کاور قسمت 7 - قلعه حیوانات

پادکست خوره کتاب

معرفی کتاب قلعه حیوانات نوشته جرج اورول

فصل: 3

قسمت: 7

کتاب قلعه حیوانات

نوشته جورج اورول

تاریخ انتشار: 7 فروردین 1400

این قسمت هم تیکه هایی از یه رمان شناخته شده دیگه از جرج اورول، یعنی قلعه حیوانات رو میخونیم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترکHurt از Johnny Cash

رونوشت این قسمت:

“شب شد. هوا تاریک بود. آقای جونز صاحب مزرعه ی “مانر” درِ مرغداری شو بست اما حواسش پرت بود. یادش نمیومد دریچه بالای مرغدونی رم بست یا نه؟ با نور چراغ دستی اش که آروم به اینور و اونور میرفت حیاط و طی کرد. کفشاشو پشت در درآورد و بعد از وارد شدن به خونه اش آخرین لیوان نوشیدنی رو از بشکه ی آشپزخونه پر کرد و رفت به اتاق خوابش که از اونجا صدای خر و پف خانم جونز به هوا رفته بود.

وقتی چراغ اتاق خواب خاموش شد، صداهای عجیبی تو مزرعه بلند شد. امروز خبری شایعه شده بود که خوکِ نرِ برنده ی جایزه نمایشگاه حیوانات، که اسمش میجرِ پیر بود، خواب عجیبی دید که میخواد اونو واسه بقیه حیوونا تعریف کنه.

پس قرار گذاشتن که وقتی آقای جونز خوابید همه یه جا ساکت جمع بشن و ببینن ماجرا از چه قرار بوده.”


سلام این سومین فصل پادکست یه فنجون کتاب ویژه عیده 1400 ه. من شیمام و تو قسمت هفتم کتاب قلعه حیوانات نوشته جورج اورول رو میخونم.

تیکه هایی از این کتاب رو بشنویم:

“همه به میجرِ پیر احترام میذاشتن. حتی حاضر بودن از خواب خودشون یکمی کم کنن تا ببینن اون چه خوابی دیده.

میجرِ پیر تو انبار بزرگ رو بسته ای از کاه دراز کشیده بود. 12 ساااال از عمرش می گذشت. با اینکه هیچوقت دندونای نیش اش در نیومده بودن، اما همه اونو خوکی بزرگ و خردمند و فداکار میدونستن.

زیاد طول نکشید که همه ی حیوونا اومدن و هر کدوم یه گوشه ای نشستن. اول از همه سگا اومدن. یعنی بوبل و جسی و پینچر. پشت سرشون خوکا وارد شدن. خوکا رفتن اون پشت نشستن، جلوی بسته های کاه مرغا. کبوترا پرواز کنان اومدن و روی تیر پایین سقف نشستن. گوسفندا و گاوها پشت خوکا رفتن و فوری شورو کردن به علف خوردن.

دو اسب گاری، بوکسر و کلاور، به آرومی وارد شدن تا مراقب لگد کردنِ حیوونای کوچیکتر باشن. کلاور اسب چاق و تنومندی بود که بعد از به دنیا اومدن کره اش تغییر چندانی تو هیکلش به وجود نیومده بود. بوکسر اسب قوی ای بود و قد دو تا اسب زور داشت. اگرچه حیوون زرنگی به نظر نمی رسید ولی به خاطر وقارش همه ی حیوونای مزرعه واسه اش احترام قائل بودن. 

بعد “موریل” بز سفید و الاغ خاکستری “بنجامین” وارد انبار شدن. بنجامین پیر و بداخلاق بود. کم حرف میزد و وقتی ام حرف میزد تلخ و نیش دار بود. میگفت: “خدا به من دُم داده تا حشره ها رو از خودم دور کنم. ولی کاش نه دُم داشتم و نه حشره ای وجود داشت.” تو مزرعه فقط اون بود که نمی خندید. اگرم واسه کسی سوالی پیش میومد، میگفت: “چون چیز خنده داری نمی بینم.” با همه ی اینا ولی بوکسر و دوست داشت. ازش خوشش میومد. اغلب یکشنبه ها با هم بودن و واسه گردش می رفتن چمنزارِ باغ پشتی و حرف میزدن!

تو آخرین لحظات مادیان سفید، مولی که درشکه ی آقای جونز رو میکشید و قند می جویید با ناااازِ زیادی وارد انبار شد و همون ردیف جلو نشست و با یالش شورو کرد به بازی کردن. واسه جلب توجه بقیه ی حیوونا پاهاشم تکون میداد تا دیگرانم روبان قرمز شو ببین!

همه ی حیوونای مزرعه اونجا بودن جز موسز کلاغ دست آموز مزرعه، که اونم رو شاخه ی  یه درختی پشت انبار گرفته بود خوابیده بود. میجر وقتی دید همه جمع شدن و منتظر شنیدنِ حرفاشن، اینجوری شورو کرد:

“دوستان عزیز! حتما در مورد خوابی که دیشب دیدم شایعاتی شنیدید البته از خواب بعدا حرف میزنم. فعلا موضوع دیگه ای رو میخوام بگم. دوستان من چند ماهیه که اینجا در کنار شما هستم. به همین دلیل میخواستم قبل از مرگم تجربیاتی که طی سالها به دست آوردم رو با شما در میون بذارم. من در طول عمرم وقت زیادی داشتم که فکر کنم و به این نتیجه رسیدم که بیشتر از شما حیوانات مزرعه، حقیقتِ زندگی رو درک کردم. و این همون موضوعیه که میخوام در موردش باهاتون حرف بزنم.

دوستان عزیز! واقعیتِ زندگی مون چیه؟ اگه شمام دوست دارین بیاین یکم در موردش فکر کنیم. مگه نه اینکه این عمر کوتاه، جز بدبختی و کار مُفتکی چیز دیگه ای نیست؟

ما رو واسه کار میارن. یه ذره غذا میدن بهمون که نمیریم از گرسنگی، بعد تا نفس داریم ازمون کار میکشن. موقعی ام که از کار افتاده شدیم و دیگه قدرت کار کردن نداشتیم با بیرحمی ما رو میکشن.

حیوونی تو انگلیس نیست که از یه سالگی طعم واقعی زندگی رو چشیده باشه. هیچ جونوری تو این دنیای بزرگ کاملا آزاد نیست. زندگیِ همه ی حیوونا از بدبختی و بیگاری پره! بله این حقیقتِ تلخیه ولی آیا این ظلم، قانون طبیعته؟ یعنی این سرزمین به حدی فقیره که نمیتونه واسه اهالی اش رفاه فراهم کنه؟

نه خیر دوستان! هزار دفعه نه خیر! خاک انگلستان حاصلخیزه و آب و هوای خوبی ام داره. میتونه غذای همه حیوونا رو فراهم کنه. تو مزرعه ی خود ما میشه 12 تا اسب و 20 تا گاو  و 100ها گوسفندو پرورش داد که از آسایشی برخوردار باشن که فکرشم نمیکنین. پس چرا تو بدبختی زندگی کنیم؟ همه ی زحمتامون به دست انسانها هدر میره. بله! دوستان همه ی مشکلات ما رو باید تو این لغت جستجو کنیم: بشر! انسان تنها دشمن حقیقیِ ماس و باید او رو از بین ببریم تا به بدبختی و گرسنگی مون پایان بدیم.

انسان موجودی شده که فقط یه مصرف کننده س. نه شیر تولید میکنه نه تخم میذاره و نه میتونه یه گاو آهن و بکشه. سرعت دویدن شم که کمه حتی نمی تونه یه خرگوش و بگیره. با این همه، حاکم همه ی حیووناس. ازشون کار میکشه و در ازاش یه مُشت غذا بهمون میده که فقط نمیریم و بقیه محصولو خودش صاحاب میشه. با رنج ما زمین کاشته میشه، با کود ما حاصلخیز میشه. اما جز پوستمون صاحب هیچی نیستیم. گاوهای این مزرعه سال گذشته چند هزار لیتر شیر دادن؟ شیرهایی که باید گوساله هاش میخوردن به دست کیا افتاد؟ و شما مرغا سال گذشته چندتا تخم گذاشتید؟ آیا این تخما به جوجه تبدیل شد؟ همه شون تو بازار فروخته شدن و به مال و ثروت جونز و خونواده اش اضافه کرد.

تو کلاور سر اون چهار کره ای که به دنیا آوردی چی شد؟ باید حالا کنارت می بودن و زمان پیری عصای دستت میشدن. همه شونو فروختن و تو دیگه نمیتونی ببینی شون. بعد از اینهمه سال کارِ سخت تو این مزرعه، تنها چیزی که گذاشتن کفِ دستت یه جای خوابه و یه مُشت غذا. حتی اجازه نمیدن که زندگی ات به پایانِ طبیعیِ خودش تموم بشه. واسه خودم ناراحت نیستم. چون حیوونِ خوشبختی بودم. من 12 سااااال زندگی کردم و بیشتر از 400 تا توله به دنیا آوردم. زندگی طبیعیِ منم همینه.

ولی هیچ حیوونی نمی تونه از تیغ تیزِ آدما نجات پیدا کنه. شما خوکهای جوون که صفِ جلو نشستین،جای همه تون تا یه سال دیگه زیرِ تیغِ کشتارگاهه. فریادتون اون روز به آسمون میرسه. و بعدشم مرگ تون میرسه. این سرنوشته همه مونه! حتی اسبا و سگام سرنوشت بهتری ندارن. تو بوکسر، روزی که دیگه جونی واسه کار کردن نداشته باشی، جونز میفروشه تت به خریدار اسبای پیر. اونم تو رو میکشه و گوشت تو میده سگاش بخورن.

سگام وقتی پیر و از کار افتاده شدن، می بره تشون دم برکه و یه سنگ میبنده با طناب به گردن شون و میندازه تشون تو برکه تا غرق شن.

دوستان عزیز! این حقیقت واضح نیست که همه بدبختی های ما از ظلم انسانها به ما سرچشمه میگیره؟ اگه میخوایم از رنج و بدبختی خلاص بشیم و آزاد و خوشبخت زندگی کنیم، باید شبانه روز تلاش کنیم تا نسل آدما رو از رو زمین برداریم!

انقلاب! راهکار انقلابه! نمیدونم این انقلاب کی اتفاق میفته، یه هفته دیگه؟ صد سال دیگه؟ ولی مطمئنم به زودی عدالت برقرار میشه!

دوستان! بقیه عمرتون به این موضوع فکر کنین. به دوستانی که بعدا میان هم بگید تا آیندگان به تلاششون ادامه بدن و پیروز بشن!

دوستان عزیز! هرگز نباید تو اراده تون برای انقلاب خدشه ای وارد بشه! و هیچ حرفی نباید گمراه تون کنه! هرگز به این شعار هایی که آدما واسه بیگاری کشیدن از ماها میدن گوش ندید! که میگن حیوونا و آدما منافع مشترک دارن و آسایش یکی آرامشه واسه اون یکی. آدما فقط به فکر منافع خودشونن و هرگز منافع دیگرانو در نظر نمیگیرن!  ما حیوونا باید با همدیگه تو این مبارزه متحد باشیم کنار هم وایستیم و دست همو بگیریم! انسانها دشمن حقیقی ما هستن! پس ما باید با هم دوست باشیم!”

یهو… سر و صدای عجیبی بین حیوونا راه افتاد. در این هنگام میجر با اشاره ای به علامت اینکه ساکت شن، بلند شد و گفت: “دوستان موضوعی هست که باید حواستون بهش باشه! آیا حیوونای اهلی مثه موشها و خرگوشا دوستای مان یا دشمن مونن؟ بذارید این موضوع و با بقیه ام در میون بذاریم. من از شما می پرسم: آیا موشها دوستای مان؟”

هنوز حرف میجر تموم نشده بود، حیوونا تقریبا همه سرشون و به نشونه ی تایید نشون دادن که موشا دوست مان. فقط چهار تا حیوون مخالف بودن: سه تا سگ و یه گربه. میجر حرف شو ادامه داد و گفت: “خب پس! حرف زیادی نمونده! یادتون باشه وظیفه ما دشمنی با انسانها و راه و هدف اوناس! انسانها، دشمنان ما و حیوانات، دوستان مان! و صدالبته باید یادمون باشه که تو راه مبارزه با انسانها نباید مثل خودشون رفتار کنیم. حتی اگه پیروز شدیم نباید کارای بدِ اونا رو انجام بدیم. هیچ حیوونی حق نداره تو خونه زندگی کنه، یا روی تخت بخوابه یا لباس بپوشه یا نوشیدنی بنوشه و توتون استفاده کنه یا به پول دست بزنه و باهاش معامله کنه. این کارا واسه بشر بوده و نادرسته! و مهمتر از همه اینکه هیچ حیوونی حق نداره به همنوع اش ظلم کنه. ضعیف و قوی، باهوش و کم هوش، همه برابرند. هیچ حیوونی حقِ کشتنِ حیوون دیگه ای رو نداره.

دوستان! میخوام از خوابی که دیدم براتون حرف بزنم! نمیتونم خوب تعریف اش کنم. چون این خواب مربوط به دوره های آینده است. وقتی که انسان ها از روی زمین برداشته شدن. این خواب همینطور چیزِ دیگه ای رو یادم آورد که مدتهاست فراموش کرده بودمش. چند سال پیش که خوک کوچیکی بودم، مادرم مثه بقیه ی مادرا، چیزایی تو گوشم زمزمه میکرد که بیشتر شبیه به یه شعر بود. من این شعرو خوب یاد گرفتم اما تا سالای بعد، فراموشش کرده بودم تا اینکه این خواب و دیدم و اونو با خودم خوندم. همون کلماتی که بقیه حیوونام میخوندن اما بعدا فراموش کردن.

امشبم دلم میخواد براتون بخونمش با اینکه دیگه پیر شدم و صدای خوبی ام ندارم. هر موقع شمام یاد گرفتید زیر لب بخونیدش.

میجرِ پیر گلوشو صاف کرد و شورو کرد به شعر خوندن. همونطور که اعتراف کرده بود، صداش خوب نبود اما به خوبی می تونست شعرو اجرا کنه و آهنگِ با نشاطی ام داشت.

شعر اینطور بود:

جانورانِ انگلیس و ایرلند

جانورانِ این سرزمینِ خوش آب و هوا 

به خبرهای خوشِ من گوش بدین!

که خبر از آینده های طلایی داره

دیر یا زود اون روز میرسه

انسانِ ستمگر نابود میشه.

و سرزمین حاصلخیز و پر میوه ی ما

فقط برای حیوونا میشه.

یوغ ها از رو پوزه ها برداشته میشه

افسارها از گردنِ ما پایین میاد.

مهمیز و دهنه، واسه همیشه میره.

ثروت مون خیلی خیلی زیاد میشه.

گندم، جو، و یونجه

شبدر، لوبیا، چغندر

همه مالِ ما میشن.

نوری درخشان به انگلیس می تابه

آب هاش گوارا

و نسیم اش از همیشه روح افزاتر میشه.

و اون روز، روزِ آزادیِ ما میشه.

واسه رسیدن به هر هدف

باید با هم تلاش کنیم

هرچند شاید

توی اون روز دیگه نباشیم و اون روزا رو نبینیم

برای آزادیِ و استقلال باید تلاش کرد

آی گاوها، اسبا، غازا، بوقلمونا!

جونورای انگلیس و ایرلند!

به خبرای من گوش بدید

که حرف از آینده ای طلایی میزنه….

با خوندنِ این شعر، شور و شوک تو همه ی حیوونا ایجاد شد. قبل از اینکه شعرِ میجر تموم بشه، همه ی حیوونا این شعرو با خودشون زمزمه میکردن. حتی احمق ترین شون شعر و به خاطر سپرد و چند کلمه ایش رو که یاد گرفته بود، زیر لب زمزمه میکرد. همه ی حیوونا، باهوش و زیرک، نادون و احمق، همه ترانه رو تو مدتِ کوتاهی حفظ کردن.

بعد از مدتی تمرین کردن، همه حیوونای مزرعه با نظم و با علاقه شورو کردن به خوندنِ شعر آزادی! گاوا با صدای خودشون، سگا با پارس کردن شون، گوسفندا با بع بع کردن شون، اسبا با شیهه کشیدن شون، همه و همه شادی شونو نشون میدادن و شعر و زمزمه میکردن. اونا یه طوری شاد بودن که شعرو 5 بار خوندن و اگه اتفاقِ به خصوصی پیش نمیومد شاید تا صبحم ادامه اش میدادن.

اتفاقا، سر و صدادی حیوونا آقای جونز و از خواب بیدار کرد. آقای جونز واسه اینکه مطمئن بشه واسه حیوونا اتفاقی نیوفتاده، از تختش پاشد و تفنگ شو برداشت و رفت وسط حیاط، چندتا تیر هوایی شلیک کرد و چنتا تیرم زد به دیوارا و خلاصه سر و صدای حیوونام خوابید. همه ی حیوونا برگشتن محل خواب شونو پرنده ها رفته به آشیونه شونو و حیوونا ی دیگه ام کنار بسته های کاه تو همون انبار جا گرفتن و تو یه لحظه همه جا آرامش گرفت.

حیوونای مزرعه به خواب رفتن.


کتاب قلعه حیوانات قشنگ بود؟ برامون نظر بذارین و به قید قرعه هدیه بگیرین اش. بعدم بدین به دوستاتون بدین تا اونا هم بخونن.

تو قسمت بعدی یه فنجون کتاب، نوبتِ کتاب راه بردگی نوشته فردریک هایک عه!

فردا ساعت 6 عصر برمیگردیم! 😉

مرسی گوش کردین.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *