یه سوژه 2 - منشا معنا کجاست؟ - قسمت دوم: نظم

منشا معنا کجاست؟ – قسمت دوم: نظم

تاریخ انتشار: پنجشنبه 22 اردیبهشت 1401

تو ادامه‌ی کتاب طرحواره‌های معنا، جردن پیترسون در مورد نظم صحبت میکنه. نظم یا فرهنگ که به ما انسان‌ها این امکانو میده تا بتونیم در مقابل آشوب زندگی دووم بیاریم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

منبع: کتاب طرحواره‌های معنا نوشته جردن پیترسون

گوینده و نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Knockin on Heavens Door از Bob Dylan و موسیقی بی‌کلام A New Voice از رامین جوادی

رونوشت این قسمت:

اینترو

سلام به خوره های کتاب. من شیمام و این پادکست خوره کتاب و دومین قسمت از سوژه دومه.

تو هر سوژه، با کمک یه کتاب مرجع در مورد یه پرسش بنیادین کندوکاو میکنیم. بعد از سوژه اول یعنی چرا انسانها خودآگاهند، می‌خواهیم این پرسش رو مطرح کنیم که رفتار انسان خودآگاه بر چه اساسیه. انسان ها چطور جهان پیرامون رو درک میکنن؟ و چطور واکنش نشون میدن؟

برای جواب به این سوال، از کتاب طرحواره های معنا نوشته جردن پیترسون کمک میگیریم. تو قسمت قبلی در مورد آشوب یا Chaos صحبت کردیم. پیترسون میگه که جهانبینی ما به واقعیت ساختار میده و مارو از هرج و مرج نجات میده. به عبارت دیگه معنا چیزیه که رنج زندگی رو قابل تحمل میکنه.

تو این قسمت یعنی قسمت دوم، به بخش دوم حرف های جردن پیترسون می رسیم: نظم یا Order. تو این قسمت پیترسون توضیح میده که چطور ساختار یا نظم ما رو از آشوب زندگی رها میکنه، و در عین حال اگه نظم تغییر نکنه و منعطف نباشه، چطور خود این نظم به تهدیدی علیه ما تبدیل میشه.

بریم سراغ ادامه کتاب طرحواره های معنا.

طرحواره های معنا

واقعیت اینه که نوشتن یکی از راههای انتقال فرهنگه. اما راه‌های مختلفی‌ وجود داشته.

ما تمایل داریم که عناصر جهان رو به شکل یه شخصیت ببینیم. چون بیشترِ روابطی که با جهان داریم، روابط اجتماعی و شخصی ان. به خاطر همین ساختار مغزمون این شکل ایه! ما تو سیر تکامل مون موفق شدیم این قابلیت شناختی رو به چیزای دیگه ای غیر از روابط اجتماعی ام تعمیم بدیم! و با این کار شروع به درک جهان کنیم!

ما واسه اینکه بتونیم جهان رو درک کنیم، عناصر جهان رو دسته بندی کردیم. به بیان دیگه اینا دسته بندیای شناختی مان. مثلا تو قسمت اول، گفتیم تمام اونچه که نمی دونیم و تا ابد برامون ناشناخته سو با نمادی زنانه نشون دادیم (یادتون داستان تیامات و کالی رو تعریف کردیم؟). زن، نماد اون دسته از عناصر جهانه که واسمون ناشناخته اس. لازمه اینو دوباره یادآوری کنم که اینجا منظور از نماد زن، یه زنه مشخص نیست، بلکه منظورمون دسته بندی شناختی از فرم زنانه اس؛ یا به عبارتی زنانگیه. اینکه هم جهان و هم زنان قابلین به دنیا آوردنه فرم های جدیدی از هستی رو دارن، باعث شده که به این شباهت رو به صورت نمادین اینطور نشون بدیم که اون ناشناخته ی بزرگ، ویژگی های زنانه داره. چون از دل این ناشناخته هاس که چیزی میتونه متولد شه. یا به عبارت دیگه، این زمینه ی ناشناخته ی هستی ایه که همه چیزو خلق میکنه.

اما در کنار این سمبل، کهن الگوی پدرِ بزرگ هم هست که تو این قسمت میخوایم راجع بهش حرف بزنیم. کهن الگوی پدرِ بزرگ، اساسا نماد سنت و بارِ سنگینِ گذشته اس. چون به واسطه ی پدر و مادرتونه که گذشته و فرهنگ، وارد زندگی شما میشه. شما با یاد گرفتنه آداب و رسوم گذشته اس که به جهانِ ناشناخته ها، ساختار میدین. این آداب و رسوم چیزی نیست جز الگوهایی که باید طبقش عمل کرد. این الگوهای پیچیده، برداشت ها، حرکات، تصرات و رفتارهای شما رو در مواجهه با دیگران، ساختارمند میکنن. در واقع این قوانینِ فرهنگی ان که اجازه میدن تا آشوب رو از خودتون دور نگه دارین. یکی‌ دیگه از تبعاتش اینه که وقتی 2 نفر تو یه ساختار فرهنگی میخوان باهم بازی کنن، میتونن واکنش های همدیگه رو پیش بینی کنن. همچین قابلیتی خیلی سودمنده، چون شرایط رو واسه اعتماد کردن به طرف مقابل ایجاد میکنه و بهتون اجازه ی پیش بینی هدف هایی که داره رو میده. در واقع به خاطر اینکه شما 2 نفر احتمالا ساختارِ ارزشی مشابهی دارین، میتونین اهداف همدیگه رو بفهمین و احساسات همدیگه رو تجسم کنین! پس این جنبه مثبته فرهنگه! یعنی اون قسمتی که به شما پناه میده و ازتون محافظت میکنه. به وجودتون ساختار میده و اگه نباشه، همیشه با وحشت و شک و تردید روبرو میشید.

ولی‌ در عین حال سنت، جنبه‌ ی منفی هم داره: جنبه ی سلطه گری و ظلم. همون جنبه ای که توش صرفا به خاطر حفاظت از ساختارهایی که ازشون دفاع میکنه، جوونا رو به جنگ میفرسته. همون جنبه ای که به جوونا دستور میده فلان لباس رو بپوشن و بهمان لباسو نه! تا مبادا مورد تمسخر دوستاشون قرار بگیرن. و همون جنبه منفی و سنتی که روح خلاق تونو خرد میکنه، چون اون چیزی که جنبه‌ ی سلطه گرِ یه نظام اجتماعی ازتون میخواد، خلاقین نیست، بلکه حرف شنوی و تبعیته! تا بتونه کارکرد روانی شو ایفا کنه.

بنابراین شما در مقابل اقتدار سنت، تو یه رابطه دوگانه قرار میگیرن. از یه طرف سنت بهتون امنیت و پناهگاه میده و اجازه میده تا بتونین از تجربیات هزاران ساله ی تکامل فرهنگ بهره ببرید؛ اما از طرف دیگه، مجبورتون میکنه ازش پیروی کنین و اگه سرکشی کنین، پیامدای دردناکی نصیبتون میشه: مثل روبه رو شدنه دوباره با ناشناخته ها و آشوب، مثل طرد شدن تون از جامعه؛ یا روشهایی که واقعا ستمگرانه اس واسه اجبار کردن آدما به همرنگِ جماعت شدن! و اگر مردم ازش تخطی کنن، تنبیه میشن.

میشه گفت که کاربرد و استفاده ی معتدل از نیروی فرهنگ و سنت، یه مشکل بنیادین تو زندگی همه آدما تو همه جای دنیا و با هر فرهنگیه. نمادی که از فرهنگ به تصویر کشیده شده به این شکله که اژدهای آشوب، حالا دیگه پشت صحنه پنهانه. به این معنی که همه ی فرم ها از وجودی بی‌ فرم شکل میگیرن و به همین خاطر، پدرِ بزرگ هم از مادرِ بزرگ سرچشمه گرفته. “پدر” شکلی‌ اولیه و نمادین از خدای پدره. و این خدا تو تثلیث مسیحی‌ – پدر، پسر، روح القدس –  نمادیه که هم جنبه‌ ی مثبت یعنی محافظت کنندگی داره و هم جنبه‌ ی منفی. خدا مجموعه قوانینی برای شما داره که بهتره بهشون عمل کنین، چون اگه نکنین زندگی، تبدیل به جهنم میشه. واقعیت اینه که متاسفانه این وصف دقیقی از روند جهانه؛ خدا از یک طرف امنیت میده  و از طرف دیگر سلطه گری می کنه. و این اساسا نمایانگر مفهوم نظمه!

نمادی که اینجا دیده میشه خداییه که بالای شهری ایستاده؛ شهری که تحت قوانین اخلاقی اون اداره میشه و تجسم اش همون خدا شده. 

همونطور که تو دسته بندی عناصر ناشناخته، دو جنبه مثبت و منفی از زنانگی رو در قالب اژدهای آشوب و مادرِ بزرگ دیدیم. اینجام تو این خدا، تو این پدر، دو جنبه ی مثبت و منفی تو نمادها بازنمایی شده. یکی پادشاه خردمنده؛ نشون دهنده ی جنبه ی محافظت کنندگی نظام اجتماعی، که تو نوشته های قرون وسطایی به این شکل نشونش دادن که پادشاهی بر تخت پادشاهی خودش آرام و با حالتی باز نشسته – به این معنا که آماده ی شنیدن حرفها و درخواست های مردمه.

اما روی دیگه ی سکه ی فرمانروای فهیمده و منصف، پادشاهیه که داره پسر خودشو میبلعه. پادشاهی که پسرشو میبلعه، موضوع خیلی از داستانای اسطوریه، یعنی پدری که میخواد پسرشو از بین ببره. و اگه عقده ادیپِ فروید یادتون باشه، احتمالا میتونین یه شباهتایی با این ماجرا توش پیدا کنین. اگه بخوایم خیلی ساده معنی شو بگیم، میشه گفت با وجود اینکه هر فردی طبیعتا فرزندِ فرهنگِ خودشه، در عین حال، تو موقعیت ناخوشایندی ام قرار میگیره که استقلال و فردیت اش حین فرایند اجتماعی شدن و تبیق پیدا کردن با جامعه، خدشه دار میشه. میشه گفت این مسئله اجتناب ناپذیره: چه شما تو یه جامعه استبداد زده زندگی کنین – که مسلما خودش یه مشکل اساسیه – چه تو یه جامعه معمولی، این مسئله به طور طبیعی رو سرنوشت شما تاثیر میذاره و جلوی خیلی از کاراتونو میگیره.

واسه اینکه یه ایده از اهمیت این فرایند داشته باشین، جردن پیترسون میگه در واقع مغز پیوسته در حال مردنه. یکی‌ از سوالایی که میشه آدم از خودش بپرسه اینه که چرا “مرگ” تکامل پیدا کرده؟ شاید تو نگاه اول، از دیدگاه داروینی این موضوع منطقی بنظر نرسه، چون ممکنه با خودتون فکر کنین که اگه میشد 250 سال زندگی کنین و بچه دار شین، از اون بیچاره ای که فقط 30 سال زندگی کرده و فوت کرده میتونستین کلی موفق تر باشین! پس چرا فقط 70 سال عمر میکنین و فقط تا 40 سالگی توانایی باروری دارین؟ چرا باید اینطوری باشه؟ مرگ مگه به چه دردی میخوره؟

جردن پیترسون میگه یادتون باشه که محیط همیشه در حال تغییر و تحولی غیر منتظره و آشوبناکه و همون طور که دیدیم “مادرِ بزرگ” بازنمایی اش میکنه. اما سوال اینجاس که آیا یه آدم میتونه همگام با این تغییرات، متحول شه؟ جوابش اینه که فقط تا حدی میتونه تحول پیدا کنه. به خاطر همینه که آدما با پیرتر شدن، بیشتر و بیشتر از فرهنگِ روز، دور میشن. چون رویکرد و روشِ زندگی شونو آدما تا حدودای 25 سالگی مشخص کرده ان. همزمان با همچین بلوغی، کورتکس جلوی مغزم بالغ میشه و بعدش، جهان تو فاصله ای دورتر و دورتر ازشون قرار میگیره. چون دیگه منابع زیستی کافی تو مغز وجود نداره که دائم تغییر و تحول توش اتفاق بیفته. بخشی از دلیلش اینه که موقع تولد، تعداد اتصالات عصبی تو مغز بیشتر از هر موقع دیگه ایه. وقتی تو 2 سال اول زندگی هستین، رشد میکنین و یاد میگیرین. تو این دوران مدارهای زیادی تو مغز شما از بین میرن یا به عبارتی هرس میشن تا فقط اون مدارهایی باقی بمونن که کاربرد دارن.

پس جنبه ی سلطه گر فرهنگ، چیزیه که عملا و واقعا تاثیر زیادی روی هویت شما داره، و این امر لازمه چون در نهایت بهتره یه چیزی باشین تا اینکه هیچی نباشین. اما همه ی ما درون مون آرزوهایی شبیه به پیتر پن داریم؛ پسری که نمیخواست بزرگ شه. چون نمیخواست به اون فرم ثابت و نهایی برسه. به این ترتیب میشه گفت درسته که به فرد همینطور که تو زندگی اش پیش میره، به وضعیتی بالا و بالاتر میرسه، اما مسیری که طی میکنه باریک و باریکتر میشه. این یه بده بستونه و تو این مبادله، اضطراب ملموسی ایجاد میشه. نوجوون ها و کسایی که تو اول دوران جوونی شونن این اضطراب رو با شدت بیشتری احساس میکنن. به خاطر همینه که گرایش به شورش علیه ساختار‌های اجتماعی توشون وجود داره. بنابراین جای تعجبی نداره که ساختارهای اجتماعی شورش آفرین هستن. بایدم اینطور باشن. اما تعجب آورم نیس که با این وصف بازم همچین ساختارهایی وجود دارن، چون اگه نبودن، راهی واسه پیوستگی موجودیتِ اجتماعی مون نبود و به وضعیتی برمیگشتیم که توش همه با هم دست به یقه ان. البته به این معنی ام نیس که برایند این کار همیشه پسندیده اس.

فرویدی‌ها روی این ایده حساب زیادی باز کرده ان. یکی از دلایل تاثیر عظیم روانشناسی فروید تو فرهنگ غرب و جهان این بود که فروید درست زمانی که ساختار‌های اسطوره ای یهودی‌-مسیحی کلاسیک در حا‌ل نابودی بودن وارد عرصه شد و طرحی اسطوره ای اما سکولار از واقعیت رو ارائه داد.

تو این طرح اون میگه شخصیت از سه تا عنصر تشکیل شده: اید(یا نهاد)، ایگو (یا من) و سوپر ایگو (یا فرامن). اید همون غرایز و طبیعت ماس که وحشیانه و رام نشدنیه. ایگو یا منیتِ فرد، همونه که معمولا بازیچه ی امیال اید میشه. و سوپر ایگو که بالاتر از اون، ایگو رو سرکوب میکنه. سوپر ایگو تجسم نظام اجتماعی و قوانین اخلاقی درونی شده اس.

خب اینجا به راحتی‌ میشه ریشه های اسطوره ای تفکر فروید رو دید. فروید معتقد بود که سوپر ایگو همیشه با سلطه و اجبار به ایگو شکل میده. همیشه به ایگو میگه “اینکارو بکن. اون کارو نکن!” سوپر ایگو مثل قوانین اخلاقی کتاب عهد عتیقه. یعنی شکل مدرنه همون 10 فرمان! و میگه هر کار لذتبخشی که میخوای بکنی به احتمال خیلی زیاد، از دید جامعه غیر اخلاقیه. این موضوع تو بچه ها به وضوح دیده میشه و خیلی جالبه. بچه ها بیشتر از هر چیزی به خاطر تفریح کردن شون سرزنش میشن. چون قابلیت شون واسه لذت بردن و بازیگوشی به قدری میتونه افسار گسیخته باشه که واسه ساختارهای منظم تهدید به حساب بیاد.

حتما دیدین که یه بچه – به خصوص تو سن 3 تا 5 سال – وقتی حوصله ی جنب و جوش و بازی داشته باشه، به راحتی‌ می تونه تو کسری از ثانیه تمام خونه رو زیر و رو کنه و شمام مجبورید مدام دنبالش بدوید و تنبیه اش کنین و بگین “نه نه نه اون کارو نکن. آروم بشین.”

با اینکه اونا از هر بزرگسالی که شاید تو عمرتون دیدین، خندون تر و خوشحالترن، بازم باید تمام انرژی تونو صرف این کنین که اونا رو آروم یه جا بنشونین تا یه کتابی بخونن یا یه کاری که فکر میکنن درسته رو انجام بدن. همچین کاری حقیقتا ظالمانه اما در عین حال کاملا لازمه! چون اگه اونا همچین چیزی رو یاد نگیرن – اگه یاد نگیرن که میل به بازی گوشی شونو تحت کنترل شون در بیارن – بعدا هیچ کسی‌ اونا رو تحمل نمیکنه. و اگه همچین اتفاقی بیفته، اونا نمیتونن از منابعی که تو جهان اجتماعی براشون وجود داره استفاده کنن. و این عاقبت کسالت آور و غم انگیزی برای اوناس.

بنابراین این ماجرا، ماجرای برخورد بین ایگو و سوپرایگوعه. به این معنی که نه فقط پرخاشگری و اعمال جنسی، بلکه بازیگوشی، خلاقیت، و هر عمل ناگهانی ای رو که مساوی با لذت زنده بودنه باید توسط بخش ظالمانه و سلطه جوی نظام اجتماعی تحت کنترل دربیاد و سرکوب شه.

این موضوع ثابت شده اس که بچه‌ها – به خصوص پسر بچه ها – اختلال کم‌توجهی و بیش‌فعالی دارن. این بیماری معمولا سر کلاس تو مدرسه تشخیص داده میشه. اگه دارو مصرف کنن، قابلیت تمرکزشون بهتر میشه. و البته این دارو رو بچه‌های عادی ام تاثیر مثبت داره و میتونن بیشتر و بهتر تمرکز کنن و قدرت توجهشون بالاتر میره. کارِ این دارو، سرکوب حس بازیگوشی ایه. مسئله ای که در مورد بچه های بیش فعال وجود داره اینه که بیشتر از حد معمول فعالیت دارن و شدیدا بازیگوشن. این میل  بیشتر تو پسر بچه‌های نوجوون و تو همه ی پستانداران وجود داره. 

در صورت مصرف مقدار کمی‌ دارو، رفتار بازیگوشانه ی اونا تعدیل میشه و میتونن آروم بشینن. با اینکه شاید مثل خیلی ها شمام فکر کنین همچین کاری لازمه، اما میتونین تصور کنین که با این کار حتما یه چیزی از بین میره، چون بازی کردن بچه‌ها مفیده و حتی مام یه وقتا ازش لذت می‌بریم. به هر حال فروید میگه ایگو با دیدنِ جهان خیلی هیجان زده میشه، ولی سوپر ایگو سریع وارد عمل میشه و سرکوبش میکنه. در واقع این سرنوشتی ایه که واسه همه ی ما نوشته شده.

البته فروید آدم خردمندی بود و باور نداشت که این فرآیند بده! او میگه این تاوانی ایه که ما برای موجودیت اجتماعی مون میدیم و خیلی‌ ام تاوان نا عادلانه ای نیست!

اینو تو سیر رشد بچه ها به وفور میبینید که اونا تو بازیاشون تو نقشهای مختلفی قرار میگیرن: مثل نقش مادر یا پدر. در واقع تو این بازیا، کارشون، بدست آوردن نگرشی مادر و پدرشون؛ اینکه اونا دنیا رو چطور میبینن. و این در واقع درونی‌ سازی نا‌آگاهانه ی خرد اجتماعی ایه. میتونید تصور کنین که “نقش پدر” ساختارمنده. همچین ساختاری ممکنه به این شکل باشد که پدر همیشه به عنوان یک سرمشق حاضره و از بچه‌ها مراقبت میکنه. یا حداقل به اندازهٔ کافی‌ حاضر هست که بچه‌ها بتونن اونو به عنوان سرمشق ببینن. پدر، تو شرایط ایده آل الگوعه و نظم و قانون رو وضع میکنه. هم پرورش دهنده اس و هم حمایتگر. البته پدر‌هایی‌ رو هم می‌شناسیم که اینطور نیستن یا بیش از حد اینطورن، اما به طور میانگین نقش پدری، به این شکل نمایان میشه و بچه هام سعی میکنن اونو درونی کنن. این بازی های تمرینی واسه درونی کردن آموخته ها و تنظیم نیروهای انگیزشی شونه.

مثلا بچه‌ها بعد از اینکه مادرو پدرشونو تو استفاده از چیزی با هم شریک میبینن، همین کارو با عروسکی انجام میدن که در واقع در نقش یه بچه ی دیگه اس. کاری که میکنن اینه که سعی‌ میکنن بفهمن تو ذهن اون عروسک چی می‌گذره و با تجسم کردنه انگیزه‌های بالقوه ی اون عروسک تو ذهن خودشون، اونو مثل یه فرد در نظر میگیرن. تو مرحله ی بعدی با تشکیل یه ساختار پیچیده تر – مثلا یه مهمونی – کارای دیگه ای انجام میدن. مثلا بین چند نفر چای تقسیم میکنن و هر کس باید با وجود تشنگی، صبر کنه تا نوبتش بشه و تو این مدت با دیگران اطلاعات رد و بدل میکنن.

اونا  تا وقتی بین 3 تا 5 ساله ان ترجیح میدن تنها بازی کنن. ولی‌ تا سنشون بالاتر میره عطش عجیبی‌ واسه بازی کردن با بچه‌های دیگره پیدا میکنن. طوری که هر کاری که بگید میکنن تا برن بیرون و با بقه ی بچه‌ها بازی کنن. حتی میتونین بهشون بگین که مثلا “تا تمام اسباب بازی هاتو مرتب نکردی نمیتونی با دوستت بازی کنی” بعد می بینین که تو یه چشم بهم زدن همه چیزو مرتب میکنن و سریع از خونه بیرون میرن. بیرون رفتن و کاوش کردن تو دنیای اجتماعی، نیاز اولیه ی اوناس. این روش اغلب روشیه که بچه باهاش نظامی و ساختارهای پیچیده تر و انتزاعی تری رو میسازن و بهشون اجازه میده که حالت های انگیزشی و عاطفی شونو تنظیم کنن.

بازی کردن به جای جنگِ بی قانون بین اراده های مختلف، تو جامعه پدیده ی خیلی پیچیده تری واسه رسیدن به هدفه. چون تو بازی به جای زورگویی و اجبار، همه باید باهم مشارکت کنن.

این خیلی‌ نکته ی مهمی ایه. چون جنبه ی ظالمانه ی نظم اجتماعی، این اشتیاق رو تو فرد ایجاد میکنه که دوست داشته باشه عضوی از این بافته ی اجتماعی باشه. ولی از طرف دیگه، بسته به اینکه فرد تو چجور جامعه ای زندگی میکنه، به نسبت باید تاوان سنگینی در ازای این حق عضویت بده. 

به بیان دیگه، چه عضو جامعه بشید چه نشید، باید تاوان شو بدید.

 اما چطور هستی اجتماعی رو تشکیل میدیم؟

بیایید این پیش فرضو در نظر بگیریم که آدم حدود ۶,۷ تا حالت انگیزشی اصلی‌ داره. اینها مثل الهه‌هایی‌ بنیادین ان و شما مطیع شونین. تو بچه‌ها میشه اینا رو دقیقا دید: مثل خشم، ترس، گشنگی، عصبانیت، وابستگی، عشق و میل به بازی یا بازی گوشی. هر کدوم از این امیال، یه الگوهای رفتاری، هدف و جهان بینی و روشهای خاص خودشونو واسه بروز پیدا کردن، دارن. همه شون غریزی ان و به اصطلاح مدارهایی از قبل سیم کشی شده ان. درسته که تو تجربه خودشونو نشون میدن اما از قبل وجود دارن.

فرض کنین شما به جهانی وارد شده این. خودِ حقیقتِ بودن تو این جهان مسئله ی پیچیده تری رو واسه تون بوجود میاره: مثل تداخل این نیروهای انگیزشی با هم. مثلا ممکنه عصبانی شید اما در عین حال مایل به دوستی یا وابستگی به فرد باشین.

بچه‌ای که درست رفتار نمیکنه و بی انضباطه، خودشو خوب با اجتماع تطبیق نمیده، دمدمی مزاجه  و طوری رفتار میکنه که انگار به آینده فکر نمیکنه. بذارین یه مثال بزنم که منظورم بیشتر روشن شه. عکس العمل بچه های حدودا 2 ساله رو دیدین وقتی از کوره در میرن؟ مثل یه طوفان کوچیک میمونه. کاملا بهم میریزن، یکپارچه احساسات میشن. طوری که اگه یه آدم بزرگسالو تو همچون شرایطی ببینین

طوری که احتمالا فقط جیغ میزنین و از دستش فرار میکنین. اونام کاملا تحت سلطه ی حالت احساسیه خشم قرار میگیرن.

جردن پیترسون میگه همیشه اولین عکس العمل من به همچین صحنه‌هایی‌ اینه که کمک کنم جلوشو بگیرم، چون این اتفاق واسه ایگو نوپای بچه ها – که تازه داره شکل میگیره – فاجعه ی خیلی ناخوشایندیه. 

بچه ها سعی میکنن درک خودشونو از جهان پیرامون شون سر و سامون بدن… و بعد یهو اتفاقی میفته که ناامیدشون میکنه و یه دفعه مدارهای آمیگدالا و حتی مدارهای بدوی ترِ مغزو که واکنش به عصبانیت و کنترل میکنن، فعال میشن و بچه رو از پا در میارن. تا اینکه به زمین بیفته و اونقدر از شدت عصبانیت نفسشو حبس کنه که چهره اش بره به سمت آبی شدن، تا بلخره بعد از مثلا 15 دیقه به حالت عادی برگرده.

میشه گفت این شروع شکل گیری یه ساختارِ اخلاقی‌ِ پیچیده تره، شروعِ به حساب آوردنِ خود، به عنوان  یه موجود کامل. البته اما ماجرا پیچیده تر از این حرفاست! چون نه تنها، بچه ها مشکل کنار اومدن با خودشون و احساسات و انگیزه‌هاشونو دارن، بلکه باید با مسئله‌ ی آدمای دیگه و پیچیدگی‌‌های منحصر به فرد اونام درگیر شن.

پس واکنش مناسب فرد تو همچین شرایطی چیه؟ شرایطی که فرد از طرفی توسط دنیای طبیعی‌ِ و ناشناخته تهدید میشه و از طرف دیگه توسط سلطه جویی نظام اجتماعی تهدید میشه. ماجرا اینه که فرد هم به این دنیای طبیعی و آشوب وابسته اس (چون هر چیزِ خوب و اطلاعات جدیدی که بخواد بدست بیاره، وابسته به همین دنیای طبیعی و آشوبه) و هم اصل و اصالت و موجودیتش وابسته به نظام اجتماعیه. در واقع انگار فرد، همیشه بین 4 حالتِ متناقض گیر کرده. سوال اینه که چطور میشه تو همچین چهارراهی، مسیر درست رو پیدا کرد؟

واسه جواب به همچین سوالی به اسطوره‌های قهرمان نگاه کنید. جردن پیترسون میگه معمول ترین داستان و شاید بشه گفت تنها داستان ایه که به انواع و اقسام، و تو شکل و شمایل بی پایان نقل شده. مثلا تو قالب داستانهای عشقی، ماجراجویانه، یا داستانایی که قهرمان توش ناکام میمونه، گفته شده. با وجود اینهمه طرح های مختلف داستانی، هسته ی تمام این داستانا یکیه: اول شکلِ فعلیِ “بودن” توصیف میشه. این شرایط اولیه، ممکنه حالت روانشناختیِ فردد باشه، شخصیت اولیه اش باشه، شرایط خانوادگی یا آشنایان، یا شهر یا کشورش و گاهی ام تو داستانای علمی تخیلی کل دنیا باشه. موضوع مشترک بین تمام این داستانا اینه که این ساختارِ فعلی به خطر میفته. توسط چی به خطر میفته؟ هر چی میخواید اسمشو بذارید، میتونه هر فرمی از بیگانگی باشه. مثلا یه کسی از یه فرهنگ دیگه، یا یه آدم فضایی تو داستانای علمی تخیلی، یا یه غولِ وحشتناک تو اعماق زمین که تا قبل از اون سرکوب شده بود، ولی حالا دوباره روی زمین اومده تا انتقام بگیره. هر تهدیدی که ساختار فعلی ور تهدید میکنه میتونه باشه: هم میتونه جسم متحرک باشه، یا ارواحی که زیر زمین ناآروم شدن چون یه فردی درست به خاک سپرده نشده. علی آخر میشه سناریو براش چید. هر چیز غیر طبیعیِ وحشت آور، خفه کننده یا فریبنده ای ممکنه باشه. اینا همه مصادیقی از نماد اون چیزیه که با اژدهای آشوب نشون داده شده. چیزی که نمایانگره تغییره و به شکلای مختلف، ثباتِ فعلی رو به خطر میندازه.

تکرار مکرر این موضوع تو داستانا چه معنایی داره؟ یعنی‌ اینکه روز قیامت همیشه در حال اتفاق افتادنه. آخرت همیشه جلوی رومونه. به خاطر همینه که روز آخرت، بارها و بارها تو کتاب عهد جدید توصیف شده. تو عهد جدید بارها گفته شده که مسیح میگه “دنیا رو به پایان است” و مردم همیشه منتظر این اتفاق ان اما نمی فهمند که این دنیا “همیشه” رو به پایان است. چرا؟ چون اون چیزی که الان ازش آگاهید، تا چند ثانیه دیگه تغییر میکنه و شمام باید باهاش تغییر کنین. تغییر همیشه اتفاق میفته. این یعنی شمام باید دانسته هاتونو مدام رها کنین و تغییر کنین. این همون روز آخرت و اتفاقیه که همیشه داره رخ میده. ساختار دنیا همیشه تو خطر فروپاشیه. حالا باید تو همچین شرایطی چیکار کرد؟ 

در تئوری جواب اینه که: میتونید بدوید! ولی نمیتونید فرار کنید! به این معنی که حتی اگه شما حاضر نباشید با تهدید رو در رو شید، به هر طرفی ام که بدوید، هنوز این تهدید براتون وجود داره. این حالتو به خصوص میشه تو کسایی که بیماری هراس از مکانهای عمومی دارن، دید. همچین آدمی وقتی تو یه جای شلوغ مثه مرکز خرید قرار میگیره دچار تپش قلب میشه. از اونجا فرار میکنه. بعد سوار تاکسی یا اتوبوسی چیزی میشه و وقتی دوباره به خونه میرسه، چون دیگه جایی واسه فرار کردن و پنهان شدن نداره، بازم تپش قلب میگیره. حالا ترس از مرگ برش غلبه میکنه. پس قایم شدن دیگه نمیتونه کمکی چندانی بکنه. اینکه وانمود کنه که آشفتگی ای وجود نداره یا از هر تغییر و تحولی طفره بره هم کمکش نمیکنه، جز اینکه مشکل بزرگ و بزرگتر شه. اینجاست که متوجه میشید چقدر عجیب یه آشوب کوچیک میتونه تبدیل به یک غولِ بزرگ شه.

یه بخشی از دلیلش اینه که انگار خیلی چیز ها به هم هیچ ربطی ندارن، ولی این فقط ظاهر ماجراس. در واقع اینطور نیست. وقتی از چیزی – هر چیزی – چشم پوشی می‌کنید، مخصوصا وقتی‌ که اون چیز، مانعی واسه پیشرفت شماست، و شمام می دونید که مانعه پیشرفت تونه و میدونین که باید باهاش روبرو شین و بشناسین اش، اما ازش فاصله میگیرن، قایم میشین، تو خودتون تغییری به وجود نمیارین، یا اصلا وانمود میکنین که تهدیدی وجود نداره، کاری که انجام میدین اینه که صرفا فاجعه رو عقب میندازین!

تاملاتی در باب سفر پیدایش

تو قسمت جردن پیترسون میگه فکر می‌کنم از بین تمام داستان‌ها و تمام اسطوره‌های پیدایشی که بررسی‌ کردیم، دو تا شونو میخوایم عمیقتر بهشون بپردازیم. اینا اون دوتا داستانی هستن که تاثیرشون رو سیر تاریخِ جهان بیشتر از هر داستان دیگه ایه: یکی داستان سِفر (sefr) پیدایش، و اون یکی داستان روشن شدن یا به کمال رسیدنِ بودا. هر دوتای این داستا عمق بی پایانی دارن. 

ایده اینه که جهانِ تجربه و ذهنیت – همون جهانی که اسطوره شناسی میخواد توصیفش کنه – از سه تا عنصر بنیادی ساخته شده: یکی آشوب و طبیعت، همون مادرِ بزرگ، و یا قلمرو ناشناخته ها؛ دومی فرهنگ، همون پدرِ بزرگ، یا قلمرو شناخته شده های قابل پیش بینی؛ و آخری مربوط به کهن الگوی فرزنده، یا فردی که زاده ی فعل و انفعال بین این دو نیروی بنیادینه، همون قهرمان.

یادتونه تو مقدمه ی قسمت اول گفتیم، یکی از انگیزه هامون واسه رفتن پی این موضوع، اینه که بفهمیم کدوم دلایل و انگیزه ها منجر به جنگ میشه؟

واقعیت اینه که دقت کردن به طبیعت دوگانه ی انسان اهمیت زیادی داره. میشه اینجوری گفت: همونطور که طبیعت و فرهنگ جنبه های منفی دارن، هر فردی ام میتونه چهره ی وحشتناکی رو از خودش نشون بده. قابلیت فرد در مورد بی رحمی و کینه توزی میتونه به هممون اندازه وحشتناک باشه که خودِ جهانِ ناشناخته ها!

جردن پیترسون میگه درک کردنه این واقعیت واسه آدما خیلی سخته. چون ما دوست داریم اینطور فکر کنیم که حتی اگه آدم خوبی ام نباشیم، حداقل نسبتا بی ضرریم. ولی شواهد کافی واسه همچین حرفی قطعا خیلی کمه. بدون برشمردنِ این قابلیت های شرورانه به عنوان یه ویژگی انسانی، فکر نمیکنم بشه به عمق انگیزه های آدما برای کشمکش های اجتماعی و بی رحمی هایی فردی پی برد.

هم سفر پيدايش و هم داستان روشن شدنِ بودا، به شیوه های مختلفی ساختار شرارت رو در انسان روشن میکنن. و نه فقط ساختار، بلکه انگیزه هاشونم توضیح میدن: اینکه چرا مردم کمابیش به دلخواه خودشون به خوبی پشت میکنن و به چیزی رو میارن که نقطه ی مقابلِ خوبیه.

ساختار اسطوره سفر پيدايش درباره ی آفرينشی ایه كه انسان توش پدیدار میشه و داره تو شرايطی بهشتی زندگی میکنه. بعد بهشت، با اتفاقی كه اهميت فوق العاده ای داشت، از بین رفت. پيامد اين گسست واسه انسان، زندگی و حرکت تو مسیری دنیوی ایه که توش همیشه مردم در انتظارِ دائمی واسه وضعیت بعدیِ نظم، زندگیِ دنیوی داشته باشن.

بنابراین این داستانا پر از نمادن. نمادهایی که توسط نویسنده های و داستان سراهای زیادی در طول هزاران سال انتخاب شده ان. دلیلی این داستانا پر از نمادن و اساس نمادین بیان شدن این نیست که عمدا میخواست مبهم حرف بزنن، بلكه به حداقل تا حدی به این خاطره که این نمادها تا حدی از لحاظ استعاری غنی و چند وجهی ان، یعنی میتونن داستانی خلق کنن که با وجودِ کوتاه بودن، بی نهایت عمیق باشن. یه بخشی دیگه دلیلش اینه که وقتی میخواین حرف عمیقی بزنین، خب از صریح ترین زبانی که بلدین استفاده میکنین. وقتی داستان به طور غیر قابل وصفی عمیقه، طبیعتا تصاويری که این داستانو تعریف میکنه هم به طور غیر قابل درکی پیچیده ان. بایدم اینطور باشه، چرا؟ چون اگه هدفمون جستجوی خوده حقیقت باشه – یعنی چیزی که اونقدر پیچیده اس که ما قدرتِ درکشو ندارم – پس زبانی ام که ازش استفاده میکنیم تا نشونش بدیم، باید تو مرزهای قابیلت ادراک مون باشه.

داستان پيدايش و داستان روشن شدنِ بودا، تلاش های هنرمندانه ی انسانهاس که واسه به تصوير كشيدن واقعيت های انسان. و تلاش میکنه پیامدهای رفتاری و فلسفیِ اون واقعیت هارو توصیف کنه. خب از اون جایی كه همچین هدفی، هدف خیلی مشکلی ایه، شاید به جا باشه اگه خالقان این داستان هارو به خاطر اینکه قادر نبودن حقایقِ پشت این تصاویرو به شکل صریح و منطقی بیان کنن، ببخشیم.

قبل از اینکه بریم سراغ داستان پیدایش، یه نکته ی دیگه رم باید بگیم. میرچا الیاده، که یکی از اسطوره شناسای نامداره، میگه اسطوره های مربوط به موضوع سیل اسطوره هایی ان که همه جا بوده ان، عمومیت داشته ان. میگه ايده ای که تو اسطوره های مربوط سیل گفته شده، یه چیزی شبیه اینه: اگه جوامع از قوانين اخلاقی – نوعی از اخلاق که دیدگاه همه ساکنان یه جامعه رو در نظر می گیره –  بیش از اندازه منحرف شه، اون جوامع محکوم به نابودی ان. این نابودی تو اسطوره ها با سیل – یا همون عنصر اولیه ی آشوب – نشون داده میشه.

پس جوامعِ استبدادی محکوم به شکست به وسیله ی آشوبن. الیاده به این نتیجه رسیده كه بيشتر صرفا یه عامل باعث شکل گیریِ یه حکومت استبدادی میشه. یکی از این عوامل، پيش فرض های فرهنگیِ فرسوده اس. يعنی قوانینی که به خاطر تغییرات دائمی تو محیط از دور خارج میشن و به مرور زمان تطابق کم و کمتری با زمانِ حال پیدا میکنن. بنابراین الیاده میگه این عاملیه که به افرادِ یه جامعه ربط داره. میگه فقط وقتی میشه قوانین و محدودیت هایی که جامعه بر مبناش بنا شده رو دائم، و با دقت، هر کجا که لازمم بود به روزرسانی کرد که افراد تشکیل دهنده ی جامعه، حاضر باشن با نمونه هایی از آشوبی که تو زندگیِ شخصیِ خودشون دیده میشه، مواجه شن! به عبارت ديگه یعنی این كاملا معقوله که واسه شکل گرفتنه شخصیت تون از ساختارهای اجتماعی حکومت تون سرمشق بگیرین، اما در صورت روبرو شدن با ناشناخته هایی که قوانین جامعه، قدرت مقابله باهاشو ندارن، این وظیفه ی اخلاقیِ شماست که بدون درنگ با این مسئله ی غیر معموا روبرو شید و اگه میتونین حلش کنین و بعد اون راه حل رو با بقیه اعضای جامعه در میون بذارین. بنابراین الياده میگه فردی كه از مسئولیت خودش در مواجه با چیز های نامتعارف شونه خالی میکنه، به روند پوسيدگیِ جامعه و حكومتی كه عضوی ازشه سرعت میده.

پس فروپاشی حکومت و امکان پدید اومدن آشوب، کنشی ایه بین میل درونیِ حکومت به بی نظمی و کهنگی، و عدم تمایل افراد جامعه به روبرو شدنِ داوطلبانه و شجاعانه با ناشناخته هاس.

الياده میگه اسطوره سيل تقريبا به طور فراگیر همه جا دیده میشه. تو همه ی قاره ها. ریشه ی بعضی از اشکال شو میشه تو داستانای بين النهرينی و بعدا تو هندوستان پیدا کرد. 

توجيه وجود اسطوره ای که انقدر فراگیره، حتی تو جاهایی مثل آفریقا که به لحاظ زمین شناسی، آب کم بوده به نظر میاد که مربوط به بخشی از يه روند جهانشمول رو شکل میده: روندی که توش دنیای قدیم، که از انسان های خطاکار پر شده، به زیر آب میره و جهانی تازه از میان آشوبی آب گونه پدیدار میشه.

تو خیلی از این اسطوره ها، سيل به خاطر گناهان و يا خطا تو انجام سنت ها توسط انسان اتفاق میفته.  گاهی اوقات هم دليل وقوع سيل، صرفا خواست یه موجودِ الهی واسه نابودیِ نسل انسانه. بنابراین دلایل اصلیِ وقوع این حادثه، ریشه اش تو گناهان مردم، و کهنگیِ ساختارِ جهانه.

دنيا صرفا با بودنش، يعنی صرفا با توجه به قابليت اش واسه زيستن و توليد كردن، به تدريج فرسوده میشه و با زوال به انتها میرسه. به خاطر همینه كه جهان باید دوباره خلق شه. به یه بیان دیگه، سيل تحقق همون اتفاقی ایه كه تو مراسم سال نو، به طور نمادین میفته: پایان دنیا، پایان نسلی که گناهکاره، تا راه واسه خلق کردنی جدید باز شه.

ممکنه این سوالِ منطقی پيش بیاد که: چی باعث میشه فرد از روبرو شدن با مسئله ی غیرمتعارفی که واسه اش پیش اومده فرار کنه؟ و خطر وقوع یه “سیل” رو بپذیره؟

حتی یه سوال مهم تر! از اونجایی میدونیم مردم تو موضع گيری اخلاقی شون دو دل ان، چی به یه فرد انگیزه میده تا واسه گسترش آشوب تلاش کنه؟ آیا میتونیم گرایش یه فرد به مقابله کردن با خوبی رو – به جای رواج اش بده – با فهمیدنِ دقیقِ انگیزه هاش توجیه کنیم؟ 

واسه جواب دادن به این سوالا، بياييد نگاهی بندازیم به حرفایی كه کتاب پیدایش در مورد خلق پدیده ی “تجربه” میزنه. اول اینکه یادمون باشه که ما از دیدِ پدیده شناسانه به این اسطوره نگاه میکنیم – این اسطوره پيدايش مادیِ جهان رو توضیح نمیده – بلکه ماهیت داستان، داره شرحی از پیدایش تجربه ی انسانی رو نشون میده و تاکیدش رو نقشیه که بوجود اومدنه خودآگاهیِ فرد، رو مفهوم “وجود” و “هستی” داره. این یعنی بدونِ اینکه خودآگاهی وجود داشته باشه، هیچ نهاد قابل تشخیص و تمایزی “وجود” نخواهد داشت!

و این یکی از شیوه هاییه که کتاب پيدايش، انسان رو در مركزيت جهان قرار میده. به این معنا كه حتی اگه هم بشه دنيایی رو مستقل از اونچه با خودآگاهی مون میشناسیم، فرض کرد، بازم این دنیا باید تو خودآگاهی ما بازتاب پیدا کنه تا برامون “وجودی” داشته باشه!

بنابراین تو فصل اول کتاب پیدایش، این خدا بود که آسمانها و زمین رو آفرید. و زمین تهی و بایر بود. به این معنی که زمين بدون شكل بود و خالی. این موضوع توجه ما رو به اسطوره پيدايش بين النهرينی ها جلب میکنه. یادتونه گفتیم کلمه تیامات – که داستان شو تعریف کردیم – از دو ریشه ی عبری “تیام” و “توهو” گرفته شده. ریشه “توهو” به معنی تهی ایه، اون تهی بودن و آشوبی که شرایط بی شکل و اولیه ی جهان رو قبل از شكل گيریِ هستی توصیف میکنه، همون شرایط بی شکل و نظم و هولناکی که باید شجاعانه باهاش روبرو شد تا از اون آشوب، “وجود” پدیدار شه.

بعد میگه “و روح خدا سطح آب‌ها را فرا گرفت.” اینجا رابطه ی بین روح و آبِ عنصر اولیه رو که نشونه آشوبه میبینیم. “خدا گفت: «روشنایی بشود» و روشنایی شد. خدا روشنایی را دید و آن را نیکو یافت و خدا روشنایی را از تاریکی جدا کرد.”

تفکیک روشنایی از تاریکی، تفکیک خیلی اساسی ایه. طبیعتا ما نور رو با روشن شدن، روشنگری و آگاهی مرتبط میدونیم. چون در طول روزه كه بيدار و آگاهيم. همینطورم خورشيد رو به عنوان منبعِ این نورِ حیات بخش میشناسيم. همه این ايده ها تو چند خط اول به طور فشرده بهش اشاره ای میشه فقط. ممکنه این سوال پیش بیاد که چرا رو پیدایش “روز” حرف میزنه، قبل از اینکه درباره خلق کردن خورشید حرف بزنه. اين صرفا یه سهل انگاری از طرف نويسنده های كتاب نيست، بلكه تلاش اونا، تاکید کردن رو رابطه ایه که بین آگاهی و روشنایی، و تاریکی و آشوب بوده.

تو داستان پیدایش نوشته: “و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب. و شام بود و صبح بود.” اينجا استعاره ی پیدایش، نه به معنای تولد، بلکه به معنای بیدار شدن از خوابه، اون لحظه ای  که یک جهان – جهانی پر از امکان – ناپدید میشه و جهانی دیگه پدید میاد. اين ها همه جزوی از یه چرخه ان: چرخه ای که توش ما در پایان روز به دنیای خواب برمیگردیم. خوابه که بین بازه های خودآگاهی مون فاصله میندازه و این خودآگاهی در پايان زندگی با خوابی طولانی خاتمه پیدا میکنه. 

این حس بیدار شدن، به عنوان گذر از جهانیه که توش آدمیزاد خوابه و هر کس فقط لوگوس خودشو داره، به جهانی که یه لوگوس مشترک توش وجود داره (همون عالم بیداری) توصیف میشه – یعنی تجربه ای که بین همه ی ما مشترکه.

مفهوم لوگوس به ما اجازه بنا کردن شیوه ای مشترک واسه زندگی اجتماعی مون از طریق قدرت کلام و درک خودآگاهانه میده. ما میتونیم کاوشی خلاقانه داشته باشیم، از نتیجه ای که از این کاوش گرفتیم رو قاعده مند کنیم و از طریق زبان به دیگران منتقل کنیم تا اونام این کارو به همون شیوه بتونن انجام بدن.

احتمالا دلیل اصلی استفاده از استعاره ی روشن شدن و روز و جمله هایی مثل “شام بود و صبح بود” همین باشه.

یکی از نکاتی که تو همین اولین داستان توجه رو جلب میکنه، ماهیت اساسا متناقض وجودیه که زندگی انسان ازش تشکیل شده: مثل نور و تاریکی، شام و صبح. یه تقسیم بندیِ بنیادین دیگه کلام در برابره آشوبه! این ایده واقعا درخشانه. شاید بشه گفت بزرگترین کمک ایه که تفکر باستانیِ یهودی به دنیای غرب و تمدن بشری کرده. شاید راحت تر باشه که زهدانِ جهان رو لایه های مادی ای دونست که اشیا ازش تشکیل میشن. اما همین اندازه منطقی و شاید حتی مفیدتره که وجود چیزها رو مدیون فعل و انفعال بین لوگوس – همون کلام یا شاخص خودآگاهی – و هر اون چیزی دونست که با زهدانِ مادیِ جهان نشون داده شده. پس اول تو فکر یهودی و بعد تو تفکر مسیحی – و قطعا تو اندیشه های مختلف و متعدد دیگه از این قبیل تو کل دنیا – این ایده وجود داره که خودآگاهی، نیرویی ماورایی و مستقیما در ارتباط با خدایانه و همون چیزیه که در کنش با زهدانِ ماده، به “هستی” حیات میده.

کتاب پیدایش رو مفهوم  “لوگوس” یا همون قدرت خودآگاهی فرد تاکید میکنه. میگه این کلام خداست – یا لوگوسِ خداست – که به آشوب، نظم میده و باعث پدیدار شدنه “هستی” میشه. و حتی به طور دقیق تر: این لوگوس، خودِ آگاهی فرد و همینطور قابلیت فرد تو دیدن دنیا و حتی خودش به عنوان یک شی عه. و این به دنیای ما بارِ ارزشی ویژه ای میده. به این معنا که نه تنها ما تو دنیایی هستیم که توش فاعل و مفعول (سوژه و اُبژه) از هم جدان، بلکه ما تنها موجوداتی هستیم که اونقدر خودآگاهی پیدا کرده ایم که حتی از موجودیتِ عینیِ خودمونم به عنوان یه عنیت یا یه موجودی بیرون از ذهنیت مون آگاهیم. پیامد همچین حقیقتی اینه که ما به خاطر رشد خودآگاهی مون، قادر به درک چیزایی شدیم که موجودات دیگه توان درک شونو ندارن. مثل درک امکان های بی نهایتی که تو شناختِ ناشناخته ها وجود داره، مثل این واقعیت که ما انسانها محدودیتای زیادی داریم، مریض میشیم، دیوانه میشیم و نهایتا میمیریم.

درباره ی آشوب بی شکل و نظمی که زهدان و سرچشمه ی همه چیزه میشه گفت: قبل از پیدایش زمین و آسمون, چیزی وجود داشت بدون شکل اما در عین حال کامل، بی صدا، و بدون جسم. این همون آشوب یا تهی بودنه، همون وابسته به چیزی نبودن، تغییر ناپذیری و شکست ناپذیر بودن. میشه اون چیزو به شکل مادر همه چیز توصیف کرد.

طبق این داستان، “تجربه” – هر چی که هست – در غیاب خودآگاهیِ محدودِ آدمیزاد چیزی ایه که خارج از قلمرو زمانه. چون زمان و گذشت زمان، یه ویژگی مربوط به انسانه. و همینطورم خارج از قلمرو مکانیه. چون فقط انسان با اندازه محدود و ثابت خودش میتونه جنبه های مکانی به “بودن” نسبت بده.

پس هر اونچه که هست – بدون ما و خارج از ما – به قدری کامل، جامع و فراگیر وجود داره که ورای بعدِ زمانه. به طوری که اصلا نمیشه اونو به شکل یه “موجود” درکش کرد. چیزی ایه به قدری ورای وجود، که حتی نمیشه براش نامی گذاشت. ولی با این حال اون چیز هست و به عنوان “مادرِ همه چیزها” شناخته میشه.

کتاب پیدایش رسما انسان رو به لوگوس ربط میده. این یه حرکت تعیین کننده و کلیدی در طول تاریخ بشره. درست مثل بین النهرین هایی که واسه اولین بار تو تاریخ، مرداک رو پادشاه شون دونستن – یعنی اون نیرویی که با تیامات مواجه شد، اونو تیکه تیکه کرد، و از تیکه هاش جهان رو ساخت. یا مثل مصری ها که فرعون شونو ترکیبی از ازیریس – یعنی ثبات حکومت – و حوروس – یعنی قهرمان کاوشگر – تصور میکردن. و به مرور زمان چهره ی اون خدایان رو به انسان نزدیک و نزدیکتر توصیف کردن. در همین رابطه یهودیام میگن خدا گفته که “من انسان را از تصویر خودم و شبیه به خودم می سازم”. شاید بشه گفت خدا شبیه به انسانه. یه تعبیر از این جمله اینه که درون هر انسانی جرقه ای خالص از الوهیت نهفته شده و آشکار شدن این نیروی الهی در چارچوب های زمانی و مکانی – که محدوده ی انسان رو تعریف میکنه – همون چیزی ایه که قدرت خلاقیت به جهان میده.

پس خدا انسان رو شبیه خودش آفرید و تو کتاب پیدایش میگه “ایشان را نر و ماده آفرید و برکت داد و بدیشان گفت: “بارور و کثیر شوید. و زمین را پر سازید و بر آن تسلط یابید. و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همه حیوانات زمین حکومت کنید.”

مسیحیای بنیادگرا اینو به عنوان یه دستور الهی نگاه میکنن. یعنی فکر میکنن غلبه بر تمام موجودات زنده، همون کاریه که انسان “باید” انجام بده اما این جمله ها بیشتر توصیفی ان تا دستوری. یعنی میگه پیامد نهادینه شدنِ این جرقه ی الهی در وجود انسان، دقیقا همون چیزی بوده که انسان رو قادر کرده تا به این سیاره چیره شه.

این قابلیت ما حداقل تا به حال بی همتا مونده و هیچ انتهایی هم براش دیده نمیشه. بنابراین این جمله یه دستور نیست، بلکه صرفا یه وصف عینی و خشک از واقعیته.

ایده ای خیلی عمیقی درباره ی لزوم خلقت انسان هم وجود داره. اینکه خلقت یک فرد یا یه ذهنِ محدود چه فایده و یا لزومی داره وقتی که خدا واقف به همه چیز، حاضر و قادر مطلق و متعال به حساب میاد؟ چرا همچین موجودی باید چیزی خارج از خودشو خلق کنه؟

واقعیت اینه که هر اونچه که مطلق و کامله، نمی تونه “وجود” داشته باشه مگه با داشتن محدودیت!

تو کتاب پیدایش ایده ای در توجیه خلقت انسان طرح میشه که میگه هر چیز مطلقی باید ضرورتا در موجودی محدود منعکس شه تا بتونه موجودیتی واقعی و تعریف شده پیدا کنه. پس وجود، خودش فعل و انفعالی بین محدودیت های متناهی و واقعیتی ماورایی و مطلقه. در نتیجه پدیدار شدنه وجود، پیامدی از همزاد بودنه خدا و انسانه. تو سنت یهودی اینطور گفته شده که خدا و انسان تو رابطه ای دو طرفه بهم نیازمندن تا وجودشون قابل تعریف باشه.

با همچین نگرشی “وجود” داشتن طبیعتی داره مثل ماهیت یه بازی. وقتی شما تو بازی ای شرکت میکنین، باید از قوانینی پیروی کنین. به این معنی که یه سری حرکات تو بازی مجازه و یه سری حرکات غیرمجاز. بدون این محدودیت ها، اصلا بازی ای نمی تونه وجود داشته باشه. ریشه ی این ایده تو تفکر نیچه هم وجود داره: اون میدونست تحمیل یه ساختار، همون چیزیه که امکان پدیدار شدنه اشکال جدید رو میده.

این یه درک خیلی پیشرفته و عمیق از دنیاست. و از دید کتاب پیدایش، یه فرد، مرکزِ این نمودِ تجربیه و محدودیتش، پیش نیازه ضروری ای واسه محقق شدنه این تجربه اس! 

تفکر درباره بهشت

بياييد به ساختار بهشت اونطور که تو کتاب پیدایش ترسیم شده یه نگاهی بندازیم: یکی از ویژگی های وضعیتِ بهشت اینه که خودآگاهی ای توش نیست. اگه به نتیجه ی تحقیقات تحلیلی – که رو شخصیت های انسانی انجام شده – توجه کنین، میشه گفت خودآگاهی، ارزشمندترین موهبت انسانیه. اما در عین حال تقریبا به طور کامل رو عاملی اثر میذاره که معرف “اثر منفی” عه. مثلا وقتی یکی میگه میگه: “یهو به خودم اومدم”، معمولا به صورت حالتی منفی تجربه میکنیم مثلا اینکه میگیم داشتم جلوی گروهی از آدما صحبت می کردم که یهو به خودم آگاه شدم (طوری که انگار خودآگاهی بر من غلبه کرده و بر من چیره شده). چون بعد از اینکه به خودم اومدم، و تو سیلی از احساسات منفی غرق و اساسا فلج شدم.

پس خودآگاهی، یه وضعیت خیلی متناقضه: از طرف والاترین موهبتِ عقلانی مونه – تنها ویژگی ای که ما رو از حیوونا مجزا میکنه – و از طرف دیگه، حالتیه که وقتی بهمون دست میده، ما رو به شکل تحمل ناپذیری مضطرب میکنه. وصفی که از اون وضعیت اولیه ی بهشتی – همون بهشتی که آدم و حوا تو باغ هاش داشتن قدم میزدن – شده، وصفِ وضعیتِ ناخودآگاهِ حیوان ماننده. آدم و حوا – هر چی که هستن – از نمیدونن که موجوداتی مجزای از باقی هستی ان. اونا از باقی هستی جدایی پذیر نیستن. مثلا هیچ ایده ای ندارند که لخت ان.

اگه یکم به معنی لخت بودن فکر کنین، سریع متوجه میشین که این یه استعاره ی نمایشیِ خیلی عمیقه. میدونین که اکثر بچه ها وقتی به 3-4 سالگی میرسن، جدا از روش پرورش و تربیت شون، نسبت به حریم خصوصی شون، یا مثلا کارکرد بدنش شون یا لخت دیده شدن شون خیلی حساس میشن. کاملا منطقیه که همچین تغییری رو پیامد شکل گیری و پدیدار شدنه خودآگاهی شون بدونیم. پیدا شدنه خودآگاهی، اتفاق کلیدی ایه که بین سنین 2 تا 5 سالگی میفته و باعث میشه که بچه بین خودش و باقی دنیا تفاوت ببینه، مثلا میفهمه با مادرش فرق داره؛ وجودی مجزای از مادرش داره. 

در طول تاریخ غرب، تصاویری از بهشت میبینیم که توشون اون پیوندِ ناخودآگاه بین مادر و فرزند ترسیم شده. اینا بازنمایی هایی تصویری ان که رها شدنه بچه و مادرو از زیرِ فشارِ خودآگاهی به تصویر میکشن. پس تو ایده ی بهشت – همون وضعیتِ پیشا-خودآگاهی – به صورت نمادین نشون داده شده که بچه اول تو شرایط بهشت گونه ای زندگی میکنه تا اینکه در طول رشد، و تو راه رسیدن به بلوغ، این حالتو از دست میده.

ضمنا بهشت جاییه که نظم و آشوب در تعادلی ایده آل به سر می برن. دلیلش اینه که میدونیم کلمه بهشت (یا پارادایس) از چی تشکیل شده: از پارا (به معنیِ دور، یا پیرامون) و دایس(به معنی دیوار).

کلمه “عدن” ام به معنی “دلپسند” و یا “جای دلپذیر”عه. بنابراین پارادایس، یا بهشت، باغیه که دور تا دورش دیوار کشیده شده و جایی دلپذیره.

یه باغ، دقیقا جاییه که نیرو های طبیعت (یا همون آشوب) در تعادلی ایده آل با نیروهای فرهنگ (یا همون نظم) قرار دارن، نه؟ مفهوم باغ دقیقا همینه. جایی که فرهنگ به طبیعت شکل داده و جایی که نمادِ لذته. جایی که بشر با دخالتش تو آشوب طبیعت، ثباتی فراهم کرده، که تو طبیعت نمیشه پیداش کرد. چون یه سازه فرهنگیه! 

البته ثبات این باغ، ورای ثبات یه فرهنگم هست. چون حتی با اینکه رشد و پرورش گیاهان و هر چی که تو این باغ روییده به خاطر انسان و به دست فرهنگ شه، اما گیاهانی که باغ و تشکیل میدن، خودشون ماهیتی ورای انسان و فرهنگش دارن.

اگه به نحوه ی بازنمایی داستانِ هبوط انسان بهشت نگاه کنیم، می بینیم که چطور محلی با ثبات مییتونه یه “بهشت” تلقی بشه. یا اگه داستان موسی – که قومش رو وسط صحرا هدایت میکرد – یادمون بیاد، میبینیم که قوم بنی اسرائیل موقعی که وسط کویر بودن، با خودشون فکر میکردن که با تمام سختی هایی که تو وضعیت استبدادِ قبلی داشتیم، وضع مون از موقعیت الانمون خیلی بهتر بود. این خیلی طبیعی و قابل پیش بینی ایه که آدما وقتی تو بحرانی گیر میفتن، یاد دوران قبل از بحران بیفتن و اشتیاق داشته باشن که به اون دوران برگردن، ولو خودشونم بدونن که این بحرانی که توش گیر افتادن، شرط اولیه ی رشد شخصیت شونه

بنابراین داستانی که تو کتاب پیدایش روایت میشه، همچین ساختاری داره. قبل از اینکه ما به خودآگاهی برسیم، جهان بی نقص بود. با به دست آوردن قدرتِ خودآگاهی، ما از باغ عدن بیرون انداخته شدیم و محکوم به زندگیِ زمینی و پست شدیم که شرایط فعلی مونه؛ شرایطی که توش از فانی بودن مون، از آسیب پذیری مون و از بیگانگی مون با خدا، آگاهیم. و واقعا خیلی خوب نبود اگه میشد به همون حالت قبل از خودآگاهی برگردیم تا همه ی مشکلاتمون از بین برن؟

دیده ایم که چطوری همچین خاطره بافی های بیمارگونه ای درباره ی بهشت، تو قالب پیش پا افتاده ترین اشکال سنتی درمیان: همون اشکالی که ایده آل ها رو به تصویر کشیدن.

اینجور گرایش ها رو تو افرادی که افسردگی یا اضطراب شدید دارن ام می بینیم، که چطور آرزو دارن که

خودآگاه نباشن. شاید همچین اشتیاقی رو به شکل استعاری با علاقه ی زیاد به خوابیدن و یا به شکلی واقعی با فکر به خودکشی و مرگ به عنوان یک نوع ناخودآگاهی ای که به شرایطی بهشتی شباهت داره نشان بدن؛ شرایطی که هیچ نوع تنشی توش دیده نمیشه؛ شرایطی به وضوح به مشکلات مربوط به بقا ترجیح داده میشه.

الیاده میگه که ایده ی “بهشتی که زمانی وجود داشت” و “بهشتی که از دست رفت” فقط تو داستانای جوامع غربی یا جوامع بزرگ شرقی دیده نمیشه. این موضوع خیلی شایع تر از این حرفاس. اینم موضوعیه مثل “سیل” و هر کجای دنیا که میرید، به این ایده بر می خورین: مثل “آن زمان که بهشت از زمین جدا شد”، “وقتی آن درخت که زمین را به آسمان وصل میکرد، بریده شد”، یا “کوهی که به آسمان میرسید، صاف شد”، اینا همه وصفی از اون زمانی ان که دوران بهشتی بودن تموم شد و انسان به شرایط فعلی و هبوط یافته اش پا گذاشت. تمام این اسطوره های بهشتی، ماجرای انسان بدوی ای رو میگن که از سعادتی جاویدان، رهایی و بی اختیاری اش لذت میبره، تا اینکه متاسفانه بعد از هبوطش، تمام اونا رو از دست میده.

اتفاقی مثل گسسته شدن رابطه بین زمین و آسمان، پیامدِ به اتفاق اسطوره ایه. همون طور که گفتیم طبق تعریف لغوی، کلمه “عدن” یعنی “دلپذیر” یا “جای دلپذیر” ؛ همینطورم پارادایس یا بهشت یعنی “باغی که دیواری به دورش کشیده شده”.جردن پیترسون میگه اینجا میخوام بهتون نشون بدم که چطور فهم این نکته میتونه به تحلیل رابطه ی بین تفکر غرب و شرق کمک کنه.

بذارید سریع داستان بودا رو براتون تعریف کنم. بودا زندگی شو در جایی شروع کرد که طبق اسطوره شناسی، به معنیِ باغی دیوار کشیده شده اس. و در نتیجه ی به دست آوردنه خودآگاهی، اون حالتِ بچگانه و ناخودآگاهِ قبلی اش کاملا فرو ریخت.

بنابراین بزرگترین داستان رستگاری تو شرق، درست همون سیرِ نمایشی و داستانی ای رو طی میکنه که بزرگترین داستان پیدایش تو غرب طی میکنه. روایت داستان از این قراره که پدر بودا، فرشته ای رو میبینه. فرشته بهش میگه پسرت قراره یا بزرگترین فرمانروای دنیای خاکی بشه، یا بزرگترین رهبر معنوی ای بشه جهان تا به حال به خودش دیده. پدر بودا انسانی عملگرا و پیرو محافظه کاریه، تصمیم گرفت که به هیچ وجه اجازه نده پسرش وارد مسیر بی سر و تهِ روشنگریِ معنوی شه. میذاره تا پسرش به دنیا عشق بورزه و در نتیجه علاقه مند به قلمروی خاکی بمونه. 

بنابراین، پدر قبل از تولد بودا، دستور ساخت شهری بزرگ رو داد كه دور تا دورش دیواری کشیده شده بود و داخل شو از هر چی كه نشونی از درد، یاس، ناامیدی، زشتی یا پیری داشت، پاکسازی کرد. تنها كسایی میتونستن به داخل این شهر راه پیدا کنن که افراد با سلامتیِ کاملِ روح و جسم باشن و نمونه تمام عیارِ زیبایی و نیکی.

ايده ی پنهان شده، پشت اين داستانِ كهن الگویی اينه كه وقتی پدری صاحب فرزندی میشه، این وظیفه ی اخلاقیه اونه كه از خودآگاهیِ در حالِ رشدِ بچه اش در مقابل جنب های هولناکِ زندگی محافظت کنه – چون درکش واسه همچین ذهنِ در حال رشدی سخته.

از اونجایی كه این داستان، یه داستان کهن الگوییه، فقط مربوط به رشد قهرمان نیست، بلکه به رشد همه افراد مربوطه. یه پدر خوب با نشون دادنه تمام چیزایی که دنیا میتونه به فرزندش عرضه کنه، بچه شو عاشق زندگی میکنه. پس بودام تو باغی دیوار کشیده شده بزرگ میشه. خودآگاهی در نهایت و دقیقا با کمک همین مراقبت ها و محافظت ها، تو یه بهشتِ ناخودآگاه رشد میکنه، و هوش و آگاهی اش بیشتر میشه. بعد دنیای خارج از این محدوده ها، که والدینش براش تعیین کرده ان، توجهشو جلب میکنه. ما خوب مدونیم كه “ميوه ممنوعه” يا جذبه ی اون چیزايی كه بيرون ديوار ها قرار دارن، چيزي ایه که انسان نمیتونه از وسوسه اش بگذره. ما کاملا به طرز غیر قابل كنترلی كنجكاويم. و بهترين ترفند واسه اين كه مطمئن باشيم هر کس چه چیزایی رو بررسی میکنه،  اینه که یه قانون مطلق بذاریم واسه منع کردنه دیدن و بررسی بعضی چیزا. تو همچین شرايطی تمام سيستم های ناخودآگاه مون فعال میشن تا به رفتارمون سمت و سو بدن و بهمون انگیزه بدن که به بریم دنبال تجربه های جدید. اونا دائما توجه ما رو به اون نقطه ی ممنوعه جلب می كنن و دقیقا ما رو وادار به بررسی اون چيزایی میکنن كه ممنوع ان.

از اون جايی كه بودا خودآگاهی اش به شکل سالمی رشد كرده بود، یهو درباره ی جهان بیرون از محدودیت هاش كنجكاو شد و تصميم گرفت از بهشت خارج شه. حتی با این که میدونیم هر چی که می خواست داخل اين ديوار ها، براش فراهم بود. شايد به نظر كار احمقانه ای برسه.

اينجاست كه با مفهوم پردردسرِ نخستین گناه آدم مواجه می شیم: يعنی این انتخاب که اگه به هر كدوم از شما یه ميوه ممنوعه – تو شرايطی مشابهِ همون شرايط اسطوره ای – پیشنهاد شه، شمام فورا دست دراز می كردين و اونو بر می داشتین. چون واسه انسان چیزایی که نداره خیلی وسوسه برانگیز تر از چيز اییه که داره!

پس بودا به بيرون از ديوارها میره. پدرش كه پدری خوب اما یکم محافظه كاره تصميم میگیره کلکی سوار کند. اون دستور میده که همه ی كسایی كه مريض يا ناراحت يا زشتيا پير و يا به نحوی ناکام ان و ممکنه دیدن شون بودا رو ناراحت کنه، از مسیرش خارج میکنه. پدر، خيابونایی رو که به گل آراسته شده بودن و با زنایی پر کرده بود كه گل به دست به بودا خوش آمد می گفتن. بنابراین پدر، بودا رو تو ارابه ای زرين به خيابونا فرستاد. ولی خدايانِ شرور – كه نمايانگر آشوب و بی نظمی و ناشناخته هان – تصميم میگیرن مردی مريض حال و لنگ زنان رو بفرستن جلوی كالسكه بودا، تا در معرض ديدش قرار بگیره. بودا از مستخدمش می پرسه كه “اين چيه؟” و مستخدم بهش میگه كه: “ببينين انسان ها – كه شمام شامل اش میشین – توانایی هاشون که در اثرِ قوانینِ فیزیکیِ مطلقی که تحت تاثیرشن – با گذر زمان فرسوده میشن. و اين مرد هم کسی ایه كه همچین مصيبتی به سرش اومده.”

بودا كاملا از اين سفر اکتشافی به درون دنيای هولناکِ ناشناخته ها ناخرسند میشه و دوان دوان به داخل ديوار های كاخش فرار میکنه و در هارو هم پشت سرش میبنده و برای ماهها به چیزی فکر نمیکنه.

ولی بعد از مدتی كه به اضطرابش عادت میكنه، دوباره كنجكاوي اش شروع میشه و دیگه براش غیر قابل تحمله که تصور کنه که هیچ وقت بیرون از دیوار ها نره.

 اين بارم با وجود برنامه ريزیِ محتاطانه ی پدرش، خدايان راهی پيدا میکنن كه مردی پير و لنگان رو در معرض دید بودا قرار بدن. بودا دوباره شوكه میشه و وحشت زده از مستخدمش میپرسه كه “دقيقا داره چه اتفاقی میفته؟” مستخدم بهش میگه که این یه پیرمرده. همه – از جمله تو – پیر میشن و این سرنوشت همه ی انسانهاس. اینجاس که خودآگاهی بودا یکم بیشتر میشه و نه فقط فرسودگی رو درک میکنه بلکه به طور کلی تری، محدودیتِ عمر رو به عنوان یه ویژگیِ زندگی میفهمه. بودا به قدری شوکه میشه دوباره به درون کاخش فرار میکنه و درها رو میبنده و شش ماه با دوستاش فقط بازی میکنه تا به اضطرابش عادت کنه. بعد برای آخرین بار از شهر میره بیرون.

این بار خدايان يه مراسمِ خاكسپاری برگزار میکنن تا بودا اولین جسمِ مرده رو پیش روش ببينه. این تجربه به بودا اونقدر شک و تردید وارد میکنه که این بار دیگه حتی نمیتونه به کاخش برگرده. پدرش با شنيدن اين خبر، تو یه کاخی نزدیکیِ اون جایی که بودا هست، یه مهمونیِ بزرگ ترتیب میده. تمام کاخ  پر از زنان عریان و رقصنده ایه که می خوان واسه بودا خودنمایی کنن و خودشونو تقدیمِ بودا کنن. ولی بودا به قدری با پديده ی مرگ شوک شده بود كه به هيچ وجه نمی تونست از چيزی لذت ببره و واسه همیشه با سلطنت خداحافظی کرد.

اين دقيقا همان اتفاقیه كه وقتی بزرگ میشید واسه تون میفته. نه؟

اگه به اندازه كافی اجتماعی شده باشید و از مراقبت کافی ام بهره برده باشید، نهایتا كنجكاوی بر شما غلبه میکنه و به دنیای بیرون میرید. چون اون چهار چوبی كه مادر و پدرتون واسه تون فراهم كرده بودن ديگه راضی تون نمیکنه.

نتيجه ی حركت به سمت دنيای بیرونی اينه كه با چيزایی تو زندگی تون رو به رو میشید كه نه تنها پدر و مادرتون توانايیی توضيح دادن و درک شونو ندارن بلكه حتی ساختار های عمومی تر و رسمی تر فرهنگ تونم نمی تونه هضم شون کنه.

وقتی در نهايت با همچین واقعيت هايی رو برو میشید و اجازه میدید كه تاثير تمام و کمالی روتون بذارن، اون وقته که ادعای استقلال میکنین. و اون زمانه که دیگه نمیتونید به خونه برگردید. از اين جا به بعده كه میتونید همون باری رو که آدم بعد از هبوط از بهشت به دوش میکشیدن و حس کنین – يعنی اون زمانی که آدمیزاد ناخودآگاهی شو را از دست داد و فهميد كه معنای محدود و زنده بودن چيه.

پيامد اين ادراک واسه بودا چی بود؟

میگن اون شروع به شاگردی كردن. نويسندگان زندگی بودا تاكيد میکنن كه بودا تو سامكيا – پیشروی فلسفه ی یوگا و خود یوگا – ماهر ترين انسان در جهان شد. اون تو همه ی حرکات و آساناها تبحر پیدا میکنه تا جایی که از لحاظ فیزیکی تا والاترین درجه تربیت میشه. اما از اون جایی که این واسه اش کافی نبود، از تمام چیزای دنیوی چشم پوشی میکنه، ریاضت میکشه، روزه میگیره – و تو این کارا فوق العاده ماهر میشه – تا اون جا که زندگی نامه نویسان اش میگن که تبدیل به پوست و استخوان شده بود.

بودا درست بعد از چیرگی بر تمام ساختار های انضباطی ای كه فرهنگ پيشرفته ی جامعه اش داشت به اين نتيجه میرسه که به جوابی که دقیقا دنبالش بوده نرسیده و تصمیم میگیره که به جنگل بره و تو همون مکان ناشناخته ها، زیر درختی بشینه.

زير اين درخت، تصورات و وسوسه های زیادی سراغش میان. اولين شون یه تصور شهوانی ایه. زندگی بودا رو دعوت به قلمرو لذت های دنیوی و فیزیکی و برگشتن از این حالتِ خودآگاه میکنه. این وسوسه کاملا منطقی ایه. به قدری اين وسوسه قدرتمنده كه فيلسوف های هندو، راهروی ورودیِ اماكن مقدس شونو با تصاوير شهوانی پوشش میدن و میگن اگه قادر به گذشتن، بدون اغوا شدن نيستين، این جا همون جاييه كه بايد توش باشین، نه داخل مكان مقدس!

شايد تو مراحل اولیه ی زندگی و يا حداکثر تا اواسط زندگی، این فرم مناسبی واسه زندگی کردن باشه، يعنی اغوا و جلب شدن به لذت های مادیِ زندگی. ولی تو تحلیلِ نهای واسه حل کردنه مشکلاتی که از پیدا شدنه خودآگاهی حاصل میشه، اینا کافی نیست.

بعد از اين مرحله، فرشته مرگ به سراغ بودا میاد و بهش پيشنهاد زندگیِ جاودان در حالت “نيروانا” رو میده. اين پیچیدگیِ خيلی خيلی جالبی تو داستانه. چون بايد از خودتون بپرسین، با توجه به رابطه ی بين

خودکشی و بهشت كه بهش اشاره كرديم، آيا پيشنهاد فرشته همون پيشنهاد مرگ و پايانی پیدا کردنه تمام مشكلات مربوط به وجود داشتن نبود؟ 

به هر حال بودا پيشنهادشو رد می كه و بعد از مدت کوتاهی به روشنی می رسه. و تصميم می گیره به جامعه برگرده تا يافته هاشو با انسان های در رنج، در میون بذاره. ايده اینه که وقتی کسی بيدار میشه و به روشنی میرسه، حالتی ماورایی پیدا میکنه. اما در عين حال میدونه كه چون ما موجوداتی اجتماعی هستيم و وجودمون جنبه ای اجتماعی و وابسته به همدیگه داره،

روشنی و رستگاری يه فرد مقدور نيست مگر زمانی كه همه به رستگاری برسن. به این دلیل که

 وقتی میبینیم کسی بیمار و مریض یجا افتاده، به روشنی رسیدن و رسیدن حالتی ماورايی خیلی سخته.

حالا برگرديم به كتاب پيدايش و وسوسه ای كه به هبوط انسان از بهشت منجر شد. اين بخش سوم داستانه. اتفاقی که بعدش بلافاصله افتاد این بود که آدم و حوا، هر دو عریان بودن. معنی اش چیه؟ فرويد به اين موضوع اشاره كرده كه یكی از عام ترين كابوس های مردم، لخت ظاهر شدن جلوی يه جمع عه. چرا بايد اينطور باشه؟

شما در حالت لختی تو آسيب پذير ترين حالت خودتونین. همه ی ما استدلال خوبی واسه لباس پوشيدن داريم. از یه طرف به خاطر حفاظت از خودمون در برابر طبیعت هولناک، و از یه طرف واسه اینکه بین خودمون و دیگران، دیواری بکشیم. این یعنی ما نه فقط مقابل فشارهای طبیعی آسیب پذیری ایم، بلکه در مقابل نگاه منتقدانه و نکته بینِ جامعه و حمله های انتقادی شم آسیب پذیری ام.

اینکه در موقعیتی یه مرد و زنی میتونستن لخت در کنار هم باشن و به عریانیِ همدیگه آگاه نباشن، اشاره ی فاحشی به این نکته اس که این آدما خودآگاه نیستن.

ادامه ی داستان میگه: و مار از همه حیوانات صحرا که خداوند ساخته بود، هشیارتر بود. و به زن گفت: “آیا خدا حقیقتا گفته که از تمام میوه های درختان نخورید؟”

زن به مار گفت: “از میوه درختان باغ می خوریم، لیکن از میوه درختی که در وسط باغ است نباید بخوریم. خدا گفت از آن نخورید و آن را لمس نکنید، مبادا بمیرید.”

مار به زن گفت: “قطعا نخواهید مرد، بلکه خدا میداند، روزی که از آن بخورید چشمان شما باز شود.”

این اشاره ای واضح به بیدار شدن و روشن شدنه و به طور واضح  طلوع اخلاقیات رو در انسان نشون میده. يعنی یه قابليت ادراکی كه هيچ حيوان ديگه ای نداره. و چون زن دید که اون درخت میوه های خوراکی خوشمزه اس و به نظر زیبا و دلپذیره، از میوه اش یکی چید و خورد. و یکی ام به شوهرش داد و اونم خورد.

معنی درخت چیه؟ درخت ساختاریه که بازنماییِ اتحادِ فرد، آشوب و نظمه. تو اسطوره های مختلف در مورد درخت خدایان یا ایده ای مشابه تو وسط باغ بهشت میبینیم. يكی از نكات قابل توجه اينه كه اگه به ریشه های این درخت دقت كنین می بينين كه پر از مار و خزنده اش. و زير اين خزنده ها پر از آبه. در واقع اونچه میبینین درختیه که تو مركزيت جهانه و اساسا ريشه اش تو آشوبه و يا همون زهدان پیشا خلقت رو تشکیل میده.

الیاده میگه اين درخت كه در مركز جهان قرار داره. همان ساختاري ایه كه شمن ها ازش استفاده میکنن، ازش بالا میرن تا از حالت عادی و زمينيِ خودشون خارج شن و به نوعی دنیای ماورایی وارد شن. الياده میگه اين عروجِ استعاری به آسمان، نمادش درخته؛ نمادی ایه از درختی كيهانی كه در مركزيت جهانه و ستاره ی قطبی مستقيما بالاش می تابه. درخت سمبلی فوق العاده كهنه و جردن پیترسون میگه به نظرش میتونه نمايانگر سيستم عصبیِ ما باشه.

اون میگه من فكر می كنم اين ساختار، نه فقط تو ستون فقرات و ساختار هایِ احساسی- حرکتی مون بلكه تو ساختارهای عمیق تری ام ريشه دوونده و ذهن رو تو لايه های مادیِ خودش مستحکم کرده. این ساختارهای عمیقتر، سيستم های خود كار عصبی مونن، همون شاخه هايی که خودشونو به آميگدالا (قسمت مرکزی و زیرینِ مغز) و لیمبیک سيستم و حتی بالاتر از اون، به داخل قسمت کورتکس مغز (یا همون پیش پیشانی) رسوندن و به این سکل، حوزه ی معنوی – همون قلمرو روانِ ما – رو به حوزه مادی – قلمرو بدن مون – متصل کرده. اين درختی ایه كه در مركزيت وجود ما قرار گرفته.

درخت چیکار می كنه؟ ميوه میده، چه جور ميوه ای میده؟

خب نمادهای مختلف و عجيبی از قرون وسطی به جا مونده كه توش مسيح به عنوان میوه ی درختِ زندگی – یا آگاهی از خوبی و بدی – ترسيم شده. یعنی قهرمان و تمام فرم های مشابه قهرمان، نتیجه ی چیزی ان که درخت نشونش میده. درخت میوه میده. میوه چیزی خوردنیه و همونطور که اریک نویمان میگه هر جا كه از شراب، ميوه، يا ادويه و حتی آب و نونی كه به عنوان وسیله ی زيستن و جاودانگی ازش ياد میشه یا هر چیزی که مربوط به غذای تو مراسم مقدس تو هر آیینی دیده میشه، باید بدونیم که در حال دیدنِ استعاری و تشریفاتیِ یه ایده ی خیلی قدیمی هستیم.

بنيان استعاره ای همچین ایده ای مربوط به جذب مواد مغذی ایه. اینکه رابطه ی خیلی نزديكی بين هضم یه ماده غذایی و تغییر انرژی از نظر تجربی وجود داره. بعلاوه ما میدونیم كه هضم اطلاعات جديد، میتونه روش جدیدی واسه انجام دادنِ کارا بهمون نشون بده و مشخصه كه حاضريم واسه بدست آوردنِ اطلاعات جدید، كار كنيم. و حتی حاضریم غذا رو با اطلاعات مبادله كنيم.

پس میشه گفت كار و اطلاعات، و همینطور غذا و اطلاعات به نوعی ارزش مبادله ایِ یکسان دارن وگرنه همچین مبادله ای منطقی نبود. دریافت اطلاعات به شما اين اجازه رو میده كه خودتون و دنیای فیزیکیِ اطراف تونو با کاراییِ هر چه بیشتر تغییر بدین. چون در واقع تمام این مفاهیم – یعنی همون مطلع بودن و مطلع شدن و اطلاعات جدید کسب کردن و غذا خوردن – همه شون تو یه ساختار پيچيده ی استعاری بهم گره خورده ان. اینکه چيزی ممنوع بخوريد، و به عنوان پيامدی از اين کار، دگرگون شید. و اینکه هر چیزی درست، مثل هضم کردنِ هر خوردنی ایه و این موضوعیه که تو آیین های مذهبی نمود پیدا میکنه. از اون جایی که ما با تغییراتِ بعد از خوردن، آشناییِ دیرینه ای داریم، میدونیم که هضم و جذب شدن غذا تغییرات درونی ای ایجاد میکنه که تو تک تک سلولهای بدن تاثیر میذاره و این تغییر از بنیادین ترین تغییرات حیوانیه که انسان تجربه اش میکنه.

مثلا ما میدونیم که چطور یه آدم گرسنه و سست و ضعيف، یا کسی که از فرط تشنگی داره هلاک میشه، با خوردن یا نوشیدن میتونه تبديل به فردی قوی، هوشيار و راضی شه و دوباره جون بگیره. اين يه تجربه بنیادین انسانی بوده و تا زمانی که انسان هست، باقی میمونه.

نكته اریک نویمان ام اينه كه تجربه ی روانیِ ما از ظرفیت تغییر و تحول روانی مون از طریق خوردن، استعاره ایه که واسه تجربه ای که ازش بدست میاریم، معادله و همینطور معادلِ هیجان و حس امکان تغییری ایه که از بدست آوردن اطلاعاتی تازه و ارزشمند بدست میاریم. 

پس ايده اين بود كه اين درخت كه تو مرکز جهانه، تجربه ی فردی انسان رو بصورت “میوه” بازنمایی میکنه. و هضم اين ميوه يا ايده يا واحدِ اطلاعات، چيزي ایه که میتونه تغییری موندگار در شما ايجاد كنه.

اوترو

چیزی که شنیدین قسمت دوم از سوژه دوم بود. خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم.

جردن پیترسون از معدود کساییه که هم دید علمی به مسائل داره و هم معنوی. علاوه بر اینکه به تکامل و علم تکیه میکنه، داستان های عمیق بشر رو رها نکرده و سعی کرده یه پل بین مدرنیته و گذشته بسازه.

قسمت سوم و آخر از این سوژه رو هفته آینده، چهارشنبه 28 اردیبهشت منتشر میکنیم. تو قسمت آخر پیترسون میگه که قهرمان، یا همون انسان خودآگاه اسطوره ای، چطور از دل آشوب نظم میسازه و در همون حال، چطور ساختار قانون خشک رو میشکنه تا تغییر ایجاد کنه. تعادلی بنیادین بین آشوب و نظم، و قهرمانی که از دل این کشمکش بیرون میاد.

بدون پذیرش اینکه انسان خودآگاهه و نتیجه این خودآگاهی اختیاره، نمیشد که سیر موضوعی آزادی رو شروع کنیم. این دو تا سوژه‌ی اول، سنگ بنای ادامه پادکست هستن. از یکم خردادماه، به نقل از کتابها براتون از «آزادی» میگیم.

کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام خوره کتاب رو دنبال کنین تا هم بیشتر در جریان برنامه های پادکست باشین، هم بتونیم یه راه ارتباطی باهاتون داشته باشیم.

خوره کتاب رایگانه و رایگان هم میمونه، پس حمایت شما میتونه به ادامه کار ما کمک کنه. کمک دیگه ای که میتونین به ما بکنین اینه که خوره کتاب رو به خوره های کتابی مثه خودتون معرفی کنین.

تا قسمت بعدی، فعلا خداحافظ 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شیما و هاتف

ما شیما و هاتف هستیم
و تو پادکست خوره کتاب،
لابه‌لای کتابا دنبال "آزادی" می‌گردیم.