سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابلای کتابا دنبال “آزادی” میگردیم.
این دومین قسمت از سوژه “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ”عه. تو این قسمت میخوایم ببینیم چطور میتونیم خودمون رو بشناسیم؟
یونگ عمری رو صرف شناختنِ جنبه های مختلف روان انسان کرده. بنابراین در ادامهی این موضوع میخوایم ببینیم چطور میشه خودمونو بشناسیم و از چنگ رنج عصبی آزاد شیم.
به خاطر همین اول لازمه در مورد ادبیات یونگ و افکارش یکم توضیح بدیم و بعد برگردیم و موضوع سایه و فردیت رو از جنبهی آزادی بررسی کنیم.
به ادامهی سوژه “شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” گوش کنین.
تریلر
اختلال اضطراب یا اونچه به طور سنتی بهش میگیم روانرنجوری یا عصبیت، تو دنیای مدرن اونقدر شایعه که بعضیا میگن ما تو “عصر اضطراب” زندگی میکنیم. اما چی باعث میشه که خیلی از آدما از اختلال اضطراب رنج ببرن؟
یونگ بخش زیادی از عمرشو صرف جواب پیدا کردن واسه همین سوال کرد. با این حال نظریه روانرنجوریِ یونگ تو عصر ما – که قرصها رو به عنوان داروی تقریبا همهی بیماریهای روانی میشناسن – تا حد زیادی نادیده گرفته شده.
ولی واقعیت اینه که لازمه به نظریه یونگ توجه کنیم، چون برخلاف مدلِ دارویی که تمرکزش رو تسکین علائمه، یونگ بیماری روانرنجوری رو یه علامت یا هشدار به فرد میدونه؛ هشدار در مورد اینکه تو شیوه زندگی مون تغییر لازمه!
اگه صرفا علائم رو تسکین بدیم – درسته! – به زندگیمون ادامه میدیدم. ولی واقعیت اینه که اطلاعاتِ مهمی رو که بیماریِ روانرنجوری بهمون میده، درک نمیکنیم.
یونگ میگه علت روانرنجوری رو میشه تو زمان حال و اکنون پیدا کرد. انکار نمیکنه که شروعش ممکنه به دوران کودکیمون برگرده، و اینکه تربیتمون رو رشد روانیمون تاثیر میذاره، اما تمرکزش رو زمانِ حاله. چون باورش بر اینه که چیزی که علائم روانرنجوری رو ایجاد میکنه، شیوه زندگی تو زمانِ حاله.
درسته که یه سری درگیریهایی ممکنه تو دوران کودکی ما وجود داشته باشه، ولی اون درگیریها عوض شدهان و دیگه منشا رنجِ فعلیِ ما نیستن. یونگ تو مقالهای به اسم “اهمیت پدر در سرنوشت فرد” (The significance of the father in the destiny of the individual) نقل قولی میاره از یه فیلسوف رواقیِ یونانی به اسم کلیانتس (Cleanthes) تا شاید بتونه در مورد ماهیت اون درگیریای که منجر به روانرنجوری میشه ازش الهام بگیره:
“سرنوشت، مشتاقان را هدایت میکند، اما بیمیلان را با خود میکشاند.”
سرنوشت، مقدراتی بود که سه الهه بافندهی اساطیر یونانی تعیین میکردن؛ با بافتنِ تارهای سرنوشتِ هر فرد.
یونگ به خدایان یا الهههایی که سرنوشت ما رو تعیین میکنن، اعتقاد نداشت. اما باور داشت که هر کدوم از ما با یه سری وظایفی تو زندگیهامون روبرو ایم که انتخاب ما نیستن. بنابراین میشه اونا رو به عنوان سرنوشتمون تلقی کنیم.
این وظایف، محصول تاریخِ تکاملیِ مان؛ محصول طبیعت فناناپذیر و فرهنگی که توش زندگی میکنیم. مهمترینشون انگیزهی بیولوژیکی مون واسه انتقال ژن هامونه. اما موارد دیگهایم هست. مثل نیاز به استقلال روانی پیدا کردن از پدر و مادر، مثل پروروندنِ یه زندگی اجتماعی، ارتباط پیدا کردن با جامعه، معنا و هدف پیدا کردن و در نهایتم، مواجهه با مرگ.
بنا به نظر یونگ، ما به طور طبیعی به انجام این وظایف “رونده” میشیم. یعنی غرایز مون، طبیعتمون به عنوان حیواناتی اجتماعی، پیروی مون از باورها و رسوم، و مرگی که همواره بهمون داره نزدیکتر میشه، ما رو به سمت انجام این وظایف هل میده.
اما با اینکه ما به طوری طبیعی به سمت این وظایف سوق داده میشیم، میل به تنبلی و مانع تراشی و خود تخریبی ام در ما وجود داره.
واقعیت اینه که اگه بتونیم دست بالا رو به تنبلیمون بگیریم و شجاعانه با وظایف زندگی روبرو شیم – یعنی به رغم ترس و تردیدهامون، داوطلبانه با وظایف زندگی بشیم – اونوقت این وظایف به عنوان رهنمای ما عمل میکنن و مسیرِ رشدِ سالم رو مشخص میکنن – همون حرفی که کلیانتس میگه: “سرنوشت ما رو هدایت میکنه.”
ولی اگه ترس و تنبلی حرف اول رو بزنه و از وظایف زندگی غافل شیم، همین وظایف تبدیل به زنجیری بر گردن ما میشن و ما به قول کلیانتس تبدیل میشیم به همون بیمیلانی که “سرنوشت اونا رو به جلو میکشونه.”
از نظر یونگ، فرد روانرنجور اونیه که در بین بیمیلانه. و مشکلش همیشه تو “نگرشی”عه نسبت به وظایف زندگی داره؛ خودِ انجامِ وظیفه مسئلهی دومه. چون زندگی ممکنه ما رو با چالش ها عظیمی روبرو کنه که انجام دادنه یه کار خاص رو غیرممکن کنه برامون، اما این مسئله باعث نمیشه به زندگیِ پر از رنجِ یه بیمارِ روانرنجور مبتلا شیم. تو این مواقع مناسبترین رویکرد اینه که موقعیت رو بپذیریم و انرژی مونو صرف وظیفهی مهمِ دیگهای تو زندگی کنیم.
ولی واقعیت اینه که موانعی که سر راهمون قرار میگیرن “معمولا” ماهیتِ غیر قابل عبوری ندارن، بلکه مانعِ اصلی، احساس ناتوانیِ اخلاقیه. ناتوانیِ اخلاقی چیه دیگه؟ اینکه یا ما خیلی تنبلیم، یا شجاعت مقابله با چالش رو نداریم. اینم فقط مختص افراد روانرنجور نیست، چون همهی ما با موقعیت هایی روبرو شدهایم که عزم مون مورد آزمایش قرار میگیره.
اما نکتهی منحصر بفرد در مورد فرد روانرنجور اینه که به جای اعتراف به ناتوانیاش، فریب خودشو انتخاب میکنه. و فقط موانع سر راهشو سرزنش میکنه. از اینجا به بعد، دیگه فرد روانرنجور درگیر رنج کشیدن از یه کشمکشِ درونی میشه.
حالا واقعیتِ بزدل بودنش نسبت به عصیانگری و غرورش، دست رو بالا میگیره. و در هر صورت، تمام انرژیاش صرف یه جنگ درونی میشه و عملا دیگه نمیتونه دست به هیچ کار مهمی بزنه.
تو همچین موقعیت پر کشمکشی، اینجوری نیست که به یکباره تمام انگیزه و انرژی مون واسه انجام وظایف زندگی ناپدید شه، بلکه دنبال یه راه خروج دیگهای میگرده.
یونگ میگه اگه از حرکت رو به جلو تو زندگی دست بکشیم، تو موقعیتِ فعلی ثابت نمیمونیم، بلکه به سمت ناپختگی و گذشته پسرفت میکنیم. و این پسرفت، در جواب به همون کشمکشیه که علائم مختلفِ روانرنجوری رو ایجاد میکنه: مثل اضطرابِ فراگیر، فوبیا (یا هراس)، رفتارهای وسواسی اجباری، افسردگی، بیتفاوتی، یا افکار وسواسی.
یونگ میگه این علائم هر چقدرم که ناراحت کننده باشن، هدف مهمی دنبال میکنن، اونا دارن به ما هشدار میدن که تو مسیر خطرناکی داریم زندگی میکنیم!
دلیلش اینه که درست تو حینی که از نظر روانی به قهقرا میریم، و تو گذشته گیر میکنیم، رشد جسمانی مون متوقف نشده. این ترسناکه. و مثل کودکی که پیر شده، نگاه کردن تو آینه همیشه بهمون یادآوری میکنه که از زندگی عقب افتادیم. و چی وحشتناکتره از یه “طفل پیر”؟
بعد از مدتی فرد روانرنجور دیگه خودشم نمیدونه که چرا به این شیوه نفرین شده؛ و نمیدونه چی باعث شده که به این شیوهی نامناسب به چالشهای زندگیش واکنش نشون داده.
یونگ میگه “تردید همیشگی فرد روانرنجور رو – واسه شروع کردن به زندگی – میشه خیلی راحت تو تمایلش به کناره گیری و درگیر نشدن با چالش های زندگی دید. اون ترجیح میده تو مبارزه خطرناک واسه زندگی شرکت نکنه. اما هر کسی که از تجربهی زندگی خودداری میکنه، لاجرم باید اشتیاقش واسه زندگی رو خفه کنه – به عبارت دیگه انگار باید به طور نصفه نیمه خودکشی کنه.”
یونگ دلیل یکسانی واسه این ناتوانی پیدا نکرد. بلکه گفت دلیلش واسه هر کسی فرق میکنه. البته که ژنتیک و تربیت نامناسب میتونه نقش داشته باشه. ولی واسه بیشترِ آدما دلیلش پیچیدهاس و چندان قابل کشف شدن نیست.
منتها علت هر چی که باشه، سوال مهم اینه که چطوری از چرخهی رنج عصبی خارج شیم؟
خب یونگ میگه رها شدن از این رنج عصبی، در گرو واکاویِ خاطرات کودکی و کار کردن رو درگیریهای قدیمیِ خانوادگی نیست، مگه اینکه قربانیِ نوعی ضربه روحی (trauma) باشیم که هنوز بررسیاش نکردهایم.
واقعیت اینه که خاطرات دوران کودکی مون ما رو از رنجی که در حال حاضر میبریم آزاد نمیکنه. اونچه ما رو از رنج عصبیمون آزاد میکنه، به دست آوردنه یه نگرشِ جدیده؛ نگرشی که مستلزم “فداکاری از صمیم قلب به خاطر زندگی”عه و “رشد شخصیتمونو به یه وظیفهی ضروری تبدیل میکنه”.
لازمهی همچین نگرشی اینه که ما از بیراههها و جادههای فرعی زندگی بیایم بیرون و یه جهت مشخص واسه وجود خودمون تعیین کنیم که توش ما – و نه دیگران – مرجعِ نهاییِ تصمیمگیری باشیم!
خب اولین قدم در جهت بهبودی، تو تئوری آسونه ولی در عمل سخته. واسه این کار باید تصویر واضح و شفافی از این به دست بیاریم که ما کی هستیم؟ و کدوم طرف میخوایم بریم؟
وقتی هدف این شد، دیگه نمیتونیم واقعیتو تحریف کنیم. دیگه به جای فرار کردن از مشکلات، انکار کردن عیبهامون، یا مقصر دونستنه نیروهایی که در کنترل ما نیستن، “پذیرش خود” باید تبدیل به یه قاعده بشه.
یونگ میگه: “روانرنجوری، ننگ نیست. یه بیماریِ مهلک هم نیست، اما به مرور به حدی وخیم میشه که فرد مصصم میشه انکارش کنه.”
از اونجایی که خیلی از ما – اگه صادقانه تو آینه به خودمون نگاه کنیم – از اون آدمی که احتمالا در واقعیت میبینیم میترسیم، بنابراین تمرین “پذیرفتن خود” آزادی بخشه. چون دیگه نیازی نیست که انرژیِ زیادی رو صرف انکار عیبهامون کنیم و اونارو از خودمونو و دیگران قایم کنیم. در عوض همچین انرژیای میتونه صرف رشد شخصی و بهبودمون بشه.
یونگ میگه واسه اونایی که شجاعترن، یه راه شناختنِ خود اینه که به بریم پیش یکی که بهش اعتماد داریم و یه ارزیابیِ صادقانه از شخصیتمونو ازش بپرسیم. یه راه دیگهاش اینه که خودمون خودمونو بشناسیم.
اونچه مهمه اینه که موندن تو چنگال روانرنجوری، تو دراز مدت، از بهبود به مراتب سختتره. چون درسته که فرد روانرنجور، اولش با اجتناب از موقعیت ها و کارا و وظایف زندگی، علائم رنج شو تخفیف میده، اما به مرور چنان عرصهی زندگی رو تنگ، و انتخابهاشو محدود میکنه که ناگزیر به بدترین وضعیت میرسه. در نهایت زندگیاش به جهنمی ختم میشه که خودش ساخته؛ و گرفتار نفرینی میشه که تا ابد بهش دچاره.
به خاطر همین یونگ میگه اینکه فرد روانجور بفهمه انتخاب مسیر بهبود واسه تا چه حد مهمه، خیلی اهمیت داره، اگرچه مطمئنا بهبودی آسون نیست. به قول خودش: “با اینکه روانرنجوری و مشکلاتی که ناشی از اونه هیچوقت قرار نیست با احساسِ خوشایند از انجام کار خوب و شجاعت، به خاطر انجام وظیفه همراه باشه، ولی رنجی که از انجام دادن یه کار مفید و پیروز شدن بر مشکلات واقعی، ناشی میشه، اون لحظات آرامش و رضایتی رو به همراه داره که بهش این احساس گرانبها رو میده که واقعا زندگیای که در توانش بوده رو زندگی کرده.”
افکار و نظریات یونگ
ماجرا اینه که بشر به آهستگی و به زحمت، طی قرنهای بیشمار خودآگاهیشو رشد داده، تا به جوامع متمدن امروز رسیده. البته که این تکامل، از کمال فاصله زیادی داره، چون هنوز مناطق وسیعی از ذهن انسان تو تاریکیِ ناخودآگاه فرو رفته.
کلید درک دستاوردهای یونگ تو زمینه های مختلفِ روانشناسی، آگاهی از اینه که بفهمیم یونگ چه تصوری از “روان” داشته.
روان
کلمه “روان” اولش به معنی روح یا ذات بود. اما آخرای قرن بیستم به معنی “ذهن” در نظر گرفته شد. تو روانشناسی یونگی، روان، هممعنی با کل شخصیته؛ یعنی تمام افکار، رفتار، احساسات و عواطف فرد. دغدغهی بزرگ یونگ تو زندگیاش این بود که روان چطور کار میکنه و چطور میشه بر عملکرد تاثیر گذاشت.
یونگ روان رو به سه قلمرو مختلف تقسیم میکنه: قلمرو خودآگاه و قلمرو ناخودآگاه فردی و جمعی.
این سه تا قلمرو، دو به دو با هم در تعاملن و رو هم اثر میذارن. اساسا همین تعاملِ پویا بین قلمروی خودآگاه و ناخودآگاهه که باعث رشد و تغییر شخصیت – از طریق فرایندی میشه که یونگ اسمشو “فرایند فردیت” گذاشته.
ایگو
قبل از اینکه وارد بحث ناخودآگاه بشیم، اول بذارید یکم در مورد قلمرو خودآگاه صحبت کنیم. قلمرو خودآگاه واسه ما آشناترین قلمروی روانه. و مربوط به حوزهی آگاهیه فرده؛ یعنی تمام چیزایی که فرد میدونه، مربوط به قلمرو خودآگاهیشه. یونگ به مرکز این قلمرو میگه “ایگو”. ایگو همون بخشی از شخصیت فرده که بی واسطه و مستقیم ازش آگاهه. به بیانِ دیگه اون “منی” که ما از خودمون میشناسیم و ازش آگاهی داریم، همون “ایگو” مونه.
ایگو نقش مهمی تو زندگی هر فرد داره. یه جورایی میگن نقش دروازه بان رو داره: رو اینکه چه محتوایی از تجربه، تو خودآگاهی ما انعکاس پیدا کنه، و کدوم قسمتاش حذف شه، انکار یا سرکوب شه تاثیر میذاره.
ایگو همینطورم به تعیین محتوای قسمت بعدی روان، یعنی ناخودآگاه فردی کمک میکنه. چطوری؟ بلخره یه سری اتفاقات هستن که ایگو نادیده میگیره، سرکوب میکنه یا به دلایل مختلف از جمله اینکه مهم نبود یا فراموش کرده، تو خودآگاهی نگه نمیداره. اما این اطلاعات از روان ما ناپدید نمیشن بلکه زیرِ سطح خودآگاهیمون، قلمروی ناخودآگاه فردی رو اشغال میکنن. و همچنان هم پتانسیل تاثیر گذاشتن رو فرد رو دارن. همونطور که ایگو رو ناخودآگاه فردی اثر داره و یسری اطلاعات رو به دلایل مختلف میریزه توش، ناخودآگاه فردی هم رو خودآگاه اثر میذاره. چطوری؟ از طریق اونچه یونگ اسمشو گذاشته “عقده”.
عقده (Complex)
عقده، محتویاتیه که ناخودآگاه فردی رو پر کرده. کلمهی عقده واسه خیلیا آشناس. اگه یادتون باشه فروید به خاطر ایدهش در مورد عقده ادیپ مشهور بود. یا مثلا آلفرد آدلر از اهمیت عقده حقارت صحبت کرده بود. یونگ “عقدهها” رو از زیر شخصیتهای انسان میدونست که میتونن کنترل قدرتمندی رو افکار، رفتار، احساسات و عواطف ما داشته باشن. وقتی میگیم یه فردی عقدهایه یا عقده داره، منظورمون اینه که چیزی به شدت اونو درگیر کرده، طوری که به سختی میتونه چیزی غیر ازون فکر کنه. عقده رو دیگران به راحتی تشخیص میدن اما خود فرد ممکنه متوجهش نباشه.
فروید میگفت این عقده ها عمدتا به خاطر ضربههای روحیِ دوران کودکی به وجود میان. ولی یونگ با این توضیح قانع نمیشد و همین باعث شد که دنبال توضیح کاملتری واسهاش بگرده. اون فهمید که ریشهی عقدهها به لایهی عمیقتری از روان میرسه که اسمشو گذاشت “ناخودآگاه جمعی”.
ناخودآگاه جمعی
ماجرا از این قراره که یونگ علاوه بر اینکه یه رواندرمانگر بود، تو زمینه های دیگه ایم مثل دین شناسی و اسطوره شناسی (یا نمادشناسیِ اساطیری) ام یکی از متخصصای پیشرو بود. در واقع کار کردن همزمانِ یونگ رو تمام این حوزه ها بود که اونو به به این نتیجه رسوند که جدای از قلمروی خودآگاه و ناخودآگاه فردی، باید قلمروی سومی ام وجود داشته باشه که بین همه آدما مشترکه و اسم این لایه عمیقتر رو گذاشت “ناخودآگاه جمعی”.
یونگ نوشت: “از قلمروی ناخودآگاه، نیروهای تعیین کنندهی دیگهایم نشات میگیرن که سوای سنت، تو همهی آدما بهم شبیهه و حتی تجربه شم شبیهه. حتی نحوهی نمایشش تخیلی شم بهم شبیهه. یکی از شواهد اصلیِ این موضوع، مشابهت درونمایههای اصلی اساطیری تو دنیاس.”
ایده یونگ در مورد ناخودآگاه جمعی، یکی از مهمترین کمکهایی بود که به پیشرفت حوزه روانشناسی کرد. اونچه یونگ پیشنهاد کرد این بود که علاوه بر ناخودآگاه فردی – که از المانهایی تشکیل شده که از تجربههای زندگی فرد به دست اومده – قلمروی ناخودآگاه جمعیایم وجود داره – که شامل المانهاییه که بهمون به ارث میرسه. اون میگه: “ما میتونیم کیفیتهایی رو تو ناخودآگاه پیدا کنیم که فردی نیستن بلکه ارثی ان؛ مثل غرایزی که تکانههایی واسه بروز دادنه یهسری رفتارای ضروریان؛ ولی انگیزههای خودآگاهم نیستن. تو این لایه عمیقتر… کهن الگوها رو میشه پیدا کرد. غرایز و کهن الگوها، با هم، ناخودآگاه جمعی ما رو میسازن.”
کهن الگو
سوال اینه که: آیا آدما با یه لوح ساده به دنیا میان؟ و بعد ورودی ها و محرک های دنیای بیرونی به روانش شکل و فرم میده؛ یا آیا روانش نوزادی که به دنیا اومده، ساختاری از پیش تعیین شده داره که بر نحوهی تجربهاش از جهان تاثیر میذاره؟
این سوالی که تا قبل از یونگم ذهن خیلی از روانشناسا و قبلترش فیلسوفا رو به خودش مشغول کرده بود. جواب یونگ به این سوال اینه که آدما با یه لوح ساده به دنیا نمیان.ساختارهای یکسان و مشترکی بین تمام آدمها داره. این ساختارها وراثتی به ما میرسن و بر نحوه تجربهی تمام انسانها از جهان اثر میذارن.” یونگ اسم این ساختارهای مشترک رو گذاشت “کهن الگو”.
واقعیت اینه که یونگ علاوه بر اینکه یه رواندرمانگر بود، تو زمینه های دیگه ایم مثل دین شناسی و اسطوره شناسی (یا نمادشناسیِ اساطیری) ام یکی از متخصصای پیشرو بود. در واقع کار کردن همزمانِ یونگ رو تمام این حوزه ها بود که اونو به کشف مفهوم “کهن الگوها” رسوند.
یونگ از مطالعهی افسانهها و مذاهبِ فرهنگ های مختلف – چه اونایی که مربوط گذشته بودن و چه اونایی که هنوزم هستن – متوجه شد که خیلیاشون الگوها، داستانها و نمادهای مشابه هم دارن.
این نکته به خودیِ خودش نکتهی جالبیه.
اما چیزی که بعدا کنجکاویِ یونگ رو قلقلک داد این بود که بعضی از همین موضوعات و نمادها، تو خیالات و فانتزیهای بیمارای اسکیزوفرنیشم پیدا میشن! چه توضیحی واسه این تشابهات وجود داره؟!
یونگ فرضیهای اینجا پیشنهاد کرد. گفت آیا ذهن انسان – یا همون روانش – منحصرا محصول تجربههای شخصیِ فردی نیست، بلکه از عناصری “پیشا فردی” یا “فرا فردی” تشکیل شده (pre-personal or trans-personal) که بین همهی انسانها مشترکه؟
اون اسم این عناصر مشترکِ روان رو گذاشت “کهن الگو”. و پیشنهاد کرد که وجود همین کهن الگوهاس که رو رفتار و افکار بشر تاثیر میذاره و باعث به وجود اومدنه شباهت هایی بین افسانه ها و مذاهب مختلف میشه.
کهن الگوها یکی از بخش های روان مونن، مثل ارگانهای فیزیکی مون که بخشی از جسم مونن. اما ما نمتونین کهن الگوها رو – مثل اندام های فیزیکی مون – مستقیما از طریق حواسمون درک کنیم. بلکه کهن الگوها غیرمستقیم – یعنی از طریق تصاویر و نمادها – خودشونو به آگاهی ما نشون میدن. فقط با تفسیر و درک این تصاویر و نمادهاس که میتونیم معنای این کهن الگوها رو درک کنیم. بنابراین اینکه واقعیت کهن الگوها چیه رو ما نمیدونیم، اما از تفسیر نمادهایی که – بعضا بین آدمای مختلف متفاوته – و بهمون نشون میده میتونیم ساختارشو درک کنیم. بنابراین تصاویر لزوما یکسان نیست، اما ساختارها یکسانه. فرض کنین که یه مفهومی وجود داره و هرکدوم از این نمادها و تصاویر سعی میکنن از جنبه ای توصیفش کنن.
بنا به نظر یونگ، کهن الگوها ساختارهایی از روانن که بین همهی آدما مشترکن و به مثابهی میراث باستانیِ بشرن. میشه گفت کهن الگوها یسری مقولات شناختی یا استعداد هایین که آدما باهاش به دنیا میان تا بتونن به شیوه های خاصی فکر کنن، احساس و عمل کنن.
یونگ باور داشت که ما نمیتونیم مستقیما یه کهنالگو رو درک کنیم، بلکه فقط با دیدن تصاویر و نمادهایی که ازشون تو ناخودآگاهمون متجلی میشن، میتونیم به وجودشون پی ببریم. با این تفاسیر، کهن الگوها دقیقا معادلِ اون تصاویر و نمادهام نیستن، بلکه این تصاویر و نمادها رو بعلاوهی پدیدههای مختلفِ دیگه بروز میدن.
کهن الگوها میتونن ویژگیهای رفتاری مشترک و تجربیات معمول انسانها رو ایجاد، کنترل و تعدیل کنن. بنابراین تو مواقع مناسب، کهن الگوها باعث ایجاد افکار مشابه هم تو آدما میشن؛ فارغ از نژاد، عقاید، یا مکان جغرافیایی شون. بعضی از کهن الگوهایی که یونگ بررسی کرده شامل کهن الگوی مادر، تولد، مرگ، قدرت، تولد دوباره، قهرمان و کودکه. اما اینا تنها کهن الگوهایی نیستن که وجود داره. یونگ میگه به تعداد موقعیتهای معمول تو زندگی، کهن الگو وجود داره. در واقع تکرارِ بیپایان، این تجربهها رو تو ساختار روان ما حک کرده و نه فقط در قالب تصاویرِ پر از جزئیات، بلکه در قالب فرمهایی بدون محتوا، که صرفا امکان نوع خاصی از ادراک و کنش رو نشون میدن، تو ساختار روان مون حک میشن.
کهن الگوهای ناخودآگاه جمعی، مبنای تکاملیِ عمیقی دارن . یونگ میگه “خب این بدیهیه که وقتی جسم ما در طول دورههای زمانیِ طولانی تکامل پیدا کرده، روانمونم باید استعدادها و گرایشهای ذاتیِ خاصی رو در طول این دوران طولانی تکامل داده باشه. همونطور که ارگان های بدن انسان، هر کدوم تاریخ تکاملیِ طولانیای پشت سرشون دارن، ذهن مونم به مشابه به همین شیوه خودشو سازماندهی کرده.”
یونگ میگه “منظورم این نیست که ذهن، با ارجاعِ آگاهانه به گذشته، از طریق زبان یا سنت های فرهنگیِ دیگه، خودشو به این شیوه ساخته. بلکه دریم از انسانِ باستانی و ذهن رشد نیافتهی ناخودآگاهش حرف میزنیم. روان این انسان به ذهن حیوان نزدیکتر بوده تا به ذهن انسان مدرن.”
با اینکه کهن الگوها تو دورههای زمانی خیییییییلی طولانی تکامل پیدا کردن و بین همه آدما مشترکن، تو هر فرد، به شیوهای منحصربفرد خودشونو بروز میدن. به بیان دیگه، کهن الگوها به شیوهای پویا با تجربه فردی هر فرد تعامل دارن و همین باعث شکل گرفتنه یه شخصیت منحصربفرد میشه.
یونگ باور داشت واسه هر فردی خیلی مهمه که با محتویات ناخودآگاهش مقابله کنه و اونو یکپارچه کنه. فکر میکرد انجام ندادنه همچین کاری باعث تیکه تیکه شدنه شخصیت فرد و بهم ریختنِ ثبات روانی و حتی سلامت جسماناش میشه. بنابراین خیلی مهمه که ناخودآگاه و خودآگاه فرد یکپارچه باشن. اگه ناخودآگاه و خودآگاه از هم جدا و گسسته شن، آشفتگیِ روانی به دنبالش میاد.
یونگ میگه این آشفتگی روانی، راهی به سمت خودشناسیه. اون این فرایند خودشناسی رو اسمشو گذاشت فرایند فردیت یا individuation.
فرایند فردیت
اما فردیت چیه؟
فردیت یه فراینده که توش هر فردی به شکل خاص، شخصیتش شکل میگیره و از بقیه متمایز میشه. اینجا دیگه همرنگ جماعت شدنی تو کار نیست، بلکه هر کسی متفاوت با دیگران میشه. رشد روانی هر فرد متفاوت از روان جمع اتفاق میفته و هر فرد شخصیتی فردی پیدا میکنه. بنابراین معنای دیگهی فرایند فردیت، خودشکوفاییه.
با دیگران متفاوت بودن شجاعت میخواد و آسون نیست. چرا؟ چون خارج شدن از خط فکریِ متعارفِ جامعه و مستقل فکر کردن و حرکت کردن سخته. به خاطر همین کمتر آدمایی این کار و انجام میدن. اما یونگ میگه طی کردن این فرایند، واسه رشد یه شخصیتِ سالم ضروریه.
هر قدم رو به جلو تو فرایند فردیت، فقط به بهای رنج کشیدن به دست میاد. چون ما در معرض مراقبت و توقعات والدین و جامعهایم و همیشه میل به اینو داریم که توقعات رو برآورده کنیم. اینجا یونگ اهمیت سفر قهرمان رو تعریف میکنه. سفر قهرمان رو تو کتاب صوتی فراتر از نظم، هم تو سوژهی سرچشمه ها و تاریخ خودآگاهیِ اریک نویمان توضیح دادیم و اینجام که یه کوچولو در موردش میگیم.
حالا که سفر قهرمان رو خیلی خلاصه یادآوری کردیم، سوال اینه که اوکی، فرایند فردیت چطوری ممکنه؟ یا از چه طریقی میشه به خودشکوفایی رسید؟
یونگ میگه ما باید بخشای مختلف شخصیت مونو بررسی کنیم. بخش های مهم شخصیت ما ایناس: پرسونا، سایه، آنیما و آنیموس، و خویشتن (یا سلف).
قبل از اینکه باقی فرایند فردیت رو از نگاه یونگ توضیح بدیم، بذارین تصویر واضح تری از اونچه تا حالا در مورد روان گفتیم و بسازیم. گفتیم یونگ میگه روان، یعنی کل شخصیت فرد، متشکل از خودآگاه و ناخودآگاهه.
تو مرکزیت خودآگاه مون که ایگوعه – همون “منی” که ما از خودمون میشناسیم. ولی این “منی” که ما میشناسیم همهی شخصیت مون نیست. ما از بیشتر جوانب شخصیت مون آگاه نیستیم. به این معنی که بیشتره شخصیت مون ناخودآگاهه.
بعد فهمید، لایه ی ناخودآگاه روان ما، دو تا بخش داره: یکی ناخودآگاه فردی مونه – که تا حد زیادی از عناصر سرکوب شده در طول زندگی فرد تشکیل شده – و یکی لایه عمیقتر و مشترکی به اسم ناخودآگاه جمعی – که از غرایز و کهن الگوها تشکیل شده.
کهن الگوهام، ساختارهای شناختیه تکامل یافتهاین که میتونن رو عواطف و افکار و رفتارمون تاثیر بذارن. کهن الگوها در واقع به بخشای مختلفِ روان مون ساختار میدن و وقتی این بخشای مختلف بتونن در هماهنگی با هم کار کنن، روان مام به طور مطلوبی عمل میکنه و خبری از آشفتگی نیست.
متاسفانه طبق اونچه یونگ به ما گفته، تعداد کمی از آدما عملکرد روانی مطلوبی دارن و اکثرا از عدم تعادل روانی رنج میبرن. به این معنی که بعضی بخشهای روان بیش از حد تو خودآگاه تجلی پیدا میکنن، و بعضی بخشام اصلن تو خودآگاه تجلی پیدا نمیکنن.
این عدم تعادل روانی، به گفتهی یونگ باعث رشد روانرنجوری میشه و سرزندگیِ فرد رو از بین میبره.
در واقع هدف فرایند فردیتم اینه که فرد با محتوای ناخودآگاهش روبرو شه و با شناخت جنبههای ناخودآگاه شخصیتش، بین بخشای مختلف روانش هماهنگی ایجاد کنه.
پس خودشناسی، هدف نهاییِ فرایند فردیته.
اگه مانعی وجود نداشته باشه، این فردیت خودبهخود اتفاق میفته، چون به قول یونگ “به طور طبیعی همه چیز تو ناخودآگاه دنبال راهی واسه تجلیِ بیرونیه.”
با اینحال، مشکل اینجاست تو اکثر آدما، تو همون مراحل اولیه، رشد فردیت اتفاق نمیفته، چون خودآگاه نمیتونه یسری از عناصر ناخودآگاه رو یکپارچه کنه.
حالا سوال اینه که چطوری میشه المان های ناخودآگاه رو با خودآگاهی مون یکپارچه کنیم، اونم وقتی این اتفاق به طوری خودبهخود رخ نمیده؟ این در واقع سوالی بود که مدتها ذهن یونگ رو عمیقا به خودش مشغول کرده بود.
اون با مطالعه و تجزیه و تحلیل روان بیماراشو تجربیات زندگی شخصیاش به این نتیجه رسید که “رویا”ها بزرگترین فرصت رو واسه دسترسی به ناخودآگاه فراهم میکنن. میگه: “رویاها، محصول خودبهخود، منصف و غیر قابل کنترلِ ذهن ناخودآگاهن. اونا بخشی خالص از طبیعتن. رویاها حقیقت رو ساده و طبیعی به نشون میدن. و به همین دلیل واسه نشون دادن نگرشی که با ماهیتِ اصلیِ انسانیِ ما مطابقت داشته باشه، مناسبه؛ خصوصا موقعی که خودآگاهی ما از پایههای اصلیِ خودش خیلی دور شده و به بن رسیده.”
به خاطر همین یونگ تاکید زیادی رو تاثیرات درمانیِ تجزیه و تحلیل رویا میکنه. اون فکر میکرد میشه با یادداشت کردن و تجزیه و تحلیل رویاهامون و فهمیدن معنی و رابطه شون، مطالب ناخودآگاه رو تو آگاهی ادغام کرد.
البته باید اینو توجه کرد که تجزیه و تحلیل رویاها کار آسونی نیست. اغلب ماهیت گیج کنندهای دارن و درک آگاهانه شون کار سختیه. در واقع باید تفسیر رویاها رو یه مهارت در نظر گرفت که با تمرین به دست میاد و با درک بعضی از مهمترین کهن الگوها بهتر میشه.
قبل از اینکه بخوایم در مورد مفهوم چندتا از کهن الگوهای مهم توضیح بدیم، که ممکنه به خاطر رشد ناقص، خودشونو تو رویاها به ما نشون بدن، مهمه که اول راجع به پرسونای شخصیت صحبت کنیم.
پرسونا
کلمه “پرسونا” تو دوران رم باستان به کار میرفت، معنی شم اون نقابی بوده که بازیگرا به چهره میزدن. حالا این کلمه تو روانشناسیِ یونگی در مفهومی مشابه به کار میره. پرسونا نشون دهنده نقابهای اجتماعیه ماست که هر کدوم از ما تو تعاملات خودمون با دیگران تو جامعه به چهره میزنیم. یه به عبارت دیگه، نشون دهندهی شخصیتیه که سعی میکنیم از خودمون واسه دیگران به تصویر بکشیم.
با اینکه این شخصیتی که ما از خودمون نشون میدیم نقش مهمی تو رشد تعاملات و زندگی اجتماعی مون ایفا میکنه، کسایی که بیش از حد شخصیت شونو با پرسوناشون یکی در نظر میگیرن، دچار مشکل میشن.
یونگ مینویسه: “پرسونا اساسا واقعیت نداره، بلکه نوعی سازش بین فرد و جامعهاس در مورد اینکه فرد باید چطور به نظر برسه. مثل اینکه فرد اسمش اینه، کار و مقامش اونه، فلان و بهمان داره. در یک معنا، همه اینا واقعیان. اما در رابطه با فردیت اساسیِ شخص، فقط یه واقعیتِ ثانویهاس. تو این جنبه از شخصیت فرد، اغلب دیگران، بیشتر از خودِ فرد سهم دارن. بنابراین پرسونا، فقط یه تظاهره؛ یه واقعیتِ دوبعدی.”
واقعیت اینه که پرسونا تو خیلی از مواقع، خودِ واقعیِ ما نیست!
اغلب آدما از تورم پرسونا رنج میبرن. به این معنی که بیش از حد با نقابهای اجتماعیشون شناخته میشن – به ضرر باقی بخشهای مهم روان. تو فرایند فردیت، باید به این درک رسید که پرسونا، کل شخصیت آدم نیست، بلکه فقط جزء کوچیکی از یه شخصیت خیلی بزرگتره.
درک اون شخصیتِ بزرگتر، فقط با فرو تو ناخودآگاه و استخراج محتوای غنی و معناداری که کهن الگوها به ما نشون میدن، به دست میاد.
سایه
اولین مرحله واسه کندوکاو تو ناخودآگاه، از نظر یونگ، مواجهه با کهنالگوی سایهمونه. سایه چیه؟ ما در طول زندگیهامون، ویژگیهایی رو از خودمون بروز میدیم که باعث میشه بازخور منفی بگیریم یا حتی از طرف دیگران تنبیه شیم. این فیدبکای منفی باعث اضطراب مون میشن. بعد اتفاقی که میفته اینه که بعضی از این ویژگیهای منفی از خودآگاهیمون پس زده میشه و وارد ناخودآگاهمون میشه و سایهی شخصیت مونو میسازه. بنابراین سایه، جنبه های تاریک شخصیت مونه که ازش اطلاعی نداریم.
یونگ تاکید میکنه که ناخودآگاه یعنی اونچه ما نسبت بهش ناآگاه و ناهوشیاریم و ازش خبر نداریم. بنابراین سایه، بخشی از ماست که نسبت بهش آگاه نیستیم یا شاید بخشیه که موقعی که خیلی خیلی کوچیک بودیم، دفنش کردیم. چه به خاطر شرم زدگی و چه به خاطر احساس حقارتی که از بابت اون ویژگی هامون پیدا کردیم، نتونستیم اون بخش از وجودمونو زندگی کنیم و بنابراین از اون بخشِ وجودمون دور شدیم، دفنش کردیم و آرزو کردیم دیگه هیچوقت این بخش رو دوباره نبینیم.
شناخت سایه، ادغام کردنش با خودآگاهمون معمولا سخته و نیاز به تلاش زیاد و قهرمانانهای داره. ولی چارهای جز شناختش نیست، چون اگه شناخته نشه میتونه زندگی فرد بهم بریزه و فرد رو تو تاریکیِ ناخودآگاهش فرو ببره. چطوری؟
خب سایه اغلب خودشو در قالب فرافکنی بروز میده. اینطوری که فرد به جای دیدنه ویژگیهای نامطلوب سایهاش، این ویژگیهارو رو دیگران فرافکنی میکنه. واقعیت اینه که ما همیشه تو جهانی از فرافکنی زندگی میکنیم. منطقی ام هست. من از دیگران اطلاعات و شناخت کافی ندارم، فقط تصویری ذهنی ازشون دارم که بر اساس قضاوت خودم از دیگرانه و این فرافکنیه.
اگه کسی دنبال این فرصت باشه که شاید کمی از ویژگیهای منفی شو اصلاح کنه، باید در مورد فرافکنیاش تامل کنه. اما دونستنه این موضوع مهمه که فقط با ارادهی خودمون نمیشه به فرافکنی پی برد. چون فرافکنی ناآگاهانه انجام میشه. اما خودآگاه مون میتونه مقاومت کنه در مقابلش یا با فرافکنی همکاری کنه. یونگ میگه: “هر چیزی که ما را در مورد دیگران آزار میدهد، میتواند منجر به فهم ما از خودمان شود.”
واسه تامل در مورد سایه، این کمکی نمیکنه که آدم بگه “آخ تقصیر منه، این سایهی منه. من یه سایهی فلان و بهمان دارم.”
همچین حرفی به هیچ وجه کمک نمیکنه. بلکه واقعا باید همچین واقعیتی رو “ببینیم”. و این یعنی من باید مچ خودمون در حین فرافکنی بگیرم. باید حین انجام اون کار، خودمو ببینم و بگم “آها! الان دارم این کارو انجام میدم!”
اون موقه ای که در حین عمل متوجه میشم و انگار لحظه رو می قاپمش، اونجاست که به معنای واقعی ازش آگاه میشم. اونموقهاس که واقعا متوجه میشم که همچین ویژگیای درون من لونه کرده و چطور در من عمل میکنه و نسبت به لحن حرف زدنم آگاه میشم. نسبت به اینکه تو بدنم چه احساسی دارم آگاه میشم و اینکه چه زمانی دارم این عقده رو زندگی میکنم.
اونوقته که میتونم سایه مو درون خودم نگه دارم و دیگه روی دیگران فرافکنی نکنم. اما اگه ویژگیهای سایه رو سرکوب و انکار کنم، شکاف بیشتری بین شخصیتِ خودآگاهم با سایهی شخصیتم ایجاد میشه و سایه متراکم و تاریکتر میشه. وقتی آدم از ویژگیهای منفی شخصیتش آگاه میشه، همیشه این شانس وجود داره که بتونه اصلاحش کنه، ولی وقتی انکار یا سرکوب شه، دیگه همچین فرصتی وجود نداره.
یونگ میگه وقتی آدما بیش از حد با پرسونای خودشون همذات پنداری میکنن، فرایندی که بهش میگه “تورم پرسونا”، فقط اینطوری نیست که ویژگیهای منفی شونو انکار کنن، حتی ممکنه ویژگیهای شخصیت شونو صرفا به خاطر اینکه با نگرش های غالب جامعهی اونروز تناسب نداره، سرکوب کنن. بنابراین تو فرایند یکپارچه کردن سایه تو خودآگاهی – به معنیِ آگاهی پیدا کردن از ویژگیهای شخصیت – آدم صرفا با ویژگیهای منفی روبرو ممکنه نشه، بلکه بعضا صفات مثبت و خلاقانهای از خودشو هم بشناسه!
به خاطر همینه که میگه، “سایه، وقتی بشناسیمش، منبعی برای تجدید حیاته. این انرژی از ارزشهای ایگو ناشی نمیشه. وقتی به بن بست میخوریم و زندگیمون ملال انگیز و بیهوده به نظرمون میرسه، باید به اون جنبهی تاریک، و در نتیجه غیرقابل قبول شخصیتمون نگاه کنیم که تا به حال ازش آگاهی نداشتهایم!”
آنیما/آنیموس
علاوه بر سایه، کهن الگوی دیگهایم تو شخصیت ما وجود داره که از جنس مخالف ماس. اسم این کهن الگو مردها، آنیما و در زنها، آنیموسه. آنیما و آنیموس معمولا یه کهن الگوی رشدنیافتهاس.
همونطور که پرسونا، یه ماسکِ بیرونیه – به عبارتی به سمت بیرون، جهتگیری میکنه – و اینطوری، مانعی در مقابل دنیای بیرونیه تا از ایگو حفاظت کنه، آنیما و آنیموس هم همچین نقشی دارن، اما سپر مدافعی ان که به شیوهای شبیه به پرسونا، از ایگو، در مقابل بعضی از محتویاتِ تهدید آمیز و طاقت فرسای ناخودآگاه، حفاظت میکنن.
بنابراین آنیما یا آنیموس، واسطهای بین ایگو و ناخودآگاه فردی و ناخودآگاه جمعیان. فرد تو رویاهاش، با آنیما (یا آنیموس) خودش در شمایل فردی از جنس مقابلش روبرو میشه. به عبارتی آنیما یا آنیموس به جنسیت مقابلِ فرد، تو رویاها خودشونو به فرد نشون میدن.
آنیما یا آنیموس خودشو تو مواقعِ اختلالات روانیِ شدید به فرد نشون میدن تا راهنمایی هایی به فرد بدن در مورد اینکه چی باعث شده تا تو فرایند فردیتِ شخص مانعی به وجود بیاد.
مواجهه با همچین کهن الگویی، میتونه نشون دهندهی شروع دورهای از تغییراتِ عمیقا معنادار تو زندگیِ فرد باشه که با تغییراتِ روانیِ قابل توجهی تعریف میشه.
یونگ میگه: “مواجهه با آنیما، یا آنیموس، نشون دهندهی رابطهای حتی عمیقتر از سایه، با ناخودآگاهه. مواجهه با سایه، روبرو شدن با بخشهای تحقیر شده و طرد شدهی روانه؛ ویژگیهایی که پست و ناخواستهاس. اما مواجهه با آنیما یا آنیموس، ارتباط بین ایگو با عمیقترین و غنیترین لایههایی از ناخودآگاهه که ایگو اساسا در توانشه که بهش دسترسی پیدا کنه.”
آنیما در مردان چطور خودشو نشون میده؟
ناخودآگاه مرد، در قالب یه زن – اونچه یونگ بهش میگه “آنیما” – خودشو به مرد نشون میده. واقعیت اینه گاهی اوقات، یسری از مشکلات سخت و پنهان و جزئیِ اخلاقی رو نمیشه به سایه ربط داد. به بیان دیگه نمیشه تمام ویژگی های منفیِ اخلاقی رو از سایه ی شخصیت دونست. خصوصا تو مسائل روابط جنسی، ویژگیهایی ممکنه پیدا شه که مربوط به بخش ناخودآگاهه دیگه ای از شخصیته، به اسم آنیما در مردان. این زن (همون آنیما) تو رویاها خودشو به مرد نشون میده. – همونطور که تجسمش تو رویاهای زن، به شکل یه مرده (یا همون آنیموس).
آنیما، تجسم ناخودآگاهِ تمام تمایلات روانیِ زنانه تو روان مرده: مثل احساسات و حالات روحیِ مبهمی که بهش دست میده، حس ششم و شهود پیامبرگونهای که پیدا میکنه، ظرفیتی که واسه پذیرش غیر منطقیِ عشقِ فردی داره، احساساتش به طبیعت، و همینطور رابطهاش با ناخودآگاهش.
این موضوع اصلا اتفاقی نبوده که تو گذشته های دور، از راهبهها، واسه پی بردن به ژرفای اراده الهی و ارتباط با خدایان استفاده میشد. یا تو اقوام بدویِ شمنها و اسکیمو، مردان، لباسهای زنونه میپوشیدن، یا تصویر سینه رو پارچه لباساشون میکشیدن، تا با اون روح بزرگ – که ما بهش میگیم “ناخودآگاه” – ارتباط برقرار کنن. اونا در واقع اونا با این کار زنانگیِ درونشونو بروز میدادن.
شخصیتِ آنیمای مرد، توسط مادرش شکل میگیره. اگه مرد حس کنه که مادرش تاثیری منفی روش داشته، آنیمای درونشم با خلقی زودرنج و افسرده خودشو بروز میده و بنابراین حسی از عدم اطمینان و ناامنی و تندخویی داره. اما اگه مرد بتونه به حملات منفیِ آنیمای خودش غلبه کنه، میتونه دوباره مردانگیشو تقویت کنه.
اما آنیما کجای زندگیِ مردان خودشو نشون میده؟
آنیما به طور کلی تو مردان، تو دوران ابتدایی زندگی، به شکل فانتزی های جنسی و عاشقانه و البته غیر واقعی ظاهر میشه. مثلا تو سن بلوغ میتونین ببینین که مردِ جوونی که خیلیم فعال بوده، یهو تبدیل میشه که مردی منفعل و خیالپرداز که تو دنیای توهمیِ خودش غرق شده و عملکردش تو مدرسهام به شدت افت کرده.
حالا سوال اینه که شخصیت فعالِ اون مردِ جوون کجا رفته؟ و جواب اینه که اون تو چنگ خیالپردازیهای جنسیِ خودش گیر کرده. هرچند تو سن بلوغ همچین اتفاقی عادیه، اما اگه مرد تو این مرحله، تو دام زیاده خواهی ها و فانتزی های واهیِ جنسی اش گیر کنه، به معنیِ واقعیِ کلمه تو چنگال یه “خون آشام” اسیر شده. و نمیتونه رابطهی واقعی با زنها بسازه.
اون تواناییِ کنترل زندگیشو از دست میده؛ قدرت اراده و تمام درایتِ مردانهشو از دست میده؛ و تمام فکر و ذکرش میشه زنان، منحنی های بدنشون، ماجراجوییهای جنسی و خیالپردازی هاش با اونا. اون دیگه تو یه زندگی خیالی زندگی میکنه؛ با اینکه ممکنه در طول روز زندگیِ معمولیای داشته باشه، اما شبها به شدت خیالپردازی و خودارضایی میکنه و به شکلی وحشتناک با زنان ماجراجوییهای جنسی داره.
تو قبایل قدیمی به همچین مردانی میگفتن “افسون شده” یا “تسخیر شده”، اما یونگ و یونگین های بعد از اون بهش میگن “اون مرد، در نگاهی ابتدایی و بچگانه” به زندگی گیر کرده. و اگه یادتون باشه، این همون وضعیتیه که نویمان تو کتاب “سرچشمه ها و تاریخ خودآگاهی” بهش میگفت “فرد تو مردانگیِ سطح پایینِ خودش گیر کرده” یا “عقیم شده” و خودآگاهی بیشتر ازون رشد نمیکنه.
به عبارت دیگه، مرد توسط عقده ی مادر، بلعیده شده. یادتون میاد گفتیم “شخصیتِ آنیمای مرد، توسط مادرش شکل میگیره”؟ فرض کنین، خیلی خلاصه، عقده مادر اینه که مرد ارتباطِ خیلی نزدیک و وابستگیه شدیدی به مادرش داشته باشه. حالا سوالی که پیش میاد اینه که اگه مردی عقده مادر داشته باشه، چطور زنها رو تو زندگی واقعی تجربه میکنه؟
خب اگه مردی رابطه نزدیک یا وابستگیِ شدیدی به مادرش داشته باشه، تمایل داره از زنها، موجودی ایده آل و قبل پرستش بسازه (یعنی همون حسی که به مادرش داره). همچین مردی، تو هر زنِ زیبا یا تحسین برانگیزی، یه بئاتریسِ دانته یا یه مریمِ باکره میبینه. به خاطر همین نمی تونه با زنها رابطه جنسی برقرار کنه و بهشون از جنبهی جنسی نزدیک شه. اون یا صرفا خودارضایی میکنه یا نیازشو با فاحشهها رفع میکنه. و دلیلشم آنیمای رشد نکردهی درونشه. و این خاطر وابستگیِ عاطفی و روانیِ شدیدیه که به مادرش داره. بنابراین مرد باید خودشو از بندِ این وابستگیِ روانی آزاد کنه.
یکی از نشونه های بروز آنیمای رشد نکرده ی مردان، پوشیدنه لباسهای سکسیه. ظرفیت و تواناییِ عشق ورزیدنِ یه مرد، اغلب شهوانیه. حالا وقتی آنیمای درونِ مرد، رشد نکرده باشه، به این معنیِ بخشِ زنانهی روانِ مرد، خیلی خودشیفته و نارسیسیته. و هر زنی که تو رابطه با همچین مردی باشه، این خودشیفتگی رو به شکل دردناکی احساس میکنه.
مردی که آنیمای رشد نکردهای داشته باشه، تو رابطهی عاشقانهاش، عاشق طرف مقابلش نمیشه، بلکه عاشق تصویری که از زنِ درونش داره میشه. به عبارتی عاشق خودش تو رابطهی عاشقانه میشه، نه عاشق زنی که مقابلشه. همچین مردی در واقعیت عاشق یه توهم و فانتزیه و عاشق بودنشو دوست داره نه معشوقشو. چون وقتی مردِ جوون تجربهی عشق رو کشف میکنه، اغلب به شکل کامل با به یه فانتزیِ شهوانی روبرو میشه.
ولی راه طولانیای در پیش داره تا یاد بگیره که معشوق شو دوست داشته باشه نه فانتزیشو. تنها از طریق تجربهی دردناکه رشده که مرد یاد میگیره، زن رو به عنوان یه شریک و یه انسان دوست داشته باشه، نه به عنوان وسیلهای واسه فانتزیهای عاشقانهاش.
اما این تحول درونی واسه مرد، در روبرو شدن با زن به شکل یه انسانِ واقعی معنیش چیه؟ تحول و پوست انداختنه آنیمای تاریک درونِ مرد و تبدیل شدنش به آنیمایی درخشان واسه مرد، معنیاش تغییرِ ظرفیت و گنجایش عشق ورزیدنه. تحولش از یه فانتزیِ ابتدایی به ظرفیتی واقعی واسه عشق ورزیدن.
وقتی مرد از یه زن، موجودی ایده آل میسازه – به بیان دیگه آنیمای درونشو بر روی اون زن فرافکنی میکنه – در واقع با این کارش به زن قدرتی عظیم میده. و واسه زن خیلی خطرناکه که خودشو با اون تصویرِ خیالیِ مرد هم هویت کنه.
چرا؟ چون در اینصورت زن، دیگه زندگیِ خودشو زندگی نمیکنه. بلکه همیشه باید در نقش اون زنِ خیالیِ مرد زندگی کنه. به عبارت دیگه، تمام مدت باید نقش آنیمای فرافکنی شدهی مرد رو بازی کنه. خب، زنانی هستن که به خاطر میل به قدرت، وقتی متوجه زیباییشون میشن، میخوان قدرتِ جادوییِ زیبایی شونو بر مردان اعمال کنن. و حاضرت تو تمام مدت نقش اون آنیمای فرافکنی شده رو بازی کنن!
در واقع این عشق نیست، بلکه میل کامل به قدرته!
همچین زنانی میخوان مردان رو کنترل کنن. میخوان مردان کاملا در خدمت و اسیرشون باشن. همچین زنانی طبیعتا خوشحال نیستن، چون احساس دوست داشتنی بودن نمیکنن. چون مرد، اصلا اونا رو نمیشناسه، بلکه فقط تصویرِ ذهنیِ خودشو از زن دنبال میکنه و زن رو به شکلِ انسانی که هست نمیبینه.
بنابراین اگر زنی تو دام آنیمای فرافکنی شدهی یه مرد بیفته، میتونه قدرتِ عجیبی بر اون مرد اعمال کنه. اما در عین حال این زن، در درون خودش احساس ناامیدی میکنه، چون مرد تصویری ذهنی از اونو دوست داره، نه خودشو. پس در واقع این زن در درون خودش احساس تنهایی میکنه.
این رابطه تا زمانی که ماجراجوییهای عاشقانه و معاشقه در کار باشه جلو میره، اما وقتی ازدواج میکنن، و هر روز مجبور میشن با هم زندگی کنن، اون موقع اس که سر و کله مشکلات پیدا میشه. این یعنی فرافکنی آنیما – یعنی ایده آل ساختن از زنها – نه فقط واسه زن، بلکه واسه مرد هم خطرناکه.
وقتی ازدواج کردن، چون این زن، نقش آنیمای فرافکنی شدهی بقیه مردها رو ایفا میکنه و این قطعا چیزیه که مرد دوست نداره. مرد یهو با این واقعیت روبرو میشه که زیر اون ماسکِ زیبایی، در واقع انسانی وجود نداره؛ گرمایی وجود نداره؛ هیچ رابطهی انسانیِ واقعیای وجود نداره.
بنابراین ازدواج با آنیمای – از روی ظاهر – خیلی ناامید کنندهاس. فرانسویا به زنانی که همچین نقشی ایفا میکنن میگن “زنان کشنده”؛ یعنی زنانی که مردان رو نابود میکنن.
اما آنیموس در زنان چطور خودشو نشون میده؟
آنیموس، تجلیِ تمایلات مردانه درون زنه. آنیموس هم جنبههای مثبت و هم منفی از خودش بروز میده. جنبه مثبتش مثل اینکه به زن احساس دلگرمی و صلابت و سرسختی میده، تا ظرافتهای ظاهریشو جبران کنه. اما جنبه منفیِ آنیموس، خودشو در قالب یه فانتزیِ شهوانی یا عاشقانه نشون نمیده، بلکه در قالب نوعی احساس گناه و سرزنشِ درونی و پنهان، و تمام افکار خود تخریبگر در زن بروز میکنه.
زنان اغلب احساس میکنن که مجبور شدهان تا نقشی ایفا کنن که انتظارات دیگران – و علی الخصوص همسرشونو – برآورده کنن، به جای اینکه خودشون باشن. به خاطر همین طبیعتا احساس دلخوری میکنن. مثل اینکه همسرشون فرصت اینکه اونا خودشون باشن رو ازشون دزدیده.
اما معمولا این یه فرافکنیه، و مربوط به بلندپروازی و آنیموسِ خود زنانه – یعنی همون نیروی محرکهی مردانه زنان. همون اشتیاق یه داشتن شغل و از اینجوری بلند پروازیها که باعث دور شدن از هویت زنانه شون میشه. اما به طور کلی زندگی این طور کرده و مسئله همسرشون نیست.
اگه زنی نتونه از افکار خود تخریبگر رها شه، افکاری که میتونه حتی به اختلالات شدیدِ روانی هم منجر شه، تو دام آنیموسِ منفی خودش افتاده. همچین زنانی معمولا از نظر اجتماعی، تلخ و منزوی ان، چون هیچ مردی ندارن که بهشون عشق بورزه و شریک عاطفی شون باشه. بنابراین اگه وضعیتِ بدتری پیدا نکن، قطعا تو انزوایی تلخ بسر میبرن.
اما چرا همچین زنهایی ظرفیت عشق ورزی و محبت رو تو خودشون از بین میبرن؟ این مربوط به آنیموس منفیه. یعنی زن، به افکار ناخودآگاهِ خود تخریبگرش اجازه میده تا به شخصیتِ روانیاش تجاوز کنه.
به عنوان مثال، اگه من تسلیم افکار خود تخریبگر بشم – چه در مورد خودم چه در مورد کارم – اونوقت خواب مردان پرخاشگری رو میبینم که دنبالم میکنن. این یعنی من گرفتار افکار خود تخریبگر – یا همون آنیموسِ منفی ام – شدم و باید از این افکار فرار کنم، چون اگه با این افکار بمونم، منو نابود میکنن.
نکتهای که مهمه اینه که این فقط مردانِ بیرونی نیستن که زنان رو سرکوب میکنن، به بلکه به همون اندازه آنیموس درونی تو سرکوب زنان تاثیر داره میذاره. در واقع مشکل اصلی کنار زدنِ آنیموس منفی در زنانه، چون در واقعیت، تعدادِ مردانی که واقعا زنان رو سرکوب میکنن زیاد نیست. اگه مردانِ بیرونی بخوان شما رو سرکوب کنن، شما میتونین به راحتی اونا رو رها کنین، اما به این راحتیا نمیتونین از شر آنیموسِ منفی خلاص شین.
بنابراین اینجا مشکل واقعی، آنیموسه. باید آزادی زنانِ جامعه رو در مقابل آنیموس پیدا کرد، نه مردان! این به معنیِ آزادیِ واقعیِ زنانه. و بعد زنانگی خودبهخود بهبود پیدا میکنه.
اما واسه کنار زدن آنیما در مرد و آنیموس در زن چه کاری از دستمون برمیاد؟
ماجرا اینه که یونگ میگه اون زمان که تلاش میکنین شخصیتی اجتماعی و پذیرفته پیدا کنین و به عبارتی شخصیتتون رشد کنه، تر و خشک باهم میسوزن. منظورش چیه؟ خب تا جایی که یونگ میدونست که این اتفاق – این تر و خشک سوختن، یا هزینه دادنه – واسه هر جنسیتی متفاوت میفته.
یکی از هزینههایی که ما واسه رشد شخصیتمون و واسه داشتنه یه جامعهای که توش جنسیتها از هم تفکیک میشن میدیم، اینه که مردها به راحتی جنبههای زنانهی شخصیتشونو سرکوب میکنن، و واسه زنها، رشد و ابراز اون جنبههایی از وجودشون که به طور سنتی مردونه تلقی میشه، خیلی سخته.
اما یونگ میگه این جنبههای وجودی از بین نمیرن، بلکه تو اعماق وجود انسان در قالب ظرفیتی واسه جنسِ مخالف همچنان به زندگی ادامه میدن. مثلا واسه مردها، با توجه به تفاوتی که تو خلقوخوی مردان و زنان میدونیم وجود داره، ظرفیتی واقعی واسه همدردی و مراقبت کردن وجود داره – چیزی که یونگ جنبهی مثبتِ آنیما بهش میگه – ولی اگه بتونن این جنبه از وجودشونو تو بخشهایی که سرکوب کردن یا نادیده گرفتن و فراموش کردن، پیدا کنن. و تو زنها هم ظرفیتی واقعی وجود داره واسه تهاجم و جسارت، که اونام در طول مدت رشدشون دورش ریختن، چون طبق طبقهبندیِ اولیه به عنوان رفتارهای نامناسب دسته بندی میشده.
اینجا جا داره یه نکته رو شفاف کنیم چون مهمه. یونگ نمیگفت آدمها باید بدون هویت جنسی بزرگ شن. همچین موضوعی هیچوقت واسه یونگ مطرح نبود. بلکه حرف یونگ این بود که وقتی یه شخصیت جاافتاده پیدا کردین که هم به لحاظ اجتماعی پذیرفته شدهاس و هم تو سطح فردی کارامده، اونوقت میتونین همچین شخصیتی رو گسترش بدین و عناصر دیگهای از ادراک، تفکر و رفتار رو تو دل این شخصیتی که دارین بپذیرین.
واقعیت اینه که شما پیچیدگیِ لازم رو واسه همچین پذیرشی تو مراحل اولیه رشد شخصیتتون ندارین. بنابراین خیلی ساده، حرف یونگ اینه که اگه شما مردین، اول باید جنبه های مردونهی شخصیتتون رو رشد بدین، تا بعد بتونین جنبههای لاجرم سرکوب شدهی زنانهتون رو پرورش بدین. و اگه زناین اول باید زنانگی تونو پرورش بدین، قبل از اینکه بتونین جنبههای مردانهی وجودتونو بپرورونین. اما نکته مهمه حرفش اینه که اگه رشد شخصیتتون تو محدودهی هویت جنسیتون متوقف شه، اونوقت نمیتونین از ظرفیت عناصری که تو وجود تون حاضرن اما در اختیارتون نیستن، استفاده کنین. و این شما رو ضعیف میکنه.
کهن الگوی خویشتن (Self)
در نهایت عمیقترین لایه ی ناخودآگاه که میتونیم با آگاهی مون بهش دسترسی پیدا کنیم – عمیقتر از سایه و آنیما/یا آنیموس – کهن الگوی آخر – یعنی کهن الگوی خویشتن یا سلف – وجود داره. یونگ باور داشت که خویشتن یا سلف، تمامیتِ وجود شماست. واسه درک مفهوم “خویشتن” یا سلف میشه اینطوری گفت که خویشتن مجموعِ اون کسی که شما در حال حاضر هستینه با اون کسی که پتانسیل شو دارین بشین! ترکیبی از واقعیتِ فعلی و تمام پتانسیل هاتونه.
خویشتن، خودآگاه شماست، بعلاوهی تمام آگاهیای که امکان داره از ناخودآگاهتون – شامل سایه و آنیما/یا آنیموس – بفهمین و کمک کنه شخصیت تونو پرورش بده، بنابراین مرکزیتش خویشتن، مشخص، اما محدودهاش نامشخصه. و یونگ اینطوری همچین مفهوم پیچیده و سختی رو واسه نشون دادنه پتانسیلِِ روانِ انسان، واسه انسانِ مدرنِ تجربیِ امروز توضیح داده.
وقتی یونگ از کهنالگوها حرف میزنه، واسه ما مشخص نیست که دقیقا داره از چی حرف میزنه. دلیلشم اینه که موضوع، موضوع پیچیدهایه. کهن الگوها رو میشه هم از جنبه بیولوژیکی بهش پرداخت، میشه از جنبه اجتماعی و همینطور فردیام بهش پرداخت. کار راحتی نیست که بگیم کهن الگوها دقیقا کجای وجود مان؟ یونگم هیچوقت بهمون نگفت که دنیای کهن الگوها چه شکلیه، هیچ درک مشخصی ازش نداریم. گاهی طوری صحبت میکرد که انگار تعداد این کهن الگوها معدود و انگشت شمارن، بعد یه جاهایی از این میگه که تعدادشون نامحدود و بیشماره.
به نظر میاد تعداد کهن الگوهای اصلی محدوده اما به بیشمار شکل هر کدوم توصیف شدهان. اینه که مثلا کهن الگوی قهرمان یه دونهاس، ولی بیشمار شکل توصیف شده و قهرمانهای متعددی تو افسانه ها توصیف شدن. به بیان دیگه، هر چی از جنبه متعالیتری به کهن الگوها نگاه کنیم، تعدادشون کمتره، ولی هرچی زمینیتر نگاه کنیم، تعدادشون تنوع بیشتری پیدا میکنه. به نظر میاد انگار یه کهن الگوی اصلی یا نهایی وجود داره که ازش شکل و شمایل مختلفی تو هزاران افسانه و داستان مشتق شده. خب این موضوع رو چرا میگیم؟ اینکه چشم اندازِ نهاییِ یه کهن الگو چه شکلی میتونه باشه، چه اهمیتی داره؟
یکپارچهسازی روایتها و بنابراین اینها شامل روایتهای سیاسی میشوند. روایتهای یکپارچه قدرت خود را دارند، زیرا از کهن الگوهای جهانی استفاده میکنند، در غیر این صورت هیچ قدرتی نخواهند داشت، زیرا اساساً داستانهایی هستند که داستانهای سیاسی قدرت خود را از بازنماییهای کهنالگوی زیرین میگیرند، بدیهی است که باید نگران چیزهایی باشید که مردم به خوبی آنها را مهم می دانند چگونه می توانید یک پیام سیاسی را به کسی بفروشید اگر در مورد چیزی نیست که او آن را مهم می داند و اگر برای آنها مهم است حداقل تا حدی و بیولوژیکی آنها ریشه دارد. زیرساخت بیولوژیکی آنها به این معنی است که اگر با افراد گرسنه در مورد غذا صحبت می کنید، داستانی است که می توانید درست بگویید زیرا آنها را عمیقاً گیر می دهد و آنها را عمیقاً به سیستم های انگیزشی آنها می پزد.
شناختن مفهوم خویشتن – این کهن الگوی نهایی – به گفتهی یونگ اهمیت حیاتی داره، چون در این صورته که شخصیت، کارآمد و پتانسیلهای شخصیت بالفعل میشن. و آشفتگی روانی از بین میره و در نتیجه باعث بهبود روانرنجوری میشه.
اما منافعش فقط محدود به منافع فردی نیست. یونگ میگه شناخت خویشتن – یا اسم دیگهاش فرایند فردیت؛ شخصیت پیدا کردن، یا متشخص شدن – واسه سلامت جامعهام حیاتیه.
این تیکه رو دقت کنین: یونگ میگه به نظرش جوامع استبداد پذیر (conformist) – یعنی جوامعی که آدماش کورکورانه تبعیت میکنن – اکثرا از آدمایی تشکیل میشن که بیش از حد با پرسونای خودشون همذات پنداری میکنن. آدمایی که هویت شونو از جمع میگیرن، نه از فردیتِ خودشون. یا به عبارتی فورا همرنگ جماعت میشن. همچین آدمایی به راحتی طعمهای میشن واسه خیزِ یه حکومت سرکوبگر.
بنابراین واسه داشتنه جوامعی مثبت، که بقا پیدا کنن و موندگار شن، نیازه تا آدمای بیشتر و بیشتری فردیت خودشونو شکوفا کنن. و به عبارت دیگه، بیشتر و بیشتر، خودشون باشن تا اون ماسک تحمیل شدهی جمعی – یا پرسونا.
جامعهای از افرادِ دارای هویت تشکیل شده، بنا به گفتهی یونگ، به این راحتیا تسلیم حکومتهای سرکوبگر نمیشه. ولی جامعهای که از افراد بیهویت تشکیل شده باشه، نعمتی واسه دیکتاتورهاس، تا اونجا که با کمک همدیگه، شخصیتِ فردی رو نابود میکنن. یونگ همچین جوامعی رو اینطور توصیف میکنه که: “متاسفانه اونا میلیونها نفر نیستن، بلکه یک بعلاوهی میلیونها صفرن!” چون جمع، به گفته یونگ “ناخودآگاهه” و این فرده “هوشیار و خودآگاه”. به خاطر همین میگفت “توده، به گله شبیهه.”
جمع بندی
چیزی که شنیدین دومین قسمت از سوژه “شناخت خویشتن و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم. برای این سه قسمت، منابع مختلفی داشتیم که تو توضیحات هر قسمت نوشتیم.
تو قسمت بعدی یعنی قسمت سوم و آخر میخوایم ببینیم کل این حرفایی که تا حالا از یونگ تعریف کردیم، یعنی چی و چه ارتباطی با موضوع آزادی پیدا میکنه.
صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.
تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂
1 دیدگاه دربارهٔ «شناخت خویش و آزاد شدن فرد از نظر کارل یونگ – قسمت دوم»
واقعا لذت بردم، خیلی عالی بود.
ممنونم از شما و آقا هاتف