یه سوژه 1 - چرا انسان ها خودآگاهند؟ - قسمت دوم

چرا انسان‌ها خودآگاهند؟ – قسمت دوم

تاریخ انتشار: شنبه 20 فروردین 1401

با قسمت دوم از مجموعه جدید یه سوژه برگشتیم. تو این قسمت افسانه قهرمان و دگردیسی از کتاب سرچشمه‌ها و تاریخ خودآگاهی نوشته اریک نویمان رو تعریف میکنیم. تصاویر و سمبل‌های این قسمت رو اینجا ببینین.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب سرچشمه‌ها و تاریخ خودآگاهی نوشته اریک نویمان
2. ویدیو یوتیوب Neuropsychology of Symbolic Representation از جردن پیترسون
3. ویدیو یوتیوب معرفی کتاب از Nexus Void

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر:هاتف
موسیقی متن: ترک Holding Out for a Hero از Bonnie Tyler و ترک Hero از Mariah Carey

رونوشت این قسمت:

اینترو

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این دومین قسمت از سری جدیدیه که با عنوان “یه سوژه” از هفته گذشته شروع کردیم. تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم. خودآگاهی انسان اولین سوژه ایه که انتخاب کردیم و میخوایم به این سوال جواب بدیم که چرا انسان ها خودآگاهند؟ برای جواب به این سوال، از کتاب سرچشمه ها و تاریخ خودآگاهی اثر اریک نویمان کمک میگیریم.

تو قسمت اول، با مقدمه کتاب شروع کردیم و مفاهیم پایه مثل سه گانه نهاد یا اید، من یا ایگو و فرامن یا سوپرایگو که لازم بود بدونیم رو گفتیم. بعدش گفتیم که نویمان از طریق اسطوره شناسی سعی میکنه مراحل تکامل آگاهی انسان رو توضیح بده. تو اسطوره شناسی 3 قالب اصلی از اسطوره ها معرفی میکنه: افسانه خلقت، افسانه قهرمان و افسانه دگردیسی.

تو قسمت اول، افسانه‌ی خلقت رو کامل روایت کردیم. حالا تو قسمت دوم میخوایم بخش اول کتاب رو تموم کنیم و در مورد دو تا افسانه‌ی بعدی تو مراحل دوم و سوم تو اسطوره شناسی تکامل آگاهی بیشتر صحبت بکنیم: یعنی افسانه قهرمان و افسانه دگردیسی.

اما قبل از اینکه افسانه قهرمان رو شروع کنیم، باید بگم که این قسمت هم مثل قسمت قبلی سمبل های خیلی مهمی داره که خیلی بهتره این تصاویر رو ببینین. تو وبسایت، تلگرام و اینستاگرام این عکس ها رو منتشر میکنیم.

اسطوره‌ی قهرمان؛ مرحله دوم در اسطوره شناسی تکامل آگاهی انسان

افسانه یا اسطوره‌ی دوم، اسطوره‌ی قهرمانه.

با اسطوره ی قهرمان، وارد مرحله ی جدیدی از این رشد مرحله به مرحله ی خودآگاهی میشیم. تو این مرحله، یه تغییره اساسی اتفاق افتاده. تو همه ی اسطوره های خلقت، ویژگیِ غالب، جهان شمول بودنش بود. اما حالا تمرکز اسطوره متوجه جهانه و اون نقطه ای که انسان روش وایستاده، در نقش مرکز جهانه. از نظر رشد مرحله ای، این ینی نه فقط خودآگاهی انسان به “استقلال” رسیده، بلکه شخصیت کلی شم از بافت طبیعی جهان پیرامونش و از ناخودآگاه جدا شده. به بیان دقیق، اگرچه جدا شدن از والدین جهانی، یه بخشی جدا نشدنی از اسطوره قهرمانه، تحولاتی که تو اون مرحله فقط به شکل نمادهای وابسته به کائنات قابل نمایش بودن، حالا وارد مرحله انسان سازی (humanization) و شکل گیری شخصیت میشن. بنابراین قهرمان، پیشروی کهن الگوییِ “نوع بشر” در حالت کلیه. سرنوشت قهرمان، الگویی ایه که توده های بشریت باید بر اساسش زندگی کنن – و همیشه زندگی کرده ان – هرچند پراکنده و گاهی لنگ لنگان. و هر چقدرم که از اون آدمِ ایده آلی که توصیف کردن، عقب افتاده باشن، بهرحال، مراحل اسطوره ای “قهرمان” به یکی از عناصر تشکیل دهنده “رشد شخصی هر فرد” تبدیل شده.

فرآیند “مردانه شدن”، تو این مرحله اس که تبلور پیدا میکنه و ثابت میکنه که تو ساختار خودآگاهی، تعیین کننده اس! با تولد قهرمان، مبارزه ی اولیه شروع میشه: مبارزه با والدین اولیه! این مشکل، هم به در شکل فردی و هم به فرم فرافردی اش، بر تمام جنبه های وجود قهرمان، از تولدش، تا نبرد اژها و دگرگونی اش، حاکمه. قرمان، با تصاحب جنبه های مردانه و زنانه اش – و نباید این جنبه ها رو جنبه های “پدرانه” یا “مادرانه” تصور کرد – و همینطور با ساختن هسته درونی شخصیت اش – که حالا مراحل قدیم و جدید تو ساختارش با هم ادغام شن – الگویی از رشدو پیش میبره، که در کل تو پیش بینی های اساطیری از “اسطوره قهرمان” تجسم پیدا کرده، و تازه ردپای فردی هم تو رشد شخصیت آدمیزاد به جا گذاشته!

اهمیت واقعی نبرد اژها، یا بهتره بگیم بخشی از اهمیتش به خاطر اینه که مربوط به کشتن والدین جهانی میشه این موضوع فقط وقتی قابل درکه، که ماهیت قهرمانو عمیق تر بررسی کنیم. اما واقعیت به هر حال اینه که ماهیت قهرمان ارتباط نزدیکی با موضوع تولدش و مشکل والدین دوگانه اش داره.

این واقعیت که قهرمان، دو پدر و دو مادر داره، ویژگی اصلیِ اسطوره قهرمانه. قهرمان، علاوه بر پدر شخصی اش، یه پدر “والاتر” و کهن الگویی ام داره. و خب به طور مشابه، جدای از مادر شخصی اش، یه مادر والاتر، که تو تصاویر کهن الگویی ظاهر شده ام داره. این تبار دوگانه، درام زندگیِ قهرمان رو تشکیل میده. 

به وفور تو اساطیر مختلف نشون داده شده که ماهیت اساطیریِ اون قهرمانِ نجات دهنده، اینه که بی پدر یا بی مادره؛ یا یکی از والدین غالبا الهی ایه. خصوصا مادر، که یا خودش الهه ی مادره، یا به عقدِ خدایی درومده. این مادران، مادران باکره ان. البته به این معنی نیست که هر تحلیلی که روانکاوی سعی میکنه ارائه بده، لزوما درسته.

تو دنیای باستانم، درست مثل همه جای دیگه، باکرگی به سادگی یعنی عدم تعلق شخص، به هیچ مرد دیگه ای. باکرگی، ذاتا مقدسه؛ نه به خاطر اینکه حالتی از عدم تماس فیزیکیه؛ بلکه به این خاطر که حالتی از گشودگیِ روحی به سوی خداونده. نویمان میگه “اونچه ما تا حالا دیدیم، اینه که باکرگی، یه ویژگیِ اساسی از اون مادرِ بزرگه و نشونه ایه از قدرت خلاقانه اش، که وابسته به هیچ همسرِ شخصی نداره. اما یه عنصرِ زاینده ی مردانه هم درونش وجود داره. تو مرحله ی اوروبروس، این عنصر، ناشناسه. اما بعدا به عنوان انرژیِ ذکور، تحت تابعیتِ مادرِ بزرگ در میاد، و بعدها به عنوان همسرش، در کنارش ظاهر میشه. در نهایت هم، به دست همسرِ شاهزاده اش، از سلطنت خلع میشه و خودش تابع میشه. اما همیشه اثربخشیِ کهن الگوییِ خودشو حفظ میکنه.

1. تولد یک قهرمان

تولد قهرمان، به صراحت به یه باکره نسبت داده شده. اون “باکره” و نهنگ، دو جنبه ی کهن الگوییِ مادرن، که قهرمان باید هر دو تاشونو فتح یا مغلوب شون کنه. باکره و نهنگ، دو تا جنبه ی کهن الگویی از مادرن: که یکی نشون دهنده ی جنبه تاریک و هولناک مادر، در کنار جنبه مثبت و خیرخواه شه.

تمام مادرانِ باکره ی قهرمانان تا مریمِ مقدس، نمونه های معمولی از همذات پنداری با همانند پیدا کردن با اون زنِ مقدس ان، که فقط مایله خودشو به چیزی فراشخصی – فقط خودِ خداوند – تسلیم کنه. صفات روانشناسی زنانه ای که اینجا خودشو نشون میده، باید جای دیگه ای در موردش بحث کرد. در حال حاضر، صرفا ارتباطی که با عوامل فرافردی داره برامون مهمه. همیشه نکته ی مهم در مورد قهرمان اینه که تولدش خارق العاده اس یا از فرایندهای غیرانسانی و فراانسانی به دنیا میاد. بهرحال اعتقاد بر اینه که قهرمان، از یه دیو یا یه الوهیت زاده میشه. 

همزمان، شیفتگیِ کامل مادر در مورد تجربه ی تولد، ویژگیِ اصلیِ اسطوره ی قهرمانه. شگفتیِ مادر از به دنیا آوردنه چیزی خارق العاده، باعث تشدید این شیفتگی میشه – خصوصا به خاطر این معجزه که، زنی میتونه از خودش یک مرد تولید کنه. این یه تجربه ی ماقبل پدرسالاریه، که مربوط به زمانیه که احساس می شد تولید مثل به طور علّی با آمیزش جنسی و در نتیجه با یه مرد مرتبطه. تجربه زنِ اولیه از تولد، بر اساس مادرسالاری ایه. چون این مرد نیست که برای فرزندش پدره: بلکه اینجا معجزه زایش از خدا سرچشمه گرفته. بنابراین، مرحله ی مادرسالاری، توسط یک پدر نه، بلکه توسط یه قدرتِ فرافردی اداره میشه.

انرژی خلاق زن تو معجزه تولد زنده میشه و به موجب تولد، تبدیل میشه به “مادر بزرگ” و “الهه زمین”. در عین حال، دقیقا در این عمیق ترین و باستانی ترین سطح است که مادر باکره و عروس خدا یک واقعیت زنده است. این مرحله ی اولیه مادرسالاری رو خیلی آسون میشه از روی نمونه ی اصلاح شده ی اسطوره قهرمان در فرم پدرسالارانه بعدی اش تشخیص داد. اما اولش، مادرِ بزرگ تنها خالق واقعی بود. تو افسانه مصری درباره فرعونی به اسم اوزیریس، نقش اون مادر بزرگ رو شخصیت آیزیس پر کرده، که اوزیریسِ مرده رو زنده کرد (اینا رو تو تصویرا میتونین ببینین). آیزیس بعدها توسط یه عامل فرافردیِ الهی، پسری آبستن شد. تصاویر به ما میگن که این خدا، تو رسوم باروریِ قدیم، در قالب خدا-شاه ظاهر میشه و به تدریج موقعیت خودشو تقویت میکنه تا در نهایت به عنوان پادشاهی خدایی، و پدرسالار تبدیل بشه.

اولین مرحله ی مادرسالاری رو باید تو مصر پیدا کرد، اونجا که تو جشن اِدفو (the Feast of Edfu)، در آغوش کشیدن، فوری منجر به عمل لقاح میشه و به تولد پادشاه جوان حوروس میرسه. اینجا “زاینده” و “زاییده شده” هنوز یکی ان – همونطور که این موضوع رو از مرحله ی مادرِ بزرگ میدونیم! 

بعدها، تو دوران پدرسالاری، این نقشو پادشاه – به نشونه ی اون فرزندِ زاییده شده از خدا – به عهده میگیره. بنابراین ماهیت دوگانه ی پدر – خدا و پادشاه – در حوروس ایجاد میشه. این ساختار دوگانه ی قهرمان، در قالب کهن الگوی برادران دوقلو – بارزترین اسطوره ی یونانی – هم ظاهر شده: برادرایی که یکی شون جاودانه و یکی شون فانی ان. اینا برادرهایی هستن که تو یه شب از دو پدر به وجود اومدن: یکی از زئوس، که پسر جاودان رو به مادر میده و یکی از شوهرش که پسر فانی رو ایجاد میکنه. قهرمان های بی شمار دیگه ایم وجود دارن – مثه بودا و زرتشت – که فرزندِ مادران فانی و خدایان فناناپذیرن. بدیهیه که تو تمام این موارد، تجربه ی طبیعتِ دوگانه ی قهرمان – که اهمیت تاریخی فوق العاده ایم داره – دیگه منحصرا از تجربه ی خودِ زن تو تولد سرچشمه نمیگیره.

اول اینکه قهرمان از جنسِ خودِ انسانه؛ اجتماعیه – اجتماعی که این قهرمان رو صرفا به این دلیل قهرمان میدونه، که از هنجارهای انسانی منحرف شده! به این دلیله که همچین فردی، در قالب قهرمان ظاهر میشه و یه مولود مقدسه! دوم اینکه، ایده ماهیت ذاتا دوگانه ی قهرمان، از تجربه ی قهرمان از فردیتِ خودشه! اونم یه انسانه، مثل بقیه فانی و اجتماعی، اما در عین حال، خودشو با اجتماعی که توش زندگی میکنه غریبه می بینه! اون چیزی رو درونِ خودش کشف میکنه که اگرچه متعلق به خودشه و جزئی از خودشه، اما از طرفی ام فقط میتونه اونو عجیب، غیر معمول و خداگونه توصیف کنه. قهرمان تو این فرآیندِ تعالی و بالا رفتن از سطح عمومیِ اجتماع، تو ظرفیت قهرمانانه‌اش هم خودشو به‌عنوان “کننده” میبینه، هم “مشاهده گر” و هم خالق! به خاطر همینه که خودشو مثل فردی “الهام‌گرفته” کاملا خارق‌العاده و پسر خدا احساس می‌کنه. بنابراین به خاطر تفاوتی که با بقیه داره، اجدادِ فرافردی شو کاملا تفاوت با پدرِ زمینیِ خودش که باهاش تو بدن و طبعِ اجتماعی اش شریکه، تجربه میکنه. این مسئله در رابطه با مادرِ زمینی و اجدادِ مادریِ فرافردی شم صدق میکنه. مادری که مسئولیتِ هستی و وجودِ قهرمان، بهش ربط داره، مادر باکره ایه که خدا بَرِش ظاهر شده. این زن، شخصی “معنوی” یه با ویژگی هایی فرافردی. این زن در کنار مادرِ فردیِ قهرمان قرار داره که اونو به دنیا آورده و بهش شیر داده. بنابراین، قهرمان دو والد داره: یکی والدین بیولوژیکی یا فردی اش، یکی والدین “معنوی” یا “فرافردی” اش. سردرگمی بین این دو با هم، و خصوصا فرافکنیِ تصویر والدین فرافردی بر والدین فردی، منشا دائمی مشکلاتِ دوران کودکی ایه.

تو اسطوره ها، کهن الگوی فرافردیِ مادر، در سه شکل میتونه ظاهر شه: در شکل مادری زمینی، بخشنده که به کودک غذا میده؛ یا به عنوان مادری باکره که خداوند او رو باردار کرده؛ و یا در شکل نگهبانی ظاهر میشه که از گنجینه ی روح مراقبت میکنه.

در مورد کهن الگوی معنویِ پدر، موضوع پیچیده ترم میشه. تو دوران پدرسالاری، به ندرت میده میشه که کهن الگوی پدر، در شکل یه پدر زمینی ظاهر شه. به دلایلی که هنوز باید بررسی شه، پدرِ بیولوژیکی معمولا در نقش یه “مانع” در کنار اون جد مقدس (کهن الگوی پدر) ظاهر میشه.

تولد قهرمان و مبارزه اش با اژدها رو فقط وقتی میشه درک کرد که اهمیت ویژگی مردانه رو فهمیده باشیم. فقط با اسطوره ی قهرمان بوده که ایگو واقعا خودشو به عنوان حامل این مردانگی شناخته. به خاطر همینه که باید ماهیت نمادینِ مردانگی رو شناخت. در واقع اگه بخوایم فرق بین “مردانگی” و “پدرانگی” رو توضیح بدیم، همچین توضیحی ضروریه. خطاهای روانکاوی، تو تفسیر مسائلی مثل عقده ادیپ یا افسانه ی توتم، بیشترین سردرگمی رو تو این زمینه ایجاد کردن.

اگه زندگینامه ی فروید رو تو یه نویسنده گوش کرده باشین، ماجرای عقده ادیپ و داستان توتم و تابو رو احتمالا میدونین. اما خیلی خلاصه، یه گریز میزنم که یادمون بیاد. فروید میگفت، اون اول اولا که آدما تو گروه ها و گله های کوچیک زندگی میکردن، سلسله مراتب اجتماعی اینجوری بود که تو هر قبیله، یه نرِ قدرتمند بود که تعدادی ماده زن هاش بودن. این نر قدرتمند، مانع از این میشد که نرهای دیگه ی قبیله، با ماده هاش رابطه جنسی برقرار کنن. اگه همچین کاری میکردن، از گله میروند شون.

یه روز پسرای اون نرِ قدرتمند دور هم جمع شدنو تصمیم گرفتن پدرو بکشن. اونا پدرشونو کشتن، گوشت شو خوردن، تا به این شیوه، قدرت اون پدر اولیه ی خشن، به اونها برسه و خودشونو با پدر همسان کنن.

بنابراین، این پسران، نسبت به پدر خودشون احساسی دوپهلو داشتن: هم براشون سرمشق بود (میخواستن مثل اون بشن)، و هم ازش میترسیدن. بعد از اینکه پسرا، پدر رو کشتن، خوردن و با زنانش درآمیختن، دچار پشیمونی شدن. به خاطر همین احساس گناه، ابراز پشیمونی کردن و کشتن حیوان توتم (نماد نگهبان قبیله) رو – که جانشین پدرشون کرده بودن – ممنوع کردن. پس توتم، به کشتن پدر، و تابو به رابطه جنسی با محارم ربط داره. طبق نظر فروید این دو قانون (توتم و تابو)، مبدا اخلاقیِ بشری ان، و به تمایلات سرکوب شده ی عقده ادیپ ربط دارن (عقده ای که مربوط به وابستگیِ بیمارگونه ی پسر/مادری و دختر/پدری).

از طرف دیگه، گناه نخستین (همون گناه اولیه ی آدم و حوا در برابر خدا) به خاطر عصیان در برابر پدر آسمانی، و بعد احساس پشیمونی و شرمساری از نتیجه ی همین فراینده. به خاطر همینه که انسان میخواد با تسلیم شدن به خواست پدر آسمانی اش، اونو خشنود کنه و با خدای خودش عهد بسته – که در ازای بهره مندی از حمایت و آمرزش خداوندی – دیگه دست به اون کار شیطانی – توتم خواری – نزنه. همینطورم پدرکشی روشن میکنه که چرا عواطف و احساسات دینی دو تا جنبه دارن: احساس گناه، و حس کامیابی و پیروزی. (اگه دوست دارین، به زندگینامه فروید از مجموعه یه نویسنده کامل گوش بدین)

ولی فلن برگردیم به حرفی که نویمان در این مورد می خواست بگه. اون میگفت ایگویی که در حال بیدار شدنه، مردانگی و خودآگاهیِ فزاینده ی خودشو، همزمان هم خوب و هم بد تجربه میکنه. اون موطن مادریِ خودشو پس میزنه و خودشو ازش متفاوت میبینه. از منظر جامعه شناسی ام، وقتی مرد بزرگ و مستقل شد، بچگی شو پس میزنه تا جایی که بتونه تمایز خودشو ببینه و روش تاکید کنه.

اینو حتی بین حیوونام میشه دید که نسلهای جوونِ نر از خونه رونده میشن و ماده پیش ماده های جوون میمونه. تو گروه های اصلی یه خانواده مادرسالار، از همان اول پیش‌فرض اینه که پسر جوون تمایل زیادی گشت و گذار و پرسه زدن داشته باشه. اونوقت حتی اگه پسر تو خانواده بمونه، با مردای دیگه معاشرت میکنه تا یه گروه شکارچی و مبارز رو شکل بده – هماهنگ با مرکزیت زنانه ی مادرسالاری که تو خانواده وجود داره. این گروه، پر تحرک، بی باک و با پشتکاره. و از اونجایی که دائما در معرض خطر قرار میگیره، انگیزه ای مازاد واسه رشد آگاهی اش داره. حالا شاید بهتر باشه یکم ام راجع به تضاد بین روانشناسی این دو گروه – یعنی گروه های مردانه و زنانه – حرف بزنیم.

تو گروه های مادرسالار، عواطف زیادی بین مادران و فرزندان وجود داره، این پیوندها قوی تر و ماندگارترن، و تا اندازه زیادی به طبیعت و غرایز وابسته ان. دوران قاعدگی، بارداری و شیردهی، این جنبه ی غریزی رو فعال میکنه و همونطور که روانشناسیِ زن مدرن هنوزم نشون میده، ماهیت زن رو به ماهیتی پرورش دهنده تبدیل میکنه. بعلاوه، پیوند زمینیِ قدرتمندی وجود داره که در ارتباط با رشد و گسترش باغبانی و کشاورزی توسط زنانه و اینا هنرهایی ان که در اثر وابستگی به این ریتم طبیعی به وجود میاد. تقویت مشارکت، در نتیجه زندگی گروه مادرسالار در کنار هم، از زمانی که انسان تو غارها زندگی میکرد، تا وقتی اومد تو خونه ها و روستاها م نقش خودشو ایفا می کنه. همه این عوامل، ویژگی مشترک شون اینه که غوطه ور شدن در ناخودآگاه رو تقویت میکنن – که ویژگی بارز گروه زنانه اس.

از طرف دیگه گروه های مردانه، به خاطر گشت و گذار هاشون، شکارها و جنگ افروزی هاشون، یه گروه مبارزِ کوچ نشین ان.

تو نظام مادرسالاری، پسرا باید با دخترایی بیرون از قبیله ی خودشون ازدواج میکردن. این نظام های برون همسریِ مادرسالار، معلومه که مانعی واسه تشکیل شدنه گروه های مردانه میشد، چون مردها مجبورن خارج از قبیله خودشون ازدواج کنن، در نتیجه متفرق می‌شن و مجبورن به صورت مادرزادی به‌عنوان غریبه تو قبیله همسرشون زندگی کنن. این مرد، نه فقط تو قبیله ای که باهاش وصلت کرده، بیگانه اس، بلکه از قبیله ی بچگی اش که عضوی ازون بود هم بیگانه اس. معنی اش اینه که این مرد به صورت “مادرزادی” تو قبیله ی همسرش، یه غریبه “قابل تحمله” – همونطور که در اصل همیشه بوده. اون تو محل زندگی زادگاهش، جایی که حقوقش همچنان هنوزم پابرجاست، فقط دیگه گاهی زندگی می کنه. در واقع تو خانواده، نسل به نسل، با رفتنه مردان، حاکمیت و استقلال گروه زنانه تقویت میشد، اما گروه مردانه ای نمیتونست شکل بگیره.

احتمالا این یکی از دلایل پیدا شدنِ جوامع مردانه اس. در گذر زمان، گروه مردانه مدام قدرت میگیرن و موضوعات سیاسی و نظامی و اقتصادی، در نهایت باعث تشکیل شدنِ گروه های مردانه سازمان یافته تو شهرهای نوپا میشن. تو این گروه ها، ایجاد دوستی مهمتر از رقابته. همینطور به جای تاکید روی حسادت های متقابل، تو گروه های مردانه، تاکید، بیشتر روی شباهتای بین مردهاس و تفاوت هاشون با زنان. گروهی از مردان جوون و هم سن و سالن، جاییه که یه مرد خودشو واقعا برای اولین بار کشف میکنه. اون زمانی که مرد خودشو بین گروه زنان غریبه فرض میکنه و تو گروه مردان احساس راحتی پیدا میکنه، زمانیه که منطبق با کشف خودآگاهیه.

اما همونطور که گفتیم “مردانگی” کاملا با مفهوم “پدر” فرق داره، الان دیگه چرایی شو تو دوره های قبل از پدرسالاری، به طور واضح داریم میبینیم: چون نقش “مرد” تو خانواده مادرسالار چندان نمیتونسته اثرگذار باشه. پیرزنها، مادرشوهرها و مادران، تو راس گروه زنان ان. و مثل خیلی از حیوونا، یه واحد مستقلی تشکیل میشه، که همه چی مال اوناس، از جمله پسران گروه – اونم تا سن مشخصی. پذیرش همسری از بیرونِ قبیله، با تاکید بر شخصیت بیگانه ی مردانه، باعث میشه که مرد در معرض تاثیر مادر زن شیطانی بگیره – که همیشه تابویی قدرتمنده، اما تحت تاثیر هیچ نفوذ مردانه ای نیست.

گروه مردانه، کاملا سلسله مراتبی سازماندهی شد، چون از روابط مردان از گروه های مختلف سنی تشکیل شده بود. آداب و رسومی هم که مردی رو از یه گروه سنی، با گروه سنی دیگه ای آشنا میکرد، بر اساس تشریفات اولیه بود. تو همه جا، این جوامع مردانه نه فقط واسه رشد مردانگی و آگاهی مرد از وجود خودش، بلکه واسه توسعه فرهنگ به طور کلی ام اهمیت زیادی داشته ان.

این مدل سازماندهی افقی تو گروه های مردانه – بر اساس گروه های سنی – از تعارض شخصی، به معنی رابطه خصمانه بین پدر و پسر جلوگیری می‌کنه، چون دیگه واژه های “پدر” و “پسر”، به جای اینکه نشون دهنده ی “افراد” خاصی باشه، به ویژگی‌های گروهی دلالت می‌کنه. دیگه پیرمردها “پدر” ان و مردهای جوون “پسر”، و این همبستگیِ گروهی خیلی موضوع مهمیه. دیگه تضادها، تضادها، بین گروه های سنی مختلفه – دیگه بیشتر جنبه ی اجتماعی و کهن الگویی داره – تا بین اشخاص. مراحل اولیه، باعث شد تا مردها تو گروه رشد کنن و وظایف مختلفی به عهده بگیرن. مسابقات استقامتی، آزمون هایی واسه سنجیدن مردانگی و ثبات ایگو هستن. اینا آزمون هایی نیستن که بخوایم یه جور “انتقام” پیرتر ها از جوون ترها در نظر بگیریم، بلکه صرفا گواهی بلوغ ان، واسه ورود پیدا کردن به گروه های سنی بیشتره. تقریبا تو تمام موارد، افزایش سن، باعث افزایش ارج و قرب میشه و بنابراین دلیلی برای آزردگیِ پیران، که حالا بخوان از جوون تر ها انتقام بگیرن، وجود نداره.

گروه های مردانه، جوامع مخفیانه و گروه های دوستی، از شرایط مادرسالاری سرچشمه گرفته ان. ورود به دنیای مردانه – جایی که ایگو از خودش آگاه میشه – یه “معمای سربسته” اس، دانشی ضمنی ایه که همیشه در گرو “مردانگیِ بیشتر”ه. مردانگیِ بیشتر، ربطی به تمایلات جنسی نداره، بلکه برعکس، بیشتر از جنس روحه، که با نمادهای نور، خورشید، سر و چشم – به عنوان نمادهای آگاهی – ظاهر میشه. این همون روحیه ایه که بهش تاکید میشه، و مراحل اولیه، مرد رو بهش هدایت میکنه.

مردان، پدران و بزرگان “سنگ بنای نظم و قانون” ان. بنابراین به نظامی روبه رو هستیم که از نظر نمادین بهش میشه “بهشت” گفت، چون تو قطب مخالفِ نظام زنانه اس. این نظام، تمام نظم دنیای مقدس و جادویی رو تا همین قوانین زمینیِ دولت شامل میشه. “بهشت” – تو این معنا – محل سکونت یه خدا یا یه مکان آسمانی نیس. بلکه به سادگی بیانگر یه اصل روحانی ایه، که تو فرهنگ های مردانه نه تنها خدای پدرسالار، بلکه فلسفه علمی را هم به وجود میاره. نویمان میگه ما از عبارت نمادین “بهشت” استفاده می کنیم تا این قلمرو پیچیده رو قبل از اینکه متفاوت شه، بتونیم کامل توصیف کنیم. واسه همین از یه اصطلاح جامع استفاده میکنیم که مطابق با نمادهای اساطیری دوران اولیه اس. مهم نیست که این “بهشت” پر از انبوه “قدرت‌های” نامعلومه یا به خاطر چهره‌های مشخصی – از ارواح و اجداد و حیوانات توتم و خدایان وجود داره. همه اینا نمایندگان روح مردانه و دنیای مردان هستن و با خشونت یا بدون خشونت با این مبتدیِ اخراج شده از دنیای مادرانه ارتباط برقرار می کنن. بنابراین تو مناسک مذهبیِ اولیه، مردای جوون، اول توسط روح دنیای مردانه بلعیده میشن، تا بعد به عنوان فرزندانِ اون سرپرست عالم مردانه – و نه دیگه فرزندان مادر – متولد شن. اونا فرزندان فقط فرزندان “زمین” نیستن، بلکه فرزندان “بهشت”ام هستن. این تولدِ معنویِ دوباره،به معنی تولد “انسان برتر”ه، که ولو در سطح ابتدایی، همراه با خودآگاهی، ایگو و قدرت اراده اس. به همین خاطره که بین بهشت ​​و مردانگی، همبستگی بنیادی وجود داره. تو این مفهوم، معنیِ “فعالیتی والاتر” پنهان شده، که منظور از این فعالیت والاتر، کنش آگاهانه، دانش آگاهانه و ابتکار آگاهانه اس، نه پیرویِ کور از نیروهای ناخودآگاه. و دقیقا به همین دلیله که گروه مردانه، از فرد میخواد که مستقلا به عنوان یه منِ مسئول عمل کنه! ورود به جامعه مردانه همیشه با آزمایش و تقویت همراهه. این آگاهی رو – از نظر اسطوره ای – میشه “نسل مردانگی برتر” نامید.

آتیش و باقی نمادهای هوشیاری و بیداری، نقش مهمی تو مناسک مذهبیِ اولیه دارن. تو این مناسک مردهای جوون باید “مراقب و بیدار” باشن، یعنی باید یاد بگیرن که با غلبه به رخوتِ ناخودآگاه و غلبه به خستگی، بر بدن خودشون مسلط بشن. بیدار موندن و تحمل ترس و گرسنگی و درد، المان های ضروری تو تقویت ایگو و تربیت اراده ان. فرهنگ سنتی مونم از همین آموزشها و مناسک مذهبیِ اولیه شروع شده. ملاک مردانگی، اراده ی بدون هراسه. باید توانایی دفاع از ایگو و خودآگاه اش ایجاد شه و به انگیزه‌های ناخودآگاه و ترس‌های کودکانه‌اش غلبه کنه. حتی امروزه هم مناسک شروع دوران بلوغ، همچنان ویژگی ورود به دنیای پنهان روح مردانه رو داره. اینها ویژگی های خاص گروه مردانه اس.

به خاطر همینه که حضور زنان تو این مناسک مذهبی اولیه ممنوعه و چرا زنان از حضور تور عبادتگاه‌ها تو همه ادیان جهانی محروم بودن. جهان مرد – که نمایانگر “بهشت”ه – مخفف قانون و سنت، برای خدایان گذشته اس، البته تا حدی که اون خدایان مرد بودن. این تصادفی نیس که همه فرهنگ بشری، – نه فقط تمدن غربی، بلکه از یونان و حوزه فرهنگ یهودی-مسیحی گرفته تا اسلام و هند – ویژگی های مردانه دارن. اگرچه سهم زنان تو این فرهنگ دیده نمیشه، نامرئیه و تا حد زیادی ناخودآگاهه، اما نباید اهمیت و دامنه شو دست کم گرفت. گرایش مردانه به سمت هماهنگی بیشتر روح، ایگو، خودآگاهی و اراده اس. از اونجایی که آدمیزاد، خود واقعی شو با خودآگاهی کشف می کنه، و در ناخودآگاه با خودش غریبه اس، که ناگزیر باید زنانه تجربه اش کنه، گسترش فرهنگ مردانه به معنای رشد خودآگاهیه.

نویمان میگه از نظر تاریخی، به نظر ما اینطور میرسه که پدیده توتمیسم – همون داستان توتم خورای و تابو – تو توسعه “بهشت” و جهان معنوی انسان اهمیت زیادی داره. چون این پدیده اگرچه از دوران مادرسالاری سرچشمه گرفته، اما ذاتا ویژگی خاصِ مردانه اس.

هویت گرفتن از این اصل معنویِ زاینده، عامل فوق العاده مهمی تو زندگی مردمانِ اولیه اس. اینجام فروید که کشف بنیادین دیگه داشت، هرچند مطلبی خیلی حیاتی رو منحرف کرد و اشتباه فهمید. توتم در واقع تا حدودی یه پدره، اما هیچوقت یه شخصیت فردی نداره، چه برسه به اینکه بخواد پدرِ یه فرد به خصوصم باشه! بلکه برعکس، تمام هدف این آیین اینه که اون روح زاینده رو باید به عنوان چیزی دور از دسترس و متفاوت، اما در عین حال به عنوان حس “تعلق خاطر” تجربه کرد. به خاطر همینه که توتم اغلب یه حیوانه، یا ممکنه یه گیاه یا حتی یه شی باشه. از اونجا که روح انسان بدوی خیلی بیشتر از اینکه به ما نزدیک باشه به “اشیا” نزدیک‌تره، به خاطر همین اونا فقط می‌تونن از راه مناسک جادویی با هویت توتم ارتباط برقرار کنن. فراخوان کردن فرد به دنیای توتمیِ اجدادش، به کمک مراسم مذهبی و با استفاده از نقاب های تغییر شکل، نشون میده که این مراسم به طور فرافردی باید تجربه شه، و فرد این تجربه رو در حکم منبعی آغازگر تجربه میکنه که باید از نو و از این منبع دوباره حیاتشو شروع کنه. این معنی تمام مناسک و آیین هاس: مراسمی که طی اون، فرد، از فردیت اش رها میشه و به فراتر فردیت اش می پیونده. هدف از شروع بلوغ، مثه تمام شروع های دیگه، ایجاد یه مقصود فرافردیه؛ ایجاد بخشی جمعی و فرافردی، درون فرد! بنابراین ایجاد بخش مردانه – از طریق روح مردانه و آموزه های پنهانی و رسوم اجدادی و افسانه های کیهانی – به معنی تولد دومه تا همه پیوندهای صرفا خانوادگیِ این مبتدیِ نابالغ رو قطع کنه.

گروه مردانه نه تنها زادگاه خودآگاهی و “مردانگی بالاتر”ه، بلکه زادگاه فردیت و قهرمانه. سنترو ورژن (centroversion) – که ترکیبی از درونگرایی و برونگراییه و فعلا بهش مرکزگرایی میگیم – با رشد ایگو رابطه داره. فعالیت سنترو ورژن تو مراحل اولیه کاملا ناخودآگاهه، اما تو مرحله شکل گیری، خودشو به صورت یه “گرایش گروهی” نشون میده. این گروه دیگه به طور کامل ناخودآگاه نیست، و خودآگاهی رو از فرافکنی به توتم تجربه میشه. توتم یه کمیت غیر قابل تعریفه که آدمای مختلف یه گروه، باهاش تو یه رابطه مشارکتی قرار میگیرن و به بیان دیگه، “ناخودآگاه” خودشونو با توتم، مثه هم میبینن. از طرف دیگه، پیوند دیگه ایم وجود داره که در طول نسل‌ها، ریشه به گذشته برمیگرده: توتم یکی اجداد ماس، اما بیشتر به معنای یه “بنیان‌گذار معنویه” است تا “آبا و اجداد”. توتم یه موجود فرافردی و معنویه. فرافردیه چون با اینکه حیوون، گیاه یا هر شی ای میتونه باشه، اما نه به عنوان یک موجود منفرد یا یه شخص، بلکه به عنوان یه ایده، یا یه گونه اس. به بیان دیگه در سطح ابتداییِ روحی ایه که قدرت فراطبیعی و جادویی دارد، جادو می کنه و تابو عه؛ باید با تشریفات قابل توجهی بهش نزدیک شد.

این موجود توتمی، اساس یه کل، یه جامعه ی توتمی رو پایه میذاره که اونقدر یک واحد بیولوژیکیه متفاوت نیست، بلکه یه ساختار روحی-روانیه. در معنای امروزی اش، باید گفت که این نوعی حس برادریه که نوعی اجتماع معنویه. توتم، و نظم اجتماعیِ وابسته بهش، به کلی از گروه مادرسالار اولیه متفاوت شده – گروه مادرسالار، تغییر صرفا بر اساس بیولوژی بود، اما اینجا، تغییر از طریق “عمل مذهبی” “بوجود اومده”.

این یه پدیده جهانی واسه بیان تجربه ی «مکاشفه شخصی» خداونده که میتونه تو همه سطوح رخ بده و به هر شکلی باشه. رشد توتمیسم رو باید به عنوان یک دین تبلیغی اما از نوع بدوی اش در نظر گرفت، چون فردی که روح توتم تو مناسک مذهبی اولیه بهش اعطا شده، گروهی رو با افراد همفکر خودش تشکیل میده و جذب اونا میشه. این شیوه تشکیل گروهو تا امروزم میشه تو تاسیس فرقه ها دید. تو توتمیسم، به شکل به دینِ تاسیس شده، بنیانگذار کاهن-پیامبر گونه اس. اون از ارتباط فردی اش با اون روح، لذت میبره تا جایی که اقدام به تاسیس یه فرقه میکنه. طبق اسطوره ها، همچین کسی قهرمان توتم، و اجداد معنویه خودشه.

بنابراین فرد و توتم به هم تعلق دارن. این موضوع، از این منظر مهمه که بعدا جامعه ای به دورشون جمع میشه. قهرمان و بنیان گذار – کسی که ارتباط با توتم رو تجربه کرده – در واقع ایگوی شخصی شو تجربه میکنه. این موضوع باعث میشه که نه فقط از لحاظ روان‌شناختی، حسی از “خودِ معنوی” به شکلی تو ایگو ظاهر می‌شه، بلکه برای جامعه هم، این دو همیشه با هم اتفاق میفتن. به خاطر همینه که برای مثال، موسی ویژگی های یهوه رو به دست میاره، و خدای عشق، به شکل مسیح پرستش میشه. بنابراین یه قاعده رمزوراز گونه به شکل “من و پدر یکی هستیم” همیشه از لحاظ روانی، بین ایگو و تجلی فرافردی ای که تجربه میکنه واجود داره، چه این تجلی به شکل حیوون باشه، چه در شکل یک روح، و چه در شکل شخصیت یه پدر. به همین خاطر، مفهوم توتم، اولین بار واسه هر کس که تجلی پیدا کرد، اغلب با شکل «پدر بنیانگذار» تجلی پیدا کرد، جایی که کلمه “بنیانگذار” باید به معنای واقعی کلمه در نظر گرفته شه، چون واقعا به عنوان یک خالق یا مبدع معنوی ایه.

اجتماعی معنوی ای که تو سرآغازها دیده میشه – از جوامع مخفیانه گرفته تا فرقه ها و مذاهب – اساسا مردانه و اساسا فردی ایه – به رغم ویژگی های مشترکی که داره. چون هر کسی تجربه منحصر به فردی رو تجربه می کنه. ویژگی های فرد ممتاز گروه، با ویژگی های منتخب گروه مادرسالار به وضوح در تضاده. جوامع مردانه و سازمان های مخفی، تحت سلطه کهن الگوی قهرمان و اسطوره نبرد اژهان – که نشون دهنده مرحله بعدی رشد آگاهانه اس. اجتماع مردانه منبع همه تابوها، قوانین و نهادهایی ایه که قراره سلطه اوروبوروها و مادرِ بزرگ رو بشکنن. بهشت، پدر و روح، همه با هم نشون دهنده ی پیروزی پدرسالاری بر مادرسالاری ایه. به این معنی نیس که قلمرو مادرسالارانه، هیچ قانونی نمیشناسه، بلکه قانونی که مادرسالاری میشناسه قانونی غریزی و بر اساس عملکرد ناخودآگاه و طبیعیه. همچین قانونی، به جای اینکه بر رشد فرد متکی باشه، وابسته به تکثیر، حفظ و تکامل گونه اس.

با بیشتر شدن قدرت خودآگاهی مردانه، ضعف بیولوژیکی گروه زنان، مادران باردار یا شیرده و کودکان تمایل دارن که خودآگاهی این گروه مبارز بیشتر و بیشتر شه. وضعیت مردان، ایگو و خودآگاهی ره تقویت میکنه، همچنان که وضعیت زنان، غریزه و گروهو تقویت میکنه. شکار و جنگ، به رشد ایگوی فرد کمک میکنه، چون فرد حالا باید تو موقعیت های خطرناک، مسئولانه عمل کنه. شکار و جنگ، همینطورم به رشد اصل رهبری کمک میکنه. چه رهبر واسه روبرو شدن با یه موقعیت خاص انتخاب شه، مثل ساختن قایق یا رفتن به سفر شکار، چه به عنوان رهبر دائمی انتخاب شده باشه، وضعیت رهبر و رهبری دیر یا زود، تو گروه مردانه به وجود میاد، حتی با اینکه هنوز با هسته مادرسالاری هماهنگه.

وقتی رهبری به وجود اومد و تثبیت شد، گروه بیشتر فردی میشه. رهبر نه فقط به عنوان یه قهرمان به قدرت میرسه، بلکه به شکل رهبر معنوی، خدای خالق، رهبر ایده آل، یا جدِ بزرگ، خلاصه تبلوری از اون تصویرِ مبهمِ توتمِ اولیه اس. این ویژگیِ “خدای پس زمینه” یا god in the background عه که یه شخصیت خیلی اولیه تو تاریخ دینه. این خدا رو پدر و پایه گذار همه چیز میدونن. شخصیت معنوی این خدا، رابطه ای با طبیعت نداره، چون این خدا مرتبط با دوران ازلی عه. خداییه که تو عصر طلوع تاریخ، قدم جلو گذاشت تا فرهنگ و رستگاری واسه بشر به ارمغان بیاره. این خدا بی زمانه، به این معنی که وارد زمان و تاریخ نشده، بلکه ساکن پیش از شروعه زمانه و زمان بندی زمینی ما رو تنظیم میکنه. اون به عنوان جد قبیله، با طبیبان، بزرگان و نمایندگان قدرت و حکمت و خرد ارتباط مستقیم داره.

از این خدای خالق بزرگ، شخصیت خدا-شاهیِ قهرمان گرفته شده. به طور کلی، قهرمان – اگه خودِ خدا نباشه – به عنوان پسر خدا ظاهر میشه.

تا وقتی قهرمان خودشو با چیزی که ما “بهشت” مردانه می نامیم یکی ندونه، نمیتونه وارد نبرد اژها شه. این همذات پنداری در همچین احساسی به اوج خود میرسه که او پسر خداست و خودشو تجسم تمام عظمت بهشت میبینه. این احساس به اندازه ایه که بگیم همه قهرمان ها خدازاده ان. این همون احساسیه که به تنهایی مبارزه با اژدهای مادرِ بزرگ رو امکان پذیر میکنه. قهرمان در برابر اژدها، با نشون دادن و حمایت از روح این جهان، تبدیل میشه به رهایی بخش، ناجی، مبتکر و آورنده خرد و فرهنگ.

یونگ نشون داده که آمیزش با محارم قهرمان، باعث تولد دوباره ی قهرمان میشه؛ به این خاطر که هر کسی که دوبار رنج تولد رو بکشه، باید به چشم یه قهرمان دیده شه. بعلاوه، با تسلیم شدن در برابر محارم قهرمان، و وارد شدن به غوغای بلعنده ناخودآگاه، ایگو، ماهیت اصلی شو تغییر میده و به شکل “دیگه ای” دوباره متولد میشه.

ویژگی ای که از نبرد با اژدهای مادر حاصل میشه، تولد “شخصیتی والاتر”ه. این تغییر کیفی و اساسی همون چیزیه که قهرمان رو از یه فرد عادی متمایز می کنه. بنابراین همونطور که اساطیر میگن، قهرمان دو تا پدر داره: یکی پدر زمینی و فردی اش که به حساب نمیاد؛ و یه پدر آسمانی، برتر و جاودانه.

به همین خاطره که کهن الگوی اسطوره قهرمان اغلب افسانه خورشید یا حتی افسانه ماهه. تو اسطوره، درخشش یعنی تقدس. قهرمان، خورشید یا ماهه؛ یه الوهیته. به عنوان یه فرد عادی، پسرِ پدری زمینی ایه، اما به عنوان یه قهرمان، خدا یا پسر خداست.

شاید از اولین نمونه های تاریخی اش بشه به نمونه ی مصری اش اشاره کرد: حوروس – پسر ازیریس. اینا فرعون هایی بودن که با پادشاه، خورشید و ماه شناخته میشدن. پادشاه خودشو “خدای حوروس” اسم گذاشته بود. مردم بهش “خدا” میگفتن و این صرفا یه “عبارت خوشگل” نبود، بلکه بیانگر یه واقعیت نمادینه. همینطورم به پادشاه “خورشید زنده” یا “تصویر خدا بر روی زمین” میگفتن. داریم از ادواری حرف میزنیم که شاه، اگرچه در ظاهر پسر پدرشه، اما همزمان فرزند خدای متعاله. اما انسان مدرن تو درک این پدیده “دو پدری” ناکام بوده و تفاسیر اشتباهی خصوصا تو روانشناسی داشته تا جایی که فکر میکنه “طبیعتا ما، با درک محدود خودمون نباید به دنبال درک این باشیم که چطور “دو پدری” ممکنه”. این پدیده دوگانگی روانی، تو آیین مسیحی هنوز زنده اس که میگه هر کسی احساس نه چندان غیرمعقولی از این واقعیت داره که “فرزند خدا”ست، هرچند که پسر یا دختر آقای فلانی ام هست. وجود والدین دوگانه به طور واضح با وجود بعضی از دوگانگی ها تو طبیعت آدمیزاد – اینجا در قالب قهرمان – مطابقت داره.

کهن الگوهای مادر و پدر اول در ارتباط با قهرمان و سرنوشتش ظاهر شدن، یعنی کسی که خارق العاده و منحصر به فرده. اما اینجام دوباره، به خاطر جاودانگی خدایان مثل ازیریس، چیزی که اولش منحصر به فرد و نمادینه، بعدا به ویژگی غالبِ اجتماع تبدیل میشه. با فردی شدن رو به رشدِ بشریت و بیرون اومدن اون از وضعیت نامطلوب عرفان اجتماعی، ایگوی هر فرد تعریف روشن تری پیدا میکنه. اما تو این فرآیند، فرد قهرمان میشه و به نوبه خودش باید اسطوره نبرد اژهای مادر رو درک کنه. بازم باید تاکید کرد که سرنوشت اسطوره قهرمان، سرنوشت کهن الگوییِ ایگو و رشد خودآگاهی رو نشون میده. و تو مراحل رشد کودک خلاصه میشه.

نویمان میگه این تفسیر روانشناختی، با هیچ دیدگاهی که مربوط به گذشته باشه، مطابقت نداره، بلکه شرح و بسطی آگاهانه از معنای فرافکنی های اساطیری ما تو دوران گذشته اس که به صورت ناخودآگاه و نمادین انجام میشد. اما میشه این نمادها رو به صورت مضامین روانی تعبیر کرد و به خاطر همینم میشه وضعیت روانی رو زمینه ساز خلق همچین نمادهایی دونست.

2. کشته شدن مادر

وقتی اوروبروس به یه جفتِ متضاد – یعنی “والدین جهانی” – تقسیم شد، و “پسر” خودشو بین اون دو تا قرار داد و به این وسیله “مردانگی” خودشو تثبیت کرد، اولین مرحله ی رهایی انجام شده. ایگویی که حالا تو “مرکز” بین والدین جهانی وایستاده، اوروبوروس رو به چالش کشیده و با این اقدام خصمانه اش، اصول دوگانه رو علیه اش قرار داده. حالا با چیزی مواجه شده که نویمان میگه ما بهش میگیم نبرد اژها. فقط نتیجه این مبارزه معلوم میکنه که آیا رهایی واقعا موفقیت آمیز بوده یا نه. و اینکه آیا ایگو در نهایت میتونه از چنگال سرسخت اوروبوروس رها شه یا نه.

واسه نبرد اژها – اژدهایی که تو همه اساطیر حاضر شده – اول باید مراحل مختلف این مبارزه رو تشخیص بدیم. راه های مختلفی که واسه تفسیر این موضوع کلیدی در مورد ناخودآگاه ممکنه، باید هشداری واسه احتیاط باشه برامون. تفاسیر متضاد به عنوان مراحل مختلف تو یه موقعیت اساسی با هم جور در میان و فقط تو یکپارچگیه همه این تفاسیره که تصویر واقعی آشکار می شود.

نبرد اژها سه بخش اصلی داره: قهرمان، اژدها و گنج. با غلبه بر اژدها، قهرمان، با غلبه بر اژدها، گنج رو به دست میاره، که محصول نهایی فرآیند نمادین مبارزه اس.

ماهیت این گنج رو که با اسمهای مختلفی میشناسن اش: به‌عنوان «گنج به سختی به دست می‌آید»، اسیر، مروارید گرانبها، آب حیات، یا گیاه جاودانگی، بعدا بررسی میکنیم. فعلا با این سوال اساسی روبرو هستیم که: نماد اژدها به چه معناس؟

همونطور که یونگ قبلا ثابت کرده، این اژدها همه علائم اوروبوروس رو داره. همزمان زن و مرده. بنابراین نبرد اژها، مبارزه با والدین اولیه اس، مبارزه ای که توش قتل پدر و مادر، باهم اتفاق میفته، جایگاه آیینیِ خودشو دارد.

نویمان میگه نبرد اژدها بخش اصلی تو تکامل انسان به عنوان فرده و تو رشد فردی کودک، با اتفاقات و فرآیندهایی مرتبطه که روانکاوی به عقده ادیپ می شناسدش ولی ما به “مسئلیه والدین اولیه” میشناسیم!

نظریه پدرکشی فروید درباره عشقی خانوادگیه، که دور سر پسر اونقدر میچرخه، که به اشتیاق پسر واسه رابطه با مادر ختم میشه، اما این اشتیاق توسط پدری متخاصم خنثی میشه. قهرمان تو این نظریه، پسریه که پدرشو میکشه و با مادرش ازدواج میکنه. بنابراین اسطوره قهرمان تبدیل میشه به یه فانتزیِ صرف واسه تحقق مستقیم یا غیرمستقیم این ایده. این نظریه، فرضش بر اینه که پدر اولیه انسان یه گوریله قوی هیکلِ پدرسالاره که زنان شو از دست پسرانش محافظت میکنه، اما بالاخره توسط گروهی برادرانه از پسرهاش، به قتل میرسه. تو این فرض، قهرمان بودن شامل از بین بردنِ پدره. فروید همه اینا رو واقعیت مسلم میدونست و ازش توتمیسم و ​​ویژگی های اساسی فرهنگ و دین رو استخراج می کنه. اینجا فروید با تعصب فردیِ خودش، چیز خیلی مهمی رو اشتباه تفسیر کرد. بهرحال کشتن پدر به عنوان یکی از عناصر اساسی نبرد اژدها باقی میمونه، هرچند که ضروری ترین المان نیست! چه رسد به اینکه کلیدی ترین المان کل تاریخ بشریت باشه!

وقتی یه سری رواندرمانگرای دیگه، متعصبانه نظری مخالف نظریه فروید داشتن، یونگ تو کار اولیه ی خودش در مورد روانشناسیِ ناخودآگاه، جواب متفاوتی به این مسئله میده. نویمان ادامه میده که یونگ به دو تا نتیجه اون مورد رسید که از نظر ما، نهاییه! اون اولا نشون میده که مبارزه ی قهرمان مبارزه با مادریه که نمیشه اونو به‌عنوان یه شخصیت فردی تو عاشقانه‌های خانوادگی در نظر گرفت. همونطور که از نمادشناسی پیداست، پشت این پیکره ی مادر، چیزی قرار گرفته که یونگ بعدا بهش میگه “کهن الگوی مادر”. یونگ تونست اهمیت فرافردی مبارزه قهرمان رو ثابت کنه، چون به جای اینکه جنبه خانوادگی انسان مدرنو نقطه شروع رشد انسان قرار بده، بررسی هاشو از رشد میل جنسی و دگرگونی هاش شروع کرد!تو این فرآیند دگرگونی، مبارزه ای که قهرمان با اژدها میکنه نقشی ابدی و اساسی تو غلبه بر رخوت میل جنسی ایفا می‌کنه، که نمادش میشه اژدهای مادر، یعنی ناخودآگاه!

نتیجه گیری دوم یونگ – که اهمیتش هنوز به طور کلی تو روان‌شناسی پذیرفته نشده – اینه که رابطه با محارمِ قهرمان، رابطه ای حیات بخشه! پیروزی بر مادر، که معمولا به شکل دخول واقعی به اون، یعنی زنای با محارمه، تولدی دوباره به همراه داره. زنای با محارم تحول شخصیتی ایجاد می کنه که به تنهایی قهرمانو به یه قهرمان، یعنی نماینده برتر و ایده آل نوع بشر تبدیل می کنه.

کتاب سرچشمه ها و تاریخ خودآگاهی که بر اساس اکتشافات یونگ نوشته شده، دنبال اینه که انواع مختلف نبرد اژدها و مراحل مختلف شو مشخص کنه و از این طریق دو نظریه متضاد فروید و یونگ رو اصلاح و با هم ترکیب کنه. یونگ، تو روانشناسیِ ناخودآگاه، هنوز اونقدر تحت تاثیر نظریه فروید در مورد پدر بود که تفسیرهاش باید تو پرتو کشف های بعدیش اصلاح و بازنویسی شه.

تسخیر یا کشتن مادر، یه لایه جدید تو اسطوره نبرد اژدها شکل میده. بالاخره مردانگیِ موفقیت آمیزِ ایگو – تو مبارزات و آمادگی اش واسه قرار گرفتن در معرض خطری که اژدها نمادشه – تجلی پیدا میکنه. همذات پنداری ایگو با خودآگاهی مردانه باعث ایجاد یه شکاف روانی میشه که ایگو روا به مخالفت با اژدهای ناخودآگاه سوق میده. این مبارزه به شکل های مختلف نشون داده شده: مثل ورود به غار، هبوط به عالم اموات در زیرزمین، یا بلعیده شدن – مثل رابطه جنسی با مادر – نشون داده میشه. این موضوع به وضوح تو اسطوره های قهرمان نشون داده شده که از افسانه های خورشید برگرفته شده ان. اینجا بلعیدنِ قهرمان توسط اژدها – یا توسط شب، دریا، یا عالم زیرزمینی اموات – متناظر با سفرِ شبونه ی خورشیده که بعد از پیروزی بر تاریکی، دوباره پیدا میشه. 

تمام این تفاسیرِ اشتباه میگن که بلعیده شدن با ترس از اختگی یکیه! به خاطر اینکه ترس از اژدها با ترس از پدری که میخواد جلوی زنای با محارم رو بگیره، یکیه. یعنی رابطه جنسی با مادر فی نفسه مطلوبه، اما به خاطر ترس از پدره که به کاری وحشتناک تبدیل میشه. بنابراین قراره که مادر یه هدفِ مطلوب، و پدر، یه مانعِ واقعی باشه. همچین تفسیری اشتباهه! چون زنای با محارم و ترس از اختگی تو مرحله ای خودشو نشون میده که هنوز هیچ عامل پدرانه ای عمل نمی‌کنه، ولو پدری حسود. این سوال، سوال عمیق تریه، و به لایه های اولیه تری برمیگرده. ترس از اژدها مطابقتی با ترس از پدر نداره، بلکه مطابق با چیزی بسیار اساسی تره: یعنی ترس نر از ماده به طور کلی! زنای قهرمان با مادرِ بزرگ و وحشتناک شه – کسی که ماهیتش وحشتناکه! نه اینکه به خاطر دخالت غیرمستقیمِ یه عامل ثالثی وحشتناک شده باشه! درسته که اژدها همینطورم نماد ترس قهرمانه، اما اژدها خودش به اندازه کافی وحشتناک هست بدون اینکه نیاز باشه هیچ ترسی بهش اضافه شه. افتادن تو اعماق دریا، پرتگاه، یا غار تاریک به خودی خود اونقدر وحشتناک هست که نیازی به پلیدیِ پدری که بخواد سد راه بشه، نداره.

ساختار دوجنسیِ اژدهای اوروبوروس نشون میده که مادرِ بزرگ، دارای ویژگی های مردانه هست، ولی نه ویژگی های پدرانه و مادرانه! ویژگی های تهاجمی و ویرانگرِ مادرِ بزرگ – مثلا عملکردش به عنوان قاتل – میتونه مردانه باشه چون همونطور که یونگ نشون داده بین ویژگی هاش، نمادهای آلت تناسلیِ مردانه هم دیده میشه. بنابراین وقتی خواجه های حرمسرای مادرِ بزرگ، اخته ها و قربانی هاشونو انجام میدن، در واقع دارن شخصیت وحشتناک کادرِ بزرگ رو توصیف میکنن. اما غیر ممکنه که بتونیم این خواجه های عقیم رو با شخصیت پدر یکی بدونیم. عناصر تهاجمی و مخربِ مادرِ بزرگ ممکنه همینطور به صورت نمادین و آیینی به عنوان چهره های جدا شده از خودش ظاهر شن، مثلا در قالب خدمتکاران، خواجه ها، حیوانات و این چیزا. تو بین سرخپوستان آمریکای شمالی، که قبایل شون مادرسالاری اداره می‌شن، متوجه می‌شیم که رؤسا از نظر اجرایی به مادر پیر وابسته ان. 

با این حال، بعدا وقتی که پدرسالاری به جای حاکمیتِ مادر بزرگ رسید، نقش پدر وحشتناک فرافکنی میشه روی جنبه های مردانه و وحشتناک مادرِ بزرگ، خصوصا وقتی به نفع گسترش پدرسالارانه باشد که اون جنبه ها رو سرکوب کنه و چهره “مادر خوب” رو به ارمغان بیاره.

هر دو شکل از زنای با محارمی که تا حالا مطالعه کرده‌ایم اساسا منفعل بودن: یکی زنای با اوروبروس که ایگوی اولیه توش خاموش بود، و یکی ام زنا با مادر، که توش پسر توسط مادر اغوا می‌شد و زنا منجر به اختگی مادرسالارانه می‌شد. اما چیزی که قهرمان را متمایز می کنه، یک رابطه زنای فعاله (نه منفعل)، یعنی قرار دادنِ آگاهانه و عمدی خودش در معرض تاثیر خطرناک زن، و غلبه بر این ترس دیرینه مرد از زن. غلبه بر ترس از اختگی، غلبه بر ترس از قدرت مادره که واسه انسان با خطر اختگی همراهه.

این موضوع مارو به یه سوال مهم از نظر تشخیصی، درمانی و تئوری می رسونه. درک تفاوت بین مراحل مختلف کهن الگویی به ما کمک میکنه تصمیم بگیریم که با چه شکلی از زنای محارم سروکار داریم و جایگاه ایگو و خودآگاهی تو اون مرحله چطوریه – لبِ کلام اینکه، فرد تو چه مرحله ای از رشد خودآگاهیه.

نبرد اژدها اگه موفقیت آمیز نباشه، یونگ بهش میگه “پسرفت به مادر”. تمایل به پسرفت به سمت مادر، مربوط به جاییه که مادرِ بزرگ هنوز مسلطه و مردانگی هنوز به‌طور محکمی تثبیت نشده. به همچین چیزی نمیگن “انصراف از مردانگی”، بلکه این یعنی مردانگی از زنانگی مستقل نشده، و رشد شخصیت متوقف شده.

ماهیت زنانه یه نوجوون، یه مرحله میانی به حساب میاد، که میشه بهش مرحله میان جنسی (intersexual) ام گفت. ما باید بین ارتباط خلاقانه ایگوی بزرگسال با کهن الگوی مادر بزرگ و حالتی که ایگوی بزرگسال هنوز نمیتونه برتریِ مادرِ بزرگ رو کنار بذاره، تفاوت قائل شیم.

اما ممکنه شنونده از خودش بپرسه که تو مرحله نبرد قهرمان، اختگی معنی اش چیه؟ آیا این یه تعمیم گمراه کننده از روانشناسیِ اختلالات عصبی درباره ترس دیرینه مرد از زن نیست؟

واسه ایگو، مرد و زن مترادفه با ناخودآگاه و اونچه غیر از ایگو. به عبارتی زنانگی مترادف با تاریکی، نیستی، خلا و گودال بی انتهاس. به قول یونگ:

“… باید توجه داشت که خلا یک راز بزرگ زنانه است. این چیزی است که برای انسان کاملا بیگانه است. شکافی که پر نشده، همان یین.” (اشاره به وجهه زنانه نماد یین ینگ)

مادر، رحم، گودال و جهنم همه یکسان ان. رحم زن، مبدا عه؛ همون جاییه که همه روزی از اونجا اومدن و بنابراین هر زن – اینجا به عنوان یه رحم – همون رحم اولیه ی مادرِ بزرگه؛ همون رحم ناخودآگاهه. اون ایگو رو با خطر خود-ویرانگری و نابودی – یا به بیان دیگه خطر مرگ و اختگی – تهدید میکنه. ما دیده‌ایم که ماهیت خودشیفتگی نوجوان دارای وسواس فالوس، دیده ایم که بین تمایلات جنسی و ترس از اختگی رابطه وجود داره. مرگ آلت تناسلی در ماده، به طور نمادین به معنای اختگی توسط مادرِ بزرگه و از نظر روانشناسی به معنای انحلال ایگو تو ناخودآگاهه.

اما مردانگی و ایگوی قهرمان، دیگه با آلت تناسلی و جنسیت یکی نیست. تو این سطح، عضو دیگه ای از بدن به طور نمادین به عنوان “آلت برتر” یا “مردانگی برتر” نشون داده میشه: سر! به عنوان سمبل خودآگاهی، همراه با چشم، به عنوان اندام حاکم. با این کار حالا ایگو خودشو شناسایی میکنه.

حتی قبل از شروع نبرد اژدها این بخش – سر و چشم – رشد کرده و فعاله. در معنای اساطیری اش، این موضوع والدین الهی و تولد قهرمان رو ثابت می کند. و از نظر روانشناختی نشون دهنده آمادگی اش واسه روبرو شدن با اژدها مثل یه قهرمانه و نه مانند مرد پایین دست و معمولی! چون حالا مردانگی اش از مرحله فرودستِ “آلت تناسلی” به مرحله والاتری از مردانگی رسیده.

نیازی نیست اینجا نشون بدیم که سر و چشم همه جا به عنوان نمادهای جنبه مردانه و معنوی خودآگاهی، از “بهشت” و خورشید وجود داره. پس اینم درسته که سر بریدن و کور کردن و به اختگی تعبیر کنیم، اما اخته ای در بالا اتفاق میفته نه پایین (منجر به عقیم شدن خودآگاهی میشه، نه جنسیت). فقط ترکیب بین این بالا و پایینه که منجر به تجلی مردانگی کامل میشه.

مبارزه قهرمان همیشه مربوط به تهدید اصل معنوی و مردانه از طرف اژدهای اوروبروسه و خطر بلعیده شدن توسط ناخودآگاه مادرو داره. تو خیلی از جاها، اسطوره نبرد اژدها، به صورت افسانه خورشیده؛ افسانه ای که طبق اون هر روز عصر، قهرمان توسط یه هیولای دریایی فعال در شب، که ساکنه مغربه، بلعیده میشه. بعد با جفت نظیر خودش، تو فضای حفره ی زیرزمینی، دست و پنجه نرم میکنه. و به عنوان خورشیدِ تسلیم ناپذیر، از مشرق دوباره متولد میشه – به بیان بهتر، قهرمان با برداشتن هیولا از سر راهش، به تولد دوباره ی خودش میرسه. تو این دنباله خطر، نبرد و پیروزی، این نوره – که بارها رو اهمیت نور واسه آگاهی تاکید کرده نویمان -که نماد اصلی واقعیت قهرمانه. قهرمان همیشه آورنده نور یا فرستاده نوره. تو پایین ترین نقطه ی سفر دریایی شبانه، وقتی قهرمانِ خورشید به دنیای زیرین سفر می کنه و باید تو نبرد با اژدها زنده بمونه، خورشیدِ جدید نیمه شب روشن میشه و قهرمان بر تاریکی غلبه میکنه. تو همین پایین ترین نقطه سال، مسیح به عنوان نجات دهنده درخشان، به عنوان نور سال و نور جهان متولد میشه، و تو تحول زمستونی با درخت کریسمس پرستش میشه. این نورِ جدید و این پیروزی، به صورن نمادین و با تغییر شکل سر نشون داده شده؛ اونجا که سر به شکل نمادین تاج داره یا با هاله نوری تزئین شده. اگرچه معنای عمیق‌تر این نماد بعدا برامون بیشتر روشن می‌شه، ولی این برامون واضح و بدیهیه که پیروزی قهرمان با خودش یه حالت معنوی جدید، یه دانش جدید و یه تغییر آگاهی به همراه داره.

تو مذاهب پر رمز و رازی هم، نوزاد باید خطرات دنیای زیرین و تحمل کنه، از هفت درگاه عبور کنه – که یه ویژگی خیلی اولیه اس – یا اونطور که آپولیوس تو روایتش از اسرار آیزیس گفته: دوازده ساعت از شب و تو نیمکره تاریک بگذرونه. این رمز و رازها تو تقدس پیدا کردن به اوج خودش میرسه، اونجا که آیزیس به معنای هویت گرفتن از خدای خورشیده. اون کسی که تو زندگی دست به ابتکار عمل میزنه، تاج درخشان دریافت میکنه، و سرش با نوره مقدس و پرشکوه تزئین میشه.

عصر قهرمان رو میشه به عنوان دوران “تسلط شخصیت فردی” توصیف کرد. شخصیت فردی، همون چیزیه که قهرمان نشون میده. در واقع اون کسیه که این شخصیتِ مقدسِ قهرمان رو از خدا میگیره. با اینکه این دیدگاه کاملا درست نیست، ولی بهرحال بین قهرمان به عنوان حامل ایگو، با قدرتی که تو نظم بخشیدن به اراده و شکل دادن به شخصیت، ارتباطی وجود داره. رشد سیستم خودآگاه، و تو مرکزش، ایگو، و اینکه میتونه از فرمانرواییِ مطلق ناخودآگاه جدا شه، تو اسطوره قهرمان ترسیم شده.

نیروهای ناخودآگاه در نتیجه ی این مرحله روانی – که دیگه حالا منسوخ شده – خودشونو علیه ایگوی قهرمان در قالب اژدها و هیولاهای ترسناک، شیاطین و ارواح خبیثه، که تهدید به بلعیدن دوباره اش می کننه، جاگیر میکنن. در نتیجه، مادر وحشتناک – نماد همه جانبه ی این جنبه ی بلعنده از ناخودآگاه – مادرِ بزرگِ همه هیولاهاس. همه اثرات و انگیزه های خطرناک، همه بدی‌هایی که از ناخودآگاه بیرون میان و با دینامیکی که دارن به ایگو غلبه می‌کنن، در واقع فرزندان این مادرِ شیطانی هستن. منظور این جمله که میگه “رویای عقلانیت، هیولا میسازه” هم دقیقا همینه. یا وقتی تو اساطیر یونانی، هکات (Hecate) – الهه اساطیری قدرتمند – به عنوان یه مادرِ مردخوار ظاهر میشه که گوشت پسران رو می بلعه، منظور همینه. اون دشمن اصلی قهرمانه – که تو نقش یه سوارکار یا شوالیه، در واقع تلاش در رام کردنِ اسب وحشیِ ناخودآگاه داره؛ یا میخواد اژدها رو نابود کنه. قهرمان آورنده ی نور، فرم و نظم، از دلِ آشوبِ هیولای کشنده ی مادر طبیعته.

یکی از اولین چهره‌هایی که تو بررسی اسطوره قهرمان باهاش مواجه می‌شیم، قهرمانی ایه که اسمش تو روان‌شناسی مدرن تبدیل به یک واژه‌ دیگه شده و به طرز فاجعه‌باری بد تعبیر شده: ادیپ. ادیپ از آن دسته قهرمان هایی ایه که مبارزه اش با اژدها فقط تا حدی موفقیت آمیزه. سرنوشت غم انگیزشم گویای همین تلاش نافرجامه که فقط از دیدگاه “فرافردی” قابل درکه!

سه نکته مهم تو اسطوره ادیپ وجود داره، که اگه بخواهیم جایگاه شایسته ادیپو تو تکامل آگاهی انسان بهش بدیم، باید بهشون توجه کرد: اول، پیروزی اش بر ابوالهول. دوم، همبستری با مادر. و سوم قتل پدر.

ادیپ به یه قهرمان و اژدها کش تبدیل میشه چون ابوالهول رو شکست میده. این ابوالهول یه دشمنِ قدیمیه؛ اژدهایی ساکن مکان هایی عمیق و ژرفه؛ نشون دهنده ی قدرتِ مادرِ زمین از منظر اوروبریکه شه. اون مادرِ بزرگی ایه که قانون مرگبارش بر روی زمین بی پدر جاری ایه و همه مردانی رو که نمی تونن به سوالش جواب بدن تهدید به نابودی می کنه. معمای مرگباری که مطرح می کنه و جوابش “انسان”ه، فقط توسط قهرمان حل میشه. اون فقط با تسخیر سرنوشت، بهش جواب میده و پیروز میشه چون تو جواب، خود سرنوشت پاسخ داده میشه (He alone answers fate by conquering it, and he conquers because, in his answer, fate itself is answered.). این جواب قهرمانانه که اونو واقعا مرد میکنه، پیروزی روحه، پیروزی انسان بر آشوبه. بنابراین، ادیپ با تسخیر ابوالهول تبدیل به یه قهرمان و اژدها کش میشه و به این ترتیب مثل هر قهرمانی با مادرش همبستر میشه. محرم آمیزیِ قهرمان و تسخیر ابوالهول، یکی ان؛ دو روی یه سکه ان. قهرمان با غلبه بر وحشت خودش از زن، با ورود به رحم، اون پرتگاه و خطر ناخودآگاه، خودشو با مادرِ بزرگی پیوند میزنه که مردهای جوونو اخته میکنه، یا ابوالهولی رو میکشه که اونا رو نابود میکنه. قهرمان بودنش اونو به مردی کاملا بالغ تبدیل میکنه، که به اندازه کافی مستقل شده که بتونه به قدرت زن غلبه کنه – و مهمتر اینکه – تا موجودی جدید درون زن خلق کنه.

اینجا جاییه که قهرمانِ جوون به مرد تبدیل میشه و رابطه جنسیِ فعالش، زاینده میشه. مرد با مخالفش – یعنی زن – متحد میشه و چیز جدیدی به وجود میاره: ترکیب جدیدی پدید میاد که توش واسه اولین بار زن و مرد تو یه موجودیتِ کامل،به تعادل میرسن. قهرمان صرفا فاتح مادر نیست. اون همینطورم جنبه زنانه وحشتناک مادر رو می کشه تا جنبه پربار و سخاوتمند شو آزاد کنه.

اگه همچین خط فکری رو دنبال کنیم، و معنی امروزی پدرکشی رو نادیده بگیریم، می‌شه فهمید که چرا ادیپ فقط نیمی قهرمان بود و چرا عمل واقعی قهرمان نیمه تموم موند: چون با اینکه ادیپ ابوالهول رو شکست داد، ولی ناخودآگاه،با مادرش نزدیکی میکنه و پدرشو ناخودآگاه به قتل میرسونه.

ادیپ از کاری که انجام داده هیچ اطلاعی نداره و وقتی متوجه میشه نمیتونه به عمل خودش – یعنی عمل اون قهرمان – نگاه کنه. در نتیجه سرنوشتی بهش غلبه میکنه که توش اون زنِ ابدی، به وضعیتِ مادرِ بزرگ پسرفت میکنه: پسرفت به وضعیت پسربچگی، و رنج کشیدن از یه دلباخته ی پسر! ادیپ عمل خود اخته کردنو با کور کردنه خودش انجام میده. عمل کور کردن به عنوان نمادی به کار میره واسه اشاره به دوران مادرسالاری (اون زمان که همه اعمال، کورکورانه و از روی غریزه اس). بنابراین کور کردن دیگه برای ما معما نیست. بلکه عملیه، به معنی نابودی اون “مردانگی والاتر”ه – همون ویژگی ای که مشخصه ی قهرمانه. و این شکل از خوداختگیِ معنوی، تمام اونچه رو که از پیروزی بر ابوالهول بدست آورده بود، از دست میده. پیشرفت مردانه ای که قهرمان به دست آورده بود، با یه ترس قدیمی – ترس از اون مادرِ بزرگ – پسرفت میکنه. ادیپ قربانی ابوالهولی میشه که فتح کرده بود.

تو ماجرای ادیپ، اون آخرش تو بیشه ای – نماد قدرت مادرِ کهن – آرامش و رهایی پیدا میکنه. کور و ناتوان به طور مرموزی تو اعماق زمین ناپدید میشه. مادرِ بزرگِ زمین، ادیپ، پسر وابسته ی خودشو دوباره به درون خودش فرو میبره.

ادیپ یکی از شخصیت های بزرگِ بشره، که عذاب و رنجش منجر به رفتار دلپذیرتر و متمدنانه تری میشه. ادیپ تو مرزِ نظم قدیمی که محصول شه، به عنوان آخرین قربانیان بزرگش و هم‌زمان با بنیانگذاران عصر جدید، وایستاده. تصادفی نیست که خاستگاه داستان ادیپ هیچ کدوم از علائم مشخصه تولد قهرمانو – که قهرمانو با الوهیت مرتبط میکنه – نداره.

داستانی که اینجا گفتیم یه تراژدی قهرمانانه نیست، بلکه تحسینِ سرنوشتی خارج از کنترل انسانه، که تو دست خدایانی بی‌رحمه. این داستان حاوی ردپاهایی از دوران اولیه مادرسالاری ایه، زمانی که انسان و الوهیت هنوز به هم پیوند نخورده بودن، و وابستگی ایگو به قدرت های موجود خیلی زیاد بود. غلبه ی مادر بزرگ تو اینجا، با آب و تابی فلسفی، به معنیِ وابستگی کامل به سرنوشته. همه این تفاسیر بدبینانه، تفاسیری از تسلط مادر بزرگ بر ایگو و خودآگاهی ایه.

واسه قهرمان، مادر زمینی مثل اژدهایی به نظر میرسه که باید بهش غلبه کرد. تو قسمت اول نبرد اژدها، اون خودشو بدور پسر می‌پیچه و می‌خواد اونو مثل یه جنین محکم نگه داره: با جلوگیری از به دنیا اومدن پسر، یا تبدیل کردنش به نوزادی ابدی تو آغوش و عزیز مادر. این اژدها، همون مادر مرگبار اوروبوریکه، همون پرتگاه تو مغرب زمینه، پادشاه مردگان و عالم اموات، شکمِ بلعنده زمینه که فرد وامانده و مطیع توش فرو می‌ره و مرگش به صورت انحلال اوروبوریک یا زنای با مادره. بلعیدن اغلب به عنوان یه شکست مقدماتی تو نبرد اژدها نشون داده میشه. این مرحله مقدمه ی لازم واسه تولد دوباره اس.

با این حال، اگه قهرمان موفق شه قهرمان شه، اگه وابستگی خودشو به منشا والاترش – همون جد الهی اش – ثابت کنه، مثل قهرمان خورشید، وارد مادر هولناک و خطرناک میشه اما پوشیده از شکوه بیرون میاد. کشتن مادر و همذات پنداری با خدای پدر با هم همراه ان. اگه قهرمان، از طریق نزدیکیِ فعالانه با محارمش، درون تاریکی نفوذ کنه، تنها به واسطه خویشاوندی‌اش با “بهشت” – یعنی وابستگی اش به خدا – میتونه این کارو انجام بده. قهرمان با پیدا کردنه راهش درون اون تاریکی، میتونه دوباره به عنوان قهرمانی از جنبه مثبت مادرانه – همون باکره ی الهی – متولد شه.

در حالیکه نیمه اول شب، وقتی خورشید مغرب در شکم نهنگ فرود میاد، تاریک و بلعیده میشه، اما نیمه دوم شب، روشن و پر برکته چون ازش خورشید قهرمان، به سمت شرق میره و دوباره متولد میشه. نیمه‌شبه که تصمیم می‌گیره آیا خورشید دوباره به‌عنوان قهرمان متولد می‌شه، تا نور تازه‌ای بر جهانی تازه‌شده بتابونه، یا اینکه اون خورشید توسط مادر وحشتناک، اخته و بلعیده می‌شه؛ مادری که اونو با از بین بردن بخش بهشتی اش – ویژگی ای که قهرمانش میکنه – می‌کشه. پسر، بعد از اون تو تاریکی، به عنوان اسیر باقی میمونه.

موضوع اصلی تو این مرحله، مقاومت مادر در برابر رشد و توسعه پسرشه. پسری که تا حالا با مادر زندگی میکرده، ولی حالا تهدید میکنه که میییره! این مادر افسانه ای پسرشو از خدای خورشید باردار شده – خدایی که موقع رفتن به مادر گفت که وقتی کودک، مرد شد برمیگرده تا ببینه چقد خوب تربیتش کرده. بعد با پدر فردیِ نابینا – شوهر این مادرِ بزرگ مون – آشنا میشیم. اون می‌فهمه که پسر یه قهرمانه، پسر خداست واسه همین با کمک روحیه صمیمیِ همسرش سعی می‌کنه سرنوشت قهرمان و ضرورت شو واسه اونو پسر آشکار میکنه. این صمیمیت، روحی بی مادره که فقط با چشمای الهیِ پسر قابل دیدنه. این روح به پسر اینطور میگه: “شایعه شده که مادرت یه بچه ی مامانیِ بزرگ تو خونه نگه میداره!” بعد میگه: “مردها، مردها رو میسازن!” اما مادر، پسر رو ساکت میکنه. حرفهایی مثل “دیگه مادر بسه، سهم پدر خیلی کمه.” یا “مرد، خویشاوندِ پدره! و پرستاری که باهاش از پدر حرف بزنه و بهش غذا بده، خیلی بهتر از مادری ایه که ساکتش میکنه.” اینا حرفایی ان که واسه گوشهای این مادر به اندازه ی شنیدن جمله ی “پسرمون یه قهرمانه!” از زبون پدر، سمی ایه! اینجاس که پدرِ نابینای فرد میگه: “شاید پسر مثل جوجه ای که تخمشو میشکونه تو دنیایی گیر کرده، اما باید اون تخمو بشکونه چون با چشماش تو دنیای دیگه ای زندگی میکنه – دنیایی که بهش نیاز داره.” یا میگه: “پسران خدا، عزیز کرده های مادر – همون بچه ننه – نیستن.” مادر به این حرفها جوابش اینه: “پسر من یه قهرمان نیست. من پسر قهرمان نمیخوام” یا میگه: “خیر دنیا، تو مردن برای مادره!” اما پسر، پدرشو تو خواب میبینه که به صورت “مردی با تاجی از پسرش بر سر” ظاهر شده و تو خواب سوار بر اسبِ خورشید شد، هدیه ای که پدرش بهش میده، و همیشه از دیدنه اون اسب که تو اصطبل منتظرش وایستاده، قلب پسر از شادی پر میکشه. درگیری نامرئی ای که هست، حول وجود یا عدم وجود این اسب میچرخه.

سپس این پدرِ نابینا سعی می کنه دنیا رو واسه پسر تفسیر کنه. اون از تصاویر آینده حرف میزنه که می توانند و باید از دلِ شب بیرون بیان، و اینکه چطور قهرمان باید اونا رو از خوابِ غفلت بیدار کنه تا چهره بهتری به دنیا بده. این پدرِ نابینا از حقیقتِ خورشیدی حرف میزنه که همواره از گذشته، تا حال و آینده، پسری رو که در واقع مال اون نیستو تلاش میکنه از خواب بیدار کنه.

اما مادر با بی حوصلگی همچین جوابی به این حرفها میده: “آینده پسر، گذشته مادر بوده!” و “قهرمان باید اول مادرشو دفن کنه – از روی جسد مادرش رد شه.” بعد پسر شروع به فهمیدن می کنه: “شاید زندگی ما، زندگی خدایان هم باشه” اما مادر حق پسرو از آینده انکار میکنه تا مبادا کودک ازش دور شه. بنابراین یه شب پنهانی اسب خورشید و می کشه و با این قتل، آینده پسرش و جهان رو نابود می کنه. فردایی که بعد از این فرا می رسه یه «روز مرده» اس، یا به قول مادر با کنایه ای نیمه ناخودآگاه: «فقط یک پسر بچه که از شب متولد شده، یه نو زاده ی بدون نور یا هوشیاری». پسر با ناامیدی فریاد می زنه: “اما هیچ کس نمیتونه کس دیگه ای باشه. هیچ کس دیگه ای نمی تونه اونی باشه که من هستم – هیچ کس جز خودم!” اما مادر به صورتش سیلی می زنه و بهش میگه باید پسر مادرش بمونه و ایگو نداشته باشه.

پسر هنوز شک نداره که مادرش اسب و به قتل رسونده، ولی میدونه شبیه به اون روحِ آشنایی نیس که ازش – و از طریق یه والد – زاده شده. بنابراین هیچ امیدی نداره که بتونه فقط از طریق مادر دوباره متولد شه. اون میگه: “هیچ مادری منو به تنهایی به دنیا نیاورده، پس نمی تونه زندگی ایو که به تنهایی به من نداده، بهم برگردونه.” اون از نبودِ پدر شکایت میکنه و مدعیه که به حضور فیزیکیِ پدرش نیاز داره و از این “نامرئی بودن” اش انتقاد میکنه. پسری که بر اساس این حکمت مادر، بزرگ شده که نمیشه “با نونی که تو رویا پخته می‌شه زندگی کرد»، بعد توسط اون روح آشنا، سرزنش میشه که نمیتونه شبیه پدر باشه. بنابراین پسر بین والدین بالا و پایین – نماد غریزه و خودآگاهی – پاره می شه. اون می شنوه که “خورشید بر فراز مه غرش می کنه” و از طرف دیگه “قلب بزرگ زمین که در اعماق می کوبه” پسر که بین مادر و پدرش سرگردونه، دو بار پدرشو صدا می کنه. بار سوم، مادر صداشو میشنوه، اما بعد از اینکه پسر واسه سومین بار از مادر جدا میشه، مادر، پسرو نفرین میکنه و خودشو میکشه. حالا این پسره که باید تصمیم بگیره. او با رد چاقوی مرگبار خود تخریبگر، می‌گه: “پدر اینکار رو نمیکنه.” اما بلخره حرفهای مادر تو گوشش تکرار میشه که: “بهرحال راهی که مادر رفته واسم بهتره.”

مادر اسب شو کشته و پسرشو اخته کرده. بعدش یه روزِ مرده اومد؛ روزی که آفتابی نداشت. انکار پدرِ خداگونه اش، شبیه خودزنی، به خودکشی ختم میشه. بنابراین نفرین مادر که با هیچ دعای خیری از سمت پدری خنثی نمیشه، برآورده میشه. اون از مادری که به دنیاش آورده اطاعت میکنه و با نفرین همون مادر، به عنوان پسری ملعون می میره.

این یه داستان اسطوره ای اولیه اس. این کتاب تاریخ مردانی رو بین دوران مادرِ بزرگ و مرحله میانی نبرد اژدها، که قهرمانش در دوران باستان اودیپه – ادیپی که مغلوبه، نه پیروز – به نمایش می گذاره.

مرحله بعدی تو افسانه دیگه ای ارائه شده. این افسانه پیروزی پسری رو توصیف می کنه که واسه انتقام از پدرش مادرکش میشه و با کمک اصل پدر- خورشیدی، عصر جدید پدرسالاری رو معرفی میکنه. نویمان دوباره تاکید میکنه که “ما کلمه “پدرسالاری” رو واسه اشاره به دنیای عمدتا مردانه روح، خورشید، آگاهی و ایگو به کار میبریم.” از طرف دیگه تو دوران مادرسالاری، ناخودآگاه حاکمه و ویژگی غالب تو این مرحله، طرز تفکر و احساس، پیش‌آگاهانه، پیش‌منطقی و پیشا فردی ایه.

تو این افسانه، پسر مستقیما کنار پدر وایستاده و به مرحله ی رهایی از مادر – مرحله ای فراتر – رفته. تو افسانه ای هندی، راما، پسریه که به فرمان پدر، گردن مادرشو میزنه، و تو افسانه های دیگه، روح پدر نیروی محرکی ایه که مرگ مادر گناهکار رو میکشه. اینجا، همذات پنداری با پدر اونقدر زیاده که مادر رو میشه حتی زمانی که، نه به شکل نمادین اژدها، بلکه به‌عنوان مادر واقعی، ظاهر شد، کشت و دقیقا به این خاطر کشته میشه که در برابر اصل پدر گناه کرده.

پسر به عنوان دفاعی در برابر دنیای مادر – که پر از خشم های انتقام‌جویانه اس – دنیای نور رو به عنوان متحد خودش در نظر گرفته. بعد آپولو و آتن بهش کمک می کنن تا عدالتو پیدا کنه، و عدالت تو این مورد به معنی تنظیم قانون جدیدی ایه که مخالف قانون مادرسالارانه قدیمه که هیچ بخششی واسه جنایت غیرقابل جبران مادرکشی نمی شناسه. آرمان پسر، توسط الهه آتن حمایت میشه – الهه ای که خودش از مادر زاده نشده، بلکه از “سر” زئوس به دنیا اومده و طبیعتش، بنابراین، عمیقا با عنصر زنانه هر مادر و هر زنی که از مادر متولد شده، مخالفه. جنبه آتنی این زن، نشون دهنده اهمیت روانشناختی خواهر آنیما س. همین ویژگی باکره اس که تو مبارزه با اژدهای مادر به کمک قهرمان میاد و بهش کمک میکنه تا بر وحشتش از چهره ناخودآگاه زنانه غلبه کنه.

3. کشته شدن پدر

اما نبرد اژدها به معن همبستری با مادرِبزرگه، کشتن پدر به چه معنیه؟ (خصوصا با توجه به اینکه ما نبرداژدها و همبستری با مادرو قبل از مرحله پدرسالاری توصیف کردیم، یعنی به شکل مردسالارانه ی جامعه یا خانواده پدرسالار وابسته نیست.) اژدها، اونطوری که فروید و یونگ اوایل فکر می کردن، نماد ترس از پدر نیست – پدری نیست که راهو به مادر می بنده – بلکه نماد ترس از خود مادره با تمام اشک ها، اونوقت باید توضیح بدیم که چرا نبرد قهرمان به قتل پدر مرتبطه!

خطرات ناخودآگاه – شامل تمام ویژگی های نابودگر، بلعنده و اخته کننده اش – با قهرمان در شمایلِ دیوها، شگفتی ها، جوونورا و اینجور چیزا ظاهر میشن که قهرمان باید بر اونها پیروز شه. تجزیه و تحلیل این شمایل نشون میده که اونام مثه اوروبوروس دوجنسه ان و ویژگی های نمادین مردانه و زنانه رو با هم دارن. تقلیل دادنِ تمام این شمایل به شخصیت پدر، نقض خودسرانه حقایقه.

قبل از اینکه بتونیم قتل پدر و تفسیر کنیم، اول باید یه توضیح درست حسابی در مورد اصل پدر وجود داشته. ساختار “پدر” – حالا چه فردی باشه چه فرافردی – مثل ساختار مادر، دو جنبه داره: جنبه مثبت و منفی. تو اساطیر، کنار پدرِ خلاق و مثبت، پدری وایستاده مخرب و منفی. و هر دو تصویرِ پدر، همونقدری در روح انسان مدرن زنده ان، که تو پیش بینی های اسطوره ای زنده بودن!

با این حال، بین رابطه ایگو با تصویر پدر و رابطه اش با تصویر مادر، تفاوتی وجود داره که اهمیت شو تو روانشناسی مردانه و زنانه نباید دست کم گرفت. واسه ایگو، تصویر مادر هم جنبه مولد و هم جنبه مخرب داره، اما فراتر از اون… تغییر ناپذیری و ابدیت خاصی را حفظ می کنه. اگرچه دو وجهی ایه و می تونه اشکال زیادی به خودش بگیره، اما واسه ایگو و خودآگاهی همیشه جهان سرآغاز، دنیای ناخودآگاه باقی می مونه. بنابراین، به طور کلی، مادر جنبه غریزی زندگی رو نشان می‌ده. جنبه ای که در مقایسه با موقعیت‌های در حال تغییر ایگو و خودآگاهی ثابت می‌کنه که ثابت و نسبتا غیر قابل تغییره! چه خوب باشه چه بد، چه مفید و سازنده باشه، چه مضر و وحشتناک. این در حالیه که تو 6 هزار سال گذشته، ایگو و خودآگاهی انسان تا حد فوق العاده ای تغییر کرده اما ناخودآگاه، مادرِ بزرگ، ساختاری روانی ایه که به نظر می‌رسه تا ابد و تقریبا بدون تغییر، ثابته. حتی وقتی تصویر مادر، به شمایل شخصیت مادر روحانی، به نام سوفیا در میاد، تغییر ناپذیری خودشو حفظ می‌کنه، چون تجسمی از یه اصل ابدی و فراگیر، شفابخش، نگهدارنده، با محبت و نجات دهنده اس. این تصویر، ابدیه. اما ابدی بودنش از منظری کاملا متفاوت با ابدی بودنِ تصویر پدره! تو نمادگراییِ خلاقِ ناخودآگاه، همیشه یه رابطه ای بین تحرک و پویایی با مردانگی هست، اما این موضوع در مورد زنانگی، با نوعی از سکون و خاموشی مرتبطه. این موضوع تو روانشناسی مدرن روشن شده که اهمیت مادرِ فردی خیلی بیشتر از پدرِ فردی، تحت تاثیر کهن الگوی نظیرش، یعنی کهن الگوی مادره! تصویر مادر کمتر مشروط به الگوی زمانی و فرهنگی ایه.

از طرف دیگه، در کنار تصویر کهن الگویی از پدر، تصویر پدر فردی ام مهمه هرچند که بیشتر از اونکه به شخصیت فرد بستگی داشته باشه به فرهنگ و ارزش های فرهنگی در حال تغییری که نشون میده، وابسته اس. شباهت زیادی بین شخصیت های مادر تو دوره های بدوی، کلاسیک، قرون وسطی و مدرن وجود داره؛ تمام اونا تو طبیعت نهفته باقی میمونن. اما شخصیت پدر با فرهنگی که مظهرشه، تغییر می کنه. اگرچه تو این موردم، تو پیش زمینه یه پیکره کهن‌الگوییِ نامشخصی از یه پدر روحانی یا خدای خالق وجود داره، اما شکلی تو خالی ایه که فقط توسط شخصیت های پدری پر میشه که با رشد فرهنگ تغییر میکنن. همونطور که گفته شده: “وقتی اسطوره‌ها خدا رو «پدر» می‌خونن، این نامگذاری رو نه بر اساس یه پدر معین، بلکه به این دلیل انجام میدن که یه شخصیت پدری ایجاد کنن که حالا هر پدری باید خودشو با اون تطبیق بده.”

مردانگیِ جمعی، که از طریق خلق کردن اسطوره‌ها، شخصیت کهن الگوییِ پدر رو به تصویر می‌کشه، و به شکل پیدای کهن الگو، نشان و رنگ آمیزی تعیین شده و نقادانه ای میده که بر اساس وضعیت فرهنگی تعیین میشه. ادعای ما – اینکه تفاوت اساسی هس بین تصویر پدر و تصویر مادر – یکی از اکتشافات اصلی یونگ رو تایید و تکمیل میکنه: کشف روانشناسی آنیمای مرد و روانشناسی آنیموس زن! حالا این واقعیت تجربی بیشتر قابل درک میشه – واقعیتی که تا به حال توضیحش خیلی سخت بوده: اینکه ناخودآگاه زن با انبوهی از چهره های روح آنیموس مردانه است، اما در مقابل، ناخودآگاه مرد فقط با چهره منفردِ پیکره‌ی روح‌آنیمای زنانه داره. (the woman’s unconscious is inhabited by a multiplicity of masculine spirit-animus figures, contrasted with the single, Janus-faced soulanima figure in the unconscious of man, now becomes more intelligible) تنوع فرهنگی اونچه که ما بهش «بهشت» میگیم، یعنی تصاویر متعدد پدر-شوهری که واسه بشر شناخته شده اس، تو تجربه ی ناخودآگاه زن، ردی از خودش به جا گذاشته، درست مثل تصویر یکدست و یک ریختی که از مادر و زن تو تجربه ناخودآگاه مرد وجود داره.

تو دوران قبل از پدرسالاری، مردان و بزرگان، نمایندگان “بهشت” ان و میراث فرهنگی جمعی عصر و نسل خودشونو منتقل می کنن. “پدران” نمایندگان قانون و نظم ان؛ از اون زمان که اولین تابوها بودن تا مدرن ترین سیستم های قضایی الان. پدران بالاترین ارزش های تمدن و به ارمغان میارن، در حالیکه مادران بالاترین و عمیق ترین ارزش های زندگی و طبیعت رو کنترل می کنن. بنابراین، دنیای پدران، دنیای ارزش های جمعی ایه؛ ارزش های جمعی، تاریخی ان و به سطح نوسان رشد آگاهانه و فرهنگی تو گروه مربوط میشن. نظامی که بر ارزش‌های فرهنگی حاکمه – یعنی قانون ارزش‌ها که به یه فرهنگ وجهه ای خاص و باثبات میده، ریشه در پدران داره، یعنی مردان بالغی که ساختار مذهبی، اخلاقی، سیاسی و اجتماعی جمعیِ جامعه رو نمایندگی و تقویت می‌کنن. این پدران، حافظ مردانگی و ناظر بر همه تعالیم آموزشی ان. این یعنی وجودشون صرفا نمادین نیست؛ بلکه به عنوان ارکان های نهادهایی که مظهر کانون فرهنگی ان، بر تربیت هر فرد نظارت میکنن و به بلوغ اش گواهی میدن. فرقی نمی‌کنه که این قوانین فرهنگی چطور شکل می‌گیره، یا مثلا قوانین و تابوهاش مربوط به یه قبیله‌ی شکارچیه یا یه جامعه مسیحی. پدران همیشه مواظب اینن که ارزش‌های فعلی رو جوونا تاثیر بگذاره و فقط کسانی که خوشونو با همچون ارزش‌ها شناسایی کرده‌ان بین بزرگسالان گنجونده شن. حمایت از قانون ارزش‌هایی که از پدران به ارث رسیده و با آموزش و پرورش نهادینه شده، تو ساختار روانی هرد فرد به‌صورت “وجدان” ظاهر می‌شه.

این اقتدار پدری – که بحثی تو ضرورتش واسه فرهنگ و رشد خودآگاهی نیست – از این جهت با اقتدار مادرانه متفاوته که اساسا نسبی ایه، مشروط به دوران و نسله و اون ویژگیِ مطلق اقتدار مادرانه رو نداره. 

در دوره های عادی که فرهنگ پایداره و قوانین پدری نسل‌ها به قوت خودش باقی می‌مونه، رابطه پدر و پسر عبارته از انتقال این ارزش‌ها به پسر و تحت تاثیر قرار دادن شون بعد از گذروندن آزمون‌های اولیه تو دوران بلوغ. همچین دورانی – در کنار روانشناسی ای که همراه شه – با وجود مشکلات پدر-پسری فرق میکنه. ما نباید فریب تجربه های متفاوت خودمونو تو عصر «خارق العاده» فعلی بخوریم. یکدست بودن پدر و پسر تو یه فرهنگ پایدار یه قاعده اس. این یکدستی فقط به این معناس که قوانین پدرانه، آداب و نهادهایی که جوون رو بالغ و پدر رو مسن تر می‌کنه، تاثیر بی چون و چرایی داره، طوری‌که مردای جوون به همان طرز طبیعی ای که پدران به پیری میرسن، به دوران بزرگسالی پا میذارن.

با این حال، یه استثنا تو این مورد وجود داره و اونم فرد خلاقه – همون قهرمان! همونطور که گفته شده قهرمان باید “تصاویر خواب آلوده ی آینده رو که می تونن و باید از دل شب بیرون بیان، بیدار کنه تا چهره ای جدید و بهتر به جهان بده”. این امر لزوما قهرمان و به یه قانون شکن تبدیل می کنه. اون دشمنِ نظامِ حاکمِ قدیم، ارزش‌های فرهنگی کهن و قضاوت های وجدانیِ فعلیه، و بنابراین حتما با پدران و ا سخنگوی اونا، یعنی پدر فردی، درگیر می‌شه.

تو این کشمکش، “صدای درونی” – که فرمان پدر فرافردی یا کهن الگوی پدره که می‌خواد دنیا تغییر کنه – در تضاد با پدر فردی قرار میگیره که از قوانین قدیمی حرف میزنه. این تعارض رو ما خیلی بهتر تو داستان کتاب مقدس درباره فرمان یهوه به ابراهیم دیدیم، اونجا که میگه: “از سرزمین خود، اقوام و خاندان پدرت بیرون شو و به سرزمینی برو که من به تو نشان خواهم داد.” (پیدایش 1:12) تو یه تفسیر، به این معنا تعبیر میشه که ابراهیم باید خدایان پدرشو نابود کنه. پیام عیسی هم فقط بسط همین تعارضه و تو هر انقلابی تکرار میشه. اینکه تصویر جدید خدا و جهان با تصویر قدیمی اش و یا با پدر فردی در تضاد باشه، مهم نیست، چون پدر همیشه نمایانگر نظم قدیم و در نتیجه جریان تصویر قدیمی تو قوانین فرهنگی شه. اگه حرفایی که زدیم و جمع بندی کنیم، میتونیم با دو تا گزاره شروع کنیم. اولین گزاره میگه که قهرمان، فرزند معمولا پسرِ پدر و مادری اشراف زاده اس – که از قضا فقط تا حدی درسته، چون تعداد زیادی از قهرمانان و نجات دهندگان اصل و نسب “محقری” دارن – و دوم اینکه پدر همیشه یه هشدار دریافت میکنه. بعلاوه، شرایط خارق‌العاده ایم وجود داره که مربوط به تولد قهرمانه: این واقعیت که توسط خدا زاده شده و از یک باکره به دنیا میاد. اون چیزایی که نمادها و اسطوره ها در مورد ماهیت اصلی قهرمان به ما میگن حالا قابل درکه. مادر باکره ای که مستقیما با همون خدایی که نظم جدید و ایجاد می کنه، در ارتباطه اما فقط به طور غیر مستقیم با شوهرش ارتباط داره، و قهرمانی رو به دنیا میاره که قراره اون نظم جدید و به وجودبیاره و نظم قدیمی رو از بین ببره. به همین خاطر قهرمان معمولا با مادرش “معروف” میشه، چون یه پیشگویی ای هس که اعلام می کند فرزند این مادر، فرمانروایی رو از پادشاه پیر خواهد گرفت.

برگشتنه اصل و نسب قهرمان به خانواده سلطنتی به طور نمادین، مبارزه برای نظام حاکمیتی ایه، چون مبارزه ی واقعی واسه همینه! یه انحراف چشمگیر از الگوی اساطیریِ کلی، داستان موسی اس که به تفسیر اشتباهی تقلیل داده شده.

به طور کلی، ماجرا اینه که کودک قهرمان توسط پدر-شاه از خونه سلطنتی اش غیردوستانه بیرون رونده می‌شه تا بعدا پیروزمندانه به خونه بازگردانده شه. تو داستان موسی، وضعیت تا حدودی فرق میکنه. اول اینکه موسی، شاهزاده نیس، یتیمه. دوم اینکه اگرچه فرعون یه پدر وحشتناک اساطیری ایه، که مثل همیشه مشتاق کشتنِ فرزند قهرمانش – قتل اولین فرزنده – اما نه تنها تو این کار موفق نمیشه، بلکه یهوه، پدر فرافردیِ قهرمان، به کمک دختر فرعون – در تضاد با الگوی اساطیری – کودکِ نجات دهنده رو به نظام حاکمیت بیگانه ای که باید سرنگون می شد بر میگردونه. تو روایت عبریِ متفاوتی، رابطه ای در معنای مثبت با پدر فردی حفظ میشه، اما فقط به عنوان یه موضوع جانبی. دلیل واقعی اینکه “شاگرد یهوه” به خاندان خدا-شاهیِ فرعون مربوط شد، نشون دادنه معنای فرافردی تعارض ایه که قبل از تولد قهرمان آشکار شده بوده.

دقیقا این آزارها و خطراته که از سمت شخصیت پدری نفرت انگیز به قهرمان وارد میشه و اونو به یه قهرمان تبدیل میکنه. موانعی که سیستم پدرسالاری قدیمی رو بر سر راهش قرار می ده اس که به قهرمان، انگیزه های درونی میده و تا اونجا که به کشتن پدر مربوط میشه: «قهرمان شدن منوط به غلبه بر پدر پنهانه، که باعث برانگیختگیِ قهرمان شده و براش وظایفی تعیین کرده.” بنابراین اینم درسته که بگیم قهرمان “با انجام دادنه وظایفی که پدر، به قصد نابودی اش، بهش تحمیل کرده، از یه پسر ناراضی تبدیل میشه به یه ارزش اجتماعی؛ کسی که فاتح هیولاهای انسان‌خواره که شهرهارو ویران می‌کنه، و تبدیل میشه به یه فرد مبتکر، بنیانگذار شهرها و مولد فرهنگ!” اما فقط اگه پیش‌زمینه فرافردی رو در نظر بگیریمه که به تفسیری می‌رسیم که انصاف رو در حق قهرمان – به‌عنوان سازنده تاریخ بشر – رعایت می‌کنه و تو اسطوره قهرمان نمونه‌ای رو میبینیم که مورد احترام همه بشریته.

موضوع در مورد پدری گوریل صفت و بدخواه نیست که پسران خودشو واسه اینکه از خودش محافظت کنه، چون اونا سریع رشد میکنن و تشنه قدرت ان، از خونه بیرون نمی اندازه. و همونطور که تفاسیر اشتباه از روانکاوی میخواد باور کنیم، پادشاه ستمگری نیست که واسه کشتنه هیولایی – که خود پادشاهه – پسر و از تاج و تخت دور کنه.

دو تصویر از پدر و مادر رو باید در نظر داشت. “پادشاه ستمگر” یا تصویرِ پدرِ فردی، که نماینده ی نظام حاکم قدیمه و قهرمان رو به نبرد هیولاها، جادوگران، دیوها، جونورای وحشی و این جور چیزا می‌فرسته – به این امید که قهرمان اونا رو نابود کنه. این نبرد، مبارزه با مادرِ بزرگ – همون اوروبروسه، نبرد با ناخودآگاهه، که قهرمان ممکنه به راحتی تسلیمش شه، چون جایگاه ایگو هنوز تثبیت نشده و در معرض تهدید و ناتوانیه.

با این حال، قهرمان با کمک پدر الهی خودش موفق میشه هیولا رو شکست بده. فطرت والا و تولد قهرمان پیروزمندانه اس و خودشو ثابت میکنه. نابودی ای که پدر ستمگر براش آرزو میکنه، به شکوه قهرمان و نابودی خودِ پدر ستمگر ختم میشه. بنابراین بیرون راندن پسر توسط پادشاه پیر، نبرد قهرمان و کشتن پدر، به شیوه ای معنادار با هم جور در میان. چه به طور نمادین و چه در واقعیت، پیش فرض اینه که قهرمان به عنوان آورنده پارادایم جدید باید پارادایم کهنه رو نابود کنه.

در کنارش، تصویر مادرِ خوب به شکل مادر فردیِ خودش و خواهر باکره اش – چه در هم آمیخته، چه به صورت دو پیکر مجزا ایستاده ان. پدر الهی ممکنه تو مواقع بحرانی به عنوان یه یاور مداخله کنه یا در فرصتی واسه کمک باشه. انتظار، چون فقط در صورتی که قهرمان این امتحان و پشت سر بگذاره اس که پسر بودن واقعیِ خودشو ثابت میکنه، همانطور که هوروس تنها بعد از سرنگونی ایه، به عنوان پسر واقعی اوزیریس شناخته میشه. بنابراین، به خاطر در انتظار بودن و امتحان پس دادن، پدر الهی به راحتی با پدر ستمگر اشتباه گرفته میشه، چون پدری که پسر خودشو به خطر می اندازه، تصویری مبهم با ویژگی های شخصی و غیرشخصی ایه.

اما همیشه قهرمان، به‌عنوان آورنده پارادایم جدید، ابزار واسه تجلی تازه ای از جانب خدای پدره. درون قهرمان، خدایان پدرسالار، با مادرِ بزرگ دست و پنجه نرم میکنن؛ نبردی که مبارزه ی بین خدایان مهاجم و خدایان بومی ایه؛ یا مبارزه ی یهوه با بت هاس. اساسا این مبارزه، بین دو تصویرِ خدا یا دو مجموعه از خدایانه: نبرد بین خدای پدرِ قدیم با خدای پسرِ جدیده؛ یا مقاومت نظام شرک آلود گذشته، در برابر یکتاپرستیِ جدیده.

وقتی قهرمان دیگه ابزاری واسه خدایان نیس و شروع به ایفای نقش مستقل خودش به عنوان یه انسان می کنه، تصویر پیچیده تر میشه. و وقتی تو انسان مدرن، درونا به صحنه نبرد نیروهای ناخودآگاه تبدیل میشه، وقتیه که ایگوی انسانی خودشو در برابر خدا قرار میده. آدمیزاد به عنوان نقض کننده قانون قدیم، تبدیل به مخالف نظام قدیمی ای میشه که خودش در وهله اول ازش پیروی میکرد. نمونه بارزش داستان بهشته که توش یهوه خدای قدیمی انتقامجو عه، اما آدم، متحد با حوا و مار، قهرمانی ایه که دانش جدید و به بشر میده. اما همینطورم فرزند یه پدر-خدای جدیده، نجات دهنده ای که نظام جدیدی رو به وجود میاره. مثل همه نظام‌های معنوی، فرزند یه خدای ناشناخته ی برتره و باید با قدیمی ها مبارزه کنه.

تو این مرحله، تلاش میکنیم تا تجربه قهرمان از «مردانگیِ وحشتناک» رو تو لایه‌های جداگانه مرتب کنیم.

همونطور که گفتیم، قهرمان با تصویر اوروبروس مبارزه میکنه. تو فرافکنیِ آسمانیِ این نبردها، اولش نبرد بین نور و تاریکی رو می بینیم؛ اونجا که تاریکی با یسری از نمادها و نور با قهرمان یکی میشه – چه در قالب ماه، چه خورشید، و چه ستاره. با این حال، تاریکی بلعنده ممکنه به شکل زنانه مثل تیامات، یا آشوب ظاهر شه، به همون راحتی که در شکل مردانه هیولایی میتونه در قالب عمویی خائن مثل ست (تو افسانه اوزیریس) باشه. بنابراین تمام تصاویر پدرِ بچه خوار نشون دهنده جنبه مردانه اوروبروس، و جنبه منفیِ والدین اولیه ان.

تو این شکل‌ها تاکید در درجه اول بر نیروی بلعنده اس، یعنی حفره رحمی. حتی وقتی بعدا به عنوان شخصیت‌های واقعی پدر وحشتناک ظاهر می‌شن، شخصیت شون تا وقتی که نماد خوردن تو پیش‌زمینه باشه – به خاطر نزدیکی شون به مادر بزرگ باشد – ناپیداس. 

به طور مشابه، خدایان زمین و دریا تو این دوران صرفا پیروی مادرِ بزرگ ان. و حتی اگه به عنوان یه خدای مستقل هم ظاهر شن، هنوز ابزار اراده ی ویرانگر مادر ِبزرگ باقی میمونن.

تو مرحله اولیه که با شخصیت ضعیفِ نوجوون – قهرمان ایگو – آشنا شدیم، اونو تحت سلطه مادر ِبزرگ توصیف کردیم. ولی این مرحله واقعا شامل دو مرحله اس: مرحله اول، وقتی قهرمان محکوم و ناراحت تسلیم غلبه ی مادرِ بزرگ میشه. و مرحله دوم، وقتی مقاومت قهرمان بیشتر میشه و خودشو تو وضعیت ناامیدکننده ای درگیری میبینه. بیشتر شدنه مقاومت مربوط به خودشیفتگی به خاطر رویگردانی از مادرِ بزرگه و جاییه که سرنوشت منفعل اختگی و دیوانه شدن با خود اختگی فعال و خودکشی جایگزین میشه.

مردانگی رو به رشد قهرمانِ جوون، حالا جنبه مخرب مادرِ بزرگ رو به عنوان چیزی مردانه تجربه می کنه. اینا پیروان قاتلِ مادرِ بزرگ ان که عناصر مورد نیاز واسه قربانی کردن پسر نوجوون رو دارن. تو اساطیر این طرف، خودشو به عنوان نیروی یه مرد قاتل، یا یه حیوون وحشی، به خصوص گراز وحشی، نماد مادر بزرگ، نشون میده، اما بعدا در شمایل مردانه ی همسر جنگجو یا به عنوان کشیشی همراه با مادرِ بزرگ ظاهر میشه که عمل اخته کردنو انجام میده.

تجربه مرد از مردانگی اش، و قربانی شدن اش به عنوان یه مرد، توسط یه مرد دیگه، تو آیین‌های قدیمی، از این نقطه شروع میشه. با بیشتر شدنِ خودآگاهی، وقتی رابطه خودشو با حریف تجربه میکنه، به هویت قربانی خودش پی می بره، تقابل کیهانی بین نور و تاریکی رو به صورت تقابل بین انسان با دوقلوهای الهی تجربه میکنه. توالی طولانی دشمنی های برادرانه در اساطیر که یکی از نمونه های اولیه اش نزاع بین اوزیریس و ست، برادر خائن شه.

ابتدایی ترین مرحله درگیری بین برادران دوقلو، بر اساس ریتم دوره ای طبیعی تابستان و زمستان، روز و شب، زندگی و مرگه، که هنوز کاملا تحت سلطه مادرِ بزرگه. نیروی مرگبار، تاریک و منفی مردانه، به عنوان ابزار مخرب مادرِ بزرگ تجربه میشه، همونطور که از نظر جامعه شناختی و اسطوره ای، ست، عموی مادریِ هوروس، ابزار قدرت اجرایی خصمانه ی مادرسالاری ایه.

هرچی خودآگاهی مردانه قوی تر میشه، مرحله ی دوبخشی شدن به دنبال مرحله مادرسالاری تقویت میشه. از نشونه های این دوره ی گذار، نقش برادر دوقلو تو اساطیره که بیانگر قرابت متقابل اضداده (یا قرابت متقابل ضدیت هاس). این دوگانگی ها با آسیب زدن به خودش یا خودکشی، خلاصه به طور مخربی بر ضد خودشه. همونطورم که دیدیم، تو مرحله اختگی اروبوریک و مادرسالار، اراده ی مادرِ بزرگ حرف اول و میزنه. اما سنترو ورژن یا همون مرکزگرایی، زیربنای نبردِ ایگوی قهرمانه واسه حفاظت از خودشه، مرکزگرایی اولش به شکل اضطراب درمیاد، بعد که از مرحله انفعال و خودشیفتگی فراتر رفت و به مرحله مقاومت، سرکشی و در نهایت نبرد علیه مادرِ بزرگ تبدیل میشه.

نابودی سیستمِ ایگو که دشمن ناخودآگاهه، تو اسطوره به شکل شکنجه، قطع عضو و جنون نماد سازی شده. تو این مرحله پیش فرض اینه که ایگو به درجه نسبتا بالایی از خودمختاری و بلوغ رسیده. این واقعیت که از دیدِ مادرِ بزرگ، پدر و پسر چیزی نیستن جز آلاتِ بارور کننده، میشه از دیدگاه مردانه هم همچین دیدگاهی رو اینجوری فرموله کرد: با فرض اینکه که پیروز و قربانی همیشه یکسان ان، فداکار پیروز، خودش قربانی آینده می‌شه. آگاهی از پیوند بین طرف های مرد، شروع خودآگاهی مردانه است. از اون جایی که فرآیندهای توصیف شده فرافردی ان، نویمان میگه ما فقط مجاز به نتیجه گیری از اتفاقات معمولی هستیم. یکی از این اتفاقات معمولی اینه که گروه مردِ زیردست، تو مرحله مادرسالاری به تدریج استقلال خودشو تجربه کرده، ابرازش میکنه و دیگه اجازه نمی‌ده که ابزار تشریفات خصمانه ی اونا باشه (nd no longer allows itself to be made the tool of rituals inimical to it.). رشد خودآگاهی مردانه هم علت و هم محصول این خودیابیه و به تدریج دشمنی های مردانه جای خودشو به دوستی های مردانه میده.

بیشتر شدن رابطه مرد با مرد، در نهایت میرسه به سرنگونی حکومت مادرسالاری بدست حاکمان پدرسالار. درست همونطور که تو اساطیر مربوط به اواخر مرحله مادرسالاری، رابطه مردانه به وضوح مشخصی بین جفت های جنگجوهای جوون و دوستی های بی شمار مردانه بین شون دیده میشه.

اصل اضداد، که قبلا به برادران متخاصم تقسیم می شد، حالا به اصل برادری تبدیل شده. این پیمان های دوستانه معمولا بین برادران نابرابر وجود داره و به رغم اینکه یکی از این برادرا فانی و اون یکی جاودانه اس، باید دوقلو در نظر گرفته شن. تولد خودِ قهرمان رو یادتون میاد که دو پدر داشتن؟ فردی و فرافردی؟ که فردی ایه فانی بود، پدر شخصی بود، فرافردی ایه جادوانه بود؟ در همین رابطه، معمولا اینجوریه که دوقلوهای جاودانه و برادر فانی اش هر دوشون تو یه شب، توسط پدران مختلف متولد میشن. حالا این دو تا بخش با هم ترکیب شده ان! رابطه مرد با مرد، آگاهی و اصل ایگو رو تقویت می کنه، فارغ از اینکه این یکی شدن از نظر روانی به عنوان ترکیبی از ایگو و سایه ظاهر شه یا ترکیبی از ایگو و نفس (self). به بیان دیگه،گاهی این ادغام شدنِ ایگو با برادر سایه ی زمینی اش، یعنی جنبه غریزی و ویرانگر و خود تخریب گرش آشکارتره و گاهی، یعنی اون پیمان و وصلتش با همزاد جاودانه اش بیشتر بارزه. برخلاف مقاومت منفعلانه، در خود فرو رفته و خودخواهانه اش در برابر مادرِ بزرگ، سرپیچی زودگذر و خود تخریب گرش، که باعث تقویت آگاهی مردانه اش می‌شه، به اینجا میرسه که ایگوش میخواد در مقابل برتری مادر سالارانه رقابت کنه، فرآیندی که هم میشه از نظر روانشناختی و هم جامعه شناختی دنبالش کرد.

از نظر جامعه شناختی، پیشرفت از ازدواج مادری- مادرسالاری به ازدواج پدری- مادرسالاری و در نهایت به ازدواج پدرسالارانه رسید. ناتوانی زن به وضوح در مقام زن دیده می شه. اولش، اون به عنوان مولد، کنترل کاملی بر فرزندش داشت. هیچ پدری وجود نداشت که باهاش مخالفت کنه، به خصوص وقتی هنوز ارتباط بین عمل جنسی و تولد ناشناخته بود. بعد پدر فقط یه غریبه بود که به طور نهادی از اعمال اقتدار بر فرزندانش محروم شد. از طرف دیگه، تو مرحله پدرسالاری، پدری که بچه رو به دنیا میاره، ارباب شه و زن فقط حامل، گذرگاه تولد، و پرستار شه. همینطورم وقتی با تقویت مردانگی و خودآگاهی، نبرد با اژدهای مادر به مبارزه قهرمان، یعنی مبارزه ایگو واسه رهایی خودش تبدیل می‌شه، فرآیند روان‌شناختی مشابهی داریم. تو این نبرد، وصلت قهرمان با اون “بهشت” مردانه باعث بازتولید خودش میشه که توش مرد خودشو بدون کمک یه ماده بازتولید می کنه.

ظهور پدرسالاری با خودش یه ارزش گذاری مجدد به همراه داره. مادرسالاری که نشون دهنده برتری ناخودآگاهه، حالا چیز بدیه؛ جنبه منفی میشه. در نتیجه مادر، شخصیت اژدها و مادر وحشتناک رو به خودش می گیره. مادر، حالا همون نظم قدیمی ایه که باید ازش عبور کرد. حالا به جای مادرِ بزرگ، برادرِ بزرگ/یا عموی مادری ظاهر میشه، که حامل اقتدار مادرسالاری ایه. همونطور که تو افسانه ازیریس و هوروس، این نقش و ست، عموی مادری هوروس بازی میکرد. (این افسانه رو کامل تو کتاب صوتی فراتر از نظم توضیح دادیم، گوش بدین.)

اسطوره‌شناسی به وضوح نشون می‌ده که هوروس نسبت به پدرش نگرش مثبت و نسبت به عموی مادری‌اش ست نگرش منفی داشت. (اینم میدونیم که تمام اقتدار تو خانواده مادرسالار سرمایه‌گذاری شده بود.) تعارض بین عموی مادری و پسر در نهایت با تعارض بین پدر و پسر جایگزین میشه. این پیشرفت به وضوح نشون میده که چطور پیوند کهن الگوییِ بین نظم بدِ قدیمی و مفهوم “دشمن”، با مراحل مختلف خودآگاهی تغییر می کنه، و چطور رو حامل های مختلفی فرافکنی میشه، اما همچنان به وجود خودش ادامه میده، چون کهن الگویی ایه. واسه قهرمان – که نمایانگر آگاهی جدیده – اژدهای متخاصم، همون نظم قدیمی ایه، چون مرحله روانی منسوخ تهدید می کنه دوباره ایگو رو ببلعه. جامع ترین و اولیه ترین شکل نظم قدیمی، مادر ترسناکه. مادر ترسناک، نمایندی مردانه ی مرحله مادرسالاریه، که تو مرحله پدرسالاری در شکل عموی مادری ظاهر میشه.

کشتن پدر تو اساطیر بخشی از مسئله ی والدین اولیه اس و از والدین فردی ناشی نمیشه، چه برسه به عاشق آتشینِ پسر نسبت به مادرِ فردی اش (منظور نویمان اینجا تشر زدن به فروید در مورد عقده ادیپه). در واقع اصالت فرضی خانواده پدرسالار، پسماند روانیِ به خاطر اتکای بیش از حد به تحقیقات کتاب مقدس. با رد شدن همچین فرضی، نظریه پدرکشی، و همراهش عقده ادیپ و تمام برهان های انسان‌شناختی که فروید تو توتم و تابو تلاش کرد بگه، فرو می‌ریزه. بنابراین تو جوامع بدوی، انگیزه ای واسه کشتن برادر مادر – نه پدر – وجود داره که “نماینده نظم، اقتدار و قدرت اجرایی در خانواده است”. بنابراین، قصد کشتن، یا بهتره بگیم دوگانگی ای توش نهفته اس، به هیچ وجه مبتنی بر جنسیت نیست و هدفش تملک مادر نیست.

چرا آرزوی مرگ با قصد کشتن؟ چون عموی مادری حامل چیزی ایه که ما بهش “بهشت” میگیم و مخفف مردانگی ایه و این عموی مادری ایه که «وظیفه، نهی و اجبار» رو وارد زندگی کودکان می کنه و و مادر و فرزندان تابع اونن. پسر از طریق عموی مادره که ایده هایی مثل “جاه طلبی اجتماعی، شهرت، غرور تولد و احساسات نسبت به قبیله اش، امید به ثروت آینده و موقعیت اجتماعی” به دست میاره. بنابراین، از طریق عموی مادری ایه که سوپرایگوی تعیین شده جمعی، همون کهن الگوی پدر – یا وجدان – تجربه میشه.

جنبه ی اقتدارِ کهن الگوی پدر، بر حسب موقعیت جامعه شناختی و تاریخی، گاهی بر عموی مادری و گاهی بر پدر فرافکنی میشه. اما در هر صورت باید باهاش مواجه شد، چون بدون قتل “پدر” هیچ رشد خودآگاهی و شخصیتی امکان پذیر نیست.

با روی کار اومدن مرد، رقابت هم بین گروه‌های مردانه تشدید می‌شه و به تناسب باعث رشد و گسترش دهکده‌ها، قبایل و شهرها و اموال میشه. فرهنگ های بدوی با انزوای سفت و سخت از گروه‌های منزویِ دیگه مشخص می‌شه، که گاهی به اندازه‌ای طول می‌کشه که قبایل مختلف ساکن تو یک جزیره همدیگه رو نمی‌شناسن و توحالتی از بیگانه‌هراسی – مربوط به ماقبل تاریخ – باقی می‌مونن. گسترش تمدن، باعث بیشتر شدن ارتباطات متقابل و همینطور تنش های متقابل میشه. بنابراین اینطوری بود که زندگی سیاسی بشر شروع شد و تقریبا همیشه با ظهور دوران پدرسالاری یکسانه. همینطورم تغییر دیگه ای تو اصل اضداد(ضدیت ها) به وجود میاد، یعنی تقابل مردانه بین پیر و جوون، اگرچه که به هیچ وجه با تعارض پدر و پسر یکی نیست. 

تعارض بین این دو پادشاه پیر و جوون، یه تعارضه نمادینه، که توش نظم قدیمی با نظمی تازه جایگزین میشه. تو گذار به مرحله پدرسالاری، پادشاه قدیمی یا پادشاهی جوون جایگزین میشه که میتونه از جوونش تو یه جنگ دفاع کنه. 

پادشاه ستمگر باید کشته شه. پادشاه ستمگر، همون اصلی ایه که باعث ناآگاهی یا اصلاحِ اشتباهِ خودآگاهی میشه. این پادشاه ستمگره که از رشد مداوم ایگو جلوگیری میکنه و سیستم قدیمی خودآگاهی رو حفظ میکنه. پادشاه ستمگر، همون آلت تخریب گرِ مادرِ بزرگه که نشونه سرسپردگی عموی مادری به عنوان نماد اقتداره. پادشاه ستمگر، نیروی منفی خود ویرانگری و میل به پس رفته، به عنوان دوقلوی همزادش. و در نهایت پادشاه ستمگر، همون اقتدار نظام پدرسالاره.

پادشاه ستمگر یا همون پدر ترسناک، تو دو تصویرِ فرافردی خودشو به قهرمان نشون میده: یکی در قالب پدر زمینی و یکی در قالب روح پدر مخوف. پدر زمین، ارباب تمام نیروهای زیرزمینی، از نظر روانی متعلق به قلمرو مادرِ بزرگه. اون معمولا خودشو به شکل پرخاشگری شدید غریزی یا به صورت یه هیولای ویرانگر نشون میده. در واقع اینجوریه که هر وقت غرایز جنسی، پرخاشگری یا قدرت مرد رو میبینم، که میخواد بر ایگو مسلط شه، در واقع داریم تسلط مادرِ بزرگ و می بینیم. چون مادرِ بزرگ فرمانروای غریزی ناخودآگاه، و معشوقه حیواناته، و پدر مخوف فقط پیرو اونه، نه یه اصل مردانه با وزن برابر باهاش.

اما پدر ترسناکی که مانع راه پسر تو خودسازی میشه، بیشتر پدر معنویه تا پدر زمینی. همونطور که مادر ترسناکی هست که مانع قهرمان شدنِ پسرش میشه و اونو “اخته” میکنه، پدر ترسناکی هم هست که پسرو اخته میکنه و اجازه نمیده پسرش به خودشکوفایی و پیروزی برسه. اون پدری فرافردیه که او مثل یه سیستم معنوی عمل میکنه، سیستمی که آگاهی پسر رو تسخیر کرده و از بین میبره. این نظام معنوی، به عنوان نیروی الزام آور، قانون قدیمی، دین قدیمی، اخلاق قدیمی، یا نظم قدیمی ظاهر میشه. و به شکل وجدان، پیمان، سنت، یا هر پدیده معنوی دیگه ای پسر رو تو مشت خودش میگیره و مانع پیشرفت اش تو آینده میشه. هر نیرویی که از طریق دینامیک های عاطفی عمل کنه، متعلق به قلمرو مادر و طبیعته. اما تمام چیزایی که آگاهانه امکان تحقق پیدا میکنن مثل یه ارزش، یه ایده، یه قانون اخلاقی، یا یه نیروی معنوی دیگه، مربوط به قلمرو پدره، نه مادر.

اخته پدرسالار دو شکل دارد: بردگی و تملک. تو بردگی، ایگو کاملا به پدر فردی به عنوان نماینده هنجارهای جمعی وابسته می مونه – یعنی با پدر پایین تر همذات پنداری می کنه و بنابراین ارتباط شو با قدرت های خلاق و والاتر از دست میده. به اخلاق و وجدان سنتی مقید می‌مونه و انگار اخته شده: یعنی نیمه بالاتر ماهیت دوگانه خودشو از دست می‌ده.

شکل دیگه ی اختگی پدرسالار، همذات پنداری با خدای پدره. این شکل منجر به تکبرِ معنوی و “نابودی از طریق روح” میشه. اینجام ایگوی قهرمان با از دست دادن تماسش با بخش زمینی اش، خودآگاهی از ماهیت دوگانه شو از دست میده.

نابودی از طریق روح، یعنی از طریق پدر آسمانی، و نابودی از طریق ناخودآگاه، یعنی از طریق مادرِ بزرگ، یکی ان. نیروهای روحی جمعی به همون اندازه که نیروهای غریزی جمعی در جهت مخالف می کشند، بخشی از اوروبروس هستند. بنابراین پشتِ ماجرای اخته شدن مردسالارانه از طریق روح، چهره ی بلعنده ی اوروبروس ظاهر میشه که تو خودش نر و ماده رو با هم ترکیب میکنه. نابود شدن از طریق روح رو میشه به شکلای مختلفی تو اساطیر دید، مثل اون زمان که قهرمان میخواد به خدای خورشید برسه تا از این طریق به بهشت برسه اما بیش از حد به خورشید نزدیک میشه و به زمین سقوط میکنه و دیوانه میشه. اگه بیش از حد بالا بپره، سقوط میکنه، اگه خیلی به عمق فرو بره، گیر میفته. اینها به طور یکسانی نشونه هایی از ارزش گذاری بیش از حد ایگو ان که به فاجعه، مرگ یا جنون ختم میشه.

بنابراین قهرمان فقط به این دلیل که توسط خدا زاده شده، باید “پارسا” و کاملا از کاری که انجام میده آگاه باشه. اگه با تکبرش عمل کنه، هرچی رشته پنبه میشه. تحقیر مغرورانه ی نیروهای فرافردی به معنی اینه که قربانی شون میشین و موضوع همینه.

وقتی اختگی پدرسالار به شکل “اسارت”عه، می‌تونیم اصطلاح «عقده اسحاق» و براش بکار ببریم. ابراهیم آماده اس تا پسرش اسحاق و – که به طور ضمنی به پدر اعتماد داره – پیشکش کنه. نویمان اینجا وضعیت دینی و روانی ابراهیم رو در نظر نمیگیره، چون فقط به وضعیت پسر می پردازه. در مورد اسحاق، دو علامت مشخصه. اولین مورد، که به وضوح تو کتاب مقدس نشون داده شده، وابستگی مطلق اسحاق به پدرشه. اسحاق تو همه چیز از پدر پیروی میکنه بدون اینکه هرگز رو پای خودش وایسته. دوم ماهیت خاص تجربه دینی شه، یعنی بخشی از شخصیتش که میتونه به تنهایی وایسته و خدا رو تجربه می کنه. این موارد همه شون از ناتوانی و احترام مفرط به قانون، «وجدان» یا اقتدار پدرسالارِ جمعیِ قدیمی، خبره میده که اون “ندای درون” رو – که از تجلی جدید الهی خبر میده – خاموش میکنه.

ایگویی که تو مرحله مادرسالار اخته شده، تو نوعی رحم معنوی محبوسه که هیچ وقت بهش اجازه نمیده تا به جنبه زنانه پربار خودش – یعنی ناخودآگاه خلاقش – دست پیدا کنه. اختگی توسط پدر هم خودشو به شکل محافظه کاریِ کورکورانه و همذات پنداریِ ارتجاعی با پدران گذشته نشون میده.

اما اگه برعکس اش اتفاق بیفته، پسر، خودشو به عنوان قهرمان اژدهاکش میشناسه، اما کاملا از پسر-خدایی بودنش بی اطلاعه. بی اطلاعی از هویت پدری اش مانع از این میشه که جوون به پادشاهی خودش دست پیدا کنه. خودداری اش از پدر شدن و به دست گرفتن قدرت – از نظر خودش – تضمینی واسه جوانیِ ابدی اش به نظر می رسه، چون به دست گرفتن قدرت، به معنی پذیرش این واقعیتم هست که باید به پسر و حاکم آینده منتقل شه.

این مسئله به روان رنجوری تبدیل میشه: کسی که آمادگی «مسن شدن» و پذیرش محدودیت هاشو نداره. نفی عقده اسحاق به این معنی نیست که ازش عبور کردین.

بنابراین وظیفه قهرمان تو نبرد اژدها صرفا غلبه بر مادر نیست، بلکه بر پدر هم باید غلبه کنه. این تعارض هیچ وقت شخصی نیست، بلکه همیشه فرافردیه. رویارویی ایگو با این عوامل فرافردی، “شخصیت” و “اقتدار” ایجاد میکنه. واسه همینه که قهرمان به عنوان یک الگو عمل می کنه و اعمال و رنج هاشه که بعدا نشون میده چه سرنوشت فردی ای پیدا میکنه. شکل گیری شخصیت، به طور نمادین تو زندگی قهرمان به تصویر کشیده میشه. قهرمان، اولین «شخصیت» عه و همه کسانی که شخصیت پیدا میکنن از اون الگو می گیرن.

بنابراین سه عنصر اساسی تو اسطوره قهرمان عبارت بودن از خودِ قهرمان، اژدها و گنج. ماهیت قهرمان تو قسمتِ مربوط به تولدش و ماهیت اژدها توقسمت های مربوط به قتل مادر و پدر مشخص شد. بنابراین هنوز عنصر سوم باقی مونده که هدف نبرد اژدها رو بررسی میکنه: یعنی به دست آوردنه گنج.

این هدف، این هدف، چه یه معشوق باشه، چه دوشیزه ای گرفتار، چه “گنجی که دستیابی به آن سخته”، ارتباط نزدیکی با اون اتفاقاتی داره که در جریان مبارزه واسه قهرمان می‌افته. فقط با این مبارزه اس که قهرمان، قهرمان بودن خودشو نشون میده و ماهیت خودشو عوض میکنه. چون هر اونچه که قهرمان میخواد تغییر بده، خودِ قهرمان رو هم متحول میکنه. بنابراین مرحله سوم و آخر، اسطوره دیگردیسی ایه. بنابراین اسطوره های طبیعت و آفرینش تو مرحله اول به اسطوره قهرمان منتهی شد، و تو اسطوره پیروزمندانه دگردیسی به اوج خودش میرسه.

اسطوره‌ی دگردیسی؛ مرحله سوم در اسطوره شناسی تکامل آگاهی انسان

خب دیگه به اسطوره سوم و آخر رسیدیم. اسطوره دگردیسی یا Transformation. بعد از خلقت و تولد قهرمان، به این میرسیم که قهرمان چطور تغییر میکنه و خودش رو منقلب میکنه.

1. برده و گنج

افسانه دگردیسی با سمبل برده و گنج شروع میشه.

هدف اسطوره ای از جنگ با اژدها، به دست آوردن گنج با ارزشه. باید به این نکته اشاره کنیم که طلا بعدها به عنوان گنج مطرح شده. قبل از طلا، در اساطیر، آیین ها، مذاهب و ادبیات اسطوره ای اولیه، این نقش رو سنگ ها، الماس، فلزات و مروارید ایفا میکنن. اینها به صورت نمادین ارزش غیرمادی داشتن و همگی نوعی از این سمبل گنج هستن. مثل چشمه زندگی، دمنوش شفابخش، اکسیر جاودانگی، سنگ کیمیاگر، و حلقه های جادویی.

اینجا پدیده ای رخ میده که با دوگانگی سمبل ها شناخته میشه. اینکه افسانه ها طبیعتی دارن که هم به صورت مادی قابل درکه و هم به صورت معنوی. ممکنه یه فرد برونگرا به جنبه های عینی توجه کنه و یه فرد درونگرا به جنبه های نظری، اما هر دو دیدگاه لازم و معنادار هستن.

به طور مثال، ممکنه اسیر در سطح عینی به معنای دختر در بند باشه، اما تو در سطح نظری ممکنه نشان دهنده مفهوم کلی اسیر باشه، مثل روح ما که اسیر جسمه و باید برای رسیدن بهش با خودمون بجنگیم. افسانه اسیر و گنج درباره رابطه ایگو مردانه با همین روحه، همراه با ماجراجویی ها و خطراتی که این جنگ با خودش به همراه داره. اما این اتفاقات تو پس زمینه روان اتفاق میفته و همیشه ناخودآگاه باقی میمونه. این اتفاقات به دنیای بیرون و عینی فرافکنی میشه و بعد از طریق دنیای بیرون تجربه میشه.

علاوه بر این دوگانگی در درک افسانه ها، جدالی بین عوامل فردی و فرافردی وجود داره. افسانه فرافکنی ناخودآگاه فرافردی و جمعیه که اتفاقات فرافردی رو به تصویر میکشه. بنابراین افسانه قهرمان راوی تاریخ یک فرد نیست، بلکه الگوهایی از رخدادهای جمعیه. درسته که فرد با فرد تفاوت های زیادی داره، اما اهداف و خواسته های هر فرد باعث میشه تا اژدهایی که باهاش باید بجنگه متفاوت باشه. حتی وقتی بخوایم به صورت ذهنی و نظری، جنگ با اژدها رو درک کنیم، باز هم فرایندی که درون قهرمان شکل میگیره یه فرایند فرافردیه. با اینکه ممکنه پیروزی و تغییر قهرمان رخدادهای درونی به نظر برسه که برای هر فرد صادقه.

وقتیکه تاریخشناسی مدرن با تعصبی که روی شخصیت داره، میخواد اتفاقات جمعی ملت ها و بشر رو توصیف کنه، به هوس ها و تصمیمات رهبران و پادشاه ها اشاره میکنه. اما افسانه به واقعیت فرافردی هر اتفاقی تو زندگی قهرمان تاکید داره. در بسیاری از افسانه ها، هدف مبارزه قهرمان اینکه که اسیر رو از یه دیو یا اژدها نجات بده. این کهن الگوی هیولاست که با اژدها یا دیو شناخته میشه، یا جادوگر و ساحره، و یا پدر یا مادر خبیث.

در پایان داستان، همواره اسیر با قهرمان ازدواج میکن. اتحاد با معشوقه، خروجی اساسی همه جدال ها با هیولاهاست. غلبه کردن بر دشمنان و غول ها، شرط پادشاه شدن قهرمان جوان و یکی شدن با مادر طبیعته که زندگی و حاصلخیزی رو برمیگردونه. همونطور که گفتیم، پیدایش مردانگی قهرمان و جنگ با دیو، معادل جنگ با مادر وحشتناکه. رها کردن اسیر یه مرحله دیگه تو تکامل خودآگاهی مردانه است.

مسیری که مرد برای مبارزه با اژدها طی میکنه باعث تغییر تو رابطه ش با زن میشه که به صورت سمبلیک با رها شدن اسیر از چنپ اژدها نشون داده میشه. به بیان دیگه، تصویر زنانه خودش رو از بند مادر وحشتناک رها میکنه.

قدم بعد از یکی شدن پسر بالغ با مادر بزرگ اینه که مرد بالغ با زنی که مشابه خودشه، آمیخته میشه. فقط حالا مرد به اندازه ای بالغ شده که بتونه تولید مثل کنه. او دیگه مطیع طبیعت مادر نیست، بلکه مثل یک پدر مسئولیت نگهداری از بچه خودشو به عهده میگیره، و با وصلت دائمی با یه زن، خانواده تشکیل میده. خانواده که هسته فرهنگ پدرسالارانه، خاندان یا سلسله است و فراتر از اون دولت.

با رهایی اسیر و تاسیس پادشاهی جدید، عصر پدرسالاری حاکم میشه. هنوز پدرسالاری به معنای تسلیم شدن زنان نیست، بلکه به این معنیه که مرد میتونه کنترل مستقلی رو فرزند خودش داشته باشه. چه زن داوطلبانه اینکارو بکنه و چه مرد با قدرت خودش دست به اینکار بزنه، در هر دو صورت فرزند از سیطره کامل مادر خارج میشه.

تو افسانه قهرمان در مورد ترس دیرین مرد از زن گفتیم، اینکه به محض جدا شدن کودک از مادر بزرگ شروع میشه. این جدایی هم لازمه و هم طبیعی. اینطور میتونیم بگیم که تمایلات درونی برای رهایی خود بیشتر و بزرگتر از تمایلات بیرونی برای این رهایی هستن. هیچ پدر شروری نوزاد رو از مادرش جدا نمیکنه. حتی اگه این تصویر اتفاق بیفته، فرافنکی از یه مرجع درونیه که اصرار به این رهایی داره، درست مثل پدری که قهرمان رو مبارزه تشویق میکنه. ترس کودک از بلعیده شدن توسط مادر بزرگ، و سرسپردگی فرخنده نوزاد به مادر بزرگ، هر دو اشکال اولیه از تجربه جنس نر از جنس ماده هستن. اما برای یه رابطه واقعی بین زن و مرد کافی نیستن. تا زمانی که مرد، مادر بخشنده درون هر زن رو دوست داره، نابالغ باقی میمونه. و اگه ترس از زن به عنوان دارنده رحم و نیروی زندگی بخش ادامه پیدا کنه، مرد نمیتونه با اون یکی بشه و تولید مثل کنه. چیزی که قهرمان میکشه، فقط نیمه مخوف از زنه، تا نیمه شادی بخش و ثمربخش رها بشه و زن و مرد به هم برسن.

این آزاد شدن عنصر مثبت زنانه و جدا شدن از تصویر مادر بزرگ مخوف، در واقع به معنیه همون نجات دادن اسیر و کشتن اژدهاست. بدین ترتیب مادرِ بزرگ، تنها شکلی از زن که تابحال تجربه می‌شده، کشته میشه. به طور مثال تو اساطیر مصری گفته شده که:

حالا، معجزه چنین شد که الهه بی‌رحم طبیعت خودش رو کنار گذاشت تا “خواهر خوب” برای شریک الهی خودش باشد، و به انسان ماده تغییر شکل داد.

در نقش اسیر، زن دیگه کهن الگوی فرافردی و باشکوه خودش رو از دست میده و به شکل انسان درمیاد تا بتونه با شریک خودش به صورت فردی آمیخته شه. علاوه بر اینها، گویا چیزی از درون زن نیاز به رها شدن داره و مرد باید مردانگی خودش رو اثبات کنه و فقط صرفا حاوی ابزار تولید مثل نباشه. بلکه باید مثل یه قهرمان نیروی روحی و معنی داشته باشه. زن توقع شریک رو داره که نیرومند، زیرک، شجاع، محافظ و آماده مبارزه باشه. این انتظارات شامل گشودن در سیاهچاله، رهایی از قدرت های جادویی و کشنده مادرانه و پدرانه، آزادسازی زنانگی محبوس درون او، بازی ها و معماهای شوخ‌طبعانه و نجات دادن از افسردگی بدون شادیه. اما اسیری که قراره آزاد بشه همیشه به صورت شخصه و در نتیجه، یه شریک محتمل برای مرده. در همین حین، خطراتی که قهرمان باید بهشون غلبه کنه، نیروهایی فرافردی هستن. این نیروها به صورت عینی، غل و زنجیر اسیر هستن و به صورت ذهنی، موانعی که رابطه قهرمان با اسیر رو دچار مشکل میکنن.

در کنار این افسانه ها در مورد دیو و اژدها، افسانه های دیگه ای هم هستن که قهرمان با کمک یه زن یاور، هیولا رو شکست میده. این افسانه ها نشون دهنده جنبه خواهرانه زن هستن که در برابر کهن الگوی مادر حریص ایستادگی میکنن. خواهری که دوش به دوش قهرمان میجنگه و در برابر تهدیدها به قهرمان کمک میکنه. این نقش خواهرانه روی عنصر مشترک انسانی تاکید میکنه و در نهایت به مرد تصویری از زن ارائه میکنه که به ایگوی مرد شبیه‌تره تا نسبت به تصویر جنسی. یه نوع رابطه معموله، و نه یه رابطه حقیقی. مادر، خواهر، همسر و دخترف چهار عنصر طبیعی در هر رابطه بین مرد و زنه. نه تنها این نقش ها اساسا با هم متفاوتن، بلکه هر کدوم جایگاه خاصی تو توسعه هر فرد دارن. در عمل، ممکنه این نقش های پایه با هم ترکیب بشن. اما نکته اساسی اینه که خواهر بیانگر یه نقش خودآگاه برای هر فرد مونثه و با مادر بزرگ که حالت جمعیه فرق داره.

با رهایی اسیر، قهرمان خودش رو هم رها میکنه تا بتونه با زنان خارج از خانواده یا قبلیه وارد رابطه بشه. اینجاست که آیین ازدواج مطرح میشه. یگانگی الهه طبیعت با پادشاه خدا، نمونه ای برای تمام ازدواج هاست. بعد از میلیون ها سال تکرار، فقط از طریق این آیین سمبلیک بود که عمل سکس به صورت خودآگاه درک شد. حالا هم به صورت ایده‌آل و هم واقعی، آشکار شد که وحدت ناخودآگاه که پیش از این فقط از طریق غریزه کنترل میشد، معنا و مفهوم داره. ارتباط ناخودآگاه با واقعیت فرافردی، از طریق آیین میتونه بدون فکر و به صورت طبیعی اتفاق بیفته. بدین ترتیب، وقتی قهرمان اسیر رو نجار میده، به معنای کشف دنیای روانه. نه تنها هنر، بلکه بخش عظیم فرهنگ بشر از این اثر متقابل بین جنیست ها، یعنی زنانگی و مردانگی، منشا گرفته. درواقع، شخصیت عمدتا از طریق عمل درون فکنی ساخته میشه. محتوایی که در بیرون تجربه شدن، به درون منتقل میشن.

مبارزه با اژدها تو مراحل مختلف رشدونمو خودآگاهی متفاوته. شرایط، هدف و مدت زمان مبارزه هربار فرق میکنه. در حین کودکی، دوران بلوغ، و در تغییر خودآگاهی در نیمه دوم زندگی، اژدها طور دیگه ای خودشو نشون میده. اما اسیر هر بار عنصر جدیدیه که باید آزاد بشه تا قدم های بعدی توسعه ممکن بشه.

محک مردانگی و اثبات ثبات ایگو، اراده، شجاعت و خرد بهشتی که از قهرمان انتظار میره، معادل های خودشون رو تو دوران بلوغ دارن. اگر نوجوان تو این چالش گرفتار بشه و فریفته اون بشه، شاخصه های عصبیت رو از خودش نشون میده. به بیان دیگه، اگر مردی تو جدال با هیولا نتونه به روان زنانه خودش مسلط بشه، در واقع تو تنهایی و انزوای خودش میمونه. تا وقتی که جدال با والدین پیش زمینه رو تسخیر کرده باشه، خودآگاهی و ایگو تو چنگ این رابطه گرفتار میمونن. این واقعیت که اون تو نجات و احیای جنبه زنانه خودش شکست میخوره، بعضا به صورت روانی با تاکید روی ارزش های جهانی در ازای چشم پوشی از عناصر فردی و شخصی نمایش پیدا میکنه. دغدغه قهرمانانه و ایده‌آل‌گرا برای بشریت، خودمحدودگری یه عاشق رو نداره. عاشقی که آماده تبدیل شدن به یه فرده، و نه به کل بشریت و جهان. تمام شخصیت هایی که در چند قدمی پیروزی متوقف میشن و نمیتونن اسیر رو نجات بدن، چیزی مشکوک از لحاظ دیدگاه روانی دارن. این یعنی اینکه هنوز تحت سلطه مادر بزرگ هستن و رابطه شون با ناخودآگاه به صورت فزاینده ای محکمه. نتیجه چیزی نیست جز بیگانه شدن از بدن و از زمین، نفرت از زندگی و نفی جهان.

اینجا لازمه که یه نکته مهم در مورد آیین و رسوم بدوی بگیم که امروزه به عنوان خرافه ازشون یاد میکنیم. مراسم سحر و جادو، یا قربانی کردن، و به طور آیین های بدوی از لحاظ عینی درست نیستن، اما از لحاظ ذهنی و نظری اینطور نیست! ما با نگرش منطقی و علت و معلولی خودمون وقتی به این آیین ها نگاه میکنیم، و درنتیجه ادعا میکنیم که این آیین جادویی بی تاثیر هستن. اما اشتباه به مسئله نگاه میکنیم، چون مسئله روی تاثیر فکر و ایده نیست، بلکه تاثیر عمل و کنش مطرحه. تاثیر جادویی این آیین ها واقعی هستن و نباید با توهم اشتباه بگیریم. آیین ها روی سوژه مراسم، یعنی فرد تاثیر میذارن و اینطوری برای انسان های بدوی کار میکنن، چرا که به فرد توانایی عمل کردن و کنش نشون دادن رو میدن. این به عهده انسان مدرنه که از لحاظ روانی کشف کنه که واقعیت سحر و جادو در دنیای بیرون نیست، بلکه در دنیای روان و ذهنه. در اصل، واقعیت روح انسان به دنیای بیرون فرافکنده شده. حتی امروزه، دعا یا تقاضا با پیروزی به صورت درونی مطرح نمیشه، بلکه تلاشی برای تاثیر گذاشتن روی خداست. در هر دو حالت مدرن و بدوی، منطق گرایی گمان میکنه که دعا و نیایش توهم هستن، و با دید علمی ادعا میکنه که دنیای بیرون یا هدف تحت تاثیر جادو قرار نمیگیره. اما در هر دو گزاره اشتباه میکنه. چرا که تاثیر این آیین ها روی ذهن واقعیه.

واقعیت روح یکی از بنیادی ترین تجربه های بشره. نباید فراموش کنیم که اکتشاف دنیای بیرون یه پدیده ثانویه است و نتیجه پیدایش خودآگاهی انسانه. با تلاش تمام نشدنی و ابزارها و مفاهیم علم مدرن، سعی میکنیم که این دنیای بیرون رو مستقل از واقعیت انسان یعنی روح انسان درک کنیم. اما انسان اولیه خودش رو بیشتر از همه چیز با کهن الگوها، تصاویر کهن، غرایز و الگوهای رفتاری مرتبط میدونه. همونقدر انسان های بدوی تو کنترل کردن و شکل دادن به نیروی درونی ناخودآگاه موفق بودن، که تلاش های انسان مدرن برای کنترل کردن و شکل دادن به دنیای فیزیکی موفق بوده.

کشف واقعیت روان به صورت اساطیری با رها شدن اسیر و یافتن گنج هم‌معنیه. نیروی خلاق آغازین که در افسانه ها به کیهان فرافکنی شده، حالا به صورت انسان گونه و به عنوان جزئی از شخصیت و روح انسان تجربه میشه. حالا نه تنها قهرمان شمایل انساسی به خودش میگیره، بلکه فقط از طریق این رهاسازی ممکنه تا فرایندهای فرافردی ناخودآگاه به فرایندهای روانی درون یه فرد تبدیل بشه.

واقعیت تمام فرهنگ ها، شامل فرهنگ خودمون، از تصاویر نهفته تو روان ساخته شده. تمام هنر، دین، علم، تکنولوژی، و تمام چیزهایی که تا بحال انجام شده، گفته شده و یا فکر شده، منشا همگی در این مرکز خلاق و سازنده است. به راستی نیروی خودمولد روح، آخرین راز راستین انسانه، که از طریق اون انسان در تصویر خدا خلق میشه و از مابقی موجودات متمایز میشه. قهرمانه که این تصاویر، ایده ها، ارزشها و پتانسیل های گنج پنهان در ناخودآگاه رو کشف و درک میکنه. قهرمان نماهای مختلفی داره، مثل نجات دهنده و عمل کننده، پیغمبر و شیخ، هنرمند و سازنده، مخترع و کاشف، دانشمند و رهبر. هر قهرمان در هر فرهنگی از آمیزش خودآگاهی و ناخودآگاه سازنده بدست میاد. این دقیقا معنیه آیینه: دانش از نقطه پیدایش، از گنج پنهان در آب زندگی، جاودانگی، باروری و دنیای پس از مرگ که همگی در یکجا ترکیب شدن. هدف آیین ها تاثیرگذاری روی فرایند طبیعی نیست، بلکه کنترل طبیعت از طریق المان سازنده درون انسانه.

اما یافتن گنج ممکن نیست مگه اینکه قهرمان از پیش روح خودش رو پیدا و احیا کرده باشه.

2. دگردیسی یا ازیریس (Osiris)

هدف قهرمان برونگرا کنشه: اون بنیانگذار، رهبر و رهایی بخشه و کارهایی که میکنه چهره جهان و تغییر میده. قهرمان درونگرا، آورنده ی فرهنگ، نجات‌دهنده و حامیه. اون ارزش های درونی رو کشف میکنه و اونا رو به عنوان دانش و حکمت، قانون و ایمان، یا کاری که باید انجام داد و الگویی که باید ازش پیروی کرد، میبینه. پیدا کردن گنج، عمل خلاقانه ای میخواد که بین هر دو نوع قهرمان – برونگرا و درونگرا – مشترکه و لازمه اش رسیدن به اسیرِ آزاد شده اس – کسی که مادر این عمل خلاقه، به همون اندازه که قهرمان، پدرشه.

نوع سوم قهرمان، کسیه که دنبال تغییر جهان از طریق مبارزه با درون یا بیرون نیست، بلکه دنبال تغییر شخصیته.  بنابراین تحول خودش، هدف واقعی شه و تاثیر رهایی بخشی که تو این مسیر به دست میاره، صرفا یه دستاوردِ فرعیه. تحول شخصی قهرمان، ممکنه به عنوان یک آرمان انسانی در نظر گرفته شه، اما خودآگاهی اش دقیقا معطوف آگهی جمع نیست. چون تو روانش، سنترو ورژن یا مرکزگرایی روند طبیعیه که از همون اول فعاله و نه فقط از خودش محافظت میکنه، بلکه اساس خودسازی رو هم تشکیل می‌ده.

تا اینجای ماجرا، مراحل کهن الگویی رو از زمان تولد ایگو تا زمانی که به نبرد با اژدها میرسه، بررسی کردیم. تو این مرحله از رشد، میشه افزایش مداوم تمرکز رو دید، که به سمت تثبیت ایگو و تثبیت خودآگاهی تمایل داره. نکته مهم اینجاست که ایگوی قهرمان با شیفتگی خطرناک نسبت به جهان و ناخودآگاه مبارزه میکنه – شیفتگی ای که میخواد سطح خودآگاهی رو پایین بیاره و در نتیجه شخصیت رو متلاشی میکنه. هر دو نگرش – درونگرا و برونگرا – ممکنه به راحتی تسلیم این خطر شن. سنترو ورژن یا مرکزگرایی با ایجاد خودآگاهی و تقویت شخصیت سعی میکنه ازشون در مقابل خطر فروپاشی محافظت کنه.

رشد فردیت، جواب بشر به “خطرات روح” از درون، و “خطرات جهان” از بیرونه که آدمیزاد و تهدید میکنه. سحر و جادو، مذهب، علم و فنون مختلف، تلاشهای خلاق انسان واسه مقابله با این تهدید در دو جبهه است. در مرکز همه این تلاشها، فردِ خلاق – به عنوان قهرمان – قرار میگیره که به جمع – حتی اگه به تنهایی مقابل جمع وایستاده باشه – شکل بده. چطوری؟ با تغییر خودش.

قبل از بررسی جنبه روانشناختی این فرآیند، یعنی شکل گیری شخصیت، باید به اسطوره هایی توجه کنیم که منبع این کهن الگو ان.

ثبات و فنا ناپذیری – که اهداف واقعی مرکزگرایی ان – نمونه اولیه اسطوره ای خودشو تو غلبه بر مرگ،  نشون میده، چون مرگ نماد اولیه زوال و انحلال شخصیته. خودداریِ انسان اولیه از به رسمیت شناختن مرگ به عنوان یک رویداد طبیعی، یا جاودانه شدن پادشاها بین مصریان باستان، پرستش اجداد و اعتقاد داشتن به جاودانگی روح تو ادیان بزرگ جهان – همه و همه بیان های متفاوتی از یه اصل اساسی ان: تمایل انسان به اینکه خودشو فنا ناپذیر تجربه کنه.

بهترین نمونه از سنترو ورژن یا مرکزگرایی و نمادهاشو میشه تو اسطوره های مصر باستان پیدا کرد: تو افسانه هایی که حول داستان ازیریس گفته شده. داستان اوزیریس اولین توصیف خود از این فرآیند تحول شخصیته و پیدا شدن یه اصل معنوی از اصل طبیعی یا بیولوژیکی همتاشه. تصادفی نیست که تو داستان اوزیریس می‌تونیم دنیای مادرسالارانه‌ای رو ببینیم که زندگی رو تایید می‌کنه و به یه دنیای مردسالار تبدیل می‌شه، جایی که تاکید بر روحه. بنابراین اسطوره اوزیریس فصل مهمی در تاریخ اولیه بشریت رو روشن می کنه، اما همینطورم سرنخی از جنبه اصلی اسطوره قهرمان – یعنی دگرگونی شخصیت قهرمان، حاصل از نبرد اژدها، و رابطه اش با شخصیت پدر رو ارائه میده.

اوزیریس شخصیتی چند وجهی ایه، اما در اصلی ترین شکلش، بی شک خدای باروری ایه. تو کتاب فراتر از نظم، وقتی افسانه ازیریس و تعریف کردیم، دیدیم که چطور تو مرحله مادرسالاری موقع آیین باروری، مادرِ بزرگ غالب شد و چطور تکه تکه شدن خونین پادشاه جوون باروری زمین رو تضمین کرد. بازسازی ازیرس از طریق آیزیس، تو این مرحله انجام شد. 

اوزیریس دو بار به دست ست تو این اسطوره کشته می‌شه: اول تو رود نیل غرق می‌شه یا خفه میشه، و بعد تکه تکه می‌شه، که معادل له شدن زیر پاس.

تکه تکه کردن جسد و دفن اجزای بدن تو مزارع، یه شباهت جادویی با بارور کردن زمین با غلاته، مراسمی که احتمالا با شیوه اصلی تدفین که توسط ساکنان اون دوران تو مصر انجام می شد، مرتبطه – اونام بدن مردگان رو تکه تکه میکردن تا زمین بارور شه.

یکی دیگر از ویژگی های آیین های باروری مادرسالاری که خیلی مهمه اینه که به احتمال زیاد بعد از تکه تکه شدنه پادشاه، آلتش به عنوان نمادی از قدرت مردانه مومیایی شده و تا زمان مرگ جانشینش حفظ شده. نمونه‌های مختلفی از آخرین بقایای این مدل مراسم وجود داره که نشون می‌ده که روح گیاهی به شکل یک برگ، دونه یا چیزی شبیه اش تا کاشت یا برداشت بعدی حفظ می‌شد و به عنوان یک شیء مقدس هم تلقی می‌شد. پادشاهِ باروری یا جانشینش – حیوان، دانه یا به هر شکل دیگه ای – از یه سرنوشتِ دوگانه رنج میبرن. تو وهله اول پادشاه کشته می‌شه و تکه تکه می‌شه، اما بخشی از اون – در قالب آلت مقدس، یا چیزی که اونو نشان می‌ده – “باقی می‌مونه”. این بقایا – مثل دونه یا جسد – “درون” یا “زیر” زمین ذخیره میشه. “نزول” به عالم اموات همراه با سوگ و مرثیه ای واسه مردگانه. یکی از کارهایی که دهقان ها واقعا انجام میدادن، مربوط به پنهان کردن غلات تو اتاقک های زیرزمینی واسه کاشت آینده اس. بنابراین، هبوط و دفن بقایای پادشاه، نه تنها با دفن مردگان و باروریِ زمین یکسانه، بلکه به منزله آیینی واسه «تداوم باروری» ایه. این بقایا تا زمان “جشن رستاخیز” دونه جوون، زیر زمین با دونه های دفن شده، یعنی با مرده ها میمونه.

با این حال، از همان ابتدا، اوزیریس با این خدایان جوان باروری یکسان نبود. تمثال تشریفاتی اوزیریس با ساقه هایی که ازش بیرون زده ان ثابت میکنه که اون بیشتر از صرف دونه اس. اون در واقع رطوبت و علت اصلی ایه که ازش غلات شکوفا میشن و رشد میکنن. ازیریس فقط خدایی نیست که میمیره تا دوباره زنده شه. اون خدایی ایه که نمی میره، و برای همیشه باقی می مونه.

این شناخت، ماهیت اساسی اوزیریس و بیان میکنه. و با ویژگی‌های خاص اسطوره مطابقت داره، ویژگی هایی که هیچ وقت به اندازه کافی مورد تاکید قرار نگرفته‌ان، و خیلی کمتر درک شده‌ان. اسطوره میگه وقتی قسمت های تکه تکه شده ازیریس دوباره کنار هم قرار گرفتند، آلتش پیدا نشد. بنابراین آیزیس به جاش یه آلت چوبی جایگزین کرد و توسط اوزیریس مرده باردار شد (شاید اشاره به این نکته ام خالی از لطف نباشه که واسه صریان باستان، چوب نماد زنده موندنه، و خودِ ازیریس نماد درختم هست). بنابراین، اگرچه اوزیریس فاقد آلت بود، اما پدر هوروس شد – یکی از ویژگی های فوق‌العاده قابل توجه در خدای باروری!

تو همه آداب و رسوم باروری مادر سالارانه، اخته کردن و لقاح، پرستش آلت ذکور و تکه تکه کردنش، بخش‌های مربوط بهم تو یه قانون نمادین ان. مشکل اوزیریس، ولی عمیق تر از اینه و نیاز به تفسیر بیشتری داره. درک باروری اوزیریس – فقط از باروری پایین و صورت زمینی، به عنوان نماد آب، نیل، به عنوان نماد رویش گیاهان، محدود کردن دامنه قدرتشه. در واقع تمام ماهیت اوزیریس تو فراتر رفتنش از باروری از پایینه.

طبیعت بالای ازیریس و، در مقابل طبیعت پایینش، میشه به عنوان یه دگرگونی یا به عنوان مرحله جدیدی از “کشف خود” در نظر گرفت.

بنابراین مرگ پادشاه باروریِ اولیه منجر به دو مراسم متمایز شد: تکه تکه شدن بدن و “باقی موندن” آلت. تکه تکه کردن و له کردن و در هم کوبیدن، مساوی ایه با از بین بردن شخصیت و در هم شکستن اون واحد زنده.

این دوگانگیِ اوزیریس، که آشکارا از همان ابتدا وجود داشت مهمه. اون از یه طرف، به عنوان خدای تکه تکه شده، حامل باروری ایه، پادشاهی جوونه که از دنیا میره و برمیگرده. از طرف دیگه ام به عنوان مومیایی زاینده، جاودانه و فنا ناپذیره. اون نه تنها زنده اس، بلکه قدرت خودشو درون آلتی مومیایی شده حفظ می کنه. به این ترتیب اون، پسرش هوروس رو به دنیا میاره و بنابراین، به عنوان یک روح، به عنوان مرده ای که «باقی» ایه، باروری رو با معنایی بالاتر آغشته میکنه. 

نماد دشمن بزرگ اوزیریس، سته؛ نماد گراز سیاه، یا چاقوی سنگ چخماق اولیه، که ابزاری بود واسه تکه تکه کردن و کشتن. ست مظهر تاریکی، شر، ویرانی ایه. اون برادرِ دوقلوی ازیریسه. و کهن الگوی “دشمن”عه. نه تنها در مفهوم کلی اش که نماینده ی “قدرت های تاریک”عه، بلکه در معنای تاریخی شم، نماینده مادرسالاری و جنبه ویرانگریه که اوزیریس به عنوان بنیانگذار پدرسالاری باهاش مبارزه میکنه.

تکه تکه شدن، که نمادهاش “چاقوی ست” و کل گروه اهریمنیِ عقرب‌ها، مارها، هیولاها و گوریل‌هان، خطری ایه که مردگان رو تهدید می‌کنه. این خطر مربوط زوال روان و انقراضه. حیاتی ترین بخش های مذهب مصر و کل کتاب مردگان به دفع این خطر اختصاص داره. اونجا که میگه: 

“ادای احترام به تو، ای پدر الهی من ازیریس، تو با اعضای بدنت هستی. زوال نیافتی، کم نشدی، فاسد و پوسیده نشدی. من خدایی هستم که اعضای تنم وجودی ابدی خواهند داشت… من زندگی خواهم کرد؛ جوانه خواهم زد، با آرامش بیدار خواهم شد. من فاسد نمی شوم. روده های من از بین نخواهد رفت. من آسیب نخواهم دید. چشم من پوسیده نخواهد شد. صورت من ناپدید نخواهد شد. گوش من کر نخواهد شد. سر من از گردن من جدا نخواهد شد. زبان من از بین نخواهد رفت. موی من بریده نخواهد شد. ابروهای من تراشیده نمی شوند. و هیچ صدمه ای بر من نخواهد رسید. بدن من استوار بوده و هرگز ویران نخواهد شد.”

روند بنیادیمِ سنترو ورژن یا مرکزگرایی – به سمت غلبه بر مرگ از طریق جاودانگی – نماد اساطیری و مذهبی خودشو تو اوزیریس پیدا میکنه. مومیایی کردن، حفظ کردن شکل بدن تا ابد، به عنوان نشونه ای ظاهری و قابل دیدن از این اصل ضدِ ستِ ازیریس، و  زندگی بخشه.

این واقعیت واضح که رسم قدیمی تکه تکه کردن جسد موقع دفن، توسط قبیله ای از مهاجرای بعدی منسوخ شد، در واقع بازتاب تاریخی ای از یه تغییر روانی خیلی عمیق تره. تکه تکه کردن مردگان فقط بین مردمان بدوی انجام میشه که هیچ اطلاعی از شخصیت ندارن و انگیزه تصمیم گیرنده شون، ترس شون از انتقامه. با این حال، تو مصر، با بیشتر شدن خودآگاهی و رشد سنترو ورژن یا مرکزگرایی، بدیهی ایه که تکه تکه شدن به عنوان بزرگترین خطر در نظر گرفته میشه و حفاظت از شکل بدنی یه انسان، از طریق مومیایی کردنش، عالی ترین خیره.

به این ترتیب نماد “زاینده ابدی”، آلت “برانگیخته” یا “بالاتر” به سر تبدیل می‌شه که شخصیت خودشو به عنوان یه نماد زمینی یا معنوی ثابت میکنه. از آنجا که این “تعالی”، باعث تبدیل اصل پایین به بالاتر شد، بخش بالایی اش بعدها با سر اوزیریس نشون داده شد. این پیوند مجدد سر با بدن، برای ایجاد یه شکل کامل و از بین بردن قطعه قطعه ها، یکی از ویژگی های اصلی اوزیریسه. ویژگی ای که تو کتاب مردگان در موردش میگه: “من خودم را کامل کرده ام.”

بنابراین دو نقش تعیین کننده تو باور مصریان به زندگی آینده وجود داره که هر دو با اوزیریس مرتبطن. اولی موندگاری دائمی، حفظ شکل بدن و در نتیجه شخصیته، از طریق مومیایی کردن تو مراسم تشییع جنازه، و محافظت از مومیایی ها تو اهرامه. و دومی زندگیِ دوباره و تحوله.

اوزیریس، خدای باروریِ تکه تکه شده که بر تکه تکه شدن خودش غلبه می کنه، ارباب عروج و نردبان بهشتیه. اوزیریس با عروج از زمین به آسمون و غلبه بر مرگ و تجزیه شدنه بدنش، الگوی دگرگونی و رستاخیز میشه. اون تو کتاب مردگان میگه: “من نردبانی به سوی بهشت در میان خدایان برپا کردم و من موجودی الهی در میان آنها هستم.” عروج و رستاخیز ازیریس منعکس کننده دگرگونی روانی ایه که از نظر اساطیری به عنوان یکپارچه شدن اوزیریس زمینی با ازیریس والاتر، یا یکی شدنه بدن تکه تکه شده اوزیریس با “روح معنوی” و “بدن معنوی” بالاتر شه. این دگرگونی، و رستاخیز که  به معنی یکپارچه شدن با خوده، به عنوان یکپارچگیِ خدای جهان زیرین، با خدای خورشید توصیف می‌شه.

با این حال، اوزیریس نه تنها اصل مردانگیِ پایین، بلکه اصل والاتر خورشیدی هم هست. اون تو اساطیر یونانی، ققنوس ام هست: “تو ققنوس بزرگی هستی که در شاخه‌های درختِ خانه بزرگ شاهزادگان به دنیا آمد.” نو کردن خود، “ولادتِ بالاتر”یه. اوزیریس از خودش متولد می‌شه، به معنای دقیق کسی که از تابوت خودش برخاسته، چون اوزیریس، ققنوس، درخت و تابوت یکی ان. تمام نکات اساسی راز اوزیریس و میشه تو این جمله اش خلاصه کرد که میگه: “من دیروز، امروز و فردا هستم و این قدرت را دارم که برای بار دوم متولد شوم. من روح پنهان الهی هستم که خدایان را آفرید.”

در واقع عناصر خاصی از اسطوره قهرمان اساسا به هم تعلق دارند. قهرمان در واقع یه ایگوی قهرمانه. و این به خاطر مبارزه ی خودآگاهی و ایگو در برابر ناخودآگاهه. مردانه شدن و تقویت ایگو، که تو فعالیتای رزمی قهرمان مشهوده، اونو قادر میکنه بر ترس خودش از اژدها غلبه کنه و بهش شهامتی می ده تا با مادر ترسناک – آیزیس – و سرسپرده اش، ست، روبرو شه. قهرمان انسان برتره، «آلتِ برافراشته» اس که قدرتش تو نمادهایی مثل سر، چشم و خورشید به تصویر کشیده می‌شه. نبرد قهرمان، گواهی ایه بر بر نسبت خویشاوندیِ الهی اش با «بهشت» عه و رابطه ای دوگانه برقرار می کنه: از یه طرف،تو نبرد اژدها به حمایت از جانب بهشت ​​نیاز داره و از طرف دیگه، باید با اژدها مبارزه کنه، تا ثابت کنه که لایق همچین حمایتی ایه. همونطور که تو نبردش از نو ساخته میشه، از نگاه آیینی، قهرمان با خدای پدر یکسانه و تجسم اون خداس. پسرِ بازمتولد شده فرزند پدرِ الهی اشه، فرزندِ پدر خودشه و با بوجود آوردنه تولدِ دوباره ی پدر تو خودش، در واقع پدرِ پدرشم می شه.

بنابراین تمام عناصر اساسی اسطوره قهرمان رو باید در اسطوره هوروس و اوزیریس پیدا کرد. فقط یه شایستگی وجود داره، و اونم تسخیرِ مادرِ ترسناکه. اسطوره قهرمان، پره از آثار مربوط به جنبه ترسناک این مادر، که تو نقش آیزیس خودشو نشون میده. وقتی اسطوره جلو میره، این واقعیت که هوروس، آیزیس و سر بریده و باهاش همبستر میشه، گواه روشنی ایه از این که بر او غلبه کرده. در کل هم تو این اسطوره، نقش منفیِ آیزیس رو ست بر عهده میگیره و آیزیس به “مادر خوب” تبدیل می شه.

به این ترتیب اسطوره قهرمان به اسطوره “تغییر خود” تبدیل می شه، اسطوره ی پسری الهیِ انسان، که اولش ناپیداس، اما فقط از طریق اتحاد قهرمانانه بین ایگو با خود (اتحاد بین هوروس و ازیریس تو این اسطوره) تحقق پیدا میکنه). 

این تحولات توسط هر فرد مصری جداگانه دنبال شدن – اگرچه همذات پنداری با پادشاه فقط یه جادوی بدوی بود – و در نهایت، تو مسیرِ رشدِ معنویِ بیشتر، این اصل که “انسان روحی جاودانه داره” شد یه ویژگی خاص از روان هر فرد!

تاثیر اسطوره ازیریس، همه جا شگفت انگیز بوده. رد پاشو میشه تو مذاهب کلاسیک، تو مسیحیت، کیمیاگری، عرفان و حتی تو دوره های مدرنم دید. تو بعضی از این مذاهب مرموزِ کلاسیک،  شواهدی از مناسک اولیه وجود داره که هدف شون ایجاد مردانگی بالاتر، تبدیل فردِ آغازگر به انسانِ برتر و به همین شیوه شبیه سازی یا همسان سازیِ فرد با خدا بوده. به عنوان مثال، ادعیه هایی تو مذهب ازیریس از زبون آیزیس هست که به همذات پنداری با خدای خورشید تاکید میکنه، در حالیکه تو مذاهب دیگه به شیوه های دیگه ای، خلاصه همیشه هدف آدمیزاد دست پیدا کردن به اون “انسانِ برتر”عه – بخشِ بهشتی یا معنوی خودش.

ویژگی مشترک همه این اسطوره ها، اختگی ایه که مشخصا نمادی ایه از مرگ مردانگی پایین تر در جهت منافع بالاتر. و نبرد اژدها نشون میده که پیش شرط رسیدن به این مردانگیِ بالاتر – این معنویت – قربانی کردنِ مردانگی پایین تره. 

هدف از این مبارزه، ترکیب کردن مردانگیِ جنسی با مردانگیِ معنوی و والاتره. مبارزه با اژدهای مادر، نشون دهنده ی مبارزه و تسلط بر جنبه های ناخودآگاه و غریزی ایه و نتیجه ی اجتناب ناپذیرش همذات پنداری با پدر معنوی. شکست قهرمان تو نبرد با اژدهای پدر، منجر به اختگیِ پدرسالارانه، تکبر، از دست دادن بدن تو خلسه ی روح میشه و میرسه به عرفان های نفی کننده جهان. این مسئله به خصوص تو آیین های عرفانی دیده میشه که فرد توشون با دنیا، بدن، مادیات و زن دشمنی می‌کنه. حتی وقتی فرد واسه ترکیب این ضدیت هام تلاش می کنه، در پایان اینا با هم ترکیب نمیشن و جنبه آسمانیِ فرد پیروز، و جنبه ی زمینی اش قربانی میشه.

پشتِ اختگیِ پدرسالار، تهدید – یا به بیان دیگه، شیفتگیِ – همبستری با محارم خوابیده. اوروبروس و مادرِ بزرگ دوباره فعال میشن. این توضیح میده که چرا اسرار همیشه درباره ی اسرارِ تولدِ دوباره ان. اما اینجا دیگه حرف از تولد فعال نیس، بلکه منظور از این تولد، تولد منفعلِ فردیه که از قبل مرده. تو یه سری از مذاهب اولیه این حالتو به صورت نمادین، با بیدار شدنِ مردگان از طریق کنار هم قرار گرفتنِ اعضای بدنشون نشون دادن. نکته ای که اینجا تفاوت ایجاد میکنه اینه که اما باید توجه کرد که آیا این بیداری توسط خدای مادر آغاز شده، یا توسط کشیشی که نماینده شه، یا توسط ایگو.

حالتی که تو اسطوره ها و آیین ها میبینیم اینه که همزمان با تجربه مرگِ ایگو، یه خودِ احیاکننده در قالب یه خدا ظاهر می‌شه. اسطوره قهرمان فقط زمانی تحقق پیدا میکنه که ایگو با این خود، همذات پنداری کنه، یا به بیان دیگه، وقتی متوجه شه که حمایت از “بهشت” ​​تو لحظه مرگ، معنایی جز زاییده شدن توسط خدا و تولد دوباره نداره. فقط تو این شرایط متناقضه – یعنی وقتی شخصیت، مردن رو همزمان مثل یه عمل بازتولیدِ خود، تجربه می کنه اس – که انسانِ دوگانه به عنوان یک انسانِ کامل دوباره متولد میشه.

آیین زنده کردنِ خدا – که برپا کنندگان جشن های مذهبی به طور نمادین انجام میدن – در واقع شکل اسطوره ایه همین تولد دوباره اس. برپا کنندگان این جشن ها، دچار مرگی نمادین میشن، یه کشیش در نقش خدای احیاکننده تو این جشن حاضره که شباهت به نقش خدای پدر و پسر داره. بنابراین میتونیم ببینیم که چطور محتواهای نمادینی که به صورت آداب و رسوم تو آیین های اولیه اجرا میشدن، کم کم تو روان هر فرد راه پیدا کردن، تبدیل به تجربه ای مقدس و در نهایت تو ساختار روان هر فرد نهادینه شدن.

این درونی شدنِ پیشرونده نشونه فردی شدن و بیشتر شدنه خودآگاهی انسانه. و همین اصل که اول باعث رشد شخصیت شد، همچنان تو مرحله بعدی رشد شخصیت هم حاکمه. بنابراین مراحل کهن الگوییِ رشد خودآگاهی از دوران باستان رسید به پدید اومدنه فردیت تو انسان مدرن. اما حالا یه پیشرفت جدید وجود داره. انگار یه انقلاب دیگه ام درون روان رخ داده… و اون اینه که خودآگاهی درون روان، می‌چرخه و از خودش آگاه می‌شه، و تو یه پارادوکسِ همیشگی بین هویت و بی هویتی می‌چرخه. فرآیند روانشناسیِ جذب ناخودآگاه تو خودآگاهیِ امروزیِ ما، از این نقطه شروع میشه و در نتیجه ی تغییر مرکز ثقل از ایگو به خود، آخرین مرحله تو تکامل آگاهی انسان تا به امروز رقم میخوره که تو قسمت آینده در موردش توضیح میدیم.

اوترو

خب دوستان، قسمت دوم از سوژه اول هم تموم شد. تو قسمت سوم و احتمالا قسمت آخر، به بخش دوم کتاب میرسیم که در مورد مراحل توسعه روان انسان و شکل گرفتن شخصیته.

یه بار دیگه یادآوری کنم که عکس ها و سمبل های این قسمت رو هم تو وبسایت، هم کانال تلگرام و هم صفحه اینستاگرام منتشر میکنیم.

مطالعه این کتاب و فکر کردن راجع به این سوژه برای ما خیلی خیلی آموخته داشت، امیدوارم که شما هم از این مجموعه جدید پادکست خوره کتاب خوشتون اومده باشه.

قبل از اینکه این قسمت رو تموم کنیم و خداحافظی کنم، یه نکته هم بگم. روزهای اول عید سرویس پادکست انکر، ایران رو تحریم کرد. ما هم از این سرویس استفاده میکردیم. درنتیجه شنونده ها با اینترنت ایران و بدون وی پی ان نمیتونستن پادکست رو دانلود کنن، اما مشکل هفته گذشته برطرف شد و پادکست رو به سرور خودمون منتقل کردیم. دیگه میتونین با اینترنت داخل و خارج ایران پادکست خوره کتاب رو دانلود کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.