدا شناسایی و ربوده شد و به اورشلیم آوردنش برای محاکمه. تو محاکمه ی آیشمن حرفای مهمی گفته شد که آرنت تو کتاب “آیشمن در اورشلیم” اش میاد گزارشی از محاکمه ی آیشمن منتشر میکنه که باعث شد تو زمانه ی خودش مشهور شه.

آرنت میگه شهرت، یه شمشیره دو لبه اس: هم باعث میشه آدما بشناسن ات، و هم بدفهمی هایی رو در موردت ایجاد میکنه. یکی از بدفهمی هایی که در مورد آرنت وجود داره همین اصطلاح “ابتذال شره”ه. به این معنی که این اصطلاح با معنیه نادرستی خیلی وقتا  به کار میره. بنابراین خوبه که اگه آرنت خوندن رو دوست داریم، در مورد این اصطلاحاتش ام به درستی اطلاع داشته باشیم. 

حرف آرنت اینه که آیشمن در واقع یک متعصبِ ناسیونال نبود، بلکه برعکس، آدمی بود خیلی متوسط و پیش پا افتاده که به جای اینکه به فکر خودش باشه، به دفاع‌های کلیشه‌ای تکیه می‌کنه. اون به جای ایدئولوژی، انگیزه ارتقاء حرفه‌ای داشت و به موفقیت اعتقاد داشت و موفقیت رو استاندارد اصلیِ یه “جامعه خوب” میدونست. ابتذال، از این نظر، به این معنا نیست که کارای آیشمن به هیچ وجه عادی بوده، یا اینکه بخواد بگه یه آیشمنِ بالقوه درونِ همه ما وجود داره، بلکه منظورش اینه که آیشمن نه از روی نفرت این گناهان رو مرتکب شده بود، بلکه به خاطر تبعیت کورکورانه از رژیم و میل به تعلق بود به یه اجتماعی این کارو کرده. و منظورش از ابتذال اینه که این کارا اونقدر پیش و پا افتاده از روی بی مسئولیتیِ صرف انجام شدن، که به هیچ وجه کار آیشمن رو نمیشه یه استثنا در نظر گرفت. خیل از کارشناسای اوساط قرن بیستم ام با این مفهوم موافق بودن.

***

آرنت به رغم همه مشکلاتی که تو زندگی اش داشت، ویژگی های خاصی ام داشت که زندگی شو و شخصیت شو جذاب میکرد. و مثه خیی از فیلسوفای دیگه که دچار شکاف عمیق، بین فکر و عمل ان، آرنت اینطور نبود. اون تو کارش انضباط زیادی داشت. خیلی به وضعی که داشت آگاه بود. به جنسیت خودش بی اعتنا بود؛ به اینکه زنه اعتنا نمیکرد و از زنانگی نه هیچ وقت به عنوان امتیاز استفاده کرد نه هیچ وقت ازش شرمنده بود. تو زمینه ای مثل فلسفه – که هنوزم یه حوزه ی بیشتر مورد استقبال مردان بوده – اونم تو اون زمان، استاد دانشگاه شد. آرنت کاملا تو یه محیط مردانه کار میکرد بدون اینکه احساس اعتماد به نفس شو از دست بده،  یا ناراحتی ای بکنه. در عین حال زنانگیِ گیرا و جذابی هم داشت. دوستای زن و مردش میگن که هانا خیلی جذاب بود واسه مردا. خودشم اینو میدونست و به ظاهر و آراستگی خودش خیلی اهمیت میداد.

مری مک کارتی که یکی از نویسنده های مشهور آمرکایی و دوست نزدیکه هانا آرنت – زمان های تفکر آرنت و اینطور توصیف میکنه: “وقتی فکر میکرد، روی کاناپه دراز میکشید. دستش و زیر سرش میبرد. چشماشو می بست. گهگاهی پلکاشو باز میکرد و به بالا خیره میشد.” این حالتِ تفکر آرنت بود. وقتی به نتیجه ای میرسید پا میشد و پشت میزش می نشست و شروع میکرد به تایپ کردن.

سبک نوشتاریه آرنتم خیلی جذابه. اون به خصوص وقتی به آلمانی مینویسه، خیلی شاعرانه می نویسه. و شخصیت چند بعدی داره: هم محققه، هم فیلسوفه، هم زندگینامه نویسه، هم منتقد کتابه، هم شعر گفته، هم داستان نوشته. 

آرنت به رغم ظاهر سرد و عقلانی اش، آدم خیلی پر احساسی بود و تو یه دنیای شاعرانه زندگی میکرد. عاشق خرید کردن بود. عاشق مهمونیای بزرگ بود. بعدازظهر های یکشنبه شو با تلفن زدن به هر کسی که می شناخت، میگذروند. اهل سفر زیاد بود. رابطه ها و دوستی ها واسه اش خیلی مهم بودن. 

این جزئیات تصویر قالبا عبوس از هانا آرنت رو تلطیف میکنه. فیلسوفی که بهش میگن خیلی مردانه اس و از هویت زنانه خودش جداش کردن. آرنت شخصیت مستقل و روح سرکش داره. ساختار شکنه.

در نهایت هانا آرنت تو سال 1975، تو 69 سالگی اش، و تو همون نیویورک بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت. 

ما چی میتونیم از آرنت یاد بگیریم؟ خب میدونیم که آرنت تو قرن دیگه ای بود و از زمانی که فوت کرده تا امروز، شرایط خیلی عوض شده. حتی وقتی راجع به توتالیتاریسم صحبت میکنیم، نوع توتالیتاریسمی که امروز می بینیم خیلی فرق میکنه با توتالیتاریسمی که هانا آرنت تجربه کرد. اما اونچه که آرنت به ما یاد میده، چطور فکر کردنه، نه اینکه چه فکری باید بکنیم! در نتیجه ما از آرنت فراینده اندیشیدن رو یاد میگیریم، نه عقاید خاصی رو. و اینه که آرنت رو جذاب میکنه و باعث میشه که حرفهاش کهنه نشه. آرنت میگه: “واسه فهم موفعیتِ فعلی ات تلاش کن و تو هر شرایطی به موقعیت خودت فکر کن، نه اونچه که دیگران مهم میدونن. اونچه که واسه تو مهمه، موضوع اندیشیدنه، نه اونچه که برای دیگران مهمه.” 

آرنت همیشه دنبال این بود که جای پای محکمی واسه “انسان” تو این جهان پیدا کنه و آدمیزاد رو قادر بکنه که بتونه از پسِ واقعیتی که پیش روشه بربیاد. اون تو نامه ای به یاسپرس نوشته بود: “دوست داشتنه جهان، با همه شر و رنجی که توشه، کار سختیه.” و واقعا خودِ آرنت موفق به این کار شد! چون اگه به زندگی اش نگاه کنید میبینید که زندگیه خیلی سختیه. اما شاید کمتر کسی رو بتونید پیدا کنید که انقدر زندگی رو دوست داشته باشه و انقدر واسه زندگی احترام قائل باشه. و انقدر شور زندگی به زندگیه اطرافیانش بده! 

یادداشت های روزانه آرنت خیلی مهمه. آرنت چند سالی ژورنال فلسفی می نوشت و خیلی رابطه فکر و عمل رو کمک میکنه بفهمید. میگه: “اندیشیدن، نیازمند به گفتگوی دو تن در یک بدن است، که من در مصاحبت با خودم دارم.” جمله ی مهمیه! از این جهت که آرنت، خودِ عملِ اندیشیدن رو مکالمه میدونه که انسان با خودش داره. و تو یادداشت هاش دقیقا آرنت رو در حال مکالمه با خودش می بینیم. موضوعات این یادداشت ها متنوع ان، پر ان از نقل قول ها، تصحیح شعرها، بریده روزنامه ها که اینطرف و اونطرف چسبونده. قشنگ نشون میدن که آرنت چه کتابایی میخوند. الان مجموعه ی کتابخونه ی آرنت آنلاینه، یعنی کتابایی که آرنت داشت و تو حاشیه شون می نوشت. اینا همه الان آنلاین موجوده. شما میتونید ببینید که آرنت وقتی این کتاب و میخونده چی فکر میکرده:) و چه حاشیه ای برش نوشته.

آرنت از اینکه یه جنبش نازیستی تو آلمان به پا شده بود، شوکه بود و مثل باقی یهودیا یا کسایی که بهرحال با نازیسم مخالف بودن، رنج زیادی رو متحمل شد. از اونجایی که دانشگاه های آلمان خیلی سریع نازی شد، آرنت تصمیم گرفت که از دانشگاه بیاد بیرون، و از فعالیت دانشگاهی دست بکشه. بنابراین در عین اینکه تربیت حرفه ایه فلسفی داره، ولی هیچ موقه کارِ فلسفیه حرفه ای به عنوان استاد دانشگاه نکرد. از فلسفه ی دانشگاهی ام بعد از مدتی می بُره و نه فقط حرفه ی دانشگاهی رو کنار میذاره، بلکه نوع فلسفه ای که تو دانشگاه تدریس میشه رو هم میذاره کنار و دیگه بهش نمی پردازه. آرنت سعی میکنه که به مسائلی بپردازه که مسائل و دغدغه های خودشن! و طبیعتا هیچ جایی نمیشه رفت تو دانشگاه و راجع به مسائل شخصیه خودش بخونه. درست زمانی بود که آرنت از هایدگر بریده بود، و تصمیم گرفته بود که بیشتر به کار سیاسی و عملی بپردازه. صهیونیست شده بود، و تو یه سازمانی کمک میکرد به یهودیان واسه اینکه به فلسطین برن.

واسه آرنت، نوشتن، بخشی از فرایند فهمیدنه. یعنی باید می اندیشید و می نوشت تا بفهمه. آرنت میگه: “همیشه افکارِ من تا اطلاع ثانوی برام معتبرن.” یعنی خیلی نگاه نامطمئنی به اونچه فکر میکرد داشت و این ویژگی، پویایی به نوشته هاش داده. شما تو نوشته هاش مطلقا تعصب نمی بینین و روی حرفی پافشاری نمی بینین. مدام این زن داره فکر میکنه و لحظه ای از فکر کردن درنگ نمیکنه. و همون روی کناپه دراز میکشه و فکر میکنه و سیگار دود میکنه و بعد سراغ ماشین تایپش میره و می نویسه. و فکرهای قبلی شو باز اندایشی میکنه و از نو مینویسه. 

آرنت از جوونی شعر میگفت. 74 قطعه شعر ازش در دسترسه که محصولِ سالهای 1923 و 24عه (یعنی سالهایی که با هایدگر رابطه داشت). ما به تازگی میدونیم که آرنت یه بچه ای از همسرش داشته که سقط کرده تو برلین و واسه مدتها تا همین اخیرا این موضوع رو نمیدونستن. از نامه های خانوادگیه خانواده ی آرنت این واقعیت روشن شده. بنابراین از این جهتم زنی ایه که آسیب و آزار دیده و رنج کشیده. و این رنجها اونو خیلی به ادبیات نزدیک میکرد. و تو دوره هایی که رنج زیادی میبرد، به شعر پناه میبره. شعری داره با عنوان “در تاریکی” که اولین شعرشه. کلن مضامین “تاریکی” و “خلا” خیلی تو شعرهاش تکرار میشه. یکی از دوستای نزدیکش میگه از جوونی اش آرنت دچار مالخولیا و نوعی غمزدگیِ شاعرانه بود که تو شعرا و نوشته هاش دیده میشه. با اینهمه آرنت رو شاعر نمیشه توصیف کرد. ولی به رغم اینکه شاعر نیست، ولی تفکری شاعرانه داره.

تو سالهای اخیر، کتابخونه کنگره آمریکا، اسناد و یافته های تازه ای رو در اختیار عموم گذاشته شامل یادداشت ها، پیش نویسها، نامه ها و گزارشهای خانوادگیِ هانا آرنت و خودشو. و همین باعث شده که نور تازه ای بر زندگی و هم بر آثار آرنت پرتو بندازه.

مثلا مکاتباتش با همسرش، تصویری از یه زن فوق العاده احساساتی با روحی لطیفه که خیلی فهیمه و موقعیتی که توشن و درک میکنه. یا از این نوشته ها میفهمیم که چقدر آرنت رفیق باز بود و هرگز تو قطع یه رابطه پیش قدم نشد و به خاطر همین یه بخشندگیِ فوق العاده ای تو وجود این آدم بود.

بنابراین مسئله ی آرنت مسئله ی فهمیدنه. با اینکه ذهنش یه کتابخونه پر از کتاب رو تو خودش جا داده، ولی شما هیچ وقتی نمی بینین که تو نوشته هاش این دانش شو به رخ خواننده بکشه. سعی میکنه از اصطلاحات پرهیز کنه که خواننده رو نترسونه و تحت تاثیر باسوادیه خودش قرار نده. 

آرنت یه جمله ای داره که خوبه با همین جمله تموم کنیم، میگه:

“قرن گذشته انبوهی از ایدئولوژی‌ها را تولید کرده که وانمود می‌کنن کلید حل مشکلات تاریخن، اما در واقع چیزی نیستن جز تلاش‌هایی مذبوحانه واسه فرار از مسئولیت پذیری.”

جمع بندی

چیزی که شنیدین قسمت اول از سوژه “ارتباط انقلاب و آزادی از نگاه هانا آرنت” بود. پادکست کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. برای این سه قسمت، منابع مختلفی داشتیم که تو توضیحات هر قسمت نوشتیم.

تو این قسمت سعی کردیم چند تا از مهمترین و معروف ترین نظریات هانا آرنت رو توضیح بدیم. و تو قسمت آینده می‌ریم سراغ کتاب “انقلاب” آخرین کتابی که هانا آرنت در دوران زندگی اش تونست به پایان برسونه و منتشر کنه. آرنت تو این کتاب بین مفاهیم “آزادی” و “اقدام عملی” ارتباط برقرار میکنه و با بررسی انقلاب آمریکا به عنوان تنها نمونه تاریخیِ موفق در پایه گذاریِ آزادی، و مقایسه اش با انقلاب فرانسه سعی میکنه دلایل موفقیت انقلاب آمریکا رو واکاوی کنه.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.