کاور قسمت 1 - ذهن درستکار نوشته جاناتان هایت

پادکست خوره کتاب

معرفی کتاب ذهن درستکار نوشته جاناتان هایت

فصل: 4

قسمت: 1

کتاب ذهن درستکار

نوشته جاناتان هایت

تاریخ انتشار: 13 آذر 1400

با فصل چهارم از سری یه فنجون کتاب برگشتیم و با یه ساختار متفاوت و جدید، قراره کلی کتاب معرفی کنیم.
تو قسمت اول کتابی از جاناتان هایت، روانشناس اجتماعی، انتخاب کردیم. هایت تو کتاب ذهن درستکار در مورد این صحبت میکنه که چی میشه اخلاق با سیاست در هم آمیخته میشه و باعث میشه گروه های مختلف سیاسی از همدیگه متنفر بشن.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک های Your Eyes و Despair از پیانیست روسی به نام Iday

رونوشت این قسمت:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

قبل ازینکه این قسمت رو شروع کنیم لازمه دو تا نکته خیلی مهم رو بگم. هدف اصلی ما از سری “یه فنجون کتاب” معرفی کتابه، و نه خلاصه کتاب. روند یه فنجون کتاب تو فصل های قبلی اینجوری بود که چند تا تیکه مهم و خوندنی از کتاب رو انتخاب می کردیم و میخوندیم. برای اینکه بیشتر با کتاب آشنا بشیم و اگه کسی خوشش اومد بتونه کتاب رو بخونه.

حالا از فصل چهارم با یه ساختار متفاوت برگشتیم و علاوه بر گزیده و نقل قول از کتاب، درباره کتاب حرف میزنیم. یعنی تلاش می کنیم که درک و شناخت خوبی قبل از خوندن کتاب پیدا کنیم، و با معرفی کتاب های خوب بتونیم به خوره های کتاب کمک کنیم.

خب توضیحات دیگه بسه و بریم سراغ کتاب.

تو این قسمت میخوایم کتاب ذهن درستکارو معرفی کنیم: با عنوان کامل ذهن درستکار: چرا سیاست و مذهب، افراد خوب را از هم جدا میکند، نوشته جاناتان هایت. جاناتان هایت یه روانشناسی اجتماعیه که 16 سال تو دانشگاه ویرجینیا تحقیق و تدریس کرده.  تاحالام رو نظریه هایی درباره خوشبختی کار کرده و کتاب موفق دیگه ایم داره همین به اسم فلسفه شادی: فلسفه و بینش باستانی در بوته آزمایش دانش نوین. و بعدم تو این زمینه کار کرد که چی شده که آدما تو جامعه ی آمریکا دیگه نمیتونن با هم گفتگو کنن و به قول خودش “نمیتونن در مورد اخلاق، سیاست و مذهب یه گپ متمدنانه و خوشایند داشته باشن”. اون میگه سیاست و مذهب، نشونه ای از اصول روانشناسی اخلاقی آدماس و معتقده که درک این روانشناسی میتونه به گرد هم جمع شدنه آدما کمک کنه. بنابراین کتاب ذهن درستکار در مورد اینکه اخلاق ما از کجا نشات میگیره تحقیق میکنه، اینکه چرا “ما” با “اونا” فرق میکنیم، اینکه همچین تصوری اصن درسته؟ و شاید مهمتر ازون اینکه چه کاری میشه در موردش کرد.


چرا مفاهیمی مثه “انصاف” و “آزادی” انقدر تو ذهن آدمای مختلف معنی شون فرق میکنه؟ چرا پیدا کردنه ایراد حرفای دیگران راحت تر از پیدا کردنه ایراد حرفای خودمونه؟ هدف اصلی هایت اینه که بفهمه چه دلایلی وجود داره که باعث میشه ماها نتونیم باهم کنار بیایم. اون به این نتیجه رسیده که باید از دید همدیگه به موضوع های مختلف نگاه کنیم نه فقط از دید خودمون. اما نشون میده که این کار واسه آدما اصلا راحت نیست ولی راه هایی وجود داره که این کار رو واسه ما امکان پذیر کنن. این کتاب، کتاب سختیه، نه به خاطر سبک نوشتن، بلکه به خاطر اینکه ممکنه شما رو به چالش بکشه که قبول کنید «طرف مقابل» آدم بدی نیست.

***

بنابراین جاناتان هایت تو این کتاب حرفشو اینجوری شروع میکنه که ما چطوری به این مرحله ای رسیدیم که جناح های ایدئولوژیک تو آمریکا حتی دیگه نمیتونن حرف همو بفهمن، چه برسه به اینکه واسه یه هدف مشترک بخوان همکاری کنن. اون به این نکته اشاره میکنه که اگرچه واسه ماها خیلی راحتتره که رقیب مونو پلید یا احمق فرض کنیم، ولی واقعیت اینه که رقیب ما نه پلیده و نه احمق، بلکه اونم مثه ما به بهتر کردنه شرایط باور داره. از کجا میگه؟ 

از اینجا که دلیلی که واسمون انقدر سخته که با هم کنار بیایم به خاطر اینه که ذهن مون طوری ساختارمند شده که اخلاقی باشه، ما به شدت سعی میکنیم به یسری اصول اخلاقی پایبند باشیم، قضاوت کنیم و به خودمون حق بدیم. ماهیت اخلاق مونم اینجوریه که ما و ادامه زندگی مونو تو قالب قبیله ها و گروه ها امکان پذیر کرده؛ ویژگی ای که باید به خاطر شکرگزار باشیم، چون گروهی زندگی کردن مون بوده که باعث شده توانمندتر شیم و کارای بزرگتری و بیشتری انجام بدیم. حتی وقتی به اوایل تاریخ همکاری و مشارکت بین آدما نگاه میکنین، معابد، خدایان و ادیانو می بینین. آدما دور چیزای مقدس جمع میشدن، دور علتی که اونا رو بهم وصل میکرد ولی همزمان کورشون هم میکرد؛ نمی تونستن واسه خودشون فکر مستقلی داشته باشن و بهرحال عضوی از یه گروه بودن.

تو آمریکا، جناح محافظه کار و لیبرال دوتا گروهی ان که هر کدوم دورِ ارزشهای مقدس مختلفی جمع شدن. و مطلقا نمیتونن منظور همو بفهمن. مثلا هر دو به مقوله ی انصاف توجه دارن، ولی انصاف دو مفهوم عمده براشون داره. چپا (جناح چپ) معمولا و تلویحا منظورشون از انصاف، برابریه. اما راستا (جناح راست) میگن منظورشون از انصاف، تناسبه؛ اینکه هر کسی بتونه به تناسب مشارکتی که داشته نفع ببره، نه اینکه همه با هم برابر نفع ببرن، حتی اگه همچین چیزی تضمینی باعث نابرابری تو خروجی باشه.

فرض کنین که میخواین یه آزمایشی رو واسه یه دانشگاه انجام بدین و بهتونم گفته شده که وقتی این کارو انجام دادین در ازاش مثلا 10 دلار میگرین. بعد کارو انجام میدین و چکتونو میگیرین و وقتی میاین بیرون میبینین این یه چکه 100 دلاریه. آیا برمیگردین و بگین که اشتباه شده، در واقع باید این مبلغ 10 دلار باشه؟ یا راهتونو میگیرین و میرین؟ اما حالا فرض کنین موقعی که دارن چکو بهتون میدن ازتون سوال کنن که آیا مقدار درج شده مبلغ درسته یا نه؟ و فرضو بر این بذارین که اونا واقن نمیدونن که مبلغی که باید رو چک بنویسن چقدره. یه همچین مطالعه ای واقن انجام شده، نه توسط جاناتان هایت، ولی تو کتابش توضیح داده. نتیجه شم این بوده که آدمایی که ازشون سوال میشد که آیا مبلغ درج شده درسته یا نه، معمولا راست میگفتن. اما کسایی که ازشون سوالی نمیشد، مبلغ درج شده ی بالاتر رو اغلب میپذیرفتن، یا به عبارتی به تنها چیزی که بهش توجه میکردن “انکار قابل قبول” بود. بعد حتی اونایی ام که ازشون سوال شده بود و راستشو گفته بودنم میگفتن که بیشتر نگران بودن که یه جا مچ شون گرفته شه. 

بنابراین بیشترِ رفتار اخلاقیِ ما به خاطر همین دوروییه، ما همیشه طوری رفتار نمی کنیم که ادعا میکنیم میخوایم رفتار کنیم. خیلی از قضاوت های اخلاقی ما در واقع بر اساس شهودمونن، خیلی به صورت منطقی، دلیلی براشون نداریم. وقتی از آدما بپرسی که فلان چیزو دوس دارن یا ندارن، خیلی سریع جوابتو میدن، تو همچین شرایطی حتی اسکن مغزشونم، فعال شدن نواحیِ مربوط به شهود و نشون میده. ولی وقتی ازشون دلیل دوست داشتن یا نداشتن شونو میپرسی، خیلی بیشتر طول میکشه تا جواب بدن. و جاناتان هایت کلی دلیل و مدرک میاره که چرا آدما اول شهودی تصمیم میگیرن و بعد منطقی توجیه میکنن. اجداد خیلی دور ما اون زمان که شکارچی بودن، وقتی کسی رو از دور میدیدن باید تو فاصله کوتاهی تصمیم میگرفتن که از ظواهر اون فردی که داره میاد، اون آدم، دوست قلمداد میشه یا دشمن، تا اینکه بخوان به طور منطقی فکر کنن و استدلال بیارن که از چه شواهدی چه نتیجه ای رو میشه گرفت. با عقل جور در میاد. 

از یه جنبه ی دیگه، خودِ نویسنده، جاناتان هایت، تو فرهنگ های مختلف، کلی نظرسنجی کرد تا درباره سوالات و قضاوت های اخلاقی آدما اطلاعات پیدا کنه. بعد اومد جوهره ی مشترک این قضاوت ها رو به شش تا المان پایه تو روانشناسی اخلاقی دسته بندی کرد. به بیان دیگه اون اعتقاد داره که شش مبانی اخلاقی اصلی، زمینه ساز واکنش های آدما به سناریوهای مختلفن: مراقبت، انصاف، وفاداری، اقتدار، تقدس و آزادی. بعد دید اون لیبرالا، بیشتر به سه تا ارزش اول (ینی مراقبت، انصاف و آزادی) توجه میکنن، در حالیکه اونایی که بیشتر گرایشات شون به سمت محافظه کاریه، دغدغه شون راجع به هر 6تای اون ارزشاس. و این حداقل تو حرف، محافظه کارا رو تو موقعیت بهترری قرار میداد چون لیبرالا فقط واسه سه مورد از این المانا ارزش قائلن اما محافظه کارها در هر شش مورد متعادلن. و بنابراین واقعیتو از منظر المانای بیشتری حداقل در ظاهر در نظر میگیرن. 

بنابراین بخشی از کتاب توضیحات در مورد همین آزمایشیه که انجام شده و نتیجه اش شد مفهومی به اسم “شهود اجتماعی”: اینکه ما آدما اول از همه با شهودمون هدایت میشیم و بعد استدلال میکیم. همه ما تو قالب قبیله هامون فکر میکنیم. این خیلی مهمه که بتونیم دلایل واقعی ای که آدما دنیا رو متفاوت با هم میبیننو درک کنیم. چون از طرفی لیبرالا در مورد سفت و سخت شدنه حد و مرزها حق دارن، اگه بیش از اندازه این حد و مرزا زیاد بشن و جریان اطلاعات رو قطع کنین، امکان هر تغییر و تحولی رو از جامعه میگیرین و جامعه بیش از حد ایستا میشه. ولی از یه طرفم محافظه کارا در مورد هزینه ای که باید به خاطر تغییر و ورود بازیکنای جدید به جامعه داد درست میگن که ممکنه منجر به بی ثباتیه بیش از حد جامعه شه. بنابراین مثه این میمونه که ما میخوایم تو محیطی پویا و دائما در حال تغییر، یه ثباتی رو برای خودمون درس کنیم و این ثبات از تناسب بین دیدگاه های لیبرالا و محافظه کارا به دست میاد چون هر کدوم نسبت به بخشی از واقعیت کور، و نسبت به بخشی از اون بینان. انگار که باید دائما به نیمی از جامعه هشدار بدی که “حواستو جمع کن” و به نیمی از جامعه بگی “درست میگی ولی نسبت به تغییر باز باش”. همچین چیزی نیاز به گفتگو و تبادل اطلاعات از طریق اون گفتگو داره. چون در این صورته که واسه هر ادعایی که هر دیدگاهی میکنه میشه دلایلی آورد و شایدم کسی دلایلی بر خلاف اون ادعا داشته باشه که کمک کنه دیدگاه وسیع تری از موضوع به دست بیاد. بنابراین فهم زبان استعاریه طرف مقابل و درک منظورش وقتی از مفاهیمی مثه “عدالت” یا “آزادی” حرف میزنه، کلیدیه برای ورود به جهان بینیه فرد مقابل و کمک میکنه به اینکه بتونیم مواضع مشترکی واسه گفتگو و همکاری پیدا کنیم.

***

کتاب ذهن درستکار کتابی بود که وقتی تو سال 2012 منتشر شد، اغلب نقد مثبت گرفت تا منفی، و جزو 6 تا کتاب پرفروش نیویورک تایمز شد. نقد کتاب بیشتر از سمت لیبرالا بود. اونا میگن که هایت از ترس مجبور شده که با جمهوری خواه ها همراه شه. اون ها با این حرف خیلی از صحبت های هایت رو نادیده گرفتن. یکی از نقاط قوت این کتاب اینه که هایت خواننده رو با خودش به یه کاوش اخلاقیِ اکتشافی میبره و با استفاده از تجربیات خودش نشون میده که چطور همین مسیر، دیدگاه خودشو به چالش کشید و از لیبرالی که از محافظه کارا متنفره به آدمی تبدیل کرد که خودشو نمیتونه تو هیچ دسته ای جا بده و معتقده که باید نظرات مختلفو پذیرا بود تا بشه به نتیجه بهتری رسید. هایت تحقیقات زیادی نه فقط تو زمینه روانشناسی، بلکه ژنتیک، فلسفه، جامعه شناسی، مردم شناسی و سیاست هم انجام داده و ازشون تو نوشتن این کتاب استفاده کرده. مثال هایی که تو کتابش زده باعث شده استدلال هاش جذاب ترم به نظر بیان.


اما حالا چنتا تیکه ازین کتابو با همدیگه بشنویم:

“وقتی گروهی از آدما، چیزیو مقدس میکنن، اعضای همچون گروهی توانایی شونو برای اینکه شفاف فکر کنن از دست میدن. اخلاق، هم آدما رو با هم متحد میکنه و هم کور میکنه. اخلاق ما رو تو گروه های ایدئولوژیکی که دائما با هم دیگه میجنگن، گویی که سرنوشت جهان به این وابسته که جناح ما تو هر نبردی برنده شده، به هم گره میزنه. و همینطورم ما رو نسبت به این واقعیت که هر تیمی افراد خوبی رو داره که هر کدوم حرفی برای گفتن دارن، کور میکنه.

اگه دائما فکرتون این باشه که از استدلال اخلاقی استفاده میکنین تا واقعیتو بفهمین، دائما ام وقتی کسی باهاتون مخالفت کنه، از این خسته میشین که چقدر مردم ابله و متعصب و بی منطقن.

چون تفکر اخلاقیِ ما بیشتر شبیه سیاستمداراییه که دنبال رای جمع کردنن، نه دانشمندایی که دنبال حقیقتن.

اگه واقعا دنبال اینین که نظر کسی رو درباره یه موضوع سیاسی یا اخلاقی عوض کنین، لازمه که ماجرارو از دیدگاه اون فرد ببینین، همونطور که در حال حاضر موضوع رو از منظر خودتون میبینین. و اگه عمیقا و شهودی بتونین دیدگاه اون فردو درک کنین، میبینین که چطوری ذهن خودتون باز میشه. پادزهر اون احساس حق به جانب بودن، همدردیه. که البته همدردی تو بحث های اخلاقی کار خیلی سختیه.

درک این واقعیت ساده که معنای اخلاق در جای جای دنیا با هم فرق میکنه، و حتی تو یه جامعه هم با هم فرق میکنه، اولین قدم برای درک ذهن درستکاره خودتونه.

ذهن های ما برای اخلاق گروهی طراحی شده. ما موجوداتی عمیقا شهودی ایم که احساسات درونی مون محرک استدلال منطقی مونه. همچین چیزی ارتباط با دیگرانی که اخلاق گروهی دیگه ای دارنو غیرممکن نه، ولی سخت میکنه. بنابراین دفعه ی بعدی ای که کنار آدمی با جهان بینیه کاملا متفاوتی نشستید، امتحانش کنید. زیاد تند نرید سر اصل ماجرا و تا وقتی چنتا وجه اشتراک پیدا نکردین که یکم اعتماد ایجاد کنه، بحث موارد اخلاقی رو باز نکنین. وقتی ام که وارد موضوعات اخلاقی شدین، با کمی تمجید ابراز علاقه مندی شروع کنین. بهرحال همه ما برای مدتی تو این زندگی گیر افتادیم، بنابراین بیایید برای مشکلاتش سعی کنیم چاره ای پیدا کنیم.”


چیزی که شنیدید اولین قسمت از فصل چهارم یه فنجون کتاب با عنوان کتاب ذهن درستکار نوشته جاناتان هایت بود. این کتاب، کتاب معروفیه و و نشر نوین و نشر نوین توسعه این کتابو به فارسی ترجمه و چاپ کردن. امیدوارم که این کتاب رو انتخاب کنین و از خوندنش لذت ببرین.

بعد از ترجمه کامل کتاب جدید جردن پیترسون و انتشار ایبوک و کتاب صوتی که از فروردین امسال تا مهرماه طول کشید، تونستیم که به برنامه همیشگی پادکست برگردیم. هر هفته پنجشنبه ها ساعت 6 عصر یه قسمت از یه فنجون کتاب منتشر میکنیم و اولین روز هر ماه با سری یه نویسنده، داستان زندگی نویسنده های بزرگ رو تعریف کنیم.

پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم و امیدواریم که ما رو به دوستاتون معرفی کنین و به رشد پادکست خوره کتاب کمک کنین.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *