کاور قسمت 5 - آنا کارنینا

پادکست خوره کتاب

معرفی کتاب آنا کارنینا نوشته لئو تولستوی

فصل: 3

قسمت: 5

کتاب آناکارنینا

نوشته لئو تولستوی

تاریخ انتشار: 5 فروردین 1400

تو این قسمت تیکه هایی از رمان کلاسیک و ماندگار لئو تولستوی، آنا کارنینا رو میخونیم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Unbreak My Heart از Toni Braxton

رونوشت این قسمت:

“این تشنج های از سرِ حسادت که اخیرا تند تند به آنا دست میداد، ورونسکی رو وحشت زده میکرد. با اینکه خیلی با خودش کلنجار می رفت که قیافشو حفظ کنه و خودشو از تَک و تا نندازه، ولی بازم این تشنج های عصبی باعث سرد شدنش نسبت به آنا میشد. هر چند از طرف دیگه میدونست که علت این حسادت ها، عشق آنا به اونه.

ورونسکی بارها پیش خودش اعتراف کرده بود که عشق آنا واسه ش سعادته. آنا، ورونسکی رو دوست داشت. و از این لحاظ شبیهِ زنی بود که عشق می ورزه و عشق ورزیدن رو پر ارزش تر از همه ی نعمت های زندگی میدونه.

اما خودش.. از وقتی مسکو رو ول کرده بود و اومده بود دنبال آنا، خودشو بیشتر از همیشه از سعادت دور میدید. شبیه به این بود که پر از احساس بدبختی عه و سعادت درست روبرویش نشسته. تمام سعادتی که احساس کرده بود همه به گذشته برمی گشت. آنا دیگه به زنی که اولین بار دیده بود شباهت نداشت. هم از لحاظ اخلاقی و هم… جسمانی تغییر و تحولات ناجوری کرده بود. پهنای اندامش بیشتر شده بود. موقعی ام که داشت حرف میزد حالت شرورانه ای رو چهره اش نشسته بود که چهره شو نازیبا میکرد.

ورونسکی حالِ مردی رو داشت که گلی رو از شاخه چیده و پژمرده شده و حالا داره به آنا نگاه میکنه و دیگه به سختی میتونه به یاد بیاره که به خاطر کدوم زیبایی این گل، اونو از شاخه چیده و از بین برده؟

با این حالش ورونسکی احساس میکرد که حتی تو اوج احساس عشق اش میتونه اگه اراده کنه این عشقو از قلبش بیرون بندازه. اما حالا… ینی تو همین لحظه ای که ظاهرا احساس عشقی به آنا نمیکرد… میدونست که نمیتونه رشته ی ارتباط شو باهاش ببُره.”


سلام این پنجمین قسمت از فصل سوم پادکست یه فنجون کتابه. من شیمام و تو این قسمت تیکه هایی از کتاب آنا کارنینا نوشته لئو تولستوی رو میخونم. 

تیکه هایی از این کتاب رو بشنویم:

“ورونسکی دست آنا رو که روی میز بود گرفت و نوازش کرد و گفت: “دوباره، دوباره شیطان آمد.” [شیطان اسمی بود که اونا بر حسادت گذاشته بودن.]

آنا گفت: “بله، درسته. کاری از دستم بر نمیاد. نمیدونی چه رنجی کشیدم و منتظر اومدنت شدم. مطمئنم که حسود نیستم. حسود نیستم. وقتی کنارم باشی بهت ایمان دارم، وقتی دور از من تو مکان ناکجایی زندگی کنی… همچین زندگی ای رو درک نمیکنم.”

آنا روشو از ورونسکی برگردوند. بعد قلاب بافندگی اش رو بیرون کشید و شروع کرد به بافتن. مچ ظریفش که از سر آستین گلدوزی شده ش بیرون بود با سرعتی که نشون میداد عصبیه تکون میخورد. بعد پرسید: “خب! کجا و چطور با آلکسی آلکساندرویچ برخوردی کردی؟” لحن صداش یه دفعه آهنگ غیر طبیعی و تکان دهنده گرفته بود. ورونسکی جواب داد: “دقیقا دم در ورودی با هم برخورد کردیم.” آنا پرسید: “وقتی دیدت ادای احترامم کرد؟” بعد صورت شو وارفته که ادای آلکسی رو در بیاره. ورونسکی یه دفعه روی چهره ی زیبای آنا همون حالتی که آلکسی موقع ادای احترام داشت و دید و لبخند زد. آنا هم با همون خنده شیرین و از ته دلش، که از بزرگترین جاذبه هاش بود. خندید.

ورونسکی گفت: “خب پس چرا باید اینهمه تو عذاب باشیم وقتی می تونیم زندگی خوشی داشته باشیم؟”

آنا جواب داد: “بله همه میتونن به جز اون! مگه نمی شناسم اش و نمیدونم که چه آدم دروغگوی دورویی عه؟ مگه آدمی مثه اون میتونه با من زیر یه سقف زندگی کنه؟ اون نه چیزی میفهمه، نه درکی داره… یه مردِ با احساس میتونه با همسر “بی وفایِ” خودش زیر یه سقف زندگی کنه؟ میتونه بهش بگه “عزیزم؟” آه…. اگه من جای اون بودم تا حالا ای زن بی وفامو میکشتم. پاره پاره میکردم. بهش نمیگفتم: “آنای عزیزم”.

اون درک نمیکنه که من زن تو هستم و خودش یه بیگانه ی زائدی بیش نیست… خب دیگه! درباره ی اون حرف نزنیم!”

ورونسکی که سعی میکرد آنا رو آروم کنه، گفت: “آنای عزیزم… بسیار بی انصافی… بسیار بی انصافی. اما مهم نیست، دیگه در مورد اون صحبت نکنیم. از حال و احوال خودت بگو. چی شده؟ چرا ناخوشی؟ پزشک چی گفت؟”

آنا با شادیِ مسخره ای به ورونسکی نگاه کرد. از قرار معلوم بعضی از جنبه های مضحک و بی قواره ی شوهرشو به یاد آورده بود و منتظر فرصت بود که بگه تشون. اما ورونسکی حرف خودشو ادامه داد: “ناخوش احوال که به نظر نمیرسی. به وضع به خصوصی دچار شدی. خب، کی از این وضعیت خلاص میشی؟” برق تمسخر از نگاه آنا پرید و لبخند متفاوت و حاکی از بی خبری زد. بعد جواب داد: “به زودی زود. تو میگی وضع ما مصیبت باره و باید تمومش کنیم. کاش میدونستی که چه حال وحشتناکی دارم و حاضرم همه چیزمو از دست بدم تا بتونم آزادانه تو رو بدون احساس ترس دوست داشته باشم! من نباید تو رو و خودمو با حسادتم عذاب بدم… این کار به زودی زود انجام میشه، اما نه اونجوری که پیش بینی میکنیم.” ولی وقتی به عاقبت خودش فکر کرد، به اندازه احساس رقت انگیزی پیدا کرد که اشک تو چشماش حلقه زد و نتونست به حرفش ادامه بده. بعد دست سفید خودشو روی آستین ورونسکی گذاشت و گفت: “تهِ این کار اونجوری که ما فکرشو میکنیم نیست. نمیخواستم بهت بگم اما مجبورم میکنی. به زودیِ زود همه چیز تموم میشه. اونوقت همه مون به آرامش میرسیم و دیگه رنجی نمی کشیم.”

ورونسکی که متوجه حرف آنا نشده بود پرسید: “نمیفهمم چی میگم.”

آنا جواب داد: “تو پرسیدی کی، منم گفتم به زودیِ زود. اما تا اون زمان زنده نمی مونم. ببین چی میگم و حرفمم قطع نکن.” بعد با عجله پیِ حرفشو گرفت: “میدونم و مطمئنم که دارم میمیرم و از مردنم خوشحالم. چون خودمو تو رو از این وضع خلاص میکنم” اشک از چشمان آنا فرو ریخت. ورونسکی دستشو گرفت و نوازش کرد. همون طوری که سعی میکرد هیجان شو قایم کنه، با اینکه میدونست بیخودیه، بازم نمیتونست جلوشو بگیره. آنا با اینکه دست ورونسکی رو فشار میداد گفت: “اینجوری بهتره. این تنها راهیه که برامون مونده.” ورونسکی به خودش اومد و سرش و بالا گرفت و گفت: “چه حرفهای بیهوده ای میزنی.” آنا گفت: “نه حقیقته.” ورونسکی پرسید: “کدوم حقیقت؟” آنا جواب داد: “این حقیقت که دارم میمیرم. خوابی دیدم.”

ورونسکی گفت: “خواب دیدی؟” و سریع دهقانی که تو خواب دیده بودو به خاطر آورد. آنا گفت: “درسته. خواب دیدم. مدتیه که این خوابو می بینم. خواب می بینم که به اتاق خوابم میرم تا از اونجا چیزی بردارم.” آنا وحشت زده ادامه داد: “میدونی که خوابا چجوری ان. خواب دیدم تو گوشه ی اتاق یه چیزی وایساده…”

ورونسکی گفت: “وای… چه حرف های چرندی میزنی! مگه میشه باور کرد که…” اما آنا دوست نداشت ورونسکی حرفشو قطع کنه، چون حرفی که داشت به زبون میاورد واسه خودش خیلی حرف مهمی بود. “… و اون چیز برگشت به طرف من و دیدم که یه دهقان با ریش ژولیده و اندامی کوچک و وحشتناکه. میخواستم فرار کنم اما اون روی کیسه ای خم شده بود انگار دنبال چیزی میگشت.”

آنا نشون داد که دهقان چجوری دستاشو تکون میداد. چهره اش وحشت زده بود. تو همون لحظه ورونسکی ام خواب خودش یادش اومد و احساس کرد که وحشت وجود خودشو هم داره میگیره. آنا ادامه داد: “آره داشت میگشت و به فرانسوی میگفت، باید آهن و برداره، باید بکوبه و لهش کنه… منم از وحشت خواستم بیدار بشم و پاشدم.” ورونسکی گفت: “چه حرفای مزخرف و چرندی!” اما احساس میکرد حتی لحن صدای خودشم از روی اطمینانِ چندانی نیست. آنا گفت: “دیگه در این باره حرف نزنیم. زنگ و بزن تا بگم چای بیارن. یکم بیشتر بمون. دیگه زیاد طول نمیکشه که من…”

آنا ناگهان حرف دیگه ای نزد. حالت چهره اش عوض شده بود. وحشت و هیجانِ چند لحظه قبل جاشو به قیافه ای آروم و جدی و لذتبخش داد. ورونسکی نتونست معنی این تغییرو بفهمه. انگار آنا درون خودش به آهنگ موثر زندگیِ جدیدی گوش سپرده بود…”


تیکه هایی که گوش کردین از کتاب معروف تولستوی یعنی آنا کارنینا بود. امیدوارم از خوندن این رمان طولانی و جذاب لذت ببرید.

خبر خوبی که داریم اینه که این کتاب ارزشمند هم جزو پویش بخون بده بعدی عه. پس اگه این کتابو دوست داشتین، زیر پست این قسمت نظر بذارین برامون تا هم این دو جلد کتاب آنا کارنینا رو هدیه بگیرین و هم بخشی از پویش زنجیره کتاب خوندن بشین.

فردا یعنی 6 ام فروردین با کتاب انسان خردمند نوشته یووال نوح هراری برمیگردیم ! 😉

متشکرم که به این قسمت گوش کردید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *