توضیحات

تاریخ انتشار: 1 آبان 1400

تو قسمت 13ام از سری یه نویسنده، داستان زندگی فردریش نیچه رو تعریف میکنیم. فیلسوف نام آشنای آلمانی که در جوانی سلامت عقلش را از دست داد و بعد از مرگش به عنوان یکی از پایه های ایدئولوژی نازی ها مورد استفاده قرار گرفت.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منابع:
1. ویدیوی Friedrich Nietzsche: The Übermensch از کانال یوتیوب Biographics
2. ویدیوی Personality 11: Existentialism, Nietzsche, Dostoevsky & Kierkegaard از کانال یوتیوب Jordan Peterson

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک های Siegfried Idyll و Ride of the Valkyries اثر واگنر

رونوشت این قسمت

عکسی وجود داره از دهه 1930، که توش هیتلر ایستاده و به مجسمه نیچه نگاه میکنه. این عکس نشون دهنده میزان تاثیرگذاریِ یکی از فتنه انگیزترین و آتشی ناپذیرترین متفکرای قرن نوزده اس. این عکس – که تو آرشیو عکسای این قسمت گذاشتیم اش – در مورد این باور نازیها به ما میگه که اونا معقتد بودن نیچه مغز متفکر و الهامبخشِ ایدئولوژیِ وحشتناک رایش سوم بود.

میگن اگه نیچه خودش زنده میموند و میدید از اینکه فلسفه اش به رژیمی که کارای منفور زیادی انجام میده، حتی از دید خودِ نیچه، وحشت زده میشد. بنابرای نیچه یکی از خطرناک ترین ذهن های قرن نوزدهمه. اون تو دورانی زندگی میکرد که اروپا تحولات بی سابقه ای رو می چشید: موقعی که اعتبار کلیسا به چالش کشیده شد؛ و دستاوردهای چشمگیرِ علمی، مفهوم ایمان رو از نو تعریف کرد، و متفکرایی مثه زیگموند فروید، کارل مارکس و فریدریش نیچه، ناگهان تونستن ایده هایی رو مطرح کنن که تو قرن های قبلی اش اگه گفته بودن، میسوزوندن شون. همون تحولاتی که پیش درآمدی بر دنیای مدرن بود.

هیتلر خیره به مجسمه نیچه
هیتلر خیره به مجسمه نیچه

سلام دوستای عزیزم من شیمام. این سیزدهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و افکار فریدریش نیچه حرف میزنیم. احتمال زیاد اسمشو شنیدین؛ معروف ترین حرفاشم “خدا مرده” و “چیزی که منو نکشه، قوی ترم میکنه”. نیچه، یکی از تاثیرگذارترین متفکرای قرن نوزدهم، تو سال 1882 بحرانی رو پیش بینی کرد که مشابه دیگه ای تا به حال روی کره زمین نداشته و جرقه اش به واسطه قتل خدا زده شده: “خدا مرده! و مرده باقی میمونه، چون ما اونو کشتیم! اون که متعالی ترین و قدرتمندترین موجودی بود که تا به حال دنیا داشته رو جلوی چشمای خودمون کشتیم. چه کسی این خون رو از دستای ما پاک میکنه؟”

اینا از پرچالش ترین حرفهاییه که نیچه زد، و بحرانی که ادعا کرد، موجی از ناباوری ها به مسیحیت بود و پیش بینی کرد که این موج، اروپا رو در مینورده و در هم میشکنه. اون بیان بیرحمانه ای که برای توصیف مرگ خدا استفاده کرد، صرفا نشون دهنده میزان وحشتزدگی اش از عواقب همچین اتفاقیه.

پیش گوییِ نیچه این بود که بدون باور به خدا، که اساسِ ارزش های اخلاقیِ اروپا رو برای 2000 سال تشکیل داده بود، دیگه اون ارزشهای اخلاقی چه اعتباری پیدا میکنن؟ با آزاد شدن مون از دست خدا، و با به دست گرفتن سرنوشت مون به دست خودمون به جای قوانین الهی، حالا آزاد، یا محکومیم به اینکه ارزش های خودمونو خلق کنیم. اما اون چیزی که نیچه رو تسخیر و وحشت زده کرد این بود که این آزادی ایه که به قیمت گزافی بهمون میرسه. نیچه فکر میکرد که ما دستامون به خون آغشته است، چون اونیو کشتیم که به زندگی هامون معنا میداد. و بعد تمام زندگی شو صرف این موضوع کرد که حالا بدون اون معنای مقدس برای وجود بشر، چطور باید اون ارزش های از دست رفته رو از نو آفرید.

بریم ببینیم این فیلسوف نابغه که از نظر بعضیا یکی از خطرناک ترین ذهن های قرن نوزدهم، و از دیدگاه دیگه مثه داستایوفسکی بهش صفت پیامبر دادن کیه و چی میگه…

***

زندگینامه فریدریش نیچه

بچگیِ فردی که بعدها خودشو به کنایه، ضدمسیح یا antichrist اسم گذاشت، پر از تعلیمات میسحیت بود. خودش میگه وقتی نه سالش بود و واسه اولین بار آهنگ مسیح از یه آهنگساز انگلیسی به نام فریدریش هّندل رو شنید احساس کرد که دلش میخواد همنوا با تمام فرشته ها این آهنگو بخونه.

بله! مردی که بعدا به عنوان یه بزرگسال ماموریتش حمله کردن به تمام اون چیزایی بود که مسیحیت ارائه میکرد، فرزند یه کشیش مقیدِ پروتستانی بود. فریدریش ویلیام نیچه – که بعدا وقتی خودش بزرگترش شد ویلیام شو حذف کرد – هم اسم حکمران پروس فریدریش ویلیام چهارم، تو همون پروس به دنیا اومد که بعدا شد بخشی از آلمان. به عنوان یه پسر بچه، یه مسیحی مومن و معتقد بود و تو خونه ای به دنیا اومد که از اموال کلیسا بود و امروزه شده موزه ای واسه بازدید عموم. با شغلی که پدر داشت و خونه ای که تو محیط کلیسا بود، میتونین حدس بزنین که فریدریش تو فضای کاملا مسیحی بزرگ شد. حتی پدربزرگ شم از طرفدارای پر و پا قرص پروتستان بود. مادر و پدر نیچه دو تا بچه ی دیگه ام داشتن، البزابت و لودویگ ژوزف، که هر دو بعد از فریدریش به دنیا اومدن.

اما تو پاییز 1848، وقتی فریدریش فقط چهار سالش بود، تقریبا کودکیش به پایان رسید؛ پدرش به لحاظ ذهنی مریض شد. اون موقع پزشکیه درس درمونی نبود که بدونیم دقیقا چه اش شد. فقط میدونیم که به یه بیماری مغزی بسیار دردناک و شکنجه آور مبتلا شد و یکسال بعد، بعد از این که بینایی شو از دست داد و بستری بود، از بین رفت. کالبدشکافی اش نشون داد که یک چهارم مغزش تحلیل رفته، و به معنای واقعی کلمه، مرگ بسیار ناگواری داشت. رنجی که پدرِ محبوبش کشید، برای یه عمر فریدریشو تحت تاثیر قرار داد، اون بعدها به عنوان یه نوجوون از مراسم خاکسپاری پدرش، تو همون کلیسایی که پدرش سخنرانی های مذهبی میکرد، اینطور نوشت: “باشد که هیچگاه آن صدای ناقوس کلیسا، و طنین آن ارگ، در فضای خالیِ کلیسا از یادم فراموش نشود…” واسه نیچه، مرگ پدرش، سوال عمیقی تو ذهنش ایجاد کرد: “چرا این خدایی که پدر انقدر دوسش داشت، و یک عمر زندگیشو وقفش کرده بود، با همچین عذابی اونو مجازات کرد؟”

تو سال 1849، برادر دو ساله اش، لودویگ هم وقتی دو ساله اش بود از دنیا رفت. بنابراین بله دوران بچگی نیچه، خیلی زود تموم شد و وقتی تازه یه بچه معمولی میخواد بره مهدکودک، اون به حد کافی مرگ دیده بود که فرد کاملا جدی ای باشه. به رغم همه اینا، تو سال 1864، تو سن 20 سالگی، نیچه به شهر بُن تو آلمان رفت تا تو دانشگاه الهیات بخونه، چون به این فکر میکرد که اونم یه کشیش بشه. اما دقیقا تو همین دوران بود که تحت تاثیر یه روش بحث برانگیزِ جدید در باب مطالعات انجیل قرار گرفت؛ روشی که به نقد انجیل معروف بود و میگفت “این متن مقدسی که تو انجیل اومده، اعتبار تاریخی نداره، بلکه اکثرا افسانه ان”. این نقد اساسا صحت کتاب مقدس رو تضعیف میکرد و رو نیچه تاثیر چشمگیری گذاشت: اگه رنج و مرگ پدرش از لحاظ عاطفی، باعث شده بود خدا رو زیر سوال ببره، حالا این نقد از لحاظ منطقی بهش اجازه میداد که زیربنای تردیدشو پایه ریزی کنه.

از دست دادنه ایمان نیچه باعث شد بلافاصله روابطش با خانواده شم بریده بشه، دیگه کلیسا نرفت و آرزوی مادرش برای ادامه راه پدر بر باد رفت. واسه نیچه، شروع این راه تو مسیر تردید، صرفا منبع رنج کشیدنه اطرافیانش نبود، بلکه دورانی بود که یه بازبینی اساسی و همه جانبه درباره موضوع اخلاق و باورهای مذهبی ای لازم داشت که باهاشون بزرگ شده بود. حالا دیگه اون مسیحیتو به دیدِ ایمانی که متاسفانه از دست رفته بود نمیدید، بلکه اونو تاثیر مخربی میدید که باعث میشد انسان از این جهان جدا شه و تمرکزشو روی زندگیه بعدی بذاره و به نظر اون این موضوعیه که عواقب مصیبت باری به همراه داره: چون باوری که زمین رو به تبعیدگاهی جانفرسا از قلمروی الهی تبدیل میکنه و زندگی رو تبدیل میکنه به رنجی که باید تحمل کرد، نه موهبتی که باید بزرگ داشت. و تاکید بر اون زندگی ای که در آینده میاد، اهمیت والای اینجا و تو اکنون بودنو از بین میبره. این همون باوره راسخی بود که زندگی و آثار نیچه رو برای دو دهه آینده تحت تاثیر قرار داد.

بنابراین اون مسیحیت رو تو همون سنین جوونی رد کرد، مطالعات دینی رو هم کنار گذاشت تا مسیر تازه ای رو در پیش بگیره. ولی از همون اولشم متوجه شد که از دست دادن ایمانش، مسیری به سمت خوشحالی و رضایت نیست. اون تو سال 1865 تو نامه ای برای خواهرش نوشت “اگه دنبال خوشبختی و آرامشی، باور داشته باش. اما اگه مریدِ واقعیتی، جستجو کن.”

همه اینا تو دورانی اتفاق میفتاد که علم غلبه پیدا میکرد و تحقیقات برای پیدا کردنه واقعیته عینی، بشرو از دیدنه چیزی بسیار اساسی محروم کرد: بدون مسیحیت، دیگه مقید به هیچ کدوم ازون ارزشایی که بر اساس شون زندگی میکردیم نیستیم، هیچ راه حلی برای ترس بشر از مردن نیست، و شاید مهمتر از همه اینا، بعد از اون رستگاریِ ابدی که هدف اصلی از زندگی تو این جهان بود، به نظر میرسید که دیگه زندگی اون معنای معنویه والای خودشو از دست داده. و حالا این جهانه بیخدا، باید معنای جدیدی برای نیچه پیدا میکرد.

اولین تلاش نیچه برای پیدا کردنه جواب این بود که تو 21 سالگی دانشجوی زبان شناسی شد؛ علمی که مربوط به مطالعه تمدن های باستانی و فلسفه های یونان و رُم بود. تو این دوران با کتابی از شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، برخورد کرد به نام کتاب جهان همچون اراده و تصور (The World as Will and idea) که شیوه تفکر و عمل شو برای یک دهه تحت تاثیر قرار داد. نیچه مبهوت این کتاب شد؛ شوپنهاور یه فیلسوف خداناباوره، اونم با معنای زندگی دست و پنجه نرم میکرد. نتیجه گیری غم انگیز شوپنهاور درباره رنج بی پایانِ جهان اینه که بهتر بود زندگی اصلا شروع نمیشد و هیچ تولدی نبود. اون میگه بشر همیشه تو وضعیتیه که مدام آرزویی داره. اگه به این آرزوا نرسه، ناراضیه. و حتی اگه برسه ام نارضایتی، به فرم دیگه ای وارد زندگی اش میشه. راهکار شوپنهاور این بود که آدمیزاد باید با این واقعیت روبرو شه که تحقق آرزوا و رضایتمندی محاله. اون ما رو ترغیب میکنه که واسه رسیدن به خوشبختی واسه اینکه از شر اضطراب خلاص شیم، تقلا نکنیم. از نظر اون خوشبخت ترین آدم کسیه که زندگی شو با کمترین رنج بگذرونه.

نیچه میگه وقتی این کتابو خوند عین این بود که داره به بازتاب جهان، زندگی و ذهن خودش با تمام عظمتِ وحشت آورش نگاه میکنه. اما همون موقعی ام که نیچه در مورد بی پایان بودنه چرخه رنج تو زندگی میخوند، با نتیجه گیریه پوچ گرا و ضد زندگی ایه شوپنهاور درباره اینکه دست از زندگی بشور و بیخیال رویاهات شو، مخالف بود. به جاش مصمم بود راهی پیدا کنه که زندگی رو به رغم رنجش تایید کنه.

نبوغ نیچه به حدی بود که تو سال 1869، تو بیست و چهار سالگی استاد دانشگاه بازل شد. تو همون 24 سالگی بهش رتبه استاد تمام دادن؛ جوون ترین استادی که تا اون زمان به همچین رتبه ای رسیده بود. تو همین دوران که اولین کتاب شو نوشت، به عنوان متفکری ویرانگر و افراطی شروع کرد به معروف شدن؛ اتفاقی که خودش بش میگه تولد تراژدی. اون به این موضوع پرداخت که “چطور تو جهانی بدون خدا، با رنج زندگی دست و پنجه نرم کنیم؟”

این بود که نگاه نیچه به ایده های یونان باستان متمرکز شد و تحت تاثیر آثار یه آهنگساز آلمانی به اسم ریچارد واگنر قرار گرفت. وقتی تو سال 1872، جشن بزرگداشتی برای آثار واگنر برگزار شد، یکی از مهمونای اون جشن، نیچه بود. این دو نفر شش سال قبل همدیگه رو دیده بودن و نیچه تحت تاثیر آثار واگنر قرار گرفته بود. نیچه باور داشت چیزی تو موسیقیِ واگنر درک کرده که خودِ زندگی رو ارزشمند میکنه. بنابراین نیچه به این نتیجه رسید که هنر، و در بهترین شکلش، موسیقی، همون چیزیه که زندگی پر از رنج رو به چیزی زیبا و معنادار تبدیل میکنه. نیچه اونقدر طرفدار آهنگای واگنر بود که باور داشت آثار واگنر باعث یه بازآفرینیِ فرهنگی میشه. تجربه نیچه از برخورد با هنر، پایه و اساس کتابی رو شکل داد به اسم تولد تراژدی. اون این کتابو بعد از یسری مکالمات سنگین که با واگنر داشت نوشت. واگنر اون زمان فرضیه ی هنری-انقلابی ای داشت که میگفت هنر میتونه جامعه رو تغییر بده و نیچه ام میخواست فلسفه ی همچین جهان بینی ای رو توسعه بده. اون واسه همچین کاری، یه تفکر یونانی درباره تراژدی پیدا کرد. درسته که تراژدی، درباره داستان های بشر از رنجی ویرانگره، ولی همینطورم ژانر غالب در مورد شکوه یونان باستانه:)! در نهایت نیچه تو تراژدیِ یونان راهی پیدا کرد که درباره بشر امروز – رنجش، معنای زندگیش و پیدا کردنه واقعیت – حرف بزنه. نیچه ساختار این کتاب رو بر اساس تضاد بین دو خدای یونانی: آپولو و دیونیسوس (dionysus) نوشت. آپولو؛ نماینده ی نور، منطق و حکمرانیه؛ همون خدایی که علت علاقه مندیه آلمانیا به یونانه باستانه؛ نماینده ی فلسفه یونان. اما نیچه تصمیم گرفت تمرکزشو رو خدای دیگه ای بذاره: دیونیسوس؛ خدایی که مرزها رو در هم میریزه، خدای رقص و احساسات درونی. بنابراین تولد تراژدی کتابیه که نیچه توش علیه فلسفه و علیه این باور حرف میزنه که “منطق راه رسیدن به واقعیته.” اون میخواد تو ای کتاب نوع دیگه ای از واقعیت و قدرت دگرگون کننده رو پیدا کنه. اما دیونیسوس با تمام اون آشوب و از دست دادنه کنترلش، چطوری میخواد به آدما کمک کنه؟ ماجرا اینه که نیچه میخواست علیه روشنفکریِ غالبِ آلمان وایسه که تاکیدش رو قهرمان فردیه. اونا بر این باور بودن که فرد میتونه به فراتر از رنج خودش برسه؛ پیامی که عمیقا مسیحیه. نیچه اینو برعکس کرد، اون گفت فردی که خودشو تو یه جمع غرق میکنه، میتونه خودشو تو یه تجربه سرمست کننده و دگرگون کننده از نو پیدا کنه. و این چیزی بود که تو موسیقی واگنر و بعد تو تراژدی یونان پیدا کرد. این رنج که شرایطی برای همه اس، از طریق این تجربه ی سرمست کننده ی دسته جمعی تبدیل میشه به تاییدی قطعی برای زندگی تو در لحظه. و دقت کنین، اپرا تو موسیقیِ قرن نوزدهم، مثه راک میموند تو دوره ای که موسیقی رو تکون داد و واگنر اون زمان مثه یه ستاره ی راک محبوب بود. نیچه باور داشت که جامعه میتونه از طریق یه تجربه ی جمعی متحول شه.

تئاتر واگنر درست مثل معبدی بود برای تجلی نبوغش، اما در کنار اینا به جایی تبدیل شد که قهرمانِ نیچه از چشمش افتاد، چرا که تئاتر به جای اینکه جایی برای انقلاب باشه، پر شده بود از نجیب زاده ها و بزرگان اروپا، و اون مردی که به شدت براش احترام قائل بود و فکر میکرد که کاتالیزوریه برای تولد یک جهان قشنگ و نو، صرفا قهرمانِ از خود راضیِ یه جشن اپراس که از شکوه اجرای خودش لذت میبره. نیچه وسطای اون اجرای سطح متوسط، از تئاتر بیرون زد و این آغازی بود بر پایان دوستی اش با واگنر، و همینطورم مرحله ی جدیدی از کاوش فلسفی اش.

همزمان با قطع رابطه دوستی اش با واگنر، تغییرات رادیکال دیگه ای ام تو زندگی شخصی نیچه داشت اتفاق میفتاد. موقعی که تو دانشگاه بازل درس میداد، به شدت در مورد اینکه آیا آینده شغلی اش اینجا تو دانشگاه بازله هم تردید کرد. با اینکه هنوز باور داشت که راهکار تو آزاد کردنه اون روح خلاقِ دیونیسوسی تو وجود آدماس و باعث رسیدن به عظمت میشه، ولی بعد حتی تو اینم شک کرد که اصلا جواب تو تغییر دادنه توده آدمها باشه. به جاش به این فکر کرد که کلید آینده تو پرورشه دیدگاه های متعالی تو افراده. اون به این نتیجه رسید که مسئولیتای پیش و پا افتاده ی زندگی آکادمیک داره نبوغ خلاقانه شو خفه میکنه. به تدریس توی دانشگاه میگفت بزرگترین نفرین زندگی و اونقدر از کاری که میکرد افسرده و پر از اضطراب بود که وقتی به دانشگاه بازل رفت، احساس شو با کلمه “بازلوفوبیا (هراس از بازل)” توصیف کرد. نیچه مدتهای زیادی منتظر فرصتی بود که از کار دانشگاه فرار کنه. اون نوشت “کلید زندگی، تو زندگیِ مخاطره آمیزه.” بنابراین تو سال 1879 از تدریس تو دانشگاه استعفا کرد.

بعد از اینکه نیچه دانشگاه بازل رو ترک کرد، گرفتارِ مشکلات مربوط به سلامتی اش شد. اون از بچگی اش دلدردها و سردردهای خیلی شدیدی داشت و همیشه از این واهمه داشت که به مرگی مثل پدرش از دنیا بره. آخرین دلیلشم برای استعفا از دانشگاه بازل، همین گرفتاری های جسمی اش بود. با اینکه دکتر بهش گفته بود که این حد از مطالعه و نوشتن در نهایت باعث کور شدنش میشه، اما هیچ چیزی نیچه رو نمیتونست که از دنبال کردنه یه زندگیه فلسفی جدا کنه.

اون شروع کرد به گشتن تو اروپا، تو مسافرخونه ها و هتلها میموند، تو آب و هواهایی که علائم بیماری شو تخفیف میداد، میموند. و اینجوری بود که نیچه باقی مونده ی عمرشو تو سلامت عقلی، مثل فردی خونه به دوش، تنها، زندگی کرد. وقتی میگیم سلامتی اش رو به افول بود به این معنیه که تو یه حرکت به اندازه 20 دیقه فقط میتونست بنویسه، بنابراین نوشته هاش مختصر و صریحه، با گزاره های عمیق به جای رساله طولانیه فلسفی. 

تو سال 1881، تو یکی از همون قطارایی که سفر میکرد بود که درباره جایی شنید که تجربه اش، الهام بخش خیلی از آثار بزرگش شد: یه دهکده کشاورزیِ کوچیک، بین کوههای سوئیس به اسم سیلز ماریا (SILS Maria). نیچه پیشنهاد یه مسافرو گوش داد و به دنبالش دهکده سیلز ماریا رو پیدا کرد؛ جایی که تبدیل به وطن معنویه نیچه شد. چندتا عکس از این دهکده رو گذاشتم که بتونین ببینین چرا وقتی نیچه پاشو به این منطقه گذاشت تو اولین نگاه عاشقش شد. منظره ی کوهها و جنگلاش، الهام بخش خیلی از ایده های امیدبخشِ نیچه بود. زیبایی اون مناظر براش یادآورِ عظمتِ بودن شد.

تو یکی از پیاده رویاش تو این مناظر بود که فکری به ذهنش رسید که خودش میگه مهمترین ایده ای بود که تا اون زمان درک کرده. این سوال به ذهنش رسید که: اگه اهریمن تو گوش تون زمزمه کنه که باید زندگی تو بارها و بارها تا ابد، به همون شیوه ای که زندگی اش کردی زندگی کنی، با تمام رنج هاشو سرافرازی هاش، آیا دندون قروچه میکنید و اون دیوصفتو نفرین میکنین؟ یا میگین اون ندای خدا بوده و اونچه گفته مقدسه؟

نیچه با خودش فکر کرد که جواب این سوال به ما کمک میکنه هر عمل و هر تصمیمی که تو زندگی مون گرفتیمو تحلیل کنیم و به تمامی زندگی کنیم. این ایده ای بود که به “تکرار ابدی” معروف شد (eternal recurrence of the same). این ایده تبدیل شد به جور رویکرد نیچه به زندگی؛ هم نسبت به خوشیاش، هم سختیاش. نیچه باور داشت به رغم اینکه همه ما تجربه هایی داریم که ممکنه اونا رو شکست قلمداد کنیم (مثه روابطی که قطع شدن، عزیزانی که از دست دادیم، و تجربه های تلخ دیگه)، علاوه بر اینکه تلخ اند، نیچه میگه ما باید از اینکه بتونیم اونا رو بار دیگه زندگی کنیم، خوشحال هم باشیم. درست مثه پیانیستی که تمرین میکنه تا بداهه نوازی رو یاد بگیره، مام باید یاد بگیریم که در کنار اشتباهات، نقص ها و غمها، زیباییِ مجموعه رو ببینیم. میگه ما باید طوری زندگیامونو بسازیم که قهرمان های خودمون باشیم. در اصل باید تصمیم بگیریم که چه کسی میخوایم باشیم؛ چطور میخوایم زندگی کنیم؛ و انتخاب هایی که کردیمو دوست داشته باشیم تا اونجا که از فکرِ زندگی ِدوباره ی همین بودن مون استقبال کنیم.

درسته، این خوشبینانه ترین و شادترین ایده نیچه درباره رویکردش به زندگیه. رنج، چیزی نیست که طبق اونچه مسیحیت یاد میده ازش بخوای آزاد شی یا اونطور که شوپنهاور میگه به هر قیمتی ازش اجتناب کنی، بلکه در عوض چیزیه که باید باهاش روبرو شی و یادش بگیری. برای تجربه ی کامل زندگی، فرد باید ریسک رنج کشیدن رو به جون بخره و بهش غلبه کنه. “چیزی که نکشتت، قوی ترت میکنه” این یکی از معروف ترین جملات قصار نیچه اس. و البته جمله ای بود که بعدش قرار بود با همون جمله امتحان پس بده، چون قرار بود با یکی از بزرگترین ناامیدیای زندگیش مواجه شه.

سال 1882، تو یکی دیگه از شهرهای سوئیس با دختری روبرو شد که شیفته اش شد و عمیقا با خودش فکر کرد که شاید دیگه باید از زندگی تو انزوا بیرون بیاد. اسم اون دختر 21 ساله لو سالومه بود، اصالتا روسی، و باهوش و کاملا شیفته ی ایده های نیچه. نیچه خودشو گم کرد. اونا ساعتها پیاده روی میکردن، در مورد ایده های فلسفی بحث میکردن و کاملا غرق در دنیای خودشون بودن. اون قبل از اینکه از طریق دوستش به اسم پاول ری (Paul Ray) از سالومه خواستگاری کنه، مستقیما ازش خواستگاری کرده بود ولی جواب رد گرفت. اما بعد از اینکه جواب رد از طریق پاول ری رو گرفت، خودشو اینطور قانع کرد که شاید پاول اینکارو به درستی انجام نداده، بنابراین عزمشو جزم کرد تا یه بار دیگه تلاش کنه. اما سالومه مشکلش این بود که به روابط سنتی علاقه ای نداشت، اون آدم خلاق و چابکی بود اما علاقه ای به گیر افتادن تو چنگ یه رابطه سنتی تو دوران ویکتوریا و تبدیل شدن به یه موجود رام و اهلی نداشت، و بنابراین به خودش قول داده بود که هیچوقت با هیچ مردی ازدواج نکنه. خب… همین بود که وقتی نیچه واسه دومین بار درخواست ازدواج کرد ازش، جواب سالومه همچنان نه بود. این بار اما جواب رد، نیچه رو نابود کرد.

دخالت های خواهرش، الیزابت، که تو جزئیات این رابطه عاشقانه وارد میشد و حسادت میکرد، باعث شد که احساسات فریدریش به سالومه رو بره بذار کف دست مادرشون و مادر نیچه بهش گفت که پسر مایه ی ننگ پدرشونه. اینجوری بود که روابط شون بهم خورد و نیچه کاملا ناامید شد. دورانی که به دنبال این اتفاقات اومد یکی از تیره ترین دوره های زندگی نیچه بود، اما از طرفی فرصتی بود واسه امتحان کردن فلسفه ی خودش در مورد رنج.

نیچه با روحیه ای بسیار ضعیف از اون شهر رفت. کتاباش فروش نمی رفتن. سلامت جسمی اش بد بود و اغلب به خودکشی فکر میکرد. تو سال 1883، اینطور نوشت: “تو عمیق ترین بخش وجودم، غمی بزرگ و غیر قابل تغییر هست که منو تسخیر کرده. حتی نمیتونم یه دلیل پیدا کنم که باهاش بیشتر از شش ماه زنده بمونم.” اینجا بود که متوجه شد، این یه سنگ محکِ واقعی واسه امتحان کردنه تواناییش برای روبرو شدن و بعد غلبه بر رنجه، بنابراین نوشت: “ما با تمام توانم دارم تلاش میکنم که به خودم تسلط پیدا کنم. مگه اینکه داروی کیمیایی پیدا کنم که باهاش بتونم این سرگین رو طلا تبدیل کنم، وگرنه گم شده ام.”

تو اعماق این تیره روزی، خودشو غرقه نوشتنه کتاب جدیدی کرد که الحق ثابت کرد که همچون کیمیاگری هم هست: تو همچین شرایطی بود که بهترین کتابش “چنین گفت زرتشت” رو نوشت. اثر چنین گفت زرتشت، تاثیر بزرگی داشت: الهام بخش خیلیا بود از آهنگسازایی مثه ریچارد استراوس (Richard Strauss) گرفته تا نویسنده هایی مثه کافکا و کامو. چنین گفت زرتشت، تقلیدیه از انجیل که نیچه بهش میگه انجیل پنجم و ماجراش در مورد سفر معنویِ یه شخصیت مرموز به اسم زرتشته و تو همین کتابه که نیچه یکی از مفاهیم معروفش به نام سوپرمن یا فراانسان رو مطرح کرد. این کتاب داستانیه که اهمیت تسلط پیدا کردن به نفسو میگه. ماجرای داستان تو همون کوهستانا توصیف شده که زندیگ میکرد و زرتشت، خودِ نیچه اس.

زرتشت، پیامبریه که از کوهها پایین میاد و میخاد در مورد یه ایده ی بزرگ با مردم حرف بزنه: “خدا مرده” اینکه مسیحیت با تمام ارزش های اخلاقیِ مطلق و قطعی اش، دیگه کسی بهش باور نداره. و باید واسه سوالایی مثه اینکه خب انسان کیه؟ و چطور باید مثل یه انسان زندگی کرد؟ از نو جواب پیدا کرد. اما کسی به زرتشت گوش نمیکنه و یکی از مکانیزمایی که واسه انتقال این حرفا ازش استفاده میکنه، مفهوم فراانسانه. فراانسانی که نیچه ازش حرف میزنه مفهوم بیولوژیکی نداره، یا نژاد برتری از انسان نیست. بلکه فردیه که دیگه متکی به اهدافِ بیرونیِ غیراصیلی نیست که جامعه، والدین یا مذهب بهش القا میکنه. بلکه کسیه که میتونه به اهدافی که واسه خودش تعیین کرده متعهد باشه. و حالا پیدا کردن این اهداف خیلی سخته، چون دستورالعمل ها گم شدن، راهنمایی نیست. و وقتی ام که فهمیدی اون چه هدفیه که باید دنبالش کنی، اون هدف، جهان شمول و واسه همه مناسب نیست. فراانسان کسیه که مسئولیت شو میبینه و اون زندگی ای رو میسازه که متکی به یه خدای متعال نباشه، بلکه به درونِ خودش متکی باشه.

در حین نوشتنه چنین گفت زرتشت بود که نیچه نه فقط به زندگیِ خودش در مواجه با رنج معنا داد، بلکه تونست به راز گیج کننده ی شادی برسه. شادی از نظر نیچه چیه؟ ما به طور معمول عادت داریم شادی رو متضاد درد و رنج و تلاش و تقلا ببینیم، اما واسه نیچه اینطور نبود. شادی از نظر نیچه، تلاش برای رسیدن به یه هدفه؛ اون رنجیه که برای وظایفی میکشین که در راستای اون هدفه. بنابراین مثلا سوار شدن به یه هلی کوپتر و فرود اومدن روی قله اش نیست که حسه شادی میده، بلکه اینه که 15 روز راه رفته باشین تا به قله برسین. شادی از دید نیچه همون غلبه بر موانع اس که مقابل شما برای رسیدن به هدفتون قد علم میکنه و مقاومت میکنه. و تلاش برای عبور از این موانع، خودش بخشی از تجربه ی شادیه. و بنابراین، لذت نه، بلکه درده که شما رو به شادی میتونه برسونه.

نیچه دیگه تو زندگیش عشق رو تجربه نکرد، اما تونست ناامیدی شو به اثری تبدیل کنه که دیدگاهش تو نسلای مختلف تو هنرمندا و متفکرا طنین بندازه، و خودش به گواهی برای ایده ی “بازگشت ابدی” تبدیل شد. اون بعد از اینکه از مهلکه ی گم کردن معنا به خاطر کشتن خدا نجات پیدا کرد، توجه اش به بحران ارزش های اخلاقی، بعد از این بیداری متمرکز شد.

بنابراین نیچه به سفرهای خستگی ناپذیرش تو اروپا ادامه داد، با اینکه سلامتی اش همچنان رو زوال بود و وضعیتش بد و بدتر میشد. اما دلیلی نبود که بخواد مانع اون از خلق یه شاهکار دیگه بشه به اسم “فراسوی نیک و بد”. خود نیچه در مورد این کتابش فکر میکرد که خیلی ترسناکه: اثری که با تمام واقعیت های تاریکی که علم روشن کرده مقابله میکنه. کتاب فراسوی نیک و بد کتابی بود که خود نیچه هزینه چاپ شو داد و وقتی تو سال 1886 منتشر شد، فقط 500 نسخه فروخت. منتقدا اونقدر ازش بدشون اومد که بهش گفتن این کتاب نیست یه “دینامیت خطرناکه”. هم این کتاب و هم کتاب بعدیه نیچه به اسم “تبارشناسی اخلاق” از وحشتِ مطلق نیچه از تداوم ارزشهای اخلاقی مسیحی سرچشمه میگیره. با اینکه خیلی از روشنفکرای قرن نوزدهم ایمان شون به مسیحیتو رد کرده بودن، اما ارزش هاشو نگه داشتن. از نظر نیچه این یه فاجعه بود. چون حالا دیگه اون ارزشها نه فقط اعتبار الهی شونو از دست داده بودن، بلکه تهدیدی برای آینده بشریت محسوب میشدن. اما اگه بخوایم نیچه رو بشناسیم، مهمه که این کتاب نیچه، فراسوی نیک و بد، رو هم بشناسیم. این اولین کتاب جدی نیچه علیه مسیحیته. نیچه باور داشت که اصل اساسیه مسیحیت، نفرت از طبیعت انسانیه بشره. اون میگه ما انگیزه های مختلفی داریم: انگیزه های جنسی، انگیزه تهاجم، انگیزه برای تسلط. در حالی که مسیحیت میگه این انگیزه ها، بی حرمتی به خداست و ما باید جلوشونو بگیریم. اما واسه نیچه این ینی ما باید جلوی خودمونو بگیریم. بنابراین نیچه باور داشت که مسیحیت به ما از خودبیزاری رو یاد میده و نقدش به مسیحیت همین بود. به خاطر همین بود که به نظام ارزشی مسیحی میگفت اخلاق فروتباری، چون تمرکزش بر فقرا و بردگانه: خصوصا بردگان رُم باستان، که نیاز به مذهبی داشتن که بهشون حسی از معنا و حسی از قدرت بده. بنابراین اونا ضعف هاشونو به دروغ به جای قدرت جا زدن. بنابراین نیچه فکر میکرد که ارزشهای مسیحیت مثه فروتنی، بی بضاعتی و نرم خویی، ارزشهایی بودن که برای فروتبارانِ جامعه اس و وقتی در نهایت اینا شدن ارزشهای همه، جامعه رو به سطوح پایین دست میکشونه. نیچه نمیگفت که ضعیفان رو زیر پا له کنیم بلکه میگفت نباید دائما درگیر فکر فرو دستان بود. به نظر میرسه که نیچه با احساس همدردی مداوم مشکل داشت و واقعا هم داشت. و شاید همینم بود که با ایسم های نوظهور اون زمان مثه کمونیسم، سوسیالیسم و اینجور تفکرات مشکل داشت. چون اونام به خدا باور نداشتن اما از دید نیچه، هنوز هسته اصلی باورشون، ینی همدردی، یه باور مسیحیه. اون میگه دائما درگیر همدردی بودن منجر به قناعت میشه. میگه اگه ما همه چیزو ول کنیم تا وضعیت فقرا رو تا حد امکان خوب کنیم، چشم مون رو به روی افراد بزرگ جامعه می بندیم که اغلب به نظر خودخواه میرسن اما نیچه میگه اونا به این خودخواهی نیاز دارن تا بتونن به دستاوردهاشون برسن چون این دستاوردای اوناس که در واقع تمدن و فرهنگ رو به اوج میرسونه.

نیچه یکی از منتقدای عجیب مسیحیت، یا به عبارت دقیقتر، مسیحیت متعصبانه اس. یکی از کارایی که نیچه کرد، خصوصا تو کتاب ضدمسیح، این بود که مسیحیت متعصبانه رو به طور جدی ای به نقد کشید. یکی از حرفای جالبی که میگه اینه که: “مسیحیت به دست خودش به قتل رسید.” بنابراین ایده اش این بود که چون مسیحیت واقعیت رو بالاترین ارزش قرار داده، جستجوی واقعیت، منجر به تضعیف بنیان های خودش شد. درست مثه اینکه ابزاری قوی و تحلیلی ابداع کنی (مثه اره)، بعد باهاش شاخه ای رو که خودت روش نشستی رو ببُری.”

بله نیچه فکر میکرد که ارزشهای مسیحی برای آینده بشر خطرناکه و پیشرفت بشر در گرو افراد بزرگ و نوابغه اما ارزشهای فروتباریِ مسیحی، اونا رو پایین نگه میداره. واقعیت اینه که نظام ارزشی ای هم وجود داشت که نیچه تحسین اش میکرد و بهش میگفت اخلاق فراتباری. واسه رسیدن به همچین مفهومی اون برمیگرده به رم و یونان باستان، دو تا جامعه برده داریِ بزرگ تو اون دوران، و اونا رو بررسی میکنه. نیچه میگه آدمایی تو دوران بودن که فراتبار بودن. مثلا یکی مثه آشیل، قهرمان جنگجوی یونان، که وقتی آریس، خدای جنگ، رو ستایش میکنه در واقه داره خودشم تحسین میکنه. در واقع نیچه میگه فراتبارها کسایی ان که مذاهبی دارن که اونارو تحسین میکنه، در حالیکه فروتبارها دینی دارن، منظورش مسیحیته، که اونارو انکار میکنه. اخلاق فراتباریِ یونانی اونجوری که نیچه میدید، پر از جاه طلبی و قدرت بود و همدردی رو خوار میدونست. نیچه به این نتیجه رسیده بود که باید تو ارزش های اخلاقیِ مورد نیاز واسه آینده ی پسا مسیحیت، تجدید نظر کرد. و اینکه همچین نظام اخلاقی ای به قانونگزارای اخلاق مداری ام احتیاج داره و همینجا بود که اعلام کرد کتاب بعدی اش درباره نظام اخلاقیِ جدیدیه که این شکافو پر کنه. اما اینطور نشد.

تو سال 1888، نیچه رفت ایتالیا و تا آخر عمرش، تا جاییکه سلامت عقلی داشت، همونجا موند. اون زمان که به ایتالیا رفت، تو اوج بهره وریش بود: سالی چهار تا کتاب مینوشت و خودش میگه وقتی تو خیایونای شهر تورین راه میرفتم احساس میکردم یه خدا هستم. اما تو همین شهر زیبا بود که به زوال عقل دچار شد. اولین نشونه های دیوانگی شو تو نامه هایی که تو همین دوران نوشت، میشه دید. مثلا تو یکی از نامه هایی که به یکی از بزرگان پروس نوشته، زیرش امضا کرده و به جای اسم خودش نوشته ضدمسیح. و زیر نامه ی دیگه ای امضا کرده و نوشته مصلوب.

نیچه تمایلات خودبزرگ بینی پیدا کرد. مثلا جایی نوشته که داره خودشو برای ملاقاتی آماده میکنه که اون ملاقات پتانسیل اینو داره که تاریخ بشریت رو به دو قسمت بشکونه. صاحبای خونه ای که نیچه کرایه کرده بود از پیانو نواختنای از خود بی خود شده اش نگران بودن و بعد میدیدن که نیچه برهنه از خونه بیرون میزنه و فریاد میزنه که در حال نواختنه یه شاهکاره موسیقیه. بنابراین تو سن 44 سالگی، یکی از بزرگترین ذهن های فلسفی تو تاریخ بشر، انسجام شو از دست داد و تو دهه آخر عمرش تا زمان مرگ تو سال 1900 دیگه چیزی ننوشت. یکی از دوستاش اونو به کلینیکی تو بازل برد تا اونجا بستری شه، اون نوشته که “حرفای نیچه تو اون دوران پر از هزیون هایی از بزرگیِ بی نهایتش بود. ناامید کننده اس. من تا حالا تصویری به این وحشتناکی از نابودیِ یه آدم ندیدم.” کسی دقیقا نمیدونه که علت دیوانگی نیچه چی بود. 

تو سال 1897 نیچه رو بردن به خونه ی خواهرش، الیزابت تا سالای آخر زندگیشو اونجا بگذرونه. خواهرش تو این دوران اجازه میداد که طرفدارای نیچه گاهی به اونجا بیان و شایدم بتونن ببینن اش. اون همینطورم دست نوشته های نیچه رو جمع آوری کرد؛ دست نوشته هایی که قبل از این که سلامت عقلشو از دست بده میخواست منتشر کنه. حاصل این دست نوشته ها دو تا دفتر بودن که بعدها شد کتابی به اسم اراده قدرت، که شامل جاه طلبیای بسیار بزرگیه. تو این کتاب تحت عناوینی مثه ارزشگذاریِ مجددِ تمام ارزشها، تلاش نیچه این بود که کل نظام اخلاقی غرب رو واژگون کنه چون مردم دیگه عمیقا بهشون باور نداشتن. با اینکه دارن آدما همچنان با همون ارزشا جلو میرن، به قول اون مثل گله، ولی دیگه خدایی وجود نداره که حمایت و پشتیبانی شون کنه. بنابراین حرفش اینه که ما باید اخلاق جدیدی رو تعریف کنیم و این کتابو به خاطر وظیفه ی بنیادینی که برای خودش میدید، در همین مورد نوشت. اون میگه اگه آدما رو از زمان بچگی تا بزرگسالی نگاه کنیم میبینیم که نحوه زندگی، رفتارها و تلاش شون و خلاصه اونچه که تو زندگی دنبال شن، تو یه کلمه خلاصه میشه: قدرته. و بنابراین هر اخلاقی که بخواد با طبیعت بشر سازگار شه نیاز به قدرت داره. نیچه و داروین به لحاظ زمانی با هم بودن. اون زمان که نیچه اراده قدرت رو مینوشت با داروین اصلا موافقه هیچ شکلی از زندگی که بخواد بر اساس بقای نسل ادامه پیدا کنه نبود، بلکه بر این نظر بود که آدما باید برای اهدافی بزرگتر از صرف بقا زندگی کنن، حتی اگه دنبال کردن همچین اهدافی باعث شه که فرد دچار مرگ زودرس شه. برای نیچه، اراده قدرت درباره دنبال کردنه استثناها یا همون فراتبارهاس.

اما از طرفی به نظر میرسه که نیچه تو ایده هاش ایرادی رو دید که شاید باعث شده بود تصمیم بگیره منتشرشون نکنه. چون از طرفی نیچه خودش مخالف فلسفه هایی بود که بخوان جهان رو به یک قاعده تقلیل بدن، فارغ از اینکه اون یه قاعده چی میخواد باشه. و بعضیا میگن به همین خاطر بود که تقلیل جهان به اراده ی قدرت، دلیلی بود که خود نیچه این اثرشو از نظر فکری آلوده میدونست و به همین دلیل فکر میکرد که با خودش صادق نبوده. تو دست نوشته های نیچه تو دفترهایی که مینوشت سرنخ های کوچیکی هست که بهش استناد میکنن که بگن نیچه خودش این ایده رو رها کرده بود. مثلا اینکه اون در کنار نوشته ها یهو ورداشته یه تیکه رو خط زده بعد کنارش لیست خریدشو نوشته، در حالیکه روحیه نیچه اینطور نبود که کنار آثاری که به نظرش شاهکاراشن همچین حرکتی رو بزنه و این قبیل کارا به نظر میرسه ینی اون خودشم برای این اثر احترام چندانی قائل نبود.

اما اثری که نیچه ولش کرده بود، بالاخره منتشر شد. و عواقبش… ویرانگر بود. الیزابت همیشه برادرشو مثه یه قهرمان تحسین میکرد. اون همیشه زندگی خودشو در سایه زندگی برادرش نگه داشت و بعد از مرگ نیچه تو سال 1900، دست نوشته های نیچه رو به صورت کتابی تحت عنوان اراده قدرت چاپ کرد. با اینکه با ویراستارای مختلفی کار میکرد، به راحتی کسایی که باهاش مخالفت میکردنو کنار میذاشت. و میگن این اثر آخر طوری ویرایش و دستکاری شد که به پایان مد نظر الیزابت برسه. از اونجایی که اون از حامیای نازیا بود، شروع کرد به تملق و چرب زبونی درباره ی رهبران حزب. عکسی هست از الیزابت که وقتی هیتلر تو سال 1934 (34 سال بعد از مرگ نیچه) از خونه اش دیدن میکنه، اون عصایی که نیچه باهاش راه میرفتو هم به هیتلر تقدیم کرد. اون انقدر تو ترویج آثار برادرش موفق شد که تا دهه 1930، موضوعات و افکار نیچه، کل جامعه ی آلمانو فراگرفته بود. همچین روندی به طور نگران کننده ای تو یکی از جذاب ترین فیلمای تبلیغاتیِ اون دوران بازتاب پیدا کرد: تو سال 1934، طرفدارای نازی ها تو نورمبرگ جمع شدن تا سخنرانی رهبرشونو بشنون. از این گردهمایی با حمایت خود هیتلر فیلمی ساخته شد که توش نشون میده حرفا و تشریفات این سخنرانی، پژواکی از تفکرات نیچه اس و اسم فیلم شد “پیروزیِ اراده”.

تو این فیلم هیتلرو نشون میده که با هواپیماش از بین ابرها فرود میاد (نمادی از زرتشت – اون فراانسانی – که از کوه پایین اومد با نظام اخلاقیِ جدیدش تا توسط گله مورد استقبال قرار بگیره.) اون فراانسان، نظام اخلاقیِ جدیدی ارائه کرد که تمام اصول اخلاقی مسیحی رو واژگون میکنه. و حرف از بنا کردنه دولتی میزنه که قدرتمندترینه و ضعیفان و درماندگان رو نابود میکنه تا نسل بهتری از بشر رو خلق کنه. ایده های نیچه اونقدر ارتباط تنگاتنگی داشت با اهداف سوسیالیستای ملی گرای آلمانی (همون نازیا)، که یکی از متفکرای بانفوذ حزب نازی گفت “ما وقتی فریاد میزنیم درود بر هیتلر، با همون قدرت فریاد میزنیم فردریش نیچه!”

با اینحال اگه نیچه زنده میموند و اون عواقبو میدید، وحشتزده میشد، چون ایده فراانسان اش درباره علم اصلاح ژنتیکی انسان نبود، بلکه نمادی از پتانسیل انسان بود. کتاب اراده قدرتش فراخوانی نبود به وطن پرستی ای که تحقیرش میکرد، بلکه دعوتی بود به شناخت انگیزه هامون برای غلبه بر محدودیت هایی که داریم و به وضوح با یهودی ستیزی مخالف بود. تصویری که نازیها از نیچه نشون دادن، تقلیدی مخوف و شنیع بود.

نیچه چند ماه قبل از اینکه سلامت عقل شو از دست بده نوشت: “اعتراف میکنم که عمیق ترین نقطه ضعفه ایده ی بازگشت ابدی، ژرف ترین فکری که تا به حال داشتم، مربوط به مادر و خواهرمه.” سواستفاده از آثار نیچه فقط تقصیر الیزابت نیست. اما بعضیا میگن با اینکه نیچه هرگز از ایده ی راه حل نهاییِ هیتلر دفاع نکرد، خام بود اگه هیچ وقت فکرشو نمیکرد که آثارش باعث سوتفاهم میشه. و این به خاطر بیان موجز و مختصر خود نیچه اس که ابهام ایجاد کرد و به راحتی اونو در خدمت شیطان قرار داد. حتی نیچه وقتی هنوز عاقل بود به کلام خودش گفت که به نامش کارهای بدی انجام میشه. بنابراین مسئولیت تاثیر آثار نیچه بعد از مرگش، متوجه هم خواهر و هم برادره به خاطر کلام مختصرش، که نمیدونم بگم تقصیر یا تقدیر، چون گفتیم سلامتی اش طوری شکننده بود که تو یه ضرب، بیشتر از 20 دیقه نمیتونست بنویسه.

خود نیچه میگه وقتی فلسفه پردازی میکنه با چکش اینکارو انجام میده. این ینی اون ساعتها، روزها و ماهها تمرکز میکنه تا ببینه چطوری یه جمله رو به خلاصه ترین شیوه ی ممکن بنویسه که بتونه به دقیق ترین حد ممکن مفهومو برسونه. بنابراین این یکی از متکبرانه ترین و در عین حال زیباترین جمله هاییه که نیچه در مورد خودش گفته: “من میتونم تو یه جمله، حرفی رو بزنم که گفتنش برای بقیه یه کتاب طول میکشه.” و بعدش میگه: “و با این حال حتی نمیتونن تو یه کتابم بگنش.” این جمله ای بود که خیلی جالبه چون مثه این میمونه که بالاترین قله موفقیتو توصیف کنی و بعد بگی من میتونم حتی ازونم بالاتر برم:) و هیچ مشکلی ام نداره.

***

نیچه و فروید با هم همدوره بودن. نیچه به ایده های فرویدی انتقاد میکرد. میگفت: “اگه اوضاع برای شما خوب جلو نمیره، یا در کل اوضاع خوب جلو نمیره، این خیلی ساده انگارانه اس که بیایم بگیم خب پس جامعه یه مشکلی داره. جامعه دچاره اضطراب اجتماعیه یا اینکه جسم شما مشکلی داره و شما دچار یه بیماری فیزیولوژیکی این. یا اینکه بگیم همه چی فاسده، بودن فاسده” – و خب این یه جواب کلاسیک به رنجه. شاید شمام شنیده باشین که آدما رنج میکشن چون یه مشکل جسمی دارن، یا جامعه مشکل داره یا همه چی غیرمنصفانه اس – اما نیچه میگه: “نه نه راه فراری از این ماجرا نیست. تازه دوران ما، صادقانه ترین و همنوع دوستانه ترین دوره ایه که بشر تا به حال زندگی کرده (وقتی تمدن مدرن ما رو با هر اونچه که قبل از این بوده مقایسه میکنی). موضوع فساد نیست.” بعد این جمله ی فوق العاده رو تو همون کتاب اراده قدرت میگه که: “درد، چه روانی باشه، چه جسمانی، یا ذهنی، به هیچ وجه به خودیِ خود باعث پوچ گرایی نمیشه (پوچ گرایی، که به معنیه انکار تمام ارزشها، معنا و مطلوبیته). همچین دردی فقط باعث مجموعه ای از تفسیرها میشه.”

خب این جمله اش یکم درد داره. بیایید فرض کنیم که شما کودکی پر از خشونتی داشتین. ممکنه فرد دیگه ای باشه که اونم کودکیِ خشنی داشته، ولی یه همچین برداشتی رو نداشته باشه. یه مثال بزنیم: میدونین که بیشتره افرادی که بچه ها رو آزار جنسی میدن، خودشون تو کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتن. درسته؟ اما اکثر آدمایی که تو بچگی مورد آزار جنسی قرار گرفتن، وقتی بزرگ شدن کودک آزاری نمیکنن!

میتونین به این موضوع از جنبه عدد و رقم نگاه کنین. چون اگه هر کسی که تا حالا هدف کودک آزاری قرار گرفته، تو بزرگی اش کودک آزاری میکرد، در حدود 4 نسل بعد، همه مرده بودن (و البته بچه هام همینطور)! چون این پدیده باید به صورت نمادی رشد میکرد.

اما این اتفاقی نبود که افتاد، این ارقام کم شد. دلیلش چیه؟ خب اگه شما تو بچگی تون مورد سواستفاده قرار گرفته باشین، دوتا نتیجه میتونستین بگیرین: اینکه مورد سواستفاده جنسی قرار گرفتن، باعث شد من کودک آزار بشم. اوکی قابل درکه! اما نظرتون در مورد این نتیجه چیه که تجربه آزار جنسی باعث شد که هرگز نخوام یه کودک آزار بشم؟؟

جواب دوم، نتیجه ایه که اغلب آدما از تجربه کودک آزاری میگیرن. دو تا نتیجه گیری متضاد، از یه مجموعه تجربیات!

“شما نمیتونید بگید که تجربه، باعثه یه نتیجه شده!”

و این رویکردی بود که نیچه نقدش کرد؛ اینکه “جبرگراییِ اجتماعی و روانی، به خوش بینی یا بدبینی جهان بینی شما مربوطه!” و درسته، به همین خاطر گفت: “چنین دردی فقط باعث مجموعه ای از تفسیرها میشه.”

بله روزگاری نیچه از خودش پرسید: “چطور باید در مقابل بدبختی ها خودمونو سامان بدیم؟” و تمام عمرشو صرف پیدا کردن جواب این سوال، بعد از مرگ خدا کرد.

اون گفت وقتی باور تونو به چیزی از دست میدین، چون آدم این، ینی این ممکنه که باور تونو به هر چیزی از دست بدین. خطرش اینه که وقتی باورتون فرو میریزه، میتونه شما رو مجاب کنه که تمایلی نداشته باشین به چیزی باور پیدا کنین. و این ظهور پوچ گراییه. و مشکل پوچ گرایی چیه؟ هیچی براتون باقی نمیذاره. از لحاظ علم روانشناسیه عصبی (neuro psychology) همچین اتفاقی براتون میفته: اکثر احساسات مثبت ما وابسته به ترشح هورمونی به اسم دوپامین ان. دوپامین، در نتیجه ی تجلی یه سیستم کاوشی که ریشه اش تو هیپوتالاموسه ترشح میشه. هیپوتالاموس یه بخش باستانیه تو مغز ما؛ همینطورم همون بخشیه که کوکائین، هروئین و بقیه داروهایی که آدما دوس دارن ازشون سواستفاده کننو تحریک میکنه – منظور داروهاییه که هیجان ایجاد میکنن نه داروهای آرام بخش. سیستم هیپوتالاموس وقتی فعال میشه که اتفاق مهیج یا جدیدی براتون میفته، اما مهمتر ازون اینه که این سیستم وقتی فعال میشه که شما هدفی دارین و دارین میبینین که به سمت اون هدف حرکت میکنین.

معنیش اینه: هدفی ندارین؟! پس خبری از احساسات مثبت هم نیست! بنابراین اگه هیچ چیزی وجود نداشته باشه که بهش باور داشته باشین، اگه هیچ نظام ارزشی ای نداشته باشین (چون در واقع نظام ارزشی تونه که میگه فلان گزینه از بهمان گزینه بهتره) اونوقت خبری از احساسات مثبت هم نیست. خب مشکلش چیه؟

از سر باز کردنه احساسات مثبت آسونه، با توجه به اینکه لطیف و شکننده ام هستن. اما اگه میتونین از دست احساسات منفی تون خلاص شین! خب همچین اتفاقی قرار نیست بیفته.

بنابراین اتفاقی که میفته اینه که اگه نظام ارزشهای شما فرو بریزه، اونوقت تمام اونچه براتون باقی میمونه احساسات منفیه. و این چیز خوبی نیست، همونطور که نیچه میگه: “این همون دلیلیه که آدما از پوچ گرایی به آغوش تمامیت خواهی پناه میبرن. چون تمامیت خواهی، به رغم اینکه شامل بردگی و فدا کردنه عقل و منطقه؛ به رغم اینکه آدما رو مثه عروسکایی در مقابل قدرت، به هیچ تبدیل میکنه، حداقل قطعیت داره. بله قطعیتِ تمامیت خواهی به آشوبِ پوچ گرایی ترجیح داده میشه.”

دوستای عزیزم

نیچه یکی از فیلسوفای اگزیستانسیاله. داستایوفسکی ام اگزیستانسیالیست بود. اگزیستانسیالیستا کسایی ان که بر این باورن که اعمال آدما از حرفایی که میزن مهمتره. و اینکه عمل شما باید همراستای اون حرفی باشه که میگید باور دارید، تا ناپیوستگی ای بین بدن و ذهن تون وجود نداشته باشه و پارادوکسهای کمتری تو شیوه ای که خودتونو به جهان نشون میدید وجود داشته باشه. بنابراین تمرکز بر عمل، به جای نیت و باور، یکی از ویژگی های بنیادین اگزیستانسیالیسمه.

مشخصه ی بعدی اگزیستانسیالیسم، مقاومت شما موقه روبرو شدن با مشکلات و رنجه؛ رنجی که یکی از المان های ذاتیه تجربه ی انسان بودنه. ذات بودن همراهه با آشوب، اضطراب، درد و بیماریه. و اینکه شما ممکنه طعمه ی این موارد بشین، بدون اینکه مشکل از سمت شما باشه.

دیدگاه فرویدی این بود که بیماری های روانیِ دوران بزرگسالی به خاطر تجربه های بیمارِ دوران بچگیه (با اینکه هم فروید و هم یونگ معتقد بودن که تجربه تیره روزی تو تجربه ی انسان بودن یه امر طبیعیه). اما فروید، به طور خاص، حداقل تلویحا ادعاش این بود که اگه تو دوران بچگی به درستی و به طور مناسبی تربیت شده باشین و اتفاق ناگواری براتون نیفته، سالم رشد میکنین و بزرگسالی سالمی دارین، حداقل از لحاظ روانی (خیلی کلی اگه بخوایم بگیم).

اما اگزیستانسیالیستا با این حرف از پایه مخالفن. اونا میگن تجربه زندگی انسانی، ذاتا با رنج عجینه؛ رنجی که در نتیجه ی آسیب پذیریه ذاتیه شما در تجربه ی زندگیه. هیچ دلیلی نداره که بخوایم دنبال دلایل اضافی واسه رنجی که میکشیم بگردیم. بخشی از وظیفه ی روان درمانی، بر اساس دیدگاه اگزیستانسیالیسم، اینه که کمی تیره روزی نرماله و دلایل واقعیه زیادی ام براش وجود داره.

آدما فک میکنن به همچین چیزی باور ندارن اما همیشه بهش باور دارن، که انگار اگه احساس بدبختی میکنن “یه مشکلی تو اونا وجود داره که باید اصلاح شه.” اما تمام اگزیستانسیالیستا با پذیرشه رنج، در نتیجه ی محدودیتهایی که برای بودن مون داریم، و اینکه دلایل زیادی برای رنج وجود داره، سوال دیگه ای رو مطرح میکنن: “اینکه چطور در مواجهه با رنج زندگی باید خودمونو هدایت کنیم؟” در ادامه این بحث اگه علاقه مند بودین بدونین چرا زندگی رنجه و چطور باید خودمونو در مواجهه با این رنج هدایت کنیم، قسمتی رو تهیه کردیم به اسم ضرورت اخلاق مدار بودن، که قسمت قشنگیه و پیشنهاد میکنم گوش بدین.

منابع عمده ی متنی که شنیدینو رو وبسایت خوره کتاب و توضیحات این قسمت گذاشتیم.

مرسی که به این قسمت گوش کردین. برامون نظر بذارین و خوره کتابو به دوستاتون معرفی کنین! 😉

روز اول آذر با یه نویسنده چهاردهم یعنی سورن کیرکگارد، یه فیلسوفه اگزیستانسیال دیگه، برمیگردیم! فعلا خدافظ 🙂

پادکست یه نویسنده 13 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

4 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 13: فردریش نیچه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *