مردم چه حقوقی دارن؟ و این حقوق از کجا اومدن؟
کیه که واسه دیگران باید تصمیم بگیره؟ و چطوری این قدرت رو داره؟
چطوری میشه جامعه رو جوری سر و سامون داد که نیازهای مردم برطرف شه؟
اینا سوالایی نیستن که فقط واسه ما پیش اومده باشه! این سوالا همیشه ملتهارو به چالش کشیدن و هنوزم دارن به چالش میکشن!
واقعیت اینه که آخرای قرن هجدهم، اروپا دچار یه تغییر فکری و فرهنگی اساسی شد، که بهش میگن “عصر روشنگری”. فیلسوفها و هنرمندا از منطق و آزادی بیان حرف زدن و این دوتا رو از مذهب و سنت برتر میدونستن.
همزمان اتفاق دیگهای که افتاد این بود که “صنعت چاپ” ایجاد شد. بعلاوه تو جامعه یه “طبقهی متوسطی” پیدا شد. اینا همه دست به دست هم داد تا آگاهی عمومی بالا بره.
با اینکه تو آمریکا انقلاب شد و از استعمار انگلیس استقلال پیدا کرد، اما تو فرانسه – یکی از بزرگترین و ثروتمندترین کشورای اروپا – هنوز یه نظام فرسوده سر کار بود متشکل از سه طبقه یا گروه اجتماعی به اسمای روحانیون، اشراف و عوام. بعد همه اینا تحت حاکمیت پادشاهی به اسم لوئی شونزدهم بودن.
اون زمان اینجوری بود که پادشاه، حاکمیت شو بر اساس حقوق خدادادی میدونست و به روحانیون و اشراف – یعنی گروه اول و دوم – امتیازات ویژهای اعطا میکرد. اما دسته سوم، یعنی عوام از این امتیازات برخوردار نمیشدن.
حالا این عوام یعنی کیا؟
یعنی بازرگانا، طبقهی متوسط، صنعتگرا و همینطور حدود 20 میلیون روستایی، که اکثریت مردم بودن اما قدرت خیلی کمتری از دو گروه اول داشتن. و ضمنا تنها کسایی بودن که نه تنها به شاه، بلکه به روحانیون و اشراف هم مالیات میدادن!
بنابراین تو سالهایی که برداشت خوب نبود، وقتی روستاییها مالیات هاشونو میدادن، دیگه چیزی واسه خودشون نمیموند، در حالی که پادشاه و روحانیون و اشراف، تو ناز و نعمت زندگی میکردن.
اما وقتی فرانسه، به خاطر حمایتش از انقلاب کشورای دیگه مثل آمریکا و همینطور جنگ طولانی مدتش با انگلیس، بدهی بالا آورد، دیگه نیاز به یه تغییر اساسی احساس شد…
تغییری بزرگ که با نام “انقلاب کبیر فرانسه” معروف شد.
مقدمه
سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابهلای کتابها دنبال آزادی میگردیم.
تو این قسمت میخوایم در مورد کتاب قانون که اخیرا تو پادکست ترجمه و منتشر کردیم، بیشتر عمیق بشیم و با فضای تاریخی فرانسه تو قرن هجدهم و نوزدهم بیشتر آشنا شیم.
کتاب قانون بعد از انقلاب 1848 فرانسه نوشته شده. فضای اجتماعی و سیاسی فرانسه اونقدر تو این دوران شبیه به فضای کشور خودمونه که دلمون نیومد به انتشار کتاب صوتی قانون بسنده کنیم. باید حتما یه سوژه رو به این موضوع اختصاص میدادیم که فردریک باستیا تو چه شرایط اجتماعی و سیاسیای، مشهورترین اثرش، “قانون” رو نوشت.
فرانسویا مثل ما ایرانیا مردمانی انقلابیان. به این معنی که همیشه میخوان مشکلات رو با انقلاب کردن ریشهکن کنن، اما همیشه تو چاه مشکلات عمیقتری گرفتار میشدن. چون نمیدونستن که “انقلاب” روی دیگهی سکهی “خشونت”عه. و بعد از پرداختن تمام هزینههای گزاف انقلاب، همیشه یه مستبد پیدا میشه که انقلاب رو قبضه میکنه!
انقلاب، استبداد، بعد ضد انقلاب… و تکرار این چرخهی اتفاقات ناگوار فرانسویا رو وادار کرد به طور جدی به این فکر کنن که جوامع آزاد چطور میتونن ایجاد و حفظ شن، و چطور میشه از تیکه تیکه شدنِ این جوامع در برابر انقلاب ها و ضد انقلاب ها مقاومت کرد.
فردریک باستیا خودش تو سال 1801 به دنیا اومد. بعد از اولین سری انقلابهای فرانسه که با عنوان “انقلاب کبیر فرانسه” شناخته میشه. این دوران انقلابی از سال 1789 شروع شد و حدود 10 سال تا 1799 طول کشید.
یه پرانتز اینجا باز کنم و یه نکته جالب بگم. تو همین حین انقلاب کبیر فرانسه، یعنی 1789 تا 1799 که میشه سال 1168 تا 1178 شمسی، سلسله زندیه تو ایران ساقط میشه و قاجاریه حاکم میشه. دقیقترشو بگم، تو سال 1174 شمسی، زندیه بعد از 45 سال کنار میره و قاجار برای 129 سال یعنی تا سال 1304 حاکم ایران میشه.
برگردیم به فرانسه.
انقلاب کبیر فرانسه باعث شد تا لوئی شونزدهم ساقط و با گیوتین گردن زده بشه و در نهایت ناپلئون به قدرت برسه و بر پایه مفهوم دولت-ملت مدرن امروزی، ارتشی رو تشکیل بده که اروپا رو به خون کشید. اما انقلاب کبیر فرانسه شروعی واسه یه آیندهی باثبات نبود، بلکه بارها و بارها مردم فرانسه این تجربه رو تکرار کردن.
بعد از شکست دوباره و نهایی ناپلئون در نبرد واترلو، ناپلئون تو سال 1814 خلع و تبعید شد. بعد از ناپلئون، فرانسه دوباره به نظام پادشاهی برگشت. برادر لوئی شونزدهم که با گیوتین گردن زده شده بود، به تاج و تخت رسید و با نام لوئی هجدهم پادشاه فرانسه شد.
پس این اولین انقلابی بود که باستیا در طول زندگیش تجربه کرد؛ وقتی باستیا 14 ساله بود، اولین تجربه خشونت و آشوبهای انقلاب رو تو سقوط ناپلئون لمس کرد. اما آخرین بار نبود! بلکه باستیا در طول زندگیش سه تا از این انقلابها رو تجربه کرد.
بعد از مرگ طبیعی لوئی هجدهم، برادر جوونترش یعنی شارل دهم پادشاه شد. بعد از اینکه حدود 6 سال از سلطنت شارل دهم میگذشت، یعنی تو سال 1830 دوباره تو فرانسه انقلاب شد و تغییراتی در نوع نظام سلطنتی بوجود اومد که با عنوان پادشاهی ژوئیه شناخته میشه. شارل دهم از فرانسه فرار کرد و لوئی فیلیپ جایگزین اون و پادشاه فرانسه شد. باستیا اینجا 29 ساله بود.
اما کار مردم فرانسه با انقلاب تموم نشده بود! تو سال 1848، وقتی فردریک باستیا 47 ساله بود، انقلاب دیگهای اتفاق افتاد و لوئی فیلیپ کناره گیری کرد و به انگلستان تبعید شد. شاید فکر کنین دیگه با این انقلاب، دیگه برای همیشه بساط سلطنت از فرانسه جمع شد، اما اینجوری نبود. با این انقلاب سال 1848، برای 4 سال نظام جمهوری حاکم شد. ولی با کودتای ناپلئون سوم، برای بار چندم پادشاهی به فرانسه برگشت!
کتاب قانون دقیقا 2 سال بعد از انقلاب 1848 نوشته شده، بعد از اینکه فرانسه تو سال های 1799، 1814، 1830 و باز سال 1848 انقلاب رو تجربه کرد.
باستیا اولین انقلاب فرانسه یعنی انقلاب کبیر فرانسه رو تجربه نکرد، اما دیدن این سه تا انقلاب بعدی تو فرانسه، باستیا رو مجاب به نوشتن کرد تا بگه وقتی قانون تبدیل به سلاحی میشه تو دستای صاحبان قدرت واسه کنترل و به بردگی کشیدن مردم، چه اتفاقی تو جامعه می افته!
اما بیماری سل به باستیا مهلت نداد و تو سال 1850، باستیا تو 49 سالگی فوت کرد. باستیا از دنیا رفت و دیگه شاهد آشوب های فرانسه نبود. اما این دلیل نمیشه که فرانسوی ها از انقلاب دست بکشن.
جمهوری دوم که با انقلاب سال 1848 سر کار اومده بود، فقط 4 سال دووم آورد. ناپلئون سوم با کودتا به قدرت رسید و تا سال 1870 پادشاه فرانسه بود.
اما بعد از شکست مفتضحانه فرانسه در مقابل پروس تو سال 1870، نیروهای انقلابی پاریس رو تسخیر کردن و با خلع ناپلئون سوم، جمهوری سوم تو فرانسه تشکیل شد. این جمهوری 70 سال سر کار بود تا اینکه آلمان نازی در جنگ جهانی دوم، فرانسه رو اشغال کرد.
از شنیدن این همه پیچیدگیها و اتفاقات تاریخی گیج شدین؟
حالا تصور کنین که مردم فرانسه چه حس و حالی داشتن! آشوب پشت آشوب. تغییر نظام سیاسی پشت تغییر. انقلاب پشت انقلاب. خشونت پشت خشونت! چرخه ای که از سال 1789 شروع شد، تو سال های 1814، 1830، 1848، 1852 و 1870 تکرار شد. در طول فقط 100 سال، 6 نوع نظام سیاسی سر کار اومدن و دوباره ساقط شدن!
صحت گفته های کتاب “قانون” دوباره امروز و تو کشور ما داره خودشو نشون میده، چون امروز کمابیش تو ایران همون وضعیتی وجود داره که تو فرانسه 1848 وجود داشت. همون ایدهها و همون طرحهای سوسیالیستی-کمونیستی که تو اون زمان تو فرانسه اتخاذ شد، حالا کشور ما رو فرا گرفته. توضیحات و استدلال هایی که اون زمان توسط فردریک باستیا علیه سوسیالیسم مطرح شد، امروز – کلمه به کلمه – به همون اندازه معتبره. بنابراین ایده های فردریک باستیا به طور جدی شایسته شنیدن شدنه؛ چون حقایقی رو میگه، که بعد از گذشت نزدیک به دو قرن هنوز و همچنان خونده میشه.
شما رو دعوت میکنم به شنیدن سوژه “داستان انقلابهای فرانسه”.
داستان انقلاب کبیر فرانسه
واسه فهمیدن فضایی که توش باستیا کتاب قانون رو مینوشت، لازمه برگردیم به گذشتهی فرانسه. از اون موقع که مجموعهای از انقلابهای پی در پی تو فرانسه که از سال 1789 شروع شد و در نهایت به “انقلاب کبیر فرانسه” مشهور شد.
تو سال 1789، لویی شونزدهم تو فرانسه پادشاه بود. ماریونِت، همسر شاه هم از یه خانوادهی سلطنتیِ قدرتمندِ دیگه بود که با هم وصلت کرده بودن. وقتی دوتا خانواده قدرتمند سلطنتی تو اون زمان با هم وصلت میکردن، کی فکرشو میکرد که ممکنه یه چیزی اشتباه از آب در بیاد؟
واقعیت اینه که ماریونت اهل بریز و بپاشِ زیادی بود و اصلا اهمیتی به فقرا نمیداد. فرانسه فقرای زیادی داشت. وقتی محصولات کشاورزی بخاطر هوای نامناسب کم شد، نون کمیاب شد و قیمتش بیشتر از دو برابر افزایش پیدا کرد. اینجوری بود که مقدار محصولات کشاورزی به اندازه یک چهارم سال گذشته شده بود. خیلی از خانوادهها نمیتونستن نون تهیه کنن.
واکنش ماریونت اما این بود که “نون ندارن؟ خب برن کیک بخورن!”
خب! فرانسه در کل وضعیت اقتصادی خرابی داشت تو اون زمان. این بود که یه سری از اصلاح طلبا تلاش کردن تو نظام مالیاتی جوری تجدید نظر کنن که کلیسا و اشراف هم مجبور به پرداخت حداقلی از مالیات باشن و همشو مردم ندن! اما گروهی از قضات در مقابل این درخواست مقاومت نشون دادن.
در همین حال، بانکدارام از دادن وام های اضافی به دربار خودداری کردن که منجر به یه بحران مالی درست و حسابی شد. بنابراین شاه تحت فشار قرار گرفت و راضی شد تا مجلس تشکیل بده؛ تصمیمی که تبدیل شد به نقطه عطفی در تاریخ فرانسه! این مجلس از سه گروه نماینده تشکیل میشد: گروه روحانیون، گروه اشراف و گروه سوم عوام.
اینجوری بود که تو شهرها، دهکدهها و روستاهای سراسر پادشاهی، مردم جمع میشدن تا شکایات شونو تو صندوقها بندازن یا تو پمفلتهایی ثبت کنن تا نمایندههاشون بهش مراجعه کنن. تو همچین رویدادی – که تا حالا تو حافظه تاریخی مردم بیسابقه بوده – صدها نفر در قالب پمفلتهایی نظر دادن. معلوم شد اینکه دقیقا مجلس باید چطور فکر کنه و تصمیم بگیره، مسئله اصلی تو بالا بردن سطح آگاهیه.
بیشتر کسایی که تو سال 1789 این پمفلتها رو مینوشتن و منتشر میکردن خودشونو «میهن پرست» یا اصلاح طلب می دونستن و (اگرچه بعضی شون از اشراف بودن) نفوذ بیش از حد «اشراف زاده ها» رو مانع اصلی اصلاحات می دونستن. چون اونا بودن که با به اصطلاح مفتخوری انحصار همه امتیازها و افتخارات رو به دست آورده بودن. در نتیجه به عنوان شرط اصلاحات واقعی، مجلس باید این وضعیت رو تغییر میداد.
تو همین حین، ریخت و پاشهای ماریونت مردمِ قحطی زده رو بیشتر از قبل ناراضی میکرد. همین شد که اعضای مجلس بلافاصله اعتراض کردن.
این وسط گروه عوام هم اعتراضش به این بود که ما هر چی بگیم، دو تا گروه اول – روحانیون و اشراف – بهش رای نمیدن و مام با یک رای در مقابل دو رای شکست میخوریم. و چاره رو تو این دیدن که خودشونو جدا کنن و اسم “مجلس ملی” رو واسه خودشون انتخاب کردن و اعتقاد داشتن که اونا نمایندهی واقعیِ ملتان.
بنابراین اونا مجلس ملی رو تشکیل دادن و قسم خوردن که تا کشوری متشکل از “شهروندان” – به جای پادشاه و رعیت – تشکیل نشه، این مجلس رو منحل نمیکنن. بنابراین مجلس ملی با حمایت مردمِ فقیری که از بیعدالتی عصبانی بودن، به سمت اصلاحات پیش رفت.
اتفاقاتی که تو اون سالها داشت رخ میداد مثه یه زمین لرزه تو افکار عمومی بود. بنابراین درگیری بین قدرت شاه و گروههای اشرافیِ سنتی که از یکی دو سال قبلش شروع شده بود، حالا تبدیل شد به یه نبرد مثلثی که «مردم» هم توش سهم پیدا کرده بودن و با مطلقگرایی و امتیاز دادن به اشراف مخالفت میکردن.
نوع جدیدی از گفتمان سیاسی در حال ظهور بود و در عرض یک سال مفهوم کاملا جدیدی از “سلطنت مشروطه” با پیامدهای خیلی گسترده ایجاد شد. و مفهومی از “ملت” و “کشور” تو زندگی سیاسیِ اروپاییها پیدا شد.
یکی از اتفاقات مهمی که تو اون دوران افتاد این بود که دهقانها تو روستاها قصرها رو تصرف کردن و عناوین اشرافی و اسناد مالکیت زمینها رو از بین بردن. این اقدامها وحشت زیادی بین اشراف ایجاد کرد طوری که خودشون امتیازات خودشونو به عنوان اربابان فئودال تسلیم کردن. بعد مجلس ملی طی احکامی پایانِ جامعهی فئودالی رو اعلام کرد.
تو همون ماه، مجلس ملی اعلامیه “حقوق مردان” و حقوق شهروندی رو تصویب کرد – سندی که از دارایی افراد محافظت می کرد، و از آزادی بیان حرف زد. در بخشی از این اعلامیه اومده که: “مردان آزاد به دنیا میان، آزاد می مونن و حقوق برابر دارن.” این آزادی شامل آزادی مذهبی هم بود.
به سختی میشه درک کرد که این تغییرات واسه دهقانهایی که تا همین چند ماه پیش نه آزاد بودن و نه برابر، و دین رسمی پادشاه هم کاتولیک بود، چقدر رادیکال بود.
از اونجایی که زنان تو این اعلامیه خطاب نشده بودن، اونام حالا به خیابونا اومدن. اونا تو پاریس راهپیمایی کردن و با خشونت زیادی باهاشون برخورد شد. اگرچه خانوادههاشون آسیبی ندیدن، ولی تعدادی زیادی از حتی زنان حلقه سلطنتی، از جمله بهترین دوست ملکه ماریونت، مورد تجاوز قرار گرفتن، به قتل رسیدن و مثله شدن.
بعد از این راهپیمایی اندامهای جنسی و سرهای بریده این زنان رو تو شهر به نمایش گذاشتن. اشراف از این واقعه اونقدر وحشت زده شدن که از کشور فرار کردن. بعدها تو سال 1791 اعلامیه “حقوق زنان” منتشر شد و صراحتا برابری زنان با مردان رو بیان کرد.
در کل این اعلامیه حقوق بشر میگفت قدرت پادشاه از سمت خدا نیست، بلکه از ملت سرچشمه میگیره. و به همین خاطر، مجلس “قانون اساسی” تدوین کرد و سلطنت رو به این شکل مشروطه کرد. بعد تو سال 1790 واسه کلیسا قانون وضع کرد، اموالشونو مصادره کرد و انتخاب کشیشها رو به اعضای محلهشون واگذار کرد.
اینجا بود که اعضای خانواده سلطنتیام به این فکر افتادن که بهتره از کشور خارج شن. اما در حین فرار دستگیر شدن.
تو این زمان بود که بین دولت انقلابیِ فرانسه و اتریش و کشوری به اسم پروس – که تو اون زمان بخش هایی از آلمانِ امروز و همسایه فرانسه بود – جنگ شد. اتریش و پروس قصد داشتن انقلاب رو منتفی کنن و ثبات رو به سلطنت برگردونن. تا حدودی به خاطر اینکه منافع خاص خودشونو دنبال میکردن، از جمله اینکه فک و فامیلاشون بر تخت سلطنت فرانسه بودن و تا حدیام به خاطر اینکه پادشاهان، طبق یه قاعده کلی، پادشاهی رو دوست دارن، نه جمهوری!
تو دورانی که این جمهوری شکل میگرفت، احزاب سیاسیام پدید میومد. اون دسته از نمایندههای مجلس که جمهوریِ کامل میخواستن و میگفتن سلطنت باید کامل از بین بره، سمت چپ مجلس مینشستن. و کسایی که طرفدار سلطنت بودن سمت راست. باقی نماینده در میانهی این طیف جا میگرفتن.
بنابراین اینطوری بود که ایدهی مدرن جناح چپ، میانهرو و راست وارد سیاست شد.
با تهدید ارتش اتریش و پروس، اقدامات مردم پاریس رادیکالتر شد. اونا به کاخ سلطنتی هجوم بردن و تو سال 1792 با بیشتر شدن خشونت، سلطنت فرانسه لغو و “جمهوری فرانسه” اعلام شد. به فاصله کوتاهی، شاه، لویی شونزدهم، اعدام شد. تصویر معروفی از صحنه اعدام شاه با گیوتین هست که سر شاه رو نشون میده که تو میدون شهر به نمایش گذاشته شده. این عکس رو صفحه اینستاگراممون میذاریم تا اگه دوست داشتین ببینین.
اون زمان گیوتین ابزار جدیدی بود که بی درد و سریع میکشت. به خاطر همینم خیلی زود تبدیل شد به ابزاری که باهاش حمامهای خون به راه افتاد و هر کسی که بنا به اقتضای زمان، برچسب “دشمن” بهش میخورد، به این شیوه اعدام میشد.
به گیوتین میگفتن ابزار اعدام روشنفکرانه. این موضوع مهم بود چون ما رو میرسونه به شخصیتی به اسم ماکسیمیلیان روبِسپیِر (Maximilien Robespierre) که تو کتاب قانون باستیا هم ازش بارها اسم برده. انگار که اسم روبسپیر به واژه گیوتین گره خورده.
اما روبسپیر کیه؟
روبسپیر رئیس باشگاه ژاکوبنها بود که بعد از یه مدت اسمش شد “حزب ژاکوبنها”. باشگاه ژاکوبن اولین باشگاهی بود که تو دوران گشایش سیاسی سال 1789 تاسیس شد. اولش فقط جایی بود که نمایندههای مجلس، قبل برگزاری جلسه جمع میشدن و در مورد اموری که طرح میشد توافق میکردن.
به خاطر همینم بعدا که به حزب تبدیل شدن، به خاطر نفوذ سیاسیشون، نقش عمدهای تو پیشرفت و پیروزی انقلاب فرانسه داشتن. اینا کسایی بودن که هوادار “انقلاب” بودن؛ میخواستن نظام به شیوهی خشنی سرنگون شه و اعلام جمهوری بشه. اسم ژاکوبنها با دورانی معروف به “دوران وحشت” بعد از انقلاب کبیر فرانسه گره خورده.
بعد از اینکه شاه اعدام شد، ژاکوبنها به رهبری روبسپیر، ملت رو متعهد به پیروی از “حاکمیت مطلق ارزشها و ایدههای روسو” کردن و به رغم تمام آزادیهای مورد توافق تو اعلامیه حقوق بشر، با نادیده گرفتن ارادهی عمومی مردم، اونا رو به اطاعت کامل از ایدههای روسو وادار کردن.
حمومهای خون به راه انداختن. وقتی قدرت گرفتن، تو یه بازهی زمانی یه ساله بین 1793 تا 1974، 17 هزار نفرو به طور رسمی اعدام کردن که 3 هزار تاش تو پاریس بود. و طبق منابع مختلف بین 10 تا 40 هزار نفرم تو زندانهاشون اعدام کردن که نیمی شون “بدون دادگاه” اعدام شدن.
اینا از مجلس حزب مخالف شونو بیرون کردن و دو تا کمیتهی “نجات ملی” و “امنیت عمومی” رو تشکیل دادن – اسمها رو ببینین، کاملا معنای عکسِ خودشونو رو نشون میدن. و خیلی زود اون دو تا کمیته تبدیل شدن به دو قدرت مخوف که مجلس رو بازیچه خودشون کردن تا قوانین ظالمانهای رو تصویب کنن.
فقط تخمین میزنن که 40 هزار نفر قربانی یه دونه از این کمیتههاست، یعنی کمیته “نجات ملی”!
از جمله قوانین هولناکی که تصویب کردن تو سال 1793 قانونی بود به اسم “قانون مظنونات”. طبق این قانون مظنونات هرکی که مورد سوءظن قرار میگرفت، باید تحت پیگرد هم قرار میگرفت!! بنابراین به هر کس که شک میکردن که به موازین اخلاقیِ روسو اعتقاد نداره، قانونا میتونستن دستگیرشم بکنن.
تو این دوران، خیلی از مخالفان سیاسی ژاکوبنها اعدام شدن، حتی آدمای مشهوری که نقش مهمیام تو انقلاب داشتن! یا شیمیدان مشهور، لاوازیهام از محکومین به اعدام تو همین دوران ترور و به دست همین ژاکوبنها بود. لاوازیه کسی بود که شیمی نوین رو بنیان گذاشت و عناصر اکسیژن و هیدروژن رو کشف و نامگذاری کرد!!! دونه دونه کارایی رو که برای علم شیمی کرده رو اینجا فرصت نمیشه بگیم، ولی تصور کنین که تو دوران انقلاب کبیر فرانسه، این آدمو اعدام کردن! بیچاره حتی نگفت اعدامم نکنین، فقط درخواست کرده بود که مهلت بدین من آزمایشهای علمیمو تموم کنم بعد اعدامم کنین! ولی قاضی بهش جواب داد: “جمهوری انقلابی فرانسه، دیگه نیازی به شیمیدان نداره.“
ژاکوبنها فرهنگ رو متحول کردن: دیگه فستیوال هایی برگزار میشد که “فضیلت میهن پرستی” جشن می گرفتن. کلیساها تبدیل شده بود به معابدی برای برهان و استدلال. تو غذاخوریا شعارهای میهن پرستانه مینوشتن. حتی یه تقویم “عقلانی” جدیدم ایجاد شده بود. و لباسهای آدمام باید یا قرمز، یا سفید یا آبی میبود – به رنگهای پرچم انقلاب!
همه جا پر از جاسوس و خبرچین بود، خصوصا تو کلوپهای زنان. چون میگفتن زنان واسه انقلاب تهدیدن!
یادتون میاد باستیا میگفت وقتی قانون منحرف میشه دیگه حالا هر گروهی که دستش به این موقعیت قانونگذاری برسه، سعی میکنه قوانین رو به نفع خودش تغییر بده و راه رو واسه رسیدن باقی گروهها به این موقعیت ببنده، تا جاییکه به استبداد ختم میشه؟
جای تعجبی نداره که ژاکوبنهام به فاصله کمتر از ۵ سال، “ناپلئون بناپارت” رو بر مسند قدرت نشوندن و در جواب به دستور “صادر کردن انقلاب” به کل اروپا، ناپلئون شروع به جنگهای مختلفی تو اروپا کرد که به جنگهای ناپلئونی مشهور شدن. “صادر کردن انقلاب” براتون صحبت آشنایی نیست؟ همون چیزی نیست که مردم ایران بعد از انقلاب سال 57 میخواستن انجام بدن؟
این جنگهام به دلیل خوبی واسه ارتش فرانسه هیجان انگیز بود چون حال و هوای ضد اشرافی داشت؛ این یعنی حالا دیگه سربازام میتونستن به موقعیت افسرها برسن درحالیکه قبلا این موقعیتها فقط مختص نجیبزادهها بود.
در حینی که سربازای ناپلئون تو اروپا میجنگیدن و پیروزی میشدن، داخل خاک فرانسه، خشونت، داشت باعث شکلگیریِ یه انقلاب دیگه میشد. مردمی که از خونریزیهای انقلاب خسته شدن، شروع کردن به شکل دادنه یه اپوزیسیون موثر.
در نهایت یسری قیامهایی شد که وقتی در کنار فعالیتهای گروههای میانهرو قرار گرفت، باعث سرنگون شدن ژاکوبنها و اعدام روبسپیر شد.
یکی از سیاستمدارایی که بهطور معجزهآسا از تیغه گیوتین روبسپیر جون سالم به در برده بود، پیشنهاد کرد روی سنگ قبر روبسپیر این جمله رو بنویسن: «ای عابر! بر مرگ من گریه نکن، زیرا اگر من زنده بودم تو مرده بودی».
جدای از اینکه خیلی از کشورا تحت تاثیر انقلاب کبیر فرانسه قرار گرفتن و جنبشها و انقلابها توشون به راه افتاد، یکی از دلایل اهمیت انقلاب کبیر فرانسه – یا انقلابهای فرانسه – این بود که اساسا همچین مفهومی مطرح شد که ملت از “شهروندان” تشکیل شده، نه از یه پادشاه و رعایا. و مفهوم “دولت-ملت” ایجاد شد که بین این دو، مهمترین المان، شهروندان جامعهان.
بر خلاف روحیهی انقلابیِ فرانسویا، روحیه بریتانیاییها بوده و هست به طور کلی. تو همون زمان که فرانسویها داشتن انقلاب شونو صادر میکردن، مخالفایی مثل ادموند بِرک (Edmund Burke) – یه دولتمرد و متفکر بریتانیایی – از تغییرات سریع و انقلابی و حمله به تمام نهادهای سنتی و کنار گذاشتن خرد انباشته شده از اعصار گذشتهی یه کشور ابراز تاسف کرد.
این موضوع مهمیه. باید نسبت به این مسئله روشن بود که انقلاب، به شدت خشنه و تو خیلی از موارد صرفا فقر رو جایگزین فقر و بی عدالتی رو جایگزین یه بی عدالتیِ دیگه میکنه.
بعدا تئوریهای بِرک، مبنای گرایش سیاسی محافظه کارانه شد. اما به جاش انگلیسیها چیکار کردن؟ اونا انقلاب فرانسه رو از نزدیک دیدن. روزنامه نگاراشون میرفتن و وقایع اونا رو میدیدن بعد میومدن از موضوعات جذابی که مطرح شده بود تو بریتانیا حرف میزدن. مثلا یه یه روزنامه نگار انگلیسی از حقوق مردان تو سال 1791 دفاع کرد و یه سال بعد کتاب “حقوق زنان” رو به انگلیسی منتشر کرد. حتی امروزم انگلیس بدون تجربه خونریزیهای فجیع فرانسه، دموکراسی شو بدست آورده با اینکه هنوز هم پادشاهیه.
بنابراین انقلاب کبیر فرانسه پیامدهای بلندمدت زیادی داشت. یکی این بود که مفهوم “ملت” ایجاد شد. یکی دیگهاش این بود که بسترِ این “ملت” رو مجموعهای از “ارزشها” شکل بود مثل “حاکمیت قانون” به جای حاکمیت یه “پادشاه” یا “دین”. و ایدهای که بعدا اسمش به “حقوق بشر” تغییر کرد، ایدهی خیلی مهمی تو قرن بیستم به بعد شد.
ولی همونطور که تو انقلاب کبیر فرانسه دیدیم و باستیا هم تو کتاب قانون میگفت، ملت تو مواقع استرس همچین اجماعی رو بر سر حاکمیت قانون و حقوق بشر کنار میذاشتن و حکومت استبدادی میشد. به جای حکومت قانون، دنبال دشمنان داخلیش میگشت و به جای “اجماع کردن”، به زور تکیه میکرد.
بعد از سال 1795، تغییرات بزرگ دیگهای واسه فرانسه و اروپا در پیش بود چون ناپلئون بناپارت نقش بزرگی در عرصه جهانی ایفا کرد و جمهوری جدید فرانسه یهبار دیگه – درست مثل حرفی که باستیا میزنه – به دیکتاتوری تبدیل شد.
در واقع انقلاب کبیر فرانسه (French Revolution) که تو سال 1789 شروع شد، یه انقلاب فوری و آنی نبود، حدود 10 سال طول کشید و پیامدهاش واقعی و ماندگار بود.
بعد با به قدرت رسیدن فردی به اسم ناپلئون بناپارت، آدما دیدن که عه میشه حاکم کشوری شد، بدون اینکه لازم باشه حتما پدرت شاه باشه!
ناپلئون از فرماندههای کمیتهی “امنیت عمومی” بود که ژاکوبنها تاسیس کردن و کلی آدم رو تحت عنوان “امنیت عمومی” اعدام کردن.
یکی از کارای ناپلئون لشکرکشی به مصر بود. هدف از این کار بستن راه بریتانیا به سمت هند بود. در این حین کارای دیگهای ام انجام داد. مثلا یه تعداد دانشمند و زبان شناس و محقق های دیگه با خودش از فرانسه آورد تا از ثروتمندای مصر دانش یاد بگیرن.
مصریا خیلی تحت تاثیر باز بودن و روشنفکریِ این محقق ها قرار گرفتن اما در کل بیشتر از ناپختگی و مستی این آدما وحشتزده شدن.
ناپلئون با تعریف و تمجید از اسلام سعی میکرد تملق مصری ها رو بکنه. به این شیوه باهاشون روابط خوبی می ساخت اما در نهایت خیلی از آثار باستانی مصر رو و همینطور تمام اروپا رو غارت کرد. اون عاشق آثار باستانی غارت شده بود. موزههای فرانسه امروزم پر از آثار باستانی فوقالعاده ارزشمندن.
از اونجایی که ارتش ناپلئون مغلوب بریتانیا و مصر شد، نهایتا تو سال 1799، ناپلئون به فرانسه برگشت.
زمان مناسبیام واسه برگشتن به فرانسه بود چون کمیته امنیت عمومی با مسائل و مشکلات اقتصاد ورشکسته فرانسه و همینطورم با جنگ تو جبهههای مختلف کشور درگیر بود.
ناپلئون دو تا کار انجام داد، یکی این کمیته یعنی امنیت عمومی رو منحل کرد و یکیام وجههی کلیسا رو ترمیم کرد و دین کاتولیک رو دین رسمی فرانسه اعلام کرد. بعد مقرر کرد که دولت باید حقوق روحانیون کلیسا رو بده.
این موضوع مهمیه چون ناپلئون با حمایت از یکی از مهمترین نهادهای فرانسه، در واقع قدرت خودشو داشت تضمین میکرد. یادتونه هایک تو کتاب راه بردگی میگفت دیکتاتورها به حمایت یه گروه اقلیت تو دم و دستگاه داخلیشون نیاز دارن؟
اما در نهایت ناپلئون توسط کلیسا تکفیر شد چون زمینهای کلیسا رو بهشون برنگردوند.
ناپلئون همینطورم بین مردم تا حدی محبوب بود. همونطور که هایک هم میگفت، مدتها بیثباتی و زوال اقتصادی، همه رو به این نتیجه رسونده بود که یه “مرد قدرتمند” باید رو کار بیاد و زمام امور رو به دست بگیره. به خاطر همینم ناپلئون رای اکثریت رو به دست آورد.
ولی وقتی به قدرت رسید، اول تو سال 1802 حاکمیت شو مادامالعمر کرد و دو سال بعد، خودشو امپراطور خوند.
و اینطوری شد که از دل انقلاب خونین فرانسه، یه حکومت دیکتاتوری به همراه ایدهای بیرون اومد که از مردم میخواست دائما از منافع شخصیشون به خاطر یه “خیر عمومی” به خاطر “کشورشون” صرف نظر کنن.
خیلی زود جمهوری به امپراتوری تغییر کرد و ناپلئون خودش قانونگذار شد. اون تو سال 1804 مجموعه ی قوانین ناپلئون رو تصویب کرد.
به موجب این قوانین، قوانین قبلی در مورد شهروندی، خانواده و داراییها تغییر کردن یا به ادبیات خودش “استاندارد شدن”. از جمله قوانینی که خیلیا رو متعجب کرد، محدودیت قائل شدن واسه زنان بود.
بر اساس قانون ناپلئون، زنان بعد از ازدواج هیچ حقی بر داراییهای خودشون نداشتن – حتی دستمزدی که می گرفتن! زنان نمیتونستن تو دادگاه به عنوان شاهد در نظر گرفته شن یا سرپرستیِ فرزندان خودشونو داشته باشن. اونا باید جایی زندگی میکردن که شوهرشون بهشون دستور میداد. و اگه رابطه جنسی نامشروع داشتن به زندان میفتادن. ولی در مقابل مردان اگه شریک جنسیشونو به خونه میآوردن متهم به جرم میشدن.
از طرف دیگه مدارسی تاسیس شد واسه مقاطع تحصیلی بالاتر که خودش فرانسه رو الگوی بقیه کشورا کرد. تو کل دنیا، باقی کشورام تلاش کردن به تقلید از نظام حقوقی و آموزشی فرانسه، مدرن بشن. اینکه حالا دیگرانم میتونستن بیشتر و بهتر تحصیل کنن، نسلی از متخصصان رو واسه آینده تربیت کرد که به دنبال تغییرات فوری تو جامعه بودن و از بالا به پایین به عموم مردم نگاه میکردن.
بنابراین ناپلئون به خاطر سرکوبِ اون هرج و مرج سیاسیای که بعد از انقلابها به وجود میاد، موفق شد خودشو به عنوان نمادی از اقتدار و نظم ثابت کنه.
همینطورم پلیس دولتی، سانسور شدید اعمال کرد و شبکهای از جاسوسانی رو ایجاد کرد که تو زندگی روزمره فعالیت میکردن. همینطور سعی کرد اون نظام اشرافیِ گذشته رو تا حدی بازسازی کنه و القاب نجیبزادههای قدیمی رو بهشون برگردونه.
بنابراین همونطور که میشنوین، تاریخ درسته که در کل رو به جلو پیشرفت کرده، اما تو تمام دورهها به طور پیوسته پیشرفت نکرده و گاهیام مثل فرانسه، بشر رو به نقطه عقبتری برگردونده.
تو دوران ناپلئون که بعد از اون همه کشتار و اعدام، واسه برپاییِ نظام جمهوری، ناپلئون با قبضه کردن انقلاب سعی کرد به دوران لویی شونزدهم دوباره برگرده و سلطنتشو مطلق کنه. بنابراین انقلاب کبیر فرانسه بعد از کلی سال، دوباره برگشت به نقطه ای که ازش شروع شده بود.
ناپلئون به فرانسه قانع نبود، اون به همون اندازهای که واسه فرانسه کلی “برنامه” داشت، واسه کل اروپام داشت. اون ارتش بزرگی از مردان بین 20 تا 24 سال تشکیل داد، و باهاشون تو حداقل 60 تا جنگ خارجی شرکت کرد. وقتی سرزمینهای آلمان و اتریش رو میگرفت، مردان اون کشورها رو هم به ارتشاش اضافه میکرد.
ناپلئون تا سال 1807، یه ارتش 100 هزار نفری داشت.
اون به متحد شدن آلمان به عنوان یه کشور و همینطورم متحد شدن اروپا کمک کرد. چطوری؟
با تکلیف کردن مجموعه قوانین ناپلئون، با جا انداختن یه سیستم متریکِ واحد و با توسعهی علم و تکنولوژیشون.
یکی از اثرات جنگهای ناپلئون، گسترش انواع ایدئولوژی ملیگرایی یا ناسیونالیسم بود. این از جهاتی موضوع مهمیه چون مثلا مردم پروس ترجیح میدادن خودشونو آلمانی ببینن تا فرانسوی.
بعد از فتح تقریبا کامل اروپا، نگاه ناپلئون به روسیه افتاد. تزار روسیه از پذیرفتن قوانین ناپلئون خودداری کرده بود و این مسئله باعث شد که ناپلئون یه ارتش 600 تا 700 هزار نفری از سرزمینهاش جمع کنه، و به جنگ روسیه بره.
روسیه اما دنبال جنگیدن نبود، تنها کاری که میکرد، این بود که تو مسیر حرکت ارتش فرانسه، هر چیزی که فکر میکرد ممکنه آذوقه یا منبع مورد استفاده شون باشه، آتیش میزد.
بنابراین منابع خیلی کم و محدود شد. 30 هزار نفر از ارتش فرانسه مردن، خیلیا فرار کردن، ولی بعضیا با این شرایطم تا نزدیکیای مسکو پیش رفتن. کم کم با رسیدن زمستون اوضاع طوری سخت شد که دستور اومد به سمت غرب و سرزمینهای هلند عقب نشینی کنن.
خلاصهاش اینه که تو سال 1813، از اون ارتش عظیمِ 600 هزار نفری، فقط 40 هزار نفر زنده به هلند رسیدن!
حالا وقت چی بود؟
روسیه و پروس و اتریش و سوئد با حمایت مالی بریتانیا وقتی دیدن ارتش ناپلئون ضعیف شده بهش حمله کردن و فرانسه رو شکست دادن. خود ناپلئون دستگیر و تبعید شد ولی یه سال بعد از تبعید فرار کرد. برگشت فرانسه. دوباره ارتش جمع کرد و به جنگ رفت. این دوران کوتاه به دوران حکومت 100 روزه ناپلئون شناخته میشه. اما نهایتا تو سال 1814 شکست خورد. و اینجوری پروندهی انقلاب کبیر فرانسه بسته شد.
ناپلئون دوباره تبعید شد و تو سال 1821 تو تبعید از دنیا رفت.
بعد از این شکست، اشراف و متحدانشون تو وین دور هم جمع شدن، کنگره وین رو تشکیل دادن و هدف شونم این بود که نذارن دوباره اروپا تو آتیش هرج و مرجهای اجتماعی بسوزه. بنابراین عزم شونو جزم کردن تا هر نوع اشارهای به انقلاب تو فرانسه رو خاموش کنن.
اما دیگه میدونین، فرانسویا به هر حال انقلابیان. بعد از 1815 و خلع ناپلئون، کنگرهی وین ام نتونست جلوشونو بگیره تا دست از اصلاحات رادیکال بردارن!
خصوصا اینکه این تغییرات با “انقلاب صنعتی” همراه شد – یعنی تغییرات بزرگی که تو شیوه تولید و حجم تجارت ایجاد شد و سر منشا این تغییرات از انگلیس بود.
تا قبلش شرایط از این قرار بود که هر خونوادهای باید تلاش میکرد تا مایحتاجشو حتیالامکان خودش تولید کنه. ولی حالا دیگه تولید، صنعتی شده بود. این یعنی تعداد بیشتری محصول و کالا تولید میشد و به قیمت خیلی مناسبتری در دسترس مردم قرار میگرفت.
بعد از کلی جنگ، زیاد شدن تجارت باعث شده بود که غذاهام متنوعتر و فراوون در دسترس باشن.
خیلی خلاصه، با بهتر شدن شرایط تغذیه و بهداشت، دیگه عمر بشر داشت طولانیتر میشد و جمعیت اروپا داشت رشد میکرد.
پیشرفتهای کوچیک آدمای تحصیلکردهتر باعث شده بود وسایل بیشتری اختراع بشن و در کل استانداردهای زندگی بالا بره. همه این امکانات تو قرن 19ام چیزی در حد یه رویا بود!
انقلاب صنعتی تغییرات بنیادین زیادی تو جنبههای مختلف زندگی آدما ایجاد کرد. یکیش زندگی شخصیشون بود. آدمایی که تا همین چند سال پیش رو زمینهای کشاورزی شون کار میکردن حالا تو کارخونهها با همدیگه کار میکردن.
جنبههای سیاسی زندگیام تغییر کرد. مردمان آمریکای شمالی و مرکزی و جنوبی، استقلالشونو از اسپانیا و پرتغال به دست آوردن.
اینجوری بود که گروههای شهروندان دوباره جون گرفتن. نهادهای مدنی و اجتماعی هویت پیدا کردن. و قیامهای اصلاحطلبانه علیه حاکمان دوباره ظاهر شدن؛ البته این فعالیتها اولش مخفیانه بود چون سانسور و پلیس نه چندان مخفی اعضای کنگرهی وین همه جا بودن.
تو سال 1830 یه انقلاب دیگه تو فرانسه به راه افتاد و تغییرات فوری تو دولت ایجاد شد. به خاطر اینکه پادشاه فرانسه، شارل دهم (Charles X)، از نوادگان لویی پونزدهم که قبل از انقلاب کبیر فرانسه تو سال 1789 از پادشاهان فرانسه بود، به تلافیِ خسارات بزرگی که تو دوران به اشراف زادهها وارد شد، دست به سانسور شدید زد و مجازات اعدام واسه هر نوع سرقت از کلیسا گذاشت.
خیلیا این کار شاه رو برگشتن به عقب، به دوران مطلقگراییِ زمان انقلاب کبیر فرانسه میدونستن و انصافا هم همینطور بود.
با شروع شدن اعتراضات خیابونی، دوباره نگرانی از این به وجود اومد که نکنه مردم بخوان یه بار دیگه جمهوری فرانسه به راه بندازن.
بعد از این اعتراضات، شارل دهم به نفع نوهاش، هنری، کنار میره اما نمیذارن هنری به تخت بنشینه و به جاش پسرعموی شاه، لوئی فیلیپ رو به عنوان نخست وزیرِ سلطنت مشروطه به تخت مینشونن.
لویی فیلیپ حق رای مردان رو بیشتر کرد و به 170 هزار واجد صلاحیت رسوند، اگرچه که همچنان کسر کوچیکی از 30 میلیون شهروند فرانسه بود.
تو فرانسهی در حال صنعتی شدن جمعیت شهرها بیشتر میشد، و این ناآرومیهای اجتماعیام بیشتر میشد. شرایط کار و زندگی بیشتره مردم خیلی بد بود. به خاطر همین یه سری از این اعتراضات به خاطر دستمزدهای پایین بود.
با اینکه حتی تو یکی از این اعتراضات تونسته بودن کنترل یه انبار مهمات رو واسه مدت کمی به دست بگیرن، اما به لطف نیروهای مخفی پلیس اتریش، پروس و روسیه، در نهایت سرکوب شدن.
فقط فرانسویا دنبال انقلاب نبودن. اقدامهای مخفیانهی کنگره وین، تو تمام کشورای اروپایی و تو روسیه تمام فعالیتای جدایی طلبانه و انقلابی رو خنثی میکرد؛ کشورایی مثل ایتالیا، یا مجارستان که دوست داشت از اتریش جدا شه یا تو خود روسیه یا یونان، صربستان، ایرلند و همه جا.
تو فرانسه، به دنبال صنعتی شدن، یسری از اشرافزادهی سابق، اسم سوسیالیست رو خودشون گذاشتن و همونطور که هایک تو کتاب راه بردگی توضیح میده، اعلام کردن که دنبال یه جامعهی بهترن. حالا ایدههای یوتوپیایی پیدا شدن و چون انقلاب 1789 زیادی تمرکزش رو فردگرایی بوده، اینا تمرکز شونو گذاشتن رو “خیر عمومی“. بنابراین میگفتن انقلاب سوسیالیستا یه انقلاب “بشردوستانه” است!
حالا که ما از آینده میتونیم برگردیم و تاریخ رو از منظر وسیعتری قضاوت کنیم، تو قسمت آینده براتون تعریف میکنم که این به اصطلاح “بشردوستی سوسیالیستی” چه بلایی به سر فرانسه و دنیا آورد.
جمع بندی
چیزی که شنیدین قسمت اول از سوژه “داستان انقلابهای فرانسه” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم. تو قسمت دوم میخوایم ببینیم این انقلابهای پیدرپی به کجا رسید و بلاخره چه نتایجی واسه فرانسویا به دست اومد و چرا باستیا کتاب قانون رو نوشت.
صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.
تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂