توضیحات

تاریخ انتشار: 1 اسفند 1399

در این قسمت داستان زندگی آگاتا کریستی، ملکه جنایت، رو بشنوید.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منبع: کتاب Agatha Christie: An Autobiography

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Native از گروه OneRepublic

رونوشت این قسمت

آگاتا کریستی پرفروش ترین نویسنده تاریخ جهان بوده! اینجوری بگم فقط انجیل و شکسپیر تا حالا بیشتر از رمانای آگاتا کریستی خونده شدن!

خب این موضوع باعث میشه من، شیما، از خودم بپرسم این چیه راجع به آگاتا کریستی که اونو تبدیل کرده به نویسنده ای که انقدر خوب می نویسه؟ و انقدر طولانی مدت مشهورش کرده؟ نویسنده ای که گاهی اوقات خودشم به اندازه شخصیت های داستان هاش مرموز میشه…

***

سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این ششمین قسمت از پادکست “یه نویسنده” ست. ما این پادکست رو اولین روز هر ماه منتشر میکنیم و هر بار داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی آگاتا کریستی حرف میزنیم. اسم شو احتمالا هرجا اسم رمان های جنایی میاد شنیدین، مشهورترین شم ماجراهای کارآگاه پوآرو و خانم مارپل!

من و شما (احتمالا) پوآرو رو میشناسیم. این شخصیت مشهور حاصل تخیلات نویسنده اش آگاتا کریستیه. اما چقد ذهن مرموز خالق پوآرو رو، که بهش میگن ملکه “جرم و جنایت”، میشناسیم؟

در مورد آگاتا کریستی اطلاعات مبهم و متناقض زیادی داریم. آگاتا ازونایی بوده که تو طول حرفه نویسندگی اش شهرت، عجیبی به دست میاره بدون اینکه هویت و زندگی شخصی اشو زیاد لو بده.

بعضی از منتقدانش میگن، زندگی آگاتا کریستی خودش یه نمونه عینی از رمز و رازهای توی رمان هاشه. ته تهشم کسی نمیدونه و نمیتونه از روی شواهد باقی مونده از زندگیش بگه این آدم دقیقا کی بود و زندگینامه اش دقیقا چی بوده. میگن آگاتا کریستی رد هر برهه از زندگی اشو خیییییلی ماهرانه پوشونده! درست عیییین مهارت یه قاتل حرفه ای!

میگن آگاتا کریستی بچگی خیلی کنجکاو و تخیل خیلی قوی داشته. همین باعث شد منی که عاشق تخیل ام، بخوام بدونم چی اون بچه کنجکاو تبدیل کرد به “ملکه اسرار” یا “ملکه جرم”؟ 

بریم ببینیم چه حال و خبر از زندگی این نویسنده پیچیده، آگاتا کریستی…

***

من فکر میکنم یکی از بزرگترین خوش شانسی هایی که میتونه تو زندگی اتفاق بیفته اینه که کودکی شادی داشته باشین.

من دوران کودکی خیلی شادی داشتم.

من یه خونه داشتم، یه باغچه که خیلی دوستش داشتم. یه پرستار خیلی دانا و خییییلی صبور داشتم. و یه پدر مادری که واقعا همدیگه رو صمیمانه دوست داشتن. و تونستن ازدواج موفقی داشته باشن. همینطور پدر مادر فوق العاده ایم بشن.

زندگی من داستان اون بچه ایه که فارغ از هر دغدغه ای داره زیر نور آفتاب رو زمین خاکی و پر درخت میدوعه و زندگی شو تو همون لحظه ای که هست تجربه میکنه.

میخواین بدونین کدوم داستان کودکی ام از بقیه شاخص تره؟ پس خوب گوش بدین:

“همه بچه ها خواب بد می بینن. همه کابوس و تجربه میکنن.

کابوس منحصر بفردی که من می دیدم همه شون پیرامون یه شخصیتی ساخته و پرداخته می شدن که من بهش میگفتم “مرد تفنگدار”.

همه شون خوابایی بودن که خیییییلی معمولی شروع میشدن: یه مهمونی عصرونه، یا یه پیاده روی با آدمای مختلف که همه شون طبق روال داره خوش میگذره… که یه دفعه… یه حسی… از اضطراب و تشویش میاد و… من می بینم اش… همون مرد… که نشسته پشت میز چایخوری… یا تو امتداد ساحل داره راه میره… یا به بازی ملحق میشه… با همون چشمای آبی رنگ پریده… که به من نگاه میکنه… و من همون لحظه از خواب بیدار میشم.

وقتی سعی میکردم با خودم بگم اون مرد هیچوقت دست به اسلحه اش نمی بره و اینجور حرفای آروم کننده، کمتر اون مرد تو ظاهر همیشگی اش تو خواب بعدیم میومد… ولی اون چشما… اون چشما هیچوقت منو ول نمیکردن… ممکن بود اینطور خواب ببینم که تو مهمونی ای هستم و بعد یکی از اعضای خانواده ام وقتی بهم نگاه میکنه، ببینم به جای چشمای خودش، چشمای اون “مرد تفنگدار” داره بهم نگاه میکنه…

و اون وقت از خواب با جیغ و داد بیدار میشدم.

و این احتمالا اولین سرنخ هاییه که بُعد تاریک وجود آگاتا کریستی رو توضیح میده.

 ***

من تو سال 1890 تو انگلیس تو یه شهر خیلی کوچیک به اسم دِوِن (Devon) به دنیا اومدم. و کوچکترین بچه مامان بابام بین تا بچه بودم. اون دوتای دیگه یه خواهرو برادر بودن. 

دوران بچگی ام پره از این تصویر که روی یه تپه سرسبز رو به دریا وایستادم… اون جا رو خیلی دوست داشتم… 

یادمون باشه خیلی از فضای رمان های آگاتا علی الخصوص ماجراهای پوآرو از همین منظره ها مثل روستاها و ساحل های دنج الهام گرفته شدن و شدن صحنه های قتل ها و حیله ها.

***

آگاتا کریستی میگه: “منو اگه ول میکردین همیشه به سمت دریا میدویم تا بپرم و توش شنا کنم…

ضمنا! من عاشق سگهام 🙂

من بعضی وقتا به زندگی قبلی ام فکر میکنم. اگه تناسخ درست باشه، من حتما تو زندگی قبلی ام باید یه سگ بوده باشم. چون من عاشق اینم که اتفاقاتی که واسه دیگران میفته رو ببینیم، همیشه همراهشون باشم و منم کارهایی که انجام میدن و انجام بدم. یه سگ همیشه همه جای خونه رو بررسی میکنه، اینجا رو بو میکشه، اونجارو بو میکشه. میتونه از راه بو کشیدن بفهمه تو این خونه قبلا چیا گذشته…

هر کی که تا اینجا با زندگی نامه من همراه شده احتمالا منطقیه اگه براش این سوال ایجاد شه که: “تو درس و مشق نداشتی؟”

جوابم اینه: “نه”.

به اینجاها که رسیدیم من حدودای 8 سالمه و بچه های هم سن و سال من یا معلم سرخونه دارن یا میرن مدرسه. مامانم خودش وقتی بچه بود مدرسه رفته بود. خواهرمم مدرسه میره، اما نوبت به من که رسیده نظرش کلا راجع به مدرسه رفتن عوض شده. و به این نتیجه رسیده که بهترین روش بار آوردن دختر بچه ها اینه که اونا رو به طبیعی ترین حالت پرورش بدیم و سواد مواد لازم نیست: یعنی بهشون غذای خوب و هوای خوب بدی و به مغزشون از هیچ جنبه ای فشار وارد نکنی!

مامانم…. اینجوری میگم ولی رابطه فوق العاده ای با مامانم داشتم و فکر میکنم مهم ترین آدم زندگی ام بود. مامانم کلی تصمیمات آنی و موثر تو زندگیم برام گرفت: مثلا یکیش همین تصمیم اش در مورد سن سواد یاد گرفتن من! بعضیاشون واقعا شبیه به دیوانگی ان و منم به مرور شیفته همین دیوانگی شدم.

فکر میکنم من همیشه زیر بار تخیل خیلی قوی ای بودم. صد البته که فکر میکنم تخیلی قوی به نفع زندگی حرفه ایم شده و لازمه نویسندگیه، ولی خب… فشارها و جنبه های منفی هم داره دیگه…

انکار نمیکنم، واسه من شرایط دیگه واقعا خسته کننده شده بود. تا اینکه اجازه پیدا کردم که تو اتاق بالایی خونه که پر از طبقه های کتاب بود هر چقدر دلم میخواست کتاب بخونم و وقت بگذرونم. من اسم این مدرسه گذاشته بودم “the school”، خیلی ساده و توی این مدرسه خیالی که ابداع کرده بودم با هفت تا دختر هم سن و سال خودم وقت میگذروندم.

هر کدوم شون ظاهر و پیشینه مختلفی داشتن. مثلا یادمه اسم دو تا از دخترا اثل اسمیت و آنی گری بود اثل یه دختر یازده ساله بود که صدای عمیق و یکم هیکل درشت داشت و عاشق بازی کردن بود. آنی گری نه سالش بود و برعکس اثل، چهره رنگ پریده و استخونی و با چشمای آبی داشت که خیلی سریع مضطرب می شد و کلا دختر خجالتی ای بود. این دوتا ترکیب دوستای خیلی جالبی بودن برام که هر دوشون و دوست داشتم. ولی به لحاظ شخصیتی با روحیه اثل بیشتر حال میکردم.

بعد از اثل و آنی، دو نفر دیگه رو به مدرسه اضافه کردم: ایزابل سولیوان، 11 ساله، یه بچه پولدار، با موهای طلایی و چشمای قهوه ای و زیبا. راستش اصلا از ایزابل خوشم نمیومد. به نظرم خیلی پر افاده بود. مغرور بود. لباسایی میپوشید که واسه دختری به اون سن و سال زیادی گرون بودن.

اون یکی السی گرین دختر دایی اش بود. ایرلندی بود، موهای تاب دار مشکی و چشمای آبی داشت. همجنسگرا بود و خیلی زیبا می خندید. این دوتام با هم دیگه میگشتن و بعضی وقتا میدیدی السی اون لباسای ایزابل رو پوشیده که دیگه نمی خواسته تشون. چون السی اصولا آدم خونگرم و خوش مشربی بود.

من مدت زیادی رو با این چهار نفر میگذروندم. همراهی ام باهاشون فقط محدود به اتاقی که بهش مدرسه میگفتم نبود. اونا با هم سفر میرفتن، اسب سواری میکردن، باغبونی میکردن. منم گاهی شاهد شون بودم و نگاشون میکردم. بعضی وقتام بین شون مسابقه میذاشتم و تمام تلاشمم میکردم که ایزابل نبره! هر تلاشی، هر تقلبی از دستم برمیومد میکردم که نبره تو بازیا ولی لامصب خوبم بازی میکرد و می برد و بعدشم با غرور زیادی بردن شو فخر می فروخت بهم.

بعد از یه مدت احساس کردم بد نیست دو تا دانش آموز جدید به مدرسه اضافه کنم: الا وایت و سو دی ورت. هر دو 6 ساله. الا دختری بود با پشتکار، منضبط و کسل کننده. تو مدرسه درسش خوب بود. خوبم بازی میکرد. سو دی ورت به معنی واقعی کلمه دختر “کمرنگی” بود. نه فقط به لحاظ ظاهری که رنگ پریده و بور بود و چشمای آبی کمرنگ داشت، بلکه کلن فقط شنونده بود تو جمع، اصلا خودشو بروز نمیداد. علیرغم اینکه الا رو عین کف دستم می شناختم، یه جورایی انگار نمیتونستم سو رو ببینم یا احساس کنم.

خلاصه این دوتام باهم دیگه رفیق بودن.

یه وقتا منم نمیتونستم باهاشون راحت ارتباط برقرار کنم. این وسط سو (همون دختر کمرنگه) انگار جنبه دیگه ای از شخصیت خودم بود. انگار سو و آگاتا دو روی یه سکه بودن.

بگذریم…

بعدا یه دختر دیگه ام به جمع مون اضافه کردم، اونم ورا دی ورت، خواهر ناتنی سو دی ورت، بود. از همه سنش بیشتر بود و 13 سالش شده بود. الان زیبایی ای نداشت ولی تو آینده قرار بود خیلی خوشگل بشه. رابطه پدر و مادرش با هم رابطه مرموزی بود. نمیشد سر و تهش و فهمید. تو فکرم بود که آینده اش یه رابطه رمانتیک فوق العاده داشته باشه. موهای قهوه ای و چشمای آبی فراموش نشدنی ای داشت ورا دی ورت 🙂

این هفت تا دختر رو من همیشه زیر نظر داشتم. تو هوای سرد و گرم کاراشونو بازیاشونو می دیدم. یه بار بچه تر که بودم مادربزرگم عکسی از دخترای رویال آکادمی بهم نشون داده بود و گفته بود منم یه روز به همچین جایی میرم. تو عکس که خودمو تصور کردم دیدم دقیقا منم و هفت تا دختر دیگه!

این 7 تا دختر تا سالهای زیادی با من بودن، و خب شخصیت شونم همونطور که من بالغ میشدم تغییر میکرد. من تا 23 سالگی شون این دخترا رو دنبال کردم.

هنوزم که هنوزه میتونم ببینم شون ولی اونا از 23 سال پیرتر نشدن.

به مرور زمان البته که شخصیتای دیگه ای به دخترا اضافه کردم: یکی آدلاید بود که از همه سنش بیشتر بود و موقعیت بهتری هم داشت. اون یکی بئاتریس بود. بئا از همه جوون تر بود. و اون دوتای دیگه هم رز و آیریس رید بودن که خیلی بهشون علاقه داشتم. آیریس با مرد جوونی آشنا شده بود و نامه هایی ازش میگرفت که دوست پسرش بهش لقب های عاشقانه میگفت. رز ولی خیلی شیطون بود همیشه با شگرد های شعبده بازی همه رو میپیچوند. خیلی ام خوب بلد بود با پسرای جوون لاس بزنه 🙂

به مرور زمان بعضیاشون ازدواج کردن. بعضیاشونم نکردن. اونا با من همونطوری رشد کردن که اگه آدمای واقعی بودن زندگی شون جلو میرفت.

***

حتما تا حالا خودتون متوجه شدین که خونه مون واسه من اونقدر بزرگ بود که حسی که ازش باهام مونده اینه که هر دری توش ممکن بود واسه من به یه دنیاااای جدید باز بشه… همیشه همراه من یه دنیای دیگه هم وجود داشته… و شاید بگین که اینا تو پرورش هر موهیت و استعدادی که من داشتم تاثیر گذاشته…

مردم ازم میپرسن من چطوری مینویسم؟ من فکر میکنم دلیل اینکه میتونم بنویسم تو یه عبارت کوتاه این که من تحصیلات رسمی نداشتم. بنابراین من بازی میکردم و داستان سر هم میکردم و می نوشتم، بدون اینکه کسالت انجام دادن شونو از سر اجبار و تجربه کنم.

***

خواهرم آدم سرگرم کننده ای بود، هر جا میرفت وقتی برمی گشت یه چیزی واسه تعریف کردن داشت. حتی اگه می فرستادیش از مغازه یه چیزی بخره و بیاد یهو می دیدی یه چیز خارق العاده از اتفاقی که واسه اش تو راه افتاده برات تعریف می کرد یا حرفی که تو راه شنیده بود. خلاصه اینکه آدم جالبی بود. نه اینکه اتفاقات و از خودش دربیاره ها، نه! اونارو یه جوری داستانی تعریف میکرد که ازش خوشت میومد.

مثلا اگه به من میگفتی برو یه چیزی بخر و بیار، بعدم ازم میپرسیدی “خب چخبر؟” من سریع میگفتم: “هیچی!” یا اگه میپرسیدی: “خب خانم فلانی و فلانی که اون روز از رنگ پرده های جدید شون حرف میزنن، رفتی خونه شون چه شکلی بود؟ قشنگ بود؟” میگفتم: “توجه نکردم”. یه بار خواهرم بهم گفت: “تو ناامید کننده ای! هیچوقت هیچی رو نمی بینی!”

ولی اینجوری نبود! من شاید اونقدر سرگرم ماجراهای اون 7 تا دختر و ماجرا ساختن واسه خودم و سگم بودم که اصلا به بیرون از اینا توجهی نمیکردم.

***

یواش یواش که بیماری بابام خودشو نشون میداد، شب بیداریای مامانم شروع شد. با اینکه بابام اصولا آدم با روحیه و خوش خلقی بود، ولی جو خونه داشت عوض میشد. اون موقع هنوز کلوپ میرفت، بازی میکرد، روحیه مهربونی داشت کلا. مامانمم خیلی بهش میرسید سعی میکرد روحیه شو حفظ کنه بهش میگفت حالش بهتر شده، بهتر به نظر میرسه و اینجور حرفا.

پدرم وقتی 11 ساله ام بود از دنیا رفت. بیماری اش یواش یواش وخیم تر شد. آخرشم از پا درآوردش. دقیقا هم دقیقا کسی نمیدونست بیماریش چیه. 

منکه فک میکنم نگرانی از بابت وضعیت مالی خانواده مقاومت شو نسبت به مریضی کم کرد. چون یه بخش قابل توجهی از دارایی خانواده تو خرید زمین هایی سرمایه گذاری شده بود که شریکش یه پیرزنی بود که اصلا اجازه تغییر و ساخت و ساز نمیداد. نتیجتا هرچی اجاره از این خونه های قدیمی که تو اون زمینای ارزشمند در میومد، عملا صرف تعمیرات و مالیات خودشون میشد. اینا خونواده رو تحت فشار مالی گذاشته بود.

اون روزا رو یادمه که چقد نگران و آشفته تو خونه میچرخیدم و واسه سلامتی بابام دعا میکردم. یه تصویری که تو ذهنم مونده اینه که مامانم در اتاق بابامو باز کرد و سراسیمه بیرون زد و رفت تو اتاق خودش. نگام نکرد چون دست شو گرفته بود رو چشماش و بعدم درو بست.

بعد مادربزرگم بیرون اومد و گفت: “تموم شد.”

و اونموقع من فهمیدم که بابام مرده…

***

وحشتِ رفتنه بابام اتفاقی نبود که من هیچوقت تونسته باشم پیش بینی اش کنم.

بعد از پدرم انگار به بیرون از دنیای بچگی پرتاب شدم.

…. آره! فک میکنم تقریبا مطمئنم که ثبات یه خونه از مرد خانواده نشات می گیره. همون جمله های معروف “از بابات بپرس”، “بابات بهتر میدونه”… ما که خونه دیگه هر موقع می شنیدیم شون خنده مون میگرفت.

خواهرم 10 ماه بعد از پدرم ازدواج کرد. عروسی اش عروسی آروم و ساکتی بود که مربوط به سنگینیه سایه مرگ اخیر پدرم بود. اما عروس زیبایی بود. همه براش آرزوی خوشبختی کردیم.

***

بعد از اینکه خواهرم از خونه رفت، مرحله دوم بچگی ام شروع شد.

تو این مرحله هنوز به لحاظ سنی بچه بودم… ولی دیگه خبری از مشخصه های دوران بچگی نبود. مثل هیجانه لذت بردن… ناامیدیه غمگین شدن… اهمیت لحظه ای هر روز… احساس امنیت… بی اهمیتیه فردا… 

ما دیگه خانواده میلر نبودیم. حالا دیگه فقط دوتا آدم بودیم که با همدیگه دارن زندگی میکنن: یه زن میانسال و یه دختر کوچیک و خام.

همه چی به نظر یکسان می رسید، ولی جو خونه عوض شده بود.

***

مامانم بعد از بابام دچار حمله های قلبی شد. حمله ها هیچ علائمی نداشتن، یهو ظاهر میشدن. از دست دکترام کاری بر نمیومد. من اولین باری که با حس اضطراب، به خاطر یکی دیگه، روبرو شدمو یادمه. 12 یا 13 سالگی که معمولا هم شروع احساس اضطرابه.

یادمه نصف شبا با استرس از خواب بیدار میشدم. قلبم میکوبید و مطمئن بودم که الان دیگه حتما مامانم مرده!

میدونم که الان دیگه به نظر ممکنه فقط یه مشت احساسات اغراق شده ابلهانه به نظر بیاد. ولی اینجوری بود دیگه! نصف شبا بلند میشدم و کورمال کورمال راهرو تاریک و میرفتم تا برسم به اتاق مامانم و گوشمو میچسبوندم به در تا صدای نفس کشیدن شو بشنوم…

اغلبم خیلی سریع خیالم میشد… صدای خر و پف آرومی که ضربان قلبمو آروم میکرد.

اما بعضی اوقات که خر و پف نمیکرد، وحشت میکردم. اونقدر باید صبر میکردم تا صدای نفس شو بشنوم…

نمیدونم چرا هیچوقت یادم نمیاد درو باز کرده باشم برم تو، تا با چشمام ببینم که مامان زنده س. یا شایدم به خاطر این بود که مامان عادت داشت شبا درو قفل میکرد.

من هیچوقت به مامان از این اضطراب حرفی نزدم. فکر نمیکنم که خودشم شک کرده باشه. من ترسهای دیگه ایم داشتم. مثلا هر موقع که مامان می رفت جایی، من می ترسیدم… که دیگه هیچوقت نخواد برگرده…

میدونم که اینا الان احمقانه و غیر ضروری به نظر میان. بالاخره منم تونستم به مرور زمان این اضطراب و کنار بذارم. مثلا بعد از یکی دو سال دیگه شبا تو یه اتاق نزدیک به مامان میخوابیدم و در و یکم باز میذاشتم تا اگه مامان دچار حمله قلبی شد سریع بتونم بدوم تو اتاقش و سرش و بالا بگیرم و براش نوشیدنی بیارم.

وقتی با خودم مطمئن شدم که این راهکار عملیه خوبیه کم کم از رنج اضطراب خلاص شدم.

***

بعد از بابام… زندگی شخصیم کماکان مثل قبل بود. هنوز مثل قبل به شدت کتاب میخوندم. یادمه یه کتاب ال. تی. مید (L. T. Meade) برای دخترا بود که مامانم خیلی ازش بدش میومد. میگفت دخترای توی این کتاب مبتذل ان، فقط به فکر پولدار شدن و لباس شونن.

من راستش یواشکی از اون دخترا خوشم میومد، و به خاطر این سلیقه متفاوتم حس گناه “ابتذال” ای که مامان می گفت و همش داشتم!

من صدای سوپرانوی؟ غّرایی داشتم. به زور و با کلی خواهش و التماس من و دوست همسایه مون بالاخره تونستم تو گروه ارکستر عضو شم. مامانم دلش نمیخواست من لباسایی که گروه میگه رو بپوشم. میگفت لازمه یه شال بلند از شانه ها تا پاهام بندازم. از اون طرفم گروه قواعد خودشو داشت: همه باید یه شکل می بودن. همه اینا به کنار! خودمم نمیتونستم خودمو تصور کنم که راحت بتونم نقش خاصی  اجرا کنم موقع خوندن، با اون شال دست و پا گیر…

الان دیگه همه اینا خیلی مسخره به نظر میاد ولی اون موقع ها این پوشش واقعا یه معضل جدی بود!

از اولین اجرایی که داشتم، تا جایی که یادم میاد، هیچ وقت موقع خوندن دچار ترس از صحنه نشدم. واسه آدمی فوق العاده خجالتی مثه من خیلی عجیبه که دچار ترس از صحنه نشدم. فقط موقع خوندن بود که هیچوقت احساس خجالت نمیکردم.

من به حدی خجالتی بودم که بعضی وقتا واسه رفتن و وارد شدن به یه مغزه باید خودم و جم و جور میکردم و با خودم کلنجار میرفتم! یا قبل از رفتن به یه مهمونی حتما مسواک میزدم! ولی موقع خوندن… هیچوقت… در هیچ حدی… احساس خجالت نمیکردم! بعدها هم وقتی واسه یاد گرفتن پیانو و آواز و رفتم فرانسه که دیگه کلن حس خجالت مو گذاشتم کنار.

اپرایی که اجرا کردم حس بی نظیری و فوق العاده ای بود. بعد از اون دیگه اپرا اجرا نکردم. میدونین که! من باور دارم تجربه ای که بی نظیر بوده دیگه نباید هیچ وقت تکرار بشه!

***

خواهرم بعد از مدتهای زیادی، با تولد اولین بچه اش اومد خونه مون دوباره. حسه دوباره خونه بودنش خیلی قشنگ بود. خواهرم بود که اولین داستان شرلوک هولمز و برام اولین بار خوند. باید بگم خواهرم فوق العاده داستان میگفت!

یه مدت حتی مجموعه داستان می نوشت و یه بارم یکی شونو تو یه مجله چاپ کرد. بابام بهش افتخار میکرد. ولی بعد از اینکه ازدواج کرد دیگه ننوشت تا 10-15 سال بعدش که شروع کرد به نمایشنامه نویسی.

من هیچوقت خودمو تو چیزی فوق العاده نمی دیدم ولی خواهرم تو داستان گفتن فوق العاده بود. حتی 20 سال پیش بعد از اینکه دوباره نوشته هاشو میخوندم اینو تو نوشته هاش میدیدم که اون واقعا یه نویسنده س. ولی فک کنم خودش خودشو یه نویسنده نمیدید. شاید خودشو یه نقاش می دید. آخه میدونین؟ کلا از اونایی بود که وقتی ذهنشو رو یه چیزی متمرکز می کرد میتونست فوق العاده پیاده اش کنه.

آره! من هیچوقت خودمو تو چیزی عالی تصور نمیکردم. بودن کارایی که از انجام دادن شون لذت می بردم ولی لزوما توشون خوب نبودم. چقدر جالب میشد اگه بهتون میگفتم همیشه آرزو داشتم یه نویسنده بشم و مصمم بودم که موفق بشم.

اما صادقانه بخوام بگم، همچین ایده ای هیچوقت به ذهنم خطور نکرده 🙂

***

الان که به گذشته نگاه میکنم به نظرم میاد که مام واسه خودمون لحظات غم و ناامیدی های خودمونو داشتیم ولی زندگی در مجموع خوب بود… یعنی من فکر میکنم که علیرغم همه سختیا، بالاخره زندگی ادامه داره… شاید الانم زندگی برای آدما خوبه در کل، ولی کمتر خوشبختی ای که دارن و می بینن!

ماها مثه گلایی میمونیم که رو بستر سنگی و سخت اونقدر تلاش میکنیم و استقامت به خرج میدیم تا بالاخره سر بلند کنیم و نور خورشید و ببینیم. با اینکه چیز زیادی ام تو چنته مون نیست ولی امید داریم، زنده میمونیم… الان ولی خیل میشنوم که آدما میگن توانایی زندگی رو یا لیاقت زندگی رو ندارن… فقط یه قاتل لیاقت زندگی رو نداره!

تازه اونم این روزا نباید گفت که یه آدم، ولو قاتل، لیاقت زندگی رو نداره!

***

وقتی 14 ساله شده بودم فکر میکردم خیلی سنم بالا رفته. دیگه احساس نمیکردم نیاز دارم یکی ازم مراقبت کنه. خودم دیگه احساساتی داشتم که میتونست مواظبم باشه. در مقابل مامانم احساس مسئولیت میکردم. میدونستم که تو چه چیزایی خوبم و ارزش داره واسشون تلاش کنم. از طرفی تو چیا خوب نیستم و بهتره وقتمو واسه شون تلف نکنم.

مثلا میدونستم وقتی یه مشکلی هست من آدم تصمیم گیری سریع نیستم. من باید به خودم وقت بدم تا ماجرا رو اول بررسی کنم بعد تصمیم بگیرم میخوام چه کار کنم.

تو همون حدود سنی بود که ارزش زمان و فهمیدم. فهمیدم که هیچ کس تو زندگی چیزی ارزشمندتر از زمان نداره. من باور ندارم که الان آدما زمان بیشتری دارن! من فکر میکنم کودکی خوبی داشتم چون واسه خودم زمان کافی داشتم!

هر روزی که از خواب بیدار میشدم، حتی قبل از اینکه کاملا هوشیار بشم این میومد تو ذهنم که: “خب! حالا باید با امروزم چیکار کنم؟ میدونین؟ من این انتخاب و جلو روم داشتم که برنامه بریزم واسه روزم! نمیخوام بگم کارای زیادی نبود که انجام باید میدادم (حالا میخوایم اسم شونو وظایف بذاریم یا هرچی!). تو خونه کارایی بود ک هر روز باید انجام میدادیم. مثلا یه روز تمیز کردن قاب عکس ها بود، یه روز باید فلان کتاب رو میخوندیم و یاد میگرفتیم. تمرین میکردیم، ورزش میکردیم. اینا کارایی بود که تمومی نداشت. اما اینکه چطوری دلم میخواد این کارارو بچینم و انجامشون بدم، چیزی بود که به عهده خودم بود. میتونستم به دلخواه خودم بچینم برنامه مو.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم حسی داشتم که مطمئنم واسه همه مون اتفاق افتاده و طبیعی همه مونه: حسه این لذت که زنده ایم! نمیخوام بگم که لزوما هوشیار و خودآگاه این حسو درک میکنیم! نه! اما وقتی بیدار میشیم همینکه میفهمیم : آها! اینم از من! حی و حاضر! اینم یه روز دیگه! یه قدم دیگه! تو یه سفری که مقصد نامشخصی داره! همون سفری که اسمش زندگیه شماست!

نه اینکه حالا هیجان زده بشین از اینکه وااااای! زندگی!!! خدای من! 

بلکه هیجان اینکه این زندگی “شما”ست!

و این عمیقا یکی از بزرگترین رمز و رازهای بودنه… لذت گرفتنه این هدیه که زنده این!

خب… هر روز لزوما روز جالبی نیست. بعد از اولین لحظه احساس لذت بخش “یه روز دیگه! چه عالی!” یادتون میفته که ساعت 10.30 صبح باید برین دندونپزشکی که احتمالا اصلا چیز جذابی نیست! اما اون لحظه اولیه خوب هنوز سرجاشه، و این خودش کلی روحیه میده. طبیعتا خیلی چیزا به همین روحیه بستگی داره. یه سری آدما اساسا آدمایی هستن شاد و سرحال، به جز مواقعی که به دلیلی حالشون گرفته میشه و غمگینن. بعضیام طفلکا اساسا غمگین و افسرده ان، گاهی حالشون خوشه. ولی من شخصا اگه بخوام به یه بچه ای یه هدیه ای بدم، اگه قدرتشو داشتم، به عنوان هدیه اونو جزو دسته اول میذاشتم. چون واقعا کیفیت زندگیش فرق میکنه.

***

مامانم ایده های یهویی عه زیادی داشت. یکی از این ایده ها این بود که یهو تشخیص داد آموزش من کمه و باید هفته ای دو روز برم یه مدرسه دخترونه نزدیکی های خونه مون. یکی کلاس ریاضی، یکی ام دستور زبان.

خب من که با ریاضی خیلی حال میکردم، خیلی زود جبر و هم شروع کردم. اما از طرف دیگه اصلا درکی از دستور زبان و اینجور چیزا نداشتم. مثلا من نمیفهمیدم حرف اضافه ای که کنار فعلا میاد چیه ان؟ یا فعل ها دقیقا یعنی چیکار میکنن! من اصلا ساختار زبان و دوست نداشتم و نمیفهمیدم.

یادمه یه معلمی تو همون مدرسه داشتم که یبار سر کلاس فک کنم ریاضی بود یهو گفت: “همه شما، تک به تک، یه روزی ناامیدی رو تجربه میکنید. اگه تا حالا طعم ناامیدی رو نچشیدین، تا حالا یه مسیحی نبودین و نشده این و نه حتی یه زندگیه مسیحی رو دیدین! برای مسیحی بودن باید زندگی ای که مسیح کرد و باهاش مواجه شد و بپذیرید و باهاش مواجه بشید. از چیزهایی که اون ازشون لذت برد لذت ببرین. مثل اون خوشحال باشین. و بدونین و بپذیرین که صلح و خوشحالی در هماهنگی با خداوند و اراده اشه. همینطورم باید بدونین، همونطور که مسیح میدونست، که تنها بودن یعنی چی و چه حسی داره وقتی تمام دوستاتون شما رو تنها رها کردن… وقتی تمام کسانی که دوسشون دارین و بهشون اعتماد دارین ولتون میکنن… وقتی خود خداوند به شما پشت کرده و تنها رهاتون کرده… تو همچین شرایطی چنگ بزنین به این باور که هنوز چیزی تموم نشده…

اگه عشق بورزین، قراره رنج بکشین. و اگه عشق نورزین هیچوقت قرار نیست معنی یه زندگیه مسیحی رو بفهمین.”

بعد خیلی عادی برگشت و در مورد سوال سود مرکب، که قبلش داشت حرف میزد، شروع کرد به توضیح دادن. ولی خیلی جالبه که همون چندتا کلمه بیشتر از هر موعظه ای که تا حالا شنیدم روم تاثیر داشت و باهام موند. و سالهای بعد هر جا که ناامیدی منو تو چنگال خودش گیر می انداخت به کمکم میومد…

***

من بیشتر از یک سال و نیم تو اون مدرسه نموندم. و مطابق یه ایده ناگهانی دیگه از سمت مامانم، یهو تصمیم گرفتیم که بریم فرانسه و تو پاریس بقیه تحصیلات مو ادامه بدم. البته درسته که مامانم تصمیمات یهویی میگرفت اما مو لا درز ایده هاشم نمیرفت. واسه همه چی برنامه داشت: از کجا درآمد داشته باشیم، من چیکار کنم، خودش چیکار کنه، کجا بمونیم. همه چی.

گرچه وقتی رفتیم پاریس من 15 سالم بود و فکر میکردم آدم مستقل و بزرگی شدم اما خیلی سریع دلم واسه خونه تنگ شد و غم غربت باعث شد که تو 4-5 سال بعدیش وابستگی زیادی به مامانم پیدا کنم و از کنارش جُم نخورم. قسمت جالبش اینجاست که من اصلا نمیدونستم چِم شده. فقط میدونستم که اصلا دلم نمیخواد به غذا لب بزنم. یا هر موقع یاد مامانم میوفتادم اشک بود که تو چشام جمع میشد و از گونه هام گوله گوله می ریخت پایین.

حتی یادم میاد وقتی چشمم می افتاد به بلوزی که مامانم برام دوخته بود، حتی با اینکه خیلی بد دوخته شده بود و اصلا متقارن به تنم نمی شست، باعث میشد با شدت بیشتری گریه کنم.

کاریشم نمیتونستم بکنم فقط تصمیم گرفته بودم که این احساسات و از دنیای بیرون قایم کنم. و خب اینم یعنی فقط شبا سرمو میذاشتم رو بالش مو گریه میکردم. خوشحالم که تا جایی که الان به یاد میارم هیچ وقت ازش نخواستم که برگردیم خونه. میدونستم که این خوبه که همون جا بمونیم و اینکه مامانم کنارمه میدونستم که خیلی زود حال “عجیبم” از بین میره.

***

خب…

من آدمی بودم که اصلا نمیتونستم تو شرایط استرس اون چیزی که واقعا هستم و بلدم و نشون بدم. یادمه تو یکی از امتحانای ریاضی با اینکه اینهمه ریاضی دوست داشتم و با عشق دنبالش میکردم، مغزم قفل شد. یه بار هم که تو پاریس تو یه کنسرتی به منم دو تیکه از یه اجرای پیانو رو داده بودن، چند شب همه اش خوابای عجق وجق میدیدم که مثلا دیر میرسم به کنسرت، وقتی میرسم میگن کنسرت دیشب بوده، یا وقتی میخوام اجرا کنم کلیدهای پیانو بهم دیگه میچسبن و کلی از اینجور خوابای تو مخی که بارها و بارها می دیدم. آخرشم سه روز مونده بود به اجرا چنان تب کردم که پزشک نتونست بفهمه علت این تب چیه و فقط برام استراحت مطلق نوشت. بعد وقتی برگشتم پانسیون، حالم عالی! خیلی مشتی تونستم قطعه ای که باید میزدم و اجرا کنم و اصلا مشکلی نداشتم. انگار یه باری رو گذاشته بودم زمین.

حالا میفهمم چرا نویسندگی واسه ام بهترین شغل ممکن بود. چون موقعی که دارین می نویسین هر چقدرم که تحت فشار باشین و تا مرز دیوانگی (!) بعضی جاها واسه چیدن پلات داستان و هماهنگ کردن ماجرا پیش برین، بازم خودتونین و خودتونین! نیاز نیست جلوی مردم همه این شرایط و تحمل کنین!!

***

به نظر من آموزشی خوبه که باعث شه شما یه واکنشی نشون بدین بهش. صرف اطلاعات دادن اصلا ایده خوبی نیست. هیچی بهتون اضافه نمیکنه. منم از تحصیلاتم تو پاریس به همین دلیل خیلی راضی بودم. معلم پیانویی که داشتم یه جوری حس می گرفت موقع پیانو زدن که منم اگه یه وقتا جا میموندم، اون همچنان ادامه میداد. منم خودم دوباره برمیگشتم از یه تیکه ای شروع میکردم به ضرب گرفتن و همراهی کردن باهاش.

بعد از یه مدت، این خیلی بهم کمک میکرد باهاش ارتباط برقرار کنم.

بعد از دوسال مامانم یبار دیگه یهو تصمیم گرفت که آموزش من کافی نیست و منو تو یه مدرسه موسیقی تو پاریس ثبت نام کرد. بعدشم بهم گفت که میخواد برگرده انگلیس و من باید تو پانسیون بمونم. این شد که در واقع تحصیلات اصلی من موسیقی شد: هم آواز، هم پیانو.

یادم نمیاد بیشتر از دو سال بعد از رفتن مامانم تو پاریس مونده باشم. ولی از زمانی که اونجا میگذروندم خیلی لذت میبردم. کلی بار رفتیم و موزه لوور و دیدم. اونجا آشنا کم نداشتیم. خودمم دوستای جدید پیدا میکردم و خلاصه زمان مو خیلی خوب به نظرم پر میکردم.

مامانم ام دیگه ایده ناگهانیه دیگه ای واسه تغییر دادن برنامه تحصیلی من نداد. شاید دانش جدیدی که هیجان زده اش کنه پیدا نکرده بود. ولی راستشو بخواین من فکر میکنم مامانم از روی حس ششم اش فهمیده بود که من بالاخره مسیری رو پیدا کرده ام که منو خوشحال و راضی میکنه.

تو پاریس رسم اینجوری بود که بعد از یه مدت پیانو یاد گرفتن، چند تا هنرجوی یه استاد با همدیگه کنسرت های غیررسمی میذاشتن. خب منم تافته جدا بافته نبودم و یادمه وقتی اولین کنسرت غیر رسمی رو رفتم اونقدر چرت و پرت نوت ها رو زدم و گامها رو گم کردم که آخرش فقط شرمنده بودم…

خوشبختانه استادم خیلی مهربون باهام حرف زد و بهم گفت که شاید تو آینده بتونم با تمرین کردن به این اضطراب غلبه کنم. ولی بعدا وقتی ازش پرسیدم که واقعا به نظرش دنبال کردن پیانو و تمرین میتونه بهم کمک کنه پیانیست حرفه ای بشم، خیلی خوشحالم که بهم راستشو گفت. خیلی مهربون بهم گفت که فک نمیکنه این مسئله زیاد به خاطر تمرین و مهارت باشه، و مشکل اصلی من اضطرابیه که جلوی جمع پیدا میکنم. به خاطر همین فک نمیکنه که من آینده جدی ای تو پیانو بتونم دنبال کنم.

موقع برگشتن از پاریس به خونه احساس میکردم کشتیام غرق شدن ولی خوشحال بودم که راستشو بهم گفته بود. تا یه مدتم احساس بدبختی میکردم، اما خیلی تلاش کردم انرژی مو صرف کاری نکنم که یه عمر قرار نبود ازش برام ازش آبی گرم بشه…

اگه واقعا چیزی که میخواین امکان پذیر نیست که محقق بشه، بهتره ولش کنین و جلو برین، تا اینکه یه عمر و سر درجا زدن واسه امیدها و آرزوها هدر بدین. همچین ضدحالی واسه من اولش خیلی سخت بود و بعدا تو زندگیم بهم کمک کرد. بهم کمک کرد که بفهمم من به درد شغلی که توش هر نوع مواجهه با جمعیت داشته باشه نمیخورم. فقط میتونم بگم که من تو همچون شرایطی نمیتونستم واکنش های فیزیکی مو کنترل کنم.”

***

سفر آگاتا کریستی به مصر

بعد از مدرسه، دوران دیگه ای از زندگی آگاتا کریستی شروع شد که پر از سفر و جشن و شرکت کردن تو مهونی هاست. اولیش با قاهره که رمان “برف در بیابان” برگرفته از فضای همین سفره رو بشنوین 😉 :

“خیلی زود بعد از اینکه از پاریس برگشتم، مامانم مریض شد و بالاخره یکی از دکترها براش هوای گرم و آفتابی رو تجویز کرد. این بود که مامان بهم اطلاع داد که: “واسه زمستون میریم مصر!”. واقعا نمیدونم لازمه بگم یا نه ولی هزینه های سفر تو اون زمانا خیلی کم بود. چیزی نمیشد که ما از پسش نتونیم بر بیایم. بابا و مامانم قبلا یبار رفته بودن مصر، منتها بابام چون آدم خیلی گرمایی ای بود، نتونسته بود آب و هوا رو تحمل کنه و همون روز مسیر و کج کرد و برگشت خونه.

تو این زمان دیگه به سنی رسیده بودم که یه دختر جوون حساب میشدم. تو مهمونیا کنار پسرای جوون قرار میگرفتم. باهام مهربون رفتار میشد. اون زمان اینجوری بود که یه سری مهمونیای رقص یا عصرونه ترتیب میدادن و دخترا و پسرا هر کدوم با مادراشون شرکت میکردن. و یه کلمه جالبی به اسم “تفاهم” یا “درک متقابل” وجود داشت. این کلمه علی الخصوص خیلی کلمه مفیدی بود واسه مواقعی که مودبانه میخواستی دست رد به سینه کسی بزنی.

مثلا وقتی دختری از طرف مقابل خوشش نمیومد و اینو به مادرش میگفت. واکنش مادر این بود که: “آره… فلانی خیلی پسر جذابیه، جوونه، اما هنوز اونقدر تکلیفش مشخص نیست با خودش. قابل درکه که چرا شماها با هم به “تفاهم” نرسیدین. میتونین حالا همدیگه رو ببینین شاید بعدا به شناخت بهتری از هم برسین ولی خبری از نامه نگاری و نامزدی رسمی نیست.”

تازه بعضی وقتها اگه مادر خوشش نیومده باشه از طرف و بخواد که ذهن دخترشو مشغول آدمای دیگه ای بکنه، براش می گشت و پسرای دیگه ای رو پیدا میکرد تا دختر باهاشون آشنا شه.

بعد از مرگ بابام، ما تقریبا از نظر اجتماعی طرد شده بودیم. شرکت کردن تو اینجور مراسم ها هم برامون سخت بود. منم که آدم خجالتی! خوشبختانه محدودیت به خاطر بابام، واسه من یه نعمت بود، چون شرکت کردن تو اینجور مراسما واسه من عذاب بود! به خاطر همین من مطابق رسوم وارد همچین روابطی نشدم.

حس میکنم تصمیم مامانم واسه رفتن به مصر و اینجور مسافرت هام از یه طرف به این خاطر بود که منو تو شرایط معاشرت با مردای جوون و کلا آدمای دیگه قرار بده تا من بتونم مهارت اجتماعی مو یکم بهتر کنم.

ما سه ماه تو مصر بودیم و هر هفته 5 بار به اینجور مراسم رقص میرفتیم. من همچنان از خیلی جهات خجالتی باقی موندم اما تو این مراسم از اینکه میدیدم خوب میرقصم خیلی خوشم میومد و یخم آب شد.

اون زمان دخترهای بین 18 تا 21 سال، هیچ دغدغه ای جز پسرای جوون نداشتن و این دغدغه “مناسب و به جا” هم بود از نظر همه. منم 17 سالم بود و خوب بود که کم کم تو این موقعیت ها قرار بگیرم.

بگذریم که این روزا “هنر لاس زدن” دیگه گم شده. ولی اون موقع ها یه مقدمه خوب واسه یه زندگی خوب به حساب میومد. این کار باعث میشد که دو طرف از همدیگه شناخت پیدا کنن بدون اینکه لازم باشه بهای سنگینی واسه بدن، بچه ای درست بشه یا خانواده ها درگیر بشن.

به عنوان یه زن، هیچ وقت جز این دوران فکر و ذهن دخترا انقدر درگیر این موضوع نمیشه که تو این سن. هیجان زدگی به خاطر دوستی با یه پسر جوون، رویاپردازی… همه شون نه فقط قشنگن، بلکه من فک میکنم تو زندگی هر زن جوونی لازمه.

من دختر خوشگلی بود. البته خانواده ام، دخترم و دوست هاش، می ترکیدن از خنده هر بار که من اینو میگفتم، چون فقط اون عکسای وحشتناک پیری مو دیده بودن. عکسای جوونی هامم که خب به مُد جدید نمیخوره. اون موقع ها رسم بود که عکس های آتلیه ای خانوما با کلاهای خیلی بزرگی با روبان های بلند و کلی گلهای درشت گرفته میشد. اون روبان هام معمولا زیر چونه پاپیون میخورد و پشتشم پارچه های بلندی مثل پرده داشت. برا من که خیلی جالبه نگاه کردن به اون عکسا و اون دوران.

سفر مصر بود که به ادبیات اون زمان من “فهمیدم که چطور باید رفتار کنم”. یا به قول خودمون تونستم به “عجیب و غریب بودنم” غلبه کنم.

من اونقدر هنوز جوون بودم که فقط از این رقصها خیلی لذت می بردم ولی دلبسته هیچ پسری نمیشدم.

***

فک میکنم تو زندگی اشتباهی بزرگتر از این وجود نداره که با چیزای جدید تو زمان اشتباه آشنا بشی. شکسپیر نابود شد… به خاطر اینکه اکثر آدما مجبورن تو مدرسه به زور بخونن اش. شکسپیر رو باید همون جوری باهاش آشنا بشی که به اون هدف نوشته شده! مثلا نمایشنامه هاش رو باید بری تو تئاتر ببینی. اینجوری حتی تو سن پایین که هنوز معنای زیبای کلمات شو نمی دونی هم ازش میتونی لذت ببری. بعدا که شعرهاشو خوندی دیگه میفهمی…

مثلا من یادمه خودم چقدر از دیدن نمایشنامه اش تو تئاتر هیجان زده بودم. همینطور وقتی نوه ام، متیو، رو بردم تئاتر مکبث، وقتی 11 ساله اش بود، تو چشماش دیدم که چقدر خوشش اومده!

***

سال 1911، یعنی وقتی 21 سالم بود، اتفاقی واسم افتاد که من بهش میگم بی نظیر بود: “من سوار هواپیما شدم!!!

هواپیما اون روزا بحث داغی بودن، موضوعی بود که آدما در موردش بحث میکردن. بعضیا باورش نداشتن، سوء ظن داشتن یا هرچی. خلاصه موضوع داغی بود. یه روز یادمه وقتی ما رو بردن نمایشگاه که پرواز هواپیماها رو ببینیم، هواپیما بلند میشدن از رو زمین ولی تپ و تپ میفتادن و خورد میشدن. اینجوری بودن!

ما همیشه اخبار برادران وایت و دنبال میکردیم 🙂

اون موقعی که ازش دارم حرف میزنم، مال وقتی بود که ما یه تبلیغات برگزاری نمایشگاه پرواز دیدیم و با مامانم رفتیم که تماشا کنیم. وقتی رفتم صحنه فوق العاده ای که دیدم این بود که هواپیما از زمین بلند میشه، یه مقدار ارتفاع میگیره. یه دوری تو هوا میزنه. بعد، بعد از 5 دقیقه دوباره فرود میاد.

اگه کسی میخواست این 5 دقیقه رو تجربه کنه باید 5 پوند میداد. 5 پوند واسه زندگی ما خیلی پول بود. ولی فکر کنم باید به جای اون تجربه از مامانم متشکر باشم که نه فقط اون پولو داد، بلکه با وجود همچون ریسکی گذاشت که من سوار هواپیما شم و 5 دقیقه منتظر شد تا بچه اش صحیح و سالم برگرده رو زمین!

تجربه هواپیما وقتی از زمین بلند شد و یه دوری تو آسمون زد، احساس بی نظیری بود…

یه کرونم اگه اضافه تر میدادی عکستم مینداختن. منم عکس گرفتم، که تو عکس البته یه نقطه ام تو آسمون!

***

من پنج تا خواستگار داشتم. تا اینکه آرچی کریستی (Archie Christie) وارد زندگیم شد. یه جوون دلتنگ و تازه کار که می خواست خلبان بشه. شعر میگفت و منم مجاب میکرد با اصرار که شعراشو بخونم. منم با ترشرویی میخوندم و کلی معذب میشدم. اما به مرور زمان وقتی از جاه طلبی هاش تو یاد گرفتن پرواز برام میگفت بیشتر ازش خوشم اومد.

***

تو یه روز زمستونی، من تو تختم بودم و سخت آنفولانزا گرفته بودم. حسابی حوصله سر رفته بود… کلی کتاب خونده بودم… ولی بازم حوصله سر میرفت و کاری جز استراحت کردن نباید انجام میدادم. مامانم اومد تو اتاقمو بهم گفت: “چرا داستان نمی نویسی؟” من و میگی!

  • “داستان؟”
  • “آره مثل خواهرت که داستان مینویسه.”
  • “تو رو خدا ولم کن مامان! من اینکاره نیستم! نمیتونم.”
  • “چرا نیستی؟”

به نظرم نمیومد که واسه حرفم دلیلی داشته باشم. فقط صرفا نظرم این بود که نمیتونم…

بعد مامانم درومد که: “هنوز نمیدونی که نمیتونی. چون هنوز انجامش ندادی.

یه لحظه… به نظرم حرفش منطقی بود. اونم با همون چهره معمولش از اتاق بیرون رفت و پنج دقیقه بعدش با یه دفتر تمرین برگشت. دفتر رو بهم داد و گفت: “چند تا ورق اولش استفاده شده ولی بقیه اش تا آخر قابل استفاده اس. میتونی همین الان شروع کنی.”

روالش اینجوری بود که وقتی مامانم پیشنهاد میداد کاری رو انجام بدم، ماها انجام میدادیم! منم رو تختم نشستم و شروع کردم فک کردن به یه قصه! هرچی بود بهتر از بازیایی بود که 600 بار انجام شون داده بودم.

راستش الان دقیقا یادم نمیاد نوشتن اولین داستان چقدر وقت برد. ولی فک کنم تا عصر تموم شده بود. خیلی خسته کننده بود. مثلا داشتم دوران نقاهت میگذروندم!! ولی از طرفی خیلیم هیجان انگیز بود.

بعدشم مامانم بهم گفت: “من ماشین تحریر خواهرتو راه میندازم که دیگه بتونی تایپ شون کنی.”

اسم اولین داستانی که نوشتم “خانه زیبایی” بود. شاهکار نبود. ولی من فک میکنم به عنوان اولین نوشته بدک نبود. حداقل امیدوار کننده بود. خیلی آماتوری بود و داستانشم تحت تاثیر داستانایی بود که تو اون هفته خونده بودم.

تجربه اولین نوشته چالشیه که هر کی میخواد بنویسنه لاجرم باهاش روبرو میشه. واسه من که نوشتهه خام بود، اصلا نمیشه گفت نویسنده منظورش دقیقا چی بوده؟ ولی خب هر چی که بود حداقل توش یه رد پایی از تخیل دیده میشد.

بعدشم داستانای دیگه نوشتم و همه شونم میفرستادم اینور اونور واسه مجله های مختلف، هر کدوم هم با یه اسم مستعار جدید! خیلی این حرکت کیف میداد بهم!! 🙂

امیدی ام به چاپ شون نداشتما، ولی میفرستادم. اکثرشونم خیلی سریع با یه نامه ضمیمه “ضمن پوزش…” برمی گشتن بهم. ولی منم از رو نمیرفتم، میفرستادم شون واسه یه مجله دیگه!

***

تا جایی که من یادمه سال 1913 اصلا خبری از پیش بینی جنگ و اینا نبود. اوایل سال 1914 درمانگاه ها و مراکز کمک های اولیه خیلی رونق گرفته بودن و خب زنهای زیادی از جمله خودم رفتیم و دوره کمک های اولیه رو گذروندیم. یاد میگرفتیم چطوری تمیز و مرتب باند ببندیم دور دست و پای دیگران. مثلا زخمی ان و از اینجور چیزا. آخرشم یه کارت به هر کدوممون دادن که یعنی ما این دوره رو با موفقیت گذروندیم.

هیچ یادم نمیره وقتی جنگ شروع شد، این ارتشی های رتبه دارِ جنگی رو که میاوردن چطوری درمانگاه و رو سرشون میذاشتن و داد میزدن که ما به اصطلاح تازه کارا به زخم شون حق نداریم دست بزنیم!

یکی از خاطرات تلخ اون دوره یه دختر بچه سه ساله بود که سماور و برگردونده بود رو خودشو خودش و سوزوند! وای خدای من! اون جیغ میکشید و جیغ میکشید، منم با خودم فکر میکردم الانه که همینجا بیفتم از حال برم. اونقدر دلم ریش میشد از جیغای این کوچولوی بیچاره…

یه لحظه نگاهم افتاد به پرستاری که کنارم بود و دیدن نگاهش تنها دلیلی بود که خودمو جمع و جور کردم و قول دادم هر طور شده از پسش برمیام. از اون نگاهای پلیدی که یه پوزخند توشه داشت تو اون شرایط میزد که یعنی: “شما تازه کارا چه میدونین باید تو همچین شرایطی چیکار کنین!”

مصمم شدم و به خودم گفتم هر طور شده من این باند و واسه این بچه می بندم. اونم باید دردشو تحمل کنه. منم باید این دردشو تحمل کنم. ولی پوز اون بهیاره رو میزنم!

***

وقتی تو یه کشور دوری به اسم صربستان، ولیعهد به قتل رسید، اونقدر حادثه دوری بود برامون که کسی زحمت نداد به خودش بخواد نگران بشه. تو بالکان هر روز آدما به قتل میرسیدن! چیز جدیدی نبود! اینکه تبعات همچین اتفاقی بخواد دامن انگلستان و بگیره خیلی دور از ذهن بود. این صرفا نظر من نه، نظر تمام اطرافیان و آدمهای کوچه خیابون و سیاستمداران انگلیسی ام همین بود.

خب البته اینا رو همه از روی اخبار روزنامه ها میگم منم.

اما شایعه زیاد شده بود که بالاخره جنگ میشه. از طرفی ام آدم با خودش فک میکرد آخه کدوم ملت متمدنی میاد وارد جنگ شه! سالهای ساله که دیگه یه دونه جنگم نداشتیم! شایدم دیگه هیچ وقت نداشته باشیم!

اما بالاخره یه روز از خواب بیدار شدیم دیدیم بله! اتفاقی که نباید میفتاد، افتاده…

جنگ به انگلستان هم رسید…

***

خیلی سخت میتونم تفاوت احساسی که الان داریم و با اون موقع توضیح بدم.

شوکه شدیم از اینکه جنگ شروع شده ولی زیاد غافلگیر نشدیم شاید چون همه مون عمیقا میدونستیم که جنگ بالاخره یه روز میاد… بالاخره جنگ همیشه تو گذشته بوده… ولی اون چیزی که ما رو شوکه کرد این بود که جنگ همیشه غیرمنتظره است و آدم باورش نمیشه که کشور خودشم میتونه درگیرش شه… انگار فکر میکنی جنگ همیشه مال جاهای دوره…

بعد یه روز صبح از خواب پا میشی میبینی، خیلی نزدیک تر از اون چیزیه که فکرشو میکردی.

***

من و آرچی از نظر تفاوت واکنش هامون نسبت به مسائل دو قطب مختلف بودیم. فک میکنم همین بود که اساسا باعث شده بودیم جذب همدیگه بشیم. یه جورایی نسبت به هم دچار هیجان زدگی شده بودیم.

یه بار ازش درخواست کردم که  تو جشن رقص سال نو با من برقصه. ولی شب جشن، رفتارش خیلی عجیب و غریب شد. اصلا باهام حرف نمیزد. تو جشن هر بار که می رقصیدیم بعد از اینکه مینشستیم، دوباره تو سکوت فرو میرفت. هر بارم که ازش می پرسیدم چی شده، تصادفی یه جوابی میداد. ولی جواباش با عقل جور در نمیومد. بیشتر گیجم میکرد. به نظر میومد دیگه به من علاقه ای نداره.

من عادت داشتم به چند تا از دوستانم نامه نگاری میکردم. یکی شون، رجی (Reggie) یه مرد جوون بود که مامان ما رو نامزد میدونست. خودم زیاد بهش فکر نمیکردم ولی بیشتر همین مکاتبه مونو دوست داشتم. بعد از رقص، موقعی که نامه رجی به دستم رسید به خودم گفتم بعدا میخونم اش و انداختم اش یه گوشه و وقتی دوباره پیداش کردم 4-5 ماه گذشته بود.

شاید عمیقا درونم خودمم میدونستم. میدونستم دیگه نه رجی نه کس دیگه ای برام جذابیتی نداره.

دفعه بعدی که آرچی رو دیدم، با هم رفتیم باله بازم همون سکوت… موقع خدافظی با ناامیدی بهم گفت که دو روز دیگه داره از اینجا میره واسه تمرین هوایی.

بعد با جدیت تمام بهم گفت که باید باهاش ازدواج کنم. آره! باید باهاش ازدواج کنم. گفت که اینو از همون لحظه ای که اولین بار باهام رقصیده میدونسته. و اینم میدونه که دیگه مثل منی توی زندگیش تکرار نمیشه. بهش گفتم: “اما این امکان پذیر نیست. من با کس دیگه ایم.”

گفت: “خدای من! چه اهمیتی داره! فقط باید بهم اش بزنی! همین”

  • “همچین چیزی امکان نداره. ینی من نمیتونم با اون آدم همچین کاری بکنم.”
  • “چرا نمیتونی! من با کسی نامزد نیستم ولی اگه بودم یه لحظه ام درنگ نمی کردم. اصن حتی فکر کردنم نمیخواد!”
  • “من نمیتونم باهاش اینکارو بکنم.”
  • “مزخرفه! ما مجبوریم و باید دست رد به سینه آدمای دیگه بزنیم. اگه واقعا عاشق همدیگه بودین چرا تا الان با هم ازدواج نکردین!”

من با تردید گفتم: “چون فکر کردیم شاید بهتر باشه بیشتر صبر کنیم.”

بهم گفت: “اگه من بودم صبر نمی کردم. من صبر نمیکنم…”

“تو دیوونه ای. حتی نمیدونی داری راجع به چی حرف میزنی.”

اما واقعیت این بود که تو ذهنم فکر نمیکردم دیوونه باشه.

این خبر مادر بیچاره مو شوکه کرد. محض رضای خدای هیچکدوم مون یه پاپاسی ام پول نداشتیم. اما آرچی مصمم بود که از کار خلبانی پول در میاره و همه چیزو ردیف میکنه.

واقعیت اینه که ما جوون بودیم، درمونده بودیم و البته عاشق…

یک ماهی واسه رِجی چیزی ننوشتم. فکر کنم از عذاب وجدان بود که از نوشتن در میرفتم. اما بالاخره نوشتم: صادقانه و بدون بهونه و توجیهی. و جوابش سخاوتمندانه بود. گفت که عاشق شدن دست خود آدم نیست و اینکه این چیزا تو زندگی پیش میاد.

آه.. اما مامانم… اون هیچ وقت راضی به ازدواج من و آرچی نبود…

میدید که آرچی گستاخه و با من خوب رفتار نمیکنه. بهم میگفت: “اون در مقابل خانمها زیادی شیفته س.”

ولی تو ذهن من رابطه مون یکم شبیه رومئو ژولیت بود با این تفاوت که شاید، شاید علت شعله ور شدن عشق ما این بود که مامانم با این ازدواج مخالف بود.

دوستان نقد خیلی پلیدیه ولی شاید مادر آگاتا کریستی چندان رو مخالفت اش اصرار نکرد چون یه جورایی فکر میکرده که آرچی کریستی تو جنگ میمیره. دوباره گوش بدیم:

جنگ…. جنگ شروع شده بود… بله!

سه ماه از شروع جنگ، هر روز وقتی روزنامه رو نگاه میکردی اسم یکی رو میدیدی که میشناختیش ولی حالا مرده. نمیدونم چرا من هیچ وقت از بابت امنیت جونی آرچی واهمه نداشتم. با اینکه عضو ناوگان هوایی سلطنتی انگلستان تو جنگ جهانی اول بود. خیلی زود اتفاقا تونست تو کارش تجربه پیدا کنه و تبدیل شده بود به یه خلبان جنگی. شماره خلبانی اش دور و بر 100 بود و یادمه خیلی بهش افتخار میکردم.

ما یه چیزو واسه خودمون مشخص کرده بودیم: یه موضوع، قطعیه و اونم ازدواجه ماس. علیرغم همه چیز!

تو شرایط جنگ، مردن، از دست دادن همدیگه، شاید حتی درست کردن یه بچه ای که پدر نداره! از هر عقل سلیمی می پرسیدی میگفت دیوانگیه. همونطور که هم رزم های آرچی ام کلی بهش میگفتن، ازدواج کردن تو اون موقعیت اصلا با عقل جور نمیومد.

آرچی همیشه آدم قاطعی بود. نه اینکه نظرش عوض نشه. اتفاقا بعضی وقتا خیلی سریع تغییر عقیده میداد. ولی قطعی نظرشو عوض میکرد، براش مسلم بود که نظرش درسته! ماجرای ازدواج مونم دقیقا اینجوری بود که یه روز از در اومد تو گفت که خیلی سریع باید ازدواج کنیم! همین فردا!

اونقدر حرف واسه گفتن اومد ذهنم یه لحظه که نتونستم چیزی بگم. ولی امروز با خودم فکر میکنم شاید حس مخالفتی که از ازدواج با آرچی از مامانم میگرفتم باعث شد انگیزه ای باشه واسه اینکه یواشکی قبل از رفتن آرچی به عملیات باهاش ازدواج کنم. و تمام تبعات مرگ احتمالی آرچی رو تا آخر عمرم به جون بخرم.

***

تو سال 1914، من تازه ازدواج کرده و 24 ساله بودم. تا حالا حتی یه رمانم منتشر نکردم. و سایه جنگ رو زندگی حرفه ایم افتاده بود. قبل از اینکه هنوز به اون عکس مشهوری تبدیل بشم که روی کتابها دیده میشه: همون عکسی یه بانوی سالخورده با لبخندی زیبا به سمتی غیر از لنز دوربین نگاه میکنه.

همه چی برای من به عنوان یه زن جوون تو شروع جنگ تازه شروع شده بود… 🙂

همون زمان که آرچی تو فرانسه مشغول عملیات بود، منم تو انگلیس به عنوان پرستار داوطلب شدم. و کارم این بود که از سربازهای زخمی و از خط مقدم جنگ برگشته مراقبت کنم.

به عنوان یه پرستار تازه کار این تجربه بعضی وقتا شوکه کننده بود برام.

اولین عملیاتی که توش شرکت کردم، یه عمل جراحی رو شکم بود. لحظه ی اولی که رفتم سرِ عمل احساس کردم الانه که از حال میرم و مریض میشم. بعد کل بدنم به رعشه در اومد.

ولی آدم به همه چیز تو زندگی عادت میکنه…

به جاش تو همین دورانم بود که با پناهنده های بلژیکی آشنا شدم. این اتفاق واسه ام مهمه چون همون اتفاقیه که جرقه شعله ور شدن تخیلم رو دوباره زد. و شروعی شد واسه خلق اثر هرکول پوآرو!

اون سال، ینی 1914، 1.5 میلیون بلژیکی از ترس حمله ارتش آلمان و قل و قم شدن به دست نازیها، به فرانسه و انگلیس و هلند فرار کردن.

تو انگلیس مهاجرا رو با آغوش باز پذیرفتن ولی این خوش بینی یکم بعد تا دو سال آینده جاشو داد به تهدید و واکنش های اجتماعی.

بلژیکی ها که واسه حفظ جون شون اومده بودن انگلیس، درسته که از میدونای جنگ فرار کرده بودن ولی پسرا و مردهاشونو مجبور میکردن که تو خط مقدم عملیات بجنگن.

سال 1916 حتی یه اعتراضاتی شد تو انگلیس که مردم معترض بودن که حالا واسه حفظ شغل هاشون باید با مهاجرهای بلژیکی رقابت کنن. چون کارگرای بلژیکی حاضر بودن با حقوق های کمتر، شرایط سخت تر و حتی بدون تعطیلی کار کنن.

من 1916 اولین مجموعه کارآگاهی رو با عنوان “پوآرو” شروع کردم. بله! اولین داستانی که منتشر کردم همین پوآرو بود. تقریبا تمام ویژگی های شخصیتی هرکول پوآرو رو مدیون یه همسایه بلژیکی قد کوتاه و جا افتاده تو شهر دارت مورم با اون کله تخم مرغی گردی که داشت. ظاهر پوآرو رو از روی اون آدم مهاجر برداشتم.

مامانم منو فرستاد به دارتمور (Dartmoor). بهم ام گفت تا پوآرو رو تموم نکردم از دارتمور بیرون نرم. چون اگه برم، احتمالا هیچ وقت دیگه کتابو تموم نمیکنم.

واسه فکر کردن به پلات های داستان پوآرو متر به متر دارت مور رو ساعتها راه میرفتم.

تمام دیالوگ هاشو بلند بلند میگفتم که خودم یاد بگیرم و از ذهنم نره.

آب و هوای دارت مور تو کسری از ثانیه میتونست به سرعت عوض شه، انگار هر لحظه منتظر یه اتفاق شومی که بیفته. من از اون موقعیت لذت می بردم. شرایط همه دست به دست هم میداد تا من تخیلمو تغذیه کنم و کنار منظره های بینظیر دِوِن (Devon) انگار به این منظره هام احتیاج داشتم تا بتونم جنبه تاریک داستان هارو بپرورونم.

پوآرو به این راحتیا چاپ نشد، اما منم به این راحتیا دست ازش نکشیدم. همینم شد که بالاخره سال 1920 یه ناشری راضی شد پوآرو رو چاپ کنه.

و چه استقبالی ازش شد!

یکی اش که هنوزم یادمه این بود که تو این کتاب نشانه هایی از این هست “که چرا آگاتا کریستی مشهور خواهد شد!”.

من هم علاقه مند بودم به داستان نوشتن، هم از داروها و سم ها سر در میاوردم. و خب چی بهتر از اینکه یه قاتل از علوم دارویی سر در بیاره!

***

آخرای جنگ آرچی عزیزم برگشت و من نه فقط به خاطر تموم شدن جنگ خوشحال بودم که از زنده بودن و شروع یه زندگی مشترک واقعی با آرچی داشتم بال در میاوردم!!

بعد از اومدن آرچی از جنگ ما به لندن رفتیم و زندگی جدید مون با اومدن رزالین، جواهر زندگیم، رنگی شد.

باور کریستی اینجوری بوده که وقتی بعد از 5 سال از ازدواج اولش، تنها دخترش، رزالین، به دنیا میاد در موردش میگه: “هیچی به نظرم تو این دنیا هیجان انگیز تر از این نیست که بچه ای داشته باشی که مال تو و بخشی از توئه ولی با این حساب بازم به طرز رمزآلودی مثه یه غریبه میمونه.”

***

زندگی روی خوبش به من بود. من همراه آرچی رفتم به ده ماه سفر خارجی و تو هاوایی اولین زن اروپایی شدم که موج سواری یاد گرفتم.

وقتی اولین ماشین مو تو 1925 خریدم، هیجان اولین رانندگی باهاش برام مثل هیجان دیدار با ملکه انگلستان بود!!!

این دوره ماجراجویانه تو زندگیم فوق العاده لذت بخش جلو رفت. اما همه چی از طرفی داشت عوض میشد…

سال بعدی تو زندگی، بدترین سالی بود که از به یاد آوردنش متنفرم. سالی که بهم فهموند: 

اینکه اغلب اوقات، وقتی یه چیزی تو زندگی بهم بریزه، همه چی به هم میریزه.

همه چیز خوب بود. من آرچی رو داشتم. کتابام معروف شده بودن و این یعنی پول به خوبی به زندگی ام میرسید. رزالین! رزالین و داشتم که خیلی دختر دوست داشتنی ای بود…

اما انگار زیر این پوسته خوشبخت، ترک هایی ایجاد شده بود که حدس میزدم خیلی زود خودشو نشون میده.

آرچی کم کم به نظرم شکننده شده بود. هم فیزیکی و هم عاطفی تحت تاثیر جنگ تحلیل رفته بود. تا این دیگه نگاه شم غریبه شد از زمانی که اون زن، نانسی نیل (Nancy Neal)، وارد زندگی آرچی شد.

میدونستم که عوض شده. دیگه زمان های زیادی رو با اون زن میگذروند. به اصطلاح “گلف” بازی میکردن!

و مامانم… 

مامان عزیزم از دستم رفت… از دستش دادم …

و حالا باید خونه زیبای اشفیلد و بعد از مرگ مادرم مرتب میکردم. 

من تمام خاطرات بچگی مو روبیدم و با دور انداختن وسایل به دردنخور از اون خونه رُفتم…

همه چیزو باید به دوش میکشیدم… 

و بعد آرچی! یه دفعه پیداش شد و بهم گفت که عاشق زن دیگه ای شده و میخواد منو رزالین و ترک کنه.

طلاق میخواست…

***

اتفاقی که بعد از این دو حادثه میفته (ینی مرگ مادر آگاتا کریستی و طلاقش از آرچی) خیلی غیر عادیه. مثل یکی از پلات های رمان هاش میمونه:

آگاتا کریستی بعد از ظهر جمعه 1926 از دختر خوابیده اش خداحافظی کرد و با ماشین اش به سمت شب روند.

یسریا میگن چون آگاتا تنها کسی که داشت یه دختر کوچیک به اسم رزالین بود که نمیتونست وجهه مادرانه شو جلو اون خراب کنه.

تو اون موقعیت چکار میتونست بکنه؟ فرار کرد تا مدتی رو با خودش بگذرونه.

روز بعد ماشین آگاتا کریستی خالی و رها تو نقطه ای که بهش میگفتن نیولندز (Newlands) پیدا شد: جایی پرت و دور افتاده از هر شهر دیگه ای. کت و گواهینامه اش رو صندلی عقبی رها شده بود… ولی اثری از آگاتا نبود…

طبق گزارش های پلیس، ما تا اینجاشو میدونیم که آگاتا تا اینجاها پیشرفته. 

ولی دیگه از بقیه ماجرا چیزی نمیدونیم.

اما میشه تصور کرد که تا چه حد زندگیش تو اون دوران تیره و تاریک شده.

گزارش های پلیس از مشاهداتش میاد چندتا فرضیه میسازه که احتمالا آگاتا بعد از اینجا کجا می تونسته رفته باشه و در آخرش میگه احتمالا تحت تاثیر فراموشی موقتی خانم کریستی متوجه کاری که میکرده نبوده.

این موضوع واسه خیلیا جالب بوده و کلی تحقیقات شده که آگاتا کریستی کجا میتونسته بره و چه کار احتمالا کرده ولی آگاتا هیچ ردی از خودش نذاشت و اینا همه در حد فرضیه موند. 

منتها همه متفق القول میگن که قطعا آگاتا اونجایی که ماشین و رها کرده متوقف نشده. و منظره ای که اون بلندی از طبیعت پیش روش قرار میده رو احتمالا بر حسب تصادف پیدا نکرده.

خبر ناپدید شدن آگاتا کریستی، که اون زمان نویسنده مشهوری بوده، بلافاصله میشه تیتر1 روزنامه ها. پلیس نتیجه تحقیقات شو گزارش می کرده. تیتر یه روزنامه این بوده که قراره هوایی دنبال رمان نویس گمشده بگردن. فقط تو یه عملیات، 300 نفر نیروی زمینی با سگ شکاری اون منطقه رو دنبال خانم کریستی جستجو کردن. و یه برآورده تخمینی میگه در مجموع 15 هزار نیروی پلیس تو اون 10 روز دنبال خانم کریستی میگشته!!

و خلاصه اینکه این ماجرا واسه انگلستان اصلا و ابدا موضوع کوچیک و کم اهمیتی نبود!! انگستان چنان به حالت خطر در میاد که دنبال پیدا کردن جسد آگاتا کریستی و بعد قاتلش میگشت!

تا اینکه رد آگاتا رو تو هتلی تو یکی از شهرهای نه چندان نزدیک به محل پیدا شدن ماشین اش به اسم هّروگیِت (harrogate) پیدا می کنن. 

آگاتا روز 4امه دسامبر 1926 به این هتل میرسه. نمیدونیم چجوری ولی رسید. و به اسم نیل (Neal)، اسم معشوقه جدید آرچی، اتاق رزرو کرد. و باقی این دوران 10 روزه رو تو همین هتل گذروند، در حالی که کلی آدم اون بیرون داشتن دنبالش میگشتن.

بعضیا میگن این کارو کرده که کتاباش معروف بشه. بعضیا میگن این به طرز پیچیده ای یه جور انتقام بوده. چون نگاه عمومی متوجه شوهرش میشه که انگیزه کافی رو واسه کشتن اش داشته. و همین تو اون روزگار به معنی پایان آرچی کریستی می تونست باشه.

آخر سر دو مرد که کارشون نوازندگی تو یه گروه موسیقی بود آگاتا رو شناسایی میکنن. و به طرز فوق العاده ای نمیرن تو مطبوعات اینو اعلام کنن و جایزه 100 دلاری ای که واسه پیدا کردن آگاتا کریستی گذاشته بودن و ببرن.

اونا میرن پیش پلیس و میگن که فلان زن ممکنه آگاتا کریستی باشه!

این خبر عین بمب میترکه… و حالا عکسای آگاتا که داره تو اون هتل زندگی میکنه میشه عکس صفحه اول روزنامه ها!

از اون طرف آرچی به مطبوعات میگه که همسرش دچار فراموشی شده. اما این اصلا قانع کننده نبود و صدای فریاد آدمهایی که به ناپدید شدن آگاتا اعتراض داشتن هنوز تو مطبوعات پر بود. 

خود آگاتا کمتر از این دوره حرفی زده حتی تو زندگی نامه ای که خودش نوشته یا حتی وقتی پیداش کردن هم میگه هیچ چیزی یادش نمیاد. اما عواقب این اتفاق سایه اش تا آخر عمر روی زندگی کریستی و بعد از اون به عنوان علامت سوال باقی موند.

بریم اشاره های کوچک خود آگاتا رو تو زندگینامه اش بعد از این 10 روز بشنویم:

“یکباره زندگی تو انگلیس برام غیر قابل تحمل شد. همون دورانی که از مطبوعات به شدت متنفر بودم. خبرنگارا… مردم… هیچ کدومو دوست نداشتم. 

من حس یه ققنوس و داشتم که سگای شکاری همه جا رو دنبالش بو میکشیدن.

همیشه از هر نوع رسوایی و بدنامی نفرت داشتم. و حالا اونقدر بدنامی رو چشیده ام که بعضی وقتا ادامه دادن زندگی برام غیر قابل تحمل میشه.”

خیلیا بد از مرگش بر این باورن که اون ماجرای این دوران رو تو رمانها بین سالهای 1930 تا 1956 آورده و تو قالب شخصیت ها ماجرای خودش رو تعریف کرده. چون سبک نوشته های کریستی اغلب اینجوریه که آخرش ماجرا برملا میشه و رازها عیان میشه. اما تو رمان های این دوران دقیقا برعکس این روند اتفاق میفته. همه مسائل، پیچیدگی های عاطفی دارن. حل نشده باقی میمونن. و جوابی براشون نیست.

انگار آگاتا کریستی به اعماق خودش فرو رفت تا بتونه از این سر در بیاره که چی بهم اش ریخته و چی آرامش اشو ازش گرفته.

تو این دوره خیلی از رمان هایی که نوشته اصلا جنایی نیست ولی اینام داستان های جذابی ان و از طرفی بهترین حدسه مان از واقعیتی که واسه کریستی اتفاق افتاده.

آگاتا و آرچی تو سال 1928 از هم جدا شدن. درسته که نمیدونیم که واقعا تو این دوره چه اتفاقی واسه آگاتا کریستی افتاده، اما میدونیم که این تجربه تلخ، شروع مرحله جدیدی بود تو زندگی اش.

خودش تو زندگینامه اش میگه:

“من میدونستم که تنها امید واسه یه شروعِ دوباره اینه که از تمام اتفاقاتی که افتاده و زندگی امو در هم شکوند بگذرم… بعد از همه اتفاقاتی که از سر گذروندم، فعلا واسه من تو انگلستان هیچ صلح و آرامشی وجود نداره.”

به همین خاطر آگاتا انگلستان ترک کرد و رفت به جایی که شرق و غرب بهم میرسن: یعنی استانبول.

این شروع سفری بود که زندگی آگاتا رو از جنبه های زیادی تغییر داد.

***

البته که این سفر به استانبول ختم نمیشه، به خاورمیانه میرسه و بعدم تا بغداد پیش میره. آگاتا با شرق چنان رابطه ای برقرار میکنه که بیشتر از 40 سال بعدی زندگیش شیفته شرق میشه. و روحیات و نوشته هاش تحت تاثیرش قرار میگیرن. کتابایی که تو این سفر طولانی نوشته فضای خیلی متفاوتی با قبلی ها دارن مثل کتابش “مرگ در رود نیل”.

تو عراق، آگاتا رفت به اولین بازدیدش از یه حفاری باستانی که باستان شناسا روش کار میکردن.

و…؟؟ درسته! شیفته این منظره شد.

آگاتا تو این سفر به یه باستان شناس به اسم ماکس مالووان معرفی میشه.

ماکس مالووان!

کسی که تبدیل میشه به عشق زندگی آگاتا.

به ماکس دستور داده شد که خانم کریستی رو به یه تور آموزنده تو عراق ببره. و خب با کمال میل ماکس قبول کرد و بیشتر عراق رو به خانم کریستی نشون داد.

خود ماکس مالووان تعریف میکنه از اولین دیدارشون که وقتی داشته خانم کریستی رو با ماشین همراهی می کرده تا کشور رو نشونش بده ماشین تو یه گودالی گیر میکنه و تو اون شرایط، چقدر تحت تاثیر آرامش خاطر و روحیه شوخ آگاتا قرار میگیره. 

اینجوری جرقه اولین احساس بین این دو نفر زده میشه و پیش میره تا سال 1930 که آگاتا و ماکس با هم ازدواج کردن.

بعد ازون تو خیلی از سفرای ماکس، آگاتا هم باهاش میاد تا تو حفاری های باستانی حاضر باشه. و همینطور اون شرقِ جادویی رو بیشتر ببینه، که هر صدا و منظره اش الهام بخشه طرح یه داستانه…

آگاتا تا اون زمان که با ماکس ازدواج کرد، یعنی 1930، بیشتر از 10 کتاب نوشت و منتشر کرد. حالا از اینجا به بعد ماجرای داستانی خانم مارپل عه که شروع میشه. خانم مارپل! کسی که این توانایی رو داره که بدترین پلیدی های آدمها رو ببینه. 

آگاتا کل شخصیت خانم مارپل رو از مادربزرگش الهام گرفت.

قشنگ به آخرای دهه 1930 که میرسیم آثار کریستی رنگ و بوی عشق و پختگی و جا افتادگی پیدا میکنن. و خب اون دوره اونا به حدی درآمد داشتن که با ماکس شروع کردن یه سری دارایی بخرن: از جمله همون منطقه سرسبز و زیبای خونه اشفیلد تو شهر دِوِن.

اما دریغ! مثل خیلی از مردم، اونام گرفتار طبعات شکسته شدنه صلح شدن…

دولت انگلستان اعلام کرد که این کشور با آلمان در جنگه…

***

آره، اینجوری بود که جنگ جهانی دوم ام شروع شد.

منطقه سرسبز اشفیلد، مورد نیاز دولت اعلام شد. ماکس رو فرستادن شمال آفریقا. و آگاتا هم ناچار رفت لندن و دوباره به عنوان پرستار تو یه بیمارستان مشغول کار شد. تو اون زمان پیشنهاد نوشتنه داستانای تبلیغاتی به نفع دولت و رد کرد. ولی به جاش، از همیشه بیشتر داستانای جنایی مینوشت. و همه رو بین کادر درمان پخش میکرد بخونن.

داستان هایی مثل “شیطان، زیر خورشید” که تکرار این باورن که “در نهایت، خوبی پیروز میشه.” کلی روحیه بودن واسه خواننده هاش. آدم های مسنی که ازشون در مورد کتاب های آگاتا کریستی سوال میکنن، میگن “باور کنین اگه پسرای نوجوون کتاب پوآرو رو بخونن، قطعا دلشون میخواد مثل اون جتلمن راه برن! پرسیدن نداره، پوآرو یه قهرمان بود!! با اینکه کتاباش جناییه ولی خیلی مزیتای دیگه ام داره خوندنشون. کریستی در مورد همه تو داستاناش عدالت و رعایت میکنه!! همه!!”

تا سال 1950، تخمین میزنن کتاب های آگاتا کریستی بیشتر از 50 میلیون نسخه تو دنیا فروخته. تا حالام این فروش کم نشده. سال 1962، نمایش “تله موش” دهمین سالگرد اجراشو جشن گرفت. با خودش مصاحبه کردن ازش پرسیدن: “آیا فکر میکنید “تله موش” بهترین نمایش اجرا شده تو لندنه؟” و کریستی این جواب رو میده که خیلی مشهور شد. گفت: “خدای من! نه! با اختلاف زیاد، نه!!”. پرسیدن: “چرا اینقدر مشهور شدین؟”. میگه: “خدای من!:) من چه میدونم!! چیزایی هست که مردم دوست دارن. ولی کی میتونه بگه چرا؟!:))”. پرسیدن: “به نظرتون تا چند وقت دیگه “تله موش” جا داره موفق بمونه؟”. میگه: “من دوست ندارم پیشگویی کنم :).”

میخوام بدونم چی میگفت اگه میدونست تا امروزم همونطور موفق داره جلو میره:)))

از سال…. 1920 که آگاتا کریستی اولین کتاب شو منتشر کرد تا امروزِ روزگار مشهور بوده… و مشهور هست… و شاید شمام مثل من دلتون میخواد بدونین چی احتمالا راااااز موفقیت پایدار آگاتا کریستی شده…؟ 🙂

شاید جوابش تو دفترچه یادداشت های آگاتا باشه که توش طرح های داستان هاشو میکشید.

این دفترچه ها نشون میدن چقدر آگاتا سخت کار میکرده!!! تا کتابایی بنویسه که راحت بشه خوندشون! و چقدر مصداق خوبیه واسه این قول معروف بین انگلیسی ها که “هنر، هنره پنهان شده داره.” خیلیا میگن رمز موفقیت داستانای آگاتا کریستی تو ساده بودن طرح داستان هاشه. یجوری که مهم نیست چه تحصیلاتی داری، وقتی داستاناشو میخونی میفهمی چی میگه: سادگی!”

روزی که آگاتا کریستی تو خونه اش، در آرامش، به مرگ طبیعی از دنیا رفت، یعنی 1976، 85 سالش بود.

اگه امروز از آدما بپرسی آگاتا کریستی کیه؟

بهت میگن یه آدم گرم… که عاشق خانوادش بود… آدم وحشتنااااک مثثثبتی بود… و مهمتر از همه… آدمی بود سپاسگزار زندگیش.

این جمله رو از خودش داریم که گفت:

“هر کی از زندگیش لذت میبره، هر کی یه حس قدرتمندی از لذت زنده بودن داره که هر روز صبح که از خواب پامیشه میدونه که امروز یه روز دیگه س. دوباره آفتاب و باد و حس میکنه… یا حتی با بوی داغ نون تازه و صبحانه ش مواجه میشه، نمیتونه نخواد که زنده بمونه… :)”

***

دوستای عزیزم موقع خوندن زندگینامه آگاتا کریستی خودم هیچ ایده ای نداشتم که چی منتظرمه، چون نمی شناختم اش خودمم. فقط در حد چند تا اسم! و وقتی میخوندم و مستندهایی که در موردش ساختن رو تو یوتیوب دنبال میکردم، کلی تعجب میکردم و لذت می بردم. تا اینکه وقتی خودم نوشتن اسکریپت شو تموم کردم یه حسه شیرینی داشتم. از اینکه چقدر این آدم مثبت و دوست داشتنی ای بوده 🙂 امیدوارم که شمام از شنیدن زندگی اش خوشتون اومده باشه.

از جنبه ی روانی، میگن ذهن خودآگاه، تمرکز محدودی داره و همزمان میتونه بین 5 تا 9 تا چیز تمرکز کنه. وقتی میرسیم به تمرکز روی 9 تا چیز دیگه ذهن خودآگاه نمیتونه موضوع رو دنبال کنه و به لحاظ روانی فرد در حالت تسخیر شدگی هیپنوتیک (Hypnotic trance) قرار میگیره.

شیوه آگاتا کریستی موقعی که رمان می نوشته این بوده که ماجراها رو با بیشتر از 9 تا کاراکتر جلو می برده. و هر کاراکتر ماجرای خودش رو داشته در هر لحظه از زمان. تو این حالت ظرفیت ذهن به اصطلاح overload میشه و شخص به وضعیت تسخیر شده در میاد.

حالا دیگه این شخص داره کتاب رو تجربه میکنه، احساس میکنه و نه فقط در موردش فکر میکنه! شخص خودش رو گم میکنه. این همون موقعیتیه که مثلا 10 دقیقه است دارید مینویسید ولی وقتی ساعت تونو نگاه میکنین بیشتر از 1 ساعت گذشته!

همینطورم چون احساسات، بی نهایت نسبت به افکار بیشتر تو حافظه میمونن و قابل یادآوری ان، اتفاقی که واسه مردم میفته اینه که اونا احساسات رو با اسم آگاتا کریستی و رمان هاش آمیخته میکنن. اینجوریه که وقتی کتاب بعدی آگاتا کریستی میاد بیرون، آدما دوباره اون حس رو میخوان. بنابراین باید کتاب رو بخرن و باید تمومش کنن!

یکی دیگه از ویژگی های کاراش اینه که مخاطب موقع خوندن کتابهای کریستی تو احساس ترسی که داره حس امنیت هم داره. میدونه که واقعا اتفاقی نیفتاده. طرفدارای آگاتا کریستی  میگن ما عاشق این هستیم که در حالی که احساس امنیت میکنیم بترسیم. چون آدرنالین یه ماده فوق العاده ی قانونیه آزاده. و ما به اراده خودمون میتونیم ازش تو شرایط ترسناک بهره ببریم.

درست مثل وقتی که میریم ترن هوایی سوار میشیم و تا جون داریم جیغ میکشیم چون ترسیدیم ولی وقتی پیاده شدیم از تجربه ای که داشتیم لذت می بریم و دلمون میخواد که بازم سوار شیم… به خاطر اینکه تجربه اون ترس فوق العاده ست.

رمان های آگاتا کریستی هم همینطوریه، خیلی راحت میتونه با حفظ امنیت، مخاطب رو بترسونه، ناراحت کنه، معذب کنه، همدردی کنه، سرخوش کنه و و و.

به راحتی مخاطب میتونه اون سرخوشی قدم زدن تو تاریکی و مهی که تا روی پرچینا پایین اومده رو حس کنه و از صدای قدم های شمرده ای که داره نزدیک میشه بترسه… اما در عین حال میدونه که این ترس، امنه و آخرش کارآگاه جونمونو از پلیدی ای که اون بیرونه حفظ میکنه.

تحلیل متن رمانهاش اینجوریه که اولای هر کتاب متون توصیفی بیشتری می بینیم و اینجوری میریم توی فضای قتل و… آخرش توصیفات خیلی کم میشن و می تونیم سریع پاراگراف ها رو بخونیم و برسیم به آخرش!

بنابراین انگار آگاتا میتونسته طوری بنویسه که نه فقط توجه مخاطب شو جلب کنه، بلکه خیلی دقیق خود عمله “خوندن” رو کنترل کنه. و این همون مهارتشه تو خلق کردن الگوهای اعتیاد آور تو داستان هاش.

اینم یکی از عناصریه که آگاتا کریستی رو به یه نویسنده ی موفق تبدیل کرده: یعنی اول با کنجکاو شدن مون، هورمونی به اسم دوپامین تو مغز ترشح میشه که آدمو دنبال ماجرا میکشونه و حس کنجکاوی مونو تحریک میکنه و بعد با توضیح دادن رمز داستان، هورمون دیگه ای ترشح میشه به اسم سروتونین که حالت سرخوشی و های بودن رو ایجاد میکنه. و این پروسه، روندیه که باعث میشه بازم دلمون میخواد حاله خوب شو دوباره و دوباره تجربه کنیم!

ضمنا آخرین نکته راجع به آگاتا کریستی اینکه اون ده روزی که ناپدید شد، اونقدر مهم بوده که سینماگرام بیکار ننشستن و فقط در مورد همین 10 روز از زندگی آگاتا کریستی، یه فیلم به اسم آگاتا تو سال 1979 درست کردن.

***

قبل از هر حرف دیگه ای تشکر میکنم از آقای سلمان باعثی عزیز، بابت حمایت گرم تون از خوره کتاب! خیلی ممنونم دوستان که هستین و حمایت مون میکنین. بهتون دل گرمیم! 🙂 

خبر خوش دیگه اینه که سری جدیدی رو شروع کردیم به اسم پادکست گپ که تو هر قسمت هاتف با یکی از دست اندرکاران کتاب گپ میزنه. اولین قسمت پادکست “گپ” سه شنبه منتشر شد.

گپ اول با محمدرضا پایدار عزیز، مترجم کتاب کشف شمال حقیقی بود. حتما پیشنهاد میکنم گوش کنین. من خودم گوش دادم علی الخصوص با تیکه دومش خیلی حال کردم 🙂 دعوت میکنم شما هم بشنوید 🙂

فقط یه نکته رو یه بار دیگه بگم، چون خیلی برام مهمه:

من و هاتف تو خوره کتاب پویش بخون بده بعدی رو شروع کردیم. کافیه تو پست های وبسایت خوره کتاب نظر بذارید تا با قرعه کشی کتاب هدیه بگیرید.

هدف مون اینه که شمایی که کتابو هدیه گرفتین می خونین و میدین به نفر دیگه بهش میگین بخونه و اونم بده یه نفر دیگه و همینجوری بخونیم بدیم به دیگران اونام بخونن.

این پویشه جدید خوره کتابه که امیدواریم شما هم شرکت کنید.

مرسی که به قسمت ششم پادکست یه نویسنده گوش کردین 🙂

روز اول فروردین 1400، با یه نویسنده بعدی یعنی جورج اورول برمیگردیم! 🙂

پادکست یه نویسنده 6 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

6 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 6: آگاتا کریستی»

    1. مرسی از شما که نظر دلگرم کنندتون به ما میدین.
      تبریک میگم که بدون رقیب و قرعه، کتاب آگاتا کریستی رو هدیه بردید 🙂

  1. سلام وقت بخیر لذت بردم از متن و صدای این پاد کست اما لازمه یاد آوری کنم ساده نویسی نباید بهمراه با غلط نویسی باشه مثل این مورد در متن شما
    اون سال، ینی 1914، 1.5 میلیون بلژیکی از ترس حمله ارتش آلمان و قل و قم شدن به دست نازیها، به فرانسه و انگلیس و هلند فرار کردن. واژه قلع و قمع درسته است.
    این دوکلمه (قل و قم) با این سبک نوشتن معانی دیگری دارند

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *