کاور یه نویسنده 14 - سورن کیکگارد

یه نویسنده 14 – سورن کیکگارد

توضیحات

تاریخ انتشار: 1 آذر 1400

تو قسمت 14ام از سری یه نویسنده، داستان زندگی سورن کیکگارد رو بشنوید؛ اولین فیلسوف اگزیستانسیال که اصالت رو برای عمل و رفتار قائله، و نه نیت و حرف.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. کتاب فیلسوف دل: روایتی از زندگی سورن کیرکگارد
2. ویدیو Giants Of Philosophy Soren Kierkegaard
3. ویدیو Søren Kierkegaard _ Either_Or Summary
4. ویدیو Søren Kierkegaard _ The Sickness Unto Death Summary
5. ویدیو Søren Kierkegaard _ Fear and Trembling Summary

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک های The Rest Will Flow و Lazarus از گروه Porcupine Tree

رونوشت این قسمت

تو سال 1835، دانشجوی یه دانشگاهی تو دانمارک، تو یادداشتهای روزانه اش اینطور نوشت: “اون چیزی که من واقعا باید بفهمم اینه که باید چیکار انجام بدم! نه اینکه چیو باید بدونم! البته اینم درسته که قبل از هر عملی باید اول دونست. اونچه مهمه اینه که یه هدفی پیدا کنی که باهاش بتونی بفهمی اون اراده ی خدا که تو قراره اجراش کنی چیه. این خیلی مهمه که اون واقعیتی رو پیدا کنی که حاضر باشی براش زندگی کنی یا بمیری. این اون چیزیه که من واسه داشتنه یه زندگیه کامل به عنوان یه انسان بهش نیاز دارم. دنبال نیستم که بخوام افکارمو بر اساس یه آگاهی بیرونی توسعه بدم، چون یه همچون آگاهی ای از آنِ من نیس، بلکه میخام این آگاهی، درونی باشه و با عمیق ترین ریشه های وجودم گره خورده باشه؛ طوری که اگه دنیام سقوط کرد، درون من، آب از آب تکون نخوره. این اون چیزیه که من بهش نیاز دارم و باید براش زحمت بکشم.”

این افکار یه دانشجوی 22 ساله اس تو سفری که به دور از شلوغیای کوپنهاگ، به یه دهکده ی کوچیک تو شمال دانمارک، حوالی سال 1835 کرد. اینجا فرصتی بود برای اینکه سورن کیرکگارد در این باره فکر کنه که میخاد با این زندگیه سنگین و بی هدفش چیکار کنه. در نهایت اون تو نوشته هاش یه هدفی پیدا کرد که بتونه به خاطرش زندگی کنه و بمیره. اون تصمیم گرفت مجموعه ی مختلفی از انواع کتابها و یادداشت ها و رساله ها رو از خودش به جا بذاره که در نهایت باعث شد بهش لقب “پدر اگزیستانسیالیسم” و بدن. لُب مطلب…، اون خط سیرِ مشترکی که همه ی این آثارو بهم وصل میکنه، همین حرفیه که یبار تو یکی از همین یادداشتهای روزانه اش نوشت: “حقیقت، چیزی نیس که بخوای صرفا حواست بهش باشه یا در موردش حرف بزنی. بلکه حقیقت، همونه که باید زندگیش کنی.”

***

سلام دوستای عزیزم من شیمام. این چهاردهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار سورن کیرکگارد حرف میزنیم؛ پدر اگزیستانسیالیسم. اصالت عمل، نسبت به حرف و نیت، تو زندگی انسان، یکی از موضوعات اصلیه جهان بینی اگزیستانسیالیسمه؛ جهان بینی ای که اونقدر وسیعه که از یه آدم مسیحی مثه سورن کیرکگارد توش جا میگیره، تاااا یه آدم خداناباور مثه فریدریش نیچه و ژان پل سارتر و حتی نویسنده های خفنی مثه فئودور داستایوفسکی.

باور کیرکگارد به اینکه واقعیت، حاضر و آماده تو کتابا نوشته نشده، باعث شد که تو نوشته هاش یه سبک کاملا متفاوتو در پیش بگیره. کتاباهاش همیشه نیمی از  مکالمه رو جلو میبرن. و ما رو با خودشون همراه میکنن تا مشتاق و مفتخر، سوی دیگه ی این دیالگوها رو تکمیل کنیم. با خوندن نوشته های کیرکگارد میفهمیم که اصولا ازون آدماس که سوالای مهمی میپرسه، یه وقتا گولت میزنه، برات دام پهن میکنه تا سر این موضوع که باید راست گفت و راست فکر کرد به چالشت بکشه.

بریم ببینیم این فیلسوفی که میگن اولین فیلسوف اگزیستانسیاله و واسه همین بهش لقب پدر اگزیستانسیالیسمو دادن کی بوده و چه حرفی میزنه…

***

زندگینامه سورن کیکگارد

سورن کیرکگارد تو سال 1813، تو کوپنهاگِ دانمارک به دنیا اومد. اون کوچیکترین بچه ی یه خانواده پرجمعیت بود. باباش، مایکل پدرسون کیرکگارد، یه بازرگان بازنشسته تو زمینه پشم بود. مادرشم از ندیمه های خانواده کیرکگارد بود که پدر سورن کیرکگارد به فاصله کمتر از یه سال از مرگ همسر اولش باهاش ازدواج کرد. به ندرت تو هیچ کدوم از نوشته های سورن کیرکگارد بشه اشاره ای به مادرشو پیدا کرد، اما پدر، یکی از تاثیرگذارترین آدمای زندگیش بود.

وقتی سورن به دنیا اومد، تو سال 1813، پدرش 57 ساله بود. سختگیری و غمگینیه دائمیه پدر، هر چیزی شبیه به یه بچگیه نرمالو از کودکیه سورن کیرکگارد، کوچیکترین بچه خانواده، گرفته بود. مثلا اون بچه شو با یه دست لباسای کهنه ی پشمی میفرستاد مدرسه؛ ازون لباسا که عین لباسایی بودن که این خیریه ها میدادن به بچه های فقیر. یا وقتی مدرسه ها تموم میشد، باباش بهش اجازه نمیداد که از خونه ی بزرگ خانوادگی شونو تو قلب کوپنهاگ بره بیرون.

اما پدرش ویژگیای مثبتی ام داشت: اون اولین درس ها رو درباره استدلال فلسفی و تخیل شاعرانه به سورن یاد داد. اون درسا شاید از مهمترین درسایی بودن که سورن کیرکگارد تو زندگیش یاد گرفت. بعدا راجع شون نوشته: “بابام میتونست مناظرات مقاومت ناپذیری رو با تخیل قدرتمندش ترکیب کنه.” ملوم میشه پدرش به رغم اینکه تحصیلات چندانی نداشت، ولی مطالعات زیادی تو زمینه موضوعات فلسفی و دینی داشته. اون عاشق این بود که با کسایی که میان به خونه اش دیدنش، از اینجور بحثا بکنه. آدمایی ام که به خونه شون میومدن از آدمای روشنفکره اون دوران بودن: مثه اسقف کوپنهاگ که گاهی برای دیدن پدر به خونه شون میرفت. به طور قطع قدرت پدرش تو زمینه استدلال و تخیل، مشخصا رو رشد سورن کیرکگارد تاثیر گذاشت و یکی از مهمترین میراث هایی که براش به جاش گذاشت، باور به مسیحیت بود.

***

بنابراین وقتی سورن کیرکگارد وارد اوایل دوران جوونیش شد، کاملا وابسته به پدر و کاملا معتقد به باورهای مسیحیت بود. اون تو 17 سالگیش، که میشه 1830، دانشگاه کوپنهاگو تموم کرد و دنباله این بود که مثه بزرگترین برادرش و باباش، بتونه وارد یه دوره آموزشی مذهبی شه. 

مایکل پدرسون کیرکگارد تو بچگی با خونواده اش چوپانی میکرد. اونا اون زمان به معنیه واقعیه کلمه آهی تو بساط شون نداشتن. بعدها سورن کیرکگارد داستانی از کودکی پدرش تعریف کرد که یه روز موقع چوپانی حالی بهش دست میده که میگه خدا منو رها کرده، بعد پاشو زمین کوبید و خدا رو نفرین کرد. این داستانی که کیرکگارد تعریف میکنه از پدرش، به نظر میرسه ماجراییه که پدرو تا آخر عمر ول نکرد. و مقدمه ای شد بر اتفاق دیگه ای که چند سال بعد سورن کیرکگارد ازش به “زلزله ی بزرگ” یاد میکنه. تو اوایل جوونی، سورن تو بازه زمانی کمتر از دو سال، مادر و  تا از خواهر و برادراش (ینی همه شونو) از دست داد به جز بزرگترین برادرش، پیتر. و تو تولد 22 سالگیش، پدرش بهش گفت که خودشو آماده کنه چون اونم احتمالا به زودی به خاطر گناهان پدر میمیره. اعترافی که اینطور تو نوشته های کیرکگارد راجبش اومده:

“این ماجرای مرد وحشتزده ایه که به عنوان یه بچه، تو دوران بچگیش، سختیای زیادی کشیده، گرسنگی چشیده، از سرما بدنش سر شده، روی سنگی وایساده و خدا رو نفرین کرده. این ماجرایی بود اونقدر هراس انگیز که تو 82 سالگی هم فراموشش نمیکرد.”

در مورد ریشه ی این احساس گناه جای گمانه زنی هس. مثلا بعضیا میگن ریشه این عذاب وجدان جنسیه؛ به خاطر ازدواج زود هنگامش با ندیمه ی خانواده بود، اونم کمتر از یه سال از فوت همسر اولش. همسر جدیدم بعد از دو ماه تبدیل به مادر جدید شد و یکسال بعد پیتر، بزرگترین برادر سورن به دنیا اومد.

مایکل پدرسون کیرکگارد ثروت خوبی با کمک زحمتی که کشیده بود از صنعت پشم به دست آورد. اما خودش باور داشت که این ثروت و رفاهی که الان داره، بخشی از عذابیه که خدا براش فرستاده. چون اینا دقیقا همون چیزی بود که به خاطر نداشتن شون خدا رو لعنت کرده بود اما حالا با اینهمه ثروت میخواست چه کنه وقتی عزیزانش دیگه کنارش نبود؟ لابد باید شاهد به باد رفتنو خاکستر شدن اینهمه ثروت میبود.

اینکه به خاطر یکی یا هر دوی این دلایل بود که پدر کیرکگارد چنان هراسی پیدا کرده بود، نمیدونیم، اما واقعیت همچین اعترافی سورن کیرکگاردو از هم پاشید. اون از خونه پدری بیرون زد، تحصیلات مذهبی شو رها کرد، و خودشو غرق در زندگیه جدیدی کرد که توش کارش این بود که فقط بره تئاتر، کافه، سالن های رقص. اما درونا… تو تاریک ترین دوران ناامیدی اش، تو مرز خودکشی، زندگی میکرد. سورن آدم زیرکی بود، اینو همه میدونستن. ذکاوت سورن، درهای گروه های روشنفکر هنری و هنجار شکنِ کوپنهاگ رو به روش باز کرد. یکی از اعضای یه گروه نویسندگی ای که جزوش شدم، هانس کریستین آندرسون بود (نویسنده ی جوجه اردک زشت، بندانگشتی، دخترک کبریت فروش). تو این دوران، سورن کیرکگارد با شخصیتای ناجوری میگشت، سنگین می نوشید، ولخرجی و عیاشی میکرد. شیک لباس میپوشید و بدهی هاش رو هم جمع میشد، بعد باباش همه رو پرداخت میکرد.

البته تو این دوران، بین یه عالمه قبض و بدهیه کافه ها و فروشگاه ها، مقدار قابل توجهی از هزینه هام مربوط به کتاب فروشیای کوپنهاگ بود. نشون میده کیرکگارد با اینکه تحصیلات مذهبی شو ول کرده اما هیچ وقت از فکر کردن دست نکشیده بود. بلکه ناامیدی به جور شدت گرفتنه مطالعات از نوع دیگه ای منجر شده بود. خودش میگه:

“از درون، هیچ امیدی به داشتنه یه زندگیه ساده ی شاد ندارم و نمیدونم چطور قراره باقی مونده ی عمرمو به آینده ای روشن امید داشته باشم. تو این این ناامیدیه کور، صرفا به جنبه ی ذهنیِ ماهیت بشر چسبیده ام و فقط به همون امیدوارم. همین یه جو بهره ی فکریِ ناچیزم تنها چیزیه که مایه تسلیه. ایده ها تنها خوشیِ منن وگرنه که هیچ علاقه ای به آدما ندارم.” از این رو بود که کیرکگارد، زندگیه غیر مذهبی رو از سه منظر میدید: “شهوانیت، تردید و ناامیدی.”

اینا در واقع توصیفی از وضعیت خودش بود. بنابراین به دنبال عزم سابقش برای پیدا کردنه حقیقتی، که برای اون حقیقت داشته باشه، زندگیه متفکرانه ی پر کاری رو شروع کرد. مادامیکه اون نسبت به زندگیه پر از ناامیدی و از هم پاشیده اش بیشتر و بیشتر خود آگاهی پیدا میکرد، از سمت و سویی که زندگیش گرفته بیشتر و بیشتر ناراضی میشد. بنابراین تصمیم گرفت که به گذشته و به انتخاب هایی که تا حالا کرده نگاهی بندازه تا بتونه مسیری که اومده رو با سبک و سیاق پدر و باورهای اون دوباره آشتی بده. درست تو همون دوران، بعد از این تصمیم، یه تجربه ی مذهبی مهم براش اتفاق افتاد که تو دست نوشته های روزانه اش تو سال 1838، به سادگی در توصیفش فقط مینویسه: “یک سرخوشیِ وصف ناپذیر بود.”

به نظر میرسه کیرکگارد تجربه ای داشت که باعث رها شدنش از احساس ناامیدی شد. اون امکان بخشودگیِ الهی رو پذیرفت. مدت کوتاهی بعد از این اتفاق، پدرش از دنیا رفت و کیرکگاردم دوباره به تحصیلات مذهبی رو آورد، و اونچه ناتموم مونده بود رو با نمرات درخشان تموم کرد. شاید دنبال این بود که پیروِ آرزوی پدر کشیش شه. اما مهمتر از اون این بود که حالا دیگه خودش دوست داشت که خودشو برای یه موقعیت روحانی آماده کنه. اگه یه شغل مطمئن میداشت… دیگه میتونست ازدواج کنه!

سورن کیرکگارد عاشق دختری به اسم رِگینا اولسِن شد. ماجرای عشق سورن و رگینا یکی از داستانای تراژیک عشقیه. سورن وقتی عاشق رگینا شد که دختر فقط 15 سالش بود. بنابراین سکوت کرد تا رگینا به قدر کافی بزرگ شه که فرصت مناسب برای ازدواج پیش بیاد. اون تو دفتری که ده سال بعد به اسم “رابطه ی من با او” نوشت، ماجرای نامزدی غم انگیزش با رگینا رو اینطور توضیح داد:

“تابستون 1840، من امتحان الهیات مو دادم. بعد بلافاصله به زادگاه پدرم سری زدم و شایدم به خاطر این بود که یه ذره ام اونو ببینم. مثلا چنتا کتاب بهش قرض بدمو ازش بخوام که فلان کتاب، فلان تیکه شو حتما بخونه. من از ماه آگوست تا سپتامبر اونجا بودم، بهش نزدیک شدم. 8ام سپتامبر وقتی از خونه بیرون رفتم، مصمم بودم که در مورد این ماجرا یکبار و برای همیشه یه تصمیم بگیرم. ما همدیگه رو تو خیابونه کناریه خونه دیدیم. اون بمن گفت که کسی خونه نیست. من اونقدری جسور بودم که بفهمم این یه دعوته و همون فرصتیه که من میخام. ما به خونه شون رفتیم و تو اتاق نشیمن تنها وایسادیم. ازش خواهش کردم که یه کم پیانو برام بزنه، مثه هر دفه ای که این کارو میکرد. ولی بد بلافاصله کتاب نوت شو ازش گرفتم، بدون خشونت اونو بستم و انداختمش روی پیانو. بد بهش گفتم: “کی به موسیقی اهمیت میده؟ موضوع تویی! که 2 ساله دنبالتم.” اون ساکت موند. در ادامه من اونو اغفال نکردم. حتی بهش نسبت به خودم اخطار دادم، نسبت به اندوه و دلمردگی ام. در نهایتم، رفتم. چون میترسیدم که مبادا کسی بیاد و ما دو تا رو با هم ببینه و به اون بدگمان شه. من مستقیم رفتم پیش پدرش. اون نه گفت آره، نه گفت نه اما با این وجود به حد کافی مشتاق بود. ازش خواهش کردم که بهم فرصتی بده تا باهاش حرف بزنم و اونم برای پسفرداش بعدازظهر بهم اجازه داد. اینبار که دیدمش، حتی یک کلمه ام نگفتم که فریبش بدم، و اون گفت… بله.”

بلافاصله بعد از جواب آره ی رگینا، سورن وحشتزده شد. فکر کرد اشتباه کرده. این احساس منفی، پیش بینی بود یا هرچی، باعث شد بد به دلش بیفته و تبدیل به واقعیت شد. سورن بیش از حد غمزده بود، بیش از حد درگیر احساس گناه بود، بیش از حد تنها بود. اون تو آخرین بررسی اش به این نتیجه رسید که زندگیشو میخاد وقف نوشتن کنه، نه ازدواج. سورن کیرکگارد نوشتنو برای خودش یه وظیفه ی مذهبی میدید. اون خودشو یه استثنای مذهبی میدید که ازدواج براش ممنوعه. بنابراین بعد از چند ماه، نامزدی شو بهم زد. رگینا واسه نگه داشتنش خیلی تلاش کرد. یبار واسه حرف زدن باهاش حتی به خونه اش رفت (کاری که واسه یه زن تو عصر ویکتوریا خیلی جسورانه بود) تا سورنو به روح پدرش قسم بده که این نامزدی رو بهم نزنه. اما تلاشاش بی فایده بود. در نهایت اونم از اینکار دست برداشت. سورن واسه اینکه آبروی معشوق شو حفظ کنه، یه سری کارایی کرد که ذهنیت عمومی رو علیه خودش بکنه. اون خودشو یه لاابالی جا زد تا مردم قانع شن که رگینا سورنو کنار گذاشته:

“واسه خلاص شدن از اون شرایط، نقش یه آدم پستو بازی کردم. این تنها کاری بود که باید انجام میدادم تا منو رها کنه و سراغ مسیر دیگه ای واسه ازدواج بره. اون دوران شبها رو با گریه و روزها رو شوخ طبعی ای بیشتر از حالت عادی میگذروندم، کاری که انجام دادنش ضروری بود.”

در راستای همچین استراتژی ای مثلا بلافاصله بعد از بهم زدنه رسمیِ نامزدی اش با رگینا میرفت تئاتر و اینور و اونور به عیاشی میگذروند. وقتایی ام که به گریه کردن یا نقش یه آدم پستو بازی کردن نمیگذروند، مینوشت. بعد از اینکه تو تئاتر تو انظار عمومی ظاهر میشد و ماموریت شو انجام میداد، سراسیمه برمیگشت خونه تا خودشو به کاغذ و قلمش برسونه. داستان نامزدیِ نافرجام سورن باعث شکوفا شدنه توانایی های شعر و شاعری توش شد. از این زمان به بعد، زندگی سورن کیرکگارد فقط وقف نوشتن شد. اون تا آخر عمر عاشق رگینا بود و خیلی از کتاباشم به اون تقدیم کرد. اگرچه هیچوقت به اسم ازش نام نمی برد، اما رگینا میفهمید که منظور از اون نوشته چاپی قرمز رنگ چیه، وقتی مینویسه: “به اون یگانه ی منحصر بفرد”.

اگه بگیم بهم خوردن رابطه اش با رگینا باعث تضعیف توانایی های خلاقانه ی سورن کیرکگارد شد، واقعیتو کتمان کردیم. در واقع جدایی اش از رگینا باعث اوج گرفتنه تمام توانمندی های ادبی اش شد.  تو 6- 7 سال آینده اش، ینی حدودا بازه زمانی بین سالای 1842 تا 1848، کیرکگارد 17 جلد محتوا منتشر کرد. شگفت آورتر از تعداد جلد های آثارش، کیفیت و تنوع بینظیرشونه: از رساله های فلسفی و مذهبی گرفته تا رمان ها، نقدای ادبی، رساله های روانشناختی، تجزیه و تحلیلای اجتماعی، ادبیات مذهبی و چندین و چند اثر دیگه که هر کدومش بیش از 100 صفحه محتوا دارن. یکی از آثار منحصرا مربوط به پیش بینی هاش از آینده اس و یکی دیگه شون زندگینامه خودشه که توش از تصمیمش واسه نوشتن، اونم ناشناس با اسمای ساختگی حرف زده.

کلن از اون آدمای پر کار و یکمی از عجیبی بود که آثار زیادی داره با کلی اسامی مختلف، تو زمینه های مختلف. مثلا میگن ژانرهای مختلف تو نوشته هاش عینه تیپ لباساش میموند براش، یه مدت استفاده شون میکرد، بعد یه سبک دیگه مینوشت. یا مثلا متونی داره ساده و روون، تا متونی که خوندن شون به حد شکنجه آوری سخته. اینجوری مینوشت، زیادم مینوشت. مثلا یهو میدیدی دو تا اثر سنگین و تو همزمان منتشر میکرد، لحن تو هر دو تا اثر طعنه آمیزه و استایل نگارش هر کدوم متناسبه با اون فکری که همراهش میخواد به چالش بکشتش. انگار اینهمه پرکاری کم مخاطباشو هاج و واج میکرد:) بعد وقتی اثر منتشر میشد، همیشه خودش تند و تیزترین نقدو بهش وارد میکرد. با همه ی اینام حداقل در مورد نصفی از آثارشم ادعایی نکرده. یه گروه از اسمای عجیب و غریبی رو انتخاب کرده و به این اسمای مستعار مطالب شو چاپ کرده. مثلا دو سه تاش ایناس: نیکلاس نوته بِنی، هیلاریس بوک بایندر، یوهانِس کلِی ماکوس. استفاده از این اسمای مستعار، کاری بود که وقتی کتابی رو منتشر میکرد، خیلی توجه مخاطباشو جلب میکرد، اما چرا یه همچین روش عجیبی داشت؟ خب، اول اینکه این یکی از ویژگیای سورن کیرکگارده که میگن کلن آدمی بود که خییییلی بیشتر از اینکه دوست داشته باشه به ما جوابی بده، از این لذت مبرد که مارو به فکر بندازه. بنابراین صرفا دنبال اینه که بین مجموعه ای از اسمهای ساختگی، مناظره رو جلو ببره. و مام مجبور میشیم از این موهبته شنیدنه چن تا دیدگاه، واسه خودمون یه تصمیمی بگیریم. یه دلیل دیگه ی این اسمای مسعار اینه که کیرکگارد میخاد به ملموس ترین شکل ممکن وجودِ همچین اشکالی از زندگی رو بهمون نشون بده. و دلیل سوم شم اینه که کیرکگارد دنبال اینه که بهمون فشار بیاره تا موجودیت واحد و منسجمی بشیم. اون تو این آثار دائما با انواع تیپ آدمایی درگیره که تو تمام زندگی شون نقشای مختلف پیدا میکنن اما بدون اینکه به یه شخصیت منسجم تبدیل شن. و به نظر کیرکگارد توهین آمیزترین و ناشایسته ترین نوع زندگیه انسانیه، چون مانع از این میشه که ما، به معنی واقعی کلمه خودمون باشیم. کیرکگارد شخصیتایی رو نمایش میده که چه هماهنگ و معصومانه، اشکال مختلف زندگی رو نشون میدن. تو یکی از مشهورترین آثارش به اسم “یا این یا آن” (اسم اصلیش either/or) دقیقا همینکارو کرده، تو این کتاب با هر تصمیمی که گرفته شه مخالفت میکنه.

تو کتاب یا این یا آن، با اسم مستعار “ویکتور اِرِمیتا” نوشته. ویکتور ارمیتا ادعاش این نیس که کتابو خودش نوشته، میگه نوشته های این کتاب از ویراستاریه دو تا دست نوشته که تو یه میز قدیمی، پیدا کرده و منتشرش کرده. هر کدوم از این دست نوشته ها، دیدگاه های خیلی متفاوته دو تا شخصیتو توضیح میدن. بنابراین قسمت اول کتاب، راجع یه جوون ناشناس به اسم “الف” عه؛ آدمیه که دنبال لذته، روی زیبای زندگیو میبینه و در واقع ویکتور ارمیتا میگه نویسنده بخش اول کتاب همین ایشونه: “الف”. ساختار قسمت اول اینجوریه که پره از بخش هایی که هر بخش، مثلا یه تجربه یا یه حال و هوای شخصیت الفه از منظر خودش. الف همچین شخصیتیه:

“تو زندگی ام به هیچی اهمیت نمیدم. نه برام مهمه سواره برم جایی، چون درشکه سوار شدن خیلی کار سختیه. نه برام مهمه پیاده برم، چون راه رفتنم خیلی تقلا میخواد. حتی برام مهم نیس که دراز بکشم. چون اگه دراز بکشم یا باید تو همون وضعیت بمونم که مهم نیس، یا باید بدش پاشم که به اونم اهمیتی نمیدم. من به هیچی اهمیت نمیدم. احساس اون بازیکن شطرنجی رو دارم که تا میاد یه حرکتی بکنه میشنوه “اون مهره نمیتونه تکون بخوره.” زندگی برام مثه نوشیدنیه تلخی شده که باید جرعه جرعه بنوشم اش. اگه ازدواج کنی، پشیمون میشی؛ اگه نکنی پشیمون میشی. بهرحال چه ازدواج کنی چه نکنی پشیمون میشی. به نقایص دنیا بخند، پشیمون میشی. براشون گریه کن، بازم پشیمون میشی. چه به نقص دنیا بخندی چه گریه کنی، بهرحال پشیمون میشی. خودتو حلقه آویز کن، پشیمون میشی؛ خودتون حلقه آویز نکن، بازم پشیمون میشی. چه خودتو حلق آویز کنی چه نکنی، بهرحال پشیمون میشی. این، دوستان بزرگوار، خلاصه ای از کل فلسفه اس!”

بنابراین تو مدلِ کیرکگارد، “الف” همونی که دنبال لذته. البته دنبال لذت بردن اونم کورکورانه نیس، میگه همونطور که کشاورز، دونه هایی که میکاره رو تغییر میده تا زمینی که روش کشت میکنه دووم پیدا کنه، آدمام باید لذت های مختلفی رو تجربه کنن تا تکراری نشه و به دام کسالت نیفتن. کسالت زیادی، عاید کسایی میشه که دائما ازش با تفریحات بیشتر میخان اجتناب کنن. در نهایت هر جایی که میتونی بری ببینی و بگردی تموم میشهو در نهایت کسالت غلبه میکنه. ما فقط گاهی میتونیم با تغییر سرگرمیامون از کسالت جلوگیری کنیم وگرنه به مرور بی رغبت میشیم در حالیکه مدام به سرگرمیای بیشتر و متنوع تری احتیاج پیدا مکینیم.

الف در نهایت به دام “ناامیدی” میفته – حالت روانی ای که تو آثار دیگه ای به اسم “مفهوم اضطراب” و “بیماری منتهی به مرگ” در موردش توضیح داده. و میگه ناامیدی به خاطر این ایجاد میشه که فرد محدودیت رویکرد لذت جویانه به زندگی رو میفهمه. کیرکگارد میگه “ناامیدی” تا حدی مقدمه ایه واسه اون وحشت وجودی و واکنش طبیعی بهش اینه که در نهایت خیز برداری و وارد مرحله دوم بشی: مرحله “اخلاقی” زندگی، که ویژگی اش اینه انتخاب عقلانی و تعهد جایگزین آرزوهای دمدمی و بعضا ناسازگارِ حالت لذت جویی میشه. در نهایتم میگه که هر دوی اینا با شیوه مذهبیِ زندگی جایگزین میشن. و بعد این مرحله رو تو کتاب “ترس و لرز” توضیح داده. بنابراین ساختار بخش اول کتاب به هم ریخته اس، از این موضوع به موضوع دیگه میپره و دائم بین یه لذت سوزان و ناامیدیه خرد کننده نوسان میکنه. و منعکس کننده ی زندگی خود کیرکگارد تو دورانیه که دائما بین عصیان و ناامیدی تقلا میکرد. 

تو قسمت دوم، ویکتور ارمیتا مطالب یه دسته نامه، از یه آدمی به اسم قاضی ویلیام رو منتشر کرده. داور اخلاقیِ قسمت دوم کتاب، حرفش اینه که “بذار هرکس اونچه رو که میتونه، یاد بگیره. همه ما اینو میتونیم یاد بگیریم که احساس ناراحتی به خاطر هیچ وقت به خاطر این نیست که نمیتونیم شرایط بیرونی رو کنترل کنیم. بلکه همچین واقعیتی تاثیرش فقط اینه که فردو بیشتر ناراحت کنه.” این بخش میاد در مورد مرحله اخلاقی زندگی حرف میزنه و سعی میکنه “الف” و راضی کنه که ارزش رویکرد اخلاقی به زندگی چیه و اینکه یه آدم اخلاق مدار هنوزم میتونه از لذت های زندگیش بهره ببره، فرقش تو اینه که دنبال کردنه لذت ها به خاطر ارزشهای اخلاقی و مسئولیتا یکم تعدیل میشه. 

کتاب بعدی، که بلافاصله بعد از “یا این یا آن” و اونم با یه اسم مستعار دیگه منتشر شد، “ترس و لرزه”. نویسنده ی این کتاب، اسمش یوهانِس دی سیلِنتیو عه. هر چی تو کتاب قبلی مرز بین منش اخلاقی و مذهبی تو زندگی نامشخص بود، تو کتاب ترس و لرز، به بیان این تفاوته پرداخته. کیرکگارد واسه همچین کاری از داستان قدیمی ابراهیم و قربانی کردنه پسرش اسحاق استفاده کرد. 

کیرکگارد کتاب تررس و لرزو از دیدگاه طرفدارای هگل نوشت که تو اون زمان خیلی رایج بود. کسی که دیدگاه هگلی درباره خدا باور داره. دیدگاه هگلی در مورد خدا میگه، خدا جاودانه اس، درست، ولی اونم با اوج گرفتنه تفکر انسان تغییر مکینه، اما انجیل اینو رد میکنه. در نتیجه کیرکگارد تو این کتاب از قول کسی که یه همچین جهان بینی ای داره حرف میزنه و از یه داستان مذهبی استفاده میکنه و میگه چرا باور هگلی غلطه. واسه همچین کاری، بعد از اینکه ماجرای دستور خدا به قربانی کردنه اسحاق و ماجراشو تعریف میکنه، میگه ابراهیم با همچین تصمیمی در آنِ واحد دو نقش داره: هم یه مومنِ باورمنده و هم یه قاتل در معنای اخلاقی اش. و واسه توضیح دادنه این تناقض ظاهری متوصل به آخره داستان نمیشه که “ولی ابراهیم اسحاقو قربانی نکرد، به جاش یه قوچ و کشت.” ابراهیم ثابت کرده بود که حاضره از دستور خدا پیروی کنه. 

یوهانِس نویسنده ی کتاب، که هم کیرکگاردیه که با جهان بینی هگل میخاد عمل ابراهیمو قضاوت کنه میگه ما باید بس کنیم از اینکه ابراهیمو به عنوان یه مومن باورمند خطاب کنیم چون اون در اصل یه قاتله و باید اینجا بگیم که ما داریم قوانین اخلاقی رو به خاطر تبعیت از حکم خدا نادیده میگیریم.  و واسه حادتر نشون دادنه ماجرا به این نکته اشاره میکنه که اگه همه والدین میخواستن بچه هاشونو بکشن چی؟ 

یوهانس تو این کتاب فک میکنه باور، چیز بیخودیه و باعث میشه کارای احمقانه ای انجام بدین. و اینو میتونیم تو تحلیلی که از شخصیت ابراهیم تو این داستان ارائه کرده حدس بزنیم. داستان ابراهیم فقط اول ماجراس. اولش کیرکگارد سعی میکنه بین خطوط مختلف داستان، از اونجایی که خدا به ابراهیم دستور داد اسحاق و قربانی کنه تا اونجا ابراهیم به راه میفته تا بره اونجایی که باید بره تا امر خدا رو انجام بده، چند تا سناریو مینویسه تا بتونه ذهن ابراهیمو تو اون زمان بیشتر بفهمه اما اعتراف میکنه که نمیتونه ایمان ابراهیمو بفهمه. بد سعی میکنه رفتار ابراهیمو به هر شیوه ای که با عقل جور دربیاد توجیه کنه، اما از دیدگاه هگلین ها اینم غیرممکنه. اینو تو انجیل نمیشه پیدا کرد، چون داستان ابراهیم خیلی مختصر گفته شده، بنابراین دیگه نمیدونیم که ابراهیم تو هر لحظه از داستان چه احساسی داشته. کیرکگارد تو کتاب قبلی اش یا این یا آن گفته بود که منظورم از باور چیه: اینکه چطور باور، همزمان به تردید نیاز داره تا یه باور واقعی باشه، نه یه باوره کور. بنابراین داستان ابراهیم از این جهت، نقطه ی اوجه این تعریف از باوره. از طرفی به ابراهیم وعده داده شده بود که نسلش از طریق اسحاق ادامه پیدا میکنه. ولی بعد فرمان میاد که باید اسحاق و قربانی کنه. این دو تا چطوری ممکنه؟ این دو تا فرمان به هیچ شکلی نمیتونن همزمان درست باشن. اینجاس که یوهانس میاد جلو و با چهار تا سناریو سعی میکنه موضوع رو روشن کنه: اگه خدا، نقطه ی اوج منطق بشر باشه، اونوقت باید یه منطقی پشت فرمان خدا به قربانی کردنه اسحاق باشه، اما نیست. مثلا تو قربانیهای دیگه ای که میکنن یه دلیلی وجود داره، میگن مسیح قربانی کرد خودشو تا بشر و از گناه و مرگ روح حفظ کنه. ولی این چی؟ هدف از این قربانی چیه؟ و این دقیقا همون چیزیه که کیرکگارد استفاده کرد تا دیدگاه هگلی رو بشکنه. داستان ابراهیم فقط واسه محک زدنه ایمانش بود، نه قربانی کردنه اسحاق. به بیان دیگه، داستان ابراهیم عاری از منطق بشره. بنابراین کیرکگارد میگه اگه جهان بینی هگل درست بود، اونوقت تمام این نمونه های بزرگ ایمان تو انجیل، فقط یه سری آدمایی بودن که تصمیمات احمقانه گرفتن، و ما نباید اونا رو تحسین کنیم و الگو قرار بدیم، همونطور که تو انجیل این آدما خیلی مورد تقدیر و ستایش قرار گرفتن. به جورایی بعضیا میگن تو این کتاب کیرکگارد دنبال این بود که آدما رو مجاب کنه اعتراف کنن که یا دیدگاه هگل غلطه، یا به خودشون نگن مسیحی. بعضیا میگن این ماجرای زندگیه خود کیرکگارده، که واسه یه هدف متعالی مثه ابراهیم، اسحاق شو (رگینا رو) قربانی ماموریتش تو زندگی کرد. یا شاید به خاطر بار گناه پدرش و عیاشی های خودش تو زندگی، نمیتونست به خودش اجازه ازدواج بده. بهرحال سورن کیرکگارد بیش از اون اندازه ای اهل روشنفکری و خردورزی بود که بخواد ازدواج کنه، اون زندگی با کتابا و ایده ها رو انتخاب کرد. اما بهرحال کسایی ام هستن که میگن این شاهکارها خیلی عمیقتر از اونن که بخوان زندگینامه ای با ماسکی متفاوت باشن، بلکه اینا بازتاب های قدرتمندی از فرصت ها و سختی های زندگی ان. اینا از منظر درونی، مراحال مختلف زندگی رو جستجو میکنن و نشون میدن که بیشتره معنای زندگی، نه به عوامل بیرونی، که به انتخاب های درونیِ ما در ارتباط با این شرایط ربط داره. 

یادتون میاد تو کتاب یا این یا آن گفته بودیم نویسنده سه تا رویکرد به زندگی رو معرفی کرد؟ (لذت گرا، اخلاق مدار و مذهبی). این کتاب ادامه ی همونه. کیرکگارد ادعا میکنه که اکثریت غالب مردم، رویکرد لذت جویانه رو تو زندگی پیش میگیرن و قواعد اخلاقی قرص و محکمی ندارن و صرف اینکه یه چیزی احساس خوبی بهشون بده میگن خوبه. بعد میگه حالا یه تعداد آدمای کمتری ام هستن که از لذت گراییِ صرف فراتر میرن به به وضعیت والاتری تو زندگی میرسن و اونم اخلاق مدار بودنه؛ جایی که آدما توش میگن، خوبی، لزوما ربطی به احساسی که دارین نداره و مبنای درست و غلط چیزی بیشتر از صرفا وجود آدمه. به این معنی نیست که آدمای اخلاق مدار هیچ کار ذوقی و سرگرمی ای ندارن، دارن، ولی خودشونو تو این سرگرمیا گم نمیکنن، و اون سرگرمیا روح شونو تحلیل نمیبره. اونا دنیا رو طوری که باید باشه و ارزش واقعی شونو میبینن اما اینم میدونن که به خاطر محدودیت های جهانه رو به زوال و آدمایی که اغلب شون بر اساس لذت گرایی زندگی میکنن، امکان تحقق ارزش واقعیه چیزا تو این جهان نیست. اونا تسلیم نمیشن ولی امکان ناپذیر بودنه ایده آل گرایی رو تو این جهانو درک میکنن. به عبارت دیگه اینا ادمایی نیستن که چهره شونو تو هم بکشن و افسرده شن، بلکه از وجود خیر تو جهان آگاهن و به زندگی تو این جهان ناکامل ادامه میدن. اما یه نکته ای هست، سورن کیرکگارد میگه تو حالت اخلاق مداری، آدما امکان اتفاق افتادنه یه غیرممکنو انکار میکنن. اینم میگه که فقط ابلهان و بچه هان که فکر میکنن هر چیزی تو این جهان محدود ممکنه. بنابراین اگه ابراهیم رویکرد اخلاق مدار به جهان داشت، هیچوقت نمی تونست از دستور خدا پیروی کنه، احمقانه بود اگه با خودش فکر میکرد که خدا اسحاقو دوباره زنده میکنه، چون مشخصه که این غیرممکنه. بنابراین شخصیت اخلاق مدار میتونه به سمت اون بینهایت جهش کنه، اما نمیتونه اونچه رو که میبینه کامل درک کنه. اون میتونه حقایق معنوی و اون اخلاقِ والا رو یاد بگیره ولی نمیتونه به طور کامل بفهمه که باید با اونچه میبینه چه کار کنه. بنابراین ممکنه خودشو تو صومعه ای پنهان کنه یا از ترس منزوی شه.

به همین خاطرم هس که میگه والاترین رویکرد نسبت به زندگی، رویکرد مذهبیه. کیرکگارد، شوالیه ی ایمان یا کسی که زندگیه مذهبی رو در پیش گرفته رو درست عینه فرد اخلاق مدار توصیف میکنه ولی میگه این یکی یه قدم پاشو فراترم میذاره. شوالیه ی ایمان میتونه تو این جهان سازگار شه و راحت زندگی کنه. اون تقلا نمیکنه کمال بینهایت رو تو زندگیه فانی ببینه. اونقدر یا زندگی سازگار شده که به سختی میتونی تشخیص بدی که این همون شوالیه ی ایمانه یا نه. اون نه بیش از حد وارسته و زاهده، نه خودشو، نه خودبزرگ بینه، نه هی قضاوت میکنه. به جاش شبیه بقیه آدمای معمولیه. در حالیه که فرد صرفا اخلاق مدار اینطور نیست، اونا به راحتی با زندگی سازگار نمیشن، برخورد و سبک و منش شون با بقیه فرق میکنه.

کیرکگارد میگه کسی که به ایمان داره، با زندگی محدودش هیچ مشکلی نداره و میتونه از هر جنبه ای از زندگی اش لذت ببره و چیزی اذیتش نمیکنه. اون ترسی نداره چون به خدا امیدواره. بنابراین بدون ترس و خونسرد زندگی میکنه. شوالیه ایمان این ویژکی هارو داره: اون پر از عشق، شادی، آرامش، صبر، ملایمت و خویشتن داریه. 

کیرکگارد میگه آدمایی که دنبال لذت از طریق کم کردنه رنج ان، به آرزوهای جسم شون اهمیت میدن. ولی اونی که شوالیه ی ایمانه به نیاز روحش جواب میده و میگه به خاطر همینه که شوالیه های ایمان تحلیل نمیرن. یادتون میاد اسم مستعاره کیرکگارد گفته بود فقط بچه ها و ابلهان ان که فک میکنن هر غیر ممکنی تو جهان ممکنه؟ حالا روایتی مسیح رو میگه که به دیگران میگفت “همه ما باید ایمانی مثه بچه ها داشته باشیم. درست مثه بچه ای که فکر میکنه پدرش همه کار غیر ممکنی رو میتونه انجام بده. و به والدینش اعتماد میکنه.” سورن کیرکگارد این عبارتو به بیان دیگه اینطور میگه: “ایمان داشتن، اینه که عقلتو از دست بدی، تا خدا رو برنده شی.” از نظر کیرکگارد این بالاترین حالت وجودیه.

همینطورم خیلی تو نوشته هاش بر این تاکید کرده که باید هدفی تو زندگی داشته باشین، در غیر این صورت زندگی فقط مجموعه ای از کارا و اتفاقاته، و نه فرصتی که میتونین توش عمدا کاری انجام بدین.

بیشتر آثارش از اینجا به بعد درباره وصف منش اخلاقی و مذهبی تو زندگیه و یکی از مهمترین آثارش بعد از ترس و لرز، کتابیه به اسم “بیماری منتهی به مرگ”. خیلی از شاگردای کیرکگارد باور دارن که آثاری که با اسم مستعار آنتی کیلی ماکِس چاپ کرد، جزو بزرگترین دستاوردهای فلسفی شن. و کتاب “بیماری منتهی به مرگ” یکی از همیناس. تا حالا سورن کیرکگارد هر کتابی که با اسم مستعار چاپ میکرد، واسه بیان دیدگاه های غیرمسیحی بود و خودش پشت سر گذاشته بودشون. اما آنتی کیلی ماکس از جنبه ی سازش ناپذیرِ مسیحیت مینویسه. اون از اینکه این موارد رو به نام خودش بنویسه اکراه داشت، چون خودشو تو برآورده کردنه حد اعلیِ این موارد ناکامل میدید. اما این نظراتو تایید کرد و اسم خودشو روی جلد کتاب به عنوان ویراستار نوشت و تو سال 1849 چاپش کرد.

بیماریِ منتهی به مرگ، کتابیه که کیرکگارد درباره ناامیدی نوشته. منتها واسه درک منظور کیرکگارد تو کتاباش اول باید با چندتا مفهوم آشنا شد. یکی همین ناامیدیه. منظور از ناامیدی تو نوشته های کیرکگارد ناراحتی و افسردگی نیست. از نگاه اون ناامیدی چیزی بسیار عمیقتره. ناامیدی معادل گناهه. و وقتی میگیم گناه، منظورمون صرفا یه کار بد نیس که خدا رو عصبانی میکنه. از دیدگاه مسیحی، گناه خیلی فراتر از ایناس. گناه، چیزی نیس که خدا خوشش نمیاد، بلکه چیزیه که روح ما رو از خدا جدا میکنه. خب چیکار کنم که از خدا جدا میکنه؟ خب تو آئین مسیحی، خدا یه کسی که تو بهشت نشسته و به دیگران میگه چیکار کنن و بد اگه پیروی نکردن مجازات شون کنه، نیس. بلکه خدا، منبع زندگیه، منبع عشق، خیر و لذته. بنابراین جدا شدن از منبع تمام چیزای خوب، ما رو تو ناامیدی فرو میبره. اینطوریه که گناه مارو تو ناامیدی فرو میبره. به بیان دیگه هرچی بیشتر از خدا دور شیم، بیشتر ناامید میشیم. بنابراین تو این کتاب هر جا کلمه ناامیدی و گناه میاد، منظور همچین چیزیه. 

و کلمه ی دیگه ای که توش میبینیم “خویشتن” عه یا “خودِ واقعی” که معادل روح یا عمیق ترین بخش وجود میشه در نظرش گرفت. معادل تمام اون کسیه که شما هستین به اضافه تمام کارایی که تا به حال کردین. 

از دیدگاه کیرکگارد، آدم وقتی تو ناامیدیه که هماهنگ با برنامه ای که برای خویشتن اش خوبه یا به عبارتی خدا براش در نظر گرفته عمل نمیکنه. تو کتاب بیماری منتهی به مرگ، کیرکگارد سعی میکنه آدما رو قانع که اون خویشتنه واقعیه خودشون باشن و ابدیت شو درک کنن. کیرکگارد به خوبی میدونه که همه به خدا باور ندارن. بنابراین میگه اینا آدمایین که حتی شروع نکردن خویشتن شونو بشناسن. بیماری منتهی به مرگ اینه که بدونی روحت هرگز نمیتونه بمیره. تمام پیش فرضای این کتاب مسیحیه، بنابراین ایده ابدیت روح واسه فهم مطالب کتاب لازمه.

سورن کیرکگارد میگه هیچکس نیست که ناامیدی نداشته باشه و مثه یه پزشک ماهر، واسه درمان ناامیدی اول باید با این بیماری آشنا شد. اون میگه دو تا منبع ناامیدی وجود داره: یکی وقتی حاضرین هر کسی باشین جز خودتون، و یکی ام وقتی میخواین خویشتنه خودتون باشین. نویسنده مستعار کتاب، آنتی کیلی ماکس میگه اکثر آدما نمیخان خودشون باشن، اونا دوست دارن تو جمعیت خودشونو همرنگ جماعت کنن تا به چشم نیان و رفتارشون دیده نشه. اونا ترجیح میدن خودشونو فریب بدن از این که میتونن از چشم خدا پنهان شن. کسایی که ترجیح میدن خودشونو تو جمعیت قایم کنن، و واسه تشویق و تمجید دیگران روح شونو میفروشن.

کیکرگارد میگه ناامیدی این دسته از اونجا میاد که نمیتونن خودشونو نابود کنن، چون روح و نمیشه نابود کرد. اونا مجبورن که تا ابد خودشون باشن، همون که بیشتر از همه نمیخان باشن. بنابراین به شیوه هایی سعی میکنن راه هایی واسه سرکوب این ناامیدی پیدا کنن. به جای اینکه با ناامیدی روبرو شن به سمت چیزای بیرون از خودشون متمایل میشن تا این مشکلو حل کنن. بعضیا بیخدا میشن، بعضیا همرنگ جماعت میشن، بعضیا خودشونو تو سرگرمیای بی معنی غرق میکنن تا حواسشون از ناامیدی ای که درون شون هس پرت کنن. اما تمام این راه حل ها آدما رو به موقعیت خطرناکی سوق میده: اونا ممکنه ناامیدی رو سرکوب کنن، ولی این دقیقا همون دلیلیه که چرا هیچوقت ازش خلاص نمیشن.

واسه غلبه به ناامیدی باید اول باهاش مواجه شد، وگرنه هم اینجا روی زمین و در زندگیه ابدی تو جهنم زندگی خواهید کرد. به همین خاطرم میگه عدم آگاهی از ناامیدی، بدتر از آگاهی داشتن ازشه. چون این ینی توش گم شدین، ولی غلبه به ناامیدی، در درجه اول لازمه اش اینه که بدونین ناامیدی وجود داره. و بعد براش دنبال راهکارهایی باشین که درونیه، نه بیرونی.

و اما کسایی که ناامیدی رو تو آرزوشون برای اینکه بتونن خودشون باشن پیدا میکنن… کیرکگارد میگه این بالاترین شکل ناامیدیه. اونا دوست دارن خویشتنِ واقعیِ خودشون باشن، نه همرنگ جماعت. اونا دیگه واسه درمان این دردِ ناامیدی به بیرون از خودشون متوصل نمیشن، بلکه به درون شون و به خویشتن شون نگاه میکنن؛ همون خویشتنی که همیشه در پیشگاه خداوند حاضره…. و اینجاست که اتفاق جالبی میفته: وقتی کسی واقعا شروع میکنه به عمیق ترین نهانگاه های خودش نگاه میکنه… متوجه میشه که خویشتنِ واقعی خودش پر از کاستیه.  اون به تاریک ترین قسمت های روحش نور می تابونه و چیزی که میبینه یه مشت عیب ها، کاستی ها و شکست ها و اینجور چیزاس. و بعد متوجه میشه که این خویشتنِ واقعیش هرگز نمیتونه در پیشگاه خداوند بایسته. همچین درکی اونو تو عمیق ترین حالت ناامیدی قرار میده. میخاد خودش باشه ولی میفهمه این خودش اونقدر خوب نیست، پر از عیب و ایراده.

کیرکگارد میگه در واقع فک میکنه این بهترین جاییه که هر کسی میتونه توش باشه و میخواد که مخاطب شم تو همین موقعیت باشه، تا به روح خودتون نگاه کنید و شیاطین روح خودتونو (که یونگ بهش میگه سایه) رو ببینین. هدف کیرکگارد از کل این کتاب اینه که شما رو وادار کنه تا به خودتون با تمام عیب هاش توجه کنین و امکان ناپذیر بودنه نجات تونو ببینین. هیچ انسانی به تنهایی نمیتونه کاری کنه که رستگار شه، و رسیدن به همین مرحله ای، رسیدن به اوج ناامیدیه. مسیح میگه “رستگاری ناممکنه، اما نه با وجود خدا.” چون اونه که فقط میتونه ناممکنو ممکن کنه. کیرکگارد میگه اینجا جاییه که ما، همونطور که درباره ابراهیم گفتیم، باید انتخاب کنیم: اینکه باور کنیم آیا خدا میتونه ما رو از شر ناامیدی نجات بده؟ و اینکه آیا ما میتونیم به اون حدی از ایمان برسیم که وعده ی غیرممکن و غیرمنطقی خدا رو درباره نجات انسان باور کنیم؟

سورن کیرکگارد تو زندگینامه ای که از خودش نوشته، با عنوان “دیدگاه من درباره آثارم به عنوان یک نویسنده”، خودشو از اولین اثر تا آخرینش یه نویسنده ی مذهبی معرفی کرده. میگه من پیامی که میخاستم برسونمو از راه حمله کردن به توهمِ روزِ جامعه رسوندم؛ این توهم که یه آدم به صرف به دنیا اومدن تو یه کشور مسیحی، مسیحیه. اغلب مسیحیا تو یه جامعه ای ب دنیا اومدن که صرفا آئین مسیحی، دین غالب بوده و اینجوری دین رسمی شون مسیحی شده:

“هر کسی که تواناییه دیدن داشته باشه، میبینه که شیوه ی مسیحی شدن به خاطر تولد، عمیقا اشتباهه. این آدما تو دنیاهایی خیلی دور از مسیحیت زندگی میکنن. اگه این یه توهمه که همه مسیحی ان و اگه باید کاری در مورد این مسئله انجام بشه، نباید به کسی مستقیما اتهام زد که یه مسیحیه واقعی نیست. بلکه باید غیر مستقیم کاری کرد که آدما بتونن با آموزش احساس آمادگی کنن و بگن که مسیحی نیستن. تنها در این صورته که یه فرد تو یه جامعه مسیحی میتونه خودشو واقعا یه مسیحی تصور کنه. اما اغلب مردم لذت گران، یا در بهترین حالت لذت گراهای اخلاق مدارن. مشکل اینجاست که چنین آدمهایی نسبت به دین شون سست ان. به مجرد اینکه لذت حذف شه، به شرورترین تعاریف از دین رو میارن.”

این حرفا به مذاق کلیسا خوش نمیومد، چون مسیحیت رو به عنوان یه نهاد اجتماعی و سیاسی نقد میکرد. خصوصا اسقف وقت کوپنهاگ اصلا از حرفای کیرکگارد دیگه خوشش نمیومد. اون تو جامعه دانمارک آدم سرشناس و محترمی بود. اون از یه سری آثار کیرکگارد تعریف کرده بود و گاهی باهاش رفتار محبت آمیزی داشت، مثلا یه بار گفته بود که اثر “یا این یا آن” جاودانه اس به خاطر اینکه یه دستاورد ادبی بزرگ به حساب میاد. جدای از همه ی اینا، اون واسه اسقف، به یاد پدرش که گاهی به دیدنش میرفت، احترام قائل بود و تا مرگ اون انتقاد مستقیمی به کلیسا نکرد.

تو این دوره فقط به صورت غیر مستقیم نقدهایی رو تو دو تا کتاب به اسمای “تمرین مسیحیت” و “برای سنجش خویشتن” رو نوشت و تو دو سال 1850 و 51 چاپ کرد. بعد از اون به احترام اسقف سه سال چیزی ننوشت تا زمانی که تو سال 1854، اونم از دنیا رفت:

“حالا اون مرده. چه خوب میشد اگه قبل از مرگش به مسیحیت اعتراف میکرد، چون اونچه نشون میداد، مسیحیت واقعی نبود، بلکه نسخه ی خفیفی از مسیحیت بود. امکان همچین اعترافی تا لحظه ی آخر برای فراهم بود. اونوقت هیچ نقدی نمیشد بهش وارد کرد و من ساکت بود. حالا که مرده، بدون اینکه اعترافی کرده باشه، همه چی متفاوته. اون به خاطر موعظه هاش باعث تحجر مسیحیت شد و من فکر نمیکنم که سرسپردگی اندوهناکم به خاطر مرگ پدرم لزومی به ادامه ی این سکوت بیش از این داشته باشه.”

بنابراین رابطه کیرکگارد با اسقف جدید از همون اول پر تنش بود. این مهمه که بدونیم نقدی که کیرکگارد به مسیحیت وارد میکنه اساسا با نقدهایی که اگزیستانسیالیستای دیگه مثه نیچه و سارتر به مسیحیت وارد میکنن فرق داره. کیرکگارد به  اصول مسیحیت نه، که به جدی نگرفتن و کج فهمی از اصول مسیحیت نقد میکنه. در کل اون 21 مقاله ی مجادله آمیز تو روزنامه چاپ کرد که از معدود رسانه های جمعیِ اون دوران محسوب میشه. وقتی سردبیر مجله به خاطر لحن تندش میگفت دیگه این یکیو چاپ نمیکنه، کیرکگاردم یهو 9 تا مورد از موارد تخلف مجله رو بلافاصله چاپ میکرد. تمام این مقاله ها درباره حمله ی سورن کیرکگارد به مسیحیت رسمیِ دانمارکه. یه سال بعد ینی تو سال 1855، بعد از اینکه آخرین بقایای ارث پدری رو برداشته بود، تو خیابون از حال رفت. بردنش بیمارستان، و 6 هفته ی بعد، بد از اینکه تمام آئین و آداب اعتراف و رد کرده بود، تو سن 42 سالگی از دنیا رفت.

سورن کیرکگارد به رغم سن و سالش پیرمرد بود. بدنش از سنین خیلی کم، به خاطر شدت تفکر و نوشتن، خیلی ضعیف شده بود. حمله لفظی به کلیسا، نتیجه ی یک عمر پژوهش سورن کیرکگارد تو زمینه مطالعات دینی بود. نتیجه ی تمام آثارش، باعث بیدار شدنه حسی واضحی از جواب به این سواله که زندگی کردن به عنوان یه انسان، و خصوصا به عنوان پیرو مسیح، ینی چی. و همچین نتیجه ای تو هیچ کدوم از آثارش، به خوبیِ “برای سنجش خویشتن” که چهار سال قبل از مرگش تو 1851 چاپ کرد، خلاصه نشده:

“نویسنده ی این راه دور و دراز که به تدریج از یا این/یا آن شروع کرد و تا اینجا ادامه داده، خود بهتر از هر کسی نقایص و گناهش را میداند و به هیچ وجه ادعایی ندارد که “شاهد حقیقت” بوده، بلکه بیشتر به شاعر و متفکری عجیب و غریب میماند که هیچ سخنی جدیدی نیاورده، بلکه اسناد موجودیت فردی انسان را، در صورت امکان، به شیوه ای صمیمانه تر بازخوانی کرده است.”

***

دوستای عزیزم

اینم داستان زندگی سورن کیرکگارد، پدر اگزیستانسیالیسم بود.

منابع عمده ی متنی که شنیدینو رو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت گذاشتیم. یه کتاب خوبم در مورد زندگینامه سورن کیرکگارد ترجمه شده به اسم “فیلسوف دل: روایتی از زندگی سورن کیرکگارد” ترجمه ارسطو میرانی نشر کتاب پارسه، که لینک خریدشو واسه کسایی که علاقه مندن بیشتر بخونن گذاشتیم.

همینطورم عکسای مربوط به زندگی سورن کیرکگارد، مثه بقیه نویسنده هایی که تا حالا معرفی کردیمو میتونین تو وبسایت خوره کتاب و تازگیا تو صفحه اینستاگرام خوره کتاب ببینین.

مرسی که به این قسمت گوش کردین. برامون نظر بذارین و خوره کتابو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

روز اول دی با یه نویسنده پانزدهم یعنی جی. آر. آر. تالکین، نویسنده رمان مشهور ارباب حلقه ها، برمیگردیم! فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 14 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

2 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 14 – سورن کیکگارد»

  1. سلام، از این متن و خوانش بسیار زیبا ذوق زده شدم. بسیار ممنون از زحمتی که‌ کشیدید. بقیه اتارتونو هم می خونم. برقرار و سربلند باشید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *