توضیحات

تاریخ انتشار: 1 خرداد 1400

تو این قسمت داستان زندگی فرانتس کافکا و علت نوع نگاه سیاهش به زندگی رو بشنوید.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1. کتاب در آستانه خوشبختی: زندگی نامه رمان گونه فرانتس کافکا، نوشته آلویس پرینتس، ترجمه ابوذر آهنگر، نشر روزگار
2. ویدیوی Franz Kafka: Chronicle of Darkness از کانال یوتیوب Biographics

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Island از گروه Kensington

رونوشت این قسمت

صد سال پیش، یه آدم یهودیِ اهل کشور چک، که اصولا آدم گوشه گیر و منزوی بود، تصمیم گرفت که با نوشته هاش دیدِ ما رو به جهان عوض کنه. کافکا همونه که تونست صاحب بخش تاریکی از این طیفِ عواطف انسانی بشه که امروزه بهش میگیم “کافکایی” (یا عینِ کلمه اصلیش: Kafkaesque). همونی که به لطف تلاشش، امروز ما بهتر میتونیم اون بخش از احساسات مونو تشخیص بدیم، بفهمیم و از دستشون خلاص شیم. دنیای کافکا خوشایند نیست. در بسیاری از مواقع، تجربه کافکا از زندگی چیزی شبیه به کابوسه، و در عین حال، چیزیه که ما، حداقل برای برهه ای از دوره های تاریک زندگی، بهش میرسیم. همه ما زمانی که در مقابل قدرتمندان، قاضی ها، سیاستمداران و بیشتر از همه: در مقابل پدران، احساس ضعف میکنیم، بسته به رویکرد مون، داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که کافکا توصیف کرده: “زمانی که احساس میکنیم که سرنوشت مون دست خودمون نیست… زمانی که مورد تعرض یه قلدر قرار میگیریم… زمانی که مورد تمسخر و تحقیر جامعه و علی الخصوص خانواده قرار می گیریم…” 

همه ما، وقتی از بدن و از نیازهای جنسی مون شرمگین هستیم، وقتی اونقدر احساس گناه میکنیم که ترجیح میدیم کاش می مردیم، یا با درد و رنج خورد و خمیر میشدیم، یا عین یه حشره تو تخت خواب له میشدیم، یعنی در حال و هوای کافکایی بسر می بریم.

***

سلام دوستای عزیزم من شیمام. اینم نهمین قسمت از مجموعه “یه نویسنده” ست. ما یه نویسنده رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار توش داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی فرانتس کافکا حرف میزنیم. اسمشو احتمالا شنیدین، مشهورترین کتاب هاشم: مسخ و محاکمه!

“حتما کسی درباره یوزف کی. دروغ میگفت. اون میدونست که هیچ کار اشتباهی نکرده، اما یه روز صبح، دستگیر شد.” و بنابراین محاکمه، یکی از مشهورترین رمان های کافکا، اینطور شروع میشه. اصن ویژگی کارای کافکا همینه: قهرمانای داستاناش که همه شون کی. دارن (در واقع میشه گفت انگار خودشن)، بدون دلیل روشنی، گرفتار میشن. 

کسایی که آثار کافکا رو بررسی میکنن، یه کلمه جدید برای تجربه قهرمانان داستانهای کافکا ارائه کرده ان: کافکایی (یا همون Kafkaesque). کافکایی، تو تجربه زندگی انسانی، یعنی اون تجربه های پیچیده، فرساینده و غیر ضروریه، که قدم به قلمرو ادبیات گذاشت، مثل احساسی که از اجبار بهتون دست میده.

از طرفی، تنهایی، المان مهم دیگه ای تو کارای کافکاست.

اما آیا ایستادن تو صف های طولانی، تو اداره های پر پیچ و خم، و پر کردنه فرم های طولانی و شیوه های بروکراتیک، باعث غنای دیدگاه کافکا شد؟ اصلا فراتر از کاربرد گاه به گاهِ این کلمه، به چی میگن تجربه کافکایی؟

بریم ببینیم فرانتس کافکا برای ما چه پیامی داره و چی باعث این جهان بینی منفی اش شده…

***

بله… فرانتس کافکا اهل کشور چک بود و سال 1883 به دنیا اومد. اون پسره یه مغازه دار، و خودش وکیل اداره بیمه بود. در ظاهر آدمی بود بیمار، و البته گمنام. اما از درون؟ درونِ این فردِ رنجور و نحیف، یه ذهنِ هوشیار زندگی میکرد. زندگی کافکا پر از حس اضطراب، پارانویا، بیگانگی و وحشت از زندگی عه.

شبها وقتی داستان مینوشت، در واقع همین احساسات رو میگرفت، روی کاغذ میاورد و داستانهایی رو خلق میکرد که هیچکس تا اون موقع، به اون سبک نمی نوشت. همینه که میگن این آدم، فرانتس کافکا، با آثارش کل قرن بیستم رو شکل داد. اون تو یه خانواده ی آلمانی زبان به دنیا اومد و بیشتر عمرش رو در دوران امپراطوری اتریش-مجارستان گذروند. کافکا مردی جوون بود که تو خانواده اش بدبخت، تو عشق بدشانس و به لحاظ روحی بیش از اون حدی افسرده بود که بتونه کارشو عوض کنه و خودشو از اون دفتر بیمه ای که اصلا نمی خواست، نجات بده. با تمام این شرایط، اون با مغز عجیب و غریب، و با خلاقیتی که داشت تونست تا حدی این چالش رو جبران کنه، که امروز کافکا، یکی از معروف ترین نویسنده های اروپاییه.

سالهای اولیه زندگی کافکا

تو یکی از روزهای گرم ماه تیر (جولای)، هرمان کافکا، پدر فرانتس کافکا، برای اولین بار پدر شد. پدرش، آدمی بود از قشر کارگر که یه مغازه داشت و تمام زندگیشو برای به دست آوردن اون چه که داشت جنگیده بود، اما نبردی که میکرد، نبرد سختی بود. سال 1883، عصر امپراطوری اتریش-مجارستان، موقعی که پراگ تحت سلطه آلمانیا بود، یهودیا دائما تو مضیقه بودن. هرمان کافکا تونست با اتکا به شخصیت غول پیکر و ناپایدارش، یه مغازه لباس فروشی راه بندازه و تبدیلش کنه به یه فروشگاه شلوغ. همینطور تازه تونسته بود یه خونه فانتزی بخره و همسری تحصیلکرده پیدا کنه، حتی تونسته بود به جهان کوچیک و بسته ی نخبگان آلمانی راهی باز کنه.

و حالا… پسر اولش به دنیا اومده بود. پسری که قرار بود درست عین پدرش، تنومند، ناظم، قدرتمند و صریح باشه. قرار بود فرانتس، درست عین پدرش، یه آلمانیِ تمام عیار بشه. شاید هم به همین خاطر بود که وقتی فرزند کوچیکش رو برای اولین بار در آغوش گرفت، پر از احساس غرور شد. شاید این آخرین باری بود که حسی به جز تحقیر نسبت به فرانتس، بهش دست داد. چون از همون اوایل کودکی مشخص بود که فرانتس کافکا، پسر هیکلی و آدم دلچسبی که پدرش انتظار داشت، نیست. پسر کوچیکش بیمار و نحیف بود: دُمل های بدی میزد… مالیخولیا داشت. از دید هرمان، پدر، شبیه به این بود که “بسته ای هدیه گرفتی که فکر میکنی توش یه کیک خوشمزه ست، ولی بعد وقتی جعبه رو باز کردی به تلخی میبینی که پر از ناامیدیه”.

اما از دیدگاه فرانتس کافکا، متولد شدن و زندگی کردن، تجربه ای بود که فارغ از هر تصمیمی و هر کاری، نهایتا به حقارت ختم میشد. هرمان گاهی اوقات آدم عصبانی ای بود، اما چیزی درون این پسر بیهوده و بی خاصیتش فعالانه آزارش میداد. شاید همین علت بود که تو جوونیای فرانتس، یکبار، بی دلیل از خشم منفجر شد و پسرش رو با الفاظ “بی فایده، رقت انگیز و مایه ننگ بشریت” تحقیر کرد. و قطعا دیگه با همچین پدری، تعجب نمیکنید اگه بگم وقتی فرانتس کافکا مدرسه رو شروع کرد، اعتماد به نفسی براش نمونده بود.

با اینکه هرمان کافکا تمام تلاش شو برای نابودی اعتماد به نفس پسرش میکرد، کوهنوردم بود. این یعنی احتمالا هر اون چیزی که در توانش بود برای اینکه نشون بده کافکاها چقدر زندگی خوبی دارن، انجام میداد. همونطور که کسب و کار پدر رونق میگرفت، وضعیت مالی خانواده در حدی رسیده بود که هرمان، فرانتس رو به یه مدرسه خصوصی برای نخبگان فرستاد. اگه زندگینامه ویکتور فرانکل رو گوش داده باشین، میتونین دوران یهودیان رو تو اوایل قرن بیستم حدس بزنین: اینکه چقدر برای یه خانواده یهودی از طبقه کارگر، افتخار بزرگی به حساب میاد که فرزندشون به یک مدرسه با پرستیژ وارد شده.

اما داستان برای پسر خجالتی و بیچاره شون کاملا متفاوت بود. مدرسه ای می رفت براش نمود جهنم بود. خیلی ساده از رفتن به اون مدرسه متنفر بود. با اینکه مدرسه از نظر آموزشی خوب عمل می کرد، اما از نظر فرانتس اقتدارگرا، غیر انسانی و منحرف بود. تو همین دوره بود که این انگل سیاه وارد ذهنش شد و راهشو تو افکار فرانتس کافکا باز کرد. این همون انگلیه که امروز میتونیم بهش اختلال اضطراب جدی بگیم، همون “گلوله ی زمختی” که کافکا می گفت “درونش سفت و سفت تر میشه”.

اگه تا حالا از اضطراب رنج بردید، میدونید که کلمه “رنج” براش واقعا درسته. خب… کافکا تا آخر عمرش از اضطراب رنج کشید. البته دیگه سالهای نوجوونی پسرک، تماما پر از اتفاقات بد نبود. کافکا بین زمانی که تو خونه مورد سوءاستفاده های عاطفی قرار میگرفت و دوران نکبت باری که تو مدرسه گذروند، نیاز به یه خروجی داشت، یه جایی، یه لونه ی گرمی که بتونه بهش پناه ببره.

تو این زمان بود که کافکا شروع به نوشتن کرد. بنابراین موقعی که تو دانشگاه چارلز داشت حقوق میخوند، در کنارش داستان هم می نوشت. در واقع خودش دلش میخواست شیمی بخونه، ولی دو هفته بعد از خوندن شیمی با فشار پدر به وکالت تغییر رشته داد، چون “حقوق” رشته ای بود که در مقابل دوستان خانوادگی “بهتر به نظر می رسید.” با وجود اینکه قبلا فرانتس اعلام کرده بود که بی خدا و سوسیالیسته، بازم پدر سعی می کرد خانواده رو درخشان و موفق نشون بده. بنابراین، فرانتس تو دوران دانشگاه به این فکر افتاد که حریم خصوصی بیشتری برای خودش ایجاد کنه، و بین خودش و پدر کنترلگرش فاصله بندازه. بنابراین به دو تا باشگاه ادبی برای آلمانی زبانها ملحق شد، و با کسی آشنا شد که بعدها میراث کافکا رو برامون تعریف کرد.

اسم این آدم، ماکس براد (Max Brod) عه.

ماکس براد یک سال بعد از کافکا متولد شد: یه یهودی روشنفکر و اجتماعی، که جذاب، خلاق، باهوش، و خلاصه تمام چیزایی بود که کافکا فکر میکرد خودش نیست. شاید هم همین بود که از همون اول تو گروه با هم دوست شدن و با هم دوست موندن. همین دوستی هم بود که داستان های کافکا رو از خاکستر شدن نجات داد. اگر چه که تو این دوران، هر دو شون دانشجو ان و کلی هنوز تا داستان چاپ کردن فاصله دارن.

موقعی که کافکا تو سال 1906 از دانشگاه فارغ التحصیل شد، بر خلاف تصورمون از شیرجه زدن تو نویسندگی و کنکاش تو اعماق روح آدمیزاد، شیرجه زد تو زندگی کارمندیِ بدون دستمزد برای دادگاه های محلی. این شغل اونو یه آدم بد خلق، افسرده و بی حال نشون میداد. از اون بدتر اینکه فرانتس کافکا هنوز تو خونه با اخلاق دمدمی و پادگانیه هرمان، پدرش، زندگی میکرد.

تنها آرامش فرانتس این بود که این وضعیت به زودی تموم میشه. خیلی زود، کافکا فرصتی به دست آورد که عضو یه دفتر بین المللی بشه، و این یعنی باید به سفرهایی خارج از کشور میرفت، و طبیعتا یعنی کمتر فرصت دیدنِ پدرش پیش میومد.

اواخر سال 1907 کافکا، قراردادی با یه شرکت بیمه ایتالیایی بست که کاملا انتظارش رو داشت که تو هر موقعیتی بهش بگن بره ایتالیا. ایتالیا که نفرستادنش هیچ، یه مدت بعد به خودش اومد دید تو دفتر بیمه پراگ، زیر یه خروار بروکراسی خفقان آور و اضافه کاریای بدون حقوق، و چند ساعت وقتِ استراحتِ ناجوانمردانه کم گیر کرده، و دیگه اونقدر خسته است که نمیتونه بنویسه. وقتی سرانجام کافکا تصمیم گرفت استعفا بده که آرزوی زندگی کردنش خارج از کشور به باد رفته بود. بنابراین فقیرانه تصمیم گرفت استعفا بده و تو یه خونه با پدرش و تحقیراش زندگی کنه.

سال بعد، یعنی 1908، کافکا تصمیم گرفت کار جدیدشو تو موسسه بیمه حوادث کارگری شروع کنه و تا پایان زندگی کاریشم همونجا موند. وقتی ماجرای پدر سواستفاده گرش تبدیل به رویای محوی و دوردستی تو ذهنش شد، کافکا چالش تازه ای پیدا کرد. کار جدیدش بعد از ظهرا تموم میشد و اگه کل بعد از ظهر و می خوابید میتونست بعد از تاریک شدنِ هوا از خواب بیدار شه، و تا ساعتها بعد از نیمه شب بنویسه.

کافکا بعدا میگه این کارو کمتر از روی “علاقه” یا دنبال کردن “یه انگیزه” انجام داد. بلکه بیشتر چیزی بود شبیه به توبه کردن و طلب بخشش به خاطرات اشتباهات و گناهانش. نوشتن تنها راهی بود که فرانتس کافکا رو متقاعد به ادامه زندگی میکرد. ماکس براد بالاخره تونست کافکا رو راضی کنه که اولین مجموعه داستانی شو منتشر کنه. اگرچه که فروش ضعیفی داشت، ولی اونقدر واکنش های انتقادی خوبی داشت که تونست کافکا رو مجاب به نوشتن و ادامه دادن کنه. 

نوشتن کتاب محاکمه

چهار سال بعد از انتشار اولین مجموعه داستانی، تو آگوست 1912، فرانتس کافکا به یه مهمونی شام تو خونه ماکس براد رفت که منتظر مهمون ناشناس دیگه ای هم بود. با اینکه تو این دوره فرانتس کافکا غرق شده بود تو رمانی به اسم “آمریکا، AKA: مردی که ناپدید شد”، اما اون شب، ادبیات آخرین چیزی بود که کافکا بهش میخواست فکر کنه. اون بیش از حد فکرش درگیری زنی شد که درست مقابلش نشسته بود. فیلیس بوئر (Felice Bauer) همون مهمان ناشناخته ای بود که سخاوتمندانه به خونه ماکس براد دعوت شده بود. ماجرا این بود که این خانم اصولا تو برلین زندگی میکرد اما موقع دیدن پراگ به این خونه دعوت شد. 

کافکا بعدش تو دفتر خاطراتش می نویسه که: “صورت استخوانی و خالی، که پوچی خود را آشکارا می پوشاند. گلوی برهنه که با جامه شل و ولی پوشانده شده. بینی اش تقریبا شکسته است. موهای بور، تقریبا صاف، چهره ای غیر جذاب، و چانه ای محکم داشت. وقتی مقابلم نشست، از نزدیک به او نگاه کردم. قبلا هم در موردش باور راسخی داشتم.”

باور راسخ، همون عشقیه که کافکا به فیلیس بوئر پیدا کرده بود. اون ابراز عشقی که بعد از ظهر اون روز اتفاق افتاد، دقیقا همون فرانتس کافکای همیشگی و تیپیکالی که ازش انتظار داریم نبود. این ابراز، شفاهی نبود. بلکه فرانتس اجازه داد تا فیلیس به برلین برگرده و بعد براش نامه ای نوشت و احساساتش رو ابراز کرد. از اون زمان بود که این دو نفر روزی دو نامه برای هم می نوشتن، یا حداقل کافکا با هر سرعتی که می تونست نامه می نوشت.

ماجرا از سمت فیلیس بوئر بیشتر شبیه به این بود که از نوشتن نامه های دل انگیز و با شور و حرارت لذت میبره تا اینکه دنبال عشق باشه. اما تاثیر این احساسات تو نوشته های کافکا ملموس بود. اینطور که وقتی یک شب نشست پشت میز کارش، وقتی سرش رو بلند کرد دید آفتاب طلوع کرده. و نتیجه اش شد داستانی شاهکار، و مثل همیشه، با طرحی پیچیده.

بله! داستان “محاکمه” کافکا تو همین فاصله خلق شد. توصیف کافکا از محاکمه سخته، چون از یه طرف همچنان مثل بقیه داستان های کوتاه، اینم یه داستان کوتاهه تیپیکالِ کافکاس، اما معنی اش سخته. طرح اصلی داستان اینه که یه مرد جوون به پدر بیمارِ خودش گرایش پیدا میکنه. اما همینطور که داستان پیش میره، پدر، در هیبت و قاموس قدرت، و به شیوه ای هولناک، مرد جوون رو از خواب بیدار میکنه و پسر رو به مرگ محکوم میکنه. پسر هم بلافاصله به سمت رودخونه میپره و خودشو غرق میکنه.

میگن این واقعا تعجب آوره که هرمان، فرانتس رو تا چه مرحله ای پیش برده.

البته وقتی میگن توصیف چنین داستانی سخته، یعنی واقعا نمیشه فهمید چطور چنین ایده ای به سر یه نویسنده میزنه که همچین موضوعی رو به این شیوه روایت کنه. وگرنه که خوندنِ داستان، اصلا سخت نیست. محاکمه داستانیه روونیه اما عجیبه. و خلاصه خوندنش، کلا یه تجربه ی دیگه س. انگار داستانش یه طنز تلخه، تقریبا تمثیلیه، اما تو نشون دادنِ مضامینی که کمتر به نظر میرسن اما منتظر فرصتن تا خودشونو به ما نشون بدن، میزنه تو هدف!

واسه کافکا نوشتنه این داستان عالی بود. این اولین باری بود که یه شاهکار نوشت.

و بعد از نوشتنه محاکمه؟ کافکا از نویسنده ای که ای… تا حالا چند تا داستان نوشته و کارش بدک نیست، تبدیل شد به فرانتس کافکایی که حالا دیگه نمیشه سبکشو نادیده گرفت. 

تابستون همون سال، کافکا روی داستانی کار میکرد که: مرد جوونی بعد از دیدن خوابهای آشفته از خواب بیدار میشه و می بینه که به یه جونور موذیِ مخوف تبدیل شده. با اینکه مسخ تنها اثر کافکا بود که خوب فروخت، و بهترین اثرش شناخته میشه، این محاکمه اش بود که از نظر خودش شاهکارشه. همون که تو صفحه اول کتابشم با شتابزدگی نوشت:

تقدیم به خانم فیلیس بوئر

وقتی به این دوره از زندگی فرانتس کافکا نگاه میکنیم، این نکته جالبه که چقدر کافکا میتونست به موازات غرق شدن تو کارش، روابطش با بوئر رو هم جلو ببره. جالبه چون این دو نفر به ندرت اصلا همدیگه رو دیدن. با اینکه این دو تا کلی برای همدیگه نامه می نوشتن، اما کافکا دیدار حضوری و عاشقانه رو بارها رد کرد. به نظر کافکا، نوشته هاش نیاز به توجه بیشتری داشت و به همین دلیلم میگفت که سرش بیش از حد شلوغه. کافکا اغلب اوقات موقع شستن موهاش، سردرد می گرفت. حالا پارادوکسی که تو اعماق زندگی کافکا وجود داشت رو میشه حدس زد: آیا کافکا واقعا میخواست تا آخر عمرش کاملا تنها زندگی کنه؟ اما مخفیانه، خواستار تماس داشتن با آدماس؟ یا برعکس، منتظر فرصتی بود تا نهایتا بتونه از بوئر خواستگاری کنه؟ (طبیعتا از طریق نامه!)

اواسط سال 1914 بود که این دو نفر یه دوباره همدیگه رو، این دفعه تو جشن نامزدی خودشون، رو در رو دیدن! اما کافکایی که با فیلیس و اعضای خانواده اش محاصره شده بود، احساسی جز بدبختی و تیره روزی نداشت. همین شد که هنوز سه ماه از نامزدی نگذشته، هر دو نفر ارتباط شونو با هم قطع کردن. با اینکه بعد از مدتی دوباره به هم برگشتن، تاثیر این نوسان رو میشه تو کارای کافکا دید. سال 1914، کافکا رمان آمریکا رو، اونم وقتی فقط یه فصل ازش باقی مونده بود، رها کرد. و داستان “جزیره محکومین” رو نوشت، داستانی تلختر و بی رحمانه تر از حکم (The Judgment).

همون سال هم بود که مشهورترین رمان شاهکارش، محاکمه رو منتشر کرد. داستانی که قهرمانش، یوزف کی.، به جرمی متهم میشه که نمیدونه چیه. محاکمه، نقطه عطفی بود در بین داستانای پوچ گرا و بیگانه. چون یوزف کی. فصل به فصل، مادامی که تو اتاق های اسرارآمیزی، داره تلاش میکنه که بفهمه گناهش چیه، با چیزهای عجیب و غریب، زجر و عذاب، و آیین های جنسیِ بیگانه ای روبرو میشه. در پایان داستان، ما هم به عنوان مخاطب، هنوز نمیدونیم چه جرمی اتفاق افتاده. چون این داستان خیلی مبهمه، میتونه برای هزاران نفر، نمادی از هزاران چیز باشه. بعضی ها میگن جرم یوزف کی. این بود که خیلی ساده فقط یه آدمه. بعضیام میگن، جرمش یهودی بودنش تو یه جامعه ی یهود ستیز بود. خیلیام گفتن، این جرمی که به تصویر کشیده شده، یه فکر خام و اولیه است از پیش بینی اعمالی که پلیس مخفی اتحاد جماهیر شوروی انجام داد. تو دهه 1960 هم یه فردی به اسم اروسون ولز (Orson Welles) از مسخ کافکا یه فیلم ساخت و گفت که منظور این داستان، نشون دادن تمایلات همجنسگرایانه ی یوزف کی. بود. به طور خلاصه، میشه اینو تو محاکمه دید که اونقدر جامع و کلیه که هر کسی، در هر جای دنیا، متناسب به تجربه اش از زندگی، میتونه ازش یه برداشتی بکنه.

اما این اتفاق تو زمان حیات کافکا نیفتاد. تو سال 1915، کافکا داستان محاکمه رو سُر داد تو کشو و درشو بست. و دیگه هیچوقت بهش نگاهی ننداخت.

سال بعد، فرانتس و فیلیس تو یه شهری تو همین کشور چک، رفتن به یه مسافرت دو نفره، تا بتونن اوضاع رو بین خودشون روبه راه کنن. و اتفاقا اوضاع روبراه هم شد و این دو نفر تو سال 1917، دوباره با هم نامزد شدن. اینبار اما واسه زندگی شون تو پراگ برنامه ریزی ام کردن.

همین سال 1917، سالی بود که فرانتس کافکا اخبار زیر و رو کننده ای بهش رسید. اون سال، پزشکی تشخیص داد که کافکا مبتلا به بیماری سل عه. دقت کنین، وقتی میگیم پزشکی، از علم پیشرفته ای حرف نمیزنیم. اوایل قرن بیستم، تشخیص سل، به معنی پایان زندگی بود. سل، همون بیماری ایه که اندرو جکسون (Andrew Jackson)، جین آستین (Jane Austen)، و جرج اورول (George Orwell) رو یه کشتن داد. 

باز اگه یه ریز بخوام توضیح بیشتری بدم، تا اون زمان 15 درصد کل جمعیت انسانها از سل مرده بودن، و حالا نوبت به فرانتس کافکا بود. بنابراین پایان همون سال، یعنی 1917، کافکا برای دومین بار نامزدی با فیلیس رو به هم زد. برای فیلیس این کار به معنی پایان ماجرا بود. اون رابطه شو با نامزد قدیمی اش قطع کرد، و رفت تا مردی با ثبات برای ازدواج پیدا کنه. و بالاخره شاید بشه گفت در واقع کافکا به اون بخشی از خواسته های درونی اش برای تنها بودن و تنها زندگی کردن رسید.

اگه دوست دارین از زندگینامه ی جورج اورول اطلاعات بیشتری بدونین، ۲ قسمت قبل یه نویسنده، داستان زندگی جرج اورول رو گفتیم که پیشنهاد میکنم بهش گوش بدین.

تو سال 1918، با سقوط امپراطوری اتریش-مجارستان و شکل گیری یه رژیم جدید به اسم جمهوری چک اسلواکی، چک دیگه خودشو تحت سلطه آلمانی ها نمیدید. این بود که انتشار محاکمه متوقف شد، آقای فرانتس کافکا رو دستگیر کردن، بردن بازخواست تا اول ببینن ایشون به رژیم جدید باور داره یا نه. کسایی که علنا اعلام مخالفت میکردن، اخراج شدن. ولی احتمالا انتظار این رو نداریم که کافکایی که ما شناختیم زیاد به اینجور مسائل اهمیتی بده. این آدم دغدغه های دیگه ای داشت که به شدت مشغول اش میکرد. همون اوایل سال 1919، زمانیکه کافکا مدتی رو خارج از پراگ میگذروند، با جولی واریزَک (Julie Wohryzek) آشنا شد. جولی 28 سالش بود، این یعنی 8 سال از کافکا کوچیکتر بود. دو تا وجه اشتراک، این دو نفر رو ساعتها غرق صحبت میکرد: یکی تئاتر، و یکی طنز. این شور انقدر زیاد بود که کافکا به مجرد اینکه به پراگ برگشت، تصمیم گرفت با جولی ازدواج کنه. همونطور که داشتن یه پیِ محکم، به موندگاری یه ساختمون بیشتر کمک میکنه، جولی هم کیس مناسب تری برای فرانتس بود، وقتی حرف از رابطه بلندمدت میزدن. کافکای هیجان زده وقتی فهمید جولی موافقه، رفت تا با پدر و مادرش صحبت کنه.

اون زمان بود که پدرش، هرمان کافکا، عین بمبی بر سر فرانتس منفجر شد، تا دیگه بر اساس هیجانات آنی اش تصمیم به ازدواج نگیره. تو ماههای بعدی، هرمان، فرانتس رو تا تونست اذیت کرد، بهش تشر میزد، قلدری میکرد، و برنامه هاشو برای زندگیش به باد تمسخر گرفت. اولش فرانتس تصمیم گرفت روی پای خودش بایسته، اما یک عمر… تحقیر شدن، باعث شد که نهایتا تا حدی ناچیزی فرو بپاشه.

اما بله! اواخر سال 1919، کافکا ارتباط شو با جولی قطع کرد. بعد به همون مهمانسرایی که خارج از پراگ توش مدتی زندگی کرده بود، برگشت و نامه ای برای پدرش نوشت که توش تمام حرفهایی که می ترسید رو در رو بهش بگه رو نوشت. این نامه ی 45 صفحه ای که بعد از مرگش چاپ شد، در واقع جواب فرانتس به اون ستمگری بود که یه عمر فرانتسو بزرگ کرده بود. اون چیزی که از نامه کافکا به پدرش امروزه قابل توجهه، وضوح نگرش کافکاس. اون از اینکه میتونست هنوز موقعیت پدرشو درک کنه، رنج میکشید. اینکه می فهمید کندن از طبقه کارگر چقدر سخته. این واقعیت که اون هیولایی که از پدرش توصیف میکنه، نمیتونه یه هیولای مطلق باشه. اما هرمان کافکا فقط مردیه که به واسطه زندگی تو یه جامعه ی پر افاده، همیشه با صدای بلند و خشمگین، و گستاخانه اش توجه ها رو به خودش جلب کرده، و مورد احترام قرار گرفته. چیزی که شرم آوره اینه که میخواست همین روشو برای پرورش فرزندش هم به کار ببره. در نهایت اون نامه، که بعدها یه کتاب شد به اسم “نامه به پدر” منتشر شد، به پدرش گفت که امیدواره این صداقت، روزنه ای به روی یه رابطه بهتر بین شون باز کنه. ولی همونم نفرستاد! باز هم به خاطر احساس شرم و ناامنی، از پست کردن اون نامه منصرف شد.

سال بعد، شاید در واکنش به پدر، وارد رابطه ی تازه ای با یکی از مترجمانش شد: ملینا جسینسکا (Milena Jesenska)، که دختری اهل چک بود. ولی بازم وقتی به آخرای سال رسید، اون رابطه رو هم قطع کرد. انگار که هرمانی که تو ذهنش نشسته بود، زندگی اش رو محکوم به مردگی کرده بود.

نقد آثار و نوشته ها

یکی یبار نوشت کافکا طوری مینویسه که شخصیت اصلی داستان، ماجراشو در بدبختی شروع میکنه، تا فقط ببینه و مطمئن بشه که اوضاع همیشه میتونه بدتر هم بشه. درست مثل زندگی خود کافکا! در این داستانها هیچ لحظه ی قهرمانانه ای نمی بینید؛ هیچ اوج احساسی ای وجود نداره که فرانتس کافکا بتونه مقابل اون هرمان کافکای درونش وایسه؛ دختر محبوبشو سوار ماشینش کنه و با هم به سمت غروب پراگ حرکت کنن…

نه! از این داستانا تو قصه های کافکا نمیفته. در عوض، اوضاع فلاکت بار زندگی شخصیت داستانها پیوسته جلو میره… تا در نهایت به همون اتفاق یا در واقع تنها اتفاقی ختم میشه که میتونست ختم شه.

تا سال 1922 مشخص بود که همچین پایانی، چطور پایانی خواهد بود. اون سال بیماری کافکا به حدی اوج گرفت که به ناچار از کار بازنشسته شد. از یه منظر، درسته این اتفاق برای زندگی شخصی کافکا اتفاق خوبیه، حالا دیگه این فرصت رو پیدا میکرد که تمام وقت بتونه بنویسه.

در ابتدای سال نو، کافکا شروع کرد به نوشتن آخرین اثر بزرگش: قلعه (The Castle)؛ داستان مردی به اسم مخففِ K، که تلاش میکنه تا بتونه مقامات شهری محصور در برف رو پیدا کنه، تلاشی که در نهایت با بن بست دیگه ای روبرو شه.

امروزه قلعه رو بالغانه ترین اثر کافکا میدونن. اما نه از نظر خود کافکا! اون 11 سپتامبر 1922، نامه ای به ماکس براد نوشت و اعلام کرد که دیگه داستان نخواهد نوشت. نه اینکه دست از زندگی کشیده باشه، بلکه به دلیل اوج گرفتن بیماری، باید به برلین میرفت. بنابراین زمانی که دورا دیامانت (Dora Diamant) رو ملاقات کرد، تو آلمان بود. دورا دیامانت که یه سوسیالیست 19 ساله بود، عملا 20 سال از کافکا کوچیکتر بود. اما در عین حال خیلی باهوش، و با اعتقادات سیاسی سرسختانه و پر از شور، و در مثل کافکا، شیفته ی حمایت از نهضت صهیونیسم بود.

اونا ساعتها و ساعتها با هم حرف میزدن و دیگه وقتی نوبت برگشتن از برلین رسید، به نظر بدیهی می رسید که دورا هم با کافکا از آلمان برگرده، اما لطفا این رابطه رو هم پای شروع یه رابطه عاشقانه نذارید. چون سال بعد، کافکا اونقدر بیمار شد که نقش دورا بیشتر از اینکه معشوقه باشه بیشتر به پرستار شبیه بود. کافکا از شدت بیماری بیشتر یه یه تیکه چوب خشک شبیه شده بود تا شور زندگی داشته باشه. دیگه تورم به حدی شدید شده بود که مستمری کافکا قطع شد، تا حدی که این دو نفر، در دوره هایی غذاهاشونو با حرارت شمع گرم میکردن.

اما با همه اینا، وجود دورا باعث شد که کافکا بعد از سالها، پرتویی از خوش بینی رو احساس کنه. فقط نشست برا خودش برنامه ریزی کرد که بره فلسطین. اما یادمون نره که این داستان زندگی فرانتس کافکاس. تو داستانای اون اتفاقات خوبی نمیفته و هیچ راهی وجود نداره که زندگی به اون چنین حسی از خوشبختی رو عطا کنه.

اوایل سال 1924، کافکا سلامتی شو به کلی از دست داد و با وجود دستور پزشک به بستری تو بیمارستان، کافکا تصمیم گرفت که بره به آسایشگاهی تو حومه وین، و این یعنی باید شوربختانه آلمان رو ترک میکرد. اما قبل از رفتن به وین، آرامگاه ابدی اش، مدتی تو پراگ توقف کرد تا دست نوشته های ناقصی که از محاکمه، قلعه و آمریکا رو به ماکس براد بده و ازش بخواد که همه رو بسوزونه.

3 ماه بعد، یعنی سال 1924، فرانتس کافکا، تو وین، تو همون آسایشگاه، از بیماری سل از بین رفت. اون تو بستر مرگش پاسخ پدر دورا رو، وقتی که اونو خواستگاری کرده بود، تکرار کرد. پدر دورا با بیرحمی بهش فقط جواب داد: “نه.”

بله بر این اساسه که میگن، داستان زندگی خود فرانتس کافکا، تلخ ترین و بیمارترین داستان شه: داستان فلاکت بار زندگی یه وکیل بیمه، با تجربه های زیاد شکست عشقی، و ناکامی. تو اون زمان که کافکا مُرد، فقط یه حلقه کوچیک از روشنفکرای پراگ داستان هایی رو که منتشر کرده بود، خونده بودن. خیلی از داستاناشو فقط ماکس براد خونده بود، همونی که قرار بود داستانارو بعد از مرگ کافکا بسوزونه.

اما از قضا، تنها دوست کافکا، یک دروغگوی تمام عیار بود. البته این اتفاق، برای نسلهای بعدی که تونستن آثار کافکا رو بخونن، خوش شناسیه. ماکس براد بعدها گفت که فرانتس خودشم میدونست که بهترین دوستش به هیچ وجه نوشته هاشو نمی سوزونه. از نظر ماکس براد، اگه کافکا واقعا میخواست که نوشته هاش از بین بره، اونو نه به بهترین دوستش میداد، که به پدرش یا دورا میداد تا با ذوق زدگی براش بسوزوننش. اون معتقده که فرانتس کافکا نوشته هاشو به این دلیل به بهترین دوستش داد، چون میدونست که در مقابل سوزوندن شون تردید میکنه، و نهایتا اونها رو منتشر میکنه. کاری که ماکس براد به انجام دادنش افتخار کرد. ماکس براد دست نوشته های کافکا رو کنار هم گذاشت، تا ببینه آیا میشه از بین این انبوه داستانها، تیکه هایی رو کنار هم قرار بده که یه رمان ازش دربیاد؟

بالاخره ماکس براد تونست از این شیوه، رمان محاکمه رو تو سال 1925 منتشر کنه و بعد از اون هر سال به ترتیب رمان های قلعه و آمریکا رو هم منتشر کرد. بنابراین تا سال 1930، هر سه رمان اصلی کافکا به همراه یه مجموعه از داستان های کوتاهش منتشر شد. سال 1937، آثار کافکا به زبان انگلیسی منتشر شد اما تا اولین جرقه هایی که زده شده، شعله ور شن، ده سالی زمان میبره. تا اینکه بعد از جنگ جهانی دوم، اولین انتشارات های آمریکایی شروع میکنن در مورد کافکا خوندن تا بفهمن که این کافکایی که هی اسمشو می شنون کیه. تصمیم نشرهای آمریکایی برای انتشار کتابهای کافکا، سهم زیادی تو شهرت پیدا کردن کافکا داشت، چون بهر دلیلی که بود، جامعه آمریکا بعد از جنگ پذیرای داستانهای کافکا بود. افراد سرشناسی تو آمریکا مثل گابریل گارسیا مارکز آثار کافکا رو می بلعیدن. بنابراین طبیعتا شهرت کافکا ترکوند. 

همونطور که بقیه میگن، باقی داستان تاریخه…

کافکا امروز یکی از معدود نویسندگانیِ که کسی اسمشو نشنیده باشه، هم رده با جرج اورول و آلبر کامو، که حداقل اونا در طول زندگیشون به شهرت رسیدن، اگر چه با اقبال روبرو نشده باشن. اما کافکا نویسنده ایه که از گمنامیِ محض اسمش بیرون کشیده شد، و ما امروز میدونیم کافکا کیه…

اگه روزگاری مسیرتون به شهر پراگ افتاد، مقبره فرانتس و هرمان کافکا، تو آرامگاه جدید یهودیان، کنار هم قرار گرفته. با اینکه به نظر میاد فرانتس کافکا حتی تو مرگ هم نتونست از چنگ پدرِ آزار دهنده اش فرار کنه، اما امروز با قضاوت جهان، از چنگ قضاوت پدر رها شده. چون دیگه دنیا به چشم ناامیدی بسر به اون نگاه نمیکنه، بلکه او رو “فرانتس کافکا” می بینه! مردی که شیوه نگرش ما رو به زندگی عوض کرد!

***

دوستای عزیزم

زندگینامه کافکا رو از دو تا منبع آوردم: یکی کتاب “در آستانه خوشبختی: زندگی رمان گونه فرانتس کافکا” نوشته آلویس پرینتس و ترجمه ابوذر آهنگر، و اون یکی مستندی درباره کافکا از کانال یوتیوب بیوگرافیکس. آدرس و منابع همه رو هم روی وبسایت خوره کتاب واسه کسایی که میخوان بیشتر بدونن گذاشتیم.

با نظر گذاشتن زیر پست همین قسمت، کتاب محاکمه کافکا رو هدیه بگیرین و تو پویش بخون_بده_بعدی شرکت کنین

هدف مون اینه که شمایی که کتابو هدیه گرفتین می خونین و میدین به نفر دیگه بهش میگین بخونه و اونم بده یه نفر دیگه و همینجوری بخونیم بدیم به دیگران اونام بخونن.

بنابراین منتظر نظراتتون زیر پست فرانتس کافکا هستیم 🙂

از هفته گذشته انتشار هفتگی کتاب صوتی فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو شروع کردیم‌. این کتاب بینظیر و داغ رو از دست ندین.

مرسی که به قسمت نهم پادکست یه نویسنده گوش کردین.

روز اول تیر، با یه نویسنده بعدی یعنی امانوئل کانت برمیگردیم!

پادکست یه نویسنده 9 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

3 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 9: فرانتس کافکا»

  1. ” خیلی ممنون از پادکست خوبتون. بعد از این داستان ارتباط روایتی که تعریف کردید رو با جمله آخرش نمیفهمم “مردی که شیوه نگرش ما رو به زندگی عوض کرد
    راجب این نگفتید که کافکا چه نگرشی رو ارائه کرد؟
    اینکه زندگی همیشه میتونه بدتر بشه؟

    1. سلام آقای آرین عزیز. ممنونم ازینکه به پادکست خوره کتاب گوش دادین.
      به نظرم کافکا با جهان بینی سیاه خودش بهمون نشون داد که افسردگی و پوچی یعنی چی. یه جوری با پوچی خودش به ما کمک میکنه تا این موضوعات رو بهتر درک کنیم و شاید راه چاره ای براش بیندیشیم. یه جورایی همون ضرب المثل ادب از که آموختی.
      کافکا خودش از این جهان بینی سیاه بیرون نیومد، شبیه به صادق هدایت خودمون. اما درک و شناخت اون میتونه بهمون کمک کنه تا دچار درد کافکا نشیم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *