یه سوژه 2 - منشا معنا کجاست؟ - قسمت سوم: قهرمان

منشا معنا کجاست؟ – قسمت سوم: قهرمان

تاریخ انتشار: چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401

تو قسمت آخر از کتاب طرحواره‌های معنا، با کهن‌الگوی قهرمان آشنا میشیم. انتخابی که باعث میشه هر کدوم از ما بتونیم اختیار رو جایگزین جبر بکنیم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منبع: کتاب طرحواره‌های معنا نوشته جردن پیترسون

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Wrong Side Of Heaven از Five Finger Death Punch و ترک No Me از Kensington

رونوشت این قسمت:

تریلر

جمله ای هست که به مسیح نسبت داده شده. میگه: “هنگامی که خود را بشناسید، شناخته خواهید شد و آن وقت خواهید فهمید که این شمایید که فرزندان آن پدر زنده هستید. اما اگر خودتان را نشناسید، در فقر به سر می برید و این شمایید که خودِ آن فقر هستید.”

اینترو

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این سومین قسمت از سوژه دومه، یعنی منشا معنا کجاست. تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم. برای جواب به این پرسش از کتاب طرحواره های معنا نوشته جردن پیترسون کمک میگیریم.

تو دو تا قسمت قبلی در مورد این صحبت کردیم که انسان برای عمل کردن کردن، یه نقشه راه تو روانش میسازه. این نقشه یا طرحواره همون چیزیه که به زندگی نظم میده تا بتونیم در مقابل آشوب بنیادین زندگی دووم بیاریم.

جردن پیترسون میگه معنا همون غریزه ایه که زندگی رو ممکن میکنه. وقتی معنا رو رها میکنین، فردیت، قدرتشو واسه رستگاری از دست میده. دروغ بزرگ اینه که “معنایی وجود نداره” یا “معنا مهم نیست.” وقتی معنا، انکار میشه، ناگزیر نفرت از زندگی و آرزوی نابودیِ زندگی، جاشو میگیره.

به سومین و آخرین قسمت از کتاب طرحواره های معنا Maps of Meaning نوشته جردن پیترسون گوش بدین.

طرحواره های معنا

اینو میدونیم که مار هم از لحاظ استعاری و هم ادراکی، نماد دگرگون شدنه. چون مار میتونه پوست بندازه و دوباره متولد شه. می دانیم که مار به طور غریزی واسه انسان ها و یه چنتا از گونه های نخستین و بدوی تر، هم جذابه و هم ترسناک. اینجوری که اگه به ماری بر بخورید، به احتمال زیاد، حتی اگه وحشتم نکنین، حداقل از جاتون میپرین. مار توجه شما رو به شکلی خارج از اراده تون جلب میکنه توجه شما به روشی که مربوط به بخش زیر خودآگاهی اختیاری تونه به مار جلب میشه. و این درسته چون مار باعث فعال شدنه واکنش های جهت گیری میشه، سیستم هایی که مربوط به بخش های زیر خودآگاهی ان.

همینطورم میدونيم كه مار ممکنه نشون دهنده آشوبِ درونی باشه. اصلا غیرمنطقی نیست که وقتی یه ذهنِ خودآگاه، دنبال یه راهی واسه بازنمایی خودشه، توجهش به شکل و فرم مار بشه، که شمایلی شبیه به ساختار ستون فقرات و مغز داره. 

میشه به هدف یوگی های هندو از یوگا شون توجه كنين: اونا سعی میکنن، مدارهایی رو که به اصطلاح مربوط به “مار” يا “مغز مار-گونه” ان فعال کنن و حالت بیداری و خودآگاهی رو به طور موندگار تو خودشون ایجاد کنن. 

یه حیوون مثل گورخر و در نظر بگیرین، اون در حال معمول، بدون هیچ فکری و بدون اثری از هوشیاری تو گله اش داره می چره. حالا تصور کنین که چطور اون ساختارهای بدوی، تو قسمت کورتکس مغزش، با حرکت شیری تو گوشه ی چشم اش یهو فعال میشن، و فقط واسه چند لحظه اون گورخر خودآگاهی بدست میاره – فعالیتی که خیلی انرژی بره و پایدار نگه داشتن اش، مشکل. ولی وقتی خطرِ نامعلومی پیش بیاد، ذهن خودآگاهِ گورخر خودشو نشون میده و واسه چند لحظه ام که شده، گورخر “بیدار” میشه.

حالا اینطور تصور کنین که انسانهام درست عین اون گورخر – اما به طور دائمی – تو این شرایطن. چون ما به قدری خودآگه شده ایم كه هميشه از ناشناخته های اطراف مون آگاهیم. میدونیم که حتی اگه تو لحظه ای مشخص، خطری اطراف مون وجو نداشته باشه، بازم هیچ وقت به طور کامل ایمن نیستیم و خطری تو کمینه. تصور کنین که دلیل خودآگاهی ما پی برن به این نکته اس که “فانی” هستیم.

درست همون مدارهای مغزی ای كه تو حوونای دیگه فقط موقع غافلگيری، ترس، كنجكاوی و يا جلب توجه فعال میشن، تو انسان همیشه فعالن و همینه که ما رو موجوداتی “خودآگاه” میکنه. دليلش اينه که كورتكس ما به قدری رشد کرده و پيچيده شده كه میتونه خطر و از طرفِ هر چیزی دورو برمون، احساس کنه.

اين توانایی شرايط بسیار ترسناکی برامون درست میکنه. اینطور نیست؟

پايه ی تمام ترس های غریزی مون همینه. 

اما اینم باید در نظر بگیریم كه بدون تحت فشار بودن توسط همچین ترسی و خودآگاهی دائمی مون از جنبه ی ترسناکِ ناشناخته ها، هيچ وقت واسه ساختنه جوامعی که تا بحالا برپا کرده ایم، انگيزه ای پيدا نمیكرديم. جوامعی که به طور بنیادین، ابزاری فوق العاده پيچيده ای واسه حفاظت کردن از ما در برابر ناشناخته ها و کنترل کردن شونه.

داستان های بدوی راجع به مار میگن که دنیا تو شکل و شمایل اولیه اش، واسه انسان جایی خیلی مخوف و بی انتها. کسی خودآگاه نبود و همه تو سطحی حیوانی زندگی میکردن، تا اینکه مار وارد شد و گفت: بیدار شوید! بیدار شوید!

یونگ میگه رسیدن به اين حالت بيداریِ زمينی و غیرمعنوی رو، از اون حالتِ پیشین و بهشتی، میشه به عنوان یه صعود – نه هبوط يا پسرفت نگاه كرد – هر چند که صعودی دردناک بوده.

تفسیری از مفیستوفلس ( یا همون شیطان) تو نوشته های گوته هست که شیطان میگه: به هشدار خویشاندِ نزدیک من – مار – گوش کن.” بعد یه سری اطلاعاتی میده. این جمله میلی رو در انسان نشون میده که میخواد تمامِ منابع اطلاعات جديد و دگرگون کننده رو به نوعی موجود شيطانی ربط بده.

حالا می رسيم به مسئله ی زن.

می دونیم که تو سنت يهودي-مسيحی زنان به طور ناعادلانه ای به خاطر نقش شون در وسوسه كردن بشر – که تو داستان پیدایش، تو حضرت آدم متجلی شده – و همینطور حرکت دادنِ انسان به سمت درجه ی بالاتری از خودآگاهی، آزار دیده ان.

بياييد نگاهی بندازيم به جفت گيری در انسان ها و مقایسه اش کنیم با روابط حيوونای دیگه ای مثل شامپانزه ها – كه به ما از لحاظ ڑنتيكی خیلی به ما شبیه ان. اگه به استراتژی شامپانزه های ماده موقع جفت گيری توجه کنین، میبینین اونا چندان اهمیت نمیدن كه به اصطلاح با كدوم شامپانزه نر بخوابن. هر شامپانزه ی نری كه باشه قابل قبوله. البته اینم درسته که شامپانزه های نرِ سلطه جو، اونایی رو که کمتر سلطه جو ان از گله میرونن تا با ماده ها جفت گیری کنن. ولی اگه شامپانزه ی کمتر سلطه جو، دور از چشم شامپانزه های دیگه، با شامپانزه ی ماده خلوت کنه، ماده واسه اش اهمیتی نداره و کاملا حاضر به جفت گیریه.

انسان های ماده اما اين طوری نيستن.اونا واسه جفت گیری، دست به انتخاب میزنن. تعداد زیادی از يافته های روانشناسیِ تكاملی نشون میده كه با وجودِ ترجیح هر دو جنس برای هوش و ظاهر بهتر، زن ها اهمیتِ ويڑه ای واسه قابلیتِ مرد تو کسب جایگاه برتر تو جامعه قائلن. خیلی بیشتر از اهمیتی که مردها به همین توانایی تو زنها قائلن! به عبارت ديگه مردا اهمیتی نمیدن كه یه زن تا چه حد واسه کسب جایگاه یا مقام قابليت داره. ولی واسه زن اين ویژگی از مهم ترين عوامل تعیین کننده تو انتخاب جفت شه.

ما به طور دقیق نمی دونیم كه چرا كورتكس مغزمون حدود 3 تا 5 میلیون سال پیش، به سرعت رشد کردن، اما بياييد اين نظريه رو بگیم که زن ها تو مقطعی از زمان در مورد انتخاب جفتشون خیلی وسواسی شدن و اونقدر پیچیدگی به وجود اومد كه به طور کلی نسل انسان مجبور شد به رشد کورتکسِ خودش سرعت بده. صرفا ام به این خاطر که بتونه دوشادوشِ مردای دیگه رقابت کنه!

پس زنان، فشار انتخابیِ عظيمی روی انسان ها گذاشتن، كه منجر به رشد چشمگیری تو کورتكسِ مغزِ انسان شد.

از ديد اسطوره ای ام اینو میدونیم که زن ها دائما در قالب جنبه ی مثبتِ ناشناخته ها نشون داده میشن. تو اسطوره های حماسی میدونیم فردی كه با آشوب روبرو میشه و بر اڑدها غلبه میکنه نه فقط طلا و گنج رو میبره بلکه زنی باكره هم نصیبش میشه.

بعلاوه، کتاب عهد عتیق به اراده داشتنه انسان تو دست زدن به این عمل – همین خودآگاه شدن – اشاره میکنه. اونجا که خدا میگه: “او سقوط خواهد کرد/ او و فرزندان بی ایمانش. تقصیر چه کسی است؟ چه کسی جز خودش؟/ قدر نشناس! هر آن چه می خواست نزد من داشت/ من او را درست و کامل آفریدم/ آزاد برای ایستادن، و همین طور آزاد برای سقوط کردن.”

احتمالا به ذهنتون میرسه که ايده ی گناه ارثی آدم که مشخصه ی هر انسانی و وضعیت هبوط یافته شه، صرفا خزعبلاتِ ابله های تندرو نيست.

شايد حقيقتی تو این گفته ها وجود داشته باشه.

انسان تنها موجودي ایه كه به نظر می رسه زندگی و تجربه هاش، رابطه ی ضد و نقیضی باهم دارن. شاید غیر منطقی نباشه که فکر کنیم دلیل قرار گرفتن مون تو همچین وضعیت سخت و ناراحت کننده ای، خودآگاه شدن مونه.

اما چرا خودآگاه شدن مونو به خوردن سیب ربط میدیم؟

جمله هایی تو کتاب پیدایش هست که میگه “آنگاه چشمان هر دو ایشان باز شد و فهمیدند که عریانند/ پس برگهای انجیر به هم دوخته برای خود پوششی ساختند”

حجم زیادی اطلاعات تو همین دو خطه: یکی اش باز شدنِ چشم هاس. معنی باز شدنِ چشمها چیه؟

خب نصف مغز ما كورتكس بصري ایه. فرضِ اینکه باز شدنه چشم ها به معنیِ وسعت پیدا کردنه ناگهانی و سریعِ دید و خودآگاهی مونه، شاید چندانم غیرمنطقی نباشه.

قبل از اينكه آدم و حوا متوجه شن که لخت ان، داستان میگه تو باغ بهشت قدم میزدن و اوقات خوشی رو میگذروندن. هر كاری كه بخوان انجام میدن، هيچ نگرانی ای ندارن و غصه ی آينده رو نمیخورن. اونا هنوز کورتکس جلویی ندارند و مثل حيوونا زندگی میکنن.

قبل از خودآگاهی، آدم با خدا در حال قدم زدنه. یعنی چی؟ آیا میشه گفت که این معنی اش چیزی شبیه به اینه که یه حیوون، نه تو دنیای خوبی زندگی میکنه، نه تو دنیایی بد. یه حيوون، به قول نيچه، فراسوی نيك و بده. اون تو خلسه ای از اعمالِ كاملا غریزی به سر میبره كه كاملا ورای خودشن.اون حيوون چيزی نیست جز نيرويی از طبيعت. هيچ تضادی بين اونو و دنيا وجود نداره. حيوون، همون جهانه. درست مثل حيوونا،آدم ام قبل از خوردن سيب، با خدا تو باغ بهشت قدم میزنه. گسستی بین اونو جهان وجود نداره. ولی وقتی می فهمد لخته، پنهان میشه. چرا؟ اين سوال نيازی به جواب نداره. چرا وقتی لخت این، قایم میشین؟ چون فکر میکنین ممکنه آسیب ببینین. با خودتون فکر میکنین که هرچی ام که باشه، بازم اون قدری آسیب پذیر هستین که اگه خودتون عریان به چیزهای ورای خودتون یا بقیه ی انسانها یا طبیعت نشون بدین، اتفاق بدی میفته.

اين پيش فرضی منطقی عه، نه؟

بعد از اینکه آدم سیب رو میخوره، خدا به دنبالش میگرده، چون آدم و حوا پشت درختی قایم میشن. خدا میپرسه “کجا هستی آدم؟” و آدم میگه صدايت را شنيدم و ترسيدم چرا که لخت بودم و پنهان شدم.”

اين داستان عمق بی پايانی داره. اول به شکل رابطه ماورایی بین آدم و خدا شروع میشه. رابطه ای که بین یه چیزه محدود و یه چیز لایتناهی وجود داشت، با پیدا شدنه خودآگاهی، گسسته شد. این چی رو به ما میگه؟

فقط برای بحث، بیاید فرض كنيم كه هر کدوم از ما سرنوشتی داريم. به هر حال شما موجودی هستين با تاريخی طولانی و پتانسيلی غیر قابل باور. اگه همچین فرض کنیم، اون وقت چی باعث میشه که شما از سرنوشت تون پنهان شین؟ مسلما فکر کردن به آسیب پذير بودن و فانی بودن تون. درسته؟

چطور ممكنه من قدرتی ماورايی داشته باشم وقتی تا اين حد در معرض خطرم؟ وقتی بدنی دارم كه به طور هولناكی می پوسه و در نهایت تو پيری فاسد میشه و سرانجامی جز مرگ نداره؟ چطور می تونم با وجود تمام اين حقايق، به هيچ دردی بخورم؟و اين دقيقا همون حرفیه که داستان میگه.

خدا میگه: “خب، بالاخره كار خودتونو کردین. و به زن گفت: دردِ وضع حمل تو را بسیار افزون گردانم. با درد، فرزندان خواهی زایید.” چرا؟ ما كورتكس خیلی بزرگی داريم، نه؟ خيلی ام سريع رشد كرده و معنی اين رشد سریع این بوده كه يه رقابت تكاملی در مورد اندازه ی جمجمه، مدت حاملگی و قطر حفره لگن به وجود اومد. هر چی لگن پهن تر باشه، راه رفتن سختتر میشه. و هر چی جمجمه بزرگتر میشه، مغز میتونه بزرگتر باشه. لگنِ انسان تا حدی كه ساختارش اجازه میده رشد کرده، يعنی سوراخ وسطش تا جايی كه مقاومت لگن به خطر نيفته، بزرگ شده و در عین حال زن همچنان توانايی دويدن و راه رفتن داره. بچه ها چگونه با اين محدوديت سازگاری پيدا كردن؟ خيلی ساده اس.

يه پستاندارِ هم اندازه ی ما بايد دوران حاملگي اش دو سال باشه، در حالی كه ما فقط نه ماه بارداريم. چرا؟ چون بايد بچه رو قبل از اینکه كله اش خيلی گنده شه از بدن بیرون بیاریم. پیامدش اینه که بچه، فوق العاده آسیب پذیره.

نوزاد کانگورو ام خیلی آسیب پذیره ولی اون حداقل کیسه ای واسه قایم شدن داره. پس ما آسيب پذير به اين دنيا میایم، نه؟ کیا تو تولد بیشتر آسیب میبینن؟ زنان. چون جمجمه ی بچه ها خیلی بزرگه و باید موقع تولد فشرده شه تا بتونه از سوراخ لگن بیرون بیاد. استخون های جمجمه ی نوزاد، به هم وصل نشده ان و سرش موقع تولد تغییر شکل میده.

قبل از قرن بيستم آمار مرگ و مير تو زنان موقع زایمان یک در سه، شاید یک در پنج بود. خیلی وحشتناکه. این تاوانیه که باید واسه خودآگاهی بپردازیم. در ادامه خدا به آدم گفت: “چونکه سخن زوجه ات را شنیدی و از آن درخت خوردی که امر کردم از آن نخوری، پس بسبب تو زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن رنج خواهی کشید.”

وقتی كه خودآگاه میشیم، بايد كار هم بكنيم. چرا؟ حيوونا که كار نمی كنن؟ چرا انسان كار میکنه؟ چون ما اینو میدونیم که اگه امروز اتفاقی نيفته، فردا می افته. و اگه فردا نیفته، پس فردا میفته. بنابراین بهتره كه آماده اش باشيم. پس ما مدام در حال آماده كردنيم. ما محدود به برانگيختگيِ لحظه به لحظه نيستيم. مثل حيوونی نیستیم كه هنوز در حالتی بهشتی به سر می بره. ما دائما در حال عذاب كشيدن از سوال ها و جمله هایی هستیم که قطعی نیستن.

دلیل اش اینه که وقتی به ناشناخته ها نگاه میکنیم،میتونیم امكان همه چيز و توش ببينيم. از جمله احتمال مجازات، زجر و نابودی خودمونو. پس بر خلاف هر حیوونی کار می کنیم.

آدم و حوا : پدر و مادر تمام بشریت

میشه به آدم و حوا از دید اسطوره ای نگاه کرد و آدم رو معادل فرهنگ، و حوا رو نماد طبیعت دونست، چون اونا کهن الگو های والدین ان. برداشت منطقی ایه. آدم و حوا دو تا پسر به دنیا میارن، دوقلو، به اسمای قابیل و هابیل که میشه ازشون به اولین انسان های جهانِ خودآگاهی یاد کرد.

بیایید ببینیم این نخستین آدما تو این جهانِ خودآگاه چه ویژگی هایی دارن؟

و آدم، زن خود حوا را بشناخت و او حامله شد. حوا قابیل را زایید و گفت “مردی از یهوه حاصل نمودم” و بار دیگر برادر او هابیل را زایید. هابیل گله بان بود و قابیل روی زمین کار میکرد. بعد از گذشت ایام، بنا شد که قابیل هدیه‌ای از محصول زمین برای خداوند آورد.”

تا اینجای داستان، اگه به داستان، خارج از قید و بندِ زمانی و فرهنگی نگاه کنیم، اینجوریه که وقتی کار میکنین، دارین چیزی رو فدا میکنین. غیر از اینه؟ کار یعنی همین. دلیلی ام که دست به همچین فداکاری ای میزنین، اینه که با قربانی کردن، امید دارین که زحمات و پشتکار تون دیده و مثلا مقبول شه. اگه اینطور نبود، اصلا چه انگیزه ای واسه کار کردن وجود داشت؟

هدف از کار کردن، تبدیل کردنه جهان فراتر از خودتون به چیزی خیره. 

پس کار میکنیم و کار میکنیم، بعد به امیدی از جهان ناشناخته ها میپرسیم “کافی بود؟” خیلی وقت هام این حقیقت وجود داره که آدما کلی کار می کنن ولی حاصلِ چندان خوبی ازش نمی گیرن. اونا قربانی و فداکاری می کنن، دست به تمام کار هایی که فکر میکنن تو زندگی شون باید انجام بدن، میزنن اما باز هم زندگی شون مصیبتی بعد از مصیبتی دیگه اس.

همین اتفاق اینجا تو داستان شرح داده میشه. داستان میگه که همونطور که از قابیل خواستن، به هابیلم گفتن که هدیه ای از گله اش برای خدا هدیه بیاره. خداوند، هابیل و هدیه او را منظور داشت، اما به قابیل و هدیه اش نظر نکرد.

معنیش اینه که اوضاع واسه هابیل خوب و خوش بود و هر چی میخواست پیدا میکرد، اما بخت با قابیل یار نبود. با وجود تمام تلاش هاش نتیجه ای نمی گرفت. آفت و ملخ و هر چی بگی گریبان گیرش می شد و مزرعه اش اصلا اوضاع خوبی نداشت. حالا خدام به قربانی اش نگاهی ننداخت. پس خشمش به شدت افروخته شد و سر خود را به زیر انداخت. 

درست مثل خودمون که وقتی به نتیجه ای نمیرسیم عصبانی، ناامید و آزرده، مضطرب، شرمسار و به نظر خودمون مقصر ایم و تمام احساسات منفی رو تو خودمون حس میکنیم. پیامد شکست، همینه.

خدا به قابیل میگه: “چی شده؟ چه مشکلی داری؟ چرا انقدر ناراحتی؟ فقط کافی ایه کمی خودتو جمع و جور کنی تا تو هم مقبول شی. اما باید واقعا خودتو جمع و جور کنی!”

منظورش اینه که اگه با وجود تمام تلاشهاتون بازم در ازاش بدبختی نصیبتون میشه امکانش هست که شاید به درستی اینکار رو انجام نمیدین.

خدا به قابیل میگه: “اینقدر بد خلق نباش. اگر خوب عمل کرده باشی موفق میشی. اگر هم نه، گناه در کمین است.”

این موضوع تو تفکرِ قدیمی عبری، موضوع عمیقی ایه. اگه دنیا مطابق خواست شما نیست، یا با انتخاب سختی مواجه اید، دو راه دارید: یا باید دنیا رو به عنوان جایی بد و هولناک تصور کنین که مصممه شما رو از بین ببره، یا باید قبول کنید که روش و عمل تون اشتباهه. بهتره گزینه دومو انتخاب کنین، چون اگه دنیا رو جایی مخرب و هولناک تصور کنید مطلقا هیچ امیدی براتون وجود نداره.

“قابیل با برادر خود هابیل سخن گفت. و آن وقت برخاست و برادرش هابیل را کشت.”

این یعنی اگه بهتون خوش نمیگذره، دلیلش این نیست که زندگی به طور کلی نا عادلانه اس و همه چیز علیه شما برنامه ریزی شده. بلکه به این دلیله که شما یه آدم خود بین، سمج، خودرای، ابله و بزدل اید. 

این انتخاب شماست: تغییر کنید و یا ادامه بدید. البته یه انتخاب دیگه ام دارید: اینکه با خودتون فکر کنین حالا که همه چیز برای من جهنمه، جالب تر نمیشه اگه بقیه رو هم تو این جهنم سهیم کنم؟ چون بهرحال انسان های موفق – موفقیت شون ناعادلانه بوده و هست.

بنابراین قابیل به خودش میگه خب چرا به جای اینکه خودمو تغییر بدم، اهدافِ نفرت مو از بین نبرم؟

گوته از قول شیطان یا همون مفستوفيليس، میگه: “من روحی هستم که پیوسته، و به درستی، همه چیز را انکار می کند؛ چرا که هر چه این دنیا می آید، لایق نابودیست. چون هیچ ارزشی ندارد. به همین دلیل بهتر است که جهان عقیم شود. این زحمت بی پایان ما را چه سود؟ هنگامی که در یک آن هیچی آن را پایان می دهد؟ هر چه که هست خواهد گذشت. اگر به آغاز این هستی می توانستم باز گردم و مالک آن باشم، پوچیِ جاودان را به خلقت ترجیح می دادم.”

وقتی به شخصیت هایی که تو تاریخ به قابیل شبیه نگاه میکنیم، مثل استالین، این سوال پیش میاد که چی به اونا انگیزه میده؟

شاید بگید میخواست سلطه فرهنگی خودشو با وجودِ روان پریشی خودآگاهی که داشت، گسترش بده. شاید میخواست دامنه ی مرز هایِ تمامیت خواه شوتا هر گوشه ای که از دستش برمیومد گسترش بده تا بلکه بلای ناشناخته ها گریبانگیرش نشه. شاید فکر کنین خیلی ام چیزه عجیب و غریبی نیست که چون ما همیشه یکم مضطرب ایم، به خاطر دلیل تمایل داریم اطراف مون ثبات ایجاد کنیم.

ولی چرا یکی باید دست به همچین کارایی بزنه؟

انجام دادنه این کارها، نیاز به همین قضاوت مفیستوفلیس داره: زندگی بسیار هولناک است. خیلی خیلی هولناک. ما خود آگاهیم، مریض می شویم، دیوانه میشویم، خواهیم مرد، کودکانِ بی گناه در هر گوشه ای رنج می برند. چطور ممکن است که اجازه دادن به ادامه ی چنین وضعیتی کاری درست باشد؟ شاید با توجه به تمام شواهد بهتر است که کل ماجرا را به پایان ببریم.

تو همچین شرایطی،تنها عملِ منطقی از طرف یک فردِ خود آگاه، فردی که به طور دردناکی خودآگاهه، اینه که تمام سعی و تلاش شو بکنه تا شدیدترین انتقام ممکنو از این شرایطِ طاقت فرسای زندگی بگیره. و مطمئن شه که کل بازی منحل، و خودآگاهی و بودن و زندگی ریشه کن میشه.

فهم شر

میشه گفت مسیحیت و بودیسم زمان زیادی رو صرف پروروندنه نمادِ قهرمان کرده ان اما به خصوص تو مسیحیت، علاوه بر قهرمان، زمان قابل توجهی ام صرف پروروندنه تصویری از شخصیتِ مقابلِ قهرمان کردن: یعنی ایده ی “دشمن”.

همچین روحیه ای، همیشه مقابل همه چیز وایمیسته و مخالفت می کنه. اون مخالف ویژگی های کنجکاوی و خلاقیته و مقابل طبیعت و فرهنگ وایمیسته. تو داستان قابیل و هابیل، میبینیم که چطور دو برادرِ دشمن، به عنوان پرده ی آخر از داستان پیدایش پدیدار میشن.

آدم و حوا خودآگاه شدن و فهمیدن که فانی ان. فرزندان شون شکل دو برادرِ متخاصم را به خود گرفتن. یعنی شما به عنوان یه فرد، که فرزند طبیعت و فرهنگه، میتونید دو شکل به خودتون بگیرین: مثبت و منفی.

ویژگیِ دشمن، تنفر مطلق از “خوبی” ها و اشکال مثبته. اگه به حیوونا نگاه کنین می بینین که موجودات قلمرو گرایی هستن. یعنی می جنگن تا از محدوده یا قلمروی خودشون نگهداری کنن. تلاش منطقی ایه. چون واسه منابع و مکان هایی میجنگن که بتونن توش به طور مناسبی فعالیت و زندگی و تولید مثل کنن.

اما انسان ها به طور مشخصی متفاوتن. به این شکل که درگیری ها،مجادله ها و خشونت هاشون خیلی اوقات از چیزی شبیه به یه علاقه خالص برای تخریب سرچشمه می گیره تا یه هدف منطقی.

بنابراین تو مسیحیت، والا‌‌ترین خد‌ا پسری به اسم مسیح داره، ولی در عین حال شخصیت شیطان رو هم تو پیش زمینه داریم که اونم با والاترین خدا رابطه ای همچون فرزند داره. اون والاترین فرشته الهیه و به نوعی به لحاظ مقام در حکمِ برادرِ مسیحه.

مفهوم “شر” به نوبه ی خودش پیچیده اس. تو برادران کارامازوف، ایوان، در قالب فردی که بی خداس، میگه جهان اینطور که هست و یا تجربه ی زندگی باید سراسر شر باشه چون بناش بر خون بیگناهان و رنج کودکانه. همین حقیقت که بی عدالتی های گسترده ای تو همه جای جهان وجود داره حکایت از نبود چیزی مثل یه خدای نیکه و یا اگه به او به عنوان یه شخصیت انسانی ام نگاهش نکنیم، بازم ساختار تجربه و هستی به شکلی که هست، غیر قابل قبول و غیر اخلاقیه.

اما موضوعی هست که فکر میکنم به روشن شدنه موضوع کمک میکنه. اینکه بین “شر” و “تراژدی” تفاوت وجود داره.

تراژدی یعنی اتفاقی “بد” تو وضعیتی که اوضاع “خوب” عه مثل یه زلزله یا مثل مریضی. یکی از پیامدهای آسیب پذیر بودنه انسان، اینه که همیشه در خطر تراژدیه. اما تراژدی لزوما پدیده ای “شرور” نیست، بلکه فقط یکی از پیامد های محدودیت های انسانه.

اما شر چیه؟ به نظر میاد که چیزهایی وجود دارند که بیشتر وابسته به قدرت انتخابن.

الیاده میگه جهان انواع مصیبت های هولناک رو سر آدم میاره اما در کنارش انسانم همیشه طوری رفتار میکنه که به جای بهتر کردن شرایط، اوضاع رو بدترم میکنه.

مثلا اگر پیامد های به حکومت رسیدن نازی ها رو ببینیم زیاد منطقی به نظر نمیرسه که اردوگاه کار اجباری رو از منظر اخلاقی تو همون دسته ای قرار بدیم که زلزله رو قرار میدیم. چون زلزله پیامد قوانین طبیعی ایه. در حالی که اردوگاه های مرگ نازی ها، به عنوان پدیده ای برنامه ریزی شده، لزوما ضرورتی نداشت که وجود داشته باشه و بودن شون جنبه ی اختیاری داشت.

بنابراین صرفا به خاطر حقیقتِ هولناک بودن جهان، نمیشه اونو “شر” هم به حساب آورد. ولی وقتی به سیرِ تاریخ بشر نگاه می کنیم، و تلاش میکنیم تاریخِ خونین و وحشتناک شو توضیح بدیم، مفهوم “تراژدی” به تنهایی کافی نیست. مثلا نمیشه همه وقایع رو با تکیه ی صرف به موضوعات محیط زیستی یا نادونیِ آدمیزاد نسبت داد. بلکه به نظر میرسه نیرویی در پسِ بعضی اعمال باشه که هر انسانی پتانسیل شو داره و هدفش رنجوندنه. یعنی نه فقط اینکه اجازه بدی رنج رخ بده، یا توش دخالت نکنی،بلکه اساسا هدفت ایجاد رنج باشه، به صورت یه عمل ارادی!

مسئله ی “شر” پیش فرض های عجیبی رو ملاک کارش قرار میده. مثلا اگه یه دانشمندِ علوم تجربی باشین، سر و کله زدن با مساله ی “آزادی انتخاب” کار سختیه. چون هیچ مدل جبرگرایانه ای، از مسئله ی آزادی انتخاب وجود نداره و ما نمی دونیم که چطور ممکنه.

با این وجود حقیقتِ آزادی انتخاب، از دیدِ پدیدار شناسانه معقول به نظر میرسه. اگه قرار باشه فقط یکی از گزاره های حقیقی درباره ی هستی، با تحلیلی ذهنی درست از آب در بیاد، اون همین حقیقتِ توانایی انتخاب، به عنوان یک اصل اولیه و مهمه. شاید بگیم که آزادی انتخاب فقط یه توهمه. میتونیم تجربه های ذهنیِ خودمونو حقیقی تلقی کنیم و اینطور فرض کنیم که “نه هنوز مدل های جبرگرایانه مون به قدر کافی پیشرفته نیستن.” البته هیچ دلیلی ام وجود نداره که از بین این دوتا، لزوما یکی رو مبنا قرار بدیم. شاید در نهایت هر دو، به یه اندازه قابل قبول باشن.

ضمنا باید اینم در نظر گرفت که وقتی تحلیل ساختارهای فیزیکی رو تو سطوحِ به اندازه کافی کوچک و ریز انجام بدین – مثل تو سطوح کوانتومی – میبینین که مدل های جبر گرایانه ی ما جواب نمیدن. پس جبر گرایی هم محدودیت های خودشو داره و تو سطوح خیلی کوچیک و خیلی بزرگ جوابگو نیست.

جردن پیترسون میگه البته من هیچ ایده ای ندارم که پیامد این محدودیت ها واسه مسئله ی آزادی انتخاب چیه؟ فقط میشه گفت که سطوح مختلفی از تحلیل وجود داره که مدل های جبر گرایانه نمیتونن توصیف شون کنن.

موضع مسیحیت اینه که حس آزادی انتخابی که فرد درونش احساس میکنه، حسه درستیه. و اینو نقطه شروعی واسه ی ساختن مدلی از جهان قرار میده. اشاره میکنه به داستان پیدایش، بعد از هبوط آدم، که خدا میگه “تقصیر چه کسی است جز خود او؟ قدر نشناس! او نزد من هر چه که می خواست داشت. من به او راستی و درستی بخشیدم. قادر به ایستادن بود اما آزاد برای سقوط.”

حرف خدا به قابیلم همین بود. انسان آشفته و آزرده میشه. پیچ و تاب میخوره و زجر میکشه. ولی مشکل اساسا از خودشه. اون میتونه چشماشو ببنده و هر بار که این کار و انجام میده، شخصیت ضعیف تری پیدا میکنه و تو ضعف، جهانِ اطرافش، بد و بدتر میشه.چون نمیتونه باهاش مقابله کنه و دوباره همون اشتباه های گذشته رو تکرار میکنه. با همون پیامدهای سهمگین. فقط کافیه از همون لحظه ی اول، چشماشو نبنده! تا این مشکلات واسه اش پیش نیاد!

حل شدنه این مشکلات دلیلش این نیست که جهان ناگهان از تراژدی خالی میشه، نه!

جهان تراژیکه چون شما موجودِ کوچک و آسیب پذیری هستین که جهان هر لحظه میتونه حساب تونو برسه. ایده اینجا اینه که شما میتونین بدون فاسد شدن تو همچین فضایی، حقیقت رو تحمل کنین. و این برای زندگیتان کافیه. این یعنی درسته که شرایط خیلی سختی پیش روتونه اما با وجود تمام این سختی ها در عین حال جالب زیبا و جذابم هست. و شاید اگه خودتونو به اون راه نزنین و فرار نکنین همین جوانبِ جالب، زیبا و جذاب، جوانب تراژیک زندگی رو براتون قابل تحمل کنه.

از دست دادن دین 

توصیف نیچه از وضعیتِ یه ذهن اروپایی تو اواخر قرن نوزدهم اینطوری بود: “تو شرایط وحشتناکی قرار گرفته ایم. خدا مرده. ما اونو کشته ایم.”

این معنی اش چیه؟ اینکه نقد های عقلانی باعث شد تا ساختارهای اخلاقی ای که در طول تاریخ رشد کرده بودن فرو بریزن.

ولی همچین حرکتی از نظر فلسفی عجیب بود چون این ساختارهای مذهبی اصولا بر یه پایه عقلانیت برقرار نشده بود که! و ما این پایه ها رو از بین برده ایم اما چیزی جایگزین شون نکرده ایم. پیامد همچین کاری چیه؟

نیچه جوابش اینه که “در برابر چیزی عظیم، یا باید خاموش ماند و یا باید با عظمت سخن گفت.”

میتونین این گفته رو به نوعی یه پیش بینی میدونین: پیش بینیِ جنگ های جهانی، ماجرای مجمع الجزایر گولاک و 60 میلیون کشته تو دوره ی شوروی و سیر کلی قرن بیستم و نبرد های بزرگ ایدئولوژیکی که شاخصه اش بود.

نیچه مطمئن بود این اتفاقا میفتن. اما از کجا میدونست ضرورتا این اتفاقا میفتن؟

“در برابر چیزی عظیم، یا باید خاموش ماند و یا باید با عظمت سخن گفت.”

وقتی ساختارهای باستانیِ مذهبی تونو از دست بدین، ظهور نیهیلیسم – پوچگرایی یا باور به “هیچ” – ضروری میشه. درست همون اتفاقی که تمام فرهنگ اروپا رو درنوردید.

چرا ظهور نیهیلیسم ضروری ایه؟ 

چون وقتی باور های شما یکباره زیر سوال برن، یه پیامدش اینه که اون باورهارو از دست میدین. اما اتفاق دیگه ایم میفته، و اون اینکه وقتی یه بار احساس کردین که باورهاتون گمراه کننده بودن، اینو تعمیم میدین، چون انسان تمایل به تعمیم دادن داره: این یعنی از گمراه شدن با یه عقیده ی اشتباه، باور خودتونو به طور کلی به “باور داشتن” از دست میدین. یعنی به خودتون میگین، من کاری ندارم که چی فکر میکنین، دنیا اونقدر جای هولناکیه که هیچ برداشتی ازش کامل نیست! این یعنی نهیلیسم: باوری که میگه هیچ ساختارِ معنایی ای کافی نیست.

میپرسین مشکل همچین نگرشی چیه؟ خب معلومه که هیچ ساختار منسجمی پیدا نمیکنین که کاملا کافی باشه! چون بیشترِ جهان، ورای شماس! شما توان گنجوندنِ تمام هستی رو تو باورهاتون ندارید!

شاید حالا مشکل تولستوی و داستان شو بهتر درک کنین. اون درباره فروپاشی عقاید مسیحی اش اینطور میگه: “هنوز پنجاه سالم هم نشده بود که این اتفاق – منظورش فروپاشی عقایدشه – افتاد. من قاعدتا باید به عنوان مردی کاملا خوشحال شناخته می شدم. همسری خوب، با محبت و محبوب داشتم و فرزندانی عالی و ملکی بزرگ که بدون هیچ گونه تلاشی از سوی من رو به رشد بود. دوستان و آشنایان برایم احترام قائل بودند و بیگانگان نیز ستایشم می کردند. حتی مشهور هم بودم. از هیچ نوع بیماری ذهنی یا جسمی هم رنج نمی بردم. بلکه برعکس، تواناییِ جسمی و ذهنی ای داشتم که کمتر کسی در سن و سال من داشت. به طوری که می توانستم پا به پای کشاورزان در مزارع به مدت هشت تا ده ساعت متوالی کار کنم، بدون اینکه فشار کار آزارم دهد.

با وجود چنین شرایطی به نقطه ای رسیدم که نمی توانستم به زندگی ادامه دهم و اگرچه از مرگ می ترسیدم تنها با فریب دادنه خودم بود که جلوی خودکشی را می گرفتم. اینطور به نظر می آمد که من پس از مدتی زندگی کردن و آوارگی کشیدن، به پرتگاهی رسیدم و به وضوح می دیدم که چیزی جز ویرانگی پیش رویم نیست. دیگر راه بازگشتی نبود و نمی شد ایستاد. نمی شد که چشم ها را بست تا فقط توهم شادی و زندگی باشد و واقعیت رنج و مرگ و نابودیِ مطلق را ندید. از زندگی خسته شده بودم. نیرویی قدرتمند مرا به نابود کردن زندگی به هر شکل ممکن هدایت می کرد. این فکر چنان وسوسه آمیز بود که تنها با زیرکی می توانستم خودم را از خود کشی باز دارم. با وجود این که مردی خوشبخت بودم، هر شب هنگام لباس عوض کردن، یعنی وقتی که در اتاق تنها می شدم، باید طنابی را از اتاق خارج می کردم تا مبادا خودم را از تیری که بین کمد ها بود حلق آویز کنم. دیگر به شکار با تفنگ نمی رفتم تا مبادا تسلیم وسوسه ی خودکشی شوم. خودم هم نمی دانستم چه می خواهم.

از زندگی می ترسیدم. تلاش می کردم تا از شرش راحت شوم اما در عین حال امید داشتم به من چیزی ببخشد. در وضعیت هولناکی گیر افتاده بودم. می دانستم که در مسیرِ معلومات منطقی چیزی جز انکار زندگی نمیابم و در راه ایمان نیز جز انکار منطق چیزی نمیدیدم. برای من این حتی غیر ممکن تر از انکار زندگی بود. طبق دانسته های عقلانیم، استنتاجِ درست این بود که زندگی جز شر چیزی نیست و همه از این حقیقت مطلع اند. شرایط روحی خودم را اینگونه می دیدم که زندگی من تنها یک شوخی احمقانه و شرورانه است که کسی دارد با من می کند. با اینکه وجود خالق را قبول نداشتم، این ایده که کسی مرا به عنوان یک شوخی احمقانه و شرورانه به این دنیا آورده به نظرم طبیعی ترین وصف شرایطم بود.

نباید فریب این شوخی را بخورم. همه چیز بیهوده است. خوشحال کسی است که هیچ وقت به دنیا نیامده. مرگ از زندگی بهتر است. باید خود را از زندگی رها کنیم. حال که از حماقت این شوخی آگاهیم و از آنجا که مردگان خوشبخت تر از مایند، و میبینیم که وجود نداشتن بهتر است، آنان که توانمندند می کوشند از هر وسیله ای استفاده کنند تا به این شوخیِ مسخره پایان دهند. با طنابی دور گردن، یا آب، یا

چاقویی در قلب، و یا با قطار.”

جردن پیترسون میگه یکی از نکته های جالب این متن اینه که تولستوی به یه اقدامِ عملی اشاره میکنه و اشاره اش به خودکشیه “طنابی دور گردن، آب، چاقو در دل یا قطار” همینو میگه. اما هیچ دلیلی نداره که همچین خشونتی رو فقط منحصر به اقدام علیه خودِ فرد تصور کنیم! اگه زندگی یه شوخی مسخره و شرورانه اس، چی جلوی شما را گرفته که “خیرخواهانه” به زندگی و زجر دیگران نیز خاتمه ندین؟

حداقل در تئوری، این یه نگرشِ خیرخواهانه اس.

اما نگرش دیگه ای داریم و اون نگاه زنی ایه که تو ت.س. الیوت، به دیدن مشاوری مییره که بهش میگه: “اگر در هوشیاری کامل، به نظرتان زندگی تنها زجر و درد است، ممکن است که در حقیقت هم همین طور باشد. اما این امکان نیز وجود دارد که جهان بینی شما آن را اینگونه می بیند.”

میشه گفت که این دیدگاه فروتنانه تری ام هست، چون جایگزینی واسه فکریه که بهتون میگه: “من میدونم چخبره. من دنیا با نگاه کردن درک میکنم. میدونم که معنایی جز رنج و دردِ بیهوده نداره. و این مدل من از جهانه و دلیلی نمی بینم که بذارمش کنار.”

ولی گزینه دیگه اینه که به خودتون بگین: صبر کن ببینم! همیشه این امکان وجود داره که من به طور کامل همه چیزو ندونم! و همچین قضاوتِ گستاخانه و قاطعی از وضعیتِ هولناک هستی ممکنه اشتباه از آب در بیاد.”

تو کتاب “بهشت گمشده” شرحی از روحیه “خصمانه” به این شکل وجود داره. تو این داستان شیطان میگه: “اول غرور و بدتر از آن جاه طلبی بود که موجب سقوطم شد.” و این پشیمونیه شیطانه موقعی که به جهنم فرستاده میشه. توصیفش از جهنم ام خیلی جالبه. نویسنده میگه “ساختار جهنم، نه به خاطر ذات خودشه که هولناکه، بلکه به خاطر فاصله اش از “خوبی” هولناکه.”

پس هرچی دور تر از آن چیزی که خوبی عه قرار بگیرین، به همون اندازه ام رنج خواهین برد. پس این فاصله از خوبی ایه که میزان رنج رو تعین میکنه.

داستان میگه “شیطان هر لحظه آزادی اینو داره که از جهنم خارج شه. فقط کافیه که اشتباه شو قبول کنه. ولی این تنها کاریه که اون تحت هیچ شرایطی حاضر به انجامش نیست.”

اینجا نکته ی دیگه ای هست که از این قراره: میدونیم بخشی از دلیلی که آدما یه نظامی عقیدتی دارن، اینه که بتونن به روابط شون با جهان ساختار بدن. این عقاید، حکمِ یه جعبه ابزار دارن. ما بازی ای میکنیم، که مطابق یه سری قوانین مشترک، می تونیم با هم همکاری کنیم.

می تونست طوره دیگه ایم باشه، ولی همینه که هست و خوبم کار میکنه. مطلقی درباره اش وجود نداره، جز همین حقیقت که وجود همچین ساختاری لازمه.

هر موقع که خطری واسه جهان بینی مون به وجود بیاد می ترسیم و طبیعی ام هست. هیچ عجیب نیست که تو همچین شرایطی واسه دفاع کردن از اون چیزی که از آنِ خودمون کرده ایم، بجنگیم. ولی در کنار این تفکر، یه میل کینه توزانه به تخریب – نه تنها تخریبِ آدمای دیگه و جامعه، بلکه حتی تخریبِ ساختار خود “تجربه” به شکل فعلی اش – میتونه تو فرد وجود داشته باشه.

اون وقت سوالی پیش میاد اینه که بهترین نقاب واسه پنهان کردنه تمایل به شر چیه؟

موثر ترین راهی که واسه پوشوندنه کارهای هولناک به ذهن میرسه اینه که اونا رو پشتِ نقابِ والاترین اخلاقیات پنهان کرد – و این دقیقا کاریه که فرد توتالیتر انجام میده. آدم توتالیتر از هراسش در موردِ جهان فرار میکنه، چون سیستم عقیدتیِ کاملی داره. بعلاوه میتونه خواسته ها و انگیزه های پنهانی شو – که همون انتقامه – در چارچوب ساختار تمامیت خواهی ارضا کنه – طوری که حتی از دیدِ خودشم مخفی بمونه. مثلا به خودش میگه “دلیل اینکه من تو شوروی تو سال 1920، اون همه کشاورز رو بی خانمان کردم، سوپ و غذا و پتو هر چیزی که سخت واسه اش کار کرده بودنو ازشون دزدیدم، این بود که میخواستم یه بهشتِ سوسیالیستی بسازم! پس کار خوبی کردم که وارد خونه هاشون شدم. نه کار بد!”

تا وقتی آدمی همچین باوری داشته باشد و یا حداقل جوری رفتار کنه که انگار همچین باوری داره، میتونه به چهره اش تو آینه نگاه کنه و هنوز به بازی ای که درگیره شه پی نبره. یعنی هر کار هولناکِ قابل تصوری رو می کنه! ولی بازم خودشو نه تنها خوب، بلکه خوب در درجاتی بالاتر از اون آدمایی که عذابشون داده، میبینه. و این توصیف متعارفی از اوضاع و اتفاقاتِ شوروی ایه.

خب چرا یک فرد ایدئولوگ میشه؟ چرا متحجر و متعصب میشه؟

خب چون این روش خیلی خوبیه واسه ساده کردنه جهان! فرد ایدئولوگ یه چارچوب داره و هر چی از اون چارچوب بیرون بزنه رو میبره! تا تو ساختارِ تحمیلی اش جا شه. اینجوری دیگه نیازی به فکر کردن نیست. این عالیه چون فکر کردن هم سخته و هم دردسر سازه و هم شجاعت میخواد. در ضمن آشوب رو به نظم کشیدن اصلا کار آسونی نیست! اگه همه چیز واسه تون منظم چیده شده باشه، دیگه نیازی نیست کار کنین.

نیچه حتی عمیق تر از اینم میشه. اون میگه وقتی که چارچوب تحمیلی خودتونو واسه دوست و دشمن میچینید، و دست و پاشونو میبرید تا تو چارچوب تون جا بگیرن، با این کار به بنیادی ترین و کینه توزانه ترین غریزه های خودتون اجازه میدین که جریان پیدا کنن. و در حین این کار به خودتون قاطعانه میگید که “این درست ترین کاریه که میشه کرد!”

به استالین نگاه کنید. کمتر کسی به خاطر همچین نگرشِ کینه توزانه ای به هستی، میتونه به این خوبی نماد کهن الگوی کینه توزی ی روحیه ی شر باشه. هر چند که گاهی افرادی رو هم میبینم که دقیقا نقطه مقابل استالین ان: شخصیت هایی مثل گاندی.

اما ماجرای فرد توتالیتر چیه؟ اون از ناشناخته ها میترسه و دلیل خوبی واسه این ترس داره. از طرفی سعی میکنه ساختار عقیدتی شو حفظ کنه. ترکیب این دوتا با اینکه شروع خیلی ساده ای داره، فوق العاده خطرناکه. هر چی بیشتر نیاز داشته باشین از ثبات ساختار عقیدتی تون مطمئن شین، از ناشناخته هام بیشتر خواهین ترسید. و هرچی از ناشناخته ها بیشتر بترسید، جسارت تون واسه امتحان کردن و کاوش کردن کم تر میشه. هرچی کمتر دست به کاوشگری بزنید، ضعیف تر میشین. چون دیگه اطلاعات جدیدی کسب نمی کنین. بنابراین هرچی ضعیف تر شین، نیازتون به حفظ چارچوب مرجع تون ضروری تر میشه، تا مبادا ذره ای صدمه ببینه.

این چرخه ادامه پیدا میکنه…. تا اینکه حس استقلال و توانایی تونو از دست میدین و خودتونو تبدیل به یه وسیله غیر قابل انعطاف و آلت دستِ مجموعه ی پروپاگاندا میکنین که شما رو هر چه بیشتر به سمت کینه توزی علیه هر چیزی که نمی تونید درکش کنید، می بره.

همچین مارپیچی به سرعت به سرازیری میفته و به سمت آشوبِ مطلق پیش میره. تعریفی که تو متافیزیک بهش میگن “جهنم”: “جهنم گودالی است بی پایان.” اما چرا؟

خب به خاطر اینکه جدای از اینکه شرایط تا چه حد واسه شما یا اطرافیان تون بده، همیشه با کارهایی میشه بدترشم کرد. همیشه میشه دیگرانو تا اندازه ای رنج داد. همیشه جای یکم لجاجت و انکار وجود داره که وضع تونو از قبلم بدتر کنه. و پایانی براش نیست. و این توصیف درستی از جهنمه!

هر اتفاق وحشتناکی رو هم که مثلا از زمان نازی ها بخونین یا ببینین، حتما میتونین مطمئن باشین که تو کتاب دیگه ای اتفاقی هولناک تر از اونم وجود داره که بهش بر بخورید. طوری که فقط وحشیانه ترین اشکالِ تخیل انسان میتونه حد و مرزی براش باشه.

سخت میشه منشا این فرایندِ مارپیچی که ازش حرف زدیمو ردیابی کرد. ممکنه بزدلی باشه: یعنی این تفکر که اونچه من توان درک شو ندارم و نمی فهمم، نباید اجازه وجود داشته باشه. ممکنه ایمان نداشتن باشه: یعنی این تفکر که به هر حال من کسی نیستم که توانِ روبرو شدن با این ناشناخته ها رو داشته باشم. بزدلی و ایمان نداشتن، همه دیگه رو تغذیه میکنن و سخت میشه گفت که مارپیچ دقیقا از کجا شروع میشه.

ولی نکته جالب درباره همچین فرایند های خود-ارجاعی ای اینه که نیازی به یک شروع تکان دهنده ندارند. یعنی چرخه اولش میتونه خیلی کوچیک باشه اما سریع اوج بگیره! نیازی نیست واسه رشد سریع، لزوما شروعِ تکون دهنده ای داشته باشه. این یعنی حداقل در تئوری، هر اشتباه کوچیکی، هر کجای این چرخه، باعث بزرگ شدن همچین مارپیچی میشه.

شاید بپرسین که آیا توتالیتر شدن لزوما ویژگی کساییه که به نحوی مورد تجاوز قرار گرفته ان؟ و جواب منفیه! چون تو زندگی هر کسی به اندازه ی کافی رنج و درد وجود داره که بتونه برداشت منفی شو از زندگی توجیه کنه.

چقدر باید بزدل بود تا بشه که از همه چی فرار کرد؟ اگر فکرشو بکنید اونقدر م بزدلیِ زیادی نمیخواد چون تو اکثر موقعیت های زندگی داریم مرتکب گناهِ ترک فعل یا غفلت میشیم. کارای زیادی هست که باید می کردیم اما نکردیم. و شاید از خودتون بپرسین تا چه حد می خواید سیستم عقیدتی تون سفت و سخت باشه؟ احتمالا جوابتون اینه که میخوام ثبات داشته باشه، چون اگه ثبات نداشته باشه وحشتزده میشم. با اینکه حرفِ قابل درکیه اما در واقع نشون از ضعفِ وجودی داره.

دقیقا همه ی اون اشتباهات کوچیکن که شما رو به این راه هدایت میکنه – و وجدان شما ازشون آگاهه.

اگه فکر می کنین همچین چیزی امکان نداره، باید به یاد بیارید که تو همچین فرایند هایی – مثل موج عظیم مرگ تو شوروی، یا آلمان نازی – اکثریت مردم دخیل بودند. حتی بدون اینکه اعمال شون تاثیر مستقیمی داشته باشه، با غفلت شون این نقش اساسی رو ایفا کردن!می دونستن، اما هیچ کاری نکردن و هیچ چیزی نگفتن.

به طور سنتی میگن ارتکاب جرم از گناهِ ترک فعل یا همون غفلت، عمل شرورانه تریه. اما جردن پیترسون میگه به نظرم دقیق برعکسش باید درست باشه: یعنی گناه ترک فعل بد تره. با هر دفعه غفلت یا فرار، دارید چیکار می کنین؟ وقتی از یه نازی چشم پوشی می کنین دارید چیکار میکنید؟ خب در واقع میدونین که از چی غفلت می کنین. از چیزی غفلت می کنین که قلمرو اش در حال گسترش به جاییه که تمایزش از جهنم نداره. و تعجب آورم نیست که شما میخواید ازش بگذرید. اما همین فرار کردن، احتمال وقوع شو چندین برابر میکنه!

اما حکومت های توتالیتر از کجا میان؟ ما واسه تبیینِ اعمال هولناکِ تاریخ، دنبال دلایل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی می گردیم. ولی باید به مشاهدات نیچه دقت کنیم که میگه: “برایم مهم نیست که در زندگی ات محروم بوده ای یا رنج کشیده ای. این ها برای نتیجه گیری مشخص کافی نیستند.”معنی اش اینه که نمیتونید بگید بین محرومیت اقتصادی و به قدرت رسیدنِ یه دولتِ توتالیتر رابطه علّی وجود داره. چون هر اتفاقی رو میشه به شکلای مختلفی تفسیر کرد.

میگه من فکر می کنم ما به این علت دنبال استدلالهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی می گردیم چون کار ساده ایه. یعنی با تحلیلی دور از واقعیتِ عملی و منحرف کردن توجه به سمت نیروهایی که خارج از کنترل تونن، دیگه نیازی ندارین که نگران کاراتون باشین! کارایی که در عمل، عاملِ واقعیِ این اتفاقاتن! ولی وقتی دیدِ تاریخی و خصوصا اسطوره ای داشته باشین، داستان واضح و اینجوری میشه:

هر بار که اشتباهی می کنید، و میدونید که این کار اشتباهه، ولی اصلاحش نمی کنید، جهان به جهنم نزدیکتر میشه؛ چه این اشتباه ناچیز باشه چه نباشه.”

حقیقت های مهم

داستان جالبی وجود داره به نام “در جست و جوی جام مقدس”. جام مقدس یه اسطوره ی انگلیسی ایه

و خیلی خلاصه، میگه جامی وجود داره که خون مسیح توشه. این جام خاصیتی رستگاری بخش داره و گم شده. شوالیه های شاه آرتور واسه پیدا کردنه این جام مقدس با همدیگه همراه میشن. و خلاصه داستانیه که درباره رستگاریه.

این یعنی دنیا نفرین شده. اما چیزی وجود داره که میتونه به عنوان ابزار رستگاری عمل کنه. و یا از دید استعاره ای، منبعی مفید و مغذیه پس به جست و جوش میرزه. داستان جالبه، میگه شاه آرتور و شوالیه های نجیب زاده اش به اتفاق هم دور یک میز گرد میشینن. دلیلش اینه که اونا – جدای از تفاوت مرتبه‌ی قدرت شون – در مسئله ای با هم برابرن. یعنی با اینکه داستان مبتنی بر وجود یه سلسله مراتب قدرته، اما ضمنا توش موضوعی ام وجود داره که ورای این سلسله مراتبه. تو شرایط عادی، هرکس جایگاه خاص خودشو تو سلسله مراتب قدرت داره اما وقتی نیازی همگانی وجود داشته باشه، اون وقت همه با هم برابر میشن.

خب، پس اونا دور یه میزِ گرد میشینن، و بعد به دنبال جام مقدس میرن. هر کدوم از شوالیه ها به نقطه ای از جنگل نگاه میکنن و سعی میکنن جایی رو انتخاب کنن که از دیدشون تاریک ترینه تا به سمتش حرکت کنن. بنابراین حرکت به سمت تاریک ترین نقطه، همون هدف ماموریت شونه.

مسلما هر کدوم نقطه ای متفاوت با اون یکی انتخاب می کنه، و دلیلشم اینه دنیا از دید هر شوالیه یکم متفاوت به نظر میرسه. ولی از دید روانشناختی، همه مقصدشون یکیه. و این مقصد همون جاییه که تو اسطوره و ادبیات ازش به عنوان “دل تاریکی” یاد میشه.

آیا واقعا هیچ علاقه ای به وارد شدن به تاریک ترین نقطه جنگل دارید؟ مسلمه که جواب این سوال منفیه چون تاریک ترین نقطه جنگل، دقیقا همون جاییه که شما کمترین تمایل رو بهش دارین و این در مورد همه صدق میکنه.

اما واسه پیدا کردنه جام مقدس، یا ابزار رستگاری، یا همون راه حل، باید منبع اضطراب و منشا بلا رو پیدا کرد و جزئیات شو فهمید تا اینکه تیکه ای از اطلاعات که از شما در مقابل اژدها تو اون “دلِ تاریکی” محافظت میکنه پیدا کنین.

به عبارت دیگه وقتی چارچوب مرجع شما به خاطر چیزی که درک نمی کنید – مثل یه چالش جدید – فرو می پاشه و شما باهاش شجاعانه و فروتنانه روبرو میشید، و ازش فرار نمی کنید، آن وقت موقعیتی واسه یادگیری به دست میارید. و از آن نبرد – یا اون وضعیت – میتونید چیزی استخراج کنید که به شما اجازه مقاومت در برابر شو بده.

شاید بپرسید که چرا باید همچین حرفی رو باور کرد؟ جوابم به شما اینه که اولا تا چیزیو امتحان نکرده اید ردش نکنید. و ثانیا اینکه این کار دقیقا همون کاریه که هر روز تو روانکاوی بالینی انجام میدیم و به نظرم واسه تاییدش تعداد قابل توجهی سند تجربی داریم. به مراجعینی که از اضطراب یا حتی افسردگی رنج میبرن، یا هرکس دیگه ای که از چیزی فرار میکنه، گوشزد می کنیم که دلیلی واسه فرار وجود نداره. بهش میگیم باید اینطوری پیش بره: اول مشکل و به تیکه های کوچیک و قابل هضم خرد کند و یکی یکی، هر کدام شونو بررسی کنه. در نهایت چیزی که بهش پی می برید این نیست که به اضطراب عادت

قراره بکنین – این تئوری احمقانه ایه – بلکه اونچه میفهمید اینه که قبلا فکر میکردید آدمی هستید که باید فرار کنه، اما الان فردی شدین که میتونه وایسته و با وجود اضطرابش، چیزه نویی یاد بگیره!

و اگه این حقیقت و یاد بگیرید، دیگه دلیلی واسه مضطرب بودن باقی نمیمونه، یا حتی مهمتر اینکه اگرم مضطرب بمونین مشکلی نیست، چون معنیه اضطراب این نیست که قراره زندگی تون تموم شه! بلکه فقط یعنی به مرز خودتون رسیده اید – مرز بین دانسته هاتون و ناشناخته ها – و میتونید چیز جدیدی یاد بگیرید که حالا قابلیت یادگیری اش در شما هست.

با همچین روشی، موارد زیادی تو رواندرمانی هست که ترس های فوبیا مداوا میشن – حتی فوبیاهای پیچیده ای مثل آگورافوبیا (یا هراس از مکان های بسته و شلوغ – به نوعی هراس از همه چیز و همه کس). اونام از همین طریق طریق قابل مداوان.

فرض کنین که تو کل زندگی تون از هیچ اشتباهی، حتی یبارم غافل نشین،حتی یه بار! اینجوری که هر وقت یه اشتباهی ازتون سر زده، بهش پرداختین و اگه تونستین، اصلاحش کرده این. حالا سوال اینه که با همچین رفتاری به چجور آدمی تبدیل میشدین؟ آیا از تمام مسائل وجودی رنج میبردین؟ آیا مستعد اضطراب بودین؟ چه جور کسی میشدین؟

جردن پیترسون میگه من فکر کنم فقط یکی دو مثالِ واقعی از همچین آدمایی رو بشناسم. یکی شون که قبلنم در موردش گفتم، الکساندر سولژنیتسین بود. رمان نویس روسی که تو بازداشتگاه های مجمع الجزایر گولاک مینشست و در حالی که داشت گرسنگی می کشید به شرایط بدش فکر می کرد. اون از خودش می پرسید چطور شد که من سر از اینجا در آوردم؟

جواب ساده‌ای که می شد داد این بود که استالینِ مخوف تو رو به اینجا کشونده! به همین سادگی. تو بی تقصیری! استالین عه که مشکل داره!

ولی به جاش سولژنیتسین با خودش گفت اگه خودمو فقط قربانی بدونم دیگه کاری از دستم بر نمیاد! و از اونجایی که اینجا وقتِ زیادی دارم، ذهنم ام مشغول نیست، میتونم با خودم بازی کنم. بذار وانمود کنم که دلیل این اتفاقات ناخوشایندی که واسم میفته – حتی اتفاقات هولناکی که تحملش سخته – این نیست که من قربانیِ سرنوشتی بیرحم و سراسر شر ام. بلکه بیا فرض کنیم به خاطر کارای خودمه که اینجام.

بنابراین اون با خودش تصمیم گرفت تمام زندگیشو قدم به قدم و با جزئیات کامل مرور کنه و سعی کرد هر کجا از چیزی سرسری عبور کرده یا کاری که باید و انجام نداده رو یادش بیاد. نه به خاطر پایبندی به یسری قوانین اخلاقیِ دلبخواه، بلکه فقط به این خاطر که بتونه بفهمه کجا و کی به “زندگی” اش و به “هستی” اش بدهکاره!

سولژنیتسین میگه پانزده سال سعی کرد تا تمام گره هایی که تو مغزش بود و باز کنه. یکی از نتایج این کار این بود متوجه آدمایی دور وبرش شد که حقیقتا ستایش شون میکرد. اونا به طور غیر قابل باوری استوار بودن. طوری که تو وحشتناک ترینِ شرایط ام سر خم نمی کردن. درسته که عوضی ترین نگهبانای زندان به راحتی میتونستن بکشن شون، اما نمی تونستن بشکنن شون!

اون از این خصلت چیزی یاد گرفت. این داستان خوبیه، چون سولژنیتسین تو بدترین شرایط ممکن بود، طوری که سخت میشه بدتر از اونو فرض کرد. به ندرت میشه چیزی بدتر از کمپ های بازداشتگاه های گولاک تصور کرد. سرمای سیبری، گشنگی، کار کشیدن تا سر حد مرگ، اونم کارهای بی ثمر صرفا واسه خدمت به استالین. گولاگ ها واقعا بد ترین جان.

سولژنیتسین می گفت که حتی تو همچین شرایطی، کسایی بودن که می تونستن موفق باشن و خصوصیات ستودنی‌ای از خودشون نشون بدن. اون میگفت وقتی فهمیدم در اشتباهم، اون موقه بود که تونستم این آدما رو پیداشون کنم و ازشون یاد بگیرم. بعد از این بود که شروع کرد به نوشتنِ کتابش در مورد مجمع الجزایر گولاک کرد. کتابی که اول تو غرب منتشر شد و بعد ها تو شوروی و قطعا یکی از عوامل فروپاشی شوروی بود. 

جالب نیست؟ یه زندانی روسی که داره از گرسنگی میمیره، به خودش میگه شاید تو ایجاد همچین شرایطی نقشی داشته. این حرفش جدی بود. اینطور نبود که با شک و تردید در موردش فکر کنه. شاید به طور تصادفی مسئولیتی متوجه اش باشه! و واقعا فکر میکنه ممکنه مسئول همچین شرایط وحشتناکی باشه که به سختی میشه چیزی بدتر از اونو تصور کرد. با اینکه نمی دونست دقیقا چطور، ولی از اونجایی که در رنج بود با خودش می گفت که ممکنه مقصر باشه و شایدم بتونه مشکل رو حل کنه.

سولژنیتسین آخرش اینطور نتیجه گرفت و البته تو این نتیجه گیری تنها هم بود، که اگه یه نفر بتونه به دروغ هاش پایان بده، میتونه مسبب فروپاشیِ یک حکومت استبدادی شه!

داستان زندگی الکساندر سولژنیتسین رو تو یه نویسنده ام تعریف کردیم، اگه دوست دارین گوش کنین. این جمله رو میتونید از منظر استعاری ام نگاه کنید، چون شما همون قدر قربانی استبداد های خودتونین، که قربانی استبداد دیگران!

“شاید اگه به دروغ گفتن تون با ترکِ گناهِ غفلت پایان بدین و از مسائل غیر معمول چشم پوشی نکنین، و مستقیما باهاشون رو در رو شین، دیگه نه خودتون و نه دیگران قربانی استبداد نشن.”

قدرت درون

معنای زندگی یه آدمو سخت میشه تا لحظه های آخر زندگی اش بیان کرد. چون تیکه های این پازلِ داستانِ زندگی، تا آخرین لحظات مشخص نیست که قراره چطور جفت و جور شن. به نظرم واسه همینه که مسیحیان و به خصوص کاتولیک ها معتقدند فارغ از اینکه در گذشته چیکار کردین،هیچ وقت

واسه رستگار شدن دیر نیست.

شاید این کلک مسخره ای به نظرتون برسه که میشه هر کار خلافی کرد، بعد آخرش خودتونو جمع و جور کنین و تمام گناهان تونم بخشیده میشه. اما اگه به زندگی به عنوان یه داستان نگاه کنین، تصور همچین چیزی سخت نیست.

برای هزاران سال این داستان ها همراه مون بوده ان. اگه قرار بود به این راحتی پایان پذیر باشن، تا حالا دوام نمیاوردن. اولش اینو بهتون گفتم که بیاید این فرضو در نظر بگیرید که شاید بیشتر از یه روش واسه نگاه کردنه به جهان وجود داشته باشه. یکی از اینا، نگرش ماده گرایانه اس – یا در واقع همون نگرش علمی که میگه جهان متشکل از اشیاء منحصر به فرد و فاقد هرگونه ارزش ذاتیه. تو نگرش ماده گرایانه مسئله ی معنا جایگاهی نداره.

نگرش دیگه ای که درباره اش حرف زدم و بشر به همون اندازه ی یا بیشتر از نگرش ماده گرایانه، در طول تاریخ برای رشدش وقت گذاشته، نگرش روایت گونه به جهانه – نگرشی که طبیعتِ تجربیات رو مقدم بر طبیعتِ اشیا در نظر می گیره؛ یعنی تجربه هارو واقعی میدونه حتی با وجود اینکه شامل چیزای غیر ملموس، مثل طبیعتِ تکون دهنده‌ی احساساتیه شاید خلاف اراده تونم باشه، مثل حالت های انگیزشی، رویاها، ایده آل ها و یا همه اون چیزایی که رفتار شما رو برمی انگیزن. نگرش روایت گونه به جهان، این حس رو به شما میده که زندگی از جهت و هدفی برخورداره. کسایی که رو سیستم احساسی-ادراکی انسان تحقیق میکنن به این نکته پی برده ان که تعبیر و تبدیل کردن جهان صرفا به مجموعه ای از اشیاء کارِ خیلی سختیه! به قدری مشکله که ما تا حالا موفق به ساختن دستگاهی که بتونه همچین کاری انجام بده نشده ایم.

نتیجه این میشه که وقتی به جهان نگاه می کنیم، نه فقط سیستم بصری، بلکه تمام سیستم های حرکتی و احساسی مونم تو شکل دادن به این نگرش درگیرن! مثلا وقتی به چیزی مثل یک صندلی نگاه می کنین – که فقط یه شیء عه روبه رو تون – در واقع سیستم های مکانیکی و حرکتی تونم که واسه نشستن رو صندلی ازشون استفاده میکنین، تو عمل مشاهده و درکِ صندلی درگیر میشن!

یا همینطور وقتی به چیزی نگاه می کنین که نمی تونین بفهمین اش، اون چیز شما رو میترسونه و بهش واکنش نشان میدین. شما با بدن و با احساسات تون اونو مفهوم بندی میکنین، قبل از این که هیچ ایده ای در موردش به عنوان یه شی‌ء فیزیکی داشته باشین.

پس این ایده که میشه عقلانیت رو برتر و متمایز از احساس و ادراک دونست, قطعا اشتباهه!

ما امروز میدونیم که حتی “فکر کردن” بدون برانگیخته شدن ممکن نیست! نمیتونین به جهان نگاه کنین بدون اینکه برانگیخته شین. این یعنی شما همواره جهان رو از طریق یه لنز، یا یه دریچه ی محدود میبینین. چاره ایم جز این نیست چون نمیشه همچین جهان پیچیده ای رو با یه نگاه درک کرد. شما جهانو فقط تو بخش های کوچیکِ زمانی و مکانی می بینین. و حتی باید اونو به اجزایی محدود کنین که در لحظه مفیدن و به کارتون میان.

دقیقا نمیدونیم چطوری این کارو میکنیم .اما میدونیم واسه یه نوزاد، سال ها و سال ها کار و تمرینِ

ادراکی لازمه تا بتونه قابلیت تفکیک بین اشیا رو یاد بگیره.این در واقع تنها کاریه که تو 2-3 سال اول

زندگی تون انجام میدید. این فرایند به همون پیچیدگیِ یادگیریِ زبانه و شاید حتی پیچیده تر! بیشتره این فرایند، محسوس نیست و نمیدونیم چطور بچه ها قادر به انجام شن. وقتی بچه ها شروع به صحبت میکنن، این فرآیند تموم شده و دیگه خودشونم نمیتونن بگن که چطوری از پس اش کار بر اومدن.

زمان زیادی طول میکشه تا بتونیم جهان اشیاء رو درک کنیم. شما همه چیزایی رو که تو جهان مربوط به هدف تون نمیشه، نادیده میگیرین و فقط به چند تا چیز محدودی که مربوط به هدف تونه دقت میکنین.

واقعیتی وجود داره و اونم اینکه خودِ این دریچه هایی که ازش جهان رو میبینین، با تغییر حالات انگیزشی و یا تغییرات درونی تون میتونن تغییر کنن. مثلا اگه گشنه یا تشنه باشین، اگه مجذوب کسی شده باشین، یا حتی کسی براتون داستانی تعریف کرده باشه، ممکنه باعث شه خودتونو با اون چارچوب انگیزشی وفق بدین و از اون دید به دنیا نگاه کنین. 

ما امروز از نحوه ی کارکرد دستگاه عصبی واسه ممکن کردنه همچین چیزی آگاهیم و درباره شم صحبت کردیم. ما قادریم چارچوب های مرجع انگیزشی مونو بارها تغییر بدیم و اینکار بهمون قابلیت درک دنیای افرادِ دیگه رو میده. میشه به جهان از بی نهایت زاویه‌ی مختلف نگاه کرد. در واقع شما از این دریای غنی، هرچی رو که واسه رسیدن به اهداف تون لازم دارین، جدا می کنین. فکر میکنم این بخشی از قدرت ابتکارِ بی حد و حصر بشره که که میتونه همچین کاری بکنه.

جهان واسه ما ثابت نیست. هیچ وقت نمیدونیم چی قراره با خودش بیاره. مثلا همین صد سال پیش اگه کسی میگفت می توان از شن، دستگاهی ساخت با صفحه ای روش، که مساحتش فقط چند سانتی متره مربعه، و اگه به تعداد مردم از این دستگاه وجود داشته باشه، اون وقت همه‌ی آدمای کره زمین می تونن باهاش بهم دیگه متصل شن، و همه میتونن کتابخوانه‌ای بی نهایت بزرگ از مطالب و رو هر کدوم از این دستگاه ها داشته باشن، بهش جواب میدادن که همچین چیزی غیرممکنه. ولی غیر ممکن نبود. حقیقت اینه ما همچین دستگاه های فوق العاده قدرتمندی رو در قالب کامپیوترا تونستیم از هیچ بسازیم، و این آدمیزادو به این فکر وادار میکنه که “هیچ” دقیقا چیه که میتونیم همچین ساختارایی رو از درونش خلق کنیم. چون به نظر میاد این “هیچ” مدام داره فهرست جدیدی از ویژگی هاشو بهمون نشون میده. ویژگی هایی که به نظر نامحدود میرسن.

حتی درک صرفا عینیِ فعلی مون از جهان به ما نشون داده که خودِ اشیاء هم خیلی پیچیده تر از اون چیزی ان که ما اولش فرض میکردیم – حتی واسه ماده گرایان و رئالیستا. چون فلسفه ی اونا – یعنی نگرش جبر گرایانه – فقط واسه تحلیل سطوح بزرگتر از ذرات زیراتمی صدق می کنه. تو سطوح کوچیکتر تئوری جبرگرایانه برقرار نیست. و “مواد”ی که همه چیز از اون تشکیل شده ان به قدری مبهم ان که ما حتی نمیتونیم درکشون کنیم، یعنی به نظر میرسه به جای اینکه که داستانِ جهان، وابسته به اشیا باشه؛ این اشیا ان که وابسته به جهانِ داستان ان. حداقل با تعبیر خاصی میشه گفت که این روایت افسانه هاس که واقعی تر از آب در اومده. بماند که مفهوم “واقعی” مبهمه.

نکته دیگه ای که بهش اشاره کردیم، مشکل اصلی زندگی، مواجه شدن با چیزهایی که می شناسید و می فهمید نیست، بلکه ناتوانی از درک ناشناخته هاس اون موقه که باهاش روبرو میشین. یه مثال خوب براش، مثال انفجار برج های دو قلو تو آمریکاس که مردم نیاز داشتند بارها و بارها اونو “ببینن” اگه از یکی می پرسیدین چیو داره نگاه میکنه، می گفت دارم فرو ریختن برج های دوقلو رو نگاه میکنم. ولی اگه می پرسیدین چرا بارها و بارها این تصاویر و نگاه می کنین، جواب شون چیزی از این قبیل بود: “باورم نمیشه! باورم نمیشه که همچنین اتفاقی داره می‌افته!”

 منظورشون چیه؟ یعنی هر چی که اینجا تو این حادثه اتفاق افتاده – هر چیزی که منفجر شده – خارج از توانایی درک منه و نمی تونم تو یه مدلی جاش بدم. به خاطر همینه که باید دوباره و دوباره اونو در معرض دیدم بذارم تا بالاخره بفهمم این دقیقا چیه که داره سقوط میکنه. این چیه که داره میریزه پایین؟ آیا فقط برج هان؟ آیا فقط اون بیست هزار انسانن؟ آیا این سیستم دارایی ایالات متحده اس که داره فرو می پاشه؟ و یا ثبات جهان غربه؟ یا این شروع جنگ جهانی سومه؟

این چیه که وقتی نمی فهمیدش بهش خیره میشید؟

سوال بعدی اینه که چطور به همچین چیزی واکنش نشون میدین؟ بیشتر واکنشاتون جسمانیه تا ذهنی. و نه از طریق سیستم ادراکی یا تفکر – بلکه از طریق احساسات و جسم تونه که واکنش نشون میدین. یعنی عرق میکنین، هول میشین، افسرده میشین، احساس آزردگی و شرم میکنین. و خودتونو واسه یه فاجعه آماده میکنین – این دقیقا یعنی استرس. همه این واکنش ها در واقع غیرشناختی‌ان. به این معنا که وقتی با ناشناخته ای برخورد میکنین، اولین راه شما واسه درکش، احساسی و جسمانی ایه. شایدم هیچ وقت نتونین درکش کنین. اتفاقی از این دست، یا بدتر، ممکنه فرد رو به قدری سردرگم کنه که هیچ وقت ازش جون سالم به در نبره. مثلا تو افرادی که همسر شونو از دست میدن – به خصوص کهنسالان – می بینیم که احتمال فوت تا یه سال بعد از فوت همسر, در اثر یه حمله قلبی یا چیزی مثل اون به طور قابل توجهی زیاد میشه، چرا؟ چون چارچوب ادراکی شون اون قدر به وجود همسر شون، کسی که مثلا 25 سال باهاش زندگی کرده ان، وابسته اس که اضطراب و ابهامِ به وجود اومده بعد از مرگ ناگهانی اش، به قدری شدیده که بدن شون از لحاظ فیزیولوژیکی نمیتونه تحملش کنه و به همین خاطر می میرن.

وقتی کوچکترین درکی از متزلزل شدنه پیش فرض ها پیدا میکنین، تازه میفهمین که چرا آدما تا این اندازه واسه دفاع از ایدئولوژی ها و قلمروی عقایدشون انگیزه دارن. چون اینا نگرش تون به دنیان و داستان زندگی تونو میسازن. نمیشه که پایه های فکریِ آدم مدام متزلزل شن، چون این، همه چیزو به آشوب میکشه، شرایط هولناک میشه، و مضطرب و پریشون از هورمون کورتیزول اشباع میشین. این واسه بدن تون خیلی سخت و مضره. مثلا میدونیم که وقتی مدام تو شرایط تهدید و تنبیه قرار میگیرین، مثلا وقتی افسرده این، مقداری زیادی کورتیزول ترشح میکنین – کوتیزول هم هورمونه استرسه و هم سمی ایه که هر چی بیشتر ازش تولید شه، تعداد بیشتری از سلول های مغز، که تو حافظه نقش کلیدی دارن و بهشون نیاز دارین، نابود میشن. عارضه ی دیگه ای که ترشح کورتیزول داره اینه که سیستم ایمنی تونم صدمه میبینه. و کلن به خاطر مسمومیت ناشی از کورتیزول، انواع و اقسام ضررای دیگه به بدن میرسه. مثلا افزایش احتمال بیماری های قلبی-عروقی، افزایش احتمال سرطان. جدا از همه‌ی اینا، ترشح مداوم کورتیزول ابدا دلچسب نیست و میشه گفت بدترین اتفاقی ایه که میتونه براتون بیفته.

وقتی اتفاقی که نمیدونید چیه براتون میفته و چارچوب تون فرو میپاشه، یا غافلگیرتون میکنه یا شما را به برزخ می فرسته – یا هر استعاره ی دیگه ای که ترجیح میدین بگین – این کار تونو خراب میکنه و شما رو به وضعیتی میرسونه که حاضرین هر کاری بکنید، فقط باهاش برخورد نداشته باشین. ولی در عین حال همیشه این احتمال هست که تو دل این آشوب چیزی وجود داشته باشه که ما واقعا لازمش داریم. اون وقت تو همچین شرایطی منطق مون چیه؟ چیزی به این شکله: وقتی به جهان نگاه می کنیم فقط پاره ای از اونو می بینیم و چه خوب که اینطوریه. چون جهان اونقدر بزرگه که توش غرق میشیم و اغلب همین یه پاره، برامون کافیه. اما تمام اطلاعاتی که در طول عمرتون جمع کرده‌این تا خودتونو باهاش بسازین و به زندگی تون ثبات بدین، حاصل تواناییِ شما تو کاوش و اکتشاف اون چیزایی بوده که براتون ناشناخته بوده ان. و این قابلیت همیشه همراه تونه.

اینکه چقدر اکتشاف یا کسب اطلاعات میکنین مهم نیست. همیشه مقدار بیشتری اطلاعات واسه بدست آوردن وجود داره. یعنی اگه به مشکلی برخورده این و فهمیده‌این که راه تون مسدود شده، با وجود اینکه ترسناکه، امکان اینم هست که قلمروی تازه ای از امکان های جدید رو به روتون باز کنه. و این امکان ها میتونن به عنوان منبعی غنی از اطلاعات، جواب هایی به مشکلات تون داشته باشن.

میگن: “خدا گر ز حکمت ببندد دری را/ ز رحمت گشاید در دیگری را”

جردن پیترسون میگه دوست دارم به یه موضوع دیگه ام فکر کنید: خدایان کهن مثلا مارس – الهه جنگ، یا ونوس الهه عشق رو در نظر بگیرید. همگیِ اینا امروزه واسه ما درونی شده ان. ما میدونیم که عصبانیت یه حالت روانیه و عشق هم همینطور. ولی وقتی به سنت های بزرگ دینی نگاه میکنیم – مثلا به مسیحیت و بودیسم به عنوان دو تا نمونه – همچنان به این ایده بر می خوریم که شخصیت هاش نمایانگره موجودیتی خارجی ان، نه درونی. شاید بگین این که خیلی ایده ی بدوی‌ایه. و به همان اندازه پیش پا افتاده اس. اما باید اینم مد نظر داشته باشین که جسمانیت پیدا کردنه این ویژگی ها تو یک فرد ضروری ایه. چون این داستان ها درباره ی طبیعتِ مسئولیت هایِ اخلاقی افراده.

نکته ای که وجود داره اینه که: هستیِ همه چیز وابسته به هستیِ یه مشاهده کننده ی محدوده که دیدن در چارچوبی خاص رو ممکن می کنه. بدون همچین چارچوبی همه چیز یکسانه و تفکیک و تمایز معنایی وجود نداره. پیامد وجود همچین چارچوب محدود کننده ای – که آگاهی رو ممکن میکنه و قطعا ام دایره ای تنگ و ناکافی ایه، آسیب پذیریه. پس چون محدودیت از هستی جدانشدنی ایه، رنجم با هستی، گره خورده.

داستایوفسکی به صراحت می گفت: اگه به شما هر چی که دل تون می خواست می دادیم، مثل خونه ای بزرگ، بدون اینکه مجبور باشین کار کنین و نگرانی ای داشته باشین. و کارتون فقط تلوزیون دیدن و حفظ بقا باشه، آیا راضی میشدین؟

و جواب خودش منفی بود. چرا؟ خب چون انسان اساسا موجودی قدر نشناس و دیوانه اس. اگه به انسان پناهگاهی کاملا راحت و مناسب بدهین، در حالی که هیچ دغدغه ای نداشته باشه، اولین کاری که می کنه – درست مثل آدم و حوا و یا بودا – اینه که به این طرف و آن طرف، میره دنبال سیب یا مار با هر دردسر دیگه ای، تا چارچوب شو – هرچقدرم که آسایش توش داشته باشه – تکه پاره کنه و دست به

یکم تفریح و آشوب بزنه.

پس شاید هدف از زندگی، گریز از آشوب نیست. چون ما از آشوب اونقدرام بدمون نمیاد. آشوب سرگرم مون می کنه، ما رو بیدار و خودآگاه نگاه میداره. سرمونو با چیزی گرم میکنه که بی پایانه. پس شاید جواب این باشه: هم چارچوب مطلق رو فرامو نکن و هم آشوب مطلق رو. نقطه تعادلی که درست وسط این دوتا سو نشونه بگیر. یه پاتو جایی نسبتا محکم بذار و پای دیگه تو جایی هیجان انگیز و خطرناک. این موقعیت ایده آله!

دقیقا همچین حالتیه که شما رو در برابر بزرگترین مسائل غیر عادی مثل مرگ، آسیب پذیری، و فانی بودن تون مقاوم میکنه – حالتی که بین نیروهای آشوب و نظم و یا بین یین و یانگ در تعادلید.

چطور میشه فهمید تو این تعادل قرار داریم یا نه؟

در واقع سوال اصلی اینه که چطور بدونیم به اون نقطه رسیده ایم یا نه؟ ساده اس. باید با چشمای باز نگاه کنید. همان طور که سولژنیتسن نگاه کرد. به یاد بیارید که چیزایی هست که نمی دونید. یش فرض هارو کنار بگذارید و ببینید دانسته هایتان چیه ان؟ خودتونو از حقیقت پنهان نکنین. چون به هر حال به همیشه این چارچوب‌ها محدود و شکننده‌ان. فقط تماشا کنید. باید از خودتون بپرسین کِی‌ها احساس فلاکت نمی کنین؟ احتمالا وقتی که سرتون با چیز جالبی گرمه. وقتی اینطور به چیزی جذب میشید، دلیلش براتون واضح نیست. انگار اون چیز، شما رو تسخیر میکنه. پدیده “تسخیر شدن” دقیقا چه ویژگی ای داره؟ وقتی درگیر چیزی یا غرق در اون میشید، دیگه از خودتون آگاه نیستین. بیشتر شبیه به یه بچه میشین. به خاطر همینه که انگار بچه ها در لحظه جاودانه‌ان.

“وقتی درگیر کاری ام دیگه به خودم فکر نمی کنم و خود آگاهی مو از دست میدم. زمان از دستم در میره، کاری که در حال انجام شمو ساعت ها میتونم انجام بدم. از دنیای دورو برم بی خبرم. و حتی نیاز های اولیه امم اولویت شونو از دست میدن. مشغول بودنم، همه چیزای دیگه رو به یه زمان دیگه موکول میکنه.”

شاید با خود فکر کنید که همچین حالتی، بیشتر از ده دقیقه تو چند روز پیش نمیاد. مخصوصا وقتی حال خیلی خوشی ندارید، ولی همین که این گه گاهی اتفاق میفته، یعنی ارزش توجه شما رو داره. منظورم اینه که اگه تجربه ی درونی تون نشون میده همچین قابلیتی در شما وجود داره تا به همچین حالتی برسین، پس کافیه ارزش و توجه بیشتری بهش بدین. شاید بشه گفت که احساس اخلاقی هم از این جا نشات می گیره. چی شما رو به خودش جذب می کنه؟

شاید اون غیرمعمول ترین چیزی باشه که میشه تصور کرد. شاید پدر مادرتون باهاش مخالفن. دوستاتون باهاش مخالفن. و حتی خودتونم وقتی می نشینید درست بهش فکر می کنید می بینید باهاش مخالفید. ولی با این حال واقعیتی وجود داره که داره شما رو به اون کار وا میداره! شاید از خودتون بپرسین چطور میشه به این حس اعتماد کرد؟

سوال خیلی سختیه. من مدت ها گزارش هایی درباره ی قاتلای زنجیره ای میخوندم. چون خیلی کنجکاو بودم بدونم که انگیزه‌شون چیه؟ اونا از خیلی جهات، موجودات عجیب و غریبی ان. و به خاطر همین همیشه بحث درباره شون بین مردم داغه.

ممکنه نگران شید و فکر کنید که علایق و تمایلات تون قابل اطمینان نیستن. شاید شما رو به مسیری هدایت کنن که واقعا نمی خواستید ازش سر در بیارید. اما چطور میشه اینو فهمید که اگه به خودتون اجازه ی بالفعل کردنه قابلیت هاتونو بدید، سر از جای خوبی در میارین؟ اینجاست که به قسمت دوم ماجرا می رسیم: بیایید فرض کنیم که شما یه دستگاه زیستی هستین که فوق العاده ظریف کوک شده – یه چیزی شبیه یه کامپیوتر. اگه به کامپیوتر اطلاعات اشتباه بدین، خروجی اش میشه؟ اشتباه! درسته؟

فرض کنید کارتون گیر همچین دستگاهی افتاده و اون قدرم پیچیده اس که نمی دونید دقیقا چطور سر از همچون وضعی در آورده اید، با این وجود گاهی مجبورید با رد کردن بعضی چیزا، از یسری اطلاعات صرف نظر کنید، یا حتی اطلاعات نادرستی به خورد دستگاه بدید. تو همچین شرایطی چه اتفاقی میفته؟ اگه سیستمهایی که جهت گیری شما و تمایلات تونو تعیین میکنن به خاطر برقراری ارتباطی دروغین و اشتباه همراه با خودتون بیمار شن، چه اتفاقی میفته؟

به خاطر همینه که فرایند رستگاری، جنبه ی اخلاقی به خودش میگیره – جنبه ای که سخت،طاقت فرسا و جدی ایه. وقتی کارای خاصی رو انجام میدین، اونقدر درگیرش میشین که همه ی دلواپسی ها و نگرانی های وجودی تون از یاد میبرید. ما اینو از لحاظ بیوشیمی ام می فهمیم. میدونیم وقتی به کاری یا چیزی علاقه دارین، بدن تون دوپامین ترشح مکنه. این یه حس فوق العاده اس و تاثیرات عاطفی مثبتی بر ما داره، مثلا اعتماد به نفس بیشتر، سیستم ایمنی فعالتر، حافظه ای بهتر، یادگیریِ مفید تر و هر چیزی که فکرشو بکنید.

در ضمن دوپامین خاصیت ضد اضطراب و مسکن هم داره، یعنی اگه چیزی شما رو تحت تاثیر قرار داده و درگیر خود کرده باشه، ترشح دوپامین از لحاظ بیوشیمیایی شما را در برابر یاس، افسردگی، درد، و تهدید مقاوم تر می کنه. دلیلش این نیست که دوپامین دید تونو کور میکنه.اصلا اینطور نیست. به خاطر اینه که سیستم عصبی شما به صورت بهینه تنظیم میشه تا بتونه به ماکزیمم شکل ممکن خودشو مقاوم کنه. شاید این سوال براتون پیش بیاد که ماکزیممِ مقاومت یعنی چی؟

ما جواب این سوالو نمیدونیم. چون مثل مارپیچی بی انتهاس. نمیشه دونست که نهایتش قراره به چی برسه. ولی یسری نمونه های تاریخی داریم که میتونیم بهشون اشاره کنیم.

اگه به اینجور نگرشی باور دارین، یعنی تصمیم گرفته اید که این قاعده ای که الان میخوام بگم براتون قانع کننده و تکون دهنده و قابل قبوله.حالا قاعدهه چیه: “شما  قراره همیشه به مشکلات غیر معمولی برخورد کنین که چهره ای مثل اژدها دارن. معلومه که واکنش تون به همچین چیزی فراره! تمام بدنتون داره بهتون میگه باید مراقب باشین چون اصن شوخی بردار نیست – و دلیل خوبی ام براش داره، چون این مشکل، نشون دهنده ی تمام ناشناخته هاتونه. بذارید مثلا فرض کنین وارد رابطه با کسی شدین. ازش انتظار تعهدِ طولانی مدت دارین، اما اون بهتون خیانت میکنه. اصن اتفاق خوبی نیست درسته؟ وقتی با همچین اتفاقِ غیرمنتظره ای روبرو میشین بهتره از خودتون این سوالو بپرسین که یعنی من زیادی ساده لوحم؟ زیادی تحت تاثیرِ آدمای دیگه قرار میگیرم؟ یا وقتی وارد رابطه با کسی میشم به اندازه کافی مراقب نیستم؟ یا شاید با آدما درست رفتار نمی کنم؟ شاید درک خوبی از خودم ندارم؟ یا آدمی که دنبالشم مناسبِ من نیست؟

قبول کردنِ جوابِ مثبت به همه این سوالا میتونه خیلی سخت باشه. از طرف دیگه، اگه قبول شون نکنین و ازشون یاد نگیرین به مشکلات سختی برمی خورین. پس شاید بهتر باشه وقتی به مشکلی برمی خورین، اینطوری فکر کنین: “درسته که گیره یه اژدها افتاده ام، شکی نیست که منو میبلعه! ولی اگه ازش فرار کنم، تو پیچِ بعدی یه اژدهای دیگه – حتی بزرگتر – منتظرمه! اگه دائم به این هیولاها بربخورم، قطعا دیگه انگیزه ای برام نمیمونه که ادامه بدم… و شاید حتی انگیزه ای برام نمونه که به بقای بقیه کمک کنم… این، گزینه ی خوبی نیست.”

 ***

جردن پیترسون میگه جمله ای هست که به مسیح نسبت میدن و من اونو خیلی دوست دارم. میگه: “اگر آنچه را درونتان نهفته است آزاد کنید، آن چه رها کرده اید، همان چیزی است که شما را نجات خواهد داد. و اگر آنچه را درونتان نهفته است آزاد نکنید، آن همان چیزی است که نابودتان خواهد کرد.”

اوترو اپیزود

شما به قسمت سوم و آخر از سوژه ی طرحواره های معنا گوش کردین. پادکست خوره کتاب رو من شیما به همراه همسرم هاتف میسازیم.

اولین سوالی که به ذهنمون میرسید این بود که چرا انسان خودآگاهه، و این رو تو سوژه اول و با کمک کتاب اریک نویمان در موردش صحبت کردیم. سوال دوم اینه که آیا زندگی معنا داره؟ و برای این سوال، کتاب طرحواره های معنا رو نوشته جردن پیترسون انتخاب کردیم.

جردن پیترسون میگه جامعه ای که مبتنی بر این باوره که الوهیتی مقدس درون هر فرد وجود داره، اجازه میده تا علایقِ فرد شکوفا شن و بعد همین شکوفایی به عنوان قدرتی در مقابل ظلم فرهنگ و وحشت طبیعت عمل میکنه. در مقابل، انکار معنا، تضمین کننده ی همذات پنداری مطلق با گروه و به عبارت دیگه انحطاطِ روانیه. انکار معنا، فرد مطلق گرا یا منحط رو – وقتی با امواج بزرگِ آشوب تهدید میشه – درمانده و ضعیف میکنه. و این ناامیدی و ضعف باعث میشه که از زندگی متنفر باشه و واسه ویران کردنش تلاش کنه. دروغ، عامل اصلی این درام فساده.

و حالا میرسیم به یه خبر مهم که باید بهتون بگیم. از یکم خردادماه یه تغییر بزرگ تو خوره کتاب داریم. قراره رو موضوع آزادی متمرکز شیم و مسیر جدید پادکست رو شروع کنیم. برای اینکار، قسمت های قبلی پادکست از اپلیکیشن های پادکست حذف میشه و فقط دیگه تو کانال تلگرام و وبسایت خوره کتاب دردسترس هستن. پس تو این یه هفته فرصت دارین که قسمت های قدیمی رو راحت گوش بدین.

تو وبسایت هم تغییرات زیادی داریم و خیلی از پست های قدیمی و کتاب هایی که اونجا معرفی کردیم هم کلا حذف میشن. از کیفیت اون محتوا راضی نبودیم و به موضوع آزادی ارتباط مستقیمی ندارن، پس بهتره که از خیرشون بگذریم.

قسمت های یه سوژه سرجاشون میمونن، چرا که پیش فرض تمام چیزهایین که در آینده میخوایم راجع بهشون صحبت کنیم. اول اینکه اول انسان موجودی خودآگاهه، و دوم اینکه چیزی به عنوان خوب و بد وجود داره و همه چیز نسبی نیست. پس خودآگاهی باعث شده تا به قدری اختیار و آزادی داشته باشیم و بتونیم با انتخاب آزادی به عنوان یه ارزش، به زندگی معنا بدیم.

امیدوارم که تولد دوباره خوره کتاب باعث بشه که قویتر از قبل ادامه بدیم. پاک کردن کارهایی که تو این یک سال و نیم کردیم برای خود ما هم خیلی سخته و با تردید این تصمیم رو گرفتیم.

شاید بهتره رها کنیم تا چیز با ارزشی رو بدست بیاریم. 

کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام خوره کتاب رو دنبال کنین، و اگه از محتوای خوره کتاب خوشتون میاد از ما حمایت کنین.

تا روز یکم خرداد و تولد دوباره خوره کتاب، فعلا خدانگهدار 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.