پادکست آزادی چطور از دست میره؟

آزادی چطور از دست میره؟ – قسمت اول

تاریخ انتشار: 4 تیر 1401

شاید کمتر کسی به اندازه‌ی هایک در مورد رابطه‌ی بین آزادی و اقتصاد حرف زده باشه. اینکه چطور با تمرکز اقتصاد تو دستان دولت، در نهایت آزادی از دست میره. تو این قسمت می‌خواهیم ببینیم که چی میشه که جوامع مختلف آزادی‌های خودشون رو به دولت‌های مستبد تقدیم میکنن.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منبع: کتاب راه بردگی نوشته‌ی فردریک هایک

نویسنده و گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک ماندگار گروه متالیکا یعنی Nothing Else Matters

رونوشت این قسمت:

همه چی برمیگرده به آخرای قرن 19، یکم بعد از مارکس و بیان تفکراتش، و یکم بعد از اینکه تحولات اقتصادی با انقلاب صنعتی همراه شد…

اون زمان چند دسته از متفکرا بودن که در نهایت، حرکتِ همه جانبه ای رو به سمت تمرکزگرایی شروع کردن – یا اونچه که بهش میگن برنامه ریزیِ مرکزی اقتصادی!

بنابراین آخرای قرن 19، اون موقع که دنیای غرب، عمدتا به خاطر اقتصاد بازار شکل گرفت، آدمایی مثل مارکس و چند نفر دیگه پیدا شدن و شروع کردن به انتقاد از اقتصاد بازار سرمایه داری.

اونا میگفتن سرمایه داری؟! سرمایه داری نابرابریِ عظیمی ایجاد میکنه؛ باعث بیگانه شدن کارگر با خودش و جامعه میشه؛ تلاش های اقتصادی رو متلاشی میکنه؛ کلی ضایعات تولید میکنه چون آدما درگیر کارای مختلف و ناهماهنگ میشن؛ و خلاصه کمترینِ این انتقادا این بود که اقتصاد بازارِ سرمایه داری، ناقصه و طراحی اش طوریه که لاجرم به جریاناتِ عظیمی منجر میشه که در نهایت رو زندگیِ میلیون ها نفر تاثیر منفی میذاره.

بنابراین آخرای قرن 19، پر از متفکراییه که دنبال جایگزینی واسه اقتصاد بازارن و همینطور منتظرِ نابودیِ اجتناب ناپذیرِ این نظام اقتصادی ان.

گذشت و …. بعد از مدتی، آخرای دهه 1920، اقتصاد جهانی فرو پاشید و دوران رکود بزرگ (the great depression) شروع شد. به نظر خیلی از متفکرای اون دوران، بحران اقتصادیِ 1929، فروپاشیِ نظام سرمایه داری بود و این در نهایت پیش بینیِ مارکس بود که درست از آب درومده بود! وقتی آدما نشستن بررسی کردن که چیا باعث این بحران شده، نظریه های زیادی شکل گرفت.

یکی از استدلال های رایج این بود که پیشرفت های تکنولوژیک، بعد از انقلاب صنعتی، اونقدر حجم عظیمی از کالاهای متنوع رو تولید کرده که بازارا نتونستن این حجم رو هندل کنن. اون زمان واقعا همچین حسی وجود داشت که اقتصاد بازار به روشهای گذشته دیگه جواب نمیده و منسوخ شده!

و راه حل کشورها واسه اش چی بود؟ اون موقه خیلی از کشورایی که دچار بحران اقتصادی بودن (مثل کشور خودمون) راه حلشون این بود که “دولت” قدم جلو بذاره! و سعی کنه اقتصاد رو به روشهای مختلف سر پا نگهداره تا اینکه چرخ دنده های اقتصاد، دوباره به راه بیفته.

اینجا، همون جاییه که ایده ی برنامه ریزی مرکزی مطرح شد!

ایده برنامه ریزی مرکزی اینه که ما میایم همه بازارها رو با هم از معادله اقتصاد حذف میکنیم! به جاش اتکا میکنیم به یه بروکراسیُ مرکزی – مثل دولت – که بیاد “برنامه ای” تنظیم کنه برای اینکه اقتصاد باید چطور به نظر برسه. بعد بیاد از جنبه های مختلف، اقتصادو کنترل کنه و نهایتِ تلاش شو بکنه تا اجرای برنامه اش تضمین شه. بنابراین منطقی که پشتِ ایده ی برنامه ریزی مرکزیه اینه که “چون بازارها اون کارهایی که ما میخواهیم رو انجام نمیدن، پس دولت، تو بیا مطمئن شو که همچین کارهایی حتما انجام شن!”

به دنبال دوران رکود بزرگ، جنگ جهانی دوم ام شروع شد. حالا تو دنیا، یکی از محبوب ترین انواع برنامه ریزی مرکزیِ اقتصادی، سوسیالیسمه. اگرچه انواع و اقسامِ همین سیاست رو میشه تو کشورای مختلف دید: معروف هاش کمونیسم تو اتحاد جماهیر شوروی، و سوسیالیستای ملی گرای آلمان (یا همون نازی ها) بودن. اما اینا معروفاشن. نسخه های حاشیه ایِ دیگه ایم از سوسیالیسم بود. مثلا اگه زندگینامه ی هایک رو شنیده باشین، طرح نیو دیلِ روزولت تو ایالات متحده، یه نمونه از طرحی سوسیالیستی تو آمریکا بود که از سازمان سوسیالیستیِ Fabian تو انگلیس الهام گرفته شده بود. و تو هون دوران، ایتالیا محل مانورِ فاشیستا بود.

خلاصه اینکه تمام قدرت های بزرگ دنیا رفتن سراغ برنامه ریزی مرکزی (همون مسیری که ما هم تو ایران بعد از یه قرن رفتیم دنبالش). بنابراین در طول جنگ جهانی دوم، میبینیم که چطور دولت های این کشورها، بخش عظیمی از اقتصاد شونو کنترل میکردن تا مطمئن شن که همه چی داره به درستی و طبق “برنامه” جلو میره.

ناگفته نمونه که قبل از جنگ، میتونستین کارتل های کارگری رو تو کشورای سوسیالیستی ببینین که ترتیباتی داده بودن: از سیاست های تثبیت قیمت ها استفاده میکردن (مثل ما) تعیین میکردن که چه تعداد محصول از چه نوع محصولی باید تولید شه، چطور باید تولید شه، چه تعداد نیروی کار باید کار کنه، کی (who) باید کار کنه و همین طور تا آخر.

در طول جنگ جهانی این سوال مطرح شد که بعد از جنگ چی میشه؟

بعد از جنگ، اون زمان که دیگه با تهدید جانی روبرو نبودن، و دیگه نیاز به دولتی نبود که قدم جلو بذاره و نظم اقتصادی رو تضمین کنه، چی میشه؟ آیا دولت به همون قلمروی اقتصادی اش برمیگرده (که تا قبل از قبل از این آشوب – یعنی جنگ – خیلی قلمروی جذابی بود)؟ یا به تمرکزگرایی ادامه میده؟ 

خب تاریخ به ما این جوابو نشون داد: خیلی از کشورا به برنامه ریزیِ مرکزی ادامه دادن!

بنابراین تو همین بحبوحه، درست بعد از جنگ جهانی دوم، بود که یه فیلسوفِ اقتصادی، فردریک هایک، یکی از تاثیرگذارترین کتاب های قرن بیستم رو منتشر کرد: کتاب راه بردگی!

خیلی ساده بخواهیم بگیم، هایک فکر میکرد که همه ی این جوامعی که از قدرت دولت، واسه کنترل جوانب مختلفِ اقتصادشون استفاده میکنن، مثل ما تو ایران، دارن اشتباهِ فوق العاده بزرگی میکنن.

حتی اقتصاد دانان و فیلسوفای همعصرِ هایک هم متوجه این موضوع نشدن که نظام بازار، تا چه حد براشون دستاورد داشته، تا وقتی که این نظام از دست دادن. همونطور که از قسمت قبل احتمالا میدونین، هایک یه اقتصاددان اتریشی بود. مکتب اقتصاد اتریشی، یه مکتب فکریه که خیلی از ایده های محوری و اصلیِ سوسیالیسم رو رد میکنه. بنابراین غیرممکنه که نقد سوسیالیسم رو هم از کتاب راه بردگی و هم باقی آثار هایک حذف کنیم! و به همون اندازه ام درکِ وسعتِ کار هایک، بدون در نظر گرفتنه اینکه اون چه انتقاداتی به ایده ی پشت سوسیالیسم – همون برنامه ریزی مرکزی اقتصادی – داشت، محاله.

هایک، سوسیالیسم رو هر نوع نظامی تعریف میکنه که دولت بخش قابل توجهی از اقتصاد رو کنترل میکنه. جا داره به ایران خودمون اینجا اشاره کنم که بین 60 تا 85 درصد از اقتصاد ایران، دولته {منبع}! پس اقتصاد ایران، بنا به تعریف هایک، سوسیالیستیه! بنابراین ما به جای راه آزادی، راه بردگی رو رفتیم!

فردریک هایک

اینترو

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

تو این قسمت، سوژه مون اینه که: “آزادی چطور از دست میره؟”

تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم. واسه اینکه بفهمیم آزادی چطور از دست میره و چطور ازش باید محافظت کرد، به سراغ کتاب راه بردگی نوشته فردریک هایک رفتیم.

هایک تو راه بردگی، برمیگرده به شروعِ این حرکتِ تمرکزگرایی تو اواخر قرن 19 و از اونجا شروع میکنه. متفکرای اون دوران، بدون شک آدمایی بودن که تلاش میکردن واسه مشکلاتی که تو اقتصاد بازار میدین راه حلی پیدا کنن، اما بیایید نگاهی واقعی به راه حلی که پیدا کردن – یعنی برنامه ریزیِ مرکزی – بندازیم.

تو سوژه های قبلی راجع به این صحبت کردیم که انسان خودآگاهه و خیر و شری وجود داره. انسان خودآگاه، قدرت اختیار داره، بنابراین آزاده که بین خیر و شر انتخاب کنه. اما سوالی که تو این سوژه از خودمون پرسیدیم این بود که این آزادی چطوری ممکنه از بین بره؟ این بود که رفتیم سراغ فردریک هایک و کتاب راه بردگی. تا اونجا که من متوجه شدم، آزادی از نگاه هایک، یه نوع خاصی از نظام سیاسی نیست. بلکه سیاستیه که نظام های مختلف به کار میگیرن تا کنترل شونو رو اقتصاد و به طبعش رو آزادی های فردی کم کنن. هایک، راه بردگی رو وقتی نوشت که موقع جنگ با نازی های متوجه شد چه ببرن و چه ببازن، هزینه سنگینی دادن: و اون هزینه، آزادی شونه. موضوعِ برد و باخت تو جنگ، فقط مشخص میکرد که آزادی شونو به کی باختن! به دولت؟ یا به یه نظام بیگانه؟

هایک اوایل عمرش تو اتریشی زندگی کرد که هر ماه قیمتا دو برابر میشد، مام تو ایران 50 ساله تورم دو رقمی داریم، چون پولِ بدون پشتوانه چاپ میکنیم. و از اونجایی که ما یکی از بسته ترین نظام های اقتصادی دنیاییم و رتبه 170 رو تو شاخص اقتصاد آزاد کسب کردیم، و مثل خیلی از کشورها دولت بزرگ رو امتحان کردیم – مثل فرانسه ای که فردریک باستیا تو کتاب قانون ازش صحبت میکنه، آلمان ابتدای قرن بیستم، یا انگلیسِ بعد از جنگ جهانی دوم – ما هم راه بردگی رو رفتیم. تو این کتاب، هایک میگه چطوری ملت ها راه بردگی رو انتخاب میکنن و آزادی شونو از دست میدن.

برده زنجیر زندانی

راه بردگی

رویدادهای اخیر و هم دورانِ ما، با تاریخ فرق میکنن. از این جهت که نمیدونیم اون موقعی که دارن اتفاق میفتن، چه نتایجی دارن. ما به گذشته نگاه می کنیم و می‌تونیم رویدادهای مهم رو ارزیابی کنیم و پیامدهایی رو که تو قطارِ اتفاقات به هم پیوسته، با خودشون به ارمغان آورده‌ان و ردیابی میکنیم. اما مادامیکه تاریخ در حال طی کردنه مسیر خودشه، درکش واسه ما مثل “تاریخ” نمی مونه. تاریخ، ما رو به سرزمینی ناشناخته هدایت میکنه، و به ندرت می تونیم از دریچه اش، نگاهی اجمالی به اونچه پیش رومونه داشته باشیم. اگه واسه بار دوم قرار بود همین زندگی رو با آگاهیِ کامل از اونچه دفعه اول دیدیم، دوباره زندگی کنیم، بار دوم فرق میکرد. چقدر چیزا برامون متفاوت به نظر می رسید. تغییرات، چقدر مهم و اغلبم نگران کننده به نظر می رسید. خیلی بیشتر از اونچه الان به ندرت متوجهش میشیم! احتمالا این خوش شانسی ایه که انسان هیچ وقت نمیتونه همچین تجربه ای رو داشته باشه و هیچ قانونی از قبل نمیدونه که باید پیروی کدوم تاریخ باشه. 

با اینکه تاریخ، هیچوقت عینا خودشو به طور کامل تکرار نمیکنه، و از اونجایی که هیچ رشدی اجتناب‌ناپذیر نیست، میتونیم تا حدودی از گذشته درس بگیریم تا از تکرار فرآیندهای مشابه جلوگیری کنیم.

واسه آگاهی از خطرات قریب الوقوع، نیاز نیست پیامبر باشین؛ معمولا یکم تجربه و علاقه مندی کافیه جنبه هایی واسه آدم روشن میکنه که هنوز تعداد کمی از آدما اونو دیده ان.

کتاب راه بردگی حاصلِ تجربه‌ایه که تا حد امکان، شبیه به دو بار زندگی کردن تو یه دوره ی مشابه میمونه یا حداقل مثل دو بار تماشای تکامل پیدا کردنه مجموعه ای از ایده‌های شبیه همه. این نتایج، حاصل تجربه ایه که فرد، احتمالا از زندگی فقط تو یه کشور به دست نمیاره، اما تو شرایط خاصی ممکنه با زندگی طولانی مدت و تو کشورای مختلف به دستش بیاره.

درسته که تاثیری که گرایش های مختلف فکری، تو اکثر ملل متمدن، میذارن تا حد زیادی شبیه همن، اما لزوما همزمان یا با همون سرعت عمل نمی‌کنن. به خاطر همینه که با جابجا شدن از یه کشور به کشور دیگه، ممکنه گاهی دوبار، مراحل مشابهی از رشد فکری رو ببینید. شاید واسه همینه که مسیری که آلمان و فرانسه و چندتا از کشورای دیگه ی اروپایی تو قرن بیستم رفتن، ما الان، تو قرن بیست و یک داریم طی میکنیم.

هایک میگه حواس ما به طور عجیبی حساس شده. وقتی یکی واسه دومین بار، مثلا بعد از بیست یا بیست و پنج سال، باورها یا ارزیابی هاشو دوباره بررسی میکنه، معنای جدیدی ازش برداشت میکنه که نشونه ای از روندی معینه. این به ما میگه – نه لزوما ولی احتمالا – روند مشابهی طی میشه.

هایک این حرفو وقتی میزد، درباره انگلستان داشت فکر میکرد، اگرچه من فکر میکنم بی شباهت به وضعیت ایران نیست. اون میگه حالا لازمه این حقیقت ناخوشایند و بگم که این آلمانه که ما در خطر تکرار سرنوشت شیم. اگرچه درسته که این خطر فوری نیست. و شرایط تو انگلستان و ایالات متحده هنوز خیلی دور از اون چیزیه که تو سال‌های اخیر تو آلمان دیدیم. در نتیجه باور کردنه اینکه مام تو مسیر مشابهی حرکت می‌کنیم سخته. با این حال، اگرچه راه بردگی راه طولانی ایه، اما راهیه که هرچی توش جلوتر بریم، برگشتن ازش سخت تره. با اینکه تو بلندمدت، سرنوشت مونو میسازیم، تو کوتاه مدت گرفتارِ جریانهای فکری ایم که درست کردیم. فقط وقتی به موقع، خطر و تشخیص بدیم میتونیم امیدوار باشیم که ازش جلوگیری کنیم. انگلستان و ایالات متحده هنوز هیچ شباهتی به آلمان نازی ندارن. بیشتر از صرفا “یه شباهت سطحی” بین روند فکریِ آلمان در طول جنگ جهانی اول و بعدش، و جریان فکری فعلی تو دموکراسی ها وجود داره. به طوری که به سختی میشه شباهت بین شونو نادیده گرفت. ما هیچوقت در برخورد با آلمانی‌ها نمیتونیم موفق شیم مگه اینکه ماهیت و نحوه ی رشد ایده‌هایی رو که الان بر اونا حاکمه رو درک کنیم.

***

مشکل این نیست که چرا آلمانیا تا این حد شرورن! چون اونام به طوری مادرزادی، احتمالا بیشتر از بقیه ی مردم شرور نیستن. بلکه مشکل، تعیین اون شرایطیه که تو هفتاد سال گذشته، امکان رشد تدریجی این مجموعه ایده ها رو فراهم کرده و در نهایتم باعث پیروزیِ شرورترین ایده، بینشون شده؟

بعلاوه، تنفر صرف از هر چیزی که آلمانیه به جای ایده های خاصی که الان بر آلمانیا تسلط داره خیلی خطرناکه، چون کسایی که توش افراط میکنن و در مقابل “یه تهدید واقعی” کور می کنه. از همچین نگرشی باید ترسید! همچین نگرشی اغلب از نوع گریز و اجتنابه و ناشی از عدم تمایل به شناختنه تمایلاتیه که محدود به آلمانیا نیست! خطرش اینجاست که با اکراه داشتن از بررسیِ دوباره ی باورهایی که از آلمانیا گرفتیم، و در صورت لزوم، کنار گذاشتن شون، این واقعیتو نادیده میگیریم که ما هم هنوز تو همون توهمی هستیم که آلمانیا بودن. این خطرش دوچندانه، چون این ادعا که صرفا شرارت خاص آلمانیا بود که باعث ایجاد سیستم نازی شد، احتمالا بهانه ایه واسه تحمیل کردنه همون نهادهایی که همچون شرارتی رو به وجود آورده ان.

تفسیری که تو این کتاب، از تحولات آلمان و ایتالیا ارائه میشه، احتمالا با تفسیری است که اغلب ناظرانِ خارجی و اکثر تبعید شدگان از اون کشورها ارائه میدن، خیلی متفاوته. اما! اما اگه این تفسیر درست باشه، توضیح میده که چرا برای فردی که – مثل اکثر تبعیدیا و خبرنگارای خارجی روزنامه‌های انگلیسی و آمریکایی – دیدگاه‌های رایجِ سوسیالیستی داره، تقریبا غیرممکنه که اون وقایع رو از جنبه ی مناسبی ببینه.

دیدگاهِ سطحی و گمراه کننده ای هست که دیدش به سوسیالیسم ملی گرا (یا همون نازیا)، صرفا یه واکنشه در جواب به کسایی که منافع و امتیازات شون به خاطر رشد سوسیالیسم تهدید شده. همچین دیدگاهی توسط کسایی حمایت میشه که اگرچه یه روزی خودشون طرفداره جریان رد و بدل کرده کردنه ایده هایی بودن که دست آخر به سوسیالیسم ملی گرا ختم شد، وقتی نازی ها مستقر شدن، از این رشد باز موندن و دست آخر مجبور به ترک کردن کشورشون شدن. اما این واقعیت که اونا – از لحاظ تعداد – تنها اپوزیسیون مهم در مقابل نازیا بودن به این معنا نیست که عملا همه آلمانیا سوسیالیست شده بودن، و لیبرالیسم در معنای قدیمی اش توسط سوسیالیسم از بین رفته بود. امیدوارم بتونم نشون بدم که تضاد موجود بین سوسیالیستای ملگرای “راست” و “چپ” تو آلمان نوعی درگیری ایه که همیشه بین جناح های سوسیالیستِ رقیب به وجود میاد. اگه همچین تعبیری درست باشه، به این معنیه که خیلی از اون پناهنده های سوسیالیت، همچنان با چسبیدن به اعتقادات شون، دارن کمک میکنن به این که کشور مقصد، به همون راهی که آلمان رفته، هدایت شن.

می‌دونم که خیلی از دوستای من گاهی اوقات از دیدگاه‌های نیمه فاشیستی که از سمت پناهنده های آلمانی ابراز میشن شوکه شده‌ان، حرفایی که تو اعتقادات سوسیالیستی واقعی شون پناهنده ها قابل تردید نیست. اما با اینکه مشاهده کننده ها، اینو به آلمانی بودنِ دیگران ربط میدن، توضیح واقعی اینه که اونا سوسیالیست‌هایی ان که تجربه شون چندین مرحله فراتر از سوسیالیست‌های انگلستان و آمریکا رفته.

آن مدینه‌ی فاضله

اشتباه اینه که باور کنیم عنصر آلمانی بودن به جای عنصر سوسیالیسم، توتالیتاریسم و بوجود آورد. در واقع رواج دیدگاه های سوسیالیستی، وجه اشتراک بین آلمان و ایتالیا و روسیه بود.

اینکه سوسیالیسم جای لیبرالیسم و گرفته – به عنوان مکتب فکریه اکثریت ترقی خواها – به این معنا نیست که مردم هشدارهای متفکرای بزرگ لیبرال در مورد پیامدهای جمع گرایی فراموش کرده ان. بلکه همچین اتفاقی به این دلیل میفته که مردم بر خلاف اونچه که این افراد پیش بینی کرده بودن، متقاعد شدن. نکته ی خارق‌العاده اش اینجاست که همون سوسیالیسمی که اوایل به‌عنوان جدی‌ترین تهدید برای آزادی شناخته شد، همون، کاملا آشکارا به عنوان واکنشی علیه لیبرالیسم انقلاب فرانسه، و تحت پرچم آزادی (!) مقبولیت عمومی پیدا کرد. حالا دیگه اما به ندرت آدما یادشون میاد که سوسیالیسم، اون اوایل، صراحتا اقتدارگرا بود!

نویسنده های فرانسوی ای که پایه‌های سوسیالیسم مدرن و پایه‌گذاری کردن، تردیدی نداشتن که ایده‌هاشون فقط توسط یه حکومت دیکتاتوری قوی قابل اجراست. واسه اونا معنیِ سوسیالیسم، “تلاش واسه پایان دادن به انقلاب” بود! چطوری؟ با سازماندهیِ دوباره ی جامعه، و با تحمیل یه “قدرت معنویِ” اجباری!

آزادیِ اندیشه رو که ریشه ی تمام شرارت های جامعه ی قرن نوزدهمی میدونستن! و یکی از اولین برنامه ریزان مدرن شونم حتی پیش بینی کرد با کسایی که از این برنامه ها تبعیت نکنن “مثل گاو رفتار میشه”. این عین کلمه اس!

فقط تحت تاثیر جریانات دموکراتیک قوی قبل از انقلاب 1848 بود که سوسیالیسم با نیروهای آزادیخواه متحد شد. مدت زیادی طول کشید تا این شبهات، برطرف شن. 

سوسیالیسم واسه رفع این سوءظن و مهار اشتیاق به آزادی – یکی از قوی ترین انگیزه های سیاسی – شروع کرد به طور فزاینده ای از وعده “آزادی جدید” استفاده کرد. بنابراین ظهور سوسیالیسم به خاطر خیزی بود از قلمرو ضرورت به سمت قلمرو آزادی برداشت. وعده “آزادی جدید” این بود که “آزادی اقتصادی” قراره بیاره و بدون اون، “آزادی سیاسی” ای که قبلا به دست اومده “ارزش نداشت”.

اینجوری فقط سوسیالیسم بود که قادر بود مبارزه دیرینه برای آزادی رو به پایان برسونه، مبارزه ای که توش رسیدن به آزادی سیاسی فقط اولین قدم بود.

تغییر ظریفی که معنای کلمه “آزادی” پیدا کرد تا این استدلال معقول به نظر برسه، مهمه! از نگاهِ سردمداران بزرگِ آزادیِ سیاسی، واژه ی آزادی به معنای آزادی از “اجبار” بود – آزادی از “قدرت خودکامه ی یه فرد دیگه”؛ و رها شدن از بند روابطی که واسه فرد، چاره ای نمیذاشت جز اطاعت از دستورات مافوقی که بهش وابسته بود!

اما آزادی جدیدی که وعده داده شده بود، آزادی از “ضرورت” بود – نه اجبار! فرق این دوتا خیلی مهمه – یعنی رهایی از اجبار شرایطی که ناگزیر دامنه انتخابای همه مونو محدود می کند، هرچند واسه بعضیا خیلی بیشتر از دیگران. این یعنی قبل از اینکه انسان واقعا بتونه آزاد شه، باید “استبدادِ نیازِ فیزیکی” برطرف شه و “قید و بندهای سیستم اقتصادی” کم شه. آزادی به این معنا، البته که صرفا اسم دیگه ای واسه “قدرت” یا “ثروته”.

اونچه واقعا وعده داده شد این بود که نابرابری‌های بزرگِ موجود تو محدوده انتخاب افراد مختلف از بین میره! بنابراین تقاضای آزادی جدید، فقط اسم دیگه ای بود واسه یه تقاضای قدیمی برای توزیع برابر ثروت! اما این اسم جدید به سوسیالیست ها کلمه ای مشترک با لیبرال ها داد و اونام به طور کامل از ازش بهره برداری کردن!

با اینکه این کلمه در معنای متفاوتی توسط این دو گروه به کار میرفت، افراد کمی متوجه این تفاوت شدن و کمتر از خودشون می پرسیدن که آیا واقعا میشه این دو نوع آزادیِ وعده داده شده رو با هم ترکیب کرد؟!

شکی نیست که وعده آزادی بیشتر به یکی از تاثیرگذارترین سلاح های تبلیغاتیِ سوسیالیسم تبدیل شده است و این باور که سوسیالیسم، آزادی (!) به ارمغان میاره، واقعی و صادقانه اس!

اما اونچه به عنوان “راه آزادی” به ما وعده داده شده بود، در واقع شاه “راه بردگی” بود.

سوسیالیسم دموکراتیک، مدینه فاضله ی بزرگِ همین چند نسل اخیر، نه تنها دست نیافتنی ایه، بلکه تلاش واسه رسیدن بهش، به گفته ی هایک چیزی کاملا متفاوت ایجاد می کنه، که تعداد کمی از کسایی که آرزوشو دارن، آمادگی پذیرش عواقب شو دارن!

فردگرایی و جمع گرایی

واسه اینکه بتونیم موضوع رو خوب توضیح بدیم، اول باید راجع به فردگرایی و تفاوتش با جمع گرایی صحبت کنیم. تقریبا واسه همه کسایی که سوسیالیسم واسشون فقط یه آرزو نیست، بلکه یه هدف سیاسِ عملی ایه، روش‌هام به اندازه خود اهداف ضروری ایه (همون قول معروفی که میگه هدف، وسیله رو توجیه میکنه). از طرف دیگه، واسه خیلی از افرادی که به اندازه ی خودِ سوسیالیستا، واسه اهداف نهایی سوسیالیسم ارزش قائل نیستن، به این دلیل از حمایت سوسیالیسم خودداری میکنن که خطراتی که واسه بقیه ارزش ها داره – به خاطر روش های پیشنهادی سوسیالیست ها واسه رسیدن به هدف – رو میبینن. بنابراین بحث در مورد سوسیالیسم عمدتا تبدیل شده به بحث در مورد ابزارِ رسیدن به هدف! (اگرچه این سوال همچنان مطرحه که آیا اهداف سوسیالیسم رو همزمان میشه بدست آورد یا نه).

همین واسه ایجاد سردرگمی کافیه. این سردرگمی بیشترم شده، چون میگن “کسایی که ابزار رو انکار میکنن به خاطر اینه که واسه اهداف ارزش قائلن! این همه اش نیست! وضعیت، وقتی پیچیده تر میشه که این واقعیتو درک میکنیم که ابزار – همون “برنامه ریزی اقتصادی” که ابزار اصلیِ اصلاحات سوسیالیستی ایه – میتونه واسه خیلی اهداف دیگه ام استفاده شه. “اگه میخوایم توزیع درآمد و با ایده‌های فعلیِ عدالت اجتماعی منطبق کنیم، باید فعالیت‌های اقتصادی رو به طور متمرکز هدایت کنیم.” بنابراین “برنامه ریزی” مد نظر همه کسایی ه که خواستار جایگزین شدنه “تولید برای استفاده” به جای تولید برای سود ان. اما اگه بخوایم توزیع درآمدها طوری تنظیم شه که به نظر ما ناعادلانه اس، بازم وجود همچین برنامه ریزی ای لازمه. “برنامه ریزی” تا این حد از  محبوبیت شو مدیون این واقعیته که “همه” البته که مایلن که ما باید تا حد امکان با مشکلات مشترکمون منطقی برخورد کنیمو این یعنی تا اونجا که ممکنه و میتونیم از آینده نگری استفاده کنیم. از این نظر، هر کی که کاملا پوچ گراست – کسی که به “سرنوشت” باور نداره – یه برنامه ریزه. هر عمل سیاسی ام در نتیجه یه عمل برنامه ریزی شده اس (یا باید باشه). و فقط بحثی که الان وجود داره “فرق” بین برنامه ریزیای خوب و بده! فرق بین برنامه ریزی عاقلانه یا آینده نگر یا برنامه ریزی کوته نگر و ابلهانه! اما اقتصاددانی که تمام وظیفه‌اش مطالعه ی رفتار آدماس و اینکه احتمالا چطوری واسه کاراشون برنامه ریزی میکنن، آخرین کسیه که می‌تونه به “برنامه‌ریزی” به این عظمت، اعتراض کنه. میگن “اگه بخوایم توزیع درآمد یا ثروت، با استاندارد خاصی مطابقت داشته باشه، باید برنامه ریزی کنیم!” از نظر این برنامه ریزای مدرن و در راستای هدفی که دارن، منطقی ترین چارچوب پایداری که توش فعالیت های مختلف، توسط افراد مختلف، مطابق با برنامه های فردی شون انجام میشه، کافی نیست! به گفته ی اونا، این طرح لیبرال، هیچ طرحی نیست – در واقع طرحِ بی طرحیه! – و واقعیت اینه که همینطوره!! نه یه “برنامه” ای که مطابق نظر عده ی به خصوصی باشه در مورد اینکه کی باید چیکار کنه. برنامه ریزا چی میخوان؟ میخوان جهت محوری تمام فعالیت های اقتصادی، بر اساس یه برنامه واحد باشه که تعیین میکنه چطور منابع جامعه باید “آگاهانه هدایت شن” تا دقیقا به اهداف خاصی برسن.

بنابراین دعوای بین برنامه ریزای مدرن و مخالفاشون، سر این نیس که “آیا ما باید از آینده نگری و تفکر سیستماتیک تو برنامه ریزی کارای مشترک مون استفاده کنیم یا نه!” سوال اینه که اینه که واسه رسیدن به همچین هدفی، آیا بهتره دارنده ی نیروی قهریه در کل خودشو محدود کنه به شرایطی که توش به دانش و ابتکار عملِ بهترین افراد، بهترین آزادی عمل داده شه تا بتونن با شانس موفقیتِ بالا برنامه ریزی کنن؟ یا اینکه آیا استفاده ی منطقی از منابع نیاز به سازماندهی مرکزی داره؟ و سامان دادن به تمام فعالیت های ما طبق یه “طرح” آگاهانه انجام میشه؟

سوسیالیستای همه ی احزاب، اصطلاح “برنامه ریزی” رو به معنای برنامه ریزیِ دسته ی دوم میدونن. به طور کلی این معناس که پذیرفته شده اس. نه فقط مشکلش اینه که میگن این تنها برنامه ریزی منطقی واسه تنظیم کارای ماست، بلکه ثابت شم نمیکنن.

خیلی مهمه که همچین مخالفتی رو با یه نگرش دگماتیکِ بی بندوبار اشتباه نگیریم. استدلال لیبرال به نفع بهترین استفاده ممکن از رقابت، به عنوان وسیله ایه که تلاشای انسانی رو هماهنگ میکنه، حرف میزنه. ابدا به معنیِ بی بندوباری یا ول کردن اوضاع به حال خودش نیست. استدلال آزادی بر این پایه اس که “رقابتِ موثر، از راه دیگه ای راه بهتریه واسه هدایت کردن تلاشای فرد.” لیبرالیسم میگه واسه رقابت، باید “مفید” کار کرد. بعد میگه واسه اینکه رقابت، موثر عمل کنه نیاز به یه چارچوب قانونیِ فکر شده ای داره. بعلاوه، میدویم که نه قوانین حقوقیِ فعلی و نه قوانین گذشته، هیچ کدوم، بدون نقص های جدی نیستن! ضمنا اینم انکار نمیکنه که جایی که ایجاد کردنه شرایط لازم واسه رقابت، غیر ممکنه، باید از روشهای دیگه ای واسه هدایت کردنه فعالیت های اقتصادی استفاده کرد. لیبرالیسم اقتصادی با این وجود مخالف جایگزین کردن روش های پست تر – به جای رقابت – واسه هماهنگ کردن تلاش های فردی ایه. به رقابت، میگن روش برتر، چون نه تنها تو بیشتر شرایط، بهترین روشِ اثربخشِ شناخته شده اس، بلکه بیشتر به خاطر اینکه رقابت، “تنها” روشیه که فعالیت های ما رو از طریقی به جز “اجبار” یا “مداخله ی خودسرانه ی قدرت” میتونه تنظیم کنه.

در واقع، یکی از دلایل اصلی به نفع “رقابت” اینه که نیاز به یه “کنترل اجتماعی آگاهانه” رو از بین میبره و به آدما فرصت میده تا تصمیم بگیرن که آیا چشم اندازی که مثلا یه شغل خاص داره، معایب و ریسک هایی که داره رو جبران میکنه؟ یا نه.

استفاده ی موفقیت آمیز از رقابت، به عنوان یه اصل ساماندهیِ اجتماعی، مانعِ یه سری از مداخله های قهری تو زندگیِ اقتصادی میشه، اما این غیر قابل انکاره که گاهی اوقات ممکنه به طور قابل توجهی از دولت کمک بگیره و حتی به انواع خاصی از اقدامات دولتی نیاز داره. اما دلیل موجهی وجود داره که چرا نباید یه جاهایی از اجبار استفاده کرد. در وهله اول، لازمه که طرفین تو بازار باید آزاد باشن تا به هر قیمتی که بتونن براش طرفِ معامله ای پیدا کنن، بفروشن و بخرن. شرط بعدی اینه که هر کسی باید تو تولید، فروش و خرید هر چیزی که ممکنه تولید یا فروخته شه، آزاد باشه. ضروریه که ورود به تجارت های مختلف با شرایط برابر باید واسه همه آزاد باشه و قانون به هیچ وجه هر تلاشی رو که بخواد ورود به این حوزه های رو – چه آشکارا و چه پنهانی – محدود کنه، نباید تحمل کنه. هر تلاشی که بخواد قیمت ها یا مقدار یه سری کالاهای خاصی رو کنترل کنه، رقابت و مخدوش میکنه و باعث میشه فرد، قدرت لازم واسه هماهنگ کردنه تلاش هاشو نداشته باشه. چون قیمت های به طور کاذب تغییر میکنن و دیگه راهنمای قابل اعتمادی واسه اقدامات فرد نیستن. واسه اینکه بتونیم شرایطی ایجاد کنیم که رقابت توش تا حد ممکن موثر باشه، بعلاوه، هر موقع لازم بود بتونیم با خدماتی جایگزینش کنیم. خدماتی که به قول آدام اسمیت “اگرچه ممکنه در بالاترین درجه، واسه یه جامعه ی بزرگ مفید باشه. اما بهرحال ماهیتی داره که سودش هیچ وقت نمی‌تونه هزینه‌های فردی شو جبران کنه.” – این خدمات، در واقع، قلمروی بزرگ و بدون چون و چرایی واسه فعالیت دولت فراهم می‌کنه. نمیخوایم بگیم کلن نقش دولت رو باید حذف کرد. تو هر سیستمی که بشه ازش منطقی دفاع کرد، اینجوری نیست که دولت هیچ کاری نکنه. هایک میگه ما میگیم یه نظام رقابتیِ موثر، مثل هر سیستم دیگه ای، به یه چارچوب قانونیِ فکر شده نیاز داره که دائم بتونه خودشو تنظیم کنه. با این حال جریان مبارزه علیه رقابت، وعده هایی به مراتب بدتر هم میده، وضعیتی که هیچ کدوم از همون برنامه ریزا رو هم راضی نمیکنه، لیبرال ها که بماند: وعده شون  یه نوع سازماندهیِ سندیکایی یا شرکتی ایه که توش رقابت کم یا سرکوب شه، و اما برنامه ریزی سپرده میشه به دست شرکت های انحصاریِ هر صنعت. ایده ی تمرکزگراییِ کامل تو جهت دادن به امور اقتصادی، هنوزم بیشتر مردم و به وحشت میندازه، نه فقط به خاطر اینکه همه وظایف به طور چشمگیری سختتر میشن، بلکه بیشتر به خاطر وحشتی که از ایده ی هدایت مرکزی از یه مرکز واحد وجود داره! اگه مام به سرعت داریم به سمت همچین وضعیتی پیش میریم، عمدتا دلیلش اینه که هنوز بیشتر مردم باور دارن که باید یه راهی بین “رقابت غیرمتمکز” و جهت دهیِ مرکزی وجود داشته باشه.

“اجتناب ناپذیریِ” برنامه ریزی

موضوع این فصل با جمله ی جالبی از موسولینی شروع شده که گفته: “باید اعتراف کنیم که هرچی تمدن ها دارن پیچیده تر میشن، آزادی فرد باید محدودتر شه.” هایک میگه این استدلالیه که میگه برنامه ریزی اصن “اجتناب ناپذیره”! این استدلالیه که به ندرت کسی بسطش میده، و به صورت یه واقعیتِ پذیرفته شده در اومده. در حالیکه بی اساسه.

گرایش به سمت انحصار و برنامه ریزی، به خاطر هیچ “واقعیت عینی”ای خارج از کنترل ما بوجود نیومده، بلکه محصول دیدگاه هاییه که برای نیم قرن ترویج و تبلیغ شدن تا بر همه سیاست‌های مون تسلط پیدا کنن. همچین باوری عمدتا از اصول مارکسیستی در مورد “تمرکز گرایی تو صنعت” ریشه گرفته. واسه اینکه بتونیم ببینیم تا چه حد پیشرفت های تکنولوژیکِ مدرن، طوریه که رشد انحصار و تو یه سری زمینه ها اجتناب ناپذیر میکنه، یه سوال مهم رو باید اول جواب بدیم: اینکه آیا این توسعه و رشد، در نتیجه ی پیشرفت تکنولوژی ایجاد شده، یا صرفا در اثر یه سری سیاست هایی که تو بیشتر کشورا دنبال شده؟ جواب اینه که تاریخِ این توسعه شدیدا از دنبال شدن یه سری سیاست ها تو کشورا حکایت میکنه.

این استدلال میگه دلیلِ تکنولوژیکِ رشد انحصار، به خاطر اینه که شرکت های بزرگ دست بالا رو تو استفاده از روش های مدرنِ تولید انبوه دارن، نسبت به شرکت های کوچیک. تو اکثر صنایع، شرایط طوریه که شرکتای بزرگ میتونن تو مقیاس بزرگ تولید کنن و به خاطر همین، هزینه ی سرشکن واسه هر واحد تولید شده کمتر میشه. اینجوری شرکتای کوچیک از عرصه رقابت حذف میشن و این روند تا اونجا ادامه پیدا میکنه که عملا تو هر صنعت، فقط یک یا حداکثر چندتا شرکت غول باقی بمونن.

هایک میگه این استدلال فقط یکی از اثرات پیشرفت تکنولوژی رو میگه. اونایی رو تو جهت مخالف عمل میکنن و نادیده میگیره. و از بررسیِ جدیِ حقایق، کم استفاده میکنه. اون میگه ما نمیتونیم اینجا این سوالو مفصل بررسی کنیم. بنابراین باید بسنده کنیم به پذیرفتن بهترین شواهدی که موجوده. بررسی شرایط انگلستان به نتایج خیلی مشابهی میرسه. این نتیجه ایه که خیلی فکت تاریخی براش هست: وقتی رقابت تو کشورای مختلف کم میشه و انحصار رشد میکنه، حمایت از همچین استدلالی زیاد میشه. اما اگه این نتیجه، واقعا به خاطر تحولات تکنولوژی بود یا محصول تکامل “سرمایه داری”، اونوقت منطقیه که انتظار داشته باشیم که همچین نشونه هایی اول تو کشورایی با پیشرفته ترین سیستم اقتصادی ظاهر شه.

این ادعا که پیشرفت تکنولوژیکِ مدرن، برنامه ریزی و اجتناب ناپذیر میکنه ام ممکنه به شیوه ی متفاوتی تفسیر شه. ممکنه به این معنی باشه که پیچیدگی تمدن صنعتیِ مدرن ما مشکلات جدیدی ایجاد میکنه که نمیشه امیدوار باشیم که بتونیم به طور موثری باهاشون مقابله کنیم مگه با برنامه ریزی مرکزی. به یک معنا، این حرف درسته – اما نه به معنای گسترده ای که ادعا شده. مثلا اونجا که میگیم خیلی از مشکلات مربوط به یه شهر مدرن، مثل خیلی از مشکلات دیگه، به خاطر فضای کم به خاطر مجاورته و این با رقابت، به اندازه کافی حل نمیشه. اما این موضوع، موضوع مد نظر کسایی که استدلال اجتناب ناپذیریِ برنامه ریزی رو مطرح میکنن، نیست. حرف اونا به طور کلی اینه که واسه اینکه زندگی اجتماعی تو هرج و مرج از بین نره، نیازه تا همه چیز توسط نهادهای مرکزی هماهنگ شه. 

هایک میگه همچین استدلالی بر اساس درک کاملا نادرست از نحوه ی عملکرد رقابته. چون دقیقا به خاطر پیچیدگی هایی که تو تقسیم کار تو شرایط مدرن پیش اومده اس که رقابت، تنها روش موثر واسه هماهنگیه. اگه شرایط به قدری ساده باشه که یه فرد یا یه هیئت مدیره بتونه به طور موثر حقایق رو بررسی کنه که هیچ مشکلی واسه کنترل یا برنامه ریزیِ کارآمد بوجود نمیاد. اتفاقا موقعی که باید ملاحظات زیادی در نظر گرفته و تعدادش اونقدر زیاده که نمیشه همه رو با هم در نظر گرفت، اینجاس که “تمرکز زدایی” ضرورت پیدا میکنه! ولی وقتی تمرکز زدایی ضرورت پیدا میکنه، مسئله ای که سربلند میکنه هماهنگیه – هماهنگی بین فعالیت های بنگاه های مختلف. واقعیت اینه که جزئیات زیادی رو شرایط عرضه و تقاضا تاثیر میذاره که نمیشه هیچ وقت به طور کامل شناخت شون امکان پذیر نیس و نمیشه با سرعت کافی تو یه مرکز گردآوری و منتشر شه. اونچه که لازمه اینه که دستگاه هایی، تمام اثرات مربوط به رفتارهای افراد رو ثبت کنه و در نتیجه بتونه راهنمایی واسه همه تصمیمات فردی باشه.

این دقیقا همون کاریه که سیستم قیمت گذاری تو رقابت انجام میده. اینجوری همه آدما – کارآفرینا و مهندسا و همه – با زیر نظر گرفتن تغییرات قیمت ها، فعالیت هاشونو با بقیه آدما تنظیم میکنن. نکته مهمش اینجاس که فقط تو شرایط رقابته که سیستم قیمت ها همچین کارکردی میتونه داشته باشه. یعنی وقتی هیچ کس نتونه قیمت ها رو کنترل کنه و هر فرد مجبور باشه خودشو با تغییرات قیمت وفق بده. در واقع هرچی شرایط پیچیده تر میشه، ما بیشتر به تقسیم دانش بین افراد وابسته میشیم، تا اطلاعات رو از طریق سیستم قیمت گذاری دریافت و منتقل کنیم. واقعیت اینه که همچین حرفی اصلا اغراق و غلو نیس اگه بگیم مجبور بودیم واسه رشد نظام صنعتی مون به برنامه ریزی مرکزیِ آگاهانه تکیه کنیم، هیچ وقت به درجه از پیچیدگی و انعطافی که داریم نمی رسیدیم.

تو خیلی از این حرفها ، یه جوری از پیشرفت حرف میزنن، انگار این پیشرفت چیزی خارج از ماس که میتونه ما رو مجبور به استفاده از دانش در جهت خاصی بکنه. با وجود اینکه درسته که اختراعات بهمون قدرت فوق العاده ای داده، این خیلی حرفه پوچیه که بگیم باید از این قدرت در جهت از بین بردنه ارزشمندترین میراث مون یعنی آزادی استفاده کنیم. اما به جاش اگه میخوایم از این میراث محافظت کنیم، باید حریص تر از گذشته مراقبش باشیم، و آمادگیِ فداکاری واسه حفاظت ازشو داشته باشیم. با اینکه هیچ چیزی تو این تحولات تکنولوژیک وجود نداره که ما رو وادار کنه تا به سمت برنامه ریزی همه جانبه ی اقتصادی جلو بریم، قدرتی که در اختیار یه مقام برنامه ریز قرار میگیره بی نهایت خطرناکه.

شکی نیست که حرکت به سمت برنامه ریزی مرکزی نتیجه اقدام عمدی ایه و هیچ ضرورت بیرونی ای که ما رو وادار بهش کنه، وجود نداره. بلکه برنامه ریزی مرکزی هنوز یه جاه طلبیه و تقریبا همه ی ایده آل گرایانِ مصمم رو با هم متحد میکنه. امیدی که اونا تو برنامه ریزی مرکزی میبینن از روی مطالعه ی گسترده ی جامعه نیست بلکه از سرِ یه دیدگاهِ محدوده و اغلب نتیجه ی بزرگنمایی در مورد اهمیت هدفاییه که اونا تو اولویت میذارن. 

ویژگیِ متداولِ همه نظام های جمع گرا رو میشه تو عبارتی دید که واسه سوسیالیستای همه ی احزاب عزیزه. اینکه باید نیروی کار رو طبق یه برنامه ریزی مشخص واسه یه هدف اجتماعی ساماندهی کرد.

اینکه جامعه ی فعلی ما همچین جهت گیریِ “آگاهانه”ای به سمت یه هدف واحد نداشته باشه – هدف واحدی که توسط هوی و هوس و خیالات یه سری آدمای غیرمسئول تعیین میشه – همیشه یکی از اصلی ترین شکایت هایی بود که سوسیالیستا داشتن.

همونطور که می شنوین، یه مسئله ی اساسی داره به وضوح مطرح میشه و مستقیم ما رو میبره سراغ ریشه ی این کشمکش: و اونم مغایرتیه که بین مفهوم “آزادی فردی” و “جمع گرایی” وجود داره.

انواع مختلف جمع گرایی، مثل کمونیسم، فاشیسم و اینا، ماهیتِ هدف هاشون اینجوریه که میخوان تلاش های جامعه رو جهت بدن. اما با لیبرالیسم و فردگرایی تو همین خواسته شون متفاوت ان: تو این خواسته که میخوان “تمام جامعه و تمام منابع شو در جهت یه مقصود واحد به کار بگیرن” و مخالف اولویت دادن به قلمروی اختیارِ افرادن. خیلی خلاصه! اونا به معنای واقعی کلمه، تمامیت خواهن. تمامیت خواهی، توصیف ما از جنبه های غیرمنتظره و جدانشدنی ایه توتالیتاریسم از دیدگاه جمع گراییه.

عبارت هایی مثل “خیر جمعی” یا “هدف مشترک” یا “رفاه عمومی” یا “منافع مشترک” یا “طرح توسعه” عبارتایین که به طور مبهم به صورت یه جور “منفعت اجتماعی” توصیف میشن. خیلی فکر کردن نمیخواد تا ببینین که این عبارتا معنایی که به اندازه کافی مشخص و عملی باشه، ندارن.

برنامه ریزی واسه رفاه و خوشبختی آدما تو مقیاس میلیونها نفر، قابل انجام نیست. چون رفاه یه قوم یا یه مردم، مثل خوشبختیِ یک نفر، به عوامل خیلی زیادی بستگی داره، که میشه تو انواع بی نهایتی از ترکیبات ارائه شون کرد. همچین برنامه ای رو نمیشه به شکل یه هدف واحد بیان کرد. بلکه فقط میشه در قالب سلسله مراتبی از اهداف، ساماندهی اش کرد. مشخصه که نمیشه سلسله مراتبی از تمام ارزشهای هر فرد تنظیم کرد که اونقدر کامل باشه که نیازهاشون نسبت به اون ارزشها رتبه بندی کرد، تا تصمیم گیرنده، تو هر موقعیتی که قرار میگیره بدونه که باید چه سناریویی رو انتخاب کنه، غیرممکنه.

موضوع هایک اینجا این نیست که آیا خوبه آدما همچین نظام اخلاقی ای واسه خودشون داشته باشن یا نه. اگه به همچین موضوعی علاقه مندین، تو آرشیو پادکست، قسمتی رو به اسم ضرورت اخلاق مدار بون منتشر کردیم از جردن پیترسون، که پیشنهاد میکنم گوش بدین.

اما نکته اساسیِ حرف هایک اینه که هیچ نظام اخلاقیِ کاملی در مقیاس جمعی وجود نداره. تلاش واسه جهت دادن به تمام فعالیت های اقتصادی، طبق یه برنامه ی واحد، باعث ایجاد شدنه سوالای بی شماری میشه که جواب دادن بهشون فقط با داشتنه یه قانون اخلاقی ممکنه. اما واسه همچین قانونی، نظام های اخلاقیِ موجود جوابی ندارن و در مورد اینکه باید چه کاری انجام داد، دیدگاه مورد توافقی وجود نداره.

بنابراین باید تعداد محدودی از نیازهای هر فرد رو اولویت داد. اینکه میخواد این محدوده نیازهایی که مورد توجه قرار میگیرن، نیازهای جسمانی فرد یا به قول معروف “رفاه” هر انسانی که میشناسه، فرقی نداره، چون بهرحال، همیشه فقط کسرِ خیلی کوچیکی از نیازهای آدما رو دربر میگیره. 

این واقعیتیه که کل فلسفه ی فردگرایی بر اساسش بنا شده. البته فردگرایی، منعی بر به رسمیت شناختنِ اهداف اجتماعی نداره. اگه جایی بر حسب اتفاق، اهداف افراد با هم شبیه به هم بود، عاقلانه اس که اون آدما واسه پیگیریِ هدف شون با هم متحد شن. وقتی آدما واسه به هدف مشترک، تلاش میکنن و با هم متحد میشن، سازمانهای تشکیل میدن مثل دولت. 

واقعیت اینه که فریاد برای داشتنه یه دیکتاتورِ اقتصادی، مرحله ی مشخصی از حرکت به سمت برنامه ریزیه. جامعه ای که عملکردش وابسته به برنامه مرکزیه، معطل توافق اکثریت نمیشه، اغلب اینجوریه ضرورت ایجاب میکنه تا نظر اقلیتی به اکثریت تحمیل شه. چرا؟ چون این اقلیت، بزرگترین گروهی از افراده که میتونن بین خودشون در مورد مسئله ای به توافق برسن. چه حکومتی سوسیالیستی باشه چه دموکراسی از هر نوعی، موضوع اینه که برنامه ریزی مرکزی تو این حکومت، به دیکتاتوری منتهی میشه. چون دیکتاتوری موثرترین ابزار زورگویی و اجرای آرمان هاس. تضادی که بین برنامه ریزی و دموکراسی وجود داره، صرفا به خاطر این واقعیته که دموکراسی، مانعی در مقابل سرکوب آزادیه. در حالیکه برنامه ریزی، لازمه اش سرکوب آزادیه تا به فعالیت های اقتصادی بتونه جهت بده.

اما از اونجایی که دموکراسی، آزادی فرد رو تضمین نمیکنه، ممکنه به شکلی تحت یه نظام توتالیتر ادامه پیدا کنه. “دیکتاتوریِ طبقه کارگر” حتی اگه به شکل دموکراتیک ام باشه، اگه به صورت مرکزی بخواد نظام اقتصادی رو جهت دهی کنه، احتمالا آزادیِ فردی رو به طور کامل، و همونطور که هر حکومت استبدادی ای از بین برده، نابود میکنه. تمرکز بر دموکراسی، به عنوان اصلی ترین ارزشی که مورد تهدید قرار گرفته، بدون خطر نیست. دلیلش تا حد زیادی به خاطر یه باور گمراه کننده و بی اساسه که میگه تا وقتی منبع نهاییِ قدرت، اراده ی اکثریت باشه، قدرت نمیتونه خودسرانه عمل کنه. هیچ توجیهی واسه همچین باوری وجود نداره که بگیم تا وقتی قدرت با رویه ی دموکراتیک اعطا شه، نمیتونه خودسرانه عمل کنه. چون موضوع خودکامگیِ قدرت، وابسته به محدود کردن قدرته، نه منبع اعطای قدرت!

این یعنی کنترل دموکراتیک، ممکنه بتونه از خودکامگیِ قدرت جلوگیری کنه، اما نه به خودیِ خودش. اگه دموکراسی بخواد از پس وظیفه ای به طور موفق بربیاد،  و واسه همچین هدفی، ضرورتا به قدرتی نیاز داشته باشه که با قوانین ثابتی هدایت نشده، همون دموکراسی، قطعا به قدرتی خودکامه تبدیل میشه.

حکومت قانون

هیچی مثل اصل “حاکمیت قانون” به وضوح تفاوت بین شرایطی که یه کشور آزاد داره رو با کشوری که تحت حاکمیتی خودکامه اس، مشخص نمیشه. فارغ از موضوعات فنی اش، حاکمیت قانون یعنی دولت تو همه اقداماتش ملزم به تبعیت از قوانینیه که از قبل تعیین شده – قوانینی تعیین میکنه تو شرایط خاص، مقام قدرتمند، چطور از قدرت نیروی قهریه استفاده کنه. اگرچه که همچین ایده آلی هیچ وقت نمیتونه به طور کامل محقق شه، چون خودِ قانونگزارا و کسایی که اجرای قانون بهشون محول میشه، آدمای خطاپذیری هستن. اما نکته اساسی اینجاس که قدرت قهریه ای که به ارگان های اجرایی داده میشه، باید تا حد ممکن کم شه.

بنابراین با اینکه هر قانونی، تا حدی آزادی فردی رو محدود میکنه (با عوض کردن ابزارهایی که آدما میتونن واسه رسیدن به اهداف شون ازش استفاده کنن) اما به هر حال، تو حکومتی که قانون حاکمه، دولت نمیتونه تلاش های فردی رو بی ارزش کنه. تحت قوانین شناخته شده، فرد آزاده که اهداف و آرزوهای شخصی شو دنبال کنه و از قدرت دولت عمدا واسه ناکام گذاشتنه تلاش های فرد استفاده نمیشه.

تو یه جامعه ی برنامه ریزی شده، حاکمیت قانون نمیتونه برقرار باشه. معنی این حرف این نیست که تو یه جامعه برنامه ریزی شده، اقدامات دولت قانونی نیست. بلکه معنی اش اینه که دیگه قدرت قهریه دولت، محدود به قوانین از پیش تعیین شده نیست!

قانون میتونه و به خاطر امکان پذیر کردنه ساماندهیِ مرکزیِ فعالیت های اقتصادی، باید مقاصد و اهداف خودسرانه رو قانونی کنه. اگه قانون بگه که فلان مرجع قدرت میتونه هر کاری که میخواد انجام بده، بنابراین هر کاری که اون مرجع انجام بده قانونی ایه – اما قطعا اقداماتش طبق اصل حاکمیت قانون نیست. بنابراین با سپردنِ قدرتِ نامحدود به دولت، خودسرانه ترین قانون رو میشه قانونی کرد! و این ترتیب میشه یه دموکراسی رو به فرم کاملی از استبداد در آورد.

با این حال اگه قانون میخواد که مقامات رو قادر به هدایتِ زندگیِ اقتصادی کنه، باید بهشون اختیاراتی بده که بتونن تو شرایطی که قابل پیش بینی نیست، و نمیشه بر اساس اصولی کلی بیان شون کرد، تصمیم بگیرن و تصمیم شونو اجرا کنن. مشکلش چیه؟ اینه که با گسترش برنامه ریزی، واگذاریِ قدرت به قانونگذارا و مقامات و شوراهای مختلف به فزاینده ای مرسوم میشه تا جایی که تقریبا به یه اتفاق روزمره تبدیل شه. دائما قدرت زیادی به مقامات جدیدی اعطا میشه و اونام بدون التزام به قوانین ثابت، تقریبا قدرت نامحدودی واسه تنظیم این یا اون فعالیت مردم دارن.

بنابراین حاکمیت قانون، مستلزم محدودیت قائل شدن واسه دامنه قانونگذاریه و به قوانین رسمی و عمومی محدودش میکنه. معنی اش اینه که از نیروی قهریه دولت، فقط میشه تو مواردی که قانون از قبل پیش بینی کرده، استفاده کرد. بنابراین یه مصوبه ی بخصوص، میتونه ناقض اصل حاکمیت قانون شه. اصل حاکمیت قانون، به هر شکلی که پذیرفته شده باشه، مستلزم محدود کردن قدرتِ قانونگذار، و مستلزم به رسمیت شناختن حقِ مسلمِ فردی و حقوق غیر قابل تعرضِ انسانه. همیشه باید قلمرویی از حقوق فردی وجود داشته باشه، که دولت نتونه بهش تعرض کنه.

ناسازگاری با اصل حاکمیت قانون، مستقیما به دولت توتالیتر ختم میشه. ولی با این حال، این دیدگاهیه که همه کسایی که میخوان دولت، زندگی اقتصادی شونو هدایت کنه، باید داشته باشن.

تجربه کشورای مختلف اروپای مرکزی به خوبی نشون داده که چطور به رسمیت شناختن رسمی حقوق فردی یا حقوق برابر اقلیت ها تو دولتی که میخواد کنترل کامل زندگی اقتصادی رو به دست بگیره، اهمیت خودشو از دست میده. اونا نشون دادن که میشه با استفاده از ابزارهای شناخته شده ی سیاست اقتصادی، سیاستِ تبعیض بی رحمانه علیه اقلیت های ملی رو بدون اینکه قانون حمایت از حقوق اقلیت ها نقض شه، دنبال کرد. این سرکوب از طریق سیاست های اقتصادی که عمدتا تو دست یه اقلیت ملی بود، آسون ترم میشد. طوری که خیلی از اقداماتی که علیه یه صنعت خاص یا طبقه ی خاص انجام میشد، در واقعیت یه اقلیت ملی رو هدف می گرفت. 

در واقع امکان های نامحدودی که تحت عنوان های ظاهرا بی آزاری مثل “کنترل دولتی بر توسعه صنایع” به سیاست تبعیض و سرکوب داده میشده، به خوبی نشون میده که پیامدهای سیاسیِ برنامه ریزی چطور بعدش ظاهر میشن.

کنترل اقتصاد و توتالیتاریسم

موضوع این فصل با جمله ای شروع شده که میگه “کنترل راههای خلقِ ثروت به معنی کنترل خودِ زندگیِ بشره”. اکثر کسایی که برنامه ریزیِ مرکزی رو به طور جدی، جنبه ی عملیِ وظیفه شون در نظر گرفته ان، شک ندارن که یه اقتصاد برنامه ریزی شده باید کم و بیش به سبک دیکتاتوری اداره شه. اینطوری میگن که نظام پیچیده ای از فعالیت های بهم وابسته، باید توسط هیئت واحدی از متخصصان هدایت شه. و قدرت نهایی، باید دست یه فرمانده کل باشه که اقداماتش توسط رویه های دموکراتیک محدود نشه. محصور شدنِ قدرت توسط رویه های دموکراتیک، به وضوح رضایتِ کسایی رو که قائل به برنامه ریزیِ مرکزی ان جلب نمیکنه. تسلی خاطرشونم اینه که همچین قدرتِ نامحدودی، “فقط” قراره در مورد مسائل اقتصادی اعمال شه. مثلا یکی از برجسته‌ترین برنامه‌ریزای اقتصادی، استوارت چیس (Stuart Chase) اطمینان میده که تو یه جامعه برنامه‌ریزی‌شده “دموکراسی سیاسی میتونه باقی بمونه! اگه خودشو محدود به همه مسائل به جز مسائل اقتصادی کنه”. اینجور تضمینا، معمولا با این پیشنهاد همراه میشن که با دست کشیدن از آزادی تو “جنبه‌های کم‌اهمیت زندگی‌مون” آزادی بیشتری تو “ارزش‌های بالاتری” به دست میاریم. به این شیوه، آدمایی که از دیکتاتوری های سیاسی متنفرن، اغلب شیفته ی یه دیکتاتور در زمینه اقتصادی میشن.

متاسفانه، اطمینانی که از این استدلال برای مردم ایجاد میشه، کاملا بدون ضمانته. کدوم اطمنیان؟ اطمینان از اینکه که قدرتی که بر زندگی اقتصادی اعمال می‌شه، صرفا قدرتیه بر موضوعاتِ ثانویه و در درجه دوم اهمیت داره اعمال میشه. این باعث میشه مردم تهدیدِ آزادی فعالیت‌های اقتصادی شونو دست کم بگیرن. این باور نتیجه ی یه باور اشتباهه دیگه اس که میگه اهدافِ صرفا اقتصادیِ مجزای از باقی اهدافِ زندگی وجود داره. همچین چیزی وجود نداره. درسته که هدف نهاییِ فعالیت های موجوداتِ عاقل هیچ وقت اقتصادی نیست. اما هیچ هدف، یا به بیان دقیقتر، هیچ “انگیزه اقتصادی” عه مجزایی وجود نداره، بلکه فقط “عوامل اقتصادی” ان که تلاش ما رو واسه رسیدن به باقی اهداف مون محدود میکنن. اونچه که تو محاوره و زبان رایج مون به طور گمراه کننده ای بهش میگیم “انگیزه اقتصادی”، صرفا به معنی میل به رسیدن به اهدافی نامشخص و فرصت هایی کلیه. اگه واسه پول تلاش می کنیم، به خاطر اینه که بیشترین انتخاب رو واسه لذت بردن از ثمره تلاش هامون بهمون میده. از اونجایی که تو یه جامعه ی مدرن، به خاطر محدودیت های درآمدهای پولی مونه که مجبوریم محدودیت هایی که فقر نسبی بهمون تحمیل می کنه رو احساس کنیم، خیلیا به خاطر همین که پول شده نماده این محدودیتا ازش متنفرن. اما پول، “ابزاریه” که از طریقش این حس به ما دست میده، نه علت! درست ترش اینه که بگیم “پول” یکی از قدرتمندترین ابزارهای “آزادی” عه که تا حالا بشر اختراع کرده! این پوله که تو جامعه ی فعلی، طیف گسترده ای از انواع انتخاب ها رو پیش پای افراد فقیر باز میکنه – گستره ای از انتخاب ها، که امروز از تمام انتخاب هایی که چند نسل پیش فقط واسه ثروتمندا امکان پذیر بود بیشتره! اگه بخوایم اهمیت این خدمتی که پول به ما میکنه رو بهتر درک کنیم، باید اینو درک کنیم که جایگزین کردن “انگیزه های مالی” با “انگیزه های غیر اقتصادی” – که مشخصا سوسیالیستا میگن – واقعا چه معنایی پیدا میکنه. اگه همه پاداش‌ها، به‌جای اینکه به صورت پول داده بشن، به‌صورت امتیازات عمومی، موقعیت‌های قدرتمندتر نسبت به بقیه، یا بصورت مسکن بهتر یا غذای بهتر، یا فرصت‌های سفر و تحصیل ارائه می‌شد، اونوقت همچین پاداش صرفا معنی اش اینه که دریافت‌کننده ی پاداش دیگه مجاز به “انتخاب” نیست و هرکسی که پاداشی رو تعیین میکنه، نه تنها اندازه شو تعیین میکنه، بلکه شکل خاصی رو که باید داشته باشه رو هم تعیین میکنه.

وقتی متوجه شدیم که هیچ انگیزه اقتصادیِ مجزایی وجود نداره و سود و زیان اقتصادی، صرفا سود و زیانیه که هنوز در “اختیار”ه ماعه که تصمیم بگیریم کدوم یکی از خواسته ها و نیازهامونو تحت تاثیر قرار بده، اونوقت آسونتره برامون که اهمیت درونمایه ی همچین باوری رو ببینیم که میگه مسائل اقتصادی “فقط” رو اهداف کم اهمیت تره زندگی تاثیر میذارن!

از اونجایی که این باور باعث میشه خیلی از مردم فکر کنن هر چیزی که مثل برنامه ریزی اقتصادی فقط رو منافع اقتصادی ما تاثیر میذاره، و نمی تونه به طور جدی با ارزش های اساسی زندگی تداخل پیدا کنه، سوالی که پیش میاد اینه که آیا این ماییم که تصمیم میگیریم چی برامون مهمتره یا کمتر مهمه؟ یا این تصمیمیه باید برنامه ریز برای ما بگیره؟

برنامه ریزیِ مرکزی به این معناست که مشکل اقتصادی، به جای اینکه توسط فرد حل شه، باید توسط جامعه حل شه و لازمه اش اینه که جامعه – یا بهتر بگیم، نمایندگان جامعه – اهمیت نسبیِ نیازهای مختلف آدما رو تعیین کنن!

اون به اصطلاح “آزادی اقتصادی” که برنامه ریزای اقتصادی به ما وعده میدن، دقیقا معنی اش اینه که ما باید از شر حل کردن مشکلات اقتصادی مون راحت شیم، و انتخاب های اغلب تلخی که باید بکنیم رو به دیگران بسپریم تا برامون انتخاب کنن. مشکلش چیه؟ مشکل اینجاس که نه تنها این برنامه ریزه که تصمیم میگیره چه کالاها و خدماتی باید در دسترس باشه، و به چه مقدار در دسترس باشه، بلکه میتونه توزیع اون کالاها و خدمات رو هم تو مناطق مختلف و بین گروه های مختلف کنترل کنه. باز مشکلش چیه؟ اینه که چون انحصار کامل داره، میتونه بین افراد مختلف، به هر میزانی که دوست داره، تبعیض قائل شه. در حالیکه آزادیِ انتخابِ ما تو یه جامعه ی رقابتی، رو این واقعیت استواره که اگه فردی از برآورده کردنه خواسته های ما خودداری کنه، ما میتونیم به جای اون به یکی دیگه رو بیاریم! ولی وقتی با یه انحصارگر روبرو میشیم، هر چی از طرف اون بهمون برسه – فارغ از اینکه نیاز یا خواسته ی خودمون چی باشه – رحمت و لطف اونه!

قدرتی که به یه نفر، یا گروهی از آدما میدیم تا تولید و قیمت ها رو کنترل کنن، تقریبا نامحدوده. از اونجایی که مرجع قدرت می‌تونه جلوی هرگونه تلاش برای فرار از “برنامه”شو بگیره، پس میتونه اونچه رو که ما مصرف می‌کنیم رو هم تقریبا به همون اندازه و به طور موثری کنترل کنه. معنی اش اینه که انگار مستقیما بهمون بگه چگونه باید درآمد خودمونو خرج کنیم!

وقتی از آزادی انتخاب حرف میزنیم، بدون شک درسته که حتی تو بهترین جاهای دنیام این آزادی خیلی محدوده. تعداد کمی از مردم تا حالا انتخابای شغلیِ زیادی داشته ان. اما این مسئله مهمه که “انتخابی” داشته باشیم. که مجبور نباشیم اگه شرایط واقعا غیر قابل تحمل بود، وابسته به یه گزینه باشیم. و اگه واقعا دل به کار بدیم، بتونه با دادنه هزینه ای، گزینه های دیگه ای برامون فراهم شه.

معمولا میگن آزادی سیاسی، بدون آزادی اقتصادی بی معنیه. این حرف درسته، ولی نه در معنایی که سوسیالیستا به کارش میبرن. چون آزادی اقتصادی ای که اونا میگن خودِ “بردگی اقتصادیه” و قدرت انتخاب رو از فرد میگیره. سوسیالیسم واژه آزادی رو از معنای خودش تهی کردن. در حالیکه واقعیت اینه که آزادی اقتصادی، پیش نیاز هر آزادی دیگه ایه – آزادی فعالیت های اقتصادی، که با حق انتخاب همراهه و ناگزیر ریسک و مسئولیت این انتخاب رو – هر چی که هست – با خودش به همراه داره.

اوترو

شما به قسمت اول از سوژه ی “آزادی چطور از دست میره؟” گوش کردین. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم. 

تو این سوژه، کتاب راه بردگی نوشته فردریک رو انتخاب کردیم تا در مورد این پرسش کندوکاو کنیم که آزادی چیه و چرا از نظر هایک پول یکی از قدرتمندترین ابزارهای آزادیه که بشر اختراع کرده. اون میگه اقتصاد، دولت نیست. اقتصاد ماییم. ارگانیسم های زنده ای مثل ما رو نمیشه محدود و کنترل کرد. تو یه نظام اقتصادیِ آزاد، ما آزادانه ایده هایی میدیم، ایده های ضعیف حذف میشن و ایده های سازگار میمونن. درست همونطور که آدمای آزاد، موفق میشن یا شکست میخورن. اما تو اقتصاد دولتی شکست، معنا نداره. چون دولت ورشکسته نمیشه. چون دستگاه های چاپ پول همیشه آماده ان! بنابراین موفقیت تو اقتصاد دولتی، حبابی بیش نیست و هر بار که این حباب میترکه، لاجرم بحرانی بزرگتر از بحران قبلی منتظرمونه! 

کتاب راه بردگی رو قراره تو دو قسمت منتشر کنیم و چکیده مهمترین حرف های کتاب رو بگیم. این قسمت اول بود. تو قسمت بعدی، درباره موضوعات جذاب دیگه ای حرف میزنیم، مثلا این که چرا معمولا بدترین ها به راس هرم قدرت میرسن و چرا مهمه که قدرت و محدود کرد و این هدف چطور ممکنه. بنابراین هفته آینده قسمت دوم رو منتشر می کنیم، پس از دستش ندین.

صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.