کاور کتاب داود و جالوت

معرفی و نقد کتاب: داود و جالوت

زیرعنوان کتاب: آدم های ضعیف، وصله های ناجور و هنر پیکار با غول ها

نویسنده: مالکوم گلدول

امتیاز در گودریدز:
4/5
امتیاز در آمازون:
4.4/5
با 148780 رای
با 5000 رای
تعداد صفحه: 305
زبان اصلی: انگلیسی

مالکوم گلدول، در نخستین کتاب‏های پرفروشش یعنی نقطه ‏ی عطف، چشمک، و استثنائی‏ها، راه‏هایی رو که از طریق اون‏ها دنیای اطرافمون رو درک می‏کنیم و تغییر می‏دیم، مورد بررسی قرار داده. حالا اون راه‏های پیچیده و شگفت ‏آوری رو مطرح می‏کنه که ضعیف‏ها می‏تونن قوی‏ها رو شکست بدن، کوچیک‏ترها می‏تونن با خیلی خیلی بزرگ‏تر از خودشون مقابله کنن، و اینکه چطور اهداف ما (که اغلب به لحاظ فرهنگی تعریف شده‏ هستن) می‏تونن در نهایت تغییر بزرگی رو در احساس موفق بودن ما ایجاد کنن. با توجه به ارائه‏ ی مثال‏هایی از دنیای تجارت، ورزش، روانشناسی پیشرفته، و برخی از شخصیت‏های فرموش‏ نشدنی از سراسر جهان، «داود و جالوت» از خیلی جهات کاربردی‏ ترین و الهام ‏بخش‏ ترین کتابیه که مالکوم گلدول تا حالا نوشته.

نقل قول‌های کتاب داود و جالوت:

«جسارت چیزی نیست که از ابتدا همراه شما باشه و در زمان سختی، شما رو به یه آدم شجاع تبدیل کنه. جسارت چیزیه که در زمان سختی اون رو به دست میارید و متوجه می‏شید هیچ چیز اونقدرها هم که فکر می‏کردید طاقت‏ فرسا نبوده.»

«غول‏ها اون چیزی که ما فکر می‏کنیم نیستن. همون صفاتی که قدرت رو در اون‏ها بروز می‏دن، اغلب منشأ بزرگ‏ترین ضعف‎هاشون هم هستن.»

به نقل از نمایش‏نامه‏ نویس، جرج برنارد شاو، اومده: «انسان عاقل خودش رو با دنیا سازگار می‏کنه، و انسان خودرأی سعی می‏کنه دنیا رو با خودش تطبیق بده. بنابراین، تمام پیشرفت‏ها وابسته به انسان خودرأی است.»

«مشروعیت بر سه اصل استواره: اول، مردمی که ملزم به اطاعت از حکومت هستن باید احساس کنن صدایی دارن که شنیده می‏شه. دوم، قانون باید قابل پیش‏ بینی باشه. یعنی قوانینِ فردا، باید تقریباً همون قوانینی باشن که امروز وجود داره. و سوم، حکومت باید عادل باشه؛ نباید با یک گروه، متفاوت از گروهی دیگه رفتار کنه.»

«این افرادِ برتر و ثروتمند نبودن که به یهودی‏ها اجازه دادن تو فرانسه بمونن؛ بلکه اقشار ضعیف و آسیب-دیده‏ ی جامعه بودن. همین مسئله به ما یادآوری می‏کنه که در قدرت شیطان و بداقبالی محدودیت‏هایی وجود داره. اگه موهبت خوندن رو از بین ببرید، موهبت شنیدن رو خلق می‏کنید. اگر شهری رو منفجر کنید، خرابی و مرگ به جا می‏ذارید؛ اما جامعه‏ای از بازماندگانِ غیرمتأثر از حادثه رو ایجاد می‏کنید. اگر پدر یا مادری رو از بین ببرید، باعث رنج و ناامیدی می‏شید؛ اما از هر ده مورد، یک نیروی سرکش از اون ناامیدی سر بلند می‏کنه. شما غول و چوپان رو در «دره‏ ی الاه» می‏بینید و چشمتون به سمت مردی با شمشیر، سپر و زره درخشان کشیده می‏شه. اما خیلی از چیزهای زیبا و باارزش در جهان از چوپانی سرچشمه می‏گیره که بیشتر از تصور ما دارای عزم و قدرت است.»

«هر احمقی می‏تونه پول خرج کنه. اما با به دست آوردن اون، پس ‏انداز کردن و به تعویق انداختن خوشی‏ها، یاد می‏گیرید طور دیگه‏ای برای پولتون ارزش قائل باشید.»

«با فکر کردن به اینکه «اگه چیزی خوب پیش نره، چه اتفاقی می‏افته؟»، نمی‏تونید روی هیچ کاری تمرکز کنید.»

«همه ‏ی ما تنها در معرض ترسیدن قرار نداریم، بلکه مستعد ترسیدن از ترس نیز هستیم؛ و غلبه بر ترس باعث نشاط می‏شه. تقابل بین احساس دلهره‏ ی گذشته و احساس امنیت و آسودگی اکنون، اعتماد به نفسی رو در ما القا می‏کنه که منشأ جرأت و جسارت است.»

«چیزی که از سر ضرورت و نیاز یاد گرفته بشه، بدیهیه که قدرتمندتر از چیزی هست که بدون زحمت و به راحتی آموخته بشه.»

«ما زمان زیادی رو صرف فکر کردن در مورد راه‏هایی می‏کنیم که اعتبار و قابلیت‏های مؤسسات برگزیده باعث بهتر شدن اوضاع می‏شن. اما به اندازه‏ ی کافی برای فکرکردن در مورد راه‏هایی که در اون‏ها، این قبیل از مزایای مادی می‏تونن گزینه‏های ما رو محدود کنن وقت نمی‏ذاریم.»

«استفاده‏ ی بیش از حد از قدرت باعث ایجاد مشکلاتی در مشروعیت می‏شه؛ و جبر بدون مشروعیت منجر به مبارزه‏ طلبی می‏شه، نه تسلیم.»

«وقتی افراد دارای قدرت از ما می‏خوان که درست رفتار کنیم، بیشتر از هر چیز دیگه‏ ای مهمه که خودشون چطور رفتار می‏کنن.»

«یکسری از مزایا و برتری‏ها با منابع مادی، و یکسری دیگه با فقدان اون‏ها در ارتباط هستن؛ و دلیل اینکه گاهی ضعیف ‏ترها پیروز می‏شن اینه که بعضی اوقات مورد دوم از همه نظر با مورد اول برابری می‏کنه.»

نقد و خلاصه کتاب داود و جالوت:

 

نقد کتاب داود و جالوت نوشته مالکوم گلدول

 

 دیوید رانسیمَن معتقده اظهار نظر گلدول در مورد افراد ضعیف‏تر دارای ایراداتی هست.

کتاب جدید مالکوم گلدول این نوید رو می‏ده که نگرش شما به دنیا رو متحول خواهد کرد. همه‏ی ما فکر می‏کنیم می‏دونیم وقتی داود، جالوت رو شکست داد، چه اتفاقی افتاد: فرد کوچیک‏تر پیروز شد. گلدول معتقده ما هممون داستان رو اشتباه متوجه شدیم و کتاب جدیدش رو با بازگو کردن اون ماجرا شروع می‏کنه.

     اشتباه ما اینه که فکر می‏کنیم این داستانی در مورد غلبه‏ی فرد ضعیف بر قوی، به کمک شهامت، زیرکی و ایمان محض هست. اما همون‏طور که گلدول بهش اشاره می‏کنه، در اصل جالوت فرد آسیب‏پذیر بود. او یک غول بود، و همین مسئله اون رو به موجودی زمخت، کُند و احتمالاً نیمه‏کور تبدیل کرده بود (دوبینی، یکی از اثرات شایع افزایش هورمون رشد انسانیه). تنها راهی که جالوت می‏تونست داود رو شکست بده، فقط و فقط این بود که دستش به او برسه. اما داود مجبور نبود نزدیک او بشه؛ چون یه سنگ‏انداز داشت.

     لشکرهای قدیمی دارای افرادی مجهز به سنگ‏انداز بودن که می‏تونستن از فاصله‏ی 200 یاردی نشونه‏گیری کنن. بهترینِ اون‏ها، مثل داود، قادر بودن دقیق هدف رو از پا دربیارن، و جالوت هم هدف کوچیکی نبود. وقتی داود، بنی‏اسرائیل رو متقاعد کرد که نبرد تن به تن لزوماً به معنی شمشیر در مقابل شمشیر نیست، و می‏شه از هر سلاحی استفاده کرد، حالا دیگه تنها یک نفر پیروز میدان می‏شد. همون‏طور که گلدول می‏گه، جالوت در برابر داود، به اندازه‏ی یه مرد با شمشیر در مقابل فردی مجهز به سلاح اتوماتیک .45 شانس پیروزی داشت.

     همین مسئله طرح کلی کتاب گلدول رو تشکیل می‏ده. قوی‏ترها، اگه از زاویه‏ی درست بهشون نگاه کنی، اغلب به طرز شگفت‏آوری ضعیفن؛ و آدمایی که ضعیف به نظر میان، می‏تونن به طرز عجیبی قدرتمند باشن. شما هم یک جالوت نباشید؛ جسارت داود بودن رو داشته باشید. گلدول این درس‏ها رو با یه ترتیب درهم و برهم از داستان‏هایی با موضوعاتی مثل بسکتبال دختران دبیرستانی، تا قتل کودکان و هولوکاست ارائه می‏ده. اکثر اون‏ها داستان‏های خیلی خوبی هستن. مشکل کتاب اینه که این داستان‏ها، نمایش خوبی برای طرح انتخابی گلدول نیستن. 

     اون‏هایی که بهترین عملکرد رو دارن، تبدیل به یک جالوت نخواهند شد. در یکی از فصل‏های تکان‏دهنده، داستان خطای مایک رینولدز شرح داده می‏شه؛ یک مرد کالیفرنیایی که دختر او، کیمبر، در سال 1992 توسط مردی که به خاطر دزدی ماشین در دوره‏ی عفو مشروط به سر می‏برد، به قتل رسید. پاسخ رینولدز پیشنهاد قانون «سه ضربه و سپس اخراج» بود؛ که مجازات حبس ابد رو برای هر کسی که مرتکب سه جرم (بدون توجه به کوچیکی و بزرگی اون) شده بود، اجباری می‏کرد. قانون او از طریق همه‏پرسی در سیستم سیاسی عجیب و غریب کالیفرنیا تصویب شد. این قانون به یک فاجعه‏ی دردسرساز و با نتیجه‏ی عکس تبدیل شد؛ چون نه تنها کاری برای توقف جرم‏های خشونت‏آمیز نکرد، بلکه سیستم عدالت کیفری رو دچار تنش‏های بسیاری کرد. آشکارا ناعادلانه بود. رینولدز فکر می‏کرد بهترین روش برای مبارزه به نام دخترش، استفاده از کمک قدرتمندترین سلاحی که می‏تونست پیدا کنه، یعنی ایالت کالیفرنیا بود. اما قانون او، باعث شد ایالت ناآزموده و نیمه‏کور بشه؛ یعنی قویترین سلاح، به بی‏استفاده‏ترین تبدیل شد. 

     اشتباهی که ما اغلب مرتکب می‏شیم، افزایش قدرت در زمانیه که فکر می‏کنیم به چیزی کارآمدتر از اونچه که الان داریم نیاز هست. درحالی‏که از یه جایی به بعد، قدرت اضافی، به دلیل خشک و خشن بودن بیش از حد، باعث شکست خودمون می‏شه. گلدول یه مثال متقاعدکننده از همین عقیده رو در ارتباط با اندازه‏ی کلاس مدارس ارائه‏ می‏ده. گفته می‏شه کلاس‏های بزرگ (35 نفر به بالا) برای بچه‏ها خوب نیستن. پس بهتره اون‏ها رو کوچیک‏تر کنیم. اما خیلی از مدارس با این فرض که میزانِ بیشتر از هر چیز مفیدی باید بهتر باشه، به کوچک‏تر کردن کلاس‏ها ادامه می‏دن.

     شواهد خوبی وجود داره که نشون می‏ده کلاس‏های کوچیک (18 نفر به پایین) هم برای بچه‏ها خوب نیستن؛ چون ارتباط پویای بین معلم و دانش‏آموز کسل‏کننده می‏شه. یه تعدادی مابین این دو، همه رو آماده نگه می‏داره. گلدول معتقده کشورهای غربی منابع مالیشون رو برای استخدام معلم‏های بیشتر هدر دادن؛ درحالی‏که باید این پول رو صرف پرداخت حقوق بیشتر به معلم‏های خوب می‏کردن. اما درس واقعی اینجا این نیست که مثل جالوت نباشید، بلکه اینه که مثل فلسطین هم نباشید؛ ارتشی که جالوت رو به نبرد فرستاد تا برای اون‏ها مبارزه کنه. پند این داستان اینه که سلاحتون رو درست و با دقت انتخاب کنید. مشکل واقعی وقتی ایجاد می‏شه که گلدول مثال‏هاش رو در قالب داودهای دنیای امروز ارائه می‏ده. یک تنشی در قلب داستان داود از نگاه او هست که هرگز حلش نکرد. آیا این اصلاً یه داستان در مورد داوده؟ یکی از نتایج احتمالی تقابل نابجای شمشیر و سنگ‏انداز، اینه که هر کدوم از سربازهای بنی‏اسرائیل می‏تونستن جالوت رو شکست بدن. با یه آموزش صحیح همه‏ی ما می‏تونستیم این کار رو انجام بدیم. داود تنها کسی بود که فهمید چطور می‏تونه پیروز بشه، و جسارت شکستن رسوم جنگی رو داشت (بقیه فکر می‏کردن باید به روش جالوت با او مبارزه کنن). از این نظر او منحصر به فرد بود. با این اوصاف، آیا کسی می‏تونه داود باشه یا نه؟ گلدول می‏خواد هر دو رو باهم داشته باشه.

     این به شکل خطاهای کوچیک غیر متداولی در بلاغت متن و در حین روایت داستان ظاهر می‏شه. یکی از فصل‏ها به داستان زندگی برخی افراد مبتلا به اختلال خواندن می‏پردازه که در تجارت بسیار موفق شدن (درصد کارآفرینان مبتلا به اختلال خواندن به طرز چشمگیری بالاست). گلدول می‏گه این اختلال، افراد رو وادار می‏کنه تا خلاق و زیرک باشن؛ مخصوصاً در دوران نوجوانی که به دنبال راه‏های خلاقانه برای دور زدن مشکلات و محدودیت‏های حاصل از شرایطشون هستن.

     پس این پرسش رو مطرح می‏کنه: «شما نمی‏خوایید که بچه‏تون مبتلا به چنین اختلالی باشه. می‏خوایید؟» خب، نه نمی‏خوایید (همون‏طور که گلدول بعداً تأیید می‏کنه). سؤال احمقانه‏ایه. درصد افراد مبتلا به اختلال خواندنی که کارشون به زندان کشیده می‏شه هم به طور قابل توجهی بالاست. برای خیلی از مردم این فقط یه عیب جدی هست. شما همچین چیزی رو برای هیچ کسی نمی‏خوایید. پس چرا خلاف این وانمود کنیم؟

     خیلی از داستان‏هایی که گلدول در مورد افرادی می‏گه که دوران سختی رو گذروندن (کودکیِ فلاکت‏بار، نقص جسمانی)، و از این شرایط به نفع خودشون استفاده کردن، هیچ ربطی به داستان داود و جالوت نداره. اون‏ها تنها نمودی از این جمله‏ی قدیمی و مغلطه‏آمیز هستن که «هر چیزی که تو رو نکشه، قوی‏ترت می‏کنه». اغلب حقیقت خلافِ اینه؛ یعنی می‏تونه ضعیف‏ترت کنه، فقط نه در داستان‏هایی که گلدول انتخابشون کرده. مشخص نیست از این مثال‏ها چه درسی باید گرفته بشه، چون همیشه امکان تصور فردی وجود داره که در نتیجه‏ی مواجهه با همین چالش‏ها، رنج بسیار بزرگی کشیده باشه (زندان، به جای یک تجارت موفق). این موضوع، این شبهه رو به وجود میاره که اون چیزی که باعث تفاوت می‏شه، به عنوان مثال، اختلال خواندن نیست، بلکه چیز دیگریه.

     این مشکل در فصل آخر کتاب حادتر هست. گلدول داستان روستای دورافتاده‏ی فرانسوی «لو شامبون» رو که در دوران اشغال آلمان مقابل نازی‏ها ایستادن، بازگو می‏کنه. روستاییان، به رهبری کشیش منفورشون و با تکیه بر میراث شکنجه و اذیت و آزار به عنوان هوگونات‏ها، به یهودیان پیشنهاد پناهندگی دادن. اون‏ها کاری که می‏کردن رو پنهان نکردن؛ تبلیغش کردن و نازی‏ها هم اون‏ها رو به حال خودشون گذاشتن. خیلی از یهودی‏ها به خاطر این اقدام بی‏پروا و جسورانه جون سالم به در بردن. این یه داستان عالی و تکان‏دهنده‏ست؛ فقط تو کتابی در مورد شکست جالوت به دست داود جایی نداره.

     نازی‏ها جالوت نبودن. اهالی اون روستا هم با یکسری نقطه‏ ضعف کشنده مواجه نبودن. اشغالگران اون‏ها رو رها کردن چون متوجه شدن مبارزه با اون‏ها به دردسر و مشکلاتش نمی‏ارزه. پس تصمیم گرفتن اون‏ها رو نادیده بگیرن. یک لشکر از داودها، لشکری از جالوت‏ها رو شکست می‏ده. اما اگر دیگران در فرانسه، از روستای لو شامبون الگو می‏گرفتن، این روستا نابود می‏شد. در نهایت، تنها راه شکست نازی‏ها تطبیق اون‏ها با مقیاس و قدرت بود: یک جنگ فرسایشی گسترده و وحشتناک. هر پیروزی کوچیکی در سایه‏ی اون جنگ، مثل پیروزی در لو شامبون، به لحاظ اخلاقی، و نه عملی، چشمگیر بوده. خودرأی و تندخو بودن چیزی نیست که باعث ایجاد تغییر بشه.

     بهترین نوشته‏ی مالکوم گلدول در گذشته، تمایلاتی عمومی رو در بر گرفته که اغلب با تحقیقات نوآورانه در زمینه‏ی علوم اجتماعی به دست اومدن؛ و سپس از داستان‏های شخصی برای قابل درک کردن اون‏ها استفاده کرده. او این کار رو به طور فوق‏العاده‏ای در کتاب استثنائی‏ها انجام داد. در این کتاب، او مسیر دیگه‏ای رو، یعنی استفاده از داستان‏های شخصی و سپس تلاش برای ربط دادن پندها و داستان‏های عمومی به اون‏ها، در پیش می‏گیره. این مرسوم‏تر و در عین حال کمتر متقاعدکننده‏ست. خیلی اوقات به نظر می‏رسه که گلدول، موضوعاتش رو به شکل افسانه درمیاره؛ و با سرنوشت‏های عجیب افراد موجود در این داستان‏ها مثل حکایت‏های اخلاقی برخورد می‏کنه.

     خطر انجام این کار و به این شکل، در ویرایش جدیدی از برنامه‏ی رادیویی «این زندگی آمریکایی»، در داستانی به نویسندگی مایکل لوئیس، که بیشتر به نظر می‏رسه برای هشدار در مورد رویکرد گلدول طراحی شده، به زیبایی نشون داده شد. لوئیس در مورد یه پناهنده‏ی فقیر اهل بوسنی به آمریکا می‏گه، که زندگیش به لطف مداخله‏ی تصادفی یه معلم الهام‏بخش در مدرسه‏ای ضعیف تغییر کرد. اون معلم چیزی رو در او دید که خودش نمی‏دونست وجود داره. حالا او یه استاد اقتصاد، و در تلاش برای دریافت جایزه‏ی نوبل هست. این داستان از زبان اون مرد بود. بعد لوئیس معلم رو پیدا کرد و از او در مورد این ماجرا پرسید. مشخص شد که حقیقت این نیست. اون مدرسه، مدرسه‏ی ضعیفی نبود؛ و اون پسر مشخصاً بااستعداد بود. تمام کاری که معلم کرد، این بود که کمی اون پسر رو به جلو هل داد. او به هر حال به این نقطه می‏رسید.

     داستان‏های اخلاقی آدم‏ها غالباً نوعی خود-اسطوره‏پردازی هستن. اون‏ها تحمل بررسی بی‏طرف رو ندارن. نبوغ گلدول می‏دونه که چطور تاریخ و روانشناسی اجتماعی رو با درس‏های زندگی و خودیاری هماهنگ کنه. اما به نظر می‏رسه تو این کتاب اون‏ها رو قاطی کرده.

منبع:

https://www.theguardian.com/books/2013/oct/02/david-goliath-malcolm-gladwell-review

دوستان اگه علاقه مندین پیشنهاد میکنم تدتالک مالکوم گلدول رو درباره ی داود و جالوت با بیان جذاب خودش ببینید:

 

 

خلاصه کتاب داود و جالوت نوشته مالکوم گلدول

 

گاهی اوقات چیزی که فکر می‏کنیم یه مزیته، تبدیل به یه نقص می‏شه؛ و بالعکس (مثل زمانی که ضعف، وقتی یاد می‏گیریم چطور باهاش مقابله کنیم، تبدیل به قدرت می‏شه). رقصیدن به ساز یه غول به ندرت موفقیت‏آمیزه. برای پیروزی در برابر غول‏ها، داودها باید استراتژی‏های مختلفی رو به کار بگیرن. اما اکثر مواقع ضعیف‏ترها، مثل داود مبارزه نمی‏کنن؛ چون قوانین بازی رو کورکورانه و همون‏طوری می‏پذیرن که افراد غالب و قدرتمند تعریف کردن. 

 

کتاب

 

     برای پیروزی، استراتژی دیگه ‏ای رو به کار ببر؛ ما جذب داستان‏هایی از نبردهای نابرابر می‏شیم، مثل حکایت پیکار و پیروزی افراد ضعیف در مقابل مصائب و مشکلات. اما در زندگی واقعی، اغلب در مورد مشکلات دچار اشتباه می‏شیم، و فکر می‏کنیم با وجود اون‏ها پیروزی و موفقیت ما غیرممکن خواهد بود. اما در حقیقت، همون ویژگی‏هایی که در ظاهر به غول‏ها قدرت می‏دن، منشأ نقاط ضعف اون‏ها هم هستن.

     با پیش رفتن مطابق قوانین غول‏ها، به ندرت دربرابرشون پیروز می‏شید؛ با این حال داودهای زیادی هستن که فکر می‏کنن بازی باید مطابق نظر اون‏ها و بدون هیچ سؤالی جلو بره. علاوه‏براین، برای پیروز شدن به عنوان یک فرد ضعیف، باید باور داشته باشید که می‏تونید پیروز بشید؛ و این غالباً از یه هدف والاتر نشأت می‏گیره. ایوان ارگین تافت، تمام جنگ‏های 200 سال گذشته رو بررسی کرد. وقتی به جنگ‏های یک طرفه نگاه کرد (جنگ‏هایی که شمار جمعیت یک طرف، 10 برابر طرف مقابل بود)، متوجه شد کشور بزرگ‏تر در 5/71 درصد مواقع پیروز شده. هرچند که وقتی جنگ‏هایی رو مطالعه کرد که کشور کوچیک‏تر با تاکتیک‏هایی غیرمتداول (مثل جنگ‏های چریکی) مبارزه کرده بود، تعداد دفعات پیروزی اون‏ها بیشتر از دفعات شکست بوده؛ در چنین موقعیت‏هایی، گروه ضعیف‏تر تنها در کمتر از دو سوم جنگ‏ها (6/63 %) پیروز شده است.

     تی.ای لارنس، در نبردی نامتداول، در جنگ جهانی اول و علیه ترک‏ها مبارزه کرد. مزیت اون‏ها سرعت و زمان بود (نه تسلیحات). شاهکار لارنس، حمله در بندر عقبه بود. ترک‏ها انتظار یورش از دریا رو داشتند. در عوض، او از سمت خشکی در یک حلقه‏ی 600 مایلی حمله کرد.

     اغلب نحوه‏ی برخورد دولت، الگوی نوع رفتار مردم می‏شه. در براونزویل، محله‏ای فقیرنشین در نیویورک که حداقل یک عضو از اکثر خانواده‏ها در زندان هستن، پلیس رویکردی رو در پیش گرفته که کمتر مقابل مردم بایسته و بیشتر حمایت‏گر باشه. از زمان به‏کارگیری این رویکرد، آمار جرائم منطقه به طور چشمگیری کاهش پیدا کرده.

     وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، آماده‏ای که بیشتر خطر کنی، راه‏های دیگه‏ای رو امتحان کنی و قوانین رو زیر پا بگذاری. مارتین لوتر کینگ می‏دونست که نمی‏تونن در برابر قدرت نیروی پلیس آمریکا در برمینگم، آلاباما پیروز بشن؛ اون‏ها می‏دونستن که به یه راهکار دیگه احتیاج دارن. پس در عوض، اون‏ها پلیس رو تحریک کردن که دست به اقدام بر علیه اون‏ها بزنن، که بعد تحت پوشش خبری قرار بگیره. در نهایت، در یک راهپیمایی مسالمت‏آمیز، عکسی از یک سگ در حال حمله به یک دانشجو گرفته شد. قدرت این عکس در عدم مقاومت او در برابر حمله‏ی سگ هست.

     در داستان داود، او نقاط قوت خودش (سرعت و قدرت مانور)، و نقطه‏ی آسیب‏پذیری غول (پیشونی او) رو شناسایی کرد. علاوه‏براین، محرک داود هدفی والاتر (خواست خداوند) بود.

     ویوِک رانادایو، مربی دختران 12 ساله در شهر رِدوود، در بسکتبال ملی نوجوانان آمریکا بود. در بررسی بازی‏ها، او متعجب بود که چرا تیم‏ها هرگز در تمام زمین بازی نمی‏کنن (در عوض، تنها در 24 فوت از 94 فوت زمین بازی دفاع می‏کنن). او به دختر‏هاش یاد داده بود تا با استراتژی فشار در کل زمین بازی کنن. چون او اهل بمبئی بود، نپذیرفت که تنها راه، روشیه که سایر آمریکایی‏ها بازی می‏کنن.

     امپرسیونیست‏های مشهور فرانسوی، پیسارو، دگا، سزان، رنوار، سیسلی و مونه، از رقابت برای نمایش آثارشون در سالنِ قصر صنایع، که توسط وزارت کاخ امپراتوری و هنرهای زیبا (که طرفدار دقت بوده و از سبک امپرسیونیسم دوری می‏کردن)  اداره می‏شد، خودداری کردن. اون‏ها انقدر درک درستی از دیدگاهشون نسبت به هنر داشتن که حاضر نبودن اون رو، فقط برای اینکه مورد قبول صاحبان قدرت و نفوذ واقع بشن، فدا کنن. در عوض، نمایشگاه خودشون رو با نام «انجمن هنرمندان گمنام»، با همکاری نقاشان، مجسمه‏سازان و حکاکان در بلوار کاپوسین دایر کردن. در آوریل 1874، 3500 نفر در نمایشگاه اون‏ها شرکت کردن. این، جنبش امپرسیونیسم رو پایه‏گذاری کرد که پیش‏تر توسط سیستم فرهنگی پذیرفته‏شده‏ی قضاوت هنری سرکوب شده بود.

     منحنی n (یا u برعکس)؛ غول‏ها در بعضی نواحی دارای عیب و نقص هستن، چون همیشه بیشتر، بهتر نیست. منحنی n می‏گه که مزایا همراه با تعداد افزایش پیدا می‏کنن، اما قبل از اینکه با افزایش تعداد کاهش پیدا کنن، ثابت می‏مونن. باری شوارتز و آدام گرانت، اولین بار اون رو u برعکس نامیدن، و گفتن: «تمام ویژگی‏ها، حالات و تجربیات مثبت، هزینه‏هایی دارن که ممکنه در سطوح بالاتر، به مزایا و فواید اون‏ها غلبه کنه». بنابراین، یک کلاس 3 نفره، به اندازه‏ی یک کلاس 40 نفره مضره (ما فکر می‏کنیم هرچی تعداد دانش‏آموزها کمتر باشه بهتره؛ اما صدها مطالعه در این مورد و در 18 کشور مختلف نشون دادن که وقتی این تعداد در محدوده‏ی متوسط باشه، تأثیری بر عملکرد نخواهد داشت).

     به همین ترتیب، نتیجه‏ی مشابهی رو در مورد تأثیر ثروت بر خانواده‏ها می‏بینیم. ثروت خیلی کم خانواده رو از هم می‏پاشه، ثروت خیلی زیاد هم همین کار رو می‏کنه (چون ثروت دارای بذر ویرانیه). گفته می‏شه 75000 دلار در سال، نقطه‏ی عطفی هست که بعد از اون میزان شادی خانواده کاهش پیدا می‏کنه. از اینجا بعد، تغییرات نزولی کمی به چشم می‏خوره (به عنوان مثال، خانواده‏ای با درآمد 100000 دلار، 33% شادتر نخواهند بود).

     در ایرلند شمالی، نیروهای مسلح اصل منحنی n رو تأیید کردن؛ به این صورت که افزایش تعداد سربازان باعث کاهش خشونت نمی‏شه، بلکه اون رو تحریک می‏کنه. در سال 1970، 25 قتل، در سال 1971، 184 قتل، و در سال 1972، 497 قتل اتفاق افتاد. همچنین، سیاست «سه ضربه» در کالیفرنیا ممکنه به خاطر رأی‏دهندگان معروف باشه، اما باعث کاهش جرم و جنایت با نرخی سریع‏تر از سایر ایالت‏ها نشد.

     منحنی n سه فاز داره: ضلع چپ، که تلاش بیشتر، اثر بیشتر داره. سپس صاف می‏شه (تفاوت کمی بین اندازه‏ی بهینه‏ی پیشنهادی برای کلاس 18 نفره و 25 نفره وجود داره). از اینجا به بعد، افزایش بیشتر منابع و ویژگی‏ها، باعث کاهش اثرات می‏شه؛ به عنوان مثال تعداد خیلی کم از دانش‏آموزان، کیفیت بحث و مذاکره رو پایین میاره، و بنابراین در کلاس‏هایی با اندازه‏ی 6 نفر، شاهد افت استانداردهای تحصیلی هستیم.

     وقتی کارولین ساکس، یک دانشجوی ممتاز، تصمیم گرفت در دانشگاه براون شیمی بخونه، خیلی تقلا کرد اما در نهایت این رشته رو رها کرد. او از استعدادهایی که او رو احاطه کرده بودن ترسید و احساس کمبود می‏کرد. شاید اگر دنبال انتخاب دومش (دانشگاه مریلند) رفته بود، شیمی رو رها نمی‏کرد.

     در مثال بالا، کارولین ساکس از نوعی «محرومیت نسبی» رنج می‏برد؛ اصطلاحی که جامعه‏شناس، ساموئل اِستوفِر، در طول جنگ جهانی دوم اون رو مطرح کرد. به این معنی که سطح اعتماد به نفس افراد، بیشتر به مقایسه‏ی خودشون با آدم‏های اطرافشون ربط داره تا به معیارهای مطلق و واقعی. هر چی یک گروه یا تشکیلات زبده‏تر و درخشان‏تر باشه، افراد در مورد خودشون احساس بدتری خواهند داشت (مجدداً منحنی n).

     نتایج تحقیقات در 11 کالج مختلف در آمریکا، این یافته‏ی عمومی رو تأیید کرد. به عنوان مثال، وقتی نمرات آزمون SAT رو به سه گروه تقسیم کنید، میانگین یک سوم پایینی نمرات برای هاروارد، از میانگین یک سوم بالایی نمرات هارتویک بیشتره. هرچند، نرخ قبولی و ترک تحصیل بین این گروه‏ها، در دانشگاه‏هایی چنین متفاوت، یکسان بود؛ اگرچه، دانشجوهای هاروارد در یک سوم برتر هارتویک قرار می‏گرفتن. بنابراین، زمان‏هایی وجود داره که بهتره یک ماهی بزرگ تو یک تالاب کوچیک باشی، تا اینکه بخوای با کوسه‏ها شنا کنی.

     در تحقیقی، مقالات منتشر شده توسط دانشجویان دکترای اقتصاد در چندین دانشگاه مورد بررسی قرار گرفت. رابطه‏ی واضحی بین استعداد اون‏ها (مثل جایگاه اون‏ها در رتبه‏بندی کلاسی) و تعداد مقالات منتشر شده یافت شد. به عنوان مثال، در هاروارد، میانگین نرخ انتشار مقاله برای دانشجویان دکترای 99اُمین گروه صدک، معادل 3/4 بود؛ در مقابل، این میانگین برای دانشجویان 55اُمین صدک، تنها برابر 07/0 بود. جالب توجه هست که دانشجویانی که در 55اُمین صدک کلاسی در هاروارد قرار دارند، می‏تونستن در گروه برترین‏های خیلی از دانشگاه‏های دیگه باشن. یا مثلاً، اون‏هایی که در 99اُمین صدک برتر دانشگاه تورنتو قرار دارن، به اندازه‏ی اون‏هایی که در 55اُمین صدک هاروارد هستن، بااستعدادن؛ اگرچه، میانگین نرخ چاپ مقاله در 99اُمین صدک دانشگاه تورنتو بالاتر، و معادل 13/3 هست. به نظر می‏رسه این گروهِ همتا در کاهش یا افزایش خودباوری خودشون نقش دارن. بنابراین، چنین دستگاه‏هایی به جای اینکه شما رو بالا بکشن، می‏تونن باعث کاهش اعتماد به نفس خیلی‏ها بشن (همون‏طور که یکی از دانشجوها می‏گه: «یکی از چیزهایی که در مورد هاروارد وجود داره اینه که اونجا انقدر آدمِ باهوش هست که سخته احساس باهوش بودن کنی»). این موضوع منجر به مطرح شدن این پیشنهاد شد که بهتره افراد برتر از یک دانشگاه متوسط رو استخدام کنید، تا کاندیدهای متوسط از دانشگاه‏های برتر.

     چطور یک ضعف بالقوه می‏تونه به ما قدرت ببخشه؛ ما تمایل داریم جذب زمینه‏هایی بشیم که ذاتاً در اون‏ها استعداد داریم. اما برعکس، همین اتفاق در مورد زمینه‏هایی با نقص و مشکل جدی رخ می‏ده. ما مجبوریم برای جبران نقایص و ضعفمون، مهارتمون رو در سایر زمینه‏ها افزایش بدیم (شناخته شده با عنوان «یادگیری جبران خسارت»).

     برای خیلی از مردم، نقص اختلالِ خواندن می‏تونه پتانسیل‏ها و توانایی‏هاشون رو دچار مشکل کنه. این مسئله نه تنها روی دستاوردهای تحصیلیشون اثر می‏گذاره، بلکه می‏تونه باعث کاهش اعتماد به نفس و عزت نفس اون‏ها هم بشه. اما برای بعضی‏ها، یک ضعف می‏تونه دلیل موفقیت یا بهتر شدن اون‏ها بشه (ابداع اصطلاح «سختی‏های مطلوب» توسط بیورک و بیورک). تعداد قابل توجهی از کارآفرینان (c1/3rd) دچار اختلال خواندن هستن (از جمله ریچارد برانسون، چارلز شواب، کریگ مک‏کاو و غیره)؛ اون‏ها تا حدی بخاطر ضعفشون موفق شدن.

     دیوید بویز با اختلال خواندن متولد شد. یعنی به طور ناخودآگاه یاد گرفت خوب گوش کنه و به خاطر بسپاره. وقتی او وکیل شد، اغلب از این قابلیت در دادگاه استفاده می‏کرد (او ضعف رو هنگام صحبت‏های طرف مقابل می‏شنید و احساس می‏کرد؛ چون در این حالت تن صدا کمی فرق می‏کنه).

     گَری کوهن دچار اختلال خواندن بود و طوری تربیت شد که با شکست کنار بیاد. بنابراین از خطر کردن نمی‏ترسید. همین مسئله به او کمک کرد اولین کارش رو در شهر شروع کنه؛ که بعدها به یه تاجر موفق، و در نهایت به رئیس گُلدمن ساکس تبدیل شد.

     جسارت، اغلب نتیجه‏ی تجربه‏ی دورانی دشوار هست. 67% از نخست وزیران انگلیس یکی از والدینشون رو قبل از 16 سالگی از دست داده بودن؛ مثل 12 نفر از 44 رئیس‏جمهور آمریکا (از جمله واشنگتن و اوباما). به همین ترتیب در مورد برخی خالقین آثار (مانند کیتس، وُردزوُرث، کالِریج و تاکِری)، که 25% از اون‏ها یکی از والدینشون رو تا سن 10 سالگی از دست داده بودن (این نسبت تا سن 20 سالگی به 45% افزایش پیدا می‏کنه). فرض بر اینه که چنین غم بزرگی، به اون‏ها در ساخت قدرت روانی کمک کرده (چون در برابر بزرگ‏ترین ترس‏های زندگی دووم آوردن، و این به اون‏ها قدرت و شهامت سازگاری با طرد شدن رو داده).

     روانشناس‏ها دریافته‏ان که خالقین آثار، مبتکران و انقلابیون همگی دارای ویژگی مشترکِ ناسازگاری هستن؛ یعنی از شکستن هنجارهای اجتماعی بخاطر دیدگاهشون هراسی ندارن. همون‏طور که نمایشنامه‏نویس، برنارد شاو می‏گه: «آدم عاقل خودش رو با دنیا تطبیق می‏ده؛ و آدم خودرأی تلاش می‏کنه دنیا رو با خودش سازگار کنه. بنابراین تمام پیشرفت‏ها به فرد خودرأی بستگی داره».

     امیل جِی فریریک دوران کودکی سخت و ناخوشایندی رو پشت سر گذاشت (و به طرد شدن عادت داشت). او در بزرگسالی پزشکی شد که در حوزه‏ی لوسمی کودکان (که اثرات وحشتناکی روی بیمار داره) فعالیت می‏کرد. او جرأت به خرج داد، و روش‏های موجود در اون زمان رو به چالش کشید؛ و سپس پیشنهاد تجویز ترکیبی از داروهای سنگین رو برای از بین بردن سرطان در بیماران مطرح کرد، پیشنهادی که بیمارانش رو به مرگ نزدیک کرد (در برخی موارد هم باعث مرگشون شد). او خودش رو در معرض بیزاری همکاران پزشکش قرار داد (چون روش‏های او روی بیماران، خیلی افراطی بود؛ شامل نمونه‏برداری ماهیانه از سلول‏های مغز استخوان، با وارد کردن سوزن سایز 18 در استخوان ساق پا، درست زیر کلاهک زانو، که بدون هیچ‏گونه بیهوشی برای کودک انجام می‏گرفت). تا جایی که او می‏دونست چیزی برای از دست دادن وجود نداشت (چون به هر حال اکثر کودکان طی 6 هفته از بین می‏رفتن).

     نیچه در جایی گفت: «اون‏چه که ما رو نکشه، باعث قوی‏تر شدنمون می‏شه». تحقیقات در طول جنگ جهانی دوم نشون داد که وقتی بمبی انداخته می‏شه، مردم رو به سه گروه تقسیم می‏کنه: اون‏هایی که در اثر اصابت بمب می‏میرن؛ افرادی که از نزدیک با حادثه درگیر می‏شن؛ و اون‏هایی که تحت تأثیر حادثه قرار نمی‏گیرن یا از اون دور هستن. به نظر می‏رسه افراد نزدیک به حادثه، به جای احساس آسیب‏دیدگی یا آزار، تمایل به احساسات مثبت و اطمینان خاطر داشتن. «تنها» 40000 مرگ در یک جمعیت 8 میلیونی اتفاق افتاد؛ پس چرا حمله‏ی ناگهانی لندن نتونست باعث از بین رفتن روحیه‏ی مثبت و افزایش ترسی بشه که مخالفان فکر می‏کردن اتفاق می‏افته.

منبع:

https://slooowdown.wordpress.com/2014/02/05/summary-of-david-goliath-underdogs-misfits-and-the-art-of-battling-giants-by-malcolm-gladwell/

 

اگه به زندگی و آثار مالکوم گلدول علاقه پیدا کردین، اینجا میتونین بیشتر در موردش بخونین. تازه! مالکوم گلدول کتابای محبوب نداره! چنتاشو تو خوره کتاب انتخاب کردیمو ازشون خلاصه و نقد تهیه کردیم. اگه شمام از نوشتن مالکوم گلدول لذت می برین، پیشنهاد میکنیم به کتابای پایینم سر بزنین:

  1. کتاب استثنائیها
  2. کتاب گفت و گو با غریبه ها
  3. کتاب نقطه عطف

 

به پادکست مون خوره کتابم سر بزنین. ما تو “یه فنجون کتاب” مون تیکه هایی از کتابارو که خودمون ازشون لذت بردیم رو براتون میخونیم. تو هر قسمت “یه نویسنده” ام سیر تحولات فکری و شخصیتی یه نویسنده ی بزرگو براتون تعریف میکنیم. امیدوارم که از گوش کردنشون لذت ببرین.

مالکوم گلدول

درباره مالکوم گلدول:

ملکوم گلدول یک نویسنده، روزنامه نگار و سخنران کانادایی اما متولد انگلستان است. او از سال 1996 به عنوان یکی از رورنامه نگاران نیویورکر فعالیت میکند.

کتاب های مشابه داود و جالوت:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *