پادکست آزادی بردگی زندانی کتاب

آزادی چطور از دست میره؟ – قسمت دوم

تاریخ انتشار: 13 تیر 1401

تو قسمت دوم و آخر از سوژه “آزادی چطور از دست میره؟” کتاب راه بردگی رو تموم می‌کنیم. فردریک هایک تو این کتاب در مورد آزادی صحبت میکنه؛ ازینکه چطور مفهوم آزادی تغییر کرد و واژه “آزادی” دیگه در مقابل “بردگی” تعریف نمیشه، و ازینکه چطور تو دولت های جمع گرا، آزادی شهروند محدود و محدودتر میشه. البته همه از جنبه اقتصادی.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منبع:
1- کتاب راه بردگی نوشته‌ی فردریک هایک
2- ویدیوی The Road to Serfdom از کانال یوتیوب Larry Clemens

موسیقی متن: ترک Time از هانس زیمر و ترک We Move Lightly از Dustin O’Halloran

رونوشت این قسمت:

ماجرا اینه که هایک، راه بردگی رو وقتی مینوشت که دوران جنگ جهانی دوم بود و خودش ساکنه بریتانیا. هایک که ماجرای رشد سوسیالیسم و تو کشور خودش اتریش و تو آلمان دیده بود، حالا با سیاست هایی که بریتانیا تو دوران جنگ داشت در پیش میگرفت، براش مثل این میموند که دوباره همون مجموعه وقایع داره اتفاق میفته. بنابراین راه بردگی رو برای هشدار به جامعه بریتانیا در مورد عواقب سیاست هایی که داشتن در پیش میگرفتن، نوشت.

اون گفت شرایط جنگی، یکی از شرایطیه که توش انواع “طرح های ملی” رایج میشه. و آدما با رغبت رای میدن به اینکه اقتصاد به طور کامل یا هر چی بیشتر بسیج شه و در خدمت دولت قرار بگیره. قابل درکم هست. چون کشور با دشمنای خارجی اش تهدید شده. اما بعد کم کم مزه این قدرتی که از بابت تصمیم گیری در مورد این طرح های ملی و طرح های توسعه میره زیر زبونِ هیئت برنامه ریز، آخرای جنگ، کم کم نواهایی از این قرار به گوش میرسه که این برنامه ها موندگار بشن و استدلال هایی از این قسم میاد وسط که این برنامه ها واسه دوران صلح ام میتونه خوب باشه! کیا این ایده ها رو به راه میندازن؟ همون برنامه ریز هایی که مزه قدرت شو چشیده ان. اونا میگن “هر چی واسه دوران جنگ خوب بود و جواب میداد، واسه دوران صلحم خوبه. بنابراین برنامه ریزا، شروع میکنن وعده آرمانشهر میدن! خیلی از این برنامه ریزا، طرح های مختلف میدن: مثلا طرح واسه کشاورزیِ فلان منطقه روستایی، یا طرحی واسه کارگرای صنعتیِ شهرای پرجمعیت و همینطور علی آخر. اما هیچ کدوم نمیتونن بر سر یک طرح یا یک آرمانشهر، به توافق برسن! 

دوران صلح، قانونگذاری جدید نیاز داره. اما خبری از اتحاد دوران جنگ – اتحاد برای پیروزی – نیست. این فقط برنامه های مختلف نیستن که با هم ناسازگارن و فقط برنامه ریزا نیستن که با هم نمیتونن رو یه برنامه مشترک توافق کنن، بلکه شهروندام نمیتونن رو “یه برنامه” به اجماع برسن… وقتی ماهها بعد، در نهایت، برنامه ریزا به طرحی مشترک میرسن، شهروندا ناراضی شدن. اونچه کشاورز دوست داره، کارگر کارخونه دوس نداره. 

هایک میگه برنامه ریز از اجبار کردن دیگران به توافق متنفره. بیشتره “برنامه ریزای ملی” به معنی واقعیِ کلمه کمالگران، و در مورد استفاده از نیروی قهریه مطمئن نیستن. اونا امیدوارن که یه معجزه ای اتفاق بیفته و عموم مردم با برنامه شون موافقت کنن. بنابراین چیکار میکنن؟ اونا سعی میکن به نحوری همه رو به نسبت به برنامه شون ترغیب کنن. “برنامه ریزا” تو یه تلاشِ ناموفق واسه آموزش به مردم و متحد کردنه دیدگاهها، یه ماشینِ غول پیکرِ تبلیغاتی (پروپاگاندا) به راه میندازن – ابزاری که واسه دیکتاتور خیلی دم دستی و سودمنده. 

افرادی که زودتر فریب میخورن، با این طرح موافقت میکنن. همزمان با اینکه سردرگمیِ ملی بیشتر میشه، جلسات اعتراضی ام بیشتر برگزار میشه. و اونایی که ناآگاه ترن و بیشتر با سخنرانیِ آتشینِ حزب به هیجان میان، زودتر با این طرح موافقت میکنن.

اما کم کم اعتماد به نفس برنامه ریزا کمرنگ میشه. هر چی برنامه ریزا بیشتر راهکارای موقتی واسه مشکلات میدن، آشوب بزرگتر میشه. همه به رنج میفتن. حالا مردم – به درستی – اینطور احساس میکنن که برنامه ریزا نمیتونن کارا رو انجام بدن!

تو این اوضاع یکی از خواسته هایی که مطرح میشه اینه که “بیایید یکیو پیدا کنیم که بتونه کارارو انجام بده!” بنابراین به یه “مرد قدرتمند” قدرت داده میشه تا کارارو انجام بده. برنامه ریز، از سر درموندگی، به رهبری جدید اختیار میده تا هر طور شده برنامه شو اجرا کنه و دیگرانو وادار به پیروی کنه.

…اینطوری میشه که یه حزب، کشوری رو تصاحب میکنه. حالا دیگه سردرگمی اونقدر زیاد شده که رهبر جدید باید به هر قیمتی تبعیت دیگرانو به دست بیاره.

حالا یه هدفِ منفی، اتحادِ شکسته ی حزب رو بهم وصله میکنه. از اولین قدم هایی که هر دیکتاتوری برمیداره اینه که اکثریت رو به یه دلیل مشترک، علیه یه اقلیتِ قربانی، تحریک میکنه. تو آلمان، اون هدفِ منفی، یهودی ستیزی بود.

هیشکی با برنامه ی رهبرا مخالفت نمیکنه. اینکار مثل خودکشی میمونه؛ پلیس مخفیای جدید بیرحم ان. تو یه “جامعه ی برنامه ریزی شده”، اولین ارزش همیشه تواناییِ اجبار به اطاعته. تو این مرحله دیگه آزادی به کلی از دست رفته. 

حرفه ی شما “برنامه ریزی شده اس”… حالا فرصت های شغلیِ بیشتری توسط برنامه ریزایی منسوخ و از رده خارج وعده داده میشه، که صرفا نمایشی تلخ و مسخره اس. “برنامه ریزا” هیچوقت رستگار نمیشن، توانایی شو ندارن.

دستمزدهاتون “برنامه ریزی شده اس”… میزان دستمزد باید خودسرانه و سفت و سخت باشه. اداره یه “ایالت برنامه ریزی شده” با ستادهای مرکزی، ناشیانه اس، غیر منصفانه و ناکارآمده.

حتی طرز فکر شما “برنامه ریزی شده اس”… تو یه دیکتاتوری، که ناخواسته توسط برنامه ریزا ایجاد میشه، هیچ جایی واسه مخالفت وجود نداره. همه ی پوسترا، رادیو، مطبوعات – همه دروغای عین هم میگن!

پاداش های شما “برنامه ریزی شده اس”… اتفاقی نیست که همه ورزشها و سرگرمیا تو این جوامع “برنامه ریزی شده ان”! برنامه ریز، وقتی یه بار کارشو شروع کرد، دیگه بس نمیکنه. 

تنبیه های شما “برنامه ریزی شده اس”… اگه از شغلتون اخراج شیم، به جاست که این اخراج توسط یه جوخه ی اعدام انجام بشه (!) چون اونچه که قبلا صرفا یه اشتباه (!) بود، الان دیگه شده جرم علیه نظام. بنابراین به راه بردگی منتهی میشه!

فردریک فردریش فریدریش هایک

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست کتاب خوره کتاب گوش میکنین.

تو پادکست خوره کتاب، به نقل از کتابها براتون از آزادی میگیم و تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم. برای جواب به سوژه‌ی این قسمت، رفتیم سراغ کتاب راه بردگی اثر فردریک هایک.

تو این قسمت یعنی دومین قسمت از سوژه‌ی “آزادی چطور از دست میره؟” میخواهیم در مورد آزادی اقتصادی صحبت کنیم.

هایک، سوسیالیسم رو هر نوع نظامی تعریف میکنه که دولت بخش قابل توجهی از اقتصادش رو کنترل میکنه. از اونجایی که بین 60 تا 85 درصد از اقتصاد ایران، دولته {منبع} و همچنین ایران رتبه 170 رو تو شاخص اقتصاد آزاد کسب کرده، بنا به تعریف هایک، اقتصاد ایران سوسیالیستی هستش و یکی از بسته ترین اقتصادهای دنیاست. یعنی برخلاف تصور عمومی، اقتصاد ایران اصلا سرمایه‌داری یا لیبرال یا بازار آزاد حساب نمیشه، بلکه دقیقا برعکسه! با کتاب راه بردگی میخواهیم ببینیم چطور شد که راه بردگی رو به جای آزادی طی کردیم و چی شد که آزادی اقتصادیمون رو از دست دادیم.

به قسمت دوم از کتاب راه بردگی نوشته فردریک هایک گوش کنین.

کتاب راه بردگی
کتاب راه بردگی به فارسی ترجمه شده است.

خلاصه کتاب راه بردگی – قسمت دوم

چه کسی برای چه کسی؟

نکته قابل توجه که یکی از رایج ترین اعتراضها به رقابته، اینه که رقابت “کور”ه. یادآوری این نکته بی ارتباط با موضوع نیست که اون الهه ی عدالتِ شماس که کوره (کنایه ی هایک، به سمبل الهه عدالته، که چشماش کوره). اون میگه اگرچه که رقابت و عدالت ممکنه وجه اشتراک چندانی باهم نداشته باشن، اما رقابتم مثل عدالت از این نظر که نفوذ فردی براش مهم نیست، بهم شبیهن. چون تو رقابت هم غیرممکنه که پیش بینی کنین کی (who) قراره فرد خوش شانس باشه یا کی (when) قراره فاجعه ای اتفاق بیفته. غیرممکنه که پاداش و مجازات ها بر اساس دیدگاه های دیگران در مورد شایستگی یا معایب افراد مختلف تقسیم شه، بلکه به همون اندازه ای که بستگی به ظرفیت و شانس خود فرد داره، به چارچوب قوانین حقوقی ام وابسته اس و ما نمیتونیم با استفاده ازش پیش بینی کنیم که دقیقا کی (who) قراره سود کنه و کی ضرر. اما بیراهم نیست، چون شانس و اقبال اغلب به اندازه مهارت و آینده نگری تو تعیین سرنوشت آدمای مختلف مهمه.

در واقعیت، ما بین دو تا گزینه ایده آل انتخاب نمیکنیم که تو یکیش هر کی به هر چی مستحق شه متناسب با یسری معیارهای مطلق برسه و تو گزینه ی دیگه سهم فرد تا حدی بر اثر تصادف یا شانس تعیین شه. واقعیت اینه که گزینه هامون این دو تاس: یا نظامی که توش اراده ی چند نفره که تصمیم میگیره کی، چی بدست بیاره؛ یا نظامی که سهم فرد حداقل تا حدی وابسته به توانایی و تلاش خودش و تا حدی وابسته به شرایط غیر قابل پیش بینیه.

این واقعیته که فرصت های پیش روی فقیران تو یه جامعه ی رقابتی، خیلی محدودتر از فرصت هاییه که ثروتمندا دارن، اما اینم صحت داره که تو همچون جامعه ای فقیران خیلی آزادتر از کسی ان که تو نوع دیگه ای از جامعه با آسایش مادی خیلی بیشتری زندگی میکنه. با اینکه تو شرایط رقابت، احتمال اینکه یه نفر از وضعیت فقیر شروع کنه و به ثروت زیادی برسه خیلی کمتر از کسیه که یه دارایی ای بهش به ارث رسیده اما همچین چیزی نه فقط ممکنه، بلکه فقط تو نظام رقابتی همچین دستاوردی ممکنه. دلیلش اینه که ما آزاد نبودنو یادمون رفته. ما این واقعیتو از نظر انداخته ایم که از هر نظر یه کارگره غیرماهرِ با دستمزد ناجور تو این کشور – منظورش انگلستانه – آزادیِ بیشتری واسه شکل دادن به زندگی اش داره نسبت به یه کارآفرینِ خرد تو آلمان یا یه مهندس و مدیره با دستمزد خوب تو روسیه!

چه این شکل دادن به زندگی، مسئله تغییر شغل یا محل زندگی باشه، چه ابراز عقیده یا گذران اوقات فراغت باشه. با اینکه گاهی ممکنه بهایی که واسه پیروی از تمایلاتش میده زیاد باشه – که از نظر خیلیام هست (!) – مقصودم ما اینه که هیچ مانعِ مطلقی واسه این تصمیم وجود نداره، هیچ خطری امنیت و آزادی شو به خاطر این تصمیم تهدید نمیکنه، هیچ کارفرمایی به زور اونو محدود به محیط کارش نکرده.

آرمان عدالت، از نظر اکثر سوسیالیستا در صورتی برآورده میشه که مطلقا درآمد خصوصی از دارایی ناممکن شه وگرنه که تفاوت بین درآمدهای افراد مختلف همونیه که الانم هست. نکته ای که این آدما فراموش میکنن اینه که با انتقال تمام دارایی ها و ابزار تولید به دولت، دولت رو تو موقعیتی قرار میدن که حالا دیگه اونه که عملش باید همه ی درآمدهای دیگه رو تعیین کنه.

به این ترتیب وقتی قدرتی به دولت داده میشه و این خواسته وجود داره که دولت باید از این قدرت واس “برنامه ریزی” استفاده کنه، معنایی نداره جز اینکه دولت باید با آگاهی کامل از تاثیرات قدرتش، اونو به کار ببره. پس باوری که میگه این قدرتی که به دولت تفویض میشه، یه قدرت جدیده و از دیگران بهش منتقل نمیشه، یه باور اشتباهه. ولی این قدرتیه که به تازگی به وجود اومده و تو یه جامعه ی رقابتی، هیچکس نمونه شو نداره. تا وقتی دارایی بین تعداد زیادی مالک تقسیم شده باشه، به طوری که هیچکدوم از مالکا مستقلا نتونه قدرت انحصاری واسه تعیین درآمد و موقعیت آدما رو داشته باشه، هیچکس وابسته به صرفا یه مالک نیست ولو اون مالک پیشنهاد شرایط بهتری نسبت به بقیه بده.

اونچه نسل ما فراموش کرده اینه که نظام مالکیت خصوصی، مهمترین ضمانت آزادیه، نه فقط واسه کسایی که یه دارایی ای دارن، بلکه حتی واسه اونایی که ندارن. فقط به همین خاطر که هیچکس نمیتونه بر ما قدرت کامل داشته باشه! چون کنترل ابزار تولید بین تعداد خیلی زیادی از آدمای مستقل از هم تقسیم شده و ما به عنوان افراد میتونیم تصمیم بگیریم که میخوایم با خودمون چیکار کنیم. اگه تمام ابزار تولید رو در اختیار یه واحد قرار بدیم، اونی که این واحد رو کنترل میکنه – چه اسمشو بذاریم “جامعه” چه بذاریم یه “کل” چه بذاریم “دیکتاتور” – اون بر ما قدرت کامل داره!

کی میتونه واقعا تو این موضوع تردیدِ جدی داشته باشه؟ اگه یه فردی، عضوه یه اقلیتِ کوچیک نژادی یا مذهبی باشه، ولو خودش هیچ دارایی ای نداشته باشه، بازم آزادتره وقتی باقی اعضای جامعه اش دارایی هایی واسه خودشون دارن و بنابراین میتونن استخدامش کنن، تا اینکه مالکیت خصوصی کلن وجود نداشته باشه و اون فرد فقط مالک یه سهمِ اسمی تو اموال عمومی میشد.

یا مثلا قدرتی که یه مولتی میلیونر رو من داره – یکی که فرضا همسایه ام و شاید کارفرمامم هست – خیلی کمتر از قدرتیه که یه عضو رسمی و قدرتمندِ حکومتی داره که کل شیوه ی زندگی و کارِ من به یه صلاحدیدش وابسته اس!

و چه کسی انکار میکنه اینو که دنیایی که توش ثروتمندا، قدرتمند باشن، باز دنیای بهتریه نسبت به دنیایی که فقط یه سری کسایی که از قبل قدرتمند بودن، میتونن ثروتمند بشن!

فهمیدن این نکته از حرفای ماکس ایستمن (Max Eastman) – کمونیستِ برجسته و قدیمی – همزمان هم رقت انگیزه و هم نویدبخشه که میگه: 

“دیگر برای من بدیهی به نظر میرسد – اگرچه باید بگویم که در چنین نتیجه گیری ای کند بوده ام – که اصل مالکیت خصوصی، یکی از اصلی ترین مواردی است که به انسان آن مقدارِ محدود از آزادی و برابری را داده، که مارکس وعده داده بود که با نابود کردنش، به ارمغان بیاورد.”

هر کی متوجه میشه که موضوع از چه قراره، احتمالا ترجیح میده ایده ی برنامه ریزیِ مرکزی رو تا حد ممکن محدود کنه و فقط بسپارتش به یه “سازمان معقولِ صنعتی”، و همینطورم تا اونجایی که ممکنه، توزیع درآمد و از تیررسِ نیروهای غیر شخصی دور نگهداره!

ولی وقتی این چیزا تو جامعه ای اتفاق میفته که داره آگاهانه هدایت میشه، نحوه ی واکنش مردم بهش خیلی متفاوته با وقتی که هیچی انتخابِ آگاهانه ی هیشکی نیست. تجربه اش هرچقدرم که تلخ باشه، تو جامعه ای که برنامه ریزی مرکزی شده، خیلی بدتره. دیگه معضل این نیست که آیا این آدم مورد نیازه یه شغل به خصوص هست یا نه، بلکه سوال اینه که این آدم اصلن به درد خاصی میخوره و چه کاری ازش ساخته اس؟ به معنای واقعیِ کلمه، موقعیتِ یه فرد، باید توسط یه فردِ دیگه بهش واگذار شه! 

به مجرد اینکه حکومت، وظیفه ی برنامه ریزیِ کاملِ اقتصادو به عهده بگیره، جایگاهِ افراد و گروه های مختلف، ناگزیر به مشکلِ اصلیِ سیاسی تبدیل میشه!

از اونجاییکه قدرتِ قهریه ی دولت، به تنهایی تصمیم میگیره که کی چی داشته باشه، تنها قدرتی که ارزش بدست آوردنشو داره، اینه که یه سهمی تو این اعمالِ قدرت اداره کردن به دست بیارین. دیگه جای هیچ سوالِ اقتصادی و اجتماعی باقی نمی مونه، چون حالا دیگه اینا سوالای “سیاسی” ان. به این معنا که جواب به همچین سوالایی بسته به اینه که کی قدرتِ نیروی قهریه رو در اختیار داشته باشه و دیدگاه های کی تو همه ی مناسبات غالبه!

هایک میگه فک کنم لنین بود که این جمله مشهوره “چه کسی برای چه کسی؟” – who for whom؟ – رو به روسیه معرفی کرد – اون اوایل که اتحاد جماهیر شوروی حکومت رو به دست گرفت، این جمله ای بود که حالت ضرب المثل یا پند اخلاقی پیدا کرده بود که مردم، مختصر و مفید، مشکلِ فراگیرِ یه جامعه ی سوسیالیستی رو باهاش بیان میکنن. 

کی واسه کی برنامه ریزی میکنه؟ کی به کی تسلط داره و کنترلش میکنه؟ کی واسه کی موقعیتِ زندگیشو تعیین میکنه؟ و کی حق داره؟ (حقی که دیگران بهش دادن) اینا بنا به ضرورت تبدیل میشن به موضوعات محوری که تصمیم گیری در موردش صرفا توسط یه قدرت عالی مقام انجام میشه!

***

بین دو تا جامعه آزاد و توتالیتر دو تا تفاوت اساسی وجود داره. اولا یسری اقدامات خاصی ممکنه بدون اینکه بدونیم چه تاثیری رو افراد خاصی میذاره، انجام شن و بنابراین بدون اینکه اثرات خاصی رو هدف قرار داده باشیم، اقدام کنیم. ثانیا این وسعت فعالیت های دولته که تصمیم میگیره که آیا هر چیزی که هر کسی در هر زمانی به دست میاره به عهده ی دولته یا نه، یا اینکه آیا یه بخشی از مردم بالاخره قراره چیزی به یه نحوی و تو یه زمانی به دست بیارن یا نه؟ تمام تفاوت بین یه نظام آزاد و یه نظام توتالیتر تو همینه. در واقع تضاد بین یه نظام لیبرال و یه نظام کاملا برنامه ریزی شده، همینه. به طور مشخص و مشترک بین نازی ها و سوسیالیست ها به اعتراض و کنایه میگن “جداییِ مصنوعیِ اقتصاد و سیاست” در حالیکه درخواست شون مشترکا، تسلط سیاست بر اقتصاده. احتمالا این حرفا یعنی حالا دیگه نه تنها نیروهای اقتصادی در خدمت اهدافی قرار میگیرن که بخشی از سیاست دولت نبوده، بلکه همینطور میشه از قدرت اقتصاد، بدون توجه به اهداف دولت و جهت گیری اش استفاده کرد، ولو که دولت تایید شم نکنه! دلیلش فقط این نیست که تنها یه قدرت وجود داشته باشه، بلکه اینه که اون قدرت واحد – یعنی گروه حاکم – باید بتونه بر تمام اهداف بشر تسلط داشته باشه، خصوصا باید رو موقعیتِ تک تک افراد جامعه قدرت کامل داشته باشه.

***

اگه مقدار مورد نیاز یه متغیری بود که مستقلا ثابت میموند، اونوقت ممکن بود که بشه “قیمت یا پاداش عادلانه” ی یه کالا یا یه خدمت و به طور عینی تعیین کرد. اگه ربطی به هزینه نداشت، اونوقت ممکن بود یه برنامه ریز بتونه دستمزد با قیمت لازم واسه این عرضه رو پیدا کنه. اما واقعیت اینه که برنامه ریز باید همینطورم تصمیم بگیره که چقدر از هر نوع به خصوصِ کالا تولید بشه، ولی تصمیمای دیگه، بعد از حین این کارا باید قیمت یا دستمزدی که عادلانه اس رو هم تعیین کنه! 

اگه برنامه ریز تصمیم بگیره که تعداد کمتری معمار و ساعت ساز لازمه و این نیاز میتونه توسط کسایی تامین شه که مایلن با با دستمزد کمتری کار کنن، اونوقت دستمزد “عادلانه” کمتر میشه. 

در مورد اهمیتِ نسبیِ هدف های مختلفم، برنامه ریزه که تصمیم میگیره کدوم گروه ها و افراد مهمترن. از اونجایی نباید با مردم طوری رفتار کنه که انگار اونا مطلقا ابزارن، برنامه ریز باید بین اهمیتِ نسبیِ هدف های مختلف و تاثیراتی که تصمیم خودش داره، یه تعادلی برقرار کنه. در هر حالت، معنی اش اینه که برنامه ریز ضرورتا کنترلِ مستقیمی بر شرایط زندگی مردم داره.

امنیت و آزادی

 بحث این فصل رو هایک با یه نقل قول شروع کرده که تروسکی میگه: “تو کشوری که تنها کارفرما، حکومته، اعتراض یعنی مرگ، با گرسنگیِ آهسته. قاعده ی قدیمی اش این بود که: هرکی کار نکنه، غذا گیرش نمیاد. حالا قاعده ی جدیدش اینجوری شده که: هرکی اطاعت نکنه، غذا گیرش نمیاد.”

درست مثل شعار جعلیِ “آزادی اقتصادی”، هرچی عدالت بیشتر میشه، موضوع امنیت اقتصادی ام اغلب به عنوان یه شرط واجب برای آزادی واقعی مطرح میشه. به یه معنا هر دوشونم درست و مهمن.

استقلال ذهن و قدرت شخصیت به ندرت تو آدمایی پیدا میشه که مطمئن نیستن بتونن با تلاش خودشون راهشونو باز کنن. با این حال ایده ی امنیت اقتصادی ام مثل بقیه ی اصطلاحات، تو این زمینه، نامشخص و مبهمه. و به همین خاطره که طرفداریِ کلی از خواسته ی امنیت، ممکنه تبدیل شه به خطری برای آزادی. در واقع وقتی معنای امنیت، به طور مطلق در نظر گرفته شه، تلاش کلی واسه به دست آوردن امنیت، به جای اینکه شانس آزادی رو زیاد کنه، تبدیل میشه به بزرگترین تهدیدِ آزادی.

خوبه که اول دو جور امنیت رو در مقابل هم قرار بدیم: یکی امنیتِ محدوده، که میتونه واسه هر کسی قابل دستیابی باشه. بنابراین امتیاز به حساب نمیاد ولی یه خواسته ی مشروعه. اون یکی، امنیت مطلقه، که تو یه جامعه ی آزاد نمیتونه واسه هر کسی قابل دستیابی باشه، مگه به عنوان یه امتیاز، به موارد خاصی تعلق میگیره  – مثلا این خیلی مهمه که استقلال قاضی ها حفظ شه.

این دو نوع امنیت، اولش امنیت در مقابل محرومیتِ شدید جسمی بود و به صورت یه حداقلِ مشخصی از روزی برای همه بود؛ و بعد شد امنیت، برای استاندارد مشخصی از زندگی یا همین که یه فرد یا یه گروه تو چه موقعیت نسبی ای در مقایسه با دیگرانه. این امنیت، خیلی خلاصه معنی اش امنیت برای داشتنه یه حداقلی از درآمد یا دستمزدی که تصور میشه یه فرد سزاوار شه. حالا میبینم که امنیت از نوع اول – که میتونه واسه همه فراهم شه – مربوط به مسائل خارج از بازار، و تکمیل کننده ی نظام بازاره، اما امنیت از نوع دوم – که فقط میتونه واسه معدودی فراهم شه – فقط با کنترل یا از بین بردن بازار میتونه تامین شه. هیچ دلیلی واسه این نیست که چرا باید تو جامعه ای که سطحی از ثروت عمومی رو به دست آورده، و به اولین نوعِ امنیت رسیده، آزادیِ عمومی به خطر انداخته شه. سوالای سختی در مورد استانداردایی هست که باید دقیق بررسی شه؛ خصوصا این سوال مهم مطرح میشه که آیا کسایی که به این شکل به جامعه تکیه میکنن، باید نامحدود از همه ی آزادی ها، مثل بقیه، برخوردار شن یا نه. با بی احتیاطی با همچین مسائلی برخورد کردن ممکنه مشکلاتِ سیاسیِ جدی و شاید خطرناکی ایجاد کنه؛ اما بدون شک میشه حداقلی از غذا، سرپناه و پوشاک، حداقلی از سلامتی و تواناییِ کار رو واسه هر کسی تضمین کرد. در واقع، تا حالا شم بخش قابل توجهی از جمعیت انگلستان، این نوع از امنیت و مدتهاست که به دست آورده ان.

بنابراین برنامه ریزی واسه امنیت از نوع دوم، تاثیر موذیانه ای رو آزادی داره. این نوع از امنیت، قراره از افراد و گروه ها در مقابل کم شدنه دستمزد هاشون محافظت کنه – کم شدنه دستمزدها اگر چه که سزاوار نیست ولی هر روز تو یه جامعه رقابتی رخ میده. بنابراین این امنیت قراره از افراد و گروه ها در مقابل ضررهایی حفاظت کنه که سختی های زیادی رو تحمیل میکنه در حالیکه توجیه اخلاقی نداره ولی در عین حال بخش جدایی ناپذیری از نظام رقابتیه. پس تقاضای این شکل از امنیت، در واقع تقاضا برای یه پاداش عادلانه اس – یعنی پاداشی که متناسب با شایستگی های ذهنیه فرده، نه متناسب با نتایجِ عینیِ تلاش های فرد! به نظر میرسه این نوع امنیت یا عدالت با آزادی فرد برای انتخاب شغلش سازگار نیست.

اینکه هر کسی بدون اینکه مقصر باشه، در عین سختکوشی و مهارت استثنایی اش، درآمدش شدیدا کم شه و به تلخی، همه امید هاش نقش بر آب شن، بدون شک احساس ما از عدالت رو می رنجونه. با این حال اگه تو انتخاب شغل، آزادی وجود داشته باشه، نمیشه به همه ی آدما وعده ی یه درآمد قطعی داد. و اگه بشه واسه تعداد اندکی از آدما فراهمش کرد، این امتیازیه که به هزینه ی از بین رفتنه امنیت دیگران برای اون اقلیت فراهم شده. امنیت برای داشتنه یه درآمدِ ثابت برای همه، فقط با از بین بردنه هرگونه آزادیِ انتخاب شغل فراهم میشه. با این حال اگرچه همچین ضمانتی به عنوان یه انتظار مشروع واسه یه ایده آل در نظر گرفته میشه، اما هدفی نیست که به طور جدی براش تلاش شه. کاری که دائم داره انجام میشه اینه که به تدریج این نوع امنیت واسه این گروه و اون گروه تامین میشه و نتیجه اش اینه که واسه اونایی که از ورطه ی امن کنار گذاشته شدن، ناامنی دائما و به تدریج داره زیاد میشه. جای تعجبی نیست که ارزش این نوع امنیت – به عنوان یه “امتیاز” – داره مدام بیشتر میشه و تقاضا واسه اش بیشتر و فوری تر از گذشته میشه، تا اینکه در نهایت، هزینه اش – حتی به بهای آزادی – چندان زیاد به نظر نمیرسه.

اگه کسایی که توانمندی شون با شرایط کم میشه – شرایطی که نه میتونن پیش بینی اش کنن و نه کنترلش کنن – در مقابل ضرر ناخواسته محافظت میشدن، و برعکسش، یعنی کسایی که در مقابل همین شرایط توانمندتر میشن رو از رسیدن به سودی که حق شون نیست، منع کنن، خیلی زود، دیگه پاداش ربطی به سودِ واقعی پیدا نمیکنه.

تفاوت تو دستمزدهام دیگه انگیزه ی کافی واسه افراد ایجاد نمیکنه تا تغییراتی که از نظر اجتماعی مطلوبن رو ایجاد کنن، و حتی افرادی که تحت تاثیر این شرایط قرار میگیرنم نمیتونن قضاوتی بکنن که یه تغییره به خصوص، ارزشِ دردسر شو داشت یا نه.

به درستی میگن که تو حوزه کار اجرایی، مشکل سهل انگاری با تنبیه هایی متفاوت اما خیلی جدی تر پیش میاد. میگن اگه آخر و عاقبت اقتصاد رقابتی کارش به قاضی میکشه، آخر و عاقبت اقتصاد برنامه ریزی شده ام به کارش به جلاد میرسه.

در واقع مغایرتی که باید باهاش دست و پنجه نرم کنیم، مربوط به تضادی بنیادی بین دو نوع سازمان اجتماعیِ آشتی ناپذیره. این دو سازمان با ویژگی هایی ظاهر میشن که اغلب به عنوان جامعه ی تجاری و جامعه ی نظامی توصیف شده ان. البته ممکنه بخش هایی از یه جامعه ی آزاد رو به صورت نظامی سازماندهی کرد و دلیلی ام نداره که این نوع از زندگی بخواد از کسایی که ترجیح اش میدن گرفته شه. در واقع بخشی از خدمات داوطلبانه ی نظامی، میتونه بهترین شکلی از دولت باشه تا بتونه فرصتی تضمین شده واسه کار و حداقلی از دستمزد برای همه فراهم کنه. این نوع طرح های پیشنهادی تو گذشته چندان مورد قبول نبوده، دلیلشم اینه که کسایی که مایلن کاملا آزادی شون تسلیمِ امنیت شون کنن، خواسته شون همیشه این بوده که واسه اینکه این طرح جواب بده باید آزادی رو به طور کامل گرفت، حتی از کسایی که آمادگی اینکارو ندارن یا مایل نیستن آزادی شونو بدن. توجیه پیدا کردن واسه همچین ادعایی واقعا کار سختیه.

اما سیاست هایی که امروز همه جا داره دنبال میشه و امنیت رو به صورت یه امتیاز یه روز به این گروه و یه روز به یه گروه دیگه وعده میده، دارن به سرعت شرایطی رو ایجاد میکنن که توش تلاش واسه رسیدن به امنیت، قوی تر از عشق به آزادی شده. دلیلش اینه که با اعطای امنیتِ کامل به یه گروه، ناامنیِ بقیه لزوما بیشتر میشه. اگه بیاین از یه کیکی که سایزش متغیره، یه برشِ ثابتی رو برای بعضیا تضمین کنین، سهم باقی مونده واسه بقیه، به نسبت بیشتری از اندازه ی کل نوسان داره! 

“کنترل” یعنی محدود کردنه تولید تا جاییکه قیمتها، پاداشِ “کافی” رو تضمین کنه. کنترل تنها راهیه که تو اقتصاد بازار میتونه درآمد معینی رو تضمین کنه! اما این کار لزوما یعنی کم شدنِ فرصت هایی که واسه دیگران فراهمه. اگه تولید کننده – چه کارآفرین باشه، چه کارگر – قرار باشه در مقابل قیمت های کمتر از میزان واقعی به طور کامل محافظت بشه، معنی اش اینه که دیگرانی که وضعیت بدتری دارن، باید از مشارکت تو رونقِ نسبتا بیشتره صنایعی که تحت کنترلن، منع شن! اینجوریه که هر محدودیتی در آزادیِ ورود به یه تجارت، امنیت همه کسایی رو که خارج از اون تجارت هستن کم میکنه. تردید نمیشه کرد که اینجا تا حد زیادی در نتیجه ی تلاش واسه رسیدن به امنیت کامل با این ابزارا تو دهه ی اخیر، بیکاری و در نتیجه ناامنی واسه بخش های زیادی از جمعیت خیلی زیاد شده.

محافظت از “استانداردهای اونا از زندگی”، یا اسم دیگه اش “قیمت های منصفانه”، یا “درآمد حرفه ای” که اونا خودشونو مستحق دریافتش میدونن و در حمایت ازش، از حمایت دولت برخوردار میشن، مانع ایجاد میکنه. در نتیجه به جای قیمت ها، دستمزدها و درآمدهای فردی، حالا این اشتغال و تولیده که دستخوش نوساناتِ شدید میشه!

تا به حال طبقه ای توسط طبقه ی دیگه، بدتر و بی رحمانه تر از این استثمار نشده که اعضای ضعفیتر و کم اقبالترِ گروهی از تولید کنندگان با “تنظیم” رقابت استثمار شده ان. کمتر کیدوازه های به اندازه ی ایده آل “تثبت” قیمت ها (یا دستمزدها) به طور خاص آسیب زده ان! ایده آلی که در عین اینکه درآمد بعضیا رو تضمین میکنه، موقعیت بقیه رو بیش از گذشته متزلزل میکنه.

بنابراین هرچی بیشتر تلاش میکنیم که امنیتِ کامل رو با مداخله تو نظام بازار تامین کنیم، ناامنی بزرگتر میشه؛ بدتر اینه که هرچی امنیتِ گروهی که بهشون وعده داده شده بود بیشتر میشه، ناامنیِ کسایی که از این امتیاز برخوردار نشده ان بیشتر میشه. و هرچی امنیت بیشتر به یه امتیاز تبدیل شه، و خطر واسه کسایی که ازش برخوردار نیستن بیشتر شه، امنیت، بیشتر ارزشمند میشه.

تردیدی نیست که امنیتِ کافی در برابر محرومیت شدید و کم کردنه دلایلِ قابل اجتنابِ تلاش نادرست و در نتیجه ناامیدی، یکی از اهداف اصلیِ این سیاسته. اما اگه این تلاشها موفقیت آمیز باشه و قرار نباشه آزادی فردی رو از بین ببره، باید امنیت، خارج از نظام بازار تامین شه و رقابت بدون مانع باقی بمونه. 

اگه بخوایم آزادی حفظ شه، برقرار کردنه حدی از امنیت ضروریه، چون بیشتره آدما مایلن خطری رو بپذیرن که آزادی به طور اجتناب ناپذیری بهشون تحمیل میکنه، ولی تا حدی این خطور میپذیرن که خیلی زیاد نباشه. اما حقیقتی که ازش نباید غافل شیم اینه که هیچ چیزی ویرانگرتر از شیوه ی فعلیِ رهبران برای ستودنه امنیت به بهای آزادی نیست.

ضروریه که این نکته رو دوباره یاد بگیریم تا با این واقعیت روبرو شیم که آزادی رو فقط میشه به بهایی بدست آورد، و ما به عنوان افراد باید آماده باشیم که قربانی های مادیِ جدی ای برای حفظ آزادی مون بدیم. اگه میخوایم آزادی مونو حفظ کنیم، باید اعتقاد راسخی رو که کشورای آنگلوساکسون به حاکمیت آزادی داشتن و بنجامین فرانکلین گفت رو داشته باشیم. بنجامین فرانکلین نظرشو در مورد آزادی تو جمله ای به ما اینطور گفته: “کسایی که از آزادیِ اساسی شون، واسه به دست آوردنه موقتی امنیت، دست میکشن، نه سزاوار آزادی ان و نه امنیت.”

چرا بدترین ها به راس هرم می‌رسند

بحث این فصل با نقل قولی از لرد اکتون (Lord Acton) باز شده که میگه: “قدرت به فساد گرایش دارد و قدرت مطلق، فساد مطلق به همراه می آورد.”

حالا باید باوری رو بررسی کنیم که واسه خیلی از کسایی که ظهور توتالیتاریسم رو اجتناب ناپذیر میدونن، مایه دلگرمیه و باوریه که مقاومت کسایی رو که به خاطر درک کامل ماهیتش باهاش مخالفن، به طور جدی تضعیف میکنه. این باور میگه که زننده ترین ویژگی های رژیم های توتالیتر به خاطر  حادثه ای تاریخی ایه، چون این رژیم ها تو تاریخ، بر اثر اتفاق توسط گروه های تبهکار و اوباش ایجاد شده ان. مطمئنا اینطور استدلال میشه که اگه تو آلمان، ایجاد یه رژیم توتالیتر، باعث قدرت گرفتنه گروه های شرور شد، ممکنه از شرارتِ شخصیت آلمانیا باشه، نه اینکه ظهور همچین افرادی، در واقع پیامدِ ضروریه یه نظام توتالیتره. اگه امکان پذیر بود، چرا نباید همین نوع نظام، توسط افراد شایسته و واسه خیر و صلاح جامعه به طور کلی اداره شه؟ 

نباید خودمونو گول بزنیم که همه آدمای خوب باید دموکرات شن یا لزوما تمایل دارن تو دولت سهمی داشته باشن. خیلیا بدون شک ترجیح میدن به کسی این کارو بسپرن که به نظرشون شایسته تره. اگرچه ممکنه نامعقول به نظر بیاد، اما هیچ چیز بد یا ناشایستی تو تایید کردن یه دیکتاتوریِ خیر و نیکی وجود نداره. توتالیتاریسم اینطور استدلال میکنه که یه سیستم قدرتمنده که میتونه هم در راستای خیر و هم شر مورد استفاده قرار بگیره و اینکه در کدوم راستا استفاده میشه، کاملا بستگی به دیکتاتورها داره. و کسایی که اینطور فکر میکنن میگن که این نظام نیست که ما باید ازش بترسیم، بلکه خطری که مربوط به اداره شدنه نظام توسط افراد بد عه که ما باید ازش بترسیم. بنابراین شاید حتی وسوسه شن که پیش دستی کنن و با تاسیس همچین نظامی تو زمان مناسب و توسط آدمای خوب، این خطرو از بین ببرن.

بدون شک یه نظام “فاشیستی” آمریکایی یا انگلیسی، با نسخه های ایتالیایی یا آلمانی اش تفاوتای زیادی داره.

بی شک اگه انتقال قدرت بدون خشونت انجام می شد، میشد انتظار داشت که شاید رهبر بهتری از این طریق پیدا میکردیم. هایک میگه من اگه مجبور بودم که تحت یه نظام فاشیستی زندگی کنم، تردید ندارم که ترجیح میدادم تحت مدلِ انگلیسی یا آمریکایی اش زندگی کنم تا اینکه تحت هر نمونه های دیگه اش. با این حال، معنی اش این نیست که با توجه به قضاوت ها و استانداردهای الان مونو، نظام فاشیستیِ انگلیسی یا آمریکایی، نسخه ی خیلی متفاوتی با باقی نمونه هاشه یا بیشتر از بقیه قابل تحمله! واقعیت اینه که دلایل محکمی واسه این باور وجود داره که اون چیزی که از نظر ما بدترین ویژگی نظام های توتالیتره، بر حسب اتفاق نیفته، بلکه پدیده هاییه که دیر یا زود نظام توتالیتر به وجودش میاره. همون طور که یه دولتمردِ دموکرات – که مشغول برنامه ریزیِ زندگی اقتصادیه – خیلی زود با یه دو راهی روبرو میشه که یا باید قدرت دیکتاتوری رو به دست بگیره یا برنامه هاشو کنار بذاره، دیکتاتورِ تمامیت خواهم خیلی زود با این دوراهی روبرو میشه که یا باید نادیده گرفتنه اخلاقِ متداول رو کنار بذاره یا شکست رو بپذیره. به خاطره همینه که افراد بی وجدان و بی پروا، تو جامعه ای که به سمت توتالیتاریسم گرایش داره، احتمالا موفق تر عمل میکنن. کسی که این تفاوت رو نمیبینه، یعنی هنوز پهنای دریایی رو که توتالیتاریسم رو از رژیم لیبرال جدا میکنه، درک نکرده؛ و این یعنی هنوز تفاوتِ اساسیِ بین  فلسفه جمع گرایی و تمدنِ اساسا فردگرای غربی رو درک نکرده.

احزاب سوسیالیست، تو کشورای اروپای مرکزی، توده ها رو با سازمان های سیاسیِ نیمه نظامی آشنا کرده بودن که طراحی شده واسه اینکه هر چه بیشتر زندگیِ خصوصی اعضاشو کم کنه. تنها چیزی که در مقابل این قدرت وحشتناک زیاد از گروه خواسته میشد این بود که قواعد رو یه قدم جلوتر ببره و اجرا کنه. و اینکه قدرت رو به پشتوانه ی حمایتِ مطلق و بدون قید و شرط از یه بدنه اقلیت ولی کاملا سازمان یافته به دست بیاره، نه به پشتوانه ی رای اکثریت. اینکه سوسیالیسم رو میشه با روشهایی به اجرا درآورد که اکثر سوسیالیستا تایید نمیکنن، درسیه که خیلی از اصلاح طلبای اجتماعی تو گذشته یاد گرفته ان. ایده آل های دموکراتیک، مانعِ احزاب سوسیالیتیِ قدیمی میشد. اونا بیرحمیِ لازم واسه انجام وظیفه ای که انتخاب کرده بودن، نداشتن. مشخصه که مقدمه ی موفقیت فاشیسم هم آلمان و هم تو ایتالیا، خودداریِ احزاب سوسیالیست از پذیرفتنِ مسئولیتِ کارای حکومت بود. اونا از صمیم قلب، مایل نبودن از روشهایی که مشخص شده بود استفاده کنن. اونا همچنان امیدوار به معجزه ای بودن که اکثریت با طرح خاصی برای سازماندهیِ کل جامعه موافقت کنن. ولی دیگران از قبل این درسو یاد گرفته بودن که تو یه جامعه ای که کاملا برنامه ریزی شده اس، دیگه سوال این نیست که اکثریت مردم با چی موافقن، بلکه سوال اینه که کدوم گروه، بزرگترین گروهِ واحدیه که اعضاش به اندازه کافی میتونن در مورد اینکه چطور همه امور رو یه طور یکپارچه هدایت کنن، یا اگه همچین گروهی – به اندازه کافی بزرگ – وجود نداشت، چطور میشه ایجادش کرد و کی موفق به ایجادش میشه.

سه دلیل اصلی هست که چرا همچین گروه بزرگ و قدرتمندی با دیدگاه های نسبتا همگن، احتمالا نه تنها توسط بتهرین اعضای هر جامعه ای تشکیل نمیشه، بلکه توسط بدترین عناصرش تشکیل میشه. طبق استانداردهای ما، قواعدی که بر اساسش همچین گروهی گزینش میشه، تقریبا به طور کامل، قواعدی منفیه. 

در وهله ی اول، احتمالا درسته که در کل، هرچی سطح تحصیلات و هوش افراد بالاتر میره، دیدگاه ها و سلایق شون متفاوت تر میشه و به احتمال کمتری میتونن بر سر یه سلسله مراتب خاص از ارزشها به توافق برسن. نتیجه این میشه که اگه بخوایم به درجات بالایی از یکپارچگی و شباهتِ دیدگاه برسیم، باید به قلمروی اخلاقی و فکریِ پایین تر بریم؛ جایی که توش غرایز و علایقِ ابتدایی تر و “مشترک” غالبه. معنی این حرف این نیست که اکثریت مردم، معیارهای اخلاقیِ سطح پایینی دارن، بلکه مطلقا معنی اش اینه که بزرگترین گروهی از مردم که ارزش هاشون خیلی شبیه بهمه، آدمایی با معیارهای سطح پایین ان. بنابراین سطح پایین ترین وجه اشتراک، همون چیزیه که بیشترین تعداد مردم رو با هم متحد میکنه. اگه به گروهی بزرگ نیاز باشه – اونقدر قدرتمند که نظرات خودشو در مورد ارزشهای زندگی بتونه به بقیه تحمیل کنه – اعضای این گروه هیچ وقت افرادی با سلایقِ رشد یافته و متمایز نیستن – بلکه در عوض کسایی ان که در معنای تحقیرآمیز، همون “توده” رو تشکیل میدن؛ و افرادی اصیل و مستقل نیستن. بعلاوه، به نظر میرسه که عمل کردن از جانب یه گروه، افراد از خیلی قیدهای اخلاقی که رفتار فرد تو گروه رو کنترل میکنه، رها میکنه.

با این حال، اگه یه دیکتاتورِ بالقوه مجبور بود که کاملا به کسایی تکیه کنه که غرایز ساده و بدوی شون خیلی شبیه بهمه، تعدادشون به ندرت به اندازه کافی به تلاش هاشون اعتبار میده. بنابراین دیکتاتور باید تعدادشونو با تبدیل کردنه آدمای بیشتری به اعضای این توده، زیاد کنه.

در وهله ی دوم، دیکتاتور باید حمایت تمام افراد ساده لوح و مطیع رو جلب کنه، اونایی که عقاید محکمی واسه خودشون ندارن اما آماده ان تا یه نظام ارزشیِ حاضر و آماده رو بپذیرن. کافیه اونا رو به همچین نظام آماده ای، به دفعات کافی و بلند تو فرابخونی. اینا کسایی ام که ایده های ناقص و مبهم شون به راحتی تحت تاثیر احساسات و هیجانات قرار میگیره و به راحتی برانگیخته میشن و بنابراین صف های حزب توتالیتر رو شلوغ تر میکنن. تلاش ظریف و ماهرانه ی فرد عوام فریب برای جوش دادنه بدنه ای کاملا منسجم و همگن از حامیانش، سومین و شاید مهمترین عنصر عنصر منفیِ گزینشه. 

به نظر میاد که این تقریبا یه قانون طبیعی و بشریه که واسه مردم آسون تره که سر یه برنامه ی منفی به توافق برسن تا یه برنامه ی مثبت – مثل نفرت از یه دشمن، یا حسادت به کسایی که وضع بهتری دارن. تضاد بین “ما” و “اونا” ، مبارزه ی مشترک با کسایی که هم گروه نیستن، به نظر میرسه که یه عنصر اساسی واسه هر عقیده ایه که گروهی رو واسه یه اقدام مشترک بهم پیوند میده. در نتیجه، همچین شیوه ای همیشه توسط کسایی به کار گرفته میشه که صرفا دنبال حمایت از یه سیاست نیستن، بلکه دنبال وفاداری بی قید و شرطِ توده های بزرگن. از دیدگاه اونا، این شیوه بهشون آزادی عملِ بیشتری میده تا هر برنامه ی مثبتِ دیگه ای. دشمن، چه داخلی باشه مثل “یهودیا” تو آلمان یا “دهقانا” تو شوروی، چه خارجی باشه، به نظر میرسه، یکی از سلاح های ضروریِ رهبر توتالیتره.

هر گروهی که به جای واژه ی دشمن بشینه، نتیجه ی کینه ی ضدسرمایه داری ایه که کل این جنبش برش سواره. تو آلمان و اتریش، یهودیا نماینده ی سرمایه داری در نظر گرفته شدن، چون بیزاریِ سنتیِ طیف بزرگی از مردم از فعالیت های تجاری باعث شده بود که گروهی که عملا از مشاغل معتبرتر کنار گذاشته شده بودن، بیشتر در معرض دسترسی به این مشاغل قرار بگیرن.

این یه داستانِ قدیمیه که نژاد بیگانه فقط تو مشاغلی پذیرفته میشه که کمتر مورد احترامه و همین باعث میشه که بیشتر مورد نفرت قرار بگیره. در واقع یهودی ستیزی تو آلمان و ضدیت با سرمایه داری از یه ریشه، سرچشمه میگیرن. این واقعیت واسه درک اونچه در آلمان اتفاق افتاد اهمیت زیادی داره. اما اینا وقایعی ان که به ندرت یه ناظره خارجی درکش میکنه.

در واقع سوالی که مطرح میشه اینه که آیا ممکنه یه برنامه ی جمع گرایانه ای رو تصور کرد که در خدمت یه گروهِ محدود نباشه، آیا میشه جمع گرایی در قالبی به خاص گرایی (particularism)، ملی گرایی (ناسیونالیسم)، نژاد پرستی، یا تبعیض طبقاتی (classism) نباشه؟

یکی از تناقضات فلسفه ی جمع گرایی اینه که با اینکه خودشو بر مبنای اخلاقیاتِ انسانی استوار کرده که فردگرایی به وجود آورده، فقط تو یه گروهِ نسبتا کوچیک قابل اجراست. سوسیالیسم تا وقتی یه تئوریه، جهان گراس (internationalist) – یعنی باورهای فراملیتی داره، بازم یعنی میخواد ایدئولوژیشو صادر کنه به همه دنیا – اما وقتی به بوته آزمایش گذاشته میشه، تفاوتی نداره تو روسیه باشه یا آلمان، به شکل خشنی ملی گرا میشه. این یکی از دلایلیه که “سوسیالیسم لیبرال” – همونطور که اکثر مردم تو دنیای غرب تصور میکنن – صرفا تئوریه، و در عمل، سوسیالیسم تو همه جای دنیا به توتالیتاریسم ختم میشه. جمع گرایی واسه انسان دوستیِ گسترده ی لیبرالیسم جایی نداره، بلکه فقط واسه خاص گراییِ فرد توتالیتر جا داره.

اگه “جامعه” یا نظام، مقدم بر فرد باشه، و اگه اهدافی مستقل یا والاتر از اهداف افراد داشته باشه، فقط اون افرادی به عنوان اعضای جامعه به حساب میان که در راستای اهداف نظام کار میکنن. نتیجه ی ضروریِ همچین دیدگاهی اینه که یک شخصی فقط به عنوان عضوی از جامعه مورد احترامه. این یعنی اگر و تنها تا زمانی که شخص در راستای اهداف مشترک کار میکنه، کرامت داره و شان خودشو فقط از طریق عضویت به دست میاره نه به خاطر صرفِ انسان بودن.

واقعیت اینه که میل به سازماندهی زندگی اجتماعی بر اساس یه برنامه ی واحد، تا حد زیادی از میل به قدرت سرچشمه میگیره. حتی بیشتر نتیجه ی این واقعیته که جمع گرایان واسه رسیدن به هدف شون باید قدرتی عظیم ایجاد کنن، و موفقیت شون وابسته به میزان عظمتِ همچین قدرتیه. اینم درسته که خیلی از سوسیالیستای لیبرال این توهمِ غم انگیز رو دارن که با محروم کردنه فرد از قدرتی که تو نظام فردگرا داره، و انتقال اون قدرت به جامعه، میشه قدرت رو از بین برد.

اونچه همه کسایی که به شیوه استدلال میکنن، نادیده میگیرن اینه که با تمرکز قدرت – طوری که بشه اونو در خدمت یه طرح واحد به کار گرفت – قرت فقط منتقل نمیشه، بلکه بشدت زیاد هم میشه. وقتی قدرتی رو که به طور مستقل، دست خیلیا بود رو تو دست اقلیتی یکجا قرار بدین، مقدار قدرتی که ایجاد میشه بی نهایت بزرگتره از هر قدرتی که قبلش وجود داشت. بعضی وقتا استدلال می‌شه که قدرت بزرگی که توسط یه هیئت برنامه‌ریزی مرکزی اعمال می‌شه “بزرگ‌تر از قدرتی نیست که مجموعا توسط هیئت‌های مدیره ی مختلف اعمال می‌شه” ولی این ادعا کاملا اشتباهه. تو یه جامعه ی رقابتی، هیچکس، حتی کسری از اون قدرتی رو که هیئت برنامه ریزیِ سوسیالیستی در اختیار داره رو نمیتونه اعمال کنه، و اگه کسی نتونه آگاهانه از این قدرت استفاده کنه، این سواستفاده از کلماته که ادعا کنیم همچین قدرتی در اختیار همه سرمایه داراس! تقسیم قدرت یا غیر متمرکز کردنه قدرت ضرورتا به معنی کم کردنه مقدارِ مطلقِ قدرته، و نظام رقابتی تنها نظامیه که با تمرکز زدایی از قدرت اعمال شده – توسط انسان بر انسان – قدرت رو کم میکنه. قبلا در اینباره گفتیم که چطور جدایی اقتصاد از سیاست، ضامن اساسیِ آزادی فردیه و چطور توسط همه جمع گرایان مورد حمله قرار میگیره. حالا باید اینم اضافه کنیم که “جایگزینی قدرت سیاسی به جای قدرت اقتصادی” که امروز خواسته ی پرتقاضاییه، لزوما به معنی جایگزینی قدرتی نامحدود با قدرتیه که همیشه محدوده. اونچه که بهش میگن قدرت اقتصادی، در عین اینکه میتونه ابزار اجبار باشه، تو دست افرادیه که هیچ وقت قدرت انحصاری کامل یا تسلط کامل رو زندگی کسی ندارن. اما قدرت متمرکز، ابزار قدرت سیاسیه، درجه ای از تبعیت رو ایجاد میکنه که به سختی میشه از بردگی تشخیص اش داد.

از دو ویژگی هر نظام جمع گرایی – یعنی نیاز به یه نظام پذیرفته شده ی عمومی اهداف، و گرایش همه جانبه واسه دادنه حداکثر قدرت به این گروه واسه رسیدن به اهداف – نظام اخلاقیِ مشخصی رشد میکنه که بعضی اوقات هم راستا با اهداف ما و گاهی هم به شدت در تضاد با اهداف ماست – اما یه تفاوت عمده داره که باعث میشه با تردید بتونیم بهش “اخلاق” بگیم: اینکه وجدان فردی رو تو اعمال قوانین فردی اش آزاد نمیذاره و اینکه حتی قوانین کلی ای رو فرد ملزم یا مجاز به رعایتش تو هر شرایطیه رو نمیدونه. همین مسئله باعث میشه که اخلاق جمع گرایانه با اونچه ما به عنوان “اخلاق” میشناسیم انقدر متفاوت باشه.

این اصل که “هدف، وسیله رو توجیه میکنه” تو اخلاق فردگرایانه یعنی نفی همه ی اخلاقیات. تو اخلاق جمع گرایانه، اما ضرورتا تبدیل میشه به عالی ترین قانون! به معنای واقعی کلمه هیچ چیزی وجود نداره که به فرد جمع گرا بگه که اگه کاری در خدمت “خیر جمعی” بود، نباید انجامش بده، چون “خیر جمعی” تنها معیاریه که باید بهش رسید! هیچ حدودی واسه اون کارایی که شهروند باید آماده انجامش باشه وجود نداره، هیچ کاری نیست که وجدانش اونو از ارتکاب بهش منع کنه، فقط کافیه اون کار در راستای هدف جامعه باشه یا مافوقش بهش دستور داده باشه. در عین حال هم ادعا میکنه که نظام جمع گرا، برتر از نظامیه که توش افراد “خودخواهانه” منافع شخصی شونو دنبال میکنن و با این کار مانع از تحقق اهدافی میشن که جامعه دنبال میکنه. وقتی فیلسوفای آلمانی بارها و بارها دنبال کردنه سعادت شخصی رو  یه کار غیراخلاقی معرفی میکنن و میگن فقط انجام دادنه یه وظیفه ی تحمیلی ستودنیه، تو این گفته شون کاملا صادق ان، هر چند درک این موضوع واسه کسایی که تو عرف متفاوتی بزرگ شده ان، سخته.

جایی که یه هدف فراگیر و مشترک وجود داره، دیگه جایی برای هیچ گونه اخلاق یا قواعد کلی نیست. ما خودمان تا حدی این موضوع را در زمان جنگ تجربه میکنیم. اما حتی جنگ و خطرات بزرگ هم کشورای دموکراتیک رو تا اندازه ی متعادلی به سمت تمامیت خواهی برده؛ با کنار گذاشتنه تعداد کمی از ارزشها به نفع رسیدن به یه هدفِ واحد. اما وقتی چندتا هدف مشخص بر کل جامعه مسلط میشه، اجتناب ناپذیره که ظلم، تبدیل به یه وظیفه میشه.

در نگاهِ یه فرد جمع گرا، همیشه هدف والاتری وجود داره که اینجور کارا در خدمت رسیدن به اون هدفه و از نظرش قابل توجیهه، چون دنبال کردنه هدف مشترک جامعه، هیچ حد و حدودی واسه ارزشها و حقوق هیچ فردی، قائل نیست.

تنها ذائقه ای که ارضا میشه، ذائقه ی قدرته و همینطور لذت اطاعت شدن و متعلق بودن به ماشینی قدرتمند و کارآمده که همه چیز باید در مقابلش تسلیم شه.

بنابراین با اینکه احتمال کمی وجود داره که افرادی با معیارهای خوب از نگاه ما، ترغیب شن تا به سمت های رهبریِ یه نظام تمامیت خواه راه پیدا کنن، و احتمال زیادی وجود داره که منصرف شن، به جاش فرصت های ویژه ای واسه پر شدن این سمت ها توسط کسایی هست که بیرحم و بی وجدان ان.

پایان حقیقت

موثرترین راه واسه واداشتن همه به خدمت به اهداف نظامه اینه که همه رو مجاب کنیم که اون اهداف رو باور کنن. واسه اینکه یه نظام توتالیتر، کارآمد عمل کنه، این کافی نیست که همه رو مجبور کنن که واسه اهداف یکسانی کار کنن. لازمه که مردم، اون اهداف رو هدف خودشون بدونن! اگرچه باورها باید واسه مردم انتخاب شن و بهشون تحمیل شه، اما اونا باید با این باورها عقیده داشته باشن، تا افراد تا اونجا که ممکنه به طور خودانگیخته به اون روشی عمل کنن که برنامه ریز میخواد. اگه دریافت مردم از ظلم، تو کشورای توتالیتر کمتر از اون چیزیه که اکثر مردم تو کشورای لیبرال احساس میکنن، به خاطر اینه که حکومت های توتالیتر تا حد زیادی موفق میشن که مردم رو وادار کنن که اونجوری که اونا میخوان فکر کنن.

این مسئله ناشی از انواع و اقسام پروپاگاندا یا تبلیغاته. این تکنیک در حال حاضر اونقدر آشناس که نیاز نیست زیاد در موردش توضیح داد. تنها نکته ای باید بهش تاکید کرد اینه که نه پروپاگاندا به خودی خود و نه تکنیک‌های به‌کار رفته، مختص تمامیت خواهی نیستن و اونچه ماهیت و تاثیر پروپاگاندا رو تو یه حکومت توتالیتر کاملا تغییر می‌ده اینه که همه تبلیغات در خدمت “یک هدف” قرار میگیره. تبلیغات توتالیتر به خاطر ماهیتِ وظیفه ای که داره نمیتونه خودشو به ارزشها، تفتیش عقاید و باورهای اخلاقی ای که کم و بیش از جامعه پذیرفته محدود کنه، بلکه باید به مسائل واقعی ای که هوش بشر توش به نحوی متفاوت درگیره، گسترش پیدا کنه. 

اولا به خاطر اینکه مردم رو ترغیب به پذیرش ارزش های رسمی کنه، همچین ارزش هایی باید توجیه داشته باشن یا باید نشون داده شه که یه ارتباطی با ارزش هایی که مردم از قبل داشته ان، داره. این توجیه ها معمولا شامل ادعاهایی در مورد رابطه علی بین ابزار و هدف هاس. ثانیا، به خاطر تفاوتی که بین هدف و وسیله وجود داره و در عین حال لازمه تا مردم نه تنها با اهداف نهایی، بلکه با اقداماتی که لازمه تا به اون اهداف رسید هم موافق باشن.

در واقع تو این جهان بینی، از قبل، اصول ارزشیِ مطلقی وجود نداره، بلکه همراه با تصمیمات خاص برنامه ریز باید ایجاد شه. و در حالی که مقام برنامه ریز باید دائما درباره مسائل مربوط به شایستگی تصمیماتی بگیره که هیچ قواعد اخلاقیِ مشخصی در موردشون وجود نداره، باید تصمیمات شو برای مردم توجیه کنه – یا حداقل به نحوی مردم رو به این باور برسونه که حق با برنامه ریزه.

موثرترین راه واسه واداشتنه مردم به پذیرفتنه اعتبار ارزشهایی که باید بهش خدمت کنن، اینه که اونا رو متقاعد کنیم که اینا همون باورهایی ان که داشته ان – یا حداقل از جمله بهترین ارزشهایی ان که داشته ان – اما تا به حال به درستی درک و شناخته نشده بوده ان!

اندک ویژگی هایی از رژیم های توتالیتر در عین حال که انقدر گیج کننده اس، در عین حال، مشخصه ی کل انحراف از ادبیات تو فضای فکریه – طوری که معنای کلماتی که باهاش آرمان های رژیم بیان میشه، عوض شدن! بیشترین تغییر رو تو این زمینه، البته، کلمه “آزادی” دچار شده. البته آزادی به هیچ وجه تنها واژه ای نیست که معنی اش عکس شده، تا تبدیل به ابزاری در خدمت پروپاگاندای توتالیتر شه. قبل از این در مورد واژگون شدنه معنای کلمات “عدالت”، “قانون”، “حق” و “برابری” ام حرف زده ایم. این لیست از کلمات رو میشه تا وقتی تقریبا همه اصطلاحات اخلاقی و سیاسی پوشش بده، ادامه داد.

اگه شخصی این فرایند رو تجربه نکرده باشه، درک عظمت میزان تغییر تو معنای کلمات، و سردرگمی ای که ایجاد میکنه، و موانعی که بر سر راه بحث منطقی ایجاد میکنه، سخته. این فرایند، روند پیوسته ایه که مدام با تکنیکی، آگاهانه یا ناخودآگاه، مردم رو هدایت میکنه.

به تدریج وقتی این روند ادامه پیدا میکنه، ادبیات تباه میشه و کلمات به واژه هایی تو خالی و بدون معنایی مشخص تبدیل میشن که دارن به معنایی بر عکسِ مفهوم واقعی شون اشاره میکنن و صرفا برای برانگیختنه احساساتی که هنوز بهشون مربوطه ازشون استفاده میشه.

محروم کردنِ اکثریت از اندیشه ی مستقل، کار سختی نیست. اما اقلیتی که تمایل به انتقاد دارنم باید ساکت شن. اجبار نمیتونه باعث پذیرفتنه اون اصول اخلاقی ای بشه که زیربنای طرحِ برنامه ریزه. از اون جایی که خیلی از بخش های این طرح، به صراحت بیان نمیشه، خودِ برنامه در تمام جزئیاتش، مقدس و بری از انتقاد باشه. اگه قرار باشه مردم بدون شک از تلاش مشترک حمایت کنن، باید متقاعد شن که نه تنها هدف درسته، بلکه ابزاری ام که انتخاب شده درسته. بنابراین باور رسمی، یعنی اون باوری که باید بهش پایبند بود، شامل دیدگاه همه راجع به حقایقیه که برنامه بر اون استواره. پس انتقاد عمومی یا حتی ابراز عقیده باید سرکوب شه، چون حمایت عمومی رو تضعیف میکنه.

تنها معیار واسه تصمیم در مورد اینکه یه اطلاعاتِ خاصی بخواد منتشر یا سرکوب شه، تاثیریه که احتمالا رو وفاداریِ مردم به نظام داره. تو رشته هایی که مستقیما به امور انسانی مربوطن و بنابراین رو دیدگاه های سیاسی تاثیر مستقیم میذارن، مثل تاریخ، حقوق یا اقتصاد، جستجوی بدون غرض برای حقیقت رو نمیشه تو نظام توتالیتر مجاز دونست. تنها هدف، اثبات دیدگاه های رسمیه. این رشته ها تو همه کشورای توتالیتر، در واقع تبدیل شده ان به کارخونه های تولید افسانه های رسمی، که حاکمان ازش واسه هدایت افکار و اراده ی شهروندای تحت کنترل شون استفاده میکنن.

جای تعجبی نیست که تو این حوزه ها، حتی تظاهر به جستجوی حقیقت هم کنار گذاشته میشه و مقامات تصمیم میگیرن که چه آموزه هایی باید آموزش داده و منتشر شن. این کاملا هماهنگ با روح تمامیت خواهی است که هر نوع فعالیت انسانیِ خودجوش و بدون هدف باطنی رو که انجام میشه، محکوم میکنه. علم به خاطر علم و هنر به خاطر هنر، هم برای نازی‌ها، هم واسه روشنفکرای سوسیالیست ما و هم واسه کمونیست‌ها به یه اندازه نفرت برانگیزن.

هرچند که ممکنه بعضی از این انحرافات باورنکردنی به نظر برسن، اما ما همچنان باید مراقب باشیم که این نشونه ها رو صرفا تصادفی و بی ارتباط به ماهیتِ بنیادینِ یه نظام برنامه ریزی مرکزی یا توتالیتر در نظر نگیریم. تصادفی نیست. اینا نتیجه ی مستقیم همون میلی ایه که دوس داره همه چیزو اینطور ببینه کهگویا “تصور واحدی از یه کل” وجود داره و همه چیز توسط اون “کل” هدایت میشه؛ اینکه به هر قیمتی نیازه که از دیدگاه هایی حمایت کنه که دائم از مردم میخواد فداکاری در خدمت به اهدافش فداکاری کنن. و همینطور نتیجه مستقیم این ایده اس که دانش و اعتقادات مردم، ابزاریه که باید در راستای یه هدف واحد مورد استفاده قرار بگیره.

اینجا خودِ واژه “آزادی” معنی قدیمی شو از دست میده. چون دیگه چیزیو توصیف نمیکنه که بشه با وجدان و آگاهی فردی فهمید که آیا تو هر مورد خاص، شواهد، باوری رو گواهی میکنه یا نه؛ بلکه حالا قدرت باید در موردش تصمیم بگیره. نکته ی مهم اینه که باید به نفع وحدتِ این تلاشِ برنامه ریزی شده باور داشت و مفاهیم، اونطور که ضرورتِ این تلاش سازمان یافته، ایجاب میکنه، باید تغییر کنن. به آتیش کشیدنِ کتاب های علمی، و نابود کردنه سیستماتیکِ اندیشه ورزی به همین دلیله.  

هایک میگه تو جامعه ما آزادیِ اندیشه به طور واقعی وجود نداره. میگن چون باورها و سلایق توده ها تحت تاثیر پروپاگاندا و تبلیغات و الگوبرداری از طبقاتِ بالاتر و باقی عوامل محیطی شکل میگیره، بنابراین اینا همه ناگزیر مردم رو به سمت تفکر یکنواخت و فرسوده وادار میکنه. از اینجا نتیجه میگیریم که اگه آرمان ها و سلایق اکثریت، همیشه با شرایطی شکل میگیره که ما میتونیم کنترلش کنیم، پس ما باید از این قدرت آگاهانه استفاده کنیم تا افکار مردمو به سمتی که فکر میکنیم مطلوبه، سوق بدیم.

هایک میگه این خودش یه آشفتگیِ کاملو نشون میده، چون تو هر نوع نظامی، وقتی اکثریت از رهبرِ یکی دیگه پیروی میکنن، فرقی نمیکنه که همه مجبور به پیروی از یه رهبر باشن.

تحقیر کردنه ارزش آزادی اندیشه – به خاطر اینکه هیچ وقت معنی اش امکان یکسانِ تفکر مستقل واسه همه نیست – یعنی از دست دادنه همون دلایلی که به آزادی اندیشه ارزش میده.

همین کنشِ متقابل افراد، با دانش و دیدگاه های مختلفه که حیات اندیشه رو میسازه. رشد عقل، یه فرایند اجتماعیه! که بر اساس وجود همین تفاوت ها بنا شده! این ماهیت شه که نتایجش قابل پیش بینی نیست، اینکه ما نمیتونیم بدونیم کدوم دیدگاه ها به این رشد کمک میکنن و کدوم نمیکنن. خلاصه بخوام بگم، این رشد نمیتونه تحت کنترل هیچ دیدگاهی که امروز داریم در نمیاد، مگه اینکه در عین حال باهاش محدود شه. بنابراین عبارت هایی مثل “برنامه ریزی” یا “سازماندهی” رشد ذهنی، یا در کل رشد، یه عبارت تناقض آمیزه. با تلاش واسه کنترل این رشد جمعی، صرفا محدودیت براش درست میکنیم و دیر یا زود، به وضعیتِ رکود اندیشه و زوال عقل میرسیم.

تراژدیِ تفکر جمع گرایی اینه که – در عین اینکه میخواد منطق رو عالی ترین ویژگی بشر جلوه بده اما – به نابود کردنِ عقلانیت منتهی میشه، چون فرایندی رو که رشد عقل بهش وابسته اس، اشتباه تصور میکنه.

چشم انداز نظام بین المللی

جهان تو هیچ زمینه ای به اندازه روابط بین المللی به خاطر عقب نشینی از لیبرالیسمِ قرن نوزدهم، سنگین هزینه نداده. با این حال، ما فقط بخش کوچیکی از درسی که باید تجربه میکردیم و یاد گرفتیم. ما به مرور و تا حدی اینو یاد گرفتیم که خیلی از انواع برنامه ریزی های اقتصادی، تو مقیاس بزرگ، حتی از منظر صرفا اقتصادی مضر بودن و بعلاوه، تنش های بین المللیِ جدی ای ایجاد میکنن. تا وقتی هر کشوری رها باشه تا هر اقدامی که واسه منافعش فوری میدونه رو انجام بده – فارغ از اینکه این اقدام واسه دیگران مضره یا نه – امید چندانی به نظم جهانی یا صلح پایدار وجود نداره. خیلی از انواع برنامه ریزی های اقتصادی در واقع وقتی قابل اجران که مقام برنامه ریز بتونه به طور موثر همه اثرات خارجی رو از بین ببره. نتیجه چیه؟ برنامه ریز ناگزیر، محدودیت های افراد و کالاها رو باید زیاد کنه. 

مشهود ترین خطری که صلح رو تهدید میکنه به خاطر همین همبستگیِ مصنوعی ساکنای یه کشوره و مجموعه ی جدید از منافع متضادی که برنامه ریزی در مقیاس ملی ایجاد میکنه. نه ضرورت داره و نه مطلوبه که استانداردهای زندگی تفاوت های فاحشی تو کشورای مختلف داشته باشه.

اگه منابع کشورای مختلف به عنوان اموال انحصاری ملت هاشون در نظر گرفته شه، اگه روابط اقتصادیِ بین المللی، به جای اینکه روابط بین افراد باشه، بیشتر و بیشتر به روابط بین کشورها – به عنوان ارگان های تجاریِ سازماندهی شده – تبدیل شه، ناگزیر به منشا ای واسه تنش و حسادت بین ملت ها تبدیل میشه. این یکی از مهلک ترین توهماته که میگه اگه جایگزین کردنه مذاکرات بین دولت ها یا گروه های سازماندهی شده به جای رقابت تو بازارها یا رقابت بر سر مواد خام اولیه بشه، اصطکاک بین المللی کم میشه.

معاملات اقتصادی بین مراجع تصمیم گیریِ ملی، به درگیری قدرت ختم میشه. چرا؟ چون این مراجع تصمیم گیری، در عین حال که در مقابل هیچ قانونی سر تعظیم فرود نمیارن، خودشون بالاترین مقامِ قضاوت کننده ی رفتارِ خودشونن و به هیچ ملاحظاتی به جز منافع فوری ملت شون متعهد نیستن. در واقع وقتی خوب نگاه میکنیم میبینیم که ما سوسیالیسم رو شکست ندادیم، بلکه صرفا دنیای متنوعی از انواع سوسیالیسم های ملی گرا رو ایجاد کردیم – که تو جزئیات با هم متفاوتن اما همگی تمامیت خواه، ناسیونالیست و دائما با همدیگه درگیرن. یسری از مردم خیلی جدی آلمانیا رو به بر هم زنندگانِ صلح میشناسن. ولی آلمانیا فقط اولین کسایی بودن که این قبل از بقیه این مسیر و رفتن، بقیه ام در نهایت همون راهو رفتن. 

کسایی که حداقل تا حدی متوجه این خطرات هستن، معمولا به این نتیجه میرسن که برنامه ریزی اقتصادی رو باید تو سطح “بین المللی” انجام داد، یعنی توسط بعضی از مقامات فراملی! اگرچه که این کار میتونه جلوی بعضی از خطراتِ واضحِ برنامه ریزی تو مقیاس ملی رو بگیره، به نظر میرسه که کسایی که جاه طلبانه از همچین طرح هایی حمایت میکنن، تصور کمی از مشکلات و خطراتِ بزرگتری که پیشنهادات شون ایجاد میکنه دارن. مشکلاتی که تا حالا محدود به ابعاد ملی بود، حالا ابعاد بزرگتری به خودشون میگیرن. واسه برنامه ریزی اقتصادی تو یه خونواده یا یه جامعه کوچیک مشکلات کمتری به وجود میاد. اما هرچی مقیاس این برنامه ریزی بزرگتر میشه، میزان موافقت ها بر سر هدف کم میشه و ضرورتِ استفاده از زور و اجبار بیشتر.

مردم هر کشوری ممکنه به راحتی در مورد موضوعات مختلف قانع شن، و مثلا واسه کمک به صنعت آهنِ “خودشون” یا کشاورزیِ خودشون فداکاری کنن. تا وقتی مسئله در مورد کمک به آدماییه که عادت های زندگی و طرز فکری شبیه ما دارن، حاضریم که براشون یسری از فداکاری هارو هم بکنیم. اما کی میتونه به خاطر “آرمان مشترک” تصور کنه که یه ماهیگیر نروژی حاضره به خاطر کمک به هموطنِ پرتغالی اش، از بهتر شدنه وضع اقتصادی خودش چشم پوشی کنه، یا مثلا یه کارگر هلندی پول بیشتری واسه تعمیر دوچرخه اش حاضره به مکانیک بده، یا یه دهقان فرانسوی حاضره واسه کمک به صنعتی شدن ایتالیا، مالیات بیشتری بده. واقعیت اینه که تا کسی مشکلات ناشی از برنامه ریزیِ مرکزی اقتصادی رو نبینه، درک نمیکنه که چرا پایه های اخلاقی همچین طرح هایی انقدر سسته.

اگه بیشتره مردم حاضر نیستن مشکلات شو ببینن به خاطر اینه که عمدتا آگاهانه یا ناآگاهانه فکر میکنن این خودِ اونان که قراره به این مشکلات سر و سامون بدن، و خب در مورد توانایی شون واسه انجام دادن همچنین کاری به طور عادلانه و منصفانه مطمئن ان. 

مثلا انگلیسیا وقتی متوجه معنیِ همچین طرح هایی میشن که بهشون گفته شه ممکنه اقلیتی این طرح و تصویب کرده باشن یا یسری غیر بریتانیایی واسه آینده اقتصادیِ بریتانیا تصمیم گرفتن. اما تسلیم شدن در برابر تصمیم یه مقام بین المللی و ترجیح دادنه آرمان مشترک یا ترجیح دادنه طرح توسعه به اهداف فردی محاله ممکنه.

تصور اینکه زندگی اقتصادیِ قلمروی وسیعی از آدمای مختلف میتونه با یه رویه ی دموکراتیک هدایت و برنامه ریزی شه، نشون دهنده ی عدم آگاهیِ کامل از مشکلاتیه که همچین برنامه ریزی هایی ایجاد میکنن. برنامه ریزی اونم در مقیاس جهانی، چیزی نیست جز حاکمیت اجبار؛ فشاری که گروهی کوچیک بر بقیه ی استانداردها و کارایی که برنامه ریزا مناسب میدونن وارد میکنن، ولو این برنامه ریزی ایده آل و عاری از خودخواهی باشه. اما خودتون تصور کنید که احتمال غیر خودخواهانه بودنش، در مقابل وسوسه های عظیمی که پشت همچین برنامه هاییه، چقدر ناچیزه! همه جور دلیلی براش وجود داره که اگه مقیاس برنامه ریزی رو جهانی کنیم، برخورد منافعی که الان در مورد سیاستگذاری اقتصادی داریم، بین ملت ها دیگه وجود بیاد که شکل شدیدتریه و فقط با زور میشه در موردش تصمیم گیری کرد.

بحثای گیج کننده زیادی در مورد “برنامه ریزی برای یکسان سازی استانداردهای زندگی” وجود داره. معنیِ همچین طرحی این نیست که میخوایم زندگی اقتصادی تو این منطقه رو بر اساس یه طرح جامع هدایت کنیم، تا توسعه صنایع مختلفش تعیین شده باشه، و قراره ابتکار عمل های محلی تقویت شه، بلکه معنیِ همچین طرحی اینه که حالا هر ابتکار عمل محلی ای باید به تاییده یه مقام مرکزی برسه و تو برنامه گنجونده شه!

واسه برنامه هایی از این قبیل باید ترتیب اولویت های مختلف تعیین شه. برنامه ریزی واسه یکسان سازیِ سنجیده ی استانداردهای زندگی، معنی اش اینه که اولویت های مختلف باید بر اساس شایستگی شون رتبه بندی شن. این یعنی بعضی اولویت ها به بعضی دیگه ترجیح داده میشن و اونای دیگه باید منتظر نوبت شون بمونن. اما مبنایی برای این اولویت بندی وجود نداره. آیا ادعاهای دهقانا فقیرِ رومانیایی اولویتش بیشتره یا ادعاهای آلبانیایی های فقیرتر؟ آیا نیازهای چوپانای اسلواکی فوریت بیشتری داره از نیازهای ایلوانیایی ها یا نه؟ وقتی تو اولویت قرار نگرفت چی؟ اونوقت اونایی که ادعاهاشون رتبه ی پایین تری گرفته، باید واسه ارضای نیازهای کسایی تلاش کنن که بهشون اولویت دارن! نتیجه این میشه که مردم به این نتیجه میرسن که اگه آزادی عملو به خودشون میدادن، احتمالا زودتر میتونستن به یسری از هدف هاشون برسن و واسه بعضی از مشکلاتشون راهکاری پیدا کنن.

اگه قراره ارتقای استانداردهای زندگی بر اساس یه برنامه ی واحد انجام شه، یکی باید بین ادعاها و نیازهای مختلف تعادل ایجاد کنه و این یعنی باید تصمیم بگیره کدوم مهمتره. و وقتی ام همچین طرحی اجرا میشه، تمام منابع منطقه باید در خدمت همون طرح باشه – و هیچ استثنایی ام واسه کسایی که احساس میکنن خودشون میتونن بهتر عمل کنن وجود نداره. وقتی نیاز و ادعای اونا اولویت کمتری پیدا کنه، اونام باید واسه ارضای نیازهای کسایی که اولویت دارن تلاش کنن.

تو همچین وضعیتی به درستی همه احساس میکنن که وضعشون از قبل بدتر شده، و تصورشون نسبت به متمرکز کردن قدرتی که حالا داره خودشونو سرکوب میکنه، عوض میشه. پیاده سازیِ همچین طرحی تو منطقه ای که جمعیت شو ساکنای کشورای کوچیک تشکیل داده ان و هر کدوم به همون نسبت خودشونو برتر از دیگران میدونن، فقط با زور امکان پذیره.

اونچه که به وضوح پس ذهن همچین کمال گرایانِ واقع گراییه اینه که دنبال ابزاری باشن تا بتونن در مقابل قدرت های بزرگ، با توسل به مقامات “بین المللی”، اراده ی خودشونو به کشورای کوچیکه منطقه تحمیل کنن. معنی همچین طرحی واسه کشورا و ایالتای کوچیکتر اینه که حالا در مقابل قدرت سرکوبگره بزرگتری قرار میگیرن که مقاومتِ واقعی در مقابلش دیگه حتی با تغییر حاکمیت سیاسی ام ممکن نیست.

اما تو چطور شکلی از حکومت بین المللی، آزادی حفظ میشه؟ شکلی از حکومت که تحت اون بعضی از اختیاراتِ تعریف شده ی قدرت به یه مقام بین المللی واگذار میشه، در حالی که اختیارِ امور داخلی کشورا دست خودشونه، فدراسیونه یا اتحادیه. نباید اجازه بدیم که ادعاهای نسنجیده و اغلب ابلهانه از طرف یه فدراسیون با پروپاگاندای “اتحادیه فدرال”، این واقعیتو مبهم کنه که اصل فدراسیون، تنها شکلی از اتحادیه اس که بین اقوام مختلف نظمی بین المللی ایجاد میکنه بدون این بر خواسته ی مشروع شون واسه حفظ استقلال شون فشاری اعمال کنه. فدرالیسم چیزی جز کاربرد دموکراسی تو امور بین المللی نیست – دموکراسی ای با اختیارات محدود – و تنها روش تغییر مسالمت آمیزه که بشر تا حالا ابداع کرده. به جز ایده آلِ ناممکنه ادغام کشورای مختلف تو یه دولت متمرکز، فدرالیسم تنها راهیه که میشه از طریق اون، آرمان حقوق بین الملل رو به واقعیت تبدیل کرد. مثلا وقتی میخوایم جلوی کشتنه افراد رو بگیریم، دیگه به این راضی نمیشیم که قتل رو نامطلوب اعلام کنیم، بلکه قدرتی داریم که واقعا ازش جلوگیری کنیم. تحت یه نظام فدرال، قدرت عملا نامحدود دولت های مدرن تقسیم میشه. با تقسیم قدرت، واسه قدرت کل، محدودیت ایجاد میکنیم.

یکی از مزایای اصلیِ فدراسیون اینه که میشه یجوری طراحی اش کرد که خیلی از برنامه ریزی های مضر و ناممکن رو دشوار کنه و در عین حال راه رو واسه همه ی برنامه ریزی های مطلوب باز بذاره. میتونه از اکثر محدودیت گرایی ها جلوگیری کنه یا حتی واسه جلوگیری از محدودیت گرایی ساخته شه. همینطور میتونه برنامه ریزی بین المللی رو محدود به زمینه هایی کنه که بشه توش به یه توافق واقعی رسید – توافق بین کسایی که منافع شون درگیره و همینطور تحت تاثیر قرار میگیرن. شکل مطلوب برنامه ریزی که میتونه به صورت محلی و بدون نیاز به اقدامات محدود کننده انجام شه، آزاد باشه و تصمیم اش در دست کسایی باشه که بهترین شرایط رو واسه انجام دادنش دارن. حتی میشه امیدوار بود که دولت بخشی از قدرت شو به مقامات محلی واگذار کنه یا حداقل همچین امکانی فراهم شه. 

شایان یادآوریه که ایده آل تقریبا همه متفکرای لیبرالِ جهان تو قرن نوزده این بود که در نهایت جهان بتونه از طریق جذب کشورا تو گروه های فدراسیونِ بزرگ و شاید در نهایت تو یک گروه فدراسیون، به صلح برسه. اینا امیدهایی بود که غیر قابل اجران و با نزدیک شدنه قرن بیستم، آرمانشهر تلقی شدن. ما تمدن رو تو مقیاس بزرگ بازسازی نمیکنیم.

اگه تمام قدرت و خیلی از تصمیمات مهم در اختیار سازمانی باشه که بزرگتر از اونه که مردم عادی بتونن بررسی یا درکش کنن، حداقل باید تلاش کرد تا دموکراسی رو حفظ با رشد شو تقویت کرد. دموکراسی هیچ کجا بدون وجود یه دولت محلی و مدرسه ای برای آموزش سیاسی به مردم واسه تربیت رهبران آینده شون، خوب عمل نکرده. جایی که بشه توش مسئولیت پذیری رو یاد گرفت و تمرین کرد؛ جایی که توش خبر داشتن از همسایه، جای بعضی از دانش تئوریک رو در مورد نیازهای آدمای دیگه بگیره و رفتار رو کنترل کنه؛ و به معنای واقعی، یه آدم معمولی بتونه تو امور عمومی مشارکت کنه چون به دنیایی مربوطه که میشناسه. وقتی آزادی عمل سیاستمدارا اونقدر زیاد میشه که دانش لازم تقریبا فقط در اختیاره یه بروکراسیه، انگیزه های خلاقانه ی فرده که باید پرچم دار باشه.

من معتقدم که اینجا تجربه ی کشورای کوچیکی مثل هلند و سوئیس میتونه حتی واسه خوش اقبال ترین کشورام مثل بریتانیای کبیر آموزنده باشه. اگه بتونیم جهانی مناسب واسه زندگی کشورای کوچیک ایجاد کنیم، همه ما برد میکنیم. کشورای کوچیک میتونن استقلال شونو در حوزه ملی و بین المللی، فقط تو چارچوب یه نظام حقوقیِ واقعی حفظ کنن. نظامی که هم تضمین کنه که بعضی از قوانین به طور دائم اجرا میشن و هم اینکه مرجعی که همچین قدرتی داره بهش واگذار میشه، نتونه واسه هیچ هدف دیگه ای ازش استفاده کنه.

در عین اینکه مراجع فرا ملیِ اجرای قانون عرفی باید خیلی قدرتمند باشه، قانون اساسی ام باید طوری طراحی شه که از ظالم شدنه هم مقامات بین المللی و هم ملی جلوگیری کنه. اگه آماده ی محدود کردنه قدرت نباشیم، هیچ وقت نمیتونیم از سواستفاده از قدرت جلوگیری کنیم – ولو که گهگاه از استفاده اش در راستای اهداف مطلوبم جلوگیری کنیم. فرصت بزرگی که آخرای این جنگ برامون پیش میاد اینه که قدرت های بزرگِ پیروز، خودشون اول تسلیم یه نظام قوانین شن که بتونن قدرت اجراشو داشته باشن و بعد اخلاقا حق تحمیلِ همون نظام قانونی رو بر دیگرانم به دست بیارن.

وجود یه مرجع بین المللی که به طور موثر اختیارات حکومت رو بر افراد محدود میکنه، یکی از بهترین تضمین های صلح عه. حاکمیت قانونِ بین المللی باید به همون اندازه که در برابر ظلم حکومت بر افراد حفاظت میکنه محافظی در مقابل ظهوره یه ابرحکومت تازه بر جوامع ملی ام باشه. هدف ما نه ساختنه یه ابردولتِ قادرِ مطلقه، و نه ساختنه یه انجمن سست از “ملت های آزاد”. بلکه هدف ما باید ایجاد جامعه ای از ملت های آزاد باشه. ما حرفمون اینه که رفتار کردن  تو حوزه امور بین الملل که – رفتاری که ما فکر میکردیم مطلوبه – غیرممکن شده، دلیل مونم این بود که دیگران همچین بازی رو شرکت نمیکنن. ولی حل و فصل آینده – منظورش پایان جنگ – فرصتیه که نشون بدیم صادق بودیم و آماده پذیرش همون محدودیت عمل، که واسه منافع مشترک مون لازم میدونیم به دیگران تحمیل شه، واسه خودمونم هستیم.

استفاده ی عاقلانه از اصل فدراسیون تو سازماندهی ممکنه بهترین راه حل واسه بعضی از مشکلات جهان در واقعیت باشه. به کارگیری اش وظیفه ی به غایت سختیه و اگه تلاش کنیم بیش از حد جاه طلبانه از ظرفیتش استفاده کنیم، احتمالا موفق نمیشیم. احتمالا این تمایل به وجود میاد که این سازمان بین المللیِ جدید و فراگیر و جهانی بشه. و البته که نیاز ضروری ایم به همچین سازمان جهانی در قالب یجور اتحادیه ی ملل جدید بوجود میاد. خطر بزرگترش اینجاس که وقتی داریم تلاش میکنیم به همچین سازمانِ جهانی ای تکیه کنیم، در واقعیت به اندازه کافی نمیتونه به وظایفی که به عهده اش گذاشتیم عمل کنه.

همیشه باورم این بوده که ریشه ی همچین جاه طلبیایی تو ضعف اتحادیه ملت هاس: اینکه همچین تلاشی واسه جهانی کردنش باید ضعیف و در عین حال کوچیک و همزمان قدرتمند باشه تا ابزار بهتری واسه مراقبت از صلح باشه. باور من اینه که با همچین ملاحظاتی میشه میزانی از همکاری رو بین مثلا پادشاهیِ بریتانیا و کشورهای اروپای غربی و احتمالا با ایالات متحده ایجاد کرد اما تو مقیاس جهانی امکان پذیر نیست، اگرچه به مرور امکان گسترش اش به مناطق بیشترم هست.

درسته که حتی با وجود تشکیل شدنه همچین فدراسیون های منطقه ای بازم احتمال جنگ بین بلوک های مختلف هست، واسه کم کردن خطر جنگ، باید به یه انجمن بزرگتر و در عین حال آزادتری تکیه کرد. منظورم اینه که نیاز به ایجاد همچین سازمانی نباید مانعی واسه پیوند نزدیکتره کشورایی بشه که از نظر تمدن، دیدگاه و معیاراشون شبیه ترن.

واقعیت اینه که در عین اینکه باید تا حد ممکن از جنگ های آینده جلوگیری کنیم، نباید باورمون این باشه که میتونیم یه سازمان دائمی ایجاد کنیم که جنگ ها رو تو هر بخشی از جهان کاملا ریشه کن کنه. نه تنها تو همچین تلاشی نمیتونیم موفق بشیم، بلکه احتمالا شانس مون واسه رسیدن به همین موفقیت تو یه حوزه ی محدودترو هم از بین میبریم. همونطور که واسه پلیدی های بزرگم صدق میکنه، ابزارهایی که باید استفاده کرد تا امکان جنگ تو آینده از بین بره، حتی ممکنه از خود جنگم بدتر باشه. ما همینکه بتونیم خطر تنش های احتمالی ای که منجر به جنگ میشه رو کم کنیم، تنها چیزیه که میتونیم منطقا بهش امیدوار باشیم.

بحث کتاب راه بردگی اثر فردریک هایک رو با نقل اول همین فصل، یعنی فصل آخر کتاب، تموم میکنیم که میگه: “وقتی نظام های مربوط به دموکراسی رو بررسی میکنیم، میبینیم نظام سیاسی ای که بر پایه فدراسیون یا اتحادیه اس، از همه موثرتر و مفیدتر بوده… نظام فدرال، قدرت رو با تقسیم کردنش کنترل و محدود میکنه و واسه دولت، حقوق تعریف شده و مشخصی مقرر میکنه. این تنها روشیه که نه تنها اکثریت، بلکه قدرت تمام مردم رو مهار میکنه.”

جمع بندی

چیزی که شنیدین سوژه‌ی “آزادی چطور از دست میره؟” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. 

برای جواب به سوال سوژه ای که داشتیم، کتاب راه بردگی نوشته فردریک رو انتخاب کردیم تا در مورد این پرسش کندوکاو کنیم که آزادی و بردگی اقتصادی چی هستن. چیزی که کتاب راه بردگی رو فوق‌العاده میکنه اینه که حرفاش تا امروزم درسته! چقد شباهت بین جامعه ای که توصیف میکنه، با شرایط خودمون میبینین؟

هایک راه جلوگیری از فسادِ قدرت رو تو غیرمتمرکز شدن قدرت میدونه. و جداییِ پول از سیاست رو ابزارِ اصلی آزادی معرفی میکنه. در ادامه‌ی پادکست حتما یه سوژه رو به این موضوع اختصاص میدیم که منظور از جدایی پول و سیاست چیه. ایده‌ای که سالها بعد به دستان ساتوشی ناکاموتو به واقعیت پیوست و تولد بیت کوین نوید آینده ای رو داد که دولت پول رو کنترل نمیکنه. طلا پول طبیعی ای بود که با سعی و خطا در طول هزاران سال انتخاب شد و تبدیل به استاندارد پول در همه‌جای دنیا شد. بر عکس فیات، طلا در کنترل دولت‌ها نیست، چرا که نمیتونن هر چقدر که خواستن هر موقع که خواستن برای هر چیزی که خواستن طلا چاپ کنن. بشر در دو قدم طلا رو کنار گذاشت، قدم اول وقتی دولت بریتانیا بخاطر جنگ جهانی اول تو سال 1914 پشتوانه‌ی طلای پوند رو تعلیق کرد، و قدم دوم وقتی دولت آمریکا تو سال 1971 پشتوانه‌ی طلای دلار رو برای همیشه کنار گذاشت.

سوژه بعدی رو اختصاص دادیم به کتاب تازه‌ای که منتشر کردیم یعنی کتاب قانون نوشته فردریک باستیا، تا کمی درباره فضای تاریخی این کتاب، فلسفه فکری باستیا، اتفاقات و رویدادهای سیاسی فرانسه و انقلاب های مکرر اون بشنویم.

امیدوارم که این سوژه از کتاب راه بردگی نوشته فردریک هایک واسه شمام – مثل خودمون – مفید باشه.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.