نقد کتاب داود و جالوت نوشته مالکوم گلدول
دیوید رانسیمَن معتقده اظهار نظر گلدول در مورد افراد ضعیفتر دارای ایراداتی هست.
کتاب جدید مالکوم گلدول این نوید رو میده که نگرش شما به دنیا رو متحول خواهد کرد. همهی ما فکر میکنیم میدونیم وقتی داود، جالوت رو شکست داد، چه اتفاقی افتاد: فرد کوچیکتر پیروز شد. گلدول معتقده ما هممون داستان رو اشتباه متوجه شدیم و کتاب جدیدش رو با بازگو کردن اون ماجرا شروع میکنه.
اشتباه ما اینه که فکر میکنیم این داستانی در مورد غلبهی فرد ضعیف بر قوی، به کمک شهامت، زیرکی و ایمان محض هست. اما همونطور که گلدول بهش اشاره میکنه، در اصل جالوت فرد آسیبپذیر بود. او یک غول بود، و همین مسئله اون رو به موجودی زمخت، کُند و احتمالاً نیمهکور تبدیل کرده بود (دوبینی، یکی از اثرات شایع افزایش هورمون رشد انسانیه). تنها راهی که جالوت میتونست داود رو شکست بده، فقط و فقط این بود که دستش به او برسه. اما داود مجبور نبود نزدیک او بشه؛ چون یه سنگانداز داشت.
لشکرهای قدیمی دارای افرادی مجهز به سنگانداز بودن که میتونستن از فاصلهی 200 یاردی نشونهگیری کنن. بهترینِ اونها، مثل داود، قادر بودن دقیق هدف رو از پا دربیارن، و جالوت هم هدف کوچیکی نبود. وقتی داود، بنیاسرائیل رو متقاعد کرد که نبرد تن به تن لزوماً به معنی شمشیر در مقابل شمشیر نیست، و میشه از هر سلاحی استفاده کرد، حالا دیگه تنها یک نفر پیروز میدان میشد. همونطور که گلدول میگه، جالوت در برابر داود، به اندازهی یه مرد با شمشیر در مقابل فردی مجهز به سلاح اتوماتیک .45 شانس پیروزی داشت.
همین مسئله طرح کلی کتاب گلدول رو تشکیل میده. قویترها، اگه از زاویهی درست بهشون نگاه کنی، اغلب به طرز شگفتآوری ضعیفن؛ و آدمایی که ضعیف به نظر میان، میتونن به طرز عجیبی قدرتمند باشن. شما هم یک جالوت نباشید؛ جسارت داود بودن رو داشته باشید. گلدول این درسها رو با یه ترتیب درهم و برهم از داستانهایی با موضوعاتی مثل بسکتبال دختران دبیرستانی، تا قتل کودکان و هولوکاست ارائه میده. اکثر اونها داستانهای خیلی خوبی هستن. مشکل کتاب اینه که این داستانها، نمایش خوبی برای طرح انتخابی گلدول نیستن.
اونهایی که بهترین عملکرد رو دارن، تبدیل به یک جالوت نخواهند شد. در یکی از فصلهای تکاندهنده، داستان خطای مایک رینولدز شرح داده میشه؛ یک مرد کالیفرنیایی که دختر او، کیمبر، در سال 1992 توسط مردی که به خاطر دزدی ماشین در دورهی عفو مشروط به سر میبرد، به قتل رسید. پاسخ رینولدز پیشنهاد قانون «سه ضربه و سپس اخراج» بود؛ که مجازات حبس ابد رو برای هر کسی که مرتکب سه جرم (بدون توجه به کوچیکی و بزرگی اون) شده بود، اجباری میکرد. قانون او از طریق همهپرسی در سیستم سیاسی عجیب و غریب کالیفرنیا تصویب شد. این قانون به یک فاجعهی دردسرساز و با نتیجهی عکس تبدیل شد؛ چون نه تنها کاری برای توقف جرمهای خشونتآمیز نکرد، بلکه سیستم عدالت کیفری رو دچار تنشهای بسیاری کرد. آشکارا ناعادلانه بود. رینولدز فکر میکرد بهترین روش برای مبارزه به نام دخترش، استفاده از کمک قدرتمندترین سلاحی که میتونست پیدا کنه، یعنی ایالت کالیفرنیا بود. اما قانون او، باعث شد ایالت ناآزموده و نیمهکور بشه؛ یعنی قویترین سلاح، به بیاستفادهترین تبدیل شد.
اشتباهی که ما اغلب مرتکب میشیم، افزایش قدرت در زمانیه که فکر میکنیم به چیزی کارآمدتر از اونچه که الان داریم نیاز هست. درحالیکه از یه جایی به بعد، قدرت اضافی، به دلیل خشک و خشن بودن بیش از حد، باعث شکست خودمون میشه. گلدول یه مثال متقاعدکننده از همین عقیده رو در ارتباط با اندازهی کلاس مدارس ارائه میده. گفته میشه کلاسهای بزرگ (35 نفر به بالا) برای بچهها خوب نیستن. پس بهتره اونها رو کوچیکتر کنیم. اما خیلی از مدارس با این فرض که میزانِ بیشتر از هر چیز مفیدی باید بهتر باشه، به کوچکتر کردن کلاسها ادامه میدن.
شواهد خوبی وجود داره که نشون میده کلاسهای کوچیک (18 نفر به پایین) هم برای بچهها خوب نیستن؛ چون ارتباط پویای بین معلم و دانشآموز کسلکننده میشه. یه تعدادی مابین این دو، همه رو آماده نگه میداره. گلدول معتقده کشورهای غربی منابع مالیشون رو برای استخدام معلمهای بیشتر هدر دادن؛ درحالیکه باید این پول رو صرف پرداخت حقوق بیشتر به معلمهای خوب میکردن. اما درس واقعی اینجا این نیست که مثل جالوت نباشید، بلکه اینه که مثل فلسطین هم نباشید؛ ارتشی که جالوت رو به نبرد فرستاد تا برای اونها مبارزه کنه. پند این داستان اینه که سلاحتون رو درست و با دقت انتخاب کنید. مشکل واقعی وقتی ایجاد میشه که گلدول مثالهاش رو در قالب داودهای دنیای امروز ارائه میده. یک تنشی در قلب داستان داود از نگاه او هست که هرگز حلش نکرد. آیا این اصلاً یه داستان در مورد داوده؟ یکی از نتایج احتمالی تقابل نابجای شمشیر و سنگانداز، اینه که هر کدوم از سربازهای بنیاسرائیل میتونستن جالوت رو شکست بدن. با یه آموزش صحیح همهی ما میتونستیم این کار رو انجام بدیم. داود تنها کسی بود که فهمید چطور میتونه پیروز بشه، و جسارت شکستن رسوم جنگی رو داشت (بقیه فکر میکردن باید به روش جالوت با او مبارزه کنن). از این نظر او منحصر به فرد بود. با این اوصاف، آیا کسی میتونه داود باشه یا نه؟ گلدول میخواد هر دو رو باهم داشته باشه.
این به شکل خطاهای کوچیک غیر متداولی در بلاغت متن و در حین روایت داستان ظاهر میشه. یکی از فصلها به داستان زندگی برخی افراد مبتلا به اختلال خواندن میپردازه که در تجارت بسیار موفق شدن (درصد کارآفرینان مبتلا به اختلال خواندن به طرز چشمگیری بالاست). گلدول میگه این اختلال، افراد رو وادار میکنه تا خلاق و زیرک باشن؛ مخصوصاً در دوران نوجوانی که به دنبال راههای خلاقانه برای دور زدن مشکلات و محدودیتهای حاصل از شرایطشون هستن.
پس این پرسش رو مطرح میکنه: «شما نمیخوایید که بچهتون مبتلا به چنین اختلالی باشه. میخوایید؟» خب، نه نمیخوایید (همونطور که گلدول بعداً تأیید میکنه). سؤال احمقانهایه. درصد افراد مبتلا به اختلال خواندنی که کارشون به زندان کشیده میشه هم به طور قابل توجهی بالاست. برای خیلی از مردم این فقط یه عیب جدی هست. شما همچین چیزی رو برای هیچ کسی نمیخوایید. پس چرا خلاف این وانمود کنیم؟
خیلی از داستانهایی که گلدول در مورد افرادی میگه که دوران سختی رو گذروندن (کودکیِ فلاکتبار، نقص جسمانی)، و از این شرایط به نفع خودشون استفاده کردن، هیچ ربطی به داستان داود و جالوت نداره. اونها تنها نمودی از این جملهی قدیمی و مغلطهآمیز هستن که «هر چیزی که تو رو نکشه، قویترت میکنه». اغلب حقیقت خلافِ اینه؛ یعنی میتونه ضعیفترت کنه، فقط نه در داستانهایی که گلدول انتخابشون کرده. مشخص نیست از این مثالها چه درسی باید گرفته بشه، چون همیشه امکان تصور فردی وجود داره که در نتیجهی مواجهه با همین چالشها، رنج بسیار بزرگی کشیده باشه (زندان، به جای یک تجارت موفق). این موضوع، این شبهه رو به وجود میاره که اون چیزی که باعث تفاوت میشه، به عنوان مثال، اختلال خواندن نیست، بلکه چیز دیگریه.
این مشکل در فصل آخر کتاب حادتر هست. گلدول داستان روستای دورافتادهی فرانسوی «لو شامبون» رو که در دوران اشغال آلمان مقابل نازیها ایستادن، بازگو میکنه. روستاییان، به رهبری کشیش منفورشون و با تکیه بر میراث شکنجه و اذیت و آزار به عنوان هوگوناتها، به یهودیان پیشنهاد پناهندگی دادن. اونها کاری که میکردن رو پنهان نکردن؛ تبلیغش کردن و نازیها هم اونها رو به حال خودشون گذاشتن. خیلی از یهودیها به خاطر این اقدام بیپروا و جسورانه جون سالم به در بردن. این یه داستان عالی و تکاندهندهست؛ فقط تو کتابی در مورد شکست جالوت به دست داود جایی نداره.
نازیها جالوت نبودن. اهالی اون روستا هم با یکسری نقطه ضعف کشنده مواجه نبودن. اشغالگران اونها رو رها کردن چون متوجه شدن مبارزه با اونها به دردسر و مشکلاتش نمیارزه. پس تصمیم گرفتن اونها رو نادیده بگیرن. یک لشکر از داودها، لشکری از جالوتها رو شکست میده. اما اگر دیگران در فرانسه، از روستای لو شامبون الگو میگرفتن، این روستا نابود میشد. در نهایت، تنها راه شکست نازیها تطبیق اونها با مقیاس و قدرت بود: یک جنگ فرسایشی گسترده و وحشتناک. هر پیروزی کوچیکی در سایهی اون جنگ، مثل پیروزی در لو شامبون، به لحاظ اخلاقی، و نه عملی، چشمگیر بوده. خودرأی و تندخو بودن چیزی نیست که باعث ایجاد تغییر بشه.
بهترین نوشتهی مالکوم گلدول در گذشته، تمایلاتی عمومی رو در بر گرفته که اغلب با تحقیقات نوآورانه در زمینهی علوم اجتماعی به دست اومدن؛ و سپس از داستانهای شخصی برای قابل درک کردن اونها استفاده کرده. او این کار رو به طور فوقالعادهای در کتاب استثنائیها انجام داد. در این کتاب، او مسیر دیگهای رو، یعنی استفاده از داستانهای شخصی و سپس تلاش برای ربط دادن پندها و داستانهای عمومی به اونها، در پیش میگیره. این مرسومتر و در عین حال کمتر متقاعدکنندهست. خیلی اوقات به نظر میرسه که گلدول، موضوعاتش رو به شکل افسانه درمیاره؛ و با سرنوشتهای عجیب افراد موجود در این داستانها مثل حکایتهای اخلاقی برخورد میکنه.
خطر انجام این کار و به این شکل، در ویرایش جدیدی از برنامهی رادیویی «این زندگی آمریکایی»، در داستانی به نویسندگی مایکل لوئیس، که بیشتر به نظر میرسه برای هشدار در مورد رویکرد گلدول طراحی شده، به زیبایی نشون داده شد. لوئیس در مورد یه پناهندهی فقیر اهل بوسنی به آمریکا میگه، که زندگیش به لطف مداخلهی تصادفی یه معلم الهامبخش در مدرسهای ضعیف تغییر کرد. اون معلم چیزی رو در او دید که خودش نمیدونست وجود داره. حالا او یه استاد اقتصاد، و در تلاش برای دریافت جایزهی نوبل هست. این داستان از زبان اون مرد بود. بعد لوئیس معلم رو پیدا کرد و از او در مورد این ماجرا پرسید. مشخص شد که حقیقت این نیست. اون مدرسه، مدرسهی ضعیفی نبود؛ و اون پسر مشخصاً بااستعداد بود. تمام کاری که معلم کرد، این بود که کمی اون پسر رو به جلو هل داد. او به هر حال به این نقطه میرسید.
داستانهای اخلاقی آدمها غالباً نوعی خود-اسطورهپردازی هستن. اونها تحمل بررسی بیطرف رو ندارن. نبوغ گلدول میدونه که چطور تاریخ و روانشناسی اجتماعی رو با درسهای زندگی و خودیاری هماهنگ کنه. اما به نظر میرسه تو این کتاب اونها رو قاطی کرده.
منبع:
https://www.theguardian.com/books/2013/oct/02/david-goliath-malcolm-gladwell-review
دوستان اگه علاقه مندین پیشنهاد میکنم تدتالک مالکوم گلدول رو درباره ی داود و جالوت با بیان جذاب خودش ببینید:
خلاصه کتاب داود و جالوت نوشته مالکوم گلدول
گاهی اوقات چیزی که فکر میکنیم یه مزیته، تبدیل به یه نقص میشه؛ و بالعکس (مثل زمانی که ضعف، وقتی یاد میگیریم چطور باهاش مقابله کنیم، تبدیل به قدرت میشه). رقصیدن به ساز یه غول به ندرت موفقیتآمیزه. برای پیروزی در برابر غولها، داودها باید استراتژیهای مختلفی رو به کار بگیرن. اما اکثر مواقع ضعیفترها، مثل داود مبارزه نمیکنن؛ چون قوانین بازی رو کورکورانه و همونطوری میپذیرن که افراد غالب و قدرتمند تعریف کردن.
کتاب
برای پیروزی، استراتژی دیگه ای رو به کار ببر؛ ما جذب داستانهایی از نبردهای نابرابر میشیم، مثل حکایت پیکار و پیروزی افراد ضعیف در مقابل مصائب و مشکلات. اما در زندگی واقعی، اغلب در مورد مشکلات دچار اشتباه میشیم، و فکر میکنیم با وجود اونها پیروزی و موفقیت ما غیرممکن خواهد بود. اما در حقیقت، همون ویژگیهایی که در ظاهر به غولها قدرت میدن، منشأ نقاط ضعف اونها هم هستن.
با پیش رفتن مطابق قوانین غولها، به ندرت دربرابرشون پیروز میشید؛ با این حال داودهای زیادی هستن که فکر میکنن بازی باید مطابق نظر اونها و بدون هیچ سؤالی جلو بره. علاوهبراین، برای پیروز شدن به عنوان یک فرد ضعیف، باید باور داشته باشید که میتونید پیروز بشید؛ و این غالباً از یه هدف والاتر نشأت میگیره. ایوان ارگین تافت، تمام جنگهای 200 سال گذشته رو بررسی کرد. وقتی به جنگهای یک طرفه نگاه کرد (جنگهایی که شمار جمعیت یک طرف، 10 برابر طرف مقابل بود)، متوجه شد کشور بزرگتر در 5/71 درصد مواقع پیروز شده. هرچند که وقتی جنگهایی رو مطالعه کرد که کشور کوچیکتر با تاکتیکهایی غیرمتداول (مثل جنگهای چریکی) مبارزه کرده بود، تعداد دفعات پیروزی اونها بیشتر از دفعات شکست بوده؛ در چنین موقعیتهایی، گروه ضعیفتر تنها در کمتر از دو سوم جنگها (6/63 %) پیروز شده است.
تی.ای لارنس، در نبردی نامتداول، در جنگ جهانی اول و علیه ترکها مبارزه کرد. مزیت اونها سرعت و زمان بود (نه تسلیحات). شاهکار لارنس، حمله در بندر عقبه بود. ترکها انتظار یورش از دریا رو داشتند. در عوض، او از سمت خشکی در یک حلقهی 600 مایلی حمله کرد.
اغلب نحوهی برخورد دولت، الگوی نوع رفتار مردم میشه. در براونزویل، محلهای فقیرنشین در نیویورک که حداقل یک عضو از اکثر خانوادهها در زندان هستن، پلیس رویکردی رو در پیش گرفته که کمتر مقابل مردم بایسته و بیشتر حمایتگر باشه. از زمان بهکارگیری این رویکرد، آمار جرائم منطقه به طور چشمگیری کاهش پیدا کرده.
وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، آمادهای که بیشتر خطر کنی، راههای دیگهای رو امتحان کنی و قوانین رو زیر پا بگذاری. مارتین لوتر کینگ میدونست که نمیتونن در برابر قدرت نیروی پلیس آمریکا در برمینگم، آلاباما پیروز بشن؛ اونها میدونستن که به یه راهکار دیگه احتیاج دارن. پس در عوض، اونها پلیس رو تحریک کردن که دست به اقدام بر علیه اونها بزنن، که بعد تحت پوشش خبری قرار بگیره. در نهایت، در یک راهپیمایی مسالمتآمیز، عکسی از یک سگ در حال حمله به یک دانشجو گرفته شد. قدرت این عکس در عدم مقاومت او در برابر حملهی سگ هست.
در داستان داود، او نقاط قوت خودش (سرعت و قدرت مانور)، و نقطهی آسیبپذیری غول (پیشونی او) رو شناسایی کرد. علاوهبراین، محرک داود هدفی والاتر (خواست خداوند) بود.
ویوِک رانادایو، مربی دختران 12 ساله در شهر رِدوود، در بسکتبال ملی نوجوانان آمریکا بود. در بررسی بازیها، او متعجب بود که چرا تیمها هرگز در تمام زمین بازی نمیکنن (در عوض، تنها در 24 فوت از 94 فوت زمین بازی دفاع میکنن). او به دخترهاش یاد داده بود تا با استراتژی فشار در کل زمین بازی کنن. چون او اهل بمبئی بود، نپذیرفت که تنها راه، روشیه که سایر آمریکاییها بازی میکنن.
امپرسیونیستهای مشهور فرانسوی، پیسارو، دگا، سزان، رنوار، سیسلی و مونه، از رقابت برای نمایش آثارشون در سالنِ قصر صنایع، که توسط وزارت کاخ امپراتوری و هنرهای زیبا (که طرفدار دقت بوده و از سبک امپرسیونیسم دوری میکردن) اداره میشد، خودداری کردن. اونها انقدر درک درستی از دیدگاهشون نسبت به هنر داشتن که حاضر نبودن اون رو، فقط برای اینکه مورد قبول صاحبان قدرت و نفوذ واقع بشن، فدا کنن. در عوض، نمایشگاه خودشون رو با نام «انجمن هنرمندان گمنام»، با همکاری نقاشان، مجسمهسازان و حکاکان در بلوار کاپوسین دایر کردن. در آوریل 1874، 3500 نفر در نمایشگاه اونها شرکت کردن. این، جنبش امپرسیونیسم رو پایهگذاری کرد که پیشتر توسط سیستم فرهنگی پذیرفتهشدهی قضاوت هنری سرکوب شده بود.
منحنی n (یا u برعکس)؛ غولها در بعضی نواحی دارای عیب و نقص هستن، چون همیشه بیشتر، بهتر نیست. منحنی n میگه که مزایا همراه با تعداد افزایش پیدا میکنن، اما قبل از اینکه با افزایش تعداد کاهش پیدا کنن، ثابت میمونن. باری شوارتز و آدام گرانت، اولین بار اون رو u برعکس نامیدن، و گفتن: «تمام ویژگیها، حالات و تجربیات مثبت، هزینههایی دارن که ممکنه در سطوح بالاتر، به مزایا و فواید اونها غلبه کنه». بنابراین، یک کلاس 3 نفره، به اندازهی یک کلاس 40 نفره مضره (ما فکر میکنیم هرچی تعداد دانشآموزها کمتر باشه بهتره؛ اما صدها مطالعه در این مورد و در 18 کشور مختلف نشون دادن که وقتی این تعداد در محدودهی متوسط باشه، تأثیری بر عملکرد نخواهد داشت).
به همین ترتیب، نتیجهی مشابهی رو در مورد تأثیر ثروت بر خانوادهها میبینیم. ثروت خیلی کم خانواده رو از هم میپاشه، ثروت خیلی زیاد هم همین کار رو میکنه (چون ثروت دارای بذر ویرانیه). گفته میشه 75000 دلار در سال، نقطهی عطفی هست که بعد از اون میزان شادی خانواده کاهش پیدا میکنه. از اینجا بعد، تغییرات نزولی کمی به چشم میخوره (به عنوان مثال، خانوادهای با درآمد 100000 دلار، 33% شادتر نخواهند بود).
در ایرلند شمالی، نیروهای مسلح اصل منحنی n رو تأیید کردن؛ به این صورت که افزایش تعداد سربازان باعث کاهش خشونت نمیشه، بلکه اون رو تحریک میکنه. در سال 1970، 25 قتل، در سال 1971، 184 قتل، و در سال 1972، 497 قتل اتفاق افتاد. همچنین، سیاست «سه ضربه» در کالیفرنیا ممکنه به خاطر رأیدهندگان معروف باشه، اما باعث کاهش جرم و جنایت با نرخی سریعتر از سایر ایالتها نشد.
منحنی n سه فاز داره: ضلع چپ، که تلاش بیشتر، اثر بیشتر داره. سپس صاف میشه (تفاوت کمی بین اندازهی بهینهی پیشنهادی برای کلاس 18 نفره و 25 نفره وجود داره). از اینجا به بعد، افزایش بیشتر منابع و ویژگیها، باعث کاهش اثرات میشه؛ به عنوان مثال تعداد خیلی کم از دانشآموزان، کیفیت بحث و مذاکره رو پایین میاره، و بنابراین در کلاسهایی با اندازهی 6 نفر، شاهد افت استانداردهای تحصیلی هستیم.
وقتی کارولین ساکس، یک دانشجوی ممتاز، تصمیم گرفت در دانشگاه براون شیمی بخونه، خیلی تقلا کرد اما در نهایت این رشته رو رها کرد. او از استعدادهایی که او رو احاطه کرده بودن ترسید و احساس کمبود میکرد. شاید اگر دنبال انتخاب دومش (دانشگاه مریلند) رفته بود، شیمی رو رها نمیکرد.
در مثال بالا، کارولین ساکس از نوعی «محرومیت نسبی» رنج میبرد؛ اصطلاحی که جامعهشناس، ساموئل اِستوفِر، در طول جنگ جهانی دوم اون رو مطرح کرد. به این معنی که سطح اعتماد به نفس افراد، بیشتر به مقایسهی خودشون با آدمهای اطرافشون ربط داره تا به معیارهای مطلق و واقعی. هر چی یک گروه یا تشکیلات زبدهتر و درخشانتر باشه، افراد در مورد خودشون احساس بدتری خواهند داشت (مجدداً منحنی n).
نتایج تحقیقات در 11 کالج مختلف در آمریکا، این یافتهی عمومی رو تأیید کرد. به عنوان مثال، وقتی نمرات آزمون SAT رو به سه گروه تقسیم کنید، میانگین یک سوم پایینی نمرات برای هاروارد، از میانگین یک سوم بالایی نمرات هارتویک بیشتره. هرچند، نرخ قبولی و ترک تحصیل بین این گروهها، در دانشگاههایی چنین متفاوت، یکسان بود؛ اگرچه، دانشجوهای هاروارد در یک سوم برتر هارتویک قرار میگرفتن. بنابراین، زمانهایی وجود داره که بهتره یک ماهی بزرگ تو یک تالاب کوچیک باشی، تا اینکه بخوای با کوسهها شنا کنی.
در تحقیقی، مقالات منتشر شده توسط دانشجویان دکترای اقتصاد در چندین دانشگاه مورد بررسی قرار گرفت. رابطهی واضحی بین استعداد اونها (مثل جایگاه اونها در رتبهبندی کلاسی) و تعداد مقالات منتشر شده یافت شد. به عنوان مثال، در هاروارد، میانگین نرخ انتشار مقاله برای دانشجویان دکترای 99اُمین گروه صدک، معادل 3/4 بود؛ در مقابل، این میانگین برای دانشجویان 55اُمین صدک، تنها برابر 07/0 بود. جالب توجه هست که دانشجویانی که در 55اُمین صدک کلاسی در هاروارد قرار دارند، میتونستن در گروه برترینهای خیلی از دانشگاههای دیگه باشن. یا مثلاً، اونهایی که در 99اُمین صدک برتر دانشگاه تورنتو قرار دارن، به اندازهی اونهایی که در 55اُمین صدک هاروارد هستن، بااستعدادن؛ اگرچه، میانگین نرخ چاپ مقاله در 99اُمین صدک دانشگاه تورنتو بالاتر، و معادل 13/3 هست. به نظر میرسه این گروهِ همتا در کاهش یا افزایش خودباوری خودشون نقش دارن. بنابراین، چنین دستگاههایی به جای اینکه شما رو بالا بکشن، میتونن باعث کاهش اعتماد به نفس خیلیها بشن (همونطور که یکی از دانشجوها میگه: «یکی از چیزهایی که در مورد هاروارد وجود داره اینه که اونجا انقدر آدمِ باهوش هست که سخته احساس باهوش بودن کنی»). این موضوع منجر به مطرح شدن این پیشنهاد شد که بهتره افراد برتر از یک دانشگاه متوسط رو استخدام کنید، تا کاندیدهای متوسط از دانشگاههای برتر.
چطور یک ضعف بالقوه میتونه به ما قدرت ببخشه؛ ما تمایل داریم جذب زمینههایی بشیم که ذاتاً در اونها استعداد داریم. اما برعکس، همین اتفاق در مورد زمینههایی با نقص و مشکل جدی رخ میده. ما مجبوریم برای جبران نقایص و ضعفمون، مهارتمون رو در سایر زمینهها افزایش بدیم (شناخته شده با عنوان «یادگیری جبران خسارت»).
برای خیلی از مردم، نقص اختلالِ خواندن میتونه پتانسیلها و تواناییهاشون رو دچار مشکل کنه. این مسئله نه تنها روی دستاوردهای تحصیلیشون اثر میگذاره، بلکه میتونه باعث کاهش اعتماد به نفس و عزت نفس اونها هم بشه. اما برای بعضیها، یک ضعف میتونه دلیل موفقیت یا بهتر شدن اونها بشه (ابداع اصطلاح «سختیهای مطلوب» توسط بیورک و بیورک). تعداد قابل توجهی از کارآفرینان (c1/3rd) دچار اختلال خواندن هستن (از جمله ریچارد برانسون، چارلز شواب، کریگ مککاو و غیره)؛ اونها تا حدی بخاطر ضعفشون موفق شدن.
دیوید بویز با اختلال خواندن متولد شد. یعنی به طور ناخودآگاه یاد گرفت خوب گوش کنه و به خاطر بسپاره. وقتی او وکیل شد، اغلب از این قابلیت در دادگاه استفاده میکرد (او ضعف رو هنگام صحبتهای طرف مقابل میشنید و احساس میکرد؛ چون در این حالت تن صدا کمی فرق میکنه).
گَری کوهن دچار اختلال خواندن بود و طوری تربیت شد که با شکست کنار بیاد. بنابراین از خطر کردن نمیترسید. همین مسئله به او کمک کرد اولین کارش رو در شهر شروع کنه؛ که بعدها به یه تاجر موفق، و در نهایت به رئیس گُلدمن ساکس تبدیل شد.
جسارت، اغلب نتیجهی تجربهی دورانی دشوار هست. 67% از نخست وزیران انگلیس یکی از والدینشون رو قبل از 16 سالگی از دست داده بودن؛ مثل 12 نفر از 44 رئیسجمهور آمریکا (از جمله واشنگتن و اوباما). به همین ترتیب در مورد برخی خالقین آثار (مانند کیتس، وُردزوُرث، کالِریج و تاکِری)، که 25% از اونها یکی از والدینشون رو تا سن 10 سالگی از دست داده بودن (این نسبت تا سن 20 سالگی به 45% افزایش پیدا میکنه). فرض بر اینه که چنین غم بزرگی، به اونها در ساخت قدرت روانی کمک کرده (چون در برابر بزرگترین ترسهای زندگی دووم آوردن، و این به اونها قدرت و شهامت سازگاری با طرد شدن رو داده).
روانشناسها دریافتهان که خالقین آثار، مبتکران و انقلابیون همگی دارای ویژگی مشترکِ ناسازگاری هستن؛ یعنی از شکستن هنجارهای اجتماعی بخاطر دیدگاهشون هراسی ندارن. همونطور که نمایشنامهنویس، برنارد شاو میگه: «آدم عاقل خودش رو با دنیا تطبیق میده؛ و آدم خودرأی تلاش میکنه دنیا رو با خودش سازگار کنه. بنابراین تمام پیشرفتها به فرد خودرأی بستگی داره».
امیل جِی فریریک دوران کودکی سخت و ناخوشایندی رو پشت سر گذاشت (و به طرد شدن عادت داشت). او در بزرگسالی پزشکی شد که در حوزهی لوسمی کودکان (که اثرات وحشتناکی روی بیمار داره) فعالیت میکرد. او جرأت به خرج داد، و روشهای موجود در اون زمان رو به چالش کشید؛ و سپس پیشنهاد تجویز ترکیبی از داروهای سنگین رو برای از بین بردن سرطان در بیماران مطرح کرد، پیشنهادی که بیمارانش رو به مرگ نزدیک کرد (در برخی موارد هم باعث مرگشون شد). او خودش رو در معرض بیزاری همکاران پزشکش قرار داد (چون روشهای او روی بیماران، خیلی افراطی بود؛ شامل نمونهبرداری ماهیانه از سلولهای مغز استخوان، با وارد کردن سوزن سایز 18 در استخوان ساق پا، درست زیر کلاهک زانو، که بدون هیچگونه بیهوشی برای کودک انجام میگرفت). تا جایی که او میدونست چیزی برای از دست دادن وجود نداشت (چون به هر حال اکثر کودکان طی 6 هفته از بین میرفتن).
نیچه در جایی گفت: «اونچه که ما رو نکشه، باعث قویتر شدنمون میشه». تحقیقات در طول جنگ جهانی دوم نشون داد که وقتی بمبی انداخته میشه، مردم رو به سه گروه تقسیم میکنه: اونهایی که در اثر اصابت بمب میمیرن؛ افرادی که از نزدیک با حادثه درگیر میشن؛ و اونهایی که تحت تأثیر حادثه قرار نمیگیرن یا از اون دور هستن. به نظر میرسه افراد نزدیک به حادثه، به جای احساس آسیبدیدگی یا آزار، تمایل به احساسات مثبت و اطمینان خاطر داشتن. «تنها» 40000 مرگ در یک جمعیت 8 میلیونی اتفاق افتاد؛ پس چرا حملهی ناگهانی لندن نتونست باعث از بین رفتن روحیهی مثبت و افزایش ترسی بشه که مخالفان فکر میکردن اتفاق میافته.
منبع:
اگه به زندگی و آثار مالکوم گلدول علاقه پیدا کردین، اینجا میتونین بیشتر در موردش بخونین. تازه! مالکوم گلدول کتابای محبوب نداره! چنتاشو تو خوره کتاب انتخاب کردیمو ازشون خلاصه و نقد تهیه کردیم. اگه شمام از نوشتن مالکوم گلدول لذت می برین، پیشنهاد میکنیم به کتابای پایینم سر بزنین: