نقد کتاب جادوی بزرگ نوشته الیزابت گیلبرت
کتاب خاطرات الیزابت گیلبرت “بخور، عبادت کن، عشق بورز” 10 میلیون نسخه فروخت و به نوعی تبدیل به معیار فرهنگی شد که باعث شهرت، ثروت و قیلوقال دربارهی نویسنده اون بود. برای طرفداران این کتاب، کسانی همچون اپرا وینفری و جولیا رابرتز (بازیگری که در فیلمی که با اقتباس از همین کتاب ساخته شده بود حضور داشت)، داستان گیلبرت در غلبه بر طلاقی سخت و افسردگی شدید از طریق سفر به ایتالیا، هند و اندونزی در جستوجوی لذت، ازخودگذشتگی و تعادل، حس یک جستوجوی تکاندهننده و واقعی برای خوشبختی و آزادگی داشت. برای منتقدان او، کسانی که حتی کتاب رو نخواندند،”بخور، عبادت کن، عشق بورز” روایتی ساختگی با پایانی خوش بود که رضایت شخصی رو بزرگترین هدف هركسی میدونه، هدفی که با دست کشیدن از پول در جهان دیگهای میتونید به اون برسید.
اما کتاب “بخور، عبادت کن، عشق بورز” حدود یک دهه پیش منتشر شد و گیلبرت تمام سال های بعد از آن رو تلاش کرد تا دوباره در عوض یک پدیدهی فرهنگی، نویسنده شود. او ابتدا “متعهد” رو نوشت که به نوعی ادامهای برای کتاب اول با موضوع ازدواج بود و در آن با فیلیپه، همان مرد جذاب برزیلی کتاب “بخور، عبادت کن، عشق بورز”، که در شرف ازدواج دوباره بود آشتی کرد (با بازی بی نظیر خاویر باردم در نقش فیلیپه در فیلم). کتاب بعدی او رمان محبوبی به نام “امضای همه چیز” دربارهی خانم گیاهشناسی در قرن 19 بود. این كتاب به همه یادآوری کرد که گیلبرت در جایزه كتاب ملی خیلی پیش از “بخور، عبادت کن، عشق بورز” جز فینالیستها بوده است.
سومین کتاب در ادامهی کتاب اول “جادوی بزرگ: زندگی خلاقانه با غلبه بر ترس” است و به قلمروی خودشکوفایی کتاب “بخور، عبادتکن، عشق بورز” برمیگردد. جادوی بزرگ قصد دارد به خوانندگان کمک کند تا خلاقانه زندگی کنند و این به آن معنا نیست که الزاما باید “زندگی حرفهای یا شخصیشان تماما به هنر اختصاص داشته باشد” اما، زندگیای که خلاقیت هدایتکننده آن باشد نه ترس“. اگر میخواهید نویسند، بازیگر یا نقاش شوید، این کتاب سعی میکند در رسیدن به هدفتان کمک کند. اگر به اسكیت نمایشی، طراحی یا ساختن ماکتهای هواپیما فکر میکنید باز هم این کتاب به کمک شما میآید.
“بخور، عبادتکن، عشق بورز” یک کتاب خاطرات بود، داستان یک سیر و سفر شخصی که بسیاری از خوانندهها به عنوان راهنمایی برای خشنودی بیشتر اون رو شناختند، تا جایی که گردشگری “بخور، عبادت کن، عشق بورز” یا در واقع قدم گذاشتن در همان راه گیلبرت، برای مدتی به یک صنعت پر رونق تبدیل شد. “جادوی بزرگ” بر خلاف آن، کتابی سرتاسر راهنماست، که دستوراتی برای یک زندگی خلاقانه مثل زندگی گیلبرت فراهم میکنه. “بخور، عبادت کن، عشق بورز” یک کار بسیار شخصی بود که جهانی شد. “جادوی بزرگ” دفترچهی راهنمایی است با آرزوهای جهانی که خیلی شخصی نیست، دورهی آموزشی کوتاهمدتی دربارهی عادات روانی یک شخص تاثیرگذار به نام الیزابت گیلبرت است.
“جادوی بزرگ” به شش بخش تقسیم میشود: شهامت، شیدایی، اجازه، پافشاری، اعتماد و معنویت.
گیلبرت در بخش اول میگوید:” آیا شهامت آشکار کردن گنجینه های نهفتهی درونت رو داری؟ تلاش برای آشکارکردن این گنجینهها خود زندگی خلاقانه است. اگر خلاقیت شما با شنیدن اینکه بهش گنجینه یا جواهر بگید عمیقتر از قبل نشده، در نتیجه خلاقیتتون از مال من هم سختگیرتر است. خلاقیت درون همهی ماست، باید ابراز شود و چنین کاری دیوانهوار و احمقانه نیست، شاید هم باشد چرا که بهترین روش برای داشتن یک زندگی خوشایند است. توصیهی گیلبرت شبیه یک کلوچهی بخت است: غافلگیری خوبی که بعد از این که طعم اون از زیر زبونتون رفت فراموش میشه. خلاقیت حق مادرزادی شما به عنوان یک انسان است. حتی اگر در کودکی از صبح تا شب کارتون نگاه کنید باز هم خلاقیت درون شما در حال تکاپوست.” لازم نیست با خلاقیتتان دنیا رو نجات دهید.”
در مورد چگونگی پرورش خلاقیت، گیلبرت با دوری از خوراک فکری، به چیزی عرفانی و اسرارآمیز میرسد. گیلبرت باور داره که ایدهها نیرو دارند. او میگه ” ایدهها جسم مادی ندارند، ولی هوشیارند و قطعا خواست و اراده دارند.” وقتی که این ایده در نهایت متوجه میشه که شما به پیامهاش توجهی ندارید، به سمت شخص دیگری میره.” اما گاهی”ایده آغوش باز شما رو حس میکنه و شروع به کار بر روی شما میکنه.” به نظر نمیرسه که حرفهای گیلبرت استعاری باشد و او در واقع از خوانندگانش میخواهد اگر این تنها راه جذب یک طلسم جادویی باشد اون کار رو انجام دهند.
به عنوان شاهدی بر نیروی ایدهها، او داستان ایدهی رمانی دربارهی آمازون رو تعریف میکنه که با بیتوجهی او در طول چند سال رهایش میکنه و به سراغ دوست داستاننویسش آن پاچت میره. گیلبرت حتی ادعا میکنه که ایدهی اوزی آزبورن و خانوادهی خلوضعش به ذهنش رسیده ولی وقتی با کممحلی او مواجه شده، اون ایده امتیوی رو به جای گیلبرت مورد لطف خودش قرار داده است.
این فسلفهی خلاقیت که در اون ایدهها قدرت اراده دارند و به سمت افراد صبور رفته و در شرایط روحی مناسب شروع به کار میکنند، به نوعی همون”قانون جذب” است که راندا یابرن در کتاب “راز” یکی دیگر از کتابها (و فیلمهای) مورد علاقهی اوپرا، به اون اشاره کرده است و در آن گفته میشود که تفکر مثبت نتایج مثبت در پی داره. شما همان حسی رو دریافت میکنید که خودتان به به دیگران میدهید. (ممکن است ایدهی نویی به نظر برسه ولی با بسیاری عقاید مذهبی که میگن بخت و اقبال به کسی رو میاره که لایقش باشه همخونی داره).
گیلبرت دقیقا از همان مفهوم کتاب راز استفاده نمیکنه که به عنوان مثال میگه نگرش درست ورشکستگی رو دفع کرده یا سرطان رو بهبود میبخشه ولی تصور اینکه ایدهها از خودشان اراده داشته باشند راه جذابی برای حس تقدس توسط یک نیروی برتر است. با این کار ایدهها به نگهبانان بداخلاقی تبدیل میشوند که هرکسی که شاد و خوشحال نیست رو متوقف میکنند انگار که افراد بدخلق مستحق خلق چیزی نیستند.
به طور کلی “جادوی بزرگ” توصیههای خوبی دارد. برای انجام کاری که واقعا از آن لذت میبرید در زندگی وقت بگذارید، و دلیل آن چیزی جز لذت خودتان نباشد. کلوچهی بخت بدی نیست. ولی در راه رسیدن به چنین چیزی گیلبرت مدام با مشکلات غیرمنتظرهای مواجه میشه: عادات ذهنی قدیمی خودش. زنی که در “جادوی بزرگ” حضور دارد صدای خودش رو به گوش همه میرساند، او فریبنده، تودلبرو، خودآگاه، به شدت بذله گو و اهل معاشرت است ولی در روایت “بخور، عبادت کن، عشق بورز” به نظر نمیرسد او هیچ کدام از خصوصیات اخلاقی خودش رو با ما سهیم شده باشد.
در فصل ترس، گیلبرت مینویسد:” تنها دلیلی که میتونم از موضع قدرت با ترس حرف بزنم اینه که ترس رو از نزدیک میشناسم” او به کودکی خودش اشاره میکنه که از همه چیز، از تلفن گرفته تا بازیهای تختهای میترسید. اما گیلبرت در ادامه میگه یک روش موثر برای خلاص شدن از ترس حرف زدن این شکلی با ترس است:” ترس عزیزم: من و خلاقیت میخوایم با هم به سفر بریم. میدونم که به ما ملحق خواهی شد چرا که همیشه این کارو میکنی…. ولی اینو بدون: من و خلاقیت تنها کسایی هستیم که در طول سفر میتونیم تصمیم بگیریم… رفیق، حتی اجازه نداری به رادیو دست بزنی.” آیا ترس شما به این گفتوگوی منطقی پاسخ میدهد؟ چونکه اینطور به نظر میرسه که واکنش نشون ندادن به منطق یا رفیق خطاب کردنش یکی از ویژگیهای بزرگ ترسه. معلومه که منطقی نیست، اون میترسه.
در طول “جادوی بزرگ” گیلبرت از سختترین بخشهای زندگی خلاقانه همچون ترس، دستوپنجه نرم کردن با طرد شدن و شک و کار کردن بدون خستگی، پردهبرداری میکند. خداروشکر تمام این موارد برای الیزابت گیلبرت آسان به نظر میآید. ( او در نوجوانی وقتی فهمید که ترسش خسته کننده است بر آن غلبه کرد). در ادامه گیلبرت توضیح میدهد که حتی وقتی الهامی نداشته باشد، همچنان کار میکند، با این روش آمادگیاش رو به دنیا نشان میدهد. گیلبرت اخلاق کاری خودشو در بدترین حالت شبیه فکری میدونه که دیر به ذهن خطور کرده و در بهترین حالت یک شریک جادویی. این به نوعی تواضعی قلابی است: پوششی نرم برای یک جسم سخت است و گیلبرت این کار رو خوب انجام میده. ” من یک نویسندهام” همانطور که میگوید، به هنگام شنیدن صداش اون رو بپذیرید و روح شما به همراه اون جاری میشه.
خلاصه کتاب جادوی بزرگ نوشته الیزابت گیلبرت
در جادوی بزرگ گیلبرت به همان جادویی اشاره دارد که در داستانهای هریپاتر میبینیم. او به مسائل ماورالطبیعه، اسرارآمیز، غیرقابل توضیح، غیرطبیعی، الهی و روشن و غیرمادی اشاره داره. چرا که در حقیقت او اعتقاد داره که خلاقیت نیروی افسونگری است که منشا کاملا انسانی نداره.
گیلبرت باور دارد که در سیارهی ما به غیر از حیوانات و گیاهان و باکتریها و ویروسها، ایدهها نیز زندگی میکنند. ایدهها توسط یک انگیزهی واحد هدایت میشن: آشکار شدن و تنها راهی که ایدهها بتونن آشکار بشن از طریق تلاش انسانهاست که میتونند ایده رو از حالت اثیری خارج کرده و به قلمروی مادی وارد کنند. بنابراین ایدهها مدت مدیدی در اطراف ما گشت میزنند و به دنبال یک شریک انسانی آماده و مشتاق میگردند. وقتی ایدهای فکر میکند کسی رو (همچون شما) پیدا کرده که میتونه اون رو به این دنیا بیاره، او به ملاقات شما میآید و تلاش میکند توجه شما رو جلب کند.
در جادوی بزرگ، الیزابت گیلبرت داستان جادوییترین اتفاقی که تا به حال در زندگی برایش افتاده است رو بازگو میکند. داستان کتابی که موفق به نوشتن آن نشد.
روزی داشت دربارهی وقایعی که برای او در برزیل در دههی 60 اتفاق افتاده بود برای عشق خود فیلیپه صحبت میکرد که ایدهی این کتاب از ناکجاآباد به ذهن او خطور کرد.
فلیپه به او گفت که چطور دولت برزیل قصد دارد در عصر پیشرفتهای گسترده و مدرنیزاسیون، بزرگراه عظیمی در طول جنگل آمازون بسازد. برزیلیهای آن زمان از این برنامهی بلندپروازانه استقبال کردند. بعد از چند ماه و کمی پیشرفت پروژه، باران شروع شد و اینطور به نظر میرسید که هیچکدام از برنامهریزان این پروژه معنی فصل بارانی آمازون رو درک نکردهاند. ساخت و ساز بلافاصله به زیرآب رفت و غیرقابل سکونت شد و کارگران چارهای جز رها کردن تجهیزات و فرار نداشتند. بعد از ماهها باران، آنها فهمیدند که جنگل پروژهی بزرگراه رو بلعیده، تمام تجهیزات یا مفقود یا دزدیده شده بود و بولدوزرها به قعر زمین فرو رفته و ناپدید شده بود.
وقتی این داستان برای الیزابت گفته شد، لرزه به دستانش افتاد و مو بر تنش سیخ شد، حس بیماری میکرد، سرگیجهی کوچکی به او دست داد، چیزی شبیه به عاشق شدن و یا شنیدن اخبار مهم بود. او قبلا هم چنین حالاتی داشت، پس به سرعت فهمید چه اتفاقی دارد میافتد. همچون واکنشهای احساسی و روانی که به ندرت رخ میدهند ولی به اندازه کافی (و مردم سراسر جهان در طول تاریخ نشانههای مشابه گزایش کردهاند) رخ میدهند که بداند دارد به او الهام میشود. وقتی ایدهای به ذهن شما میرسد چنین حسی به شما دست میدهد. این جادوی بزرگ است.
جادوی بزرگ: طرز کار ایدهها
در جادوی بزرگ گیلبرت به همان جادویی اشاره دارد که در داستانهای هریپاتر میبینیم. او به مسائل ماورالطبیعه، اسرارآمیز، غیرقابل توضیح، غیرطبیعی، الهی و روشن و غیرمادی اشاره داره. چرا که در حقیقت او اعتقاد داره که خلاقیت نیروی افسونگری است که منشا کاملا انسانی نداره.
الیزابت اعتقاد دارد که درسیارهی ما نه تنها حیوانات، گیاهان، باکتریها و ویروسها زندگی میکنند که ایدهها نیز زندگی میکنند. ایدهها شکلی از زندگی روحانی هستند. آنها کاملا از ما جدا هستند ولی هرچند عجیب به نظر میرسد آنها قادر به تعامل با ما هستند. ایدهها شکل مادی ندارند ولی هوشیاراند و خواست و اراده دارند: برای آشکار شدن و تنها راهی که ایدهها بتونن آشکار بشن از طریق تلاش انسانهاست که میتوانند ایده رو از حالت اثیری خارج کرده و به قلمروی مادی وارد کنند. بنابراین ایدهها مدت مدیدی در اطراف ما گشت میزنند و به دنبال یک شریک انسانی آماده و مشتاق میگردند. وقتی ایدهای فکر میکند کسی رو (همچون شما) پیدا کرده که میتونه اون رو به این دنیا بیاره، او به ملاقات شما میآید و تلاش میکند توجه شما رو جلب کند.
اکثرا به دلیل افکار، اضطراب، حواسپرتیها، کمبوداعتمادبهنفس و وظایفتان متوجه اون نمیشید و به این الهامبخشی پاسخی نمیدهید. شما این سیگنال رو از دست میدهید چرا که مشغول تماشای تلویزیون یا خرید کردن یا حرص خوردن از دست کسی هستید. ایده تلاش میکند توجه شما رو جلب کند، شاید برای چند ماه و یا چند سال طول بکشد ولی نهایتا میفهمد شما گوشی شنوایی برای پیام او ندارید و به سمت شخص دیگری میرود.
اما روزی برای دریافت چیزی آرام و پذیرا هستید. سپر پایین میآورید و اضطراب از بین میرود و جادوی بزرگ اتفاق میافتد.
ایده با احساس آغوش گشادهی شما کار خودش رو شروع میکنه. سیگنالهای احساسی، فیزیکی و جهانی الهامبخشی به سمت شما فرستاده میشود. دستانتون به لرزه میافتن، مو به تنتان راست میشود، در دلتان رخت میشورند و افکاری که حسی شبیه شیدایی دارند به سراغتان میآید. متوجه میشید که همه جا نشانهای است که به اون ایده اشاره دارد. ایده دست از سرتان برنمیداره تا توجه کامل شما رو به خودش جلب کنه. در سکوت از شما میپرسه” میخوای با من کار کنی؟” در اینجا شما دو گزینه برای پاسخ به این پرسش دارید.
چه اتفاقی میافتد وقتی جواب منفی میدهید
البته که سادهترین جواب نه است چرا که خودتون رو خلاص میکنید. اون ایده از بین میره و دیگر چیزی ندارید که شما رو اذیت بکنه، تبریک! در اکثر مواقع مردم نه میگویند. افراد در بیشتر زندگیشون راه میروند و نه میگویند.
چه اتفاقی میافتد وقتی جواب مثبت میدهید
اگر جواب مثبت بدهید، کار شروع میشه. شغل شما ساده و مشکل میشه. رسما وارد قراردادی با الهامبخشی شدید و باید تلاش کنید در تمام مسیر با اینکه نمیدونید آخر کار چی میشه همراهش باشید.
ایدهها رشد میکنند
برگردیم سر وقت داستان جادوی بزرگ الیزابت. یک ایدهی بزرگ به سراغش اومده بود: باید رمانی دربارهی برزیل در دههی 60 میلادی مینوشت. به خصوص، انگیزه گرفت دربارهی تلاشها برای ساخت آن جادهی شوم از میان جنگل رمانی بنویسه.
این ایده جانانه و هیجانانگیز به نظر میومد ولی همچنین هراسانگیز هم بود. الیزابت دربارهی جنگلهای آمازون برزیل چیزی نمیدونست چه برسه ساخت جاده در دهه 60. او پیش رفت، پذیرفت که با اون ایده وارد قرارداد بشه و باهم کار کنند. اونها دست دادند و قول داد که هرگز اون رو رها نمیکنه و با تمام توانش باهاش همکاری میکنه.
چند ماه بعد مشکلی بزرگ در زندگیش اون رو از این پروژه دور کرد. او اِولین رو کنار گذاشت و بهش قول داد دوباره برمیگرده، نصف دنیارو پرواز کرد تا به مشکلات شخصیش برسه و خاطرات جدیدش رو از روی این تجربه به نام” متعهد” نوشت. بیشتر از 2سال برای این پروژهی جدید وقت صرف شد و اِولین به پایان نرسید.
این زمان زیادی برای کاری نکردن در مورد ایده بود. با اینکه یادداشتهایش رو از انبار بیرون کشید و مشتاق بود که دوباره کار رو شروع کنه ولی به محض اینکه یادداشتهایش رو برداشت فهمید که رمانش ناپدید شده.
ایدهها ناپدید میشوند
منظور او این نیست که کسی یادداشتهای او رو دزدیده است یا فایلی در کامپویترش گم شده. منظور او اینه که قلب تپندهی داستان دیگر نیست. نیروی حساسی که تمامی تلاشهای خلاقانه برای خاطر او بود ناپدید شده بود، شبیه بولدوزری که جنگل او رو بلعیده بود.
او میدونست چه اتفاقی افتاده چرا که قبلا هم شاهد چنین اتفاقی بوده است. ایده از صبر کردن برای او خسته شده بود و او رو ترک کرده بود. او نمیتونست ایده رو سرزنش کنه چرا که خودش زیر قراردادشون زده بود.
بنابراین ایده همان کاری رو کرد که هر موجود زندهی باعزتنفس دیگری در این شرایط انجام میده: او رو ترک کرد. ولی عادلانه است، نه؟ چونکه این روی دیگر قرارداد بستن با خلاقیته. اگر الهامبخشی میتونه بدون پیشبینی قبلی مهمان شما بشه پس میتونه خیلی غیرمنتظره شما رو ترک کنه.
اعجاز جادوی بزرگ
این میباید پایان داستان جنگل آمازون می بود ولی اینطور نبود. در سال 2008 همان وقتی که ایدهی رمان ناپدید شد، او با “آن پاچت” که داستانسرای مشهوری است در یک بعدازظهر در نیویورک هنگام بحثی در مورد کتابخانهها دوست شد. آنها با هم دوست شدند و هرماه نامههای طولانیای برای هم مینوشتند.
ولی در پاییز سال 2008، آن در نامهای نوشت که اخیرا شروع به کار بر روی رمان جدیدی کرده است و رمانش دربارهی جنگل آمازون است، به دلایل روشنی توجه الیزابت به آن جلب شد.
الیزابت گفت که او هم چنین ایدهای داشته ولی به دلیل کممحلی او ایده ناپدید شده است.
وقتی با هم ملاقات کردند… الیزابت به طور خلاصه ایدهی خودش رو دربارهی دختر میانسالی در مینسوتا که عاشق رئیس متاهلش میشه رو تعریف میکنه. او درگیر کلاهبرداری تجاری احمقانهای در جنگل آمازون میشه. مقداری پول و یک نفر مفقود میشود و این شخص به اونجا فرستاده میشه تا سر از اوضاع دربیاورد. یک داستان عاشقانه است.
آن در پاسخ گفت ” حتما شوخیت گرفته… داستان من دربارهی دختر نه چندان جوانی اهل مینسوتا ست که سالهاست پنهانی عاشق رئیس متاهلشه. در داستان من رئیس درگیر یک کلاهبرداری تجاری احمقانه در جنگل آمازون میشه. مقداری پول و یک نفر مفقود شده و این دختر برای رو به راه کردن اوضاع به آمازون میره. داستان من هم یک داستان عاشقانه است.
ملت، این یک ژانر نیست!
این یک خط داستانی به شدت خاص است. هیچکس به کتابفروشی نمیره تا کتابی دربارهی پیردختری اهل مینسوتا که عاشق رئیس متاهلش شده و به جنگل آمازون میره تا افراد مفقود رو پیدا کند و پروژههای محکوم به فنا رو نجات بده. بعد از این گفتوگو فهمید روزی که الیزابت ایده رو گمکرده، آن ایده رو پیدا کرده. فهمیدند تمام این قضیه همزمان رخ داده است. در واقع، ممکن است دقیقا در روز ملاقاتشان ایده از الیزابت به آن منتقل شده باشه. در واقع ممکن است با یک بوسه جا به جا شده باشد. و این… جادوی بزرگ است.