تریلر
واقعی ترین چیزا، موندگارترین چیزا در طول زمان ان، و بارها و بارها، تو بیشترین تعداد و تو شرایط مختلف خودشونُ نشون میدن. بنابراین اینا چیزایی ان که باید به خوبی بدونیم و واسه شون برنامه ریزی کنیم تا بقا پیدا کنیم! نه فقط به عنوان یه فرد بلکه به عنوان یه گونه، در طول مدت زمان خیلی خیلی طولانی بقا پیدا کنیم.
بنابراین یکی از سوالایی که به ذهن میرسه اینه که: المانهای ثابتِ تجربه انسان چیان؟ عناصری که این آگاهی رو میسازن چیان؟
خب! همچین عناصری تو اسطوره شناسی مون ظاهر شدن! اما به زبانی سمبلیک و نمادین. درسته این عناصر نمادینن، اما دارن واقعیتهای عمیقی رو منعکس میکنن – واقعیت هایی که نمیشه به این آسونیا به طور مستقیم از طریق حواس مون درکشون کنیم!
واقعیت اینه که حواس ما به اندازهیه بازهی زمانی مشخصی، تنظیم شده که ما توش درک مشخصی از زمان داریم – این بازه زمانی، یه چیزی دور و بر یک دهم ثانیه اس، تا سه سال. یعنی چی؟ یعنی مفهوم زمان برای ما از یه دهم ثانیه معنا داره و احساسش میکنیم تا یه چیزی حدود سه سال. ما هیچ درکی از یک میلیونیم ثانیه نداریم. اما یه ثانیه واسه مون ملموسه. درسته که فکر میکنیم میتونیم به بازههای زمانیه طولانیتر از سه سال هم فکر کنیم، اما در عمل، وقتی فکرمون به بیشتر از سال آینده میره، پیش بینیش ناقص و پر از اشتباه میشه، تا جایی که عملا بیشتر از 5 سال، پیش بینی مون اونقدر پر از خطاس، که نمیتونیم به پیش بینیای که میکنیم اعتماد کنیم. بنابراین حواس ما واسه همچین بازهی زمانیای تنظیم شده، به این معنی که تو همچین بازهی زمانیه که میتونه کارای “معناداری” انجام بده. درسته که این بازهی زمانی میتونه کش بیاد و بازهی گسترده تری بشه، اما به نظر میاد که ما در حالت عادی، با یه همچین بازهی زمانی – بین یه دهم ثانیه تا دور و بر سه سال – سازگار شدیم.
حواس ما تو همین بازه زمانی قابل استفاده ان و ما میتونیم به کمک شون چیزایی رو تو اطراف مون کشف کنیم و تصمیم هایی رو بگیریم که موثرن. اما لزوما به این معنی نیست که حالا این حواس تو این بازه زمانی تنظیم شده ان، لزوما اینطوری هم تنظیم شدن که شما رو مستقیما از موندگارترین و دائمی ترین عناصر خوده هستی (بودن) هم آگاه کنن. بلکه چنین عناصری، چیزایی ان که شما خودتون باید استنباط شون کنین و نیاز به تفسیر دارن.
شواهدی از روانشناسی زبان هست که همچین مواردی رو تایید میکنه: سطحی از طبقه بندی وجود داره که به نظر میرسه ما کموبیش به طور خودکار یا تلویحی میدونیم و ابراز میکنیم. مثلا وقتی بچهها حیوونا رو درک میکنن، اونا رو در سطح طبقه بندیِ “سگ” یا “گربه” درک میکنن. هنوز اطلاعی از زیرگونهها یا نژادهای مختلف مثه گربه وحشی کوهی یا سگ دوبرمن و اینجور طبقه بندیا ندارن. اسامی این طبقه بندیا معمولا اسمایی هستن کوتاه، که به راحتی قابل یادگیری هستن. اگه سیستم زبانی مون نمیتونست بر اساس تشخیص ویژگیهای مشترک اشیا، اونا رو طبقه بندی کنه، ما حتی نمی تونستیم به راحتی با همدیگه ارتباط برقرار کنیم، چون مباحث طبیعیِ اولیه مون – دسته بندیهای زبانیِ سطح پایه مون – با همدیگه فرق داشت. حالا با همهی این حرفایی که زدیم، سوال اینه که “واقعیت چیه یا واقعی ترین ایده ها کدومان؟”
اگه علمی به این سوال نگاه کنیم، اونوقت واقعی ترین مباحث مربوط به معادلات ریاضی ان، چون مشخصا دارن یه سری پدیدههای فیزیکی رو تو دنیا نشون میدن.
اما اگه از منظر اسطوره شناسی به این سوال بخوایم جواب بدیم، اونوقت مباحث بیشتر میره به سمت اثر فرایندهای داروینی رو عملکردهای شناختی و ادراکی مون. یعنی به مرور زمان ما اول یاد گرفتیم که درک کنیم، و بعد تونستیم ایده هایی رو که از همه ضروری ترن استنباط کنیم – ضروری هم واسه ادامهی بقامون، هم افزایش جمعیت و بهتر شدن زندگیمونو همهی اینا. اینا چیزایی که هم تو سطح بقای زندگیه فردی مون و شاید تو سطح بقای زندگیه گروهی مون خیلی مهمن. به هر حال مباحث اولیهای هستن – همون دسته بندیهای زبانیِ سطح پایهای وجود دارن – که خودشونو به شما نشون میدن و بعد از یه طرفه دیگه موضوعاتی تخیلی و انتزاعی وجود دارن که شما باید اونا رو از قلمرو حسی خودتون استنباط کنید.
به لحاظ علمی این کارو میشه تا حدی هم از طریق مقایسه کردن این بازنماییهای حسی بین آدمای مختلف انجام داد و هم از طریق تفکر یا تصور انتزاعی. اما واقعیت جالبی که در مورد انتزاع وجود داره اینه که ما نمیتونیم تشخیص بدیم که آیا این انتزاع کمتر از اون چیزی که ازش چکیده شده و به حالت انتزاعی درومده، واقعیه؟ یا واقعیتر ازونه؟ یه چیزی مثه این میمونه که بپرسیم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ و خب جواب شم اینه که هیچکدوم! اول یه نمونهی اولیهای بوده که به مرور زمان مرغ و تخم مرغ ازش جدا شدن و همینطور توسعه پیدا کردن تا اینکه به مرور زمان اونقدر بقا پیدا کردن و پیچیدهتر شدن که به شکل مجزای مرغ و تخم مرغ امروزی درومدن. همین نکته در مورد واقعیت و انتزاع هم برقراره. تشخیص انتزاع از واقعیت، به مرور کار سختی میشه. سوال واقعی اینجاست که “واسه شروع شدن فرآیند رشد و تکاملی چی لازمه؟” و خب اینم فرم دیگهای از همون سوال اساسیه که پرسیدیم اولش: “عناصر اصلیه سازندهی واقعیت چیان؟”
جواب اسطوره شناسی به این سوال اینه که واقعیت شامل چهار عنصره.
اولین عنصر واقعیت اینه که اساسا – قبل از هرچی – اول باید یه چیزی وجود داشته باشه که خودشو به نوعی در قالب “مشاهده کننده” نشون بده. اول باید یه آگاهیای وجود داشته باشه؛ یه فردی؛ یه مشاهده کننده ای، چیزی وجود داشته باشه. این اولین عنصره سازندهی واقعیت تو این زنجیرهی تکاملیه. حالا اینکه بخوایم بگیم، مشاهده دقیقا از “کجا”ی این زنجیرهی ژنتیکیِ در حال تکامل شروع میشه، خیلی خیلی سخته، چون فقط به طور قطع میشه گفت که تا وقتی هنوز یه سیستم عصبی شکل نگرفته باشه، خبری از مشاهدهی آگاهانه ام نیست. اما با توجه به قابلیت هایی که حتی یه موجود تک سلولی ام نشون میده، با هیچ “حدی از تخیل” نمیشه گفت که تک سلولی موجود خرفتیه! اونا به اندازهی چیزی که میتونن نشون بدن، میدونن. بنابراین عناصر اولیهی یه “موجودیت آگاهانه” تو اونام هست.
بنابراین اونچه در درجهی اول لازمه یه “موجود”ه (یا بگیم فرد)، بعلاوهی اونچه که میدونه (که همون ساختاریه که به کمکش استنباط میکنه، همون قلمروی کاوش شده اس) و بعد اونچه که لازم داره بدونه (یعنی قلمروی ناشناخته ها). به یه شکله دیگه بیانش کنیم میشه گفت فردی که درون یه فرهنگه و خودشو و اون فرهنگ، تو دل طبیعت ان. یا میشه اینجوری بهش نگاه کرد که موجود آگاه تو یه نظمی قرار داره، و هردو تو دل آشوبن. اینا همه بیانهای مختلفی ان که سعی میکنن از جوانب مختلفی، همون عناصر بنیادین رو بیان کنن.
از دیدگاه علمی، بشر، چیزی نیست جز فرزند فرهنگ و طبیعت. اما با داشتن یه همچین دیدگاهی، موقعی که از خودمون سوال میکنیم “چی باعث فلان رفتار آدمیزاد میشه” آدمو هل میده به سمت دیدگاه جبرگرایانه! چون تو همچین دیدگاهی علت یا تو فرهنگه یا تو طبیعته (چون المان دیگهای توش اصن تعریف نشده.)
دیدگاه اسطوره شناسی ولی میگه چیز دیگه ایم این وسط – بین فرهنگ و طبیعت – وجود داره و اونم خودآگاهیه – حالا هر چی که هست. و به نظر میرسه که این خودآگاهی، به شیوهای “غیر جبرگرایانه” با طبیعت و فرهنگ در ارتباطه. هر کدوم از این سه تا المان – فرد، فرهنگ، طبیعت – جنبههای مثبت و منفی خودشونو دارن: هم فرد جنبههای مثبت داره و هم جنبههای منفی، هم فرهنگ اینطوریه و هم طبیعت.
دونستنه عناصر بنیادین واقعیت، و دوگانگی شون – اینکه آدما هم خوبن و هم بد، اینکه فرهنگ جنبههای نظم و امنیت داره و هم استبداد، و اینکه طبیعت هم بخشنده است و هم ویرانگر – میتونه از آدم در مقابل ایدئولوژی محافظت کنه. چون اون وقت اگه کسی برای شما قصهای تعریف کنه – چه سیاسی و یا هر قصهی دیگهای – که توش واقعیتو اینطوری جلوه بده که “انسانها پلیدن. و فرهنگِ “ظالمانه” در حال نبود کردن طبیعتیه که بخشنده اس.” اون وقت با خودتون فکر میکنین “واقعیت اینه که همچین داستانی درسته، ولی نیمی از واقعیته!”
میتونین از خودتون بپرسین که خب، تو این داستانی که گفتم شخصیتایی که گم شدن چیان؟
نیمی از شخصیتا توش نیستن: اول اینکه انسانها “فقط پلید” نیستن، دوم اینکه فرهنگ “فقط مستبد” نیست، و سوم اینکه طبیعت همیشه برای انسان “فقط خیرخواه و بخشنده” اصلا نیست!
واسه اینکه یه داستانی واقعی باشه، باید تمام المانهای واقعیت رو با تمام جوانب در نظر بگیره.
تو زندگیم همینطوره، اگه میخواین همینطور که تو زندگی پیش میرین، از خودتون در مقابل آسیبهای روحی محافظت کنین، حتما لازمه که از وجود “جنبههای منفیِ این سه عنصر” آگاه باشین! مثلا اگه چشم تونو به روی پلیدی آدما بسته باشین و فکر کنین آدما “فقط خوبن” و اونوقت اگه با پلیدی آدمیزاد روبرو شین… در معرض نابودی قرار میگیرین!
اولا چون نمی تونین در مقابل شون از خودتون دفاع کنین، و صرفا نقش یه “میوهی رسیده و تازه” رو براشون بازی میکنین. و ثانیا، “جهان بینی”ای که توش جایی واسه چنین پلیدی هایی نبوده… روی سرتون آوار میشه! این اتفاق همیشه واسه آدما میفته! بنابراین دونستن این موضوعات و دسته بندیها خیلی مهمه! اینکه بدونین فرهنگ جنبههای مستبدانه داره ولی میتونه همون پدری باشه که به شما همه چیز میده؛ اینکه طبیعت هم اون چیزیه که همهی چیزای خوب ازش “ایجاد” میشه، و ما باید تا حدی در هماهنگی باهاش زندگی کنیم، اما در عین حال هم تو هر لحظه میتونه به “راحتی” با بلایایی خودش زندگی مونو نابود کنه.
خیلی سخته که این مواردو بخوایم با “علم مدرن” تطبیق بدیم. چون بر اساس منطقِ صرف، این امکان وجود نداره که یه چیزی هم خودش باشه هم برعکسش. ولی وقتی راجع به موجودی به پیچیدگی انسان حرف میزنیم، قطعا این مورد صادقه! هر چیزی که واقعا پیچیده باشه هم خیلی تناقض آمیزه و هم دست و پنجه نرم کردن باهاش کار خیلی سختیه! هر راه حلی میتونه همزمان هم مشکلی رو حل کنه، و هم مجموعهی کاملا جدیدی از مشکلات رو ایجاد کنه! ما یا باید یاد بگیریم با مجموعهای از پارادوکسها دستوپنجه نرم کنیم، یا بقا پیدا نخواهیم کرد! بنابراین اهمیت یاد گرفتن همچین چیزی برای ما به اندازهی بقامونه!
آخرین دسته از عناصر سازندهی واقعیت، که انتزاعی تره، مربوط به “مواردیه که فراتر از درک ماست”. اینکه بیرون از دیوار هامون… اون بیرون… اینکه تو اون تاریکی چی هست رو نمیدونیم، اما “لازم داریم” بدونیم شون. چون ما همیشه “نیاز داریم” که با چیزایی که نمیدونیم دست و پنجه نرم کنیم. بنابراین درست به همین اعجاب انگیزی، ما دسته بندیای رو برای چیزایی در نظر گرفتیم که ازشون “آگاهی نداریم” تا بتونیم در مورد چیزایی که نمیدونیم “نظریهای بدیم، پیشرفت کنیم و خلاصه یه جوری با اون ناشناختهای که برامون ارزش حیاتی داره تعامل کنیم”.
هم این ایده و هم راهکاری که برامون فراهم میکنه، هر دو، پر از تناقض اند. چون “از طرفی میگه تو اون ناشناختهای که چیزی ازش نمیدونیم، یه شکارچیِ وحشتناک داره میخزه… ولی از طرف دیگه، اون هیولا، چیزی با ارزش زیاد پیش خودش مخفی کرده.”
این یه ایده بی نقصه! چون به ما میگه بشر “هم زمان” هم شکارچیه و هم طعمه! بنابراین باید واسه این آماده باشه که اون بیرون، تو تاریکی، هم چیزی وجود داره که میتونه آدمو نابود کنه، و هم حاوی چیزیه که بی قید و شرط بهش “نیاز داریم”!
تو همچین وضعیتی چطور خودتونو آماده میکنین؟
چطور خودتونو برای چیزی که فراتر از درک شماست و دائما داره خودشو در جهان به نمایش میذاره، آماده میکنین؟ این سوال نهاییه زندگیه.
اینترو
سلام من شیمام و با هاتف اولین سوژه از مجموعهای به اسم “یه سوژه” رو درباره موضوع “خودآگاهی” نوشتیم. “یه سوژه” برنامه ایه که من و هاتف دنبال جوابِ یه سوال مهم، میریم و یه کتابه مرجع رو تو اون زمینه میخونیم و مغز کلامشو تو یه سوژه، براتون تعریف میکنیم.
چندتا سوژه اول تو مجموعه یه سوژه رو با پیشنهاد و همکاری سعید گرمارودی شروع کردیم. سعید گرمارودی دانشجوی دکترای روانشناسی تو دانشگاه کلمسون (Clemson) تو ایالت کارولینای جنوبی آمریکاس. آقا سعید تو صفحه اینستاگرامشون با آیدی @saeed_garmaroudi در مورد مفاهیمی مثل روانشناسیِ معنویت و دین، محتوا تولید میکنه و از روانشناسایی مثل کارل یونگ و جردن پیترسون صحبت میکنه. حتما به صفحه اینستاگرام سعید گرمارودی سر بزنین.
برگردیم به سوژه اول و تمام صغری کبری هایی که چیدیم. سوژه اول راجع به خودآگاهیه! اینکه چرا ما انسانها به خودمون “آگاهیم”؟ اینکه چرا به خودمون “من” اطلاق میکنیم؟ اینکه چرا از وجود “زمان” آگاهیم؟ و خیلی پرسشهای بنیادین و عمیق دیگه. اما قبل از اینکه بخوایم راجع به سوژه این قسمت صحبت کنیم، باید بگیم که چرا این سوژه رو انتخاب کردیم.
به نظر میرسه ما آدما تنها موجوداتی هستیم که “تا این حد” خودآگاهی رو تجربه میکنیم. بعضی موجودات دیگه مثل دلفینها، فیلها، سگها، گربهها و حتی اختاپوسها، به نحوی و به تعبیری درجهای خفیفتر از خودآگاهی رو دارن، اما نمیشه این سطح رو با خودآگاهی انسان مقایسه کرد. در ادامه کتاب، وقتی اریک نویمان این مفاهیم رو خیلی بیشتر و عمیقتر توضیح میده، جواب به این پرسش رو خیلی بهتر درک میکنیم.
این قابلیت منحصر بفرد خودآگاهی انسان، میشه گفت یکی از عمیق ترین مسائل زندگی بشر رو جرقه میزنه. اینکه همواره از خودمون میپرسیم:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
تو سوژه اول میخواهیم با کمک یکی از کتابهای مرجع روانشناسی، درباره ی سوژه حیاتیِ “خودآگاهی” کندوکاو کنیم. با کمک کتاب سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی یا The Origins and History of Consciousness اثر اریک نویمان، کتابی که گفته میشه کارل یونگ آرزو داشت بنویسه.
یه نکته خیلی خیلی مهم اینه که کلی تصویر و سمبل تو سوژه اول هست که حتما باید ببینین تا مفهوم کامل چیزایی که صحبت میکنیم رو بهتر درک کنین. به خاطر همینم تو وب سایت خوره کتاب، صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب، این عکس هارو منتشر میکنیم. حتما و حتما این عکسها و سمبلها رو ببینین.
بریم سراغ کتاب و پیشگفتاری که یونگ تو این کتاب نوشته.
مقدمه و پیشگفتار
سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی، کتابیه که نویمان نوشت تا در مورد مراحل رشد “خودآگاهی از دل ناخودآگاه” حرف بزنه. بنابراین اولین ایدهای که باید قبل از شروع کتاب راجبش حرف زد، معنیه خود کلمه consciousness یا خود آگاهیه! تو این کتاب، خودآگاهی به شکل گیریه “ایگو” اشاره میکنه. ایگو؟ اون تصویر ذهنیه که شما از خودتون دارین. به طرز “عجیبی” این خودآگاهی، تصوریه که به صورت “فرهنگی” ساخته شده!
اول یه گریز کوچولو باید بزنیم. اگه زندگینامهی فروید رو تو یه نویسنده چهارم گوش داده باشین، احتمالا میدونین که بنا به نظریه فروید، شخصیت آدمیزاد، سه تا عنصر داره: نهاد، من، فرامن (یا اسمای دیگه شون: اید، ایگو و سوپر ایگو). یه کوچولو اینارو یادآوری کنیم، برمیگردیم سراغ اصل مطلب مون!
نهاد (یا اید)، شامل رفتارهای اولیه مثه غرایز مونه و کاملا ناخودآگاهه. از اون طرف، فرامن (یا سوپر ایگو)، اون خوده آرمانی آدمه؛ وجدان مونه! اونی که دوست داریم بشیم! سوپرایگو مسئول درونیکردن قواعد فرهنگیه. یه جورایی میخواد ما شبیه والدین مون باشیم. خواستههای سوپرایگو معمولا در تضاد با خواستههای اید قرار میگیره. یکی خواسته هاش غریزیه، یکی آرمانی! به خاطر همین، ایگو گاهی تو میانجیگری بین این دوتا به مشکل بر میخوره. و اینجاست که میرسیم به من یا ایگو!
ایگو سومین عنصره شخصیته و اون بیچاره ایه که بین نهاد و فرامن، گیر کرده! ایگو در جهت ارضای غرایز یا همون خواسته ی نهاد، به صورت “واقعگرایانه” قدم بر میداره، طوری که تو بلندمدت نه باعث سودش بشه نه زیان. نگرانی اصلیاش محافظت از شخصه و اجازه میدهه بعضی از خواستههای اید محقق شن، ولی فقط زمانایی که پیامدش ناچیز باشه.
خودآگاهی، تو دل ایگو عه، در حالی که تمام کارای ایگو خودآگاه نیستن!
یکی از موضوعهای اصلی این کتاب راجع به شکل گیریه ایگو تو هر فرده. به عبارتی این سوال پیش میاد که “پس چجوری ایگو تو هر فردی شکل میگیره؟”
ایگو رو به بهترین شکل میشه به این صورت تعریف کرد: رابطهی خاصی که بین کهن الگوهای هر فرد وجود داره (در حین اینکه فرد به بلوغ میرسه) یا همونطور که نویمان میگه “کهن الگوها، به عنوان اندامهای ساختار روان، مثه اندام جسم فیزیکی مون، به طور مستقل با همدیگه ارتباط برقرار میکنن. و مشخص کنندهی بلوغ شخصیتن.”
مفهوم کهن الگو، یکی از تاثیرگذارترین و البته سوء تفاهم برانگیزترین ایدههای کارل یونگه. هر کسی که به مفهوم کهن الگوها برخورد میکنه، ممکنه متوجه شده باشه چه ایدهی مبهم و ذهنیای به نظر میرسه و یونگ ام چه پر رمز و راز این ایده رو مطرح کرده. طوری که هر کسی که اولین بار این نظریه رو بشنوه، خیلی سریع از ذهنش میره.
آنتونی استیونز، تو کتابی با همین عنوان “کهن الگوها”، دربارهی مفهوم کهن الگو گفته: “بررسی دقیق الگوهای رفتاریِ آدمیزاد، تو جوامعِ متنوع و حتی الگوهای رفتاریِ مشابهی که بین گونههای مختلف حیوانات ظاهر میشن، یه ذهنه غیر متعصب رو به این نتیجه میرسونه که یونگ درست میگفت! اینکه یه “ناخودآگاه جمعی”ای وجود داره، که تمام میراث معنوی نوع بشر رو در طول تکاملش در برمیگیره، و هر بار از نو، تو ساختار مغز هر فرد متولد میشه. یونگ میگفت واقعا فُرم هایی از رفتارهای غریزی و اجتماعی وجود داره! همینطورم نمادها و موضوعات پرتکرار و جهان شمولی هست، و این فرم رفتارها (یا این الگوهای رفتاری) اساسا تحت تاثیر فرآیندهای بیولوژیکیِ تکامل بودن!”
کهن الگوها رو میشه به عنوان طرز رفتارا و طرز فکرهای ذاتیِ بشر درک کرد، که قبل از تولد فرد وجود داشتن! خودِ کلمهی کهن الگو داره به این واقعیت دلالت میکنه که این سیستمهای رفتاری، جزوی از ساختار روان هر انسانن و اینکه لزوما تو مدت زمانِ طول عمر یه آدم از بین نمیرن. از یه نظر میشه گفت کهن الگوها، خیلی ساده، همون غرایز طبیعیِ انسانن که تو DNA مون به ما به ارث میرسن. از اونجایی که این کهن الگوها تو ذهن هر انسانی وجود دارن، میشه گفت در واقع غریزه، چیزی نیست جز نمودِ این کهن الگوها تو رفتارهای ما! بنابراین یونگ به این بخش از روان آدمیزاد میگه “ناخودآگاه جمعی”!
خودش میگه “اسمشو گذاشتم “جمعی” چون این بخش از ناخودآگاه، فردی نیست، عمومیه، جهان شموله. این بخش از روان، بر خلاف بخش فردیِ روان، شامل رفتارهاییه که کم و بیش همه جا و تو همهی افراد دیده میشه. به عبارت دیگه، این بخش از روان، تو همهی آدما یه جوره! مثه همه! و اینطوری یه لایهی روانیِ “مشترک” بین همهی ما، باعث ایجادِ یه ماهیتِ فوق العاده شخصی، تو هر کدوم از ما میشه.”
واقعیت اینه که ناخودآگاه جمعی رو اینجوری اسمگذاری کردن، چون این بخش، بخشی از روانه که داره بهمون به “ارث” میرسه و محتواشو میشه تقریبا تو “همه”ی آدما دید. دلیل شم شباهتای ژنتیکیه که بین همهی ما وجود داره. یونگ میگه: “ناخودآگاه جمعی، به طور شخصی رشد نمیکنه. بلکه همچین رشدی، ارثیه. ناخودآگاه جمعی، شامل تصاویر (یا همون کهن الگوهاییه) که از قبل توش وجود داشته.”
درست مثه ژنوم هامون، که شامل برنامه هایی ان واسه تولید اندامهای داخلی مون، ژن هامونم در بردارندهی برنامهاین واسه ساختار دادن به “ذهن” انسان، تا بتونه با شرایطِ معمولا پر از تکرارِ زندگی دست و پنجه نرم کنه.
ایدهی “ناخودآگاه جمعی” واسه زمونهی خودش، ایده انقلابیای بود. چون تا قبل از یونگ، باور بر این بود که روان انسان تا بینهایت قابلیت تغییر و تحول داره و ذهن، فقط به صورت “فردی” شکل میگیره. داعیه دارِ این ایده هم فروید بود و فرض شم این بود که اکثر تواناییهای ذهنی ما به طور فردی و در طول رشدمون به دست میان. اما یونگ ثابت کرد که تمام ویژگیهای ضروریه روان، که ما رو از بقیهی نوع بشر مجزا میکنه، از زمان تولد با ماست و به این خصوصیاته مشترک انسانی میگفت “کهن الگو”. یونگ، کهن الگوها رو پایهی همهی پدیدههای “معمول” زندگی انسان میدونست.
با توجه به اونچه که از علم ژنتیک میدونیم، موضوع حیرت آوری نیست که ذهن انسان توسط غرایزی ذاتی (یا کهن الگویی) شکل گرفته که از قبل وجود داشتن. بنابراین کهن الگوها در طول فرآیندهای طولانیه تکاملی شکل گرفتن (بیشتر از میلیونها سال!)
مثلا اگه یه تعداد جوجههای تازه از تخم درومده رو وردارین و بالای سرشون، یه مدلِ چوبی از کله شاهینو نگه دارین، این جوجهها کز میکنن و صداهای هشدار آمیز در میارن. این یه واکنش باستانیه! و همینطور ذاتیه! بعلاوه، یکی میتونه نسلها این جوجه هارو پرورش بده و ازشون دوباره جوجه کشی کنه، بدون اینکه هیچ کدوم شون در معرض شاهین قرار گرفته باشن. ولی بازم این واکنش از بین نمیره. وقتی یه سیستم کهن الگویی به عنوان یه ویژگی از یه گونهی به خصوص، تکامل پیدا کرد، اون ویژگی، بین اعضای گونه ظاهر میشه و مادامی که گونه منقرض نشده باشه، میشه اون ویژگی رو تو اعضای گونه دید، حتی اگه هیچوقت ازش استفادهای نشده باشه.
مثلا تو جوجه ها، قابلیت واکنش نشون دادن در مقابل شکارچی، یه رفتار کهن الگوییه. به این معنا که نیاز نداره این رفتارو به جوجه ها تعلیم بدین، بلکه اونا به سادگی، مجهز به همچین واکنش خودکاری در مقابل یه شکارچی هستن! این یه الگوی رفتاریِ تکامل یافته اس که به وضوح به جوجهها مزیتی واسه بقا میده تا شکارچی ها رو بتونن بپیچونن.
آدمام با کهن الگوهایی به دنیا میان که باعث بروز طرز فکر و طرز رفتارهای خاصی میشه که هدف شون اینه که به ما کمک کنن تا در مواجهه با موقعیتای پرتکرار و معمول زندگی، تصمیمای سریعی بگیریم. بنابراین کهن الگوها، تاثیرات قابل توجهی رو افکار و اعمال ما دارن.
این یه موهبته که هر کدوم مون با مجموعهای از کهن الگوها به دنیا میایم، که در بردارندهی سیکل زندگیِ طبیعیِ گونهی مونه: از زمانی که از مادر متولد میشیم، تا زمانی که محیط رو از روی کنجکاوی واکاوی میکنیم، تا زمانایی که بزرگتر میشیم و دوستان همردهای پیدا میکنیم، نوجوون میشیم، و بعد به عنوان یه تازهکار، جایگاهی تو سلسله مراتب اجتماعی پیدا میکنیم، ازدواج میکنیم، و تو همه دورهها و کارهایی که توش انجام میدیم، مثه بچهداری، شکار، دور همیا، جنگ، مشارکت تو مراسم مذهبی، و پذیرفتنِ مسئولیت اجتماعی و بعد آمادگی برای مرگ، میشه رد پای این کهن الگوها رو رفتارهامون دید.
به بیان دیگه، ذهن بشر، کهن الگوهای مختلفی داره تا بتونه با تجربیات روتین و معمول زندگی دست و پنجه نرم کنه. ما کهن الگوهایی داریم که بهمون اجازه میده در مواجهه با خطر فرار کنیم، یا کهن الگوهایی که بهمون اجازه میده در مقابله با تهدید بجنگیم، و دشمنان رو شناسایی کنیم. یا کهن الگوی دیگهای داریم که مجبورمون میکنه دنبال همسر مناسبی بگردیم یا والدین حامی و بامحبتی بشیم. یا کهن الگویی داریم که بهمون یاد میده که دانش مونو به نسل بعدی منتقل کنیم. این ویژگیهای تکامل یافته، به صورت ناخودآگاه عمل میکنن و واسه بشره قبل از ظهور تمدن خیلی مفید بودن. با این حال امروزم این کهن الگوها درون ما وجود دارن و به رغم اینکه ما خودآگاهی پیدا کردیم، هنوزم تاثیر چشمگیری روی افکار و اعمال ما میذارن.
یونگ از بررسیه خواب و رویاهای بیماراش بود که به ایدهی کهن الگوها رسید. اون متوجه شباهتای عجیب و غریبی بین این رویاها شد. یونگ به خودش مدت قابل توجهی رو اجازه میداد تا ذهنش حرکت کنه و پرسه بزنه و بعد اون چیزایی رو که اتفاق میفتاد یا متوجه میشد رو یادداشت میکرد. بنابراین بعد از مدتی متوجه شد که ذهن خودشم تصاویری تولید میکنه که با تصاویری که از ذهن بیماراش به دست آورده، شباهتایی داره. از طرفی، تو همین حین که یونگ داشت نظریه شو دربارهی روان میپروروند، ذهنش متوجه اسطوره شناسی شد و دید خیلی از اسطوره هام نمادها و تصاویر کهن الگویی دارن!
خودِ این موضوع ما رو به یه سوء تعبیری درباره کهن الگوها ممکنه برسونه: اینکه این کهن الگوها اشاره به موضوعاتی دارن که تو هنر و ادبیات پیدا میشه! اینم یه معنای کهن الگوعه. اما منظور از “کهن الگوهای یونگی”، یه سری از کهن الگوهای روانی از ذهن ان (نه صرفا تصویرسازیای کلیشهای تو عکسای هنری!) تصاویر و بازنماییهای اسطورهای، خوده کهن الگوها نیستن، بلکه متاثر از کهن الگو هان! این مسئله، دلیل تشابه بین اسطورهها تو فرهنگهای مختلفو توضیح میده!
کهن الگوها ذهنهای ما رو شکل میدن و در نتیجه، اسطورههای ما معمولا حاوی معناهای کهن الگویی ان. و همینطور، دلیله اینه که موضوعات کهن الگوییِ یکسانی تو فرهنگای مختلف ظاهر شدن! دلیلش، تکامل مشترکِ ذهن انسانه.
تو دنیای مدرن ما، غرایز مون نقشی به مهمیه نقشی که قبلا داشتن، ندارن دیگه. بنابراین این تمایل تو ما هست که طبیعتِ کهن الگویی ما تو ناخودآگاه مون سرکوب شه و به جاش تو رویاهامون ظاهر شه.
بشر اگه بتونه معنای این نمادها و فرایندهای سمبولیک رو بفهمه، میتونه ارتباط این کهن الگوهای ذاتی رو با ایدههای دنیای واقعی بفهمه و در نتیجه خودآگاهی شو گسترش بده. بعلاوه، از طرفی اسطورههام معمولا شامل روابط بین کهن الگوهان، که بیانگر ایدههای جدیدن، و آگاهی بشرو گسترش میدن. نمادها (یا همون سمبل ها)، کهن الگوها رو میگیرن و معناهای جدید تولید میکنن؛ فرایندی که تو کتاب سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی، نویمان در موردش بحث کرده.
بنابراین بله! یونگ اسم های عناصرسازندهی ناخودآگاه جمعی رو گذاشت “کهن الگو” یا “تصاویر اولیه”. کهن الگوها، شکلِ تصویریه غریزه هامونن! میپرسین چرا تصویری ان؟ چون ناخودآگاه از طریق “تصاویر”، خودشو به ذهن خودآگاه نشون میده. ما این تصاویرو تو رویاها و تو تخیلات مون میبینیم. واقعیت اینه که رویاهامون، فرایندهایی ان که باعث شروع واکنش هایی خودآگاه تو ما میشن – واکنش هایی که از طریق مقایسه و پیدا کردنه شباهتا عمل میکنه.
با قطعیت میشه اینو گفت که نزدیکترین شباهت، بین این تصاویر رویاگونه و خیالی، با تصاویر “اسطورهای” پیدا شده. بنابراین باید اینطور فرض کنیم که این تصاویر به بعضی از عناصر سازندهی “جمعی” تو روان انسانها مربوطن! (نه فردی!) و مثه المانهای فیزیکیِ آدمیزاد، ارثی ان!
کهن الگوها، یا همین تصاویر اولیه، در نقش یه تعدادی از ارگانها (یا اندام های) روانیه مان! همونطور که بدن ما اندام هایی داره، روان مونم اندامها یا ارگان هایی داره که یکی از این ارگان ها، کهن الگوهان. سلامت روان یه آدم، به عملکرد درست و سالمه هر کدوم از این ارگانها با همدیگه و در کل داره – درست مثه سلامت بدن مون به سلامت تک تک اندامهای بدن مون و سلامت، در کلیتِ ارتباطِ این اندامها با همدیگه داره! درست مثه اندامهای فیزیکی مون، ارگانهای روانی مونم اگه نادیده گرفته شن، یا مورد بدرفتاری قرار بگیرن و آسیب ببینن، سلامت مام به خطر میفته. بنابراین هر کدوم از این اندامهای روانی مون که آسیب ببینن، واسه سلامت روان مون، عواقب فاجعه باری داره.
حالا هدف نویمان تو این کتاب اینه که بگه یه “اسطوره” رو اگه بگیری بشکونی به مولفه هاش، میرسی به مجموعهای از کهن الگوها! که این مجموعه از کهن الگوها، نسبت به همدیگه، تو یه اندام روانی قرار میگیرن! و همینطور در گذر زمان، جانشینه همدیگه میشن. جانشین شدنه این مجموعه از تصاویره اولیه – همین کهن الگوها – با همدیگه… و به طور مرحله به مرحله… در واقع نشون دهندهی رشد آگاهی (یا consciousness) عه! نه فقط آگاهیه کل بشر، بلکه آگاهیه هر “فرد” هم تو مدت زمان زندگی اش، همین مراحلِ کهن الگویی رو پشت سر میذاره! اینا مراحلی ان که تعیین کنندهی تکامل آگاهی ما در طول زندگی ان!
ماجرا مثه این میمونه که هر فرد، انگار تو مسیر زندگیه خودش، باید اون راهی رو پیدا کنه که بشریت قبل از خودش طی کرده، و رد پاهایی از سفرشو تو مجموعهای از کهن الگوها (همون تصاویر اساطیری!) به جا گذاشته! و نویمان تو این کتابش دنبال بررسی همین رد پاهاس!
معمولا اینطوریه که این تصاویر کهن الگویی (همین اندامهای روانی ما) بدون مشکل خاصی و بدون اختلال در کنار هم زندگی میکنن. و خب رشد آگاهی از این طریق چنان طبیعی پیش میره، که رشد اندامهای جسمانی مون تو مراحل بلوغ فیزیکی!
کهن الگوها به عنوان اندامهای سازندهی روان، به طور مستقل، خودشون با همدیگه ارتباط برقرار میکنن، مثه ارگانهای جسم فیزیکی مون! و همین کهن الگوهان که تعیین کنندهی بلوغ شخصیت مونن.
بنابراین… کهن الگوها “تصاویری ازلی ابدی” ان تو روان ما! و خودآگاهی مون با عبور از مجموعهی این تصاویر، تکامل پیدا کرده! خوده ایگو تو این مسیر تغییر پیدا کرده و دائما داره رابطهی جدیدی رو با اون تصاویر کهن الگویی برقرار میکنه. این تغییرات… مرحله به مرحله… تو گذر زمان… ایجاد شده. پس خودآگاهی مونم مرحله به مرحله، و در طول زمان اتفاق افتاده! چون خوده خودآگاهی تغییر میکنه و “تواناییِ درک و تفسیرش” از این تصاویر عوض میشه.
بنابراین همونطور که داریم میشنویم… نسبی بودنه رابطهی بین این تصاویره کهن الگویی… با خودآگاهیه در حالِ تکامل مون… بیشتر و بیشتر برامون واضح میشه.
بله! کهن الگوها، مراحل رشد آگاهی مونو تعیین میکنن. و یه تیکه از “ساختار روان” مونو تشکیل میدن. خیلی ساده، کهن الگوها، الگوهای رفتاریای هستن که رفتارهای مارو کنترل میکنن! بنابراین شناختن این کهن الگوها، موضوعی که یونگ اولین بار ازش حرف زد، مهمه، چون یه تیکه از واقعیتِ “جمعیه” ما رو میسازه – خصوصیتای رفتاریای که بین همه مون… کم و بیش … مشترکه. بعلاوه، اگه از دیدگاه تکاملی استفاده کنیم – که وسعت دید بیشتری بهمون میده – اونوقت میتونیم یه “راهنمای مشترک” واسه خودمون تنظیم کنیم. چطوری؟ با استفاده کردن از سمبولیسم (یا نمادگراییِ) بی نهایته ناخودآگاهه جمعی مون (گفتیم، ناخودآگاه جمعی مون از طریق سمبل ها، تو رویاها و تخیلات مون – خودشون به خودآگاه ما نشون میده!) بنابراین شناختنه این مراحل کهن الگویی مهمه، چون کمک مون میکنه بتونیم چه از نظر تئوریک و چه به طور عملی خودمونو جهت بدیم. و تازه! اطلاعات و جهت گیریه مناسبی تو زمینههای دیگه ام بهمون میده: زمینه هایی مثه تاریخ دین، انسان شناسی، روانشناسیِ قومی. همهی اینا با هم میتونن “بنیانهای تکامل روان” رو پایه بذارن! که در نتیجه اش درک عمیق تری از روانکاوی به دست میاد – همون زمینه که بهش میگن “روانشناسیِ عمقی” (depth psychology).
کم کم دیگه مشخص شده که این “روان” انسانه که سرچشمهی همهی پدیدههای فرهنگی و مذهبیه! واسه همینم نویمان تو این کتابش میگه: “دیگه بیشتر ازین نمیشه یه بررسیِ نهایی رو با توجه به “روانشناسی عمقی” عقب انداخت.” اون میگه: “شرح و تفسیرای ما از اسطوره، بر اساس هیچ کدوم از شاخههای تخصصیه علمی – مثه باستان شناسی یا دین شناسیه تطبیقی، یا الهیات – نیست. بلکه صرفا و خیلی ساده، مبتنی بر کار علمیِ رواندرمانگریه! حوزهای که دغدغه اش، “پیشینهی روانِ” این انسان مدرنه.” منظور نویمان اینه که مباحثی که میخوایم راجع بهشون تو کتاب صحبت کنیم، علمه اما از شاخه علوم انسانی یا Humanities هستش و با علوم محض مثل ریاضی و یا علوم قابل اثبات مثل شیمی متفاوته. اما این به این معنا نیست که موضوعات روانشناختی و مبحث کهن الگوها رو به خرافه و طالع بینی تقلیل بدیم. با همین استدلال بود که فروید هم در ابتدا برای اثبات علمی روانکاوی با موانع و مشکلات خیلی زیادی مواجه شد.
اینجا یه بحث مهم دیگه رو هم باید مطرح کنیم. بعضی مکاتب مثل پستمدرنیسم یا کمونیسم معتقدن که انسان برساخته اجتماعیه یا به انگلیسی Socially Constructed. این مکاتب میگن که مثلا تعریف ما از زنانگی و مردانگی به فرهنگ و اجتماعی که توش زندگی میکنیم وابسته است و انسانها مثل لوح سفید زاده میشن و در دوران کودکی و زندگیشون این مفاهیم رو یاد میگیرن. اما اینجاست که جاناتان هایت میگه که آیا ساختارهای پیشاتجربهای تو ما وجود داره یا نه؟ جواب اینه که بله، با آزمایش میتونیم ثابت کنیم که طبیعت انسان و یا با ادبیات امروزی، ژن انسان، ساختارهای از پیش تعیین شده داره و محیط پیرامون انسان شامل خانواده، جامعه، فرهنگ، اقتصاد و … عوامل موثر دیگه ای هستن که با ترکیب با همدیگه تک تک ما رو میسازن.
در واقع همونطور که ویلیام جیمز گفت “Willing Nature” یعنی طبیعت مایل به چیزیه و این تمایل به الگوهای رفتاری ما جهت میده. این تمایل دقیقا همون چیزی که کارل یونگ بهش میگه کهن الگو یا Archetype.
بنابراین “ریشه هایی جمعی” بین انسانها وجود داره که یه واقعیته فراشخصیه.
حالا وقتی از این لنز به واقعیته روان آدمها نگاه کنیم که، این همه تنوع و غنای فرهنگها و ارزشها و اینهمه تنوع بی نهایتی که تو انواع الگوهای رفتاری و جهان بینیهای آدما، همه و همه، شکل متفاوت و تنوع بی نهایتی از بروز پیدا کردن و نمایشِ “روان آدمیزاده”، اونوقت ممکنه، با توجه به این همه کثرت و تنوع، هر بررسیای اولش به نظرمون خطرناک برسه! با اینحال نویمان معتقد بود که همچین تلاشی باید انجام شه، حتی با اینکه به قول خودش “جهت گیریه به خصوصِ غربیِ ما، فقط یکی از بین انواع بسیارِ نمایش هاس!”
نویمان میگه: “تکامل آگاهی، یه دستاورده عجیب و غریب واسه انسانه غربیه؛ چون یه تکامل خلاقانه اس. تکامل خلاقانهی خودآگاهی، یعنی در طول یه فرآینده پیوستهی هزاران ساله، سیستم خودآگاه، بیشتر و بیشتر از محتویاتِ ناخودآگاه یاد گرفته، و به تدرییییج دامنهی مرزهای آگاهی شو گسترش داده!
تو هر دورهای از رشدِ این ساختار آگاهی، ایگو، باید اون بخشِ اساسی از فرهنگ گذشته رو یاد بگیره، که توسط ارزشهای فرهنگ و نظام آموزشی، بهش منتقل شده.
ویژگی “خلاق آگاهی”، یکی از ویژگیهای اصلی فرهنگ غرب و تا حدی فرهنگ شرقِ دوره! (که میتونیم رشد پیوستهی آگاهی رو توشون تو ده هزار سالِ گذشته، دنبال کنیم!) هر جا که خودآگاهی به طور “خلاقانه” رشد کرده، یا در حاله رشده، صفات “فردی و خلاقانه” توسط جمع بیشتر پذیرفته میشه! و قدرتمند و معتبره! اما تو فرهنگای ایستا (یا بدون تغییر)، یا تو “جوامع اولیهی انسانها”، که ویژگیهای فرهنگ انسان اولیه توش “حفظ” شده، مراحل “اولیهی روانشناسی بشر” به حدی تو جامعه قدرتمند و غالبه، که صفات فردی و خلاقانه توسط جمع “اصلا هضم نمیشه” و پذیرفته شده و قابل تحمل نیست! حتی آدمای “خلاقی که آگاهیِ قوی تری” ام دارن، توسط جمع به عنوان آدمایی “ضد اجتماعی” خطاب میشن!
“خلاقیتِ آگاهی” ممکنه به خاطر تمامیتخواهیِ مذهبی یا سیاسی ام به خطر بیفته، چون هر نوع ثباتِ مستبدانهای به عقیم شدنه آگاهی منجر میشه. اگرچه که همچین ثبات هایی “فقط موقتی” میتونن اعمال شن، چون نویمان میگه “تا اونجایی که انسان غربی میدونه، قدرت “یادگیریه” آگاهی، تضمین شده اس! چون هم پیشرفت علم، و هم تهدید واضح نیروهای ناخودآگاه واسه بشر، آگاهیِ انسان رو وادار میکنه که دائما با خودکاوی هاش، دامنهی آگاهی شو گسترش بده.” نویمان میگه: “این فرده که حامل این فعالیت خلاقانهی ذهنه، و بنابراین فرده که به عنوان عامل تعیین کننده تو تمام تحولات آیندهی غرب باقی میمونه.” بنابراین هر تلاشی که بخواد مراحل کهن الگوییِ روان رو ترسیم کنه – از دیدگاه روانشناسی تحلیلی – باید از اینجا شروع شه که بیاد بین عوامل فردی و عوامل فرافردی (personal و transpersonal فاکتورها) تفاوت قائل شه. عوامل فردی؟؟! مثله اون عواملی که فقط خاصه یه نفره! و بین اونو بقیه مشترک نیست! (چه خودآگاه، چه ناخودآگاه!) و عوامل فرافردی؟؟! مثله تمام ویژگیهای جمعی انسانها. اینا عوامل برون فردی ان؛ فراتر از صرفا یه نفرن! عوامل فرافردی رو نباید معادل عوامل “بیرونی” یا “شرایط جامعه” در نظر گرفت! بلکه منظور از عوامل فرافردی، عواملی ان که سازندهی کلیتِ مشترکه ساختاره روان انسان! بنابراین همچنان از جنس عوامل درونی ان! نه بیرونی! عوامل فرافردی، تا اندازهی زیادی از فرد، مستقل ان؛ چون فرد، محصولِ اخیره تکامله! پس نویمان به استناد به این دلایل معتقده که هر بررسی تاریخی از تحولات کهن الگویی، اول باید با بررسی عوامل فرافردی شروع شه!
واقعیت اینه که تکامل آگاهی، مرحله به مرحله اتفاق افتاده، و یه پدیدهی جمعیه (نه فردی!)
از طرفی، رشد آگاهی تو یه نفرو هم میشه نسخهی خلاصه و اصلاح شدهی همین “رشد جمعی” در نظر گرفت. یه همچین “وابستگیه درونی”ای بین پدیدههای جمعی و فردی وجود داره: از یه طرف، تاریخ اولیهی این پدیدههای جمعی، خودش، با تصاویر اولیهی درون هر فرد (همون کهن الگوها) تعیین شده. بعد انسان در گذر زمان این تصاویر اولیهی درونی رو تو دنیای بیرونی “فرافکنی کرد” و حاصلِ این فرافکنی تبدیل به یه سری “عوامل قدرتمند” شد – مثه خدایان، ارواح، یا دیوها (که هدف پرستش قرار گرفتن).
بعد از یه طرف دیگه، خودِ این سمبلها (یا نمادهای) جمعیِ انسان، روی فرد و رشد روانی اش تاثیر میذارن – یا حتی رشد نادرست فردی! که توسط اون تصاویر اولیه کنترل میشه و در واقع تاریخ جمعیِ بشر و تعیین میکنه!
البته یونگ و نویمان هر دو معتقد بودن که “تمام” مراحل رشد آگاهی، همیشه و همه جا و تو همه اسطوره شناسیا ممکنه پیدا نشه! چون اسطوره شناسیِ فرهنگای مختلف، عینا شبیه هم نیست! اما اونچه که به قطع میشه گفت اینه که نویمان تو کتاب سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی، سعی کرده این “مراحل رشد آگاهی” رو بر اساس یه “توالیِ منظم” و تو چند مرحله توضیح بده.
بنابراین هم یونگ و هم نویمان، هر دوشون باور داشتن که این مراحل کهن الگویی رو – که از عوامل سازندهی ناخودآگاهن – تو “اسطورهها” میشه پیداشون کرد. میشه لایههای رشدِ جمعیِ انسان رو تو مغز دید. فقط تو این حالته که رشد کلی و فردی انسان رو میشه درک کرد!
همینطورم دوباره داریم وابستگیه بین عوامل فردی و فرافردی رو تو تکامل آگاهی انسان میبینیم که در حینی که نقش تعیین کنندهای تو زندگی هر فرد دارن، در طول تاریخ بشر، “انگار از قبل” به تصویر کشیده شدن!
اما یه نکته، توضیحش لازمه! وقتی از جنبهی جمعیِ این رابطه – رابطه ی بین عوامل فردی و فرافردی – حرف میزنیم، نمی خوایم بگیم وقایع تاریخی “موروثی” ان! چون تا حالا هیچ دلیل علمیای دال بر وراثت ویژگیهای کسب شده وجود نداشته. به خاطر همینم، روانشناسی تحلیلی، ساختار روان رو بر اساس عوامل فرافردی غالب (و از قبل تعیین شده – ینی بر اساس کهن الگوهامون) تعیین میکنه! (کهن الگوهایی که جزو اساسی و از اندامهای ضروریِ روان ان و سیر تاریخ بشرو شکل میدن!)
اگه جمله ای که گفتم سخت بود، یه مثال میزنم، معلوم میشه الان!
مثلا ترس از اختگی رو در نظر بگیرین. ترس از اختگی (یا عقیم شدن) به خاطر این به وجود نیومده “چون ما دائما در معرض تهدیدِ به پدر اولیه (یا یه تعداد از پدران اولیه) بودیم”! علم به هیچ وجه همچین نظریهای رو تقویت نکرده. کلن هر نوع ربط دادنه همچین موضوعاتی، مثه ترس از اختگی، موضوع پدر کشی، یا “تصویر اولیه” از آمیزش والدین و اینها، یا به طور کلی تقلیل دادنه تاریخ اولیهی بشر به تصویره یه خانوادهی بورژوای پدرسالارِ قرن نوزدهمی، از نظر علمی غیرممکنه. به جاش نویمان با این کتابش نشون داد که در مواجهه با این عقدهها (complexes) اتفاقی که میفته اینه که ما با یسری “نماد”، یسری اشکال مختلف و ایده آلها و با مقولههای روانی و در واقع یه سری “الگوهای روانی بنیادین” سروکار داریم که به بینهایت شیوهی مختلف، هم بر تاریخ جمعی انسان و هم بر زندگیِ فرد حاکم بوده!
بنابراین نویمان واسه اینکه بیشتر در مورد تکامل آگاهی اطلاع پیدا کنه، اومده “مراحل اساطیری غرب و گاهی شرق” رو تو این کتاب “تفسیر” کرده، تا از این رهگذر بتونه بفهمه این آگاهی انسان از کجا اومده؟ و چطور رشد کرده؟ اولین بخش از این تفسیرش، شامل اینه که بیاد رابطهی بین اون نمادها – اون موارد اسطورهای که پراکندگیه جغرافیایی و تاریخی زیادی دارن – رو با لایههای مختلف رشد آگاهی نشون بده. فقط با بررسیه همین پیشینه اس که میشه تحولات طبیعیه روان رو فهمید.
پیشرفت های بعدیه ما از آگاهی و انسجام شخصیت، مقایسهی نظیر به نظیره پدیدههای روانیِ فردی با “نمادهای” فرافردیِ نظیرشون کار خیلی مهمیه. واقعیت اینه که همین از نو کشف کردنه لایههای انسانی و فرهنگی – که همچین نمادهایی ازشون سرچشمه گرفتن – به معنیه “آگاه شدنه”. بنابراین آگاهی، به کمک “تصاویر” و “آموزش”ای که میگیره، افق فکری شو گسترش میده، و ظرفیت شو با محتواهایی پر میکنه که پتانسیله روانیِ تازهای رو شکل میده. مشکلات جدیدی ظاهر میشن، اما راه حلهای جدیدی ام وجود دارن. همونطور که پدیدههای فردی و فرافردی با همدیگه ارتباط دارن، و جنبههای جمعیِ بشر ار نو، بارها و بارها کشف میشه و دوباره حیات پیدا میکنه، بینشها و امکانهای جدیدی ام تو زندگی خودشونو به این انسانِ مدرنِ افسرده نشون میده.
هدف نویمان تو این کتابش فقط محدود به تعیین رابطه “درست” ایگو یا خودآگاهی با ناخودآگاه نیست. بلکه میخواد این نکته رو روش تاکید کنه که تفسیر اشتباه و شخصی شده (personalistic) از هر چیز روانی تجربه میکنین، در واقع نشون دهندهی یه قانون ناخودآگاهه… که انسان مدرنُ مجبور میکنه نقش و اهمیت خودشو “اشتباه تفسیر” کنه!
هدف نویمان اینه که بفهمه دلیل این تقلیل دادنه های عوامل فرا فردی و شخصی سازی شون، به خاطر مفاهیمی بوده که یه زمانی واسه انسان معنای خیلی عمیقی داشت، اما بحران “آگاهیِ مدرن” اونو کاملا بی معنا و پوچ کرده!
حالا چیکار باید کرد؟ نویمان میگه فقط از طریق اینکه بفهمیم چطوری خودآگاهی مون داره از ناخودآگاه جمعی مون رشد میکنه اس که میتونیم وزن و معنای های عوامل فرافردی رو بهشون برگردونیم! که اگه این کارو نکنیم، داشتنه یه زندگیِ فردی و جمعیِ سالم غیر ممکن خواهد بود! چون واقعیت اینه که در حین رشد آگاهی، های عوامل فرافردی، شخصی سازی میشن. و درسته که شخصی سازیه پدیده هایی که اساسا فرافردی ان تو تکامل مون ضروری بوده، اما خطراتی ام داره که واسه انسان مدرن کاملا بیش از حده. مثه احساس خلا وحشتناکی که ممکنه تو زندگی فرد ایجاد کنه و قطعا نتایج همچین احساسی در کل، واسه بشر فاجعه باره.
رابطهای که ایگو (خودآگاه) با ناخودآگاه، و پدیدههای فرافردی با فردی داره، نه تنها سرنوشت فرد بلکه سرنوشت کل بشر رو رقم میزنه. صحنه نمایشِ این مواجهه ام تو ذهن انسان اتفاق میفته! بنابراین نویمان تو اولین بخش کتاب “سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی” اومده اول راجع به ارتباطی که بین ناخودآگاه و خودآگاه بوجود اومده، و بعد راجع به تغییر و تحولات این آگاهی، مفهومی به اسم آزادی از خود (self-liberation) و تولد شخصیت از مناظرهی بین این دوتا حرف زده.
بریم به بخش اول کتاب گوش بدیم.
بخش اول – مراحل اسطوره شناسی در تکامل آگاهی انسان
کتاب 2 بخش داره، عنوان بخش اول کتاب، مراحل اسطوره شناسی تکامل یا فرگشت آگاهی انسانه، یعنی با بررسی اسطورههای خیلی قدیمی، میخواد قدم هایی که تو تکامل انسان طی شده تا به امروز برسیم رو بررسی کنه. بخش دوم، قدمهای “روانشناسی” تو پیدایش شخصیت ان. تو این بخش، مراحل رشد و نمو روان انسانها تو شکل گیری شخصیت رو توضیح میده.
پس گفتیم که کتاب به دو بخش تقسیم شده: بخش اول درباره آگاهیه و بخش دوم درباره شخصیت انسان. تو بخش اول، اریک نویمان 3 تا افسانه ی خیلی باستانی از آدما رو نقل میکنه که خیلی شبیه به هم، بارها و بارها تو فرهنگای مختلف در طول تاریخ تکرار شدن! اون از این راه میخواد مراحل توسعه و تکامل “آگاهی” رو شرح بده. اولین افسانه، افسانه خلقته! افسانه دوم افسانه قهرمان! و افسانه سوم و آخر، افسانه تغییر یا دگردیسیه!
اسطورهی خلقت
مرحله اول در اسطوره شناسی تکامل آگاهی انسان
سه فصل اول کتاب درباره افسانه اول یعنی افسانه خلقته. اینجا با بررسی 3 نماد بی نظیر و شگفت آور، که کل تاریخ انسان رو دربر گفته، در واقع از 3 جنبه مختلف به “اسطوره خلقت” نگاه میکنیم.
قبل از اینکه وارد افسانه ها بشیم یه نکته مهم رو لازمه بگیم. یه نوع نگاهی به افسانه و اسطوره وجود داره که نتیجه دنیای مدرنیه که توش زندگی میکنیم. ممکنه دید ما به اسطورهها این باشه که داستان های خرافی بودن و دستاوردی برای ما انسان های مدرن ندارن. اما کارل یونگ میگه این نوع نگاه سادهانگارانه است، چونکه شباهت های فراوانی بین اساطیر ملل و فرهنگ های مختلف وجود داره که فرا فردی هستن و نشونه هایی هستن از ساختار روانی انسانها. بهمین خاطره که از فرهنگ های مختلف سرتاسر جهان نمونه ها رو کنار هم میذاریم تا بتونیم این شباهت ها رو بهتر درک کنیم. اساطیر اینکارو با فرافکنی یا Projection مفاهیم روانی به دنیای بیرون انجام دادن. مثلا ماه هم زنده است و شخصیت داره و تو اساطیر نقش ایفا میکنه. بعدا در گذر زمان و با پیچیدهتر شدن مذاهب، این فرافکنی به اشیاء بیرونی جای خودش رو به مفاهیم معنوی داد.
پس بریم تو افسانه خلقت، با بررسی سمبل اول، یعنی نماد اوروبروس یا دنبخوار. (یادتون نره عکس این سمبل هارو، رو وبسایت و کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام خوره کتاب گذاشتیم حتما ببینین!)
1. اوروبروس یا دنب خوار
اوروبروس یه نماد باستانیه… به احتمال زیاد تا حالا دیدینش ولی اسمشو نمیدونین! یه مار یا بعضی وقتا اژدهاس که حلقه زده و داره دم خودشو میبلعه. واژه اوروبروس یونانیه و از دو بخش اورا به معنای دم، و بوروس به معنای خوردن ساخته شده.
اما این نماد از کجا اومده و چی میخواد بگه؟
مراحل اسطورهای تو تکامل آگاهی از مرحلهای شروع میشه که “ایگو” درون ناخودآگاه احاطه شده و به جایی میرسه که نه تنها ایگو از وجود و موقعیت خودش آگاه میشه، بلکه این توانایی رو پیدا میکنه تا با “تجربههای جدید” خودشو بسط بده.
اولین مرحله ی آگاهی، با اسطوره خلقت شروع میشه. در واقع اینجا اتفاقی که افتاده اینه که “فرافکنی” اسطورهای از روان آدمیزاد، به صورت “افسانه خلقت” بروز پیدا میکنه. جهان و ناخودآگاه قبل از این افسانه وجود داشتن! ایگو و انسان نوزاد و تولد، رنج و رستگاری شون، مراحل افسانه خلقت رو میسازن.
به مرور و با برداشتن قدمهای بیشتر و پیدا کردنه خصوصیات پیچیده تر، آگاهی ایگو ثبات بیشتری پیدا میکنه. تو این مرحله، افسانه خلقت به چرخه دوم یعنی افسانه قهرمان منتهی میشه – مرحله ای که ایگو، آگاهی و انسان، هر سه از وجود و کرامت خودشون آگاه میشن.
در آغاز همه چیز به کمال و تمامیت رسیده. این کمال فقط میتونه محدود بشه، یا به صورت سمبلیک و نمادین توصیف شه. حرف زدن درباره ی طبیعت این کمال، با هر توصیفی جز توصیف اسطورهای غیرممکنه. چون چیزی که توصیف کننده اس – اینجا یعنی ایگو – از چیزی که قراره توصیف کنه – یعنی پیدایش – موخره و نمیتونه چیزی که قبلش وجود داشته رو درک کنه!
به همین دلیل بنیادین، یه نماده که توصیفگر آغاز و پیدایشه: ویژگی فوقالعاده ی نماد اوروبروس، همون مار یا اژدهایی که “حلقه” زده و دم خودشو بلعیده! مفهوم آغاز همزمان به دو تا چیز اشاره میکنه: آغاز زندگی بشر در بدو تاریخ انسان (اون اول اولای خودآگاهیِ انسان)، و تولد یک فرد تو دوران کودکی. این طلوع – تولد بشر و تولد کودک – در قالب تصویرو نماد ظاهر میشه که از اعماق ناخودآگاه بیرون اومده و ایگوی فرد (یا همون خودآگاهی) رو نشون میده.
آغاز یا پیدایش برای کیهان به صورت اسطورهای و در قالب افسانه خلقت بروز پیدا میکنه. برداشتهای اسطورهای درباره ی پیدایش و آغاز، باید با دنیای بیرونی شروع بشه، چون هنوز دنیا و روان یکی ان! هنوز ایگویی وجود نداره که خودآگاه باشه و بتونه نسبت به چیزی، حتی خودش واکنش نشون بده. نه تنها روان به روی جهان بازه، بلکه هنوز با دنیای بیرون یکسانه و تفاوتی براش بین جهان و روان وجود نداره.
ارنست کَسیرِر کسی بود که نشون داده تو همه فرهنگها و مذهبها، “خلقت” به معنای پیدایش “نوره”. ظهور آگاهی (یا نور) در مقابل ناخودآگاهی (یا تاریکی)، هدف اصلی افسانه خلقته. کَسیرِر همینطورم ثابت کرده که تو مراحل مختلف آگاهیِ اسطورهای، اولین چیزی که کشف میشه یه واقعیت درونی از شکل گیری ایگو و فردیته.
اوایلِ این سیر تکاملی، “آغاز جهان” تو معنای اسطورهایش با پیدایش “نور” هم معنیه! نوری که بدون اون، دنیایی برای دیده شدن وجود نداشت! (ضمنا نباید فراموش کنیم که “اولین” پیدایش همچنان قبلتر از پیدایش نور از تاریکیه.
ناخودآگاه، اونجوری که خودآگاه خودشو ابراز میکنه، نشون نمیده! ناخودآگاه نمیخواد مقصود خودشو با توضیحات مفصل برامون تعریف کنه! یا با دودوتا چهارتای منطقی، “واقعیت عریان” رو تقلیل بده! راه ابراز وجودِ ناخودآگاه، جور دیگه اس!
اول یه موضوع مهم رو باید بگیم: نمادها یا سمبلها، دور اون چیزی جمع میشن که باید توصیف شه، درک و تفسیر شه. درسته؟ اینجا عمل آگاه شدن از “تجمع نمادها” حول یه “مقصوده ناشناخته ای” ایجاد میشه؛ همه نمادها، ناشناخته یا Unknown ای رو احاطه کردن و هرکدوم به نحوی سعی میکنن “اونو” توصیف کنن!
هر نماد به نحوی مقصود رو “معنا” میکنه و به جنبه دیگهای از مقصود اشاره میکنه. “فقط” از روی تعداد زیادِ این نمادها که حول مقصوده، که میتونیم “چیزی” که نماد بهش اشاره میکنه رو درک کنیم!
این داستان اسطورهای از پیدایش، تلاش آگاهانه ی کودکانه و ماقبل علم انسانه تا مشکلاتی رو حل کنه که فراتر از آگاهی مدرن و توسعه یافته امروزیه.
سوال اصلی درباره پیدایش جهان، در عین حال یه سوال درباره آغاز بشریت هم هست. این سوال که “از کجا آمده ایم؟” همه انسانها رو درگیر خودش میکنه، و دقیقا همون لحظهایه که انسان به آستانه خودآگاهی میرسه.
جوابای افسانهای به این سوالا، نمادین ان، مثل تمام پاسخهایی که از اعماق روان یعنی از ناخودآگاه میان.
یکی از نمادهای کمال اولیه، دایره است. علاوه بر اون کُره، تخم و هر شکل گرد دیگهای ام این معنا رو میرسونه. این اشکال خود-احاطهگرن، یعنی هیچ شروع و پایانی ندارن. بخاطر کمال ماقبل جهان، که همواره قبل از پیدایش نور و در نتیجه آگاهی، وجود داشته و ابدیه. و چون گردی، هیج قبل و بعد، هیچ زمان، و هیچ بالا و پایینی نداره. همه اینها فقط با پیدایش نور، یعنی آگاهی، ممکنه، ولی خودآگاهی هنوز تو تصویر حاضر نشده.
شکل تخم هم گرده، همینطور هسته آغازینِ شروع همه چیز. همچنین بهترین شکله برای این که ضدیتها با هم یکی شن، چون هنوز جهان شکل نگرفته و تضادها از هم جدا نشدن. دایره، همینطورم بهترین شکل برای نشون دادنه مفهومِ پایانه، چرا که تضادها با هم ترکیب شدن و جهان دوباره به آرامش برگشته. یه همچین مفهومی تو نماد یین یانگ – نماد چینی تایچی – اومده که اشاره به مفهوم تضادها میکنه.
مطمئنم که تصویر این نماد رو دیدین، یک دایره اس که دو نیمه سیاه و سفید داره و تو هر نیمه، یه نقطه با رنگ متضادش وجود داره. این سمبل نمایانگر روز و شب، زمین و آسمان، مرد و زن و بسیاری از دوگانههای دیگه است. لائو تزو در توصیف این نماد میگه:
“چیزی بی شکل… اما کامل بود، که قبل از زمان و بهشت وجود داشت؛ بدون صدا، بدون ماده، بدون وابستگی به چیزی، بی تغییر، نافذ به همه چیز و بدون شکست… میتوان به عنوان “مادر همه ی چیزها” در “بهشت” از آن یاد کرد.”
دایره همه چیز رو احاطه میکنه. تو همه جای دنیا، زمین و آسمان روی هم قرار گرفتن و درون دایره ان، بدون فاصله، متحد و فراتر از زمان. هنوز چیزی نیومده تا بین آنها جدایی بیندازه. هنوز هیچ دوگانگی ای پدید نیومده. هر کدوم از این دوگانگی ها، یا جفت ها، یه هسته از دایره رو تشکیل میده. مثه نَرینگی و مادگی که سازنده عنصر خلاق زندگی ان. این حالت از بودن یعنی دوگانگی هایی که درون شکل دایره احاطه شدن، نمایشه کاملی از خودمختاری شه، چون هنوز به خودش میتونه متکی باشه و به هیچ چیز یا فرد دیگری وابسته نیست و این نشان دهنده واقعیت ابدی اونه.
خیام در اینباره سروده:
دوری که در او آمدن و رفتنِ ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
این حالت ابدی بودن، دایرهای که همه چیز رو احاطه کرده و همه چیز ازون برمیاد و به اون برمیگرده، تو افسانههای هندو، یونانی، مصری و چینی هم تکرار شده. همونطور که افلاطون در مورد افسانه خلقت میگه:
او دنیا را بر اساس کُرهای که دور دایرهای میچرخد، بنا گذاشت. دایرهای یگانه و متحد که بخاطر کمال خودش، همراه خودش بود و نیازی به دوست یا آشنا نداشت.
کتاب پره از نمونهها و مثالهای مختلف تو فرهنگهای مختلف. خیلی مهمه که این تصاویرو ببینین، چون همونطور که اریک نویمان میگه، این مفاهیم از طریق سمبل ها منتقل شده ان و درکشون در قالب کلمات کار سختیه. از توضیحات و تفاسیری که از تک تک این سمبلها تو کتاب نقل شده میگذریم و تو هر اسطوره، فقط چند تا ازین مثالها رو میگیم.
این تفکر نمادینی که پشت همه ی انواع نمادهای پیدایش پنهان شده، از دیدِ مای خودآگاهِ امروزی قابل درک نیست و تناقض آمیزه، دقیقا به خاطر همینه که نمیتونیم درکش کنیم. نشون دادنه این مفاهیم تو قالب تصویرها و نمادها این مزیت رو نسبت به فرمولهای فلسفی تناقض آمیز دارن، چون فرمولها سعی دارن اتحاد نامتناهی و کمال بیجسم رو منطقیسازی بکنن. اما تمام اون انسجام، تو یه نگاه، تو سمبلها قابل دیدنه.
این تصاویر نه تنها تو تمام گذشته مون دیده میشن، بلکه هنوزم امروزه تو هنر و دین، تو فرآیندهای معمول زندگی تو روان آدما، و تو رویاها و خوابها باقی مونده. اینطوری میگه: تا زمانی که انسان بقا پیدا کنه، کمال، در شکل نمادینش، به صورت دایره، کُره و گِرد خواهد بود. و اون دوگانه آغازین، که فراتر از تضادها و دوگانگیها – خودش برای خودش کافیه، باز هم تو تصویر، دایرهوار تجلی پیدا میکنه. صحت و واقعیت نماد اوروبروس بر اساس اجتماع انسان هاس و طبق یه “مرحله تکاملی” تو ساختار روانی هر انسان بازسازی میشه. همین دوره ی رشد تو دوران کودکی دوباره تجربه میشه. به عبارت دیگه، توالیِ تجربه هایی که کودک میکنه، در واقع تکرارِ تجربه ی پیش از خودآگاهیه تو تاریخ بشر که بچه تکرارش میکنه.
در واقع میتونیم بگیم که افسانه و اسطوره در نتیجه ی ناخودآگاه جمعی ایجاد شده! و هر کسی که با روانشناسی بدوی آشنا باشه باید از خرد ناخودآگاهی که از اعماق روان انسان در پاسخ به این سوالات ناخودآگاه بیرون اومده، شگفتزده بشه. خرد ناخودآگاه بشر، تو بطن زندگی و رفتار انسانها درون سنت ها و اسطوره ها نهفته اس. در اینباره جواب هایی از انسانها براومده، حتی زمانی که هنوز ایگوی خودآگاهِ انسان، آگاهانه سوالی نپرسیده.
خیلی از مردم بدوی ارتباط بین رابطه جنسی و تولد رو نمیدونستن. معمولا در بین انسانهای بدوی، رابطه جنسی از کودکی شروع میشه اما منجر به تولد نمیشه، بنابراین طبیعیه که فکر کنیم تولد کودک ربطی به سکس نداره. سوال درباره پیدایش همواره میتونه با “رحم” پاسخ داده بشه، چرا که تجربه بشر اینه که هر نوزاد تازه متولد شدهای از درون رحم بیرون میاد. بنابراین، مفهوم دایره در اسطوره، همچنین به عنوان رحم و جنین هم شناخته میشه، اما نباید با آغاز واقعی و مادی تولد اشتباهش بگیریم. در واقع تو اسطورهها بارها و بارها تکرار میشه که رحم یه نماده. رحم زن فقط بخشی از نماد کلی از لحظه آغاز یا جاییکه که ازش اومدیم. این نمادِ بنیادین معنیهای مختلفی داره: به معنی یه بخش یا عضو بدن نیست، بلکه یه مفهوم جمعیه. جهان یا دنیایی که خیلی چیزها درونش قرار دارن، مفهوم مادر در حالت کلی و نه صرفا یه مادر خاص.
هر چیزی که عمیق باشه، مثه دره، مثه دریا، دریاچه، چشمه، زمین، خانه، غار و شهر، همگی نوعی از این کهن الگو هستن.
هرچیزی که بزرگ باشه و شامل چیزهای دیگه بشه، یا به عبارت دیگه، هر چیزی که احاطه کننده، تشکیل دهنده، دربرگیرنده، پناهنده، حافظ یا تغذیه کننده یه چیز کوچکتر باشه، نوعی از این سمبله!
وقتی پا به جهان میذاریم و ایگو پدیدار میشه، چیزی جز اوروبروس وجود نداره. بشر هنوز قبل ازون وجود نداشته و فقط ابدیت وجود داشته. بنابراین طبیعیه که اولین مراحل تکامل آگاهی ایگو تحت سیطره اوروبروس اتفاق میفته. قدم به قدم، ایگوی آگاه جنین که دیگه کاملا هم نارس نیست، وجود اختیار میکنه ولی همچنان درون دایره زندگی میکنه. هنوز از دایره جدا نشده، ولی جدا شدن از دایره دیگه شروع شده.
جهان دربرگیرنده همه چیزه و انسان تو این جهان خودش رو تجربه میکنه، و از وجود خودش آگاه میشه، هر چند پراکنده و موقت. همینطور که ایگوی جنین رشد میکنه، مثل یه جزیره از اقیانوس ناخودآگاه بیرون میزنه و دوباره با هر موج به زیر آب برمیگرده و باز گاهی بیرون میاد. تجربههای انسانهای بدوی از دنیا مثل این جزیره بوده؛ کوچک، شکننده و بیشتر اوقات خفته. جنین کوچکی که بیشتر اوقات خوابیده، عموما ناخودآگاهه و با غریزه حیوانی اش به زندگی ادامه میده. وقتی مادر طبیعت به اندازه کافی ازش مراقبت و نگهداری کرد، چه سالم و چه ناسالم، به جهان وارد میشه. او هنوز چیزی نیست و جهان همه چیزه. تمام صفات مثبت مادرانه تاییدکننده این مرحله ان، جایی که ایگو هنوز تو رحم نارسه و هیچ فعالیتی از خودش نداره. جهان بهش غذا میده و ازش نگهداری میکنه، درحالی که نوزاد به ندرت اراده و حرکتی از خودش نشون میده. بدون انجام هیچ کاری، آرمیده تو ناخودآگاه، به تمام نیازهایش رسیدگی میشه.
اوروبروس مادی یعنی جهان، هم زندگیه و هم روان. آرامبخش تمام رنجها و والاترین مطلوب و خواسته است. چون همیشه این مادره که به نیازهای نوزاد پاسخ میده. این تصویر از مادر متعالی در تمام پریشانیها، پناهگاهی واسه آدمیزاده و همواره هم همینطور میمونه. این وضعیتی که با کمال احاطه شده، بدون هیچ مسئولیت یا تلاشی، بدون هیچ تردیدی، و بدون دنیایی که دو نیمه شده باشه، وضعیتیه که به لحاظ روانی بهش میگیم “بهشت”. وضعیتی که هیچ وقت تو دوران بلوغ قابل درک نیست.
وحشی بافقی درباره این وضعیت سروده که:
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم
بستهی سلسلیی سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
حالت اولیه از “سیطرهی کمال”، یه وضعیت تاریخی نبوده. برخلاف اونچه که روسو این حالت روانی رو با عنوان “حالت طبیعی” به تاریخ اولیه بشر فرافکنی کرد، این صرفا یه تصویر از حالت روانیه انسانه. اگرچه جهان انسان رو مجبور کرد که با واقعیت مواجه بشه، اما انسان با بیشترین مقاومت و با آگاهی به واقعیت قدم گذاشت. حتی امروزه پاصول اولیه، مثل قانون جاذبه رو که نگاه میکنیم، میبینیم اینرسی یا سکون روان، یا تمایل برای ناخودآگاه باقی ماندن، به عنوان یه شاخصه بنیادین بین انسانهام وجود داره. تلاش واسه ناخودآگاه باقی موندن مثل جاذبه، یه حالت طبیعیه. یعنی چیزی ما رو به سمت ناخودآگاه موندن هدایت نمیکنه، بلکه تو حالت طبیعی، ما تو ناخودآگاهی در حالت سکون ایم. در واقع حرکت به سمت آگاهی، قسمته غیرطبیعیه. تعارض بین انسان و حالت طبیعی جهان چیزیه که تاریخ رشد آگاهی رو میسازه.
تا زمانیکه آگاهی ایگوی جنین ضعیفه، احساس سنگینی برای هستی خودش داره. در همین حال خستگی و خوابآلودگی لذتبخش هستن و در این وضعیت هنوز ایگو به واقعیت خودش پی نبرده. تا زمانی که این وضعیت ادامه پیدا کنه، اوروبروس به عنوان چرخ گردان زندگی فرمانروایی میکنه. هنوز انسان در مقابل خودش و یا طبیعت قرار نگرفته و ایگو در مقابل ناخودآگاه واینساده! بودن یا هستی خود هنوز تجربهای دردناکه و استثنائیه که اتفاق نیفتاده. تو این حالت، مادر دنیا و پدر دنیا هنوز از همدیگه جدا نشدن. اونها هنوز تحت قانون آغازین هستن: بالا و پایین، پدر و مادر، بهشت و زمین، خدا و جهان، تجلیبخش همدیگه هستن و هنوز مجزا نیستن. چگونه میتونیم جمع نقیضین در لحظه پیدایش رو توصیف کنیم؟ تنها راهی که وجود داره استفاده از سمبل برای توصیف پیدایشه.
توصیفات پیدایش یا تولد با خود آلت تناسلی ارتباطی نداره. به همین دلیله که افسانه خلقت چیزی نیست که با تصاویر و نمادهای جنسی بیان بشه، چرا که هنوز شکل یا فرمی برای جسم یا بودن وجود نداره. لحظه پیدایش تو ادیان مختلف به نحوی توصیف میشه که نشوندهنده این موضوع اساسیه. یا این آغاز، از طریق گرما یا کلام یا نفس تعبیر میشه، یا مفاهیم مشابهی که هیچ جنبهی جنسی ندارن. افسانه خلقت میگه که نفس یا کلام سازنده جهانه، یا همون روح دمیده شده است. مثلا در اسطورههای مصری این لحظه اینگونه توصیف شده:
در لحظه آغاز، این دنیا هیچ چیزی نبود. بهشت نبود، همینطور زمین نبود و فضا هم وجود نداشت. چون که نبود، دنیا با خود اندیشید: من خواهم بود. و گرما ساطع شد.
این خرد از دنیای ماقبل پیدایش، خردی که قبل از ایگو و شکلگیری خودآگاهی وجود داره، طبق افسانهها خرد پیش از تولده. اما هستی بعد از مرگ و هستی قبل از تولد هر دو در اوروبروس یکی هستن. چرخه زندگی و مرگ یه دایره بسته است. این میتونه همچنین توضیح بده که چرا به این خرد به عنوان خاطره نگاه میکنیم. وظیفه انسان در دنیا اینه که چیزی رو با خودآگاهش به یاد بیاره که قبل از خودآگاهیش وجود داشته.
در زمان طلوع خودآگاهی، جایی که ایگوی شکننده در سیطره ناخودآگاه سعی داره که رشد کنه، گروهی دیگهای از نمادها در رابطه با تصویر بدن جادویی تو روان انسان شکل میگیره. بعضی از سمبلها با بعضی اعضای خاص بدن متناسبه. حتی امروزه، شکم معادل دنیای غریزه ایه، سینه و قلب جایی برای احساسات، و سر و مغز جایی برای روح یا منیت. روانشناسی و زبان مدرن هم تا به امروز از این تصویر بدن بکر تاثیر میگیره. این طرحواره از بدن، در واقع کهن الگویی از انسان آغازینه که دنیا در تصویر او خلق شد. این تصویر، سمبل پایهای از تمام سیستم هایی شده که اجزاشون با اعضای بدن انطباق داده میشن. این انطباق همه جا دیده میشه، گویا کل جهان در واقع از بازتاب انسان پدید اومده. به نحوی که رابطه بین خدایان و طرحواره بدن، اولین شکل از تصویر انسانمدارانه از جهانه. جایی که انسان در مرکز یا “قلب” جهان ایستاده. این از حس اعضای خود بدن نشئت میگیره، چرا که این اعضا مملو از روح هستن. این روح درون هر چیزی که در بدن انسان نهفته پیدا میشه، و بهمین خاطره که انسانهای بدوی از این تاثیر جادویی واهمه داشتن. چرا که هر جزء میتونه نشانگر کل بدن باشه. علاوه براین، اینکه تو نمادهای افسانه خلقت، هر چیزی که از بدن بیرون میاد نیروی آفرینشگری داره، از این روح نهفته در بدن انسان الهام گرفته. همه چیز شامل ادرار، عرق، اسپرم، خون، بزاق، نفس، سخن و حتی نفخ این روح رو دارن.
برای انسانهای آغازین و کودک که در ناخودآگاه غرق هستن، قلب والاترین مرکز ممکنه. این نقش رو برای انسان مدرن، سر یا مغز بازی میکنه. در هر دو حالت، تفکر آمیخته با شور و احساسه و هنوز تفکیک اجزای سازنده احساسات اتفاق نیفتاده. تنها زمانی یه ایده میتونه قلب رو تسخیر کنه که همراه با احساس باشه تا بتونه به خودآگاه برسه و ادراک بشه. تحت تاثیر قرار گرفتن خودآگاه وابسته به نزدیکی یه ایده به کهن الگوئه. همینطور قلب جایگاه قضاوت و تصمیم اخلاقی هم هست. قلب نماد هستهی شخصیته و حتی امروزه میگیم که “او قلب خوبی داره”، انگار که قلب یه عضو اخلاقیه! هر چیزی پایینتر از قلب، متعلق به قلمرو غریزه است. غریزه خوردن یا گرسنگی یکی از اولین غریزههای روان انسانه. وضعیت ذهنی انسان بیشتر به این وابسته است که آیا فردی راضیه یا نه، اینکه آیا تشنه است یا نه، تا اینکه به میزان توسعهی ایگو یا خودآگاه وابسته باشه. اهمیت خوردوخوراک در ایگوی جنین عامل بسیار مهمیه و به همین دلیله که ایگوی جنین به لحظه پیدایش به عنوان سرچشمه تغذیه و رستگاری نگاه میکنه.
اروبوروس به راستی دنباله خواره، چرا که تو این دنیا همه جانوران همدیگرو میبلعن. در این وضعیت، هنوز سکس عمل نمیکنه و دو سر جنسیت وجود نداره. اینجا وقتی موجود قویتره که ضعیفتر رو میخوره. در دنیای حیوانات، فاسد شدن به ندرت اتفاق میفته و روانشناسی گشنگی همهی پیشزمینه رو قبضه کرده. گشنگی و غذا عوامل محرک اصلی بشریت هستن. حتی امروزه زبان ما نمیتونه از این تصاویر آغازین فرار کنه. خوردن، بلیعدن، گشنگی، مرگ و شکم همگی مرتبط هستن. من اینجا یه مثال از ادبیات خودمون و فردوسی بزنم. وقتی فردوسی میخواد به مرگ اشاره کنه، این مصرع رو میگه: شکمَ زمین بهتر او را نهفت. یعنی اینکه مرگ معادلِ نهفتن درون شکم زمینه.
مفهوم قربانی هم از این رابطه گرفته شده. اینکه قربانی در قالب غذا به خدا اهدا میشه و خدا این قربانی رو میخوره. دنیا تو زبان هندی به معنی غذای خدایانه. دقیقا هم به همین خاطره که تو اسطورهها منبع جاودانگی در قالب آب و غذا و گیاهانه. حتی این تاثیر تا دنیای مدرن هم ادامه داشته و وقتی نون رو نعمت الهی میدونیم و هدر رفتنش رو کاری زشت و نپسندیده. هر چیزی که بیرون ماست به صورت نمادین تجربه میشه، گویا دنیای بیرون مملو از محتواست و روان یا ذهنه که خودش رو انطباق میده. گویا ماده درون بدن جذب میشه و این اولین نوع همانندسازی برای انسان بوده. عمل خوردن یا تغذیه کردن با این مفهوم برای ما درک شده و با سمبل اوروبروس زاینده در نقش مادر و کودک تجلی پیدا کرده.
نکته خیلی مهمی که بارها اریک نویمان تاکید میکنه اینه که هنوز دنیای جنسی اینجا وجود نداره و سمبلها هیچکدوم جنبه جنسی ندارن. اینجا بارور و خلق شدن از طریق سکس اتفاق نمیفته. قبل ازینکه به مسئله جنسیت و تفکیک دوگانه برسیم، مسئله ارضای نیازهای بنیادی تری مطرحه. اینکه یه انسان گشنه، خسته و قحطی زده میتونه به یه انسان هشیار، قوی و راضی تبدیل بشه. این بنیادی ترین تجربه ایه که انسان تا وقتی زنده است، تجربه میکنه.
حالا با تمام توضیحاتی که دادیم به وضعیت گذار از اوروبروس یا رحم مادر یا لحظه پیدایش میرسیم. وقتی که بعد از تغذیهی لازم و کافی، کودک شروع میکنه به جدا شدن و تمایز ایجاد کردن. تضادها کم کم ظاهر میشن. اینجاست که ایگو شروع میکنه تا خودش رو از اوروبروس و ناخودآگاه جدا کنه و این به معنی پایان حالت کمال، زیبایی و رضایته. تا زمانی که ایگو در اقیانوس ناخودآگاه شنا میکرد، تو بهشت و کمال بود. عدم هستی خودآگاهی به معنای فقدان رنجه. پس دلیلی برای هیچ واکنشی نیست، دلیلی برای کوچکترین عمل غریزی ممکن، چه برسه به ایگو و خودآگاه. دقیقا به همین دلیله که تو افسانه پیدایش، مار داره از دم خودش تغذیه میکنه، چون نیازی به هیچ کس دیگهای نداره؛ سمبل اتکا به خود و استقلال.
جدا شدن از اوروبروس یا پا به دنیا گذاشتن به معنیه مواجه شدن با اصل جهان یا شمول تضادهاست که وظیفه اصلی انسان و توسعه هر فرده. فرایند کنار اومدن با اهداف دنیای بیرون و درون، انطباق با زندگی اجتماعی بشر هم از داخل و هم از بیرون، قوت زندگی هر فردی رو تعیین میکنه. برای فرد برونگرا، تاکید روی دنیای بیرونه: آدما، اشیاء و شرایط. برای فرد درونگرا، تاکید روی جهان اندرونی و پیچیدگیهای کهن الگوهاست. در کنار این الگوی توسعه، یه مسیر دیگه هم وجود داره. میشه ادعا کرد که ساختن و توسعه دادن یک شخصیت که در واقع هسته همه فعالیتهای زندگیه، از اهداف بیرون و درونی به عنوان مصالح ساخت و ساز خودش برای رسیدن به کمال استفاده میکنه. این کمال به خودی خود یه مقصود مشخصه. کارل یونگ از این خودسازی در نیمه دوم زندگی با عنوان تفرد یا Individuation یاد میکنه. اما خودسازی تو نیمه اول زندگی و حتی در کودکی هم نقش حیاتی ایفا میکنه. ثبات ایگو و توانایی اون برای ایستادن در مقابل تمایلات به دنیای ناخودآگاه، نشوندهنده همین حقیقته. با اینکه در نیمه اول زندگی، ایگو و خودآگاهی درگیر انطباق هستن، اما فرایند خودسازی از همین دوران شروع میشه و با بلوغ پیدا کردن افزایش پیدا میکنه.
سمبل اوروبروس دوباره تو پایان ظاهر میشه، وقتی که رشد و نِمُو ایگو با تفرد جایگزین میشه. این سمبل در دوران بلوغ به صورت ماندالا برمیگرده. هدف زندگی تو این مرحله اینه که فرد خودش رو از دنیا مستقل کنه. گویا انسان دیگه سیر شده و باید از دنیا دست بکشه. این سمبل تو کودکی سمبل پیدایش و تو پیری سمبل بهشته.
2. مادر بزرگ
اینجا به قسمت دوم از افسانه خلقت میرسیم: مادر بزرگ یا The Great Mother.
وقتی ایگو هویت خودش رو از اوروبروس یا ناخودآگاه جدا کرد، رابطه جنین و مادر متوقف میشه و ایگو رویکرد کاملا متفاوتی نسبت به جهان انتخاب میکنه. دیدگاه هر فرد نسبت به دنیا تو هر مرحله از رشد کردن تغییر میکنه. بدین ترتیب کهن الگوها و سمبل ها، خدایان و اسطورههای جدید برای این تغییر پدید میان. جدا شدن از اوروبروس به معنای تولد و رفتن به دنیای پایینتریه که پر از خطر و سختیه. ایگوی تازه متولد شده از وجود درد و لذت آگاه میشه و رنج و خوشیهای خودش رو تجربه میکنه، در نتیجه دنیا به یه دوگانه تبدیل میشه. زندگی ناخودآگاه طبیعت که با سمبل اوروبروس میشناسیمش، در عین حال نابودی بیمعنا رو با نیروی سازنده پرمعنا ادغام میکنه. همونقدر انسان طبیعیه که سرطانی که نابودش میکنه. هر دو جزئی از اوروبروس هستن اما دوگانگی کم کم بزرگتر میشه و دو جنبه از خودش نشون میده. مادر مهربان و متعالی که از کودک مراقبت میکنه و مادر شروری که کودک خودش رو مبلعه. توان مقاومتناپذیر ناخودآگاه به صورت سمبلیک با مادر شیطانی تجلی پیدا کنه که الهه مرگ، قحطی، سیل و نیروی غریزه است. اما مادر بزرگ به معنای سرشار بودن و فراوانیه. همون زمین زندگیبخشه، یا مادر روزیبخش و خشنودکننده. او تجربه غریزی بشر از زیبای و عمق جهانه، الهه زندگی که هر روز باعث رستگاری میشه و زندگی و تولد جدید با خودش میاره. ایگو در مقابل این عظمت احساس کوچک بودن میکنه. مثل جزیرهای کوچک که در وسعت آبهای بیکران اقیانوس شناور مونده. تو این مرحله هنوز خودآگاهی نتونسته سنگری در مقابل سیل ناخودآگاهی پیدا کنه.
فردوسی تو شاهنامه در اینباره گفته:
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
معنی این دو بیت اینه که فقط بعد از مراقبت مادر میتونه کیان و بزرگان بیدار بشن یا به تعبیر دیگهای، هوشیار بشن. تو یه جای دیگه هم میگه که از مادره که فرزند به تاج میرسه. تاج هم به نحوی نماد خودآگاهیه، طبق اونچه که گفتیم اعضای بدن معنای نمادین دارن. تاج هم روی سر قرار میگیره و معنای هوشیاری رو میرسونه:
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور
وقتیکه انسان در معرض نیروهای تاریک جهان و ناخودآگاهه، انسان آغازین در سراسر زندگی احساس خطر میکنه. دنیایی که پر از تهدید و عدم قطعیته، پر از بیماری و مرگ، قطحی و سیل، خشکسالی و زلزله. وحشتهای دنیا تحت سیطره شانش غیرمنطقیه و هیچ خردی از قوانین علت و معلول وجود نداره که تسکین بخش بشه. به همین خاطر روح مردگان، خدایان و شیاطین، جادوگران و ساحرهها به عنوان تهدید و خطر شناسایی میشن. این حقیقت در قالب ترس، انفجار احساسی، جنون سرمستانه، اپیدمیهای روانی و یا حتی به صورت جرقههای شهوت، میل به کشتن، رویا و خواب و توهم بروز پیدا میکنه. ما انساهای مدرن نباید فراموش کنیم علیرغم وجود آگاهی تکامل یافته، این ترس اولیه از جهان چقدر عظیمه. دقیقا به همین علت، وجود ترس تو روانشناسی کودک یه پدیده عادیه. اجزای حیاتی تو رشد و نمو ایگو و تکامل خودآگاهی، فرهنگ، مذهب، هنر و علم از تمایل برای غلبه بر این ترس ناشی میشه.
تو این مرحله است که آگاهی به خودآگاهی میرسه و ایگو از مرکز آگاهی بیرون میاد تا بتونه از خودش بازتاب و واکنش داشته باشه. حتی قبل از ایگو، نوعی از آگاهی وجود داره. همونطور که میتونیم بعضی کارهای آگاهانه رو تو یه نوزاد ببینیم. اما فقط اگه ایگو خودش رو به عنوان یه چیز بتونه متمایز کنه، این امکان وجود داره که مرحله رویانی یا جنینی تموم بشه.
یه نکته جالب تو کهن الگوی مادر متعالی اینه که این مادر باکره است، چرا که نیازی به هیچ مردی برای بارور شدن نداره. این مفهوم رو به اشتباه به معنای فیزیکی باکره بودن در نظر گرفتن و به معنای سبملیک و نمادین اون بیتوجهی کردن. در واقع قصد اینه که نماد نیروی باروری و تغذیه باشه و نه رابطه جنسی و سکس. چون هنوز تو این مرحله نه ایگو و نه کودک به جایی نرسیدن که مفهوم دوگانه جنسیت پدید بیاد.
اینجا مبحث و موضوع جالبی به نمادها اضافه میشه. در همه فرهنگها خون نقش مهمی در باروری و قربانی بازی میکنه. قانون خطیر اینه که زندگی بدون مرگ ممکن نیست. این قانون در سنتهای اولیه اینگونه ظاهر شده که زندگی بخشیدن بدون مرگ قربانی ممکن نیستش. قبل ازینکه این آیینها و رسوم رو به اشتباه وحشی بخونیم، باید درک کنیم که برای فرهنگهای اولیه و حتی خود قربانی، این مفهوم لازم و آشکار بوده. رابطه بین خون و باروری زن، پدیده پایهای بوده که نشوندهنده ساخته شدن رحم و درنتیجه نشانه نیروی زندگیبخش بوده. خون به معنای حیات و ثمره دادنه، و همینطور ریختن خون به معنای از دست رفتن زندگی و مرگه. در نتیجه ریختن خون، چه خون حیوان وحشی و چه خون قربانی، عملی مقدس بوده.
3. جدا شدن والدین جهان: اصل دوگانگیها
اینجا به سومین مرحله از افسانه خلقت میرسیم، یعنی جدا شدن والدین یا جهان پیرامون و رسیدن به اصل دوگانگیها.
بعد از عصر سلطه اوروبورس، تماکل خودآگاهی انسان یه قدم دیگه برمیداریه. تو مرحله سوم از افسانه خلقت و پیدایش، تفکیک دنیای زایشگر یا والدین از همدیگه شروع میشه، و وحدت و یگانگی جای خودش رو به دوگانگیها میده: پیدایش بهشت و زمین، بالا و پایین، روز و شب، نور و تاریکی. تو افسانه خلقت در سرتاسر جهان و فرهنگهای مختلف، تاکید خاصی روی نور میشه. چرا که نور سمبل خودآگاهی و روشنگریه. بشر فقط با چراغ خودآگاهی میتونه ببینیه. خود عمل ادراک کردن، دنیا رو به دو نیمه متقابل میشکونه، چرا که تجربه جهان فقط از طریق ضدیتها ممکنه. یک بار دیگه اینجا نویمان تاکید میکنه که برای درک سمبلهای افسانهها نمیشه از فلسفه یا گمانهزنی استفاده کرد. قالب اسطورهای برای بیان کردن مفاهیم، مثل یه ابزار ساده لوحانه از فرایندهای روان انسانه، اگر چه که ممکنه انسان خودش تجربه متفاوتی از اسطورهها داشته باشه و معنی کاملا متفاوتی برداشت کنه. ما این رو میدونیم که احتمالا آیینها پیش از افسانهها شکل گرفتن. چون بدیهیه که رفتار مقدم بر دانشه، یا کنش ناخودآگاه قبل از محتوای سخن میاد. به همین دلیل، قاعده سازیهای ما از اسطورهها نوعی چکیده مفهومی هستن. در غیراینصورت ما نمیتونیم وسعت مبحث رو تحت نظر بگیریم.
حافظ درباره ازل و لحظه خلقت میگه:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
همینطور که حافظ گفته، پرتوی خداوند تجلی میکنه و عشق خلق میشه. و بعد، عقل میخواد که از این شعله چراغی روشن کنه.
زمانی که ایگو جایگاه خودش تو هسته رو تسخیر میکنه، ناچارا حالت اولیه یا ازلی به اتمام میرسه. ممکنه کلیشه و پیش افتاده به نظر برسه، اما گزاره اساسی هویت یعنی “من، من هستم” یه دستاورد شگرف و عظیمه. این عمل که ایگو تثبیت میشه و شخصیت با این ایگو شناخته میشه، باعث میشه که امکان خودآگاهی خودمحور به وجود بیاد. تا قبل از این لحظه، همه چیز معنای دوگانه داشت، چرا که هنوز برون درون بود و درون برون. هنوز انسان و دنیای بیرون یکی بود و انسان آزاد نشده بود و در معرض نور نبود. با طلوع آفتاب و تابیدن نور، دنیا به دو نیمه بهشت و زمین تقسیم شد و جهان با تمام چیزهایی که تو دل خودش جا داده، آشکار شد.
این دوگانگی به زیبایی تو دین زرتشت بیان شده. تو این جهانبینی، جهان صحنه برخورد میان خیر و شر، یا اهورامزدا در مقابل اهریمنه. این تقابل نور و تاریکی دقیقا همون چیزیه که دنیای معنوی انسانها رو ساخته. در نتیجه این تقابل، فضا یا مکان نبرد بین این نیرو پدید اومده و این مرزکشی اسطورهای حتی تا به امروز تاثیر داشته. نه تنها الهیات، مذهب و آیینها از این مفهوم اثر گرفتن، بلکه حتی قوانین اقتصادی و حقوقی از این مفهوم سرچشمه گرفتن. مثلا مفهوم مالکیت از همین مرز کشیدن نشئت گرفته که با تابش نور ممکن شده. شهرسازی، نقشه و طرح معابد، ساختار نظامی پادشاهیها و سمبل شناسی معماری عبادتگاه ها، همگی بازتابی از اسطوره شناسی فضا هستن. بدون این فضا، مرزی بین بهشت و زمین، چپ و راست و یا بالا و پایین نیست. به بیان دیگه، فضا و مکان فقط در ارجاع به ایگو وجود دارن. نه تنها فضا، بلکه زمان و گذر زمان هم تو این لحظه نمایان میشه. در لحظه خلقت، هنوز مفهومی از عناصر فیزیکی شکل نگرفته و همه چیز یه تشبیه جادویی از بدن داره، یه طبع افسانهگونه که از طریق مفاهیمی مثل خدایان، رنگها و اشکال موهوم، معنا و کنایه قابل درک میشه. به تدریج و با رشد خودآگاهی، چیزها و جاها با یه سیستم مفهومی ساماندهی میشن و از همدیگه تمایز پیدا میکنن. قبل ازین مرز مشخصی بین انسان و حیوان، بین انسان و جهان، بین من و تو وجود نداشت. همه چیز یک چیز بود.
نور، خودآگاهی و فرهنگ فقط با تفکیک جهان به دو نیمه متضاد ممکنه. از دید ذهن خودآگاه که مثل نور میمونه، چیزی که قبل ازین وجود داشته، هرج و مرج یا شب و تاریکی بوده. توسعه درونی و بیرونی فرهنگ با این تابش نور شروع میشه. این جا دقیقا همونجایی که فرزند از والدین جدا میشه و شروع به اختیار کردن میکنه. از دید ایگوی که درون سر تجسم میشه، اعضای بدن زیرینش غریبه هستن. اما کم کم میبینه که میتونه با قدرت تفکر به اعضای بدن دستور بده تا بعضی کارهای خاصی رو انجام بدن. چون به صورت روزمره در دوران بلوغ اینکارو میکنیم، دلیل نمیشه که اهمیت تشخیص این قدرت جادویی رو دست کم بگیریم. اراده بشر برای سلطه روی طبیعت از بسط دادن همین حقیقت حاصل شده. از اینکه به نحوی ابزار رو ادامه و گسترش اجزای بدن و اعمال داوطلبانه میبینیم. این جدایی بین ایگو و بدن، نتیجه تشکیل جزیره خودآگاه در میان اقیانوس غریزه و احساس و نیاز و واکنشه. جایی که ایگو یا جزیره کم کم بزرگتر میشه و مرز بینشون با بدن یا دنیا واضحتر میشه. در نهایت به وضعیتی میرسم که خودآگاه از بدن به عنوان نماینده فرایندهای ناخودآگاه تفکیک میشه. این خیال برای ایگو به قدری نیرومنده که تلاش بزرگی نیازه تا بتونه دوباره بدن یا ناخودآگاه رو دوباره کشف کنه. مثلا تو یوگا یا مدیتیشن، یکی از سختیهای ناتمام، همین مقاومت ایگو برای متصل شدن به بدنه.
انسان مدرن هم از این قاعده مستثنی نیست. دوگانهها هنوز هم تو ما وجود داره و مرز بین ضدیتها به قوت خودش باقیه. این واقعیت رو راحتتر میتونیم تو بچهها ببینیم. اینکه خنده به راحتی به گریه تبدیل میشه، لذت به درد، نفرت به عشق، شادی به غم. هیچ شرایطی ابدی و ثابت نیست و هر دو سر طیف در کنار هم و در ارتباط با هم به زندگی ادامه میدن.
این مفهوم در مورد جنسیت هم صدق میکنه. تو کودکی هنوز نری و مادگی وجود نداره. بچهها فقط بچه هستن چرا که هنوز تفاوتهای جنسی شون ظاهر نشده. اما وقتی بلوغ اتفاق بیفته، همونقدر ویژگیهای زنانه مردان رو جذب میکنه، که ویژگیهای مردانه زنان رو.
گذار اوروبروس و کودکی به مرحله بلوغ، با پیدایش ترس و احساس مرگ شناخته میشه. چرا که ایگو که هنوز به اختیار کامل خودش نرسیده، قدرت و نیرومندی اوروبروس رو خطرناک میبینه. همونطور که گفتیم، این تغییر در ابتدا با احساس مقاومت و سرکشی همراهه که ممکنه برای خود فرد هم آسیبزا باشه. جدا شدن از دنیای بیرون در واقع همون جنگ با اژدها یا دیوه. که نه تنها با تغییر محتوای روان همراهه، بلکه باعث تغییر سطح احساسات هم میشه. این عمل ایگو برای جدا شدن از والدین و ناخودآگاه، یک عمل خلاق و سازنده است و با تغییر تو شخصیت همراه میشه. این تغییر رو به طور مفصل تو افسانه قهرمان و افسانه دگردیسی و تو قسمت بعدی یه سوژه تعریف میکنیم.
اما تا به ماجرای این تغییر بنیادین تو رفتار برسیم، باید در مورد یه موضوع مهم دیگه صحبت کنیم. این عمل تفکیک یه جنبه دیگه هم داره. ما این عمل رو با عذاب وجدان یا احساس گناه تجربه میکنیم، همون چیزی که تو ادیان ابراهیمی با عنوان گناه اولیه یا Original Sin شناخته میشه، یعنی داستان هبوط آدم و حوا. برای درک این عمل باید در مورد وضعیت احساسی عمیقتر بشیم، چرا که تابش نور و خلق دنیا و خودآگاهی به قدری با رنج و فقدان فاسد میشه که ممکنه خلقت رو نابود کنه.
وقتی عمل حماسی خلقت جهان و تشکیل دوگانهها اتفاق بیفته، ایگو از دایره جادویی بیرون میاد و خودش رو تو وضعیت انزوا و تنهایی پیدا میکنه. با پیدایش ایگوی بالغ، بهشت به پایان میرسه. ممکنه ما به بهشت از دیدگاه مذهب نگاه کنیم و تصور داشته باشیم که بهشت تحت کنترل خداونده. یا ممکنه از دیدگاه اخلاقی به مسئله نگاه کنیم و بگیم که هرچیز خیر و هرچیز شر هنوز پا به دنیا نذاشتن. این سمبلها میخوان در مورد وضعیتی صحبت کنن که هنوز تفکیکی بین دنیای خودآگاه و ناخودآگاه پدیدار نشده. این وضعیت پیش از فرده و جمعیه. خودآگاه شدن نه تنها با تنهایی همراهه، بلکه رنج، درد، مشکل، پلیدی، بیماری و مرگ به زندگی انسان وارد میشن. کل احساس انسان اولیه تو زندگی تحت تاثیر منفی دنیای پیرامونشه و در عین حال، خودآگاهیه که مقصر هر اتفاق ناگواریه که داره میفته. تا اینجا میشه جلو رفت که حتی میتونیم بگیم موضوع شانس برای انسان اولیه معنی نداره. چون هر چیز ناگواری که اتفاق بیفته بخاطر اینه که تابویی زیر پا گذاشته شده. چون مفهوم علت و معول برای اون هنوز به طور کامل توسعه پیدا نکرده. هرچقدر از ناخودآگاه دورتر میشه و خودآگاه وجود خودش رو بیشتر تثبیت میکنه، این احساس گناه و عجز هم بیشتر میشه.
این نشانه انسان بودن که در مقابل جهان بایسته، این مصیبت و تخصص اونه. اونچه که در ابتدا ضرر به نظر میرسه، دوباره میتونه مثبت بشه. نه تنها این، بلکه انسان به سطح بالاتری میرسه که فقط و فقط مختص خودشه: انسان به عنوان فرد با مقصود یا Object ارتباط برقرار میکنه، چه میخواد یه انسان دیگه باشه، یه شیء، دنیا، روح خودش یا حتی خدا. او به وحدت جدیدی میرسه که با وحدت لحظه پیدایش متفاوته. این اتحادی که تو اون ایگو یا خود با کلیت فرد به یگانگی میرسه. یگانگی که نتیجه جدا شدن از با والدین و پا گذاشتن به دنیای بیرون تو اولای خودآگاهیه.
تو این مقطع ممکن نیست که مقصودی هم مطلوب باشه و هم نامطلوب. ایگو و خودآگاهی خود رو تشخیص دادن و در رابطه با ضد خود یعنی ناخودآگاه به هر طریق ممکن مقابله میکنه. ایگو ناخودآگاه رو سرکوب میکنه و از این کار خودش خبر نداره. فقط تحلیل عمیق روانشناسی میتونه جایگاه متقابل ناخودآگاه رو کشف کنه.
اریک نویمان میگه که خودآگاه ویژگیهای مردانه داره و ناخودآگاه ویژگیهای زنانه. چرا که ناخودآگاه بر خلاف خودآگاه توانایی زایش داره، که یه ویژگی زنانه است. در نتیجه تلاش برای آگاه شدن و پدیده دوگانگیها یه امر مردانه است. وقتی انسان اولیه با کمک آیینها و رسوم سعی میکنه تا نظام خودآگاهی رو تقویت کنه. با این رسوم انسان مسئول و هسته کیهان میشه. بدون این آیینها، انسان اولیه راهی برای مقابله با دنیای بیرون نداره و جایی برای شانس وجود نداره و دنیا به صورت آشوب برای او ظاهر میشه. ارتباط اعمال انسان بدوی با انسان مدرن و تاثیرگذاری از روابط علت و معلولی، بسیار مشخص و واضحه. نکته قابل توجه اینه که خودآگاهی به معنای مرکز عملکننده، ماقبل خودآگاهی به عنوان مرکز ادراک کننده بوده. دقیقا همونطور که آیین و رسوم قبل از اسطوره و افسانه پدید اومده. یا مراسم سحروجادو و عمل اخلاقی قبل از دید علمی وجود داشتن.
ایگو نقطه مشترک عمل آگاهانه از طریق اختیار، و خرد آگاهانه از طریق ادراکه. ایگو تو کل گروه یا اجتماع اتفاق نمیفته، بلکه افراد تاثیرگذار قبیله به این جایگاه میرسن که با مقابله در برابر نیرویهای بیرونی، اراده خودشون رو تقویت میکنن و به عنوان نمایندههای آگاهی جمعی و رهبر گروه عمل میکنن. آیین ازدواج بین پادشاه و ملکه تبدیل به الگویی برای تمام اعضای اجتماع میشه.
خب دوستان اسطوره خلقت یا پیدایش تموم شد. قسمت بعدی هفته آینده منتشر میشه و نوبت به اسطوره قهرمان میرسه، و بعد از اون اسطوره دگردیسی یا تغییر. تو قسمت دوم این دو تا اسطوره رو تعریف میکنیم، تو قسمت سوم به بخش دوم کتاب میرسیم و مراحل تکامل شخصیت انسان رو عمیقا بررسی میکنیم.
اوترو
شما به قسمت اول یه سوژه از پادکست خوره کتاب گوش کردین. سوژه اول موضوع جذاب خودآگاهی ما انسان هاست. برای جواب به این سوال بنیادین و همیشگی بشر، از کتاب سرچشمهها و تاریخ خودآگاهی اثر اریک نویمان کمک گرفتیم.
تو این مدت برامون نظر بذارین و بگین که راجع به خودآگاهی و ناخودآگاه و لحظه آفرینش چه فکری میکنین.
کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام خوره کتاب رو دنبال کنین، تا هم تصویر نمادهایی که راجع بهشون صحبت کردیم رو ببینین، و هم بتونین محتواهای دیگه خوره کتاب رو بخونین.
از سعید گرمارودی بخاطر پیشنهاد موضوع و کمک هاشون تشکر میکنیم.
هفته آینده با قسمت دوم از یه سوژه اول برمیگردیم.
فعلا خداحافظ 🙂