توضیحات

تاریخ انتشار: 1 بهمن 1399

به مناسبت 24 بهمن ماه یعنی روز جهانی داروین، پادکست یه نویسنده این ماه رو به چارلز داروین اختصاص دادیم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منبع: کتاب The Autobiography of Charles Darwin

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: آلبوم The Weather Conditions از گروه Anathema

رونوشت این قسمت

زندگی های کمتر آدمایی بعد از مرگ شون اونقدر جالب توجه و سوال برانگیزه که بخوای برگردی و تو زندگیشون کنکاش کنی و ببینی اینا کی بودن و چیکار کردن.

یکی از این زندگی های جالب، زندگی چارلز داروینه… بزرگترین چهره ی علمی قرن 19… که ایده هاش هنوزم بعده بیشتر از 100 سال از زندگیش تو کشفیات و جنجالهای جدید الهام بخشه.

تاثیر کار داروین تو حوزه های مختلف علم به حدی بود که صده ی بعد از 1850 رو قرن داروین گفتن. گیاه شناسی، زمین شناسی، ژنتیک، جامعه شناسی، تا سیاست و همه و همه تحت تاثیر نظریه تکامل (که درست ترش اینه که بگیم فرگشت) تاثیر گرفتن. اون روی چطور فکر کردن مون به جهان تاثیر گذاشته.

***

سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این پنجمین قسمت از پادکست “یه نویسنده” ست. “یه نویسنده” اولین روز هر ماه تو پادکست خوره کتاب منتشر میشه. و هر بار ما سیر زندگی و تحولات شخصیتی و فکری یه نویسنده بزرگ رو بررسی میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی چارلز داروین حرف میزنیم. اسم داروین رو احتمال زیاد شنیدین! مام به خاطر اینکه 24 بهمن ماه روز داروینه، “یه نویسنده” ی این ماهو با کمال میل مون اختصاص دادیم به داروین!

بریم ببینیم داروین چطور آدمی و چطور دانشمندی بود…


زمان مدرسه، تو ادینبورگ که بودم، بابام بعد از یکی دو جلسه بو برده بود، یا شایدم از خواهرام شنیده بود، نمیدونم، که من دنبال پزشکی نیستم. به خاطر همین بهم پیشنهاد کرد که برم و روحانی بشم! 

اگه بابامو میشناختین قطعا میدونستین که ورزشکار شدن از نظرش یعنی بیکار گشتن! تو خونواده ی ما همه پزشک بودن. کسی چه میدونه! شاید چون نگران بوده که نکنه “احتمال” داشته باشه منم وسوسه شم و برم تو اون وادیا فعالیت کنم، بهم این پیشنهاد و داده بود!

منم ازش یه مدتی وقت خواستم که به پیشنهادش “فکر” کنم!

راستش بدم نمیومد که روحانی بشم ولی از اونجایی که در مورد اینکه بتونم عقایدمو به زبون بیارم یا نه یه چیزایی، خیلی کم، میدونستم، دو دل بودم که همچین تصمیمی بخوام بگیرم.

البته که منم عقایدی داشتم برای خودم. من کتاب “کیش پیرسون” رو به دقت خونده بودم و کتابای دیگه ای هم در مورد خدا و مذهب خونده بودم که باعث می شدن کوچکترین تردیدی در مورد هیچ کلمه ای از انجیل نداشته باشم.

بعد از خوندن این کتابا باور داشتم که دین ما رو باید کاملا پذیرفت!

الان دیگه بعد از حمله های شدید ارتدوکسها مسخره به نظر میاد، که من یه زمانی میخواستم “روحانی” بشم! پدرمم بعد از دانشگاهم وقتی به عنوان طبیعیدان به کشتی جهان گردی “بیگل” ملحق شدم از دنیا رفت، صد البته نه به خاطر ناراحتی از دست من، بلکه به خاطر مرگ طبیعی.

از اونجایی که برای من تصمیم گرفته شده بود که روحانی بشم، باید میرفتم دانشگاه و حتما یه مدرکی میگرفتم. خانواده ما دستش به دهنش می رسید. از این بابت خیالم راحت بود. منتها از اونجایی که بعد از ترک کردن مدرسه ام هیچوقت لای هیچ کتابی رو باز نکرده بودم، دو سال اول دانشگاهم کابوس بود برام، چون تقریبا همه ی چیزایی که خونده بودم و از یاد برده بودم. من مثل همه دانشجوهای نرمال، تو ماه اکتبر وارد نشدم. چون اوضاع وخیمی داشتم، باید اول یه مبانی خیلی ابتدایی رو مرور میکردم و خلاصه همین باعث شد که ژانویه 1828 وارد دانشگاه کمبریج بشم. بعد ازون خیلی زود تونستم کمبود دانشم و جبران کنم.

به نظرم سه سالی رو که تو دانشگاه کمبریج گذروندم اتلاف وقت بود. چون همه ی مطالب قبلا تو مدرسه کامل پوشش داده شده بود.

یادمه تو ریاضیات خیلی تلاش کردم، حتی معلم سرخونه داشتم (آقای بارموث که خیلی ام آدم کسل کننده ای بود) ولی اصلا نتونستم تو مبانی جبر معنایی پیدا کنم. خیلی کند پیشرفت میکردم. واقعا ازش بدم میومد واسه همین. الان عمیقا از عجول بودنم پشیمونم. اینکه چرا بیشتر صبر نکردم تا یکم بتونم از اصول ریاضی سر در بیارم و از این بابت دیدگاهی به دست بیارم.

البته از یه طرفم اعتقادی ندارم که با نمره ی پایینی که داشتم میتونستم چندان پیشرفتی ام بکنم. به قول قدیمیا، من هیچ کاری نکردم جز اینکه از سر اجبار تو یسری کلاسها حاضر میشدم. حاضر شدنم ام صرفا صوری بود.

سخنرانیای عمومی تو کمبریج کم نبود. ولی من اونقدر از سخنرانی و اینجور ارائه ها زده شده بودم تو ادینبورگ که تو هیچ کدوم شرکت نمیکردم. با اینکه هر کسی میتونست به راحتی توشون شرکت کنه. همین پیش داوری ام باعث شد که سخنرانیای جذاب زمین شناسی رو از دست بدم. ای بسا اون سخنرانیا باعث میشد برم تو زمینه زمین شناسی کار کنم و الان یه زمین شناس باشم.

من فقط تو یه سخنرانی با این حال شرکت میکردم. اونم سخنرانیای استاد گیاه شناسی به اسم هنسلو (Henslow) بود. چرا؟

چون حرفهاش کاملا شفاف بود. من شیفته ی تصویرایی میشدم که نشون میداد. البته باعث نشد که گیاه شناسی بخونم ولی ازشون خیلی لذت می بردم. هنسلو عادت داشت دانشجوهاشو با کالسکه یا پیاده می برد واسه گشت و گذار کنار رودخونه ها و جاهای دور. همونجاهام گیاها و جونورایی که کمیاب تر بودن و نشون میداد و در موردشون توضیح میداد. اردوهاش عالی بودن.

علی رغم اینکه ممکنه فکر کنین که یه نشونه هایی از تجربه های خوبم تو دوران دانشجوییم تو کمبریج دیده میشه، من باور دارم که اون دوران وقت تلف کردنه محض بود! حتی بدتر از وقت تلف کردن بود!

خیلی به شکار و تیراندازی و دوچرخه سواری علاقه داشتم. و خب اینم باعث شد که برم و عضو یه گروه ورزشی بشم. غروبا با هم گروهیا جمع میشدیم. اغلب شون آدمای سطح پایینی بودن ولی وقتا آدمای باکلاسم پیداشون میشد. بعضی وقتام زیاد می نوشیدیم و بازی میکردیم دور هم.

آه… میدونم که باید از بعضی از کارایی که اون دوران میکردم شرمنده باشم. ولی حقیقتا چون با بعضی از دوستام خیلی خوش میگذشت و همیشه روحیه ی خوبی داشتیم، نمیتونم وقتی به اون دوران نگاه میکنم احساس خوبی نداشته باشم.

خیلی خوشحالم که بگم دوستان زیاد دیگه ای با روحیات و ماهیت خیلی متفاوت هم داشتم. مثلا یکیشون وایتلی بود که منو خیلی به تصاویر، عکسها و حکاکی ها علاقه مند کرد. یادمه برای پیاده رویای طولانی با هم میرفتیم و کلی حرف میزدیم. یا مثلا میرفتم گالریای مختلف و تو موزه ها وقت میگذروندیم.

یا هربرت که منو به موسیقی علاقه مند کرد. کاراشو که می شنیدم هیجان و علاقه شدیدی به موسیقی پیدا میکردم. شنیدن موسیقی و سرود لذت زیادی برام داشت. من به گروه هربرت ملحق شدم و اونقد تمرین میکردم که بعضی وقتا ستون فقراتم از ضعف به لرزه می افتاد. هنوزم مطمئنم که علاقه ام به موسیقی از رو تقلید و تاثیرپذیری نبود.

واقعیت اینه که گوش من دائما سوت میزنه و واقعا برام جای سواله که چطوری میتونستم از موسیقی لذت ببرم وقتی نمیتونستم دقیق بشنوم یا آهنگی رو درست زمزمه کنم. دوستام خیلی زود از این وضعیت من خبردار شدن و بعضی وقتا  واسه خوشی و سرگرمی تست شنوایی ازم میگرفتن. اینم خوشی اونا بود دیگه.

تقریبا هیچ کاری تو کمبریج به من حال نمیداد اندازه ی زمانی که سوسک جمع میکردم!! صرفا علاقه داشتم به سوسک جمع کردن. اصلا دنبال تشریح و کالبدشکافی یا مقایسه ویژگی های ظاهری شون با چیزایی که یاد گرفتم نبودم. فقط خیلی علاقه داشتم بگیرم شون. اگه بخوام بهتون ثابت کنم که تا چه حد عاشق این کار بودم میتونم یه خاطره براتون تعریف کنم. یه روز تو یه جای قدیمی و درب و داغون چشم به دوتا سوسک نادر افتاد. یکیشون گذاشتم رو دست راستم. یکیشونم توی دست چپم. بعد چشمم به سوسک سوم خورد که خیلی خوشگل بود و چون تو دستام جا نداشتم… گذاشتمش تو دهنم.

متاسفانه سومی رو از دست دادم. چون وقتی تو دهنم بود یه ماده خیلی سوزناکی تشرح کرد که زبونم سوخت و تفش کردم بیرون. بعدشم گمش کردم…

من تو جمع کردن دو تا روش موفقیت آمیز داشتم. تو زمستون یه کارگر استخدام کرده بودم که کارش این بود که خزه ی روی تنه ی درختا رو می تراشید می ریخت تو یه کیف بزرگ. یا آشغالای اطراف نی زارا رو جمع میکرد می ریخت تو اون کیفه. گونه های خیلی نادری رو تونستم از گشتن تو این خزه ها و آشغالا پیدا کنم.

هیچ چیزی یه شاعر و بیشتر از این خوشحال نمیکنه که اولین شعرشو چاپ شده تو یه مجله ببینه. منم هیچ وقت یادم نمیاد به اندازه اون روز احساس خوشحالی و غرور بهم دست داده باشه که عکس یکی از حشره های نادری که گرفته بودم تو مجله ی “تصاویر حشرات بریتانیا” با زیرنویس “عکاس: سی. داروین” چاپ شده بود و دیدم.

بعدش از طریق عموزاده ی دومم، دبلیو داروین فاکس، با یه حشره شناس که مرد فوق العاده دلپذیر و باهوشی بود آشنا شدم. و خیلی زود با هم دوستای صمیمی شدیم. بعد از اون اطلاعاتم راجع به حشرات بیشتر شد. دیگه حرفه ای تر با هم میرفتیم حشره جمع میکردیم. توی راهپیمایی هامون با آلبرت وِی از کالج ترینیتی آشنا شدم. آلبرت سالها بعد یه باستان شناس معروف شد. همینطور با تامسون از همون کالج آشنا شدم، اونم سالهای بعدش یه فرد پیشرو تو زمینه کشاورزی و مدیر خط راه آهن و نماینده ی پارلمان شد.

“فک کنم علاقه داشتن به جمع کردنه سوسکا یه نشونه ای از داشتنه به آینده ی درخشانه!”

تصویر بعضی از گونه هایی که تو کمبریج گرفته بودم هیچ از ذهنم پاک نمیشه. حتی میتونم جایی که اونارو پیدا کردمم بهتون بگم کجا بودن. بهترین جاها واسه گرفتن همچین گونه هایی بستر رودخونه ها یا راه آبها و روی درختاس. بعضیاشون واقعا حکم یه گنجینه رو داشتن. و من یکی از عجیب ترین هاشونو موقعی که داشتم تو پیاده رو داون (Down) – همین جایی که زندگی میکنم – دیدم. وقتی از رو زمین برش داشتم دیدم چه گنجی پیدا کردم! بعدا که بیشتر بررسی کردم دیدم این دقیقا اون گونه ای نیست که فکر کرده بودم بلکه یه اختلاف ریزی داشت. اونا کمیاب و این گونه زیاد شده بودن.

تازه هنوز براتون از مهمترین اتفاقی نگفتم که تمام زندگی شغلی آینده مو تحت تاثیر قرار داد. این اتفاق آشنا شدنو دوستیم با پروفسور هنسلو بود. قبل از رفتنم به کمبریج از طریق برادرم، اسم پروفسور هنسلو رو به عنوان مردی شنیدم که تقریبا از همه ی شاخه های علم سر در میاره. و خب همین ذهنیت احترام برانگیزی رو برام از پروفسور هنسلو ایجاد کرده بود.

مرام هنسلو اینجوری بود که یه روز تو هفته، بعد از ظهرا، در خونه شو واسه تمام دانشجوهای علاقه مندش یا اونایی که فارغ التحصیل شده بودن اما یه جورایی هنوز به علم وصل بودن باز میذاشت که دور هم جمع بشن و گپی بزنن. منم از طریق عموزادم، فاکس، دعوت شدم که برم خونه ی هنسلو و بعد ازون دیگه هر هفته پاتوقم اونجا بود.

قبل از رفتنم به کمبریج و آشنایی زیاد با هنسلو، با این آدم پیاده رویای طولانیه زیادی رفته بودم. تو اغلب روزا می رفتیم پیاده روی. به خاطر همینم خیلیا منو به “اون پسره که با هنسلو راه میره” میشناختن. غروبام خیلی وقتا دعوت میشدم از طرف خانواده اش که شام رو با اونا بخورم. دانش هنسلو تو زمینه های گیاه شناسی و حشره شناسی و شیمی و زمین شناسی فوق العاده بود.

هنسلو خیلی به این کار علاقه داشت که از شیوه مشاهده ی طولانی واسه نتیجه گیریاش استفاده کنه. قضاوتاش عالی بودن. ذهنش کاملا منسجم و متعادل بود. و بعیدم میدونم کسی در مورد هنسلو بگه نابغه بود… به شدتم مذهبیه ارتدوکس بود. خصوصیات اخلاقیش از هر جهت بی نظیر بود. اصلا آدم مغروری نبود و هیچ نوع تکبری تو رفتار منش این آدم پیدا نمیشد. تا الان کسی رو ندیدم که انقدر خودش و دغدغه هاشو دست کم بگیره. هیچوقت نمیشد عصبانیش کنی.به معنی واقعی کلمه انسان خوش اخلاقی بود.

خیرخواهی هنسلو حد و مرز نداشت. برنامه هاش واسه آدمهای فقیر محل زندگی بعضیارو تحت تاثیر قرار داد. من چاره ای صمیمی شدن باهاش نداشتم. یعنی نمیشد با این آدم صمیمی نبود! از اونا بود که ارتباط داشتن باهاش و نمیتونی بگی چقد بهت نفع رسونده.

خب به واسطه ی هنسلو با آدمایی که توی خونه ی اون رفت و آمد داشتنم آشنا شدم. مثلا دامادشون خیلی وقتا میومد و در مورد تاریخ طبیعت با هم حرف میزدیم یا آدمایی که اصولا به علم علاقه نداشتن ولی آدمای برجسته ای بودن و باهاشون ارتباط برقرار کردم. به خاطر این آدما گاهی اوقات به جلسات شون دعوت میشدم. اینا آدمایی صاحب موقعیت بودن که به واسطه هنسلو باهاشون آشنا شدم. دوستی ام باهاشون در درجه اول مدیون خلق و روحیه ی گرم و پذیرای اونا بود.

الان که برمیگردم به عقب می بینم که من نسبت به هم سن و سالای نوجوونم یه خصوصیتی داشتم که اونا نداشتن. در غیر اینصورت امکان نداشت با هیچ کدوم از اون آدما که همه شون سن و سالی داشتن و موقعیتی، بتونم گرم بگیرم و وارد جمع شون بشم. قطعا نمیدونم او خصوصیت چیه ولی چیزی که یادم میاد از یکی از هم گروهی های ورزشی به اسم ترنر (Turner) اینه که موقعی که منو مشغول کار و بررسی سوسکا میدید بهم میگفت که من یه روز عضو انجمن سلطنتی میشم. راستش اون موقع ها این موضوع به نظرم خیلی مضحک می رسید.

آخرین سالی که تو کمبریج بودم کتاب “روایت شخصی” از هامبولت (Humboldt) رو خوندم. این کتاب با کتاب “مقدمه ای بر فلسفه ی طبیعی” مال سر جی هرشل (Sir J. Herschel) اشتیاق عجیب زیادی رو تو من واسه کار کردن تو زمینه ی علوم طبیعی ایجاد کرد. تقریبا هیچ کتابی، یا حتی بگم تمام کتابایی که تو این زمینه خونده بودم، قدر این دو تا کتاب تو من اشتیاق ایجاد نکرده بودن. تیکه های کتاب هامبولت در مورد توصیف تِنِریف (Teneriffe) – یه منطقه ای تو استرالیا – که قبلا راجع بهش حرف زده بودیم رو می بریدم و موقع پیاده روی با هنسلو و بقیه بلند براشون میخوندم. از زیباییاش… بعضیا میگفتن که حاضرن هر کاری لازمه بکنن که بتونن اون منطقه رو ببینن. من راستش من فکر میکنم اونا واقعا هم اونقدرا که میگفتن مشتاق نبودن تنریف و ببینن. من خیلی مصمم بودم که اونجا رو ببینم. یه کتاب “مقدمه ای بر بازرگانی” گرفته بودم و کلی در مورد کشتی های لندن تحقیق کرده بودم. اما وقتی در مورد طرح کشتی دریایی “بیگل” شنیدم، دیگه ماجرا برام قطعی شد!

برنامه سفرای تابستونی شامل اینا بود: جمع کردن سوسکا، مطالعه، تورهای ورزشی. پاییز رو صرف تمرین تیراندازی میکردم. از همه سالای تحصیلیم بهتر، سال سوم دانشجویی ام تو کمبریج بود. چون هم وضعیت سلامتی ام هم روحیه ام هر دو عالی بودن.

به خاطر اینکه من ورودی ترم کریسمس کمبریج بودم، اول سال 1831 هنوز دو ترمم مونده بود. هنسلو هم منو راضی کرده بود که برم و واحد زمین شناسی بردارم. اوایل ماه آگوست همون سال، پروفسور سدویک (همونکه سخنرانیای خیلی جذابی در مورد زمین شناسی ارائه میداد و من غافل بودم ازش) تصمیم داشت به غرب انگلستان سفر کنه و منطقه نورث ویلز (North Wales) و ببینه و دنباله ی تحقیقات زمین شناسی اش در مورد صخره های قدیمی رو پی بگیره. هنسلو هم به همین بهونه ازش خواهش کرد که منو هم با خودش به این سفر ببره.

تو این سفر تو یکی از غروبایی که سدویک مشغول برررسی یه تیکه سنگ قدیمی بود، مکالمه ای که باهاش داشتم تاثیر زیادی روم گذاشت. گفت یه کارگری بهش گفته که توی یکی از این صدفا تیکه هایی گرمسیری ای رو پیدا کرده که تو قطعات لوله دودکش کلبه ها از استفاده میشه. از اونجایی ام که کارگره این تیکه صدفی رو نمیفروخت به سدویک، فهمیده بود که واقعا اونو از گودال شنی پیدا کرده. من بهش گفتم که شاید یکی موقع رد شدن از گودال شنی یه تیکه از دودکش رو انداخته تو گودال. سدویک برگشت بهم گفت: “آره ممکنه. ولی اگه یه نفر اون تیکه از دودکش و اونجا جاسازی کرده باشه دیگه اونوقت باید فاتحه ی زمین شناسی و تمام یافته هامونو از موادی که توی ته نشین ها پیدا کردیم رو بخونیم.”

اونجایی که این تیکه سنگا و کل اون بستر مربوط به عصر یخبندان بود، تعجب میکردم که چرا سدویک از دیدن یه قطعه گرمسیری توشون به اندازه من هیجان زده نشده. حتی با اینکه تا اون زمان کلی کتاب علمی مختلف خونده بودم، هیچ چیزی تا اون زمان اونقدر دقیق باعث نشده بود من درک کنم که “علم” یعنی دسته بندی کردن یه سری واقعیت یا Fact و اونوقت نتیجه گیری کردن از اون دسته بندیا و قانون کلی صادر کردن.

هر روز صبح میرفتیم به یه منطقه ای. این تورهای تحقیقاتی فهمیدم که چقدر از اینکه نقشه ی جغرافیای یه کشوری رو میکشن کم میدونم. سدویک اغلب منو میفرستاد تا رو یه خطی موازی با خودش حرکت کنم. و بهم میگفت که نمونه هایی از صخره ها رو از اونجایی که هستم بیارم و روی به نقشه ای علامت گذاری کنم. اونجا بود که فهمیدم چقدر راحت میشه پدیده ای رو که تا حالا کسی کشف نکرده تو این تحقیقات از قلم انداخت. هر چقدرم که واضح و جلو چشمت باشه.

ساعت های زیادی رو واسه بررسی دقیق این صخره ها وقت گذاشتیم. سدویک میخواست تو این صخره ها فسیل پیدا کنه. اما هیچدوم مون متوجه رد زیبای آثار یخچالهای طبیعی که دور و برمون پر بود ازشون نشدیم. تو تمام تیکه صخره های علامت گذاری شده مون، رد لایه های این صخره ها و کل اون دره پر بود ازشون. همونطوری که تو یه مقاله ای که چند سال بعد ازون سفر تو سال 1842 چاپ کردم اعتراف کردم: “بعضی وقتها این پدیده ها اونقدر جلو چشممونن که دیگه نمی بینیمشون!”

دسامبر سال 1831، وقتی از سفر کوتاهم به نورث ویلز برگشتم با نامه ای از هنسلو روبرو شدم که توش نوشته بود کاپیتان فیتز-روی (Fitz-Roy) حاضره کابین ش تو کشتی سلطنتی “بیگل” با هر جوونی که حاضر باشه داوطلبانه به عنوان طبیعیدان بدون دستمزد سفر کنه، شریک شه. اون لحظه همه ی شرایط دست به دست هم داده بودن که من بتونم به این سفر برم. همه چی با هم جور بود و من فقط از حال اون موقع ام وقتی نامه رو خوندم بسنده میکنم به اینکه بگم بدیهی بود به نظرم که باید باهاش موافق باشم!

اما بابام مخالف بود. بهم گفت: “اگه بتونی یه آدم عاقل پیدا کنی که پیشنهاد کنه بهت بری این سفرو، منم بهت اجازه میدم.” این بود که منم بعد از ظهرش یه نامه نوشتم و پیشنهاد رو بر خلاف علاقه ام رد کردم.

صبح فرداش که میشد 1ام سپتامبر 1831، عمو ام اومد و در مورد اینکه چرا عاقلانه س که همچین فرصتی رو آدم بپذیره با بابام حرف زد. بابام از اونا بود که فکر میکرد جزو عاقل ترین آدمای دنیاس و بعد از این صحبت یهو رفتارش عوض شد و با مهربون ترین منش ای که آدمو غافلگیر میکنه با رفتن من موافقت کرد.

من دانشجوی عجیب غریبی نبودم تو کمبریج و اومدم به بابام آرامش خاطر بدم و گفتم که “باید دیوونه باشم که بخوام بیشتر از مبلغ کمک هزینه ای که اون بهم میده تو سفر بیگل خرج کنم.” اما در کمال تعجب دیدم که حتی در این مورد هم داره نرمش نشون میده و بهم گفت: “ولی به من گفتن که تو دانشجوی باهوشی هستی!”

فرداش به دیدن هنسلو رفتم کمبریج و بعدش روونه ی لندن شدم که فیتز-روی رو ببینم. قرارها خیلی سریع فیکس شدن. بعدا فهمیدم که چقدر صمیمانه به فیتز-روی برخورد کردم و ریسک رد شدن از مصاحبه ی سفر بیگل از بیخ گوشم گذشته. فکر میکنین چرا؟ فرم بینی ام!!

باور کردنش سخته ولی چون فیتز-روی آدمیه که از ظاهر آدما اونارو میشناسه و ادعاش اینه که ویژگی هاشونو میشه از ظاهرشون تشخیص داد. اغلبم از آدمایی با فرم بینی من خوشش نمیاد و ردشون میکنه شاید چون آدمایی با این فرم بینی زیاد به نظر مصمم و پرانرژی واسه این سفر دریای نمیان. ولی خوشبختانه مثل اینکه دماغم همچین چیزی بهش نشون نداده و از من راضی بود.

فیتز-روی آدمی منحصر به فرد با ویژگیای فوق العاده بود: نسبت به وظایفش بیشمارش متعهد بود، در مقابل یه اشتباه سخاوت داشت و می بخشید، شجاع بود، مصمم و پر انرژی بود، خیلی خوشتیپ و جنتلمن بود. اون واسه کمک به کسایی که از نظرش ارزشش رو داشتن هر سختی ای رو به جون میخرید. به خاطر همینم دوست صمیمی ای واسه من شد. 

اما بدترین قسمتش اخلاق فیتز-روی بود. معمولا اولای صبح خیلی بد عنق بود. با اون چشمای تیزبینش مثل صائقه رو سر اون بیچاره ای فرود میومد که تو کارش کم و کاستی می دید. و اونوقت تو سرزنش طرف سنگ تموم میذاشت.

این آدم با من خیلی مهربون برخورد میکرد. البته برای زندگی و ارتباط صمیمی آدم خیلی سختی بود چون من و اون تو یه کابین با هم زندگی میکردیم. یادمه چندین بار با هم دعوامون شد. مثلا یه بار اوایل شروع سفر موقعی که رسیده بودیم به باهیا تو برزیل یادمه از برده داری که من ازش متنفر بودم، دفاع جانانه ای کرد. برام تعریف کرد که چطور با یه برده دار فوق العاده تازگیا آشنا شده و دیده که چه برخورد عالی ای با برده هاش داشته. میگفت وقتی از برده هاش پرسیدم وضعیتشون چطور همه شون خوشحال و راضی بودن و حتی وقتی پرسیدم دوست دارن آزاد بشن همه جواب دادن “نه”.

منم نه گذاشتم نه برداشتم و بهش گفتم: “خیال کردی نظر برده ها وقتی ارباب شون صاف جلوشون وایستاده اعتباری داره؟ چیزی رو نشون میده؟” این حرف خیلی عصبانیش کرد و بهم گفت چون به حرفش شک کردم، دیگه نمیتونیم باهم دیگه زندگی کنیم. من فکر کردم این حرف یعنی الان از کشتی میندازتم بیرون. ولی وقتی این خبر تو کشتی پیچید، که خیلی سریعم این اتفاق افتاد، کاپیتان خشم شو سر موضوع دیگه ای خالی کرد و من عمیقا خیالم راحت شد وقتی چند ساعت بعد دعوتنامه ای گرفتم که با منش بزرگوارانه ای میگفت که میتونم دوباره با کاپیتان زندگی کنم.

اما در کنار همه ی اینا نمیتونم نادیده بگیرم که گاهی منش یه نجیب زاده رو به تمام و کمال داشت که من تا بحال ندیدم.

سفر دریایی بیگل، بدون شک مهمترین اتفاق زندگی ام بود و تعیین کننده ی مسیر شغلی آینده ام. با این حساب خیلی احتمال داشت که به راحتی از دستش بدم. به راحتی نرفتن به اون سفر ناچیز شروزبری یا به خاطر فرم بینی ام!

همیشه با خودم فکر میکنم این سفر و به آموزش واقعی ذهنم مدیونم. من به کمک دوستان و نزدیکانم این شانسو داشتم که تو چند شاخه ی تاریخ طبیعی شرکت کنم. و اینام به تقویت قدرت مشاهده ام کمک زیادی کردن. البته که منصفانه س که بگم خودمم خیلی انگیزه داشتم براش.

بررسی زمین شناسی جاهایی که میدیم خیلی موضوع مهمی بود، چون اینجا بود که دیگه استدلال کردن و اینجور مهارت ها رو می طلبید. وقتی واسه اولین بار میخواستیم یه منطقه ی جدید و بررسی کنیم بدترین اتفاقی که میتونست بیفته ریزش صخره ها بود. منتها بازم با دسته بندی انواع سنگها و بررسی چینش لایه هاش، بلخره میشد با استدلال و پیش بینی گفت که چینش لایه های سنگهای دیگه ام احتمالا چطوریه. و خلاصه ساختار منطقه ام دستمون میومد.

من جلد اول “اصول زمین شناسی” لایل رو با خودم برده بودم و خیلی دقیق میخوندم اش. میتونم بگم این کتاب از خیلی جهات خدمات بزرگی به من رسوند. اگرچه که تنها کتاب زمین شناسی ای نبود که با خودم برده بودم ولی موقعی که اولین بررسی امو داشتم تو جزایر کیپ دی ورد (Cape de Verde) – جایی نزدیک آفریقای غربی تو اقیانوس اطلس – داشتم انجام میدادم، فهمیدم چقدر روشهای کارآمدتری نسبت به بقیه کتابا و حتی کتابایی که بعدا تو آینده خوندم داره.

یکی دیگه از وظایفم جمع کردن گونه های مختلف جوونورا بود. باید واسه هر کدوم یه سری توضیحات مختصر می نوشتم. خیلیاشون که اغلب موجودات دریایی بودن تشریح میکردم و نقاشی میکشیدم. ولی خب از اونجایی که نقاشی خوبی نداشتم و دانش آناتومی هم بلد نبودم پر از اشتباه بودن و عملا مجموعه ی بلا استفاده ای از آب درومد.

بخشی از روز وقتمو صرف نوشتن میکردم و تمام تلاشمو کردم که چیزایی که میدیدم و دقیق و واضح توصیف کنم. البته که کار خیلی دردناکی بود چون وسواس زیادی باید به خرج میدادم و ولی تمرین خوبی بود. تو این سفر گاهی اوقات از دفتر خاطراتم به عنوان نامه ام استفاده میکردم، هر وقتم که فرصتی دست میداد بخشی اشو میفرستادم به انگلستان.

این همه رشته های مختلف علمی که باید میخوندم در مقابل هیجان یادگیری ای که داشتم و انرژی زیادی که باید صرفش میکردم و مهارت تمرکز فوق العاده ای که باید روی هر موضوع میداشتم هیچ بود. که البته بعدا به دستش آوردم.

هر چیزی که بهش فکر کرده بودم یا در موردش خونده بودم همش به چیزایی که دیده بودم یا محتمل بود ببینم ربط داشت. و خب این روش تربیت ذهنی برای پنج سال تو کل مدت سفر دریایی بیگل ادامه داشت. من مطمئنم که هر کاری که تو علم توان انجام شو به دست آوردم صدقه سر همین تمرین طولانی و سخت بود.

الان که به عقب نگاه میکنم میتونم درک کنم که چطور به مرور ذره ذره به عشق و علاقه ای که تو وجودم نسبت به علم بود اضافه میشد. تو سال اول سفر، علاقه ام به تیراندازی کماکان به قوت خودش باقی بود. خودم اصلا واسه تکمیل کلکسیون پرنده هام بهشون تیراندازی میکردم. اما خب به مرور چون کارام بیشتر شد، بیشتر اینکارو به آدمای دیگه سپرده ام تا جایی که کلا تیراندازی رو بوسیدم گذاشتم کنار چون با کارم تداخل پیدا می کرد علی الخصوص وقتی باید نقشه منطقه رو میکشیدم.

شاید زیاد خوشایند نباشه اما ناخودآگاه فهمیدم که لذت مشاهده و استدلال به مراتب خیلی بیشتر از مهارت و ورزشه. اینکه ذهنم در طول این سفر به خاطر پیگیری هام رشد کرد در حدی که روی فیزیولوژی جمجمه ام تاثیر گذاشته بود. هیچ یادم نمیره وقتی برگشتم خونه بعد از 5 سال وانکش خواهرام چطوری بود: “چرا سر این بچه کلا تغییر شکل داده!!”

بله… اینطوری بود سفر بیگل. 

موقع شروع سفر، رفتیم به محل لنگر انداختن کشتی که تو منطقه پلیموث (Plymouth) جا خوش کرده بود و دو ماهی مام به همراه کاپیتان فیتز-روی همونجا ساکن شدیم. وقتی خلاصه تو دسامبر 1831 کشتی بندر انگلیس رو ترک کرد، بالاخره ماجرای جهانگردی من شروع شد.

دو بار خواستیم زودتر سفر رو شروع کنیم منتها هر دو بار با طوفانای مهیبی مواجهه شدیم که تصمیم مونو عوض کرد. اون دو ماه زندگیم تو پلیموث خیلی سخت و با بدبختی بود. میتونم بگم سخت ترین بخش سفر شروع نشده ام همونجا بود. هر چند که سعی میکردم خودمو با کارای مختلف سرگرم کنم. ولی انجام دادن کارای بیهوده باعث بی انگیزه گیم میشد. جدا از اون فکر جدا شدن از خونواده و دوستام اونم واسه همچین مدتی کلا روحیه امو از بین برده بود. لامصب آب و هوای ابری و غمزده ام نمک رو زخم تنهاییم بود.

اینا کم نبود تپش و درد قلبم ام بهش اضافه شد. عین هر آدم نادان دیگه ای که بویی از اطلاعات پزشکی نبرده، منم گمون کردم که بیماری قلبی گرفتم. ولی از اونجایی که به هیچ وجه نمی خواستم فرصت سفر دریایی دور دنیا رو از دست بدم، با هیچ پزشکی مشورت نکردم، مبادا از سفر منع ام کنه.

خب از اونجایی متن کامل دفتر خاطراتمو منتشر کردم اینجا لازم نمی بینم وارد جزئیات این سفر بشم و بگم کجا رفتیم و چیکار کردیم. راستش چیزی که الان درباره سفر قبل از همه میاد تو ذهنم بلندای بی نظیر گیاهای استواییه… که به وضوح میاد جلوی چشمام. هیجان دیدن دشت ها و کوههای پوشیده از جنگل آرژانتین…. همه و همه ش تاثیر فراموش نشدنی ای روی ذهنم گذاشته.

صحنه ی دیدن یه وحشی عریان تو قلمروش منظریه ایه که نمیتونه از ذهنم پاک شه…. خاطره ی اسب دوانی تو کشورای غریبه و قایق سواری هایی که بعضیاشون تا چند هفته طول می کشیدن عمیقا هیجان انگیز بودن. تجربه هایی که هم توش راحتی و رفاه کمتر بود به نسبت، هم میدونستی یکم خطریه، اونم تو اون زمان نمیتونست خالی از فایده باشه. تجربه هایی که بعدا با افتخار تونستم ازشون واسه حل کردن یه سری از مشکلات علمی مثلا در مورد جزایر مرجانی یا مثلا کشیدن نقشه جغرافیایی یسری جاها مثل جزیره سنت هلنا استفاده کنم.

همینطور نمیتونم از گفتن این تجربه بگذرم که چطور یه رابطه ی منحصر به فرد بین جوونورا و گیاهای ساکن جزیره های مجمع الجزایر گالاپاگوس و شباهت همه شون با ساکنین آمریکای جنوبی پیدا کردم.

تا اونجایی که خودم میتونم خودمو قضاوت کنم، میتونم بگم که نهایت تلاشمو تو کاری که حین سفر بیگل میکردیم انجام دادم. به حد اعلی از بررسی ها و کاوش هام در طول این سفر لذت بردم و همینطور علاقه زیادی داشتم به اینکه بتونم یه کوچولو اطلاعات به خیل انبوه اطلاعاتی که تو زمینه ی علوم طبیعی بود اضافه کنم. جاه طلبی ام داشتم. بدم نمیومد بشم یکی از دانشمندای حوزه علوم طبیعی و صاحب نظری بشم برای خودم.

این بین زمین شناسی جزیره سنت ژاگو (Jago) بینظیره: جریانی از گدازه قبلا اومده به بستر دریا ریخته بعد اونقدر ساییده شده که یه قشر صدفی و مرجانی ساخته. و بعدم تبدیل به سنگ سخت سفید رنگ شده. از اون به بعد جزیره شروع کرده به بالا اومدن. هنوزم آتشفشان اش فعاله و گدازه هاشو میریزه تو دریا. تو یه نظر میشه رد سفید گدازه ها رو همه جا دید منتها از رو چرخش لایه ها برام کاملا مسلمه که دهانه آتشفشان اش نشست کرده.

اول به ذهنم رسید که خوبه درباره زمین شناسی هر کشوری که دیدم یه کتاب بنویسم و خب این فکر منو به شدت هیجان زده کرد. اون یه ساعتی که به این موضوع فکر میکردم چه یک ساعت بی نظیری بود. چقدر واضح میتونم اون منظره ی صخره های گدازه ای و گیاهای عجیب و غریب صحرایی و مرجان های زنده ای که توی استخرهای آبی که درست زیر پام به خاطر جزر و مد ایجاد میشدن و آفتاب داغ شو به یاد بیارم. بعدا تو سفر وقتی فیتز-روی ازم خواست بعضی از خاطرات مو بخونم، اونم بهم گفت که انتشار شون کار ارزشمندیه. اینجوری بود که خاطرات مو از سفر بیگل منتشر کردم.

آخرای سفر بیگل نامه ای بهم رسید که خواهرام برام نوشته بودن که سدویک به بابا اطلاع داده که آثاری که براش فرستادم میتونه منو تو زمره ی دانشمندای پیشرو تو علم قرار بده. 

خودم نمیتونستم هنوز اون موقع بفهمم که چطور تو اون زمان تونسته بود از نوشته های من سر در بیاره. بعدا شنیدم که نوشته هامو هنسلو قبل از اینکه تو جلسه ی کمبریج به اسم Philosophical Society of Cambridge خونده بشه خونده و واسه انتشار کپی کرده.

همینطور کلکسیون فسیل هایی که از استخون های جونورا فرستاده بودم خیلی باعث هیجان زدگی باستان شناسای انگلیس شده بود. اون زمان که نامه رو میخوندم تو کوههای سبز و آتشفشانی جزیر سنت هلنا بودم. به سختی از کوه بالا رفتم و صخره های آتشفشانی شو با چکش زمین شناسی ام کوبیدم تا صداش تو گوشم اکو بشه.

تو همه ی این تجربه ها رد پای جاه طلبی هامو میبینم.

تو سالهای بعد با اینکه خیلی مدیون حمایت و تایید دوستام مثه لایل و هوکرم، فکر میکنم حقیقت رو تونستم بدون توجه به نظر عموم بگم. منظورم این نیست که از فروش کتابام و مدح و ستایش دیگران خوشحال نمی شدم، بلکه مشخصا منظورم اینه که واسه به دست آوردن شهرت هیچوقت حتی یه سانتی مترم از مسیرم منحرف نشدم.

***

اون دو سال و سه ماهی که من بعد از سفر دریایی بیگل برگشتم به انگلستان و هنوز ازدواج نکرده بودم طوری کار کردم که تو عمرم اونطور کار نکردم. اگرچه که گهگاه حال مساعدی نداشتم، و خب بعضی وقتا زمان به همین خاطر از دست میدادم، فعال ترین برهه ای بود که تا به حال گذروندم.

سال 1936، بعد از اینکه دنبال خونه چندین بار بین شروزبری و لندن و کمبریج جابجا شدم، بالاخره نزدیک کمبریج تو خیابون فیتز ویلیام (Fitzwilliam) ساکن شدم و شروع کردم به گردآوری مطالب مربوط به سفرم.

اون زمان مجموعه کلکسیون هام زیر نظر هنسلو بود. و منم تو این جای جدیدم – که سه ماه ساکنش بودم – زیر نظر پروفسور میلر مواد معدنی و صخره ها رو بررسی میکردم. بعد از سه ماه، اولای سال 1937، رفتم و ساکن لندن شدم. و تقریبا دو سال آینده رو همین اینجا موندم تا اینکه ازدواج کردم. تو این مدت سفرنامه امو کامل کردم. کلی مقاله زمین شناسی خوندم و در مورد مشاهدات زمین شناسی خودم ازشون استفاده کردم. مقاله ی دیگه ای هم با عنوان “جانورشناسی سفر دریایی بیگل” چاپ کردم.

مدتها بود به کتابی فکر میکردم که بعدها اسمش شد “منشا انواع”. تو همین دوره اولین واقعیت ها رو در مورد انواع گونه توی دفترچه ای کنار هم گذاشتم. و دیگه هیچوقت تا 20 سال آینده این موضوع رو ول نکردم.

تو این دو سال راه پایی به انجمن زمین شناسی پیدا کردم و به عنوان عضو افتخاری این انجمن فعالیت کردم. تو این انجمن ردپای عمیق لایل دیده میشد و نفوذش رو میشد حس کرد. یکی از ویژگی های عمده ی کار لایل این بود که نسبت به کار دیگران همدردی می کرد. و همون اندازه که حیرت زده شده بود از شنیدن مشاهدات من از صخره های مرجانی خوشحال شد. استقبال اش از چیزایی که بعد از برگشتنم تعریف میکردم منو خیلی به ادامه دلگرم کرد و پیشنهادهای خیلی خوبی ام بهم داد.

تو این دوران به کرات رابرت براون رو میدیدم. عادت کرده بودم که در مدت صبحانه ی روزهای یکشنبه اش باهاش همراه شم و با هم کلی گپ بزنیم.

اون به نکات دقیق و ظریفی از مشاهدات عجیب و غریب من اشاره میکرد و اظهارات هوشمندانه ای میکرد اما سطح سوالاتش از حدی کلی و جامع تر نمیشد.

من تو این دوسال چندتا سفر تفریحی کوتاه رفتم و یه سفر نسبتا طولانی تر که جنبه ی علمی داشت. حاصل اون سفر علمی یه مقاله بود که تو مجله ی تعاملات فلسفی (Philosophical Transactions) چاپ شد. حقیقتا اون مقاله یه شکست مفتضحانه بود که از بابت اش شرمنده ام. دو موضوع کاملا بی ربط رو تو اون مقاله اصرار داشتم به هم ربط بدم. ولی توضیحاتم در مقابل تئوری دیگه ای که درباره یخچالهای طبیعی مطرح شد شکست خورد.

خب… تو اون دوسال که میگم خیلی کار کردم فقط کار نبود همه چی. کلی زمان رو گذاشتم و کتاب خوندم. حتی کتابای متافیزیکی، ولی راستش من اهل این وادیا نبودم اما افتخار میکنم که بگم عاشق شعر و بعضی کتاباشو دو بار خوندم مثه “بهشت گمشده” میلتون که تو سفر بیگل هم باهام بود. اگه فقط یه کتاب میتونستم بگیرم اون همین کتابه. یه کتاب دیگه ای که من خیلی دوستش دارم “تاریخ تمدن” عه ویل دورانته اونم ازون کتابیه که دو بار خوندمش، اما راستش مطمئن نیستم تعمیم دادناش ارزشی داشته باشن.

سه سال و هشت ماه ساکن لندن بودم. تو این مدت کمتر کار علمی کردم و تا جایی که وضعیت سلامتم بهم اجازه میداد کار کرد. به دفعات مریض میشدم و اکثرشونم کوتاه بودن اما یکیشون طولانی و جدی بود. اون دوران بیشتر زمانی که میتونستم کار کنم، اگه می تونستم، به نوشتن کتاب “صخره های مرجانی” میگذشت، کتابی که از قبل از ازدواجم شروع به نوشتن اش کردم. همین کتاب کوچولو نوشتن اش برام 20 ماه کار سخت طول کشید چون حاصل تمام مشاهدات من از جزایر اقیانوس آرام بود و نمودار زیادی داشت.

بالاخره این کتاب تو سال 1842 تموم شد و ازش استقبال خوبی هم شد تو جوامع علمی. نظریه ی “شکل گیری مرجانها” که تو این کتاب آورده ام از طریق استدلال استقرایی تقویت میشد. ویژگی های مرجان های زنده ی جزایر اقیانوس اطلس رو از طریق استقرا میتونستم پیش بینی کنم و با بررسی دقیق شون نظریه رو بسط بدم. تو این حین هیچوقت دست از کار روی کتاب منشا انواع نکشیدم. همینطور در مورد زمین شناسی و گسل های زمین مطلب میخوندم و مینوشتم. هر موقع به خاطر بیماری کار دیگه ای از دستم بر نمیومد رو مجموعه شواهد کتاب منشا انواع کار میکردم.

سال 1842 بعد از مدتی اونقدری حالم خوب شده بود که تونستم سفری تحقیقاتی برم به نورث ویلز و دوباره اون دره پر یخچالهای طبیعی رو ببینم. نتیجه بررسی هامم شد مقاله ای برای مجله ‘philosophical Magazine’. این سفر خیلی منو دوباره به هیجان آورد، هرچند این آخرین باری بود تو عمرم که اونقدر از لحاظ فیزیکی توانایی داشتم که از کوه بالا برم، کاری که لازمه ی مطالعه زمین شناسی بود.

زمانی که ساکن لندن بودم اونقدری حالم خوب هنوز که میتونستم به مجامع علمی برم و آدمای شناخته شده و علاقه مند به علم رو ببینم. دیدگاه هامو باهاشون درمیون میذاشتم هر چند اون موقع ها حرف زیادی ام برای گفتن نداشتم.

لایل، نویسنده کتاب معروف زمین شناسی، رو چه قبل چه بعد از ازدواجم بیشتر از همه میدیدم. به نظرم میومد ذهنش خیلی منعطف، طبقه بندی شده و شفاف بود. آدم اصیل و محتاطی بود و درست قضاوت می کرد. وقتی در مورد زمین شناسی با هم حرف میزدم و من نکته ای میگفتم، بحث رو ول نمیکرد تا تصویری واضح و شفافی از توضیحی که گفتم بده. حتی خودمم بعد از توضیحات لایل حرف خودمو بهتر از قبل می فهمیدم. استدلال منو تا حد امکان تا جاییکه از دستش برمیومد نقد میکرد و بعدشم باز هنوز اگه استدلالم جون سالم به درد می برد با دیده ی تردید بهش نگاه میکرد. همونطور که قبلا ام گفتم ویژگی دوست داشتنیه دیگه ی لایل ابراز همدردی اش در مورد کارای دیگران بود. من به خاطر این دو تا ویژگی اش باهاش بیشتر دوست و نزدیک شدم.

مثلا وقتی از سفر بیگل برگشتم و دیدگاه مو درباره صخره های مرجانی بهش گفتم با اینکه با نظر خودش فرق داشت ولی کلی غافلگیر شدم و روحیه گرفتم وقتی واکنش ترغیب کننده شو دیدم. کاملا مشخص بود که علاقه و شیفتگی لایل به علمه نه به نظریاتش.

به نظر من دانش زمین شناسی خیلی بیشتر از هر زمین شناس دیگه ای مدیون لایله. 

آدمای دیگه ایم بودن که وقت و بی وقت می دیدمشون و از هر کدوم چیزایی یاد میگرفتم. مثلا از روش کار یکی این بیشتر به چشمم میومد که چطور شواهد و کنار هم میذاره. یا یکی که خیلی دقیقه چطور استدلال میکنه و حواس به چه نکته هایی هست. آدمای پر انرژی و پر حرف، یا آدمای کم حرف که هر کلمه ای که میگفتن ارزش شنیدن داشت.

مثلا دوستی به اسم باکل (Buckle) که من از سیستم جمع آوری مستنداتش خیلی خوشم میوم و افتخار میکنم که بگم این مهارت و از باکل یاد گرفتم. اون به من گفت که تمام کتابهایی که تا حالا خونده رو خریده و با استفاده از یه مرجع رفرنس دهی میتونه خیلی راحت تر ازشون استفاده کنه هر جا که فکر میکنه لازمه. همین روش رفرنس دهی اش باعث شده بود بتونه در مورد یه موضوع تعداد بینظیری منبع داشته باشه و معرفی کنه. باکل تو حافظه اشم بینظیر بود چون دقیقا میتونست یادش بیاد که هر جمله ای رو از چه کتابی خونده. 

یادمه ازش پرسیدم همون اول کار چطوری میفهمه که کدوم شواهد به دردش میخوره؟ بهم گفتم نمیدونم. به نظرم یه جورایی شهودش هدایتش می کرد.

تو همین زمان قبل از اینکه لندن رو ترک کنم با اما (Emma) – دختر دایی ام – ازدواج کردم.

اما بی نظیر بود. بسیار زیبا پیانو میزد و من برای همه ی عمرم به خاطر تحمل بیماری ام و کمک بهم هم برای کارهای شخصی هم کارهای علمی ام ازش ممنونم. روحیه جنگجو اشو همیشه ستایش میکنم. 

یکی از نامه های اما رو خیلی خوب به خاطر دارم که چه ترسی از اختلاف عقاید ما توش بود اما خیلی صادقانه به دلم نشست. اینطور نوشته بود که: “می‌ترسم که عقاید ما در مهمترین مسائل اختلافات زیادی با هم داشته باشد. عقلم می‌گوید که شک صادقانه و دقیق نمی‌تواند گناه محسوب شود، اما احساس می‌کنم شکاف عمیقی بین ما ایجاد خواهد کرد. از صمیم قلب از تو به خاطر صداقتی که داری سپاسگزارم. چارلی عزیز من لطفی در حق من خواهی کرد؟ بله مطمئن هستم که خواهی کرد، آن لطف خواندن بخش وداع نجات‌دهنده ما با حواریونش است که در انجیل یوحنا آمده. و مملو از عشق، صمیمیت و هر احساس زیبا نسبت به آنها است. تصورم این است که این کار مرا بسیار خوشحال خواهد کرد، گرچه به سختی می‌توانم بگویم که چرا نمی‌خواهم نظرت را در مورد آن به من بگویی.”

بله اِما آدم مذهبی ای بود ولی از اونا نبود که اعتقاداتشو ساده لوحانه به دست آورده باشه و به راحتی بتونه نادیده اش بگیره، بلکه خیلی آدم کنجکاو و پرسشگری بود.

اون دوره ای که تو لندن زندگی می کردیم هر فرصتی که بهم دست میداد تو مجامع علمی شرکت میکردم و تو انجمن زمین شناسی دبیر بودم. اما شرکت تو این مجامع برای شرایط فیزیکی و بیماری ایم اصلا خوب نبود این بود که تصمیمی گرفتیم شهر رو ترک کنیم. تصمیمی که هیچ وقت هیچ کدوم مون ازش پشیمون نشدیم.

مدتی گذشت و بارها تلاش کردیم خونه ی مناسبی واسه خودمون پیدا کنیم اما تلاش بی نتیجه ای بود تا اینکه بالاخره تونستیم تو روستای دان (Down) که دو ساعتی با لندن فاصله داشت، خونه ی مورد نظرمونو پیدا کنیم.

من شیفته دان ام. با اون سکوتش که مربوط به دور بودن از شهر و بافت روستایی شه. و مناظر طبیعی بکرش. دسترسی بهش هم آسون بود. حداقل اونقدر سخت نبود که بچه ها به راحتی نتونن برن و بیان. بله من 10 فرزند داشتم که سه تا تو کودکی از بین رفتن و سه تای دیگه شون با افتخار عضو انجمن سلطنتی شدن.

کمتر آدمایی به اندازه من میتونن زندگی بازنشستگی طولانی داشته باشن. ما به جز بازدیدهای کوتاهی که به دیدن فامیلها و گاهی کنار دریا می رفتیم، دیگه تقریبا از خونه در نمیومدیم. اوایل که تازه اسباب کشی کرده بودیم که خیلی کم می رفتیم تو جامعه و خب دوستامونم کمتر میومدن خونمون. یه دلیلشم این بود که سلامتی من همیشه تو خطر حمله های هیجانی و رعشه و تهوع بود. سالهاست که مجبورم مهمونیای شبانه رو رد کنم و یه جورایی برام یه محرومیت به حساب میاد چون مهمونیا روحیه منو بهتر میکنن. به همین دلیل مهمون هم کم میتونم دعوت کنم. و کلن ارتباطاتم تو دان کمتر شد.

در واقع بزرگترین سرگرمی و علاقه ام تو تمام طول زندگیم چه تو دان چه لندن یا هر جای دیگه ای همین کار علمی ای بوده که انجام دادم و میدم. خصوصا این کار باعث میشه زمانو از خاطر ببرم و کمتر متوجه ناراحتی های جسمی ام شم. تقریبا از وقتی به دان اومدیم کاری ندارم برای تمام عمرم به جز اینکه نوشته هامو ساماندهی و منتشر کنم. شاید بعضی شون ارزشی برای ارائه کردن داشته باشن.

تو سال 1845 کتابم درباره خاطرات سفر بیگل رو مجدد ویرایش اش کردم. این کتاب که تقریبا اولین فرزند سفر تحقیقاتی ام به حساب میاد، هر چند ویرایش اش خیلی کار سختی بود ولی باعث شد با استقبال زیادی روبرو بشه و سالهاست که داره تو انگلیس و آمریکا داره به فروش میره و دو بار تا حالا به زبان آلمانی و فرانسه و بقیه زبونا ترجمه شده. تو چاپ دومش تو انگلستان 10،000 نسخه ازش فروش رفت. حس خیلی خوبیه. حس پوچی و بطالت رو ازم میگیره.

موقعی که من از سفر درمانی ام برمیگشتم مراتبط حالم بهتر از آب درمانی بهتر شده بود و میتونستم دوباره روی کارم تمرکز کنم. پدر عزیزم تو سال 1848 از دنیا رفت. ولی من به خاطر بیماری ام نتونستم تو مراسم اش شرکت کنم یا یکی از اجرا کننده های مراسم ختم اش باشم.

تو این مدت 4 کتاب نوشتم که یکی همین ماجرای سفر بیگل بود. میتونم بگم تا سال 1854 انبوهی از دست نوشته ها دور و برم جمع شده بود که همشون مربوط بود به مشاهده هام و آزمایش های مربوط به تغییر شکل گونه ها. 

چند تا نکته تو سفر بیگل برام خیلی جالب بود. یکی اینکه فسیل هایی که از حیونا پیدا کرده بودم همه شون یه جور زره با پوشش سخت خارجی داشتن که توجهمو جلب کرده بود. نکته ی دیگه تفاوت های کوچیک رفتاری و ظاهری تو گونه های جونورا تو جزایر گالاپاگوس بود. یه نوع حیوون رو میدی رفتارش و ظاهرش تو یه جزیره با جزیره دیگه فرق داشت. با اینکه از نظر زمین شناسی این جزیره ها عمر زیادی ام نداشتن.

واضحه که تنها توضیحی که واسه همچین شواهدی، و خیلی شواهد دیگه، وجود داشت اینه که گونه ها به مرور زمان تعریف شده ویژگی هاشون.

و این موضوع دقیقا موضوعی بود که منو تسخیر خودش کرده بود.

انقدر موارد زیادی بودن از اینکه ارگانیسم (علی الخصوص) گیاها چقدر زیبا با عادت های زندگی شون سازگار شده بودن که برام کاملا مشهود بود که این نه فقط به خاطر عملکرد محیطه نه صرفا اراده ی خود موجودات. مثلا اینکه به چه زیبایی یه دارکوب یا یه قورباغه درختی از درخت بالا میره، یا دونه گیاها با منقار یا بال پرنده ها پراکنده و منتشر میشن.

این موضوع خیلی سوال برانگیزه که چرا این موجودات با شرایط محیطی شون سازگار شدن. فک میکردم که دلیل این سازگاریا هر چی که هست از طریق مشاهدات مستقیم توجیه میشه نه استدلال و مستندات غیرمستقیم.

بعد از برگشتنم به انگلستان امیدوارم بودم که شاید این موضوع بتونه زیر سایه الگوبرداری و نمونه های گیاهی و جانوری که همه شون از منطق مختلف با ذکر ویژگی های منطقه اشون جمع آوری کردم مشخص شه.

عمری رو صرف حرف زدن با باغبون ها و پرورش دهنده های گیاها و حیوونا کردم و کلی کتاب خوندم.

بالاخره فهمیدم که ما به عنوان انسان، رمز موفقیتمون تو پرورش نژادهای حیوونا و گیاهای مفید، “انتخاب کردن” گونه های بهتر بوده. 

اما مکانیزم انتخاب کردن در مورد ارگانیسم های طبیعی تو محیط طبیعی تا مدت ها مثل رمزی تو ذهنم باقی موند.

تو اکتبر 1938، ینی 15 ماه قبل از شروع تحقیق سیستماتیک در این مورد یادمه واسه سرگرمی کتاب مالتوس در مورد جمعیت رو خوندم. مالتوس تو این کتاب بعد از مشاهده ی طولانی مدت عادت های حیوانات و گیاهان درک کرده بود که حیوانات و گیاهان برای بقاشون تلاش میکنن.

این همون چیزیه که این همون شرایطیه که توش گونه های مطلوب میمونن و گونه های نامطلوب از بین میرن! پس میتونه باعث ایجاد گونه های جدید بشه. 

اینجا بود که من دست کم به یه نظریه ای رسیدم که حالا دیگه میتونستم روش کار کنم! راستش خیلی مضطرب بودم که از تعصب اجتناب کنم، به خاطر همینم با خودم عهد کردم که تا ازش مطمئن نشدم، کوچیکترین چیزی ازش ننویسم.

حالا بعد از 3 سال به خودم اجازه دادم یه چکیده ی مختصر با مداد در مورد نظریه ام تو 35 صفحه بنویسم. و بعد این نسخه اولیه تا سال 1844 به 230 صفحه رسید.

اما تو اون زمان از یه مشکل مهم غافل موندم که خودمم تعجب میکنم از اینکه چطوری این مشکل و راهکار شو نادیده اش گرفتم. مشکل این بود که چرا باید تو موجودات همچین میلی به تغییر خصوصیت وجود داشته باشه؟

انشعابی که تمام گونه ها از منشا اولیه شون پیدا میکنن، خصوصیات فرزندان رو تو گذر زمان به شدت متفاوت میکنه از والدین. ولی از روی صفات و خصوصیات مشترک شون میشه اونا رو دسته بندی کرد و همینطور به عقب برگشت و طبق خصوصیت های مشترک با اجداد دورتر، دسته بندی هارو کلی و کلی تر کرد.

اون لحظه ای لذت بخشی که راهکار این مشکل به ذهنم رسید و خیلی خوب یادمه. به صندلی تکیه داده بودم و راه حل عین یه صائقه به ذهنم خطور کرد. اون زمان خیلی وقت بود که به دان اومده بودیم. راه حل این مشکل این بود که تو فرزندان میل به تغییر وجود داره تا بتونن تا محیط به شدت متنوع خودشونو سازگار کنن! وقتی با یه محیط ناشناخته ی بزرگ روبرو هستین که هیچی ازش نمی دونین، راز بقا چیه؟ تنوع! باید تغییر کنین و انواع گونه هارو ایجاد کنین تا شانس بقای فرزندان بالا بره!

***

سال 1856 لایل به من پیشنهاد کرد که دیدگاه مو کامل بنویسم و منتشر کنم. منم که انگار منتظر همچین بازخوری بودم سه چهار برابر تمرکز مو رو این نوشته بیشتر کردم. 

دو سال بعد وقتی یکی از دوستام به اسم آقای والاس که تو اون زمان تو یه سفر تحقیقاتی رفته بود به مجمع الجزایر مالایی، نسخه ای از مقاله شو برام فرستاد که دقیقا عین تئوری من بود با عنوان “تمایل به تنوع گونه به طور نامحدود از منشا اولیه”. اون ازم خواسته بود که مقاله شو مطالعه کنم و بعد بدم به لایل هم در موردش فکر کنه.

این بود که با همفکری والاس و لایل و هوکر تصمیم گرفتیم مقاله من و والاس در مورد یه موضوع مشابه و همزمان با هم چاپ کنیم. اولش خودم زیاد راغب نبودم مقاله مو چاپ کنم مبادا که آقای والاس دچار سوتفاهم از تصمیم چاپ بشه اما بعد که تئوری ایم رو باهاش در میون گذاشتم متوجه شدم چه مرد سخاوتمند و نجیبی ایه. این دو تا مقاله با توجه کمی روبرو شد از سمت جامعه علمی. و تا جایی که به خاطر دارم فقط یه بار در یکی مقالات بهش اشاره شد. این موضوع تجربه ای شد برام تا بفهمم که چقدر مهمه که یه موضوع جدید رو به حد کافی شرح و بسط بدی تا توجه عمومی رو بتونه به خودش جلب کنه.

نهایتا آخرای سال 1859 کتابی با عنوان “منشا انواع” درباره تغییر شکل موجودات منتشر کردم. نوشتن نسخه اولیه ی این کتاب 13 ماه و 10 روز کار سخت از من وقت برد و علت طول کشیدن زمان هایی بود که از فرط بیماری نمی تونستم کار کنم. 

فروش کتاب فوق العاده بود. تو اولین روز چاپش 1،250 نسخه فروش رفت. و به چاپ دوم رسید و 3،000 نسخه بعد از اون فروش رفت. تا الان که تو سال 1876 هستیم این کتاب 16،000 نسخه ازش تو انگلستان فروخته شده. با توجه به پرمایه بودن و حجیم بودن کتاب، این فروش مقدار قابل توجهیه و تقریبا به تمام زبان های اروپایی ترجمه شده، و نقدهای زیادی هم گرفت و تو نوشته زیادی از عنوان “داروینیسم” استفاده شد.

قدرت استدلال این کتابو خودم مدیون دو نسخه اولیه ای میدونم که دست نوشته داشتم و بعد هی بسط دادم و تونستم نتایج و شواهد مستحکمی بیارم برای ادعام. یه دلیل دیگه اش قانونی که من واسه خودم گذاشتم. هر موقع ایده ای به ذهنم میرسه مینویسم اش چون این جور چیزا خوراک اینن که به سرعت از ذهن آدم فرار کنن. در نتیجه این دو تا کار باعث شدن به لحاظ علمی خیلی انتقادات کمی به دیدگاهم وارد شه.

درباره پذیرش علمی این موضوع، یه نظر اینه که زمینه پذیرش اش مهیا بوده، انگار آدما آمادگی همچین موضوعی رو داشتن فقط منتظر بودن یکی مطرح اش کنه.

یه دلیل دیگه ی موفقیت کتاب این بود که سایز کتاب مناسب بود. نه خیلی کم بود که مسئله مبهم بمونه. نه خیلی قطور بود که حوصله ی ادما نکشه تموم اش کنن. به نظر خودم، شسته رفته بودن کتاب منشا انواع رو به والاس مدیونم، به خاطر مقاله ی شسته رفته ای که نوشته بود. احتمالا اگه مقاله والاس رو نمی خوندم سایز کتاب منشا انواع 4 یا 5 برابر اینی هست میشد و اونقدر حرفام دراز و طویل میشد که اصلا کسی حوصله اش نمی کشید بخونه تش.

کمتر اثری انقدر برام جالب بوده که از کار روی “منشا انواع” لذت بردم. اینکه چقدر تفاوت مرحله به مرحله بین جنین و حیوون بالغ ایجاد میشه. و اینکه بین جنین های گونه ها چقدر شباهت وجود داره.

تو سال 1860 بود که کتاب “تنوع حیوانات و گیاهان بومی” رو شروع کردم. منتها به خاطر بیماری ایم انتشار کتاب زودتر از 1868 امکان پذیر نشد. دلیل دیگه شم این بود که معمولا تو یه دوره رو چندین موضوع کار میکردم.

این کتاب دو جلدی تو جلد اولش شواهد و مدارک زیادی که از مشاهداتم درباره انواع تنوع گونه ها آوردمه و جلد دومش در مورد علت ها و قانون های حاکم بر تنوع گونه ها و وراثته.

“نسب انسان” کتاب دیگه ای بود که سه سال بود تو دهه 70 چاپش کردم. راستی تو سالای 37 و 38 وقتی در مورد تغییر شکل گونه ها میخوندم و مینوشتم میدونستم که آدمیزادم نمیتونه از این قاعده مستثنا باشه. به خاطر همینم واسه راضی کردن خودم شروع کردم در اینباره خلاصه برداری کردن و یادداشت برداشتن. تا مدت کوتاهی ام اصلا قصد منتشر کردن شونو نداشتم.

تو کتاب “منشا انواع” درسته که از تغییر شکل و وراثت گونه ها نوشتم اما به طور خاص از هیچ گونه ای، علی الخصوص” انسان حرف نزدم. به خاطر همینم چون نمیخواستم از دیدگاه هیچ آدم نجیب زاده ای به پنهانکاری متهم بشم، و از طرفی ام تو ذهنم بارها و بارها این صدا میپیچید که “بالاخره ماه پشت ابره تاریخ انسانهام نمیمونه” تصمیم گرفتم این کتاب و بنویسم و چاپش کنم.

ناگفته نمونه که یه علت دیگه ی این تاخیر، بازخورد گرفتن از دانشمندای دیگه بود، وقتی فهمیدم که اصول نظریه تکامل جا افتاده و آدما اغلب پذیرفتنش، فهمیدم که وقت انتشار “نسب انسان” هم رسیده.

نوشتن این کتاب سه سال زمان برد. منتها طبق معمول بخشی از این وقت تو بستر مریضی گذشت. فصلی از این کتاب با عنوان “ابراز احساسات در انسان و حیوان” رو که شروع کردم دیدم اونقدر نوشته و یادداشت دارم براش که خودش شد که یه کتاب جدا!

خیلی از تاثیرات رو از تولد اولین فرزندم تو سال 1839 گرفتم. انگیزه و علاقه ام بهش باعث شده بود که تمام رفتارها و کارهای جدیدی رو که یاد میگرفت رو با تاریخ یادداشت کنم. و بعد دیدم که چقدر جالب میشه منشا رفتارهای پیچیده ای که به مرور زمان شکل میگیره رو ردیابی کرد.

هر دوی این کتاب هام بعد از انتشار شون فروش خوبی داشتن. کتاب “ابراز احساسات انسان و حیوان” تو روز انتشارش بیشتر از 5،000 نسخه فروخت.

حالا بعد از سالها کار و تجربه خودم کتابهای خودم میتونستم طوری نقد کنم که انگار نوشته آدم دیگه ایه. در منتهای دقت و موشکافی! و خب این کمی زمان بر بود.

حالا بعد از 30 سال کار و تجربه حسابی تو حدس زدن توضیحات پدیده ها ماهر شدم. و میتونم خیلی خوب آزمایش هایی واسه تست ایده هام طراحی کنم. و همش به خاطر سالهای طولانی تمرینات سخت و مطالعه زیاد بوده. همینطور حجم زیاد شواهدی که تو دسترسم بود. همه اینا کنار هم منو مجبور میکرده که زمان طولانی رو برای فکر کردن به هر جمله ای وقت بذارم. و دقیق بررسی کنم. و همه اینا باعث شدن که بتونم خطاهای کارهای خودم و دیگران رو پیدا کنم.

به نظرم میرسه که ذهنم دچار نوعی فرسایش شده که باعث میشه ایده هامو از یاد ببرم. این باعث شده که تا یه ایده یا فکری به ذهنم میرسه سریع رو کاغذ بنویسم اش. بعد شروع میکنم اون چند صفحه نوشته رو بیشتر بسط میدم. و بعد شواهد و مدارکی به هر ادعا اضافه میکنم. فکر میکنم اگه ازم بخواین پیشنهادی واسه کمک به نوشتن بکنم همینه. ایده اولیه رو بنویسین و بعد رفته رفته بسط اش بدین. اینجوری اینجوری انسجام مطلب حفظ میشه.

بهرحال امیدوارم اونقدری زندگی نکنم که مغزم از کارکرد عادیش بیش از حد ناتوان بشه.

***

در کل هیچ شکی ندارم که کتابهام بارها و بارها مورد استقبال زیادی قرار میگیره. من از تمام این کشمکش های مذهبی و سیاسی و غوغاهای علمی دوری میکنم و اینم مدیون پیشنهاد خردمندانه ی لایل هستم که روزگاری بهم گفت هیچ وقت قاطی این معرکه ها نشم که کمتر پیش میاد چیز خوبی از توش درآد به جز اینکه وقت و خلق مو تنگ میکنه.

هر موقع احساس آشفتگی میکنم و بهم میریزم یا به نظرم کارم کامل نیست یا نقد تحقیرآمیزی – یا حتی برعکس وقتی زیادی از حد کارمو بالا میبرن – به خودم میگم و صدها بار میگم تا آروم بشم:

من به سختی و به خوبی تا حدی که در توانم بود تلاشمو کردم. و هیچکس نیست که بیشتر از این کاری از دستش بر بیاد.

من نمیتونستم زندگی ای بهتر از این داشته باشم که یه چیزی، هر چقدر کم، به علوم طبیعی اضافه کنم. این کارو به بهترین نحو ممکن انجام دادم. منتقدام میتونن هر چی میخوان بگن، اما نمیتونن این عقیده رو از من بگیرن.

***

فکر میکنم مغزم تغییرات دیگه ایم داشته. اون موقع ها که حدود 30 سالم بود از شعر خیلی لذت می بردم. اشعار خیلی از شاعرا رو یکی دوباری خونده بودم. وقتی مدرسه میرفتم یادمه چقدر شکسپیر رو دوست داشتم، علی الخصوص نمایشنامه هاشو. یا اینکه مدتی چقدر از موسیقی لذت می بردم. موسیقی همیشه بهم انرژی میداد تا بتونم رو کاری که انجام میدم تمرکز کنم.

الان ولی سالهاست که نمیتونم خوندنه حتی یه خط شعر و تحمل کنم. اخیرا یه بار تلاش کردم شکسپیر بخونم ولی حد غیر قابل تحملی برام کسالت بار بود. یا تقریبا میتونم بگم علاقه امو به تصاویر و موسیقی از دست داده ام. تقریبا میتونم بگم که اینجور کارایی که قبلا برام لذت بخش بودن دیگه لذت ازشون نمی برم. به جاش الان از رمان خوندن خوشم میاد – البته نه اونایی که ناراحت کننده تموم میشن ولی اگه شخصیتی دوست داشتنی داشته باشه ازش خوشم میاد، دیگه اگه اون شخصیت زن باشه که دیگه بهتر! 🙂

تا حالا تعداد قابل توجهی رمان خوندم. 

راستش فکر میکنم مغزم تبدیل شده به یه ماشین آسیاب واسه درآوردن قانون های کلی از حجم زیاد شواهد. اما نمیتونم بفهمم چرا باید باعث ضعف اون بخشهای مغزم شده باشه که از موسیقی و شعر لذت میبرد؟ میدونم که اگه یبار دیگه بتونم زندگی کنم هیچ وقت گوش دادن به موسیقی و خوندن شعر و ول نمیکنم. و واسه این قانون و میذارم که حداقل هفته ای یه بار شعر بخونم و به یه موسیقی گوش بدم. شاید اون بخش هایی از مغزم که الان ضعیف شدن به کار کار کشیدن ازشون هنوز فعال بودن. از دست دادن این لذت به معنی از دست دادن خوشحالیه. و میتونه به هوش هم آسیب بزنه. فکر میکنم میتونه به احتمال زیاد به شخصیت اخلاقی آدمیزادم آسیب بزنه چون اون بخش از طبیعت احساسی آدم رو تضعیف میکنه.

***

میگن اینکه آثار یه نویسنده خارج از کشور به چاپ های چندم برسه نشانه ی ارزشمندیه اون آثاره. من نمیدونم چقدر رو این حرف میشه حساب کرد ولی با توجه به عملکرد کتابام فکر کنم تا مدتی بعد از مرگم اسمم تو محافل علمی بمونه. شاید بد نباشه کسی بیاد و در مورد کیفیت های ذهنی و شرایطی که تحت اون موفقیت به دست میاد تحقیق کنه اگرچه که میدونم هیچ کس نمیتونه از عهده ی انجام همچین کاری به درستی بربیاد.

***

من از نظر خودم هیچ مزیتی تو درک سریع مطالب یا هوش خارق العاده ای که بیشتر از آدما باشه ندارم. اتفاقا منتقد ضعیفی ام. اولش که یه مقاله یا کتابی رو میخونم منم با ایده اش کلی هیجان زده میشم و کلی ازش تعریف و تمجید میکنم تا اینکه بعدا یواش یواش نقاط ضعف شو میبینم. همینطورم توانایی من تو دنبال کردن دانش محض و انتزاعی خیلی محدوده. به خاطر همین من اصلا نمیتونستم ریاضیات یا متافیزیک و دنبال کنم.

من حافظه وسیعی دارم اما مبهمه. در همین حد بهم کمک میکنه که تو یه نتیجه گیری ای که میدونم بر اساس یه اطلاعاتیه كه قبلا خوندم و خلاف این نتیجه ایه که دارم میگیرم، احتیاط کنم یا برعکس. حافظه ی من اونقدر ضعیفه که چند خط شعر و نمیتونم چند روز بعدش به خاطر بیارم.

اما نقطه قوتم اینه که من میتونم به جزئیاتی که به راحتی از توجه آدمای دیگه جا میمونه دقت کنم. من مشاهده کننده دقیقی ام و این تو جمع کردن شواهد نقطه قوت مهمیه.

نکته دیگه ای که خیلی مهمتر اینه که من عاشق علوم طبیعی ام حتی هنوز بعد از این همه سال واقعا وقتی براش میزارم، لذت میبرم. این احساس علاقه با کمک دوستانم و حس جاه طلبی خودم تقویت شد. من همیشه دوست داشتم راجع به موضوع هایی که بلدم و فهمیدم حرف بزنم و به دیگران توضیح شون بدم. بعد اون چیزایی که دیدم و دسته بندی کنم و براشون قانون دربیارم.

ترکیب این ویژگی ها با همدیگه باعث شد بتونم صبر و تامل لازم رو هر مسئله ی پیچیده ای برای هر تعداد سالی که لازم باشه به دست بیارم.

من تا جایی که میتونم قضاوت کنم آدمی نیستم که مناسب پیروی صرف از دیگران باشه. واسه اینکه بتونم ذهنم آزاد نگه دارم به شدت تلاش کردم. و به سرعت هر فرض محبوبی رو به محض اینکه دیدم با شواهد جور در نمیاد دور انداختم.

و بعد از همه ی اینا من نگران نون شبم نبودم. حتی از بابت بیماری ام ناراحت نیستم. خیلی بهم کمک کرد که از غوغاهای محافل علمی و مذهبی و جامعه در امان بمونم.

اگه از من بپرسین کدوم یکی از ویژگی ها تو موفقیتم مهمت بود، 100 درصد میگم عشق به علوم طبیعی.

با تمام ویژگیای خیلی معمولی ای که من داشتم، خیلی تعجب آوره که تونستم از پس تاثیر گذاشتن رو ذهن و عقاید آدمها بر بیام!

***

دوستان عزیزم کاری که دلی انجام میشه، به دل دیگران هم میشینه. نمونه ی فوق العاده اش داروینه!! یه ذره واقع بینانه به زندگی اش نگاه کنیم! داروین سوسک جمع می کرده! خداییش!!:)) بزرگترین نظریه تاریخ علم رو یه آدمی داده که رفته پی علاقه اش به جمع کردن سوسکها!!

آدم سوسک جمع کن باشه ولی داروین شه!!

شاید فکر کنین دارم شوخی میکنم ولی کاملا جدی ام! واقعا جالب بود برام زندگی اش… 

24ام بهمن روز جهانی داروینه و ما هم به همین دلیل خواستیم که “یه نویسنده” ی بهمن ماه درباره داروین باشه. خودم از خوندن زندگینامه اش خیلی لذت بردم. امیدوارم شمام از شنیدنش لذت برده باشین.

راستش وقتی زندگی این نویسنده ها رو میخونم خودم باهاشون واسه چند روز زندگی میکنم. هر روز میام پشت میز مو میدونم که واسه 8-9 ساعت بعدی هیچ کاری ندارم جز اینکه شیرجه بزنم تو کتابی که جلومه و برم تو زندگیه این آدما…

عمیقا تو اون مواقع احساس زندگی میکنم و از خودم راضی میشم.

شایدم همینه که این کارا احتمالا به دل یه تعدادی از شما هم میشینه. مرسی ازتون که هستین و حمایت مون میکنین. خوره کتاب تمام محتواش برای همه مخاطبانش رایگانه. هیچ وظیفه ی اخلاقی ای به گردن هیچ کس نیست. با این حال از اینکه بازم ازمون حمایت می کنید سپاسگزارم.

دوستان، هاتف کتابایی که خونده و خیلی باهاشون حال میکنه رو تو خبرنامه “بفرمایید کتاب” به اشتراک میذاره. خبرنامه دوبار تو ماه منتشر میشه. اگه شمام علاقه مندین کتابای خوبی بهتون معرفی کنه، به وبسایت خوره کتاب.کام برین. خبرنامه بفرمایید کتاب رو هم تو پاورقی و هم تو منوی سایت میتونین ببینین. کافیه اسم و ایمیل تونو وارد کنین تا رایگان عضو خبرنامه بفرمایید کتاب بشین.

بهمون بازخورد بدین. نظرتون برام مهمه. کتاب خاصی که چندین بار خوندین و دوست دارین رو پیشنهاد بدین… آهنگی که خیلی حال کردین و باهامون شریک بشین تا برای موزیک متن به کار ببریم…

اگر در مورد چارلز داروین علاقه مند شدین و میخواین بیشتر بخونین و بدونین، باید بگم منبعی که ازش تو این قسمت استفاده کردم یه کتاب انگلیسی زبان به اسم The Autobiography of Charles Darwin بود که گزیده ای از زندگی و خاطرات چارلز داروین به قلم خودشه.

پادکست یه نویسنده 5 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *