کاور یه نویسنده 8 - ارسطو، افلاطون و سقراط

یه نویسنده 8: ارسطو، افلاطون و سقراط

توضیحات

تاریخ انتشار: 1 اردیبهشت 1400

سه گانه اسطوره ای یونان یعنی ارسطو، افلاطون و سقراط تاثیر بسیار زیادی روی تفکر و فلسفه داشتن و تو این قسمت بیشتر با این سه نفر آشنا میشیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1. کتاب Apology (معذرت خواهی) سقراط نوشته افلاطون
2. سخرانی جردن پیترسون
3. ویدیو فلسفه ارسطو

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: موسیقی متن فیلم شجاع‌دل (Braveheart) و ترک Now We Are Free از Enya متعلق به فیلم گلادیاتور

رونوشت این قسمت

آیا درک ما از معنا، میتونه فریب داده شه؟ میتونه هایجک شه؟

جواب این سوال مثبته! 100 درصد امکان داره فریب داده بشه!

چون میشه گفت که درک نهایی از معنا، از کنار هم گذاشتنِ تیکه هایی حاصل میشه که درک تک تکِ ما از معناست.

این موضوع از دو جنبه اهمیت داره:

1- اهمیت آزادی بیان و ابراز تفکر و استدلال و احساسات و هر گونه ابراز وجود رو نشون میده، برای اینکه بتونیم به درک نهایی از مفهومِ معنا برسیم!

2- اینکه نشون میده چقدر این تیکه های پازل میتونن به طرز قدرتمندی تاثیرگذار بشن. مثل قدرتی که خشم داره، یا از دست دادن یه رابطه خوب داره، یا حسی که ممکنه در مدتی که دارین بازی میکنین بهتون دست بده و خیلی چیزای دیگه.

خب البته شمام قطعا میتونین دست آویز هزار جور حرف و حدیث دیگه بشین که، چه میدونم مثلا، تعریف کردن درک نهایی از معنا به این شکل، فقط یه تعریف یک طرفه ست، جامع نیست و فقط یک روی سکه رو توصیف میکنه. اوکی اینم موضوعیه که جای بحث کردن داره، ولی ما فعلا فقط تمرکز مون روی همین یه روی سکه ست (اگه همچنین فرضی بکنیم) و سوالی که دنبال شیم از زندگی و اخلاق سقراط و افلاطون و ارسطو اینه:

“چطوری میتونیم خودمون رو از افتادن به ورطه بیمارگونه ی درک اشتباه از معنا حفظ کنیم؟” و جردن پیترسون، به عنوان یکی از اساتید دانشگاه تورنتو و محقق و روانشناس بالینی، جوابش به این سوال اینه که: “دروغ نگید!” 

جردن پیترسون میگه: “دروغ نگید! چون اگه راست بگید و ضمنا امیدوار باشید که یک سیستم عصبی سالم داشته باشید که بر اساس استدلال درست و برنامه ریزی شده است. حالا میتونید به اونچه که از ذهن تون بر اساس، صداقت و دقت، در قالب کلمات و جملات بیان میکنید، اعتماد کنید. 

و اگه شما روان تون رو بیمار کنید، چه به خاطر خطای نادیده گرفتن واقعیت، و چه به خاطر خطای فریبکاری، در واقع این ساختار روانی رو منحرف می کنید، و به همین دلیله که چنین ساختار روانی ای نمیتونه واقعیت رو به درستی بیان کنه، و به همین دلیله که درک شما از معنا منجر به گمراهی و سردرگمی تون میشه.

البته نباید اینجوری گفت، چون شما نمیدونید که چطوری باید راست بگید، ولی با قطعیت میشه گفت که میدونید چطور نباید دروغ بگید، چون این بازیه که شما دارید با خودتون میکنید، و میتونید دروغ هاشو بفهمید، نیازی ام نیست که کسی بخواد بیاد این کارو براتون انجام بده. بنابراین برای راست گفتن کافیه اون گزاره هایی که توصیف های اشتباهی از واقعیت هستن رو نگید و منتشرش هم نکنید.

پس یکی از دلایلی که باید راست بگید اینه که دروغ گفتن، ساختار روانی شما رو بهم میریزه و بعد روان شما به طور بیمارگونه ای واقعیت رو معنی میکنه. و اگه بهش در چنین شرایطی اعتماد کنید تا شما رو هدایت کنه…. شما رو مستقیم می بره به تهِ دره.”

بنابراین، دلیل اخلاقیِ راست گفتن همچین چیزیه:

“اگه میخواین بتونین از هر واقعیتی که براتون اتفاق میفته، نتیجه گیریِ قابل اعتماد کنین، اول اطمینان پیدا کنین که مکانیزم نتیجه گیری رو آلوده نکردین. این همون دلیلیه که کاتولیکای مسیحی میرن اعتراف میکنن. و این خودش یه تکنیک روان درمانیه. اعتراف کردن! اینکه به خودمون اعتراف کنیم که: “اوکی! خب! این هفته چه کارای مزخرف و احمقانه و پلیدی انجام دادم؟” این روش، راهکار خوبیه واسه بازسازی وجدان، چون ممکنه دیگه هفته ی آینده نتونین همچین کاری رو انجام بدین. 

شاید فکر کنین که چرا باید اعصاب و فکر خودتون رو سر همچین مسئله ای درگیر کنین؟

خب دوستان من، جردن پیترسون نظرش مثل خیلیای دیگه اینه که چون ما تو یه کشتی داریم زندگی میکنیم و این کشتی قراره از میانه ی طوفانها بتونه عبور کنه. اگه تو این کشتی هستین، که هستین، و اگه دارین با تیشه به ریشه ی خودتون میزنین، از روی خشم، یا درماندگی، یا ناآگاهی، یا پلیدی، یا هر دلیل دیگه ای، باید قبل از اینکه خودتون و احتمالا اطرافیانتون رو غرق کنین، بتونین براش یه راهکار پیدا کنین.

بنابراین ایده ی خوبیه که تو ذهن تون به احمقانه بودن کاری که دارین میکنین اعتراف کنین، تا بتونین در نهایت دیگه انجامش ندین. اونوقت، هر بار، دیگه میتونین بیشتر و بیشتر به خودتون اعتماد و اتکا کنین. اینجوری بیشتر از وجدان تون، به عنوان هدایتگرِ رفتارتون آگاه میشین. چون وجدان قابلیت یادگیری داره. و اگه شما خودتون رو در معرض شرایط مختلف قرار بدین، میتونین به جنبه های مختلف وجود خودتون بیشتر پی ببرین، آب دیده تر بشین، و در نتیجه خردمندتر بشین. پس این تصمیم علاوه بر اینکه درسته، بر اساس واقعیته و شجاعانه و زیبا هم هست. 

زیبایی، شجاعت، راستی… و خیلی بیشتر از اینها، میدونین؟ موضوع اخلاقه!

پس سوال اینه: چرا بخوایم آدمای با اخلاقی باشیم؟ 

برای اینکه بتونیم رنج زندگی رو تحمل کنیم، بدون اینکه فاسد شیم.

برای اینکه اخلاق، یه راهکار عملیه! و در گذر زمان، هیچ روشی عملی تر از اخلاقی بودن نداریم براش. مگر اینکه جزو اون دسته از آدمایی باشین – که واقعا هستن – و خواهان بدبختی ان. خیلی جالبه. بدبختی!

سلام دوستان گلم من شیمام. این هشتمین قسمتِ مجموعه “یه نویسنده” ست. ما این پادکست رو اولین روز هر ماه منتشر می کنیم و هر بار داستان زندگی یه نویسنده بزرگ رو تعریف میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و باورهای سقراط، افلاطون و ارسطو حرف میزنیم. اسمشونو حتما شنیدین، از مشهورترین، اخلاق مدارترین، و رادیکال ترین فیلسوفهای و داشمندای تاریخ بودن. ارسطو که تقریبا تو همه ی علوم نوشته ها و نظریاتی داشته، ولی بیشتر به خاطر فلسفه اش مشهور شده! این سه نفر، از اونان که زندگینامه شون دیگه فقط یه زندگینامه ی ساده نیست! اینا دور و برِ دو هزار ساله به عنوان شخصیت های تاثیرگذار جا افتادن و خیال کنار رفتن هم ندارن…

جردن پیترسون، به درستی میگه که ما تو زندگی خیلی بیشتر به احساسات منفی حساسیم، تا احساسات مثبت. به بیان دیگه، من بیشتر از این احتمالا ناراحت میشم که شما لیوانِ آب منو بردارید، تا اینکه به خاطر اینکه از لیوان آبی که به من دادید، خوشحال شم.

تو مقیاس بزرگتر میشه گفت اینکه یه نفر به زندگی آدم یا آدمای دیگه استرس و بدبختی و فشار غیر ضروری وارد کنه، بیشتر اون آدم یا آدمها رو به این نتیجه می رسونه که زندگی به اندازه ی کافی خوب نیست، یا جایی که دارن زندگی میکنن به اندازه ی کافی خوب نیست، یا شغلی که دارن به اندازه کافی خوب نیست.

بنابراین، تو این قسمت از پادکست یه نویسنده، بیشتر به دنبال یه راه مطمئن ایم، برای اینکه چطور میشه از زندگی روزمره قدردان تر باشیم. چون ارسطو کسی بود که خیلی زودتر از خیلیای دیگه اومد و گفت: “شاد بودن، احساسیه که خیلی بستگی به خودمون داره. و این وظیفه ی ماست که بیشتر سپاسگزار باشیم. شاد بودن موضوعی نیست که بخوایم برای به دست آوردنش، دست آویز اعتماد به کس دیگه ای بشیم. شاد بودن یه فرآینده و نیاز به زحمت داره. سپاسگزاری کاری نیست که بتونید یک شبه از زندگی یادش بگیرید. اما مهارت حیاتی ایه که بخواید به دستش بیارید.”

یسری آدما مثل خود جردن پیترسون، میگن تبدیل شدن به یه آدم سپاسگزار، تا حد زیادی به یه نگرش منطقی تر به زندگی و موشکافی اتفاقات نیاز داره که بیشتر بر طبق واقعیت باشه. همونطور که وقتی تو خونه هامون گرفتیم نشستیم، و ممکنه از اندازه ی خونمون و هزار وضعیت دیگه شکایت کنیم، ممکنه هیچوقت واقعا به این مسئله توجه نکنیم که چه راه درازی اومدیم تا به عنوان بشر به وضعیت فعلی رسیدیم، و اینکه چقدر میتونست شرایط برامون، به معنی واقعی کلمه، فارغ از توقعات کمال گرایانه مون، بدتر باشه. جردن پیترسون میگه: “نسلهای بیشماری آدم اومدن و رفتن، برای اینکه شما به جایگاهی که الان توش هستین برسین. بنابراین یکم سپاسگزاری میتونه واکنش مناسبی به این واقعیت باشه. ما نباید تلاش کنیم دنیا رو عوض کنیم، بلکه باید به جاش تلاش کنیم نگرش خودمونو به دنیای اطرافمون تغییر بدیم.”

اگه بقیه شو تو یک جمله خلاصه بخوام بکنم که چرا مهمه درباره اخلاق حرف بزنیم، باید بگم: “فقدان اخلاق، ما رو بیمار میکنه. بیماری ای که ممکنه حتی فیزیکی هم نباشه، اما به کلی زندگی ما رو تا حدی فلج میکنه، که دیگه حتی مطمئن نباشیم بتونیم زمین محکمی پیدا کنیم، که روش به راحتی بایستیم.”

خب من دیدگاه سه نفر رو تو این قسمت آوردم: کتاب “آپولوژی” به معنی عذرخواهی، نوشته افلاطون از متن دفاعیه سقراط قبل از اعدامش؛ یکی خود ارسطو، به این دلیل که مشهود و بدیهیه چرا باید به حرفهای خودش در مورد بینش و زندگی اش توجه کنیم، و یکی جردن پترسون (روانشناس و استاد دانشگاه تورنتو کانادا). 

بریم ببینیم اخلاق چی از جونمون میخواد، داستان زندگی سه گانه بزرگ یونان در دوران طلاییِ دموکراسی یونان چی بوده؟ چرا افلاطون رو انقدر تحت تاثیر قرار داد؟ اخلاق ارسطو چی میگه این وسط، و همه ی اینا با اسکندر کبیر چه ارتباطی دارن. خلاصه… بریم بینیم چرا اسم اینارو مه دو- سه هزار ساله می شنویم و قراره همیشه هم بشنویم…

***

در مورد واقعیت تاریخی خیلی از شخصیت های اسطوره ای تردید وجود داره، مثل بودا و خیلیای دیگه. در مورد وجود تاریخی شخصیت سقراط تردیدی وجود نداره. فردی به اسم سقراط زندگی کرد و ما دو نسخه از متن دفاعیه شو در هنگام اعدامش، نوشته افلاطون دوست و شاگرد سقراط، موجود داریم.

سقراط وقتی به اتهام فساد در مدرسه آتن اعدام شد، درگیر یک بازی سیاسی در زمانه ی خودش شد. سقراط خیلی مردم رو با سوالاتش آزار میداد. دائما ازشون سوال می پرسید. همه چیز و همه کس رو زیر سوال می برد. اون هیچ اهمیتی به این موضوع نمیداد ممکنه مردم از این کارش چه برداشتی بکنن. دنبال جواب هم نبود. فقط همیشه سوال می پرسید و آدمایی که دور و برش بودن جوابی برای سوالاش نداشتن. و این واقعیت که جوابی براش نداشتن، چیزی بود که بهم شون می ریخت.

طبق چیزایی که میدونیم آنتن، شهر کوچیکی بوده، حدود 25 هزار نفر. و همه ی آدما همدیگه رو میشناختن… اون زمان تو شهر آنتن، محلی به اسم آگورا (Agora) بود که پاتوق اصلی آدما برای جمع شدن و صحبت کردن درباره ی موضوعات مختلف مثل سیاست و هنر و فلسفه بود. سقراط چون سن اش کم بود نمیتونست وارد آگورا بشه و بنابراین تو سالهای آینده، در حین مشغولیت اش به مجسمه سازی و ریاضی و ستاره شناسی، از دیگران سوالای فلسفی میپرسید. سقراط با جمله ی مشهورش: “خودت رو بشناس”، همیشه بر این باور بود که بهتره خودمون زیر سوال ببریم تا بهتر بتونیم بفهمیم داریم چکار میکنیم. بعد از عمری زندگی، آدما علیه سقراط با هم متحد شدن. اینطوری که همه با هم بر این عقیده بودن که از دست این آدم خسته شدن! “چرا اینو بهش نگیم و یه محاکمه براش تشکیل ندیم؟”

سقراط به جنگ هم رفته بود. سرباز بود و تنومند. به ندرت کفش می پوشید و آراستگی داشت، و این واقعیت در موردش معروفه که سقراط به هیچوجه آدم زیبایی نبود. این هم از مواردیه که علاوه بر سوال پیچ کردنش، باعث نفرت مردم ازش میشد.

این خبر تو یه شهر کوچیک خیلی سریع به سقراط رسید که بهتره شهر و ترک کنه. و این همون بازیه سیاسی ای بود که براش طراحی کرده بودن. اینکه “6 ماه بهش وقت میدیم که از شهر بره، ما راحت میشیم و ماجرام تموم میشه. ولی اگه نره، 6 ماه دیگه براش یه محاکمه تشکیل میدیم و هر نتیجه ای از اون محاکمه بیرون بیاد، قطعیه”.

هم سقراط و هم دوستانش، مثل افلاطون و زنافون (هر دو فیلسوف)، میدونستن که این یه بازیه. خلاصه آتنی ها اومدن و بهش پیام رو دادن و گفتن که باید بری. سقراط هم گفت “درسته باید برم، چون نمیخوام بمیرم قطعا. ولی باید اول با وجدانم صحبت کنم”.

(اون به وجدانش اسم دیمن رو میگفت. در یک معنا، دیمن به معنای دیو هم هست تو زبان انگلیسی، که نمیدونم ربطی داره به معنای یونانیِ کلمه ای که می گفت بهش یا نه).

خلاصه سقراط با وجدانش روبرو شد. وجدانش بهش گفت که “فرار نکن!”

و سقراط با خودش گفت: “واقعا؟ مطمئنی؟! منظورت چیه فرار نکنم؟ این آدما میخوان منو بکشن!! قراره منو بکشن! منظورت چیه از فرار نکن؟”

و وجدانش فقط شونه هاشو بالا انداخت و بهش با جدیت دوباره نگاه کرد: “فرار نکن! فرار نکن! ماجرا همینه! تو فرار نمیکنی.”

بعد سقراط برگشت پیش دوستانش و گفت: “من رفتم و با وجدانم حرف زدم. شما میدونین که من آدمی ام که وقتی وجدانم بهم بگه کاری رو نکنم، منم نمیکنم! بهم نمیگه چکار کنم! بلکه بهم میگه چیکار نباید بکنم! مهم نیست چی میشه بعدش. من انجامش نمیدم. این هویته منه.”

بنابراین اون فرار نکرد.

سقراط فرار نکرد.

و با خودش گفت اوکی، اگه وجدانم داره درست میگه، چون همیشه تا الان درست گفته، بیایم یکم راجع بهش فکر کنیم. هرچند که خیلی عجیبه، ولی بیاید یکم راجع به درست بودنش حرف بزنیم.

و تو متن دفاعیه اش اینطور گفت: “من پیرم. من بین مردم به شفافیت اندیشه مشهورم. بیشتر از این عمر طولانیه دیگه ای برای من باقی نمونده. و فرصت کافی داشته ام که کار و بارمو راست و ریس کنم. میراثی طولانی از اونچه یاد گرفته ام برای دوستانم به جا گذاشتم. از همه خداحافظی میکنم.و باقی مونده ی عمرمو با درستی و به تمامی زندگی میکنم. و اون چیزی که باید بگم رو میگم.”

سقراط میگن با حرکت سبک و راحتی میزش رو کنار زد و دنبال آدمهایی رفت که میخواستن اعدامش کنن.

و حالا میتونیم شاید بفهمیم که چرا آدما میخواستن بکشن اش. سقراط ویرانگر بود. اما روش منحصر بفرد خودش رو در سوال پرسیدن برای رسیدن به واقعیت، به شاگردانش و به ما یاد داد. و تازه الان 2،500 سال تقریبا از این ماجرا گذشته. میتونیم ببینیم که انگار یه بخشایی از روح آدمیزاد هیچ وقت نمی میره.

ولی اینکه یه بخشی از روح آدمیزاد هیچ وقت نمیمیره، چه مفهومی داره؟

الکساندر سولژنیتسین، نویسنده روس و یکی از علت هاییه که باعث فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد. چون این آدم با چیزی در حدود 3،000 مدرک و مستند فساد اتحاد جماهیر شوروری رو ثابت کرد. به همین خاطر، سولژینیتسین رو یکی از عوامل فروپاشی نظام کمونیستی شوروی میدونن. اون میگه اگه آدمیزاد در مواجهه با سیاهی های زندگی فاسد شه، فقط در اون صورته که اون بخش از روحش میمیره. (پیشنهاد میکنم به پادکست علی بندری عزیز هم سری بزنید که خلاصه ای از مجمع الجزایر گولاگ رو زحمت کشیده تهیه کرده و گوش بدین). سولژینیتسین تو کتاب مجمع الجزایر گولاگ میگه چیزی هست که از مرگ بدتره. و اون مرگه روح آدمیزاده.

میدونین اینکه روح آدمیزاد فنا پذیره یا نه، یه موضوع روانشناختیه. شرایطی وجود داره که تحت اون شرایط، بهتره دیگه زندگی نکرد. جردن پیترسون میگه اون شرایطیه که آدما آزادی شونو مطالبه کنن. زندگی بدون واقعیت، جهنمه.

و این غفلت از واقعیت یا وارونه نشون دادن واقعیته که پذیرش مرگ رو توسط سقراط توضیح میده. بله سقراط اینطور مُرد و یک تاریخ نامش رو با “مرگ به خاطر بیان واقعیت” به عنوان رادیکال ترین فیلسوف خردمند، به یاد سپرد.

زندگی افلاطون

بله سقراط این طور زندگیش به پایان رسید و اما مرگش غیر منصفانه اش چنان تاثیر عمیقی بر افلاطون، شاگرد نامدارش، گذاشت که افلاطون تا آخر عمرش هر کتابی که نوشت، به بیان معلم محبوبش، سقراط، نوشت. افلاطون متن دفاعیه سقراط رو با عنوان “عذرخواهی سقراط”، گرچه هیچ شباهتی به عذرخواهی نداره، مکتوب کرد. افلاطون تو این کتاب بهمون میگه که سقراط روزگاری سرباز بود و دلاورانه تو جنگهای آمفی پولیس (Amphipolis) جنگید و قتی جنگ تمو شد، سقراط عضوی از شورای 500 نفره ی رسیدگی به امور آتن شد.

بعد از جنگ، در اعتراض مردم به خاطر رها کردن زخمی هاشون در جنگ، عده ای از فرماندهان به مرگ تهدید شدن. اما سقراط جلوی این رای گیری رو گرفت و جان اون فرماندهان نجات پیدا کرد.

بعد از جنگ دیگه ای که 400 سال پیش از مسیح اتفاق افتاد، شرایط آتن بهتر شده بود اما گروهی به اسم “سی ستمگر” (Thirty Tyrants) که به خونریزی و مصادره ی اموال شخصی برای برهه ای از تاریخ اون زمان مشهور بودن. بعد از 8 ماه، این رژیم سرکش ساقط، و دولت دموکراتیک حاکم شد. اما دریغ! آدمها همیشه فراموش میکنن که دموکراسی، شرایطی بسیار شکننده اس و به جای حفاظت، زندگی مردی رو گرفت که جمله ی معروفش “خودت را بشناس” بود. بله سقراط از مخالفان دموکراسی بود. فکر میکرد که آدما، در قالب توده ها و اجتماعات، نمیتونن خودمختار باشن. اونها به چوپانی خردمند احتیاج دارن که هدایت شون کنه. اون، به گفته افلاطون، بعدها ادعا کرد که یک شهروند معمولی فاقد توانایی در به دست آوردن ارزشهای درونی ایه که بهش مشروعیت بده تا بتونه از جانب بقیه حرف بزنه. چون به گفته ی سقراط، ارزش باید بر اساس دانش و آگاهی به دست بیاد. این عقاید مخالف با باورهای اون زمان جامعه آتن بود. 

اما بر خلاف سقراط، افلاطون 36 کتاب نوشت. همه با بیان مشخص و روون. همه در قالب مجموعه ای از گفتگوها که قهرمان، در بیشتر موارد همون سقراطه. مکالماتی که بعد از گذشت این همه سال، انگار برای همه ما آشناس و مکالمات ذهنی خودمونه. افلاطون دائما میپرسید: “چرا از زیبایی خوشمون میاد؟ چرا فلان چیز به نظرمون زیباست.” و بعدها یکی از نکاتی که تو فلسفه اش بهمون گفت این بود: “ما چیزایی رو زیبا می بینیم که توشون، ناخودآگاه، کیفیت هایی رو از زندگی درک میکنیم که بهشون نیاز داریم اما تو زندگیمون کم داریم.” مثل هارمونی، تعادل، صلح، قدرت….

بنابراین افلاطون بر این باور بود که زیبایی معیار مهمیه، چون چیزای زیبا، اغلب کارکردهای مهمی هم دارن. اونا به ما کمک میکنن که بتونیم روحمون رو آموزش بدیم. از طرف دیگه، زشتی هم یک معضله. از نظر افلاطون، چیزایی که زشتن دارن ویژگی های مضر و خطرناک رو به ما گوشزد میکنن. به عبارت دیگه، زشتی باعث میشه که یادگیری، خردمندی و آرامش مون سخت تر به دست بیاد. افلاطون باور داشت که هنر جنبه ی درمانی داره و می گفت این وظیفه شاعرا و نقاشاست – هنرمندان اون زمان – که به ما کمک کنن تا بتونن زندگی های خوبی داشته باشیم.

افلاطون همیشه دنبال این بود که بفهمه چطور یه جامعه ای میتونه رشد و بهتر شه، و به جای گسترش قدرت نظامی اش، بیشتر آدمهایی تربیت کنه که راضی (fulfilled) باشن؟

افلاطون تو کتابی به اسم “جمهوری” (یا The Republic) مینویسه که واقعا مهمه که جامعه چه کسی رو داره ارجمند میشمره. چون آدمای مشهور (سلبریتی ها) رو وجهه، ایده ها، و هدایت جامعه تاثیرگذارن و یه قهرمان بد، ارزشهای بدی رو خوب جلوه میده. افلاطون با این حساب، اولین متفکر در زمینه آرمانشهر یا یوتوپیاست. اون اسم مردم خردمند و خوب شهر آتن رو در حالت ایده آل میذاره فرشتگان نگهبان (The Guardians) و میگه توی آرمانشهری که اون تصور کرده این نگهبانان، الگوهایی برای پیشرفت هستند، و از روی سوابق عملکردشون در خدمت رسانی به مردم، بر اساس فروتنی و تجربه انتخاب میشن. به گفته ی افلاطون، این نگهبانان، مورد احترام و ستایش مردم ان.

علاوه بر این، افلاطون دنبال پایان دادن به دموکراسی در آتن بود. البته دیوونه نبود، بلکه در شرایط اون روز یونان می دید که تعداد خیلی کمی از مردم، قبل از رای گیری، به درستی فکر میکنن و در نتیجه، حاکمان همیشه بی صلاحیت بودن. افلاطون دنبال این نبود که دموکراسی رو برداره و دیکتاتوری به جای بذاره، بلکه میخواست آدمها تا زمانی که نمیتونن منطقی فکر کنن، به قول خودش تا زمانی که “همه فیلسوف نشدن” رای ندن. در غیر اینصورت، رهبران همیشه از میان اوباش انتخاب میشن.

جالب اینجاست که اینها فقط حرف نبود. افلاطون برای حرکت در مسیری که فکر میکنه درسته، مدرسه ای به اسم “آکادمی” تو آتن ایجاد کرد که تا 300 سال به کارش در آموزش و پرورش افراد ادامه داد. آدمای مدرسه آکادمی، در کنار اینکه ریاضی و هجی کردن کلمات رو یاد میگرفتن، باید سعی میکردن آدمهای خوب و مهربونی باشن. هدف نهایی افلاطون این بود که سیاستمداران باید فیلسوف بشن، یا فیلسوفها سیاستمدار. 

به گفته تاریخ نویسا، افلاطون، برعکس سقراط، به آرومی در خواب مرد.

دوستان قبل از پرداختن به ارسطو، برای خود من این سوال ایجاد شد که چرا این دو نفر، سقراط و افلاطون از دموکراسی بدشون میومد؟

پیاژه، یکی از معروف ترین روانشناسان رشد و تربیت، به نکته ی جالبی اشاره میکنه. اون میگه: “فرض کنین که چند سری بازی تکراری رو برای رقابت کردن برگزار کردین. بازم فرض کنین که تو یکی از بازیا، من بیام به شما بگم که قانون این بازی اینه که تو به هر چی من گفتم گوش میدی. و تو یه بازی دیگه، قانون اینه که قراره با هم جمع بشیم و ببینیم چطوری هدف بازی رو به دست بیاریم. حالا بین این دوتا بازی میخوایم یه رقابت برگزار کنیم.”

پیاژه ادعا میکنه، بازی ای که توش من به شما میگم که باید چکار کنین و شما اطاعت میکنین، شکست میخوره و دلیلی که برای شکست بازی اول ارائه میده اینه که تو اون بازی، من باید برای اینکه شما همکاری کنین با بقیه تیم، بهتون فشار بیارم، و این فشار هزینه ایه که اثربخشی کار رو در گذر زمان پایین میاره. و در نتیجه گروه دوم می بره.

به نظرم اومد که این حرف ارزش فکر کردن داره. بیاید یه مثال بزنیم. فرض کنیم که تو یه خانواده، مشکلی که باهاش آدما روبرو میشن از این جنسه که هر کسی قراره چه وظیفه ای رو انجام بده. و اگه دنبال صلح و سازگاری باشین، و بخواین یه بازی تکراری رو انجام بدین، برای به هدف رسیدن کاری که باید انجام داد، طبق مثال پیاژه، باید آدما رو جمع کنین و بگین این یه لیست از کارهای خونه س، هر کی هر وظیفه ای رو به عهده بگیره و انجام بده. هدف اینه که وظایف انجام شه و آدما راضی باشن. در این حالته که هر کسی بخشی از کارها رو انجام میده. و بهشون گفته میشه که تا وقتی کس دیگه ای به راه حل بهتری نرسیده، طبق همین برنامه جلو میریم.

تو این مثال، آدما میتونن یکم از شرایط عصبانی و متنفر باشن، از اینکه مجبورن در جایی کار کنن، ولی نمیتونن کسی رو به خاطرش مقصر بدونن و سرزنش کنن. چون بهشون با شفافیت گفته شده که در حال حاضر، بهترین راه حلی که بهش رسیدیم همینه. و این تکرار پذیری راه حله که اونو تبدیل به عضو جدایی ناپذیری از اکوسیستم مون میکنه.

یکم علمی تر بخوام بگم، جردن پیترسون میگه این “توافق داوطلبانه س که میتونه در طول دوره های زمانی و سطوح سازمانی مختلف قابل تکرار باشه. و این خودش محدودیتی بسیار بسیار بسیار جدیه. بنابراین وظیفه ای که آدم های گروه دارن نه فقط در پذیرفتن این محدودیت و به عهده گرفتن مسئولیت شونه، بلکه این هم هست که باید چشم و گوش سازمان یا گروه یا جامعه باشن. یعنی به دقت نقاط ضعف و شرایطش رو ببینن و بیان کنن، تا راه حل فعلی بتونه در شرایط ضروری خودش رو بروز رسانی کنه. درست مثل اینکه لباس اجداد تون رو بپوشید، اما باید نقاط ضعف اش رو بدونید، چون دوران اونها تموم شده، اونها گذشته ی مان. اونها دیگه نیستن تا ببینن، بلکه حالا این شمایین که باید ببینین.”

بنابراین شما ساختار رو میپذیرین تا در صورت لزوم تغییرش بدین. این فرآیند بازتعریف ساختارهای جامعه، مسئله ی مهمیه، چون اگه شرایط ضرورت تغییر رو به آدما مسلم کنه، کشور یا بیش از حد خشک و بی حرکت میمونه یا سقوط میکنه. به همین دلیله که جامعه باید تابعی از فرد باشه، نه برعکس. و به همین دلیله که جوامع غرب (منظور صرفا 10 درصد کل جوامعیه که دموکراسی به دست آوردن) نمیتونن به این راحتیا اجازه بدن که این دستاورد نوپای شکننده رو از دست بدن.

بنابراین به نظر میرسه که ما زیادی از دموکراسی توقع داریم. خصوصا بعد از اینکه اولین نمونه اش در همین دوران سقراط تا ارسطو، در آتن دیده شد. یادبودهای آزادی خواهی تو شهر باستانی آتن زیادن، به همین خاطره که بعضی از رهبران دموکرات رو می بینیم که در کنار این نمادهای آزادی خواهی عکس میگیرن. شهر آتن حداقل دو دستاورد قطعی داشته: یکی دموکراسی و دیگری فلسفه. منتها در برهه ای از تاریخ، اینطور به نظر میرسه که فلسفه در مورد اینکه آیا دموکراسی، به معنای واقعی اش، به دست اومده یا نه، تردید ایجاد میکنه. طبق نوشته های افلاطون، سقراط پدر فلسفه یونان، به شدت نسبت به دموکراسی بدبین بود.

افلاطون تو کتاب ششم اش از مجموعه “جمهوری”، نواقص دموکراسی رو با تشبیه معروف جامعه به کشتی توضیح میده. اون سوال میکنه که: “فرض کنین، سوار یه کشتی شدین. ترجیح میدین تو مسافرت دریایی تون چه کسایی هدایت کشتی رو به عهده بگیرن؟ هر کسی باشه اوکیه؟ یا دوست دارین اون کس یا کسانی که هدایت رو به عهده میگیرن تحصیلات و دانش مرتبط با دریانوردی داشته باشن؟” بعد به خودش جواب میده که: “مسلما دومی رو میخواین.” و دوباره میگه: “آیا فکر میکنین صرف پیر بودن یک آدم، صلاحیت کافی برای به دست آوردن چنین پستی رو ایجاد میکنه؟”

دوستان، نکته ی افلاطون و سقراط، اون طور که در کتاب افلاطون به ما معرفی شده، اینه که رای دادن بر اساس یک مهارت باید انجام شه، نه بر اساس شهود و حس ششم. و این دو از این منظر مخالف دموکراسی نبودن، چون پایه های دموکراسی بر اساس ارزشهای اشتباهیه، بلکه فکر میکردن که این مهارت باید مثل هر مهارت دیگه ای اول به آدما آموزش داده بشه. در غیر اینصورت بسیار بدبین بودن که دموکراسی، بدون توسعه ذهنی و روحی، نتیجه مثبتی برای جامعه داشته باشه.

به طور کلی هر دو نفر، افلاطون و سقراط، بر این باور بودن که “خردمندترین مرد، بهترین مرده. و خرد رو میشه به کم بهره ترین مردان هم آموزش داد.”

اگر چه احتمالا میدونین، شرایط ایده آل با شرایط واقعی جامعه مدرن امروزی خیلی متفاوته. به همین دلیله که چنین نقدی به افلاطون و سقراط وارد میکنن که پرداختن به ماهیت افراد نباید باعث جدا شدن از واقعیت جامعه بشه. اما چرا هنوز با وجود انتقاداتی که به این دو نفر وارد میشه، مورد احترام و ستایش منتقدین هستن؟ چون سقراط و افلاطون در ابتدای راه تکامل جوامع و رسیدن به دموکراسی بودن. هنوز مدرسه ای نبود، غیر از مدارسی که خود این آدمها برای تربیت علاقه مندان به این رویکرد تاسیس کردن. 

و اما ارسطو؛ تاثیرگذارترین متفکر در تاریخ جهان

ارسطو نزدیک به 400 سال قبل از میلاد مسیح در منطقه ای به اسم مقدونیه (جایی که اسمش احتمالا اسکندر مقدونی رو تو ذهن میاره) به دنیا اومد. پدر ارسطو پزشک دربار بود. ارسطو اونقدر تاثیر بزرگی تو جامعه اون روز داشت که بهش القاب دیگه ای ام میدادن، مثل “استاد بزرگ” یا “آن فیلسوف”. شغل ارسطو تربیت شاگردانش بود. یکی از مشهورترین شون هم اسکندر بزرگ بود. وقتی اسکندر مشغول کشورگشایی بود، ارسطو از مقدونیه به آتن رفت. اونجا مدرسه کوچیکی به اسم لایسیوم (LAYCUM) تاسیس کرد. 

ارسطو معلمی بود که عادت داشت موقع حرف زدن در مورد ایده هاش راه بره. بیشتر متن کتاب هاشم همین سخنرانی هایی بود که با همراهان و شاگردانش داشت. علاقه ارسطو از یک جنبه به زمینه های علمی میرسید: میخواست بدونه که المان های دنیا چطوری کار میکنن؟ چطوری یه جوجه اولش تو یه تخم بزرگ میشه؟ چرا یه سری گیاهان تو یه منطقه هایی بهتر از بقیه رشد میکنن. و از جنبه ی دیگه ای رنگ و بوی فلسفی به خودش میگرفت: مثل اینکه زندگی انسان یا یک جامعه رو چی شکل میده؟ اون دلیلی که ارسطو رو تاثیرگذارترین متفکر جهان کرد، پایه گذاری روش علمی برای پیدا کردن جواب یک سوال، و استعدادش در زمینه فلسفه و اخلاق بود.

اون تونست به چند سوال فلسفی مهم جواب بده: 

1. چی انسان رو خوشحال میکنه؟

بنابراین وظیفه ای برای خودش تعریف کرد که بفهمه چه عواملی بر انسان تاثیر میذارن تا بتونه زندگی خوشبختی داشته باشه. اون فهمید که آدمهای موفق، همگی مجموعه از ارزشهایی مشخص برای خودشون دارن. ارسطو دنبال این هدف بود که چنین عواملی رو پیدا کنه و اونها را پرورش بده.

اون 11 ارزش برای داشتن یه زندگی خوشبخت تعریف کرد: شجاعت، اخلاق، آزادی، بزرگمنشی، جوانمردی، غرور، بردباری، صداقت، ذکاوت، خوش مشربی، و فروتنی.

همینطورم فهمید که هر ارزش، حد تعادلیه بین دو رذیلت اخلاقی. مثل شجاعت، که تعادلی بین بزدلی و بی پرواییه. به همین دلیل هم ارسطو فهمید که یکی از کلیدهای خوشبختی در مهارت برقرار کردن یک مکالمه ی خوبه. درسته. اونم نمیگه با این حرفها میشه تغییری ایجاد کرد ولی معتقد بود که تغییر، در نهایت، امکان پذیر میشه. بنابراین بعدها گفت که اخلاق خوب داشتن، در نتیجه ایجاد عادت های خوب به دست میاد. همینطورم میگفت که آدمهایی که فاقد اخلاق خوبن رو بیشتر باید با دید بیچارگی نگاه کرد تا بدجنسی. به همین دلیلم به آموزش رو آورد، چون میگفت آدمای بیچاره رو باید نه با زندانی کردن، بلکه با آموزش و هدایت به راه بهتر راهنمایی کرد.

از اونجایی که به سقراط گفتن پدر فلسفه، به ارسطو همین میگن پدر منطق. با تمام این اوصاف، جزئیات زندگی ارسطو هم مثل دو نفر قبل بسیار ناقصه. اما مثلا میدونیم بعد از اینکه اسکندر به جای پدرش به تخت نشست، ارسطو ازش حمایت کرد و اختیارات ویژه ای هم داشت: مثلا اینکه می تونست به خدایان دولت، ایمان نداشته باشه. این همون جرمی بود که سقراط در آتن بهش محکوم شد و نهایتا اعدام. اما اینبار ارسطو اعلام کرد که به آتن اجازه نمیده دوباره علیه فلسفه اعلام جرم کنه، بنابراین با دفاع از خودش آتن رو ترک کرد. ارسطو رفت به جزیره ای به اسم یوبُیا (Euboea)، که محل کودکی مادرش اونجا بود، و سال 322 قبل از میلاد، تو همون جزیره فوت کرد. وقتی که ارسطو وقتی 62 ساله بود.

اما سوالی که برای من به شخصه بیشتر مهمه اینه که تاثیر ارسطو تو گذر دوره های مختلف چی بود و چه حرفی برای دنیا داره؟

ارسطو موقعی که مرد با اتهام “دشمن وطن” مرد. نوشته هایی که از آخرین دوران زندگی اش تو اون جزیره وجود داره به ما میگه ارسطو ترسیده بود. بله تو اون دوران هم می نوشت و شاگردانش به خوبی تونستن نوشته هاشو برای نسلها و حکومت بعدی پنهان کنن.

تو دوران امپراطوزی بیزانسِ (که بعدها شد اسمش قسطنطنیه و بعد هم استانبول خودمون)، راه پیدا کرد و از همین طریقم بود که تو اون دوران تاریک، آثار ارسطو تونست نجات پیدا کنه. 

همینطوری ارسطو بی توجه تو تاریخ میمونه تا میاد جلو میرسیم به قرن 13 ام بعد از میلاد، تا اسم ارسطو دوباره به دست یه کشیش به دنیای غرب معرفی شد. این کشیش هم هدفش این بود که مذهب بیاره و قاطی فلسفه و علم کنه و با استناد به حرف ارسطو، مبنی بر اینکه زمین در مرکز جهانه، همچین باوری رو به کلیسای کاتولیکا باز کرد و شد اساسی ترین عقیده ی کلیسای کاتولیک.

همینطورم زمینه ای شد برای اینکه سده های بعد اصلاح طلبان و دانشمندان بیان و ثابت کنن که چنین باوری غلطه. و اساسا زمینه برای این موضوعات باز شد که برن تحقیق کنن ببینن کدوم حرف های ارسطو درست و کدوم غلط بوده.

یکی از اولین آدمایی که بعدا اومد این باور رو باطل اعلام کرد، گالیله بود. اون با آزمایش مشهورش ثابت کرد که این زمین هست که داره دور خورشید می چرخه. به نظر میرسه که پدران کلیسای کاتولیک می بایست اونقدر عاقل می بودن که وقتی کسی میاد نتیجه یه مشاهده جدید علمی رو بهشون میده، نتیجه رو قبول میکردن و سازگار میشدن. ولی نه! گالیله رو گرفتن بردن تفتیش عقاید و مجبورش کردن که حرفشو پس بگیره و به گناهش اعتراف کنه.

بعد از گالیله، یه فیزیکدان انگلیسی به اسم ویلیام هاروی اومد اعلام کرد که ارگان های داخلی بدن انسان اونجوری که ارسطو میگفت کار نمیکنه. دوباره یه دیدگاه ارسطویی دیگه رد شد. همین مشاهدات باعث شد که به مرور زمان، تو قرن های بعدی، ارسطویی که برای دورانی پنهان شد، تو تاریخ کمتر آشنا بود و بعد دوباره ظهور کرد و دیدگاهاش تا حد خدایی مورد احترام جوامع غرب قرار گرفت، یواش یواش سایه ی نفوذش بر علوم کمتر شد، و بیشتر به عنوان تاثیرگذارترین (و نه بزرگترین) متفکر شناخته شد، که قلمرو تاثیرگذاری اش در زمان ما، بیشتر تو زمینه فلسفه، منطق و اخلاقه.

میگن ارسطو در زمان زندگی اش 10 میلیون کلمه نوشته. متاسفانه بیشتر نوشته هاش رو در گذر زمان از دست دادیم. 10

 سال قبل از میلاد مسیح یه فردی به اسم آندرو نیکوس (Andronicus) اومد یه سری از این نوشته ها رو بازنویسی کرد. بنابر همین اتفاق، نمیتونیم حتی 100 درصد دقیق بگیم اینا نوشته های خود ارسطو عه یا احیانا تغییراتی داشته.

میگن خلاصه اون چیزی که ازش در حال حاضر داریم، یه چیزی دور و بر 20 درصد آثاریه که ارسطو در ابتدا نوشته بوده. بنابراین احتمالا دور از ذهن نیست که بگیم تمام این غوغاهایی که تو اروپا و غرب به طور کلی به خاطر عقاید ارسطو برپا شد، فقط سایه ای از زیرکی و هوش ارسطو رو منعکس کرده. تو مقایسه افلاطون و ارسطو (استاد و شاگرد) میگن اگه نوشته های افلاطون نقره بود، نوشته های ارسطو رودخانه های جاری طلاس.

تفکر ارسطویی بر این اساسه که مدرک داور نهایی واقعیته، فارغ از اینکه فرضیه های اولیه چی بوده. و اگه مشاهده به شما ثابت کرد که اشتباه فکر میکردین، با فروتنی بپذیرین، و اون فکر و رها کنین.

ارسطو با اینکه مصونیت داشت از اعتقاد به خدایان دولت، ولی وقتی مرد یک خداباور بود. با اینکه خدایی که ارسطو به اون اعتقاد داشت، نه جهان رو آفریده بود و نه کنترلش میکرد، بلکه می تونست روش تاثیر بذاره. خدایی که ارسطو بهش باور داشت، اون ذات نهایی رو خدا میدونست و باور داشت که انسان هم میتونه به اون مرتبه دست پیدا کنه. ارسطو می گفت انسان به اندازه ای که بتونه استدلال خداوند رو در تحلیل پدیده ها تقلید کنه، میتونه مهارت خودش رو در خدایی شدن بهتر کنه و در نهایت خودش به جایگاه خدایی برسه.

از سقراط تا ارسطو: چرا همگی میگن باید اخلاق مدار باشیم؟

چون اخلاق یه صرفا زمینه ی مطالعه برای محققا و دانشمندا نیست. بلکه یک حالتِ وجودیه، یه بستره که بقیه ی زمینه های مطالعاتی بهش متکی ان. بستریه که شمام بهش متکی هستین تا خودتون رو بفهمین، تا دیگران رو بفهمین، تا مهمتر از همه، نقش خودتون رو تو این دنیایی که دارین توش زندگی میکنین، بفهمین.

یکی از چیزایی که میشه از روان آدمیزاد یاد گرفت اینه که “فقدان اخلاق، آدما رو مریض میکنه”. احتمالا میدونین که منظورم این نیست که هر بیمار روحی، اخلاق نداره. ممکنه داشته باشه، ممکنم هست، نداشته باشه. اما مسئله ای که موضوع ماست اینه که به هر میزانی که آدما تو شبکه ای از ارتباطاتی قرار بگیرن که توش پای اصول اخلاقی در میون نباشه، شکنجه میشن و عذاب میکشن. چون نمیتونن زمین محکمی پیدا کنن که روش بایستن. و این حالتی نیست که مربوط به بیماریهای فیزیکی باشه. اگر چه اگه فردی به لحاظ بیولوژیکی آدم شکننده ای باشه، ممکنه به خاطر فقدان اخلاق، بیشتر هم آسیب پذیر بشه.

جردن پیترسون معتقده: کاری که آدما تو روابط واقعی با آدمای دیگه انجام میدن، و همینطور تا حدی تو روابط درمانی شون انجام میدن، اینه که شرایطی برای حرف زدن درباره ی واقعیت فراهم میکنن و این کار هم کار سختیه. چون آدما دوست ندارن واقعیت رو بگن، چون واقعیت سخته… به هزار و یک دلیل سخته. 

اما یه دلیل بنیادی برای اخلاق مدار بودن وجود داره. جردن پیترسون ادعا میکنه آدما به صورت بنیادین ماده گران (materialist) و میگه این ماده گرا بودن، خودش یه مزیتی هم برای ما داشته. اون میگه ماده گراییِ بشر امروز، از طرفی به این معنی هم هست که ما استاد تغییر شکل دادن و تبدیل کردن مواد هستیم. این واقعیت که ما در زمینه فلسفه علم ماده گراییم، به ما کمک کرده که بتونیم از جنبه تکنولوژیکی قدرتمند بشیم، شاید حتی از بیش از اندازه قدرتمند. اما اینکه ما از جنبه ی تکنولوژیکی پیشرفت زیادی داشتیم، مارو نسبت به بعضی موضوعات کور کرده، مثل طبیعت وجودی مون. چون ما فرض رو اینطور در نظر میگیریم که المان های سازنده ی واقعیتِ وجودی مون، مادی اند. اما اینطور نیست: المان های اصلی طبیعت وجودی ما، مثل احساسات مون، انگیزه ها و رویاهامون، شهودمون، و ارتباطات مون با بقیه آدما، وابسته به وجدان ما و خودآگاهی مان. 

ما تقریبا هیچ توضیح ماده گرایانه ای، یا هر توضیح مشابهی، درباره وجدان یا خودآگاهی نداریم. و نمیتونیم از جنبه ی ماده گرایی، “کیفیتِ بودن” رو توضیح بدیم. این در حالیه که همه میدونیم که چنین کیفیت هایی تو زندگی وجود دارن. به عنوان مثال، واسه خیلی از مردم هیچ چیزی مهمتر از رنجی که خودشون میکشن نیست. قدرت رنج از استدلال منطقی فراتره. نمیتونی با استدلال خودت رو آروم کنی. اون رنجه هست. من فکر میکنم ما نمیتونیم به خوبی در مورد ضرورت اخلاق حرف بزنیم، مگر اینکه با موضوع خوب بودن انسان در همین شکل و شمایلی که هست، شروع کنیم.

بودا روزگاری گفت “زندگی رنجه”. این اساسی ترین اصل آیین بوداست. و من فکر میکردم که ارزیابی یک فرد مدرن از چنین باوری، این خواهد بود که چقدر ادعای بدبینانه ایه، اما متوجه شدم که وقتی این جمله رو به دانشجوهام سر کلاس میگم، و وقتی اونا میفهمن که این جمله چی میگه، چقدر به نظرشون ادعای آرامبخشیه. چون می بینن که آدمای دیگه چقدر با آشفتگی اینور و اونور میرن و رنج میکشن و با خودشون فکر میکنن که لابد یه مشکلی دارن که دارن رنج می برن تو زندگی و فکر میکنن که این، اون زندگی ای نبود که فکر میکردن میتونست باشه. ممکنه با خودتون فکر کنین که “کی گفته این همون زندگی ای نیست که میتونست باشه؟ بودا میگفت زندگی رنجه! معنی اش اینه که اگه رنجی نمیکشین در حال حاضر، این چیز خوبیه!!! این خوش شانسیه! خوشبختیه! چون این شیوه ی جهان نیست! حتی این چیزیه که باید به خاطرش خوشحال باشین. حتی تو آئین مسیحیت یکی از نمادهای مسیحی یک صلیبه، که معنای مثبتی نداره… نشونه ای از خیانته دوستانه، نشونه ستم حکومته، نشونه ی آسیب پذیریه انسان فناپذیره.

همه اینها در حقیقت نمایش نمادینی از این ایده است که زندگی رنجه و اینکه قدرت این نماد از گذر چندین و چند قرن فراتر رفته، و احتمالا دیگه زیاد تعجب نمیکنید اگه بگم که یهودیان هم از وجود چنین رنجی تو زندگی آگاهی دارن. بنابراین مفیده که بدونیم و درک کنیم چرا زندگی رنجه.

چنین جمله ای یک اصل بنادین در هستی شناسیه که درباره ماهیت بودن و دلیل بودنه. باور دور از فهمی نیست. ما محدودیم درسته؟ ما یه طول عمر محدودی داریم، کم و بیش در حدود 100 زندگی میکنیم. و بعد در همین دوران، محدودیت های دیگه ای، موقتی یا دائمی، بهتون تحمیل میشه که زیاد هم ربطی به شخصیت تون نداره، بلکه یک سری محدودیت های “بودن” اند: مثل وزن مشخص شما، قد ثابت شما، بهره تون از جذابیت، بهره تون از هوش، بهره تون از توانمندی های ورزشی،… [با لحنی جدی تر] بهره ی شما از مقدار بیماری های ذهنی که با خودتون همراهی میکنید، مقدار استعدادی که در ابتلا به سرطان دارید… 

ماجرا اینه که مردم تمایل دارن آسیب پذیری هاشونو به وجود یه خطا تو طبیعت خودشون نسبت بدن. اما اینا در واقعیت محدودیت های وجود داشتن اند. بودنِ انسان مبتنی بر یک سری محدودیت های وجودیه. منطقیه، اینها محدودیت های وجودی ای هستن که ما رو از هم، و از بودن چیزهای دیگه متمایز میکنه. و بنابراین، یعنی این اجتناب ناپذیره که هوشیار شدن انسان با رنج کشیدن همراهه. و زندگی این سوال رو تو ذهن ما مطرح کرد که چطور خودمون رو در مواجهه با رنج هدایت کنیم. و نه فقط خودمون، بلکه دیگران رو هم همینطور.

و این سوالیه که نمیشه ازش فرار کرد. مگه اینکه اونقدر خوش اقبال بوده باشید که تا الان اتفاق تکون دهنده ای تو زندگیتون نیفتاده باشه. اما در موردش فکر کنید. این اصلا باور بدبینانه ای به جهان نیست، بلکه در واقع یکی از آزادی بخش ترین باورهاییه که میتونین تصورشو بکنین. ممکنه در حال حاضر براتون اتفاق بدی نیفتاده باشه. اما احتمال زیادی داره که خانواده یا همسری داشته باشین که یکی از اونا مشکلی جدی داشته باشه. و اگه بازم نباشه، احتمال خیلی بیشتری وجود داره که به زودی به مشکل جدی بخورین. و دونستنِ همین داستان به شما کمک میکنه تا از اعتقاد به یه باور غلط رها شین که “زندگی بدون رنج ممکنه”. رنج بخش جدایی ناپذیری از بودنه. اما چرا؟ چرا اینطوریه؟ کی میدونه؟ این یه سوال متافیزیکیه.”

***

دوستای عزیزم

اوه! خودم هنوز تو حس و حال عجیبی ام…!!

بهتون گفته بودم میرم و با ارسطو برمیگردم، اما رفتم و از سقراط تا اسکندرو ورداشتم آوردم. راستش اطلاعاتم از زندگی های ارسطو و سقراط قاطی پاتی بود. فکر میکردم ارسطو رو آخر اعدام کردن، بعد فهمیدم سقراط بود، و چون ماجراهاشون خیلی برام جالب بود رفتم همه برداشتم آوردم. امیدوارم ازش لذت برده باشین شمام. حالا نوبت بخشیه که توش من با شما کار دارم:

اگه دوست دارین خلاصه ای از کتاب طرحواره های معنا نوشته جردن پیترسون رو رو سایت خوره کتاب گذاشتیم، کتابی که هنوز به فارسی ترجمه نشده. من پیشگفتار کتابش رو خوندم، خیلی کتاب زیباییه. اما متن فلسفی رو به انگلیسی خوندن، هنوز برام راحت نیست. و با توجه به ضیق وقت هنوز ضرورت کافی برام نداشته که برم سراغش. به عبارتی هنوز دقیق خودم نمیدونم که چرا باید این کتاب رو خوند. اما به جاش کتاب 12 قانون برای زندگی هست که به فارسی هم ترجمه شده (12 rules of life هم اسم انگلیسی شه واسه علاقه مندان به انگلیسی). این کتاب خیلی بیان راحت و روونی داره و مام خلاصه و نقدشو رو سایت خوره کتاب گذاشتیم.

اخیرا یعنی 13 اسفند ماه هم جردن پیترسون کتاب جدیدی نوشته که در واقع جلد دوم و تکمیل کننده کتاب 12 قانون برای زندگی هست؛ 12 قانون دیگه درباره اینکه چطور میشه از نظم به فراتر از نظم رفت، جاییکه خلاقیت شکوفا میشه، و چرا نظم و آشوب دو مفهومی ان که هیچوقت نه میشه، و نه باید از هم جدا شن، تا بتونیم زندگی مفیدی داشته باشیم.

حالا ما تو خوره کتاب این کتاب رو فصل به فصل ترجمه میکنیم و به زودی، با مجموعه جدید کتاب داغ و کتاب جدید جردن پیترسون در قالب یه کتاب صوتی سریالی برمیگردیم و هر هفته یه فصل شو منتشر میکنیم. تاریخ دقیق انتشار کتاب داغ رو هم به زودی بهتون میگم.

اما یه نکته دیگه:

چرا برامون زیر همین پست، نظر نذارین و کتاب اخلاق ارسطو رو نبرین؟

حتما بیاین زیر پست همین قسمت برامون نظر بذارین! بین کسانی که نظر دادن یه قرعه کشی میکنیم، و کتاب اخلاق ارسطو رو پست میکنیم رایگان به اون عزیزی که برنده شده.

اینجوری نه فقط کتاب می رسه به دستتون و میخونین بلکه بخشی از پویش بخون_بده_بعدی میشین . پس حتما برامون نظر بذارین!!

فروزان عزیزم که مقیم آمریکاست درخواست کرده که اسم انگلیسی کتابایی که معرفی میکنیم رو هم بذاریم که کسایی که ایران نیستن هم بتونن تهیه اش کنن. چشم! این کمترین کاریه که از دست من برمیاد.

حتما از همین قسمت به بعد عنوان های زبان اصلی کتابها رو هم میذاریم که کساییبه انگلیسی که علاقه مندن بتونن پیداش کنن. مرسی از پیشنهادات تون. پیشنهادای خوب دیگه ای هم بهمون رسیده، داریم روش کار میکنیم، شمام اگه نظر داشتین برامون کامنت بذارین، هم تعامل شما بهمون انرژی میده، هم اگه کاری باشه که از پسش بربیایم خیلی ام خوشحال میشیم. از پسشم برنیایم خب میذاریم اش فعلا کنار، ولی شما نظر بدین:))

امیدوارم که قسمت هشتم مفید بوده باشه، مرسی که گوش کردین 🙂

  خرداد با “یه نویسنده” بعدی، یعنی فرانتس کافکا برمیگردیم 🙂

مراقب خودتون باشین! 😉

پادکست یه نویسنده 8 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *