کاور قسمت 1 - کتاب 1984

پادکست خوره کتاب

معرفی کتاب 1984 نوشته جرج اورول

فصل: 3

قسمت: 1

کتاب 1984

نوشته جرج اورول

تاریخ انتشار: 1 فروردین 1400

یکی از بهترین دیستوپیاهای تاریخ ادبیات، کتاب 1984 نوشته جرج اوروله. تو این رمان که شبیه به جهنمه، اورول به خوبی رفتار انسان ها رو به تصویر میکشه.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک A Rush of Blood to the Head از Coldplay

رونوشت این قسمت:

“وینستون یکم فکر کرد و به جولیا گفت: “تا حالا به فکرت رسیده که بهترین کار اینه که تا دیر نشده از اینجا بریم و دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم؟

  • آره عزیزم. چند باری به این موضوع فکر کردم. ولی اینکارو نمیکنم.
  • میدونی تا الان شم شانس آوردیم؟ ولی دیگه معلوم نیست شانس بیاریم. تو جوون و بی گناهی. اگه خودتو از آدمایی مثه من کنار بکشی، شاید حتی تا 50 سال دیگه ام زنده بمونی!
  • نه. من همه فکرامو کردم. هر کاری تو بکنی منم میکنم. انقدرم مایوس نباش! من بلدم چطور زنده بمونم.
  • میدونی شاید 6 ماه یا یه سال دیگه ام با هم باشیم. معلوم نمیکنه. ولی قطعا یه روزی از همدیگه جدا میشیم. متوجه هستی که چقدر تنها میشیم؟ وقتی که یه روز بگیرن مون، دیگه واقعا نمی تونیم کاری واسه هم بکنیم. دیگه چه اعتراف بکنم چه نکنم، اونا قطعا تو رو تیر بارون میکنن. هر کاری بکنم یا هر چیزی بگم یا نگم، مرگ تو رو 5 دقیقه هم عقب نمیندازه. هیچ کدوممون حتی نمی تونیم بفهمیم اون یکی زنده س یا مرده؟ هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. تنها کاری که مهمه اینه که نباید به همدیگه خیانت بکنیم. هرچند… کوچک ترین فرقی هم نمیکنه.
  • اگه منظورت اعتراف کردنه که 100 درصد می کنیم. همه همیشه اعتراف میکنن. چاره ای نیست. شکنجه ت میکنن.
  • منظورم اعتراف نیست. اعتراف، خیانت نیست. هر کاری بکنی یا هر چیزی بگی مهم نیست. فقط احساساته که مهمه. اگه اونا بتونن عشق تو رو از من بگیرن، خیانت واقعی یعنی این.

جولیا یکم به این حرف فکر کرد و بعد گفت: “نمی تونن همچین کاری بکنن. این تنها کاریه که نمیتونن بکنن. میتونن تو رو مجبور به گفتنه هر حرفی بکنن، اما نمی تونن تو رو وادار کنن که باورش کنی. اونا نمیتونن به درون تو راه پیدا کنن.”


سلام دوستان عزیزم سال نوتون مبارک باشه. من شیما هستم. امیدوارم تو این سال جدید و قرن جدید سعی کنیم نسبت به سال قبل یه کوچولو آدمهای بهتری از خودمون بسازیم.

به لطف نظرات ارزشمندتون، با یکم ساختار بهتر برگشتیم. تو فصل سوم پادکست یه فنجون کتاب، به سراغ 13 تا کتاب جذاب رفتم و تیکه هایی جذاب و گذرا از هر کدوم رو براتون میخونم.

به مناسبت عید نوروز، فصل سوم، یه ویژه برنامه ی فشرده ست که هر روز ساعت 6 بعد از ظهر براتون پخش میکنیم. یه روز در میون کتابهای داستانی و غیرداستانی جذاب و محبوب رو آماده کردیم.

این نکته رو باید یادآوری کنیم که پادکست یه فنجون کتاب قصد نداره جایگزین کتاب بشه یا خلاصه کتاب باشه، ما قصد داریم تو هر قسمت یک دریچه کوچک به یک کتاب بی نظیر باز کنیم و شما رو تو انتخاب کتاب برای مطالعه یاری کنیم.

بعد از توضیحات طولانی اولیه، تو قسمت اول از فصل سوم به سراغ کتاب داستانی 1984 نوشته جورج اورول میریم.

تیکه هایی از این کتاب رو بشنویم:

“حالا دیگه انگار وینستون تو هر مرحله از حبسش میفهمید که به کجای اون ساختمون بی پنجره برده میشد. شاید از طریق تغییرات جزئی تو فشار هوا اینو میفهمید. محل کتک خوردنش زیر زمین بود. محل بازجویی اش توسط اوبراین بالا و نزدیک پشت بوم بود. اتاق 101 ام چندین متر زیر زمین بود و تا جایی که میشد عمق داشت.

این اتاق از بیشتر سلولای قبلی بزرگتر بود. اما وینستون زیاد به اطرافش توجهی نمیکرد. تمام توجه اش به دو تا میز با رومیزی سبز بود که جلوش بودن. یکی تو فاصله ی یکی دو متری اش. یکی ام دورتر و نزدیک به در. 

یه جوری محکم به صندلی بسته بودنش که حتی سرشم نمیتونست تکون بده. بالشتکی ام به پشت سرش چسبیده بود و مجبورش میکرد مستقیم به جلو نگاه کنه. واسه یمدت تو اتاق تنها بود تا اینکه در باز شد و اوبراین وارد شد و گفت: “یه بار از من پرسیدی تو اتاق 101 چیه؟” منم گفتم که خودت میدونی. همه میدونن چیزی که تو اتاق 101 هست، بدترین چیزِ دنیاس.”

بعد در دوباره باز شد. ایندفه نگهبانی با یه سبد یا جعبه ی سیمی وارد شد. و اونو روی میز کنار در گذاشت. اوبراین طوری وایستاده بود که وینستون نمیتونست دقیق ببینه تو جعبه چیه. بعد رو کرد به وینستون و گفت: “بدترین چیز دنیا واسه آدمای مختلف فرق میکنه. شاید زنده به گور شدن باشه. یا تو آتیش سوختن. یا غرق شدن. یا به صلابه کشیده شدن. شایدم 50 نوع مرگ دیگه باشه. اما تو مواردی ام چیز خیلی پیش پا افتاده ایه که حتی کشنده ام نیست.”

حالا اوبراین یکم اونطرف تر رفته بود و وینستون میتونست اون سبد سیمی رو بهتر ببینه. قفس سیمی مستطیل شکلی بود با دستگیره ای روش. چیزی جلوی این سبد نصب شده بود شبیه نقاب شمشیر بازی. با اینکه قفس سه چهار متری باهاش فاصله داشت، اما میدید که تو قفس دو تا محفظه هست. و تو هر محفظه یه حیوون. اونا موش فاضلاب بودن.

اوبراین گفت: “از قضا در مورد تو بدترین چیز دنیا موشه.”

انداختنِ اولین نگاه به قفس کافی بود تا لرزش و ترس به جون وینستون بیفته. اما تو همین لحظه فهمید که وسیله ی نقاب مانند کارش چیه. و درونش یخ زد.

با ترس و لرز و با صدای بلند فریاد زد: “نمیتونی این کارو با من بکنی! نمیتونی! نمیتونی! غیر ممکنه بتونی!”

اوبراین گفت: “کابوساتو به یاد میاری؟ اون دیوارِ ظلمتی که روبه روت بود… اون صدای خرخر که تو گوشت بود یادت میاد؟ چیز وحشتناکی اونورِ دیوار بود. میدونستی چیه. اما جرات روبرو شدن باهاشو نداشتی. اونورِ دیوار موش بود.”

وینستون که سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت: “اوبراین! میدونی که اینکار ضرورتی نداره. ازم میخوای چیکار کنم؟”

اوبراین جواب صریحی نداد. رفتارش دوباره شبیه معلما شده بود. متفکرانه به نقطه ی نامعلومی خیره شد. انگار داشت با یکی پشت سر وینستون حرف میزد.

  • درد همیشه به تنهایی جواب نمیده. بعضی وقتا انسان تا سر حد مرگ دردو تحمل میکنه. اما واسه هرکسی چیزِ غیر قابل تحمل تری وجود داره. چیزی که حتی بهش فکرم نمیکنه. دیگه حتی بحث شجاعت و بزدلی هم نیست. اگه در حال سقوط کردن از یه بلندی باشی، دیگه چنگ زدن به یه طناب بزدلی نیست. این تنها غریزه ی فنا ناپذیره آدمیزاده. واسه تو هم موشا غیر قابل تحملن. نوعی از فشارن که دیگه حتی اگه بخوای ام نمیتونی در برابرشون مقاومت کنی. و در ازاش هر کاری ازت بخوان انجام میدی.
  • ولی این کار چیه؟ اگه ندونم چیه چطوری میتونم انجامش بدم؟

اوبراین قفسو برداشتو اونو روی میزِ نزدیکتر گذاشت. وینستون حس میکرد وسط یه بیابونِ خالی و سوزان و وسیع کاملا تنهاست. موشای غول پیکری بودن و به سنی رسیده بودن که پوزه هاشون پهن و درنده، و موهاشون به جای خاکستری، قهوه ای شده بود.

اوبراین همونطوری که به یه نقطه ی نامعلوم نگاه میکرد گفت: “موش اگرچه که جزو جونده هاس اما گوشتخواره. خودت میدونی دیگه. از حوادثی که تو محله های فقیرنشینِ این شهر اتفاق میفته ام یه چیزایی شنیدی. تو بعضی از اون محله ها یه زن حتی جرات نمیکنه بچه شو واسه 5 دیقه تنها بذاره. چون موشا یقینا به بچه اش حمله میکنن. و در عرض چند دیقه فقط استخوانای بچه باقی میمونه. اونا به آدمای مریض و در حال مرگم حمله میکنن. کلا تو تشخیص آدمای ناتوان، هوش فوق العاده ای دارن.

وینستون صدای خرناس کشیدن موشا رو که از پشت تیغه ی وسط با هم گلاویز شده بودن، می شنید. صدای ناله ی مذبوحانه ی خودشم می شنید. اما انگار تمام این صداها از دوردست به گوشش می رسید.

اوبراین قفسو بلند کرد و دکمه ای رو فشار داد که تِلقی صدا کرد. وینستون دیوانه وار تلاش میکرد خودشو خلاص کنه اما فایده ای نداشت. تمام اعضای بدنش، حتی سرشم بسته بودن. اوبراین قفسو نزدیکتر آورد. کمتر از یه متر با صورت وینستون فاصله داشت. بعد گفت:

“اولین کلیدو فشار دادم. ساختار این قفسو که میدونی. نقاب طوری روی سرت قرار میگیره که راه فراری باقی نمی مونه. وقتی کلید دومو بزنم در باز میشه و این جونور گرسنه عین گلوله ازش در میره. تا حالا خیز برداشتنِ موشا رو دیدی؟ به طرف صورتت خیز برمیدارن و سوراخ سوراخش میکنن. گاهی اول به چشما حمله میکنن. گاهی ام گونه ها رو میکنن و زبون و میخورن.”

قفس نزدیک تر میشد. وینستون صدای گوشخراش و بی وقفه ی موشا رو میشنید. اما خشم آلود با ترسش می جنگید. باید فکر میکرد. حتی تو همین لحظات باقی مونده ام تنها امیدی که براش باقی مونده بود فکر کردن بود. تا اینکه ناگهان بوی تعفن و نمِ جونورا به مشامش رسید. حالت تهوع بهش دست داد و تقریبا بیهوش شد. چشماش سیاهی میرفت و لحظاتی مثل جونوری بیشعور نعره میکشید.  اما بعد فکرشو به کار انداخت. فهمید که تنها راه نجاتش حایل کردن یه انسان دیگه بین خودش و موشهاست.

نقاب اوقدر بزرگ بود که هیچ چیز دیگه ای رو نمی دید. سیمها چند وجبیِ صورتش بودن. و حالا موشا فهمیده بودن چخبره. یکی شون بالا و پایین می پرید. و اون یکی که انگار پیرترین موش فاضلاب بود وایستاده بود و با دستای صورتی اش میله ها رو نگه داشته بود و وحشیانه هوا رو بو میکشید. وینستون میتونست دندونا و سیبیلای زردشو ببینه. دوباره وحشت کرد. کور و درمانده و بی هوش بود.

اوبراین با همون لحن معلم مآبانه اش گفت: “این مجازات، تو امپراطوری چین رسم بود.”

نقاب صورتشو میپوشوند و سیم به گونه هاش می خورد. ناگهان بارقه ای از امید تو دلش جوونه زد. شاید خیلی دیر بود ولی ناگهان به فکرش رسید که تو تمام دنیا فقط یه نفر هست که همچین مجازاتی رو براش بخواد. یه نفر هست که میتونه بین اون و موشا قرار بگیره. بعد دیوانه وار و پیاپی شروع به فریاد کشیدن کرد که: این کارو با جولیا بکنید! این کارو با جولیا بکنید! نه با من! با جولیا! هر بلایی که می خواید سرش بیارید. برام مهم نیست. تمام صورتشو لت و پار کنید اما با من این کارو نکنید!

داشت از موشا دور میشد و به ژرفایی عمیق سقوط میکرد.”


تیکه هایی که گوش کردین، از کتاب 1984 نوشته جورج اورول بود.

هر جایی که دارین به این قسمت از پادکست گوش میکنین، برامون نظر بذارید و کتاب 1984 رو به قید قرعه هدیه بگیرید. اینجوری تو پویش بخون بده بعدی سهیم میشین.

امروز یکم فروردین همزمان زندگینامه و افکار جورج اورول رو تو یه نویسنده ی این ماه منتشر کردیم که حتما پیشنهاد میکنم گوش بدین.

اگه دوست داشتین خیلی راحت میتونین از خوره کتاب تو سایت حامی باش حمایت کنین.

قسمت بعدی یه فنجون کتاب، با کتاب تاریخ ایران مدرن نوشته یرواند آبراهامیان برمیگردیم. مرسی که همراه مونین. فردا 6 عصر منتظرتونم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *