کاور قسمت 4 - کتاب اثر لوسیفر

پادکست خوره کتاب

معرفی کتاب اثر لیوسفر نوشته فیلیپ زیمباردو

فصل: 4

قسمت: 4

کتاب اثر لوسیفر

نوشته فیلیپ زیمباردو

تاریخ انتشار: 9 دی 1400

تو قسمت چهارم از فصل چهارم سری یه فنجون کتاب، در مورد یکی از معروف ترین آزمایش های روانشناسی صحبت می کنیم. فیلیپ زیمباردو تو این کتاب در مورد تاثیر شرایط روی رفتارهای شیطانیِ ما آدم ها توضیح میده.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک It Take A Lot To Know A Man از Damien Rice

رونوشت این قسمت:

سلام من شیما هستم و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

با یه قسمت دیگه از مجموعه یه فنجون کتاب، اینبار میخوایم کتاب اثر لوسیفر نوشته فیلیپ زیمباردو رو معرفی کنیم. کتابی که خودِ زیمباردو راجع بش گفته این کتاب در مورد علل و عواملیه که باعث میشه آدما به پلیدی گرایش پیدا کنن، نه ویژکی های منفی ای که فطرتا دارن. و اینکه اگه از اون اول میدونست که چه اتفاقی قرار بیفته هیچوقت نه این آزمایشو اجرا میکرد و نه از بابت احساس غرور داشت.

همونطور که قبلا گفتیم، هدف ما از مجموعه یه فنجون کتاب معرفی کتابه، و نه خلاصه کتاب.

کتاب اثر لوسیفر: آدم های خوب چطور پلید میشوند Lucifer: Understanding How Good People Turn Evil کتابیه که تو سال 2007 منتشر شد و اولین گزارش مفصل و مکتوب پروفسور فیلیپ زیمباردو از وقایع مربوط به آزمایش زندان استنفورد تو سال 1971 عه – یه آزمایش شبیه سازیِ زندان، که بعد از فقط شش روز از شروع آزمایش مجبور شد متوقف شه، به خاطر چندین پیامد ناگوار و فروپاشی ذهنی ای که واسه شرکت کننده ها اتفاق افتاد. این کتاب در مورد این آزمایش به همراه 30 سال تحقیقاتیه که بعد از این آزمایش در مورد عوامل اجتماعی و روانی ایه که روی انجام اعمال غیر اخلاقی توسط آدمای اخلاق مدار تاثیر داره. همینطورم آزار زندانیای زندان ابوغریب تو سال 2003 رو بررسی کرده چون شباهت هایی به آزمایش زندان استنفورد داره. عنوان این کتاب، برگرفته از داستانی مذهبی ایه که فرشته ی محبوب خدا، ابلیس (یا همون لوسیفر) به خاطر تکبرش از درگاه الهی سقوط کرد و تجسم پلیدی روی زمین شد. این کتاب یازدهمین کتاب لیست پرفروشای نیویورک تایمز تو سال 2007 و همینطورم برنده جایزه ویلیام جیمزِ انجمن روانشناسی آمریکا تو سال 2008 بود.


“و بنابراین آن اژدهای بزرگ، آن مار، و آنکه او را عفریت و شیطان [لوسیفر] مینامند به زمین سقوط کرد تا تمام ساکنین زمین را گمراه کند. او به زمین افکنده شد و فرشتگانش نیز با او سقوط کردند… وای بر زمین و دریا…”

این کلماتی از کتاب پیدایش در مورد داستان سقوط ابلیس از درگاه خداست. به گفته دکتر فیلیپ زیمباردو در اعماق وجود هر انسانی هیولایی بسیار کثیف وجود داره؛ هیولایی شیطانی، فراتر از وحشیانه ترین تصوراتی که میتونیم داشته باشیم. اون از بچگی اش به خاطر زندگی تو محله های خشن، دوستای خوبی داشت که خیلیاشون معتاد شدن، زندان افتادن یا کشته شدن. به خاطر همین تو همچین فضایی، همیشه این سوالو تو ذهنش داشته که چی باعث میشه که آدما به اصطلاح از راه به در برن و کارای پلید انجام بدن. اون مرز بین خیر و شر که آدمای ممتاز دوس دارن فک کنن، ثابت و نفوذناپذیره، به طوریکه خودشون تو سمت خوب و دیگران تو سمت شرن، دکتر زیمباردو میگه: “من میدونستم که این خط در عوض متحرکه و نفوذپذیر. میدونستم که این امکان هست که آدمای خوب، بیوفتن اونوره خط و شر شن و تو شرایط نادری، بچه های بد میتونن با کمک و اصلاح و توانبخشی بهبود پیدا کنن. 

داستان سقوط فرشته محبوب خدا از بهشت به اعماق جهنم، واسه من الهام بخش این موضوع شد که تاثیر شیطان بر ارتکاب به شر، باعث شد که من به یه تعریف روانشناختی از شر برسم. شر، همون اعمال قدرته. این نکته کلیدیه، شر در ارتباط با قدرته: اینکه به مردم عمدا از جنبه روانی یا فیزیکی آسیب بزنی، اونها و ایده هاشونو نابود کنی و مرتکب جنایت علیه بشریت بشی. همه ما چند سال پیش از فهمیدن ماجراهای سواستفاده از زندانیای یه جایی به اسم زندان ابوغریب به دست سربازای آمریکایی تو عراق شوکه شدیم. این زندانیا زنها و مردایی بودن که تحت شرایط تحقیرآمیز شدیدی قرار گرفتن. من از دیدنه اون تصاویر غافلگیر شدم ولی شوکه نشدم، چون مشابه اون تصاویرو تو آزمایش زندان استنفورد دیده بود.

جواب دولت بوش به فشار عمومی ای که به خاطر انتشار اون عکسها داد این بود که: ما رو سرزنش نکنید، تقصیر سیستم نیست، بلکه اون سربازا نخاله بودن.” زیمباردو میگه: “پیشفرض من اینه که سربازای آمریکایی معمولا  خوبن، شاید این وسط چیز دیگه ای به خطا رفته. حالا باید چطوری این فرضیه رو تست میکردم؟ خب من شدم شاهد متخصص واسه یکی از اون نگهبانا. با همچون موقعیتی، من به تعداد زیادی گزارش بازجویی دسترسی داشتم. به خود اون فرد دسترسی داشتم. میتونستم بررسی اش کنم. میومد به خونه ام، میتونستم بشناسمش و با آنالیز روانی بفهمم که آیا یه آدم نخاله اس یا نه. بعلاوه، من تو اون موقعیت به تمام عکسایی که این سربازا انداخته بودن دسترسی داشتم. هزار تا عکس، همه با محتوای خشونت آمیز یا جنسی؛ و همه از دوربینای سربازای آمریکایی انداخته شده بود. ازونجایی که همه شون بلخره به دوربین و گوشی دسترسی داشتن، تعداد این عکسا بیشتر از 1000 تا بود. کاری که کردم این بود که این عکسا رو تو دسته مختلفی طبقه بندی کردم. اونا نیروهای ذخیره ی ارتش آمریکا بودن. بنابراین اصلا سربازایی نبودن که واسه همچین ماموریتی آماده باشن. و تمام اون اتفاقات تو یک بخش (مرکز اطلاعات نظامی) و تو یه شیفت شب اتفاق افتاد. همه بازجوها، مامورای سیا اونجا بودن ولی هیچ اطلاعاتی از شوروش بدست نیاورده بودن. بنابراین به اون سربازا فشار آوردن تا از خطوط شون عبور کنن و اراده ی دشمنو بشکونن. ازشون بازجویی کنن، خوردشون کنن و حسابی واسه پیدا کردنه اطلاعات گوشمالی شون بدن. اینا تعابیری بود که بالاییا به کار بردن و اون وقایعی که اتفاق افتادم، تفسیری بود که از این تعابیر شد.

اگه قبول کنیم که اون سربازا قبل از رفتن به دخمه های اون زندان آدمای خوبی بودن، این تغییر شخصیتو روانشناسا چطوری باید بفهمن؟ سه تا راه وجود داره: روش اول شناخت ذات شونه: با نگاه کردن به درونه هر فرد، میشه نخاله هارو شناخت. یه روش اینه که عوامل بد بیرونی رو شناسایی میکنن. اینجوری فرض میکنن که آدما عروسکای روی صحنه ان، باید دید چه عوامل و شرایطی اونا رو مجاب به همچین کاری کرده؟ باید دید عروسک گردان کی بوده. محققای علوم اجتماعی تا همینجا متوقف میشن ولی یه نکته مهمو که من اونجا پیدا کردمو ندیدن. قدرت، درونه سیستمه. سیستم، شرایطو برای فاسد شدنه افراد ایجاد میکنه و سیستم، همون پیش زمینه های قانونی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگیه. بنابراین روش سوم اینه که مسببین شرایط بد رو شناسایی کرد. اگه میخواین کسیو تغییر بدین، شرایط شو عوض کنین. و واسه تغییر دادنه شرایط، باید جای قدرتو تو سیستم پیدا کنین. بنابراین باید اینو فهمید که چی آدما رو تو همچون شرایطی قرار میده؟ خروجی کار آدما تو همچون شرایطی چیه؟ و چی باعث ایجاد و تداوم اون شرایط تو سیستم میشه؟

بنابراین کتاب اثر لوسیفر با اینکه تمرکزش بر پلیدیه، در واقع ظرفیت بینهایت ذهن بشرو تحسین میکنه که میتونه از هر کدوم از ما، یه آدم بینهایت مهربون یا بینهایت ستمگر، دلسوز یا بیتفاوت، خلاق یا مخرب از آب دربیاره. ظرفیت ذهنی ای که میتونه بعضی از ماها رو تبدیل به شیاطین تبدیل کنه، و خبر خوش اینه که بعضی مونم به قهرمان تبدیل میکنه.

یبار یه آدم یهودی به اسم استنلی میلگرام از خودش سوال کرد که آیا ممکنه هولوکاست الان اینجا اتفاق بیفته؟ آدما بهش گفتن نه بابا اون آلمانِ نازی بود، اونم هیتلر بود تو قرن پیش. میلگرام ام میگه خب بیا فرض کن هیتلر ازت بپرسه که آیا حاضری یه غریبه رو شوک الکتریکی بدی. آدما گفتن که نه امکان نداره، ما آدمای خوبی هستیم. بنابراین میلگرام گفت که خیله خب بیاین امتحان کنیم ببینیم اگه آدما رو تو شرایطش قرار بدیم آیا احتمالش هست که به یه غریبه شوک الکتریکی وارد کنن؟ بنابراین کاری که میلگرام کرد این بود که 1000 نفر از مردم معمولی رو در ازای پرداخت 5 دلار آزمایش کرد. آزمایش از این قرار بود: یه سری میشدن معلم و یسری دانش آموز (همه ام بین رنج سنی 20 تا 50 ساله). معلم قراره محتوایی رو به دانش آموز یاد بده. بد سوال میپرسه، درست جواب گرفت، پادش میده و غلط جواب داد، شوک الکتریکی. شوک الکتریکی دفعه اول 15 ولته، محسوس نیس. بنابراین نکته ی کلیدی اینجاست: شیطان اولش فقط از کوچیک شروع میکنه. بعد هر دفعه این ولتاژ بالا میره تا آخرش به 450 ولت برسه. اما هر بار صدای فریاد دانش آموز بالا و بالاتر میره. جایی داد میزنه که میخوام برم بیرون، من مشکل قلبی دارم!! و شما به عنوان معلم، که آدم خوبی هستین، یکم شکایت میکنین که کی مسئولیت اینو به عهده داره اگه اتفاقی واسه این آدم افتاد؟ اونوقت آزمایشگر جواب میده که اصن نگران نباش، من مسئولیتش با منه. ادامه بده. سوال اینجاس که کی حاضره تا 450 ولت شوک الکتریکی رو ادامه بده؟ دستگاه شوک اینطوری بود که وقتی 375 ولت میرسید، به معلم اخطار میداد که خطرِ شوک شدید! وقتی میلگرام نظر 40 تا روانشناسو پرسید که به نظرشون چن نفر حاضرن تا تهش ادامه بدن، اونا تخمین شون رو 1 درصد جامعه بود. استدلال شونم این کار، یه کار سادیستیه (دیگرانو آزار میده) و چون 1 درصد جامعه آمریکا سادیست (یا دگر آزاره)، تخمین شون این بود که پس 1 درصد جامعه این کار و تا نهایتش ادامه میده. اما این پیش بینی خیلی اشتباه بود، داده های آزمایش میلگرام نشون داد که در کل دو سوم جامعه 1000 نفری اش تا نهایت 450 ولت، شوک الکتریکی ادامه دادن. بنابراین میلگرام شر رو اینطوری قابل اندازه گیری کرد: درصد آدمهایی که حاضرن کورکورانه از قدرت اطاعت کنن. اما اعتبار همچین آزمایش ساختگی ای تو دنیای واقعی چیه؟ فردی به اسم جیم جونز تو سال 1978 تو آمریکا، که یه رهبر فرقه ای بود تو شهر دور افتاده شون تو یه جایی به اسم جنگل گایانا اعلام فرمانی به اسم “خودکشیِ انقلابی” کرد و در نتیجه اطاعت کورکورانه ی آدمای اون فرقه، تو اون 912 نفر از شهروندای آمریکایی یا خودکشی کردن یا به دست دوستا و اعضای خانواده شون به قتل رسیدن. ماجرای این قتل-خودکشیِ دسته جمعی، نمونه مدرنی از اثر لوسیفره، اتفاقی که توش یه به اصطلاح مرد خدا، با قانع کردنه آدما به خودکشی، تبدیل شد به فرشته ی مرگ. آزمایش میلگرام در مورد بررسی قدرت فردی تو کنترل مردمه. اما بیشتر وقتا ما عضوی از یه نهادیم. بنابراین آزمایش زندان استنفورد درباره مطالعه ی تاثیر قدرت نهادها بر رفتار افراده.” بنابراین زیمباردو میگه: “من یه آگهی زدم و توش نوشتم که به تعداد دانشجوی دانشگاه واسه مطالعه زندگی تو زندان نیاز داریم. 75 نفر داوطلب شدن. تست شخصیت ازشون گرفتیم. مصاحبه باهاشون کردیم. همه نرمال و سالم. بنابراین تو روز اول اینو میدونستیم که آدمایی خوبی پیدا کردیم، که میخوایم تو شرایط بدی قرارشون بدیم. و نکته دیگه این بود که ما اونا رو به طور رندم تو نقش زندانی و زندانبان گذاشتیم. به زندانیا گفتیم برید خونه، شنبه بیاید واسه آزمایش. ولی بهشون نگفتیم که از پلیسای واقعی میخوایم استفاده کنیم که رفتن دم خونه شون و واقعی دستگیرشون کردن، سوار ماشین پلیس شون کردن و اومدن برای اجرای آزمایش تو زیرزمین ایستگاه پلیس. تمام پروسه ها به طور جدی انجام شد تا اینکه اونا رو به سلول زندان هدایت کردن. اونجا زندانیا بدون اسم شدن و فقط تبدیل به یه شماره شدن.

اتفاقی که افتاد این بود که مثلا زندانبانا زندانیا رو مجبور میکردن که فقط با دست خالی دستشوییا رو تمیز کنن، یا مجبورشون میکردن لباساشونو در بیارن، بعد تمسخر جنسی میکردن، یا کارای تحقیر آمیز دیگه ای میکردن مثه این مجبورشون میکردن همجنس بازی کنن (همون کاری که تو عکسای زندانیای ابوغریب ام دیده میشه، اینجا تو این آزمایش زندانبانا تو 5 روز انجامش دادن). واکنش استرس اونقدر شدید بود که بچه های نرمالی که انتخاب کرده بودیم واسه این آزمایش، ظرف 36 ساعت دچار فروپاشی روانی شدن. و آزمایش بعد از 6 روز از شروعش متوقف شد، چون از کنترل خارج شده بود.

نکته قابل توضیح دیگه اینه که تو تحقیقات بعدی مشخص شد که رزمنده ها، با توجه به فرهنگ اون کشور، اگه لباس یا بونیفرم خاصی به تن کنن، از هر 13 نفر، 12 نفر حاضرن بکشن، شکنجه کنن، و آسیب جدی فیزیکی برسونن.

هفت فرآیند اجتماعی ای که شیب لغزنده ی شر رو لغزنده تر هم میکنه ایناس: 1- بدون فکر اولین قدم موچیکو برداشتن. 2- شان انسانی دیگرانو زایل کردن. 3- پنهان کردنه هویت خود (ناشناس شدن). 4- پخش شدنه مسئولیت فردی (اشاره به اینکه وقتی تعداد ناظرا و تماشا کننده ها زیاد میشه، فرد احساس میکنه مسئولیت فردی اش کم شده). 5- اطاعت کورکورانه از قدرت. 6- تبعیت بی چون و چرا از هنجارهای گروهی. 7- تحمل پلیدی از طریق منفعل بودن یا بی تفاوتی.

و اینکه همه اینا تو محیط ناآشنا و جدید اتفاق میفته، چون تو همچین شرایطی الگوهای واکنش شما در حالت عادی عمل نمیکنه و شخصیت و اخلاق شما از قید و بند خارج شده. به قول داستایوفسکی، هیچ چی آسونتر از محکوم کردنه بدکار نیست و هیچ کاری سختتر از درک بدکار نیست. و نکته اینجاست که درک کردن به معنیه توجیه کردن نیست. روانشناسی علم مربوط به بهانه تراشی نیست. بنابراین محققای اجتماعی و روانشناسی فهمیده ان که چطور آدمای معمولی میتونن بدون اینکه تحت تاثیر مواد مخدری چیزی باشن، تغییر کنن. اونا فهمیدن که واسه همچین تغییری نه نیازی به مواد هس نه چیزی، بلکه فقط کافیه پای اون فرایندهای اجتماعی-روانشناختی بیاد وسط. بنابراین روانشناسا کلی تلاش کردن تا بفهمن که چطوری و چرا آدما و گروهایی که معمولا انسانی رفتار میکنن میتونن گاهی تحت شرایط خاص طور دیگه ای رفتار کنن. این همون اثر لوسیفره. آزمایش چشمگیر زندان استنفورد یه داستان هشدار دهنده واسه تمام عملیات های نظامی ایه. اگه به آدما بدون نظارت، قدرت بدید، اجازه ی سواستفاده رو دادید. گزارش دیگه ای بعد از وقایع زندان ابوغریب میگه سیستم مقصره، با کوتاهی های بالادستیا که به وقوع همچین سواستفاده هایی کمک کرد و عمدا توسط مقامات بالا دستی برای مدت طولانی مسکوت و کشف نشده باقی موند. این سواستفاده ها سه ماه ادامه داشت و کسی دوربین ها رو من فکر میکنم عمدا، چک نمکیرد و سربازام خیالشون راحت بود که کسی قرار نیست راه به اون دخمه ها ببره. بنابراین بررسی این مشکلات صرفا از منظر مسائل فردی کافی نیست، باید عوامل محیطی و شرایطی که باعث این بیماری ها میشه رو هم در نظر گرفت. قلدری کردن یه بیماریه. تعصب یه بیماریه. خشونت یه بیماریه. الکساندر سولژنیتسین میگه، مرزی که خیر و شر و از هم جدا میکنه، از قلب هر انسانی و از قلب تمام انسانها میگذره. به این معنی که مرز بین خیر و شر اون بیرون نیست، بلکه همون تصمیمیه که میگیرین؛ یه کار کاملا شخصی.

کتاب اثر لوسیفر با یه نکته مثبت تموم شده: اینکه قهرمان بودن پادزهریه در مقابل پلیدی. با ترویج تصور قهرمانانه خصوصا تو بچه ها و سیستم آموزشی، باید تلاش مون این باشه که بچه تصور کنه یه قهرمان در حال انتظاره، منتظر یه موقعیت مناسب تا قهرمانانه عمل کنه.” فیلیپ زیمباردو میگه: “من همه عمرم در انتظار این بودم که بفهمم قهرمان بودن چیه. و فهمیدم همین آدمای معمولی ان که کارای قهرمانانه انجام میدن. تصورات سنتی ما از قهرمان ها اشتباهه چون اون نمونه ها، نمونه های استثنایی ان. الگوهای بچه هام از شخصیت قهرمان اشتباهه، چون اون الگوام توانایی های ماوراالطبیعه دارن. ما باید به بچه هامون یاد بدیم که قهرمان ها آدمای معمولیِ هر روزه ان، و اینکه عمل قهرمانانه، یه عمل غیرعادیه. مثه اون دانشجوایی که آزمایش زندان استنفوردو متوقف کردن.

بنابراین شرایط، قدرت اینو داره که به سه نوع واکنش منجر شه: 1- بیتفاوتی؛ 2- رفتار خصمانه؛ و 3- رفتار قهرمانانه. ولی نکته اش اینه برای هر سه نوع این واکنشا شرایط یکسانه. ینی شرایطی که تو یکی باعث بیتفاوتی، یا رفتار خصمانه، همون شرایط تو دیگران باعث بروز رفتار قهرمانانه میشه. اکثر آدما به خاطر بی تفاوتی شون مقصرن. چون خیلی از ماها میشنویم که دخالت نکن، سرت به کار خودت باشه. و این ماییم که باید بگیم، کارمون آدم بودنه. قهرمان اونیه که عمل میکنه. رفتار قهرمانانه دو تا نکته داره: یکی اینکه شما عمل میکنین، اونم موقعی که دیگران منفعلن. و دوم اینکه خودمدار رفتار نمیکنید، بلکه اجتماع محوره رفتارتون.

خلاصه اینکه روزی میرسه که تو شرایط جدیدی قرار میگیرن. رفتار خصمانه انجام بدین، عامل شر میشین. فریبکار میشین، یا میذارین که قلدری ای صورت بگیره. بیتفاوت بمونین، به گناه انفعال همدست پلیدی میشن. اما نکته اینه که آیا ماها حاضریم مسیری رو طی کنیم که یه قهرمان معمولی طی میکنه؟ آیا وقتی زمانش رسید هر کدوم از ما حاضریم اون تصور قهرمانانه رو به عمل در بیاریم؟”


“هر کدوم از ما این پتانسیلو داریم که قدیس یا گناهکار، نوع دوست یا خودخواه، ملایم یا ظالم، مطیع یا مسلط، عاقل یا دیوانه، و خیر یا شر باشیم. شاید ما با طیف کاملی از ظرفیتا بدنیا میایم که هر کدوم بسته به شرایط اجتماعی و فرهنگی حاکم بر زندگی مون فعال میشن و توسعه پیدا میکنن.”

“شرایطی که باعث شه احساس ناشناس بودن داشته باشیم، وقتی فکر میکنیم که دیگران ما رو نمیشناسن یا اهمیتی نمیدن که ما کی هستیم، میتونه بروز رفتارهای ضداجتماعی و منفعت طلبانه رو افزایش بده.”

“یه راه خوب برای جلوگیری از جرم هایی که ناشی از پیروی کورکورانه ای که آدمای معمولی انجام میدن، اینه که یه نفر اقتدار شخصیه خودشو ببینه و مسئولیت کامل رفتارهاشو بپذیره.”


تیکه هایی که گوش کردین، از کتاب اثر لوسیفر نوشته فیلیپ زیمباردو بود. این قسمت از یه فنجونای معمولی مون طولانی تر شد، دلیلشم این بود که کتاب خیلی تاثیرگذاری بوده و به فارسی ام ترجمه نشده. در نتیجه خالی از لطف ندیدم که کمی بیشتر توضیحش بدم.

مالکوم گلدول در مورد این کتاب گفته: “اثر لوسیفر برای همیشه طرز فکرتونو در مورد چرایی رفتار ما و به ویژه در مورد پتانسیل انسان برای ارتکاب به شر تغییر میده. این یک کتاب ناراحت کننده اس، اما دونستن اش هیچ وقت تا این حد ضروری نبوده.”

خود فیلیپ زیمباردو میگه کتابش در مورد انگیزه های بدیه که آدما به دست میارن، نه انگیزه های بدی که آدما به طور فطری دارن.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *