جان استوارت میل,زندگینامه,بیوگرافی,آزادی

مرز آزادی کجاست؟ از دیدگاه جان استوارت میل (قسمت اول)

تاریخ انتشار: 9 اردیبهشت 1402

جان استوارت میل فیلسوف، سیاستمدار و اقتصاددان انگلیسی در قرن نوزدهم بود. تو این قسمت تاریخ مختصری از انگلستان و نیمی از زندگی‌نامه جان استوارت میل رو تعریف می‌کنیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1- کتاب اتوبیوگرافی (Autobiography) نوشته جان استوارت میل
2- صفحه‌های ویکی پدیای جان استوارت میل (John Stuart Mill)، منشور مَگنا کارتا (Magna Carta)، انقلاب شکوهمند (Glorious Revolution)، ریچارد کوبدن (Richard Cobden)
3- کتاب “قانون” نوشته فردریک باستیا و سوژه داستان انقلاب های فرانسه از پادکست خوره کتاب

موسیقی متن: ترک I Giorni از Ludovico Einaudi و ترک A Rush Of Blood To The Head از Coldplay

رونوشت این قسمت:

مقدمه

سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابه لای کتابا دنبال آزادی می گردیم.

داستان انقلاب های فرانسه رو که شنیدین؟

اگه یه انقلاب تمام عیار راه پر ریسکی واسه استقرار آزادی باشه، اون وقت سوالی که مطرح میشه اینه که آیا کشور یا کشورایی ام بودن که بدون انقلاب کردن تونسته باشن به آزادی برسن؟ قصه اونا چیه؟

خب! انگلیس و هلند بدون براندازی نظام سلطنتی تونستن به دموکراسی برسن.

بنابراین به داستان انگلیس تو مسیر رسیدن به دموکراسی میرسیم.

واقعیت اینه که تو همون دورانی که مردم تو فرانسه ی آخرای قرن 18 و تقریبا تمام قرن 19، داشتن انقلاب پشت انقلاب میکردن، تو انگلیس، مردم واسه رسیدن به آزادی، راه “انقلاب” رو نرفتن. اما چیکار میکردن پس؟

داستان انگلیس مفصلتره…. داستانش با مشروطه کردن سلطنت تو قرن 17 شروع شد. ولی خب! تغییرات به شکل انقلابی تو انگلیس اتفاق نیفتاد دیگه…. انگلیسیا مثل فرانسویا رفتار نکردن.

انگلیس آخرای قرن 17 بود که سلطنت شو مشروطه کرد، سیاست تجارت آزاد رو در پیش گرفت و تو کمتر از یه قرن، انقلاب صنعتی از کجا شروع شد؟ از همون انگلیس! و متفکرای تاثیرگذار زیادی تو این دوران تو فضای انگلیس ظاهر شدن و کلی تونستن تاثیرگذار باشن.

حالا میریم یه قدم جلوتر و وارد فضای قرن 19ام تو انگلیس میشیم. فضایی که دقیقا همزمان با شروع زنجیره انقلاب های فرانسه اس. ولی می بینیم تو انگلیس انقلابی به راه نمیفته. و خب این جالبه که بدونیم چرا؟ جو اون دوران تو انگلیس مگه چی بود که یه قدم اونورتر، آدما داشتن از بین میرفتن تو فرانسه، ولی اینطرف، ثبات سیاسی حفظ میشد؟

یکی از متفکرای تاثیرگذار تو این دوران جان استوارت میله، که تو دورانی که معروف به عصر ویکتوریاس تو انگلیس، میاد حرفای رادیکالی تو زمونه خودش میزنه: از فایده گرایی میگه. میگه خیلی ساده، باید اون کارایی رو اولویت داد که بیشترین نفع رو واسه بیشترین تعداد افراد داشته باشه. بعد میگه اگه آزادی فردی وجود داشته باشه، بهترین نتیجه از عملکرد فرد به دست میاد. بنابراین آزادی فایده داره و از آزادی فردی دفاع میکنه. میگه نه حکومت و نه اکثریت، نمیتونه به فرد “هر چیزی” رو تحمیل کنه، همونطور که فرد اگه قدرتشو داشت نباید “هر چیزی” رو به اکثریت تحمیل میکرد. بعد میاد تو کتاب “آزادی” از مرز این آزادی فردی حرف میزنه و میگه خب حالا مرز این آزادی تا کجاست؟

بعد میگه “نقض حقوق زنان، نقض آزادی فردیه.” و از برابری حقوق زن و مرد دفاع میکنه.

جالب نیست؟ متناسب با موضوعات مشابهی که خودمونم برامون ملموسه، گفتم شاید حرفای جان استوارت میل و توجه به زندگینامه شو و جو دوره و زمونه ای که توش زندگی میکرد، بتونه برامون الهام بخش باشه.

بنابراین تو این سوژه میخوایم از داستان قرن 19 تو فضای انگلیس حرف بزنیم؛ گریزی بزنیم و با فرانسه ی دائما در حال انقلابه همون برهه زمانی مقایسه اش کنیم. بعد داستان زندگی جان استوارت میل رو تو همچین فضایی تعریف کنیم، و افکارشو با افکار فردریک باستیای فرانسوی و معاصرش مقایسه میکنیم. در نهایتم با دیدگاه ها و ادبیات جان استوارت میل و خصوصا با کتاب مشهورش “آزادی” On Liberty آشنا بشیم، تا بفهمیم بالاخره “مرز آزادی” از نگاه جان استوارت میلِ آزادی خواه تا کجاست؟

به قسمت اول از سوژه “مرز آزادی کجاست؟ از دیدگاه جان استوارت میل” گوش کنین.

تاریخچه مختصر انگلیس

یادتون میاد تو قسمت قبل گفتیم فقط “یه انقلاب” در طول تاریخ بوده که تونست موفق به استقرار آزادی تو مملکت خودش بشه و اونم انقلاب آمریکا بود؟

یادتون میاد هانا آرنت در مورد دلیل این پیروزی از دیدگاه خودش میگفت این بود که “آمریکاییا انقلاب کردن. بعد بلافاصله مجلس موسسان تشکیل دادن و قانون اساسی جدیدشونو تصویب کردن”؟

بعد آرنت از خودش پرسید چی شد که آمریکاییا تونستن موفق شن؟ و بعد از بررسی تعدادی زیادی از انقلاب ها گفت چون آمریکاییا قانون اساسی جدیدی تصویب کردن. اونا قانون اساسی شونو عین بت پرستیدن و قانون اساسی شون به همین دلیل تبدیل شد به مرجع تازه ای برای اقتدار. بعد از قدرت تمرکز زدایی کردن. چطوری؟ مراجع دیگه ای واسه اقتدار به وجود آوردن. تا اینجوری صرفا اتکا به قانون نکرده باشن. چون فقط قدرته که قدرتو میتونه مهار کنه، نه هیچ قانون و ضابطه ای. چجوری مرجع تازه ای واسه اقتدار به وجود آوردن؟

قوه قضاییه مستقل تشکیل دادن؛ ارگانی که بهش میگن سوپریم کورت یا دیوان عالی. ولی فقط این نبود، از دل قانون اساسی شون مجلس سنا بیرون اومد و اونم مرجع اقتدار دیگه ای شد. تمام این نهادهام برای حفظ ثبات نظام سیاسی آمریکا بود؛ هر دو نهاد محافظه کار بودن.

بعد هانا آرنت گفت این خیلی خوبه که نهادهایی وجود دارن که از ثبات نظامی که آزادی رو مستقر کرده دفاع میکنه – به بیانی از آزادی شهروند در مقابل حکومت محافظت میکنه. ولی همچنان آزادی تو آمریکام در معرض خطره. چرا؟

آرنت گفت چون واسه استقرار آزادی، حفظ ثبات لازمه ولی کافی نیست. یعنی علاوه بر تصویب قانون اساسی جدید، دیوان عالی مستقل و مجلس سنای مستقل، یه چیز دیگه ام لازمه. باید نهادهای منطقه ایه کوچیکی در مقیاس دو هزار نفر سکنه به وجود بیان که هدف شون ایجاد تغییر و تحول باشه. هر کسی بتونه واردشون شه و بتونه گفتگو کنه و بتونه تاثیری بذاره. این نهادها هیچ تعریف وظایف مشخصی ندارن و اگه نمونه هاش تو کشورهایی اجرا شده و شکست خورده به خاطر این بوده که این نهادهای منطقه ایه کوچیک، میخواستن رو نظام برزگتر – نظام فدرال – تاثیر بذارن. 

اینطوری هانا آرنت معتقد بود که تعادلی بین ایجاد ثبات و ایجاد تحول به وجود میاد و حفظ میشه و اینجوری قدرت از پایین به بالا و غیرمتمرکز امکان ظهور پیدا کنه و در گذر زمان حفاظت شه.

خب این نکته خیلی مهمیه با توجه به موقعیت تاریخی ای که خود مام توش قرار گرفتیم.

به نظرم شنیدن تجربه کشورای دیگه تو حرکت در مسیر مستقر کردنه نظامی که از آزادی شهروندان در مقابل حکومت حفاظت کنه شاید بتونه الهام بخش باشه. آمریکا نمونه ای موفقی بود که از طریق انقلاب به این هدف رسید. ضمن در نظر گرفتن کارایی که آمریکاییا انجام دادن تا موفق شدن، نکته قابل توجه دیگه ای که میشه بهش اشاره کرد، “ریسک” یه انقلاب تمام عیاره. از بین تمام انقلابهایی که انجام شده، فقط یکی شون موفقیت آمیز بوده! این نکته قابل توجهیه.

اما انگلیس نمونه جالب و عجیب دیگه ایه که با روش دیگه ای به دموکراسی رسید.

ماجرای گذار انگلیس به سمت دموکراسی، ماجرای طولانی تر و به همین ترتیب کم هزینه تری بود. اگرچه اصلا خالی از هزینه نبود.

به گذشته ی انگلیس که نگاه کنیم می بینیم تو سال 1215 میلادی یه سند حقوق بشری (منشور کبیر مگنا کارتا) امضا شده توسط شاه وقت تا دیگه پادشاه نتونه مجازات های نامتناسب و عجیب و غریب بابت کارای پیش و پا افتاده به مردم بده. بعد میره تا چند قرن بعد، انقلاب خیلی ملایمی به نام “انقلاب شکوهمند” تو سال 1688 اتفاق میفته. 

انقلاب شکوهمند، سلطنت مطلقه رو کنار زد و “سلطنت مشروطه به همراه نظام پارلمانی” رو تو تاریخ سیاسی انگلستان شروع کرد. چه اتفاقی میفته تو این دوران؟ شاه وقت انگلستان وقتی داشت تلاش میکرد قدرت مطلق خودشو اعمال کنه و اقتدار پارلمان رو تضعیف کنه، با مخالفت اعضای با نفوذ تشکیلات سیاسی و مذهبی انگلستان روبرو شد. این افراد بانفوذم پامیشن میرن از شاهزاده هلند دعوت میکنن به انگلیس حمله کنه – جا داره بگیم این اتفاقات همگی به طرز عجیبی خیلی بدون خونریزی رخ دادن – و اینجوری شاه وقت رو خلع کردن.

اتفاقی که افتاد این بود که شاه فرار کرد به فرانسه و از ویلیام  همسرش، مری، دوک انگلستان، که شاخه دیگه ای از همون خاندان سلطنتیه انگلیس بودن درخواست شد که بیان به تخت پادشاهی بشینن ولی دیگه بدون اجازه پارلمان تصمیم گیری کلان برای کشور نکنن. به فاصله کوتاهی بعد از این اتفاقات که چند ماهی طول کشید، منشور حقوق بشر نوشته و به تصویب پارلمان رسید (سندی که معروفه به Bill of Rights). این همون منشوریه که اختیارات شاهو محدود کرد و آزادی های فردی رو مثل آزادی بیان، مذهب و مالکیت رو تضمین کرد و اصل حاکمیت پارلمان رو تثبیت کرد.

ولی همین انقلاب شکوهمندی که نقطه عطفی شد تو تاریخ سیاسی انگلیسی شد، صرفا یه لحظه ی کلیدیِ تاریخی نبود، بلکه شروعی بود بر دورانی که اولش یسری اصول حقوق بشری پایه ریزی شد و بعد این اصول همچنان تا امروز داره به نهادهای قانونی و سیاسی انگلستان شکل میده و باعث توسعه پایدار سیاسی و فراتر از صرفا توسعه سیاسی تو انگلستان شد. چون شاید شنیده باشین که انگلیس هیچ سند واحدی به نام قانون اساسی نداره. بلکه چند تا سندن که مجموعه قوانین انگلستان رو تشکیل میدن، یکیش همین بیل آو رایتزه.

تاریخ انگلستان در قرن نوزدهم

قرن 19ام، دوران تحولات و حوادث بزرگ و پیشرفتای چشمگیر تو اروپا بود. هم انگلیس، هم فرانسه به لحاظ مسائل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی تو این دوران دچار تغییر و تحولات بزرگی شدن.

نظام سیاسی انگلیس تو این دوران یه سلطنت مشروطه‌ی با ثباته که یه نظام دولتیِ پارلمانی داره.

در مقابل، فرانسه، چیزی که نداره ثباته! در واقع تو همین دوران، تو فرانسه هر چند سال یه بار داره یه انقلاب اتفاق میفته. از دوران انقلاب کبیر فرانسه بگیرین، تا بارها نبرد بین قدرت گرفتن جمهوری و سلطنت، در عرض 100 سال 6 بار نظام سیاسی فرانسه عوض شد.

با این حال تو هر دو کشور، نیروی محرکه پشت جنبش هایی که تو فرانسه سر بلند میکرد و اصلاحات ساختاری ای که از قرن قبلش تو انگلیس باعث مشروطه شدنه سلطنت شد و اصلاحاتی که مدام تو انگلیس در جریان بود، پشت همه این جریانات، فشار رو به رشدی واسه رسیدن به دموکراسی و بیشتر کردن حق رای دیده میشه.

به لحاظ اجتماعی، ویژگی بارز جامعه انگلستان این بود که طبقه متوسط توش رشد کرده و روز به روز بیشتر صنعتی میشد. همینم باعث شده بود تمرکز بیشتری رو مفاهیمی مثه آزادی فردی و فرصت های اقتصادی به وجود بیاد و باور به “مسئولیت فردی” تو جامعه انگلستان شروع به رشد کنه.

از طرف دیگه فرانسه تو چه وضعی بود؟ فرانسه با احساس وطن پرستی و احساسات ناسیونالیستی سعی میکرد خودشو اثبات کنه. بنابراین بیشتر تمرکزشو رو اثبات هویت فرهنگی اش تو منطقه و تو دنیا بود.

به لحاظ اقتصادی ام که هم انگلستان و هم فرانسه شاهد رشد صنعتی شدن و کاپیتالیسم بودن. ولی با این حال رویکرد این دو تا کشور در مورد تنظیم بازار و تنظیم اقتصادشون متفاوت بود. انگلیس رویکرد نسبتا آزادی داشت به این معنا که مداخله تو اقتصاد، به حداقل وظایف دولتی محدود میشد؛ ولی تو فرانسه رویکرد مداخله جویانه تری اتخاذ شده بود و تمرکز بیشتری رو کنترل دولت بر اقتصاد وجود داشت.

جان استوارت میل و فردریک باستیا دو تا متفکر آزادی خواهی بودن که معاصر همدیگه تو این دوران تو این دو تا کشور زندگی می کردن و شنیدن حرفها و باورهاشون تو دو شرایط مختلف میتونه جالب و آموزنده باشه واسه ما. هر دوشون آزادی خواهن و اشتراک نظرات زیادی با هم دارن، اما به مرور زمان، با توجه به تجربه متفاوتی که داشتن، در مورد نقش دولت تو اقتصاد دیدگاه های متفاوتی با هم پیدا میکنن.

باور جان استوارت میلی که تو شرایط انگلیس زندگی می کرد، این بود که دولت باید یه نقش حداقلی تو تنظیم اقتصاد و توزیع مجدد ثروت داشته باشه تا خیالمون راحت باشه که اقتصاد داره در راستای منافع عمومی عمل میکنه و اگه شکست خورده سریع دولت وارد میشه تا مشکلو اقتصادو حل کنه. باستیا اما بنا به تجربه ای که تو فرانسه داشت، معتقد به یه نظام بازار کاملا آزاد، بدون هیچ مداخله ای از سمت دولت بود. چون مداخله دولت به تجربه ثابت کرده بود که مشکل آفرینه تا درمانگر.

به رغم این اختلاف نظر، جان استوارت میل و باستیا، هر دوشون مدافع آزادی بودن و انرژی زیادی واسه جلب توجه عمومی به موضوع آزادی فردی گذاشتن. فردریک باستیا در اصل تحت تاثیر جنبش آزادی خواهی بود که توسط جان استوارت میل و ریچارد کوبدن تو انگلیس جریان پیدا میکرد. 

اولش حتی هر دوشون معتقد بودن که دولت باید واسه اینکه اقتصاد عملکرد عادلانه ای داشته باشه نقشی ایفا کنه. اما در مورد جزئیاتش و اینکه چطوری دولت باید به همچین هدفی برسه با هم اختلاف نظر پیدا کردن و راه باستیا از جان استوارت میلی که مدافع مداخله دولت به میزان حداقلی تو اقتصاد بود، جدا شد و اعتقاد پیدا کرد که نظام بازار باید کاملا آزاد از هر گونه مداخله دولت باشه.

سلطنت مشروطه انگلستان

انگلستان هم داشت تغییر میکرد، اما نه انقلابی، بلکه به تدریج به سمت دموکراسی پارلمانی میرفت. یعنی شاه بود ولی اختیاراتش رفته رفته تشریفاتی تر میشد و قدرت واقعی بیشتر و بیشتر در اختیار پارلمان انگلیس قرار میگرفت.

بنابراین رشد دموکراسی تو انگلیس، طی چند قرن، از طریق انتقال تدریجی قدرت از پادشاه به پارلمان یجورایی تکامل پیدا میکرد. سابقه دموکراسی خواهی رو که بگیری و بری عقب میرسی میرسی به امضای سندی به نام مَگنا کارتا (Magna Carta) که تو سال 1215 – اوایل قرن 13ام – تو انگلیس به دست پادشاه وقت امضا شد (فردی نام کینگ جان (King John)). امضای این منشور، آزادی خاصی ایجاد کرد و میگن شروعی بوده بر محدود کردن قدرت و اختیارات سلطنت تو تاریخ انگلستان.

کلن تاریخ توسعه سیاسی انگلستان رو که ردیابی کنی میرسی به امضای همین سند؛ نشونه ای از شروع محدودیت اختیارات پادشاه. بالاخره واسه اولین بار تو تاریخ، یه پادشاهی مجبور شد که محدود شدنه قدرتشو بپذیره. علت شم این بود که آدما از حکومت خودسرانه و ناعادلانه شاه خسته شده بودن. و شاه کینگ رو بالاخره تونستن مجاب به امضای این منشور کنن تا از این طریق بتونن آزادی های خاصی رو واسه مردم تضمین کنن؛ مثه حق محاکمه عادلانه، یا حمایت شدن در مقابل حبس های خودسرانه.

بعد میایم جلو و جلوتر تا قرن 17ام که بعد از انقلاب شکوهمند سال 1688 (به نام Glorious Revolution) رسما سلطنت، مشروطه شد و منشور حقوق انگلستان (Bill of Rights) به رسمیت شناخته شد. این همون منشوریه که یه سال بعدش قانون شد و مربوط به حقوق و آزادی شهروندان انگلیس و محدودیت قدرت سلطنته. چه آزادی هایی؟ در مورد آزادی بیان، آزادی مذهب، حمایت از شهروندان در برابر مجازات های بیش از حد و ظالمانه و غیرعادی و همینطورم حق حمل سلاح و یه سری موارد دیگه اس. شاید شنیده باشین که انگلیس هیچ سند واحدی به اسم قانون اساسی نداره، بلکه قانون اساسی اش مجموعه ای از چندین سنده که یکیش همین بیل آو رایتزه.

انقلاب شکوهمند 1688 یه برهه تاریخیِ حیاتی بود تو تاریخ توسعه سیاسی انگلیس. این انقلاب منجر به ایجاد یه نظام سلطنت مشروطه شد. یعنی شاه دیگه اختیارات مطلق نداشت؛ محدود شد؛ و دیگه نمیتونست بدون موافقت پارلمان حکومت کنه. و یه نتیجه دیگه اش تصویب منشور حقوق (همون بیل آو رایتز) بود.

خب! پس انگلیس بعد از این تغییرات تو نظام سیاسی اش شاهد رشد دموکراسیِ پارلمانی، و همینطورم رشد طبقه متوسط و بیشتر شدنه تدریجیِ حق رای عه. چرا این اتفاقا افتاد؟ چون همزمان با این تحولات داشت احساس بیشتر و بیشتری به وجود میومد نسبت به مفهومی به اسم “وظیفه مدنی”. همینطورم تمایل بیشتری برای نمایندگی سیاسی داشت به وجود میومد که بیشتر این افراد هم از طبقه متوسط بودن. در کنار اینا همچین درکی هم به وجود اومده بود که نظام قدیمیِ حاکمیت، دیگه جوابگوی نیازهای جامعه ای که به سرعت داره دچار تغییر و تحول میشه کافی نیست. نتیجه چی بود؟ گسترش تدریجیِ حق رای همگانی، طوری که بتونه شامل اکثریت جامعه بشه.

در نتیجه اتفاقات دگوگون کننده‌ی یهویی تو انگلیس نیفتاد. سفر انگلیسیا به سمت دموکراسی و محدود کردن قدرت سلطنت طولانی و تدریجی بود که تو برهه های حساسی مثه امضای منشور مَگنا کارتا و انقلاب شکوهمند میشه بیشتر دیدش. و نیاز به همچین تغییر و تحولاتی، مثلا نیاز به محدود کردن قدرت، ناشی از یه احساس رو به رشد به نام “وظیفه مدنی و مسئولیت اجتماعی” بود و همینطور میل بیشتر مردم به مشارکت سیاسی و اینکه حکومتِ قدیمیِ اشراف زاده های زمین دار، دیگه جوابگوی نیازهای روز کشور نبود. بنابراین نتیجه؟ رشد نسبتا آهسته ی دموکراسی پارلمانی، با نماینده هایی بیشتر از طبقه متوسط جامعه و در نتیجه بیشتر شدن حق رای همگانی بود.

در مقابل، تاریخ سیاسی فرانسه رو مجموعه ای از انقلاب های فرانسه مشخص کرد و چشم انداز سیاسی اش رو همین انقلاب ها بودن که شکل دادن. انقلاب کبیر فرانسه تو سال 1789، اولین انقلاب فرانسه بود که منجر به سرنگونی سلطنت و تاسیس جمهوری اول شد. و اگه داستان انقلاب های فرانسه رو گوش داده باشین، میدونین که به دنبالش چندین انقلاب دیگه رخ داد و انقدر تغییرات حکومتی انجام شد تا اینکه جمهوری سوم بالاخره تو سال 1870 تاسیس شد و تا سال 1940 ادامه پیدا کرد. انقلاب کبیر فرانسه در واقع نقطه عطفی تو تاریخ سیاسی کشور فرانسه بود و منجر به تغییرات قابل توجهی تو ساختار سیاسی اش شد، مثه استقرار یه نظام دموکراتیک (اگرچه برهه ای و کوتاه) و گسترش حقوق فردی.

اما با اینکه بالاخره فرانسه ام به هر قیمتی که شده دموکراسی پارلمانی و حقوق فردی به دست آورد، با چالش های مهمی ام روبرو بود، مثه بی ثباتی اقتصادی، ناآرومی های اجتماعی! مثه افراط گرایی تو عرصه سیاسی! که خودش عاملیه که ثبات نظام دموکراتیک رو تهدید میکنه! با تمام اینا بهرحال جمهوری سوم تونست تو سال 1870 مستقر شه و مدت نسبتا طولانی تری رو تا سال 1940 به حیاتش ادامه بده.

در نتیجه انگلیس تو قرن 19ام با دنبال کردن همون اهدافی که فرانسه دنبال میکرد، مثه رشد دموکراسیِ پارلمانی و آزادی های فردی، نظام باثباتی داشت که به شکل سلطنت مشروطه بود؛ در حالیکه این ماجرا تو فرانسه کلی دیرتر و به صورت انقلابی تجربه شد. فرانسه قرن 19ام مدام تو گیر و دار انقلابه که در نهایت بعد کلی کشمکش بین جمهوری و سلطنت، بالاخره جمهوری سوم دست بالا رو گرفت و منجر به استقرار یه نظام دموکراتیک شد. بنابراین هر دو کشور با چالش های چشمگیری دست به گریبان بودن، اما اجازه دادن تکامل پیدا کنن و سازگار با شرایط خودشون بشن تا اساس نظام های سیاسی ای رو بذارن که امروز تو این کشورا وجود داره.

اگه برای شما هم دونستن این مطالب جذابه و بیشتر دوست دارین بیشتر با اندیشه متفکرایی مثل جان استوارت میل و فردریک باستیا آشنا شین، پیشنهاد میکنم این چندتا کتاب رو ازشون مطالعه کنین. از جان استوارت میل کتابای “آزادی”، “فایده گرایی” و “موضوع زنان” رو بخونین. اگرچه این سه کتاب تنها آثار جان استوارت میل نیستن، اما دیدگاه جامعی از فضای فکریه میل به ما میدن. تو قسمت سوم سعی کردیم بیشتر در مورد این سه تا کتاب صحبت کنیم، اما بیشتر تمرکزمونو رو کتاب آزادی گذاشتیم.

و از فردریک باستیا کتاب “قانون”، “سفسطه های اقتصادی” و کتاب کمتر شناخته شده ای به اسم “شمع دان ساز” (The Candlestick Maker)، که یه نقد قوی در مورد دخالت دولت تو اقتصاد و خطرات استفاده از قدرت دولت برای تامین منافع اقلیت به هزینه اکثریته. خلاصه ای از این آثار رو وقتی زندگینامه باستیا رو تعریف میکردیم گفتیم. کتاب قانون رو هم به صورت صوتی و ایبوک در اختیار علاقه مندان گذاشتیم.

زندگی‌نامه جان استوارت میل

حالا میخوایم داستان زندگی جان استوارت میل رو تو همچون جَوّی تعریف کنیم.

جان استوارت میل یه فیلسوف، اقتصاددان، نظریه‌پرداز و عضو پارلمان انگلیس تو قرن 19 بود. میل یکی از تاثیرگذارترین متفکرای تاریخ لیبرالیسم کلاسیکه. بهش لقب “تاثیرگذارترین فیلسوف انگلیسی زبان قرن نوزدهم” ام دادن. یکی از حرفای مهم جان استوارت میل این بود که آزادی فردی در تقابل با کنترل نامحدود حکومت و استبداد اکثریت جامعه اس. بنابراین صحبت از تقابل دو نیرو با آزادی فردیه: یکی حکومته State و یکی اکثریت جامعه اس. بعد این بحثو مطرح میکنه که پس “مرز آزادی تا کجاست؟” و بر این اساس، مشهورترین کتابش “آزادی” رو نوشت.

البته دو تا اثر مشهور دیگه ام داره مثه “فایده گرایی” و “موضوع زنان” The Subjection of women.

نکته ای که در مورد جان استوارت میل جالبه اینه که به “فایده گرایی” باور داشت. در واقع این یعنی جان استوارت میل از این منظر به آزادی نگاه کرده که “اوکی! آزادی خیلی خوب! خیلی بشر دوستانه! خیلی حق! اما آزادی اصن چه “فایده” ای برامون داره؟”

بنابراین میل طرفدار فایده گرایی بود، نظریه ای اخلاقی که معلمش جرمی بنتام مطرح کرده بود. جان استوارت میل عضو حزب لیبرال ام بود و یکی از اولین کتابهای فمینیستی رو نوشت به نام “موضوع زنان”. در واقع تو دورانی که نماینده پارلمان بود، دومین نماینده ای بود که بعد از فردی به نام هنری هانت تو سال 1832 تو تاریخ پارلمان بریتانیا خواستار حق رای زنان شد.

بنابراین تو دورانی که معروف بود به عصر ویکتورین‌ – عصری که آدما حتی شرم شون میشد از میل جنسی اصلا حرفی بزنن، یا در هیچ حدی فردیتی از خودشون نشون بدن – آدمی مثل جان استوارت میل از حقوق برابر زنان حرف زد. بنابراین حرفاش برای زمونه خودش خیلی رادیکال بود. به نظر میاد احتمالا حرفاش، امروزه روزگار، واسه مام شنیدنی باشه.

زندگینامه جان استوارت میل رو تعریف میکنیم تا ببینیم چجور شخصیتی بوده و تو چه شرایطی زندگی می کرده و چطور تربیت شده. و خلاصه ای از کتابایی که نوشته و مهمترین نظریاتی که داشته رو توضیح میدیم تا کمی ام با افکارش آشنا شیم.

دوران کودکی و جوانی جان استوارت میل 

جان استوارت میل تو سال 1806 به دنیا اومد؛ تو شهر لندن تو کشور انگلیس. اون پسر ارشد هریت بارو و جیمز میل بود.

خانواده جان استوارت، سابقه طولانی ای تو امور سیاسی و فعالیت های فکری داشته ان.

جیمز میل، پدر جان استوارت، خودش مورخ و اقتصاددان و نظریه پردازِ سیاسی بود و اصالتا اسکاتلندی بود. یکی از اعضای مهم گروهی بود به اسم “تندروهای فلسفی” (Philosophical Radicals)؛ گروهی که به “تندروهای فایده گرا” (Utilitarian Radicals) هم شناخته میشد. اینا یه تعدادی از متفکرای قرن 19امی و فعالای سیاسی بودن که پیرو اصول “فایده گرایی” در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی بودن. به عبارتی مسائل سیاسی و اجتماعی رو از لنز اصول “فایده گرایی” ارزیابی و تحلیل میکردن.

هدف اصلی همچین طرز فکری اینه که جامعه، بیشترین میزان سعادت رو واسه بیشترین تعداد آدم فراهم کنه. باور اونام این بود که همچین هدفی رو میشه از طریق “اصل فایده گرایی” بهش رسید. یعنی بری دنبال اون کارایی که بزرگترین سعادت رو واسه بیشترین تعداد آدما فراهم میکنه.

با همین استدلالم مدعی کلی اصلاحات اجتماعی بودن.

خلاصه! پدر جان استوارت میلم عضو مهمی از همین گروه بود.

حرفه جیمز میل کفاشی بود. علاقه زیادی ام به موضوع آموزش و خودسازی و رشد شخصیت و اینجور چیزا داشت. تا جایی که تونسته بود واسه جان یه جا پیش یه وکیل محلی، موقعیت کارآموزی جور کنه. این کار به جان فرصت داد تا حقوق بخونه و نهایتا شد کارمند شرکت هند شرقی (British East India Company).

اما بماند.. زیاد تند جلو نریم!

مادر جان استوارت میل فردی بود به نام هریِت بارو (Harriet Barrow). خودش سواد نداشت اما خیلی از برنامه تحصیلیِ همسرش واسه بچه ها حمایت میکرد.

به لحاظ اصل و نصب، خانواده میل از اسکاتلند اومده بودن و میگن حرفه خانوادگی شون تا چندین نسل همین کفاشی بوده.

جان استوارت میل یه آدم چندبعدی بود، هم به موضوعات مختلفی علاقه داشت و هم تو چندتاشون واقعا متخصص بود، مثه فلسفه، اقتصاد و علوم سیاسی. اینکه چطوری به همچین موضوعاتی علاقه مند شد، جدای از استعداد و توانمندی خودش، شاید تحت تاثیر مدلی که آموزش دید هم باشه.

تربیت شدیدا سختگیرانه ای به جان استوارت میل دادن. مثلا عمدا از معاشرت با بچه های هم سن و سال خودش به غیر از خواهر و برادرش محافظت شد. پدرش که از دوستان و پیروان بنتام و طرفدار “فایده‌گرایی” بود، به صراحت گفته بود که میخاد یه متفکرِ نابغه ایجاد کنه که بعد از مرگش و فلسفه فایده گرایی رو ادامه بده. 

بنابراین تحصیلات اولیه جان استوارت میل تو دوران بچگی از چند جهت خاص بود:

یکی اینکه اولین معلمش باباش بود. بهرحال جیمز میل، خودش یه فیلسوف و اقتصاددانِ پیرو فایده گرایی بود که به “آموزش سخت و دقیق” باور داشت. به خاطر همین از سن خیلی کم، جان رو آموزش داد تا از نظر خودش “عشق به یادگیری و اخلاق کاری” رو از همون اول تو دل بچه اش بکاره.

وقتی اگه اینو بدونیم، دیگه شاید خیلی تعجب نکنیم از اینکه بشنویم جان استوارت میل از سه سالگی اش میتونست “یونانی” بخونه! یا مثلا تا هشت سالگی اش دیگه کلی از آثار ادبیات یونانی و رُمی رو خونده بود! و تو ده سالگی اش به راحتی دیگه افلاطون میفهمید!

تو همین حدود سنی، یعنی ده سالگی، دیگه جان استوارت به سنی رسیده بود که الگو و سرمشق باقی بچه های خانواده بود. عمده مطالعاتش درباره تاریخ بود ولی معلماش فقط به تاریخ اکتفا نمیکردن، فکر میکردن شعر خوندن و شعر سرودنم واسه جان استوارت مهمه. بنابراین نمیشه گفت جان استوارت شاعر بود ولی یه وقتا شعرم میگفت. تو اوقات فراغتش علوم طبیعی ام میخوند و رمانایی مثه دن کیشوت و رابینسون کروزو میخوند.

نکته دیگه اینکه جان دو تا معلم داشت، یکی پدرش و اون یکی دوست پدرش بود؛ یه فیلسوف پیشروی دیگه به نام جِرِمی بِنتهام (Jeremy Bentham). بِنتهام ام یکی دیگه از شخصیت های رهبر تو گروه “تندورهای فلسفی” بود. و نقش مهمی داشت تو شکل دادن به ایده های جیمز میل و بعدا جان استوارت.

اگه کنجکاوین بدونین چطوری عقاید بنتهام، افکار جان استوارت میل رو شکل داده، خوبه که چند جمله ایم در این مورد بگیم که بنتهام اساسا چه افکار و عقایدی داشته!

جِرِمی بنتهام مثل جیمز میل به فلسفه فایده گرایی باور داشت؛ تئوری اخلاقی ای که میگه هدف اجتماع باید تامین بیشترین فایده واسه بیشترین تعداد آدم باشه، یا حداقل کمترین ضرر و دردو به دیگران تحمیل کنه.

داریم از یه جنبش مذهبی به رهبری جرمی بنتام حرف میزنیم. اینا کسایی بودن که حامی اصل “بزرگترین خوشبختی برای بیشترین تعداد” بودن. مدعی کلی اصلاحات اجتماعی ام بودن به همین خاطر، مثلا ایده های همین آقای بنتام در مورد اصلاحات اجتماعی، تمرکزش رو بیشتر کردن آزادی فردی و کم کردن قدرت مطلقه و خودسرانه بود. بنتام مدعی بود که مجازات اعدام باید لغو شه و یه ادعای دیگه اش این بود که به درآمد باید مالیات بست. خب مسلمه که وقتی یه همچین آدمی معلم جان استوارت میل باشه، قطعا تاثیر قابل توجهی ام روی باورهای سیاسی و فلسفی اش میذاره.

یه نکته خاص دیگه در مورد تحصیلات اولیه جان استوارت میل، تاکید معلماش (یعنی جیمز میل و جرمی بنتهام) رو آموزش کلاسیکه. آموزش اولیه ای که به جان استوارت میل داده شد، تمرکزش خیلی روی آثار یونان باستان و آثار فیلسوفای رُمی بود. مثلا جان استوارت تو سن خیلی کمی با آثار آدمایی مثل ارسطو و سقراط آشنا شد. این مواجهه زودهنگام بعدا رو طرز فکر و باورهاش تاثیر قابل توجهی داشت. مطالعه آثار کلاسیک فیلسوفای یونانی و رُمی، باعث شد جان استوارت به اهمیت آزادی فردی و پتانسیلی که تو رشد انسان داره پی ببره. آموزش کلاسیک، در کنار مطالعه آثار متفکرای عصر روشنگری مثه کانت و هیوم، خب خیلی رو شکل گیری نحوه استدلال و منطق جان استوارت میل تو شکل گرفتنه ایده هاش در مورد اجتماع و حکومت نقش داشت.

تازه علاوه بر اینا، چنان منطق قدرتمندی پیدا کرد که بعدها تونست با پرورش مهارتش تو نوشتن – با اون قلم قانع کننده ای داشت – و مکاتبه با آدمای دیگه تبدیل شه به یه مفسر سیاسی و یه شخصیت اجتماعیِ شناخته شده.

آموزشی که جان استوارت میل دید، کاملا خود-محور بود. خیلی تشویق میشد به اینکه خودش فکر کنه؛ مستقل فکر کنه؛ و باورهای دیگرانو زیر سوال ببره. و خب تاکید پدرش رو “تفکر انتقادی” در کنار “استقلال نظری” که بهش میداد شاید یکی دیگه از دلایلی بود که به شکل گیریِ همچین جهان بینی ای واسه درک دنیای اطرافش کمک کرد.

بعدها جان استوارت میل هم عین هر دو معلمش، عضو گروه تندورهای فلسفی شد. از طریق این گروه بود که در معرض یه سری از ایده ها و مسائل روز قرار میگرفت. اینکه در معرض مسائل روز قرار میگرفت، بهش اجازه میداد تا در مورد مسائل سیاسی، اقتصادی و فلسفیِ اون روز یاد بگیره و باهاشون درگیر شه.

نکته دیگه ای که در مورد روش تعلیم جان استوارت میل میشه گفت اینه که آموزش اش رو چندین زمینه متمرکز بود. اون در مورد موضوعات مختلفی از جمله فلسفه، ادبیات و ریاضی و تاریخ و علوم سیاسی و همینطور اقتصاد آموزش دید. شاید همین درک عمیقی که تو موضوعات مختلف پیدا کرده بود باعث شد تا به همچین اعجوبه ی چندبعدی ای در آینده تبدیل شه! یعنی هم تو فلسفه، و هم تو اقتصاد و علوم سیاسی.

وقتی با اقتصاد سیاسی آشنا شد، آثار آدام اسمیت و دیوید ریکاردو رو زیر نظر پدرش خوند و دیدگاه اقتصادی همچین آدامایی رو یه جاهایی تکمیل کرد(مثل بحث “عوامل تولید”). اینطوری بگم که جمع بندی جان استوارت از درسای اقتصادی اش، به جیمز میل، پدرش، کمک کرد که تو سال 1821 کتابی به نام “عناصر اقتصاد سیاسی” رو بنویسه که در واقع واسه ترویج دیدگاه های اقتصادی رکاردیَن نوشته شده. اگر چه که از این کتاب حمایتی ام نشد. ریکاردو یکی از دوستای صمیمیِ جیمز میل بود که عادت داشت دائم جان استوارت رو واسه پیاده روی و حرف زدن درباره اقتصاد سیاسی به خونه اش دعوت کنه.

جان استوارت میل تو چهارده سالگی اش به فرانسه رفت و یه سال رو با خونواده برادر جرمی بنتام، فردی به نام سِر ساموئل بنتام زندگی کرد. تو این سفر، چند روزی رو هم تو خونه ژان باتیست سی (جِی بی. سِی)، دوست پدرش موند. ژان باتیست سی رو که به خاطر دارین؟ همونی که رو افکار فردریک باستیا تاثیرگذار بود. تو این سفر به فرانسه، جان استوارت با خیلی از رهبرای حزب لیبرال و تعدادی از پاریسی های سرشناس اون دوران مثه هانری سَن سیمون ملاقات کرد.

در کل اینا دلایلی ان که تا جایی که من متوجه شدم، فکر میکنم به جان استوارت میل کمک کرد تا به اون کنجکاویِ ذهنی اش و کلن به طرز فکرش تا اوایل جوونی شکل بده.

طبق اونچه خودش تو کتاب آتوبیوگرافی در مورد زندگینامه اش گفته، تحصیلات اولیه پدرش و بنتهام بیشتر متمرکز رو موضوعات منطق، اقتصاد سیاسی، و شیوه حکومت داری بود و باید رو این موضوعات مسلط میشد. 

جان استوارت میل از سنین خیلی کمی شروع کرد به نوشتن. مثلا اولین اثرش مربوط به 15 سالگیش بود که ترجمه یه جزوه سیاسیِ فرانسوی بود. اما آثار مشهورش مثه آزادی و فایده گرایی و موضوع زنان رو تو سنای بالا نوشت. این کتابا تو اون دوران خیلی مورد استقبال قرار گرفتن. کلیا خوندن و در موردشون بحث کردن. همین باعث شد که تاثیر قابل توجهی رو رشد اقتصاد سیاسی و سنت سیاسیِ لیبرال داشته باشه.

دور و بر 17 سالش بود که پدرش، جان استوارت رو فرستاد به یه دوره کارآموزی حقوق تو شرکتی به اسم شرکت بریتیش ایست ایندیا. اون اول مدتی رو تو این شرکت حقوقی کار کرد، بعد مرخصی گرفت تا بره به دانشگاه ادینبورگ (Edinburgh University) و تو رشته حقوق تحصیل کنه.

شاید اشاره به این نکته بد نباشه که جان استوارت میل دانشجوی رسمیِ دانشگاه ادینبورگ نبود. گفتیم کلن تحصیلاتش خود-محور بود. تو دانشگاه ادینبورگم تحت تعلیمِ خصوصیِ سِر جان لِزلی (Sir John Leslie) ریاضیدان و فیزیکدان اسکاتلندی قرار گرفت که در واقع یکی از دوستان پدرش، جیمز میل بود.

از طریق لزلی بود که میل با اندیشه های متفکرای روشنگری اسکاتلندی آشنا شد مثه دیوید هیوم و آدام اسمیت. اگرچه که خودش از قبل با این چهره ها آشنا بود.

تو این دوران از تحصیل، جان استوارت میل با فیلسوفای دوران “روشنگری اسکاتلندی” (Scottish Enlightenment) آشنا شد؛ آدمایی مثل دیوید هیوم، آدام اسمیت، توماس رِید (Thomas Reid)! دوران روشنگری اسکاتلندی، یه دوره ایه تو قرن 18ام که تو جامعه اسکاتلند متفکرا و شخصیت های خفنی مثه دیوید هیوم و آدام اسمیتی پیدا میشن و جامعه اون دوران اسکاتلند شدیدا تحت تاثیر تفکرات شون قرار میگیره. مشخصه دورانی که ازش داریم حرف میزنیم اینه که تمرکز آدما رو استدلال منطقی و علم و پیشرفت بود. تمرکزشون رو رشد ایده های تازه تو زمینه های مختلف بود مثه فلسفه، اقتصاد، علوم سیاسی و همینطورم رو اهمیت آموزش تاکید میکردن.

پس جان استوارت میل رفت دانشگاه ادینبورگ و با نظریه ها و افکار فیلسوفای عصر روشنگریِ اسکاتلندی آشنا شد. افکار آدام اسمیت تاکید زیادی رو اهمیت آزادی فردی داره و در مورد نقشی که “منطق” رو شکل گیری و رشد جامعه داره حرف میزنه. رد پای تمام تاثیراتی که از این متفکرا گرفته رو میشه تو افکار و نظریات خود جان استوارت میل دقیقا دید.

سخت میشه گفت چرا، ولی این دوره از تحصیلات دانشگاهی کامل نشد. داریم از چه سالی حرف میزنیم؟ 1825. جان استوارت میل اینجا حدودا 20 ساله اس و همچنان کارمند شرکت بریتیش ایست ایندیا ایه.

20 سالگی واسه جان استوارت میل، شروع بحران روحی بزرگی بود که چند سال طول کشید و تجربه غم و اندوهی چنان بزرگ بود که حتی به خودکشی فکر میکرد. تو شروع فصل پنجم کتاب آتوبیگرافی نوشته: “از خودم پرسیدم: آیا ایجاد یه جامعه عادلانه، که هدف زندگیِ منه، واقعا منو خوشحال میکنه؟ و قلبم جواب داد “نه”. جای تعجبی هم نداشت که از اونجا به بعد اشتیاق رسیدن به همچون هدفی رو تو زندگیم از دست دادم.”

این بحران روحی، چند سال طول کشید و باعث شد جان استوارت میل دوباره از اول ارزشهای زندگی شو اولویت بندی کنه.

دلیلش چی بود؟ شاید دلیلش ترکیبی از استرس و فشار زندگی تحصیلی و کاری بود، یسری از زندگینامه نویسا میگن علتش همین خستگی و فرسودگی ناشی از کار و فعالیت زیاد بوده. ولی در واقع سخت میشه گفت چی شد که بالاخره جان استوارت میل تصمیم گرفت خودشو وقف مطالعه فلسفه و اقتصاد سیاسی کنه. 

از طرفی همین دو سال زندگشو که بررسی میکنی، می بینی عه مادرشم تو همین دوران از دنیا رفته: ینی تو سال 1827. بنابراین شاید مرگ مادرش بی تاثیر نبوده! اگرچه که اطلاعات زیادی حتی از علت مرگ مادرشم در دست نیست.

اونچه مشخصه اینه که جان استوارت میل تو زندگینامه ای که از خودش نوشته، در مورد دوره ای از افسردگی و فروپاشی روانی مربوط به اوایل جوونی اش میگه. میگه به خاطر فشار زیاد و توقعات شدیدی که پدرش و نظام آموزشیِ سختی که داشته به وجود اومد. این شرایط با از دست دادنه مادرش تو همون دوران بدتر شد. وقتی مادرشو از دست داد، انقدر آشفته بود که نتوست به درستی براش سوگواری کنه. میل تو این دوران با احساس ناامیدی عمیقی دست و پنجه نرم کرد و نوشته حتی به خودکشی فکر میکرد.

تو خاطراتش از تجربه ی دورانی از “شکنجه ذهنی و اخلاقی” نوشته که “زبان از توصیف وحشتش قاصره”. به رغم کمک دوستانش و تلاش های خودش، آخرش این فلسفه فایده گرایی پدرش بود که تونست بهش کمک کنه اون حسی که از خودش داشته رو دوباره به دست بیاره و به افسردگی غلبه کنه. تحربه میل از این دوره افسردگی، رو تفکرش در مورد ماهیت خوشبختی و سعادت، آزادی فردی، فلسفه اخلاقی و سیاسی و اصول فایده گرایی کمک کرد. 

با این حال فقط فلسفه نبود، بلکه رد پای شعر رو هم میشه تو این مسیر بهبودی پیدا کرد. میگن جان استوارت میل سرانجام آرامش رو تو مطالعه آثار شاعرایی مثه ویلیام وردزورث پیدا کرد. در واقع شعر بود که بهش کمک کرد تا دید مثبت تری رو نسبت به زندگی پیدا کنه.

بعد از اون باورهای جان استوارت میل تکون خورد. فلسفه فایده گرایی رو زیر سوال برد، و به جاش رفت دنبال بررسی باقی آثار ادبی و فلسفی. بنابراین این دوره افسردگی و فروپاشی روانی در نهایت تاثیر عمیقی رو زندگی و افکار جان استوارت میل گذاشت و اونو به سمت پرورش یه فلسفه و رویکرد منحصر به فرد تو زندگی هل داد.

می پرسین چطوری تونست خودشو جمع و جور کنه به این احساس بیچارگی غلبه کنه؟ خب جان استوارت میل واسه غلبه به این افسردگی رفت دنبال شناخت بهتر خودش، و به دست آوردنه درک عمیقتری از دنیای پیرامونش. نوشته: “شروع کردم به بررسی دقیقتره خودم. با احساسات و شخصیتم بیشتر آشنا شدم.” و جدای از اینا شروع کرد به مطالعه گسترده آثار فیلسوفا و شاعرا و نویسنده ها.

بنابراین بله! از طریق این فرایند خودآموزی و این شرایط روحی دردناک بود که جان استوارت میل شروع کرد به پرورندنه فلسفه جدیدی از زندگی. اون مینویسه “به این نتیجه رسیدم که خوشبختی، آزمونی واسه تمام قوانین هدایتگر، و غایتی برای زندگی است”. میل توضیح میده که به این باور رسیده که هدف نهایی زندگی رسیدن به سعادت و خوشبختیه و این هدف رو میشه از طریق کسب فضیلت و تمرین خویشتن داری به دست آورد.

تو این دوران یه بینش کلیدی ای که جان استوارت میل به دست آورد، درک اهمیت فرد بود. میگه “ذهن انسان قادره بینهایت رشد کنه” چون میتونه به یادگیری و بهبود خودش ادامه بده و تو دانش و درک رشد کنه؛ ولی “همینطور که بدن آدمیزاد هم محدودیت های فیزیکی داره و مثلا تا حد مشخصی میتونه رشد کنه و قد بکشه، ذهن هم محدوده و تا حد مشخصی میتونه ایده ها و مفاهیم جدیدی رو درک کنه”. بنابراین استدلال میکنه که افراد باید اجازه داشته باشن که استعدادها و توانایی های منحصربفرد شونو رشد بدن، نه اینکه به خاطر انتظارات اجتماعی محدودشون کنن.

بنابراین باور جان استوارت میل این بود که فرد خودش مجموعه ای از توانمندی ها و استعدادها رو داره و باید آزاد باشه تا علایق و کنجکاوی هاشو دنبال کنه، بدون اینکه نگران ترس از طرد شدن توسط جامعه یا مجازات رو داشته باشه.

این رشده که باعث میشه افراد به باور میل به حداکثر پتانسیل خودشون برسن و بزرگترین خدماتی رو که در توان دارن به جامعه عرضه کنن. و تو این بین، این آزادیه که اسباب ضروری تو رشد و شکوفایی انسان و پیشرفت جامعه رو به عنوان کل، محقق میکنه.

بنابراین بحرانی که تو زندگینامه اش تعریف کرده رو اینطور توصیف کرد: “از طوفانی عبور کردم که از نظر اخلاقی منو به موجود دیگه ای تبدیل کرد.”

بنابراین تجربه افسردگی جان استوارت میل و فروپاشی روانی اش، در کنار تمرین خودآموزی و زیر سوال بردن مفاهیمی که یاد گرفته بود، تاثیر عمیقی داشت رو فلسفه ای که از زندگی بهش رسید. از طریق تجربه همین بحران بود که به درک عمیق تری از ماهیت خوشبختی و اهمیت فردیت تو این زمینه رسید. بینشی که تو آثارش بهش کمک کرد و تو زندگی اش تاثیر گذاشت.

جمع بندی

چیزی که شنیدین قسمت اول از سوژه “مرز آزادی کجاست؟ از دیدگاه جان استوارت میل” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف می‌سازیم. 

باورها و ایده های جان استوارت میل تاثیر زیادی روی جامعه قرن 19 انگلیس گذاشت و هنوزم داره. مثلا استدلالهاش در مورد آزادیِ فردی و اصل آزار، وقتی از “آزادی های مدنی” و “استقلال فرد” حرف میزنیم خیلی اهمیت پیدا میکنه. خود همین باور به “فایده گرایی”، طیف بزرگی از سیاست های اجتماعی و اقتصادی رو طلب میکنه از اصلاح آموزش گرفته تا نظام بهداشتی. نوشته هاش در مورد حقوق زنانم تو جنبش حق رای برای زنان و مبارزه برای برابری جنسیتی تاثیرگذار بود.

اگه می پرسید اینا همه درست! ولی چه ربطی به امروز پیدا میکنه؟ جواب اینه که خب خیلی از موضوعاتی که جان استوارت میل در موردشون حرف میزنه – مثه آزادیِ فردی، مثه نقش حکومت، و برابریِ اجتماعی – هنوزم موضوعات داغِ فلسفی و سیاسیه. مثلا خودِ همین تاکید جان استوارت میل رو تفکر انتقادی و منطقی هنوزم تو این دنیای پیچیده ای که داریم توش زندگی میکنیم مهمه.

تو قسمت آینده بیشتر میخوایم در مورد تفکرات جان استوارت میل صحبت کنیم. اینکه فایده گرایی چیه؟ و آزادی چرا فایده داره؟

تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.