توضیحات

تاریخ انتشار: 1 مهر 1399

در این قسمت ویژه از پادکست یه فنجون کتاب، به سراغ کارل یونگ رفتیم و سیر تحول شخصیت یونگ از کودکی تا پایان زندگی، آثار شناخته شده و برجسته و ایده های اصلی این روانشناس معروف رو مرور می کنیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منابع:
1. کتاب Jung, his life and work: A Biographical Memoir by Barbara Hannah
2. کتاب کتاب خاطرات، رویاها و تاملات نوشته کارل یونگ

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: آلبوم GoodBye Lenin از Yann Tiersen

رونوشت این قسمت

سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این اولین قسمت از “یه نویسنده” ست. “یه نویسنده” ماهی یه بار از پادکست یه فنجون کتاب پخش میشه. و هر بار ما سیر تحولات شخصیتی و فکری یه نویسنده بزرگ رو بررسی میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی کارل یونگ حرف میزنیم. احتمالا همه مون اسمشو شنیدیم و میدونیم که یونگ یه روانشناس و روانپزشک خفن بوده ولی شاید براتون جالب باشه بدونین چی شد که یونگ شد “یونگ”!

نیچه زمانی گفت: “خدا مرده!” این حرف تو مطبوعات اون زمان خیلی سر و صدا کرد. خیلیا در موردش بحث کردن. اون زمان کارل یونگ یه پسره کوچیک بود. که این حرفا مضطربش می کرد.

یونگ تو جولای سال 1875 تو سوئیس متولد شد.

یه روز یونگ ناخواسته کفن و دفن یکی رو دید. اون شنید که میگفتن: “اون چند صباحی پیش ما بود و امروز عیسی مسیح اون رو پیش خودش برد.” یونگ بعد ازون به مرور به این نتیجه رسید که  پس: “…مسیح آدم خواره!” 

گرچه تصویر سیاهی که از عیسی مسیح تو ذهنش شکل گرفته بود فقط به خاطر اتفاقاتی که تو دنیای بیرون می افتاد نبود. بلکه خیلی وابسته به شرایط و جو غالب در اون برهه از زمان بود.

پدر یونگ اون زمان باور به خدا رو یواش یواش رها کرد. اون ناامیدانه سعی میکرد که رنجش رو با یه دیدگاه خودآگاه جایگزین کنه. مادرش اما تکلیف مشخصی نداشت. به بعضی چیزا باور داشت و به چیزام نه.

اما وقتی مردم میگن “خدا مرده!” منظورشون دقیقا چیه؟

شاید یکی با خودش بگه اگه خدایی مستقل از تجربه ی انسانیه ما بخواد وجود داشته باشه، از دست رفتن اسمش مطابق اون چیزی که مد روزه خیلی هم مسئله ی مهمی نیست! واقعیت اینه که این حرف یعنی تصویر ما از خدا یا تعریف از اون مرده! چیزی که برای گذشتگان ما در عالی ترین مرتبه ی خودش زنده بود!

بعدها یونگ فهمید که اون چیزی که در پس اسم خدا برای مردم زنده موند یک قدرت روانشناختی بزرگه که احترام مردم بر می انگیزه. خدا هیچوقت در چارچوب تصویری که انسان براش ساخته جا نمیشه و تعریف نمیشه. بنابراین مفهوم خدا آزاده که این چارچوب هارو بشکنه و دوباره از نو خودش رو آشکار کنه.

از نظر یونگ به جای اینکه بگیم: “خدا مرده!” دقیق تر اینه که بگیم: “خدا گم شده! اون بالاترین ارزش که زندگی و معنا میبخشه گم شده!”

“خدا تصویرش رو از ما پوشیده، حالا کجا باید دوباره پیداش کنیم؟” اون میگه پدیده ی گم شدن خدا به هیچ وجه چیز نادری تو فرهنگها نیست. این مسئله در طول تاریخ و در جاهای مختلف تکرار شده و جوامع رو تو بحران های اجتماعی و روانشناختی فرو برده.

خدای خیلی از ادیان “مرده”. خصوصا این مفهوم رو میشه تو مصلوب شدن و رستاخیز مسیح تو باورهای مسیحیان دید: نماد خداگونه ای که زنده بود، مرد، و از دیده ها پنهان شد…

این داستان یه چیزه دیگه رم به ما میگه: اینکه یه ارزش دوباره به طرز معجزه آسایی برمی خیزه اما تغییر شکل پیدا کرده.

این دیدگاه یونگ تو سال 1938 تو آثارش منتشر شده. و ریشه تو تجربیات شخصی خودش از اولین رویاهایی داره که به یاد میاره.

چیزی که اون از رویای کودکانه ش میتونه به یاد بیاره، خوابی نمادین ه که زمینه ساز زندگی کاری و شخصیش شد. اون اینطور نوشته که کشیشی به تنهایی جلوی قلعه لافن (Laufen) در سوئیس ایستاده بود. و یونگ در چمنزاری وسیع پشت این قلعه قدم میزد. تو این رویا، یونگ ناگهان خودش رو مقابل یه گودال سیاه و عمیق می بینه که قبل ازون هیچوقت ندیده بود.

اون میگه: “من کنجکاو بودم از نردبون سنگی گودال شروع کردم به پایین رفتن… من مردد و ترسان تو اعماق تاریکی پایین و پایین تر رفتم. اونقد پایین رفتم تا رسیدم به حفره ای که جلوش رو پرده ای سبز رنگ پوشونده بود.

پرده رو کنار زدم و محوطه ای دیدم که مقابلش تختی از طلا بود. روی این تخت طلایی یه چیزی بود.

من در حالتی از دقت و هوشیاری فهمیدم که براش ارزش و احترام قائلم.

توی محوطه نور بود. گرچه که هیچ پنجره یا منبعی برای نور نمیشد دید. و بالای سر او چیز، هاله ای نورانی قرار داشت.

اون چیز اصلا تکون نمیخورد. گرچه من فکر میکردم هر لحظه ممکنه تکون بخوره از تختش پایین بیاد و به سمت من بخزه.

بعد فهمیدم که شبیه به یک درخت غول پیکره که به سرشاخه یک چشم بالاش قرار گرفته. این چشم به طور ثابت فقط به بالا خیره شده.

بدنه کلفت این درخت از جنس پوست و گوشت عریان بود.

 من از ترس فلج شده بودم. ناگهان از جایی خارج از اون محوطه صدای مادرمو شنیدم که میگفت: “آره! بهش نگاه کن! این همون آدم خواره!” و من غرقه عرق در حالی که تا حد مرگ ترسیده بودم از خواب پریدم. گرچه یونگ میگه که دقیقا نمیدونه که منظور مادرش این بود که “این موجود همون مسیحه آدمخواره” یا “مسیح نه! بلکه این موجوده که آدم خواره!”

یونگ سالها بعد معنای نمادین اون رویا رو فهمید: گوداله اون چمنزار، نماد قبره و اون پرده سمبلی برای اسرار زمینه که تو دل خودش نگه داشته و با رنگ سبز گیاهانش پوشونده: “چیزی غیر بشری، که در دنیایی زیر زمین زندگی میکنه هست. که به بالا خیره شده و غذاش گوشت انسانه”.

این رویا شروع وروده یونگ به قلمرو تاریکی بود…

اون میگه: “زندگی فکری من، ناخودآگاه در اون زمان شروع شده بود…”

یونگ باور داشت که خدای اروس (Eros) یا اهریمن، که در اولین رویاش باهاش روبرو شده بود، اون رو در صلح و آرامش رها نمیکرد. بلکه اون رو با خودش به عمیق ترین ژرفای وجودش می برد. و مجبورش میکرد که بیشتر و بیشتر جستجو کنه.

اون میگه: “درون من اهریمنی وجود داره… اون به من قدرت میده، هر زمان که بی رحم میشم به خاطره اینه که من تو مشت اون اهریمنم. من هیچوقت نمیتونستم کاری رو که شروع کردم رها کنم. مجبور بودم که سریع عمل کنم تا بتونم با رویایی که دیده بودم کنار بیام. مردم هم عصر من رویاهای منو درک نمیکردن، اونا فقط یه احمق و میدیدن که شتابزده میره و میاد.

من به جای دیگران از یه قانون درونی پیروی میکردم…

وقتی به وادی ناخودآگاه وارد میشی تنها میشی، برای خودت دشمن تراشی میکنی.

یه آدم خلاق اراده ی زیادی تو زندگیش نداره. اون کمتر آزاده. اون توسط به اهریمن درونی کنترل میشه.”

مسیح یا اهریمنی که یونگ تو خوابش دیده بود بسیار شبیه خدایی باستانیه همراه با خودش کمال میاره  و خدای تغییر و تحولاتی درونیه.

رویای کودکانه ی یونگ حاوی پیامی بزرگتر و فراشخصی بود. رویای اون پاسخی به مردن خدا تو زمانه ای بود که یونگ فقط یه بچه بود. این مسئله نشون دهنده ی بار سنگینه  سایه ایه که مردنه خدا بر کودکیش انداخته بود. به همین دلیل هم اون گودال نشون دهنده ی قبر یک آدم بود و اون خدای نمادینی که در باستان هم اومده توصیفاتش، نماد زندگی روحانی بعد از مرگ و ضامن رستاخیز انسان بود. تو اون رویا مرده آدمیه که به تخت پادشاهیش تکیه زده و منتظره رستاخیزشه. مشابه این داستان در افسانه های مصری ها و یونانی هام هست.

این رویا، اولین چشم انداز یونگ از زندگی مذهبی باقیه عمرش بود. اون معتقده که یک خدای عظیمه، مرموزه، ناشناخته ی، پنهانی درون هر انسانی وجود داره که از اعماق روحش با اون حرف میزنه و به شیوه ای که اون فرد انتخاب میکنه خودش رو بهش نشون میده.

همونطور که قبلا گفتیم یونگ نمیدونست دقیقا که منظور مادرش در اون رویا چی بود؟ این که “این موجود همون مسیحه آدمخواره” یا “مسیح نه! بلکه این موجوده که آدم خواره!” در واقع دلیلش هم مشخصه! این موضوع یه پارادوکسه! یه تناقضه! مسیح هم اهریمنه و هم خدا. چون خدایی که میمیره در واقع میره به اعماق رمزآلود وجود. یونگ بعدها میگه که مسیح در واقع آرکی تایپ (یا کهن الگوی) خودآگاه، یا انعکاس خدا در دنیای فیزیکیه. یکی زمانی در ناخودآگاه نمایان میشه که دیگری ناپدید یا “مرده” باشه، نه به عنوان یه دشمن، بلکه به عنوان تصویری که تغییر شکل پیدا کرده.

این مسئله عمق روان انسان رو در یک فضای مسیحی، که یونگ درش رشد کرده، نشون میده که نه تنها مربوط به اون دورانه بلکه پایه های فرهنگهای امروزی مارو بعد از 100 سال به لرزه درآورده.

دو رویای بعدیه یونگ، مسیر شغلیه آینده شو تعیین کرد.

اون به موضوعات طبیعی علاقه داشت. مثلا شیفته علوم انسانی، باستان شناسی، و علوم طبیعی بود. ولی تصمیم درباره انتخاب یکی از اینها رو مدتها به تاخیر انداخت. تا اینکه خواب دید که استخون های یه حیوون ماقبل تاریخو از قبر در میاره.

کارل یونگ، زیگموند فروید

اون رویای دوم رو اینطور تعریف میکنه:

“دوباره من در دل جنگل بودم. در بین درختان نهرهای آب جاری بود. که در وسط به شکل یک گودال دایره ای بزرگ جمع میشد که اطرافش پر از گیاهان انبوه بود. جانوری بسیار فوق العاده و عجیب و غریب تا نیمه در آب بود که پولک های براق و بیشماری داشت. همینطور اندام هایی شبیه شاخک داشت. اینکه موجودی تک یاخته و عظیم الجثه، آن چنان راحت در محیطی بکر و آبی شفاف لمیده بود برام بسیار شگفت انگیز بود.

این رویا عطشی برای بیشتر دونستن در من بوجود آورد.”

این دو رویا یونگ رو به این نتیجه رسوند که باید تو علوم طبیعی تحصیل کنه. این چیزی که یونگ در اون زمان نمیدونست و بعدا زمانی که در علوم طبیعی فهمید این بود که اون موجود تک یاخته ای که تصور کرده بود واقعا شکل و فرمی که در خواب دیده بود نداشت.

یونگ متوجه شد که اون چیزی که در خواب دیده قدرت روانه برای نمایش شکل دیگه ای از مسیح/اهریمنی که تو رویای زیر قبر دیده بود.

شکل دایره ایه گودال نه تنها نشون دهنده ی نور، بلکه نشون دهنده ی نظمی بود که تو اعماق تاریکه طبیعت نهفته است. این رویا تصویره نمادین دیگه ای از خدا بود که خودش رو نشون داده بود و در عین حال در اعماق جنگل به دور از دنیای انسانها پنهان بود.

البته یونگ در اون زمان از یه چیزی اطلاع نداشت. یه باور باستانی که میگفت: “روح مقدس از درون با انسان حرف میزنه و این ارتباط رو از طریق رویا برقرار میکنه.” 

یونگ در اینکه باید انتخاب میکرد علوم طبیعی بخونه، شکی نداشت. اون تصمیم گرفته بود که یه محقق علوم طبیعی بشه…

اون تو تمام عمرش به این باور پایبند موند که واقعیت های طبیعت پایه و اساس هر دانشیه. چیزی که خیلیا در مورد نتونستن بفهمن این بود که از نظر یونگ طبیعت نه تنها در بیرون بلکه در درون انسان هم وجود داره و “روان جمعیه انسان” یه تیکه از طبیعته. اون میگه: “یه چیز عینی و مشهودی درون ما هست که ایگوی ذهنی مون نساخته تش. و ذهنیت مون باهاش در مقام یه مفهوم عینی روبرو میشه.”

بعد از رویای جنگل، دوران خوشی رو همراه با صلح تو دوران دانشجوییش شروع میشه.

اون میگه تو رویاهاش با “روح طبیعت” روبرو شده. روحی  که اول در تاریکیه مرگ فرو رفت تا بعدا تو زلال نورانی طبیعتی بکر دوباره سربلند کنه…

یونگ بعد از مدتی از بیان شاعرانه ی تجربیات شخصیش پشیمون میشه و تصمیم میگیره که به شیوه ای علمی با دنیای روان روبرو بشه. اگرچه لحن شاعرانه شو تو آثارش هنوز هم میشه احساس کرد.

یونگ خیلی سریع متوجه یک حضوره روانیه زنده در درونش شد. چیزی که ما امروزه بهش میگیم ضمیر ناخودآگاه. 

اون تو کتاب خاطرات، رویاها و تاملات، از وجود دو قلمرو درون هر انسان نام می بره و اسم شونو میذاره قلمرو اول و قلمرو دوم. اولی همون ایگو (یا ساختار روان منطقی انسانه) و دومی ضمیر ناخودآگاهه.

یونگ میگه: “جایی در نهانه خودم میدونستم که من دو نفرم. یه نفر همون پسره مادر و پدرمه که مدرسه رفته، تلاش کرده، وضعیت مناسبی داشته، همراهه و تمیزتر از اکثر پسرهای اطرافشه. اون یکی یه آدمه سالخورده ی، بی اعتماده، بدبینه، دور از دنیای آدمهاس، اما نزدیک به طبیعت، زمین، خورشید، ماه، تمام موجودات زنده س، و بالاتر از همه نزدیک به شب، رویا و “خداییه” که مستقیما از درون باهاش در ارتباطه.”

اون میگه: “طبیعت، مثل من، مجزای از خدا و غیر الهیه. گرچه توسط خدا آفریده شده و نمود خداست. هیچ چیزی منو قانع نمیکنه که بخوام بگم خدا بیشتر از هر چیزی در انسان نمود پیدا کرده. بلکه بیشتر معتقدم جوهر وجود خدا خیلی بیشتر در کوه، جنگل، رود، دریا، حیوان و به طور کلی عناصر طبیعی مشهوده تا انسان.

یونگ میگه: “قلمرو اول من، قلمرو همون شخصیت ناسازگار و تا حدی با استعداده که اهداف و جاه طلبی های خودش رو داره”. همینطور ازش به عنوان “قلمرو تاریک درون” یاد میکنه. اما قلمرو دومش رو اینطور توصیف کرده: “قلمرویی که هرکس به اون وارد میشه ناگهان تغییر کرده و قدرتی به اندازه چشم انداز جهان هستی پیدا میکنه. وجودش در این سرزمین سرشار از شگفتی، ستایش و فراموش کردنه خودشه. در این قلمرو هیچ چیزی فرد رو از خدا جدا نمیکنه. و خدا به عنوان یک راز شخصی و فرا شخصی پذیرفته شده ست. در این قلمرو، فرد هیچ شخصیت تعریف شده ای نداره. اون همزمان متولد، زنده و مرده ست. و سرشار از نور در دل دالان های قصری سلطنتی زندگی میکنه. این قلمرو فرای هر مذهبیه که تا امروز با انسان حرف زده.”

یونگ در سال اول دانشگاه رویای صادقانه و تعیین کننده ی دیگه ای دید که حاکی از پایان نوسان او بین دو دنیا بود. اون گفته: “من به روشنی فهمیدم که مسیر من از محدودیتها و تاریکی های دنیای سه بعدی میگذره و به ورای اون میرسه.”

این رویا برای یونگ فاش کرد که “حالا در پرتو خودآگاهی می فهمیدم که اون قلمرو نور درونی، مثل سایه ای غول آسا برای مردم میمونه… و بلافاصله می فهمیدم … که چرا وقتی از قلمرو درون و ضمیر ناخودآگاه حرفی میزدم، سایه ی شرم و خجالت (یا چیزی که بهش میگه “سایه بیگانگی”) رو بر چهره مردم می بینم.”

این باور در طول تحصیلاتش از یونگ محافظت کرد. چرا که اونو وارد هیچ نوع معرکه ای نمیکرد که توش با آدمهایی مقایسه شه که به خاطر مصرف داروهای توهم زا تجربه های مشابهی داشته ن. چون بسیار پیش اومده بود که بچه ها اونو عارف یا پیامبر لقب بدن و اذیتش کنن.

افرادی که تو این برهه باهاش آشنا شده بودن از نقطه ی عطف زندگیش هیچی نمیدونستن. چون یونگ یکبار و برای همیشه تصمیم گرفت که از بیان هر نوع آشنایی با قلمرو ناخودآگاه صرف نظر کنه. به جاش تصمیم گرفت که این قلمرو رو به صورت عینی و به عنوان یک پدیده مستقل از تجربیات شخصی ش بررسی و توصیف کنه.

از نظر اون زرتشت قلمرو ناخودآگاه نیچه ست. ولی میگه: “اشتباه نیچه از دیدگاه من اینجاس که سعی میکنه بدون ترس و بی تردید درباره ی دنیایی حرف بزنه که چیزی ازش سردرنمیاره. و هرچی بیشتر بین خودش و هم عصراش احساس بیگانگی میکنه، با استعاره های سوزان تر و اشتیاق حماسی تری سعی میکنه دیگران رو قانع کنه.” اون میگه هرچی ایگوی کسی قلمرو دوم رو بهتر درک کرده باشه قدرتمندتر و فروتن تر میشه.

اون به سه نفر در طول تاریخ اشاره میکنه به نام های هیتلر (که آشناییم)، منسون (Manson که یه جانی معروف آمریکاییه) و سابوتای سوی (Sabbatai Sevi که آدمیه که در سال حدود 1600 میلادی ادعا کرده که همون مسیح یهودیاس). یونگ از این سه نفر یاد میکنه و میگه این آدمهای عوام فریب و شبه پیامبرهای مذهبی صدمه های نامحدودی به دنیا وارد کردن چون تجربه های معمول ناخودآگاه با گستاخی تبدیل به زهری کشنده کردن. به همین دلیله که دنیا تمایل داره امکان هرگونه تجربه ی ناخودآگاه رو رد کنه. چون یونگ معتقده که مخرب بودن یا نبودنه تجربه های درونی وابسته به رویکرد درسته فرد نسبت به اونهاس.

پیرو همین قضیه، اون بعدها در سمینارهای مفصلی جمله به جمله ی کتاب “و چنین گفت زرتشت” نیچه رو با عکسهاش تفسیر میکنه تا بتونه نبوغ الهام بخش رو از معضلاته شخصیتیه نیچه جدا کنه.

یونگ بر این باوره که بیان تجربیات ناخودآگاه توسط ایگو باعث آلوده شدنه ضمیر ناخودآگاه به نقص ها و غرور میشه، چون خودآگاه و ناخودآگاه ازون اول یکپارچه نبودن باهمدیگه.

شخصیت دیگه ای که یونگ بارها و بارها از اون حرف میزنه هگله. اون میگه مشکلی مشابه با نیچه در مورد هگل هم صادقه منتها در مورد هگل منجر به ایجاد یک ایدئولوژی نادرست هم شده.

یونگ معتقده اگرچه هگل دچار روان پریشی نمی شه، اما کارش، مثل نیچه، تحت تاثیره عدم تمایز بین ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهه.

هگل تو نوشته هاش ناخودآگاهش رو ابراز کرده به طوری که اینطور به نظر میاد که انگار ایگوشه که داره فکر میکنه و حرف میزنه. هگل حتی ادعا میکنه که دولت هم باید به کمک قدرتی که داره این حقایق رو منتشر کنه.

به عبارت دیگر، یونگ میگه هگل قربانی یک ادعای قدرت معنوی شد. هگل شخصیتی مثل ناپلئون رو تحسین میکرد و ضعفش، از نظر یونگ، “تلاش برای تسلط به همه چیز، از جمله ناخودآگاه، از طریق عقل” بود.

یونگ میگه تجربه درونی روح توسط قدرت مسموم میشه.

یه خطر دیگه که تو این رویکرد نسبت به ناخودآگاه نهفته س و همینطور تو تفکر بسیاری از متفکران مارکسیست بعد از هگل دیده میشه اینه که مرتبط کردن کردن مسائل ناخودآگاه در قالب فرآیندهای فکریه خودآگاه باعث ایجاد فرافکنی یا projection و در نتیجه آلوده شدنه الهامات ناخودآگاه میشه. 

حالا پروجکشن چیه؟ اینه که ما تمایل داریم انحرافاتی رو تو دیگران ببینیم که در واقع خودمون داریم اما ازشون آگاه نیستیم. یعنی تمام محدودیت ها، قضاوت های غلط و نفرت های شخصیه فرد رو که ازونا ناآگاهه منحرف میکنه و نسبت شون میده به دیگران.

یونگ میگه از همچین انحرافاتی فقط زمانی میشه جلوگیری کرد که به هیچ وجه به هیچ قدرت روحی و فکری نسبت داده نشن و بین تفکر خودآگاهه قابل انتقاد و الهامات ناخودآگاه تفاوت قائل شیم.

یونگ معتقده که باید از نور کوچک درون محافظت کرد. اون هیچوقت بر اهمیت درک این نور تاکید نکرده به اندازه کافی، در حالیکه معنای نهاییه هستی و وجود رو تو همین نور پیدا کرده.

یونگ بر این باوره که هیچ درمان روانی ای بدون تغییر عمیق تو نگرش ما وجود نداره.

اون بعد از مدتهای طولانی تونست مسیر حرفه ایه خودش رو پیدا کنه.

یونگ اول تو دانشکده علوم طبیعی دانشگاه بازل (Faculty of Natural Science at the University of Basel) شروع به تحصیل کرد. بعد وقتی تو آخرای سالهای دانشجوییش، وقت انتخاب تخصص رسیده بود، هم به جراحی فکر میکرد، هم به پزشکی داخلی. موقعی که داشت برای امتحانات نهاییش آماده میشد، کتاب درسی روانپزشکی کرفت ابینگ (Krafft-Ebing) رو خوند. دو مشاهده توی این کتاب “احساسات فوق العاده ای” رو تو یونگ برانگیخته کرد. یکی مربوط به بینش نسبی تو روانپزشکی بود و دیگری مربوط به این بود که روان پریشی ها “بیماری های شخصیتن”.

اون میگه: “تو همون لحظه از هیجانه شدیدم فهمیدم که هدفم روانپزشکیه.”

میگه: “این حوزه بالاخره جایی بود که دو علاقه مندیه من به کار تجربی و بررسی روح انسان، نهایتا مثل دو رودی که به هم برسن، با هم یکی شدن. و منو به اهداف دور دستم میرسوندن.”

یونگ معتقده که تقابل علوم انسانی و علوم پایه، که از ویژگی های اون زمان بوده، در قلمرو روان انسان میتونه برطرف بشه. چون از نظر اون روان انسان جاییه که ماده و روحش با هم ادغام میشن.

اون بعد از امتحاناته نهاییش، برای پیدا کردنه جوابه یه سواله بزرگ رفت… و به کارکنان بیمارستانه روانیه بورگ هالزی (Burghölzli) زوریخ ملحق شد. اینکه: “واقعا تو مغز یه بیمار روانی چه اتفاقی میوفته؟”

قبلا درمانه همچین بیمارایی صرفا محدود میشد به مکتوب کردنه علائم شون و تشخیص هایی که براش میدادن. اصلا از پرسیدنه سوالاته نامتعارف که از مشخصه های کاره یونگ بود خبری نبود.

یونگ باور داشت باید از راز زندگیه هر کسی سر درآورد تا بشه فهمید که چطور باید درمانش کرد. به عبارت دیگه اون میگفت: “باید بفهمی این آدمی که جلوت نشسته تو برخورد با کدوم صخره ی پنهان زندگیش خرد شده، تا بتونی کلید درمانشو پیدا کنی.” و میگفت: “راه پیدا کردنه این کلید تو ارتباط بلند مدت و صبورانه با فرده.”

اون تو آخرین مقاله ای که نوشته میگه: “هیچ اصول واحدی نداره که بگیم روانپزشک میتونه یاد بگیره و همه بیماراشو باهاش درمان کنه، بلکه هر بیمار، فردیه با ویژگی ها و شرایط منحصر به فردی که تجربه کرده.” یا به قول خودمون نمیشه برای همه یه نسخه پیچید! بعد از اون یونگ با فروید آشنا شد.

یونگ آخرای عمرش در اینباره نوشت: “بزرگترین دستاورد فروید، جدی گرفتنه بیماران روانی بود. و وارد شدنه به روان عجیب و منحصر بفرده هر فرد بود. اون از چشمهای بیمار به موضوع نگاه میکرد تا بتونه به عمیق ترین درک از بیماریه روانی که تا امروز امکان پذیر بوده برسه. اون تو کارش بدون تعصب و غرور و با شجاعت عمل می کرد. فروید مثل پیامبری متعهد شده که خدایان دروغین رو سرنگون کنه. پرده ها، دروغها و ریاکاری هارو کنار بزنه و بی رحمانه پوسیدگیهای روان انسان رو نمایش بده. اون تونست راهی برای رسیدن به ناخودآگاه پیدا کنه. اون با تعبیر خواب تونست ابزار قدرتمندی رو برای بررسی ناخودآگاه به انسان بده.”

هر دو مرد بسیار بشر دوست و علاقه مند به تحلیل روان انسان بودن، اما وقتی پای تفسیر قدرت اصلی در ناخودآگاه رسید، راهشون از همدیگه جدا شد. البته قرار نیست به جزئیات این جدایی بپردازیم. اما در حد جزئی باید به یه اشتباه رایجی اشاره کنیم که اغلب گفته شده. و اون اینه که یونگ دانشجوی فروید نبوده، و اساسا بنا به زندگی و تجربیاتی ازش گفتیم، مراحل اولیه نظریاتش رو قبل از ملاقات با فروید طرح کرده بوده.

اون چیزی که این دو محققه پیشگام رو به هم دیگه نزدیک کرده بود، در واقع درک مشترک هر دو از این موضوع بود که ناخودآگاه، واقعیت روانیه قابل نمایش و آزمایش در انسانه. و اون چیزی که راه اونها رو از هم جدا کرد این بود که فروید دلیل فرآیندهای ناخودآگاه رو تو عوامل بیولوژیکی و فیزیکی میدید. اما یونگ می گفت دلیل بروز ناخودآگاه هم جنبه های بیولوژیکی و هم جنبه های روحی و فرهنگیه نهادینه شده در ناخودآگاهه.

شایعه ی دیگه ای که در مورد یونگ بعضی جاها گفته شده اینه که این آدم تمایل به هیتلر و نازیسم داشته که نویسنده منبعی که ازش این مطالب رو براتون تهیه کردیم، به عنوان یکی از آشنایان یونگ این مطلب رو رد میکنه و به مواردی اشاره میکنه که یونگ از هیتلر به عنوان شیطان نام برده و به هیچ وجه از او رژیم ویرانگرش حمایت نکرده.

با اینکه یونگ میگه یه روش تراپی منحصر بفرد برای تجویز وجود نداره، اما یه پروسه ی چهار مرحله ای رو برای تراپی قائل بوده: 

1- مرحله اول: اقرار یا اعترافه. که توی این مرحله بیمار هر چیزی که پنهان می کرده رو به پزشک اعتراف میکنه. هدف از این مرحله این که بیمار از “سایه” ی درونش آگاه بشه. یونگ “سایه” رو شامل تمام جنبه های فرومایه ی شخصیت انسان تعریف میکنه.

2- مرحله دوم: روشن سازیه. اینه که یه بخش هایی از سایه ی ما ممکنه ناخودآگاه باشه. تو این حالت هم یونگ هم فروید از تعبیر خوابهای بیمار استفاده میکردن که از ناخودآگاه بیمار مطلع شن. وقتی تمام این جنبه ها خودآگاه شد مرحله بعدی…

3- مرحله سوم: یا آموزش به عنوان یه موجوده اجتماعیه. یعنی به عنوان یه موجود اجتماعی چطور باید نرمال بود و به سازگاری رسید.

4- مرحله چهارم: تغییره. تو این مرحله بیمار میتونه به اندازه ای که دکتر روی خودش تونسته تغییر ایجاد کنه، تغییر کنه.

یادتون میاد یه کلمه گفتیم پروجکشن (فرافکنی) و یه توضیح مختصر دادیم و رد شدیم؟ گفتیم پروجکشن اینه که ما ناخودآگاه انحرافات و نقایصی که داریم بروز میدیمو ازشون بی اطلاعیم، تمایل تو دیگران ببینیم. یونگ در مورد پروجکشن میگه: “این مفهوم ابعاد خیلی بزرگتری داره ازونی که فکرشو میکنیم. ایدئولوژی ها و مذاهب رو بگیر تا سیاسیون وغیره … اصلا چرا راه دور بریم… همین خودمون! تو همین سطح روابط عادیه خودمون همیشه یه “اونایی” وجود داره که تمام مشکلات یا حداقل مشکلات گنده روزمره مون تقصیر “اونا”ست. دیدین پروجکتور (یا پروژکتوره خودمون) تصویر و میندازه روی یه شی دیگه مثل پرده؟ یونگ میگه: “ما ناخودآگاه ویژگی های بدمون رو پروجکت میکنیم رو دیگران. یعنی فک کنیم اونا بدن، در حالیکه نمیدونیم ویژگیایی که میگیم رو در واقع خودمون داریم.”

یونگ میگه تمیز دادنه پروجکشن از واقعیت چندتا مرحله داره: اولش اینه که موضوع رو به عنوانه یه حقیقت دریافت میکنیم. بعد اگه حواسمون جمع باشه بهش شک میکنیم یا یه تناقضایی توی واقعیتی که درک کردیم میبینیم. بعد میفهمیم که این تعبیر یه خطا یا توهم بوده. حالا باید آدم از خودش بپرسه که این تصویره غلط از کجای وجودش ایجاد شده؟ بعد میفهمه که این تصویر از چه اختلاله روانی ای ایجاد شده و در واقع این نقص از سمت شخصیته خودشه.

خلاصه یونگ زیاد نظریه داره، اونقدر که اگه بخوام فقط یه اشاره به هرکدومشون بکنم، این پادکست از چارچوب بیوگرافی خارج میشه، ولی واقعا لذت بردم از مطالعه شون و دوست داشتم چنتاشو تا حدی که سوادم قد میداد اینجا بگم.

خیلی سرتون درنیارم یونگ یکی ازون نویسنده های پر کار روزگاره که تو مدت زندگیش مشاهدات و یافته هاشو تو کتابهای زیادی نوشته و امروز در اختیار داریم شون. متن خیلی از نمادهایی که تو رویاهای مختلف آنالیز کرده سنگین یا غریبه ست برای ما. وقتی از قلمرو ناخودآگاه حرف میزنه انگار که دیگه نمیشه تو حرفاش مرز بین خیال و واقعیت و تشخیص داد. بعد از 100 سال روانشناسا هنوز دارن حرفاشو تحلیل میکنن، هنوز ازش یاد میگیرنو هنوز نبوغشو تحسین میکنن.

موقعی که دیگه مسن بود خودش و منشی ش آنیلا جاف (Aniela Jaffe) کتابی نوشتن با عنوان خاطرات، رویاها و تاملات. این کتاب بخش هایی داره که یونگ از زمانی که به یاد میاره شروع میکنه به تعریف کردنه رویاهایی که از زمان های کودکیش دیده تا جوانی و تمام تعابیر و مفاهیم ش رو تعریف میکنه. منتها نکته ای که هست اینه که سالهای سال، دهه ها طول کشید تا یونگ بتونه بفهمه که سمبل هایی که تو خواب هامون ظاهر میشن چه معنایی میتونن داشته باشن. در مورد این کتاب، بخشی وجود داره به اسم “زندگی بعد از مرگ” اون به منشی ش میگه: “آنیل من وقتی به این موضوع رسیدم چیزی قلبمو فشرد. انگار که موضوعی هست که باید بگمش.” اون تو این بخش از کتاب گفته اصلا موافق ترویج موضوعی مثل اینکه بعد ازین زندگی، زندگیه دیگه ای هست یا نه نیست. بلکه بیشتر میخواد فضایی آزادی برای بحث و گفتگو درباره مرگ با توجه به سن و سالش ایجاد کنه.

یونگ آخرای عمرش کتاب انسان و سمبل هایش رو به زبان عامیانه برای مخاطبان عامش نوشت. و توش از نمونه های خیلی زیاده رویاهای صادقانه ی بیمارانش که در تمام عمرش دیده بود و تو ذهنش مونده بودن نوشت. و تعبیرهایی که دارن نوشته. مثلا زنی که دائما خواب یه کلبه ی متروکه وسط دریاچه ای دور افتاده رو میدید، بدون اینکه بدونه چرا این خواب هی تکرار میشه… و بعد از بررسی های بسیاری تو زندگیش، براش مشخص میشه که اون کلبه در واقع احساس خودش نسبت به خودشه که تو رابطه زناشویی با همسرش داشته. اینکه چقدر احساس تنهایی میکرده و در واقع مکرر خودش رو در قالب اون کلبه ی متروک و دور افتاده به دور از هیاهوی زندگی میدیده.

متاسفانه عمر یونگ قد نمیده که کتاب رو برای ما تموم کنه و همکاراش این کتاب رو تموم میکنند… اون همه ی عمرش به این نکته تاکید کرد که فکر این جهان و طبیعت در من جریان داره، اما من به هیچ وجه نمیگم که این افکار درست یا غلطن. بلکه من فقط میدونم که اینها در ناخودآگاه من هستن. و احساس میکنم که مسئولیته گفتنه واقعیتی که درک میکنم رو به دوش میکشم.

در نهایت این پادکست رو با اولین جمله درباره یونگ از کتاب خاطرات، رویاها و تاملات به پایان می برم:

“یونگ روحش رو با ذره بین بررسی میکرد. تمام چیزهای غیرعادی ای که داریم رو می دید و بهمون نشون میداد که به نظم و زیباییه ستاره هان. اون چشم دنیای خودآگاه ما رو به جهان های پنهان دیگه ای باز کرد.”

ازتون ممنونم که به این پادکست گوش کردین. از زمانی برای این قسمت صرف کردم، لذت بردم.

واقعیت اینه که کسر بسیار کوچیکی از شخصیت کارل یونگ رو، با توجه حجم منابعی که وجود داره، باهاتون به اشتراک گذاشتم. مطمئنا مطالب خیلی خیلی بیشتری در موردش هست که من نگفتم. ممنونم که با وجود تمام نواقص در کنار ما هستید و امیدوارم که از این قسمت لذت برده باشید.

منابعی که ازش تو این قسمت استفاده کردم دوتا کتاب انگلیسی زبان از زندگی نامه یونگ و کتاب خاطرات، رویاها، و تاملات بودن که هر دو منبع  رو در انتهای این قسمت روی وبسایت در دسترس کسانی که علاقه دارن بیشتر بخونن قرار میدیم.

کتابهایی از یونگ رو تو وبسایت خوره کتاب معرفی کردیم، پیشنهاد میکنم ببینین. همینطور تیکه هایی کوتاه از بعضی کتاب هاشو که به نظرم جالب بودن تو پادکست یه فنجون کتاب براتون خوندیم که اگه علاقه مندین حتما گوش بدین. امیدوارم که لذت ببرین. 

پادکست یه نویسنده 1 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *