کاور یه نویسنده 17 - ارنست همینگوی

یه نویسنده 17 – ارنست همینگوی

توضیحات

تاریخ انتشار: 1 اسفند 1400

تو قسمت هفدهم از مجموعه یه نویسنده، میخوایم داستان زندگی ارنست همینگوی رو تعریف می کنیم؛ کسی که با سبک نگارش ساده خودش ادبیات مدرن رو متحول کرد.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب Hemingway: a Life Story نوشته Carlos Baker
2. ویدیوی Ernest Hemingway, Wrestling With Life از کانال یوتیوب Karin Ek

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Et Si Tu N Existais Pas از Joe Dassin و ترک Heroe از Enrique Iglesias 

رونوشت این قسمت

“واقیت اینه که همه آدما یه روزی میمیرن. اما اون چیزی که بین این آدم با اون یکی تفاوت ایجاد میکنه، اینه که این یکی چطور زندگی کرده و چطور با مرگ روبرو شده.”

سلام دوستای عزیزم من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

تو هفدهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده”، داستان زندگی ارنست همینگوی رو میخوایم تعریف کنیم و با شخصیت و افکارش بیشتر آشنا بشیم.

شاید اسم همینگوی رو شنیده باشین؛ معروف ترین کتابشم “پیرمرد و دریا”! همینگوی یه نویسنده ی نابغه بود. اما فقط به خاطر استعدادش تو نویسندگی نبود که خیلی معروف شد. ارنست همینگوی تبدیل شد به الگویی از مردونگی تو قرن بیستم. آدمی بود به شدت اهل هیجان، اما با روحی به شدت حساس! درست به خاطر همین دوگانگیاشه که همزمان تبدیل به یکی از زیباترین، افتضاح ترین و جذاب ترین شخصیتای تاریخ ادبیات. کسی که معتقد بود “عشق واقعی” میتونه آدمو از “مرگ” نجات بده.

بریم ببینیم چی شد که ارنست همینگوی شد یکی از مهمترین نویسنده ها از زمان مرگ شکسپیر…!

زندگینامه ارنست همینگوی

ارنست میلر همینگوی دیگه اون آخر آخرای قرن نوزده به دنیا اومد: تو تابستون 1899. و مثه خیلی از بچه هایی که تو دوران ویکتورین زندگی میکردن، از زمانی که به دنیا اومد تا حداقل شش سالگی سال لباسای دخترونه تنش میکرد مادرش: پیرانای تور توری با دامنای چین دار:). چرا>؟؟ تا مثه دو قلوی خواهر بزرگترش، مارسِلون به نظر برسه! بله! گرِیس، مادر ارنست توقعات خودخواهانه ی زیادی تو زندگیش داشت. گریس (Grace) آرزوش این بود که خواننده ی اپرا بشه. صدای غنی ای داشت، تو جوونیاش اجراهایی ام داشت. اما نتونست این مسیر شغلیو ادامه بده، چون چشماش (!) به نورایی که رو صحنه باید مینداختن، موقه ی اجرا، زیادی حساس بود. گریس هیچوقت اجازه نداد این موضوع از خاطر خانواده اش فراموش بشه که میتونست “یه ستاره” باشه، همیشه ام آخرش به اِد -پدر همینگوی- به تحقیر میگفت “اما من بچه های تو رو داشتم”. بنابراین گریس وقتی با اِد همینگوی تو ایلینویز آمریکا ازدواج کرد، معلم موسیقی بود. اِد همینگوی فیزیکدان و عاشق فضای باز. اینجوری شد که ارنستم درست مثه پدرش، عاشق وقتایی بود که با هم میرفتن ماهیگیری.

کم کم که ارنست بزرگتر شد، دو ماه از فصل تابستونو با پدرش میرفتن به یه کمپی که نزدیکش یه دریاچه بود. تو اون مدتی که به اون کمپ میرفتن و روی اون دریاچه وقت میگذروندن، ارنست کاملا میتونست یه پسر (!) باشه، لباسای پسرونه بپوشه و کارای مردونه با پدرش انجام بده. اونجا بود که باباش بهش یه تفنگ داد و با هم کلی میرفتن شکار و ماهیگیری. اولین تفنگ شو از باباش گرفته بود!

تو خونواده ی اونا، با اینکه اِد مرد قوی و سالم و پر زوری بود، اما این گریس بود که دست بالا رو داشت.  که تو خونه پدر گریس (ارنست میلر) زندگی میکردن. اسم ارنست میلر رو از روی اسم پدر بزرگ همینگوی برداشته بودن. گریس عملا به اِد زور میگفت، اونو بابت توانایی “ناامید کننده اش تو زمینه موسیقی” تحقیرش میکرد و به خاطر همین (!) تمام کارای خونه رو داده بود به اِد انجام بده! ارنست همینگوی بعدا در مورد شخصیتی مثه پدرش نوشت: “اون با زنی ازدواج کرد که دیگه باهاش هیچ وجه اشتراکی نداشت. [لحن تاسف] پدر من گرگ نبود… آدمی بود احساساتی، و مثه همه ی آدمای احساساتی، بیرحم (!) بود.”

اِد همینگوی اغلب اقات خشن واکنش نشون میداد به اینکه بد رفتاری ای از بچه هاش سر بزنه. مثلا اگه بدرفتاری ای سر میزد، اول بچه هاشو با شلاق حسابی میزد، خوب که خسته میشد مجبورشون میکرد “از خدا به خاطر کار بدشون طلب بخشش کنن”. یه وقتا ارنست بعد از اینکه مجازات شو میگرفت، تفنگ شو برمیداشت از خونه میزد بیرون میرفت تیراندازی و بعد میگفت تو خیالش “سر پدرشو” نشونه میگیره.

اما با این حال بعد از اینکه عصبانیتش فروکش میکرد، بچه ای بود که سعی میکرد پدر مادرشو راضی نگه داره، خصوصا مادرشو. معمولا ام بعد از این ماجراها عمیقا احساس گناه بهش دست میداد. مثلا بعضی وقتا خودش، خودشو میزد تا “مامان مجازاتش نکنه!”

ارنست به دبیرستان که رسید، خیلی سعی کرد، زحمت میکشید که تو مرکز توجه دیگران باشه، هر کار جسورانه ای که لازم بود انجام میداد و ریسک ضایع شدنو صدمه دیدنو به جون میخرید تا “تو چشم” باشه. از همون سن ام دخترا دوسش داشتن، ولی اون موقه ها ارنست خیلی خجالتی بود. مثلا میرفت “دزدکی” نامه های خواهرشو چک میکرد که ببینه “دوست خواهرش در موردش چه فکری میکنه”! یا مثلا تو آماده کردنه مراسم رقص مدرسه کلی کمک میکرد، ولی درست قبل از اینکه مراسم شروع شه، واسه پیدا کردنه پارنتر، خودشو می باخت.

تو دبیرستان فوتبالم بازی میکرد، اما اون زمانا پولی تو کار نبود، فقیر بودن، عادت جالبی که تو اون دوران داشت این بود که میرفت بازی میکرد، بعد میومد از بازیاش واسه دیگران داستانای قهرمانانه به هم می بافت (چاخان زیاد میگفت;):) از قضا اینطوری ام بود که فهمید واقعا تو داستان گفتن استعداد داره!!!:))

بنابراین اینجوری بود که اول، شروع کرد واسه روزنامه ی مدرسه نوشتن. اولین داستان کوتاهی که تو همین روزنامه چاپ شد، درباره یه “شکارچی” بود که زندگیشو با “خودکشی” تموم کرد. و بعد از انتشار اون داستان بود که فهمید مسیر شغلیه آینده شو تو زندگی پیدا کرده. بنابراین از طریق آشنای عموش، که دوست یه ویراستاری تو ایالت کانزاس بود، تونست اولین شغلشو به عنوان یه خبرنگار تازه کار تو اون روزنامه شروع کنه. اوایل حتی از اینکه در مورد زندگی آدما باهاشون مصاحبه کنه خجالت میکشید، اما تصمیم گرفت مسیر یه خبرنگاره پر انرژی و با پشتکارو پیش بگیره. یکی از کارایی که تو این دوران کرد این بود که تا میتونست “یاد میگرفت”. مثلا از یه کتابی واسه نوشتنه اصول گزارشاش استفاده کرد که تاکیدش رو نوشتنه جمله های “کوتا”ه و استفاده از زبانی “قدرتمند” بود. همینگوی میگفت قواعد اون کتاب، بهترین آموزشی بود که واسه ورود به “صنعت نوشتن” یاد گرفت: مثلا “جمله ها کوتاه، و پارگراف اول کوتاه باشه، و اینکه از زبانی قدرتمند و مثبت، نه منفی استفاده شه”.

اما خیلی زود زندگی همینگوی با قتل یه شاهزاده ای… اونوره اقیانوس اطلس… زیر و رو شد! تو سال 1917، دیگه تبِ جنگ جهانی اول به جوونای آمریکا هم رسیده بود، و ارنست همینگوی ام مثه بقیه، به جنگ فراخونده شد. از اونجایی که به خاطر بیناییه ضعیف، ارتش ردش کرد، ارنست همینگوی، داوطلبه بخش هلال احمر، به عنوان راننده آمبولانس شد. 

در واقع اولین آشناییه همینگوی با دنیای خارج، همین جنگ جهانی اول بود که باعث شد بره به ایتالیا! ایتالیا براش اولین تجربه ی چشیدنه طعم آزادی بود: “نوشیدن و پز دادن”:)!

بنابراین تو سال 1918، با کشتی از سواحل آمریکا حرکت کرد، و وقتی به خط مقدم ایتالیا رسید، ایتالیا زیر بمبارون ارتش آلمان بود. وظیفه همینگوی این بود که به سربازای خط مقدم محموله ی شکلات و سیگار برسونه، اما با انفجار یه خمپاره تو اون منطقه یکی از پاهاش شدیدا آسیب دید. اما به رغم زخم هاش به سربازای ایتالیایی کمک کرد تا در امان باشن و به خاطر همین 6 روزی که تو خط مقدم جنگ بود، مدال نقره شجاعت نظامی ایتالیا رو برد!

تو این زمان همینگوی فقط  18 سالشه. خودش در مورد این تجربه اش میگه: “وقتی به عنوان یه پسر بچه به جنگ میری، توهم بزرگی داری از همیشه قراره زنده بمونی، از اینکه انگار جاودانه ای! این آدمای دیگه ان که میمرن. نه تو… اما بعد وقتی واسه اولین بار جدی زخمی میشی، این توهم از بین میره و میفهمی که مرگ، ممکنه حتی واسه تو ام اتفاق بیفته.”

بعد از این تجربه ی مرگ و زندگی، ارنست 6 ماهی رو تو یکی از بیمارستانای صلیب سرخ تو شهر میلان گذروند و اینجا بود که “عشق” همینگویو پیدا کرد. اون شیفته ی یه پرستار آمریکاییه داوطلب شد به اسم اّگنِس وان کراوسکی (Agnes von Kurowsky)؛ کسی که الهام بخشه عشق، تو اولین رمانای عاشقانه ی همینگوی شد. اونجا که در موردش نوشت: “موهای فوق العاده زیبایی داشت. گاهی دراز میکشیدم و تاب دادنه موهاشو نگاه میکردم. اونا رو تاب میداد و تو نوره کمی که از در نیمه باز میشد دید، بالا می بست. موهاش میدرخشید، مثه آبی که گاهی بدون وجود “نور روز”، تو تاریکی شب میدرخشه.”

خب شدت جنگم از عوامل دیگه ای بود که احساساته ارنست نسبت به اگنسو بیشتر میکرد. تو 18 – 19 سالگی؟! همینگوی مثه یه قهرمانه خوشتیپ بود! و به عنوان تحربه ی اولین عشق (!) چنان نسبت به اگنس احساساتی شده بود که به یکی از دوستاش گفت به نظرش ارزش شو داشت که زخمی شه اما بیاد جایی که اونو بتونه ببینه!”

اگنس 27 ساله بود. اون در مورد احساس عشق؟! به اندازه ارنست مطمئن نبود. تو نامه های اگنس فقط یه اشاره های کوچیک میشه پیدا کرد به موضوعی مثه “زندگی با ارنست”. اما “همین” نشونه های کوچیک، واسه ارنست به معنیه جواب قطعیه مثبت به ازدواج بود!

با اینکه اون 6 ماه عین برق گذشت، ارنست امیدوار بود که رابطه شون ادامه پیدا میکنه. بنابراین وقتی تو تعطیلات سال نو، از بیمارستان مرخص شد، برگشت به آمریکا به این خیال که به فاصله ی چند ماه اگنس ام کارشو جور میکنه میاد و با هم ازدواج میکنن. تو آمریکام حالا یه قهرمان 19 ساله بود که از جنگ برگشته و کلی فرصت پیش روشه تا روی داستاناش کار کنه. یه وقتا بدون توجه به واقعیت، چاخانم میگفت! مثلا به روزنامه های محلی گفته بود که سرباز واقعیه ایتالیا تو ارتش بوده و خوده پادشاه بهش مدال افتخار داده!

یواش یواش “ارنست همینگوی” تو شهر کوچیکی که زندگی میکرد به یه “سلبریتی محلی” تبدیل شده بود! ولی در واقعیت، تجربه ی زندگی، مرگ و بعد عشق تو ایتالیا، اونقدر روش تاثیرگذار بود که یه آدم دیگه شده بود. دیگه نمیتونست تو همچون شهره کوچیکی زندگی کنه: احساس خفگی میکرد. تو همچین وضعیتی بود که ذهنش با نامه ای از اگنس آشفته ترم شد – نامه ای که میگفت: “این نامه رو وقتی مینویسم که دیروقته شبه و من یه عالمه با خودم فکر کردم. از این میترسم که قراره بهت آسیب برسونم. خیلی سعی کردم خودمو قانع کنم که تجربه ی “ما” تجربه ی یه عشق “واقعی” بود. اما واقعیت اینه که به نظرم ما همیشه با هم مخالفیم، و همیشه به دنبال این اختلاف نظر، دعوا میکنیم. آخرشم من کوتاه میام تا یه موقه تو دست به کار “مسخره” ای نزنی و این یه “واقعیته”! بعلاوه، من نمیتونم چشممو روی این حقیقت ببندم که تو فقط یه “پسر بچه ای”!” در نهایتم اگنس تو نامه اش گفته بود که با یه افسر ایتالیایی نامزد کرده.

جفری مِیرز (Jeffrey Meyers)، یکی از آدمایی که زندگینامه ی ارنست همینگویو نوشته میگه این واقعیت که اگنس، همینگویو رد کرد، باعث شد تا واسه همیشه چشم ارنست همینگوی از برقرار کردنه رابطه با زنایی که باهاشون مواجه شد، بترسه. بنابراین، تحت تاثیرش، الگوی رفتاریه همیگنوی با زنهایی که بعد از اگنس دید تغییر کرد: قبل از اینکه اونها بخوان ارنستو رها کنن، ارنست تصمیم میگرفت اونا رو ول کنه. 

بعد از اتفاقاتی که واسه ارنست افتاد، گریس مادرش، در مورد اینکه پسر، مسیر زندگیشو هنوز پیدا نکرده باهاش به مشکل خورد. گریس همینگوی، ارنستو از خونه بیرون انداخت، تا به قول خودش تلاش کرده باشه، پسرشو “به راه درست” بکشونه. به خاطر همین تو نامه ای نوشته بود: “مگه اینکه دست از پرسه زدنای بی هدف و تنبلی، و دختربازی و نادیده گرفتنه وظایفت نسبت به خدا و سرورت، عیسی مسیح برداری، و مگه اینکه مرد شی که بتونی از آینده ی  ورشکسته ای که پیش روته نجات پیدا کنی. افراط کرده ای پسرم.”

اما همینگویه افسرده ای که اول به دست زنی که عاشق شد و حالا به دست مادرش تحقیر شده، بهر حال، باید با آینده روبرو میشد… اون واسه یکی از دوستاش نوشت: “خونواده ام، که خدا مثه همیشه حفظشون کنه (!) میخوان که من برم کالج و درس بخونم. اما راستشو بخوای، خودم اصلا نمیدونم چرا اصلا باید برم کالج!” علی الحساب تصمیم گرفت بره شیکاگو. اونجا با توجه به سابقه ای که به عنوان یه خبرنگار داشت، تونست واسه دو تا روزنامه مقاله هایی بنویسه و باهاشون همکاری کنه.

اونجا تو یه مهمونی با هّدلی ریچاردسون () آشنا شد؛ هدلی اومده بود شیکاگو سری به برادرش بزنه – که از قضا هم اتاقیه همینگوی بود. همینگوی با دیدنه هدلی شیفته اش شد. بعدا حتی ادعا کرد: “میدونستم اون همون دختریه که قراره باهاش ازدواج کنم.”

هدلی با موهای زیبای قرمزش، 8 سال از همینگوی بزرگتر بود. اما به خاطر زندگی با یه مادر بیش از حد حامی و کنترل گری که داشت، واسه یه زنی به سن اون، کمتر بالغ به نظر میرسید. رفتارای بچگانه داشت. خیلیا میگن هدلی، واسه همینگوی، در واقع یادآوره “اگنس” بود، با همون سن و سال، اما شیطون تر! اون شیطنتی که اگنس کم داشت، حالا هدلی داشت! 5 تا دیدار و 9 ماه نامه نگاری، اونا رو به این نتیجه رسوند که با هم ازدواج کنن و برن اروپا رو ببینن. اولش میخواستن از رُم دیدن کنن ولی بعد نظرشون عوض شد و رفتن پاریس. بنابراین همینگوی بعد از اینکه تو 21 سالگی اش با هدلی 29 ساله ازدواج کرد، به عنوان خبرنگار خارجی، دوتایی با هم راهی پاریس شدن. جفری مِیرز در مورد ازدواج همینگوی با هدلی میگه: “همینگوی با “هدلی” به هر اون آرزوی که با اگنس امیدوار بود برسه، رسید: آرزوی رسیدن به یه زن زیبا، درآمد راحت، و زندگی تو اروپا!” هدلی از ارنست قوت قلب می گرفت و برعکسه اگنس، به رغم اختلاف سن زیادشون به ارنست عشق میورزید.

میگن پاریس تو دهه 1920، مقصد خوبی بود واسه یه مهاجر آمریکایی: از یه طرف هزینه زندگی توش بالا نبود، و از یه طرفم پر از آدمای جالب و باحال بود تو اون دوران. بنابراین همینگوی تو پاریس با هنرمندا و نویسنده های مهاجر و غیرمهاجر زیادی آشنا شد، یکی از نویسنده های تاثیرگذاری که باهاش آشنا شد، یه زن آمریکایی به اسم گرِچِد استاین (Gertrude Stein) بود. گرچد استاین از این جهت مهمه که واسه همینگوی نقش راهنما داشت و در مورد نحوه نگارش و ویراستاری “سبک همینگوی” روش تاثیرگذار بود. راهنماییای استاین در مورد اینکه مثلا “ارنست اینجا نباید کلمه فلانو به کار میبردی” یا “فلان جملهه نیاز نبود انقد طولانی باشه، بیشتر از 4 تا کلمه ام نکن”! اینا به همینگوی دید تازه ای در مورد سبک نگارش منحصربفردش میداد. همینطورم از طریق استاین بود که با خیلی از نویسنده ها آشنا شد. استاین، زنی بود که تو همه عمرش با یه زن دیگه رابطه داشت و با اینکه همینگوی در مورد مقوله ی همجنسگرایی معذب بود، ولی تونست رابطه ی حرفه ایشو با استاین نگه داره. استاین از اون تیپ آدمایی بود که نشر مستقلی دارن راجع به مسائل. مثلا راجع به سبک زندگیه “ارنست همینگوی” نظر خودشو داشت، که خب تو شبای پاریس؟ واسه همینگوی به معنیه دائم الخمر بودن تو کلابای مختلف بود. استاین با همینگوی در مورد مهاجرت زیاد حرف میزد، یبار یه حرفی راجع به مهاجرته همینگوی زد که معروف شد. گفت: “این همه ی اون چیزیه که تو هستی: [لحن تحقیر] یه مهاجر. همه تون همین این. همه ی شما جوونایی که رفتین جنگ، شماها “نسل گمشده این”!”

تازه که اومده بود پاریس، استاین نقش کلیدی ای تو پیشرفتش به عنوان یه نویسنده و یه هنرمند داشت. همینگوی خودشو کاملا وقف نوشتن تو کافه های پاریس کرد. اینبار، با دقت زیادی سعی کرد ایده اصلی داستان شو پروش بده. کلافه که میشد با خودش میگفت: “نگران نشو. تا الانم کلی نوشتی، الانم دوباره میتونی بنویسی! همه ی کاری که لازمه انجام بدی اینه که “یه جمله ی درست” بنویسی! درست ترین جمله ای که میدونی رو بنویس!” و واقعا ام همینطوری بود، همه ی ایده های داستانای همینگوی، از چیزایی که شنیده بود، واقعا دیده بود، یا داستانایی که دیگران گفته بودن برگرفته شده. اما این “نحوه ی بیانش” بود که با مهارت و تمرین تبدیل شده بود به یه سبک جدید: “سبک همینگوی”.

ظرف 20 ماه زندگی تو پاریس، همینگوی 88 تا داستان واسه روزنامه ای که براش کار میکرد فرستاد؛ تو محفلای ادبی راه پیدا کرد؛ با نویسنده های مختلف آشنا شد، و زحمتای خستگی ناپذیر دیگرانی مثه اسکات فیتس جرالدو دید. همینگوی با اینکه بقیه نویسنده ها رو تحسین میکرد، اما خیلیم جدی رقابت میکرد. اون تمام انرژی شو پای نوشتنش میذاشت. و خب اینم تو زندگیش ینی اغلب اوقات نویسندگی به هدلی اولویت پیدا میکرد. اون موقع پول زیادی به دست نمی آورد. حتی یه بار سره اینکه تو زمستون، هدلی واسه خودش یه کت گرم خریده بود، دعوای سنگینی بینشون راه افتاد که “چرا اون پولی که سخت بدست میاد و واسه خریدنه “لباس جدید” خرج کرده.” با این وجود اما، هدلی هنوزم همینگویو ایده آل میدونست، تو مدتی که می نوشت حمایتش میکرد و به اهمیتی که همینگوی به کارش میداد، احترام میذاشت.

آخرای سال 1922، وقتی همینگوی رفته بود اتریش واسه یه ماموریت خبری، از هدلی خواست که یکی از دست نوشته هاشو واسه اش پست کنه. هدلی اون سال اما تصمیم گرفت که خودش دست نوشته هاشو واسه همینگوی ببره و اینجوری غافلگیرش کنه. بنابراین یه چمدون برداشت، تمام دستنوشته های همینگویو توش گذاشت و به اتریش رفت. تو سفر با قطار اما این چمدون گم شد. همینگوی اینطور یادش میاد که: “تا حالا تو زندگی ام ندیدم که آدم به خاطر چیزی به جز “مرگ” یا “یه رنج غیرمعقول”، ضربه روحی ببینه. به جز اون روز وقتی هدلی بهم گفت که همه دستنوشته هام از دست رفتن…. اون گریه کرد و گریه کرد…. حتی نمی تونست بهم بگه چی شده. بهش گفتم هر اتفاق افتضاحی ام که باشه، مهم نیس. با همدیگه یه کاریش میکنیم! و آخرش گفت… که همه شون از دست رفتن…”

بنابراین اینطوری بود که همینگوی یه بار تو 23 سالگی اش، تمام آثارشو، از جمله سه تا داستان از دست داد. عمق این فقدان اونقدر زیاد بود که سال بعد، 1923، یه مدتی دیگه ننوشت. و کلن از پاریس نقل مکان کرد و رفت به اسپانیا. سفر اسپانیا سفری بود که واسه همینگوی تبدیل شد به شروعه یه عمر روابط عاشقانه تو فرهنگ اسپانیا، به رغم حضور هدلی (که حالا پسر اول شون، جانو بارداره). جان میگه: “اون واقعا عاشق اسپانیا بود. عاشق اونجاس چون مردمان اسپانیا، فارغ از اینکه کدوم گرایش سیاسیو داشته باشی، باهات خیلی رک ان و زندگی اجتماعی شونم همینطوره، مثه زبان شون، نسبتا ساده و صریحه، که خودش گویای واقعیت مردم اسپانیاس.”

بعلاوه تو اسپانیا بود که همینگوی با گاوبازی آشنا شد. هیجان گاو بازی از نظرش بی نهایت بود. و به اصرار استاین، بلخره راضی شد که تجربه ی اسپانیا رو با هدلی ام تقسیم کنه. این شد که اونا با هم به دیدن یه فستیوال گاو بازی زنده رفتن رفتن به اسپانیا. هردوشون اونقدر شیفته ی هیجان گاوبازی و خصوصا یکی از گاوباز های حرفه ایش به اسم نیکونور وی ایتا (Nikonor way itta) شدن که با هم قرار گذاشتن اگه صاحب یه پسر شدن، اسم اون گاوباز رو روش بذارن! و خب 🙂 3 ماه بعد، جان – هدلی – نیکونور به دنیا اومد. جان میگه: “بهترین لحظه هایی که با پدرم داشتم، مربوط به لذت رفتن به کافه های پاریس بود. اون همش یا با مردم حرف میزد یا مینوشت. اینو می فهمیدم که آدما وقتی منو میدیدن به فرانسوی میگفتن زندگی با بابا خوش میگذره!” کم کم یمدت بعد اینطوری شده بود که هر بار میرفت اسپانیا فستیوالی رو تماشا کنه، یه تعدادی از هنرمندای پاریسم با خودش همراه میکرد یا بعضی وقتا یه سری شونو قانع میکرد که تو گاوبازی واسه آماتورا شرکت کنن.

اون زمان فیتز جرالد تازه کتابی منتشر کرده بود به اسم “گتسبی بزرگ” که کلی سر و صدا کرد. همینگوی وقتی گتسبی بزرگ و خوند ازش خوشش اومد و تصمیم گرفت اثر بعدی اش یه رمان باشه. فیتز جرالد آدمی بود که همینگوی همیشه بهش وفادار باقی موند و همیشه از روی علاقه در موردش حرف زد. میگفت: “استعدادش غریزی بود، درست به همون اندازه که نقشی از بال پروانه طبیعی به چشم میرسه.”

ماکس پرکینز، ویراستار و ناشری بود که در واقع اون بود که اسکات فیتز جرالدو کشف کرد و به کمک پرکینز بود که پای فیتز جرالد به عرصه ادبیات باز شد. اینطوری، از طریق فیتز جرالد بود که پرکینز، با همینگوی ارتباط پیدا کرد. فیتز جرالد از پاریس تلگرامی واسه پرکینز فرستاد و توش از نویسنده ی جوونی حرف زد به اسم همینگوی. پرکینز میگفت “با اینکه تو تلگرامی که فرستاده بود حتی اسم همینگوی ام با غلط املایی نوشته بود ولی الحق که چه خوب نویسنده ای رو معرفی کرد.”

پرکینز، رمانی از همینگوی به اسم “خورشید باز هم می دمد” و تو سال 1926 چاپ کرد. “خورشید باز هم میدمد” شرحی بود از زندگیه مهاجرای بعد از جنگ. این کتاب هم از لحاظ مالی و هم از نگاه منتقدا یه دستاورد حرفه ای بود واسه همینگوی. نیویورک تایمز در موردش نوشت که “خورشید باز هم میدمد”، داستانی مجذوب کننده و گیرا داره که با بیانی قدرتمند روایت شده.

اما این سبک همینگوی که انقدر ازش استقبال شد مگه چه ویژگی ای داشت؟ یه بار ازش پرسیدن این “سبک همینگوی چیه؟ که سبک نگارش ویکتورینی رو تبدیل کرده به سبک نگارش مدرن؟ همینگوی ام جواب داد “من اصن سبکی ندارم. چیزی که میتونم بگم اینه که نوشته های من یه جور ناسازگاری ای داره که دیگران بهش میگن “سبک همینگوی”. ولی ماجرا ماجرای سبک نیست. من فقط سعی میکنم به شیوه های خیلی ساده ای فک کنم، و به راحت ترین شیوه ممکن بیانش کنم.”

آمریکاییا بعد از رمان “خورشید باز هم میدمد” عاشق عبارتی شدن به اسم “نسل گمشده” که همینگوی سعی میکنه تو این داستان تصویری ازشون ارائه کنه. اگرچه که یسریام، مثه گرچد استاین، به خاطر ضعف اخلاقه نویسنده به داستان انتقاد کردن، ولی هیچ منتقدی بدتر از خود خانواده ی آدم نقد نمیکنه. گریس، مادر همینگوی، نامه ای واسه اش فرستاد با یه بریده از روزنامه ای که تیتر زده بود “خورشید باز هم میدمد” یه اثر آشفته اس. اون براش نوشت: “مطمئنا تو دایره لغاتت، واژه های بهتری ام واسه “لعنتی” و “حرومزاده” پیدا میشد!”

همینگوی تو دفاع از کارش جواب داد: “من تو همه داستانام نهایت تلاشمو میکنم که دیگران با خوندنش بتونن احساسی از تجربه یه زندگیه “واقعی” پیدا کنن. نه اینکه صرفا بخوام توصیف یا نقدش کنم، بلکه واقعا میخام به زندگی ای که میسازم “جون بدم”. همچین کاری رو نمیشه با دور ریختنه بخشای زشت و رکیک زندگی انجام داد. یه زندگیه سراسر زیبا، باور کردنی نیست. توم نمیتونی باورش کنی، چون زندگی از این قرار نیست.”

خیلی زود یه جدل دیگه ام سر و صداش بلند شد؛ این بار اما با گرچد استاین، راهنمای سابق همینگوی! وقتی پای نقد آثار میرسید، اونا بیرحمانه همدیگه رو نقد میکردن! بعضی وقتا واقعا دعوا میشد. مثلا همینگوی بعد از “خورشید باز هم میدمد” در مورد استاین ادعا کرد که “فقط خواستم بهش یاد بدم که چطوری باید تو متن، دیالوگ نوشت. به نظرم حسودی اش شده به اینکه تونستم آموزه هاشو “کنار” بزنم.” بعد از اونور استاین تو کتاب خودش تلافی میکرد و مینوشت که در مورد استعداد همینگوی تو نوشتن تردید کرده و تو یه مورد مردونگی شم به چالش کشید.

تو همین گیر و دار، زندگی خانوادگیه همینگوی ام داشت از هم پاشیده میشد. جان، پسر اولش میگه: “اولش واسه یه مدت خونواده ی خوشبختی بودیم. اما تا جایی که من میدونستم، اتفاقای دیگه ایم داشت میفتاد. بابام ناگهان خودشو تو شرایطی پیدا کرد که همزمان عاشق دو تا زن بود.” هدلی تازگیا با یه زن جذاب و خوش پوش دوست شده بود به اسم “پالین فایفِر” (Pauline Pfeiffer) که تو شعبه ی پاریسِ یه مجله کار میکرد. به جوری با هم صمیمی شدن که عملا پالین به خونه هدلی نقل مکان کرد. اونا سه تایی میرفتن سفر، میرفتن گردش، اسکی، ساحل. اما این ارتباط سه تایی، بعد از یه مدت تبدیل شد به عرصه ی پرخاش های مستقیمه این دو زن.

از طرفی “ارنست همینگوی” تازه یواش یواش داشت تو محافل ادبی شناخته میشد و همین باعث تغییر و تحولاتی تو رفتارش شد. طبیعت مادرانه ی هدلی با سبک زندگیه ماجراجویانه و دائما در حال گشت و گذاره همینگوی جور در نمیومد. و پالین، از نگاه همینگوی، پارتنری بود که بیشتر با نیازاش جور در میومد. اما با این وجود، همچنان هر دوشونو دوست داشت. با اینکه سعی کرد ترتیبی فراهم کنه که بتونه با هر دو زندگی کنه اما این شیوه ای نبود که جواب بده.

بعد از مدتی دعوا اونقدر بالا گرفت که هدلی قبول کرد توافقی از ارنست جدا شه اما شرطش این بود که اونو پالینم نباید تا 100 روز همدیگه رو ببینن. اونا قبول کردن و ارنست همینگوی 100 روزه شکنجه آورو پر از احساس گناهو به خاطر زندگی ای که حالا بین دو عشق پاره شده بود، تحمل کرد. اونقدر که به پالین نوشت: “اگه این مشکل بعد از این 100 روز حل نشه، خودشو میکشه.”

همینگوی عاشقانه هدلی رو دوست داشت اما واقعیتی که وجود داشت این بود که هدلی 8 سال از همینگوی بزرگتر بود. مادامیکه اون به میانسالی و احساس مادرانه نزدیک میشد، از خوی پرحرارت و برتری جویانه ای که همینگوی به خاطرش مشهور بود، بیشتر فاصله می گرفت. اون متوجه رنجی که همسرش میکشید شد، و بنابراین بعد از 100 روز، با یه آرزو برای همینگوی ازش جدا شد؛ اینکه “خوب بخور، خوب بخواب، مراقب خودت باش و خوب کار کن”. همینگوی واسه هدلی نوشت که “فک کنم بزرگترین شانسی که تو زندگی ام آوردم این بود که تو رو به عنوان مادره جان پیدا کردم. از خدا میخوام که به خاطر لطمه ی بزرگی که از سمت من به تو وارد شد، بهت برکت بده، چون حقیقتا بهترین و دوست داشتنی ترین آدمی بودی که تو زندگی ام شناختم.” و به جان گفت: “اگه مرد خیلی جوونی باشی، چطوری میفهمی اولین عشق زندگیت قراره عشق واقعیه زندگیت برای بقیه عمرت باشه؟ آخرین بار، وقتی به دیدن مادرت رفتم، وقتی دیدمش با خودم آرزو کردم که ای کاش مرده بودم، اما عاشق کسی جز اون نمیشدم.”

همینگوی، تو اون زمان حدودا 28 ساله، کتاب “خورشید باز هم میدمد” رو به هدلی و جان تقدیم کرد. تمام عواید این رمانو به اونا داد و با پالینه 32 ساله، به امید یه زندگی تازه، از پاریس رفت: “این پایانه پاریس بود. پاریس دیگه هیچوقت قرار نبود مثه اولش بشه، اگرچه هیچ جا پاریس نمیشه. اما همونطور که آدم عوض میشه، پاریسم تغییر میکنه. این همون پاریسیه که اون اولا، چه فقیر، و چه خوشبخت توش زندگی میکردیم.”

***

بنابراین اینجوری بود که همینگوی و پالین، پاریسو به مقصد یه جزیره ای به اسم کی وِست تو فلوریدای آمریکا ترک کردن. تصویر خونه ی زیبایی که تو فلوریدا داشتنو گذاشتیم، ببینین. تعجبی نداره که همینگوی عاشق آب و هوای گرم و مناسب ماهیگیریه این جزیره شد. اون با آدمایی که تو این جزیره دوست شد، که خوراک سفرای ماجراجویانه ی ماهیگیری اش بودن. بهترین اوقاتی که داشت مربوط به زمانی بود که تو قایق بود و اون ماهیا رو دنبال میکرد تا شکارشون کنه. همینگوی بهشت شو پیدا کرده بود.

اون بعد از اینکه قایق خودشو ساخت به اسم “پیلار”، تونست تو سال 1935، ماهی ای رو صید کنه که بزرگترین ماهیه صید شده تا اون موقه تو اقیانوس اطلس بود! و تمام مسابقات ماهیگیری تو منطقه هاوانا رو برنده میشد. تو یکی از این مسابقه ها، اونقدر محلیا از اینکه همینگوی جایزه شونو برد خونشون به جوش اومد که همینگوی اعلام کرد، دوباره مسابقه میده و پول این جایزه رو به هر کس که بتونه ببره برمیگردونه اما بازم برنده شد و اون 200 دلار جایزه رو نگهداشت!:) بنابراین، بله، همینگوی تو دنیای رقابتای ورزشی ام دستی داشت.

اما وقتی پای نویسندگی در میون میومد، ماهیگیری تو مرتبه ی دوم قرار میگرفت. هر روز 5 صبح بیدار میشد و بدون وقفه تا وسط روز کار میکرد. بچه هاش میگن “نوشتن واسه اش یه تجربه ی معنوی بود؛ هم یه علاقه مندی بود، هم یه تعهد! نوشتن از هر کار دیگه ای تو زندگیش مهمتر بود.”

اولین رمانی که همینگوی تو جزیره کی وسته فلوریدا نوشت “وداع با اسلحه” بود؛ داستانی برگرفته از تجربه ی زمان جنگ جهانی اول، تجربه ی عشق اگنس، و خدمت تو صیلب سرخ ایتالیا. “وداع با اسلحه” تو 1929 منتشر شد و سریع هم تبدیل به یه موفقیته دیگه شد. نیویورک تایمز راجع بش نوشت: “وداع با اسلحه، چه از لحاظ عمق، چه از لحاظ داستان، تا حالا بهترین اثریه که همینگوی نوشته”. بعلاوه این رمانا از لحاظ مالی ام زندگی همینگویو تکون داد، که در کنار ثروت پالین، باعث میشد که از اینجای داستان به بعد بتونه زندگیه راحتی رو فراهم کنه.

اما تاثیری که پالین تو زندگیه همینگوی گذاشت، صرفا محدود به موارد مالی نبود. پالین یه کاتولیک معتقدم بود و واسه اینکه بتونه با ارنست ازدواج کنه، اونم باید به آیین کاتولیک در میومد. کاتولیک شدنه همیگنوی ام ماجرای جالبی بود. دوستش تعریف میکنه میگه “یه روز دیدم اومد گفت خب من این رابطه ی فوق العاده رو به دست آوردم، یه رابطه ی صمیمانه، که قبل از ازدواج مون به وجود اومده.” اما همینگوی اینطوری بود که تا یه مدت بعد از ازدواج حالش خوب بود، بعد کم کم آدم بی قرار و تلخی شد تا اینکه پالین بهش گفت “هیچی ات نیس. تو اینهمه راهو انتخاب کردی که دردتو آروم کنی، جواب نگرفتی، چرا ایندفه کاتولیسمو امتحان نمیکنی؟ شاید جواب داد.” همینگوی میگه “با خودم فک کردم چقد احساس حماقت کنم وقتی زانو بزنم و به خدا بگم مرسی به خاطر لیاقت و استعدادی که بهم دادی! اما در کمال تجعب وقتی رفتم این کارو انجام دادم، برگشتم و به پالین گفتم: “همونطور که از قوانینی که خودمون ابداع کردیم پیروی میکنیم، چه اشکال داره اگه جواب داد، آدم باورشو عوض کنه؟” اونموقه بود که با خودم تصمیم گرفتم کاتولیک شم.” اما گلوریدا، پسر سومش، میگه “چیزه واضحی بود که باور کاتولیک واسه بابام هیچوقت چیزی نبود که واقعا بهش اعتقاد داشته باشه.”

موقعی که همینگوی مشغول نوشتنه “وداع با اسلحه” بود، چند تا بدبیاریه جدی براش پیش اومد: اول با خودکشیه پدرش، اِد، شروع شد. اون موقه ها که ارنست کوچیک بود، نوسانای خلقیه شدید و نامعقولی بهش دست میداد، و بعد از چندین دوره ی شدید سردرد، از خونواده اش کناره گیری کرد؛ عملا دیگه حضور فعالی نداشت. نسبت به همه بد دل بود. تو خونه قدیمیه خودش، همه درای قدیمی رو قفل میکرد. دائما مشکلات مالی داشت. آخرای سال 1928 ام تو پای چپش چنان احساس درد پیدا کرد، که در کناره دیابتی که میدونست داره، دیگه واسه خودش آینده ی روشنی ندید. اینطور آدمی بود، دید بدبینانه ای نسبت به زندگی داشت.

ارنست همینگوی همیشه از مادرش نفرت داشت. همیشه فک میکرد شخصیت کنترل گرو مسلط گرِیس بود که باعث شد پدر بیچاره اش ماشه ی اون تفنگو بکشه. احساس درماندگی به خاطر اینکه همین تازه واسه پدرش نامه فرستاده بود که توش خبرای مالی خوبی واسه اش نوشته بود و قطعا حال پدرو عوض میکرد، اما نوش دارو بعد مرگ سهراب بود. نامه فقط چند دیقه بعد از مرگ پدر رسید. بنابراین تو نامه ای که واسه مادر پالین مینوشت گفت: “منم احتمالا به همون مسیر برم…”

اما یه واقعیت دیگه ام که باید در نظر گرفت اینه که انگار تو اون زمانه ام خودکشی، کار دون شان یا تابویی نبوده. مثلا جان پسر اول همینگوی، تو خاطراتش از مادرش، هدلی میگه پدر و عموی هدلی ام خودکشی کردن. یکی از خواهرای ارنستم خودکشی کرد. اون میگه: “پدربزرگم، اِد هم همین راهو رفت. یه جوری شده بود که منو برادرام با هم قرار گذاشته بودیم ببینیم آخرش یه همینگوی چند سال میتونه عمر کنه!!:))”

یکم قبل از خودکشی اِد، پاتریک، پسر دوم همینگوی به دنیا اومد. به دنیا اومدنه پاتریک، واسه پالین یه وضع حمل خیلی سخت بود: 18 ساعت طول کشید و با سزارین به دنیا اومد. این پروسه اونقد سخت بود که دکتر به پالین هشدار داد که تا 3 سال نباید دوباره باردار شه. و درست 3 سال بعد، گلوریدا، سومین و آخرین پسر همینگوی به دنیا اومد! زایمانی که این بار 12 ساعت طول کشید و دوباره با سزارین بود.

مادر شدن و مادر بودن واسه پالین اصلا کار راحتی نبود. گلوریدا در مورد مادرش میگه: “اون نمیتونست بچه های کوچیک شو تحمل کنه. اون هیچوقت از نظر عاطفی یه “مادر” نبود. بیشترین خاطره ای که ازش دارم مربوط به صبایی بود که منو میبرد مدرسه و گونه مو میبوسید. از این کارش متنفر بودم!:) نمیتونستم هیچ جوره تحملش کنم. بنابراین باید بگم احتمالا بیشتر به بابام نزدیک بودم و بیشتر دنبال تایید اون بودم تا پالین.”

تجربه ی ارنست همینگوی از داشتنه مادری مثه گریس باعث شد خودش همیشه بخواد برعکسش باشه. حتی قضاوت تند تیز پسراشم اینو تایید میکنه. اون عاشق بچه هاش بود، وقتی کنارشون بود، تماما خودشو وقف بچه هاش میکرد، بهشون افتخار میکرد. بچه هام باباشونو خیلی دوس داشتن فقط مشکل اینجا بود: موسم نوشتن که میرسید، بابا غیبش میزد! هیچ راهی نبود که بتونی پیداش کنی. بعضیام دقیقا به خاطر همین ویژگی اش میگن اتفاقا بابای خیلی بدی بود. چون تحمل همچین چیزی واسه بچه ها خیلی سخته. مثه این میموند که “ناگهان” هیچ پل ارتباطی ای با باباشون باقی نمی موند. همینگوی بچه های خیلی گوچیک زیاد خوشش نمی اومد، اگه موقه نوشتن، دور و بر خونه صدای سر و صدای بچه ای می اومد خیلی عصبانی میشد. اما کلا آدمی بود که اگه استاندارداشو رعایت میکردی، که استانداردای بالایی ام بود، میتونستی باهاش کنار بیای، ولی به جاش خودت احساس بدبختی میکردی بابت این زندگی ای که داری. اگه ام رعایت نمیکردی، که دائما دعوا بود!

همینگوی اونقدر به گاوبازی علاقه داشت و بهش جدی اهمیت میداد، وسطای سال 1929 یه سری تحقیقاتی رو تو زمینه گاوبازی و اصطلاحات و قواعدش شورو کرد و نتیجه ی این کارش شد، کتاب “مرگ در بعدازظهر” که تو سال 1932 منتشر شد. همینگوی باورش این بود که “گاوبازی اهمیت تراژیک زیادی داره چون به معنیه واقعیه کلمه، موضوع مرگ و زندگیه”. اون فکر میکرد این خوده مرگ نیست که خیلی مهمه، بلکه اینکه یه آدم چطوری باهاش روبرو میشه اس که خیلی اهمیت داره! و بنابراین کتاب مرگ در بعدازظهر فرصتی واسه اش ایجاد کرد که عمیقا درباره ی مواجهه با واقعیت مرگ فکر کنه. یه حرف بامزه ای که داره اینه که تو کتاب میگه “حالا که جنگای دنیا تموم شدن، بهترین جایی که میتونی عمیق به مرگ فکر کنی، تو میدونای گاوبازیه.” از دید همینگوی، گاوبازا قهرمانای زنده ان، و هر چالشی که توش با مرگ روبرو میشن، محکی ایه واسه قهرمان بودن شون.

سال بعد، ینی تو 1933، همینگوی و پالین به عنوان یه سفر سیاحتی رفتن به آفریقا – کنیا. یه سفر ده هفته ای که خوراک خیلی از کتابای همینگویو تامین کرد. همینگوی در مورد زیبایی آفریقا نوشت “هر کتابی تا حالا راجع بش خونده بودم، مقابل زیباییه واقعی اش هیچه.”

این سفر بینظیر اما با عفونت روده ای شدید همینگوی متوقف شد. از اونجایی که فوری رسیدن به بیمارستان امکان پذیر نبود، 2 روز باید دردو تحمل میکرد و در نهایتم با هواپیما منتقل بیمارستانی تو شهر Nairobi شد. تو مدتی که تو هواپیما بود، یه نظر نگاه به منظره ی کوه های کلیمانجارو اونقدر زیبا بود که الهام بخش معروفترین داستان کوتاه همینگوی شد به اسم “برف های کلیمانجارو”.

بعضی از آدمایی که همینگوی تو تمام زندگی اش تحسین شون می کرد شکارچیای حرفه ای بودن. تو سفر آفریقا، فیلیپ پرسیوال، راهنماش بود؛ شکارچی سفیدپوست حرفه ای که روزولت رو هم تو سال 1909 تو سفر دیگه راهنمایی کرده بود. همینگوی تو توضیح تمام حرکات و رفتارایی که از این آدم میدید تو داستاناش ستایش میکنه؛ رفتار بی نقص اش موقع شکار؛ نترس بودنش وقتی داره یه بازیه خطرناکو دنبال میکنه. همینگوی ساعتها به قصه های پرسیوال درباره مشتریای قبلی اش گوش میداد؛ اینکه چطور تونسته بود، تو دل خطر، از آدمایی بزدل، مردایی جسور و شجاع بسازه. موضوع تمام این تغییر و تحولات چشمگیرو هم تو داستان کوتاه دیگه ای به اسم “زندگی خوشبخت و کوتاه فرانسیس ماکمبِر” چاپ کرد – کسی که بعد از کشتنه یه بوفالو، به قول خودش، “تمام ترساش تموم شد”. ماکمبِر تو این کتاب میگه: “میدونی، فک نکنم دیگه چیزی وجود داشته باشه که دوباره ازش بترسم. اون زمان که اون بوفالو رو دیدم و دنبالش کردم، یه اتفاقی تو من افتاد. طوری دنبالش دویدم که انگار زندگی ام به این دویدن احتیاج داشت! هیجان خالص بود!” نکته جالب توجه اینکه تو این سفر همینگوی 30 تا حیوون کشت: از جمله 3 تا شیر! و خوراکه کلی داستان ارزشمند واسه باقی آثارش پیدا کرد. 

مثلا تو سال 1935، شرحی از سفر آفریقا با پالینو تجربه های شخصی اش از شکارو تو کتابی به اسم “تپه های سبز آفریقا” منتشر کرد. تصویری که از پالین تو این کتاب توصیف شده، تصویر یه زن همراه و مشتاقه، اما به فاصله کمتر از یه سال بعد که کتاب “برف های کلیمانجارو” رو منتشر کرد، تصویری که میبینیم، تصویر یه زن فریبکاره. بنابراین بله، رابطه همینگوی و پالین کم کم رو به زوال گذاشت. دکتر به پالین گفته بود که یه بارداریه دیگه، با توجه به سختیه قبلی، براش خیلی خطرناکه. اما با این وجود، پالین یه کاتولیک معتقد بود و به روشای جلوگیری از بارداری باور نداشت. بنابراین همچین حرفی براش عملا به معنیه اتمام رابطه جنسی با همینگوی بود.

بعضیا میگن رابطه پالینو همینگوی چندان احساسی نبود، گذشته هاشون کلی با هم فرق داشت، ولی نمیشه اینو نادید گرفت که پالین شیفته ی همینگوی بود. اگرچه! همینگوی تو اون دوران تو موقعیتی بود که هر زنی میتونست شیفته اش باشه: همینگوی تو اوج قدرتش بود؛ آدمی بود به شدت خوش تیپ، که به شدت به اطرافیانش اهمیت میده، و مردی ایده آلی به نظر میرسه. اما… وفادار نبود. حتی زمانی که با پالین ازدواج کرده بود، هر از گاهی با قایقش میرفت هاوانا ماهیگیری، و اونجا دوست دختر بسیار خوشگلی به اسم جین میسون (Jane Mason) داشت. جین دختر جوون و جذابی بود و مهمتر اینکه اون خلا ای که پالین تو وجود همینگوی گذاشته بود و پر میکرد. رابطه با میسون 9 سال از 1931 تا 1940 ادامه داشت. اما جین احساسات با ثباتی نداشت، مثلا یبار کمرش به خاطر ارتکاب به خودکشی شکسته بود، چون خودشو از بالکن طبقه دوم خونه اش انداخته بود پایین. و دقیقا به همین خاطر، رابطه ی موندگاری نبود.

چند ماه بعد از قطع رابطه با جین میسون، همینگوی با یه نویسنده و خبرنگار آمریکایی به اسم مارتا گِلهورن (Martha Gellhorn) آشنا شد. مارتا، درست عین پالین، که ده سال پیش وارد زندگی اش با هدلی شد، به خونه همینگوی ها اومد و مدتی سه تایی زندگی کردن. مارتا تو اون دوران میگه “من تو اون خونه، مثل صابخونه زندگی میکردم، انگار کاملا خونه خودمه.” گِل هورنم مثه همینگوی نویسنده ی جدی ای بود و عاشق ماجراجویی. بنابراین دوتایی تصمیم گرفتن برن اسپانیا، تا به عنوان خبرنگار جنگ، اخبار جنگ داخلی اسپانیا رو پوشش بدن.

واقعیت اینه که فعالیتای همینگوی تو اسپانیا، خیلی فراتر از صرف یه خبرنگار بود. وقتی رفت اسپانیا، اونجا حتی فیلم ام بازی کرد؛ فیلمی به اسم “سرزمین اسپانیا” که یه فیلم تبلیغاتی از طرف جمهوری خواها بود. همینگوی تو صحنه فیلمبرداری این فیلم تونست 20 هزار دلار بودجه واسه تخصیص آمبولانس برای جمهوری خواهای اسپانیا جمع کنه.

دوران حضور همینگوی تو اسپانیا، پایه های کتاب دیگه ای رو گذاشت به اسم “زنگها برای که به صدا در می آید” – که در واقع روایت غمگین همینگوی از جنگ داخلیه اسپانیاس. تو یکی از صحنه های پر آشوب کتاب، اتفاقات بیرحمانه ای که میفته، همه رو از وقایعی که اتفاق افتاد، برگرفته. “زنگها برای که به صدا در می آید” داستان یه قهرمان آمریکاییه که کنار چریک های اسپانیایی واسه جمهوری خواهی میجنگه. این یکی کتابم وقتی منتشر شد تو فاصله کمی نیم میلیون نسخه ازش فروش رفت و نامزد جایزه پولتیزر شد. کتاب “زنگها برای که به صدا می آیند” کتاب موفقی بود، ازش واسه ساختن فیلمی با همین اسم اقتباس شد، گری کوپر توش بازی کرد و خیلیا بهش گفتن که این کتاب یکی از شاهکارای همینگویه. 

رابطه ی بین مارتا و همینگوی، تو آشوب و بلوای اون شرایط اسپانیا خیلی عمیقترم شد و وقتی به آمریکا برگشتن، عملا دیگه رابطه با پالین تموم شده بود. همینگوی چند هفته بعد از اینکه از پالین طلاق گرفت، با مارتا ازدواج کرد. بنابراین ارنست همینگوی تو 38 سالگی، 13 سال بعد از زندگی با پالین، همینگوی با مارتا ازدواج کرد. و اونا تو سال 1939 به کوبا نقل مکان کردن.

کوبا به خاطرِ خاطرات بینظیر همینگوی از سفرای ماهیگیری، مقصد ایده آلی واسه اش بود. میگفت کوبا اولش واسه اش یه مکانیزم فرار از فلوریدا بود، تا بتونه جایی آروم تر واسه نوشتن پیدا کنه. و خونه ی مارتا، تو هاوانا، جایی بود که این سکوت دلپذیرو واسه نویسندگی اش فراهم میکرد. همینگوی اسم این خونه رو گذاشته بود “پناهگاه تفکر” – یه کلبه ی زیبا و دنج واسه نوشتن و یه فرصت فوق العاده واسه زندگیه شبونه، تو حومه ی هاوانا. جدا از همه ی اینا، جدا از امکان ماهیگیری و طبیعت بی نظیر هاوانا، دوستای خوبی ام اونجا پیدا کرد. اینجا جایی بود که با فردی به اسم گرِگ آشنا شد – که شیفته ی شخصیتش بود؛  کسی که تمام حقه های ماهیگیری تو آبای عمیقو ازش یاد گرفت؛ و همون کسی که ناخدای کشتی شو و الگوی شخصیت اصلی داستانش “پیرمرد و دریا” شد. همینگوی همه عمرشو به گرِگ وفادار بود. و همه ی اینا دلایلی بود که کوبا رو براش به بهشت روی زمین تبدیل میکرد.

تو فصلای طوفانیه کوبام میرفت به غرب آمریکا و اونجا زندگی میکرد. و درست عینه کاری که پدر خودش یه زمانی باهاش کرده بود – اونموقه که اولین تفنگ شو بهش داده بود – حالا تو طبیعت شهر سان ولی (Sun Valley) پسراشو با منطقه آشنا کرد و تیراندازی رو بهشون یاد داد. از این آدما بود که راجع بهش میگفتن، ارنست کاری به کارت نداره ولی اگه دوستت یا مربی ات بشه، یا به هر دلیلی توجه اش بهت جلب شه، آدمی عه که خودشو در تو غرق میکنه، اونقدر بهت توجه میکنه. اگه مشکلی برات پیش بیاد، هر جوری بود یه کاری میکرد تا حلش کنه. یه همراه فوق العاده بود که میشد باهاش کلی خوش گذروند و لذت برد. اگه بخشی از برنامه هاش میشی، اونوقت، اون دوره از زندگیتو به بهترین و پرهیجان ترین تجربه ی زندگی ات تبدیل میکرد.

شبای هاوانا، معروف بود به شبای همینگوی! وقتی از در وارد یه باری میشد، کل فضای بار تغییر میکرد و به هیجان می اومد. همه از دیدنش خوشحال میشدن. گروه موسیقی، موزیک مورد علاقه ی همینگویو میزد و اونم باهاشون بلند آهنگو میخوند. خلاصه اینکه دیدن ارنست همیشه خوشحال کننده بود.

اون زمانا اینجوری بود که اگه یه مردی خیلی میتونست بنوشه، یه مزیت بود براش. تواناییه زیاد نوشیدن، ویژگی خوبی بود، خیلی احترام برانگیز بود. همینگوی ام از اونا بود که زیاد میتونست بنوشه. نوشیدن بخش بزرگی از زندگی اش بود. وقتی الکل نمی خورد، با آدمی که اغلب بود به کلی فرق داشت. اما همینگویه مست، هیچ شباهتی به همینگویه نویسنده نداشت. همینگوی وقتی می نوشت، شبیه راهبی بود که تو معبد خودش نشسته و عبادت میکنه، و هیچ بطریه اسکاچ ای اون دور و بر دیده نمیشد.

بنابراین این دوره از زندگی همینگوی تو اوج موفقیت کتابایی مثه “زنگها برای که به صدا در می آیند” گذشت؛ روزا غرق در ماهیگیری، شبا پر از هیجان بارهای هاوانا. 

تو همین بحبوحه بود که جنگ جهانی دوم تو اروپا در گرفت و به دنبالش مارتا خیلی سریع رفت تا به عنوان خبرنگار جنگ، اخبارو پوشش بده. طوری که همینگوی از ترجیح صریح شغل مارتا به ازدواجش غافلگیر شد. مارتا فعالیت سیاسی ام داشت. با شروع شدنه جنگ، اون حتی از همینگوی ام توقع داشت که بلافاصله بره و به جنگ ملحق شه. بنابراین تا حدی از سرِ رقابت با مارتا، همینگوی ام به عنوان خبرنگار خارجیه یه مجله ای رفت به لندن.

جنگ جهانی دوم، تا حدی واسه همینگوی عرصه ای بود واسه به رخ کشیدنه تجربه اش از جنگ جهانی اول. اون به نیرو هوایی ارتش ملحق شد و کم کم فعالیتاش تو جبهه جنگ تبدیل به افسانه شد. مثلا خبر میومد که همینگوی، رو یه گروه SS نازیها بمب انداخته، تمام اعضاش پا به فرار گذاشتن. با اینکه هیچوقت مطمئن نبود نازیها اونجا باشن، اما از بابت کشتن تعداد زیادشون خیلی افتخار میکرد. خودشم اهلش بود که به این شایعات دامن بزنه. مثلا داستان در میاورد از اینکه اولین نفری بوده که پاریسو آزاد کرده از دست ارتش آلمان! در حالی که تنها کاری که کرده بود، آزادسازیه که کافه بود  که با همرزماش شامپاین توش باز کردن به افتخار آزادیه پاریس.

شروع جنگ جهانی دوم، نشونی از تموم شدنه رابطه با مارتا گِلهورن داشت. گزارشی که مارتا از جنگ تهیه کرد، به وضوح بهتر از گزارش های همینگوی بود. وقتی مارتا مجبور شد واسه عبور از اقیانوس اطلس سوار یه کشتی پر از مواد منفجره شه، همینگوی از کمک کردن بهش واسه اینکه بتونه مجوز انتقال با هواپیما رو بگیره، دست کشید. و مارتا درست به همین خاطر، کاملا جدی رابطه شو با همینگوی قطع کرد. یکی از دوستاشون راجع به این رابطه میگه “مارتا نویسنده ی جدی ای بود. اونا واقعا با هم رقابت میکردن. دستاوردای مارتا رو نمیشد نادیده گرفت. فک کنم ارنست آدمی نبود که از همچین چیزی به اندازه سر سوزن خوشش بیاد. مارتا تنها زنی بود که همینگویو ترک کرد. همینگوی آدم سختی بود. کمتر زنی میتونست باهاش زندگی کنه.”

یکم قبل از اینکه مارتا رابطه شونو تموم کنه، همینگوی با زن دیگه ای به اسم مِری ولِش (Mary Welsh) آشنا شده بود. مِری ام خبرنگار جنگ بود و واسه همینگوی درمانی بود واسه دردی که مارتا به جا گذاشت. مری ریزه میزه بود، با مارتا خیلی فرق داشت و هیچوقت شغل شو به شغل همینگوی اولویت نمیداد. به قول معروف اون “نقش” خودشو به عنوان “خانم همینگوی” به خوبی فهمیده بود.

مِری میگفت: “میخواستم رئیس اون باشه، اونی که قوی تر و باهوشتره. میخواستم همیشه یادم بمونه که اون چقدر بزرگه و من چقدر کوچیکم.” بنابراین بعد جدایی مارتا از همینگوی، این دو نفر تو سال 1946 با هم ازدواج کردن. موقع آخرین ازدواجش، ارنست همینگوی 47 ساله بود. رابطه ی اونا با هم، شامل الکل نوشیدنای سنگین، بحث جدلای سنگین، و عزم مِری بود واسه این بود که “آخرین همسر همینگوی” باشه. یکی از دعواهای معروف شون تو هتلی تو پاریس اتفاق افتاد که همینگوی از سر عصبانیت، تفنگ شو برداشته بود و به دستشویی شلیک کرده بود.

کم کم زندگی همینگوی از هم پاشید. سلامت جسمی و روانی اش به خاطر نوشیدن های سنگین الکل رو به زوال گذاشت. سه تا از اثراشو تو این دوران نوشت اما به نظرش اونقدری منسجم نبودن که بخواد منتشر شون کنه. آخرای 40 سالگی و اوایل 50 سالگی، مجموعه ای از چند تا اتفاق غم انگیز، به کلی زندگی شو زیر و رو کرد. خیلی از دوستای هم قطارش تو این دوران از دنیا رفتن. تو سال 1947، پاتریک پسر دوم شو تو تصادف از دست داد. 4 سال بعد، تو 1951، گرِیس مادرش از دنیا رفت و همون سال پالین، همسر دومش، خیلی ناگهانی به خاطر تومور از دنیا رفت. مرگ پالین، دعوای بزرگی رو بین همینگوی و گلوریدا، پسر کوچیکش، به راه انداخت. اون باباشو به خاطر رنجی که به پالین تحمیل کرد مقصر میدونست و این شد که اونا بعد از این دعوا تا آخر عمر همینگوی با هم حرف نزدن.

یکی از دوستای همینگوی که تو این دوران از دنیا رفت، پرکینز، ناشرش بود. اون تو نامه ای به پسر پرکینز تحت عنوان “نامه تسلیت” گفت: “نمیخوام تو این نامه تلاش کنم بگم که ماکس پرکینز چقدر برام به عنوان یه دوست و یه ناشر عزیز بود. اون بهترین و صمیمی ترین دوستی بود که تو زندگی ام به دست آوردم. باور کردنی نیست برام که دیگه قرار نیست ازش نامه ای بگیرم. حرف زدن در موردش هیچ سودی نداره و هیچی نمیشه گفت که این غمو ذره ای آسونتر کنه.”

سالایی که به دنبال جنگ جهانی دوم اومد، واسه همینگوی سالای سختی بود. خیلی از دوستا و آشناهاشو از دست داد، مدتی هیچ اثر به خصوصی منتشر نکرده بود، و وضعیت سلامتی شم به خاطر فشار خون بالا و مشکلات اضافه وزن افت کرد. تو این دوره، همینگوی آسودگی رو تو جستجوی عشق تو سالای گذشته دنبال کرد. اون به ایتالیا رفت تا جاهایی که تو جوونیاش میرفت و دوباره ببینه. اون زمان که هدلی تو زندگیش بود. و تمام خاطرات اون دورانو تو ونیز مرور کرد. ونیز هنوزم مثه یه شهر رویایی به چشم میومد، به جایی رفت که تو جنگ جهانی اول مجروح شده بود و اونجا یه یادداشت با 1000 دلار پول خاک کرد، تا هم با مال و هم با خونش به خاک ایتالیا ادای احترام کنه.

بنابراین همینگوی به همراه مِری چند ماهی رو تو ونیز ایتالیا گذروندن و تو این دوران همینگویه 50 ساله، شیفته یه دختر 19 ساله به اسم آدریانا (Adriana Ivancich) شد. در واقع همینگوی مربی برادر آدریانا بود و شروع آشنایی با این خانواده از اینجا شد. همینگوی زیبایی، جوونی و شوخ طبعیه آدریانا رو مثل یه بت می پرستید و اینطور در موردش نوشت: “و بعد اون وارد اتاق شد، همونطور که تو هاله ای از جوونی اش می درخشید، با قامتی کشیده، پوستی رنگ پریده، به زیبایی تمام، و بی توجه به حالت موهاش – موهایی تیره و کمند، که روی شونه هاش ریخته بود. نیمرخی داشت که قلب تو یا هر کسی دیگه ای که جای تو باشه رو تسخیر میکرد.”

همینگوی ازون مردهایی بود که حتما باید متاهل باشن. اما همیشه کنار این تاهل، روابط عاشقانه ی پنهانی ام داشت. تو مدت رابطه با آدریانا، درباره یه افسر قدیمیه جنگ نوشت که به ایتالیا سفر کرده و تو این سفر با دختر جوون و زیبایی آشنا شد. ماجرای عاشقانه این کتاب، برگرفته از احساسات واقعیه خودش در قبال آدریانا بود. بعد از نوشتنه این کتاب، به اسم “آنسوی رودخانه، زیر درختان”، بعد از مدتها به ناشرش گفت که اگه این کتاب موفق نبود، میذاره ناشرش از گردن حلق آویزش کنه!

هر چند از نگاه منتقدا حتی عنوان شم میتونست بهتر باشه، چه برسه به خود داستان! خلاصه “آنسوی رودخانه، زیر درختان” کتابی بود که به اتفاق نظر همه منتقدا یکی از آثار ضعیف همینگویه و تا زمان انتشارش، تا اون موقع بابت هیچ داستانی اونقدر نقد جدی منفی نگرفته بود. نقدها نه فقط بد، بلکه فاجعه بودن. خیلی از منتقدا میگفتن که با این داستان، همینگوی تقلید تمسخر آمیزی از آثار دیگه ی خودشو چاپ کرده و مطمئنا دیگه نمی تونه طوری بنویسه که توجه مردمی رو به خودش جلب کنه که از سطح ادبیِ داستانای همینگوی، توقعی بیش از این دارن.

بعد از انتشار این کتاب، آدریانا رابطه جنسی با همینگویو انکار کرد، ولی با مادرش به دیدنه همینگوی تو کوبا رفت. اما با دیدنه خبرنگارایی که تو کوبا منتظر دیدنه عشق جدید ارنست همینگوی بودن، حسابی معذب شد و به ایتالیا برگشت.

همینگوی از نقدایی که بابت این کتاب گرفت عمیقا آزرده شد. اما گفت “وقت پاتک زدنه!” بنابراین واسه تلافیه این کتاب، داستان دیگه ای رو شروع کرد به نوشتن، که سالها پیش از یه ماهیگیر کوبایی شنیده بود. داستانی مربوط به 1935، که توش ماهیگیری 4 روز دنبال شکار یه اره ماهی بود تا در نهایت اونو به کوسه ها ببازه! اون داستان “پیرمرد و دریا” رو تو 8 هفته نوشت. از نظر خیلیا، “پیرمرد و دریا” اثریه که مثه هویت شغله همینگویه. “پیرمرد و دریا” نقطه تلاقیه علاقه ی همینگوی به ماهیگیری تو آبهای عمیق و انعکاسی از تجربه های شخصی اش تو زندگیه. تو تیکه ای از این داستان میگه: “هنوز از قدرتی که داره خبر نداشت. من هیچوقت نمیذارم بفهمه که با یه تکون میتونه خودشو آزاد کنه، یه چیزی رو بشکونه و فرار کنه. اما خداروشکر، اونا اندازه ی ماهایی که اونا رو میکشیم باهوش نیستن. هرچند … نجیب تر و توانا ترن.”

بعد از انتشار “پیرمرد و دریا” به ندرت میشد نقد منفی ای ازش جایی پیدا کرد. همینگوی بعد از این کتاب دوباره با اقتدار، جایگاه ادبی شو پس گرفت. و ثابت کرد که شایسته ی قهرمانیه. شاید بشه گفت “پیرمرد و دریا” نقطه ی اوج حرفه ای نویسندگیه همینگویه و تو سال 1953 برنده ی جایزه پولیتزر شد. خودش میگه: “پیرمرد و دریا بهترین داستانی بود که تو کل زندگیم میتونستم بنویسم. پایانی واسه تمام نوشته هام، و هر اونچه یاد گرفتم و هر اون کاری که تو زندگی ام می بایست انجام میدادم.”

همینگوی و مِری تو سال 1953 به سیاحت دیگه ای تو آفریقا رفتن. سال بعد ، اونا همچنان تو آفریقا بودن اما تجربه ی دو تا سقوط هواپیما باعث جراحت جدی همینگوی شد. دومین تصادف به حدی سنگین بود که، روزنامه ها خبر فوت همینگویو چاپ کردن. با اینکه از هر دو جون سالم به درد برد، اما دچار خونریزی داخلی، سوختگی درجه یک، و شکستگی جمجمه شد. همینطورم به کبد، کلیه ها و طحالش آسیب جدی وارد شد. بعد از این تصادف، همینگویه به شدت آسیب دیده به کوبا برگشت. بنابراین وقتی همینگوی برنده ی جایزه نوبل ادبیات شد، به شدت مجروح بود.

دریافت جایزه نوبل، دستاوردیه که بعد از یه عمر زحمت نوشتن به دست اومد. مثه این میمونه که بعد از عمر زندگی مورد ستایش قرار بگیری. همچین چیزی تو زندگی روزمره غیر ممکنه، ولی واسه یه نویسنده؟ تقریبا امکان پذیره، اگه بتونه برنده ی جایزه نوبل شه!

همینگوی مریض تر از اون بود که شخصا بتونه تو مراسم شرکت کنه و بنابراین پیامی فرستاد واسه هیئت داوری تا مراتب تشکرشو اعلام کنه. اون گفت: “نویسندگی، در بهترین حالت، ینی یه زندگیه تنها. نویسنده با قامتی رفیع در ملاعام ظاهر میشه، در حالیکه تنهایی شو می پوشونه و اغلب، آثارش رو به انحطاط میره. از اونجا که تنها کار میکنه، و اگه به اندازه ی کافی کارش خوب باشه، یا در نهایت باید بتونه به اون ابدیتی که منتظرشه برسه، یا هر روز انتظارشو بکشه.”

تازه این نسخه ی اصلاح شده ی پیام تشکر شه! پیش نویس اولیه ی سخنرانی نوبل همینگوی، داستان تیره تری رو میگه: “هیچ نویسنده ای به اندازه ی زمانی که مینویسه احساس تنهایی نمی کنه. و اما مرحله ی بعدی خودکشیه.”

بالاخره اوضاع کوبام تو سال 1959 عوض شد. طوری که نیروهای انقلابی فیدل کاسترو، هاوانا رو گرفتن. همینگوی اعلام کرد که از انقلابیون حمایت میکنه و نوشت: “خوشحالم که دکتر کاسترو هیچ قصدی برای گرفتنه امواله خصوصیه شهروندای آمریکایی نداره. من همیشه به ضرورت یه انقلاب کوبایی باور داشتم.” اما در مورد این حرف، پسرش جان میگه: “پدر من آدمی بود که میفهمید وقتی تو کشور دیگه ای مهمونه، نباید تو امور داخلی شون دخالت کنه. مگه اینکه به هر دلیلی بخواد باهاشون بجنگه.”

به رغم اینکه همینگوی به صراحت از کاسترو حمایت کرد، ولی خب همونطور که ذات هر انقلابی، هرج و مرج و آشوبه، تو کوبام خیلی زود، اوضاع بیش از حد خطرناک شد. خشونتای احمقانه و غیر ضروری ای که تو انقلابا اتفاق میفته، دامن کوبا رو هم گرفت، و همینگوی با اینکه از اینجور اعمال خشونت بار اعلام برائت کرده بود، اما وقتی یکی از سگای خودش، تو خونه اش تو کوبا، بدون اینکه ضرورتی داشته باشه، طرف شلیکِ درگیریه انقلابیون و سربازا قرار و کشته شد، همینگوی ام مصمم شد که کوبا رو واسه همیشه ترک کنه. 

بنابراین تو تابستون 1960، خانواده همینگوی نقل مکان کردن به فرانسه، همون محلی که ارنست و هدلی تو پاریس با هم زندگی میکردن. اون زمان همینگوی داشت رو خاطرات جوونی اش کار میکرد. 3 سال قبل ترش تو زیرزمین یه هتلی تو پاریس 2 تا جعبه ی کوچیک پیدا کرده بود که خودش 30 سال پیش، قبل از اینکه به آمریکا نقل مکان کنه، اونجا قایم شون کرده بود. توشون چند تا لباس قدیمی بود و چند تا بریده ی روزنامه ی اون زمانو دفترچه هایی که با نوشته های دوران 20 سالگی اش پر شده بود. این اکتشاف بزرگ، بعده 30 سال اونقدر کار تاثیرگذاری بود که الهام بخشه یه شرح حال به اسم “جشن بیکران” شد.

این دوران احتمالا واسه همسرش، مِری، دوران خیلی سختی بود. چون همینگوی این یکسالو تقریبا کامل خودشو وقف نوشتن راجع به سالایی کرد که با هدلی تو پاریس گذرونده بود و کتابو هم تقدیم هدلی کرد. از لحن کتاب به نظر میاد همینگوی تا حدی از جدایی اش از هدلی متاسفه. اونا وقتی با هم ازدواج کردن خیلی جوون بودن و خاطرات اون عشق چیزی بود که همینگوی راجع بش نوشت “هیچ زنی رو دیگه مثه اون دوست نداشت و همیشه به دنبال یه هدلیِ دیگه بود”.

بعد از انتشار “جشن بیکران” تو 1960 بود که دیگه سلامتی همینگوی در نتیجه ی یه عمر نوشیدن الکل، ماجراجوییای مختلف، و مشکلات جسمی جدی، افت کرد. تا حالا اینجوری بود که تصادف، فقط یه روی دیگه از زندگیه ماجراجویانه ی همینگوی بود: شکلیک اشتباه گلوله، و زخمی شدن موقع بازی با شیرا و اینجور تصادفا. ارنست همینگویه 60 ساله، تا حالا تو زندگی اش از مالاریا و ذات الریه و سرطان پوست و انواع و اقسام مریضیا و شکستگیا جون سالم به در برده بود. همینگوی ازون آدما بود که همیشه تو زندگی اش یه حسی از شکست ناپذیری داشت. اما بعد از دومین باری که هواپیماش تو آفریقا سقوط کرد، سلامتی اش کامل در هم کوبیده شد. حالا هپاتیت و کم خونی و دیابتو باید در کنار فشار خون خیلی بالا و افسردگی تحمل میکرد. با این اوصاف بازم توصیه ی دکترش به ترک الکلو نادیده گرفت. اونم تو شرایطی که اعتیاد بهش، وضعیته سلامتیشو خیلی سریعتر به قهقرا می برد.

همه ی این مریضیا در کنار هم، معنی اش این بود که سالای آخر زندگیه همینگوی به چیزی شبیه به جنون دیوانگی منجر شد. پروسه ای که واسه خودشو واسه نزدیکانش خیلی دردناک گذشت. مثلا تو آخرین سال زندگی اش کاملا به این نتیجه رسیده بود که FBI دنبالشه و داره گزارشای مالیات شو بررسی میکنه. حتی یبار که با دوستش به شعبه محلی یه بانکی رفته بودن که از قضا تعطیل بود و فقط یه چراغ توش روشن بود، همینگوی گفت: “نگاه کن دارن الان حساب منو خالی میکنن!” دوستش تعریف میکنه میگه: “من بهش گفتم، ارنست اینطور نیست. اونی که میبینی یه زن نیروی خدماتیه. خودتم میتونی میبینی!” بعد ارنست برگشت سمت من بهم گفت: “نکنه میخوای بگی حالا دیگه تو ام داری واسه اونا کار میکنی؟ نگو که میخوای اهمیت این موضوعو دست کم بگیری! من همه چیو میدونم”.”

تو سال 1960، همینگویو بردن به یه کلینیک رواندرمانی و تو مدتی که اونجا بود، افسردگی شو تشخیص دادن. دکتراش فک میکردن بهترین راه درمانش، درمان با شوک الکتریکیه. خودش همیشه به خاطر عوارض همچین درمانی اصلا موافقش نبود، اما در نهایت با حداقل 20 بار شوک الکتریکی، بخشی از حافظه شو از دست داد، طوری که وقتی رئیس جمهور وقته آمریکا، کندی، ازش خواست که متن بزرگداشتی واسه اش بنویسه، نوشتنه یه پاراگراف واسه اش یه هفته طول کشید. و بنابراین، بله، همینگوی، که همیشه بزرگترین ابزارش واسه نوشتن، حافظه ی بینظیرش بود، در نتیجه ی عوارض درمان شوک الکتریکی، تواناییه نوشتن شو به طور کامل از دست داد. پسرش بزرگ، جان، فک میکنه اینکه پدرش دیگه قادر به نوشتن نبود، همون دلیلیه که زندگی رو واسه اش بی ارزش کرد. اون میگه: “وقتی فهمید که دیگه نمی تونه بنویسه، اونقدر آشفته و پریشون و مریض بود که به مجرد اینکه دستش به تفنگی رسید “بوم!” همون کاریو کرد که کرد.”

اواسط سال 1961، وقتی مِری وارد خونه شد، دید شوهر ناراحت و پریشون اش یه تفنگ پُرو به سمت خودش نشونه رفته. اما تونست آروم و راضی اش کنه که به جای چکوندنه ماشه، به اون کلینیک روان درمانی برگرده. مِری با اینکه دو بار تا حالا اقدام به خودکشی رو از همینگوی دیده بود، اما بازم تفنگارو قایم نمی کرد، چون فکر میکرد اینکار جلوی ارنستو نمیتونه بگیره. وقتی همینگویو با هلیکوپتر بردن به بیمارستان روانی، اونقدر اوضاعش وخیم بود که نمیتونست رو پای خودش راه بره و بنابراین شوک های الکتریکی بیشتری گرفت. اما بعد از دریافت اون شوک ها تو بیمارستان نموند، بلکه به خونه اش برگشت. همینگوی آدم باهوشی بود. اگه نمیخواست جایی بمونه یا کاری رو انجام بده، دیگرانو قانع میکرد که اینکارو براش انجام بدن. در نتیجه خیلی زود، مری به همراه همینگویه ضعیف و شکننده، به خونشون برگشتن. 3 روز بعد از برگشت، ارنست همینگوی اراده ی جنگیدنو از دست داد و تو 61 سالگی با شلیک گلوله ای خودشو کشت.

وقتی همینگوی خودکشی کرد رسانه ها راجع بش اینطور نوشتن: “مرگ بالاخره، بعد از آخرین فرار از حادثه ی سقوط هواپیما در آفریقا، ارنست همینگوی را در کام خود فرو برد. همینگوی در 61 سالگی بر اثر شلیک خودخواسته ی تفنگ شخصی، در منزلش کشته شد. مرگ او همه مردم دنیا را شوکه کرده، و بسیاری را در اندوه فرو برد، از جمله رئیس جمهور کندی – کسی که به ارنست همینگوی، “یکی از بهترین شهروندان دنیا” لقب داده بود. مِری، همسر چهارم او، در زمان مرگش در خانه بوده است – مرگی که به راستی، درخورِ داستان های پر از عشق، خشونت و مرگِ ارنست همینگوی بود.”

یکی از جمله های مورد علاقه ی همینگوی این بود که “واسه تایید گرفتن، باید دووم آورد” به رغم همه ی حاشیه هایی که حول کار آدم شکل میگیره، و به رغم همه حمله هایی که به تصویر آدم میکنن.” و داستاوردای ادبیه همینگوی به ما نشون داد که اون بالاخره تونست مورد تایید قرار بگیره.


دوستای عزیزم

اینم از داستان زندگی ارنست همینگوی. تو سال 1950، نیویورک تایمز اعلام کرد که ارنست همینگوی مهمترین نویسنده ادبی از زمان مرگ شکسپیر بود! بله، همینگوی با اتکا به یه ارزش – وفاداری به نوشته “یه جمله ی درست” – تونست تو دوران خودش انقلابی تو ادبیات انگلیسی ایجاد کنه. و یکی از مهمترین نویسنده های تاریخ آمریکا شد. یه سریا از منش و سبکه مردونه ی همینگوی و اون برتری طلبی ای که داشت بدشون میاد. بعضیام رفتارای مردونه شو، واکنشی به رفتارای مادرش تو بچگی نسسبت میدن که مجبورش میکرد لباس دخترونه بپوشه! اما ورای این چهره ی مردونه، مردی بود که زندگیش تحت تاثیر تراژدی های زندگی قرار گرفت و آخر سر به تسخیر مرگ درومد. و کمی بعد از اینکه ایده ی “نسل گمشده” رو سر زبونا انداخت، افسردگی اونو به نهایت ناامیدی و تاریکی کشوند.

منابع داستان زندگی همینگوی رو تو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت نوشتیم.

ما تو پادکست خوره کتاب، چند مجموعه مختلف منتشر میکنیم که هر کدوم هدف خاصی داره. چیزی که شنیدین ۱۷امین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” بود. یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر میکنیم و داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم. این قسمت هم یکم اسفند ماه ۱۴۰۰ منتشر میشه ولی استثنائا ماه آینده قسمت جدید از یه نویسنده نداریم، چونکه داریم رو برنامه‌های جدیدی برای عید کار میکنیم و حسابی سر جفتمون شلوغه. 

متشکرم که به این قسمت از پادکست خوره کتاب گوش کردین. نظرتونو راجع به زندگی ارنست همینگوی بنویسین و این قسمتو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

محتوای خوره کتاب رایگانه و همیشه رایگان میمونه، پس اگه خواستین از خوره کتاب حمایت مالی بکنین.

پنجشنبه همین هفته با معرفی کتاب خالکوب آشویتس اثر هدر موریس برمیگردیم. فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 17 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *