توضیحات

تاریخ انتشار: 1 فروردین 1400

جرج اورول نویسنده شناخته شده کتاب های قلعه حیوانات و 1984، زندگی جالب و عجیب و غریبی داشته. تو این قسمت با داستان زندگی این نویسنده بزرگ بیشتر آشنا میشیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1. کتاب why Orwell Matters نوشته کریستوفر هیچنز (Christopher Hitchens)
2. مستند زندگینامه جورج اورول در تصاویر (George Orwell: A Life in Pictures Full Documentary)
3. سخنرانی جردن پیترسون با عنوان Jordan Peterson George Orwell’s Wigan Pier, Marxism and the Working Class

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک The Silence از گروه Manchester Orchestra

رونوشت این قسمت

فکر میکنم حالا دیگه وقتشه که درباره ی زندگی جورج اورول و کاراش حرف بزنیم. به نظرم الان زمان خوبیه واسه همچین بحثاییه. چون همیشه این سوال وجود داره که نکنه ما داریم تاریخ و تکرار میکنیم. فکر میکنم اورول یکی از اوناییه که ازمون میخواد که وقایع تاریخی رو به یاد بیاریم …

لازمه روابط علت و معلولی رو درک کنیم… 

لازمه درک کنیم که جوامع چطوری نسبت به خبرها و اتفاقات واکنش نشون میدن و چطوری تغییر شکل پیدا میکنن…

و خیلی مهمتر از اون اینکه…

باید درک کنیم که نقش آدمها – هر فرد – تو جامعه چیه…

چون در غیر این صورت اتفاقات گذشته فقط یه سری “وقایع تاریخی” ان!

چون در غیر اینصورت… قراره این فرض و بکنیم که خیلی بعیده که مام اشتباهات گذشته رو انجام بدیم چون هیچ ارتباطی بین “ما” و “اونا” وجود نداره!!

ولی این راه درستِ به یاد آوردنِ تاریخ نیست.

این اصلا یاد گرفتن از اشتباهات گذشته نیست.

سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این هفتمین قسمت از پادکست “یه نویسنده” ست. ما این پادکست رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

زمانی که شما این قسمت رو میشنوین. سال 1400 شروع شده. سال نو همه تون مبارک باشه. از صمیم قلبم واسه همگی مون سالی پر از زندگی و بهبود آرزو دارم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی جورج اورول حرف میزنیم. اسمشو احتمالا شنیدین، مشهورترین کتاب هاشم قلعه حیواناته در مورد سرنوشت انقلابها و 1984 که یه پیش بیعنی از شرایط لندنه اگه حزب کمونیسم روکار بیاد!

محبوبیت کتاب های جورج اورول از سال 2000 به این طرف یهو جهش زده! و یه دلیل ساده ام براش وجود داره:

قرن بیستم، همین قرنی که خیلی ام ازش دور نشدیم، همین قرنی که احتمالا خیلی از ما توش “متولد” شدیم، سه تا بحران بزرگ و مهم، سه مواجهه ی عظیم و بزرگ اخلاقی، ذهنی و ایدئولوژیکی داشت. که همه ی ما، فارغ از اینکه کجای کره ی زمین داریم زندگی میکنیم، باید در موردش بدونیم.

مواجهه ی اول درباره حق سفید پوستای اروپای غربی برای خودشون در مورد حکومت کردن بر بقیه ی دنیا بود. مثل آفریقا و آسیا، خیلی از جاهای آمریکای جنوبی و استرالیا، به عنوان یه “حق” که انگار با تولد این آدمها بهشون داده شده.

مواجهه ی عظیم دوم، مواجهه ی دموکراسی با سوسیالیسمِ ملی (National Socialism) بود. National Socialism که اسم حزب نازی ها از رو از رو همین عبارت برداشته شده بود یا فاشیسم، توتالیته (تمامیت خواهی) تک حزب گرایی، حکومتِ نظامی که همه با هم یه ریشه ی مشترک دارن و همه واسه جنگ و تهاجم سازماندهی شدن.

و سومین مواجهه، مواجهه ی جدیدتریه نسبت به اون دوتا، مواجهه ی سبک دموکراتیک زندگی با سبک کمونیستی عه. تو تفکر کمونیسم، خیلی شیک آدمها توش اموال و داراییِ دولت ها به حساب میان و دولت ها در ازای همچین معامله ای، متعهد به یه سری موارد میشن مثل اینکه آموزش بهتر و خدمات درمانی بهتر، و غذای بهتری به شهروندان بدن. اما در نهایت نمیتونن این قول رو نگه دارن همینطور که تاریخ اینو نشون داده، اما همچنان مالکیت شون رو بر شهروندان نگه میدارن چون قدرت شون زیاده.

این سه تا موضوع عمده، فکر و ذهن هر کسی رو که میتونسته بخونه، حس کنه یا فکر کنه رو تو قرنی که گذشته به خودش مشغول کرده. و جورج اورول به گفته منتقدانش، جزو اون معدود آدمایی بوده که در گذر زمان بهمون نشون داد درست در این باره حرف زده.

انگار جوامع مدرن دارن بیشتر شبیه اون ویران شهری شدن که اورول تو کتاب 1984 اش توصیف کرده. چطوری؟ با نظارت و مراقبت های گسترده ی دولت ها، تبلیغات گسترده و پروپاگانداها، جنگ های همیشگی، تبلیغ کردن واسه اینکه یه الگوی شخصیتی مطلوب تعریف بشه، اینکه بگن چه جور آدمی مطلوبه با چه ویژگیهایی علی الخصوص در مورد رهبرها.

بنابراین این چندان تعجب آور نیست که خیلیا اینارو “پیشگویی های” جورج اورول بدونن.

رو این حساب میگن باز غرب به طور نسبی تونسته خیلی آزادتر از اون ویرانشهری بمونه که اورول تو جامعه ی 1984 توصیفش می کرد.

اما در کل بله، بازم الوگوها و اتفاقات فعلی غرب هم اونقدر بر وفق مراد کسایی نیست که طرفدار یه جامعه ی آزادن.

در واقع جورج اورول باور داشت که نظام های تمامیت خواه یا توتالیته، که تو رمان هاش یه جورایی دستشون میندازه، یه آینده ی اجتناب ناپذیره!

این جمله ی خود جورج اوروله تو سال 1940، که میگه: “این تقریبا قطعیه که ما داریم به سمت عصر دیکتاتوری های توتالیته (تمامیت خواه) پیش میریم.”

اورول از اوناس که… ظاهرشو که نگاه میکنی یه آدم خیلی معمولیه. یه نویسنده ست. عکساشو میبیعنی یه آدم معمولیه. گاهی اوقات نگاهش نگرانه. بعضی وقتام لبخند داره. بازم چیز عجیبی نیست.

ولی بیاید یه پله عقب تر بریم، جورج اورول مهمه، چون این آدم دو تا از صحنه های ماندگار تاریخ بشر رو دیده، و اون چیزی رو که شاهد بوده رو برامون گزارش کرده. نتیجه اش شده گزارشِ دو تا از لحظات تعیین کننده ی قرن بیستم.

ولی ما هیچ فیلم متحرکی که نشون مون بده “این آدم ببین اینه!” نداریم. هیچ صدایی ازش ضبط نداریم. ولی از خودش برامون یه میراث طولانی از نوشته هاش به جا گذاشته. مثلا دیدگاه هاشو در مورد موضوعات مختلف نوشته. از رژیم غذایی بگیر در موردش نظر داده تا…. انقلاب ها!

حالا کار مام همینه… سعی میکنیم به دقیقترین حالتی که میتونیم، زندگی شو از لابه لای نوشته هاش بکشیم بیرون… چطوری؟

خب من دیدگاه سه نفر رو تو این قسمت آوردم: یکی خود جورج اورول، یکی جردن پیترسون (روانشناس و استاد دانشگاه تورنتو کانادا) و یکی کریستوفر هیچنز (محقق و نویسنده کتاب “چرا اورول مهم است”).

بریم ببینیم جورج اورول کی بوده، چی میگه و چی باعث دیدگاهش شده…

***

اسم واقعی جورج اورول، اریک بلیر بود. این اسمو به عنوان اسم مستعار از ترکیب اسم خواهراش ساخت. اون تو 1903 تو هند به دنیا اومد و به قول خودش تو یه خانواده ی برخوردار از “طبقه بالاتر از متوسط” زندگی میکرد. طبقه متوسط، تو جامعه اونروزِ انگلستان، یعنی آدمایی که واسه خودشون خونه ای داشتن… املاک و مستغلاتی داشتن.

وقتی اریک 8 سالش بود فرستادنش مدرسه ی شبانه روزی. مدرسه ی شبانه روزی میدونین واسه یه بچه ی 8 ساله اصلا کار راحتی نیست. خودش میگه همیشه انگار بوی شیطان رو استشمام میکردی. از اون دوران چیز زیادی نمی دونیم فقط اینکه خاطرات شو از مدرسه شبانه روزی تو یه نوشته ای به اسم “Such Such, Were the Joys” رو نوشت. از اون نوشته هایی که تو طول زندگیش منتشر نشد…

خودش یه جا در مورد اون روزا میگه: “خیلی زود بعد از اینکه به اونجا رسیدم، شب ادراری پیدا کردم. یه جُرم چندش آور! هر شب پشت سر هم… ملتمسانه تر از شب قبل از خدا تمنا می کردم که خدایا! نذار امشب جامو خیس کنم… اما… تقریبا هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد.

هر روز مراقب خوابگاه ها واسه سرکشی میومد و خصوصا جای منو بررسی میکرد. 

اون لحاف و با یه حرکتِ خشن کنار میزد و وایمستاد با دقت نگاهش میکرد… و خیلی زود سیل کلمات ناراحت کننده اش مثل طوفانی از دهنش بیرون می ریخت… و بعد بالش و مینداخت رو زمین و در حالیکه مشغول جمع کردن ملحفه ها میشد، بهم میگفت که بعد از صبحونه خودمو به مدیر مدرسه گزارش کنم.

خب البته مدیر هم میدونست که چرا منو فرستادن پیشش. اونم ترکه شو از کمدش درمیاورد و یه سخنرانی پر زرق و برقی برام میکردم و بعدشم… شروع می کرد به زدن…

من میدونستم که خیس کردن جام هم یه کار زشته و هم خارج از کنترلمه. بنابراین میدونستم که این امکان پذیره که من گناهی رو مرتکب بشم که هیچ قصدی واسه ارتکاب بهش نداشتم.

این ماندگارترین درسی بود که از دوران بچگی ام یاد گرفتم… اینکه من تو جهانی هستم که برام امکان پذیر نیست که خوب باشم.

اما

چرا اینا رو میگیم؟ 

چون درسته که زندگی نامه ی اورول زیاد مشخص نیست… ولی خیلی مهمه که قبل از اینکه افکارشو بدونیم، اول شخصیتشو بشناسیم.

اریک بلیر (یا همون جورج اورول) ذاتا آدم طغیانگر و مستقلی بود. اما خب… اگه بخوای تبدیل بشی به مخالف سرسخت ستمگری و تبعیض، باید دوباره خودتو از نو پیدا کنی.

تو خاطراتش میگه: “وقتی بچه بودم آدمای معمولی تر از ما کمتر آدم به حساب میومدن… من یه بچه ی پر افاده ی نفرت انگیز بودم… اما… شاید… درست ترش اینه که بگم من یه آدم پر افاده اما انقلابی بودم.”

جورج اورول وقتی واسه ادامه تحصیل به شهر ایتان (Eton)رفت، با یه آدمی به اسم مالکوم موگریج (Malcolm Muggeridge)، اهل دانمارک آشنا شد. مهم بودن این آشنایی تو تاثیریه که اورول ازش گرفت تا کتاب مهمی به اسم “ژرفنا: جاده‌ای به‌سوی اسکله ویگان” یا The Road to Wigan Pier رو بنویسه. اونا زیاد با هم وقت میگذروندن.

موگریج همون آدمیه که تو سالای 1920-1922، اطلاعاتی به دست آورد که فهمید تو شوروی یه وضعیت فاسد و پوسیده به وجود اومده. اتحاد جماهیر شوروی رو بررسی میکرد که ببینه این طرح جمع آوری و یکپارچه سازی زمین های کشاورزی چطور پیش رفته و متوجه شد که انجام دادن همچین کاری چقدر آدم کشی و خونریزی لازم داره.

درسته! به خاطر اینکه کاری که کمونیستا کردن این بود که کشاورزای موفق رو جمع آوری کردن، بهشون تجاوز کردن، و کشتن شون، و هر چی داشتن و دزدیدن ازشون و خودشونم فرستادن سیبری.

که اتفاقا خیلی ایده ی بدی از آب درومد! یه لحظه فک کنین… یه لحظه فک کنین. اون آدما فقط چند نسل قبل بود که فوق فوقش رعیتای جنگ زده بودن. یعنی شرایطی بهتر از برده ها نداشتن. حالا بعضیاشون رسیده بودن به اینجا که خونه های آجری زیبا داشتن و چند تا گاو داشتن. شایدم یک یا دو نفر واسه شون کار میکردن.

کلا یه درصد خیییییییییلی کمی از کشاورزا بودن که تو اتحاد جماهیر شوروی، بیشتر حجم غذا رو تولید میکردن. منطقی ام به نظر میرسه چون وقتی بحث خروجی و بهره وری تو یه بخش یا صنعتی میشه، درصد کوچیکی از آدمای اون حوزه ان که دارن اکثر خروجی رو تولید میکنن.

دقیقتر بگم: بر اساس قانون 80 20، ریاضی اش اینه که رادیکال دوم تعداد آدمایی که دارن یه کاری رو میکنن، نصف خروجی رو تولید میکنن.

پس یعنی اگه 100 تا کشاورز دارین، 10 تاشون دارن نصف خروجی رو تولید میکنن. ولی اگه 10 هزار تا کشاورز داشته باشین، این یعنی 100 تا کشاورز دارن نصف غذا رو تولید میکنن!

خیل خب! 🙂 حالا چی میشه اگه بیایم همه کشاورزهایی که خوبن رو بکشیم؟ 🙂

درسته!! باعث میشه تو دهه ی 1930 و تو اوکراین چنان قحطی بیاد که میلیون اوکراینی اونقدر گرسنگی میکشن تا بمیرن!!

این میشه فاجعه ای که صداش زیاد در نمیاد و متعاقبش آدما زیاد ازش خبردار نمیشن.

اما اگه بخواین تبعات همچین کابوسی رو بیشتر درک کنین میتونین یه گشتی تو اینترنت بزنین و یکمی در این مورد بخونین که واقعا واسه اوکراینی ها تو دهه ی 1930 چطور گذشت… ما عکس های قحطی اوکراین رو تو پست همین قسمت تو سایت خوره کتاب گذاشتیم.

فرض کنین که شما یه مادرین… و خودتون و بچه هاتون دارین از گرسنگی می میرین… و بعد کمونیست ها میان و طبق اصولی که قانونی شده تحت عنوان طرح یکپارچه سازی و جمع آوری، بقایای همه محصولاتی که دارین رو جمع آوری میکنن و میفرستن به شهر. این واقعا کاریه که کردن. چرا؟ چون تو کمونیسم همه چیز برای همه هست. پس همه محصولات کشاورزی هم برای همه است. پس محصولات باید جمع بشه بره دست دولت و دولت با توجه به یه برنامه مدون و عادلانه، محصولات رو بین شهرها و روستاها پخش کنه.

اما این وسط این ایده به ظاهر قشنگ کار نمیکنه و شما چیزی برای خوردن ندارین. ممکنه فک کنیم که خب باشه بالاخره شهرم میخواد غذا بخوره. اما ما چی بخوریم؟ بنابراین کاری که میکنین اینه که میرید روی زمینای کشاورزی که محصول جمع کنین، اونایی که خوشه چینا جمع آوری نکردن. خب می بینین احتمالا که دونه هایی که باقی موندن کیفیت خوبی ندارن و صد البته که زیادم نیستن. بالاخره میگیردین و خلاصه دونه هایی جمع میکنین که برداشت نشده ن. تا بتونین به بچه هاتون غذا بدید که نمیرن! و فک میکنین مجازات همچین کاری تو اتحاد جماهیر شوروی چی بود؟

مرگ!

به خاطر اینکه طبق قانون جمع آوری و یکپارچه سازی، هر چی که از محصولات که تحویل دولت داده نشده باشه، جرمه! چون شما با اینکار از مردم دزدی کردین…

***

از موگریچ، همون دانمارکیه که در مورد وقایع شوروی اطلاعات به دست آورد، میپرسن: “اون موقع که اون پسره بلیر (اورول) رو می دیدی، به چشمت چجور آدمی میومد؟” میگه: “خیلی می خندید. خیلی استدلال می کرد. از دیگران در مورد اینکه چرا فلان کارو میکنن یا فلان حرفو میزنن خیلی سوال می پرسید. بعد با اون صدای خس خس خنده اش… واکنش نشون میداد… که خودش نمیدونست شاید.. اما قبل از اینکه کلمه ی مناسبش و داشته باشیم، واسه آدم یه هشدار بود.”

بعد از تحصیلات تو شهر ایتان، این دو نفر دیگه همدیگه رو ندیدن و ارتباطی با هم نداشتن. موگریچ رفت دانشگاه و بلیر (اورول) هم رفت شکار ستمگری! درست عین یه پروانه که مجذوب نور باشه.

هیچنز، نویسنده کتاب “چرا اورول مهمه”، یه دلیل دیگه واسه این میاره که چرا اریک بلیر تحصیل رو ول کرد. اون میگه: “پدر جورج اورول قاچاقچی تریاک بود. تریاک معامله میکرد میبرد هند. از اونجام می برد چین. خیلی شیک، قایقهای حمل اسلحه ی انگلیسی که از نزدیک شهرهای چین میگذشتن، بعضا به راحتی میتونستن شهروندای چینی رو مجبور کنن که محموله شونو بخرن و راههای آبی شونو واسه معامله ی تریاک باز بذارن تا محموله به هند و بقیه ی پایگاه های انگلستان برسه. چون یه جورایی اون موقع دعوا سر این بوده تو امپراطوری انگلستان که راه معاملات مواد مخدر آسون شه. نه اینکه سخت تر شه.

اون موقع جو اینجوری بوده که اگه به آدما مخدر بدی میتونی ساکت شون کنی. و پول خوبی ام به جیب بزنی اگه قاچاق شم به عهده ی خودت باشه.

وقتی میدونی که دارایی و نقشه های خانواده تو اون زمان بر اساس یه گناه، یا یه راز کثیف پایه گذاری شده. وقتی روحیه ات روحیه ی یه یاغی باشه که این چیزا تو کتش نمیره ولی تحمل شم نمیتونه بکنه، چیکار میکنی؟”

بنابراین اریک بلیرِ 17 ساله خیلی زود بعد از اینکه مدرسه رو ول کرد رفت به برمه. و به نیروی سلطنتی پلیس انگلستان تو هند ملحق شد. 

***

برمه 1926

جورج اورول با تجربه ی دوست نداشتنه باباش و کسب و کارش، با احساس گناه به خاطر منبع درآمدی که خانواده اش داشته و باهاش بزرگ شده، و احساس انزجاری که کاری که باباش میکنه، به نتیجه ی خیلی مهمی رسید که نتیجه خیلی مدرنی ام هست. و میشه گفت جورج اورول با نوشته هاش بنیانِ مطالعات پسا-استعمار رو میذاره. و خب خیلی در مورد رابطه ی قدرت و نژاد و قومیت و جنسیت، به همین شفافی و رُکی میاد میگه که:

“اگه شما تو استعمار برمه بودید و حضور داشتید، حتی اگه بزرگترین آدم برمه ایه غربی شده هم بودید و میتونستین وارد سه دانشگاه اروپایی اونجا برین و بهتر از اکثر آدمام انگلیسی صحبت کنین و 5 تا صلاحیت و مهارت دیگه ام داشته باشین، هیچ فرقی نمیکنه. شما هیچ وقت اجازه ندارین وارد کلوپ های انگلیسی ها بشین. مهم نیست دعوت شدین یا نه، تو ورودی هاشون جلوتونو میگیرن. تو سرزمین خودتون یه غریبه یا خارجی به حساب میاین. به خاطر اینکه اونجایی هستین، اونجا به دنیا اومدین. من فکر میکنیم این تعریف خوبیه از نژادپرستی.

از طرفی اگه تحصیلات خیلی خیلی کمی داشته باشین، قدرت کمی داشته باشین، ولی یه زن برمه ای ولو کم سواد باشین میتونستین به خونه ی انگلیسیا برین. هر چقدر که دوست داشته باشین برین، مادامی که از در پشتی وارد خونه شون بشین و نقدی ام باهاتون حسابش بکنن هیچ مشکلی نداره.

در واقع تو اولین رمان اورول به اسم “روزهای برمه”، اون میاد در مورد پلیسی مینویسه که مشخصا خودش منظورشه که خدمه یا آشپز زنِ برمه ای داره که کاملا شفاف از خونواده اش خریدتش. نه حتی اجاره بلکه خریده. به صورت کامل تملک داره بهش. به بیان دیگه اون زن برده شه. 

هیچنز میگه جورج اورول بعد از اون از شغلش منزجر شد و بدون اینکه توضیحی بده، فقط استعفا کرد. و بعد از اون کشور برگشت خونه اش. این آدم ترسید از اینکه خودش تبدیل بشه به بخشی از این راز کثیف. ترس از اینکه با بودن تو شرایط، خودش بشه یه نژاد پرست یا سادیست یا هردو.

اورول میگه: “اگه از بیرون به ماجرا نگاه میکردی، قوانین انگلستان تو هند خیلی بشر دوستانه و ضروری به نظر می رسید. اما واقعیت این بود که قلب هیچ آدم راستگویی اینو نمی تونست بپذیره که این کار، کار درستیه. که به یه کشوری هجوم ببری و با نیروی نظامی مردم اشو کنترل کنی.

اما من عضو نیروی پلیس بودم. به بیان دقیق تر منم بخشی از این ماشین استبداد بودم…

من یه بار دار زدن یه مرد و دیدم.

صبح یه روزِ بارونی بود. فقط یه چراغ از دیوار بلند زندان آویزون بود و حیاط رو یکم روشن میکرد. یه مرد قد کوتاه با سبیل های پرپشت بود. خیلی موقر راه میرفت. یادمه وقتی می بردنش، یه جا آب جمع شده بود، خودشو یه وری انداخت که پاش نره تو اون آب کثیف. اون لحظه بود که تازه متوجه شدم که کشتن و نابود کردن یه آدم سالم و سُر و مُر و گنده یعنی چی…

موقعی که دیدمش که پاشو یه وری گذاشت تا تو گودال آب نره، یه رازی رو فهمیدم: “اشتباهِ ناگفتنیِ کوتاه کردن زندگی ای که میتونست ادامه داشته باشه… اون مرد مردنی نبود. زنده بود. به اندازه ای که ما زنده بودیم. اون مرد و ما همه آدمایی هستیم که به یه اندازه زندگی رو میبینیم، درک میکنیم و احساس میکنیم. و در عرض دو دقیقه… یکیمون از بین ما رفته…

اون منظره برای من از هزار قتل بدتر بود…”

هیچنز میگه کار جورج اورول از این جهت قابل احترامه که اورول اون پلیسه درونش رو دید، از شرایط ایجاد کردن براش فرار کرد و بعد راه غلبه کردن بهش رو پیدا کرد و به ما هم گفت.

این سنی که ازش داریم حرف میزنیم جورج اورول هنوز خیلی جوونه: 17 تا 24 سالشه. اصلا دانشگاه نرفته. تا حالا پول درنیاورده و این هم یعنی تا حالا هیچ شغل باثباتی نداشته. اما میدونست که یه راز کثیف تو قلب انسان وجود داره. و اون راز از جنس راز جنسیه. و بنابراین فکر میکرد باید یه جا بنشینه و این جنگ فاحش بین خودآگاهی و طبیعت شو تو کتابی بنویسه.

هیچنز از قول جورج اورول میگه: “بعضی از آدما حتی نیازی نمی بینن بهت توضیحی بدن یا یه بهونه ای بیارن از اینکه چرا دستاویزِ قدرت میشن. حتی برای حفظ ظاهرم که شده اینو به زبون نمیارن که ما این کارو داریم به خاطر خودت میکنیم یا برای آباد کردن جامعه ت میکنیم. یا واسه محاظت ازتون در مقابل کمونیسم و فاشیسم. یا نجات دادن تون از کاپیتالیسم به کمک لیبرالیسم. هیچ کدوم از اینا رو زحمتم به خودشون نمیدن حتی به دروغ بگن. این رفتار دقیقا همینه. توضیحی نمیدن. اونا اینجوری میگن: “ما تو این خونه ایم چون دوست داشتیم که باشیم. ما قدرت داریم چون دوست داریم مردم رو مجازات کنیم. ما مالک مردم ایم، و اینجوری قدرت گرفتیم. ما دوست داریم بگیم چیکار باید بکنن. دوست داریم بهشون بگیم کی ها دلمون میخواد نیاز جنسی مون برطرف شه. کی ها دلمون نمیخواد. ما این کارو به خاطر خودمون میکنیم.”

اورول میگه المان جنسیِ قدرت المان خیلی مهمیه و باید بفهمیم اش. این عنصر تو تعدادی قابل توجهی از دیکتاتورا و افراد مستبد مشترکه و اون تمرین ستمگریِ خالصه. و همه این کارارو تو کتاب “روزهای برمه” توضیح داد.

بعد سال 1927 برگشت انگلیس، و تا مدتها ولگرد بود. سطح پایین ترین شغل هایی که میتونست رو پیدا می کرد و انجام میداد. و تظاهر کرد که یه میخواره ایه که هر لحظه به خاطر زیاد نوشیدن دستگیر میشه و یه چند شبی تو بازداشتگاه ها میخوابید. تو پناهگاههای آدمای بی خانمان می خوابید. یا با آدمای بیکار می چرخید. شروع کرد بدوی تر زندگی کرد. انگار هنوز داره تو شرایط برمه زندگی میکنه، منتها تو کشور خودشه. اون همه ی این کارارو تو دهه 1930 کرد. دهه ای که بین دو تا جنگ جهانیه و آدما تو اون برهه حساسیت سیاسی زیادی دارن. تا اینکه وقتی نبرد بزرگ دموکراسی با کمونیسم، استالینیسم، فاشیسم، نازیسم نه فقط یه کشور بلکه کل دنیا تو جنگ فرو برد، اورول براش یه جورایی آماده شده بود. میدونست بطن ماجرا چه خبره. میدونست داستان جدای از شعارها و پرچم ها چیه.

و اینا تو آینده نگری جورج اورول تاثیر گذاشتن.

اورول با فاشیسم تو فرانسه جنگید. علیه موسولینی و هیتلر تو سال 1936. زودتر از اکثر آدما داوطلب رفتن به جنگ فاشیسم شد. اون ماجرا رو زودتر از خیلیای دیگه فهمید. 

هیچنز ادعا میکنه که همه ی کلماتی که اورول تا حالا نوشته رو خونده و میگه جالبه که اورول اصلا چیزی تا حالا درباره فاشیسم ننوشته. به ندرت بشه مقاله ای ازش پیدا کرد که توش نوشته باشه با عنوان مثلا “چرا باید علیه فاشیسم بجنگیم؟”. به نظرش مقابله با فاشیسم بدیهی بود. دلیل نمیخواست. وقتی داری به لوله ی اسلحه ی هیتلر یا موسولینی و فاشیسم و نازیسم نگاه میکنی، نیازی نداری بهت بگن چی درسته چی غلط. داری میبینی که هرچی نفرت، و پدر قلدر و مادر خورد و سرکوب شده و همه ی نژاد پرستی، گروگان گیری ها، همه اراذل و اوباش و سادیست ها و تماما جوهره ی خالص نفرت همه و همه یه جا جمع شده.

تو این جنگ جورج اورول یه گلوله از سمت فاشیسم خورد تو گلوش. و یه گلوله ام از سمت کمونیسم خورد به پشتش. هیچوقت هم کامل از این گرفتاری بهبود پیدا نکرد.

ممکنه دارم زیادی با آرامش صحبت میکنم ولی واقعیت اینه که گلوله ای که به گلوش برخورد کرد باعث شد حنجره شو از دست بده. چون یکی از رگهای شریان خون تو گلو شو از دست داد. نخاعش آسیب دید. و تارهای صوتی اش خیلی جدی مجروح شد. به طوری که از اون به بعد با یه صدای خس و خس بلند حرف میزد.

وقتی بیمارستان به خاطر این ماجرا، دیگران میومدن دیدنش بهش میگفتن که شانس آورده. کلی زور میزد که جواب این حرف رو بده. میدونین چی میگفت بهشون: “اگه این شانس بود که اصلا نباید گلوله میخورد تو گلوم.”

جورج اورول به هیچ نجات دهنده ی غایی ای باور نداشت. باورش این بود که این تنها جهانیه که داریم و به نفع مونه که به بهترین شکلی که میتونیم بسازیمش.

اورول همینطورم گفت که مشکل عمده ای که دنیا باهاش روبرو میشه اینه که باید در مورد زبان و اخلاق چیکار کنیم؟ وقتی دین مُرد چیکار کنیم؟ چیکار کنیم وقتی فهمیدیم تا حالا کارایی داشته ولی دیگه نداره؟ تو جامعه پسا دینی چکار کنم؟ 

اورول جامعه ی استالین رو تو سال 1948 پیش بینی کرد. جایی رو توصیف کرد که همه ی سوالات جواب دارن و هیچ تناقضی اذیت مون نخواهد کرد. دنیایی که دیگه هیچ انسانی، انسان دیگه ای رو به کار نمیگیره و استعمار نمیکنه. فرض کرد همچین آرمان شهری وجود داره و آدمام خیلی خوب دارن واسه ساختنش تلاش میکنن. و نتیجه اش شد کتاب 1984. کتابی که جمله هاش به پیشگویی های جورج اورول معروف شد.

شاید این بخش از حرفای هیچنز یکم چالش برانگیز باشه. هیچنز فک میکنه که شاید بزرگترین دستاورد جورج اورول اینه که اونقدری شجاع بود که بگه اون چیزی که کمونیست ها بهش فکر میکنن توهم نیست بلکه یه ایده ی غلطه! نه بر اساس مهربانی!

بلکه باور کمونیستا یه خیال سَمّیه. تمسخره واقعیته. انکار واقعیته. و میگفت که یه روزی تبدیل میشه به نمودِ خود شیطان.

احتمالا اورول باید خودش اون روزها به آثار متفکرها و نویسنده ها خیلی فکر میکرده و با توجه به شرایط و موقعیت شون آثار شونو بررسی می کرده. خیلی از آدمایی که دور و برش بودن تا حدی گرایشات سوسیالیستی داشتن و این بخشی از سختیِ اورول تو انتشار نوشته هاش بود. و بهترین دستاورداش، از نظر هیچنز، رمان هاشه. 

ممکنه یه تعدادی از رمانای اورول رو خونده باشین، یا ممکنه تو لیست کتاب هایی باشن که میخواین بخونین یا بهتون پیشنهاد شده بخونین. مطمئنا اینجا و اونجا باز هم قراره اسم جورج اورول رو بشنوین. از جمله کتاب 1984 و کتاب قلعه حیوانات.

اورول دیگه آخرای عمرش، موقعی از بیماری داشت میمرد، 1984 رو نوشت. اون یه بار و برای همیشه آرمانشهر مورد علاقه استالین و طرفدارهای کمونیسم رو به تصویر کشید.

اون گفت اگه آزادیِ یه شهروند رو فدای امنیت کنی، و بدیش به دولت، تا در ازاش دولت تمام نیازهای دیگه ی شهروند و برطرف کنه، امنیت که به دست نمیاد هیچ… آزادی رو هم دو دستی تقدیمِ قدرت کردی. تهش نه آزادی گیرت میاد… نه غذا. تهش هم گرسنه ای، هم به تمام حقوقت تجاوز شده، و وادار میشی به دروغ بگی که خیلی خوب شکمت سیر شده. طوری که جرات نکنی به اختلاف بین واقعیت و وعده ای که داده بودن بهت حتی یه اشاره ی کوچیک بکنی. چون حزب سیاسی نظرش اینه که وعده ای که داده عینه واقعیته.

جورج اورول طوری می نویسه که خیلی از خواننده های 1984 میگن که این حقیقت وحشتناکیه که توش اورول راه هر نوع امیدی رو می بنده تا بهمون بگه تو همچین شرایطی دیگه هیچی باقی نمیمونه که بخوایم براش زندگی کنیم…

چون آدمهای یه جامعه حالا شدن بخشی از اموال دولت…

از دست رفته و خرد شدن… شخصیت شون تهی شده… احساسات شون، ترس هاشون، حتی زندگی جنسی شون حالا شفاف، باز و تحقیر شده ست…

سیاست همه چیزه… و همه چیز سیاست زده س…

هیچنز میگه فکر میکنه جورج اورول یکی از انگیزه هاش واسه ترسناک نشون دادن همچین آینده ای واسه اینه که مردم رو تکون بده تا در مقابل ایدئولوژی مقاومت کنن.

جورج اورول جوون مُرد. موقعی که از دنیا رفت 46 ساله بود. اوایل دهه ی 1950 بود و به خاطر ابتلا به بیماری سِل از بین رفت. علت مرگش چیزی نبود که درمان نداشته باشه بلکه از فقر کشورش در اون زمان تو تهیه دارو مُرد. تو اون زمان درمانِ رایگانِ سِل تو آمریکا مهیا بود. اورول وقتی مُرد کاملا بی پول بود و تنها، زیر اتاق زیر شیروانی خونه اش، اما یه گنجینه از نوشته هاش نگه داشته بود واسه کسی که اونا رو تو کمدش پیداش میکنه.

اما سوال اینجاست که اورول چطوری تونست این کارو بکنه. چطوری تونست به طرز بی نظیری درست باشه، وقتی همه غلط فکر میکردن؟

هیچنز میگه اورول تو دو مرحله تونست این کارو بکنه. یکی اینکه طبق تجربه اش جورج اورول میدونست که دولت ها نماینده های خدا یا سنت نیستن، بلکه آینه ی تمام نمای مردم ای هستن که تشنه ی قدرت ان. جورج اورول خیلی زود اینو فهمید که هیچوقت نباید دست از انتقاد از مردم و نشون دادن نتیجه ی کار مردم به خودشون برداره.

دوم اینکه اورول فهمید که این حیله ها با زبان تزیین میشن. اگه تا حالا یه نوشته از اورول و خونده باشین میدونین، علی الخصوص تو رمان قلعه حیواناتش چقدر از ادبیات زیبا واسه تزیین کردنِ ستمگریِ خالص استفاده میکنه. مثلا واسه کارای زشت، اسم های زیبا انتخاب می کرد. 

مثلا تو رژیم استالینی هربار اعلام میشد “تو این برهه ی خارق العاده، باید اقدامات خارق العاده ای صورت بگیره” اورول میدونست که منظورشون “ایجاد گورهای دسته جمعیه”. اورول اینو میدونست بدون اینکه آموزشی دیده باشه. و به راحتی میتونست ادبیات زیباسازی شده رو به بیان زشت واقعیتِ پشتش بگه. اورول میدونست که تبلیغات و پروپاگانداها هرچی ام که باشن، دروغها و رسوایی هایین که با کلمات زیبا تزیین شده ن. این حیله ایه که دولتها به کار میبرن و شهروندا نباید ازش غافل باشن. اگه چندبار این کارو خودتون انجام بدین میبینین که چه ایده های زشتی میتونن خوب و هوشمندانه به نظر بیان. مثل اون موقعی که تو کتاب 1984 اش کلمه “آزادی” به معنای “بردگی” عه. و اینکه “جنگ”، “صلح” می آورد. 

ماجرا اینه که “قدرت” هر چیزی که شما اجازه بهش بدین میتونه باشه. خیلی وقتا آدما با دروغ های سیاسی همراه میشن، با تبلیغات سیاسی و توهمات سیاسی همراه میشن چون اگه خلاف اینو باور داشته باشن یعنی باید اعتراف کنن که چندین دهه ست که خودشونو سرکار گذاشتن. خودشونو فریب دادن. اجازه دادن که توسط یه عده ای فریب داده بشن. وقتی آدما همه دست شون به فساد آلوده شد، دیگه حالا کسی پا نمیشه بگه من اونقدر احمق بودم که گذاشتم این کارو باهام بکنن.

کاری که در مقابل قدرت میشه کرد اینه که تصمیم بگیریم ما اون شهروندی نباشیم که بدی رو در حق خودمون و عزیزان مون میکنه. میتونیم نگذاریم دروغ ها از زبون ما گفته بشن. میتونیم ایرادها رو فرافکنی نکنیم و اونا رو به دیگران نسبت ندیم. میتونیم دیگران و به خاطر نقص هایی که هست سرزنش نکنیم. میتونیم مسئولیت زندگی خودمونو بپذیریم. و نهایتا پذیرفتن مسئولیت زندگی جورج اورول، بزرگترین افتخاری بود که میشه بهش نسبت داد. اون مسئولیت زندگیشو پذیرفت و رنج زندگیشو به دوش کشید.

جورج اورول قراره همیشه مورد بدبینی کمونیسم، فاشیسم، نازیسم، سوسیالیسم و همه ایدئولوژی های جمع گرا، که توشون اهداف گروه به اهداف فرد اولویت داده میشه، باقی بمونه….

جورج اورول کتاب کم نداره. خودش میگه: “کتاب نوشتن یه فعالیت سخت و وحشتناکه. مثل این میمونه که یه دنیا پر از درد و بیماری رو حمل میکنی. هیچکس حاضر نیست یه نویسنده باشه، مگه اینکه با یه پلیدی ای روبرو بشی که نه میتونی کامل بفهمی اش نه میتونی در مقابلش بایستی.”

جردن پیترسون که کتاب دیگه ای از جورج اورول رو خونده و نقد میکنه، میگه سوال مورد علاقه ی اورول این بود که:

“آیا مارکسیست ها با طبقه ی کارگر احساس همدردی میکنن؟”

بنابراین کتاب ژرفنا (The Road to Wigan Pier) رو نوشت. که یکی از کتابای پیشنهاد شده ام هست به لحاظ اهمیت خوندنش.

یادمون نره، اورول خودش یه سوسیالیست بود. یعنی معتقد بود که باید واسه طبقه کارگر یه کاری کرد ولی ایدئولوژی سوسیالیست ها رو به شدت نقد کرد. کتاب ژرفنا رو هم واسه “کلوپ کتاب چپ ها” نوشت که ماهی یه دونه کتاب منتشر میکرد تو این زمینه ها.

موقعی که اورول این کتابو نوشت به معنی واقعی کلمه بیدار شده بود. تو دهه 1920، بعد از انقلاب روسیه، کسی دقیقا نمیدونست قراره تو اتحاد جماهیر شوروی چه اتفاقایی بیفته. شرایط اینجوری بود که جنگ جهانی اول تموم شده، کره زمین تو بقایای شعله های جنگ سوخته بود. اینور و اونور پر بود از نیت ها و هدف های خوب، نظم اشرافی و شاهنشاهی فرو ریخته، وضعیت ترسناک شده و به دنبالش ایده های انقلابی دارن مطرح میشن. وضعیت معیشت طبقه ی کارگر فاجعه شده، و خلاصه همه منتظرن ببینن چه اتفاقی میخواد بیفته.

وقتی میگیم همه منتظر بودن ببینن چی میخواد بشه، منظورم اینه که آدمای راستگو و جریان های فکری هر دو ساکت بودن.

جورج اورول آدم متعهدی بود که هوش بالایی ام داشت. بنابراین اون رفت به شهرهای خیلی وحشتناکی تو شمال انگلستان که توش یه سری معدنچیایی کار می کردن. اون تو کتاب ژرفنا تجربه ی شخصی خودشو از کار کردن تو معادن شمال انگلستان نوشته. میدونین اون معدنچیا با خانواده هاشون به معنی واقعی کلمه زندگی های سختی داشتن. و این جمله هیچی نیست واسه توصیف وضعیت شون.

معدنچیایی که اورول دیدشون دیگه سن 30 سالگی هیچی دندون نداشتن. زنایی که اورول باهاشون حرف زده بود، میگفتن “خدای من! دندون داشتن فقط یه مصیبته. باید سریع فقط از شرشون خلاص شی!” اینا آدمایی ان که تا زمانی که به 40 سالگی برسن شش هاشون سیاه میشه و خب اینم یعنی نهایتا تا این سن کارشون تمومه.

اما این کتاب در مورد اینه که زندگیای اینا چقدر سخته.

اینا آدمایی ان که روزا میرن معدن. اساسا هیچ وقت روز رو نمی بینن. همه ی زندگی شون تو معدنه. و با ابزارای خیلی ساده مثه چکش و اینا باید دیوارهای رو می کندن تا زغال سنگ جمع کنن. و بعد باید کل اون زغال سنگا رو جابه جا میکردن. درسته که این شغل شون بود و بابتش پول میگرفتن. اما مسئله اینجاس که تا از تو معدن برن و برسن به اون جایی که باید کار و ادامه بدن مسافت خیلی زیادی رو تو شرایط فیزیکیه سخت که یه آدم نمیتونه توش صاف راه بره، باید طی میکردن. بعد 8 ساعت کار میکردن. و بعد دوباره همون مسافت و برمیگشتن. و پولی باید این مسافت نمی گرفتن.

حالا فرض کنین خودتونو که هر روز صبح باید مسیر زیادی دور و بره 6 کیلومتر رو تو تونلایی به ارتفاع دو سوم قد خودتون باید راه میرفتین تا میرسیدین به محل کارتون و بعد عصر دوباره برمیگشتین. احتمالا حدس میزنین که با توجه به قدتون باید مجموعا 10-12 کیلومترو هر روز به حالت تعظیم میرفتین و برمیگشتین.

جورج اورول میگه رفت و آمد تو اون تونلا شبیه بالا رفتن از یه کوه کوچیک بود و اونورِ کوه باید کار میکردیم و بعد دوباره یه کوه رو برمیگشتیم تا برسیم به جایی که شب بخوابیم. این مثالش به نظرم کافیه برای اینکه که چشمه ی کوچیک از سختی زندگی شون به ما بده. چون یه روز کار کردن مثل اونا واسه یه آدم مدرنی مثل ما یعنی مرگ! بی برو برگرد! یا آرزوی مرگ کردن!

بنابراین اورول اونی بود که رفت تو این شرایط و مدتی اونجا موند و زندگی کرد. غذای وحشتناکی که میخوردن رو خورد. و شاهد بدبختی اونها بود.

این یکی از همون صحنه هاییه که اورول وقتی سوار قطار شده بود و از اون حومه اون شهر می گذشت گزارش کرده:

“خاکستر، دودکش، کپه کپه آهن قراضه، کانالای رسوب گرفته، گِل و لای و آثار کنده های چوب روی گِلها…. با اینکه تو ماه مارس ایم، آب و هوا سرده و اینجا و اونجا تل هایی از برف هنوز مونده. همونطور که ما آروم آروم سوار قطار از حومه شهر بیرون میریم، ردیف ردیف زاغه های خاکستریِ خونه های معدنچیا رو میدیدی. کنار یکی از اون خونه ها یه زنی نشسته و داره سعی میکنه با سنگ رو یه تیکه لوله که حدس میزنم رسوب گرفته بکوبه. من به اندازه کافی وقت داشتم که همه چیزو در مورد اون زن ببینم. پیش بند گونی ای که به تن داشت. سنگ کج و کوله ای که دستش بود. دستای قرمزش از سرما. اون وقتی قطار از کنارش گذشت بالا رو نگاه کرد. و من انقدر ازش فاصله نداشتم که نتونم نگاه شو ببینم. یه چهره ی رنگ پریده ی گرد. همون چهره ی معمولِ خسته که دخترای زاغه نشین 25 ساله داشتن. و به خاطرش 40 ساله به نظر میومدن. عمدتا به خاطر سقط جنینای متعدد و کار سخت…. متروک ترین، چهره ی ناامیدی که دیدم…. بود.

اون موقع بود که واقعیت خورد تو صورتم که ما، منظورم طبقه متوسط، چطور خودمونو قانع میکنیم که “تجربه ی همچون زندگی ای به اون اندازه ای که واسه ما سخته، واسه اونا سخت نیست.” و اینکه “مردمای زاغه نشین چیزی تو فکرشون نیست جز همون زاغه ها”.

اما چیزی که من تو نگاه اون زن دیدم بدون شک “رنج غفلت زده ی یه حیوان” بود. اون میدونست که داره چی بهش میگذره. و به همون اندازه ای اونو میفهمید که من تو اون چند لحظه فهمیدم. چقدر وحشتناکه تقدیری که توش باید زانو بزنی تو هوای سرد، روی سنگای پشت یه زاغه و با یه تیکه چوب سعی کنی راه لوله ی گرفته رو باز کنی.”

بنابراین اورول اولین قسمت کتاب ژرفنا رو اینطور نوشت. و با جزئیات، زندگی این آدمها رو توضیح داد. بعد یه استدلال میاره. اون میپرسه “چطور میتونین در مورد این موضوع بخونین؟ چطور میتونین در مورد این موضوع بدونین بدون اینکه احساس همدردی کنین با ایده های سوسیالیستا و اون طرح های جمع آوری و توزیع مجدد توسط دولتها؟”

و واقعا داشت این سوالو از خودش می پرسید. فقط یه سوال مکتوب نبود. جورج اورول آدم جدی ای بود! اون همون آدم نادری ایه که میره تو همچین شرایطی و یه قصه میاره تا تعریف کنه که چیا دیده. باید قلب تون از سنگ باشه که همچون توصیفاتی رو بخونین و با خودتون فکر نکنین که لازمه یه کاری واسشون بکنین. اوضاع شون واقعا ناجوره…

بنابراین اورول واقعیتی رو به شما نشون میده که شما رو کاملا با وضعیت این مردم هم درد میکنه. ولی اینو مد نظر بگیرین که سوسیالیسم تو اون زمان اونقدرا تو بریتانیا محبوب نبود. اورول هم راستش واسه سوسیالیست ها اونقدر محبوب نبود. چون اورول اصولا زیاد از سوسیالیسم خوشش نمیومد. و تلاششم این بود که بفهمه چرا! چرا از سوسیالیسم با وجود این شرایط و این آدمها بازم خوشش نمیاد!

بنابراین این قسمتی که میگم حرفیه که جورج اورول تو قسمت دوم کتابش نوشت که کلی ام باعث دردسرش شد. به کتابش اجازه چاپ نمیدادن بعد از اینکه قسمت دومشو نوشت. اما اورولم آدمی نبود که بشینه سر جاش. هرجوری بود خلاصه چاپش کرد. و نتیجه اشم معرکه بود. آدمها هنوزم که هنوزه دارن این کتابو میخونن. من هم باید بخونم اش چون کتاب خوبیه و اورولم نویسنده ی فوق العاده ایه. و یکی از اون افراد اهل فکریه که خیلی زود از خواب بیدار شد.

خود جردن پیترسون میگه: “من فک میکنم که حزب دموکرات آمریکا داره یه اشتباه وحشتناکی میکنه. و نتیجه اش اینه که ثبات و صلح جهانی افتاده زیر سایه ی رفاه طبقه کارگر آمریکایی. چینی ها در مقایسه با 30-40 سال پیش ثروتمندتر شدن. هندی ها ثروتمندتر شدن. امروز تو هند طبقه ی متوسط خیلی بزرگتری هست نسبت به آمریکا. توافقات تجاری آمریکای شمالی باعث شده تعداد آدمای طبقه ی متوسط تو کل دنیا بیشتر شه. این خیلی خوبه که چینی ها دیگه گرسنه کمتر دارن. هندی ها گرسنگی کمتر می کشن. خیلی خوبه که این کشورا دارن خودشون و به سطحی میرسونن که کشورهای پولداری بشن.

و این تغییرات مثه معجزه س قطعا. سریع ترین رشد ثروت در تاریخ بشر رو داشتن. بنابراین ما باید در موردش خوشحال باشیم. ولی همینطورم باید حواسمون باشه که به خاطر کیا بود که این دستاوردا به دست اومد. تا جایی که من میدونم طبقه ی کارگر نیاز به یه صدا داره. با همه ی اینها و با همه ی تجربیاتی که از شوروی و کشوراهی کمونیستی تو تاریخ دیدیم، بازم این واسه من اصلا قانع کننده نیست که هدف سوسیالیسم، خیرخواهی واسه طبقه ی کارگر، یا همدردی، مهربونی، همدلی و اینجور چیزاس. من بیشتر با استدلال اورول قانع میشم.”

قسمت دوم کتاب ژرفنا رو گوش بدین. جورج اورول میگه:

ممکنه یکی بگه نویسنده ی اون کتابی که سوسیالست ها رو تربیت میکنه – منظورش کارل مارکسه – خودش یه کارگر نبود و حداقل کار یدی یه کارگر رو تو زندگی اش نکرده. قطعا همچین آدمی میتونه تنها انگیزه اش خدمت و کمک به طبقه ی رنج کشیده ی کارگر باشه. اون کل زندگی اش سخت تلاش کرد که زندگی بورژوای خودشو بپوشونه. مشخصه که انگیزه اش باید درست باشه. اما آیا درست بوده؟

بعضی وقتا به یه سوسیالیست نگاه میکنم… داره یه نشریه ی روشنگرانه تایپ میکنه و ملحفه ای که روی موهای نامرتب و شونه هاش کشیده شده رو بالاتر میاره تا بیشتر گرمش بشه. داره یه نقل قول از مارکس مینویسه… من با خودم فکر میکنم این لعنتی چه انگیزه ای میتونه داشته باشه؟ نمیدونم… ولی هر انگیزه ای داشته باشه قطعا از روی خیرخواهی واسه هیچکس نیست. خصوصا واسه طبقه ی کارگر. طبقه ای که این سوسیالیست دور ترین وضعیت ممکن رو ازش داره. 

واقعیت اینه که واسه خیلی از سوسیالیست ها، سوسیالیسم اصلا به معنای حرکتِ توده ها نیست. حرکتِ توده ها بیشتر چیزیه که دوست دارن خودشونو بهش ربط بدن. بلکه به این معنیه که ما، آدمهای باهوش، قراره به “اونا” یه سری اصلاحات رو تحمیل کنیم.

از طرف دیگه، این اشتباهه که فکر کنیم کتاب سوسیالیست پرور – منظورش کتاب کارل مارکسه – بی عاطفه و فاقد احساساته. درسته! به ندرت میشه مدرکی از عاطفه توش البته پیدا کرد، ولی اون ته مونده ی احساساتی که توش میشه دید، حس نفرت نسبت به ثروتمندانه. یه احساس توخالی و نفرت انگیز نسبت به ثروتمندان که اون سوسیالیست بزرگ – بازم منظورش کارل مارکسه – بهشون میگه طبقه ی بورژوا…

تعجب میکنم که چطور یه سوسیالیست خودشو طعمه ی هیجان نفرت از آدمی میکنه که به خاطر تولد یا فرزندخواندگی به طبقه ی برخوردار نسبت داده شده. اونا عاشق تهیدست ها نیستن. فقط از ثروتمندا متنفرن.

***

دوستای عزیزم

خودم بیشتر دوست داشتم با زندگینامه جورج اورول آشنا بشم ولی جزئیات زندگی این آدم زیاد مشخص نیست. از خودش زندگینامه به جا نذاشته و کسایی که مثل من و شما دنبال زندگینامه اش بودن، نشستن تک تک کاراشو بررسی کردن و هویت و زندگی جورج اورول رو از تو نوشته هاش کشیدن بیرون.

زندگینامه شو از مستند زندگی جورج اورول در تصاویر آوردم. و نقد آثارشو از کتاب چرا اورول مهم است نوشته کریستوفر هیچنز و نقد کتاب ژرفنا از جردن پترسون نوشتم. آدرس و منابع همه رو روی وبسایت خوره کتاب واسه کسایی که میخوان بیشتر بدونن گذاشتیم.

من کتاب قلعه حیوانات شو خونده بودم، کتاب 1984 رو هم کلیت شو می دونستم در مورد چیه ولی نه بیشتر.

کتاب 1984 پیش بینیِ اورول از دوره ایه که توش فکر کردن آدمها ممنوعه. میگن جورج اورول تو کتاب 1984، 6 تا جمله گفته که تا امروز دنیا محقق شدن شونو دیده. 

شما هم میتونین با نظر گذاشتن زیر پست همین قسمت، کتاب جورج اورول به اسم 1984 رو هدیه بگیرین و تو پویش بخون_بده_بعدی شرکت کنین

هدف مون اینه که شمایی که کتابو هدیه گرفتین می خونین و میدین به نفر دیگه بهش میگین بخونه و اونم بده یه نفر دیگه و همینجوری بخونیم بدیم به دیگران اونام بخونن.

این پویشه جدید خوره کتابه که امیدواریم شما هم شرکت کنید. منتظر نظراتتون زیر پست جورج اورول هستیم 🙂

برنده کتاب “وآنگاه هیچکس نماند” نوشته آگاتا کریستی خانم فاطمه آیینی شدن که بابت نظری که پای پست یه نویسنده ی ماه پیشمون گذاشتن ممنونیم. 

مرسی که به قسمت هفتم پادکست یه نویسنده گوش کردین 🙂

روز اول اردیبهشت، با یه نویسنده بعدی یعنی ارسطو برمیگردیم! 🙂

پادکست یه نویسنده 7 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

2 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 7: جرج اورول»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *