کاور یه نویسنده 12 - الکساندر سولژنیتسین

یه نویسنده 12: الکساندر سولژنیتسین

توضیحات

تاریخ انتشار: 10 مهر 1400

تو این قسمت از سری یه نویسنده، یکی از نویسنده های مورد علاقه مون رو انتخاب کردیم. الکساندر سولژنیتسین، برنده جایزه نوبل ادبیات و یکی از معدود نویسندگانی بود که با کتاب های خودش، حقایق پنهان و جنایت های کمونیسم رو افشا کرد.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب Solzhenitsyn: A Soul In Exile نوشته Joseph Pearce
2. ویدیوی 2017 Personality 13: Existentialism via Solzhenitsyn and the Gulag از کانال یوتیوب Jordan B Peterson
3. ویدیوی Harvard Address از کانال یوتیوب Solzhenitsyn Center

گوینده و مترجم: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Unforgiven اثر گروه Metallica

100 ساله بعد از قتل تزار نیکلای تو روسیه، یکی از خونبارترین دوره های تاریخ پرچالش روسیه شروع شد؛ دورانی که رویای آرمانشهر ریشه تو خوش بینی روشنگرانه داشت و واسه پیروزی طرح های ایدئولوژیکش به بی رحمی تکیه کرد. سرنوشت الکساندر سولژنیتسین هم این بود که تقریبا تمام اون دوران رو زندگی کنه. یک سال بعد از انقلاب بلشویکی، تو سال 1918، لنین دستور اعدام تمام اعضای خانواده سلطنتی رو داد. یک ماه بعد از این قتل، بلشویکها تمام رقبای سوسیالیست شونو تو موجی از سرکوبها به اسم ترور سرخ (the Red Terror) نابود کردن. تروری که طی اون هزاران گروگان، زندانی و تیربارون شدن. پنج سال بعد از تمام این وقایع بود گه الکساندر سولژنیتسین به دنیا اومد. 

***

سلام دوستای عزیزم من شیمام. این دومین قسمت از فصل دوم مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار الکساندر سولژنیتسین حرف میزنیم. احتمال میدم که اسمشو نشنیده باشین. زندگینامه سولژنیتسین خیلی عجین با اتفاقاتیه که تو شوروی تو قرن بیستم افتاد که از مهمترین اتفاقات قرن بیستمه و به قول جردن پیترسون “به ندرت حتی تو نظام آموزشی غرب پوشش داده شده”. یکی از مهمترین اتفاقای قرن بیستم، جنگ جهانی دوم و ماجرای نازی های آلمان بود که به مرگ 6 میلیون یهودی، کولی (جیپسی ها) و همجنسگرا تو اردوگاههای کار اجباری نازیها منجر شد. اما کمتر در مورد سرکوب گسترده گروه چپ افراطی تو قرن بیستم تو روسیه چیزی شنیدیم. و جردن پیترسون میگه که به نظرش علت اینه که نظام کمونیستی تو غرب، شبکه های گسترده ای از ستایشگران رو داشته و هنوزم داره، خصوصا تو قشر روشنفکر. اون میگه یکی از نتایج همچین کاری اینه که این المانِ تاریخی کمتر مورد بررسی قرار گرفته و توجه کمی تو نظام آموزشی بهش شده. در حالی که هیچ توجیهی نداره و مطلقا بدترین اتفاقیه که تو قرن بیستم افتاده. و اینکه ما مطلقا چیزی در موردش نمیدونیم نشون دهنده فساد نظام آموزشیه. 

الکساندر سولژنیتسین به عنوان یه فرد اگزیستانسیال خیلی از حرفایی رو زد که ویکتور فرانکل گفت. (ویکتور فرانکل، نویسنده کتاب انسان در جستجوی معناست و اگه دوست دارین راجع بهش و راجع به جنگ جهانی دوم بدونین تو قسمت دوم از فصل اول همین مجموعه یه نویسنده در موردش حرف زدیم که پیشنهادش میکنم گوش بدین). 

به لحاظ شخصیتی موضوع مهمیه که بدونیم چه رابطه ای وجود داره بین انسجام شخصیتی فرد تو یه جامعه، و گرایش اون جامعه تو ارتکاب به جنایت جمعی. بنابراین همونطور که الکساندر سولژنیتسین گفت، رابطه بین بیماری حکومت و فرد، در واقع به خاطر رغبت و تمایل اون فرد به فریب دادن خودش و دروغ گفتنه مداوم درباره اون چیزیه که فکر میکنه: ترس از حرف زدن، ترس از فکر کردن، و ترس از انتقاد. و جای تعجبی ام نداره چون انتقاد، توهین محسوب میشد و مجازات توهین، مرگ بود.

سولژنیتسین میگه این چیزا خیلی آهسته تر از اونکه فکرشو بکنین شروع میشن… از آدمایی شروع میشن که هویت شونو رها میکنن… و به جاش یه هویت جمعیه بیمارو می پذیرن. دلایل مختلفی هس که چرا آدما اینکارو میکنن، ولی یکی از دلایل قطعیش تمایل به فرار کردن از مسئولیت فردیه و دلیل دیگه اش وسوسه ی پذیرفتنه راهکارهای ظاهرا ساده شده و حاضر و نقد یه ایدئولوژیه. 

بریم ببینیم این رمان نویس، فیلسوف و تاریخدان روس کی بوده و چی باعث شده که به رغم پاکسازی های گسترده ی اتحاد جماهیر شوروی، اسمش بمونه…

زندگینامه الکساندر سولژنیتسین

دنیای آشفته و استبداد زده ای که سولژنیتسین تو زمستون 1918 واردش شد، به دلیل نبود پدرش، که شش ماه قبل از تولد تو یه تصادف تو شکار کشته شد سخت ترم به نظر میرسید. در نتیجه، سولژنیتسین پدر جوونشو فقط از روی عکسهای فوری، و داستانای مادرش و نزدیکانش شناخت. مادرش، تایسا، با اینکه جوون بود و با اینکه اوضاع اقتصادی خیلی بد بود و پول تقریبا ارزششو از دست داده بود، هیچ وقت دیگه ازدواج نکرد. سولژنیتسین باور داشت که دلیل همچین تصمیمی نگرانی مادرش از این بود که “ناپدری، رفتار خشنی با اون داشته باشه”. بنابراین تحت شرایط بد اقتصادی، تایسا به رغم تحصیلات بالاش، مجبور به پذیرفتن کارهای کم درآمد و ساعت های طولانی کار به عنوان تایپیست یا کارایی از این قبیل میشد، دلیلشم این بود که چون جزو “طبقه مرفه” محسوب میشد، نمی تونست کار مناسبی پیدا کنه.

اینجوری نبود که ارتش سرخ بلشویکا بیان روسیه رو بگیرن و کسی ام مقابلشون مقاومت نکنه. در مقابلش ارتشی وجود داشت به اسم ارتش سفید که شامل طیف گسترده ای از آدما بودن. به خاطر مقاومت اونا بود که موج جدیدی از غیرت مذهبی تو سال 1919 دوباره تو مناطقی از روسیه جون گرفت، چون فضا، فضایی بود سرشار از هراس و امید. اما عمر کوتاهی داشت. نهایتا تو سال 1920 مقاومت سفیدها فروپاشید و بلشویکا موندن و موج تازه ای از کشتارها به خاطر انتقام گرفتن از سفیدهایی که مقاومت کرده بودن. فروپاشی ارتش سفید به خاطر تعداد کم شون نبود. میگن تقریبا به لحظ تعداد با ارتش سرخ برابری میکردن، اما ارتش سرخ برتری هایی به دست آورد: مثلا اینکه به خطوط ریلی تسلط پیدا کرد، افسرای بازمونده از دوره تزار رو تسلیم خودش کرد، و دلیل دیگه شم اتحاد ایدئولوژیکی بود که اونا رو با هم یکپارچه کرده بود، اما سفیدها اون اتحاد نداشتن. دلیلشم این بود که گستره خیلی وسیعی از آدمایی بودن که از سلطنت طلبا بود توشون تا کسایی که صرفا با سوسیالیسم مخالف بودن.

تو زمستون 1920، مادر سولژنیتسین به همراه بقیه اعضای خانواده اش، مثه خیلیای دیگه تو اون منطقه، مشکلشون گرسنگی بود. و چون پول ارزشی نداشت، اسباب و اساسیه خونه رو میفروختن تا بتونن غذا بخرن. گرسنگی تو کل روسیه به حدی وخیم بود که تو مناطقی مثه ولگا، دهقانها به آدم خواری رو آوردن و بچه هاشونو خوردن. روسیه حتی تو قرن هفدهم، تو بدترین شرایط هم چنین قطحی ای رو نچشیده بود. تو این شرایط ناامید کننده جدید، به نظر میرسید که امید از بین رفته و وحشت پیروز شده. ولی سولژنیتسینه دو ساله، خیلی کوچیک تر ازون بود که بتونه ماهیت ناامید کننده اوضاع و شرایط اطراف شو درک کنه.

با اینکه خانواده سولژنیتسین تو اون دوران از این می ترسیدن که بیشتر از این اموال شونو از دست بدن، اگرچه که بیشتر شو تا حالا فروخته بودن و حالا دارایی خیلی کمی داشتن، بازم این واقعیت که روزگاری ثروتمند بودن اونا رو به “دشمن طبقاتی” تبدیل میکرد که تو حکومت جدید ترور، مجازاتش اعدام بود.

البته این فقط ثروتمندا نبودن که از بابت زندگی شون میترسیدن. تو سال 1921 شوروی از نظر اقتصادی ویران شد و بلشویکا با ناآرومیه کارگری روبرو شدن. یه سری ملوان های پایگاه های دریایی که خودشون از خیلی قبل تر از حامیای سرسخت بلشویکا بودن، اعتراض شونو علیه بدتر شدن شرایط اقتصادی نشون دادن. همینم باعث اعتصاب های عمومی تو سن پیترزبورگ شد. اما واکنش بلشویکا؟ اونا درخواست مذاکره رو رد کردن، و بدون توجه به حمایت ملوان ها، معترضان رو به خیانت محکوم کردن، و اعتراضات رو به طور وحشیانه ای سرکوب کردن. لنین که رئیس کنگره بود، تمام بحث های دموکراتیک رو به همراه تمام احزاب ممنوع اعلام کرد.

سال 1922 بود که تو بحبوحه بحران قحطی ولگا، نگاه کینه توز بلشویکا به کلیسا متمرکز شد. سولژنیتسین تو جلد اول کتاب معروفش، مجمع الجزایر گولاگ، میگه: “نبوغ سیاسی شون در موفقیت کسب کردن از بدبختی های مردم بود. اون زمان بود که ایده نابی متولد شد: به هر حال با یه تیر میشد سه تا نشون رو زد. بنابراین حالا تصمیم گرفتن که باید کشیش ها، منطقه ولگا رو غذا بدن! بهرحال اونا مسیحی ان. سخاوتمندن! برنامه این بود:

1. اگه قبول نکردن، مام تمام قحطی رو به گردن اونا می اندازیم و کلیسا رو نابود می کنیم.

2. اگه موافق بودن، کلیساها رو پاکسازی کردیم.

3. در هر دو صورت هم، با اموال کلیسا، ذخایر ارزی و فلزات گرانبها رو دوباره پر می کنیم.”

سولژنیتسین نوشت: “تهش همه اینا ثابت کرد که اونچه مهمه سیر کردنه شکم گرسنگان نیست، بلکه پیدا کردنه یه فرصت راحت و مناسب برای شکستنه کمر کلیساس.”

میگه: “من اونقدر سنی نداشتم که بدونم چه ارتباطی بین قحطی نون و ویرانی شهرهای اطراف وجود داره. تا سالهای بعد تو مدرسه به ما گفته بودن که “مشکلات موقتی ان”. مردم تو شهری که ما توش زندگی میکردیم ساعت به ساعت به زندان میرفتند، اما خانواده هاشون روزها هیچ پرچم سیاهی آویزون نمی کردن و همکلاسی هام از ربوده شدن والدین شون حرفی نمی زدن.”

به رغم همه سختی های دوران بچگی، سولژنیتسین باز خوش شانس تر از بچه های هم سن و سالش  بود. برای میلیون ها کودک تو شوروی تو دهه 1920، زندگی کردن تبدیل شده بود به کابوس دیدن با چشمای باز. تو خاطرات آدمایی که اون دوران رو روایت کردن، صحنه ای از بهار سال 1920عه تو شهری تو اوکراین به اسم رستف (Rostov) اتفاق افتاد. وقتی برف از از روی تلی کنار یه کارخونه، آب شد، انبوهی از جسد و اسکلت پیدا شد. جسدهایی که برای دفن اونجا رها شده بودن… تو بین بقایای انسان، لاشه های اسبام بود که اسکلت قفسه سینه شون، به خاطر حالت غار مانندش شده بود لونه ی صدها سگ وحشی، گرگ، شغال و کفتار. و بدتر از همه اینا، بین اجساد و سگهای وحشی، گروه هایی از بچه هایی به همون اندازه وحشی، یتیم و رها شده زندگی میکردن…

از اونجایی که چشم انداز بچه های خیابونی تو دسته و گروه هایی به این شکل از نظر اجتماعی شرم آوره، خصوصا وقتی توجه خبرنگارای زیرک و وحشتزده ی غربی بهشون جلب میشد، دولت تا اونجایی که میتونست، هر تعدادی ازشونو که پیدا میکرد، جمع آوری میکرد و تو گروه هایی نگهداری میشدن که بعدها ازشون آدمایی وحشی و بی وجدان، مسئول حفظ نظم تو اردوگاههای کار اجباری شوروی پدیدار شدن.

سولژنیتسین اون زمان از وقایع اطرافش بی خبر بود تا اینکه واقعیت، بیست سال بعد، او و میلیونها نفر دیگه مثل اونو به طور وحشتناکی بلعید. اون زمان تحصیلات بچه ها به طور فزاینده ای خداناباورانه میشد و مسیحیتِ مربوط به زندگی خانوادگی سولژنیتسین کم کم تضاد شدیدتری با اصول بنیادینی که تو مدرسه بهش آموزش میدادن پیدا کرد.

اما خانواده سعی میکرد که معنای واقعی مناسک مسیحیت ارتدوکس تو روسیه رو بهش یاد بده. مثلا عمه ای داشت که سعی میکرد اهمیت این سنت ها و ادامه پیدا کردن شونو برای تاریخ روسیه به سولژنیتسین نشون بده و اینکه چطور تاریخ کلیسا از تاریخ ملت روسیه جدانشدنیه. اون عشق وطن پرستانه به گذشته و اعتقاد راسخ به عظمت و سرنوشت مقدس مردم روسیه رو به پسر یاد داد. که اگه نبود، هر نوع حسی نسبت به سنت ها، خانواده و اصول، به شدت تضعیف میشد. سولژنیتسین از طریق کتابخونه ی غنیِ عمه اش بود که با گوگل، تولستوی، داستایوفسکی، شکسپیر و چارلز دیکنز آشنا شد.

اما این یه پیروزی بزرگ برای معمارای سیستم آموزشی اتحاد جماهیر شوروی بود که به عنوان بخشی از استراتژی القایی خودشون، عملا آموزش تاریخو جز به شیوه ای بسیار گزینشی و منحرف، لغو کرده بودن و فقط پروپاگانداها و آموزش های تبلیغاتی و ایدئولوژیکی رو جایگزینش کرده بودن. در مواجهه با همچین نبوغ بی وجدانی، بچه های جوون روسیه به سرعت تسلیم افسانه های مربوط به انقلاب شدن: اینکه قهرمان های انقلاب بلشویکی، مثل رابین هودهایی، ظالمای سلطنت تزار رو سرنگون کرده بودن. و حالا روح اون انقلابیون در حال حرکت به سمت آینده ای عادلانه و باشکوه بود که دستاوردهای ناشایست ثروتمندا روبه فقرای جهان واگذار می کرد. همه چیز خیلی ساده، خوب و شکست ناپذیر به نظر میرسید.

سولژنیتسین هر روزی که از مدرسه به خونه بر میگشت، از مقابل ساختمون عظیمی تو شهر رستف میگذشت که به دست مقامات شوروی تصرف شده بود تا به عنوان زندان ازش استفاده شه. بعضی اوقات از درِ پشتی زندان که میگذشت، زنان محزونی رو میدید که پرس و جو میکردن یا میخواستن بسته های غذایی رو تحویل بدن. گاهی ام صفی از زندانیا رو میدید که با فرمانده ای اسکورت میشدن که فریاد میزد: “یک قدم از صف خارج شین، تا دستور بدم با گلوله ساقط تون کنن.”

بعدا سولژنیتسین فهمید که سیاه چال های زندان رستف درست زیر پیاده روهایی هستند که ازشون عبور میکنن و تقریبا هر روز تو بچگی و بعدا تو نوجوونی از روی سر زندانیایی عبور میکرد که زیر پاش زندانی شده بودن. اینجا دورانی بود که دیگه سولژنیتسین و دوستاش با اصول استالینیسم متقاعد شده بودن.

تحصیلات آکادمیک سولژنیتسین درخشان بود، چه اون موقعی که مدرسه میرفت، چه زمانی که وارد دانشگاه شد، عاشق ریاضی و فیزیک بود. نه اینکه ادبیات دوست نداشته باشه، ولی تو اون دوره و زمونه، ادبیات خوندن کار خطرناکی بود. خصوصا تو رستف، جایی که زندگی میکرد، حتی زبان مردم با زبان روسی اصل متفاوت بود؛ چیزی که اساسا باعث دلتنگی برای زبان و برای گذشته ی کودکانه اش بود. ازونا بود که همیشه نمره هاش عالی بودن. بیشتر زمان شو با دوستاش، خصوصا با نکیلای، تو کتابخونه کارل مارکس، تو دانشگاه رستف میگذروند. تا حدی اینکارو دوست داشت که وقتی واسه اولین بار عاشق دختری به اسم ناتالیا شد، ملوم نبود بیشتر به اون عشق میورزه یا به درساش. خودش میگه: “تو هفده سالگی شیفته درسی به اسم مطالعات مارکسیسم-لنینیسم و بعد ازون مطالعه اصول حزب بودم خصوصا اینکه تقریبا تا حدی گرایشات مذهبی داشتم. تو دانشگاه، وقت زیادی صرف مطالعه منطق ماده گرایی گردم. نه اینکه صرفا چون درسم بود و باید میخوندمش، تو اوقات فراغتمم این کارو دوست داشتم. من تو یه دوره ی تقریبا سه ساله، خالصانه تحت تاثیر منطق ماده گرایی قرار گرفتم و شیفته اش شدم.”

وقتی سولژنیتسین به دوران جوونی رسید، مصمم بود که بچگی شو از هر نظر پشت سر بذاره. اون به این نتیجه رسید که تردیدها، ترس ها و سردرگمی های دوران کودکی اش به خاطر اشتباهات ارتجاعی بزرگتراش بوده که متاسفانه دلیل اونم وابستگی عاطفی به باورهای قدیمی و بی اعتباره. اون با اطمینانی که حاصل جسارت دوران جوونیه، سنت های قدیمی و خرافات رو به نفع دنیای جدید و شجاعانه ای که انقلاب بهش ارائه کرده بود، رد کرد. و شکاف روانی دوران کودکی رو با پذیرفتن کمونیسم به جای بدعت های ارتدوکس روسیه، پر کرد. خودش میگه همه چی خیلی آسون بود: “حزب، پدرمون شد و ما بچه ها اطاعت کردیم. بنابراین بعد از تموم شدن مدرسه و ورود به دانشگاه، من یه انتخاب کردم: اینکه همه خاطرات گذشته رو دور بریزم و همه بدبینی های دوران کودکی مو کنار بذارم. من یه کمونیست بودم. و جهان قرار بود اون چیزی بشه که ما میسازیمش.”

در طول دهه 1930، استالین فرمانرواییِ جدیدی از وحشت و ترور ایجاد کرد که اساسا بر نابود کردنِ تمام رقبای فعلی و بالقوه طراحی شده بود. تو هفدهمین کنگره حزب، تو سال 1934، معروف به “کنگره پیروزمندان”، استالین اعلام کرد که حزب بر همه مخالفان پیروز شده و به وفادارای حزب، قول آینده ای شاد و باشکوه داد: “زندگی بهتر شده، رفقا. زندگی پرنشاط تر شده.” از دو هزار نماینده ای که اونروز برای استالین کف زدن، دو سوم شون تو پنج سال آینده اش دستگیر شدن.

تو اوج وحشته بعد ازین، به نظر میرسید تقریبا هر کسی در هر زمانی میتونه دستگیر شه. اواسط دهه 1930، یکبار دستگیری از بیخ گوشِ خودِ سولژنیتسین ام گذشت و وقتی تو صف نون به همراه بقیه مردم وایستاده بود به سختی تونست ازش فرار کنه، چون آدمایی که تو صف بودن همه به “کارشکنی” متهم شدن که با “ایجاد وحشت” قصد ایجاد این شبهه رو بین مردم دارن که نون کم شده. سولژنیتسین به عنوان یه کمونیست جوون و مشتاق، کسی رو داشت که به قول معروف شفاعت شو کرد تا بدون هیچ اتهامی آزاد شه. فضای اون روزگار اینطور بود که اگه اون نظم کامل اجتماعی، اون کمال، از طریق این آرمانشهر سوسیالیستی به دست نیومده، تقصیر حزب نیست، بلکه مردم مقصرن. “آدما به اندازه کافی خوب نیستن، وگرنه سوسیالیسم بی نقصه.” و تو تمام کشور، سخنگوهای حزب برای دانشجوها سخنرانی میکردن تا در مورد علت ضرورت این پاکسازی ها، مغزشونو شست و شو بدن تا به موضوعی پذیرفته شده تبدیل شه. چیزی که سولژنیتسین درباره اش میگه: “ما جوانان بیست ساله در ستون کودکان اکتبر راهپیمایی کردیم و به عنوان فرزندان انقلاب، چشم به راه آینده ای درخشان بودیم.”

سال 1940 بود که با ناتالیا رِشِتوفسکایا (Natalia Reshetovskaya) ازدواج کردن. ازدواجی تو یه دفتر رسمی، و بدون مراسم مذهبی. بدون جشن و بدون حضور خانواده. اونا معلم شدن و بعد به فاصله کمی… زمان جنگ رسید: جنگ جهانی دوم. بنابراین سولژنیتسین به جنگی فراخونده شد که توش اول یه سرباز راننده حمل و نقل تجهیزات بود، اما بعد تبدیل شد به یه فرمانده و در خط مقدم رویارویی با ارتش آلمان جنگید.

بله… وقتی آلمانیا به خاک شوروی حمله کردن، سولژنیتسین تو خط مقدم ارتش شوروی بود. البته هیتلر و استالین با هم معاهده ای امضا کرده بودن که هیچ کدوم به اون یکی حمله نکنه، اما هیتلر به هر حال به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد. جالب اینجاس که شوروی ام آماده حمله به اروپا شده بود، اما از اینکه تو شرایط دفاع از خودش قرار گرفت، غافلگیر شد. شرایط خط مقدم روسیه وحشتناک بود. اون نامه ای به یکی از دوستانش، نیکلای، نوشت و توش از کمبود آمادگی شکایت کرده بود و از طنزی تلخ واسه توصیف شرایط استفاده کرد. نتیجه همچین کاری این بود که به اتهام “فعالیت های ضد انقلابی” 8 سال محکوم به حبس در اردوگاههای کار اجباری به اسم گولاگ شد.

اتحاد جماهیر شوروی وابسته به اردوگاه های کار اجباری بود. اردوگاه های کار اجباری یا همون گولاگ ها، کمپ های بزرگی بودن شامل تعداد زیادی از آدمایی که در واقعیت به بردگی گرفته میشدن، با دستای خالی کار میکردن، و تو شرایط سخت و غیر قابل تصوری میمردن.

زندگی سولژنیتسین گاهی تو کمپ هایی میگذشت که کمی بهتر بودن چون آدم باسوادی محسوب میشد، و گاهی ام تو کمپ های وحشتناکی بود. تو این اردوگاه ها بود که داستان یک روز زندگی ایوان دنیسوویچ رو نوشت.

بعد از اینکه مجازات شو تو اردوگاه های گولاگ گذروند به صورت مادام العمر تبعید شد به جایی در جنوب قزاقستان امروزی که اون موقه بخشی از اتحاد جماهیر شوروی بود. تو این دوران بود که به سرطان مبتلا شد و به خاطر تشخیص دیر این تومور تا دم مرگ پیش رفت. تجربیات از زندگی تو تبعیدِ سیبری بود که باعث نوشتن کتابی به اسم بخش سرطان (cancer ward) شد. بخش سرطان داستان گروه کوچیکی از بیمارا تو بخش 13 بیمارستانی تو ازبکستان شوروی، تو سال 1954 عه، یک سال بعد از مرگ استالین. این داستان مسئولیت اخلاقی کسایی رو بررسی میکنه که تو پاکسازی بزرگ استالین تو دوران دو ساله ی (1936-1938) نقش داشتن؛ پاکسازی ای که طی اون میلیون ها نفر به قتل رسیدن، به گولاگ ها فرستاده، یا تبعید شدن. یکی از بیمارا تو این داستان میگه: “شما مجبور نبودید انقدر دروغ بگید، میفهمید؟” و دیگری میگه: “اونا شما رو دستگیر میکردن، و ما رو فقط جمع کردن تا شما رو لو بدیم. اونا آدمایی مثه شما رو اعدام کردن. ولی ما رو مجبور کردن که براش وایستیم و برای قوانین کف بزنیم. و نه فقط کف بزنیم، اونا ما رو مجبور کردن که ازشون جوخه های تیر بارون رو درخواست کنیم…” آخرای داستان، قهرمان داستان تازه میفهمه که عمق این فاجعه چقدر زیاده و جامعه بعد از استالین، جامعه ای سرطان زده خواهد بود که آزادیِ ناگهانی اش فقط کار رو سخت تر میکنه.

تجربه زندگی تو اردوگاههای کار اجباری و بعد تبعید بود که به مرور باعث شد سولژنیتسین نگاهی به اون روی سکه ی ایده های کمونیستی بندازه، اونو کنار بذاره و دیدگاه های مذهبی و فلسفی شو پرورش بده. میگه فرصتی بود برای اینکه چند قدم به عقب برگردم و تغییرات خودمو از دوران کودکی ای که تقریبا فراموشش کرده بودم ببینم و نتیجه تکون دهنده بود. کسایی که تازه وارد بودن، تقریبا همین روند رو طی میکردن تا بفهمن که چه اتفاقی براشون افتاده. میگه بدترین تازه واردا، اونایی بودن که از اعضای سرسخت کمونیسم بودن، چون فکر میکردن که مشکل از آدماس و اونا قاطیِ آدمای اشتباهی بُر خوردن و یه اشتباهی پیش اومده و به زودی مرخص میشن. اون بعدها تو کتاب مجمع الجزایر گولاگ روند این تغییرات فکری و مذهبی رو توضیح داد. اشعار و کتاب های زیادی که تو دوران اسارت در گولاگها و بعد تبعید چه به قلم نوشت چه به خاطر سپرد، تا بعد از آزادی بنویسه، نشونه ای از عقلانیت و معنویت سولژنیتسین تو این دورانه. تو زمان تبعید، یک سال قبل از آزادی، ناتالیا همسر اول سولژنیتسین ازش جدا شد. چون همسران زندانیان گولاگ با از دست دادن مجوز کار یا اقامت مواجه میشدن.

بعد از مرگ استالین تو 1954 به خاطر مداخله فردی به اسم خروشچف یه آزادی مختصری تو شوروی پدید اومد. تعدادی زندانیای سیاسی از 13 میلیون به 5 میلیون نفر رسید و یکی از آزاد شده ها الکساندر سولژنیتسین بود. اما بعد از آزادی اونا دوباره با هم تو سال 1957 ازدواج کردن و برای دومین تو سال 1972 از هم جدا شدن. چون اصولا ناتالیا طبق خاطراتی که ازش باقی مونده احساس خوبی نسبت به وفاداری سولژینیتسین نداشت و این موضوعی بود که KGB برای بدنام و بی اعتبار کردن نوشته های سولژنیتسین ازش استفاده میکرد چون فضای آزادی نسبی بعد از استالین پایدار نبود. یک سال بعد از جدایی، سولژنیتسین با فرد دیگه ای هم نام ناتالیا، به نام ناتالیا سیتلووا (Natalia Svetlova) ازدواج کرد و تا آخر عمر با اون بود.

میگن خروشچف و همکاراش کسایی بودن که یا استالین رو کشتن آخر عمرش، یا اگه داشت میمرد بهش کمک پزشکی نکردن که زنده بمونه. چون مدارکی وجود داره دال بر اینکه استالین تو اواخر عمرش قصد شروع کردن جنگ جهانی سومو داشت، و با توجه به سابقه اش تو کشتار دهها میلیون آدم، ادعای دور از ذهنی ام نبود. بهرحال تو آزادی کوچیکی که بعد از مرگ استالین ایجاد شد، سولژنیتسین به همراه تعداد زیادی از زندانیای سیاسی آزاد شد و کتابی به اسم یک روز زندگی ایوان دنیسوویچ رو چاپ کرد که فقط توصیفی از یک روز بی دردسر از تجربه زندگی خودش تو گولاگ های کار اجباری شوروی بود. این کتاب، یکی از اولین متونی بود که جسارت کرد بگه داخل این کمپ ها چه خبره. و با اینکه کتاب کوتاهیه، تاثیر زیادی بر مردم روسیه گذاشت تا جاییکه خودِ خروشچف در مورد این کتاب گفت: “درون هر یک از ما یک استالین هست. درون من هم هست. ما باید این شر را ریشه کن کنیم.” و تو اون دوران آزادی کوتاه، خوندنه این کتاب تو مدارس شوروی اجباری شد. اگرچه که بعد از برکناری خروشچف تو سال 1964، زمان این افشاگری های خام هم به پایان رسید، دوباره فضای سرکوب شدت گرفت و تمام نسخه های این کتاب از کتابخونه های پاکسازی شد.

بعد از آزادی، سولژنیتسین معلم یه مدرسه راهنمایی بود و شبهام خودشو با نوشتن مشغول میکرد.  اون کتاب مجمع الجزایر گولاگ رو نوشت: کتابی که اردوگاه های کار اجباری رو به مجموعه جزیره هایی تشبیه کرده که هیچکس از داخلشون اطلاعی نداره. این کتاب تو سه جلد منتشر شد: و هر کدوم در حدود 700 صفحه. اولین جلد مجمع الجزایر گولاگ در مورد بنیان های سرکوبگرِ اتحاد جماهیر شورویه تو دوران لنین و بعد اجرای تمام عیارشون تو دوران استالین که به طور تخمینی باعث مرگ حدودا 60 میلیون نفر تو شوروری بین سالهای 1919 تا 1959 شد. و تازه این آمار، شامل تخمین مرگها بر اثر جنگ جهانی دوم نیست. مجمع الجزایر گولاگ بر اساس خاطرات و مشاهداته خود سولژنیتسین و 256 نفر از زندانیای سابق گولاگ های کار اجباریه. خودش میگه: “تو تمام اون سالها، تا 1961، نه تنها متقاعد شده بودم که در طول عمرم هرگز نباید یک خط شو چاپ کنم، بلکه به سختی جرات داشتم که بگذارم آشنایان نزدیکم چیزایی که مینوشتمو بخونن چون از این می ترسیدم که این کتاب شناخته و نابود شه.”

از لحاظ عاطفی خوندن این کتاب خیلی سخته. جردن پیترسون میگه مثه 2100 صفحه گوش دادن به صدای جیغ و فریاده، اما خوندنش ضروریه. و امروزه شده بخشی از مفاد آموزشیه روسیه تو مقطع دبیرستان. این کتابیه که بین سالهای 1958 تا 1968 نوشته شد و جایزه نوبل گرفت و بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به طور رسمی تو روسیه چاپ شد. قبل از اون جزو کتاب های ممنوعه به حساب میومد.

یکی از نکات جالب تو اردوگاه های گولاگ این بود که زندانیای سیاسی در کنار مجرمین معمولی تو زندانها بودن. نکته جالبش اینه که تو اتحاد جماهیر شوروی مجرمین معمولی: مثل دزدها، متجاوزا و جانیا، “عناصر سازگار” تلقی میشدن و دلیلی که براش میاوردن این بود که اینا این جرمها رو به خاطر نظام تزار/کاپیتالیستی گذشته انجام داده بودن، و تنها دلیلی که اینجور مجرما وجود دارن اساسا به خاطر اینه که اونا قربانیای سرکوب شده ی نظام قبلی بودن. بنابراین به همین دلیل اتحاد جماهیر شوروی، تو گولاگ ها، مجرمای معمولی رو مسئول و زندانبانهای کمپ ها کرده بود. اونا به طور جدی ای آدمای بدی بودن… و احتمالا میتونین حدس بزنین چطور زندانبان هایی واسه زندانیای سیاسی ای بودن که “عناصر خطرناک” محسوب میشدن. زندانیای سیاسی که گاهی اوقات به خاطر رفتار خائنانه دستگیر شده بودن ولی اغلب اوقات جرم شون این بود که به خاطر تولد، منتسب به افرادی بودن که تو نظام قبلی افراد موفقی محسوب میشدن (مثه دهقان ها، که بهشون میگفتن “طبقه مرفه” و دیگه فرقی نمیکرد که اون فرد مرفه پدرتون بوده، یا پدربزرگ تون، یا پدر پدربزرگ تون. همین واقعیت که شما عضوی از اون گروه بودید، دلیل کافی بود برای زندانی شدن توی گولاگها کاری اجباری)، و یا آدمایی بودن که به خاطر هویت نژادی و مذهبی شون گرفتار شده بودن. و وقتی داریم از این موضوع حرف میزنیم، در واقع داریم در مورد هزاران و شاید میلیونها آدمی حرف میزنیم که به همین سرنوشت دچار شدن. زندان، مجازات کوتاهی نبود، اغلب 10 تا 15 سال محکومیت بود و اگه خیلی خوش شانس بودین 2-3 سال ازشو می چشیدین. بنابراین اتحاد جماهیر شوروی مفهومی مثل “طبقه” یا “‘گناه مبتنی بر قومیت” رو به طور تمام عیاری تکمیل و اجرا کرد.

وقتی نوشتنه کتاب مجمع الجزایر گولاگ تموم شد، KGB (نهاد امنیتی شوروی) به یه سری داستان های سولژنیتسین دست پیدا کرده بود. بنابراین سولژنیتسین، دست نوشته ی کتاب مجمع الجزایر گولاگ رو فرستاد به استونی، برای آرنولد سوسی، وزیر سابق آموزش و پرورش استونی که تو زندان باهاش دوست شده بود، و دخترش هلی سوسی این نسخه از کتاب رو مخفی کرد.  در کل سه نسخه از مجمع الجزایر گولاگ در خاک شوروی پنهان شده بود. وقتی یکی از تایپیست های مورد اعتماد سولژنیتسین که از جای یکی از نسخه های پنهان شده کتاب اطلاع داشت از دست KGB آزاد شد و تو خونه اش دار زده پیدا شد، سولژنیتسین بلافاصله کتاب رو در فرانسه و انگلیس منتشر کرد. در ابتدای کتاب هم اومده: “سالها به اکراه از نشر این کتاب که کار نوشتن پیدا یافته بود، خودداری کردم. تکلیف در برابر آنان که زنده بودند، از تکلیف در برابر آنان که مرده بودند، پیشی میگرفت. اما امروز که به هر حال دستگاه امنیت کشور کتاب را ضبط کرده، دیگر جز اینکه بی درنگ در مقام انتشارش برآیم، هیچ راهی ندارم.”

تو سال 1969 از اتحادیه نویسندگان اخراج شد. اون میدونست که هر لحظه احتمال دستگیری اش وجود داره، بنابراین خیلی با دقت نوشته هاشو قایم میکرد. پیغام های تهدیدآمیز براش میفرستادن، یبار به جونش سوقصد کردن اما جون سالم به در برد. خلاصه نشونه های بد زیادی بود. اون و همسرش خودشونو برای دستگیر شدن سولژنیتسین آماده کرده بودن. در نهایت تو سال 1974 مامورا به خونه سولژنیتسین رفتن و به دنبال دستور اخراج سولژنیتسین از شوروی، اون به همراه خانواده اش اول به آلمان غربی و در نهایت به آمریکا رفت. ازونجایی که تو 1970 برنده جایزه نوبل ادبیات شد ولی نتونست تو اون جشن حضور پیدا کنه، چون می ترسید که دیگه نتونه برگرده به کشورش. حالا تو جشنی که چهار سال قبل نتونسته بود شرکت کنه، شرکت کرد. 

در واقع اونچه تو دهه 1970 اتفاق افتاد این بود که وقتی سولژنیتسین کتاب مجمع الجزایر گولاگ رو منتشر کرد، اونقدر کتاب خوب و مقاومت ناپذیری بود از جنبه های احساسی، عقلانی و تاریخی حرفی برای کسی باقی نمیذاشت که بخواد ادعا کنه مارکسیسم/کمونیسم هیچ گونه انسجام عقلایی ای داره. کار همچین منطقی سازی هایی تموم بود. و این بخشی از دلیلی بود که این کتاب جایزه نوبل رو گرفت.

همینطورم بخشی از دلیلِ فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی بود؛ چون وقتی مشخص شد که در واقعیت چه اتفاقاتی افتاده دیگه هیچ راهی برای ارائه یه استدلال منسجم به نفع انتشار همچین تئوری هایی وجود نداشت. چون نتیجه همچین تئوری هایی به خوبی توسط سولژنیتسین مستند شد. یه سری از متفکرای غربی سعی کردن توجیه هایی بیارن در مورد اتفاقاتی که تو اتحاد جماهیر شوروی افتاد، و تقصیرا رو به گردن شخصیت فرقه گرای استالین انداختن که باعث انحراف از اصول مارکسیسم شده. اونا میگن: “اگه لنین زنده میموند – چون لنین جوون مرد و بعدش استالین اومد – اون آرمانشهر موعود به تحقق می پیوست.” اما سولژنیتسین با اون نبوغ فوق العاده اش، رابطه بین اصول مارکسیسم و تفکر کمونیستی و قوانینی که لنین ایجاد کرد و اردوگاه هایی کار اجباری ای که لنین ساخت و قتل عام دهقانها تو پروسه dekulakization رو مستند کرد.

کاری که تو شوروی گهگاه انجام میشد این بود که خارجی های انتخاب شده ای رو به شوروی دعوت میکرد و اونا رو تحت الحفظ تو روستاهایی که به طور ساختگی آماده کرده بودن چند روزی اقامت میداد تا ببینن که همه چقدر خوب دارن کارهاشونو انجام میدن و اونا برمیگشتن به غرب و گزارش میدادن که ایده آرمانشهر خصوصا بر اساس اصول مارکسیسم چه به خوبی در حال پیشرفته. ولی همونطور که تو قسمت یه نویسنده جورج اورول گفتیم، به خاطر کارهای مالکوم موگریج تو دهه 1930 میدونستیم که تو اتحاد جماهیر شوروی چه اتفاقی داره میفته. موگریج گزارش کرد که وقتی اتحاد جماهیر شوروی اقدام به جمع آوری دهقانها و محصولات کشاورزی شون کرد، چه فاجعه ای به بار اومد. دهقان هایی که تا همین چند دهه گذشته برده هایی فقیر بودن و به تازگی در حدود 40-50 سال بود که زمین هایی رو که روشون کار میکردن رو صاحبان زمین به خودشون واگذار کرده بودن و حالا یه دارایی محقری داشتن و تعدادشونم زیاد نبود ولی بهره وری بالایی داشتن و بیشتر غذای روسیه و اوکراین رو همینا تامین میکردن. تو هر زمینه ای وقتی به محصولات خلاقانه نگاه میکنید، و منظور دقیقا تو هر زمینه ایه: تو زمینه هنر، تو زمینه تولید محصولات غذایی، تعداد رمان های نوشته شده، تعداد رمان های فروخته شده، درآمدزایی، تعداد شرکت های تاسیس شده، تعداد گل هایی که تا حالا تو بازی هاکی زده شده، تعداد نقاشی هایی که تا حالا کشیده شده، تعداد اشعاری که سروده شده، و غیره، تو هر زمینه ای که اساسِ بهره وری بشر رو اندازه گیری میشه کرد، وقتی نگاه میکنید می بینید که درصد بسیار کوچیکی از آدما تقریبا تمام خروجی رو تولید کردن؛ اسم این پدیده، توزیع پارِتو عه. توزیع پارتو با جزئیات تو زمینه بهره وریِ علمی مورد مطالعه قرار گرفته. این قانون میگه اگه به تعداد آدمایی نگاه کنین که تو یه زمینه مشخصی تولیداتی دارن، مجذور اون تعداد اون آدما دارن نیمی از خروجی رو تولید میکنن. این ینی اگه 10 تا کارمند دارین، 3تاشون دارن نیمی از خروجی رو تولید میکنن، اما اگه 10 هزار تا کارمند دارین، فقط 100تاشون دارن نصفی از خروجی رو تولید میکنن. بله آمار خیلی خیلی بی رحمانه ایه. چون مثلا توزیع پارتو بر توزیع ثروت هم حاکمه؛ و نشون میده که 1 درصد یه جمعیت، سهم هنگفتی از ثروت رو داره و یک دهمِ اون یک درصد، مالک تقریبا تمام اون ثروته. چیزی در این حدوده که 100 نفر از پولدارترین آدمای دنیا، تقریبا به اندازه 2.5 میلیارد نفر پایینه هرم پول دارن. ممکنه با خودتون فکر کنین که این اتفاق وحشتناکیه! و شاید هم هست. اما چیزی که باید در نظر بگیرین اینه که این قانون تو همه ی زمینه های تولید خلاقانه صادقه؛ یه چیزی مثه یه قانون طبیعیه؛ قانونی به اهمیت مثلا توزیع نرمال. فرض کنین دارین مونوپولی بازی میکنین. هربار که مونوپولی بازی میکنین چه اتفاقی میفته؟ یه نفر همه پولارو میبره. این نتیجه اجتناب ناپذیره چندین و چند داد و ستده که به طور تصادفی صورت میگیره. به این معنی که از اگه هزار نفرو جمع کنین که یه بازی بده بستون انجام بدن، و به هر کدومشون فرضا 100 دلار یا 10 دلار بدین، و کارشون این باشه که شیر یا خط بندازن و با یکی دیگه داد و ستد کنن، اگه باختن بهش 1 دلار بدن اگه بردن ازش یه دلار بگیرن، اگه به اندازه کافی این بازی ادامه پیدا کنه، در نهایت یه نفر همه پولارو میبره و بقیه با صفر دلار بازی رو میبازن. بنابراین این قانون، یه مشخصه عمیقا نهادینه از سیستم های تولید خلاقانه اس. و هیچکس واقعا نمیدونه باید در موردش چیکار کنه، چون نتیجه همیشه اینطوریه که تمام منابع در نهایت به یه اقلیت کوچیک میرسه. اما واقعیت اینه که انداختنه تقصیرها به دوش ماهیت اون سیستم، به معنیه دست کم گرفتنه پیچیدگیه مسئله اس. هیچکس دقیقا نمیدونه که چطوری منابع رو از اقلیتی که تقریبا همشو در دست داره بگیره و بین اکثریتی پخش کنه که تقریبا هیچی ندارن. چون به مجرد اینکه همچین اتفاقی بیفته، دوباره تمام منابع در دست اقلیت دیگه ای جمع میشه.

دلیلی که اینو توضیح دادم اینه که بگم بعد از اینکه دهقان ها، زمین دار شدن و کشاورزی کردن، یه اقلیت خیلی کوچیک بین شون، بسیار موفق شدن و اون اقلیت تقریبا تمام غذا رو برای روسیه و اوکراین تهیه میکردن. بنابراین اتفاقی که تو دهه 1920 بعد از اینکه لنین روی کار اومد، این بود که و تو پروسه dekulakization  (کولاک به معنی دهقانه) این بود که دهقان های موفق رو جمع آوری کرد (کسایی که کلبه ای داشتن، و شاید چند تا کارگر و آدمای بسیار بهره وری بودن) و اونا رو به عنوان “عناصر متخاصم” تعریف کرد، و یه سری از روشنفکرا رو فرستاد تا زمین ها را از اونا بگیرن. بنابراین شرایط این بود: دهه 1920، بعد از جنگ جهانی اول، روسیه تو شرایط بدیه، روستا ها پر از آدمای شروره، بسیاری از دهقان ها به خوبی کار نمیکنن، و یه تعداد کمی که خیلی خوب کار میکنن. اون افراد به اصطلاح روشنفکر رفتن و گفتن که اون آدمای موفق میبینین؟ همونایی که همیشه با حالت بی خاصیت خودتون بهشون حسودی میکنین، خب اونا در اصل یسری آدمای شیطان صفت ان که از شما دزدیدن و خودشون پولدار شدن، پس چرا بیرون نریزین و دارایی شونو که حق شماست ازشون پس نگیرین؟ و این دقیقا اتفاقی بود که افتاد، تمام اون دهقان ها یا کشته شدن، یا مورد تجاوز قرار گرفتن، یا وسط زمستون به سیبری تبعید شدن؛ جایی که نه خونه ای برای زندگی داشتن نه چیزی برای خوردن. بنابراین همه شون مردن. و نتیجه همچین کاری این شد که چند سال بعد 6 میلیون اوکراینی از قطحی ای که ایجاد شد، مردن. و مالکوم موگریج کسی بود که این موضوع رو تو دهه 1930 گزارش کرد. و اون گزارش یکی از اولین اطلاعاتی بود که مشخص کرد واقعا داخل اتحاد جماهیر شوروی داره چی میگذره. اما روشنفکرای غربی تو اون زمان زیاد به این موضوع اهمیتی ندادن و نشونه ها رو ندیدن به جز چندتا استثنا مثل جورج اورول؛ کسی که 1984 و قلعه حیوانات رو در همین موردش نوشت.

***

سولژنیتسین هم تو کتاب مجمع الجزایر گولاگ، رابطه علت و معلولی بین این قتل عام ها رو با اصول مارکسیسم و کارهای لنین – نه استالین – مشخصا مستند کرد. و این واقعا توجیهیه که از ممکنه شنیده باشین که “اون مارکسیسم واقعی نبود” و خب یکی از چیزایی که ازشون باید پرسید اینه که “خب اوکی، فقط موضوع اینه که تو هر کشوری تو دنیا که این اصول پیاده شده، فارغ از تفاوت های فرهنگی، مثه اتحاد جماهیر شوروی، چین و کامبوج، هربار دقیقا همین فجایع اتفاق افتاده و ما هنوز امروزه نمونه خوبی شو تو کره شمالی داریم میبینیم. اگه به عکسهای ماهواره ای نقشه جهان تو شب نگاه کنین، کره جنوبی میدرخشه مثه خیلی جاهای دیگه اما کره شمالی تاریکه. و دلیلش 50-60 سال فقر تحمیل شده توسط نظام کمونیستی شه. اینا استثناها نیستن، بلکه دقیقا کشورایی ان که اصول کمونیستی توشون پیاده شده.” و ما بخش زیادی از این اطلاعاتو مدیون کار سولژنیتسین تو کتاب مجمع الجزایر گولاگ ایم.

کتاب مجمع الجزایر گولاگ بیشتر از سی میلیون نسخه تو جهان فروخته و به سی و پنج زبان مختلف ترجمه شده. این کتاب یه خلاصه حدودا 700 صفحه ای داره که به فارسی هم منتشر شده. مجمع الجزایر گولاگ، صدای یک ملته و کسایی که رنج کشیدن. تو صفحه ویکی پدیاش عینا نوشته “به خاطر مجمع الجزایر گولاگ، میراث سیاسی و تاریخی لنین مشکل ساز شناخته شد” و به همین خاطر یکی از تاثیرگذارترین کتاب های قرن بیستم شناخته میشه. داستانی هست تو کتاب پیدایش به اسم برج بابل. تو داستان برج بابل اتفاقی که میفته مربوط به تصمیم انسانها به ساختن یه سازه عظیمه؛ یه ساختمونه بزرگ و اونقدر بلند که به بهشت میرسه و قراره به تخت خدایی برسه و جای خدا رو بگیره به عبارتی. اتفاقی که میفته اینه که این ساختمون، بالا و بالا و بالاتر میره و خدا ناراحت میشه و کسایی رو که داشتن برج و میساختن به وسیله زبون های مختلفی متفرق میکنه. آدما متفرق میشن و پروژه برج متوقف میشه. داستان کوتاه و عجیبیه. اما این یه راه فکر کردن بهشه: هر چی سیستم عظیم تری بسازید، گرایش بیشتری برای پرستش اش ایجاد میشه، انگار که اون سیستم همه چیزه. این داستانه ایدئولوژیه. شما میخواید یه نظام جامع، یه آرمانشهر بسازید، که جایگزینی برای هر اون چیزی باشه که ماورای همه چیزه. میخواید اونقدر بزرگ باشه که همه رو در بر بگیره. اما اتفاقی که میفته، در حین اینکه داره توسعه پیدا میکنه و بزرگ میشه اینه که آدمای بیشتر و بیشتری درش جا میگیرن اما با هم بیشتر و بیشتر تفاوت پیدا میکنن، خصوصا اینکه به زبان های مختلفی باهم شروع به صحبت میکنن. بنابراین این پروژه عظیم به مرور که بزرگتر میشه، متفرق تر میشه… تا اینکه کل پروژه فرو میپاشه.

*** 

در نهایت سال 1990 تابعیت اتحاد جماهیر شوروی به سولژنیتسین برگردونده شد و اون تونست چهار سال بعدش به کشورش برگرده، اگرچه بچه هاش تو آمریکا موندن. اون و همسرش تا آخر عمر جایی نزدیک مسکو زندگی کردن. سولژنیتسین در نهایت تو سال 2008، تو سن 89 سالگی به خاطر حمله قلبی از دنیا رفت.

الکساندر سولژنیتسین تو بخشی از کتاب مجمع الجزایر گولاگ میگه: “به مرور زمان فهمیدم که اون خطی که مرز بین خیر و شر رو تعیین میکنه، نه از بین دولتها میگذره، نه طبقه ها، و نه حتی از بین احزاب سیاسی. بلکه اون مرز از قلب هر انسانی عبور میکنه. این مرز تغییر میکنه و در گذر سالها نوسان میکنه. در پلیدترین قلبها هم نقطه ای از خیر هنوز وجود داره؛ و درون خوش قلب ترین انسانها هم نقطه ی پلیدی هست. از اون موقه ای که این نکته رو فهمیدم، درستیِ تمام ادیان رو در جهان درک کردم: چون ادیان تلاش میکنن که پلیدی رو درون هر فرد محدود کنن. پاک کردن جهان از پلیدی غیر ممکنه، اما ممکنه که اونو تو قلب هر فرد محدود کنی. کاش به همین سادگی بود! کاش فقط کافی بود که آدمای بد را در جایی جمع کنی و بعد نابودشان کنی. اما مرز بین خیر و شر از قلب هر انسانی میگذره و چه کسی حاضره که تیکه ای از قلب خودشو از بین ببره؟”

***

دوستای عزیزم

جردن پیترسون میگه این فقط سرنوشت شما نیست که وابسته به اینه که خودتونو چطور سامان بدید؛ بلکه سرنوشت شما و سرنوشت تمام کسایی که باهاشون تو شبکه ای از ارتباطات قرار دارین به این بستگی داره که چطور زندگی تونو زندگی میکنید. ممکنه با خودتون فکر کنین که: “خب 8 میلیارد آدم رو کره زمین هست. من کی ام؟ دونه ی شنی بین 8 میلیاردِ دیگه. بنابراین اینکه چکار میکنم یا نمی کنم واقعا اهمیتی پیدا نمیکنه.” اما موضوع به سادگی این نیست. این یه مدل اشتباهه. چون چون یه دونه شن نیستید، بلکه یه گره تو به شبکه اید. و حالا دیگه میتونیم مفهوم شبکه رو با وجود شبکه های اجتماعی بهتر درک کنیم.

شما در طول زندگی تون حداقل 1000 نفرو میشناسین. و اونام 1000 نفر دیگه رو. این ینی شما به اندازه 1 نفر فاصله دارین با یک میلیون آدم. و 2 نفر فاصله دارین تا یک میلیارد آدم. و ارتباط شما با دیگران در قالب یه شبکه اس.  بنابراین کارایی که انجام میدین به نحوی که ممکنه به طور کامل درکش نکنین رو چیزای دیگه تاثیر میذاره. و به این معنیه که کارایی که انجام میدین یا انجام نمیدین خیلی بیشتر ازون که فکرشو میکنین مهمه.

البته این فکر تا حدی وحشتناکم هست. چون حالا هر کاری که میکنین مهمه. شاید با خودتون فکر کنین که همون بودنه بی معناتون بهتر بود. مثه پوچ گراها، ناراحتی تونو میکردین، اما مزیت اش این بود که به جاش مسئولیتی نداشتین. پوچ گرایی انتخاب آسون تریه از اینکه مسئولیت زندگی تونو به عهده بگیرید و حالا این شمایید که باید از خودتون بپرسید میخواید کدومو انتخاب کنید؟ اینکه مسئولیت نپذیرید، چون هیچی مهم نیست؛ یا اینکه دقیقا بر عکسش: اینکه همه چی مهمه، هر رفتاری، هر عملی… و به دنبال همچین اعترافی مسئولیت میاد.

همونطور که سولژنیتسین و خیلیای دیگه در طول تاریخ گفتن: 

اگر بیمارگونه زندگی کنید، جامعه تونو بیمار میکنید. و اگر تعداد کافی آدم وجود داشته باشه که بیمار زندگی کنه، اون وقت جامعه به چیزی شبیه جهنم تبدیل میشه.

و اگه مایل بودید میتونید مجمع الجزایر گولاگ رو بخونید تا ببینید که جهنم دقیقا چه شکلیه. و بعد تصمیم بگیرید که آیا این جاییه که می خواید توش زندگی کنید؟ و بدتر ازون آیا این جاییه که میخواید خانواده، دوستان و عزیزان تونو با خودتون به اونجا ببرید؟ چون این اتفاقی بود که تو قرن بیستم افتاد.

***

کتاب مجمع الجزایر گولاگ تا حالا به طور کامل به فارسی ترجمه نشده. این کتاب 3 جلد داره و فقط جلد اول تو سال 1367 توسط انتشارات سروش منتشر شده. کتاب یک نسخه خلاصه رسمی هم داره برای کسانی که میخوان این کتابو بخونن اما حوصله 1900 رو ندارن.

برای علاقه مندان، منابع عمده همین متنی که شنیدین رو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت گذاشتیم.

مرسی که به این قسمت گوش کردین. برامون نظر بذارین و خوره کتابو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

روز اول آبان با یه نویسنده سیزدهم یعنی فریدریش نیچه برمیگردیم! فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 12 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *