کاور یه نویسنده 4 - زیگموند فروید

یه نویسنده 4: زیگموند فروید

توضیحات

تاریخ انتشار: 7 دی 1399 / این قسمت دوباره ضبط و تدوین شد و تو تاریخ 20 آبان 1400 مجددا بازنشر شد.

زیگموند فروید روانکاو مشهور اتریشی، اولین کسی بود که ناخودآگاه رو به ما نشون داد. تو این قسمت داستان زندگی فروید رو بشنوید.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منبع: کتاب شور ذهن نوشته ایروین استون

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: آلبوم Absolution از گروه Muse

رونوشت این قسمت

آخرای قرن نوزدهم، مشهوره به پایان دوران ویکتورین ها. دوران ویکتورین چیه؟ دورانیه حدودا 60 ساله که ملکه ویکتوریا، سلطنت انگلستان رو داشته. حالا چرا معروفه؟

چون یه سری ویژگی های خاصی داشته جامعه تو اون زمان: همه با هم برادر خطاب میشدن، هر نوع ابراز تمایلات جنسی تابو بوده. خانوم های محترم تو اون زمان فقط با همراه زن میرفتن پیش دکترهای مرد. علایق شخصی هیچوقت تو مکالمات جامعه گفته نمیشد. و همینطور درمانگرهای متخصص اصلا وجود نداشتن. مردمی که مشکلات روانی داشتن، جایی نبود که بخوان بهش مراجعه کنن.

بیمارای روانی به شدت منفور جامعه بودن و طرد میشدن. مینداختن شون تو تیمارستان ها تحت شرایط و اوضاع ناجور و درمان های جاهلانه قرار میگرفتن. درمان، اون موقع ها اینا بود: بفرستن شون حمام های داغ و سرد بلافاصله، تجویز داروهای خواب آور، و تو بعضی مواقعم جراحی مغز، که منجر به فوت بیمار میشد.

تو همین بحبوحه بود که دکتر زیگموند فروید تو سال 1886 کارشو تو دفتری شروع کرد که با هر جای دیگه توی یه همچین جامعه ای فرق داشت. تو مطبش هیچ حرفی گفتنش تابو نبود. و واسه راحتی تو حرف زدن، بیمار روبروی دکتر نمینشست، بلکه دراز میکشید و دکتر هم روی صندلی ای بالای سرش مینشست. زیگموند فروید، تو همچون زمانه ای با یه شیوه ساده اما به شدت رادیکال شروع کرد. اون به بیماراش “گوش میداد“.


سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این چهارمین قسمت از “پادکست یه نویسنده” ست. “یه نویسنده” اولین روز هر ماه از پادکست خوره کتاب پخش میشه. و هر بار ما سیر زندگی و تحولات شخصیتی و فکری یه نویسنده بزرگ رو بررسی میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی زیگموند فروید حرف میزنیم.

خیلیا میگن از بین تمام شخصیت های روانشناسی، شاید بشه گفت زیگموند فروید از مهمترین و چالش برانگیزترین متفکرا و روانشناسای قرن بیستمه. اهمیت کارش اونو تبدیل کرده به یکی از دو شخصیت مهم قرن بیستم (در کنار چارلز داروین با کتاب منشا انواعش). به همین خاطرم احتمال زیادی میدم که شمام اسم فروید رو شنیدین.

فروید بود که اولین بار این واقعیتو مطرح کرد که منطق ما ریشه تو احساساتمون و تو ناخودآگاه مون داره.

امروز ما شکی نداریم که این ادعاها درستن. با این حال روانشناسا رویکرد خشمگینانه ای نسبت به فروید نشون دادن تا همین اخیرا. دقیقا مشخص نیست که چرا. بعضی روانشناسا میگن دلیلش اینه که آدما خریدار ایده ای هستن که میگه نیروهای حاکم بر ناخودآگاه ما منطقین. و خب فروید میگفت که این حرف درست نیست. خیلی از روانشناسا رو امروزه هم میشه دید که تمام هم و غم شونو روی این موضوع گذاشتن که فروید رو به گوشه ای برونن و ایده هاشو اثبات نشده و منسوخ اعلام کنن.

ولی واقعیت اینه که این نظرات واقعا منصفانه نیست. بخشیش به این دلیله که روان درمانگری، که تنها روش یا حداقل یکی از روشهای موثر درمانه به لطف فروید گسترش پیدا کرده.

یه دلیل دیگه شم اینه که به نظر میرسه که هر چی از فروید مونده یه مشت اشتباهاتشه فقط.

دلیلشم اینه که هر چی که فروید کشف کرده یا مطرح کرده اونقدر تو فرهنگ مون حل شده و اونقدر برامون ملموسه که فکر میکنیم بدیهی ن! مثلا اینکه ناخودآگاه وجود داره!!! قبل از اون جامعه علمی اصلا ناخودآگاه رو قبول نداشت!

نتیجه اش این شده که حرفای درست فروید تو فرهنگ مون جذب شدن و اون چیزی که حل نشده یک مشت اشتباهاتشه! مثلا برداشت اشتباهش از عقده ادیپ!!!

جردن پترسون به عنوان نظر شخصیش میگه فکر میکنه خیلی چیزا تو حرفای فروید واقعیته. اونم مثه پیتر گی میگه که فروید هم جزو اون دسته از آدماییه که بعضی جاها در مورد روان درمانی درست گفته، بعضی جاهام نه.

اما جاهایی که اشتباه کرده هم در واقع اشتباهات کمک کننده ای کرده! چون نظریه ای که به طور کمک کننده ای اشتباه باشه بهتر از نظریه ایه که منسوخیه و اثربخشیه کمی داره. مثالش اینه که واسه بریدن چوب، چکش ابزار بهتریه از چنگال. قطعا به خوبیه تبر نیست ولی از چنگال خیلی بهتره. بنابراین اگه فرضیات رو هم مثه ابزارها در نظر بگیریم، اونوخ میشه فهمید که چطور یه ابزار بهتر، خودش یه پیشرفته! حتی با اینکه لزوما درست نیست.

مثلا فرض عقده ی ادیپ فروید که امروزه میدونیم اشتباهه، خیلی مفید بوده برامون تو درمان منتها خیلیا بهش اعتراف نمیکنن. علی الخصوص تو قلمرو روانشناسی بالینی این مسئله خیلی قابل هضم تر و مختصر تر از این واقعیته که بگیم این موضوع نشونه ای از یه نوع بیماری خانوادگیه ایه که بچه تو محدوده ی روابط خانوادگی با یکی یا هر دو والدینش گیر میکنه و نمیتونه ازش جدا شه. دلیلشم ممکنه ناتوانی خود بچه تو و برقراری روابط مستقل باشه. منتها از عقده ادیپ ممکنه این برداشت و داشته باشیم که نوعی خیانته یا فقط منظورش روابط دختر-پدر/ مادر-پسره.

جردن پترسون در موردش میگه من نمیدونم دقیقا چیه در مورد فروید که بعضی اوقات آدما زیادی تو برهه هایی از زمان بهش سخت گیری کردن. این خیلی واضحه که بسیاری از چیزایی که امروز تو رواندرمانی ازشون بهره میگیریم، اولین بار توسط فروید به قلمرو عمومی دانش معرفی شده. این مشخصه.

خود فروید در مورد این مسئله میگه دلیلی که آدما نظریاتشو دوست ندارن اینه که اونا پیامد چیزایی که فروید میگه رو دوست ندارن. به خاطر اینکه اون در مورد چیزایی حرف میزنه که مردم زیاد دوست ندارن در موردش حرف بزنن. خصوصا تو عصر ویکتورین که تو یه مکالمه ی مودبانه و رسمی هیچکس در مورد خودش حرف نمیزده، چه برسه به اینکه بیاد در مورد نقش آلت تناسلیش تو سلامت روانیش  حرف بزنه!!! میدونین چی میگم؟!:)

پیتر گی تو مقدمه کتاب 900 صفحه ایه مشهورش در مورد فروید میگه خیلی کم میشه منبعی پیدا کرد که فروید رو از دیدگاه بی طرفی بررسی کرده باشه. اغلب یا ایده آل گرایانه در موردش حرف میزنن یا میکوبوننش. ولی واقعیتی که هست اینه که زیگموند فروید از آدمای باهوش تاثیر گذار قرن بیستمه. اینو کسی منکر نمیتونه بشه. ما خیلی چیزارو مدیون فروید ایم.

نشونه شم اینه که با اینکه دور و بر 150 سال از زندگیش گذشته، هنوزم آدما در موردش حرف میزنن و استدلالهای قوی ای هم برای تایید بعضی از نظریه هاش وجود داره. این در حالیه تو زمان خودش، مثل داروین، به شدت مورد انتقاد قرار گرفت.

بعد از این مقدمه ی طولانی، که شبیه نقد هم شد، بریم ببینیم این شخصیت پر چالش کیه و چرا انقدر معروف و بحث برانگیز شده….


خب… برگردیم عقب…. برگردیم به سال حدود 1882…. که زیگموند فروید یه جوون بیست و شش ساله س. سخت علاقه مند مارتا برنایسه. یه دکتر تازه کار و بی تجربه اس که زیر نظر پروفسور بروکه، تو آزمایشگاهی تو وین، دستیار کالبد شکافیه.

زیگموند فروید تو اون زمان 5 سال از آشنایی و دلبستگی اش به مارتا میگذره و هنوز ده سال آزگار مونده تا باهاش ازدواج کنه!!

دیگه احتمالا بتونین حدس بزنین از چه وضع مالی خرابی داریم حرف میزنیم. و اینکه احتمالا اتریش تو اون زمان دست به گریبان چه فقری بوده. یه مقایسه ی حدودی میگه که درآمد هر مرد (اون زمان، تو قرن نوزدهم، رایج نبوده که زنها کار کنن!! مگه کلفتی و پرستاری و اینجور کارا)، اون موقه درآمد یه مرد کمتر از یه دلار تو روز بوده!! به نسبت درآمد روزانه ی یه اتریشی تو امروزه روزگار!! نرخ بیکاری بالا بوده و پزشک شدن، علی الخصوص، صبر ایوب میخواسته چون به معنای واقعی کلمه پشتکار و بی پولی همراه خودش داشته. 

بالاخره زیگموند هم واسه تشکیل زندگی و بیشتر کردن درآمدش، دلو میزنه به دریا و میره از پروفسور بروکه درخواست میکنه که اون به عنوان دستیار رسمی اش به دانشگاه معرفی کنه.

اما علیرغم علاقه بروکه به زیگموند، بهش میگه که اختیارات کافی واسه این کارو نداره.

زیگموند هم با آشفتگی تمام از اتاق دکتر بروکه میزنه بیرون و میره تو شهر وین قدمی میزنه.

اون موقه ها تو وین یه ساختمون بلند بود که بهش میگفتن “برج دیوانگان”. اون روز وقتی زیگموند با حال خراب از کنارش رد میشه، چشمش بهش میفته و با خودش میگه:

“اینجا باید منو به زنجیر می کشیدن! دیوونه ها نباید آزاد باشن!” 

چهار سال کارورزی تو بیمارستان، واسه گرفتن تخصص تو جراحی رو به هدر داده بود. و راستش چندان هم بهش علاقه ای نداشت!

سخت احساس بیچارگی میکرد. واسه همینم رفت خونه یکی از دوستاش به اسم یوزف برویر، که اونم بیست و سه سالش بود و مشغول پزشکی بود.

برتا پاپن هایم
برتا پاپن هایم

یوزف شرح حال یه بیماری به اسم برتا پاپن هایم رو به فروید گفت و گفت که دو سال گذشته رو صرف درمانش کرده بود.

برتا پاپن هایم بیمار عصبی یوزف بود و یوزف برای بهتر شدن حالش از یه روشی میگفت استفاده کرده که اسمشو گذاشته بود “درمان گفتاری”!

یوزف میگفت که ساعت های زیادی رو صرف هیپنوتیزم برتا پاپن هایم کرده و از این روش تونسته فلج پای برتا رو درمان کنه و خیلی نتیجه بخش بوده. آخرشم گفت که امروز با خوشحالی میتونه بگه که برتا کاملا درمان شده.

تو صحبتاشون برویر به فروید پیشنهاد کرد که آزمایشگاه رو ول کنه و بیاد عصب شناسی بخونه. اما تو همون حین نامه ای به دستش میرسه که برتا حالش نامساعد شده و با عجله میره سراغ بیمارش.

مشکل برتا این بود که از وقتی پدرش مریض شده بود از پدرش مراقبت میکرد، بی نهایت ضعیف شده بود. تا جایی خودشو وقف نگهداری از پدرش کرده بود که کارش به بستری شدن کشید. وقتی دکتر یوزف برویر برای درمان بهش سر زد، به بیماری شدید دختر پی برده بود: برتا به فراموشی دچار شده بود، گاهی توهم میزد که اتاق پر از سر و اسکلت های مردگانه و روبان موهاشو مار میدید. می ترسید که لال و کر بشه. و خلاصه این بیماری پیشرفت کرد تا جایی که یه سمت بدنش از صورت تا پا فلج شد. کلماتو به سختی ادا میکرد و دستور زبان رو از یاد برده بود. و نهایتا توانایی حرف زدنو از دست داد. 

پدر برتا یه سال بعد از اینکه به بیماری دچار شد از بین رفت. برتا دچار مالیخولیای عمیقی شد، دیگه کسی رو نمیشناخت و آخر سر اشتهاش به غذا خوردن و هم از دست داد.

یوزف برویر تو اون زمان از هر درمانی واسه برتا کوتاهی نکرده بود اما از بهتر کردنش عاجز بود. 

اولین سرنخ از اینجا به دست اومد که یوزف دید برتا تو زمان حال (ینی سال 1881) زندگی نمیکنه بلکه انگار تو گذشته داره زندگی میکنه. اون اینطور نتیجه گیری کرد که برتا دچار یه حالت “خود هیپنوتیزمی” شده و به خاطر همین تو گذشته داره زندگی میکنه.

بعد رفت سراغ دفتر خاطرات برتا و از نوشته هاش تشخیص داد که بیماری برتا “هیستری” عه. با خودش فکر کرد که اگه بتونه برتا رو هیپنوتیزم کنه و درمان هیستری رو بهش القا کنه، احتمالا مشکلش حل میشه.

و دقیقا درست هم فکر میکرد. یوزف تونست برتا رو هیپنوتیزم کنه و بهش “یادآوری” کنه که باید غذا بخوره، بیناییش خوب شه و اگه اراده کنه میتونه فلجشو از بین ببره. و درسته که پدرش مرده اما همه پدر مادرها یه روزی میمیرن و اون میتونه بدون مالیخولیا و زجر و عذاب به زندگیش ادامه بده.

بعد از چند جلسه هیپنوتیزمم، دیگه به هیپنوتیزم نیاز نبود و برتا میتونست حرف بزنه. نه تنها از بستر بیماری بلند شد، بلکه به ورزش رو آورد، و خوندن و زبان آلمانی دوباره از سر گرفت. بعدها برتا تو جنبش های حقوق زنان شروع به فعالیت کرد.

حالا که حدود دو سال از این پروسه درمانی میگذشت، یوزف اطمینان پیدا کرده بود که برتا به وضع عادی زندگیش برگشته.

منتها اون روز وقتی بهش خبر دادن که برتا دوباره حالش نامساعد شده از دیدن اون صحنه وحشت کرد. برتا دولا شده بود و به یوزف گفت: “دکتر بچه ات داره میاد!!”، اونم وقتی مطمئن بود برتای 23 ساله باکره س! یوزف برویر، برتا رو به خواب هیپنوتیزم فرو برد و القا کرد که اون صحنه رو فراموش کنه و خواب راحتی بکنه.

منتها خود برویر به شدت وحشت زده شده بود که این دیگه اتفاقی بود! چون فکر و ذهن برتا پاپن هایم مثل کتاب جلوی برویر باز بود و مطمئن بود که هیچ فکر و خیال جنسی ای توش نیست!

مسلما برتا پاپن هایم هنوز از سلامتی خیلی دور بود. اگه همونطور که یوزف میگفت تو بیماری برتا کوچیکترین عنصر رابطه جنسی وجود نداشت، پس چرا تو برتا تمام نشونه های خیالی زاییدن بچه ای که پدرش پزشک معالجش بود بروز پیدا کرده بود؟ چرا دکتر برویر رو نشناخته بود؟ اونم وقتی شکم دختر صافه و انگار داره به کمرش می چسبه، تصور زاییدن بچه از کجا میومد؟

***

خانواده فروید
خانواده فروید

یاکوب فروید، پدر زیگموند، اصالتا آلمانی بود که واسه خرید و فروش میومد وین. خانواده اش یهودی بودن. مادر زیگموند، آمالی، از یه خونواده ای بود که دستشون به دهنشون می رسید. اون زمان اگه دختری جهیزیه ی خوبی داشت و بر و رویی هم می داشت، فرصت های ازدواجش خیلی زیاد میشد. منتها آمالی که هر دوتای این شرایطو داشت عاشق یاکوب میشه و علیرغم اختلاف سنشون و دو تا پسر که یاکوب از ازدواج قبلیش داشته باهاش ازدواج میکنه.

چند سال بعد، یاکوب با دیدن علاقه و پیشرفت زیگموند تو دبیرستان، تو علوم آزمایشگاهی تصمیم میگیره زیگموند و بفرسته دانشگاه وین درس بخونه. ولی وضع خانواده دیگه به خوبی گذشته نموند و با رکود اقتصادی دهه 1850 فقر هم سر و کله اش پیدا شد…

***

دانشکده پزشکی وین کنار “بیمارستان عمومی” ینی همونجایی که زیگموند میخواست توش کارورزی کنه بود. دکتراش و استاداش اغلب از خونواده های امپراتوری اتریش-مجارستان بودن و خلاصه مرکز بیمارستانی و پژوهشی پیشرفته و مجهزی بود تو زمان خودش که دو هزار تخت بستری داشت.

اون زمانا اظهار عقیده یا فعالیت ضد یهودی، وجهه رسمی نداشت. بوده پادشاهی که یهودیارو کوچ داده باشه یه جای خاصی ساکن بشن ولی دیگه بعدش یهودی ستیزی جنبه فعالیت پنهانی و قایمکی داشت. مثلا یهودی و غیر یهودی آزادانه میتونستن تو فعالیتای مختلف علمی و فرهنگی باهم فعالیت کنن، اما شاید نه تو فعالیتای اجتماعی!

زیگموند فرویدِ یهودی هم آرزوی اینو داشت که یروز بتونه با این اوصاف تو بیمارستان عمومی کار کنه و تو دانشکده پزشکی درس بده.

تو همین حال و هوا بود که رفت واسه دوره جراحی یکی از زبده ترین جراهای اون زمان که دستگاه بُرشداشت (!) ثبت نام کرد. حالا بد از یه مدت که آموزش، مراقبت از چند تا از اتاقای بیمارا رو هم بهش محول کرده بودن. منتها فروید به این نتیجه رسید که زیاد استعداد جراحی نداره. دو سال تمام باید زیر دست جراحا کار میکرد تا خودش فقط بتونه چاقوی جراحی دستش بگیره. با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه بره رشته بیماری های داخلی، اونوقت اگه لازم شد میتونه بیمارا رو بسپره به یه متخصص جراح تا اینکه خودش لازم باشه اونا رو جراحی کنه!

اون زمان اینجوری بود که خود فرد بنا به نیازش، مدت زمان کارآموزی شو تعیین میکرد. کسی ام نمیومد بهت بگه برو کدوم رشته بخون. ولی طبق نرم اینجوری بود که یه کارآموز باید مدتی رو تو هر بخش میگذرونه تا تهش بهش یه آچار فرانسه و بتونه از بچه به دنیا آوردن تا درمان طاعونو یه تنه انجام بده!

کسی ام واسه کارورز ارزیابی صلاحیت نمی کرد، یا مدرک و پروانه ای بهش نمیداد، بلکه کارورز خودش باید صلاحیت خودشو تشخیص میداد!

زیگموند هم بعد از دو ماه کارآموزی تو بخش جراحی فهمید تو شیمی اصلا استعداد نداره و باید رشته شو عوض کنه.

این اولین باری بود که کم کم ناامیدی و افسردگی اومد سراغش…

مدتی که گذشت از طریق یکی از استاداش شنید که دکتر معروفی تو زمینه بیماری های داخلی به اسم دکتر نوت ناگل دنبال دستیار میگرده و میره از او درخواست میکنه که به دستیاری انتخاب شه.

تا اینجای کار رزومه زیگموند فروید ملغمه ای بود از همچین رشته هایی: اول جانورشناسی خونده، بد فیزیولوژی خونده، بعد رفته سراغ بافت شناسی که دکتر بروکه بهش گفته بود نمیتونه به عنوان دستیار انتخابش کنه، بعد رفته بود سراغ جراحی و الانم اومده بود سراغ بیماری های داخلی!

نوت ناگل از اون استادای سخت گیر و خبره ای بود که میگفت “کسی که به بیشتر از 5 ساعت خواب تو شبانه روز نیاز داشته باشه، نباید پزشک بشه.” دیگه خودتون حسابشو بکنین!

زیگموند هر روز دو تا چهار ساعت کارش این بود که کنار دکتر ناگل بره بالا سر بیمار، علائم بالینی بیمار و ببینه، و از تشخیص علائم و بیماری چیزی یاد بگیره. 

چند ماهی گذشته بود و هنوز خبری از اعلام رسمی کارورزی زیگموند نشده بود. هر شب تا ساعت یک و دو شب نکاتی که یادداشت کرده بود و میخوند و هر روزو به شدت کار میکرد تا جایی که چشماش از فرط خستگی گاهی سیاهی میرفت.

تازه بعد از مدتی دوباره به این نتیجه رسید که استعداد تشخیص بیماری رو بر اساس علائم بیماری، مثه استادش نوت ناگل، نداره!

بله! باز هم یه تغییر رشته ی دیگه!!

گرچه گفتیم دیگه، اون موقه ها این شاخه به اون شاخه کردن واسه یه پزشک مزیت به حساب میومد. پزشکی که فقط یه رشته خونده باشه اصلا احتمال مقام به دست آوردن نداشت!!

این بار تغییر رشته به سمت بیماری روانی و آناتومی مغز بود. یه دوست قدیمی داشت که با تاسیس یه انستیتو واسه بیمارای روانی تو بیمارستان عمومی دنبال یه دستیار میگشت. در نتیجه فروید رفت پیشش و ازش خواست که اونو به سمت دستیاری انتخاب کنه. و تونست اولین شغل شو با حقوق ماهیانه 30 گولدن (معادل 12 دلار) شروع کنه. واسه بیشتر کردن درآمدش شاگرد خصوصی ام میگرفت و تو زمان بیکاریش هم بیمار ویزیت می کرد.

زیگموند غیر از مطالبی که از استادش یاد گرفته بود هیچ اطلاع دیگه ای از بیماریای روانی نداشت. علائم و میدید و یادداشت میکرد، بعد سابقه خانوادگی بیمار رو بررسی میکرد تا ببینه بیماری از پدر به ارث رسیده یا از مادر. ولی چون همه چیزو تقریبا یادداشت میکرد، از روند بیماری ها پرونده های کاملی داشت.

پروفسور ماینرت (استاد و منتقد زیگموند فروید)
پروفسور ماینرت (استاد و منتقد زیگموند فروید)

اون زمانا کسی از علت بروز بیماریای روانی اطلاعی نداشت. دکتر ماینرت و یه پزشک دیگه به اسم کرفت ابینگ بزرگترین پزشکایی بودن که تو این زمینه کار میکردن.

کرفت ابینگ یه کتاب روانشناسی بالینی منتشر کرده بود. همون کتابی که چندین سال بعد باعث علاقه مند شدن ویکتور فرانکل به روان درمانگری شد. (اگه علاقه مندین اپیزود ویکتور فرانکل گوش بدین)

خلاصه! اون زمان دانش بیماری های روانی تو همین حد بود که این بیماریها ارثی ان و مثل رنگ چشم از والدین به بچه ها میرسن و درمانی ام ندارن.

راهکار پزشکام این بود که ماساژ برقی بدن بیمارو، حمام گرم و سرد پشت سر هم رو تجویز کنن و داروی آرامبخش بدن به بیمار. همین!

تا اینجا نه هیچ خبری از ذهن هست، نه اینکه خودآگاه و ناخودآگاه چیه… دکتر ماینرت خودش کسی بود که اعتقاد داشت خبری از روح نیست، بلکه مسیر درست روانشناسی از محیط آزمایشگاه و کار روی مغز میگذره.

پروفسور ماینرت فروید رو مسئول بخش مردان بیمارستان کرد. وظیفه شم مراقبت از بیمار بود. چه بیماری عفونی داشته داشته باشن چه سردرد، بین اتاقا می گشت و حال بیمارارو بررسی و ثبت میکرد. به مرض اغلب شونم هیچ علاقه ای نداشت.

یکی از بیمارایی که توجه شو جلب کرد کشیشی بود که بیماریشو “سردرگمی” تشخیص داده بودن. موقعی میاوردنش مطب، فک میکرد وسط جنگه و توی سنگر. وقتی از تخت بلند میشد، دیگه نمی تونست تخت شو پیدا کنه. هیچ کدوم از پزشکا و پرستارارم نمیشناخت.

وقتی زیگموند پرونده شو میخوند میدید همه زندگیشو تعریف کرده از بچگی تا رفتن به دیرهای مذهبی مختلف، تا رسیده به هشت سال پیش که دیگه چیزی از اون موقه یادش نمیاد. مدام آب میخواست و هربار که بهش آب میدادن اینو میگفت:

“من تو هتل بودم. اونجام نمیتونم مثه اینجا برم بیرون از اتاق. خدایا نمیدونم! من بزرگترین دروغگوم! اگه میدونستم اونا چی چیکار کردن! خدایا کاش میدونستم تو چه ماهی هستم…”

زیگموند این بیمارو ترک کرد و گفت “ینی بیماریش “سردرگمیه”؟

اتاق دیگه توش یه کفاش مجرد 52 ساله رو آورده بودن. اون میگفت: “دیوونه نیستم، نیاز نیست منو به زنجیر بکشید. چند نفر منو اذیت میکنن. اسماشونو بهتون میگم. اون بچه ایم که میخواست منو کتک و چاقو بزنه میگم کی بود. برادر خواهرام منو شکنجه کردن چون من خودمو با یه بزغاله دلخوش کرده بودم. میدونم باید کفاره گناه مو پس بدم. برادر بزرگم دیوونه س.”

زیگموند ازش پرسید: “فرانتس، میدونی چرا اومدی اینجا؟”

“تو خونه بهم میگن دیوونه. شبا صدای سرزنش از بیرون پنجره میشنوم. میشنوم که میگن مستا رو باید کتک زد. من از ترس در اتاقو می بستم. ولی اون بچه منو از اذیت و آزار خلاص کرد.

منم از 5 سال پیش خودمو با بزغاله و بچه های کوچیک دلخوش کرده بودم. دو سال مشروب میخوردم. بابامم الکلی بود. از الکلم مرد…”

هر روز صبح یه عده میومدن، که یا به گزارش خانواده و پلیس بودن یا خودشون با پای خودشون میومدن. بعضی حرفها بی ربط و پرت و پلا بود ولی فروید همه گفتگوها رو مینوشت. تو خیلی از مواردم یادداشت می کرد: “از دید روانی ناسالم، سبک مغز، و بهبود یافتنش نامحتمل”.

بیمارای ناآروم تری هم بودن. کسایی که حواسشون سر جاش نبود، تو ده، بیست یا پنجاه سال پیش زندگی میکردن و نمیدونستن که بیکارن و تو بیمارستان بستری!

زیگموند ساعتها تو روز گزارش شونو میخوند. حتی نه فقط گزارش بیمارستان وین رو بلکه تمام گزارش های رسیده از آلمان و فرانسه و جاهای دیگه که مربوط به توهم و هذیون بود رو هم میخوند.

تقریبا دیگه بهش مسلم شده بود که داروی آرامبخش و حموم سرد و گرم، و ماشین برق برای اینا درمان نیست. چون بلافاصله بیماری برمیگشت و وقتی برمیگشت گاهی باعث خودکشی بیمارم میشد.

***

یوزف برویر در جوانی
یوزف برویر در جوانی

واقعیت اینه ک زیگموند این رشته رو از سر علاقه انتخاب نکرده بود بلکه به خاطر پیشنهاد دوستش یوزف برویر (همونی که بیماری برتا پاپن هایم رو تشخیص داده بود و درمان کرده بود) اومده بود به این رشته. در نتیجه بعد از مدتی کار طاقت فرسا تو بخش بیماریای روانی، میشد تاثیرشو رو خود فروید هم دید:

“کم اشتهایی، کم خوابی، و لاغری”.

موقعی که روانپزشکی رو انتخاب کرده بود اصلا فکر نمیکرد رشته ای باشه انقدر عمیق اما الان میدید که این بیمارای بیچاره حتی امیدی به بهبود شونم نیست. این بود که با خودش فکر

“روانشناسی فایده ای نداره.”

اما یه مدت بعد جمله ای از یوزف برویر دوست روانپزشک اش شنید که نظرش عوض و شد و جرقه ای شد واسه شروع راه درمانگریش.

یه روز که تو خیابون با یوزف صحبت میکرد، یوزف ماجرای زنی رو گفت که تو جامعه رفتار غیرعادی از خودش نشون میداد. شوهرشم واسه درمان بیماری عصبی اش آورده بودش پیش یوزف. بعد در مورد دلیل این بیماریا به فروید گفت: “این علائم همیشه به خاطر “اسرار اتاق خوابه”. عصبیت (روان نژندی) از اتاق خواب و بستر ازدواج شروع میشه!”

برویر تو اون لحظه هیچ ایده ای نداشت که این نظرش واسه فروید تا چه حد فوق العاده اس….

بعدشم به زیگموند پیشنهاد کرد که تو بخش مداوای بیمارای عصبی زیر نظر دکتر شولتس بره کار کنه.

***

آه اما سخت ترین بیمارا کسایی بودن که به قول فروید “جنون اخلاقی” داشتن: “سادیست هایی که تو خیابون به بازو یا شکم زنها چاقو میزدن، و تو همون حال بهشون انزال دست میده. فتیشیست هایی که لباس زنها رو پاره میکنن یا دستمال اونا رو میدزدن تا تو اونا استمنا کنن، مردایی که مرده ها رو از گور در میاوردن تا با اونا نزدیکی کنن. کسایی که همدیگه رو شلاق میزدن…”

***

زیگموند به راحتیه نفس کشیدن، می نوشت. موقع نوشتن بعد از مدتی به خودش اومد و دید که از نامه ها و نوشته هاش به مثابه ی پالایش روانش استفاده میکنه. انگار همین که حرفا رو میگه سبک میشه و ناراحتیش رفع میشه.

***

یکی از دکترهای بیمارستان به اسم ناتان وایس، کسی بود که زیگموند زیاد میدید اما تمایلی هم به دیدنش نداشت. آدمی بود 32 ساله، به شدت پر جنب و جوش و با معلومات، که یه بار تو دوران دانشجوییش عاشق شده ولی روی خوشی ندیده. بعد از اون کلن از عشق و عاشقی واهمه داشت. ضمنا رئیس یکی از بخش های بیمارستان بود.

جدیدا به زیگموند گفته بود که از دختری خوشش اومده که 26 سالشه و موقعیت هم خوبی داره. قبلا کلی خواستگار رو رد کرده. ولی به ناتان گفته که نیازی به عشق احساس نمیکنه. ناتان اما اصرار داشت که تا عشقو احساس نکنه چجوری میخواد بفهمه که بهش احتیاج داره یا نه.

به نظر زیگموند دختر آدم متین، محتاط و مودبی میومد که طالب شوهر بود ولی به هر مردی هم پا نمیداد. و اینکه ناتان رد جوابشو قبول نمیکرد برای فروید سوال برانگیز بود.

ماجرا گذشت و عروسی سر گرفت و ناتان همه ی پس اندازش رو برای عروسی و ماه عسل خرج کرد.

بعد از اینکه به ماه عسل رفت و برگشت به زیگموند گفت که مطالب بیشتری از دختر دستگیرش شده. و بعد ازونم دیگه خبری ازش نشد تا اینکه یکی سراسیمه دوید به دفتر فروید اومد و گفت که ناتان وایس تو حموم خودشو دار زده!

خبر بهت آوری بود.

کل بیمارستان در مورد دلیل خودکشی دکتر وایس حرف میزدن. هیچکدوم از دلایلی که زیگموند اینور و اونور میشنید براش قانع کننده نبود: “از اینکه چون دختر جهیزیه ای که وعده داده بود و نیاورد…، به ناتان بی اعتنایی می کرد…، ناتان همه پس انداز شو خرج یه فاجعه کرده بود… و این مدل دلایل.”

زیگموند ماجرای ناتان وایس رو اینطور برای خودش نوشت: “احساس عجیبی دارم. ناتان میدونست که خودشو به سمت شکست میبره. و با تعقیب یه دختر بیچاره، بهانه ای واسه مرگ خودش میتراشه.

***

اون زمان زیگموند به چیزی به اسم “ذهن” باور نداشت. میگفت هر واقعیت همونه که داریم زیر میکروسکوپ می بینیم! نمیشه ذهن و مغز و جدا از هم دونست.

بعد از یه مدتی ام رفت و به پیشنهاد یوزف برویر زیر دست دکتر شولتس تو بخش مداوای بیماری های عصبی بیمارستان شروع کرد به کارآموزی و بعد از دوره کارآموزی ام همونجا استخدام و مشغول به کار شد.

یه روز به پیشنهاد شولتس به دیدن بیماری رفت که زنی بود 32 ساله که ماهها بستری بود و نمیتونست پاشو تکون بده. تو کمرش احساس کرختی میکرد اما هیچ عارضه فیزیولوژیکی تو این زن تشخیص نداده بودن.

همونطور که فروید شاهد بود، دکتر شولتس شروع کرد با بیمار صحبت کردن: “خانم ماری آزمایشی رو در مورد داروی جدیدی انجام دادیم. این دارو میتونه پای شما رو تو 60 ثانیه خوب کنه. و حتی شاید مرگ آور باشه. اگه من دچار این بیماری بودم این خطرو قبول میکردم. شما چی میگید؟ من مقدار لازم رو تو این سرنگ همراهم دارم.”

“آقای دکتر یعنی ممکنه منو بکشید؟ تو چه مدتی؟”

“ظرف یه هفته. ولی ممکنم هست ظرف 60 ثانیه خوب بشید. بهتر نیست بمیرید تا یه عمر فلج به گوشه بیفتید؟”

زن چند لحظه فکر کرد و چشماشو بست. بعد باز کرد و گفت: “دارو رو تزریق کنید.”

دکتر شولتس دارو رو به بازوی زن زد.

زیگموند میدونست که دارویی تو کار نیست و فقط نگران این بود که بیمار به حرفی که دکتر زده واکنش نشون بده و بمیره.

نیم دقیقه بعد حرکتی تو یکی از پاهای زن پیدا شد و یک دقیقه بعد تونست پاشو تکون بده و فریاد زد: “میتونم پاهامو تکون بدم! دیگه فلج نیستم!”

دکتر به پشت بیمارش زد و گفت: “زن شجاعی هستید، زندگی تونو نجات دادید دیگه میتونید به وضع عادی برگردید.”

بیرون از اتاق که اومدن زیگموند پرسید که “ماجرا چی بود؟ اون داروی معجزه آسا آب بود؟”

“بله، اون دچار هیستری بود و خیال میکرد فلجه”

“چرا زن بیچاره رو انقدر ترسوندید؟”

“چون ترس لازم بود. گاهی مواجه شدن با مرگ، شجاعت روبرو شدن با زندگی رو به وجود میاره.”

***

بعضی وقتها شرایط مالی سخت میگذشت. درآمد زیگموند محدود به همون سی دلار تو ماه بود و خبری از عایدیای کوچیک دیگه نبود. به تئاتر علاقه داشت و گاهی با دوستاش میرفت تئاتر. اما اوضاع مالی که خراب میشد، حتی واسه خریدن تمبر نامه به مارتا هم پول نداشت، چه برسه به تئاتر و خرید کتاب.

تا اینکه بالاخره کمک از راه معرفی شاگردی، قبول کردن کار ترجمه ای چیزی برسه.

یکی از کمک های معجزه آسا تو شرایط وخیم مالی زیگموند، از طرف یوزف برویر بود که به خواست همسرش 1500 گولدن تو یه حسابی به اسم زیگموند فروید باز کرده بودن. این مبلغ پول، معادل چندین سال پس انداز بود و سالانه 84 گولدن هم سود بهش تعلق میگرفت.

کمکی که زیگموند فروید در موردش میگه:

“تا هفت پشت من سپاسگزار کمک یوزف برویرن”.

***

زیگموند بعد از مدتی مقاله ای درباره “اثر و اهمیت فیزیولوژی کوکائین” خوند. و به دقت تمام علائم کوکائین رو مطالعه کرد:

“توانایی تحمل فشار و درد را افزایش میدهد و نیروهای فکری را بیشتر میکند”،

مثال سربازی رو خوند که موقع راهپیمایی با دیگران از فرط گرمای هوا از حال رفته بود و بعد با تجویز پزشک بیست قطره کوکائین بهش دادن. سرباز بعد 5 دقیقه بلند و کیلومترها پا به پای بقیه سربازان راهپیمایی کرد. در آخر روز هم با وجود گرمای هوا و سنگینی بار و بنه احساس شادابی میکرد.

زیگموند با خودش فکر کرد: “آیا منبع انرژی سرباز از نیروی درونی اش بوده؟ یا بیست قطره کوکائین یه منبع انرژی کاملا جدیده؟ خواص کوکائین چیه؟ چرا باعث بردباری میشه؟”

تو مقاله های دیگه دنبال جواب گشت.

یه جا دید نوشتن:

“خواصی که برای آن ماده ذکر شده، زودباوری را تقویت میکند”، “بومیان آمریکا از اول تا آخر عمر کوکائین مصرف میکنند بدون آنکه ضرری داشته باشد. در مسافرت های طولانی، آمیزش جنسی و هر موقع که نیروی زیاده از حدی لازم باشد مقدار کوکائین بیشتری مصرف میکنند.”

مطالب زیاد بود.

اون چیزی که توجه زیگموند و به خودش جلب کرد، نوشته ها درباره مصرف درمانی کوکائین تو درمان بیماریهای عصبی و خصوصا هیستری بود. یه خونده بود:

“بیماران روحیه میگرفتند، شادتر میشدند و غذا میخوردند.”

بعد از این دوره از مطالعات، با خودش فکر کرد که شاید بشه کوکائین رو جزو داروهای بیمارستان عمومی واسه بخش اعصاب و روانم لحاظ کرد.

تا به حالم کسی این کارو نکرده…

برای اینکه بتونه این کارو انجام بده ینی کوکائین رو بیاره به عنوان از داروهای مناسب بیمارا، باید اول تست اش میکرد و ثابت میشد که این ماده ویژگی های گفته شده رو داره. میدونست که پروفسور شولتس یه گولدن هم پول بابت آزمایش این دارو نمیده و بنابراین باید دارو رو از پول خودش میخرید و روی خودش تست میکرد.

بنابراین هزینه کوکائین رو پرداخت و مقداری از شرکت “مرک” خریداری کرد.

شب که شد مقدار 0.05 گرم کوکائین رو تو یه لیوان آب حل کرد و خورد تا ببینه که چی میشه. کمی بعد احساس سبکی و نشاط کرد، دهنش خنک شد و به شدت میل به فعالیت ذهنی پیدا کرد. پشت میزش رفت و چند تا کتاب پیچیده رو برداشت و دو سه ساعتی مشغول تجزیه و تحلیل شد. بعد از اینکه عوارض کوکائین از بین رفت، تمام حالاتی که از بابت مصرفش بهش دست داده بود رو یادداشت کرد.

بعد از ده دوازده بار آزمایش، کم کم از دکترهای اطرافشم خواست که کوکائین رو مصرف کنن و تجربه شونو از مصرف کوکائین بنویسن. با زیاد شدن تعداد نمونه ها مقاله ای تنظیم کرد که خواص کوکائین رو تایید میکرد.

بعد از اون روی دوست بیمارش تست کرد که به خاطر قطع عضو از درد زیادی رنج می کشید و اعتیاد زیاد به مورفین داشت. زیگموند و یوزف مقدار 0.05 گرم کوکائین رو توی آب ریختن و اونو به دوستشون دادن. بعد از چند لحظه انگار که درمان پیدا شده باشه، چشمای دوستشون درخشید و دردش از بین رفت.

اما یبار به خاطر مصرف بیش از حد کوکائین، دوست مجروحش از هوش رفت و زیگموند اینطور نوشت:

“میشود کوکائین را جزو داروها محسوب کرد اما مصرف بیش از حد آن مسلما خطراتی دارد.” بعد از مدتی یکی از دوستان پزشکش بهش نامه ای نوشت و به زیگموند اطلاع داد که با چکوندن کوکائین در چشم تونستن به بی حسی موضعی چشم برسن!

این کشف بزرگی برای اون زمان بود که عمل های چشم مثل آب مروارید خیلی دردناک انجام میشد.

***

جان-مارتین شارکو (استاد زیگموند فروید)
جین مارتین شارکو (استاد زیگموند فروید)

سال 1886 فروید به عنوان انترن برگزیده کشوری مبلغ کمک هزینه 600 گولدن (معادل 240 دلار) از دولت جایزه گرفت و تصمیم گرفت که با این پول بره فرانسه و دوره عالیه عصب شناسی رو از پروفسور بزرگ اون زمان، پروفسور شارکو، یاد بگیره. شارکو آدم بزرگی در زمانه خودش بود و زیگموند در موردش میگفت:

“همونطور که گالیله آسمون، کریستف کلمب دریاها و داروین جانداران و گیاهان رو کشف کرد، شارکو هم بدن آدمیزاد رو کشف کرد!”

وقتی زیگموند رفت به پاریس، دید زندگی تو پاریس به حد باورنکردنی ای گرون تر از کمک هزینه ایه که دولت اتریش بهش داده!

واسه گذروندن این دوره نه تنها اون 600 گولدن خرج شد، بلکه 1500 گولدنی هم که یوزف برویر بهش داده بود ته کشید و آخرشم با ترجمه کتاب استادش، شارکو، و قراردادی که با ناشر کتاب بسته بود سر و تهشو هم آورد! 1500 گولدنی که گذاشته بود برای اینکه یا با مارتا ازدواج کنه یا مطب بزنه…

***

زیگموند فروید تا قبل از رفتن به پاریس، بیمارای هیستری که دیده بود همه زن بودن. و به خاطر ریشه کلمه هیستری به معنای زهدان، مثل همه دکترای دیگه تو جامعه پزشکی اتریش فکر میکرد که هیستری بیماری ایه مختص زنها.

بعد از رفتن به پاریس، تو یکی از سخنرانی های شارکو شرکت کرد، با موضوع “هیستری مردان”. پروفسور شارکو به عنوان مدرک یه درشکه چی بیست و پنج ساله رو به تالار سخنرانی آورد که قبلا روی شونه ی راستش افتاده بود از اسب زمین. بعدش، یه شب خوابش نمیبره و صبح متوجه میشه که بازوی راستش از کار افتاده.

شارکو بازوی راست بیمار و گرفت و روبروی جمعیت ول کرد، همه دیدن که بازوی جوون جون نداره.

شارکو گفت: “خلاصه اینکه بازو و شونه کاملا فلجه. پوست حساسیت شو از دست داده. به خاطر به کار نبردن عضلات، بازو لاغر شده، اما واکنشها عادی ان. بنابراین میتونیم نتیجه بگیریم که صدمه پوستی یا عارضه نخاعی نیست. پس با چه عارضه ای روبرو هستیم؟ هیستری.”

همونطور که زیگموند افکار به هم ریخته شو مرتب میکرد. شاهد بعدی وارد شد ینی بیمار دوم. این یکی بنای بیست و دو ساله بود که مادر و دو خواهرش اونو مبتلا به هیستری میدونستن. این مرد با دیدن صحنه ای از کرم چنان وحشت می کرد که موقتا دچار ضعف و لرزش پا میشد. یبارم یکی بهش سنگ میزنه که گرچه سنگ بهش نمیخوره ولی دوباره دچار لرزش پا میشه و بعد صحنه ی چندش آور کرم میاد جلوی چشماش. 15 روز بعد از این ماجرا اولین حمله تشنج بهش دست میده. و بعد، تو فاصله های زمانی مرتب، تشنج اش تکرار میشه و فردای بستری شدن تو بیمارستان پنج بار پشت هم دچار حمله میشه و در نتیجه ی اون میدان دیدش خیلی کم میشه.

شارکو به این علائم میگفت “علائم صرع خفیف”. و آزمایشی روی بنا انجام داد. دو نقطه ی حساس در نزدیکی معده بیمار رو فشار داد. بنا از انقباض های معده اش شکایت کرد. بعد انگار گلوله ای توی گلوش گیر کرده، زبونش سفت و منقبض شد. پاهاش به لرزه درومد. و نهایتا از هوش رفت. بعد از مدتی شروع کرد به داد زدن: “رذل! منو با سنگ زد! میخواد منو بکشه!” بعد هم شروع کرد ادای کرم برداشتن از روی پاشو درآورد. نزدیک بود دوباره دچار حمله بشه که شارکو دوباره همون نقاط رو فشار داد و جوون به هوش اومد.

این موضوعی که شارکو نشون داد، بهترین تجربه فروید از دوره عصب شناسی تو پاریس بود.

منتها شارکو باور داشت که روانشناسی بخشی از علم پزشکی نیست و هیستری رو میگفت به خاطر تغییراتی تو بخش هایی از مغزه ایجاد میشه. ولی فروید اعتقاد داشت که چون تغییراتی تو کالبد شکافی مغز این بیمارا دیده نمیشه پس هیستری ربطی به تغییرات مغزی نداره و یه بیماری زاییده توهمه بیماره.

شارکو درمان هیستری رو هیپنوتیزم میدونست. یجور “عصبیت مصنوعی القایی” که فقط تو افراد مبتلا به هیستری قابل اجرا بود. ولی تو سخنرانیش وقتی هیپنوتیزم رو روی بیمارش اجرا کرد برای فروید مسلم شد که بیمارای شارکو مثل بازیگرایی بدون اطلاع شارکو دارن حرکات از پیش تمرین شده رو اجرا میکنن.

***

تو دوره عصب شناسی شارکو، موضوع دیگه ای که توجه فروید رو خیلی به خودش جلب کرد موقعی بود که شارکو داشت موضوع یکی از بیماراشو توضیح میداد.

این بیمار یه زن عصبی شدید بود (یا بسیار نوروتیک) که شارکو حدس میزد شوهرش یا ناتوانی جنسی داره یا اونقدر خامه که زنشو به این نقص دچار کرده. حتی وقتی یکی از همکارا ازش پرسید “ینی به نظر شما بیماری زن نتیجه ی ناتوانی جنسی شوهره؟” شارکو با تاکید بهش گفت که:

“تو این جور موارد همیشه جهاز تناسلی در میونه. همیشه! همیشه! همیشه!”

فروید یاد حرف یوزف برویر افتاد که گفته بود “این موارد مربوط به اسرار اتاق خواب یا بستر ازدواجه…”

این حرفها رو از دو متخصص به نام اعصاب در مورد علائم هیستری شنیده بود. یادش اومد که یوزف برویر، برتا پاپن هایم رو از طریق اون چیزی که بهش میگفت “گفتار درمانی” با هیپنوتیزم درمان کرده بود.

***

بعد از برگشتن از پاریس موضوع هیستری مردان رو که شارکو مفصل درباره اش حرف زده بود به یوزف گفت اما با هشدار یوزف برویر روبرو شد:

“گفتن این موضوع باعث لطمه خوردن آبروی حرفه ایت تو وین میشه. بهتره تند نری!”

اون زمان فروید هنوز در حال ترجمه کتاب شارکو به زبان آلمانی بود و عملا واسه اثبات حرف هاش از قول پروفسور شارکو دلیل و مدرکی نداشت. به همین دلیلم تصمیم گرفت تا زمانی که مدرکی نداره، جانب احتیاط رو رعایت کنه و چیزی نگه.

در واقع گرچه که شارکو باور داشت که فلج های هیستریک منشا مغزی دارن و به خاطر تغییراتیه که ولو جزئی تو سیستم عصبی آدم ایجاد میشه، زیگموند در مورد این نظر شک داشت چون کسی نقص مغزی تو آدمای هیستریک، چه مرده چه زنده، ندیده بود.

جین مارتین شارکو (استاد زیگموند فروید)
جین مارتین شارکو (استاد زیگموند فروید)

***

زیگموند سی ساله بعد از دوره عصب شناسی تو فرانسه یه دوره هیپنوتیزمم همونجا دید و بعد به وین برگشت. تصمیم داشت واسه صاف کردن بدهی های رو هم جمع شده اش به برویر یه مطب اجاره کنه.

اون زمان زیگموند مانع خاصی سر راه خودش نمیدید. میتونست دورنمای زندگیشو تصور کنه و احساس توانمندی کنه.

احساس میکرد بالاخره تونسته مقام و شانی در خور انسان! پیدا کنه.

***

ولی دریغ! اوضاع مالی مثه اون چیزی که فکرشو میکرد نبود. یوزف و بقیه دوستای پزشکش لطف داشتن و گاهی براش بیمار می فرستادن ولی اینا پول ثابتی واسه خرج زندگی نمیشد.

منش زیگموند اینطور بود که بیمار رو درمان میکرد، ولو بیمار کم درآمد یا فقیر باشه. اون موقه یا حق ویزیت رو نمی گرفت یا کم می گرفت. خلاصه با بیمار مدارا میکرد.

کم کم این موضوع به شلوغ شدن مطبش کمک کرد. چون شایع شده بود که دکتر جوونی هست که بیمارایی که حق ویزیت ازشون نمیگیره رو هم به همون دقت بیمارای پولیش معاینه میکنه.

***

علائم مشترکی وجود داشت بین بعضی بیمارای عصبی مثل رعشه، لکنت زبان و سرانجام فلجی.

مثل برتا پاپن هایم و بیمارای شارکو.

***

تو اون دوران گاهی مجبور بود 18 ساعت کار کنه تو روز تا بتونه از پس تامین خرج زندگی بر بیاد.

همینطور که رفته رفته میگذشت، کار و طبابت شم رونق بیشتری می گرفت. دو فصل از ترجمه ی کتاب شارکو منتشر شده بود و فروش خوبی ام داشت. از طرفی چند بار به انجمن های مختلف دعوت به سخنرانی درباره هیپنوتیزم شده بود. تو مطب خودشم تک و توک به صورت عملی هیپنوتیزم رو رو بیمارای هیستریک اجرا کرده بود.

تو ماه دوم طبابتش 150 دلار درآمد به دست آورد. دیگه اوضاع واسه ازدواج اش با مارتا فراهم شده بود که یه نامه ی رسمی از سمت دولت اتریش گرفت که خبر بدی داشت: از اونجایی که وزارت جنگ اتریش نگران بود که تو سالروز جنگ بین صربستان و بلغارستان دوباره شعله جنگ بلند شه، فراخوان داده بود که ارتش، یه مانور نظامی داشت باشه.

زیگموندم با اینکه خدمت سربازیش تموم شده بود اما به عنوان مسئول بهداشت تو مانور نظامی فراخونده شده بود. بنابراین تا مطب کم کمک داشت رو پای خودش وایمیستاد، مطب رو تحویل داد و رفت به ارتش ملحق شد.

***

اردوگاه نظامی یه بیغوله ی کثیف بود که باید توش ساعت سه و نیم صبح بیدار میشد و تا ظهر با بقیه سربازا تمرینات نظامی میکرد و زخم های فرضی رو معالجه میکرد.

بعدازظهر هام باید درباره بهداشت براشون سخنرانی میکرد. اولاش فکر میکرد همه چون مجبورن، میان و گوش میدن اما یکمی بعد متوجه شد مطالبی که میگه اونقدر جذاب و مفیده که افسر مسئول دستور داده به زبان چک ترجمه شه و درجه نظامی زیگموند رو هم ارتقا داده.

***

زیگموند فروید و همسرش مارتا برنایس
زیگموند فروید و همسرش مارتا برنایس

بعد از سربازی، زیگموند بلافاصله با مارتا ازدواج کرد. دنبال یه خونه جدید گشتن که هم نیازهای خانواده رو برطرف کنه و هم بتونه توش مطب شو دایر کنه.

تو ماه اول دایر کردن مطب جدید، حتی 5 دلار هم نتونست درآمد داشته باشه. زندگی یکباره خیلی سخت شد. حتی نمیتونست مخارج خونه رو تامین کنه تا اینکه یکی از همکارانش، دکتر کروباک، بیماری رو پیش اش فرستاد که فرصت رسیدگی و مداواشو نداشت.

این بیمار زنی بود کمتر از چهل، سال که بعد از 18 سال از گذشت ازدواج اش هنوز باکره بود. هیچ عارضه ی جسمی نداشت. شوهرش دچار ناتوانی جنسی بود و از دست دکتر کروباک کاری براش بر نمیومد جز اینکه راز اونها رو مخفی نگه داره، زندگی زناشویی شونو استوار کنه و به زن آرامش بده.

دکتر کروباک به زیگموند گفت: “میدونم مورد خوبی رو بهت پیشنهاد نکردم، چون به محض اینکه اطرافیان خانم لیزا بفهمن که دکترشو عوض کرده، امیدوار میشن و توقع نتایج درخشان پیدا میکنن.” از طرفی زیگموند میدونست که اگه نتونه کاری بکنه مردم علیه اش حرف میزنن و میگن اگه پزشکه پس چرا نمیتونه خانم لیزا رو درمان کنه!

زیگموند از حرفای کروباک خیلی تعجب کرد و پرسید: “به غیر از برومید و بقیه داروهای آرامبخش، تجویز دیگه ایم دارید؟”

دکتر کروبک مایوسانه لبخند زد، سری تکون داد و گفت: “شوهر خانم لیزا نیازی به مراقبت پزشکی نداره. ناتوانی جنسی اش اذیتش نمیکنه. ولی واسه بیمار شما فقط یه تجویز وجود داره که هم شما میدونید چیه، و هم من. منتها نمیتونیم تجویزش کنیم…!”

زیگموند که بعد از این مکالمه کلی به دوستش بدگمان میشه و تعجب میکنه، یهو یاد حرف برویر میوفته “این موارد همواره مربوط به بستر زناشویی است” و صدای شارکو تو گوشش میپیچه که “در اون گونه عوارض همیشه موضوع اندام تناسلی در میان است. همیشه! همیشه! همیشه!

زیگموند با خودش فکر میکرد که معنی این قضاوتهای دکتر برویر و شارکو و کروباک چیه؟ وجود همچین احساسی تو کدوم یکی از کتابای دانشگاهی یا بالینی اومده؟ تو کدوم کتاب علمی یا مقاله تخصصی اومده که فعالیت جنسی شخص، چه زن چه مرد، تو سلامت تن و روان و سیستم عصبی اش موثره؟ ینی تو این ایده ی رادیکال، یه حقیقت پزشکی وجود داره؟ اگه هست چطوری باید بهش پی برد؟ جایی نیست که مثه آزمایشگاه بشه پدیده ی آمیزش جنسی رو تشریح کرد یا مثه اسلایدهای مغز زیر میکروسکوپ گذاشتش!

***

از زیگموند دعوت شد که تو اولین نشست فصلی انجمن پزشکی درباره “هیستری مردان” و آموخته هاش تو فرانسه سخنرانی کنه.

دقت کنین که اینجا وین عه! اینجا هیستری مال زنهاس! و بیان موضوع هیستری مردان خیلی موضوع حساسیت برانگیزیه!

تو این نشست های فصلی، خبرنگارایی از آلمان و اتریش و نماینده هایی از دانشکده پزشکی و یه تعدادی از پزشکای بیمارستانای کوچیک وین هم هستن.

تالار سخنرانی 140 نفر ظرفیت داشت که همه پر شده بود. تو یه نگاه میشد چهره های آشنای زیادی رو دید که فروید قبلا باهاشون کار کرده بود و دوستانش محسوب میشدن. استادهاش دکتر نوت ناگل و دکتر ماینرت بودن که هر کدوم با هیئتی از کارورزاشون اومده بودن.

خلاصه توی این سخنرانی اول متخصص گلو موضوعات شو گفت و بعد نوبت فروید شد.

اولش که فروید شروع به سخنرانی کرد، حاضرین با نظر مساعد و دوستانه به حرفاش گوش دادن… اما بعد… تا شروع کرد به توضیح دادن هیستری مردان بر اساس یافته های شارکو جو عوض شد.

استادش، پروفسور ماینرت از ناراحتی به خودش میپیچید. وقتی موارد بیمارای شارکو تو بیمارستان پاریس رو نام می برد و توضیح میداد، دیگه تقریبا کسی تو تالار به حرفاش گوش نمیداد!

صداهای پچ پچ تالار سخنرانی رو پر کرده بود!

سریع رئیس جلسه اعلام کرد که تو حرفهای فروید هیچ مطلب تازه ای وجود نداره. هیستری مردان موضوع شناخته شده ایه اما دلیلی بر ادعای فروید نمیشه.

پروفسور تئودور ماینرت (منتقد و استاد فروید)
پروفسور تئودور ماینرت (منتقد و استاد فروید)

بعد پروفسور ماینرت بلند شد و با لحن خیلی تندی، بلند گفت:

“آقایان! این تحفه ی فرانسه که جناب دکتر فروید از گمرک اتریش با خود وارد کرده، شاید در جو رقیق عصب شناسی پاریس جامد و ملموس باشه. اما وقتی از مرزهای ما گذشت تبدیل به گاز شد و در آفتاب دانش وین تحلیل رفت! 

من به مدت سی سال به عنوان عصب شناس و روانپزشک، بسیاری از بیماری های کورتکس مغز رو دیدم و تشخیص دادم. تو بررسی هام در هیچ جای تارهای عصبی اثری از هیستری مردان که باعث فلج، بیهوشی یا اختلال در خواندن و نوشتن بشه ندیدم!

اما نمیخوام به مخالفت با یکی از درخشان ترین همکاران جوانم متهم بشم. به همین خاطر به علاقه ام نسبت به تئوریهای تکان دهنده دکتر فروید مهر تایید میزنم و از ایشون میخوام که مواردی از هیستری مردان رو به انجمن نشون بدن تا ادعاشون ثابت شه.”

دعوت ماینرت نه تنها تمسخرآمیز، بلکه توهین آمیز بود. زیگموند از جو خصمانه ای ایجاد شده بود چنان گیج و مبهوت موند که باور نمیکرد داوریها تا این اندازه شتابزده و غیرعلمی باشن. عده ای جسته گریخته حرفهایی زدن، حتی “مرتد!” بهش گفتن و بعد… یکی یکی از جاشون بلند شدن. تا زیگموند اومد به خودش بجنبه و جوابی بده، تالار تقریبا خالی شده بود…

***

تو بیمارستان عمومی بلاخره زیگموند تونست بیماری رو که دنبالش بود پیدا کنه. این بیمار، پدرش مرد خشنی بود و معتاد به الکل که تو 48 سالگیش مرده بود. مادرشم دچار سردردهای مداوم میشد و تو 46 سالگی از دنیا رفته بود. از 5 تا برادرش ام، دو تا زود مرده بودن، یکی به سیفلیس دچار شده بود و مرده بود، یکی تشنج میکرد و مرد و پنجمی ام از ارتش فرار کرده بود و گم و گور شده بود.

خود این بیمار که اسمش اوگوسته، تو 8 سالگیش با اتومبیل تصادف میکنه و پرده گوشش پاره میشه و چند ماهم دچار غش میشه. سه سال پیش با یکی از برادراش سر گرفتنه طلبش دعواش میشه و برادرش بهش چاقو میزنه منتها با اینکه چاقو به اوگوست نمیخوره جلوی در خونه اش میفته و غش میکنه. هفته ها دچار سردردهای شدید و احساس فشار تو سمت چپ جمجمه اش بود. میگفت طرف چپ بدنش بی حسه و چشماش خسته ست. اما به کارش ادامه میده…

بعد وقتی زنی اونو به دزدی متهم میکنه دچار تپش قلب شدید و افسردگی میشه و تهدید به خودکشی میکنه. علت مراجعه اش به دکتر درد پای چپش بود. بعلاوه، میگفت انگار زبونم به گلوم چسبیده.

زیگموند بعد از معاینه ی اوگوست متوجه عارضه ای تو عضلاتش نشد و با معاینه ی چشماش تشخیص داد “چند بینی یک چشمی ویژه بیماران هیستریک و اشکال در تشخیص رنگها”س.

فروید این بیمارو برد به رود دانوب ازش خواست با احتیاط به جلو حرکت کنه. بیمار به سختی پای چپ شو بلند میکرد و جلو می گذاشت، اما وقتی بردش یه جای دیدنی و شروع کرد به تعریف کردن از زیبایی معماری اونجا، متوجه شد که اوگوست هر دو تا پاشو به حالت عادی برمیداره!

تو جلسه ی چهارم، زیگموند موقعی که داستانهایی از پدرش واسه اوگوست تعریف میکرد ازش میخواد که لباسشو در بیاره، دستاشو بالا ببره، و بینی شو فشار بده با دست. بعد وقتی رفت و مقابل بیمار ایستاد و ازش خواست که به دقت هر کدوم از کارهای قبلی رو انجام بده بیمار نتونست بازوهاشو پایین بیاره، انگشتاش به لرزه افتاده و پای چپ شم رعشه گرفت.

***

سال 1886 نشست دیگه ای از انجمن پزشکی تشکیل شد. اینبار فروید مطمئن بود که میتونه همکاراشو متقاعد کنه درباره هیستری مردان. و گزارش مفصل و کاملی که از اوگوست تهیه کرده بود و خوند. آخرشم نتیجه گرفت که “بی حسی یه طرف بدن بیمار به وضوح یه وضع ناپایداره… همین ناپایداری منو امیدوار میکنه که بیمار رو به حالت عادی برگردونم.”

نه تشویق مودبانه ای شد، نه پرسشی نه توضیحی خواستند. کسایی که زیگموند بهشون میگفت “نخبه” تو دسته های کوچیکی بلند شدن و تالا رو ترک کردن. ولی زیگموند ته دلش قرص شده بود. درسته که هیستری مردان رو چنان که شاید و باید ثابت نکرده بود ولی نشون داد که انواع زیادی از بی حسی به خاطر هیستری عه. منتها خصوصا دکترای مسن بررسی شو جدی نمیگرفتن. پروفسور ماینرت که درباره اون اصلا حرفی نزد، انگار اصلا ندیده بود یا به نظرش پوچ و بی معنی میومد.

زیگموند اما… مصمم تر شده بود. روزانه نیم ساعت دست اوگوست رو ماساژ برقی میداد و تاکید میکرد که بی حسی ناحیه به ناحیه برطرف میشه.

اوگوست بعد از سه هفته به کارش برگشت گرچه که بی حسی سمت چپ بدنش کامل رفع نشده بود. اینبار دیگه زیگموند از بهبود اوگوست گزارشی به انجمن پزشکی ننوشت چون میدونست که کاره بیهوده ایه.

***

یکی از مزایای انترن بودن تو بیمارستان عمومی واسه فروید این بود که میدونست میتونه تو دانشکده پزشکی سخنرانی کنه منتها واسه این کار باید اجازه و موافقت دکتر ماینرت رو میگرفت. این بود که یه جعبه سیگار برگ هاوانا خرید و رفت به عیادت ماینرت که بیمار و بستری شده بود. همین کارش به دل ماینرت نشست و تونست موافقت شو برای سخنرانی تو دانشکده پزشکی جلب کنه. ماینرت تنها درخواستش از فروید این بود که سخنرانی هاش ملایم باشن.

***

فروید اطلاعیه اولین دوره ی رسمی درس دانشگاهی شو گرفت و وقتی برای اولین سخنرانی خودش به تالار دانشکده رفت، عده نسبتا زیادی از دانشجوها و دستیارهای جوون و کارورزهای بیمارستان عمویم حضور پیدا کرده بودن. وقتی پشت سن سخنرانی قرار گرفت، زندگیشو تو همون چارچوبی دید که همیشه دوست داشت باشه: حالا استادیار دانشکده پزشکی و شاگرد سابق شارکو و به پیشنهاد یوزف یه انستیتو ویژه کودکان راه اندازی کرده بود و رئیس انستیتو بود. زندگیش سعادتمند بود و تو اتاق انتظار مطبش اونقدری بیمار نشسته بود که بتونه زندگی شو تامین کنه.

***

تئاتر رفتن یکی از کارای اوقات فراغت زیگموند بود البته هر زمان که اوضاع مالی اجازه می داد. یکی از تئاترایی که زیگموند رفت و دید مربوط به ماجرای شاه اودیپ بود. ماجرا از این قرار بود که شاه یه وادی ای به نام لایوس از یه پیشگویی ای خبردار میشه توش گفته بود که اگه از ملکه یوکاسته فرزندی پیدا کنه، به دست اون فرزند کشته میشه.

شاه هم تنها فرزندشو میسپره به دست چوپان ها تا اونو از مملکتش دور کنن. یه روز ادیپ، تنها فرزند شاه، از دیگران میشنوه که کسی که فک میکرده پدرشه در واقع پدرش نیست. این حرف ادیپ رو خیلی بهم میریزه و میره پیش پیشگو و ازش سوال میکنه که حقیقت چیه. پیشگو هم بهش میگه که اون یه روز پدرشو میکشه و با مادرش ازدواج میکنه.

ادیپ دیوانه میشه و تو راه برگشت از معبد تب میکنه. طی ماجراهایی توی یه درگیری لایوس رو میکشه و با زنش، یوکاسته، ازدواج میکنه. زمانی که حقیقت رو میفهمه که لایوس پدرش و یوکاسته مادرش بوده، خودشو کور میکنه، و آواره میشه.

یوکاسته هم که میدونست ادیپ پسرشه خودشو میکشه.

ادیپ از یوکاسته دوتا پسر و دو تا دختر داشته.

چیزی که ذهن فروید رو خیلی به خودش مشغول کرد این بود که یوکاسته نمیدونست موقع ازدواج که با پسرش ازدواج کرده ولی زودتر از اودیپ پی به این ماجرا برده بود. انگار که میخواست صورتک خوشایندی بر چهره ی مصیبت بار موجود بذاره این دیالوگ رو به پسرش گفته بود:

“بهتر است زندگی را آسان بگیری

از حجله زفاف مادرت نترس

پیش از این، حتی در رویا، و در معبد پیشگویی ها

چه بسیار مردان که با مادران خود همبستر شده اند.”

***

زیگموند از اعتماد به نفسی که بعده موفقیت تو تشخیص و درمان بیماریها به دست میاورد استفاده کرد و شروع کرد توجه کردن به بیماریای پیچیده ای که تو گذشته از درمان و تشخیص شون عاجز بود.

پسه ذهنش درباره هیپنوتیزم، اختلاف نظر با شارکو پیدا کرده بود. در مورد عارضه ی ذهنی به جای مغزی واسه بروز یه سری از هیستری ها، چند نمونه موفق درمان شده پیدا کرد از یکی از اساتید دانشگاه نانسی به اسم برنهایم. همینم باعث شد که کتاب “هیپنوتیزم و القا” دکتر برنهایم رو بخره و اگرچه که با همه فرضیاتش موافق نبود، اما به نظرش موارد موفق درمانی ای داشت که ارزش خوندن شو پیدا میکرد.

کتاب برنهایم ترجمه نشده بود به زبان آلمانی و خب زیگموند تصمیم گرفت که اجازه ترجمه شو از برنهایم بگیره.

سوالات مختلفی تو ذهن زیگموند مطرح شده بود: اگه ریشه کردن کردن علتی که نه بیمار ازش آگاهه و  نه پزشک به نظر غیرممکن میرسه، چرا دکتر یه نیروی مخالف تو ذهن بیمار جا نده که بیماری رو برونه و فکر دیگه ای رو جایگزین کنه؟ اینجوری احتمالا حال بیمارم بهتر شه و دوباره بتونه عنان زندگیشو به دست بگیره. این تلقین ها اگه هزار بار هم تو حالت بیداری انجام بشه بی اثره، اما اگه بیمارو به خواب مصنوعی فرو ببریم و نتونه در مقابل تلقین مقاومت کنه چی؟

منتها بسیار محتاطانه باید عمل میکرد. چون هیپنوتیزم تو وین کار بسیار خطرناکی بود و نمایشش فقط تو تئاتر مجاز بود. سرسخت ترین دشمن هیپنوتیزمم دکتر ماینرت بود که میگفت “هیپنوتیزم مثل روسپی میمونه و نباید به جامعه ی محترم پزشکی را پیدا کنه.”

بنابراین فروید با مشورت با دوست نزدیکش یوزف برویر، تصمیم گرفتن یکی از بیمارای عصبی یوزف رو به خواب مصنوعی ببرن.

این بیمار زنی بود به نام خانم دورف که سه سال پیش اولین فرزندشو به دنیا آورده بود. با اینکه هنوز تو دهه ی سی سالگی بود، و حالشم کاملا خوب بود ولی هر بار که میخواست به بچه اش شیر بده، مقدار شیرش کافی نبود. هر تلاشی ام کرده بودن برای دوشیدن شیر فقط باعث درد زیاد شده بود و فایده ای نداشت. زن اونقدر پریشون و افسرده میشه که نمیتونه بخوابه. بعد یه مدت دایه میارن ناچارن و شیر مادر هم خشک میشه.

بعد از اونم حال مادر بهتر میشه. 

اما خانم دورف تو فرزند دومش ناراحتیش بیشتر شد: هر موقع وقت شیر دادن می رسید پاش به شدت بالا پایین میپرید. موقعی ام که بچه رو میاوردن انقدر از احساس ناتوانیش متاثر میشد که گریه میکرد.

دیگه غذا نمیخورد و معده شم ورم کرده بود.

وقتی یوزف و زیگموند وارد خونه خانم دورف شدن، غذا نخورده بود، معده اش ورم کرده بود و نسبت به هرگونه لمسی به شدت حساس بود.

فروید او رو به خواب مصنوعی برد و بهش تلقین کرد که حالش خوبه، گرسنه اس. به بچه ش شیر میده. بچه خوب رشد میکنه و وقتی از خواب بیدار شد غذا میخوره و به بچه شیر کافی میده.

آقای دورف وقتی سر رسید با عصبانیت گفت که این روشهارو قبول نداره و این روشا به سیستم عصبی زنش آسیب میزنه. و از دکترها خواهش کرد که از این روش استفاده نکن.

فردای اون روز آقای دورف به مطب فروید رفت و ازش خواهش کرد که به درمان ادامه بده، اون گفت که زنش بعد از بیدار شدن به بچه شیر داده، تمام شب رو تونسته راحت بخوابه. اما موقع نشستن سر سفره دوباره حالت تهوع بهش دست داده و بعدازظهر هم نتونسته بچه رو شیر بده و الان دوباره افسرده ست.

زیگموند به آقای دورف گفت که جای نگرانی نیست و باز هم درمان رو ادامه میده.

بعد از جلسه دوم درمان، خانم دورف هر سه وعده ی غذایی رو خورد و شیر دادن بچه هم بدون مشکل پیش رفت و حالش کاملا خوب شد.

بعد از خانم دروف بود که زیگموند تو اوج شادی و غرور فهمید پایه ی درمان بیماریایی روی گذاشته که جنبه روانی و عاطفی دارن و عمدتا بیماراش از خاطره ها رنج میبرن.

***

یکم از وضعیت اون روزا بگیم، زیگموند تو همون زمانا بود که چشمش خورد به یه آگهی توی روزنامه که موقعیت خوبی بود واسه کار یه پزشک و هیچ پیش شرطی هم نداشت غیر از اینکه داوطلب باید مسیحی باشه.

اون روزا احساسات ضد یهودی دیگه مثل قبل نبود، یواش یواش داشت گسترش پیدا می کرد و علنی میشد.

یه روزنامه به اسم “دویچه فولکس بلات” واسه تامین مالی و پشتیبانی از جنبش ضد یهود تاسیس شده بود.

“حزب مسیحی متحد” که هدفش تقویت روابط خوب با آلمان بود هم تازه تاسیس شده بود که روابط با کشورای شرقی رو ضعیف می کرد و تو مرامش احساسات ضد یهودی پنهان بود.

***

تو همون حدودا زیگموند نه تنها اجازه ترجمه ی کتاب هیپنوتیزم تلقین رو از برنهایم گرفت و ترجمه کرد، بلکه واسه گذروندن دوره ی کارآموزی هیپنوتیزم رفت فرانسه پیش برنهایم.

توی اون بیمارستان، بیمارای عصبی اول پیش متخصصای بخش های مختلف معاینه میشدن و اگه اطمینان حاصل میشد که عارضه ی جسمی وجود نداره، اونو می فرستادن پیش برنهایم تا از طریق هیپنوتیزم درمان شون کنه.

زیگموند با هیجان و علاقه ی زیادی روند هیپنوتیزم بیمارا رو دنبال میکرد.

اما بد از چند هفته چیزی فکرشو مشغول کرد: علت این دردها، فلج ها، رنج ها کجا بود؟ از کجا میومدن؟ چراهای زیادی توی ذهنش می چرخید.

برنهایم اما زیاد مایل نبود در این باره حرفی بزنه. میگفت درد از توهم میاد. اما فروید باز هم براش این سوال مطرح میشد که خب توهم از کجا میاد؟ و اون هم همچین توهم های به خصوصی با علائم مشخص! برنهایم نظرش بر این بود که بهتره بیمارا رو معالجه کنیم و به اون اعماق تاریکی که این توهمات رو ایجاد می کنن فرو نریم. اون یبار گفته بود:

“حتی روانشاسام از این تاریکی ها دوری می کنن.”

زیگموند سه هفته در کنار برنهایم کار کرد. تمام روشها و مراحل درمان رو می نوشت و نظرات خودشم بهش اضافه میکرد. اما همیشه این سوال بی جواب ذهنشو آزار میداد که

“تو این ذهن دوم، که ناآگاهانه باعث این بیماریا میشه، چی میگذره؟”

 به نظر ماینرت و دانشکده پزشکی وین، تجربه دانشگاه نانسی، بیشتر باعث انحراف فروید شد. گرچه اون موقع ها همکاراش تو انستیتو صریحا باهاش مخالفت نمیکردن، ولی عقیده داشتن که فروید تو یه بن بست علمی گیر کرده. در نتیجه دیگه کسی نبود که باهاش بحث کنه.

کم کم منزوی میشد.

حال بعد از هفت سال از شروع حرفه اش، پزشک ساده ای بیشتر نبود. مطالعه ی ضمیر ناخودآگاه فقط زمانی واسه اش امکان پذیر بود که به بیمارستان بزرگی مثل “بیمارستان عمومی” وابسته باشه. اما وضعیت فروید مثل ملوانی بود که تو یه دریای ناشناخته رها شده یا یکی که بدون کمک دنبال صعود به کوه های تبت عه.

حتی دوست صمیمی اش یوزف برویر هم ازش اجتناب می کرد: به عذر و بهانه های مختلف کمتر دعوت های فروید رو قبول میکرد.

این بود که زیگموند شروع کرد نامه نگاری و روند کارهارو با دکترهایی در خارج از کشور جلو می برد و تبادل نظر میکرد.

***

ذهن ناخودآگاه شور و هدف زندگیش شده بود. تو سوابق دقیق هر بیمار عقیده و کشف خودشم دخالت میداد.

شایع شده بود که دکتر زیگموند فروید در مورد رعایت عفت اخلاقی اون بیماریایی که بهش میگفتن “ناراحتیهای زنان” مشاور خوبیه.

زنان شوهردار تو آخرای سن 20 و اوایل 30 سالگی که پزشک خونوادگی شون نتونسته بود تشخیصی بده، میومدن پیش دکتر فروید.

فروید هم بعد کلی سوال و جواب پی می برد که بیماری شون همون عارضه ایه که یوزف برویر بهش میگفت “اسرار بستر ازدواج”.

سوال و جواب در مورد این موضوعها کار بسیار سختی بود چون زنها به اقتضای تربیت اولیه شون حرف زدن در مورد رابطه جنسی رو غیراخلاقی میدونستن. و نمی تونستن در موردشون حتی با پزشک حرف بزنن. با این حال گاهی از سر شرم و عجولانه و گاهی هم با تندی میگفتن که واقعیت چیه: “شوهر ناشی، عجول، بی ملاحظه که مجال نمی داد همسرش هم از آمیزش بهره ای ببره. کارشو میکرد و جدا میشد،

عین یه حیوون.”

اما زیگموند با اینکه از همچین واقعیتی خبر داشت و دلیل ناراحتی عصبی بیماراش رو میدونست با واسه درست کردن روابط زناشویی کاری ازش دستش برنمیومد. چون اگه شوهر رو میخواست و اشتباه بودن رابطه شو بهش میگفت، خب مرد از خشم دیوونه میشد.

آموزش جنسی تو اون زمان موضوعی بود که دانشجوها، سربازا، اعیان و اشراف، اعضای باشگاهها اینا همه درباره اش صحبت می کردن اما وقتی پای حرف زدن در موردش تو عالم زناشویی خلاف می رسید اخلاق و قبیح بود!!

زیگموند از هر بیمار یکی از ویژگی های ضمیر ناخودآگاه رو یاد میگرفت.

حتی وقتی از نادونی خودش به دنیای ضمیر ناخودآگاه راه پیدا می کرد متوجه شد که تو مرحله ای از طبابت ابله بوده.

فروید حماقت خودشو ت استفاده از برق درمانی واسه معالجه عوارض هیستری دید و با خودش فکر کرد که همچین روشی نه فقط بیهوده اس، چون علتبیماری  رو ریشه کن نمیکنه و عوارض به فاصله ی کوتاهی دوباره ظاهر میشن، بلکه فریبکاریه.

یوزف اما میگفت دیگه زیگموند داره اغراق میکنه. اون باور داشت که درمان با برق، دست کم مثه حمام سرد و گرم یا خوراک خوب واسه تن آدمیزاد مفیده اما در موزد این مسئله موافق بود که به جای ریشه کن کردن مسائل روانی و نفوذ به ناخودآگاه، مثل این می مونست که بخوای به یه مشت آب آتش سوزی  یه جنگلی رو خاموش کنن.

***

نکته ی دیگه ای که زیگموند فهمید این بود که “بیدار کردن یا تداعی یک لحظه ی رنج آور گذشته تو ضمیر ناخودآگاه ممکنه باعث ایجاد یه نگرانیه دیگه بشه.”

یعنی درمان هر آسیب روانی فقط از طریق رفع علت اصلی اون درد امکان داره.

و این علت احتمالا از چند سال قبل از عود کردن بیماری تو روان اون فرد جا خوش کرده.

فروید میگفت بیماریایی مثل هیستری نقطه ضعف رو پیدا میکنه و ازش بهره میگیره.

منتها ضمیر ناخودآگاه مثه تفنگ یهو شلیک نمیکنه و خلاص! بلکه زهرشو قطره قطره رو کورتکس مغز آدمیزاد می ریزه و وقتی این زهر به حد کافی جمع شد، بیماری عصبی به فرد دست میده.

جمله معروفش اینه که “آنچه امروز هویداست، علتش در گذشته نهفته است.”

رونق مطب تا حدی به این علت بود که دولت اتریش دوباره پول طلا رو رایج کرده بود و بحران اقتصادی دهه هفتاد برطرف شده بود. تو دوران رونق، بیمارا واسه مراجعه به پزشک درنگ نمی کردن.

حالا دیگه زیگموند میتونست مازاد پولشو تو بانکم بذاره و درآمدی هم از بهره اش داشته باشه.

***

حدود سال 1890 بود که زیگموند خبردار شد که پروفسور ماینرت به خاطر یه بیماری ارثی قلبی تو بستر مرگه. علی رغم همه اختلاف نظرها درنگ نکرد و رفت به دیدنش. ماینرت ازش پرسید که “هنوزم به هیستری مردان باور داره؟” و زیگموند جواب داد که: “هنوز عقیده امو عوض نکردم.”

ماینرت قبل از مرگ بهش اعتراف کرد که هیستری مردان وجود داره، چون خود ماینرت فهمیده بهش دچاره. بهش گفت که فروید از بهترین شاگردانش بوده و حقیقت رو به دست آورده.

زیگموند 5 سال بعد از اینکه اولین بیمارشو خواب مصنوعی کرد دیگه خودشو نیازمند هیپنوتیزم نمیدید. هر بیمار وسیله ای بود تا بتونه یه قدم دیگه تو غار ذهن آدمیزاد جلو بره. حالا ده سال از زمانی که پروفسور بروکه پیشنهاد دستیاری فروید رو رد کرده بود میگذشت. دیگه یقین داشت عمیق ترین کشف پزشکی عصر، کشف ذهن ناخودآگاهه.

اما جرات اینو داشت که مقاله ای بنویسه و یافته هاشو به جهان پزشکی عرضه کنه؟ آیا میتونست بگه درمانی واسه بیماریهای روانی پیدا کرده که معجزه میکنه و میتونه بیمارا رو از مرگ نجات بده؟

100 درصد موقعیت لازمو تو محافل پزشکی وین واسه همچین کاری نداشت. موسسات پزشکی و دانشگاهی تاییدش نمی کردن. به خاطر همینم مقام دانشگاهی بهش تا حالا پیشنهاد نشده بود.

تمام اعتبارش محدود بود به کشف کوکائین و کاربردش تو عمل جراحی و بی حسی موضعی که اونم یه روزنامه ی معتبر بهش اعتراض کرده بود که کوکائینو وارد علم پزشکی کرده بدون اینکه عوارض اعتیادآور شو ببینه.

همون اتهام درباره ی شتاب، ساده لوحی و بی مسئولیتی تو به کار بردن هیپنوتیزم هم بهش وارد میشد.

البته مورد مخالفت سوم و مهمتری هم بود: مبحث هیستری مردان. با اینکه یوزف برویر و یه پزشک دیگه میدونستن که مردها هم هیستری میگیرین،  و  تازه با اینکه ماینرت قبل از مرگش اعتراف کرده بود که درسته اما حرفهای نیش دار و تمسخر آمیز ماینرت تو جامعه پزشکی وین باهث شده بود که همه ی محافل علیه فروید جبهه بگیرن. واسه همینم لازم بود کسی رو با خودش همراه کنه تا دیگرانو هم مجاب به پذیرش نظر انقلابیش کنه.

اولین کتاب فروید به اسم “درباره افیژا” (که به فارسی ترجمه نشده) یه بی خردی دیگه تلقی شد به خاطر همینم از سمت مطبوعات پزشکی و محافل علمی وین رد شد.

با تمام تلاشی که کرد تو سال اول چاپش فقط 142 نسخه فروخت. و بعد هم کسی ازش استقبالی نکرد و اسمی ازش تو محافل علمی برده نشد.

بالاخره زیگموند تصمیم گرفت با برویر حرف بزنه و نظرشو در مورد همکاری تو یه مقاله ای به اسم “تئوری حمله های هیستریک” جلب کنه.

یوزف صدها برابر محتاط تر از فروید بود. اولش که از این ایده استقبال نکرد، بعدش با توضیح بیشتر راضی شد که یه نوشتاری از بیمارای هیستریکی که تا حالا درمان کرده ان بنویسن.

سالهای سال طول کشید تا بالاخره از مجموعه ی تجربه های این دو نفر مقاله ای دربیاد که هیستری رو به شیوه علمی بررسی کنه و ادعا کنه که به کمک هیپنوتیزم میشه این بیماری روانی رو درمان کرد.

***

سال 1893 دستاوردهای زیگموند فروید به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسید.

یه تعداد ترجمه داشت و چند مقاله که چندانک مورد استقبال قرار نگرفته بودن. سخنرانی هاش مورد توجه نبود. و کسی درباره تلاش هاش اظهار نظری نمیکرد.

***

وقتی که دیگه شواهد روی شواهد انباشته شد و شمارش از ده و بیست و سی بیمار گذشت، دیگه زیگموند نمیتونست علت شناسی جنسی رو که تو اعماق ضمیر ناخودآگاه جا گرفته نفی کنه.

زیگموند دیگه مثه گذشته به از بین فکر نمیکرد که صرفا بیاد خاطره ها رو از طریق تلقین از بین ببره.

حالا دیگه عمیق تر جستجو میکرد.

حالا دیگه دیدگاه گسترده تری داشت.

دیگه واسه درمان از راه هیپنوتیزم فقط آثار سطحی عوارض رو از بین نمی برد. بلکه پزشک مجربی شده بود.

فروید از اونا بود که مرتب توقعات بیشتری از خودش داشت و میخواست به ژرفای بیماری دست پیدا کنه.

اون به یه قانون کلی درباره اضطراب باور داشت. فکر میکرد علت اصلی اضطراب ها خاطره های واپس زده ای هستن که منجر به حمله ی بیماری میشن.

روش زیگموند این بود که با شخم زدن هر چی بیشتر تو ضمیر ناخودآگاه بیمار بتونه اون خاطره رو پیدا کنه و بعد بیمار رو از خاطره آگاه کنه.

باور فروید بر اینه که اگه بیمار از خاطره ی به ظاهر فراموش شده اش که یه جایی تو ناخودآگاهش پنهان شده آگاه بشه، بیماری ایش از بین میره.

***

هنوز به قرن بیستم نرسید بودیم که زیگموند شروع کرد سابقه ی طبابت شو مرور کردن. متوجه شد که موفقیتهاش خیلی مدیون شکستهاش بودن. حالا که مطبش شلوغ تر شده بیشتر و بیشتر میدید که هر بیمار شاهد و مدرکی عه برای اینکه عصبیت، ریشه اش “اضطرابه”.

حتی اگه بیمار با زیرکی کامل بخواد پنهانش کنه!

اون میگفت اضطراب علتش “سرکوبی” یه خاطره ست. بعد از سالها حالا میتونست برای “عصبیت اضطرابی” فرمول بندی و کتابی ارائه بده.

از نظر فروید عصبیت اضطرابی یه بیماری روانیه که عارضه های مشخصی داره مثه عصبانیت، آرزوهای پریشون، ترس بی دلیل، تپش قلب، تنگی نفس، سرگیجه، تعریق شبانه، رعشه و لرزش و اسهال.

زیگموند بعد از صدها مورد عصبیت اضطرابی دیگه میدونست که تداعی آزاد، کلید کشف لایه های پنهان ناخودآگاه. این فکر خودش یه پرش به جلو بود. حالا تو تداعی آزاد چیکار میکنن؟ زیگموند اجازه میداد بیماراش رو مبلی پشت به اون لم بدن و در مورد مسائل، خاطراتی رو که به ذهنشون میاد آزادانه بگن.

آخر سر وقتی این گفته های ظاهرا نامرتبط رو کنار همدیگه میذاشت، حلقه های نامرئی ضمیر ناخودآگاه واسه اش ملموس میشد.

زیگموند تو تداعی آزاد با چیز عجیبی روبرو شد که سخت میتونست بفهمه تش: بیمارا نسبت به اون واکنش نشون میدادن. ینی یه جوری که انگار تو اون گذشته و خاطره شون، دکتر فروید هم حضور داره.

فروید به این بازگشت به خاطرات گذشته مفهوم “انتقال” رو نسبت میده. میگه اغلب این خاطرات مربوط به دوران کودکی ان و تو خونه ی پدری اتفاق افتادن.

بیمار بعد از اینکه انتقال رو فهمید، حالا میتونه تا حدی به محتوای ضمیر ناخودآگاه پی ببره. به عبارتی بیمار بعد از فتح همچین قله ی بلندی به معرفت نفس میرسه. 

حالا از اینجا به بعد مرحله ی درمانه، که کار دکتر فرویده.

یواش یواش پزشکای زیادی متوجه شدن یا دیگه حدس میزدن که علت عارضه ی بعضی از بیماراشون مسائل جنسیه. اما حرف زدن درباره این موضوعات هنوز ممنوع بود.

فروید اولین کسی بود که نوری انداخت تو اتاق تاریک ضمیر ناخودآگاه.

فضای مطب بهش این امکان رو میداد که تو زمانهایی بتونه به ژرفای ذهن خودشم نفوذ کنه. و همیشه رفتار متین و دلسوزانه ای داشته باشه.

وقتی دغدغه های فکری اش زیاد میشد، تصورات زیادی هم به مغزش هجوم میاورد یجوری که انگار مغزش میخواد بترکه.

بعضی گاهی از اینکه عقیده اشو بیشتر مردم نپذیرن خیلی ناراحت و وحشت زده میشد. احساس میکرد اگه افکارشو چاپ کنه خشم جامعه رو سرش خراب میشه.

تو اینجور مواقع سردردهای میگرنی میومد سراغش، مخاط بینیش ورم میکرد و تنگی نفس میگرفت. و اونوقت بود که به توصیه یکی از دوستان پزشکش یکم کوکائین روی بینی اش می کشید.

***

زیگموند فروید
زیگموند فروید

گفتیم بیمارستان و دانشکده پزشکی یه جا بودن کنار هم، یه بار که به مناسبت مرگ یکی از پزشکای بیمارستان عمومی مراسمی برپا شده بود، این طرف توی دانشگاه موج تازه ای از احساسات ضد یهودی قلیان کرد.

یجوری که وقتی پروفسور نوت ناگل که واسه کسی حساب میشه تو زمانه ی خودش، سخنرانی میاد و سخنرانی شو با محکوم کردن جنبش ضد یهود شروع می کنه، دانشجوها هو میکنن و از تریبون سخنرانی میکشن اش پایین.

خبرهای خوبی نمی رسید.

هرچی شرایط اقتصادی وین بدتر می شد جنبش ضد یهود هم بیشتر میشد.

مثلا به یه دانش آموزی که واسه اعتراف پیش کشیش رفته بود گفته بودن که “باید واسه توبه از گناهان، به پیروزی حرکت ضد یهود دعا کنی.” کشیشایی که میرفتن مدارس واسه اجرای مراسم دینی، شعار میدادن که “پیروزی مسیحیت بر نیروی سیاه در راه است.” مردم تو آبجو فروشیا داد میزدن “مرگ بر یهودی!” و گیلاس هاشونو می شکستن. حتی وقتی جنبش به اوج خودش رسید، کشیشی به اسم دکارت تو پایان مراسم روز یکشنبه گفت:

“هیزم جمع کنید، یهودیان را در راه خدا بسوزانید.”

***

برگردیم به فروید! بالاخره انتشار کتاب “بررسی های هیستری” نتیجه مثبت داد. از زیگموند دعوت شد که بره و درباره کتاب سخنرانی کنه. البته که مجمع درجه یکی تو جامعه پزشکی وین نبود ولی زیگموند از اینکه دعوت به سخنرانی شد خوشحال بود. این سخنرانی با مقدمه یوزف برویر شروع شد و از فروید دعوت کرد که بیاد و مطالبش رو بگه.

فروید هم از روی یادداشت های خیلی منظمی که نوشته بود حرفاشو گفت. مرحله به مرحله بنیان علمی تحقیقات شو توضیح داد و اجازه داد شنونده ها باهاش تو هر مرحله همراه بشن. پذیرفت که لغزشهایی داشته و برخی از مسائل رو بیش از حد ساده تصور کرده. اشتباه هایی رو که باعث تغییر زمینه فکری اش شده بودن نام برد و گفت که هنوز شروع کاره و ده سال دیگه باید صرف آزمایش و مطالعه کنه. آخر سر چند تا پرسش مطرح کرد و یه بحث ملایمی در حد یک ربع در گرفت. و تالار خالی شد.

این پیروزی کوچیک واسه فروید خیلی اهمیت داشت. چون اعتبار از دست رفته شو تا حدی بهش بر می گردوند.

***

سخنرانی بعدیش درباره “علت شناسی هیستری” که تو انجمن روانشناسی و عصب شناسی تو سال 1896 برگزار شد باعث طرد فروید شد. مخالفت با بیاناتش کلی بود. کرافت ابینگ که ریاست جلسه رو به عهده داشت گفت حرفهاش درباره عقده ادیپ یا میل جنسی پسر و مادر و دختر به پدر به “قصه پریان” شبیهه.

دردسر واقعی وقتی شروع شد که زیگموند خبر داد متن سخنرانیش تو شماره بعدی نشریه پزشکی چاپ میشه. همکاراش به شدت با این کار مخالف بودن.

اینجوری بود کیس های زیاد از آزار جنسی کودکان توسط والدین نمیتونست باورکردنی باشه. 

کرافت ابینگ از فروید خواست که متن سخنرانی رو منتشر نکنه و بهش امیدواری داد که سخنرانی اش لطمه جبران ناپذیری به اعتبارش نزده و خیلی زودی فراموش میشه. بهش گفت: “شما تو باورتون به “تمایل جنسی کودکان” دچار خطای بنیادی هستین. انتشار این مطالب به جایگاه دانشگاهی شمام آسیب میزنه.”

اما فروید متن رو چاپ کرد.

پزشکایی که زیگموند سالها اونا رو میشناخت، حالا با دیدنش تو خیابون راهشونو کج میکردن. تو جلسه های جامعه پزشکی کسی بهش تعارفی نمیکرد. تو دانشگاه موضوع اخراج فروید رو مطرح کرده بودن. همکاراش دیگه بیماری براش نمی فرستادن. و خلاصه حسابی عرصه به زیگموند فروید تنگ شد.

اون اما سخنرانی هاشو در مورد هیستری و عصبیت تو دانشگاه ادامه میداد ولو فقط چهار نفر ثبت نام میکردن یا تو همین حدود. 

زیگموند با منتشر کردن رگبار مقالاتش درباره تمایلات جنسی کودکان با طوفانی از اعتراضها و بدگویی ها روبرو شد. بهش لقب های مختلفی داده بودن: “دارای ذهن ناپاک”، “شهوت ران”، “مبتلا به جنون جنسی”، “مروج شهوت رانی و مطالب قبیح”، “بی اعتنا به ارزش های معنوی انسان”، “هرزه، بی شرم، بی نزاکت، جانور خوی، مایه ننگ حرفه ی پزشکی” و بالاخره “دجال”.

تو اون دوران زیگموند نامه ای نوشت به دوستش که: “سرنوشت… در این گوشه ی انزوا بکلی این دوست تو را فراموش کرده. من درباره موارد مبهم با مردمی سروکار دارم که 10-15 سال از اونها جلوترم و هرگز به من نخواهند رسید.”

گاهی از “انزوای دلنشین” خودش لذت هم می برد، چون میتونست یکسر کار کنه و بنویسه. اما چند هفته بعد احساس می کرد روحش لای چرخ دنده های جامعه خرد میشه. معتقد بود که جامعه وین باید ادراکات اش رو بپذیره. تصور میکرد که همکاراش اونو روندن. انگار جذام گرفته و باید از جامعه دور نگه داشته بشه.

***

همون سال در کنار همه ی این فشارها، پدرشو از دست داد. مرگ پدر ضربه شدیدی به زیگموند زد. و تا ماهها عصبی بود. از مقایسه خودش با بیماراش تا حدی ذهنش روشن شد که دچار عصبیت شده. میدونست که اگه نتونه خودشو درمان کنه، مسیر پژوهش اش کامل نمیشه.

با کنکاش تو ذهن خودش و رویاهایی که میدید سعی میکرد خودش رو روانکاوی کنه تا بتونه دوباره به آرامش درونی اش برگرده.

تعبیر خواب تو این دوران خیلی تو تشخیص و ترتیب اون چیزی که تو ضمیر ناخودآگاه وجود داه تاثیرگذار بود. رویایی رو به یاد آورد که تو سن هفت یا هشت سالگیش دیده بود:

“مادر محبوبم رو با چهره ی آروم و خواب آلود دیدم. دو یا سه نفر که منقار داشتن او رو به اتاقی بردن و روی بستری گذاشتن.”

زیگموند گریه کنان از خواب میپره و به اتاق خواب والدینش میره و تا چهره ی مادرشو نمیبینه و از زنده بودنش مطمئن نمیشه، آروم نمیشه. 

ظرف بیش از سی سال هیچ وقت نخواسته بود که اون رویا رو تعبیر کنه چون راه شو بلد نبود. جدای از اون، رویاها به نظرش قبلا یه مشت مهمل بودن.

حالا به تدریج براش معلوم میشد که افراد قد بلندی که لباس عجیب پوشیده بودن و منقار داشتن و مادرشو رو تخت روان می بردن کیا بودن! کتاب “عهد عتیق” مصوری رو که باباش به مناسبت 35 سالگیش بهش کادو داده بود برداشت. کتاب به زبان عبری و آلمانی بود و یه روحانی یهودی، تفسیری به همراه یه سری تصاویر بهش اضافه کرده بود. 

یاکوب (پدر زیگموند) با این کتاب به زیگموند خوندن یاد داده بود. وقتی کتاب رو ورق زد و به به آخرین بخش عهد عتیق رسید که تو اون خدایان منقاردار مصری رو نشون داده بودن. تو کتاب “سموئیل” عکسی دید با نام “تابوت” از یه کنده کاری شهر طبس که جسد مرد یا زنی با “چهره آرام” در تابوتی حمل میشد، افراد بلند قدی با لباس های عجیب مراقب بودن و پرنده هایی بالای تابوت پرواز میکردن.

حالا که مفهوم ظاهری اون خواب براش معلوم شده بود، معنای پنهانیش چی میتونست باشه؟ منقارهای بزرگ نماد آلت مردانه بودن. تو زبان عامیانه آلمانی ریشه کلمه “جنسی” از کلمه “پرنده” گرفته شده بود. اینو از پسر سرایدار همبازیش یاد گرفته بود.

فروید از اون به بعد رویاها رو طبقه بندی می کر. اونا رو به اجزای تشکیل دهنده شون تجزیه میکرد و عقیده داشت که هر عنصر رویا قابل رد گیریه. هر عمل، هر کلمه و هر منظره معنایی داره. 

اگه آدم دید عینی و وقت کافی داشته باشه تا در مورد محتوای پنهانی رویاها فکر کنه میتونه بفهمه تشون. مثلا بعد از مدتی یادداشت کردن، معنی احساساتی که باعث نوعی از جلوگیری میشد رو فهمید. مثلا فهمید میخکوب شدن تو یه نقطه، یا عدم توانایی انجام دادن کاری، که زیادم پیش میاد، پیش میاد حالتیه شبیه به دلشوره و اضطراب.

اون میگفت “محتوای آشکار رویا گویای ظاهر شخص و محتوای پنهانی اون نماینده منش فرده.”

زیگموند با تمرین و طبابت بیشتر تونست رویاهای بیماراشو رو تعبیر کنه و از محتوای پنهان اونا تو معالجه استفاده کنه.

بعد از مدتی تو یکی از نامه ها به دوستش نوشت “خودم رو ناچار میبینم که درباره ی رویا بنویسم چون به نظرم مثل زمین محکمیه که میتونم روش استوار بایستم. مدتیه که دارم نوشته هایی درباره اش میخونم و چقدر خوشحالم که هنوز نگاه کسی به پشت این صورتک نفوذ نکرده. رویا نمایانگر برآورده شدن آرزوهاست.”

زیگموند رویاهای بیماران، خودش و افراد خانواده اشو که تو مدت یکی دو سال جمع کرده بود تو کتابی به اسم “تعبیر خواب” چاپ کرد. تو مقدمه این کتابم نوشت: “تعبیر خواب مثل پنجره ایه که از اون درون دستگاه روانی رو نگاه می کنیم. رویاها گاهی بیشتر از یه معنی دارن و شامل چندین آرزو هستن.”

***

بالاخره دانشکده پزشکی با بیست و پنج رای موافق در مقابل ده رای مخالف اسم دکتر زیگموند فروید رو به سمت استادیاری به وزارت آموزش پیشنهاد کرد. دیگه کاری نمونده بود جز اینکه وزیر حکم رو امضا  کنه وبفرسته برای امپراتور فرانتس یوزف تا تو مراسمی حکم استادیاری رو به فروید اعطا کنه.

زیگموند میدونست که چند نفر با همون پیشنهاد دانشکده پزشکی به شغل دانشگاهی منصوب شده بودن ولی در مورد خودش زیاد مطمئن نبود چون تا حالا چند تا از هم کیش هاشو نپذیرفته بودن.

یکیشون مستقیما به وزیر آموزش مراجعه کرده بود و پرسیده بود که آیا یهودی بودنش باعث پذیرفته نشدنش تو شغل پیشنهادی شده؟ وزیر هم صادقانه جواب داده بود که “آره با توجه به وضعیت و احساسات موجود و افکار ضد یهودی انتصاب شما عاقلانه و از جنبه سیاسی مصلحت نیست…”

***

حالا بعد از سالها یافته هاش به خوبی نشون میداد که ذهن ناخودآگاه نمیتونه “واقعیت” رو از “توهم پر از احساسات” تشخیص بده. حالا میدید که کجا رو تو سخنرانیش تو انجمن روانشناسی و عصب شناسی بیراهه رفته.

بله متوجه شده بود که بیماراش موقع تعریف کردن خواب دروغ نمیگفتن، فریب نمی دادن. واقعیت رو همونطوری که دید بودن میگفتن. منتها اون به عنوان پزشک، هیچ وقت نتونسته بود واقعیت رو از تخیل بیمار تشخیص بده. حالا این موضوع روفهمیده بود که در واقع تو این مدت نخواسته بپذیره. مثلا درباره میل جنسی کودکان نظرش درست بود، همچین حسی وجود داشت. خیلی بیشتر از اینکه کسی درباره اش شک کنه و یا نپذیره تش. اما نه اونطور که زیگموند مطرح میکرد.

در واقع مثل این بود که اون به دلایل درستی، راه غلطی رو می رفت. و منتقدانش مثل کرافت ابینگ به دلایل غلطی، درست میگفتن. زیگموند بر این یقین بود که 99 درصد این مدل روابط اصلا وجود ندارن اما بیماراش چون به واقعیتش عقیده داشتن و خودشون رو گناهکار میدیدن فکر میکردن که اون رابطه ی نامشروع جنسی برقرار بوده!

وین هنوز اون زمان از خطای علمی اش درباره اینکه میل جنسی کودک، تخیلیه آگاه نشده.

در کنار همه ی فشارها و غم از دست دادن پدرش، هنوز تو نیمه ی راه پر نشیب خودکاوی گیر کرده بود.

نه میتونست بالا بره، نه پایین بیاید.

بد اخلاق شده بود. وضع گوارش اش بهم ریخته بود. به بیماراش زیاده از حد فشار می آورد. مسیر درست تداعی آزاد رو نمیرفت. و بالاخره علاقه شو به بیماراش از دست داد. افسرده و درونگرا، ناامید نسبت به زندگی و جهان، تو ترس از مرگ زندگی می کرد.

تصویر پدرش روز به روز تو ذهن زیگموند تغییر میکرد. نه اون تصویری تو ضمیر خودآگاه اش بد. کلن یه چهره بی دیگه ای داشت ایجاد میشد که جز به جز از ضمیر ناخودآگاه اش میومد. اونقدر این چهره با تصویر یاکوب فروید فرق داشت که رابطه پدر-فرزند رو هم تغییر میداد. بعد از یکسال میدید که مرگ پدر شده مهم ترینو گزنده ترین فقدان زندگیش.

اما اون چیزی که به افسردگیش تداوم می داد فهم این نکته بود که تو “هر پسر آرزوی مرگ پدر وجود داره”. این آرزوی آگاهانه نبود. اونم هرگز مرگ پدرشو نمیخواست. 

حلا دیده بود اون چیزی که از بیماراش میشنوه درباره خودشم صدق میکنه: آرزوی مرگ از اوایل کودکی همیشه تو ضمیر ناخودآگاه میمونه و اگرچه با دفاع سخت روحی واپس زده میشه، اما وقتی یه بحران روحی، سانسور رو کنار میزنه، آیا این آرزو خودشو نشون نمیده؟ آیا همین احساس گناه و تردید و خودآزاری در نهایت گریبان گیرش نمیشه؟

چرا هر پسر باید مرگ پدر رو بخواد؟ پدران خشنی هستن که پسران شون رو میزنن و اونا رو وادار به کارای درخور برده ها میکنن. البته که اونا سزاوار نفرت ان.

پسری که اینطور باهاش رفتار میشه حق داره که مرگ پدر رو آرزو کنه و خوابشو هم ببینه.

اما بیشتر پدران رفتار خشونت باری ندارن. پسران شونو دوست دارن و در نهایت توان شون شرایط رفاه رو برای فرزندان شون فراهم میکنن.

پس چرا اون همه بیمار مرد تو روانکاوی دلیل با ارزشی واسه نفرت داشتن از پدران شون نمیارن؟ چرا آرزوی مرگ پدر رو داشتن؟

زیگموند… با رویاهاش معما رو کشف کرد.

هر چی بیشتر درباره پدرش فکر میکرد، همه افکار، و حرفاش میرسید به دوران کودکی. متوجه شد که حتی تو سه سالگیش نوعی معرفت غریزی به کیفیت تولید مثل داشته.

ینی به پدر حسادت می کرد؟

زیگموند تو سن خیلی کم برادر کوچکتری به اسم یولیوس رو از دست داده بود. بهش حسادت می کرد. آرزو داشت یه جوری از اون خونه بره. وقتی اون مرد خیلی احساس گناه کرد. تو مرگ برادر خودشو مقصر میدید. حتی همین الانم که بهش فکر میکرد حسه زنده ای بود

گناه همه ی وجودشو میگرفت.

خواب دید تو خونه شون، بالای دکان قفل سازی، مادرش داره گریه میکنه و پدرش غمگینه. تابوتی تو اتاقه و یاکوب با اشاره به زیگموند متهمش میکنه.

وقتی وحشت زده از خواب بیدار شد، اون چیزی رو که تو تداعی آزاد در مورد خوابش به فکرش رسید این بود که همون احساس به صورت کابوس برگشته. یاکوب تو متهم کردنش حق داشت. با مردن یولیوس دیگه همه محبت های مادر از آن زیگموند بود.

میدونست گناهکاره. سزاش نرسیده بود. شاید اون کابوس کیفر گناهش بود و گناهش شسته میشد.

این حرف فرویده که میگه “نفوذ در خود، تجربه ای خوب اما بسیار بسیار دردناکه.”

میدونست تحلیل اش هنوز خیلی ناقصه. هنوز باید جستجو میکرد. اما از زیبایی معنوی کار خودش حض میکرد.

اینکه ضمیر ناخودآگاه تا این حد سختگیرانه و از نزدیک مراقب تحلیل روز به روز آدمیزاده، و چه سخت درباره آدم قضاوت میکنه هم مایه خوشی زیگموند بود هم اسباب تنبیه اش.

نمایشنامه ی شاه ادیپ یادش اومد. ده سال از دیدنش می گذشت. یادش اومد که ادیپ خودشو کور کرد و موقعی که می خواست به طبس بره تا درویشی کنه سر دو دخترش فریاد زده بود که

“چه نفرین و کفری که در اینجا نیست! پدر شما پدر خودشو کشت. و بذر روجایی پاشید که خود از آنجا برخاسته بود. پس نمی بایست می آمدم تا پدرم را بکشم و با مادرم با رسوایی ازدواج کنم. اگر چیزی بدتر از بد باشد همانا… سرنوشت ادیپ است.

زیگموند فروید وقتی به واقعیت نهایی پی برد، رقابت با پدر رو پذیرفت و تو نامه ای به دوستش نوشت: “من عشق به مادر و حسادت به پدر رو در خودم هم پیدا کردم. معتقدم که این یک پدیده عمومی در دوران کودکیه.. اون اسطوره ی یونانی، شاه ادیپ، رو هم به همین دلیل هر کس میشناسه چون نشونه ی از اونو تو خودشم داره. تمام حاضران تو تئاتر زمانی تو ذهنشون یک ادیپ بوده ان.”

به همین دلیل پسران در مرگ پدران احساس ترس همه جانبه ی جنایت آمیز میکننن.

***

تعدادی از اعضای گروه چهارشنبه شبها و زیگموند فروید
تعدادی از اعضای گروه چهارشنبه شبها و زیگموند فروید

بعد از اینکه دانشجوها واسه اعتراض به فرمانی که زبان آلمانی رو تنها زبان رسمی خوندن و نوشتن تو اتریش-مجارستان میکرد، دانشگاه رو تعطیل کردن، گروه یازده نفره ی دانشجوهای فروید، کلاساشونو رو تو روزهای شنبه و چهارشنبه تو مطب فروید تشکیل میدادن.

فضای کلاس خیلی صمیمی بود. دانشجوها نیم دایره ای مقابل میز میشستن و با استاد بحث میکردن.

زیگموند تونسته بود با نفوذ به ویژگی ادیپی خودش، عصبیت حاصل از مرگ پدر رو درمان کنه و به وضع عادی برگرده.

***

فروید مدتی بعد فهمید که از ضمیر خودآگاه مفهوم خیلی محدودی رو فهمیده و تو قضاوت اخلاقی نسبت بهش دچار اشتباه شده. چون معلوماتش از ضمیر ناخودآگاه رو فقط از بیماران افسرده و پریشون گرفته بود. ضمیر ناخودآگاه رو نیروی شروری میدونست که مثل راهزنی منتظره تا فرد رو گیر بندازه.

از اول میدونست که هدفش گذر از روان ناسالم به روان سالم و عادیه. تو این رهگذر به اشتباه اش پی برد: ناخودآگاه مجموعه ای بود بخش های مختلف که اون به کلی نادیده گرفته بودشون. غریزه های مختلف، هر کدوم بخش هایی از ناخودآگاه ان که مستقلا می تونن انسان رو تحت تاثیر قرار بدن. مثل غریزه های زندگی بخشی، حفاظت از حیات و آفرینندگی. فروید معتقد بود که هنر خاستگاه معرفت های ناخودآگاهه که هنوز درش به روی دانش باز نشده.

***

تو سال 1899 بالاخره یه روانشناس و پزشک انگلیسی به اسم هالیس تو نشریه عصب شناسی از کار فروید درباره هیستری و میل جنسی تقدیر و تشکر کرد. تو این سال بود که فروید کتاب تعبیر خوابش رو هم چاپ کرد. متاسفانه این کتاب هم با استقبال روبرو نشد و حتی پول چاپش هم در نیومد. تا سال 1900 فقط 123 نسخه ازش فروش رفت.

“تعبیر خواب” اولین نقد رو تو سال 1900 گرفت که مسخره شده بود. چند ماه بعد مقاله های کوچیک و منفی دیگه ای در موردش چاپ کردن. تو کلینیک روانشناسی دانشگاه، یکی از دستیارها در کنار انتقاد از کتاب اعتراف کرد که حتی زحمت خوندن شم به خودش نداده. و تو یکی از سخنرانیها درباره نویسنده کتاب گفتن که “او فقط میخواهد جیب خودش را پر از پول کند.” 

حمله های تلخ به شخص فروید تموم نمیشد. سیل تهمت و بدگویی رو سرش می بارید. کسی رو که کتاب هایی درباره علت شناسی جنسی عصبیت، میل جنسی کودکان و عقده ادیپ نوشته بود به “هرزه”، “پلید”، “بدنام کننده ی مقام مادری”، “فاسد کننده ی دوران معصوم کودکی”، “گمراه”، و “مبتلا به فساد فکری” نام دادم.

تو محافل پزشکی، پزشک سرشناسی در موردش گفته بود: “فروید سطل خاکروبه را با تمام محتویات متعفن آن از محل محفوظ برداشته و در اتاق نشیمن و بدتر از آن در بستر هر کس جاداده و بوی گند آن به شیرخوارگاه نیز نفوذ کرده است.”

فروید میگه: “اونا تصور میکنن مورد حمله ی من قرار گرفتن. تک به تک و فرد به فرد! انگار وقتی درباره ماهیت طبع آدمیزاد حرف میزنم ، اونا رو به جرایم زشت و شنیع متهم میکنم. این ویژگی های رو نه در نوع خود، حتی نه در بشر هم قبول نمیکنن. میخوان این حقایق رو با هر چیزی که بشه بپوشون. اما واقعیت اینه که تمام نیروهای آدمیزاد شب و روز در کارند تا غرایز ما رو رومانتیک و زیبا جلوه بدن. و یا آدمیزاد رو از فهم اونا دور نگه دارن. این نیروها شامل دین، نظام آموزشی، اسطوره ها، فلسفه ی حاکم، و عوامل دولتی ان.

حتی با اینکه هر نشریه ای که میخواد منتشر بشه از کتاب، مجله، روزنامه یا سخنرانی باید از زیر دست بیشتر از سه نفر بگذره و سانسور شه بازم باور دارم فقط جاهل ترین آدما نمیدونن که تو ذهن شون چی میگذره. بقیه تا حدی میدونن که ذهن دومی هم تو کاره و طبیعت دومی هم وجود داره که واپس زده شده. بنابراین میدونن که حق با منه. و هی چی که درستی عقاید منو بیشتر درک کنن شدیدتر حمله میکنن. اونا منو به خاطر دروغگویی مورد تعرض قرار نمیدن بلکه چون حقیقتو میگم بهم حمله میکنن. و این کار من به نظرشون خطرناکه.”

فروید با اینکه خیلی مایوس و پریشون بود اما ظاهر رو حفظ می کرد و به امور روزمره اش می رسید. شکست کتاب “تعبیر خواب” رو سعی میکرد با بی اعتنایی و خونسردی تحمل کنه.

تا اینکه یه روزنامه نویس آلمانی ازش خواست که برای نشریه شون کتاب تعبیر خواب رو حداکثر تو سی و پنج صفحه با عنوان “درباره ی رویا” خلاصه کنه. این اولین تایید با ارزشی بود که برای این کتاب می گرفت.

***

از طرفی تو دانشگاه هم یه سنت نانوشته وجود داشت که هر دوره ای که ارائه می شد اگه سه دانشجو ثبت نام میکردن اون دوره برگزار میشد. تو سال 1900 زیگموند دوره ای به اسم “روانشناسی رویاها” رو ارائه کرد که با فقط چهار دانشجو تشکیل شد. 

اون زمان تازه متوجه شده بود که ضمیر ناخودآگاه چطوری شوخی ها و لطیفه ها رو به کار میگیره تا از سانسور بگذره. اون میگفت: “سانسور عامل پرقدرتیه اما از شوخی فریب میخوره.”

***

تو همون بحبوحه کتاب دیگه ای رو شروع کرد به اسم “آسیب شناسی روانی زندگی روزمره”. این اولین کتابی بود که برای مخاطب مردمی و عمومی نوشت، نه واسه جامعه پزشکی. توش موضوعات جنسی و مفهوم اخلاق در جامعه رو تشریح و نقد می کرد. محتویات شم از تجربه های روزانه آورده مثل: لکنت زبون، فراموشکاری، سرهم بندی کردن کارها، اشتباه گفتن اسم ها و تاریخ ها، غلط خوندنو و این دست تجربه ها.

مثلا میگه بیشتر کسایی که وعده ملاقاتی رو از یاد میبرن، اونایی هستن که در اصل مایل به اون دیدار نیستن. موارد مشابه ئیگه ام هستن مه تفسیرشون میکنه مثل پست کردن نامه بدون چکی که قرار بود ضمیمه اش بشه و اینجور چیزا. فروید کتاب “آسیب شناسی زندگی روزمره” رو تو سال 1901 چاپ میکنه.

***

ملکه انگلیس، ملکه ویکتوریا، تو سال 1901 میمیره و عصر ویکتوریا تموم میشه. عصری که تو اون منش ملکه با هر نوع ابراز عقیده در مورد مسائل جنسی مخالف بود. خیلیا از جمله خود فروید امیدوار شدن که قرن بیستم دور تازه ای از آزاداندیشی شروع میشه. اما فروید مثل داروین تردید داشت که عمرش کفاف اینو بده که شاهد این تغییرات ذهنی و فکری تو مردم باشه.

***

فروید 5 سال بعد از سخنرانی فاجعه باری که درباره “هیستری مردان” تو انجمن روانشناسی و عصب شناسی کرده بود واسه اولین بار دوباره به سخنرانی دعوت شد. حالا این انجمن دو عضو زن داره. بحث های برجسته ای تو زمینه پزشکی و فلسفی توش میشه. و زن های زیادی هم توش با شوهران یا پدران شون به عنوان مهمان شرکت میکنن.

انجمن چون ارتباطی با فروید نداشت، پیام رو از طریق دوستش یوزف برویر به فروید میرسونه. فروید خیلی خوشحال شد، چون یکی محترم ترین و معتبرترین میزهای خطابه تو اروپا در اختیارش قرار میگرفت، اما وقتی مطالبش رو میدید، میدید که خیلیاشون درباره مطالب جنسی ان و تو اجتماع بیان کردن شون هنوز غیر قابل قبول و باعث اعتراض میشه.

به خاطر همین خودش درخواست کرد که سخنرانی لغو شه.

حتی دو نفر از مدیران انجمن اومدن که تصمیم اش رو عوض کنن. به همین دلیلم تصمیم فروید عوض شد منتها تو روز سخنرانی یه نامه ی فوری به دستش رسید که توش ضمن پوزش ازش خواست بودن سخنرانی رو بدون گفتن مطالب جنسی پیش ببره و هر وقت به اون دسته از مطالب رسید صبر کنه تا خانم ها از تالار برن بیرون و بعد بگه!

فروید سخنرانی رو بلافاصله لغو کرد.

***

چهار سال و نیم از تدریس اش تو دانشکده پزشکی می گذشت و خیلی وقت بود که با وجود پیشنهاد شدن اش از سمت دانشکده به وزارت آموزش هنوز حکم رسمی استادیاری شو نگرفته بود. وقتی پیگیر مسئله شد دیگه از کوره در رفت و اعلام کرد که استعفا میده ولی فقط میخواد که حکم “استادیاری افتخاری” دانشکده پزشکی رو داشته باشه.

اعتراض فروید از طرف وزارتخونه با این جواب روبرو میشه که این تصمیم یه تصمیم سیاسیه و باید از طریق مقامات بالاتر اقدام کنه. فروید بد از مدتی که تونست به پیشنهاد یکی از آشناها بیماری عصبی وزیر رو درمان کنه، حکم دانشگاهیش رو هم میتونه بگیره!

***

دور و بر سال 1904 بود که تقریبا میشه گفت قمر از عقرب حرفه ی فروید درومد و مورد احترام جامعه پزشکی قرار گرفت.

جمع 17 نفره ای از افراد علاقه مندا و آدم سرشناسی مثل آلفرد آدلر که خودش روانشناس خبره و معروفی بود یکی یکی با فروید ارتباط برقرار کردن و با همدیگه گروهی تشکیل دادن که چهارشنبه شب ها تشکیل میشد.

اسم خودشونم گذاشتن انجمن روانشناسی و کارشون این بود که تو هر جلسه، متن یا مقاله ای که یکی از اعضا رو میخوندن و بعد در موردش بحث میکردن. از دل این بحث و نظرات کتابها و مقاله های قابل توجهی بیرون اومد. ولی خب مضرات خودشو هم داشت. سوتفاهم های بین گروهی هم کم نبود.

در مجموع میشه گفت که تشکیل این انجمن که اعضاش خودشون رو وفاداران به فروید میدونستن، یه جورایی به انزوای 8 ساله ی فروید پایان داد.

کم کم نامه های زیادی از سمت دانشجوها و همکاراش از سراسر دنیا میگرفت و شور و اشتیاقش برای ادامه مسیر بیشتر شد.

***

تو همین سال، ینی 1904 هم بود که دو کتاب به اسم “لطیفه و ارتباط آن با ناخودآگاه” و “سه رساله درباره مسائل جنسی” رو منتشر کرد. همه ی نشونه ها تو مطب فروید دال بر این بود که بیمار بتونه راحت باشه و با دیدن اون همه عتیقه های تزئینی تو مطب، بفهمه که نه خودشون و نه رنج شون تازه به دنیا نیومدن بلکه از میلیون ها سال پیش بوده و ادامه دارن.

این بار از کتاب “لطیفه و ارتباط با آن با ناخودآگاه” با استقبال روبرو شد.

خود فروید نظرش بر اینه که چون جنبه ی جنسی نداشته با استقبال روبرو شده. 

تو این کتاب فروید بذله و شوخی ها رو به اجزایی تجزیه کرده و تو چند زیرعنوان مثل مکانیسم مایه ی خوشی و منشا روانی لطیفه ها توضیح داده.

زیگموند فروید میگه لطیفه ها چندین منشا دارن: لطیفه های خصمانه که وسیله تجاوز یا دفاع از خود هستن. و لطیفه های زشت و قبیح که موجب ارضا غریزه شهوانی میشن چون یه مانعی بیرون هست که نمیتونن راحت بیان شن. ینی وقتی میخوان به یه موضوع جنسی شرم آور اشاره کنن تو قالب جوک و لطیفه میگن اش که بی پرده نباشه. فروید بذله گویی رو تفسیری از وضع اجتماعی هم میدونست.

از طرف دیگه، از کتاب “سه رساله درباره مسائل جنسی” استقبالی نشد. دیگه حرفی نمونده بود که درباره “فساد اخلاقی” بهش نسبت ندن. بعد از این کتاب هم متهم شد به “روان درمانی زوجه های پیر”.

***

آلفرد آدلر - روانپزشک
آلفرد آدلر – روانپزشک

برجسته ترین عضو گروه آلفرد آدلر بود. آدلر دست پرورده ی نوت ناگل بود و از روی مهارت، طبابت رو خیلی راحت میگرفت. همه اعضای گروه به جز آدلر، خودشون رو مرید یا شاگرد پروفسور زیگموند فروید میدونستن. آدلر اما خودشو همکار و همقطار فروید در راه درمان عصبیت میدونست.

آدلر چهارده سال از فروید کوچیکتر بود و کتاب “سرمایه” نوشته کارل مارکس رو خونده بود اما مارکسیست نشده بود. کلن طبیعتش اونطور نبود که علوم نظری و غیر عملی رو دربست بپذیره. تنها تاثیرش این بود که با اینکه از خانواده مرفهیه مطبش رو تو محله تهیدستا دایر کرد. حتی یبار به فروید پیشنهاد کرده بود که کتاب های مارکس و انگلس و اینا رو براش ببره ولی جواب گرفته بود که “دکتر آدلر من اهل جنگ طبقاتی نیستم. یک عمر طول میکشه تا بتونم فقط تو جنگ مسائل جنسی پیروز بشم.”

آدلر بعضی از روشهای زیگموند فروید رو رو بیماراش آزمایش می کرد و به قول خودش “گاهی” با نتایج بسیار عالی روبرو شده بود. اما روانکاوی و ضمیر ناخودآگاه رو تو ذهنش سبک سنگین میکرد و نمیتونست همه شو بپذیره.

***

بعد از انتشار کتاب “تعبیر خواب” روانپزشک سی و یک ساله ی سوئیسی به اسم کارل یونگ از طرفدارای فروید شد.

ما تو پادکست یه نویسنده تو قسمت اول، رفتیم سراغ زندگی کارل یونگ. قسمت اول رو هم خیلی پیشنهاد میکنم که گوش بدین. زندگی یونگ فوق العاده اس. امیدوارم که از شنیدنش لذت ببرین!

یونگ بعد از خوندن کتاب “تعبیرخواب” تحت تاثیر فروید قرار گرفت. قبلا هم یه نسخه از کتاب تازه ی خودشو به اسم “آزمایش های روانکاوی و تداعی کلمه” به دکتر فروید اهدا کرده بود. و همین کار باب مکاتبه رو بین این دو نفر باز کرده بود. یه جورایی تو اون زمان کارل یونگ وظیفه ی دفاع از افکار و آثار فروید رو به عهده گرفت.

مثلا تو یه نشریه معتبر در پاسخ به انتقاد یکی دیگه از فروید، یونگ متن خیلی قدرتمندی در دفاع از مقام پزشکی فروید نوشت.

بالاخره اولین ملاقات یونگ و فروید تو سال 1906 محقق شد. یونگ مرد چهارشونه و تنومندی بود با قد بلند و سبیل و عینک. شخصیتی بود پر از زندگی و شور و هوش. بسیار پر حرف بود و تو ملاقات اولش با فروید شروع کرد توضیح دادن افکار و دغدغه هاش در مورد تعبیر خواب فروید. خودشم هم تو همین زمینه فعالیت میکرد. در مورد شیوه ی رمزگشایی سمبل های خواب و اینجور حرفا. حرفش سه ساعت ادامه داشت و تو این مدت فروید فقط گوش میداد.

پادکست خوره کتاب رو درباره انسان و سمبولهایش درباره ی همین موضوع رو پیشنهاد میکنم بشنوین و لذت ببرین.

از همون برخورد اول طوری بود که انگار اینا با هم سالهاست دوست صمیمی ان.

کارل یونگ هم تو رشته های مختلفی از جانورشناسی، دیرین شناسی، زمین شناسی گرفته تا علوم انسانی مثل باستان شناسی یونانی و رومی و مصری و ماقبل تاریخ آموزش دیده بود و آگاهی کامل داشت. فروید شیفته ی این زمینه ها بود.

یونگ به فروید گفت: “قبل از اینکه شما ضمیر ناخودآگاه رو کشف کنین ما از نظر درک انگیزه ی آدمیزاد یا منش اون تو غار تاریک بودیم. شما بزرگ ترین ناظر ما به درون روح هستید.”

و این بزرگترین تمجیدی بود که فروید بعد از سالهای سال تلاش و انزوا شنیده بود.

***

بین یونگ و آلفرد آدلر فرق بزرگی وجود داشت. آدلر بین افراد گروه فروید از لحاظ فکری به یونگ نزدیکتر بود. یونگ خیلی می بالید و افتخار میکرد که تو محافل پزشکی نشون بده که شاگرد و پیرو فرویده. آدلر اما صراحتا گفته بود که گرچه پیشرو فرویده اما او، آدلر، راه خودش رو میره.

***

صد البته یونگ تو همه زمینه ها با فروید موافق نبود. یونگ میخواست با جهان آشنایی و پیوستگی داشته باشه نه فقط با یه گوشه از اون. اون میگفت: “من تو معالجه بیمارام اونا رو مجبور میکنم که محتوای فکرشونو به صورت نوشته، نقاشی یا رسم بیان کنن. این وسیله روشی سمبولیک واسهبیان منظورشون بود. یونگ میگفت ناخودآگاه آدما درد رو به این شیوه ها میشه بیان میکنه و تو خواب با همین نشونه ها خودشو ابراز میکنه.”

یه بار از فروید پرسیده بود که: “به نظرت زندگی، نقاشی عالم با رنگ های آسمانی نیست؟” و فروید در جواب گفته بود: “آقای دکتر من خیال ندارم در باب دین بحث کنم و البته دین در شکل دادن ایمان و تخیلات ما نقش مهمی داره. تاریخ دین، تاریخ لرزیدن مردم وحشت زده ایه که خواستن حفاظتی در برابر شب، تاریکی، ترس، و وحشت از ناشناخته ها داشته باشن. به همین علت خدایان زیادی ساختن: صدها، شاید هزارها… همه با اسم ها، شکل ها، طبیعت و نیروهای مختلف. مسلما دین میتونه آگاهی زیادی از وضع روانی الان بشر در اختیار ما بذاره. اما من راهی برای استفاده از دین تو معالجه ام پیدا نکردم.”

یونگ اما جواب میده: “انسان رویاییه که توش بارها به دار آویخته میشه. بعد از هر بار مرگ صدایی درونش میگه “برای حفاظت از خود حالا چه کنیم…” درون من دیوانه ی مرموزی هست که از همه ی باورهام قوی تره. بارها خوابی می بینم که باعث خوشحالیم میشه: اینکه آخرین فرد روی زمین هستم… دور و برم رو سکون کیهانی فرا گرفته و من… مثل قهرمان هومر میخندم.”

به پیشنهاد یونگ قرار شد که انجمن نشریه ای داشته باشه که مقاله های اعضا در هر سال رو چاپ کنه و پیشنهاد کرد هر چه سریع تر “کتاب سال” تهیه و منتشر بشه. همینطور پیشنهاد داد که گروه “چهارشنبه شب ها” به یه سازمان رسمی تبدیل شه به اسم “انجمن روانکاوی وین”.

تعدادی از اعضای گروه روانکاوی وین در سال 1922
تعدادی از اعضای گروه روانکاوی وین در سال 1922

مسئولهای کارهای مختلف انتخاب بشن و حق عضویت بدن. اعتبار انتشار کتاب سال و کتاب های دیگه تامین بشه. و به زودی بشه کتابخونه ی مرجع ایجاد کرد و تالار واسه سخنرانی عمومی در نظر گرفت.

اگه عصب شناسان و روانشناسان بیشتر وقت کنگره ها رو صرف حمله به تئوری های فروید میکردن، پس چرا طرفداران مکتب فروید از خودشون کنگره ای نداشته باشن و مدارک و مستندات دفاع شون رو ارائه ندن؟

“چرا حضورشون رو اعلام نکنن؟”

***

با تمام این اوصاف درآمد خانواده هنوزم نامنظم و متوسط بود. تو چه سالی هستیم؟ تو سال 1908!

***

آلفرد آدلر پیشنهاد کرده بود که یه کتابخونه اختصاصی ایجاد کنن که تمام مطالب روانکاوی و روانشناسی توش باشه. حق عضویت مناسبی هم مقرر و جمع آوری کردن که توی یه دفتر ثبت میشد.

کارل یونگ سمت راست و زیگموند فروید در سمت چپ
کارل یونگ سمت راست و زیگموند فروید در سمت چپ

کم کم مسیر یونگ از فروید جدا شد. یونگ بیشتر معتقد بود که سمبل های ضمیر ناخودآگاه رو نمیشه فقط از جنبه جنسی تحلیل کرد. اون باورش بر این بود که ناخودآگاه راه ارتباط انسان با جهانه. و خدا از طریق ناخودآگاه و از طریق رویا با انسان ارتباط برقرار میکنه. و هرچی بیشتر تو این زمینه عمیق میشد، ارتباطش با فروید کمتر شد.

آدلر هم بعد از مدتی راهش رو از فروید جدا کرد و مکتب دیگه ای تشکیل داد که توش موضوع “روانشناسی اجتماعی” مطرح میشد. اونم معتقد بود که موضوع سرکوب شدن به وقایع اجتماعی به دوران کودکی برمیگرده و به همین دلیلم تمام هم و غم شو گذاشت روی اصلاح نظام آموزشی طوری که با شیوه اصولی و درست با کودک برخورد بشه.

***

سال 1909 بود که دانشگاه کلارک آمریکا از فروید دعوت کرد در ازای دریافت حق الزحمه ای که از قبل براش ارسال شد به آمریکا بره و گفت که مایله به فروید درجه ی دکتری افتخاری اعطا کنه.

فروید تو سخنرانیش تو دانشگاه کلارک به دوستش دکتر یوزف برویر اشاره کرد و گفت: “اگه ابداع روانکاوی لیاقت تلقی بشه اون لیاقت از من نیست. من تو مرحله ی اولیه ی اون سهمی ندارم. تو دوران دانشجویی که برای آزمایش های نهایی آماده میشدم، پزشک دیگه ای تو وین، دکتر یوزف برویر اولین بار تو سالهای 1880-82 اون روش رو برای درمان دختری که دچار هیستری بود به کار بود. خوشحالم امروز در جمع شما میتونم ببینم که روانکاوی دیگه محصول پندار نیست، بلکه ارزشی از حقیقته.

یوزف برویر در پیری
یوزف برویر در پیری

میدونم که تاکید بر مسائل جنسی مورد موافقت بسیاری قرار نخواهد بود. حتی اونایی که در حال بررسی روانشناختی هستن بر این باورند که من راه اغراق رو طی کردم.

اگه از من بپرسید که چرا انگیزه های دیگه ی ذهنی نباید موجب پدیده هایی باشه که من تو سرکوبی و شکل گیری عصبیت دیده ام، پاسخم اینه که “نمیدونم”.

اما تجربه نشون داده که اون انگیزه ها قدرت زیادی دارن. جمع عده ای از نزدیکترین دوستان و پیروان من در ابتدا به هیچ وجه علت شناسی جنسی رو نمیپذیرفتن، اما تجربه و عمل اونها رو مثل من وادار به قبول کرد.”

***

جالب اینجاست که اخبار سفر فروید به آمریکا و دریافت نشان دکتری افتخاری اش، اصلا تو اروپا منتشر نشد. فقط در حد یکی دو مورد خیلی مختصر.

ولی بعد از تجدید چاپ کتاب “آسیب شناسی روانی زندگی روزمره” دکترها و بیمارایی که از حالا سراسر جهان باهاش در ارتباط بودن دیگه دنیا نمیتونست زیگموند فروید رو ندیده بگیره. دیگه کسی نمیتونست مثل سال 1900 تهدید میده بقچه شو بده زیر بغلش و از دانشکده پزشکی وین که میندازتش بیرون.

با وجود پیشرفت، هنوزم با گروه انجمن روانشناسی وین گرفتاری داشت. از اختلافات شخصی اعضای گروه گرفته تا حسادت به نقش پررنگ تر گروه فرویدین های سوئیس و آلمان تو کنگره ها و غیره.

از یه طرف دیگه اختلاف های عمده ای هم بین دو دسته ی طرفداران فروید و طرفداران آدلر بوجود اومد. هرچی که کار آدلر پیشرفت میکرد بیشتر روشن میشد که دیگه نمیخواد پیرو مکتب فروید به حساب بیاد.

آلفرد آدلر - همکار و منتقد زیگموند فروید
آلفرد آدلر – همکار و منتقد زیگموند فروید

روانشناسی آدلر به کلی از تئوری های فروید جدا بود و چندانم تاثیری از اون نگرفته بود.

این بود که تو سال 1910، توافق کردن اعضا که عنوان “وین” رو از اسم انجمن حذف کنن و “کنگره بین المللی روانکاوی” رو تاسیس کنن.

یونگ و آدلر که ارتباطشون رو با انجمن هنوز حفظ کرده بودن تو همین سال ینی 1910 و سال 1911 از انجمن استفا میدن و هر کدوم مسیر خودشونو تو روانکاوی طی میکنن.

اختلافات باقی مونده هم رفته رفته با تغییر نسل تو حلقه فرویدین ها و روی کار اومدن روانکاوهای جووون که بعضا فرزندان تعدادی از اعضای سابق انجمن کمرنگ شدن و از بین رفتن.

***

حالا که افق حرفه ای روانکاوی یکم روشن تر شده بود و کم کمک گرد میانسالی و بد کهنسالی روی چهره فروید می نشست، نوشتن کتاب “توتم و تابو” رو شروع کرد.

منظور فروید تو نوشتن این کتاب ربط دادن مردم شناسی و زبان شناسی و فولکلور با روانکاوی بود.

اون میگه همه ی فرهنگ ها از سرکوبی غریزه های بوجود اومدن.

میگه انسان ابتدایی تو دسته های اولیه یا همون عشیره (ینی قبیله های فامیلی) زندگی می کرده. این قبیل شامل یه نر مسلط (یا پدر) بوده که تعدادی از ماده ها رو تو انحصار خودش داشته. این پدر قدرتمند، پسران خودش رو از ماده ها دور نگه می داشت تا اینکه یه روز پسرها جمع شدن و پدر و کشتن و گوشت شو خوردن.

دلیل این آدم خواری، از نظر فروید، اعتقاد اونا به این باور بوده که با خوردن قربانی، نیرو و قدرت اش رو تصاحب میکنن.

بعد از مدتی اما از عمل خودشون پشیمون میشن. و در ازای کفاره ی عمل شون دو ممنوعیت میذارن: یکی اینکه نمادی به صورت یه حیوون رو به جای پدر گذاشتن. این نماد توتمه: ینی “نیای مشترک هر قبیله”. پسرها خوردن حیوان توتمی رو حرام اعلام کردن. توتم همینطور نیروی نگهبان و یاور قبیله بود و منحصرا واسه اون قبیله ست و هیچکس نمیتونه اون رو واگذار کنه. هر فرد قبیله بهش وفاداره و پایبند.

قانون دوم پسرا این بود که ازدواج درون-قبیله ای (یا درون همسری) رو حرام اعلام کردن. اینم نماد تابو شد: ینی چیزی که “ممنوع و نکوهیده” ست.

***

زیگموند و مارتا فروید به همراه شش فرزندشان
زیگموند و مارتا فروید به همراه شش فرزندشان

فروید شش تا بچه داشت. سه پسر، سه دختر. اسم یکی از پسرها رو به خاطر احترامی که واسه شارکو قائل بود هم اسم اون ینی مارتین گذاشت.

یکی از دختراشم به اسم آنا علاقه زیادی به روانکاوی داشت، آثار پدر رو مطالعه میکرد و بعد از رفتن یونگ و آدلر عملا هماهنگی امور انجمن رو به دست گرفته بود و تو خیلی از سخنرانیها و کنگره ها پدرش رو همراهی میکرد.

***

مطب فروید تو سال 1914 به دلیل نامشخصی از رونق افتاد و تعداد بیماراش نصف شد.

سبکی مطب باعث یه توفیق اجباری بود واسه فروید که بشینه و تاریخچه ای از جنبش روانکاوی رو بنویسه.

سرگذشت بیماران با اسم های مستعار، تا هیستری و ماجرای دوره آموزشی اش تو فرانسه پیش شارکو و کشف روانکاوی توسط خودش و همه رو قدم به قدم نوشت.

و همه ایده هاشو از هیپنوتیزم تا تداعی آزاد و ضمیر ناخودآگاه و عقده ادیپ و همه و همه رو شرح داد.

***

علاقه ی زیگموند فروید به سیاست در حد یه فرد عادی بود. روزی یه دونه روزنامه میخوند. اخبار بین المللی هم معنای خاصی براش نداشت.

اما اون دوران شهردار وین یه فرد ضد یهودی بود که اول انتصابش توسط پادشاه اتریش رد شد ولی بعدا بعد از انتخاب مجددش، پادشاه سوگند خورد که “فقط پادشاه تنها کسیه که تصمیم میگیره چه کسی یهودیه وچه کسی نیست.” تا بتونه از مردمش محافظت کنه.

تو این دوره نمیشد اخبار سیاسی رو نمیشد نشنید.

سالها بعد تو وین صحبت از جنگ میشد. نمی شد فهمید کدوم خبر دروغه کدوم راست. دکترایی از دوستای آلمانی فروید میگفتن جنگی تو کار نیست.

گرچه که صربی ها میخواستن کروات رو از امپراتوری اتریش-مجارستان جدا کنن. کرواتی ها خودشون میخواستن اعلام خودمختاری کنن و خب اینم ینی اعلام جنگ به روسیه، که واحدهای نظامیش تو مرز اتریش مستقر بودن.

از طرفی این هشدارها اونقدر تکرار شده بود که اهمیت شو از دست داده بود.

 موقعی که یه صربی تو سال 1914 ولیعهد امپراتوری اتریش-مجارستان رو ترور کرد، آتش جنگ هم افروخته شد.

این شروع جنگ جهانی اول بود.

آلمان گفته بود مثل متحدی پشت اتریش وایمیسه. اتریش به صربستان اعلان جنگ داد. روسیه بسیج شد. آلمان به روسیه اعلان جنگ داد. فرانسه بسیج شد. آلمان به فرانسه هم اعلان جنگ داد و همون روز به بلژیک حمله کرد. اینجوری شد که انگلستانم به خاطر احترام به پیمانش با بلژیک به آلمان اعلان جنگ داد.

و جنگ شروع شد…

همه پسرهای فروید داوطلب شرکت تو جنگ شدن. پروفسور فروید 58 ساله واسه خدمت تو ارتش پیر بود اما دچار تب وطن پرستی شد. برای اولین بار متوجه شده بود که یه اتریشیه و موافق بود که باید قدرت شونو به جهان نشون بدن. احساس غرور می کرد. مطمئن بود که اتریش به زودی بر صرب ها پیروز میشه و بلگراد رو فتح میکنه و جنگ تموم میشه.

اما دریغ…!

اینم اشتباه دیگه ای بود. مدت زیادی نگذشت تا فروید متوجه بشه دچار چه دیوانگی ای با بقیه مردم دچار چه دیوانگی ای شده. وین تو آستانه فروپاشی قرار گرفت. تحمل اضطراب بیشتر از اونی که تحمل می کرد غیرممکن به نظر میرسید.

اگرچه با وجود کمیابی کاغذ، کتاب “آسیب شناسی روانی زندگی روزمره” به چاپ پنجم رسیده بود، اما آدما شکننده شده بودن. 

***

جنگ سال 1918 تموم شد. مجارستان اعلام استقلال کرد. امپراتوری اتریش-مجارستان فرو پاشید. خانواده سلطنتی فرار کردن. یکی از پسرهای فروید تا مدتی مفقود شده بود تا اینکه بالاخره فهمیدن تو بیمارستانی تو ایتالیا بستریه.

وضعیت وین شبیه به فاجعه بود. مواد غذایی کم بود. قبلنا چند هفته چند هفته گوشت پیدا نمیشد، الان ماه به ماه بی گوشت می موندن. پول رایج اتریش چنان سریع از ارزش افتاد که واسه خرید یه قرص نون یه چمدون کرون (که حالا جایگزین گولدن شده بود) باید پول میدادن. خانواده فروید همه چیز خودشو از دست داد. و بیمارای فروید از بی پولی پیداشون نمیشد.

این اولین باری بود که به فروید پیشنهاد شد که از وین بره اما اون گفت: “وین زادگاه منه. باید تو سنگرم بمونم.”

***

جمهوری نوزاده اتریش کار زیادی نمی تونست بکنه. جنگ همه رو فرسوده کرده بود. وین ویرانه بود. انبارهاش خالی، بیمارستان هاش پر شده بودن. پولش بی ارزش بود. کار کم بود. بخش عمده ای از جمعیت به خاطر گرسنگی می مردند. هر سه پسر فروید بیکار بودن و خودشم پولی در نمی آورد از مطب. وضعیت باورکردنی نبود…

شرایط وین بد از جنگ جهانی اول اینجوری بود که شاید اگه هر روز از خونه بیرون می رفتین و مصمم بودین که یه چیزی بخرین بخورین باید هر روز می رفتین بازارها رو زیر پا می ذاشتین، تا چند تا برگ سبزی پلاسیده اینجا و اونجا و یه استخون قلم وشاید یه ماهی کوچیکی برای یه سوپ پیدا می کردین. اینطوری غذا نبود!

***

بعد از جنگ زیگموند از طریق یه آشنایی با یه مجارستانی اهل بوداپست به اسم آنتوان آشنا شد.  تو درمان آنتوان موفق عمل کرد.

آنتوان فردی از یه خانواده خیلی ثروتمند بود. بعد از درمانش به زیگموند قول داد که یک میلیون کرون (معادل یک چهارم میلیون دلار) واسه پیشرفت روانکاوی به صندوق سرمایه گذاری انجمن کمک کنه.

این مقدار پول حتی تو مخلیه ی فروید هم نمیتونست بگنجه!

با این پول تونست نشریات  انجمن رو از سر بگیره و خودش یه انتشارات راه اندازی کنه. کتاب سال از اون به بعد دوباره چاپ شد. و وضعیت انجمن روانشناسی که بعد از جنگ حالا تو سال 1919 دوباره تشکیل میشد کلن زیر و رو شد.

***

بعد از به قدرت رسیدن یه آدمی به اسم دریاسالار هورثی (Horthi) تو مجارستان، سخت گیریا و موانع رد و بدل وجه از مجارستان سخت شد.

دریاسالار هورثی که آدمی بود به شدت یهودی ستیز که تو اولین اقداماتش یکی از دوستان یهودی و روانکاو فروید رو تو مجارستان اخراج کرد و کلینیک و همینطور نشریه شم تعطیل کرد. بعدشم دستور داد تا تمام حساب های بانکی بسته شن و هیچ وجهی بدون تایید دولت از کشور خارج نشه.

این دو معنی داشت: یکی بیکاری دوست فروید و دیگری قطع شدن کمک مالی آنتوان به انجمن روانشناسی. حالا تعهدات انتشارات رو باید از جیب های خالی خود اعضا تامین میکردن.

خبر بد دیگه هم این بود بیماری آنتوان عود کرد و کاری از دست فروید جز نوشتن نامه های آرام بخش ساخته نبود. آنتوان به فاصله کوتاهی بعد از این ماجرا از بین رفت.

زیگموند فروید و مارتا برنایس و آنا فروید (دختر بچه)
زیگموند فروید و مارتا برنایس و آنا فروید (دختر بچه)

بعد از جنگ آنفولانزای کشنده ای تو تمام اروپا همه گیر شد. مارتا (همسر فروید) و خواهرش و دخترش هم دچار شدن. دختر فروید به اسم سوفی تو همین زمان به دلیل آنفولانزا از بین رفت.

بیشتر از همه بچه های اتریشی از جنگ آسیب دیدن. شمار یتیم ها خیلی زیاد شده بود و کسی نبود از اونا سرپرستی کنه. فاجعه اونقدر بزرگ بود که یه گروه از پزشکان آمریکایی صندوقی با سرمایه سه میلیون کرون فراهم کردن و سرپناهی واسه ایام نقاهت این بچه ها ایجاد کردن. فروید تو این پناهگاه کار می کرد برای مدتی و به بچه ها خوراک و پوشاک میدادن.

***

تو سال 1920 دوباره فروید به حدی بیمار داشت که بتونه پس انداز کنه و بعد از مدتی تو دهه ی 60 سالگیش با جوونی مکاتبه می کرد اهل وین که کمتر از 20 سال سن داشت اما از نامه هاش هوشش هویدا بود. اسم این جوون خیلی علاقه مند روانکاوی ویکتور فرانکل بود. اون شیفته آثار فروید بود و تمام مقالات اش رو خونده بود.

ویکتور فرانکل بعد از مدتی تونست تو نشریه فروید مقاله اشو چاپ کنه. اما بعد از مدتی راهش جدا شد. اول رفت به سراغ گروه آدلرین ها. یه مدتی بعد از اون گروهم جدا شد و دنباله روانپزشکی رو از دیدگاه خودش دنبال کرد. اون به دنبال پیدا کردن “معنا” برای زندگی بود. ویکتور فرانکل زندگیه تاثیرگذاری داشت که پیشنهاد میکنم اگه علاقه مندین تو قسمت دوم یه نویسنده در مورد ویکتور فرانکل گفتیم. امیدوارم گوش بدین و لذت ببرین!

***

حالا تو دهه 60 سالگی، یکی شادی های بزرگ فروید دیدن رشد و استعداد روانکاوی جوون نسل دوم و مطالعه ی مقالات اونا بود. خیلیاشون مدرک دکتری داشتن مثل ویکتور فرانکل، مثل کارن هورنای و خیلیای دیگه.

***

فروید تو این دوران جزئیات بیشتری رو از ضمیر ناخودآگاه یا چیزی که “من یا خویشتن” نامیده میشه، مطرح میکنه. اون میگه بین شخص و واقعیت میانجی وجود داره. فروید سه تا مفهوه رو تو این دوره معرفی میکنه: “نهاد”، “من” و “فرامن”.

میگه “نهاد” اون بخش تاریک و دست نیافتنی ذهن مونه که خیلی کم درباره اش میدونیم. میتونیم از طریق رویا و نشونه های عصبیت یه چشمه هایی شو ببینیم. میتونیم مثه یه دیگه پر از هیجانات مختلف تصورش کنیم. پر از امیال و نیازهای غریزی و روانی. “نهاد” یکی از زیر لایه های “خویشتن” عه که تقلا میکنه تا واسه نیازهای غریزی مون رضایت ایجاد کنه. نهاد به بیان دیگه دنبال خوشیه.

بعد فروید اصطلاح “من” رو برای عقلانی ترین بخش خویشتن معرفی میکنه. “من” دنبال اینه که واقعیت رو جایگزین خوشی کنه به عبارتی مسئول برخورد با واقعیته. پس “من” معادل همون “خرد” و “حس مشترکه” برعکس “نهاد” که معناش مجموعه “شور و هیجان” عه که از بدو تولد با ماست.

و در نهایت “فرامن” که مجموعه “ارزشها و الگوها” مونه یا اون چیزی که بهش میگه “من آرمانی”.

رو همین حساب زیگموند فروید معتقده که روانکاوی ابزاریه واسه جستجوی نهاد. راهیه واسه دیدن اوضاع و شرایط از لنز این ملغمه ی ناشناخته ی هیجانی!

***

فروید تو دوران 66 سالشه و متوجه میشه دچار سرطان فک شده. بارها و بارها عمل جراحی سخت و دردناک فک رو انجام میده. اون زمان اینجوری بوده که واسه اینکه خون آبه و مخاط به ریه نریزه مجبور بودن بیمار رو هوشیار نگه دارن و این عمل هارو با بی حسی موضعی با کوکائین و اینجور چیزا انجام بدن.

وارد جزئیاتش نمیشم، برداشتن استخون فک با بی حسی موضعی بسیار دردناکه و غریب به سی بار این عمل رو فروید انجام میشه و ریز ریز قسمتای بیشتری از فکش رو هم درگیر میکنه.

بعد از این عمل ها تا مدتی نیمی از سقف دهن رو نداشته، غذاهای نرم فقط میتونسته بخوره و به خاطر اینکه تا مدتها سقف دهن مصنوعی نداشته در واقع هیچ حائلی بین دهن و حفره سوراخ بینی وجود نداره.

تو این حالت احتمالش هست که غذا از بینی بیمار بزنه بیرون. در نتیجه تا مدتی تنهایی غذا می خورد که کمتر معذب باشه. تا اینکه سقف دهن مصنوعی براش میسازن و خود جا دادن اون تو میشه یه مشکل که خیلی وقتا دخترش آنا بهش کمک میکرد تا اونو تو دهنش به عبارتی بچپونه. بعد از این عمل ها خودش میگه که هرگز ساعتی نبود که براش بی درد نگذره.

“زمانی دراز نگرانیم که چطور زنده بمانیم، بعد خود را دل مشغول چطور نمردن میکنیم.”

طبیعی بود که پی در پی بریدن دهن، پرتو درمانی زیاد و خشک کردن زخم با گرما و فشار عضو مصنوعی باید باعث بروز اختلال تو جاهای دیگه ی بدنشم بشه. ناراحتی قلبی سالهای قبلش برگشت، و از طرفیم دچار بهم ریختگی نظام گوارشی شد.

از طرفی از خوردن آسپرین زیاد پرهیز می کرد که مبادا نتونه دقیق فکر کنه یا تصحیح کتاب ها و مقاله ها رو به درستی انجام بده.

تو همین دوران کتاب “ضربه عاطفی تولد” رو نوشت و توش آورد که زندگی از همون ابتدا هراس آوره. و اضطراب واقعیته زندگی ایه که توش کودک از لحظه ای که از زهدان گرم مادر با فشار زیاد بیرون میاد و پاداش این رنجش ضربه هایی به کفل هاش زده میشه و باید با جیغ غذا رو درخواست کنه.

رومن رولان نویسنده محبوب و با استعداد فرانسوی تو سن 68 سالگیه فروید به دیدنش میاد که فقط بهش بگه آثارشو خونده و 20 سال آزگار او رو ستوده اما هرگز اینو بهش نگفته.

فروید در طول زندگیش چندین بار با انیشتین، بزرگترین ریاضیدان و فیزیکدان جهان، روبرو میشه و طی مجادله هایی که میگن هیچ کدومشون دقیقا نمی فهمیدن اون یکی چی داره میگه در مورد یافته هاشون با هم صحبت میکنن. گرچه که فروید معتقده حقیقت علمی انیشتین با وجود پیچیدگی، واقعیت مسلمه اما انیشتین بی رودربایستی در مورد ضمیر ناخودآگاه شک داشت که میشه آیا اونو به هدف بهبود سلامت آدمیزاد یا دانش به کار برد یا نه.

هرچند فروید چند بار نامزد جایزه نوبل شد اما وقتی جایزه به اتریش رسید به پزشک دیگه ای به نام یورگ به خاطر کارش در استفاده از مالاریا واسه درمان فلج عضلانی رسید..

به نظر زیگموند نوبل حق یورگ بود به خاطر پرش جسورانه ای که تو عالم تخیل انجام داده بود و بهش واقعیت بخشیده بود.

اما بالاخره تو سال 1930 بعد از انتشار یکی عمیق ترین تک نگاری هاش با عنوان “تمدن و ملالت هایش” جایزه گوته به فروید اهدا شد.

***

زیگموند فروید در مطبش
زیگموند فروید در مطبش

سالروز 80 سالگی فروید تو سخنرانی انجمن فرهنگستان روانکاوی نامه ای از طرف 200 نفر از نامدارترین نقاشان و نویسندگان از جمله رومن رولان که به مناسبت تولد فروید نوشته و امضا کرده بودن خونده شد و از فروید به عنوان “یک مرد و یک سلحشور بی امان و راسخ، و یک متفکر و محقق که میدونست چطور تنها بایسته و بعد بسیاری رو به سوی خودش و همراه خودش راهنما باشه. و به اعماق حقایق دردناک و خطرناک انسان نور بندازه” نام برده شد.

***

بعد از روی کار اومدن حزب نازی تو آلمان و بلند شدن دوباره ی زمزمه های جنگ نامه های تبادل شده بین فروید و آلبرت انیشتین با عنوان “چرا جنگ؟” تو پاریس همزمان به زبان های آلمانی، فرانسوی و انگلیسی منتشر شد. به هر روی نازی ها پخش آثار رو در آلمان ممنوع کردن و انیشتین برای امنیت جونش به بلژیک و بعدش به آمریکا رفت.

به فروید خیلی اصرار کردن دوستاش که خانواده اشو برداره و از اتریش بره اما تصمیم فروید این بود که باید بمونه و فکر میکرد هنوز وین براش جای امنیه.

سرانجام روزی که ارتش آلمان وارد وین شد و مردم شعار “درود بر هیتلر” میدادن، نازی ها اتریش رو گرفتن و به خونه ی دکتر فروید ریختن.

دوستان یه لحظه اینجا توجه کنین. همین لحظه که تو وین SS میریزه تو خونه زیگموند فروید، اونور شهر وین، دکتر ویکتور فرانکل داره تو دانشکده روانپزشکی دانشگاه وین سخنرانی ای درباره “اضطراب در دوران پر تنش ما” میکنه و یکی از افسرای SS به محل سخنرانی اون هم میره. اگه دوست دارین یه دید چند بعدی از وضعیت وین تو اون زمان به دست بیارید و علاقه دارین در مورد چجوری شروع شدن جنگ جهانی دوم بیشتر بدونین، حتما پیشنهاد میکنم زندگی ویکتور فرانکل (قسمت دوم یه نویسنده) رو گوش بدین. امیدوارم که لذت ببرین!

فروید از مطبش داد زد که “بی زحمت اول اون تفنگت رو بذار روی میز بعد بیا تو”. و لحنش اونقد جدی بود که افسر SS واقعا تفنگ اش رو گذاشت روی میز و به همسر فروید گفت که دستور داره پولهاشونو بگیره. مارتا هم خرج ناچیزی که داشتن رو آورد و در کمال تعجب افسر SS بهش داد. افسر پول رو گرفت و به سرباز دستور داد خونه رو بگرده. سرباز گاوصندوق انجمن روانکاوی رو پیدا کرد و گفت بازش کنن و کل دارایی صندوق به ارزش 840 دلار رو برداشتن و از خونه رفتن.

بعد از این اتفاق، فروید با وجود اینکه یکی از دوستانش با فریاد ازش خواهش کرده بود که “شما فقط به خودتون تعلق ندارین” باز هم اصرار داشت که اینجا شهرشه و اینجا میمونه. 

***

یه هفته بعد SS باز هم به خونه ی فروید ریخت اما این بار آنا دخترش رو بردن!

زیگموند فروید و دخترش آنا فروید
زیگموند فروید و دخترش آنا فروید

این اتفاق تقریبا فروید رو دیوونه کرد. با خودش فکر میکرد که مقصره این اتفاقه چون فقط به پیری خودش و زنش فکرده در حالیکه بچه هاش هنوز جوونن و امنیت اونا رو با یکدندگی خودش به خطر انداخته.

اون میگه هیچ کدوم از جراحی ها روی هم اونقدر عذابش نداده بودن که دستگیری آنا. یکی از مقامات آمریکا تو این ماجرا اعتراض رسمی به دستگیری خانواده فروید کرد و از طریق صحبت با افسران عالی رتبه به این اقدام رسما اعتراض کرد. 

بلافاصله بعد از آزادی آنا از همین طریق ویزا و اجازه کار انگلیس رو گرفتن. اما نازی های مشهورترین گروگان خودشون رو به این سادگیها آزاد نمیکردن. روزها به نامه نگاری گذشت. نازی ها حساب بانکی فروید رو مصادره کردن، تمام کتاب های موجودش تو انتشاراتی ها رو توقیف کردن. پسرش رو وادار کردن تا تمام آثار و پولاشو که تو سوئیس نگه میداشت برگردونه.

سفیر امریکا تو پاریس از رئیس جمهور وقت آمریکا، روزولت، درخواست کرد که شخصا به نفع خانواده فروید پادرمیونی کنه. و اونم سفیر آلمان تو پاریس رو مجبور کرد مدارک پناهندگی فروید رو آماده کنه. و یکی از مقامات مستقیما از هیتلر خواهش کرد که اجازه بده خاندان فروید وین رو ترک کنن.

نهایتا نازی ها در ازای درخواست 824 دلار به عنوان مالیات، که توسط یکی از دوستان شون تو فرانسه تامین شد، حاضر شدن که فروید و خاندان شو اجازه خروج بدن.

فروید خانواده اش و هر کسی که می شناخت و میتونست رو با خود ببره برداشت و به انگلیس مهاجرت کرد.

اون یکمی قبل از مرگش، تو سن 83 سالگی، وقتی بالاخره از دست نازی ها به انگلستان فرار کرد، تا آخر عمرش ینی سال 1939 همونجا موند. این حرفو کمی قبل از مرگش گفت که:

“من فعالیت حرفه ایم به عنوان یه روان درمانگر و با آرامش دادن به بیماران روانی شروع کردم.

من به کمک نفوذ یک دوست قدیمی، و به کمک تلاشهای خودم، واقعیت های مهم و جدیدی رو در مورد ناخودآگاه فهمیدم.

از بستر این واقعیت ها، علم جدیدی متولد شد که بخشی از روانشناسیه و راهکار تازه ای در مواجهه با روان ارائه میکنه.

تو این راه من به شانسم خیلی مدیونم. آدما به این واقعیتها اعتقادی نداشتن. و نظریه ها و افکار من براشون ناخوشایند و ناگوار بود.

من قدرتمندانه و بی محابا مقاومت کردم. و در آخر با به دست آوردن دانشجوهای متعدد و انجمن بین المللی روان درمانی پیروز شدم.

اما این تلاش هنوز تموم نشده.”

سنگ مزار زیگموند فروید و مارتا فروید در لندن
سنگ مزار زیگموند فروید و مارتا فروید در لندن

فروید تو آخرای عمرش به بررسی چکیده ای از کارها و آثارش تو طول زندگیش پرداخت. اون اذعان کرد که اشتباهاتی داشته و پیش رفته. هنوز تصورات نادرست، نیم درست و رهنمودهای غلط تو بیست و سه جلد حجیم نوشته هاش که تماما به انگلیسی ترجمه و چاپ مجدد شده بودن وجود داشت.

اما دریغ..! چند نفر از جوونها و پزشکا این حرفها رو میشنیدن؟ فروید مطمئن بود که اونا فراتر از اشتباهات و نارسایی های اون میرن، روانکاوی رو به شیوه هایی اصلاح میکنن و تغییر میدن. اون معتقد بود که نیازی نیست که از هر چه نوشته مثل کتاب انجیل دفاع کنه.

هنوز متقاعد بود که بدنه ی یافته هاش راجع به ضمیر ناخودآگاه و فرضیه روانشناختی درست بوده و بدون تغییر میمونه. اون مطمئن بود که روانکاوی تو آینده هم جهش هایی خواهد داشت اما 80 درصد آثارش حتی تو اون زمان هم اجتناب ناپذیر و زنده موندنی خواهند موند.

منتقدای فروید میگن که کشفیات اون درباره زمینه ضمیر ناخودآگاه تقریبا تو تمام کشورهای جهان، بین نژادها، مذاهب، طبقات، فرهنگ ها و سطوح آموزشی با مدرک و سند به اثبات رسیده.

روانپزشک آنا فروید - دختر زیگموند فروید
روانپزشک آنا فروید – دختر زیگموند فروید

***

اما شخصیت هنوزم فروید بین روانشناسا یکی از شخصیتای پذیرفته نشده ست یجورایی.

به نظر خیلی از روانشناسا مثل جردن پیترسون این مسئله غیرمنصفانه میاد.

جردن پترسون میگه قبل از فروید ایده ی ذهن ناخودآگاه چندان موضوع توسعه پیدا کرده ای نبود. شاید اصلا بشه گفت که مردم حتی در مورد ذهن چندان فکرم نمیکردن چه برسه به ناخودآگاه یا خودآگاه بودنش.

قبل از فروید مردم درباره ذهن از جنبه فلسفی نگاه میکردن. ذهن فقط یه قسمتی از وجود انسان بود که مثلا تو تاریکی از وجودش آگاه بودن. دکارت گفت من فکر میکنم پس هستم. و خب از یه جنبه ای واضحه که شما از وجود خودتون آگاهین و فکر میکنین که روی ذهن تون کنترل دارین.

اما این همون چیزیه که فروید به چالش اش کشید. و عمیقا هم مورد سوال قرارش داد. اون از خودش پرسید اینکه انسان یه ذهن یکپارچه باشه ایده ی مشکوکیه که بخوایم باهاش شروع کنیم. چون آدما پر از تناقضات درونی ان. اینکه ذهن یه دونه است، یه فرمه خیلی سوال برانگیزه.

تا جایی که فروید میدونست ذهن چند قسمتیه و اجزایی داره. به عنوان مثال میدونیم که خشم و میل جنسی به نوعی دو قسمت خودمختار شخصیت مان که هر کدومشون میتونن به ما غلبه کنن و کنترل مون کنن. و این در واقع ایده فرویده! این یه ایده ی کلاسیک تو مکتب فرویدین هاس که میگفتن آدما زیر لایه هایی از شخصیت دارن یا همون Sub-personality  و این زیرلایه های شخصیت زنده ان.

در واقع مثل اینه که بگیم یه ذهن ناخودآگاه داریم که شامل مجموعه ای از زیربخش های ناخودآگاهه، درست مثل جسم مون که مجموعه ای ارگان هاس. روانشناسا هنوز عبارت های مناسبی رو برای این ایده که این زیر لایه های ناخودآگاه فرآیندهای زنده هستن، پیدا نکردن.

مطرح شدن این موضوعات رو خیلی به فروید مدیون ایم.

***

از طرفی بعضیهام میگن فروید زیادی جنسیت زده ست، یا وقتی در مورد خطاهای فرویدین ها میخوان حرف بزنن میگن فروید وارد وادی ای شده که واسه ماها قابل اندازه گیری نیست. خیلیام از اونور ماجرا افتادن و فروید رو به خاطر افکار هوشمندانه و انقلابیش تو زمانه ی خودش در حد یه پیامبر میدونن.

خب تو همچین شرایطی واقعا سخته که زندگینامه ای با یه دیدگاه بی طرف در مورد این آدم نوشته بشه. 

اروین استون یکی از نویسنده هاییه که زندگینامه فروید رو با لحن مثبت سعی کرده بنویسه. نه فروید رو در حد یه قهرمان بالا برده، نه کوبونده. لحن کتاب دوستانه و روون و داستان گونه ست. کتاب، کتابه بسیار طولانیه. 920 صفحه اس. پیشنهاد میکنم به کسایی که خوره ی اینجور موضوعاتن حتما برن سراغش و با خیال راحت از جذابیت و گیرایی محتوا، بخوننش.

لینک کتاب رو به همراه لینک سخنرانی کلاسی دکتر جردن پیترسون واسه کسایی که دوست دارن بهش دسترسی داشته باشن رو تو بلاگ خوره کتاب گذاشتیم:

لینک کلاس دکتر جردن پیترسون در مورد زیگموند فروید

***

دوستان عزیزم خودم فروید و نمیشناختم زیاد. خیلی جسته گریخته یه چیزایی شنیده بودم فقط. از اینکه این کتاب رو خوندم راستش به خودم افتخار میکنم. امیدوارم شمام ازش لذت برده باشین. از اینکه حداقل تو یه جنبه از زندگی باهاتون احساس اشتراک میکنم خیلی احساس خوبی دارم.

مرسی از اینکه هستین و با ما با وجود همه نواقص همراهین. خوره کتابو به دوستاتون و کسایی که مثل من و شما تو این جنبه مشترکن معرفی کنین تا بتونیم جامعه بزرگتری بشیم و کارای قوی تری انجام بدیم. ممنونم!

پادکست یه نویسنده 4 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

4 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 4: زیگموند فروید»

  1. دست مریزاد چقدر زحمت کشیدید. خیلی استفاده کردم… تنها یه لغزش کوچک: در دقایق ۹۹ و ۱۰۸ گفتید شهر تَبَس، که غلطه. درستش Thebes هست که در فارسی تِب یا تِبای هم گفته می‌شه.
    بازم ممنون ازین پادکست مفید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *