توضیحات

تاریخ انتشار: 1 بهمن 1400

تو یه نویسنده 16 ام، داستان زندگی آلبر کامو رو تعریف می کنیم؛ کسی که تمام عمرش در تلاش بود با پوچی ای که کل قرن بیستم رو فرا گرفته، مبارزه کنه و با طغیانش راهی برای مقابله با این پوچی پدید بیاره.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب Albert camus: ََA Life Worth Living نوشته Robert Zaretsky
2. ویدیوی Greatest Philosophers In History | Albert Camus از کانال یوتیوب Eternalised

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Dernière Danse از Indila

رونوشت این قسمت

“فقط یه مسئله ی فلسفیه واقعا جدی وجود داره و اونم خودکشیه؛ تصمیم گیری در مورد اینکه آیا زندگی ارزش زندگی کردن داره یا نه. جواب به این سوال، جواب به سوال اساسی فلسفه است. بقیه چیزا… فقط بازی کودکانه اس. اول از همه باید به این سوال جواب بدیم.”

بین تمام چالشهای مشهور قرن بیستم، اشاره به موضوع خودکشی، اونم تو اولین جمله های کتاب افسانه سیزیف، چیزی بود که ویراستاره این کتابه آلبر کامو رو، که خودش رمان مینوشت آدم تیزبین و روشنفکری بود، حسابی کفری کرد. اون به عنوان ویراستاره یکی از معتبرترین موسسات انتشاراتیه فرانسه، که کلی ام تحت تاثیر اثر “بیگانه” آلبر کامو قرار گرفته بود، این یکی اثرو کار پرزحمتی دید. بنابراین به کامو توصیه کرد: “جمله های اولیه ی کتاب یکم نامیزونه، ازونجایی که مشخص کرده بودی که فضای کتاب راجع به خودکشیه، لازم نیس انقدر تکرارش کنی.”

اما اشتباه میکرد: فضای این کتاب راجع به خودکشی نبود، بلکه راجه به وضعیت پوچ آدمیزاده. کامو میگه اگه ما خودمونو یهو تو دنیایی تهی از تصور و نور و خیال ببینیم؛ اگه با این وجود بازم رو پیدا کردن معنایی واسه زندگی اصرار کنیم، اما به جاش با “سکوت ّبی دلیل جهان” روبرو بشیم؛ و اگه تو پیامدهای همچین سکوتی فرو بریم، اونوقت، خودکشی، خودشو ناگهان به عنوان تنها جواب به ما تحمیل میکنه. به خاطر همینه که خطوط اولیه ی این کتاب، به رغم تمام دقت نظر اون ویراستار، همچنان که همچنانه توجه ما رو به خودش جلب میکنه. اگه یه سوالی اینهمه مدت باقی میمونه، به خاطر اینه که موضوعی فراتر از یه علاقه مندیه صرفه تاریخی یا یه نکته جالب از زندگی نامه ی یه آدمه. گشتنه ما به دنبال معنا، خصوصا اگه دستمون از پیدا کردنش خالی بمونه، موضوعیه که تا ابد واسه آدمیزاد مهمه.

***

سلام دوستای عزیزم من شیمام. این شانزدهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار آلبر کامو حرف میزنیم. احتمالا اسمشو شنیدین. نویسنده ی کتابای معروفی مثه بیگانه و طاعون، علاوه بر نویسنده، نمایشنامه نویس، و روزنامه نگار و فیلسوفم بود. برنده جایزه صلح نوبل برای ادبیاتم بود. تا حالا بیشتر از 20 میلیون نسخه از کتاباش به بیشتر از 70 زبان مختلف فروخته شده. آلبر کامو فعالِت سیاسی رو پذیرفته بود و در مورد حمله اتمی آمریکا به هیروشیمای ژاپن، استبدادی که جمهوریت فرانسه به خطر انداخته بود، وحشت های اردوگاههای کار اجباری گولاگ تو شوروی و دشمنی نازیهای آلمان حرف زد و نوشت. کارای کامو بیشتر راجع به عدالت، آزادی و طغیانه و حرفاش هنوزم تو جنبش های اعتراضی تکرار میشه. حرفایی که پر از امیده. مثلا تو جنبش اعتراضی هنگ کنگ علیه دولت مرکزی، تیشرتایی آدما می پوشیدن که این جمله از کامو روش نوشته شده بود: “آزادی چیزی نیست، جز فرصتی برای بهتر شدن”

بریم ببینیم کامو کی بوده و چرا هنوز حرفاش برامون اهمیت داره…

***

زندگینامه آلبر کامو

کامو یه فرانسوی الجزایری تبار بود. رو این الجزیره ایه فرانسوی تبار تاکید میکنم چون خانواده کامو تبعه فرانسه بودن ولی کامو تو الجزیره به دنیا اومد. نقشه شو که ببینین اینجوریه که فرانسه و الجزیره، یه تیکه از بالا و پایینه دریای مدیترانه ان. الجزیره ام جایی بود که تو زمان تولد کامو، اولای قرن بیستم، بعضیا میگن مستعمره فرانسه بود، بعضیام میگن نه، الجزیره اون موقع بخشی از فرانسه بود، نه مستعمره اش، و تو دوران بین اواسط قرن نوزده تا وسطای قرن بیستم، حدود یه میلیون ساکنیی داشت که شهروندای فرانسه بودن، نه استعمارگر یا مستعمره نشین. یکی از این ساکنین آلبر کامو بود که تو سال 1913 تو الجزایر به دنیا اومد. جدای از اون یه میلیونو خورده ای که تبعه فرانسه بودن، 8-9 میلیون جمعیت دیگه ام داشت که اعرابی بودن که اونام ساکنای الجزیره بودن ولی تو اون دوران، شهروند به حساب نمیومدن، بلکه ساکنای سطح دوم کشور محسوب میشدن. 

این نکته ای بود که به نظرم اشاره کردن بهش مهه، چون وقتی میگیم کامو مسیر شغلیه خودشو به عنوان یه نویسنده، یه متفکر و یه فعال سیاسی انتخاب کرده بود، اول باید بدونیم طرف تو چه شرایطی زندگی میکرده. وقتی آلبر کامو چند ماهش بیشتر نبود، تو کمتر از یه سال، پدرشو تو همون شروع جنگ جهانی اول تو سال 1914، از دست داد. چون آهی در بساط نداشتن، مادرش، آلبر و ژان، برادرشو برداشت و رفتن و تو خونه مادربزرگ شون زندگی کردن. آلبر کامو تا 18 سالگی اش که رفت به دانشگاه الجزیره، تو همین خونه ساکن بود.

تو این خونه، هم مادر و هم مادربزرگش هر دو بی سواد بودن. مادرش ناشنوا بود، شاید چیزی حدود 400 کلمه میدونست. آلبر کامو یه عموی ناشنوام داشت، که تو همون آپارتمانی زندگی میکرد که اونام ساکنش بودن. بنابراین با وجود افراد ناشنوا تو زندگی، باید این نکته رو هم در نظر بگیریم که بخش زیادی از دوران کودکی و نوجوونی کامو تو سکوت میگذشت. بعلاوه اونا فقیر بودن. همه اینا با هم یعنی تو این دوره از زندگی کامو، به طور کلی کتابی تو خونه وجود نداشت. بنابراین همچین شرایطی رو طرز تفکر کامو و نوشته هاش تاثیر میذاره، چون تمام دوران بچگی و نوجوونی اش، در کنار سختی و صرفه جویی زیادی که تحمل میکرد، تو پرده ای از سکوت پیچیده شده بود. دنیایی که کامو توش بزرگ شد، دنیاییه پر از فقر و فلاکت؛ مادرش که سرپرست خونواده بود، منبع درآمدش از نظافت خونه ها بود. کامو این جزئیات از زندگی شو تو آخرین که کتابی که از خودش به جا گذاشت، کتاب آدم اول، به بیان جذابی توصیف کرده.

از پشتکار و همتی که داشت، همین بس که از همچون فقر و فلاکتی رسید به اینکه دانشجوی دانشگاه الجزیره بشه. ماجرا از این قراره که وضع مالی خانواده اونقدر خراب بود که آلبر مجبور بود بعد از تموم کردن دبستان، کارگری کنه. اما یه معلمی داشت به اسم لویی ژرمن که اون استعداد کامو تو درسو دیده بود. اون زمانا اینجوری بود که واسه کمک هزینه تحصیلی گرفتن از دولت باید تو آزمونی که دولت برگزار میکرد، پذیرفته میشدی و بنابراین معلمش تشویقش کرد که تو اون آزمون شرکت کنه. بنابراین باقی مسیر تحصیلات کامو با قبول شدنش تو این آزمون، به هزینهٔ دولت بود. البته اون زمان تحصیلات متوسطه فقط واسه ثروتمندا بود. به خاطر همینم اینطوری شد که از اینجا به بعد پای کامو به دنیای دیگه ایم باز شد: دنیایی که روزا، در کنار ثروتمندا وارد حیطه ی اندیشه می‌شه و شبا، در کنار فقرا تو دنیای سخت زندگی میکنه.

حالا دیگه تابستانا تو مغازه ها کار میکرد که یه دستمزد کوچیکی بود براش و به جاش تو تمام زمان آزادی که داشت زبانای انگلیسی و اسپانیایی رو یاد میگرفت. و تونست تو سال 1930  دیپلم شو بگیره. تو فوتبالم انقدر جدی و مصمم بود که تیم جوانان دروازه بان شد. هرچند… آخرای همون سال اولین نشونه‌های بیماری سل توش ظاهر شد و به خاطر همین مجبور شد فوتبال را کنار بذاره.

هرچند که کامو دیگر بعد از سن هفده سالگی نتوانست فوتبال بازی کند اما همیشه تا پایان عمر کوتاهش یک تماشاگر پر و پا قرص فوتبال باقی‌ماند. علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی یکی از دوستاش، ازش پرسید فوتبال را ترجیح می‌دهد یا تئاتر پاسخ داد: «بدون تردید، فوتبال».

کامو تو دانشگاه الجزایر فلسفه خوند. دانشجوی فعالی بود، فعالیت سیاسی ام میکرد، عضو حزب کمونیسم فرانسه شد و مسئولیت تبلیغ تو جامعه مسلمانو به عهده گرفت. جالب اینجاست که خیلی زود از حزب کمونیسم انداختنش بیرون چون کامو بیش از اون حدی که بخواد خودشو مقید به ایدئولوژیه خاصی بکنه، آدم آزاد اندیشی بود. چون ورداشته بود به یکی از بانفوذترین آدمای حزب نامه نوشته بود که در مورد مارکسیسم تردید داره و نسبت به مفهومی که مارکسیسم از پیشرفت کردنه میگه بی اعتماده. خب نتیجه شم این شد که از حزب کمونیست انداختنش بیرون.

اون قبل از اینکه بره دانشگاه فوتبالو جدی دنبال میکرد، بعدنا دروازه بان تیم فوتبال دانشگاهم بود، خودش میگفت: “هر چی از اخلاق و وظیفه شناسی یاد گرفتمو قطعا مدیون فوتبالم.” اما با این حال تو 17 سالگی اش وقتی سل گرفت، ناچار تو درس و مشقو تو زندگی ورزشی اش وقفه افتاد. ولی  این وقفهه فرصتی شد واسه اینکه به تئاتر و بازیگری علاقه مند شه. بنابراین تو دوران دانشجویی، جدی، تئاترم بازی میکرد و نمایشنامه ام مینوشت.

بنابراین تو دهه 1930، موقعی که کامو 20 و خورده ای ساله بود، شخصیتا آدمی بود علاقه مند به تئاتر و همزمان، فعالیتای سیاسی، که برآِیندش شد انتخابی که مسیر شغلی برد به سمت روزنامه نگاری. روزنامه نگاری که تمرکز شو گذاشته بود تا این موضوع رو پوشش بده که چطور شده جمهوری فرانسه ای که انقد تو ظاهر خودشو وقف ایده آلاش در مورد عدالت و برابری کرده، پای عمل که میرسه، بارها و بارها در مورد اعمال شدنه برابره همین ایده آلا در مورد همه شهروندای الجزایر سکوت میکنه و چشم شو به روی بدرفتاری با اعراب الجزایر میبنده. بنابراین اون روزنامه ای که کامو توش کار میکرد، بد از یه مدتی شد خاری تو چشم دولت فرانسه، تهدیدی معرفی شد برای امنیت ملی و آخرش تو سال 1939 توقیف شد. بعد از اینکه این روزنامه تعطیل شد، به کامو پیشنهاد کردن که شهرو ترک کنه و اونم رفت به فرانسه و واسه روزنامه دیگه ای تو پاریس شروع به کار کرد.

تو فرانسه با دختری به اسم فرانسین فور ازدواج کرد. فرانسیس ریاضیدان و پیانیست بود. ریاضی درس میداد و حدودا دو سال پیش تو الجزایر با آلبر کامو آشنا شدن. البته اینو باید گفت که آلبر کامو آه تو بساط نداشت، ولی از اونا بود که دخترا خیلی جذبش میشدن، اینه که شرکای زندگیه کامو کم نبودن، یه زندگیه دو ساله ام قبلا به کسی به اسم سیمون هیه داشت که چهار سال قبل از زندگی با فرانسین تموم شده بود. «سیمون‌هیه»، دختر جوون، ثروتمند و زیبایی بود اما به مرفین اعتیاد داشت. علت ازدواج کامو باهاش واسه این بود که مرفینو ترک کنه اما بعد از دو سال زندگی هر کدوم شون روابط عاشقانه ی خودشونو داشتن و بنابراین به خاطر این خیانتا، با تحمل «تجربه‌ای دردناک» از هم جدا شدن.

اما از زندگی با فرانسین، دو تا دختر دوقلو به اسمای کاترین و ژان به دنیا اومدن که تنها بچه های کامو ان. با اینکه کامو عاشق فرانسین فو بود اما در مقابل خواسته اش وسه ثبت قانونی ازدواج‌شون طفره می‌رفت و از این مدلا بود که میگفت ازدواج روندی غیرطبیعی  واسه پیوند عاشقانه اس. حتی به دنیا اومدنه بچه هاشونم کامو رو مجاب به ثبت قانونی ازدواج با فرانسین نکرد.

درست تو همون موقه ها بود که بگو مگو آلمان و فرانسه، یواش یواش تو سال 1940 تبدیل شد به یه جنگ تمام عیار بین این دوتا کشور؛ یه جوری که سربازای آلمانی از شمال شرق فرانسه وارد خاک این کشور شدن، اونم قبل از اینکه دولت نیم بند فرانسه بخواد یا بتونه واکنشی نشون بده. مردم فرانسه، تهاجم آلمان به کشورشونو به “هجرت بزرگ” میشناسن، چون همونطور که ارتش آلمان از شمال شرق به داخل فرانسه هجوم می آورد و دولت فرانسه ام عقب نشینی کرده بود، میلیونها مرد و زن فرانسوی میریختن تو جاده ها تا از شمال به سمت نواحی مرکزی و جنوبی فرار کنن.

کامو تو این دوران کار نویسندگی شو دیگه شروع کرده بود و یه سریاشون بدن کلی مشهور شدن. اون زمان که آلمان به خاک فرانسه حمله کرد، کامو تو پاریس بود؛ جایی که تازگیا وقتی دور و برشو خوب نگاه میکرد می دید زندگی واقعا میتونه پوچ بشه. کی فکرشو میکرد جمهوری فرانسه ظرف فقط چند هفته فرو بپاشه؟ 

کامو خودشم بخشی از همین “هجرت بزرگ” بود و روزنامه ای که توش کار میکرد، فرستادش به شهری به اسم لیون (Lyon) تو جنوب شرقی پاریس تا با چتد تا ماشین تحریر و مکاتبه رسمی اتفاقاتو گزراش کنه. تو اون ماشینی که کامو تو زمان رفتن به شهر لیون سوارش بود، دست نوشته های دو کتابش تا اون زمان موجود بود: رمانی به اسم بیگانه و یه کتاب غیرداستانی دیگه به اسم افسانه سیزیف. آلبر کامو این دو تا کتابو با نمایشنامه ی دیگه ای که تو همون دوران نوشت به اسم “کالیگولا”  رو یجورایی بهم مربوط میدید. اون وجه اشتراکی که این سه تا اثر کامو رو بهم وصل میکنه، تصور پوچیه. شاید سوال باشه واسه شمام که کامو چطوری میتونست تو یه دوره ای سه تا اثر مختلف (مثه بیگانه و افسانه سیزیف و کالیگولا رو) و با یه تِم یا موضوع، مثلا در مورد این سه تا اثر خاص با موضوع پوچی، بنویسه؟ مثه این میمونه که موضوعی رو تو ذهنش داره که از سه زاویه مختلف میخواد بهش برسه، و هر کدوم میشن یه اثر جداگانه (یه رمان، یه نمایشنامه و یه مقاله غیرداستانی).

اینو اینجا به توضیح ریز میدم، چون مدل نوشته های کامو اینجوریه. تو هر دوره ای که مینوشت، یه رمان، یه نمایشنامه و یه مقاله غیرداستانی رو با یه موضوع یا تِم طراحی میکرد، خیلی نویسنده نظامندی بود از این جهت. ضمنا این سه گانه ای که میشد حاصله کار کامو، سه تا اثر کاملا متفاوتن با هم. مثلا تو دورانی که دغدغه اش موضوع پوچی بود، رمانی که در موردش نوشت، رمان بیگانه بود. یکی دیگه از این سه گانه، میشد یه کتاب غیر داستانی، که خودش بهش میگفت یه “مقاله فلسفی”، و خب تو دورانی که رو موضوع پوچی کار میکرد، خروجی اش شد افسانه سیزیف. سومین اثره این سه گانه ام که همزمان با اون دو تا اثر دیگه، روش کار میکرد، از جنس نمایشنامه اس. مثلا تو دوران موضوع پوچی، درست قبل از اینکه جنگ آلمان و فرانسه اعلام شه، خروجی اش شد نمایشنامه کولیگولا، که داستان یه پادشاه یونانیه، که به خاطر ستمگری و رفتار دیوانه وارش مشهوره.

وقتی کامو از پوچی زندگی حرف میزنه، خیلی مهمه بدونیم تو چه شرایطی بود و چیو تجربه میکرد که این حرفو زد. میگن تجربه کامو از “هجرت بزرگ” تجربه احساس پوچیه عمیقی بود؛ اون موثه مثه این بود که از امروز تا فردا، تو فرانسه، مردم فرانسه ای که خیالشون این بود که هرچی دیروز اتفاق افتاده بوده، فردام میفته. یه چیزی حدود 40 و خورده ای میلیون مرد و زن و بچه، که باورشون این بوده که هرچی تا حالا بوده – از قانون، مقررات، اصول و سنت و هر چیزی که تو جمهوری فرانسه تعریف شده بود و تا همین یه روز پیش حاکم بوده – یه روز بعد، یه دفعه با حمله نازیا همه اش فروپاشید. انتظارات آدما از یه روز تا روز دیگه زمین تا آسمون عوض شد. کل این فروپاشی رو میشه تو اولین جملاتی که بحث کتاب افسانه سیزیفو باز میکنه دید: جایی که میگه “تو یه لحظه ی به خصوص از زندگی، یدفعه غیر منتظره، تمام آرایش صحنه نمایش فرو میریزه.” جدای از اینکه خودشو بازیگر و کارگردان این صحنه ی نمایشی که توصیف میکنه، میبینه، دنبال استعاره ایه که بتونه باهاش توضیح بده این چه اتفاقی بود که واسشون به عنوان یه ملت افتاد و چه تجربه ای میتونن ازش بگیرن. بنابراین تجربه کامو از اوایل دورانی که جنگ شروع شد، تجربه احساس پوچی بود.

تو همون بحبوحه ی “هجرت بزرگ”، بعد از یه وقفه ی کوتاه تو شهر لیون، دفتر روزنامه به خاطر وضعیت جنگی، نیروهاشو تعدیل کرد و بنابراین کامو و فرانسین به فاصله کمی مجبور شد برگرده به الجزایر. حالا هر دو تاشون 20 و خورده ای ساله ان، برگشتن سر خونه اول شون تو الجزایر، و یه دفعه شغلشونو از دست دادن. اونقدر پول نداشتن که رفتن یه شهر دیگه ای به جز الجزایر زندگی کردن که مخارج زندگی توش ارزونتر باشه. پولی واسه اجاره خونه نداشتن، بنابراین رفتن به خونه ی پدر و مادر فرانسین و اونجا زندگی کردن تا نیازی به اجاره خونه نباشه. تو این مدت، آلبر کامو تو مدارس خصوصی به دانش آموزای یهودی درس میداد و اینجوری امرار معاش میکرد. چون اتفاقی که تو همون سال افتاد این بود که بعد از فروپاشی جمهوری فرانسه، تو سال 1940، تو همون تابستون یه حکومت استبدادی حاکم شد و تعداد دانش آموزای یهودی ای رو که تو مدارس دولتی اجازه تخصیل داشتنو اونقدر کم کرد، که عملا بچه های یهودی از رفتن به مدارس دولتی موندن. حالا عرصه واسه آلبر کامو باز شد که بیاد و معلم این بچه ها باشه. 

کامو تو اون زمان بازم مینوشت و دست نوشته هاشو میفرستاد به بهترین موسسات انتشاراتی فرانسه، که شیفته ی آثار قبلی اش شده بودن. ماهیتِ نوشته ای مثه رمان بیگانه خیلی با ماهیت ادبیات سنتی فرانسه تا اون زمان و خصوصا تو قرن بیستم، فرق داشت. بیگانه رمانی جدی و هوشمندانه بود. آدما مثه رمانای کارآگاهی آمریکایی میخوندنش، که چیز شگفت آوری از این نظر نبود، چون خود آلبر کامو ام بیگانه رو تحت تاثیر رمانای کارآگاهی آمریکا نوشته بود. ولی نکته جالبش اینجاس که این ژانر از ادبیات کلن دید مثبتی بهش نبود، رمانای کارآگاهی درسته شاخص هایی توش هست، اما در کل محتوای بی ارزشی محسوب میشه از نظر کمیته داورای نوبل ادبیات. اما انتشارات فرانسه عمیقا تحت تاثیر رمان بیگانه کامو و بعدش افسانه سیزیف قرار گرفت، چون نمونه های موفقی بود از نقض همچون پیشفرضی.

بنابراین یکی از رمانایی که با موضوع پوچی، دیدگاه های اگزیستانسیال کامو رو نشون میده، رمان بیگانه اس. شخصیت اصلی داستان بیگانه، آدمیه که بعد از مرگ مادرش هیچ احساس و عاطفه ای بروز نمیده. هیچ حسی نسبت به این فقدان نداره و کاملا از محیط اطرافش جدا شده. و هر چی تو ذهنشه رو بدون در نظر گرفتنه دیگران به زبون میاره. دقیقا ام به خاطر همین ویژگیای عجیب و غریبشه که از جامعه منزوی شده. مشهورترین صحنه ای که همون اوایل کتاب توصیف میکنه، روبرو شدنش با یه عرب الجزایریه: “تمام ساحل زیر نور خورشید روشن بود. آفتاب گونه هامو می سوزوند، جمع شدنه قطره های عرق بین ابروهامو حس میکردم. خورشید همون طوری می تابید که تو روز مراسم مادرم گرم بود. پیشونی ام از همه جا بیشتر اذیتم میکرد و یکباره تمام رگ های زیر پوستم ضربان گرفت. یک قدم برداشتم. فقط یک قدم رو به جلو. و اینبار اون عرب، چاقو درآورد و تو نور آفتاب به سمت نشونه رفت. انعکاس نورش زیر خورشید رو پیشونی ام افتاده بود. تمام وجودم کرخت شد. اسلحه رو محکم تو دستم گرفتم… و همه چیز از اونجا شورو شد. فهمیدم که توازن روزو این ساحله آرومو ساکتو که همیشه توش احساس خوبی داشتم، به هم زدم، نابود کردم. چهار بار دیگه ام به بدن بی جونش شلیک کردم، و گلوله ها بدن اینکه تاثیری بذارن تو تنش فرو رفتن. مثل این بود که چهار بار به تندی به در بدبختی بکوبی.”

همونطوری که کامو توصیف میکنه، شخصیت اصلی داستانی مردی رو بدون اینکه بشناسه، تو حرکت غیرعمد و پوچی میکشه، به سادگی واسه اینکه چاقویی که روش کشیده بود، زیر نور آفتاب تند اون روز، نورو طوری منعکس میکنه که اونو یه لحظه میترسونه. و از این لحظه به بعد، وارد دنیای قضاوت میشه. این داستان، ماجرای مرد جوونی رو نشون میده که با پوچی روبرو میشه؛ کسی که میخواد زنده بمونه ولی به مرگ محکوم شده؛ کسی نمیخاد جز چیزی که احساس کرده حرفی بزنه. وقتی ازش میپرسن نسبت به خاکسپاری مادرش آیا احساس ناراحتی و اندوهی داره یا نه، نه این حرفو رد میکنه نه تایید میکنه. در واقع این سرسختی شخصیت اصلی که میخواد دقیقا نسبت به اصالت اونی که هست و احساس میکنه، پایبند بمونه اس که به کل رمان معنا میده.

وقتی این آثار منتشر شدن اونقدر نقد مثبت گرفتن که اون انتشارات بلافاصله با کامو قرارداد بست تا آثار بعدی شو چاپ کنه. و این نکته رو نباید فراموش کرد که این آثار تو شرایطی منتشر شده بود که فرانسه اشغال شده بود. بیگانه عینا منتشر شد، اما افسانه سیزیف یکی از فصلاشو باید حذف میکرد، چون تقدیم کرده بودش به فرانتس کافکا و خب کافکا یه یهودیِ چک آلمانی بود. بنابراین تحت قوانین جدید نظام استبدادیِ حاکم، نباید همچین محتوایی منتشر میشد. 

اتفاق مهمی که تو همین دوران واسه کامو افتاد این بود که سلامتی اش کم کم تحلیل رفت. از دست دادنه سلامتی، تاثیرش رو زندگی کامو این بود که نحوه نوشتن اش عوض شد، رویکردش به زندگی و معنا پیدا کردن تو زندگی، تغییر کرد. گفتیم، کامو از 17 سالگی اش که فوتبال بازی میکرد فهمید سل داره. یه بار موقعی که بازی میکرد سرفه های خونی اش باعث شد تشخیص بدن که مبتلا به بیماریه سله. از اون موقع تا حالا که چیزی حدود 30 سالش میشد، با این بیمار کج دار و مریز زندگی کرده بود، اما حالا که بیماری کم کم بدتر شده بود، دکتر به کامو گفت که اگه نره تو آب و هوای زندگی کنه، میمیره. بنابراین کامو و فرانسین یه بار دیگه سوار قایق شدن و دریای مدیترانه رو طی کردن تا به فرانسه برسن. این بار تو فرانسه، به یه شهر کوچیک رفتن که رابطه فامیلیه دیگه ای توش داشتن و به همین وابسته تو یه خونه روستایی تو دامنه رشته کوهای آلپ ساکن شدن. فرانسین؟ اون بعد از مدت کمی برگشت به الجزایر، چون اونجا معلم بود. تو همین فاصله ی کم، ینی آخرای 1942، آلمانیا همین منطقه ی آزاد فرانسه رم اشغال کردن و ارتش فرانسه ام کاری انجام نداد. روزی که فرانسه کاملا به تسخیر آلمان در اومد، کامو تو خاک فرانسه نوشت: “اون روز مثه موشی به دام افتاده بودم، حتی نمیتونستم به خونه ام الجزایر برگردم.” درست همون موقعی که آلمان مابقی فرانسه رو اشغال کرد، کامو فهمید که دیگه نوشتن در مورد پوچی چیزی به آدم یاد نمیده. و تو فاصله ی کمی به کارای زیرزمینی رو آورد و به جنبش مقاومت ملحق شد. اینجوری بود که شد و نویسنده و سردبیر یکی از تاثیرگذارترین روزنامه های جنبش مقاومت، به اسم روزنامه کامبت.

کامو سعی کرد بره به ارتش ملحق شه ولی به دلیل وضعیت فیزیکی و گرفتاری‌اش به بیماری سل نتونست عضو ارتش شه. او سپس در مجلهٔ آن‌زمان مخفی «کمبا» شروع به فعالیت علیه نازی‌ها می‌کند و در مدت اشغال فرانسه به این فعالیت ادامه می‌دهد. بعد از جنگ نیز کمبا اولین مجله‌ای است که او در آن مشغول به کار می‌شود. کامبت ممنوع بود چون تو بخشای اشغالی فرانسه منتشر می‌شد. و تو همین گروه مقاومت بود که با ژان پل سارتر آشنا شد. و همدیگه رو تو آخرین تمرینی نمایش مگس ها به کارگردانی سارتر دیدن.

وقتی سارتر کتاب معروفش، تهوع, رو منتشر کرد، کامو این نقدو بهش نوشت: «قهرمان آقای سارتر، وقتی به جای آنکه بر عظمت برخی دلایل ناامید بودنش تکیه ورزد به آنچه در انسان نفرت او را بر می‌انگیزاند اصرار می‌ورزد، شاید به مفهوم واقعی اضطرابش آگاه نیست.»

کامو حدودای یه سال و نیم واسه روزنامه کامبت مطلب نوشت و تمام کارش این بود که علیه نازیای آلمان که فرانسه رو اشغال کرده بودن بنویسه، واسه خودش آوازه ای بسازه، واسه جنبش مقاومت آوازه ای بسازه که فراتر از صرفا فرانسه باشه و مهمتر ازون واسه نام و اعتبار تازه واسه اگزیستانسیالیسم ایجاد کنه. همه اینا کنار تمام جذابیت های شخصیت کامو، خوش عکسی اش، سبک جدید نوشته هاش که با همه ی فرق میکرد، حتی اونایی که دانش آموخته های پاریس بودن، باعث شد که تو فرانسه تبدیل به نمادی از مقاومت شه.

این شد که کامو تو اولین دوره نویسندگی اش رفت سراغ حرف زدن از فلسفه ی پوچی؛ خصوصا تو کتاب افسانه سیزیف اش اینو توضیح داده – پیشنهاد میکنم معرفی کتاب افسانه سیزیف و کاملتر اگه دوس داشتین گوش بدین. کامو تو این کتاب میگه پوچی احساسیه که به خاطر پیدا نکردنه معنا تو عمیقترین و اساسی ترین لحظه های زندگی بهمون دست میده. تو این کتاب کامو راجع به این حرف میزنه که ما نیاز داریم هدفی داشته باشیم. نیاز داریم معنایی پیدا کنیم، یه دلیل یا چیزی که بتونیم زندگی مونو بر اساسش بسازیم. ما عادت داریم به دنیا، به آسمون نگاه کنیم و ورای اون یه معنایی ببینیم، یه چیزی که چیزی که ماوراییه: میخایم بهش بگیم خدا، یا هر نوع تقدس دیگه ای، یا هر ایده آل افلاطونیه دیگه ای – فارغ از اینکه مذهب خداباورانه یا ناباورانه رو در نظر بگیریم – خلاصه ما عادت داریم بالا رو نگاه کنیم و یه هدف یا معنایی فراتر و بزرگتر از خودمونو ببینیم. اما دنیایی که کامو توش زندگی میکرد، یه همچین ماورایی رو کم داشت. داریم از دنیایی حرف میزنیم که توش بنیان ها یا راه حل های ماورایی ای واسه پیدا کردنه معنا وجود نداره. بنابراین همچین تمنایی واسه پیدا کردنه معنا، اما به جاش روبرو شدن با سکوت جهان، باعث ایجاد احساس پوچی میشه. جهانی که در نهایت لطافت خودش کاملا تو سکوت فرو رفته و جوابی نمیده. این سکوت همونه که بعد از تلاش ما واسه پیدا کردنه معنا و موفق نشدن، باعث به وجود اومدنه احساسی از پوچی میشه. خلاصه اینکه کامو میگه ما نیاز عمیقی داریم که واسه زندگی معنایی پیدا کنیم ولی وقتی میریم دنبال این معنا میگردیم میبینم که دنیا قرار نیس به ما جواب سرراستی بده و پیدا کردنه جواب این سوال که معنای زندگی چیه، خیلی زیاد به جواب آسونی نیست و به خودمون بستگی داره. ممکنه از همچین حرفایی این نتیجه بربیاد که پس احتمالا کامو پوچگرا (یا نهیلیست) بوده؟ اما نیست. از اونجا که بعد از اینکه همچین حرفایی رو گفت، میاد افسانه یه اسطوره یونایی به اسم سیزیف یا سیسیفوسو میگه و وضعیت آدمیزادو به وضعیت سیسیفوس شبیه میدونه. کامو بیشتره کتابو راجع به همین فلسفه ی پوچی حرف زده و شاید فقط چهار پنج صفحه ی آخره کتابو به افسانه سیزیف اختصاص داده اما عنوان کتابو از همون چهار پنج صفحه انتخاب کرده تا اهمیت شو تاکید کنه. سیسیفوس اسطوره ی یونانی ایه که از طرف خدایان نفرین شد تا تخته سنگی رو هل بده ببره تا قله ی کوه، تا دوباره اون تخته سنگ قل بخوره بیاد پایین کوه و این کارو تا ابد و هر روز تکرار کنه. در واقع مجازات سیسیفوس همین تکراره از بی فکریه وظیفه ایه که باید انجامش میداد. شکنجه واقعی همینه. اون چیزی که کامو رو به سیسیفوس علاقه مند میکنه، اولش اینکه سیسیفوس همون شخصیتی که دردسر درس میکنه و هی میخواد خدایانو فریب بده تا نمیره. ماجراهایی که واسه اش پیش میاد همه اش به خاطر اینه که وقتشه دیگه بمیره ولی سیسیفوس شخصیتیه که نمیخاد بمیره – یا به عبارتی آدمیه که نمیخاد زندگی شو تسلیم کنه. چون اینو میفهمه که زندگی اش، تنها چیزیه که داره، همه اش همینه. سیسیفوس عاشق زندگیه، اصن عاشق همین خورشیدیه که هر روز میبینه. زنشو دوس داره، زمین و زمانی که داره رو دوس داره و نمیخاد به هیچ قیمتی از دستشون بده. به خاطر اینکه هنوز آمادگی شو نداره. ولی بلاخره خدایان گیرش میارن و به خاطر سرکشی ای که کرده از تسلیم کردنه زندگیش وقتی زمان اطاعت بود، مجازاتش میکنن. و همون مجازاتی رو میکنن که گفتیم تا ابد بالا بردنه تخته سنگی تا نوک قله کوه بود، تا ببینه که تخته سنگ قل میخوره برمیگرده سر جاش و تکرارش کنه. تو آخرین جمله ی این کتاب، کامو میگه: “آدم باید سیزیفو خوشحال تصور کنه.” اما کی میتونه همچین مجازاتی رو معادل خوشحالی بدونه؟ 

منظور کامو از خوشحالی، مربوط به اون موقعیه که سیسیفوس متوقف میشه تا ببینه که تخته سنگی رو هل داده برده بالای قله، قل میخوره و برمیگرده پایین کوه همونجایی که بود. این توقف، این مکثی که سیسیفوس میکنه همه ی اون چیزیه که واسه کامو مهمه. سیسفوس برعکس در مورد مجازاتش فکر میکنه: اینکه چطور بازم با حمل کردنه اون تخته سنگ و دنبال کردنش تا پایین، باره دیگه خدایانو فریب بده. کامو میگه سیسیفوس تخته سنگ و به دوش میگیره و با به دوش کشیدنش، اونو از آنِ خودش میکنه، و به دوش کشیدنه تنها چیزی که داره، این ماسکو به چهره میزنه که خدایان تونستن مجازاتش کنن. برای اینکه، به تعبیر کامو، تو لحظه ای که سیسیفوس وایمیسته بالای کوه تا تا پایین رفتنه دوباره ی تخته سنگ شو تماشا کنه، به این فکر میکنه که اجازه نداده خدایان مقاومت شو در هم بشکونن. به بیان دیگه، سیسیفوس تو مجازات خودش معنایی پیدا کرد. و دقیقا همینه، کامو میگه میشه تو پوچیه عذابی که گرفتار شین معنایی پیدا کنین.

با اینکه کامو این شرایط پوچو هم تو افسانه سیزیف هم تو بیگانه و کالیگولا توصیف کرد، و با اینکه شرایط فرانسه تو اون دورانو میدونیم، به این نتیجه رسید که این کافی نیست که صرفا با مجازاتی که باید تحمل کنین روبرو شین، بلکه باید واسه دلیلی بزرگتر از خودتون کاری انجام بدین و این دلیلی بود که کامو به خاطر ملحق شدن به جنبش مقاومت آورد، که شروعی بود واسه دوره ی بعدیه نوشته هاش؛ دورانی که خودش اسمشو گذاشت: طغیان.

کلمه انگلیسیه طغیان، rebellion عه اما Revolution به معنیه انقلاب نیس. کامو بین طغیان و انقلابی گری تفاوت قائله و منظورش رفتن پی انقلابی گری نیست. افکار کامو هم انقلابیون و هم طرفداری استبدادو اذیت میکرد، چون به نظر کامو هر دوی اینا، یه کارو داشتن انجام میدادن. هر دو واقعیت انسان بیش از حد ساده و انتزاعی تصور میکنن و نمیتونن آدمیزادو همونجوری که هست بببینن. تو یکی از همین بگو مگوایی که تو یه روزنامه با یکی از رفقای حزب کمونیست فرانسه داشت، بهش گفته شد که “تو حتی خط اول مارکسیسم ام نمیدونی” و کامو ام جواب داد: “نیازی ندارم چیزی راجع به مارکسیسم بدونم. من یه عمر تو زندگی خودم در مورد بدبختی چیز یاد گرفتم. تو از بدبختی چی میدونی؟” اون چیزی که واسه کامو مهم بود همین زندگیه ملموس و مشهود مونه، نه تصورات انتزاعی ای که این جریاناتِ ایدئولوژیک به کار میگیرن. کامو از دهه 1930 به بعد میتونست اینو ببینه که چطور کمونیستای فرانسه قدم به قدم دارن جا پا جای مسکو برمیدارن و چجور آینده ای رو دنبال میکنن. روندی که کمونیستا در پیش میگرفتن، همون چیزی بود که کامو رو به وحشت مینداخت. به معنیه واقعیه کلمه نمیشد کامو رو تو هیچ حزبی جا داد.

از نظر کامو، انقلاب، چیزی بود که باید آدما رو به هر قیمتی شده ازش حذر داد، اما طغیان کردن موضوعی بود که متفاوت با انقلاب کردنه. طغیان واقعی از نظر کامو، همون پافشاری روی میانه رویه. و این موضوعیه که به تفصیل در موردش تو کتاب انسان طاغی (یا عصیانگر) اش حرف میزنه. کامو عصیانگرو تو سال 1952 منتشر کرد. عصیانگر یا همون انسان طاغی (rebel) کسیه که همیشه تو یه مرزی زندگی میکنه که زندگی شو تحت فشار میذاره. آدمیه که از یه طرف عزت و انسانیتش دست کم گرفته شده، بی ارزش و در نهایت ویران شده، یا توسط آدم یا آدمای دیگه ای مورد تهدید قرار گرفته. عصیانگر آدمیه که خط قرمزش قراره رد شه ولی علیه این اتفاق طغیان میکنه. عصیانگر، قاطیه انقلابیون بُر نمیخوره، چون کامو میگه عصیانگر میدونه، که اونایی که انقلاب میکنن همون کارایی رو میخان انجام بدن که سرکوب گرا یه روز انجام داده بودن. واسه همینه که کامو به انقلاب باور نداره، چون انسانیت شو به چیزی کمتر از انسان تخفیف میده و اونو به آدم دیگه ای تبدیل میکنه. یکی از حرفایی که کامو میزنه اینه که هدف، وسیله رو توجیه نمیکنه. بنابراین عصیانگر کسیه که به ارزشها و اصول خودش وفادار میمونه ولی به افراط و تفریط کشیده نمیشه. اما بهرحال المان تراژیک عمیقی در مورد عصیانگر وجود داره و به خاطر این بوجود میاد که نمیتونه تا ابد جایگاه شو تو اون حد تعادل بین افراط و تفریط حفظ کنه، و دیر یا زود تو یکی از این دامنه ها میفته.

بنابراین بله، طغیان از نگاه کامو تو کتاب عصیانگر، همینه که فرد از پوچی زندگی اش آگاه باشه و حفظ کردنه این آگاهیه. اینکه بازم زندگیو تایید کنی و ادامه بدی. کتاب راجع به آرمان و آرزوا نیست، تهی از امیده. چون طغیان، تنها واکنشیه که میشه نسبت به زندگیه خرد کننده ای نشون داد که امکان استعفایی ازش وجود نداشته. طغیان به معنیه نه گفتن به ماهیت وجود پوچ خود آدمیزاده، و تو همن حین آره گفتن به اشکال دیگه ای از وجود داشتن و زندگی.

اگه کتاب طاعونو کامو رو خونده باشین، آخر داستان که دیگه پایان طاعونو تو شهر اعلام کردن، وقتی مردم دارن تو شهر پایکوبی میکنن و جشن میگیرن، شخصیت اصلی داستان که یه دکتره با خودش میگه: “این طاعون رفت، اما دیر یا زود دوباره – و بارها و بارها – برمیگرده.”

کامو رمان طاعونو تو بحبوحه اشغال فرانسه به دست آلمان نوشت و تو 1947 (ینی دو سال بعد از جنگ جهانی دوم) وقتی فرانسه کاملا از اشغال آلمان آزاد شده بود، منتشرش کرد. یعنی همون سالی که از روزنامه کامبت بیرون اومد. کامو تو رمان طاعون، تجربه ی خودشو از اون مقاومتی نشون میده که باید مقابل اشغال آلمانی که همه فرانسه رو گرفته بود نشون میداد. شرح مقاومتای توی داستان بازتابی از تجربه ی فعالیتای زیرزمینیه خودش بود. و طاعونی که توصیفش میکنه و همه جا رو فرامیگیره، فقط یه بیماریه میکروبیلوژیکی نیست، بلکه یه بیماریه ایدئولوژیکه. طاعون نماد ایدئولوژیه. بنابراین طاعون، داستان نمادینی از تهاجم ایدئولوژیه نازیهای آلمان و فاشیستای ایتالیا به فرانسه اس. و وقتی تموم میشه، کامو اوج گرفتنه یه جریان ایدئولوژیک دیگه رو پیش بینی: کمونیستای شوروی. بنابراین مقاومتی که تو طاعون توصیف میکنه، مقاومت در مقابل صرفا میکروبا نیست، بلکه مقاومت در مقابل اون بی فکری ایه که همچین ایدئولوژیهای بهش نیاز دارن. بنابراین حرفی که کامو تو رمان طاعون میزنه اینه که آدم نباید خودشو آغشته به هیچ ایدئولوژی ای بکنه، بلکه اون معنایی که تو زندگیامون دنبال شیم از فردیت مون، از آزادی فردی و از تفکر آزادمون نشات میگیره. اگه فقط یه درس بخایم از طاعون آلبر کامو بگیریم، میشه اونو تو قالب دیالوگی گفت که یکی از شخصیتای داستان به دکتر ریو – شخصیت اصلی داستان – میگه. اینکه: “من تمام عمرم میدونستم که دچار طاعونم. و تنها کاری که باید میکردم و باید نسبت بهش حساس می بودم این بود که مراقب باشم منتشرش نکنم. بنابراین باید دائما حواسم بهش می بود و میدیدمش.” این نکته ی خیل مهمیه: اینکه هر کدوم از ما پتانسیل اینو داریم که دچار یه ایدئولوژی بشیم و در نتیجه دچار افراط بشیم، و اگه همه ما به همچین چیزی اعتراف کنیم و همیشه حواسمون بهش باشه و زیر نظرش بگیریم، راهیه که باهاش میتونیم از آزادیِ جوامع مونو محافظت کنیم.

یکی از نکاتی که هم تو رمان طاعون و تو عصیانگر میشه دید اینه که یه زندگیه خوب، زندگی ای نیست که بشه تو انزوا و تنهایی ساخت، بلکه به اعتقاد کامو یه زندگی خوبو فقط از طریق مشارکت و همکاری میشه ایجاد کرد. تو عصیانگر اما اینجوریه میاد فرمول منطقیه رنه دکارت و که خیلیم معروفه، میگف “من فکر میکنم، پس هستم” و یکم میپیچونه و یجور دیگه میگه تش، چون از نظر کامو صرفا فکر کردن واسه تاییده قطعیت اینکه یه آدمی وجود داره و زنده اس، کافی نیست. یه ذهن ایزوله ی تنها کافی نیست. بلکه اونچه به زندگیه آدمیزاد، به موجودیتش، اعتبار میده مشارکتش با دیگرانه. بنابراین به جای اینکه جمله دکارتو تکرار کنه و بگه “فکر میکنم، پس هستم،” اینو پیشنهاد میکنه: “من مقاومت میکنم، بنابراین ما هستیم.” و این موضوعی بود که سعی میکرد تو زندگیش بهش عمل کنه که بعضی اوقات موفق میشد، یه وقتام نمیشد.

اگرچه که تو دوران نسبتا کوتاهی همنشین سارتر و یسری دیگه از روشنفکرای فرانسوی بود، و اگرچه که برای مدتی تفکرات چپ داشت اما انتقادای شدیدی که از اصول کمونیسم میکرد واسه اش تو حزب دوستی باقی نذاشت، حتی روابطش با سارتر رو هم کم و بعد از مدتی که دوباره بیماری سل زمین گیرش کرد، تو کتاب عصیانگرش با فلسفه ی شورش و انقلاب مخالفت کرد و از اصول کمونیسم انتقاد نه، بلکه به طوور قطعی مخالفت کرد. همین مسئله ام باعث تموم شدنه روابطش به طور کامل با سارتر شد.

کاترین کامو، دختر او، دربارهٴ آن سال‌ها میگه: “وقتی بابام کتاب عصیانگرو منتشر کرد، ژان پل سارتر در مجلهٔ «روزگار نو» به او حمله‌های تندی کرد. در آن سال‌ها کسی جرات نمی‌کرد علیه اتحاد شوروی سخنی بگوید، جز پدرم، و به همین علت زیر فشار بود. روزی در خانه او را دیدم که با چهره‌ایداد میزنه کشتیاش غرق شدن، از او پرسیدم: «ناراحتی؟» سربلند کرد، نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: «نه، تنهام!»”

بنابراین کامو تو دوران پوچی، شرایط تراژیک انسانو تشخیص داد، اما  کافی نبود، باید درمانی یا شفایی واسه این درد تجویز میکرد، بنابراین وارد دوران نویسندگیه طغیان شد. اما بعد از اینکه تو اوایل دهه 1950 این دوران طغیانم به سر اومد، هنوز ازش به اندازه کافی راضی نبود. “طغیان واسه رسیدن به چی؟” اوکی در مقابل پوچی باید طغیان کرد، باید مقاومت کرد. اما واسه چی؟ واسه پیدا کردنه معنای زندگی؟ به خاطر عدالت؟ به خاطر عشق؟ بنابراین کامو دو سال آخر زندگی شو، قبل از اینکه تو سال 1960، تو تصادف رانندگی از بین بره، صرف نوشتن درباره عشق کرد: اسمی که واسه دوران سوم نویسندگی اش انتخاب کرده بود. عشق اون دلیلیه که باید براش مقاومت کرد: عشق به خانواده، به دوستا، به طبیعت، و مهمتر از اون… عشق به خودمون. و این موضوعیه که کتابی به اسم آدم اول رو در موردش نوشت.

آدم اول ناتموم موند. درست همونطور که سومین دوره نویسندگی اش و خودِ زندگیش ناتموم موند. اونقدری ادامه پیدا نکرد که فرصت کنه به ما بگه که در مورد عشق چی فکر میکنه و چه حرفای بیشتری در موردش داره. 

کامو تو آدم اول برمیگرده به گذشته اش. انگار لابلای اون نور، اون احساس عشق به طبیعت و اون سرخوشیِ زندگی که ازش حرف میزنه یه چیزی هست… با اینکه تو شرایط نسبتا بدی بزرگ شده بود، اما…. زیباییِ مدیترانه ایه چهره اش… چیزی در مورد زیبایی مدیترانه ای جوانی اش وجود داشت که به نظر می رسه تو این دوران دوباره تو وجودش شعله ور شده.

همونطور که داشت تو دو سال اخیر رو موضوعی به اسم عشق کار میکرد، به نظر میرسه بین کامو و چیزی تو دوران بچگی و نوجوونی اش ارتباطی برقرار شده. یه چیزی لابلای اون نوره آسمونه مدیترانه و خورشیدش هست… که تو تاریک ترین لحظات زندگی اش بازم برمیگشت که همونجا رو ببینه یا تصورش میکرد. واسه اش این معنی رو داشت که هنوز امید و زیبایی اون بیرون هست. و این باوری بود که قطعا ازش محافظت کرد. باور به اینکه زیباییه بزرگی تو طبیعت، تو خانواده، بین دوستان، و بین عاشقا وجود داره.اما نمیدونم بین این حرفا ینی کامو باور داشت اون بیرون امیدی ام هست؟ چون بلخره آدمیزاد به شرایط زندگیه انسانی اش محدوده، و بلخره در نهایت اینو میفهمه که نمیتونه از این شرایط فرار کنه. یکی از جمله هایی که تو آدم اول دوس داره تکرار کنه اینه که: “هیچ دلیلی واسه امیدواری وجود نداره… اما این دلیلی واسه ناامیدی ام نمیشه. امید خیالیه، واهیه و در واقعیت اگه ما واقعا باور داشته باشیم که امیدی وجود داره، شاید اون اندازه ای که لازمه واسه محقق کردنه هر اونچه که باور داریم واقعا مهمه، مایه نذاریم، عمل نکنیم. اون چیزی که واقعا مهمه اینه که بدونیم ما واقعا به هم متعهدیم. و باید عمل کنیم، تلاش کنیم که به همدیگه متعهد و مرتبط باقی بمونیم، تا بتونیم به یه هدف مشترک و انسانی و عادلانه برسیم. ما هیچ وقت نمی تونیم انسانیته مشترکی که داریمو نادیده بگیریم.”

***

کامو تو سال 1957 سه سال قبل از اینکه تو تصادف جاده ای کشته شه، برنده جایزه نوبل ادبیات شد، به خاطر “آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می‌پردازد”. تا اون زمان اون دومین نویسنده ای بود که تو همچین سن و سال جوونی برنده جایزه نوبل میشه و همینطور اولین نویسنده ای بود که برنده این جایزه میشه و از تبار آفریقاس. خودش هیچ وقت خودشو اگزیستانسیالیست نمیدونست، چون کلن با برچسب هر مکتب ایدئولوژیکی مشکل داشت. یبار باهاش مصاحبه کرده بودن به خبرنگاره گفته بود: “نه، من اگزیستانسیالیست نیستم. هم سارتر و هم من همیشه متعجب کردهه‌ایم که چرا نام مارو پهلوی هم میذارن.”

اون تا آخر عمرش هم مخالف استقلال الجزایر از فرانسه و اخراج الجزایریای فرانسوی تبار از اونجا بود هم هیچوقت دست از حرف زدن درباره فقدان حقوق مسلمونای الجزایر برنداشت. 

مرگ آلبر کامو تو 47 سالگی، تو تصادف، فرانسه رو تو بهت فرو برد. اون از مفاخر ادبی فرانسه بود. تو جیب کتش یه بلیط قطار بود که استفاده نشده. قرار بود با زن و بچه هاش سفر بره در اصل، اما لحظه آخری پیشنهاد دوست ناشرشو قبول کرد و با اون با ماشین سفر کردن. راننده ماشین میشل گالیمار، همون دوست ناشرش بود. تو اون تصادف هر دو جون شون از دست دادن. دست نوشته های کتاب آدم اولم تو همون ماشین بود. اون سال واسه دوستش تو ناماها ی نوشته بود که: “امسال سال رمان مه. وقت زیادی میبره ولی تمومش میکنم. قرار بود برن پاریس که یه کار تئاتر جدید و شروع کنه. آلبر کامو تو جنوب فرانسه به خاک سپرده شد. و بعد از اون، همسر و بچه هاش کتاب آدم اولو منتشر کردن.

بد نیست این قسمتو با جمله ای از خودش تموم کنیم که گفت:

“من فقط دنبال این بودم که به دلایلی از تاریک ترین جنبه های نیهیلیستی وجودم فراتر برم. دنبال کسب فضیلت و معنویت روحم نبودم، بلکه به خاطر احساس وفاداری ای بود که غریزی نسبت به نوری که توش متولد شده بودم داشتم. هزاران ساله که آدما یاد گرفتن حتی تو رنج هم از زندگی استقبال کنن… ممکنه گرمای سوزان تاریخ ما غیر قابل تحمل به نظر برسه، اما آدما تو آخرین تحلیل، تحملش میکنن، چن میخوان بفهمن اش. در اعماق کار ما، هر چند هم که تاریک باشه، خورشیدی تموم نشدنی می تابه. همون خورشیدی که امروز در سراسر دشت ها و تپه های فرنسه میدرخشه. و این نه تنها به خاطر واقعیت رنجی بود که تحمل کرد، بلکه به استقامتی که به خرج داد بود که گفت: “تو اعماق زمستون بود که در نهایت فهمیدم، درون من تابستونی شکست ناپذیر وجود داره.”

***

دوستای عزیزم

اینم از داستان زندگی آلبر کامو. کامو سوالای مهمی پرسید، و جواباشون اونو به سمت انزوا و پوچگرایی هل نداد. بلکه اونو به همبستگی، مشارکت و نوعی ضرورت اخلاقی رسوند. کامو اخلاق گرایی بود که رو این اصرار داشت که دنیا پوچه و هیچ امیدی به ما نمیده، اما ما محکوم به ناامیدی نیستیم. آدم اخلاق گرایی بود که به یادآوری کرد که تو این دنیای سرد و ساکت، در نهایت تنها چیزی داریم همدیگه اس.

مضمون های فکری و اخلاقی ای که کامو میگه، مثه پوچی، مثه طغیان، همه شون عناصر اون زندگی ای رو میسازن که ارزش زیستن داره.

ویل دورانت نوشته: کامو در وسیعترین معنای کلمه انسان‌گرا بود. کامو اندیشه خود را از آسمان به امور انسانی هدایت کرد. تلاش می‌کرد که میراث فرهنگی انسان را حفظ کند، و انسان‌تر از آن بود که ایدئولوژی‌هایی را بپذیرد که به آدم دستور میده تا آدمی رو بکشد. شاید به همین دلیل بود که از تمام احزاب سیاسی کناره گرفت. در کتاب طاعون از زبان تارو می‌گه: «من در دنیای امروز جایی ندارم. هنگامی که قاطعانه از کشتن سر باز زدم، خود را به انزوایی محکوم کردم که هیچوقت تموم نمیشه.»

کامو ام مثل نیچه اصالتو با زندگی میدونه و میگه: “پذیرفتنه زندگی به تمامی، بدون رد کردنه هیچ عنصری از عناصر زندگی، ارزشیه که من از همه چیز بیشتر واسه اش احترام قائلم.” بنابراین فیلسوفی که آثارشو با نوشتن راجع به پوچیو پوچ انگاری شروع کرد، نشون داد که حرفاش هیچ ارتباطی با پوچ گراییه نهیلیستی نداره. بلکه برعکس وقتی به عمق حرفاش توجه میکنی میبینی پر از زندگیه.

منابع عمده ی قسمتی که شنیدینو رو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت گذاشتیم. کتابی که تو نوشتن این قسمت ازش استفاده کردم، کتابیه به اسم زندگی ای که ارزش زیستن داشت: آلبر کامو در جستجوی معنا، نوشته رابرت زارِتسکی، که به فارسی ترجمه نشده. 

از آلبر کامو تا حالا کتاب افسانه سیزیفو معرفی کردیم و تیکه هایی از کتاب طاعونو خوندیم که اگه علاقه مندین تو سری یه فنجون کتاب بهشون گوش بدین.

مرسی که به این قسمت گوش کردین. برامون نظر بذارین و خوره کتابو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

محتوای خوره کتاب رایگانه و همیشه رایگان میمونه، پس اگه خواستین از خوره کتاب حمایت مالی بکنین.

روز اول اسفند با یه نویسنده هفدهم یعنی  داستان زندگی ارنست همینگوی برمیگردیم! فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 16 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *