یه نویسنده 2: ویکتور فرانکل

یه نویسنده 2: ویکتور فرانکل

توضیحات

تاریخ انتشار: 1 آبان 1399

در قسمت دوم پادکست یه نویسنده، به سراغ ویکتور فرانکل رفتیم و سیر تحول شخصیت فرانکل از کودکی تا پایان زندگی، موازی با قدرت گرفتن نازی ها و آدولف هیتلر، جنگ جهانی دوم و واقعه هولوکاست رو روایت می کنیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منبع: کتاب Viktor Frankl: A Life Worth Living

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: آلبوم Birds In The Storm از گروه Aaron

رونوشت این قسمت

11 میلیون آدم تو واقعه ی هولوکاست مردن. بیشتر از نصفشون یهودیا بودن. اکثره این قتلا تو اردوگاههای کار اجباری نازی ها اتفاق افتاد. تک تک آدمایی که هر کدوم شون خانواده داشتن، آدمهایی دوستشون داشتن، “زندگی” داشتن…. تو این کمپ ها سرنوشت شون فقط و فقط به میل یه آدمه دیگه وابسته بود که دلش بخواد ماشه رو بچکونه یا دکمه گاز و فشار بده یا نه.

سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این دومین قسمت از “یه نویسنده” ست. “یه نویسنده” اولین روز هر ماه از پادکست خوره کتاب پخش میشه. و هر بار ما سیر زندگی و تحولات شخصیتی و فکری یه نویسنده بزرگ رو بررسی میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی ویکتور فرانکل حرف میزنیم. احتمال داره اسمشو نشنیده باشین ولی به احتمال بیشتری اسم کتاب معروفش یعنی “انسان در جستجوی معنا” رو شنیدین!

فرانکل یکی از یهودیای اسیر شده تو اردوگاههای کار اجباری نازی های آلمان بوده که شانس داشته زنده بمونه و بیاد بیرون. اون به خیلی آدمهای دیگه تو معنا پیدا کردن از تراژدیه زندگی کمک کرده. حرف هایی که میزنه از نوع کتاب های معمول موفقیت و امید به زندگی و اعتماد به نفس و … نیست بلکه از سیاه ترین و تلخ ترین نقطه های تاریخ انسان ها برمیاد.

بریم ببینیم فرانکل کی بوده، قبل از دوران ناتزیسم و هیتلر چه زندگی ای داشته، بعدش چیا از سر گذرونده و چه حرفی برای ما داره…

باد سرد زمستون زوزه کشون از روی چیز نخ نمایی که بهش لباس میگفتن به پشت زندانیا شلاق میزد. اونا میلرزیدن و روی سنگا سر می خوردن و توی گل و لای شلپ شلوپ رژه میرفتن. فرمانده داد میزد: “یک، دو، سه، چهار …. یک، دو، سه، چهار” و با شلاق اونایی رو که یواش میرفتن یا سر میخوردن و میزد.

زندانی شماره ی 119 هزارو 104 هرموقع فرصتی پیش میومد به بالای سرش نگاهی مینداخت و ستاره هارو نگاه میگرد. بعد سر فرصت به بغلیش گفت: “کاش زن هامون میتونستن الان مارو ببینن! امیدوارم اونا تو کمپشون شرایط بهتری داشته باشن و ندونن ما اینجا چی داریم میکشیم!”

ویکتور فرانکل وقتی حرفای مرد شماره 119 هزار 104 و شنید دیگه نه ستاره هارو میدید نه گل و لای یخی که مچ پاشو اذیت می کرد. اون چشمای تیره و براق با موهای فرفری ه تیلی (Tilly) رو میدید که داره بهش لبخند میزنه. لبخند امیدبخشه تیلی درون ویکتور رو حتی بیشتر از خورشیدی که به زودی طلوع میکرد دلگرمش می کرد. اون موقع بود که ویکتور قدرت عظیمه عشقو فهمید.

اون روزم مثل بقیه روزا یه روز معمولی بود: زندانیا میخوردن زمین و با کتک بلند میشدن. با معده های خالی زمین یخ زده رو میکندن، صدای فرمانده ها میومد که اونارو خوک صدا میزدن… اما چیزی درون ویکتور عوض شده بود، همش با تیلی تو ذهنش حرف میزد… خیال پردازی میکرد که تیلی از سوال میکنه و اون جواب میده، بعد ویکتور سوال میکنه و اون جواب میده.

بعد یه لحظه با خودش فکر کرد که حتی نمیدونه تیلی الان زنده ست یا نه. آخرین باری که دیده بودش تو کمپ آشویتس تو لهستان بود. یادش میومد که تو راه انتقال از کمپ تریدینستات (Theresienstadt) به کمپ آشویتس چطوری تیلی بقیه رو دلداری میداد. یادش اومد که چطور حلقه های ازدواج شونو یه جا قایم کردن که دست نازیها بهش نرسه.

ویکتور موقعی که داشت زمینو می کند متوجه شد که اصلا نیاز نداره بدونه تیلی هنوز زنده ست یا نه. اون فهمیده بود که عشق نیازی به حضور فیزیکی نداره… تو اون لحظه… عشق… آزادش میکرد.

***

دم دمای قدرت گرفتنه هیتلر، ویکتور فرانکل فرصته فرار کردن از وحشته تجربه های کمپ های یهودیارو داشت. چند سال قبل زندانی شدنش واسه ویزای مهاجرتیه آمریکا اقدام کرده بود. تو سال 1941 سفارت آمریکا خواسته بودش تا نوع ویزاشو انتخاب کنه. اون موقع دیگه خیلی از یهیودیا رو فرستاده بودن کمپ. اول اونایی رو میفرستادن کمپ که سن و سال شون بیشتر بود.

ویکتور میدونست که دیر یا زود مادر پدرشو هم میفرستن. تو موقع شغل خیلی مهمی به عنوان رئیس بیمارستان مغز و اعصاب راسچایلد (Rothschild) هم داشت. میدونست که موقعیتش ممکنه اون و پدر مادرشو از زندانی شدن حفاظت کنه. و اینم میدونست که بلخره یه روز پدر و مادرشو به کمپ میفرستن و اون روز اونا به حمایت و پشتیبانی نیاز خواهند داشت. 

از طرف دیگه میدونست که اگه بره آمریکا میتونه حرفه شو ادامه بده و لوگوتراپی رو تو دنیا گسترش بده.

نمیدونست باید چه کار کنه. واسه اینکه بتونه فکر کنه رفت به کلیسای جامع سنت استفان وین. با اینکه یهودی بود ولی رفت به کلیسا چون جای خلوتی بود و میتونست مدتی به صدای قلبش گوش کنه.

کیلسای سنت استفان معروف بود به “روح وین”. ویکتور روی یکی از نیمکتاش نشست با خودش فکر کرد که باید اتریش و ترک کنه و از دست نازیها خلاص شه؟ یا بمونه و مراقب پدر و مادرش باشه؟

همش از خودش میپرسید: “یعنی پدر مادرمو ول کنم؟… بسپرم شون به سرنوشت شون و بگم خدافظ؟..” با خودش فکر میکرد که مسئولیته مهمترش کدومه؟ آیا این شرایطی نیست که نیاز به یه نشونه از بهشت داشته باشه؟

وقتی رفت خونه پدرش یه تیکه از مرمری که روش ده فرمان نوشته شده نشونش داد و گفت نازیها تمام زیارتگاهای یهودیا رو خراب کردن و اون این تیکه از مرمرو برداشته که روش یکی از فرمان ها حکاکی شده. ویکتور مرمرو دید که روش نوشته: “پدر و مادرت را احترام بگذار، که موهبتی از طرف خداوند برای تو روی زمین هستند.” ویکتور لحظه ای با خودش فکر کرد که این همون نشونه ایه که منتظرش بود. اون تصمیم گرفته بود که همراه پدر و مادرش تو وین بمونه…

***

بعد از ظهر شنبه، 26 مارس 1905 بود که تو کافه سیلر (Siller) تو حاشیه کانال دانوب، مادر ویکتور یهو احساس کرد که دیگه وقت تولده نوزاد دومشه. اونو پدر ویکتور با عجله رفتن خونه و چند ساعت بعد، ویکتور امیل فرانکل به دنیا اومد. کسی که بعدها عشق میکرد وقتی میگفت: “من تقریبا تو کافه ی مشهور وین، کافه سیلر، به دنیا اومدم.”

پدر مادر ویکتور هر دوشون اصالتا مال چک اسلواکی بودن. پدرش عاشق پزشکی بود منتها وسط تحصیلات دانشگاهی به خاطر فقر مجبور شده بود درسو ول کنه و بره دنبال کار و نهایتا شده بود کارمند وزارت رفاه اجتماعی اتریش.

شخصیت این دو نفر خیلی خیلی باهم فرق داشتن اما هر دوشون بسیار به باورهای یهودیت معتقد بودن. ویکتور میگه پدرشو به یاد میاره که همیشه موقع دعا می گفت: “بشنو ای خدای من، تو یکتایی. و من تو را با تمام قلبو روحو توانم دوست دارم.

ویکتور یه برادر بزرگتر به اسم والتر و یه خواهر کوچیکتر به اسم استلا داشت که روحیاتشون بیشتر هنری و شبیه به مادرشون بود، برعکسه خودش که از بچگی میخواست دکتر بشه، عین پدرش. پدرش خیلی خوشحال بود که یکی تو خانواده میخواد راه ناتمومه خودشو ادامه بده و به خاطر همین کلی وقت با ویکتور در مورد پزشکی حرف میزدن.

تو همون زمان که ویکتور و خانوادش این طرفه رود دانوب تو اتریش زندگی میکردن، مرد جوونی به اسم آدولف هیتلر اون طرف رود دانوب خونه داشت. هیتلر به دنبال رویاش برای نقاش شدن اومده بود وین اما دو بار تو آزمون ورودی آکادمی هنرهای تجسمی وین رد شد. هیتلر ناامید شده بود و روبروی هتل امپریال وایمیستاد و نقاشی هاشو اونجا میفروخت.

اون موقع ها اتریش بخشی از امپراطوری مجارستان بود و مثل آلمان دور و بر 50 قومیت مختلف توش زندگی میکردن (مثل یهودیا و اسلو ها -یعنی مهاجرای شرق اروپا از جمله لهستان و چک اسلواکی). خیلی از اتریشی ها و آلمانیای اون زمان آرزو داشتن که اتریش بشه بخشی از آلمان و تحت یه حکومته واحد باشه. هیتلر هم یکی از همون آدمایی بود که شدیدا به این موضوع باور داشت که اتریش و آلمان باید با هم یکی بشن. اون خودش تو یکی از شهرهای کوچک اتریش به دنیا اومده بود و از بچگی شاهد یهودی ستیزی و آزار و اذیت یهودیا بود. این نفرت، در کنار علاقه به یکپارچگی با آلمان، تو باور خیلیا با همدیگه عجین شده بودن. اونا اسلوها و یهودیا رو آدمایی فاقد توانایی های لازم برای تبدیل شدن به یه آلمانیه واقعی و دشمن ملی گرایی آلمان میدونستن.

هرچی فقر و شکست های هیتلر بیشتر میشد، نفرتش از یهودیا عمیق تر میشد. اون فکر میکرد دلیل فقرش ثروت یهودیا بود. گرچه ناگفته نباید بمونه که خیلی از یهودیای اون زمان به فقیری هیتلر بودن. اون هرچی وضع مالیش بدتر میشد، بیشتر به زندگی تو آلمان فکر میکرد.

در شرف جنگ جهانی اول، سال 1913، هیتلر رفت آلمان و تو مونیخ ساکن شد. اون عاشق زندگیش تو مونیخ بود و میخواست بره و به ارتش آلمان ملحق شه اما بعد از چکاپ های پزشکی تشخیص داده شد که برای خدمت تو ارتش بنیه ی ضعیفی داره.

نه ماه بعد ولیعهد اتریش به دسته یه تروریست صربستانی به قتل رسید و به همین بهونه امپراتوری اتریش-مجارستان برای گرفتنه صربستان علیه این کشور اعلام جنگ کرد. خیلی سریع بقیه کشورا تو این دعوا برا خودشون یه موضعی گرفتن و اینجوری شد که جنگ جهانی اول شروع شد…

هیتلر که منتظر همچین فرصت نابی بود، وارد ارتش شد و خیلی سریع از یه سرباز داوطلب به فرماندهی رسید و دوتا نشان شجاعت گرفت.

جنگ جهانی اول چهار سال آزگار طول کشید. خیلی از منابع اروپا تو این مدت ته کشیدن، گرسنگی شایع شد. غذا به حدی کم بود که ویکتور میگه تو زمان مدرسه مجبور بوده ساعت 3 نصف شب از خواب بیدار بشه و تو تاریکی و سرمای زمستون بره تو صف آدمای گرسنه وایسه تا بتونه نون و آرد و بقیه چیزایی که موجود بود گیرش بیاد. تازه خوشحال بود که بعد از چهار ساعت انتظار تو صف های دراز، مامانش میومد و جاشو می گرفت تا اون بتونه بره مدرسه!

سال آخره جنگ گرسنگی به حدی زیاد شده بود که وقتی ویکتور یه کوپن برای نصف لیوان آرد گیرش اومد تمام راه رو واسه گرفتنش دوید. وقتی داشت برمیگشت روی پل دانوب مقابل چندتا پسره دیگه قرار گرفت که اصلا چهره های دوستانه ای نداشتن. یکیشون با پوزخند از ویکتور پرسید: “تو یهودی ای؟”

ویکتور جواب داد: “آره! اما این یعنی آدم نیستم؟” خدا میدونه اون روز تو ذهن اون پسرا چی گذشت که وقتی پسری کوچکتر از خودشون و تنها اینطور با احترام در مورد خودش حرف زد، ولش کردن و رفتن.

شش ماه مونده بود که پایان جنگ جهانی اول، ویکتور سیزده ساله شد. اون خیلی خیلی علاقه مند روانشناسی و فلسفه بود و انقدر در موردشون میخوند که به درسای مدرسه ش لطمه میزد.

انقدر به روانشناسی و فلسفه علاقه داشت که از همون موقع شروع کرده بود به خوندن نظریات زیگموند فروید، روانپزشکی که بنیان روان درمانی رو گذاشته بود.

تو اون زمان که بیمارای روانی رو بستری میکردن و میگفتن که نباید باهاشون حرف زد چون حرف زدن حالشونو بدتر میکنه، فروید می گفت باید بذاریم بیمارای روانی حرف بزنن و هر چی میخوان به پزشک بگن. اون میگفت که دلیل اینجور بیماریا به خاطر انگیزه ها و تمایلات ناخودآگاهه جنسیه.

خیلیا با ایده هاش حال نمیکردن، بعضیام براشون جالب بود.

ویکتور فرانکل تو اون زمان که این ایده ها رو میخوند، خیلی ازشون الهام میگرفت. اون انقدر ایده پردازی میکرد که یه روز شروع کرد ایده هاشو نوشتن تو دفتر. دفتر پشته دفتر پر میکرد و می نوشت. عاشق دونستنه معنایی برای زندگی بود. وقتی پونزده شونزده ساله بود درباره معنای زندگی یه ارائه آماده کرد. اون طوری حرف میزد که انگار زندگی واقعا معنایی داره، ولی تو دلش چندان مطمئن نبود. اون دوتا ایده کلی رو مطرح کرد که بنیان نظریه لوگوتراپی شدن. اولی میگفت این زندگیه که از ما درباره مسئولیت و هدف مون سوال میکنه، نه ما درباره معنا از زندگی. به عبارت دیگه اینکه ما چی به زندگیمون اضافه میکنیمه که معنای زندگیمونو میسازه نه اینکه زندگی چی بهمون داده. و دومی این بود که “معنای زندگی ورای درک ماست و بایدم همینطور باشه.”

تا وقتی فرانکل پونزده سالش شده بود، فروید دوتا جایزه نوبل تو روانپزشکی گرفته بود. ویکتور که اغلب نظریات فروید و خونده بود شروع کرد به نامه نوشتن برای فروید. هربار هم ازش جواب میگرفت. تو هفده سالگی مقاله ای رو برای فروید در مورد روانشناسی نوشت که فکر میکرد براش جذاب باشه. خیلی سریع فروید جواب داد که اگه اجازه بده اونو به اسم خودش، یعنی به اسم فروید، تو ژورنال بین المللی روان درمانی چاپ کنه. بنابراین اولین مقاله ی ویکتور، که در واقع یه کار کلاسی بود، تو سن نوزده سالگیش به اسم فروید چاپ شد.

تو این زمان یه اتفاق دیگه ای که افتاد این بود که به واسطه ی یکی از همکلاسی هاش عاشق صخره نوردی شد. اون تو برخوردش با صخره، از اینکه محدودیت هاشو تست کنه و با ترس هاش دست و پنجه نرم کنه لذت میبرد. همینطور تمرکزی که واسه صخره نوردی لازم داشت باعث میشد که هر فکر دیگه ای برای مدتی از ذهنش پاک بشه. اون میگفت: “من عاشق دیوارا و صخره ها شده بودم.”

اون زمانا آزمون ورودی دانشگاه های وین اونقدر مشکل بود که خودش تبدیل شده بود به یکی از دلایل بالا رفتنه نرخ خودکشی بین جوونا. ویکتور تو این آزمون گل کاشت و تو پاییز سال 1924 تو دانشکده پزشکی دانشگاه وین قبول شد.

موقعی که ویکتور تو دانشکده پزشکی قبول شد، آدولف هیتلر که 35 سالش بود تو زندانی در شهری نزدیک شمال وین داشت مجازاتش و میگذروند، آلمان جنگ جهانی اول رو باخته بود، و تو قرارداد سال 1919 با طرفین جنگ به شدت تحقیر شده بود. فقر زیاد بود، یک سوم جمعیت بیکار شده بودن و گرسنگی بیداد می کرد….

خیلی از آلمانیا و اتریشیا، یهودیارو مقصر شکست جنگ میدونستن. میگفتن شکست خوردن چون یهودیا واسه آلمان نجنگیدن، اونایی هم که جنگیدن پستای آسون پشت خط مقدم داشتن. همینطور یه باور عمومی این بود که ثروت یهودیا از فروش جنس به نیروهای مسلح ایجاد شده.

اما تو واقعیت، نود و شش هزار یهودی برای آلمان اتریش تو جنگ جهانی اول جنگیدن و 12 هزار نفرشون تو جبهه های جنگ از بین رفتن.

اما نفرت هیتلر از یهودیا مانع از دیدنه این وقایع میشد. اون از احساسات شدید مردم در این مورد، به نفع تثبیت جایگاه خودش برای یهودی ستیزی استفاده کرد. حتی تو موقعیت های عمومی درباره این موضوع سخنرانی کرد که “چرا ما یهودی ستیزیم”.

تو همون زمان، سال 1922 راهپیمایی هایی هم علیه یهودیا برپا شد.

هیتلر جای دیگه ای گفته بود: “که از بین رفتن مرزهای کشورها فقط از طریق همگون کردنه انسانها و خلوص نژادی امکان پذیره.” اون به این نژاد خالص میگفت آریایی یا مردمان برتر – یعنی کسایی که چشمهای آبی و موهای بلوند داشتن.

هیتلر یهودیا رو مهمترین تهدید برای ایجاد نژاد خالص و تضمین آینده آلمان میدونست. البته که همجنسگراها، اسلوها و رمی ها هم تهدید بودن ولی یهودیا بدترین تهدید به حساب میومدن.

به فاصله ی دو سال از ملحق شدن به حزب کارگر، هیتلر تبدیل شد به رهبر این حزب. و این حزب، یعنی همون حزب کارگر، تغییر نام داد به نازی!

جالبه که بگم دو حرف اول کلمه نازی به معنی حزب National Socialist هستش. یعنی در واقع نازی های آلمان سوسیالیست های ملی گرا بودن.

تو همون زمان هیتلر مخفیانه تشکیلاتی از نازی ها درست کرد واسه خشونت و ارعاب. هیتلر این تشکیلات رو گسترش داد تا جایی که به 400 هزار نفر رسیدن و کارشون این بود که شهروندای عادی رو کارکنان حکومتی رو وادار به پیروی از حزب نازی کنن. اونا با کتک، تخریب اموال و شکنجه به هدف هاشون میرسیدن.

تو سال 1923، هیتلر و حزب نازی نتونست حکومت و به دست بگیره تو مونیخ و به خاطر همین فقط کنترل نواحی جنوبی آلمان رو تو دست داشت. بعضی از افراد هیتلر کشته شدن و خودش به خیانت و بعد حبس ابد محکوم شد و رفت زندان… گرچه تو واقعیت فقط 5 سال حبس کشید.

اون تو زندان کتاب “تلاشهای من” (Mein Kampf) رو نوشت که سالها بعد مبنایی شد برای از بین رفتنه زندگی های خیلی آدمه دیگه.

برگردیم به ویکتور فرانکل…

وقتی ویکتور نوزده سالش شد به فروید نامه نوشت و گفت که آیا میتونه وارد انجمن روان درمانی وین شه یا نه. با اینکه سنش خیلی کم بود اونقدر فروید رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود با مقاله ش که فروید بلافاصله قبول کرد و مصاحبه با بعضی از اعضای انجمن براش ترتیب داد. داورهای مصاحبه خیلی از ویکتور خوششون اومد اما میگفتن که ویکتور اول باید تحصیلاتش رو تو دانشکده پزشکی تموم کنه و بعد چندین ماه هم به عنوان بیمار دوره های روان درمانی رو بگذرونه.

تو پروسه های کلاسیک روان درمانیه فرویدی، بیمار دراز میکشه روی یه کاناپه و شروع میکنه تمام افکارش رو واسه پزشک تعریف کردن.

منتها بعد از همین مصاحبه ی عضویت، ویکتور خودش تبدیل شد به یکی از منتقدای روان درمانی و اصلا به اینکه روان درمانی به علم باشه شک کرد. اون تصمیم گرفت که روان درمانی رو ول کنه و معتقد بود که اگه روان درمانی علم باشه باید بشه یکی یکی اصولش رو بررسی کرد و بر اساس جستجو اونارو تایید یا رد کرد. اون به این نتیجه رسید که اعضای این انجمن از بحث آزاد در مورد روان درمانی طفره میرن و قبل از اینکه اجازه بدن کسی اعتبار این روش رو بسنجه اونو میفرستن تو یه پروسه ی چندین ساله ی آنالیز روانی.

ویکتور برای رد روان درمانی یه دلیله دیگه م داشت و اون این بود که رفتارهای آدمیزاد خیلی خیلی پیچیده تر از اونه که بخوایم اونو با فقط و فقط یک دلیل مثل انگیزه های روانی ناخودآگاه توضیح بدیم.

اون فکر میکرد که اینجور ساده سازیا غلطه و به خاطر همین روان درمانی رو ول کرد. به خاطر همین دنبال آدمایی گشت که بتونن رفتارای انسان و از دیدگاه های دیگه ای توضیح بدن. 

و اینجا شروع آشناییش با چشم پزشک معروف آلفرد آدلر بود که به روان درمانی علاقه مند شده بود و از همون اوله مسیر راهشو از فروید جدا کرده بود. 

آدلر معتقد بود که تاثیر کنشهای اجتماعی روی رفتار آدم خیلی خیلی بیشتر از انگیزه های ناخودآگاهه. مثلا آدلر میگفت که بچه ها به خاطر اینکه با رفتارهای بد از طرف والدین شون یا همسالهاشون روبرو میشن احساس حقارت پیدا میکنن و فکر میکنن که به اندازه ی بقیه آدما خوب نیستن.

بر مبنای همین طرز فکر، آدلر شاخه ی جدیدی رو به نام روانشناسی اجتماعی پایه گذاری کرد. اون باور داشت که به مردم علی الخصوص به بچه ها میشه از طریق غلبه بر احساس حقارت شون کمک کرد.

آدلر و طرفداراش – که بهشون آدلرین ها – میگفتن که تونستن چندین کلینیک راهنمای تربیت کودکان رئ توی وین و جاهای دیگه ی دنیا راه اندازی کنن.

هدف این کلینیکام این بود که به بچه ها و جوونا کمک کنن، خصوصا از طریق اصلاح نظام آموزشی. ویکتور تو زمان دبیرستانش از چند تا ازین کلینیکا رو دیده بود و تو بازدیدهاشم مستقیما معرفی شده بود به آلفرد آدلر!

ویکتور تونست آدلر و طرفداراشو تو کافه سیلر (محل تولد ویکتور فرانکل به قول خودش!) ببینه. یه سال بعده اولین مقاله اش که تو مجله ی فروید چاپ شد، ویکتور روانشناسی اجتماعی رو به جای روان درمانی انتخاب کرد و تو سال 1925 عضو گروه آدلرین ها شد. همینطور مقاله ی بعدیشو تو مجله ی آدلر چاپ کرد.

اما همون طوری که نقاط ضعف ایده های فروید و دید، کم کم ضعفای نظریات آدلر و هم میدید. اون متوجه شد که آدلر هم مثل فروید سعی میکنه رفتار انسان رو بر اساس یک و فقط یک انگیزه توضیح بده. منتها فروید می گفت اون دلیل ناخودآگاهه، آدلر میگفت نه! میل به برتری اجتماعیه! اما هر دوشون مشکلات انسان و بر اساس مشکلات احساسی توضیح میدادن نه سلامت احساسی.

ویکتور تو سن بیست و یک سالگی افتخار سخنرانی تو کنگره بین المللیه روانشناسی اجتماعی تو دوسلدورف آلمان رو داشت. و موقع سخنرانیش به این مطلب هم گریزی زد که همه ی رفتارای آدمیزاد بر اساس بیماری نمیتونه توضیح داده بشه.

ممکنه که بعضی از کارا ظاهرا شبیه به علائم بیماری باشن اما در واقع میتونن نشون دهنده ی خوده واقعیه فرد باشن. مثلا اگه یکی افسرده ست ممکنه به این خاطر باشه که از زندگیش ناراضیه و لازمه که یه شغل معنادارتر برا خودش پیدا کنه. با اینکه افسردگیه اون آدم یه بیماریه ولی اینجا در واقع داره نشونه هایی از خوده واقعیه فرد و نشون میده که دوست داره بهتر ابراز بشه.

یکسال بعد از این ماجرا ویکتور از انجمن روانشناسی اجتماعی اخراج شد. حتی دو نفر از کسانی که از ایده هاش حمایت کرد بودن هم اخراج شدن. تا جایی که وقتی یه بار توی کافه سیلر آدلرو دید و باهاش سلام علیک کرد، آدلر جوابشو نداد و با ناراحتی روشو برگردوند!

فرانکل با اینکه با فروید و آدلر در مورد موضوعاتی اختلاف نظر داشت تو تمام زندگیش این دو نفر و ستایش کرد. اون کاریکاتوری کشیده بود از فروید، آدلر و خودش که تو روانشناسی به ترتیب روی سکوی قهرمانی وایستادن. فروید نفر اول، آدلر نفر دوم، و خودش نفر سوم.

اون میگه تلاش هایی که این دو نفر کردن به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست و ایده های خودش اصلا چیزهای غیر عادی ای نیستن. چون اون عصاره تلاش های این دو نفر رو یاد گرفته و بعد ایده های خودشو رو سوار کرده. ویکتور همیشه این مثال و میزنه که :”من روی دوش فروید و آدلر نشستم و خب معلومه که دیدن مطالب از ارتفاع بالاتر کار سختی نیست.”

ویکتور فرانکل نظریه لوگوتراپی رو بعد از فروید و آدلر مطرح کرد. اون از بچگیش علاقه مند پیدا کردنه معنایی واسه زندگی بود، تو دبیرستان و دانشکده رو ایده هاش کار کرد، با فروید و آدلر و نظریات اونا آشنا شد و نهایتا نظریه لوگوتراپی – یعنی معنا درمانی – رو مطرح کرد.

لوگوتراپی سعی میکنه با معنا پیدا کردن برای زندگی هر فرد، رنج زندگی فرد رو کمتر کنه.

ویکتور تو بیست و چهار سالگی سه تا روش برای پیدا کردن معنا تو زندگی مطرح کرد: یه روش از طریق کشف و خلقه چیزاس. مثلا یه پزشک احساس معنا میکنه تو کارش وقتی میتونه بیماری و راهکار بیماری رو تشخیص بده یا یه مکانیک کارش معنادار رو تو این میبینه وقتی میتونه چیزی رو تعمیر کنه. یا یه موسیقیدان وقتی آهنگی رو میسازه.

یه روش دیگه برای پیدا کردن معنای زندگی از طریق تجربه های تازه و یا از طریقه عشقه. مثل وقتی که یه کوهنورد تو تجربیاتش با صخره ای روبرو میشه و باهاش دست و پنجه نرم میکنه یا زمانی که غریبه ای تو خیابون به غریبه ی دیگه ای لبخند میزنه. معنی پیدا کردن برای زندگی از طریق عشق به شکلای مختلفی امکان داره مثلا تجربه عشق رمانتیک، عشق به خانواده، عشق به دوستان و… انواع دیگه.

روش سوم رسیدن به معنا، معناسازی از طریق رنجه. فرانکل میگه رنج غیر قابل کنترله اما نوع مواجهه شدنه یه آدم با رنج زندگیش میتونه معنای زندگیش باشه. مثلا یه نوجوونی که با رنج زندگی با پدر و مادر الکلیش دست و پنجه نرم میکنه، میتونه انتخاب کنه که تو مواجهه با این رنج غرق بشه و فرصت هر شادی ای رو از دست بده یا انتخاب کنه که تمرکزش و بذاره رو ساختنه یه زندگی شادتر و بهتر برای خودش. 

ویکتور خودش در مواجهه با رنج تحمل کمپ های یهودیا از همین روش برای معناسازی استفاده کرد و تونست زندگیشو نجات بده.

ویکتور بعد از اخراج شدن از گروه آدلرین ها، با خودش فکر کرد که چطوری میتونه نظریاتشو به عمل دربیاره. اون موقع ها نرخ خودکشی بین جوونای وین زیاد بود. شرایط زندگی و معیشت واقعا سخت بود، نظام آموزشی سختگیرانه تر. این وسط تناقض بین آموزه های دینی و زندگی واقعی فشار روحی زیادی به آدما میاورد.

ویکتور اولین مرکز مشاوره ایش و تو وین و بعدش تو شش تا شهر دیگه ی اروپا تاسیس کرد. اون این کارو از طریق جذب پزشکا، روانپزشکا، روانشناسا و کشیشای داوطلب تو تایم بیکاری شون انجام داد. خیلی از آدمای مشهور وین داوطلب شدن. جالب اینجاست که بعضیاشونم آدلرین هایی بودن که قضاوت خصمانه ای مثل آدلر علیه ویکتور نداشتن.

از موفقیت کاریه ویکتور همین بس که بگیم دومین سال از شروع فعالیت مرکز مشاوره ش، برای اولین بار تعداد خودکشی های گزارش شده از مدارس صفر اعلام شد.

ویکتور تو 1930 مدرک دکترای پزشکیش و گرفت. بعدش مشغول کارآموزی و اینترنشیپ تو چندتا بیمارستان شد. اون تخمینی سالانه 3000 بیمار و درمان میکرد که خیلیاشون قصد خودکشی داشتن.

میگه: “من مطمئن بودم که این آدما اگه فقط معنایی برای زندگی شون پیدا کنن از خودکشی منصرف میشن.”

مردم تو دهه ی 1930 حسه یهودی ستیزی داشتن اما تو جامعه زیاد در موردش آزادانه حرف نمیزدن. بعدها لین توهین ها کم کم علنی شدن… زمانی رسید که مردم تو بیمارستان در مورد ویکتور داد و فریاد میکردن که: “باز این یهودیه کثیف اومد.”

یه استپ برگردیم عقب ببینیم آدولف هیتلر از سال 1924 به اینور چکار میکرده:

1924 کیه؟ موقعیه که فرانکل تازه چند ماهه وارد دانشکده پزشکی شده. هیتلر اون موقع بعد از اینکه از زندان آزاد میشه تصمیم میگیره به جای نیروی ارتش وارد عرصه سیاست بشه تا قدرت پیدا کنه.یه لحظه این توضیح و بشنوین، خیلی جالبه که ببینیم اینا چجوری اومدن بالا:

اون سال حزب نازی سی و دو تا صندلی تو پارلمان آلمان تونست به دست بیاره (یعنی چی؟ یعنی 5 درصد کل صندلیا). یه سال قبلش بازار سهام آمریکا سقوط کرده بود و دوران رکود بزرگ (The Great Depression) شروع شده بود. رکورد آمریکا اقتصاد دنیا رم وارد رکود کرده بود. این مسئله وضع معیشت و سخت تر کرد و مردم تره ی بیشتری برای دلایلی که هیتلر از بد شدن اوضاع میگفت خورد میکردن. همین محبوبیت حزب نازی و هیتلر رو تو آلمان بیشتر کرد و باعث شد که تو دور بعدی 107 تا صندلیه پارلمان رو به دست بیاره (یعنی چقد؟ 18 درصد صندلیا).

همینطور که حزب نازی رشد میکرد، تو سال 1932 هیتلر واسه ریاست جمهوری آلمان مقابل پاول هایدنبرگ خیز برداشت و با 13 میلیون رای در مقابل 19 میلیون رای ازش شکست خورد.

همون سال یعنی سال 32 حزب نازی تونست 230 صندلی پارلمان رو به دست بیاره  (یعنی 37 درصد صندلیا). سال بعد، هایدنبرگ به خاطر فشار سیاسی ای که از جهات مختلف حزب نازی بهش وارد می کرد و محبوبیت هیتلر و قدرت سیاسی ش، هیتلرو به عنوان صدراعظم آلمان معرفی کرد.

تو ساختاره سیاسی آلمان اون زمان، رئیس جمهور وظیفه اش برقراریه تعادل قدرت بین شاخه های سیاسیه مختلف بود ولی در واقع صدراعظم بود که بیشترین قدرت اجرایی و داشت. خود هایدنبرگم با دیدگاه های هیتلر مشکلی نداشت، مشکلش این بود که هیتلر اتریشیه نه نخبه ی آلمانی.

دیگه حالا هیتلر می تونست کاملا قانونی اوامر دیکتاتورانه شو پیاده کنه. منتها اول نیاز داشت برای اینکه حزب نازی اکثریت پارلمان رو به دست بیاره و قانون و ازین طریق با خودش همراه کنه نیاز داشت که با بقیه حزب ها ائتلاف کنه.

اون با حزب های دیگه پنهانی علیه یه حزب سومی ائتلاف میکرد و از طرف دیگه به رئیس جمهور میگفت که ایجاد ائتلاف تو پارلمان امکان پذیر نیست و لازمه پارلمان منحل شه و دوباره رای گیری کنیم.

علی رغم تبلیغات وحشتناک زیاده حزب نازی، 56 درصد مردم بهش رای منفی دادن. حالا نازی ها 44 درصد پارلمان رو گرفته بودن. نازیا وقتی تونستن محافظه کارای ملی گرا رو با خودشون همراه کنن دیگه شدن 52 درصد، یعنی اکثریت قاطع پارلمان!

هیتلر برای بعضی از دستوراش و عوض کردنه ساختار نظام آلمان نیاز به دو سومه رای پارلمان داشت.

حالا چیکار کرد؟ اون تشکل نازی رو مامور کرد که اعضای کمونیست و سوسیال پارلمان رو ارعاب کنن. چون اون اعضا مهمترین موانع هیتلر در مسیر پیاده سازیه اهدافش بودن.

نتیجه این شد که اون زمان 26 نفر از اعضای این حزب ها ناپدید شدن و فقط 94 عضو سوسیال دموکرات علیه هیتلر رای دادن.

و تمام شد! این سیاسی کاری هیتلر رو برای 4 سال آینده دیکتاتوره آلمان کرد..

یکی از کارهای فرمالیته راه اندازی و رواج “سلام هیتلر” و تغییر اسم هیتلر به Fuhrer یعنی رهبر بزرگ بود که انجام شد.

دو روز قبل از اعلام رسمی قدرت هیتلر، یکی از اعضای ارشد حزب نازی از تاسیس کمپ داخائو (یکی از اردوگاههای کار اجباری آلمان) خبر داد. 

زمانی که ویکتور فرانکل تحصیلاتش و تو روانپزشکی تموم می کرد، هیتلر یکی بعد از دیگری قوانین جدید وضع میکرد و حقوق یهودیارو یکی یکی ازشون می گرفت.

ویکتور اون زمان خیلی سرگرم کارش بود. اصلا وقتی برای اخباری دنیای سیاست نداشت. به شدت مشغول انتشار مقاله و گسترش ایده لوگوتراپی و مشاوره های بالینی برای جلوگیری از روند خودکشی بود.

گرچه که تو جامعه زیاد شدنه خشونت علیه یهودیارو میدید و میدونست که یه روزی ممکنه این خشونت دامن خودش رو هم بگیره.

زمانی مدت کارآموزیه ویکتور تموم شد یه دفتر شخصیه روانپزشکی تو خونه ی خواهرش استلا راه انداخت. منتها با وجودی که خیلیم تلاش میکرد این موفقیت زیاد طول نکشید…

ویکتور نمیدونست که اولین هدف هیتلر برای راه انداختنه امپراطوریه آلمان، گرفتنه اتریشه…

اولین تقاضای هیتلر بلافاصله بعد از اینکه صدراعظم آلمان شد این بود که اتریش باید زندانیای حزب نازی رو تو خاک اون کشور و آزاد کنه وگرنه حمله نظامی میکنه. صدراعظم اتریش قبول کرد و اون تعداد از اعضای حزب نازی که تو خاک اتریش قانون شکنی کرده بودن آزاد کرد.

یواش یواش خواسته های هیتلر از اتریش بیشتر شد. مثلا سال 1938 شخصا به صدراعظم اتریش زنگ زد و گفت که باید قاتل ولیعهد اتریش – که از اعضای حزب نازی بود – آزاد شه. نه فقط این، بلکه حزب نازی تو اتریش قانونی و به رسمیت شناخته شه و همینطور تعدادی از نازیا تو پست های کلیدیه حکومت اتریش به قدرت برسن. این بار هم تهدید کرد که اگه اتریش قبول نکنه بهش حمله میکنه.

منتها اینبار صدراعظم اتریش یکم مقاومت کرد و گفت که این تصمیم و باید به رای مردم واگذار کرد. 

نتیجه چی بود؟

هیتلر ارتشش و به سمت اتریش فرستاد و از اینور اتریش تاریخ رای گیری رو اعلام کرد.

دو روز قبله رای گیری تنش تو وین بالا گرفت. احزابی که خوده صدراعظم اتریش سرکوب شون کرده بود آزاد شدن که واسه به دست آوردنه رای مردم تبلیغات کنن.

پشت پرده، آلمان نهایته فشار رو به صدراعظم اتریش میاورد که رای گیری رو کنسل کنه. طبق مشاهدات یه خبرنگار آمریکایی اگه رای گیری انجام می شد با حمایت احزابی که حالا آزاد شده بودن فعالیت کنن قطعا صدراعظم اتریش رای میاورد، ولی با فشار زیاده آلمان، صدراعظم اتریش کوتاه اومد و از رادیو اعلام کرد که رای گیری برای مدت نامعلومی به تعویق افتاده.

برای خیلی از شهروندای اتریش این خبر خوشحال کننده بود از این جهت که آلمان میاد و اتریش و بدون جنگ تصرف میکنه.

فرداش رادیوی لندن اعلام کرد که تعدادی از طرفدارای استقلال اتریش ناپدید و به جاش دهها هزار نازی وارد اتریش شدن.

دیگه حالا زمانی بود که شعار: “یک کشور، یک مردم، یک رهبر” داشت خودشو نشون میداد.

تو این مدت یهودیا از خیلی حقوق شون محروم شده بودن، مثلا یهودیا حق نداشتن عضو هیچ کلوپ اجتماعی، خبری، یا هیچ نوع رسانه ای باشن. در موردشون جک های تحقیر آمیزی گفته میشد. حتی کلیسای جامع کاتولیک گفته بود که یهودیا مسیح-کشن!

تو همچین فضای پرتنشی، ویکتور فرانکل از طرف دانشکده روانپزشکی دانشگاه وین به عنوان سخنران دعوت شد. موضوع صحبت شم این بود: “اضطراب در دوران پر تنش ما”. موقع سخنرانی یکی از اعضای نازی با لباس کامل ارتش وارد سخنرانی شد و علی رغم تردید فرانکل از منحل شدن سخنرانی در سکوت به حرفهاش گوش کرد.

بعد از نیم ساعت با تموم شدنه سخنرانی، وقتی فرانکل از دانشگاه بیرون اومد دید که مردم ریختن توی خیابونا و شعار میدن که “مرگ بر یهودی! درود بر هیتلر! صدراعظم اعدام باید گردد!”

به فاصله کمی صدراعظم اتریش از رادیو متن استعفا شو خوند. یهودیا تو خونه هاشون حبس شدن. و خیابون های اتریش به خشونت کشیده شد.

وقتی ویکتور به خونه رسید، مادرش از شدت اضطراب گریه میکرد.

روز بعد ارتش آلمان با تانک و توپ وارد اتریش شد. مردم توی خیابونا صف میکشیدن و با هلهله و شادی زیر پاشون گل می ریختن و خوشامد میگفتن. اونایی که طرفدار ایده ی یکپارچگیه اتریش و آلمان بودن فکر میکردن دیگه الان هیتلر میاد و امپراطوری آلمانی که آرزوشو داشتن برپا میشه و همه چی خوب میشه…

منتها هیتلر نیومد؛ اول منتظر بود تا پارلمان اتریش قانون الحاق اتریش به آلمان و تصویب کنه تا بدون جنگ رسما اتریش رو تصرف کنه و وارد اتریش بشه.

بعد از ورود هیتلر به اتریش و سخنرانی پیروزیش و شادی مردم، همون طور که انتظارش میرفت، یهودی ستیزی “قانون” شد.

یهودیا در ملاعام تحقیر میشدن. بزرگسالاشون، خیلی وقتا حتی آدمای شناخته شده، مجبور میشدن که پیاده روها و ساختمون هارو بشورن و تمیز کنن. بچه ها وادار میشدن که به کلمه “یهودی” که به شیشه های مغازه ها نصب میکردن آت و آشغال پرت کردن. حتی یه دختر بچه ی یهودی رو مجبور کرده بودن پلاکارد بندازه گردنش که “من یه یهودیه بی خاصیتم از من خرید نکنین”. 

تمام داراییا و کسب و کارای یهودیا توسط نازیها توقیف شد. یسری هاشون فرستاده شدن کمپ داخائو، بعضیام رفتن یه کمپ دیگه به اسم بوخنوالد (Buchenwald).

ویکتور وقتی تو خیابونا راه میرفت و با توهین های دیگران روبرو می شد با خودش فکر میکرد که “اینم یه روانیه دیگه!” اون تواناییه فوق العاده ای داشت که توی شرایط به موضوع از بالا نگاه کنه و توهین رو با کرامت و احترام برای خودش حل و فصل کنه.

تو اکتبر همون سال، ینی 1939، سه تا از زیارتگاه های یهودیا به آتیش کشیده شد. و صد زیارتگاه دیگه تخریب شد. تعدادی از خونه های و محل کارای یهودیا با خاک یکسان شد. طوری که به اون شب لقب “شب شیشه ای” دادن. اونقدر که شیشه شکسته شده بود کف خیابونا بود. فرداش یهودیارو وادار کردن که خودشون تمام شیشه هارو از روی زمینا تمیز کنن.

بچه های یهودی دیگه حق ثبت نام تو مدارس دولتی نداشتن. مدرک افراد متخصص شون مثل دکترا، وکلا، معلما، همه و همه از اعتبار ساقط شدن. یهودیا مجبور شدن که لباس های زرد رنگ بپوشن که روش 6 تا ستاره بود. از رفت و آمد با وسایل نقلیه عمومی منع شدن. و تو تمام فرم های رسمی، مرداشون باید اسم شونو می نوشتن اسرائیل و زنا می نوشتن سارا. جلوی دانشگاه وین، ارتش، دیوار انسانی تشکیل داد و اجازه ورود یهودیا به دانشگاه وین رو نمیداد.

ویکتور مدرک دکتریش رو از دست داد. آپارتمان و دفترشو دادن به خانواده “آریایی”. و همراه براد و خواهرش مجبور شدن برن خونه پدر و مادرش… از اون به بعد فقط مجاز بود که بیمارای یهودی رو ویزیت کنه.

خیلی از یهودیا تو او دوره به هر شکلی دنبال سوراخی بودن که بتونن از این دو کشور فرار کنن. خواهرش رفت استرالیا. خود ویکتور شرایط مهاجرت به آمریکا براش فراهم شد. برادر زاده و خواهرزاده ش رفتن ایتالیا. و خیلیای دیگه از وحشت نازیسم به چین، هند و کنیا فرار کردن…

بعد از فتح راحته اتریش، حالا نوبت چک اسلواکی بود.

هیتلر از دولت چک اسلواکی خواست که غرب این کشور و تسلیم کنه چون تخمینی سه و نیم میلیون آلمانی داشت. وگرنه به این کشور حمله میکنه.

رهبرای این کشور دست به دامن بریتانیا و فرانسه برای کمک شدن. اما این دوتا کشور چون به هیچ وجه دنبال یه جنگ جهانیه دیگه نبودن قبول کردن که این قسمت از خاک چک اسلواکی به آلمان ملحق شه.

احتمالا شما هم فکر نمی کنین که اینکار ماجرا رو حل و فصل کنه.اینبار هیتلر پا رو جلوتر گذاشت و تهدید کرد که چک کلا باید تسلیم آلمان شه.

چک ام به همین راحتی تسلیم شد.

بعد از اتریش و چک، نگاه هیتلر رفت سمت لهستان…

اونام خیلیاشون آلمانی بودن ضمن اینکه یه بندر خوب هم داشت که موقعیتش خیلی وسوسه انگیز بود واسه هیتلر.

اینبار هیتلر درخواست زیادی نکرد. فقط به لهستان گفت این بندر و به آلمان بده و خودشم میتونه آزادانه ازش استفاده کنه.

لهستان اما این کارو نکرد و یکسال بعد از فتح اتریش، ینی 1939، آلمان تصمیم گرفت به لهستان حمله کنه. اینبار بریتانیا و فرانسه این کار آلمان و نادیده نگرفتن و علیه آلمان اعلام جنگ کردن. تو همین گیر و دار روسیه هم با آلمان روی هم ریخت.

و اینجوری بود که جنگ جهانی دوم هم شروع شد…

تا بریتانیا و فرانسه بیان ارتششونو برسون به لهستان، تو کمتر از یه ماه، لهستان تسخیر شد.

از قبل آلمان و ایتالیا با هم توافق کرده بودن که در کنار هم باشن و یا حداقل علیه هم نجنگن. این فرصت که پیش اومد ایتالیام رفت سراغ مستعمره ی سابقش اتیوپی و اونو تصرف کرد.

بعدا آلمان و ایتالیا، دوتایی با ژاپن با همدیگه توافق کردن و خلاصه جهان جنگ جهانی دوم اینجوری پیش رفت.

قبلا یادتونه گفتیم وقتی هیتلر افتاده بود زندان، یه کتاب نوشته بود به اسم “تلاشهای من”؟ تو اون کتابش که حالا شده بود کتاب مقدسه نازیها گفته بود که هدف نهاییه آلمان، نابودیه کامل یهودیاس! وقتی آلمان لهستانو گرفت، یهودیا و اسلوها رو فرستاد به کمپ های کار اجباری. چجوری؟

بخشی از این برنامه این اینطور انجام شد:

ارتش آلمان گروه های یهودیا و اسلو هارو محاصره میکرد، مجبورشون میکردن گودال های بزرگ حفر کنن. بدون اینکه بدونن دارن گور خودشونو میکنن. و بعد همون گودال ها شدن گور دسته جمعه خودشون که بهشون از پشت سر شلیک میکردن و تمام…

منتها این روش نابودی به نظر هیتلر کند بود. به اندازه ای که اون میخواست اثربخشی نداشت.

همین بود که تو سال 1941 برنامه ای به اسم “راه حل نهایی برای سوال یهودیت” رو اعلام کرد.

هدف این برنامه این بود که یهودیارو اول از آلمان و بعد از اروپا و بعد از کل دنیا حذف کنن.

هیتلر واسه پیاده کردن این برنامه از گارد ویژه ش به اسم SS هم استفاده کرد. اینا یه گارد 25 هزار نفره بودن که تحت امر مستقیم هیتلر و بازوی اصلیه اجرای طرح کمپ های یهودیا و اتاق های گاز بودن.

وقتی این دستور صادر شد SS شروع کرد ساختنه تعداد بیشتری از این کمپ ها. بعضیاشون برای کار اجباری بودن. هدف این کمپ ها این بود که یهودی تا حدی کار کنه که بیفته بمیره چه از میزان کار، چه از گرسنگی، چه از در معرض مستقیم بودن با آب و هوا.

بعضی هاشون کمپ های مرگ بودن، تو بینشون کمپ آشویتس معروف شد بعد از جنگ. اونم به خاطر سایز عظیمی که داشت. آشویتس و نزدیک ریل قطار ساخته بودن که بشه تعداد زیاد آدم و بهش راحت تر منتقل کرد. این کمپ ایزوله و مخفیانه بود.

یسری از آدمایی که به آشویتس برده میشدن تو مسیر انتقال از تشنگی، آب و هوای داغون و گرسنگی میمردن. اونایی که زنده از قطار میومدن پایین، با موجی از دود و بوی گوشت سوخته استقبال میشد.

یه دکتر نازی تو ورودی کمپ وایستاده بود که اشاره می کرد هرکی بره راست یا چپ. بچه های، پیرها، و زنها میرفتن چپ که مستقیم برن اتاق های گاز. اونایی که به لحاظ فیزیکی سالم تر به نظر میرسیدن هم انتخاب میشدن برای کار اجباری که یعنی مرگ تدریجی…

نهایتا 6 میلیون یهودی – یعنی دو سوم جمعیت یهودیای اروپا – و 5 میلیون غیر یهودی تو برنامه ای که بعدها هولوکاست – یعنی آتش فراگیر – نامیده شد، قتل عام رسیدن.

تو دنیای عجیب و غریب نازی ها، در کنار اینکه یهودیا گروه گروه به کمپ های مرگ فرستاده میشدن، هنوز بیمارستانای یهودیا وجود داشت و ویکتور تو سال 1940 رئیس یکی از همین بیمارستانا شده بود. از دو سال قبلش که اعمال خشونت علیه یهودیا عمومی شد جمعیت مریضای این بیمارستان خیلی زیاد شد تا حدی که حتی تو راهروها یهودیای مجروح میاوردن و بستری میکردن.

تو برنامه ی هیتلر اعلام شده بود که بیمارای روانی که پزشک گفته باشه مغز معیوب دارن مشمول برنامه ی “توفیق مرگ” میشن. واقعا اسمش همین بوده ها: “Mercy Killing”! البته این برنامه تو سال 1940 وقتی مردم بیشتر از مطلع شدن متوقف شد.

تو این بحبوحه ویکتور یه خوابی دید که یه کم آشفته ش کرده بود: “اون مقابل یه تعداد از بیماران روانی جلوی کمپ یهودیا وایستاده بود و خودشم رفت که به اونا بپیونده.” اون نمیدونست که این خوابو به خاطر خبری که از یکی از پزشکای یهودی که با بچه هاش داوطلب کشته شدن تو اتاق گاز شده بوده دیده یا به خاطر قانونی که وضع شده بود، اما میدونست که دیر یا زود این آتیش یه روزی قراره دامنو خودشو هم بگیره…

وقتی برنامه ی “توفیق مرگ” در حال اجرا بود، ویکتور و یکی از همکاراش، دکتر آتو پولتز (Dr. Otto Poltz) به کمک همدیگه تونستن جون خیلی از بیمارای یهودی رو نجات بدن.

جالبه که پولتز خودش از اعضای نازی بود، و خیلیا بعدها فرانکل رو به خاطر همکاری باهاش سرزنش کردن.

اما ویکتور به کمک قدرت این آدم تو تشکیلات نازی تونست جون خیلیا رو نجات بده. واقعیت این بود که عملا این پزشک غیر یهودی واسه درمان یهودیا داشت جون خودشو به خطر مینداخت. 

وقتی یه بیماری به دکتر پولتز مراجعه میکرد، و پولتز مجبور بود که به بیمارستان روانیا منتقلش کنه، اسم بیمار می رفت تو لیست انتظار اتاق گاز. پولتز به فرانکل زنگ میزد و فرانکل سریع میرفت بیمارستان با به یه تشخیص غلط بیمارو از لیست افراد “نامطلوب” خارج می کرد. مثلا بیماری شیزوفرنی رو آفازیا (یه جوری بیماری عدم تکلم) تشخیص میداد که از لیست اتاق گاز خارج بشه و می فرستادش خونه.

این شیزوفرنی اگه مربوط به “یهودیا” میشد که دیگه میرفت تو اولویت مرگ با اتاق گاز.

البته ویکتور و پولتز این کارو فقط برای بیمارایی می تونستن انجام بدن که بیماریشون توجه مقامات اجرایی رو جلب نکنه. با همه ی اینا، این دو تا جون خیلیا رو به همین شیوه نجات دادن.

فرانکل میدونست که رئیس بیمارستان بودنش تا مدتی دستگیریه خودش و پدر مادرش و عقب میندازه. یه روز صبح زود تلفن خونه پدر و مادر ویکتور زنگ زد و مادرش جواب داد. ترس توی صداش معلوم بود که گوشی رو به ویکتور داد و گفت: “پلیس مخفی نازیه ویکتور”. ویکتور گوشی رو گرفت، مردی که پشت خط بود بهش گفت که باید به اداره پلیس نازی بره. ویکتور پرسید که آیا لازمه یه دست لباس دیگه هم با خودش بیاره که صدا جواب: “آره.” ویکتور فهمیده بود که دیگه وقتش رسیده و قطعا از اونجا مستقیما فرستاده میشه کمپ.

وقتی به پلیس نازی مراجعه کرد اونو بردن پیش همون ماموری که بهش زنگ زده بود. روش نازی این بود که اونقد فرد رو سوال پیچ میکرد تا یه جا گاف بده و از همونجا حکم بدن و ببرنش. ویکتور خیلی حواسش به این مسئله جمع بود و خوب گوش میداد تا جواب درست به سوالای مامور بده. اون همون طور تو یه اتاق با مردی جلوش نشسته بود یکی یکی به سوالا جواب داد. تا اینکه یهو مرد درومد کخ: “چطور شده که تا حالا تو رو دستگیر نکردن؟”

ویکتور دقیقا نمیدونست چرا بعضی از مردمو دستگیر میکنن بعضیارو نه در نتیجه جوابی برای این سوال نداشت. مرد حالا پرسید: “چطوره که تو پدرت هنوز دستگیر نشده؟” ویکتور بازم جوابی نداد. بعد دوباره مرد پرسید: “تخصصت چی بود؟” ویکتور گفت: “روانپزشکی.” و کلا پروسه ی بازجویی تغییر کرد.

به نظر میرسید که بعد از جواب ویکتور، ذهنیت مامور یهو عوض شد و یادش رفت چی داشت می پرسید.

اون شروع کرد به سوال جواب کردن درباره مطالب روانشناسی و روانپزشکی که به نظر میرسید در موردشون کنجکاوه، تو این حین مامورای دیگه میومدن و میرفتن.

هر بار که مامور دیگه ای میومد ویکتور از جاش به نشونه احترام بلند می شد و با دست مامور روی صندلی هل داده میشد که بشینه. و هر بار که ماموری از اتاق خارج میشد به نظر میرسید که مامور اولی خیالش راحت میشه.

تا اینکه مامور ازش پرسید: “آگروفوبیا رو چجوری درمان میکنی؟ من دوستی دارم که به آگروفوبیا مبتلاس، چی میتونم بهش بگم؟”

ویکتور جواب داد: “آگروفوبیا بیماریه هراس از مکان های و باز و عمومی. کسی که به آگروفوبیا دچاره از رفتن به محیط های ناآشنا و خارج شدن از خونه ش میترسه. اون ازین وحشت داره که تو محیط ناآشنا غش کنه و کسی کمکش نکنه و امنیتش به خطر بیفته. اگه جلوی این بیماری گرفته نشه میتونه زندگیه فرد و فلج کنه.”

ویکتور بلافاصله متوجه شد که احتمالا خود این آدم آگروفوبیا داره نه دوستش. اما سعی کرد طوری وانمود کنه که نفهمیده این موضوع رو و ادامه داد: “بهش بگو هر موقع حمله وحشت بهش دست میده به خودش بگه “احتمالا ممکنه بیفتم زمین. ایول این دقیقا همون چیزیه که من میخوام. من میخوام بخورم زمین و بعد مردم دورم جمع میشن.”

مامور لبخند زد و ویکتور ادامه داد: “به دوستت بگو هر بار که احساس اضطراب میاد سراغش بره پیاده روی و با ترسش روبرو شه و اصلا سعی کنه بخوره زمین. اینجوری هر بار به خودش ثابت میکنه که ترسش بیهوده س. اونوقت اونم درست مثل الانه تو لبخند میزنه و میتونه بهتر زندگی کنه.”

اون روز مامور ویکتور رو ول کرد که برگرده خونه. و ویکتور خیالش راحت بود که حداقل تا مدتی نازی به اون و خانوادش کاری نداره.

***

یکی از قوانینی که برای تحقیر یهودیا تو اون دوران وضع شد این بود که کوهنوردی برای یهودیا ممنوع شد. آخ آخ این موضوع واسه فرانکل خیلی سنگین بود چون اون عاشق صخره نوردی بود، اینو میدونیم.

اینجا هوبرت سور، یکی از مامورای نازی، که دوست فرانکل بود بهش کمک میکرد که مخفیانه با پوشوندنه لباسش برن کوه. هوبرت سور میگه: “نمیدونم این عشقه فرانکل از رو محبت بود یا نیاز ولی وقتی صخره رو دید شروع کرد به گریه کردنو بوسیدنه صخره. انگاری که یه موجود جونداری جلوشه که میفهمه محبتو.” هوبرت سور بارها تونست ویکتور رو به کوهنوردی ببره هرچند کارش بلخره توسط نازیها کشف شد و رفت به زندان و بعد اعدام…

بعد از مرگ هوبرت سور و تحت تاثیرش، ویکتور کتابی نوشت به اسم “دکتر و روح”. و امید داشت که همین یه کتاب از کل زندگیش بتونه برای آدما باقی بمونه.

***

ناگفته نمونه که ویکتور شیطنت های خودشم داشت. مثلا با دخترا قرار میذاشت می دیدشون، بعد دیگه بهشون زنگ نمیزد. این عادت تا وقتی ادامه داشت که با یه پرستاری به اسم تیلی گروسر آشنا شد. ویکتور شیفته ی چشمای براق و لبخند گرم تیلی شده بود. اما از قضا با دوست تیلی م همون کارو کرده بود: باهاش قرار گذاشته بود و دیگه بهش زنگ نزده بود. تیلی هم از این رفتار ویکتور خبر داشت زیاد به ویکتور توجهی نمیکرد.

بلخره با تلاش زیاد ویکتور تونست اولین قرار و با تیلی بذاره و راضیش کنه که بهش یبار فرصت بده. تیلی عاشق صداقته ویکتور شد و همین بود که رابطه ی اونا با هم ادامه پیدا کرد… بعده مدتی شروع کردن به زندگی کردن با همدیگه و بعد ازون ویکتور تصمیم گرفت که از تیلی خواستگاری کنه… اون موقع ها یهودیا نمیتونستن راحت هر جایی برن ازدواج کنن و فقط دفاتر خاصی اینکارو انجام میدادن. اونا مراسم عروسی شون خیلی ساده و محقر انجام شد.

گذشت و … سال 1942، یه روز قبل از اینکه به تیلی و خانوادش تلفنی زده بشه که تبعیدشونو به کمپ های نازی اعلام کنه، بهشون گفتن که اول به مدرسه ای نزدیک خونشون برن و حضورشونو اعلام کنن. توی مدرسه موقعی که ویکتور و پدرش از راهروها بالا میرفتن تمام خاطرات گذشته میومد جلوی چشم شون. بچگی، دبیرستان، زندگی شون… همه چی،

آینده شون از طرف دیگه… کاملا مبهم بود…

نازیا این مدرسه رو تبدیل کرده بودن به مرکز فرآیند تبعید. ویکتور رو به کلاسی فرستادن و اونجا تمام موهاشو تراشیدن. وقتی اومد بیرون یه لحظه فردی که روبروش بود و نشناخت. پدرش… که همیشه با موهای سفید و ریش مرتب تو ذهنش تداعی می شد حالا همه موهاشو زده بودن… ویکتور احساس تاسف کرد و در سکوت هر دو تصمیم گرفتن که هیچوقت دیگه در مورد این تجربه ی تحقیرآمیز حرف نزن.

سرعت تغییرات و ابهامات اونقدر زیاد بود که سالهای بعدش ویکتور نمیتونست دقیقا به یاد بیاره که اون و خانواده دو شب تو مدرسه خوابیدن یا یه شب. در نتیجه میشه گفت که یک یا دو روز بعدش اون و خانوادش به همراه 13 هزار یهودیه دیگه منتظر کامیون هایی شدن که میومدن و یهودیا رو به کمپ های نازیها میبره.

بلخره منتقل شدن به کمپی تو شمال چکسلواکی به اسم تریدینستات (Theresienstadt). اون موقع این کمپ 53 هزار یهودی داشت و حالا تو همون فضا 13 هزار تای دیگه داشت بهش اضافه می شد و همینطور بهش جمعیت اضافه میکردن. اغلب آدمای اونجا بلافاصله کشته میشدن یا منتقل میشدن به آشویتس. این کمپ کمتر از بقیه اردوگاها خطرناک بود و بیشتر یهودیا توش از گرسنگی و بیماری میمردن تا قتل. روزانه 200 جسد از این کمپ خارج میشد.

اینجا کمپی بود که اکثرا متخصصای یهودی رو میاوردن مثل وکلا، دکترا و هنرمندای یهودی و شرایط بهتری داشت، مثلا زندانیاش میتونستن تو محوطه قدم بزنن، و لباسای خودشونو داشته باشن. ویکتور تو این شرایط هم میتونست سخنرانی کنه مثلا یبار در این باره سخنرانی کرده بود که “چطور این شرایط روان مونو سالم نگه داریم”.

ولی خب خیلی وقتام بود که ماموری جلوی بقیه به کسی شلیک کنه و همونجا بکشتش. مثلا همه میدونستن اگه ماموری یکی و بگیره و ببره به حاشیه کمپ یعنی کار کار طرف تمومه و حتی میدیدنش که بعد از شلیک پیکرش میفته روی زمین…

اینجا هم شکنجه وجود داشت هم عصرا مردم سعی میکردن با موزیک و اینجور کارا خودشونو سرگرم و خوشحال کنن.

پدر ویکتور پیر و ضعیف بود. اون همینجا و تو همین کمپ از گرسنگی و بیماری تو سن 81 سالگی از دنیا رفت.

ویکتور بعد از مرگ پدرش عمیقا احساس آرامش میکرد چون میدونست که همه  تلاششو برای اون کرده..

با اینکه اینجام آدما میمردن ولی هر روز همه وحشت از این موضوع داشتن که به کمپ بدتری منتقل شن. تیلی که اینجا کار پرستاری انجام میداد و تا دو سال تضمینی امکان نداشت که جا به جا بشه. اما ویکتور و مادرش وضعیت مشخصی نداشتن.

سال 1944 مادر ویکتور به آشویتس منتقل شد و همونجا تو 49 سالگی کشته شد.

ویکتور ولی ازش خبر نداشت. چند ماه بعد نوبت خودش رسید که منتقله آشویتس بشه… تیلی با اصرار درخواست داد که داوطلبه به آشویتس منتقل شه. اون به هیچ وجه نمی خواست از ویکتور جدا شه. اونا با درخواستش موافقت کردن و اینجوری تیلی و ویکتور با هم با قطاری به سمت آشویتس روانه شدن…

وقتی رسیدن دیگه جایی بود که تیلی و ویکتور باید از هم جدا میشدن و هر کدوم به سمت زندان های زنان و مردان میرفتن. تو یه لحظه که فرصتی ایجاد شد، ویکتور به تیلی گفت: “تیلی به هر قیمتی که شده سعی کن زنده بمونی! میشنوی؟ به هر قیمتی!!”

اونا از هم جدا شدن. تمام دارایی هاشونو باید تحویل میدادن و داخل میرفتن. ویکتور و تیلی حلقه ازدواج شونو برای اینکه به دست نازی ها نیوفته قایم کرده بودن مدتی پیش. اما یه نسخه از کتاب دکتر و روح تو کت ویکتور بود که فقط همون یه نسخه ازش موجود بود. اون موقع ها به یهودیا راحت کاغذ و قلم نمیدادن. اون همین یه نسخه رو داشت و تنها دغدغه ش این بود که این میراث تمام زندگیشه و نمیخواد از دستش بده ولی ناچارا درش آورد و با بقیه چیزا -عینکش، کفشاش، کمربندش و یه تیکه نون – انداختش زمین…

اینجا تمام چیزی براش مونده بود فقط یه بدنه عریان بود حتی مو هم نداشت دیگه…

حالا باید لباسای یکدست نخ نمایی که کوه کوه روی زمین ریخته بودنو می پوشیدن. صاحبای اون لباسا دیگه بهشون نیاز نداشتن. مرده بودن…

ویکتور یکیو برداشت پوشید و وقتی دستشو تو جیب لباس برد یه تیکه کاغذ ازش بیرون آورد که توش دعا نوشته شده بود. همون دعایی که وقتی بچه بود باباش همیشه میخوند.. چشماشو بست و روحش پر کشید… “بشنو ای خدای من، تو یکتایی. و من تو را با تمام قلبو روحو توانم دوست دارم.

ماه ها از آخرین باری که تیلی رو دیده بود میگذشت، 23 اکتبر 1944، تولد تیلی، ویکتور حتی نمیدونست که هنوز زنده ست یا نه. چه دوست هایی که پیدا نکرده بود و از دست نداده بود…

مدتی بعد خبر اومد که قراره به کمپ داخائو منتقل بشه.

تو راه انتقال زندانیا می رقصیدن و شادی میکردن. تو داخائو دیگه خبری از اتاق های گاز نبود. ویکتور با خودش فکر میکرد: “ناراحتی و شادی آدمیزاد نسبیه. و چیزهای ناچیز میتونه اونارو بسیار شاد کنه…”

ویکتور تو داخائو تو بیمارستان مسئول شده بود. غذا به شدت کم بود، لباساشون نازک شده بود و بقیه وقت شونو باید زمین میکندن، کمپ می ساختن و روی ریل های راه آهن کار میکردن. 

از یه جایی به بعد هر موقع از کارایی که انجام میداد حالش به هم میخورد، رویاپردازی میکرد… به روزی که آزاد می شد فکر میکرد. به اینکه تیلی و مادرشو پیدا میکنه و یه زندگی جدید و با هم شروع میکنن. و حرفه ش… حرفه شو ادامه میداد، کتاب می نوشت. لوگوتراپی رو گسترش می داد… این فکرا غذای روحش بودن… و ویکتور و با همه شرایط سر پا نگه میداشتن…

اون فهمیده بود که زنده موندن تو شرایط سخت، وابسته به قدرت درونه آدمه.

پنج ماه بعد، ویکتور و فرستادن به کمپ چهارم: تیرکهام (Tiirkheim). قبل از رفتنش به یکی از دوستاش تو زندان به اسم آتو گفت که اگه زنده موند و تیلی رو دید از قول ویکتور بهش بگه که هر ساعتشو به تیلی فکر میکرد، اونو بیشتر هر کس دیگه توی زندگیش دوست داشته. و اون مدت زندگیه کوتاهی که باهاش داشته براش به همه ی این شرایط میارزه…

واقعیت این بود که فردی که منتقل کمپ جدید می شد در واقع هیچ وقت نمی تونست مطمئن باشه که داره به کجا منتقل باشه. اکثرا مامورا سعی میکردن بهشون بگن کمپی که میری خیلی جای بهتریه. ولی میدیدی طرفو دارن می برن که بکشن….

دیگه تو اون زمان ویکتور شبیه به یه اسکلت متحرک شده بود… تو کمپ جدید مسئولیتش مراقبت از بیمارا بود، اینجا فقط کارش پزشکی بود. دیگه مردنش براش اهمیتی نداشت بذار مردنش برای دیگران معنایی داشته باشه. تمام تمرکز شو گذاشته بود روی مراقبت از مریضا.

بیشتر مریضا می مردن… ویکتور فقط یه تعداد محدودی آسپرین داشت که اونم تصمیم گرفته بود به بیمارایی بده که به نظرش شانس بیشتری برای زنده موندن داشتن. اون به بیمارا قوت قلب و آرامش میداد. شبا سعی میکرد بیشتر بیدار بمونه کتاب “دکتر و روح” و بازنویسی کنه.. بیدار موندن بهش کمک میکرد بیشتر احساس کنه زنده ست…

بهار 1945 ارتش آمریکا و بریتانیا اونقدر به ارتش آلمان نزدیک شده بود که زندانیا صدای جنگ شون رو از توی کمپ تیرکهام میشنیدن. گارد کمپ دستور داده بود که زندانیا باید کمپ و ترک کنن تا کمپ سوزونده بشه و دشمن از وجود زندان بویی نبره. ویکتور تا بیاد بجنبه و خودشو به کامیونا برسون اونا رفته بودن و یه لحظه خودش گفت دیگه تمومه… دیگه قراره تو این کمپ خاکستر شه…

اما نیروهای آمریکایی کمپ و تسخیر کردن.

در کمال ناباوری، ویکتور فرانکل بعد از دو سال و نیم تحمل شرایط اسفبار اردوگاههای کار اجباری نه تنها زنده مونده بود بلکه آزاد شده بود…

***

روزهای شادی بعد از آزادی، اون به وین برگشت، شهر ویرانه بود… هر آشنایی که میدید سراغ تیلی و مادرشو میگرفت. روزی از آشنا خبر مرگ مادرشو بهش داد….

اون موقع تو خونه ی یکی از آشناهای قدیمی میموند. هیچ جایی برای رفتن نداشت، هیچی نداشت… مدتها ولی طول کشید تا بلخره از تیلی خبر بگیره. بلخره متوجه شد که تیلی هم به خاطر گرسنگی و سرما تو همون آشویتس مرده…

ویکتور هیچوقت زندگیه بعد از آزادی شو بدون خانواده ش تصور نکرده بود…. معنای زندگیه سختی که گذرونده بود عجین بود با ادامه راه حرفه ایش در کنار خانوادش….

حالا 50 درصده دلایلش برای زندگی رو از دست داده بود.

ویکتور که یک عمر صرف جلوگیریه دیگران از خودکشی کرده بود حالا به مرحله ای رسیده بود که به خودکشی فکر میکرد.

اون تو سال 1946 کتاب “انسان در جستجوی معنا” رو تو همون دوران نوشت. و با خودش قرار گذاشته بود که وقتی کتاب تموم شد خودشو میکشه.

کتاب انسان در جستجوی معنا هدفش زنده نگه داشتنه تمام اتفاقاتی بود که توی کمپ های یهودیا از سر گذرونده بود. تو بخش دوم کتاب تجربیات سختیای از سرگذرونه رو از دیدگاه روانی تحلیل میکرد.

اون میگفت گذروندنه هر شرایط سختی برای آدمیزاد چهار مرحله داره:

مرحله اول ناباوریه.

آدم تو این مرحله فکر میکنه شرایطی که براش ایجاد شده زود گذره در واقع هنوز باور نکرده که همه حقوقش و دارایی اش ازش گرفته شدن. اون فکر میکنه که این شرایط خیلی زود تغییر میکنه و نمیتونه اینجوری بمونه.

مرحله دوم، بعد از شوک اولیه بی تفاوتیه: یه نوع مرگ عاطفی.

ویکتور فرانکل میگه این بی تفاوتی که حتی اگر آدمی رو جلوت تیکه تیکه کنن هیچ احساساتی نشون ندی به حفظ بقات کمک میکنه. کسی که شرایط سختی داره، مثلا زندانیای کمپ، اگه فقط یه لحظه احساساتی میشدن کارشون تموم بود، زنده نمیموندن.

مرحله سوم احساس شادیه آزاد شدن از رنجه که خیلی زود تموم میشه.

و مرحله چهارم، حالا باید یه زندگیه جدید شروع کرد… بهبود.

چیزی که به دست آوردنش بسیار در اون موقعیت برای ویکتور سخت بود…

ویکتور به کمک دوستانی که داشت زنده موند، و زندگیشو وقف کارش کرد. دوباره تو بیمارستان مشغول کار شد. وضعیت مالیش خیلی خراب بود. غذا خیلی کم بود. اما می گذشت…

مدت ها گذشت تا دوباره با نگاه آشنایی به زندگی برگرده این بار با الی (Elly)…

ویکتور و الی تو فقر مطلق زندگی میکردن و الی خیل تو گسترش لوگوتراپی به ویکتور کمک کرد حتی برای جواب دادن به نامه های انگلیسی ای که برای ویکتور میومد انگلیسی یاد گرفت. همین بود که سالها بعد مدرک دکترای افتخاری به الی تقدیم شد. همینطور الی بود که خیلی اصرار کرد ویکتور کتاب انسان در جستجوی معنا رو چاپ کنه و حتما به اسم خودش چاپ کنه نه ناشناس. چون ویکتور دیگه بعد از نوشتش مطمئن نبود که بخواد چاپش کنه. تواناییه روبرو شدن با واکنش های تند آدما رو نداشت… اما بلخره این کارو کرد و علیر غم تصورش خیلی هم با استقبال روبرو شد.

بلافاصله بعد از پایان جنگ تو 1946، ویکتور علیه ایده ی گناه دسته جمعی (collective guilt) حرف زد و همین باعث شده بود با انتقادهای شدید از طرف مردم روبرو بشه. چون میگفت همه نازیها آدمای بدی نیستن و ما باید بتونیم در کنار هم زندگی کنیم و فکر انتقامو دور بندازیم. اون از دکتر پولتز مثال میزد که به کمکش یهودیای زیادی رو از مرگ نجات داده بود یا هوبرت سور رو میگفت که به خاطر اینکه بتونه بره کوه، جونشو برای ویکتور از دست داد. همینطور بعضی از نگهبانای کمپ ها که یواشکی به زندانیا کمک میکردن. اون میگفت آدما نباید به خاطر اینکه عضو گروه یا دسته ی خاصی هستن برچسب گناهکاری بخورن.

اما کم کم با گذشت زمان، و بهتر شدنه زخم جامعه، از ایده ش استقبال شد.

خیلیام بهش ایراد میگرفتن که چقدر در مورد هولوکاست حرف میزنه ولی اون اصرار داشت که نباید این اتفاقا رو از یاد ببریم. اون میگفت نباید کرامت انسانی رو کنار بذاریم و تو تمام دسته ها و گروه ها آدمهایی هستن که بدن و آدم هایی ام هستن که شرافت دارن و شجاعن.

از کمپ های نازی مثال میزد که گاهی توش مرگ اجتناب ناپذیر بود و از مردی یاد میکرد که با شرافت موقع ورودش به اتاق گاز در حالی که نمیتونست چیزی رو کنترل کنه تیکه ای از دعای یهودیان روی کاغذی روی لباش گذاشته بود و با شجاعت به آغوش مرگ میرفت…

فرانکل سالهای آخر عمرشو نابینا شد، روزگاری ناگهان الی رو تو خونه صدا زد گفت: “الی من کور شدم! دیگه چشمام نمی بینه!” شش هفت سال آخر زندگیش به همین شکل گذشت ولی بازم هیچ وقت دست از نوشتن و سخنرانی بر نداشت. الی میگه اون هیچوقت حتی یکبار از نابینا شدنش شکایت نکرد… فرانکل معتقد بود که توقع ما از زندگی مهم نیست. مهم اینه که زندگی از ما چه توقعی داره…

فرانکل موقع مرگش آروم به الی گفت: “الی تو خونه بگرد …. فلان جا کتابی قایم کردم که برای توعه… به عنوان قدردانی از تو نوشتمش.. منتشرش کن.”

بعد از مرگش فرانکل رو به وصیت خودش تو قبری خانوادگی کنار مادربزرگش دفن کردن. مدتها طول کشید تا الی کتابو تونست پیدا کنه و وقتی بازش کرد تو صفحه اول فقط نوشته شده بود: “الی”

وقتی ورق زد دید که ویکتور به دست خط خود نوشته: “برای الی… که موفق شد یک مرد رنج دیده رو به یک مرد دوست داشتنی تبدیل کنه.”

***

کتاب انسان در جستجوی معنا تو سال 2000 یکی از تاثیرگذارترین کتاب های تاریخ تو آمریکا شناخته شد. و خیلی از منتقداش میگن که تاثیرگذاریه کتاب فرانکل به خاطر اینه که اون تمام آموزه هاشو تک به تک زندگی کرده…

در نهایت دوست دارم این اپیزود نسبتا طولانی رو با جمله از ویکتور فرانکل تموم کنم. اون میگه:

“شما آزادید که جرم کنید. آزادید که گناهکار باشید. اما از طرفی مسئولید که به گناه تون غلبه کنید. رشد کنید و با بهتر شدن تون، به چیزی بیشتر از اونکه هستید تبدیل بشید. چون به دنبال آزادی، مسئولیت میاد…”

دوستان عزیزم حقیقتا خوندنه این کتاب پر از لحظات هیجانی و استرس آور بود برام. موقعی که رشد نازی ها و هیتلر و اتفاقاتی همزمان واسه فرانکل میوفتاد و میخوندم گاهی از استرس اتفاقات مشابهی که میتونه به همین سادگی حتی بدون شکستنه قانون تو مملکتی بیوفته نمیتونستم کارمو ادامه بدم. باید در موردش با یکی حرف میزدم از همه کسانی که گاه و بیگاه وقت شونو گرفتم، علی الخصوص هاتف عزیزم ممنونم.

از شمام ممنونم که به این پادکست گوش کردین. از زمانی برای این قسمت صرف کردم، لذت بردم. ممنونم که با وجود تمام نواقص در کنار ما هستید و امیدوارم که از این قسمت لذت برده باشید. منبعی که ازش تو این قسمت استفاده کردم یه کتاب انگلیسی زبان به اسم “ویکتور فرانکل: زندگی ای که ارزش زیستن دارد” نوشته آنا ردسند (Anna Redsand) – یکی از دانشجوهای فرانکل – بود.

این کتاب رو متاسفانه من و هاتف جایی برای دانلود پیدا نکردیم و فقط سایت آرشیو دات ارگ اونو برای دو هفته امانت میده که با Adobe Digital Editions قابله خوندنه. دانلود رایگان هستش فقط کافیه عضو سایت بشید و اپ تحت ویندوز یا مک رو دانلود کنید. لینکش رو روی وبسایت در دسترس کسانی که علاقه دارن بیشتر بخونن قرار دادیم:

https://archive.org/details/viktorfrankllife00reds/mode/1up

کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل کتابیه که تو خیلی از لیست های معرفی کتاب مون تو خوره کتاب می بینینش. یه خلاصه و نقد هم از کتاب انسان در جستجوی معنا تهیه کردیم که اگه علاقه دارین حتما بخونین رو وبسایته.

همینطور تیکه هایی کوتاه از اینو کتاب که به نظرم جالب بود و تو پادکست یه فنجون کتاب اپیزود دوم از سری اول براتون خوندیم، حتما گوش بدین.

و امیدوارم که لذت ببرین.

در قسمت بعدی یه نویسنده، یکم آذرماه و با اروین یالوم برمی گردیم.

پادکست یه نویسنده 2 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *