کاور یه نویسنده 11 - فئودور داستایوفسکی

یه نویسنده 11: فئودور داستایوفسکی

توضیحات

تاریخ انتشار: 5 شهریور 1400

با فصل دوم سری یه نویسنده برگشتیم. تو این قسمت داستانی زندگی فئودور داستایوفسکی، نویسنده زبانزد روسی و یکی از بزرگترین نویسنده های تاریخ ادبیات جهان رو بشنوید.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب Dostoevsky: A Writer in His Time
2. ویدیوی Fyodor Dostoyevsky از کانال یوتیوب LITERATURE
3. ویدیوی  Biography: Dostoyevsky (1975)

گوینده و مترجم: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Stairway to Heaven اثر گروه Led Zeppelin

رونوشت این قسمت

سالهای آخر سلطنت اسکندر اول تو روسیه، تو قرن نوزدهم، سالهای تیره، نامشخص و دوران پریشونی بود.اسکندر طیِ یه جور کودتای دربار علیه پدرش، پاول، به تخت سلطنت نشست، چون پدرش از نگاه دربار مشکوک به دیوانگی و جنون بود. بعد از قتل پدر، با رضایت ضمنی اسکندر و به تخت نشستنش، امیدهای کوچیک زیادی برای انجام اصلاحات لیبرال تو بخشها و قسمتهای مختلف روسیه ایجاد شد. معلم اسکندر، فردی سوئیسی به اسم لا هارپه بود که توسط مادربزرگ اسکندر، کاترین کبیر، انتخاب شده بود. لا هارپه سعی کرد دانش روشنگرانه شو با ایده های جمهوری خواهانه و دموکراتیک آغشته کنه. بنابراین تو اولین سالهای سلطنت اسکندر، دور و برش پر شده بود از جوانان نجیب زاده ای که ایده های مترقی شونو مطرح میکردن. کارهای خوبی برای اجرای برنامه های اصلاح گرانه انجام شد، مثه کارایی که در راستای لغو برده داری و اعطای حقوق مدنی به همه افراد انجام دادن. با این حال، تو اون دوران اسکندر مجذوب ناپلئون در اروپا شد، و بعد از مدتی به دشمنش تبدیل شد.

بعد از شکست دادن ناپلئون، نظامیان روسیه که به سواحل اقیانوس اطلس رسیدن (و اکثرا از دهقانان بودن) در معرض تماس طولانی مدت با اون آزادی نسبی و امکانات رفاهیِ اروپای غربی قرار گرفتن. اونا انتظار داشتن حالا که دیگه اسکندر ناپلئونو شکست داده، با توجه به برنامه هایی داشته حتما دیگه یه کارایی برای انجام اصلاحات میکنه براشون. اما گذشت زمان و حوادثی که برای اسکندر اتفاق افتاده بود، اونو دستخوش تغییراتی کرد. اون بیشتر و بیشتر تحت تاثیر عرفان مذهبی و غیرمنطقی ای قرار گرفت که تو دوران پسا جنگ بلافاصله رایج شد. تو سالای بین 1820 تا 1825 به جای اصلاحات، مردم شاهد سرکوب بیشتر و بیشتر ابراز هرگونه افکار و گرایشات لیبرال بودن. اسکندر تو نوامبر 1825 به طور غیر منتظره ای درگذشت. مخالفان و درباریان متفرق از فرصت تاجگذاریِ نیکلاس دوم استفاده کردن تا اسم برادر بزرگترشو فریاد بزنن که لیبرالیست بودنش مشهور بود و یه قیام هشت ساعته به راه میندازن. اما به سرعت سرکوب میشن و تعدادی از سرانشون اعدام. و بنابراین نیکلاس اول بعد از اسکندر اینطور به تاج و تخت رسید.

***

سلام دوستای عزیزم من شیمام. این اولین قسمت از فصل دومِ مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار فئودور داستایوفسکی حرف میزنیم. تقریبا مطمئنم که اسمشو شنیدین. 

کتابای داستایوفسکی تا حالا به بیشتر از 170 زبان ترجمه شده و خیلی فیلما از روش ساختن. اگه شمام براتون این سوال پیش اومده که چرا اسم داستایوفسکی تو 200 سال گذشته انقد تکرار شده و چرا اسم هر پنج تا اثر برترش تقریبا تو همه لیست کتابایی که آدما به هم پیشنهاد میکنن بخونن هست، شاید دونستنه زندگینامه اش بتونه یه جوابی به این کنجکاوی بده و براتون جالب باشه. بریم ببینیم این اعجوبه ادبیات جهان کی بوده و چرا مهم شده…

***

زندگینامه فئودور داستایوفسکی

تو اکتبر 1821، دقیقا 200 سال پیش، دومین فرزند دکتری تو یکی از بیمارستانای مسکو برای فقیران، به دنیا اومد. اسم این خانواده داستایوفسکی بود و این پسری مسیحی تازه متولد، به اسم فئودور، قرار بود بین اون هشت تا بچه دیگه، یکی از بزرگترین نویسنده های نه فقط روسیه، که همه دنیا باشه. نویسنده ای که به قول خیلی از کسایی که کتاباشو خوندن، مثه جنایات و مکافات، میدونن که موضوع فقط درباره مهارت شگرف داستایوفسکی تو داستان گفتن نیست، بلکه انگار بصیرت عمیقی از درک مفهوم زندگی و ارتباط آدمیزاد با خالقش داره که باعث میشه داستاناش لحن پیامبرگونه داشته باشه که آینده رو روشن میکنه. لُبِ مطلب، اون جوهره اصلی تمام حرفهای داستایوفسکی، نشون دادنِ خیر و شر ه که به بهانه ی یه درامِ فناپذیرِ بودنِ ما به بیان در اومده.

خانواده داستایوفسکی از نجیب زاده های مسیحی ارتدوکس تو روسیه بودن. اساسا فامیلیه داستایوفسکی رو از روی اسم روستایی برداشتن که جزو زمینایی بود که به خاطر خدمات ارزنده اجداد فئودور داستایوفسکی، تو سالای 1500 به یه شاهزاده محلی، هدیه گرفت. اصل و نسب مادر داستایوفسکی بازرگان بودن، و تو خانواده پدری، کشیش. پدر داستایوفسکی از معدود پزشکای حاذق روسیه بود و کل دوران بچگی فئودور تو محوطه بیمارستان مسکو برای فقیران گذشت و تابستونا به تو املاکی که اطراف مسکو بود. وقتی سه سالش بود پرستارش براشون داستانای ادبی میخوند و تو چهار سالگی خوندن و نوشتنو از روی انجیل یاد گرفت. پدر و مادرش از همون اول با ادبیات آشناش کردن و میگن خیلی تحت تاثیر نیکلای گوگول (یکی از نویسنده های روس) بوده. با اینکه پدر خیلی رسم سختگیرانه ای تو آموزش و یادگیری داشت، اما خود داستایوفسکی میگه که داستان خوندنای شبونه پدر و مادرش بوده که تخیل شو زنده نگه داشت. حضور داستایوفسکی تو فضای بیمارستان و بازی تو محوطه سبز اون، مزایای دیگه ایم داشت. اون با مریضای جور واجوری مواجه میشد که بعدها تو داستاناش ازشون الهام میگرفت. مثلا وقتی خبر تجاوز به یه دختر نه ساله به دست یه مرد بالغِ مست، پخش شد، فئودور به پدرش کلی اصرار کرد که بذاره دخترک رو ببینه و حال پریشون اون شخصیت هارو بعدها تو داستان جن زدگان، برادران کارامازوف و جنایات و مکافاتش توصیف کرد. و چیزی که من ازش میفهمم اینه که بچگیِ هوشیاری داشته.

با تمام شرایطی که از نظر دقت تو تربت فئودور داستایوفسکی به کار گرفته شد، به نظر والدینش بچه ای بود زود جوش، کله شق و گستاخ. ولی وقتی تو 12 سالگی به خاطر اعتقادات مذهبی شدید پدر به یه مدرسه مذهبی رفت، توصیف دیگه ای ازش میکنن: بچه ای که رنگ پریده، خیال پرداز، درونگرا و بیش از حد رمانتیک بود. اون تو مدرسه با همکلاسیای اشراف زاده اش احساس راحتی نمیکرد و انعکاس تجربه اش از دوران مدرسه رو بعدا تو کتابی به اسم “جوان خام” توصیف کرد. پدرش برای تامین هزینه های مدرسه باید فعالیتشو بیشتر میکرد. مادامی که اخلاقِ پدر به خاطر اعتیاد به الکل بد و بدتر میشد، مادر خوش روحیه و جوون فئودور، به خاطر ابتلا به سل تو دوران نهمین بارداری اش از بین رفت، و شرایط خانواده به حدی بد شد که عملا زندگی خانوادگی به پایان رسید و فئودور و برادرش مایکل رو از مدرسه مذهبی در آوردن و تو 15 سالگی فرستادن به سن پترزبورگ تا برای ورود به کالج رایگان نظامی تو رشته مهندسی آماده شن. فئودور در عمل از علوم، ریاضیات و مهندسی نظامی بدش میومد و ترجیح میداد نقاشی و معماری رو یاد بگیره. یکی از دوستاش میگفت: “تو موسسه هیچکس و نمیدیدی که به اندازه داستایوفسکی از علوم نظامی بدش بیاد. همیشه ژولیده بود و لباساش یه وری رو تنش زار میزد.”

تو سال 1839 وقتی فقط شش ماه بود که فئودور داستایوفسکی تو کالج نظامی درس میخوند، شنید که پدرش مرده، و اگرچه گزارش علت مرگ، خونریزی داخلی رو عنوان کرده اما در واقع ادعایی وجود داره که پدرش به خاطر مستی های وحشتناک و کم نظیرش به دست خدمه خودش به قتل رسیده. نشونه های صرع داستایوفسکی به همین دوران بعد از مرگ پدرش بر میگرده. اگر چه این نشونه ها که بعدا توسط دختر داستایوفسکی منتشر شدن و بعدها توسط زیگموند فروید بررسی و بسط داده شد، چندان قابل اعتماد نیست. به دلایل واضحی، خانواده تصمیم گرفتن که جزئیات قتل رو سرپوشیده نگه دارند حتی با فرض اینکه دقیقا میدونن قاتلها چه کسانی هستند. نیروهای امنیتی هم از بابت همچین قتلهایی که گویا تو اون دوران زیاد اتفاق می افتاد، نگران بود. و معتقد بود که این اخبار نباید عمومی بشن. مرگ پدر تو اون شرایط و رمز و رازهایی که داشت تاثیر چندان عمیقی بر فئودور نذاشت. ولی با این حال بعضیا میگن حمله های صرع داستایوفسکی از همینجا، از فهمیدنه قتل پدرش، شروع شد. به نظر میرسه که این دوران تحصیلی کمترین تاثیری تو زندگی آینده داستایوفسکی نذاشت و اون بعد از شش سال تو سال 1844 و تو سن 23 سالگی تمام تعهداتشو تو کالج مهندسی نظامی تموم کرد و تصمیم گرفت که برای ادامه زندگیش بنویسه، کاری نسبتا خطرناک تو اون دوران، که خیلی ام سریع با استقبال آدما روبرو شد. تو اون دوران بیشتر وقتش صرف نوشتن، و وقت گذروندن تو کنسرتها، نمایشها، و برنامه های باله میشد. تو همین دورانم بود که دو تا از دوستاش اونو با قمار آشنا کردن. تو دوران جوونی شخصیتی که از فئودور داستایوفسکی معرفی شده، آدمیه که به قول نزدیکانش “خوش اخلاق و درست مثل برادرش مودبه، اما وقتی روحیه خوبی نداشته باشه، همه چیزو از پشت عینک بدبینی، تار میبینه، عصبانی میشه، رفتارهای خوب رو فراموش میکنه، فحاشه و هوشیاری شو از دست میده.”

فئودور داستایوفسکی اوایل شروع به کارش، داستان نمی نوشت بلکه ترجمه میکرد، منتها فشار مالی بود که اونو به سمت رمان نویسی هل داد. داستان بیچارگان (Poor Folks) اولین داستانی بود که داستایوفسکی منتشر کرد و با استقبال گرمی روبرو شد و درباره فقرِ سن پترزبورگه. کمتر نویسنده ای داشتیم که با شروعی قوی مثل بیچارگان شروع کنه و با استقبال روبرو شه. یکی از منتقدین ادبی، به اسم بلینسکی، اثر بیچارگان رو اولین “رمان اجتماعیِ” روسیه میدونه. از اون جایی که حالا دیگه موفقیتی به دست آورده بود، نگران بود که مبادا شغل نظامی اش به شهرت نوظهورش آسیب بزنه. بنابراین، بعد از این کتاب بود که از اون شغل استعفا داد و کتاب دومشو دست گرفت.

تو همین اوضاع و احوال، حدودای سال 1847 بود که فئودور داستایوفسکی با مفهوم سوسیالیسم آشنا شد و به کمک بلینسکی، که حالا دیگه از دوستاش محسوب میشد، در مورد فلسفه ی سوسیالیسم یاد گرفت. داستایوفسکی شیفته ی منطق سوسیالیسم شد با اون عقلانیتی که در مورد عدالت ارائه میده و دغدغه ای که در مورد فقرا و تهیدستان داره. با این حال رابطه اش با بلینسکی و تضاد افکار خداناباورانه ی اون با عقاید ارتدوکسِ خودش، شکرآب شد و در نهایت ارتباطشو با بلینسکی و انجمنهاش از دست داد. تو این حین چهار داستان نوشت (از جمله داستان “شبهای روشن” که معروفه) اما هیچ کدوم مزیت مالی نداشتن و موفق نشدن. همین مسئله فشار مالی این دوران رو براش داشت که همزمان با افت سلامتی اش و تشدید حمله های صرع همراه شد. بنابراین به انجمن های سوسیالیستی دیگه ای ملحق شد.

اون زمان انجمن های ادبیات و نویسندگی فعالیت هایی داشتن و بدون شک راه پیدا کردن فئودور داستایوفسکی به عنوان یه تازه کار، به یکی از اون انجمن ها، اونم به این سرعت، جای شگفتی و تعجب زیادی برای یه آدم داره. انجمنی که داستایوفسکی با هیجان زیادی به خاطر نوشته هاش بهش ملحق شد، انجمن خطرناکی بود به اسم پتراشِوسکی: گروهی از انقلابیونی که میخواستن با ادعای اصلاحات اجتماعی تمام نظم اجتماعی رو بریزن دور، و نظم جدیدی ایجاد کنن. داستایوفسکی اغلب از کتابخونه شون استفاده میکرد و گاهی ام تو جلسات شون درباره آزادی از سانسور و لغو بردگی شرکت میکرد. اما مامور امنیتی ای که تو این گروه نفوذ کرده بودن، چهل نفر از اعضای گروه پتراشِوسکی رو دستگیر کردن و یکی از دستگیر شده ها، فئودور داستایوفسکی بود. همین باعث شد که اون از شیطانی که بهش اعتماد کرده بود برای همیشه جدا شه. اونها دستگیر شدن و نشریات مخفیانه اون گروه هم برای بررسی به دست ماموران امنیتی افتاد. اینطور بود که فئودور داستایوفسکی سر از زندان انفرادی تو دژ پیتر اند پاول درآورد، جایی که همه زندانیای سیاسی رو حبس میکردن. اتهام فئودور داستایوفسکی؟ خوندنه آثار و نامه های ممنوعه بلینسکی. همینطورم وقتی اسنادی از آثار این انجمن کشف شد، اون عامل نفوذی که انجمن رو لو داده بود، ادعا کرد که بعضی از این آثار درباره نقد سیاست و دین روسیه است. 

داستایوفسکی به چنین اتهامی جواب داد که اون آثار رو فقط به عنوان “آثار ادبی” خونده و لاغیر. برای داستایوفسکی، حبس، شروع زندگیِ درونی و روشن شدن بود، که از دلش شخصیت های زندانی ای که تو بزرگترین آثارش ظاهر شدنو خلق کرد. اطلاعاتِ قهرمان جنایات و مکافات، راسکولنیکوف، تو بازجویی هایی که میشد برگرفته از تمام دوران سخت و بازجویی هایی بود که خودش تحمل کرده بود، بدون اینکه از نتیجه بررسی های نشریاتی که نیروهای امنیتی پیدا کردن، اطلاع دقیقی داشته باشه. اون هشت ماه تو این قلعه، زندانی بود تا اینکه بالاخره رای قضایی براشون صادر شد: 23 تفر از اون زندانیا، از جمله داستایوفسکی، به مرگ محکوم شدن. این حکم با اینکه مخفیانه به خاطر کم سن و سالی شون لغو شد، اما به زندانیا اطلاع ندادن تا روز اعدام و پای چوبه تیربارون، موقعی که تفنگ ها قلبشونو هدف گرفته بودن و دستور شلیک هم صادر شده بود، پیام رسید که دستور اعدام از طرف سزار لغو شده. و هر 23 زندانی از اعدام عفو شدن. داستایوفسکی تجربه اش از آخرین لحظاتی که فکر میکرد زندگیش به پایان میرسه رو بعدها تو سالای 1868-69 توصیف کرد.

اون تو کتاب ابله به نقل از شخصیت اصلی داستان، که شاهد اعدام دوستش در فرانسه اس، روایت میکنه: “سه جوخه تیرباران، هر کدام به فاصله 20 قدم در زمین کاشته شده، جمعیت و سربازان با تفنگ های برافراشته، دور آنها را احاطه کرده است. اولین سه نفر را اعلام کردند. آنها را پای آن چوبه بردند و محکم بستند. لباسهای مرگ، همان کفنهای سفید بر تن، سرهایشان را با کیسه های پارچه ای سفیدی پوشانده بودند تا چشمان شان تفنگ ها را نبیند. بعد هر سرباز تفنگش را به جوخه ای نشانه رفت. کشیشی با یک صلیب نزد هر یک از اعدامیان میرفت. به نظر میرسد که دوستم فقط پنج دقیقه برای زندگی کردن فرصت داشت. او به من گفت که آن پنج دقیقه برایش شبیه به “ابدیتی بود که با طمع به هر لحظه اش چنگ میزنی.” او دقیقا زمانی را که برای خداحافظی از همراهانش داشت، حساب کرد. و تصمیم گرفت که میتواند این کار را در دو دیقه انجام دهد. بعد دو دیقه برای خودش فرصت داشت تا برای آخرین بار درباره خودش فکر کند، و در نهایت، یک دقیقه برای اینکه به اطرافش نگاهی بیاندازد. کلیسایی نه چندان دور آنجا بود. نوکِ تیزِ برج ناقوس کلیسا زیر نور آفتاب برق میزد.” به نظر میرسه فئودور داستایوفسکی تو آخرین لحظات، فقط به اون رنگ طلاییِ درخشان و بازتاب خیره کننده ی اشعه خورشید از سطح صیقلی اش زل زده بود.  به نظر میرسه که اون بازتاب شدید نور، که چشم هر بیننده ای رو اشک آلود میکنه، به نظر همون ماهیتِ جدیدِ داستایوفسکیه. 

داستایوفسکی با خودش احساس کرد که ظرف سه دیقه با اون عدم قطعیت و احساس تهوعی که داشت انو کاملا در بر میگرفت، یکی میشه. میگه “وحشتناک ترین قسمتش تحملِ اون فکرِ ثابتیه که دائما میگه اگه نمی مردم چی؟ اگه میتونستم برگردم چی؟ چه ابدیتی… که می تونست همه اش برای من باشه. باید هر دیقه رو به یک عمر تبدیل کنم. هیچ چیزی رو نباید از دست بدم. باید هر دقیقه رو جداگانه بشمارم و هیچی شو از دست ندم.” اون میگه این احساسات در نهایت اونو با چنان تلخی ای پر کرد که “دعا میکردم در سریع ترین زمان ممکن گوله رو شلیک کنن…”

داستایوفسکی و بقیه زندانیایی که عفو شدن به چهار سال کار اجباریِ کیفری تو زندانی در سیبری و 6 سال کار به یک سرباز معمولی در همون پادگان محکوم شدن. همون شب در حالیکه وزنه های حدودا پنج کیلوییِ آهن به پاهاش بسته بودن، اونو سوار سورتمه ای رو باز کردن و برای چهار سال فرستادنش به محل کیفرش به زندانی تو سیبری. بنابراین چهار سال آینده اش تو شرایط بسیار سخت سیبری گذشت. داستایوفسکی تو این مدت هیچ چیزی نوشت و فقط رنج کشید. روایتش از اون دوران طوریه که اون سالها براش مثه زندگی تو خونه های مرده ها با دستهایی خالی گذشته. داستانهایی که بعد از اون دوران نوشته شدن، وضوح بیشتری دارن، مثه جنایات و مکافات که قهرمانش راسکولنیکف، به خاطر جرمی که کرده به سیبری تبعید شده و در واقع خاطرات خودش از زندگی تو شرایطیه که اولش خودشو برای زندانیای دیگه میگرفت و مغرور بود اما بعدا متوجه طبیعت ژرف، قوی و زیبایی ایِ وجودِ بعضیاشون شد که به قول خودش “نمی تونست براشون احترام قائل نباشه”. اون وقتی به رغم تحمل همه اون یکنواختی های ابدی، کثیفی های وحشتناک و خشونتِ زندگی تو شرایط زندان، رفتاری خیلی مهربون داشت، و کمک به تسلی بعضی از زندانیا باعث خودداری شون از خودکشی به خاطر شرایط و کار سخت شد. اون وقتی پادگان رو توصیف میکنه، میگه: “در تابستان، خفقان غیر قابل تحمل و در زمستان سرمای کشنده بود. کفپوش ها خراب و زنگار، و کثافت به ضخامت 2 سانت رویش را گرفته بود. ما در یک بشکه به هم بسته شده بودیم. جایی وجود نداشت که بتوانی حتی سرت را بچرخانی. از سحر تا غروب، امکان نداشت که بتوانی مثل یک خوک رفتار نکنی… تنها چیزی که فراوان بود، انبوه کک ها، شپش ها و سوسکهای سیاه بودند…” داستایوفسکی با اتهام “یکی از خطرناک ترین محکومان” تا زمان آزادی دستها و پاهاش بهم زنجیر بود، و فقط اجازه داشت انجیل بخونه.

بله زندگی برای فئودور داستایوفسکی در پادگان سیبری سخت گذشت. علاوه بر حمله های صرع، اون مبتلا به بواسیر بود و هر شب با احساس گرما و سرمای شدید به خاطر تب و لزر، ایام میگذروند. بوی فاضلاب تمام ساختمونو پر کرده بود و برای 200 نفر آدم فقط یه فقط حمام کوچیک وجود داشت. اونو به خاطر وضعیت سلامتش، گهگاه میفرستادن به بیمارستان زندان، جایی که میتونست علاوه بر انجیل، روزنامه و بعضی از داستانای چارلز دیکنزم بخونه. به طور کلی تو این دوران از زندگیش، شخصیتی داشت که مورد احترام یه سری از زندانیا، و مورد تحقیر بعضی دیگه، به خاطر حرفایی بود که بوی بیگانه هراسی میداد.

داستایوفسکیِ 38 ساله، حالا وقتی بعد از ده سال از زندان سیبری بیرون میاد، میشه تو نوشته هاش دید که باور پیدا کرده که تجربه زندگی، چیزی بیشتر از منطقِ صرفه.

***

اون با یکی از کسانی که مثل خودش از اعدام جون سالم به در برده بود و از طرفداری کتاباش به حساب مبومد، خونه ای مشترک اجاره کرد. هم خونه اش درباره شخصیت داستایوفسکی تو این برهه گفته: “اون چهره بیمار، نحیف و رنگ پریده ای داشت. قدش کمی بیشتر از متوسط بود و موهای قهوه ای روشن و چشمانی خاکستری-آبی داشت. اون با اون نگاه نافذش، طوری نگاهت میکنه که انگار داره به روحت نگاه میکنه تا بفهمه که تو واقعا کس هستی.” چند سال بعد از آزادی، تحت فشار مالی، تو سال 1861 داستان خانه مردگان رو درباره تجربه اش از زندان سیبری نوشت و همین کتاب شد اولین کتابی که درباره زندانهای روسیه منتشر شد. هر چند که بعدها طی نامه هایی از مشارکت تو انجمن های آرمانشهر خواهانه عذرخواهی کرد.

برای امرار معاش گاهی تو مدرسه به بچه ها درس میداد و اینطوری بود که با خانواده هایی از طبقه بالتر از متوسط ارتباط پیدا کرد و گاهی توسط بعضی از والدین به خونه هاشون دعوت میشد تا برای بچه ها، کتابهایی بخونه. همین بود که تو یکی از این خانواده ها با ماریا دیمیتریونا ایسایوا (Maria Dmitrievna Isaeva) آشنا شد، المان هیجان یه رابطه عاشقانه سری هم به مجموعه زندگیش اضافه شد. ماریا در نهایت اولین همسر فئودور داستایوفسکی بود. فئودور داستایوفسکی از ازدواج اولش راضی نبود اما اعتراف میکرد که به رغم همه سختی، وضعیت مالی بد، حمله های صرع و تفاوت شخصیت های او و ماریا، نمیتونن که عاشق همدیگه نباشن. ماریا به سختی میتونست با وضعیت زندگی داستایوفسکی کنار بیاد و به همین دلیل هم بود که اولین درخواست ازدواجشو رد کرده بود. اونها بعد از مدتی به همین دلایل اغلب اوقات جدا از هم زندگی میکردن. پنج سال به همین شیوه در انواع مانورهای نظامی و جنگی گذشت تا اینکه بالاخره از دست تمام تعهدات نظامی خلاص شد و اجازه تونست بگیره که دوباره به سنت پترزبورگ برگرده. وقتی دوباره به پیترزبورگ رسید، دقیقا ده سال از آخرین باری که تو این شهر با برادرش مایکل زندگی میکرد، و خیلی خوشحال برای اون دفتر برده داری مطلب می نوشت میگذشت.

 اوایل فئودور از خوشحالیِ برگشتن به سنت پترزبورگ در کنار برادرش، خودشو غرق کارهای ژورنالیستی، بحث و جدلهای لفظی درباره مسائل روز، و شیرجه زدن تو روزنامه ها کرد. حالا پول لازم برای چاپ کردن کتاب هاشو از کارخونه تولید سیگار برادرش تامین میکرد و تو این دوران، ینی سال 1862 بود که برای اولین بار به اروپا سفر کرد و تو قمار تقریبا تمام پولشو باخت.

سال بعد ینی 1863، به فاصله سه ماه، هم ماریا و هم برادرش به طور ناگهانی فوت کردن. بعد از برادر، حالا مسئولیت تامین مالی خانواده برادرشم به عهده اش بود و از طرفی، شکست مجله ایپوک (Epoch) هم که تا حالا برای اون و برادرش بود، شکست خورد و به رغم تمام کمکهای بستگان و دوستانش، ورشکسته شد. حالا چشم اندازی از سالهای ورشکستگی پیش روش بود که در نهایت اونو به سمت پیشه ی اصلیش، رمان نویسی، هل داد. اولین ثمره این محدودیتها تو سال 1864 تو کتاب یادداشت های زیرزمینی و دو سال بعدش ینی 1866، بخش اولِ رمان جنایات و مکافات بود که چاپ شد.

یادداشت های زیرزیمینی کتاب کوتاهیه. شخصیت اصلی این داستان یه آدم بروکرات و یه جورایی ناخوشاینده و خودشم میدونه که آدم ناجوریه. تنها کاری که تو تمام زندگی اش انجام میده اینه که زندگی رو برای آدما بدتر و ناخوشایندتر کنه چون به حدی پر از کینه است و ضعیف و خرد شده اس که کاری انجام نمیده جز اینکه قدرت ناچیزش در نظام بروکراتیک رو در جهت اعمال فشار به آدمای دیگه به کار بگیره. اون آدمی از زیر زمینه و این کتاب ماجرای اعترافات اونه. اون سعی میکنه زندگی شو توجیه کنه برای خودش. اگرچه صادقانه این کارو میکنه اما تو توجیه کردنش بسیار ضعیفه. اون زنی رو میبینه که خونه شو از دست داده و تو خیابون آواره شده. اون میخواد بهش لطف کنه و کمکش کنه و ازش حمایت کنه ولی این کارو نمیکنه چون اون یه آدم به درد نخوره و نمیتونه کاری بکنه، چون نمیتونه خودشو مراقبت کنه. اون به زن پیشنهاد کمک میده و وقتی زن قبول میکنه و دوباره برمیگرده، چون باید چیزایی رو فدای زندگی با اون فرد میکرده، اون فرد بهش میگه که فقط داشته باهاش بازی میکرده و همش شوخی بوده. و وضعیت اون زن رو بسیار بدتر از اون چیزی که بود میکنه. شخصیت اصلی این داستان میدونه که چه آدم وحشتناکیه و صادقانه اعتراف میکنه. و وقتی بهش اعتراف میکنه به خودش میگه “حالا آدم بهتری ام”. بد سعی میکنه یه کار خوب انجام بده. اما نمیتونه چون شخصیتش کوچیکترین تغییری نکرده و اون اعتراف فقط برای تسکین حال خودش بوده. بنابراین به فردی پیشنهاد کمک میکنه اما اونو در واقع زیر آب میکشه تا از بین بره. تو یادداشت های زیرزمینی داستایوفسکی میخواد بگه تحلیل منطقی وقتی داریم در مورد چیزی به پیچیدگی و وحشتناکیِ تاریخ حرف میزنیم، شکست میخوره. ایده ای که تو اون دوران تو روسیه توسط آرمانشهر گراها ترویج میشد. اینکه میتونی جامعه رو طوری از نو سازماندهی کنی که بتونی بهشت رو روی زمین بیاری. داستایوفسکی معتقده که همچین چیزی تو واقعیت امکان نداره، چون احمقانه است که فرض کنی اگه به آدما اون چیزی که میخوانو بدی، و حتی چیزی که بهش نیاز دارن رو بهشون بدی، عاقلانه تر از اونچه الان هستن رفتار میکنن. جمله معروفی تو این کتاب هست که میگه “اگه به آدما همه چیز بدی تا ازش اشباع بشن، به طوری که کارشون فقط این باشه که بخوابن، کیک شکلاتی بخورن و زاد و ولد کنن، اولین کاری که اونا میکنن اینه که همه چیزو به هم میریزن، حتی کیک خودشونو به خطر میندازن تا فقط بهت ثابت کنن که آدمن، نه کلیدهای پیانو.” به این معنا که اونا همچنان ناسپاس و بی عقلن. خب ممکنه شما اینطور فکر کنین که داستایوفسکی بدبینه. و اونوقت داستایوفسکی ازتون میپرسه “یه لحظه صبر کن، چی باعث شده که فکر کنی دقیقا همین بی عقلی، چیزی نیست که آدما رو ارزشمند میکنه؟ و چرا باید بی عقلی چیزی باشه که بخوای ازش خلاص شی؟” و کل داستان اینه که انسان، ولو به قیمت بسیار گزافی، بهت خواهد فهموند که هیچ کس نمیتونه جلوی اراده آزادشو بگیره و این لزوما موضوعی نیست که منطقی باشه. اگه ناراضی بودن بخشی از رضایتمندی شما باشه چی؟ اگه واقعا به محدودیت هایی نیاز داشته باشین، مثل آسیب پذیری. اگه چنین چیزهایی بخشی از اونچه باشن که شما میخواین و بهش نیاز دارین و به زندگی تون معنا میده، چی؟ کی گفته اگه به آدما امنیت مالی بدی کافیه؟ و ماجرا اینه که داستایوفسکی تمام اینا رو چهل سال قبل از انقلاب کمونیستیِ روسیه پیش بینی کرد؛ خیلی قبل از تمام اون فجایعی که به بار اومد.

داستان بعدی جنایات و مکافات بود. صحنه های جنایات و مکافات، از محله های قدیمی و از کار افتاده سن پترزبورگ الهام گرفته شده، همونجایی که داستایوفسکی تو پیاده روی های طولانی داستایوفسکی، وصف خوبی از بلوک های درب و داغون و ژنده اش برداشت کرده. پر از مردمان فقیر و بیچاره، با ورودی ها و راه پله های تیره و تاریک. داستایوفسکی خوره ی اخبار جنایی تو روزنامه ها بود و بالاخره خونه ای رو پیدا کرد که خوراکِ یه صحنه جنایی بود…

جردن پیترسون نقد خوبی از کتاب جنایات مکافات میده. میگه راسکولنیکف یه ماده گرای عقل گراست. تیپ جدیدی از آدمایی که احتمالا تو دهه 1880 پیداشون شده بود و تحت تاثیر ایده ای بودن که میگف خدا مرد و خودشو اینطور قانع کرده بود که هر کسی داره اخلاق رو به سبک سنتی رعایت میکنه به خاطر اینه که بزدله: چون نمیتونه محدودیت های قراردادیِ محض رو از خودش برداره و نمیتونه مثه کسی رفتار کنه که از نرم ها و هنجارها فراتر رفته. بنابراین راسکولنیکف به خاطر اینجور ایده هاش شکنجه میشد. از طرفی اون همیشه نیمی گرسنه بود؛ یه دانشجوی رشته حقوق که چیز زیادی واسه خوردن نداره؛ پول زیادی ندره؛ و حتی به طور واضح هم به همه این شرایط فکر نمیکنه. راسکولنیکف کلی مشکلات خانوادگی داره، مثلا مادرش مریضه و اونم نمیتونه پول زیادی برای مادرش بفرسته؛ خواهرش برنامه داره با یه آدم ظالم صرفا به خاطر پولش ازدواج کنه بدون اینکه علاقه ای بهش داشته باشه، تا بتونه برای خانواده به اندازه کافی پول فراهم کنه، و تا راسکولنیکف بتونه درسشو تو رشته حقوق ادامه بده. اونا کلی نامه های شجاعانه برای راسکولنیکف می نوشتن از اینکه خواهرش چقدر عاشق این آدمه اما راسکولنیکف اونقدری باهوش هست که از لابه لای جمله ها اینو بفهمه که خواهرش فقط هدفش اینه که خودش با نیت انسان دوستانه به این آدم بفروشه. بنابراین راسکولنیکف چندان از این موضوع خوشحال نیست. و همزمان با همه اینایی که داره اتفاق میفته از ماجرای یه پیرزن نزول خور خبردار میشه که نه فقط از نظر راسکولنیکف آدم وحشتناکیه، همه میدونن. آدما واقعا ازش خوششون نمیاد؛ اون حریصه؛ بیرحمه؛ فریبکاره؛ کینه توزه؛ و یه خواهرزاده ایم داره که چندان از نظر هوش، درخشان نیست و اون پیرزن داره اونم آسیب میزنه و اساسا باهاش مثل یه برده رفتار میکنه؛ همیشه میزنه تش. راسکولنیکف درگیر این دردسر شد و تو وضعیتی که تا حدی گرسنه است، تا حدی انگیزه داره، و به تسخیر این ایده های جدید و عجیب و غریبِ پوچگرایانه درومده و بنابراین تصمیم میگیره که بهترین کار برای بیرون رفتن از این وضع اینه که اون نزول خورو بکشه، ثروت شو بگیره (چون تنها کاری که اون پیرزن میکرد این بود که پولشو تو یه صندوقچه نگه میداشت)، برادرزاده شو آزاد کنه (بنابراین اینجوری ایده خوبی به نظر میرسه)، بنابراین ظاهرا قرار بود با کم شدن به آدم وحشتناکه به درد نخور از جهان، خواهرشو از ضرورتِ ازدواجِ اجباریِ بدون عشق آزاد کنه و خودشم بتونه درس حقوقشو بخونه تا تحصیلکرده بشه و به عنصر خوبی برای جهان تبدیل شه. 

بنابراین یکی از ویژگی های جذاب داستایوفسکی اینه که بعضی وقتا وقتی یکی داره با یکی دیگه بحث میکنه، یا داره تو ذهنش بحث میکنه، مغلطه میکنه؛ یعنی یه موضوع جعلی رو ثابت میکنه اشتباهه، چون آسون تر از اینه که یه مسئله واقعی رو ثابت کنی اشتباهه. بنابراین تو همچین بحثایی کاریکاتوری از استدلالِ حریف رو میگیره، سعی میکنه در تضعیف شده ترین حالت ممکن با پوزخند زدن بهش مسخره اش کنه و بعد استدلال خودشو برای نابود کردنه اون مغلطه رو میکنه و احساس میکنه که پیروزی ای به دست آورده. اما این واقعا شیوه ی تاسف باریه برای فکر کردنه؛ این اصلا فکر کردن نیست. فکر کردن وقتیه که شما موقعیتِ خلافِ فرضیه تونو میگیرین، بعد اون استدلال رو تا حدی که ممکنه تقویت میکنین و بعد دیدگاه خودتونو در مقابل اون قرار میدین و حالا سعی میکنین استدلال تونو محک بزنین. این کاریه که داستایوفسکی تو رماناش میکنه. کاراکترایی که مخالف ایده ای که میخواد بگه وایمیستن قوی ترین، باهوش ترین و اغلب مورد ستایش ترین شخصیتای کتابن. و خب همینه که می بینیم شخصیت راسکولنیکف همه دلایل رو برای ارتکاب قتل داره: تمام دلایل منطقی، فلسفی، عملی، و حتی دلایل اخلاقی.

بنابراین راسکولنیکف رفت و اون پیرزن رو با یه تبر کشت. و البته ماجرا اونجوری که اون فکرشو میکرد و انتظارشو داشت جلو نرفت. چون چیزی مشاهده کرد این بود که راسکولنیکفِ بعد از قتل و راسکولینکفِ قبل از قتل، به هیچ وجه آدمای یکسانی نبودن. این دو فرد دیگه حتی شبیه بهم ام نیستن. راسکولنیکفِ بعد از قتل به جهانِ کاملا متفاوتی پا گذاشت؛ و داستایوفسکی به طور بی نظیری اون جهانِ پر از وحشت و آشوب و فریبکاری و رنج رو توصیف کرده. راسکولنیکف حتی از اون پول استفاده ام نکرد، بلکه اونو به مجردی که فرصتشو داشت تو کوچه خاکش کرد و دیگه دوست نداشت باهاش هرگز کاری داشته باشه.

دلیلی که این جزئیاتو میگم اول ترغیب شما به خوندنشه چون کتابه بینظیریه. و دلیل دیگه اش اینه که وقتی اینارو میشنوین میگین خب اون چیزایی که برای راسکولنیکف اتفاق افتاد درست؛ داستانای کتابم درست. ولی واقعیت اینه که اگرچه اون داستانا از نظر تاریخی و به طور واقعی اتفاق نیفتادن، اما وقتی به راسکولنیکف به عنوان تجسم یه فردِ به خصوصی که تو اون دوران زندگی کرد نگاه میکنیم و اونو تجسم یه ایدئولوژیِ مشخص که اون زمان اروپا رو درنوردیده بود و به روسیه رسیده بود و به عنوان یه پیش درآمد فلسفی شد برای انقلاب روسیه، اون وقت راسکولنیکف از هر شخصیته واقعی ای واقعی تره؛ مثل یه فرد مرکب میمونه؛ مثل آمیزه ای از آدما میمونه؛ منتقدانش دوس دارن به این موضوع به چشم یه فرا واقعیت نگاه کنه: مسائلی که از هر چیزی واقعی ترن. به خاطر همینه که میگن داستایوفسکی مثل پیشگوها رمان مینوشت. چون وقایعی که داستایوفسکی تو داستاناش به ما گفت، بعد از مرگش در روسیه اتفاق افتادن.

تو نقد دیگه ای دیدم که در مورد راسکولنیکف میگن داستایوفسکی از طریق این شخصیته که ما رو میییییبره به نهاااایتِ بی خدایی، جایی که آدمیزاد، اراده خودشو پرستش میکنه، و در نهایت، تقدس رو تو عملی کردنِ اراده اش و اعمال خشونت میبینه: خشونت به خاطر خشونتِ محض؛ خشونت تو هنر و ادبیات و تفریحات؛ خشونت تو فکر و تو عمل؛ خشونت توی خیابون و استادیوم های فوتبال و سینما و تلویزیون؛ خشونت تو سیاست و تو افراد ایدئولوگ و متعصب و حتی خشونت توی دین.

به نظرم خوندن کتابایی از این قبیلن که اون “سایه” ای که یونگ میگفت رو میشه تو خودش آدم ببینه که چطور همدردی کنان با قهرمان داستان رو میاد و تمام دلایل، حتی دلایل اخلاقی رو به آدم میده که خشونت رو اعمال کنی. و همونطور که وقتی راسکولنیکف میگه، در واقع اون عجوزه ی پیر نبود که اون کشت، بلکه در واقع خودشو کشت. و اینطوریه که داستایوفسکی به همه ما میگه که انتهای این مسیر شیطانی، چه یک نفره طی کنیم چه دسته جمعی، که ولو به دلایله خوب، این روح ماست که نابود میشه نه شیطان. و پاسخ داستایوفسکی به چنین گناهی از قول یکی از کارکترهای داستان نقل میشه که به راسکولنیکف میگه “اول خم شو و زمین رو ببوس که اونو به پلیدی کشیدی. و بعد با صدای بلند به همه بگو که یه قاتلی. اون وقت خدا زندگیِ دوباره ای برات میفرسته. رنج رو بپذیر و بعد ازش رها شو. این کاریه که باید بکنی.” راسکولنیکف اولش قبول نکرد، اما بعد از پذیرشش، بعد از اون محاکمه و تبعیدش به سیبری، و همراهی سونیا باهاش تو تمام این مراخل و دیدن عشق و از خود گذشتگیِ اون، امکان یه زندگی جدیدو برای خودش دوباره دید و به خودش اجازه داد که به تسخیر یه واقعیتِ کاملا تازه و بنابراین ناشناخته دربیاد. 

***

خلاصه داستایوفسکی بعد از اینکه به سنت پیترزبورگ برگشت به ناشرش قول داد که تو یه ماه کتابی به اسم “قمار باز” و تموم میکنه و در حالیکه تا حالا چیزی ننوشته بود، طرح داستان اعتیاد به قمار رو برای ناشرش تعریف میکنه. یکی از دوستاش بهش پیشنهاد میکنه که منشی ای استخدام کنه که سریع بنویسه و با پیگیری و پرس و جو میرسه به دانشجوی بیست ساله ی جوونی که کاتبی اهل قلم بود، به نام  آنا گرگوریِونا اسنیتکینا (Anna Grigoryevna Snitkina). آنا تندنویس بود. کاتب بود. می نوشت. تا حالا دو تا زندگینامه تو عمرش نوشته که یکیش در مورد زندگی داستایوفسکیه و یکی خودش. آنا در نقش اون زنِ افسونگری بود که زندگی داستایوفسکی رو از فساد نجات داد و رمان قمارباز رو به کمک تندنویسی تو 26 روز. بنابراین آنا داستایوفسکی، دومین و آخرین همسر داستایوفسکی، اینطور وارد زندگیش شد. 

“قمار باز” رمان کوتاه و زیبای دیگه ایه که داستایوفسکی توش هیجان، علاقه و اعتیاد شدید خودش به قمار و میزهای کازینوها رو از قول قهرمان داستانش توصیف میکنه. و ماجرای اعتیاد به قمار، تو همین دوران سفرهای اروپا پیش میاد. بله اون حسه درماندگی و تمنای برنده شدن و پول به دست آوردن از این طریق بود که انگیزه ای برای قمار و صاف کردن بدهی های زندگی واقعی اش تو روسیه بود که باعث کور شدنش نسبت به پول درآوردن از راه انجام دادنِ یه کار واقعی، استراتژی چیدن و حساب کتاب شد. داستایوفسکی هر کاری مربوط به زیاده روی در عشق و نفرت، امید و ناامیدی انجام داد و قمار براش به دست آوردن و از دست دادنِ پول بود؛ پولی که با شانس به دست می اومد و خیلی نامنتظره بر باد میرفت. به قول داستایوفسکی، قماربازها خادمای طمع ان و خودشونو کاملا وقف اون میزهای سبز رنگِ قمار میکنن و همونطور که پول ارزش شو از دست داد، هیجان یه قمار دیگه سر بلند میکنه.

داستان ازدواج و نحوه خواستگاری از آنا هم سبک خاصی داشت. داستایوفسکی طرح داستانی رو پیش آنا برد که دیدگاه شو از منظر روانشناسی زنان بپرسه. آنا شرح این درخواستو زندگینامه اش نوشته که توش یه نقاش پیر میخواد از یه دختر جوون به اسم آنیا درخواست ازدواج کنه. داستایوفسکی از آنا پرسید آیا به هیچ طریقی ممکنه که دختر به اون جوونی و با اون شخصیت، عاشق نقاش بشه؟ و آنا جواب داد که کاملا امکان پذیره. بعد داستایوفسکی به آنا گفت: “خودتو بذار جای اون دختر و منو جای اون نقاش. من در پیشگاه تو اعتراف کرده ام و ازت درخواست ازدواج میکنم. جواب تو چیه؟” و جواب آنا این بود که: “من عاشقت هستم و همیشه عاشقت خواهم بود.” 

بنابراین اونا تو سال 1867 با هم ازدواج کردن. 7000 روبلی که از فروش بخش اول جنایات و مکافات به دست اومده بود، برای پوشوندن همه مخارج کافی نبود و در نتیجه آنا هم مجبور شد که تعداد از جواهرات و دارایی هاشو بفروشه. با پولی از این فروش به دست آوردن پنج هفته تو آلمان به عنوان ماه عسل چرخیدن، تا در نهایت همه پولی که از فروش به دست آوردنو تو قمار از دست دادن. 

تو سال 1867 داستایوفسکی نوشتنه کتاب ابله رو شروع کرد و این رمان رو به صورت سریالی تو مجله چاپ کرد. فشار مالی اونقدر بهشون فشار آورد که 100 صفحه اول کتابو تو 23 روز نوشتن و دادن به ناشر. این کتاب دو سال بعد کامل شد. اونا چهار سال تو اروپا ساکن بودن و تو سال 1869، وقتی شنیدن که گروهی از انقلابیون سوسیالیست یکی از اعضای خودشونو کشتن، داستایوفسکی نوشتن کتاب جن زدگان رو شروع کرد که البته کامل کردنش چند سال طول کشید. اونا بعد از چهار سال بالاخره از ماه عسل سه ماهه ای که واسه خودشون برنامه ریزی کرده بودن به سنت پترزبورگ برگشتن. در نهایت کتاب جن زدگان تو سال 1873، تو انتشارات “نشر داستایوفسکی” که اونو آنا راه اندازی کردن، منتشر شد. اینم کتاب موفقی بود که تونست 3000 نسخه بفروشه. 

سال 1876، تو آخرین سالهای زندگی داستایوفسکی به خاطر بیماری، کتابی نوشت به اسم “یادداشت های روزانه یک نویسنده”. این کتاب مجموعه ای از داستانهای کوتاه بود و فروشش دو برابرِ کل فروشِ کتابهای قبلی شد تا جاییکه تزار الکساندر دوم ازش خواست که به قصرش بره و این کتاب رو تقدیمش کنه. همینطورم ازش خواست که به دو فرزندش آموزش بده. در نتیجه سالهای پایانیِ زندگی داستایوفسکی، اون تبدیل به فردی مشهور شده بود که با افراد مشهور اون زمان ملاقات میکرد، عضو افتخاریِ انجمن های ادبی متعددی شد.

سال 1879، دو سال قبل از اینکه از دنیا بره، کتاب برادران کارامازوف رو نوشت. قهرمان کتاب برادران کارامازوف، آلیوشاس: یه روحانیِ تازه کار؛ یه آدم به نوعی خوبه؛ فردیه با یه شخصیت خوب. اون یه برادر بزرگتر به اسم ایوان داره که یه فرد فرهیخته اس؛ یه سرباز خوشتیپه؛ یه مرد شجاع. تو این کتابم مثه جنایات مکافات، داستایوفسکی شخصیت پلید داستان شو بسیار قدرتمند و قوی ساخته. و دوباره داره یه استدلال دیگه رو تو قالب شخصیت هاش جلو میبره. بنابراین ایوان، پیوسته استدلال های آلیوشا رو زیر سوال می بره و جنبه های مختلف به باور قهرمان داستان حمله میکنه. و آلیوشا نمیتونه حتی یه دونه از نقد های ایوان رو حل و فصل کنه، چون خرد لازمش رو نداره. اما ایوان هوش ویرانگری داره. هوشی که برای خودشم ویرانگره. اونچه در برادران کارامازوف اتفاق میفته اینه که آلیوشا تلاش میکنه به تمام تعهداتش نسبت به خیر و نیکی پایبند باشه. آلیوشا پیروزه، مهم نیست که بحث رو نمی بره، چون موضوع درباره مهارت استدلال و مباحثه نیست. بحث هاشون یه مسئله جانبی ایه، موضوع این داستان یه موضوعه اگزیستانسیاله. موضوع درباره این نیست که به چه چیزی اعتقاد دارین به عنوان مجموعه ای از واقعیت ها. بلکه موضوع اینه که چطوری خودتونو تو این جهان هدایت میکنید. داستایوفسمی این نکته رو فهمید و این همون ویژگی ای که اونو به یه نویسنده ادبیِ فوق العاده تبدیل میکنه. داستایوفسکی اونقدری باهوش بوده که بتونه چنین بحثی رو به شیوه ای فرموله کنه و به تصویر بکشه که واقعا کسی دیگه ای نتونسته مگه موردی مثل نیچه که اونم استثناست. قطعا چیزای زیادی برای یاد گرفتن تو این کتاب و هر پنج تا کتاب برترش هست. زیگموند فروید در مورد رمان برادران کارامازوف نظرش اینه که عالی ترین رمان تاریخه.

روزی که فئودور داستایوفسکی از دنیا رفت، او در به قبرستانی در صومعه الکساندر، کنار شعرای مورد علاقه اش، دفن کردن. گفته شده که اون روز بیش از 100 هزار نفر در اون قبرستان عزاداری کردن و روی قبرش آیه ای از انجیل نوشتن که:

به راستی که اگر دانه گندم به زمین نیفتد و نمیرد، تنها می ماند؛ اما اگر بمیرد میوه های بسیاری به بار می آورد. (یوحنا 12: 24)

به نظر میرسه دونه ای که کاشته میشه میمیره. اون دونه همه چیزشو فدا میکنه و تا اونجایی که به نظر میرسه از بین میره، تا دوباره زندگی ازش متولد شه. در حقیقت، بذر باید کاشته شه تا هدفشو محقق کنه. همونطور که یه دونه باید جونشو از دست بده تا بتونه هدف نهایی شو محقق کنه، کسی که به دنبال ابدیته، باید زندگی دنیوی شو بده تا ابدیتو در آغوش بگیره.

“رنج رو بپذیر و ازش رها شو.” این پیام داستایوفسکی به تمام کساییه که با آشفتگیِ تمام تو زندگی هاشون به دنبالِ خوشبختی ان، از طریق نابود کردنِ رنج. 

***

دوستای عزیزم

دو نفر بودن که اونقدر دوست داشتم راجع بشون بدونم که با خودم فک کردم چرا یه برنامه براش درس نکنم و اینجوری بود که ایده یه نویسنده ازش بیرون اومد:) اولی داستایوفسکی بود. علت اینکه یه سال طول کشید تا بریم سراغش این بود من گویندگی بهتری پیدا کنم. از زندگی نامه اش لذت بردم. امیدوارم شمام لذت برده باشین. جردن پیترسون میگه خیلی خیلی مفیده که خصوصا اون پنج تا اثر برتر داستایوفسکی رو (ینی جنایات مکافات، برادران کارامازوف، ابله، جن زدگان و یادداشت های زیرزمینی) رو همزمان با نیچه خوند و جلو رفت. نیچه خیلی تحت تاثیر داستایوفسکی بوده. خوندنه اینا به موازات هم مثل این میمونه که داستان ادبی رو داستایوفسکی نوشته و توضیح و تفسیر فلسفی اشو نیچه گفته. یه منبع خوب در اینباره کتاب داستایوسکی: زندگی و آثار عه نوشته لئونید گروسمان، ترجمه سیروس سهامی، نشر نشر نیکا اس. غیر ازون منابع عمده همین متنی که شنیدین رو به همراه لینک دریافت کتاب رو روی وبسایت خوره کتاب گذاشتیم، واسه کسایی که میخوان بیشتر بدونن.

برامون نظر بذارین.

مرسی که به قسمت اول از فصل دوم یه نویسنده گوش کردین. ما رو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

روز اول مهر با یه نویسنده دوم ینی الکساندر سولژینیتسین برمیگردیم! ممکنه نشناسینش ولی الکساندر سولژینیتسین همون نفر دومیه که میگفتم 🙂

پادکست یه نویسنده 11 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

2 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 11: فئودور داستایوفسکی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *