کاور یه نویسنده 15 - جی. آر. آر. تالکین

یه نویسنده 15 – جی. آر. آر. تالکین

توضیحات

تاریخ انتشار: 1 دی 1400

برای قسمت 15 ام از سری یه نویسنده، داستان زندگی تالکین رو انتخاب کردیم؛ پدر ادبیات فانتزی مدرن و نویسنده آثار معروفی مثل هابیت و ارباب حلقه ها

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب J.R.R Tolkien: A Biography نوشته Humphrey Carpenter
2. ویدیوی J.R.R. Tolkien: Author of Worlds از کانال یوتیوب Biographics
3. ویدیوی Tolkien’s Philosophy: Why couldn’t Frodo destroy the One Ring از کانال یوتیوب Hello Future Me

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک May It Be از Enya و همخوانی The Misty Mountains Cold

رونوشت این قسمت

همه چیز از ساختنه حلقه ها شروع شد؛ سه حلقه به “اِلف”ها داده شد؛ که از همه عاقل تر، باهوش تر، و فنا ناپذیر بودند؛ هفت حلقه به اربابان “کوتوله”ها؛ که ذهن هوشیار داشتند و سازنده غارها بودند؛ و نه “حلقه”، نه حلقه به انسانها که بیش از همه تشنه ی قدرت هستند هدیه شد؛ در هر یک از این حلقه ها، نیرو و قدرت اراده برای حکومت وجود داشت؛

ولی همه فریب خورده بودند؛

زیرا حلقه ی دیگری هم ساخته شده بود؛ در سرزمین “موردور” در میان آتش “کوه نابودی”؛ فرمانروای تاریکی “سایرون” مخفیانه یک حلقه ی دیگر ساخت تا با آن بقیه را کنترل کند؛ و در این حلقه تمام بیرحمی باطنی اش برای غلبه کردن بر باقی موجودات را قرار داد؛

یک حلقه برای حکومت بر همه؛ یک به یک تمام زمین های سرزمین میانه زیر سلطه ی این حلقه می رفتند؛ ولی بعضیها مقاومت نشان دادند؛ آخرین ارتش متحد “اِلف”ها و انسانها علیه نیروهای “موردور” برخواستند؛ و در دامنه ی کوه نابودی برای آزادی زمین هایشان وارد جنگ شدند؛ پیروزی نزدیک بود، ولی حلقه ی قدرت فناناپذیر بود؛ در این لحظه، وقتی همه امیدشان را از دست داده بودند، “ایسیلدور” پسر پادشاه شمشیر پدرش را برداشت؛ و “سایرون” دشمن مردم آزاد سرزمین میانه را مغلوب کرد؛

حلقه به ایسیلدور رسید که همین یک فرصت را داشت تا برای همیشه آن را نابود کند؛

ولی قلب انسانها به راحتی فاسد میشود.


سلام دوستای عزیزم من شیمام. این چهاردهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار جی آر آر تالکین حرف میزنیم. شاید اسمشو نشنیده باشین ولی احتمالا اسم مشهورترین اثرش “ارباب حلقه ها” رو شنیدین. تالکینو به “پدر فانتزی مدرن” میشناسن. تا حالا میلیون ها نفر تو دنیا، ازداستانای حماسی و افسانه های تالکین لذت بردن و ازشون تو فیلمای پرفروش هالیوودی اقتباس شده.

تالکین استاد دانشگاه آکسفورد، شاعر، مورخ و زبان شناس فوق العاده باهوشی بود. مثلا تو بچگی اش صرفا واسه سرگرمی زبونای خودشو میساخت. اون موجوداتی پیچیده و خیالی مثه هابیت ها، اورک ها و اِلف ها رو خلق کرد، که تو سرزمینی خیالی به اسم سرزمین میانه زندگی میکردن. به خاطر تخیل شگفت انگیز تالکین، به حق اونو یکی از بزرگترین نویسنده های تاریخ جهان میدونن.

اما چی تو زندگی و ذهن این نویسنده میگذشته که منجر به خلق همچین آثاری شد؟ بریم ببینیم از زندگی خالق ارباب حلقه ها چخبر…

***

زندگینامه جی آر آر تالکین

اون زمان که هنوز جان رونالد رول تالکین به دنیا نیومده بود، پدرش به خاطر این که بیزنس خانوادگی شون تو زمینه ساخت پیانو ورشکست شده بود، فهمید که دیگه واسه گذروندن زندگی شو ازدواج با مِیبل سافیلد، نمیتونه امیدی به اوضاع داخل انگلستان داشته باشه. اون زمانا، یعنی حدود 1890، معادن طلای آفریقای جنوبی حسابی حواس بانکای انگلستانو به خودش جلب کرده بود. بنابراین آرتور تالکین از این فرصت استفاده کرد و رفت به آفریقای جنوبی تا تو شعبه ی یکی از این بانکا کار کنه. ازونجایی که درآمد و مزایاش خوب بود، با خیال راحت دیگه حالا تونست با مِیبل، نامزدی که سه سال منتظر ازدواج باهاش بود، ازدواج کنه. آفریقای جنوبی کشوری نبود که میبل اصلا علاقه ای بهش داشته باشه. به رغم اینکه اونجا همه امکاناتی در اختیار داشتن، ولی از نامه های میبل مشخص بود که رفاه و آسایشِ چندتا خدم و حشم براش کافی نیست. اونجا از نظرش برهوت بود و فقط به خاطر علاقه ای که به آرتور داشت چند سالی اونجا زندگی کرد. اینجا آرتور تالکین، پر از احساس امید و آرزو برای پیشرفت تو شغلش و تامین رفاه واسه خانواده ی امیدبخشش بود. بنابراین بله، جان رونالد رول تالکین، یه سال بعد، تو 1892، تو آفریقای جنوبی به دنیا اومد. خیلی ام طول نکشید که برادرش هیلاری تالکینم به دنیا اومد و خانواده شون تکمیل شد.

دوران کودکیِ کوتاه جان رونالد خیلی تو آفریقای جنوبی طول نکشید، چون هم خودش نسبت به هوای خیلی گرم آفریقای جنوبی حساس بود و به فاصله ی کوتاهی، مادرشون تصمیم گرفت که این دو تا بچه تو سرزمین مادری شون، انگلستان، میتونن تحصیلات بهتری داشته باشن. بنابراین وقتی جان رونالد فقط سه سالش بود، با مادر و برادرش به انگلستان رفتن. تو این سفر، آرتور تو آفریقا موند چون هم پولی زیادی نداشت که چهارتایی بخوان برن انگلیس و هم تو نامه ای که واسه پدر و مادرش نوشت، گفت صلاح نیست که تو این اوضاع خراب کار پیدا کردن، چند هفته کارشو به رقیبای دیگه بسپره. بنابراین تصمیم گرفت که یکسال به رغم میل باطنی اش دیرتر به بقیه خانواده اش ملحق اما هیچ وقت موفق نشد. اون تو سال 1896، وقتی جان رونالد 4 سالش بود، مریض شد و به خاطر تب روماتیسمی، خونریزی شدید مغزی کرد و تو همون آفریقای جنوبی از دنیا رفت. اون زمان به خاطر شیوع بیماری و ترس از سرایتش، یه سفر، هفته ها و شاید ماهها طول میکشید. بنابراین پیکر آرتور تالکین بدون حضور خونواده در کنارش به خاک سپرده شد.

جان رونالد دوران کوتاهی از زندگیشو تو آفریقا گذروند و شایدم به خاطر همین باشه که خاطرات زیادی ازش یادش نمیاد. اما خاطره ای هست که البته صحتش مشخص نیس، شاید در حد یه داستان باشه. داستان میگه جان رونالد، وقتی یه بچه ی نوپا بود، وقتی تو باغ بود، یبار یه رتیل گازش گرفت. بچه ی کوچک با جیغ و وحشت زیاد فرار کرد تا یه خدمه اونو گرفت و زخم نیش رتیل رو مکید تا زهر ازش خارج شه. البته تالکین بعدا راجع بش گفته: “یادمه یه روز گرم بود، وحشتزده از بین علفای بلند و خشک میدویدم، اما خاطره ی خودِ رتیل از ذهنم کم کم رفته و منو بدون احساس بدی نسبت به عنکبوتا رها کرده.” با این حال طرفدارا و بعضی از روانشناسا همچنان در این باره حدس و گمانایی دارن که آیا تجربه ی نیش اون رتیله تاثیر گذاشته رو اینکه تو داستانای بعدی تالکین، همیشه یه ردی از یه عنکبوت بزرگِ انسان خوار هس یا نه.

بعد از مرگ پدر، میبل با بچه ها دیگه نمیتونست تو خونه ی پدر و مادر زندگی کنه. بنابراین با پول خیلی خیلی کمی که داشت تو همون انگلستان، تو شهری به اسم برمگنهام ساکن شد؛ شهری که خصوصا بیشتر از جاهای دیگه ی انگلستان فضاش فضای شهری، و تاریک و صنعتی بود. اما طولی نکشید که برگشتن به محدوده ی خونه پدر و مادرش، تو روستای سرسبزی به اسم سارول با چمنزارا و مزارع ذرت و چشم اندازایی سرسبز و شاداب که جان رونالد و برادرش ساعت ها می تونستن خودشونو سرگرم کنن. اونجا بچه ای بود که تو بازیهاشون بوقتی دنبالشون میکرد، بهش میگفتن اورک سفید. یه بابایی ام بود که از رو زمیناش قارچ کش میرفتن و اونم دنبالشون میکرد، بهش میگفتن اورک سیاه. حالا چرا سیاه و سفید؟ کلن مشخصه که اورک شخصیت منفیه تو ذهنیت جان رونالد و هیلاری، اما اون پسر بچهه آسیبی بهشون نمیرسوند، فقط پسر بچه ای بود که از این دوتا خوشش نیومد، به خاطر همین اورک سفید بود. ولی اون بابا دنبالشون میکرد و اگه دستش بهشون میرسید دمار از روزگارشون در میاورد، واسه همین اورک سیاه بود. کل سرزمین شایر، که محل زندگی هابیتا بود، الهام گرفته از چشم اندازای همون روستای ساروله (Sarehole) – عکساشو گذاشتیم، بینین.

میبل خودش آدم باسوادی برای اون روزگار به حساب میومد: لاتین بلد بود و فرانسوی و آلمانی؛ و نقاشی و پیانو زدنو میدونست. اون اول چند سال خودش تو خونه به بچه ها گیاه شناسی و لاتینو یاد داد. جان رونالد وقتی 4 سالش بود دیگه کامل میتونست بخونه؛ عاشق نقاشی مناظر طبیعی و درختا بود؛ اما بیشتر از همه اینا عاشق مطالعات مربوط به زبان بود. بعدا ام وارد مدرسه کینگ ادواردز تو بیرمنگام شد، جایی که تجربه نشون داد چه بستر فوق العاده ای واسه کنجکاویِ طبیعیش و پیشرفت زبان شناسی شه. تالکین اونجا بچه ی درخشان و باهوشی بود و خیلی زود نشون داد که میتونه به راحتی رو زبانهای باستانی و مدرن مسلط شه: مثه یونانی، لاتین، اسپانیایی، انگلیسی کهن، نورس کهن (که زبانی مربوط به منطقه اسکاندیناویه)، گوتیگ (که یه زبان منقرض شده ی آلمانیه) و فنلاندی. اینا بس نبود، تو همون بچگی اش زبان های خودساخته ایم خلق کرد: مثه انواع اولیه ای زبان اِلف ها که بعدا تو نوشته هاش ازشون استفاده کرد.

تالکین تو مدرسه ی کینگ ادواردز یه تعداد دوست صمیمی ام پیدا کرد که با همدیگه یه انجمن نیمه خصوصی تشکیل دادن؛ جایی که بدازظهرا دور هم به صرف چایی دور هم جمع میشدن و آثار ادبی همدیگه رو نقد میکردن.

به رغم اینکه اون خیلی زود پدرشو از دست داد، در کل زندگی براش زندگیِ شادی بود، تا اینکه دو تا اتفاق روند زندگی شو زیر و رو کرد. تو سال 1900 بود که مِیبل به آیین کاتولیک در اومد. همچین تغییر جهت بزرگی، باعث تنش هایی تو روابط خانوادگی از هر دو طرف شد و عملا اون و دو تا بچه ها رو ایزوله کرد. بعد از رونده شدن از خونه پدری، تالکین احساس تنهایی، انزوا و فقر داشت. تالکین اما بعد از اینکه تو کلیسا باور کاتولیک رو پذیرفت، تا آخر عمر به این باور پایبند باقی موند. اون همینطورم اعتبار اینو داره که یکی از دوستاش به اسم سی.اس. لوئیس (که خودش یه نویسنده ی معروفه) رو از بی خدایی به آیین مسیحیت برگردوند؛ یا حداقل تا اندازه ای دلیل این تغییر عقیده بود. بعد از اون تراژدی یه بار دیگه تو سال 1904، موقعی که 12 سالش بود، تو زندگی اش اتفاق افتاد؛ موقعی که تشخیص دادن که مادرش به دیابت مبتلا شده – بیماری ای که تو اون زمان چون هنوز انسولین در دست نبود، به معنی حکم مرگ قطعی بود. متاسفانه مِیبل همون سال از دنیا رفت. خوشبختانه تالکین و برادرش، هیلاری، به سرپرستیِ داوطلبانه ی کشیش اون کلیسا، پدر فرانسیس مورگان، درومدن و اون چه از نظر مالی و چه از لحاظ روحی همیشه مراقب بود تا جان رونالد و هیلاری کمبودی نداشته باشن.

***

تالکین وقتی 16 سالش بود با دختر محبوبش روبرو شد؛ ادیت برّت دختری 19 ساله. اونا هر دوشون یتیم بودن و تو یه پانسیونی زندگی میکردن که توسط کسی به اسم خانم فاکنر اداره میشد. اونا هر دو از هم خوششون اومد و بنابراین اینجوری دوستی شون شکل گرفت. و همونطور که واسه همه نوجوونا اتفاق میفته، دوستیه این دوتا به حدی نزدیک شد که دیگه مورد تایید پدر فرانسیس نبود. اون وحشتزده شده بود و در مورد دوستی با یه زن پروتستان به فرزند تحت قمومیتش هشدار داد. همینطورم فکر میکرد که این رابطه دوستی باعث حواس پرتیه تالکین از درس و مشقش میشه. بنابراین پدر فرانسیس، تالکینو از دیدن و هر نوع ارتباطی با ادیت منع کرد تا زمانی که 21 سالش بشه. این دستور واسه تالکین ضربه ی ویرانگری بود ولی بهرحال ازش اطاعت کرد. وقتی تولد 21 سالگیش رسید، به معشوقش نامه ای نوشت ازش درخواست ازدواج کرد. جوابی که ادیت داد دردناک بود اما توش کورسوی امیدی ام دیده میشد: اون با کس دیگه نامزد کرده بود اما نامه ی تالکین باعث شد که تو تصمیمش تجدید نظر کنه. بنابراین ادیت تو سال 1913، قرار گذاشت تا یه بار دیگه تالکینو ببینه. اونا همدیگه رو تو ایستگاه قطاری دیدن و ساعتها حرف زدن. ادیت در نهایت پیشنهاد ازدواج تالکینو قبول کرد و نامزدیِ سابقشو به هم زد. اونم به کاتولیک شد و سه سال بعد تو 1916، با هم ازدواج کردن.

تالکین وقتی ازدواج کرد 24 سالش بود و تو آستانه ی جنگ جهانی اول به خط مقدم جنگ فراخونده شد. اون بعدا تو نامه ای به پسرش، مایکل، از احساس تحسین اش نسبت به ادیت نوشت “زنی که تمایل داشت با مردی ازدواج کنه که نه شغلی داشت و نه دورنمایی، به غیر از اینکه ممکن بود تو اون جنگ بزرگ کشته شه.” تالکین حقیقتا مردی رمانتیک و ادیت الهه اش بود. درباره اش مینوشت که: “موهای مشکی پرکلاغی، پوست شفاف، و چشمایی درخشان تر از هر چیزی که تا حالا دیدی داشت – اون میتونست بخونه و برقصه.” تالکین اونقدر شیفته ی ادیت بود که ماجرای خیالیِ عشق لوتیّن، دختر پادشاه اِلف ها و بِرِن یه انسان فناپذیرو بر اساس عشق خودشون نوشت. اونا، وقتی برن میفهمه که لوتین تو جنگل آواز میخونه و میرقصه، شیفته ی هم میشن. با این حال عشق شون غیرممکنه، چون برن محکوم به مرگه. و پادشاه، پدر ناراضیِ لوتین، برن رو به ماموریتی میفرسته که میدونه نمیتونه انجامش بده. داستان کامل لوتین و برن در طول زندگی تالکین ناتموم موند اما داستانی مهم در مورد پیشینه ی هابیته. بعدها کریستوفر یکی از پسران تالکین، حماسه برن و لوتین رو تو فصلی از کتاب شاهکار سیلماریلیون منتشر کرد.

ادیت و تالکین ازدواج طولانی و خوشبختی داشتن، اونا چهار تا بچه داشتن: سه تا پسر و یه دختر. تالکین مرد خونواده و عاشق بچه هاشم بود و یه وقتا واسه شون قصه های خیالی مینوشت. اون بیست و دو سال از سال 1920 تا 1942، موقعی که کریسمس میشد برای بچه هاش نامه هایی با پست میفرستاد که توش داستانا و شخصیتا و نقاشیایی داشت، هر سالم شخصیتای جدید مثه گوزن قطب شمالی و آدم برفی و اینا بهش اضافه میشد. بچه هاش سه سال بعد از مرگش، این مجموعه ی داستانا رو تو کتابی به اسم “قصه های کریسمس بابا” منتشر کردن.

***

بعد از اینکه جنگ جهانی اول شروع شد، تالکین که به قول خودش “آدمی بود با تخیل بیش از حد و شجاعت فیزیکی کم” چندان واسه ملحق شدن به ارتش انگلستان عجله نکرد. به جاش رفت به دانشگاه آکسفورد و تو سال 1915 مدرک تحصیلی شو از اونجا گرفت. اون زمان خیلی درگیر شعر بود و زبان هایی که اختراع کرده بود. در نهایت تالکین به عنوان ستوان دوم، تو جنگ نام نویسی کرد و فرستادنش به جبهه ی غربیِ جنگ، محل نبرد سُم. نبرد سُم به عنوان یکی از خونبارترین نبردهای تاریخ بشره، که چهار ماه طول کشید و فقط تو روز اولش، ارتش بریتانیا 57 هزار تلفات داد. در کل این حمله یک و نیم میلیون کشته، شامل 420 هزار سرباز، به جا گذاشت (اونم در حالی که زمینای مورد مناقشه با آلمان کمتر از صد متر مربع بود). تو جنگ، تالکین شاهد وحشت های جنگ تو خندق ها و گودالها تو وضعیتی اسفبار و غیربهداشتی بود. جنگ واسه تالکین و هم قطارهاش، که باید وایمیستادن و رنج کشیدن و مردن دوستانشونو در کنارشون میدیدن، جهنم روی زمین بود. اونا روزا و شباشونو با احساس آسودگیه کمی میگذروندن و هجوم شپش هایی که از گوشت اجساد تغذیه میکردنو تحمل کردن. در نتیجه تالکین بعد از یه مدت دچار “تب خندق” شد (بیماریه عفونی ای که از شپش منتقل میشه)؛ بیماریه رایجی که تو جنگ جهانی اول به یه معضل تبدیل شده بود.

شپش اونقدر زیاد بود که یه کشیشی که تو یگان تالکین بود میگه: “وقتی شبا سرمون میذاشتیم، به امید اینکه یکم بخوابیم، اما به مجرد اینکه سرمون میذاشتیم، شپشامون رو از آدم میگرفتن. بنابراین میرفتیم دنبال افسر پزشکی که از تو تجهیزاتش مرهمی به ما بده که ما رو از شر این موجودات بیرحمه کوچیک نجات بده. ما تمام بدن مونو پماد میزدیم، برمیگشتیم به امید اینکه بتونیم بخوابیم، ولی به نظر میرسید که نه تنها تاثیری نداره بلکه برعکس انگار دسته ی شپش ها با قوای تازه ای به جونمون می افتادن.” بالاخره تالکینِ بدون توان رزمی رو از فرط بیماری، آخرای سال 1916 فرستادن به بیمارستان بیرمنگام.

تو دو سال آینده اش، این بیماری بارها و بارها بهش حمله کرد و کل این دورانو تو خونه و تو اردوگاههای مختلف، تو مرخصی از خدمت گذروند. اوضاعش تو جبهه جنگ به حدی وخیم شده بود که تو این دوران از مرگ جون سالم به در برد. تمام دوستان تو انجمن مدرسه که دور هم جمع میشدن تا آثار همدیگه رو نقد کنن، به جز یک نفر، تو جنگ جونشونو از دست داد. تراژدی از دست دادنه دوستای نزدیکش به همراه تجربه شخصی اش از میدون جنگ حس هوشیاریه شدیدی رو واسه تالکین ایجاد کرد. اون بعدا تو کتاباش از کتاب قصه های گمشده تا هابیت و ارباب حلقه ها، داستان تجربه اش از میدونای جنگو توصیف کرد: تو نبرد پنج ارتش، تو توصیف مرداب مردگان، یا دروازه ی سیاه مردور.

وقتی بلخره آخرای سال 1918، آتش بس امضا شد، جنگ جهانی اول تموم شد و تالکین ام به سمت دستیار مولف لغتنامه ی انگلیسی آکسفورد رسید تو همون سال ولی فقط واسه دو سال تو این شغل باقی موند. بنابراین تو تابستون 1920، موقعیت شغلی ای تو دانشگاه لیدز رو قبول کرد که کارش اونجا این بود که کتاب بخونه، تدریس کنه و با نویسنده های کتابا همکاری کنه. تو این دوران همچنان مشغول نوشتنه کتاب قصه های گمشده، و کار کردن روی زبانهایی که خلق کرده بود شد و یه باشگاه اجتماعی واسه کتاب خوندن را انداخت به اسم “باشگاه وایکینگ ها”؛ جایی که دانش آموزای علاقه مند به افسانه ها و داستانای حماسیِ منطقه ی اسکاندیناوی دور هم جمع میشدن و یه آبجویی ام دور هم میزدن.

نهایتا تو سال 1925، دو تا پیشنهاد کار به عنوان استاد دانشگاه تو دانشگاه های آکسفورد و آنگلوساکسون به تالکین داده شد. کار تو محیط آکادمیک، شغلی بود که با روحیه تالکین و فرهنگ عمدتا مردونه ی اون دوران دقیقا سازگار بود، چون اصولا آدمی بود که سخنرانی و پژوهش و تبادل نظر با دانشجوا و بقیه استادا لذت میبرد. اون مقاله های علمی زیادی چاپ نکرد ولی آدم تاثیر گذاری بود. تحقیق تو زمینه های مورد علاقه ی تالکین از جنس مثلا مطالعه ی مدرن یه داستانی حماسی قدیمی تو فرهنگ انگلستان بود. مثلا این که فلان شخصیتای فلان قصه، زیادی مورد توجه بودن در حالیکه بهمان شخصیتاش مورد غفلت قرار گرفتن. اصن داستانو نباید فقط از منظر تاریخی نگاه کرد به این دلایل باید اونا رو از منظر هنری هم دید، به خاطر همین فلان شخصیتا که سابقا شخصیتا فرعی داستان به حساب میومدن از منظر هنری حرفای زیادی واسه گفتن دارن که باید مورد مطالعه قرار بگیره. از این جنس تحقیقا.

تو آکسفورد، تالکین با سی.اس. لوییس دوست شد؛ نویسنده ای که به خاطر افسانه نارنیاش مشهور شد. اون چیزی که این دو نفرو به هم گره زد، عشق هر دوشون به داستانای اساطیری بود؛ هم شد که اولا گهگاه به بهانه یه نوشیدنی ای، جوکی چیزی و بد به طور منظم همدیگه رو میدیدن و آثار همو نقد میکردن. دیگه کم کم جلسات شون اونقدر جذاب و مفید بود که دیگرانم دعوت میکردن تا بهشون ملحق شن. در نهایت یه گروه 19 نفره شدن که اسم خودشونو گذاشته بودن “inklings”. این آدما هر هفته یه شب، اونم آخر شب دور هم جمع میشدن و یه وقتا کارشونو تا ساعت 2 و 3 صبح طول میکشید. طبق روال، تالکین دست نوشته هایی که روشون کار میکرد و با اعضای گروه inklings به اشتراک میذاشت و معمولنم بازخورای انرژی بخشی ازشون میگرفت. تو بین این نوشته ها، یسری شعر بود که باهاشون به اشتراک میذاشت، یسری مقالات جالبی که از باشگاهی به اسم the notion club papers بود، بخشهایی از هابیت بود، و هر فصل جدیدی که از ارباب حلقه ها که مینوشت.

شواهد کمی هست که ادعا کنیم آدمایی که تو اون باشگاه شرکت میکردن، اهداف معنوی داشتن. باشگاه اینکلینز 19 سال ادامه پیدا کرد و آدمای خفنی بعضا عضوش شدن که همگی حوزه تخصص شون، شعر و نقد ادبی و بررسی داستانای حماسی قدیمی بود. تو سال 1945 بود که تالکین کرسی خودشو تو دانشگاه آکسفورد به کرسی استاد زبان و ادبیات انگلیسی و تا زمان بازنشستگی اش ینی سال 1959 تو همین سمت کار کرد.

اما قبل از اینکه زیاد تند جلو بریم، تو سال 1928، پروفسور تالکین، موقعی داشت برگه امتحانی رو تصحیح میکرد که به قول خودش “ویرانگره روح و کاری کسل کننده” بود، به یه برگه ی سفید که رسید، روش بدون فکر نوشت:

“تو یه حفره ای تو زمین، یه هابیت زندگی میکرد.”

“اما هابیت چیه؟”

“و چرا توی زمین زندگی میکرد؟”

بنابراین تالکین باید واسه این سوالا یه جوابی پیدا میکرد. اون بعدا گفت: “اسما همیشه تو ذهن من داستانای تازه ای ایجاد میکنن. اونموقه بود که با خودم فکر کردم بهتره بفهمم هابیتا چی ان، چطورین؟” بنابراین این میشد شروع یه فرآیند خلاقانه، که توش تالکین با سرسختی تمام سعی میکرد داستانی براش بسازه که واسه بچه های کوچیکش و بعد اعضای inklings تعریف کنه. تو سال 1936، یه نسخه ی اوییه و ناقص از هابیت به دست کارمند یه شکرت انتشاراتی رسید به اسم سوزان داگنالز (Susan Dagnall). سوزان داگنالز وقتی داستانو خوند متوجه پتانسیل داستان شد. اون به تالکین اصرار کرد که کتابو تموم کنه و یه نسخه ی کامل ازش بهش بده تا اونو به رئیسش بده. جدای از این، تالکین داستان هابیتو رو پسر بچه ی 10 ساله ی خودش امتحان کرد و با واکنش جنجالی و هیجانزده اش روبرو شد. یه سال بعد، ینی تو 1937، کتاب هابیت منتشر شد و بلافاصله ترکوند. در واقع کتاب اونقدر موفق بود که ناشر از تالکین پرسید داستانای مشابه دیگه ایم داره یا نه. از زمان الین انتشار کتاب هابیت تا امروز، بیشتر از 100 میلیون نسخه فروش رفته و به بیشتر از 50 زبان تو دنیا ترجمه شده. چی هابیتو تا این حد موندگار میکنه؟ (البته که باید اینو در نظر گرفت که این کتاب شخصیت زنی توش وجود نداره، که یسریا میگن قابل قبول نیست، ولی اونقدر داستان گیراس که اصن مهم نیس)

هابیت موندگاره، داستانیه طولانی و پر از شعر، که در اصل واسه بچه ها نوشته شد، اما بر خلاف داستانای بچه ها اصن موضوع حول محور یه بچه نیست که سریع بچه ها شناسایی اش کنن و باهاش همذات پنداری کنن. اما به جاش قهرمان داستان، بیلبو بگینز، فقط یه “هابیت کوچیکه”. بنابراین اون به نوعی جانشین یه بچه اس. توصیفای رنگ و وارنگ تالکین از سرزمین میانه و شخصیتای پیچیده ی داستان (مثه گابلینا، الف ها، اورک ها، جادوگرا، اژدها، و هابیت ها) تصویرسازیِ غنی ای از داستانی که میخواد تعریف کنه به دست میده. داستانی اونقدر تاثیرگذار، که به سختی بشه نویسنده های فانتزی، بعد از تالکین رو پیدا کرد که حداقل تا حدی داستاناشون تحت تاثیر هابیت قرار نگرفته باشه. اما اون چیزی که داستانو متمایز میکنه، عمق احساسات و شجاعت اخلاقی ایه که تالکین تو این داستان قهرمانانه اش خلق کرده. مثالاش کم نیستن: مثلا مرگ رهبر کوتوله ها، تورین اوکنشیلد؛ یا کشمکشای درونیه بیلبو با خودش واسه انجام کار درست؛ خیانت به دوستاش وقتی سعی می کردن به کوه تنهایی برسن و گنجینه شونو از اژدهایی به اسم اسماگ پس بگیرند. بیلبو در طول داستان فک میکنه که حرص و طمع به تورین غلبه کرده، به خاطر همین وقتی ارزشمندترین قطعه ی اون گنجینه رو پیدا کرد، تصمیم گرفت که اونو پیش خودش قایم کنه تا بدا اهرمی واسه چونه زدن باهاشون داشته باشه. اما آخرش خودشو لو میده و اعتراف میکنه، چون هر چی باشه اونا دوستای هم ان. دنیایی که تالکین تو هابیت و بعدا تو سیلماریلیون و ارباب حلقه ها توصیف میکنه قابل باورن، چون همشون از قواعد مخصوص همون دنیاها پیروی میکنن و همه چیزشون از مکان ها و اتفاقات تا دستور زباناشون با هم جور در میاد. مثلا تا وقتی که هابیت رو نوشت، کسی تا حالا همچین کلمه ای به گوشش نخورده بود. هابیت به نظر شبیه کلمات انگلیسیه ولی اساسا همچین کلمه ای اصلا وجود نداشت. تالکین “هابیتو” مثهه یسری دیگه از شخصیتاس داستاناش از خودش درآورد و اونو توصیفش کرد و از اون به بعد دیگه همه وقتی میگن هابیت، میفهمن که دارن از چی حرف میزنن. وقتی میگیم تالکین تخیل قوی ای داشت یه بخشی اش دقیقا به همین برمیگرده که دقیق تصور میکرد، به طوریکه به دقت همه میتونن تا توصیفاتش اونو تصور کنن و این ویژگی ایه که کمتر نویسنده ای داره. بنابراین هابیت با چنان استقبالی روبرو شد که ناشرش به تالکین نامه ای نوشت که: “خیلی انبوهی از مردم منتظرند تا سال دیگه داستانهای بیشتری درباره هابیت ها از شما بشنون.”

تالکین بعد از هابیت، بخشهایی از سیلماریلیون، شامل داستان ناتموم لوتین و برن و ارائه کرد و انتظار داشت که از اینم استقبال گرمی بشه، اما بازخور خواننده این بود که این کتاب به لحاظ تجاری امکان انتشار نداره چون بیش از حد شعر توش نوشته. اون از همچین خبری ناراحت شد ولی خیلی سریع ادامه داستان هابیت رو نوشت: کتاب ارباب حلقه، شاهکار بینظیر جی. آر. آر. تالکین. این کتاب سه بخش داره: یاران حلقه، دو برج، و بازگشت پادشاه؛ که بخش اولش سالای 1954-1955 چاپ شد. نوشتن کل این رمان 12 سال طول کشید. پسر ناشر، که حالا دیگه بزرگ شده بود، خودش از جمله کسایی بود که به شدت آثار تالکینو پیگیری میکرد و فشار می آورد تا کار نوشتن داستانو تموم کنه. اما ناشرا فکر میکردن که این کتاب ازوناس که زیاد به چشم نمیاد و باعث ضرر شرکتاشون میشه. بنابراین جذابیت عمومی ارباب حلقه ها رو به شدت دست کم گرفتن. چندانم بیراه نگفتن، اولش که منتشر شد، نقدای جورواجوری گرفت – از لعن و نفرین گرفته، تا کسایی که تقدیسش میکردن. بعد بی بی سی اومد کتابو تو 12 قسمت فشرده اش کرد، که این خودش محبوبیت کتابو بیشتر کرد. و بعدشم تو اواسط دهه 1960، نسخه کتاب جیبی اش منتشر شد که توجه خواننده های آمریکایی رو جلب کرد. خلاصه یه طرز فکر و فرهنگی حول محبوبیت ادبیات فانتزی شکل گرفت که باعث شد تالکین ثروتمند شه. حتی با وجود همه چاپلوسیا، تالکین چندان راضی نبود. یه بخش به خاطر اینکه یه فرهنگی در کنار بقیه خواننده ها شکل گرفته بود که دائما پیشنهاد میکرد، LSD بزنین بعد ارباب حلقه هارو بخونین، تجربه بینظیری میشه. یه بخشم به خاطر اینکه یسریا از طرفدارای بیش از حد متعصبش، که تالکین بهشون میگفت “دیوانگان”، پا میشدن میرفتن دم خونه اش تا به اصرار ازش بپرسن که آیا فرودو آخرش تونست ماموریت شو به انجام برسونه با موفقیت یا نه.

اما در مورد خودِ داستان ارباب حلقه ها، واسه خود من سوال بود که ماجرای این حلقه ورای این داستانی که در مورد نحوه درست شدنش به وجود اومده چیه؟ نماد چیه؟ تو یه مستندی در مورد تالکین میدیدم که پسرش میگفت: پدرم دنیای مدرنو دوس نداشت. همین اونو به سمت دنیای فانتزی بیشتر سوق میداد. “ماشین” واسه اش نماد دنیای مدرن بود. و پیش زمینه ی ارباب حلقه هام همین موضوع دنیای ماشینی بود. چون ماشین، واسه اش به معنی راه حل اشتباه واسه تحقق آرزوها و خواسته های بشره. به معنیه تحمیل و اجباره؛ تحمیل تغییرات ناخواسته به زمین؛ خونه مون. و بر خلاف هنر، که یه دنیای ذهنیه ثانویه و جدید ایجاد میکنه، ماشینی شدن، آرزوها رو واقعیت میده و بنابراین باعث ایجاد قدرت میشه… و قدرت، تبدیل به شیطانی جدید و وحشتناک. بنابراین تو دنیای دومی که تو ذهنش خلق کرد، نمود اون ماشین، اون تحمیل قدرت، شد اون حلقه. ابزاری شاید واسه سایرون که باهاش بتونه اعمال قدرت کنه. تنها راهکار واسه معضل اون حلقه هم این بود که نابود شه. چون تو دراز مدت اگه نابود نمیشد، فرقی نمیکرد که به دست سایرون بیفته یا گاندولف (شخصیت مثبت داستان). خود تالکین یه جا گفته بود: اگه اون حلقه به دست گاندولف میفتاد، اوضاع خیلی بدتر از سایرونم میشد. چرا؟ چون گاندولف عادل بود و به تقوا و اعتدال خودش باور هم داشت. و جهان رو برای اهداف خوب، وادار به نظم تحمیلیه خودش میکرد. و این یکی از بزرگترین ترسهای تالکین بود… توصل به زور و اجبار، به خاطر اهداف خوب.

اتفاقی که آخرش واسه فرودو افتاد، تو قسمت سوم ارباب حلقه ها، واقعا اذیت میکنه. اونچه که فانتزیِ تالکینو از بقیه ی داستانای فانتزی مجزا میکنه اینه که وقتی به اون لحظه ای میرسه که واسه حقیقت سرنوشت سازه، قهرمان داستان شکست میخوره، بعد از اون همه ماجرایی که از سر گذروندن تا از سرزمین شون شایر به موردور برسن: فرودو نمیتونه حلقه رو توی آتیش کوه نابودی بندازه. به جاش حلقه رو واسه خودش برداشت و همینطورم تو نبردی که با گالوم داشت، گالوم تونست حلقه رو ازش بگیره. به عبارت دیگه نه تو نبرد آخر موفق شد و نه در مقابل وسوسه حلقه تونست مقاومت کنه. و اسن تسلیم شدنش از جنس فداکاری و از خودگذشتگی نیست. نه، اون فقط به اراده سایرون تسلیم عمیق ترین و تاریکترین تمایلاتش واسه به دست آوردنه قدرت مطلق میشه.

اما چرا تالکین داستانو اینجوری نوشته؟

تو داستانی مثه داستان ارباب حلقه ها، به وضوح دو قطب خیر و شر وجود داره؛ سایرونی وجود داره که توصیفش تا حد امکان نزدیک به توصیف یه ذهنیت شیطانیِ کامله. ازونجایی که تالکین توصیف خیر و شر و اساس یه تفسیر ذهنی از اخلاق ننوشته، بلکه کاملا بر اساس ماهیت خود خیر و شر و رابطه شون باهمدیگه نوشته. و شکست فرودو تو کوه نابودی، شاید مهمترین بحثیه که تو این داستان بشه در موردش حرف زد. اولین چیزی که تو این صحنه تالکین میخواد بررسی کنه ماهیت پلیدیه. اینکه چطور میشه به شر غلبه کرد؟ آیا با خیر و اعمال اخلاقی میشه شکستش داد؟ یا با مقاومت در مقابل جذابیت انجام کارای پلید؟ اما صحنه ای که تو کوه نابودی توصیف میکنه اینه که، نه، هیچکدوم، در نهایت همون نیروی شیطانی ای که نیروی سایرونو زنده نگه داشته بود، باعث شکست کاملش تو کوه نابودی شد. در طول حیات تاریخیه حلقه سایرونم، وقتی ایسیلدور خود سایرونو نابود کرد، در مقابل وسوسه نگه داشتنه حلقه نتونست مقاومت کنه. و تو اوج داستان ارباب حلقه ها اونچه که باعث نابود حلقه شد، به خاطر نبرد فرودو و گالوم، که هر دو شر تو قلب شون ریشه کرده بود، پیش اومد، اونا با هم جنگیدن، فرودو حلقه رو از دست داد و گالوم که حلقه رو برنده شد از پرتگاه پایین افتاد: “اما گالوم… حلقه رو بالا گرفت و به درخشش اش نگاه کرد. به راستی انگار اون حلقه از آتش زنده خلق شده بود. و بعد وسوسه ی شدیدی که اونو دوباره دستش کنه. با اینکه چشماش از درخشش حلقه بازه باز بود، از پشت قدمی بیش از حد بزرگ برداشت، لحظه ای بر لبه ی پرتگاه لغزید، و بعد با فریاد به درون آتش سقوط کرد. لحظه ای از اون اعماق صدای فریادی بلند شد “Precious” و لحظه ای بعد اون رفته بود.”

جین چنس (Jane chance) تو یکی از کتابایی که در نقد همین داستان نوشته گفته: “صحنه پرتگاه کوه نابودی یکی از ابهام های بزرگ اخلاقیه؛ اینکه خیر بر شر پیروز نمیشه، بلکه پیروزی وابسته به شره.” بنابراین فلسفه اخلاقی تالکین اینجا مشخص میشه که شاید خیر همیشه نتونه شر و نابود کنه، اما شر همیشه در نهایت خودشو نابود میکنه.

اما این ایده ی چالش برانگیز وقتی در مورد نقش “رحم و مروت” حرف میزنیم، پیچیده ترم میشه. نقش ترحم و شفقت خیلی کلیدیه، اینکه هم تو هابیت، بیلبو، و هم تو ارباب حلقه ها، فرودو، هیچکدوم تو موقعیتی که میتونستن، بدون اجبار، تصمیم گرفتن گالومو نکشن. و اگه نبود این رحم و مروت، گالومی تو کوه نابودی وجود نداشت که به واسطه ی اون، حلقه نابود شه. و حلقه هیچوقت نابود نمیشد. بنابراین به نظر میرسه که نقش مروت داشتن مهمه، حتی اگه تو وسوسه شر گرفتار شی. از نظر تالکین، اعمال اخلاقی ما لزوما فعالانه و مستقیم با شر مقابله نمیکنه، اما انجام دادن این کارهای اخلاقی، اونم وقتی کسی تماشا نمیکنه، موضوعیه که اهمیت اساسی داره. چون شفقتی که فرودو نسبت به گالوم نشون داد، مهمترین عمل اخلاقی اش تو نابود کردن اون حلقه بود. تالکین اساسا از این تاثیرات خیر و شر، مروت و وسوسه، بر همدیگه استفاده میکنه تا بگه با اینکه شر خودشو نابود میکنه اما به این معنی نیست که لازم نیست ما کارای اخلاقیِ خوبی انجام بدیم. بنابراین تو ارباب حلقه ها، شفقت یه ارزش مهمه، حتی اگه پلیدی رو مجازات یا متحول نکنه.

از طرف دیگه، تالکین این ایده رو که آدم یا آدمایی وجود دارن که میتونن از لحاظ اخلاقی بی نقص باشن، رد میکنه. چون حتی هابیتی که از بقیه واسه نابود کردنه اون حلقه مطمئن تر و شایسته تر بود، با تمام مصائبی که متحمل شد تا به کوه نابودی برسه، اونم نهایتا اسیر وسوسه ی تصاحب حلقه شد. عقیده تالکین این نیست که طبیعت بشر فاسده، تو شخصیتای داستاناشم اینو می بینیم که کارای اخلاقی خوبی انجام میدن، اما طبق یه باور مسیحی، تالکینم بر این اعتقاده که “فطرت انسان فاسد نیست، بلکه به خاطر گناه، زخمی شده”. بنابراین فرودو فقط در مقابل وسوسه ی یه حلقه مقاومت نمیکنه، بلکه تالکین میگه اون باید در مقابل بخشی از فطرت خودش وایسته. اون میگه: “باید با این واقعیت روبرو شد: قدرت شر تو دنیا واسه موجودات، هرقدر هم که خوب باشن، قابل مقاومت نیست… و این امکان وجود داره که خوبان، حتی مقدسین، هم در معرض پلیدی ای قرار بگیرن که خیلی بزرگتر از توان شون برای غلبه بهش باشه – و اون پلیدی ایه که درون شونه.”

اما تالکین درباره ایده ی رد کردنه وجود انسان کامل، از اینم عمیقتر میشه. اون میگه: “باور ندارم که شکست فرودو یه شکست اخلاقی بود، فکر میکنم شکست اخلاقی اونجاست که محدودیت های یه آدم بیشتر از تلاش و مقاومتاش باشه.” اما در مورد فرودو اینطور نبود. بودن شخصیتایی که تو زمان کوتاهی در مقابل حلقه تسلیم شدن، اما دو تا شخصیت، اول بیلبو و بعد فرودو، کسایی بودن که مدت طولانی ای تونستن اون کسایی باشن که بالاخره یکبار و برای همیشه در مقابل پلیدیه حلقه مقاومت کنن و اسباب نابودی اش باشن. اما تالکین به جای اینکه بخواد اینطوری پیام رو برسونه به مخاطبش که ما همه باید عین فرودو باشیم و در مقابل وسوسه ی شر مقاومت کنیم، ترجیح داد به ما درباره ی نقایص درونی مون به عنوان بشر، یادآوری کنه. دلیلشم اینه که تالکین باور داره که شرایطی هست که توش غیرممکنه که بتونیم حقیقتا اخلاقی تصمیم بگیریم. اگه این قسمت از کتابو با این دید بخونیم که از تجربه ی عینی تالکین از میدونای جنگ جهانی اول الهام گرفته شده، اونوقت برامون راحتتره که درک کنیم، منظور تالکین از اینکه میگه شاید تو زندگی شرایطی وجود داشته باشه که رفتار اخلاقی فراتر از توان ماست، ینی چی؛ شرایطی مثه شرایط پر استرس قرار گرفتن تو خط مقدم جبهه های جنگ. منظور تالکین اینه که تو همچون شرایطی، با چنگ و دندون تقلا کردن واسه رسیدن به اون حدود اخلاقی، خودش یه کار اخلاقیه. به خاطر همینه که شخصیتای داستان، بعدا وقتی فهمیدن این موضوعو فرودو رو به خاطر سرزنش نکردن. اونا واقعیته همچون شرایطی رو درک میکنن. اما این فقط نیمی از ماجراس، اینکه شرایطو محدودیتای اخلاقیشو درک کنی، مهمه، اما متن این داستان بازتابیه از بخش دیگه ای از باورهای کاتولیک تالکین: اینکه اون محدودیت های اخلاقی، با رستگاریِ بزرگتری از جانب خدا مواجه میشه، همونطور که تو تعالیم کلیسای کاتولیک گفته شده: “پیروزی مسیح بر گناه، برکاتی بزرگتر از آنچه از ما گرفته بود به ما بخشید: آنجا که گناه افزون شد، لطف ما حتی از پیش، بیشتر شد.” بنابراین آخر این داستان فرودو خودشو شکست خورده میدونس به خاطر اینکه تو لحظه ای که وقتش رسید، تسلیم حلقه شد، اما با این وجود بازم گاندولف وقتی به سمت بهشت میرفت، بازم به فرودو خوشامد گفت و اونو دعوت کرد. و اینجام باز جایی بود که دوباره اهمیت رحم و مروت رو نشون داد که از هر خطایی بزرگتره. بنابراین تالکین ایده ی انسان کاملو رد کرد و همینطورم با شخصیت فرودو نشون داد که اینطوریام نیس که فطرت انسان متمایل به پلیدی باشه، اما نشون داد که بخشایش سخاوتمندانه شامل حال آدمیزاد میشه. ایده ای که کاملا مسیحیه. 

نکته ی دیگه ای که میشه درباره آخر داستان گفت اینه که اون همه ماجرا و میدونای جنگی که توصیف شد، نکته ای نبود که لب کلام تالکین باشه، بلکه جنگ اصلی جنگی بود که تو قلب فرودو در جریان بود. از نظر تالکین، جنگ بین خیر و شر تو دنیایی که ما توش جنگی میکنیم، جنگ بین آدمای خوب مطلق و آدمای شر مطلق نیست (مثه جنگ بین آدما و اورک ها نیس). بلکه جنگیه که تو قلب و ذهن تمام آدما اتفاق میفته، و مهمترین لحظه های دست و پنجه نرم کردن با پلیدی، لحظه هایی نیس که توش اعمال قهرمانانه ی بزرگ و عیان انجام میدیم، بلکه لحظه های مهمش، همون تصمیمای کوچیک و مقاومت در مقابل اون پلیدی ایه که تعداد کمی از آدما میتونن ببیننش.

تالکین تو قسمت ماجرا یه نکته ی دیگه رم میگه. اینکه زخم روانیه جنگ همیشه با آدم میمونه، حتی وقتی جنگ تموم میشه و برمیگردی خونه، تاثیر و رنج جنگ یهو غیبش نمیزنه. و همچین ایده ای تو ماجرایی که واسه فرودو پیش اومد نشون داده شده. اونجا که میگه: “برگشتنه واقعی ای وجود نداره. با اینکه دوباره به شایر برمیگردم؛ اما هیچی مثه قبل نمیشه. چون من دیگه مثه گذشته نیستم. من با چاقو و گزش و چنگ و دندون زخمی شدم؛ و همینطور با بار یه مسئولیت طولانی. کجا میتونم آرامش پیدا کنم؟” بنابراین ایده که جنگ آدمو برای همیشه تغییر میده و ضربه روحی ای که وارد میکنه، به طور فیزیکی تو قطع شدنه انگشت فرودو نشون داده شده؛ که نشون از زخمای روانی عمیقتر و بزرگتری داره که هیچوقت قرار نیست ازشون بهبود پیدا کنه. بنابراین در کل، ارباب حلقه ها و آثار تالکین، کمتر درباره شخصیت های فردی و داستاناشونه، بلکه میخاد یه داستان بزرگ و اسطوره ای رو با ایده ها و فلسفه هاش هنرمندانه نقل کنه. و این تو خطوط آخر داستان ارباب حلقه هام اومده که:

“او از همان ابتدا در غرب ساکن بود، و من همراه او در همانجا سالهای بیشماری زندگی کرده ام… و ما با هم در طول اعصار، در مقابل یک شکستِ طولانی، مبارزه کرده ایم.”  و منظورش از شکست طولانی، تاکید روی این نکته اس که این یه جنگ ناممکنه. ایده تالکین اینه که ما باید خیر رو انجام بدیم، حتی اگه مثه فرودو در نهایت سقوط کنیم.

سال 1971، ادیت، عشق زندگی تالکین از دنیا رفت و به دنبالش دو سال بعد تو 1973، جان رونالد رول تالکین. تالکین وقتی از دنیا رفت 81 ساله بود. به عنوان آخرین گواه بر عشق ابدی شون، اونو تو یک قبر با ادیت دفن کردن، زیر اسم ادیت نوشته شده لوتین، و زیر اسم تالکین، برن.

تالکین در طول دوران ها همچنان هم به عنوان یه شخصیت ادبی باقی میمونه، چون همچنانم آثارش الهام بخش ژانر فانتزیه. تو تمام دنیا، شخصیتا، مکانها، خیابونا، شرکتا، کوهها، گیاها، و اشیا به اسم شخصیتا و مکانهای داستانای تالکین اسمگذاری شده. حتی سیارکی به نام بیلبو بگینز و سیارک دیگه ای به اسم خود تالکین وجود داره. تالکین تو سال 1972، توسط ملکه الیزابت دوم به سمت فرمانده نظام امپراتطوری بریتانیا انتخاب شد. خلاصه ثمره ی تلاش تالکین، جدای از زندگی خانوادگی فوق العاده ای که داشت، پره از مدارک افتخاری از دانشگاه های مختلف مثه دانشگاه ملی ایرلند، تا جوایز مختلف واسه کتابای مختلفش. همه اینا باعث شد تو سال 2000، تالکین یکی از اسامی فهرست “بزرگترین برتانیایی ها”ی بی بی سی قرار بگیره و تو 2009 یکی از پولدارترین آدمای مشهورِ فوت شده تو فهرست فوربز باشه. حتی فیلمایی که از سه گانه ارباب حلقه ها و هابیت ساختنم فیلمای خیلی موفقی بودن و کلی جایزه اسکار گرفتن. و جالب تر از همه اینا اینکه تالکین تمام این داستانارو تو اوقات فراغتش مینوشت.

این قسمتو با یه نقل دیگه از کتاب ارباب حلقه ها تموم میکنم که فرودو گفت: “کاش این اتفاقا تو دوران ما نمیفتاد.” گاندولف جواب داد: “کاش! و این کاش، آرزوی همه اونایی که تو دوران شون همچین چیزایی رو میبینن ام هست. اما تمام اونچه که تو کنترل ماست اینه که تصمیم بگیریم میخوایم با زمانی که برامون باقی مونده چیکار کنیم.”


 دوستای عزیزم

اینم از داستان زندگی جی آر آر تالکین، پدر فانتزی مدرن. تالکین حداقل تو طول زندگی اش دو تا زبان جدید خلق کرد با دستور زبان ها و ساختارای خاص خودشون. هیچکدوم ازین زبونا تقلیدی از زبونای مدرن یا باستانی نبودن. اون شروع این زبونا رو از سن 13 یا 14 سالگی اش یادشه. به مرور این زبونا کامل شدن و متناسب باهاشون المانای جهان دومی که تو ذهنش ساخت و سیر اتفاقات شون تکمیل شدن. بعضی داستانا بهم مربوط شدن و خلاصه همه شون تو ارباب حلقه ها به اوج خودشون رسیدن. چون کسی نبود که به این زبونا حرف بزنه، بنابراین تالکین جهان هایی رو خلق کرد تا زبونایی که ساخته بود زنده بمونن. و این موضوعی بود واسه خود من خیییلی جالب بود.

منابع عمده ی متنی که شنیدینو رو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت گذاشتیم. کتاب انگلیسی خوندن به اون سختیا که آدم اولش فک میکنه، نیس. کتابی که تو نوشتن متن این قسمت ازش استفاده کردم، کتابیه به اسم زندگینامه جی آر آر تالکین، نوشته هامفری کارپِنتِر، که به فارسی ترجمه نشده ولی لینک دانلودشو واسه کسایی که علاقه مندن انگلیسی بخونن گذاشتیم. 

خوره کتاب یه کانال یوتیوب و صفحه اینستاگرام ام داره که محتوای خاص خودشو منتشر میکنه، ما رو رو یوتیوب و اینستا ام دنبال کنین.

مرسی که به این قسمت گوش کردین. برامون نظر بذارین و خوره کتابو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

روز اول بهمن با یه نویسنده شانزدهم یعنی آلبر کامو برمیگردیم! فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 15 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *