کاور کتاب ناشناخته زندگی اسرارآمیز مغز

معرفی و نقد کتاب: ناشناخته

زیرعنوان کتاب: زندگی اسرارآمیز مغز

نویسنده: دیوید ایگلمن

امتیاز در گودریدز:
4.1/5
امتیاز در آمازون:
4.6/5
با 26483 رای
با 1064 رای
تعداد صفحه: 290
زبان اصلی: انگلیسی
دسته‌بندی‌ها: | |

اگه که ذهن آگاه – یعنی اون بخشی که شما رو شامل میشه – فقط قسمت کوچیکی از عملکرد مغز رو تشکیل بده، بقیه قسمت های مغز چه کاری رو انجام میدن؟ این سوالی هستش که آقای دیوید ایگلمن – دانشمند مغز و اعصاب مشهور و نویسنده کتاب تحسین شده Sum  – توی کتابش، به صورت قابل مفهوم و سرگرم کننده جواب می ده که انگار آدم اون اطلاعات رو از تحقیق هایی شگفت آور و به  روز پیدا کرده.

توی این کتاب درخشان و تحریک کننده، دانشمند مغز و اعصاب مشهور دیوید ایگلمن تو اعماق ناخودآگاه مغز حرکت می کنه تا اسرار شگفت آور اون رو برای ما روشن کنه. به چه دلیلی قبل از اینکه به صورت آگاهانه از خطر پیش رو مطلع بشید، پای شما می تونه تا نیمه به سمت پدال ترمز حرکت بکنه؟ آیا مل گیبسون واقعی ای وجود داره (اشاره به یه بازیگر)؟ چه جوری مغز شما مثل یه محفل دموکراسی آرای متضاد، درگیر جنگ داخلی هستش؟ اشتراک ادیسه و وام مسکن فرعی با هم چه چیزی هستش؟ چرا افرادی که اول اسم اونها با J شروع می شه بیشتر تمایل ازدواج با افراد دیگه ای هستن که اسم اونها هم با J شروع می شه؟ و چرا نگه داشتن یه راز اینقدر سخت و دشوار هستش؟

با در نظر گرفتن عواملی اعم از آسیب مغزی، لکه بینی هواپیما، دوست یابی، مواد مخدر، زیبایی، خیانت، سینستزیا، قانون کیفری، هوش مصنوعی و توهمات بصری، دنیای ناشناخته مغز یه مکان کاوش زیرزمینی و هیجان انگیز با وجود تمام تناقضات توی اون هستش.

نقل قول‌های کتاب ناشناخته:

“یه لحظه تصورش رو داشته باشید که ما چیزی جز حاصل میلیاردها سال از جمع شدن مولکول ها کنار همدیگه نیستیم و از طریق انتخاب طبیعی به تکامل رسیدیم، در نتیجه که ما فقط از بزرگراه هایی از مایعات و مواد شیمیایی تشکیل شده ایم که در طول جاده هایی از میلیاردها سلول در حال رقص، کشیده شده اند، یعنی تریلیون ها مکالمات سیناپسی به موازات هم. این بافت تخم مرغ شکل که از مدارهای نازک میکرونی گسترده شده،  الگوریتم هایی رو اجرا می کنه که توی علم مدرن از این الگوریتم ها بی بهره هستن و این برنامه های عصبی درون مغز مسبب تصمیم گیری ها، عشق ها، خواسته ها، ترس ها و آرزوهای ما میشن. از نظر من، قدرت درک کردن مغز برای ما یه  تجربه واقعا بی نظیر خواهد بود، بهتر از هر اونچه که توی متن کتاب مقدس هرکس، بهش اشاره شده. “

“به جای اینکه واقعیت به وسیله مغز به صورت منفعل ضبط و ثبت بشه، به طور فعال توسط اون ساخته میشه.”

“بین اونچه که مغز شما می دونه و اونچه که ذهن شما قادر هستش  که به اون دسترسی پیدا بکنه، شکاف بزرگی وجود داره.”

“ما اعتقاد داریم که دنیا رو خوب می بینیم در حالی که باید توجه کنیم که همیشه این طور نیست.”

“شما اونچه رو که توی اونجا وجود داره رو درک نمی کنید. هر اونچه که مغزتون به شما می گه رو درک می کنید. “

“راه حل ها رو تکامل و گسترش بدید ؛ وقتی مورد خوبی رو پیدا کردین، متوقف نشین. “

“فقط 400 سال بعد از سقوط مون از مرکز جهان، ما سقوط  از مرکز خودمون رو تجربه کردیم.”

“بینایی فراتر و بالاتر از نگاه کردن هستش.”

“واقعیت ما به این بستگی  داره که زیست شناسی ما به چه چیزی بستگی داشته باشه.”

“خب بنابراین اولین درس در مورد اعتماد کردن به حواس خودمون این هستش: اعتماد نکنین. فقط به این دلیل که شما چیزی رو درست و صحیح می دونین، یا فقط به این دلیل که میدونید اون چیز واقعیت داره، به این معنی نیستش که اون چیز درست باشه. “

“اگر مغزمون به اندازه کافی ساده بودش که قابل درک باشه، ما اونقدر هوشمند نمیشدیم که بتونیم اون رو درک کنیم.”

“همانطور که کارل یونگ گفت،” در هر کدوم از ما ها یه نفری وجود داره که ما اون رو نمی شناسیم. ” همانطور که پینک فلوید (گروه مشهور موسیقی) آواز می خوند، “یه کسی توی سر من هستش، اما من نیستم.”

“اگر یه وقت احساس تنبلی یا خستگی کردین، توی قلبتون به خودتون بگین: شما شلوغ ترین و درخشان ترین چیز روی کره زمین هستین.”

“به خاطر داشته باشین که همه نسل های قبلی با این فرض که همه ابزار لازم رو برای درک جهان رو در اختیار دارن، کار کردن و همه اونها بدون استثنا اشتباه کردن.”

“دقیقاً مثل یه فیلم درام خوب، مغز انسان همیشه در مناقشه هستش.”

“هیچ چیز تو ذات خودش خوشمزه و بدمزه نیستش – این به نیاز شما بستگی داره. خوشمزه بودن یه چیز به شاخص مفید بودن اون چیز وابسته هستش. “

“یکی از متداول ترین اشتباهات این هستش که باور بکنیم سیستم تصویری ما نمایشی واقعی  از اونچه که” در اونجا هستش “به همون روشی که دوربین فیلم برداری نشان می ده رو، ارائه میده.”

“.. ما از همه چیز آگاه نیستیم تا زمونی که از خودمون درباره اون چیزها سوال بپرسیم”

نقد و خلاصه کتاب ناشناخته:

 

نقد کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن

 

بیشتر فعالیتهای مغزی ما به صورت آگاهانه نیستن – از فرایندهایی که فیزیولوژی اساسی بدن که ما رو حفظ می کنن تا فرآیندهای تعیین کننده فیزیکی مثل چگونگی گرفتن توپ بیس بال و نواختن پیانو.

علاوه بر اون، این فرایندهای ناخودآگاه مغزمون شامل مواردی هستن که درک اساسی ما از جهان رو تحت تأثیر خودشون قرار میدن. عقایدمون و عمیق ترین باورهامون – یعنی اونهایی که ترجیح می دیم فکر کنیم ذهن ما آگاهانه تعیین شون می کنه – به طور عمده توسط فرایندهای ناخودآگاه شکل می گیرن.

کتاب ناشناخته زندگی اسرارآمیز مغز نوشته دیوید ایگلمن، داستان و روایتی جذاب در مورد این فرایندهای توی مغز هستش – همراه با مثالها و بینش های عملی و جالب.

ایگلمن نه تنها یه دانشمند مغز و اعصاب، بلکه یه نویسنده کاملاً واضح و جذابه. نوشته های ایشون، که برای افراد غیر متخصص هم کاملاً قابل مفهومه، پر از علم مغز و عصب شناسی یکپارچه ست، و به گونه ای تهیه شده که نه تنها اطلاعات جالبی رو برای مخاطبش فراهم می کنه، بلکه چشم اندازهایی رو براش هم ایجاد می کنه.

ما بیشتر در مورد مغزمون این ایده رو داریم که مغز ما فکر آگاهانه ای رو ایجاد می کنه، اما، همونطور که ایشون توضیح می دن این فقط قله ی کوچیکی از یه کوه یخیه.

دیوید ایگلمن تو یکی از کنفرانس هاش در دانشگاه استنفورد گفت که همه چیز در مورد “محیط” یا اینکه چگونه ما دنیا رو از طریق حواس نسبتاً محدود خودمون تجربه می کنیم و همچنین اینکه چگونه می تونیم محیط خودمون را با دستگاههایی که اطلاعات قبلاً برداشت نشده از محیط اطراف رو به تجربه حسی لحظه ای تبدیل می کنن تجربه بکنیم.

ایشون در اوایل کتاب میگه: “هوشیاری شما مثل یه مسافرت کوچک توی یه کشتی بخار بین قاره ای هستش که از تجربه سفر نهایت لذت رو میبره بدون اینکه مهندسی عظیم زیر پاش رو درباره کشتی بشناسه.

این کتاب درباره این واقعیت شگفت انگیزه: اینکه چگونه اون رو می شناسیم، معنی اون چی هستش و در مورد مردم، بازارها، اسرار، حساب های بازنشستگی، جنایتکاران، هنرمندان، افسانه های یونانی، شرابخوارها، قربانیان سکته مغزی، قماربازها ورزشکاران، کاراگاه ها، نژادپرستان، عاشقان و هر تصمیمی که گرفته اید که متعلق به خود شماست رو توضیح میده.”

ایشون با مثالی شروع می کنه که چرا ممکنه شخص دیگه ای رو جذاب ببینیم. ممکنه که ما ویژگی های افراد رو به صورت کلامی بتونیم بیان بکنیم اما این موارد کامل نیستن.

مکانیسم های عمیق جذب شدن به یه نفر در ما بسیار عمیق هستن و فراتر از فرآیندهای آگاهانه مون. ما به طور شگفت آوری دسترسی یا کنترل کمی رو به این مکانیزم ها داریم. مثالهای دیگه از این موارد شامل چگونگی انجام دادن حرکات تمرین شده توسط متخصصان هستش.

باز هم، این اقدامات ممکنه که به صورت فرایندهای آگاهانه آغاز شده باشن، اما با گذشت زمان، به صورت یه فرایند خودکار در اومدن. نواختن پیانو به نحو احسن به تمرین و تکرار زیاد بستگی داره به طوری كه فرآیندهای عصبی مربوط به اعمال رو از حرکت درآوردن از یه فضای آگاهانه و ناجور، به سمت اجرا شدن توی یه فضای ناخودآگاه انجام میشه. ایشون همچنین ادعا می کنن که فرایندهای ناخودآگاه مون پشت سر بهترین ایده ها و بینش های ما هستن.

دکتر ایگلمن به دنیای ادراکی مون و همه اون چیزایی که تجربه نمی کنیم، میپردازه – توصیف اینکه چطور حواس ما کاملاً با اطلاعات حیاتی که برای بقای ما لازمه با هم هماهنگ می شن و اینکه اونچه که ما تجربه می کنیم، یک احساس خوب از احساسات احتمالی موجوده.

ایشون سپس این کارها رو گسترش میده تا مقایسه رو با استفاده از جزئیات کوچیکی که از فرایندهای ذهنی ما به اونها دسترسی داریم، بیان کنه: “بر اساس برداشت شما از دنیا، زندگی ذهنی شما به گونه ای بنا شده که در یه قلمرو خاص قرار داشته باشه واز بقیه چیزا محدود مونده. افکاری وجود داره که نمی تونید به اونها فکر بکنین. شما نمیتونید شمار میلیاردها ستاره توی جهان رو درک کنید، نمی تونید یک مکعب پنج بعدی را به تصویر بکشید و نمیتونید به یه قورباغه مجذوب بشید.

اگر این مثالهای گفته شده واضح به نظر میرسن (البته که من نمی تونم این کارا رو بکنم!)، فقط کافی هستش که اونها را در اشعه مادون قرمز مشاهده کنین، یا امواج رادیویی رو بتونین بگیرین یا اسید بوتیریک رو مانند یک کنه تشخیص بدین که امکان پذیر نیست.

بنابراین همونطور که حواس ما محدود هستن، هوشیاری ما هم محدود هست – و دارای نقاط کور زیادیه.

ایشون نمونه ای از بنیاد های اجتماعی مون رو ارائه میدن که ما آگاهانه از اون آگاه نیستیم. برای نشون دادن اینکه مغز ما چه جوری توی تعاملات اجتماعی بهترینه، اما در منطق از اون بهره کمتری داره، ایشون ابتدا یه معمای منطقی رو به اشتراک میذاره که وقتی بدون زمینه اجتماعی مطرح بشه، بیشتر مواقع جوابش اشتباه میشه، اما وقتی که همین معما در یه چارچوب اجتماعی قرار می گیره (به طور مثال تشخیص متقلب ها) به راحتی حل میشه.

ایشون در بحث خودشون درباره فرایندهای ناخودآگاه، برخی از بینشهای کلاسیک در مورد عملکردهای شناخته شده مغز رو عالی بیان میکنه. توی یه مثال، ایشون با فصاحت بیان میکنن که چگونه آمیگدالا (قسمت بادامی شکل مغز که تقریبا در وسط مغز و پشت کورتکس جا گرفته) سعی ش بر اینه که حافظه های دارای احساسات رو ذخیره کند.

به عنوان مثال، تحت شرایط عادی، خاطرات شما از وقایع روزانه توسط ناحیه ای از مغز به نام هیپوکامپ تثبیت می شن. اما در شرایط ترسناک – مثل تصادف اتومبیل یا سرقت – خاطرات تو جای دیگه ای ثبت (همون آمیگدالا) میشن. خاطرات آمیگدالا کیفیت متفاوتی با اونها دارن: پاک کردن اون خاطرات دشوار هستش و می توانند به صورت “لامپ برق” ناگهانی ظاهر شن – همونطور که معمولاً توسط قربانیان تجاوز جنسی و کهنه سربازان جنگ این خاطرات توصیف میشن.

به عبارت دیگه، بیش از یه راه برای ذخیره حافظه توسط مغز وجود داره.

همچنین ممکنه که این کتاب یکی از  روشن ترین توصیف ها بدست یکی از مشهورترین آزمایش های علوم اعصاب شناختی در همه زمان ها باشه – و هنوز هم بهترین نمونه از “موتور استنتاج” هستش.

همچنین ارزش این رو داره که به طور کامل در اینجا نقل قول بشه از کتاب: “ما نه تنها زیرروالهای بیگانه رو اجرا می کنیم بلکه ما همچنین اونها رو توجیه می کنیم. ما روش هایی رو داریم که به صورت گذشته نگر داستانهایی رو درباره اقدامات قبلی خودمون تعریف می کنیم، به طوری که اقدامات ما، همیشه ایده خودمون بودن.

به عنوان مثال در ابتدای کتاب، ذکر کردم که افکار به ذهن ما خطور پیدا میکنن و ما از اون افکار بهره میبریم (مثل گفتن این جمله که من یک ایده عالی دارم!)، حتی در صورتی که مغز ما مدت طولانی ای هستش که یک مشکل خاص رو در حال حل کردن هستش که در نهایت راه حل نهایی رو برای اون مشکل ارائه میده.

ما همواره در حال ساخت و داستان پردازی درباره فرایندهای بیگانه ای هستیم که در زیر افکارمون در حال اجرا هستن. برای نشان دادن این نوع داستان پردازی ها، ما فقط باید آزمایش دیگه ای رو با بیماران مبتلا به شکاف مغزی بررسی کنیم.

نیمه های راست و چپ مغز شبیه همدیگه هستن اما دقیقا با هم یکسان نیستن. در انسان ها، نیمکره چپ مغز (که بیشترین ظرفیت مکالمه با زبان رو داره) می تونه از اونچه که احساس میکنه صحبت کنه، در حالی که نیمکره ی بی صدای سمت راستی می تونه کار خودش رو فقط با دستور دادن به دست چپ برای نشون دادن، رسیدن یا نوشتن بیان کنه.

و این واقعیت دریچه آزمایش در مورد ساخت گذشته نگر داستانها رو بازگو می کنه. در سال 1978، محققان مایکل گازانیگا و جوزف لدوکس تصویری از یه پنجه مرغ رو در نیمکره چپ بیمار شکاف یافته مغزی و تصویری از یه صحنه برف زمستانی رو در نیمکره راست وی قرار دادن. بعدا از بیمار خواسته شد کارتهایی رو نشون بده که اونچه رو که تازه دیده بود رو نشون می داد.

دست راست او به یه کارت با مرغ اشاره کرد و دست چپ او به یک کارت با بیل برف اشاره کرد. آزمایشگران از او سوال کردن که چرا بیل را نشان می داد؟ به یاد بیارید که نیمکره چپ او (ناحیه ای که ظرفیت زبان رو داره)، فقط اطلاعاتی در مورد مرغ داشت و نه چیز دیگه ای. اما نیمکره چپ، بدون از دست دادن ضربان، داستانی رو ساختش: “آه، این ساده است. پنجه مرغ همراه مرغ است و برای پاکسازی سوله مرغ به بیل نیاز دارید. وقتی یک قسمت از مغز انتخابی رو میکنه، قسمتهای دیگه میتونن به سرعت داستانی رو ابداع کنن تا دلیل اون رو توضیح بدن.

من به شخصه این داستان رو برای توضیح بسیاری از رفتارهای انسان، بسیار مهم و اساسی می دونم. ما بزرگ میشیم و توی محیطی زندگی می کنیم که همواره در حال شکل گیری اعتقادات ماست – عمدتا در سطح زیر آگاهی مونه و سپس “بدون از دست دادن لحظه ای” باورهای خودمون رو خیلی سریع با یه توضیح ظاهرا منطقی توجیه می کنیم.

این مسئله از نظر من بنیان و اساس عمیق ترین اختلافات در جهان ماست و شاید منشا بسیاری از درگیری ها تو دنیا باشه که امروز شاهد وقوع اون هستیم. افراد کاملاً باهوش باورهای کاملاً واگرایی دارن که هر چقدر هم بحث و گفتگوهای هر دو طرف منطقی باشه، باز هم قابل انتقال نیستن.

ما تمایل داریم که صریح و درست و حسابی با همدیگه صحبت کنیم چرا که هیچ کس از منابع واقعی اعتقادات عمیق ما کاملاً آگاه نیست، بنابراین نمی تونن اهرم کلامی یا اهرم منطقی رو برای تغییر اونها پیدا کنن.

همانطور که گازانیگا بیان کرد همه این یافته ها  نشون می دن که مکانیسم تفسیری نیمکره چپ همیشه سخت در کارخ و به دنبال معنی وقایع هستش. نیمکره چپ  به طور مداوم به دنبال پیدا کردنه نظم و دلیله، حتی در صورت عدم وجود اون – که همواره نیمکره چپ  رو به اشتباه سمت و سوق می ده.

بعدها، ایشون فرضیه خودشون رو برای نقش خودآگاهی بیان میکنه و میگه از دیدگاه تکاملی، هدف آگاهی به نظر میرسه که این باشه: یه حیوان متشکل از یه مجموعه غول پیکری از سیستم های زامبیه که از نظر انرژی کارآمد هستن اما از نظر شناختی انعطاف پذیر نیستن.

آگاهی برای انجام کارهای خاص و ساده دارای برنامه های کاملا اقتصادی هستش، اما روش های سریع برای جابجایی میان برنامه ها یا تعیین اهداف برای دستیابی به تخصص در کارهای جدید و غیرمنتظره رو نداره.

بنابراین آگاهی امکان انعطاف پذیری رو برای ما فراهم می کنه – یا به عبارت دیگه، به میزان قابل توجهی اقدامات احتمالی که ارگانیسم میتونه انجام بده رو افزایش میده. ایگلمن استدلال می کنه که احتمالاً در تمام حیوانات آگاهی وجود داره – با درجه ای از انعطاف پذیری فکری که میزان آگاهی رو منعکس می کنه.

بعدها در كتاب ایگلمن ناشناخته، به پرسش دشوار و بحث برانگیز آزادی عمل پرداخته: “خب بنابراین، توی درک فعلی ما از علم و دانش، ما نمی تونیم شکاف جسمانی را در بحث لغزش آزادی عمل – عامل ایجاد کننده غیر معلول – پیدا کنیم، چون که به نظر میرسه هیچ بخشی از ماشین آلات مغز ما وجود نداره که از رابطه علی با سایر قسمتهاش پیروی کنه.

اگه اعمال، تصمیم ها و اعتقادات ما  نتیجه فعل و انفعالات موجود توی سیستم های فرعی تو مغز ما باشن، آیا اراده عمل داشتن یه توهم هستش؟ آیا آزمایشگرهای علوم اعصاب میتونن اراده عمل داشتن رو آزمایش بکنن؟

ایشون یه مثال بسیار جذاب از یه آزمایش اولیه و نتایج شگفت آور رو مطرح میکنه: “در دهه 1960دانشمندی به نام بنجامین لیبت الکترودهایی رو روی سر افراد قرار میداد  و از اونها می خواست که یه کار ساده رو انجام بدن: انگشت خودشون رو در یه زمان خاص دلخواه بلند کنن. اونها با یه تایمر با دقت بالا افراد رو تماشا کردن و از اونها خواسته شد تا دقیقاً همون لحظه ای رو که “احساس تمایل” به حرکت کردند، یادداشت کنن.

لیبت کشف کرد که مردم قبل از اینکه واقعاً حرکت کنن، از احساس نیاز به حرکت کردن در حدود یک چهارم ثانیه زودتر از اونکه واقعا حرکت کنن، آگاه شدن. اما این قسمت تعجب آور ماجرا نبود. لیبت ضبط های EEG اونها رو بررسی کرد – امواج مغزی اونها منظور – و چیز تعجب آورتری رو پیدا کرد: فعالیت مغز اونها قبل از احساس تمایل به حرکت شروع به افزایش پیدا می کنه. و نه فقط با کمی تاخیر زمانی بلکه بیشتر از یک ثانیه. به عبارت دیگه، بخشهایی از مغز قبل از اینکه فرد آگاهانه اصرار به حرکت رو تجربه کند، تصمیم می گرفتند.

خب پس اراده از کجا اومده؟ ایشون این مفهوم رو بیشتر پیش می بره و گسترش میده و پیشنهاد میکنه که عمل مجرمانه بیشتر نتیجه فرآیندهای خارج از کنترل آگاهانه هستش. با این وجود، ایشون هنوز هم استدلال می کند که مطمئناً چنین مجرمانی باید از اجتماع بیرون بیان، اما شاید درک این روند روش های بهتری رو برای تغییر مغز و تفکر اونها ایجاد کنه به طوری که در نهایت رفتار اونها از نظر اجتماعی قابل قبول تر بشه.

ایشون ادعا میکنن که قسمت پیشانی مغز دارای “حق وتو” هستش که شاید بتونیم اون رو آموزش بدیم.

ایگلمن بعدا به نظر می رسه که کمی عقب نشینی می کنه: “با توجه به قدرت هدایت کننده ژنتیک، تجربیات کودکی، سموم محیطی، هورمون ها، انتقال دهنده های عصبی و مدارهای عصبی و بسیاری از عوامل دیگه تصمیمات ما خارج از کنترل صریح ما هستن یعنی که ما کاملا به اونها تسلط نداریم. یعنی به عبارت دیگه، اراده آزاد ممکنه که وجود داشته باشه – اما در صورت وجود، فضای کمی برای فعالیتش وجود داره.

بنابراین من قصد دارم همون چیزی رو که من اون رو “اصل خودکاری کافی” می نامم، پیشنهاد بکنم. این اصل به صورت طبیعی از این درک ناشی میشه که اراده آزاد، در صورت وجود داشتنش، تنها عامل کوچکی هستش که بر بالای ماشین های عظیم خودکار سوار میشه. اونقدر کوچک که ممکنه بتونیم به همون روشی که در مورد هر فرایند جسمی دیگه ای مانند دیابت یا بیماری ریوی فکر می کنیم، در مورد تصمیم گیری ها هم اشتباه فکر کنیم.

این اصل بیان میکنه که پاسخ  دادن به سوال در مورد اراده آزاد به تنهایی مهم نیست.

ایشون یه استدلال قانع کننده ارائه می ده که در اون اقدامات مجرمانه رو میشه تو طیفی مشابه سایر اختلالات مغزی قرار داد که با دسته بندی های مختلف مشخص و سپس درمان شدن: “چه عواملی باعث تغییر “سرزنش” به سمت “زیست شناسی” مجرمها می شه؟ شاید بزرگترین نیروی محرک  توی این قضیه موثر بودن درمانهای دارویی باشه.

هیچ ضرب و شتمی افسردگی رو از بین نخواهد برد، اما قرص کوچیکی به اسم فلوکستین بیشتر کار رو انجام میده. علائم اسکیزوفرنی رو نمیشه با جن گیری برطرف کرد، اما میشه توسط ریسپریدون کنترل بشه. شیدایی نه به حرف زدن یا نه به استرالیسم بلکه به لیتیوم جواب می ده.

این موفقیت ها، که بیشتر اونها در طی شصت سال گذشته به دست اومده، این ایده رو تایید میکنن که منطقی نیست برخی از اختلالات رو مشکلات مغزی بخونیم، به طوری که اون افراد رو به قلمرو غیرقابل انکار روانی بودن منتقل کنیم. در عوض، ممکنه به همون شیوه ای که  با یک شکستگی پا مواجه بشیم با مشکلات روانی هم همون رفتار ها رو هم داشته باشیم.

اریک وونگ دیدگاه خودش رو درباره آگاهی و آزادی اراده داره: اگه به زبان نرم افزارهای موجود در کامپیوتر صحبت کنیم، من فکر کنم هر دوی مباحث هوشیاری و آزادی اراده به صورت مفاهیمی توی نرم افزارهای کامپیوتر هستن که فقط در بالاترین درجه آزادی کار می کنن و بقیه بخش ها تحت تسلط اینا هستن.

مفهوم اراده آزاد فقط یه مصرع ادراکی از این واقعیت هستش که مغز ما طوری برنامه ریزی شده که در نقاط حساس آویزان بشه، به طوری که “تصمیمات” ظاهراً معنی دار به صورت مکرر در حال اتفاق هستن.

بعدها توی این کتاب، ایشون محدودیت روشهای تصویربرداری عصبی مدرن رو برای درک فرآیندهای ناخودآگاه ما در نظر میگیرن، با این بیان که وضوح تصویربرداری از مغز بیش از حد بزرگ و حساسیت این تصویر برداری برای درک بسیاری از فرایندهایی که ممکنه نقش زیادی رو داشته باشن بسیار ناچیز هستش.

ایشون بعدا با توجه به تمرکز فعلی این عمل و چالش عمده تصویربرداری عصبی امروز به این نکته بسیار مهم اشاره میکنه: “به عنوان نمونه، مطالعه ای توسط روانشناسان آنجلا اسکارپا و آدریان راین نشان دادن که تفاوت های قابل اندازه گیری بالایی در فعالیت مغز قاتلان و افراد عادی وجود داره، اما این تفاوتها ظریف هستن و فقط در اندازه گیری های گروهی خودشون رو نشون می دن. بنابراین، اونها اصولا هیچ قدرت تشخیصی رو برای یه تک فرد ندارند.

نکته ای که برای همه تصویربرداری عصبی درست هستش اینه که ما باید حرکت رو از سمت افراد به صورت گروه گروه به افراد تکی تسریع بدیم. من معتقدم که امید زیادی برای این امر وجود داره چون اخیرا نتایج امیدوار کننده ای در EEG، MEG و fMRI نشون داده شده هستش.

برگردیم به بحث سرزنش کسایی که اقداماتی رو انجام میدن یا عقایدی خارج از هنجارهای اجتماعی رو دارن که باید از جامعه حذف بشن. اینجا ایشون تمرکز خودشون رو تغییر میدن و اظهار می کنن که سرزنش پذیری به تنهایی یه سوال اشتباه هستش. بیشتر مجرما مشکلات بیولوژیکی قابل اندازه گیری ای ندارن، بنابراین تصور میشه که اونها آزادانه عمل میکنن.

از طرف دیگه بسیاری از افرادی که دارای اختلالات مغزی هستن اقدامات مجرمانه انجام نمی دن. منابع رفتار انسان فوق العاده پیچیده هستش. ایگلمن استدلالش رو اینطور مطرح کرد که اعمال انجام شده نشون میده که واقعاً مسائل زیست شناختی وجود داره که ما به سادگی هنوز فناوری شناسایی اونها رو نداریم. در عوضش ما باید روی بهترین روش های درمان برای توانبخشی به این افراد تمرکز داشته باشیم.

ایشون از کار استفن لاکونت در بازخورد گرفتن زمان واقعی روی بخش های لوب پیشانی مغز توی سرکوب مدارهای حافظه کوتاه مدت مغز به صورت یه پدیده تکان دهنده یاد می کنه. فراتر از این ها، ایشون پیشنهادهای محکم زیادی رو برای این کار نداره چون که در واقع این یه مشکل سخت هستش.

پس آیا این همه چیزی هستش که وجود داره؟ آیا ماهیت اصلی ما که برا اساس داشتن آزادی اراده هستش، نتیجه مجموعه ای بسیار پیچیده از فرایندهای ناخودآگاه هستن؟

به نظر ایشون، همونطور که انتظار می ره، برای تفاوت های بیشتر در این نظر، امیدوار کننده هستش: “وضعیت به احتمال زیاد برعکس این خواهد بود: هرچی که پایین تر میریم، ایده های بسیار گسترده تری رو از ایده هایی که در حال حاضر توی صفحه رادار خود داریم، کشف خواهیم کرد، مشابه همون روشی که ما شروع به کشف دنیای زیبای میکروسکوپی و در مقابل هم دنیای بزرگ مقیاس غیرقابل درک کیهان کرده ایم. “

احساس عاملیت بر کارها اونقدر قوی هستش که درکشون سخته که یه توهم باشه. از طرف دیگه، هرچی که بیشتر توی تاثیرات ناهنجار مغز خودمون فرو میریم، تصویر ممکنه که واضح تر بشه.

شاید در زمانی از آینده، ما مجهز به آگاهی عمیق تر و دقیق تر از تاثیرات پنهان افکارمون بشیم – و شاید ممکنه که با تغییر برخی از ابزارهای پیچیده بازخورد زیستی خودمون، بتونیم خودمون رو از تجربه ذهنی مون خارج بکنیم، تا جایی که بتونیم به صورت بهینه مغز خودمون رو آموزش دهیم یا حتی اعتقاداتمون رو تغییر بدیم…

از اینجا به بعد، ایشون مسئله “روح” رو مورد بحث قرار میده.

همه این مسائل به یه سوال اساسی ختم می شه: این که آیا ما روحی داریم که جدا از زیست فیزیکی ما باشه – یا این که آیا ما فقط یه شبکه بیولوژیکی بسیار پیچیده هستیم که به طور مکانیکی امیدها، آرزوها، رویاها، خواسته ها، شوخ طبعی و احساسات ما رو تولید میکنن؟

اکثریت افراد روی کره زمین به روح خارج از بدن بیولوژیکی عقیده دارن، در حالی هست که اکثر دانشمندان علوم اعصاب به نظریه دومی باور دارن: روح به صورت ذاتی از یه سیستم فیزیکی گسترده نشات میگیره و غیر از این چیز دیگه ای نیستش.

ایشون مثل اکثر دانشمندا با دیدگاه ماتریالیسم یا مادی گرایی موافق هستن: “دیدگاه ماتریالیسم بیان می کنه که ما اصولا فقط از مواد فیزیکی درست شده ایم.

تو این دیدگاه، مغز سیستمی هستش که عملکرد اون توسط قوانین شیمیایی و فیزیکی اداره میشه – با این نتیجه گیری که همه افکارمون، احساسات مون و تصمیمات مون با واکنشهای طبیعی شیمیایی که بر اساس قوانین علمی توجیه میشن  و این واکنش ها سعی در تولید کمترین انرژی پتانسیل دارن. ما مغزمون و مواد شیمیایی داخل اون هستیم و هر شماره گیری توی دستگاه سیستم عصبی ماهیت وجودی ما رو تغییر میده.”

مشکل وقتی بوجود میاد که  دیدگاه مادی گرایانه به سمت دیدگاه تقلیل گرایی می ره. و ایشون با اون دیدگاه مخالفت میکنه. در واقع، توی اینجا ایشون شاید به مسئله اصلی توی بحث تلاش برای فهم مغز  برخورد میکنه.

فقط به این دلیل که یه سیستم از قطعات و قسمت های مختلفی ساخته شده و فقط به دلیل اینکه این قطعات و قسمت ها برای کار بهینه سیستم حیاتی هستن، به این معنی نیست که قطعات و قسمت ها در جایگاه درستی از توصیف خود سیستم هستند.

ایشون بعد کمی مسئله را توضیح میدن: آینده درک کردن ذهن، توی بحث رمزگشایی ما از الگوهای فعالیتی هستش که در قسمت های فوقانی مغز ما به حیاتشون ادامه میدن، الگوهایی که هم با تعاملات داخلی و هم با تعاملات جهان پیرامون هدایت می شن. آزمایشگاه های علوم اعصاب در سراسر جهان در حال تلاش برای کشف چگونگی درک رابطه بین ماده جسمی و تجربه ذهنی هستند، اما این مساله تا حد زیادی با یه مساله حل شده فاصله داره.

این نکته مهم به سادگی قابل درک نیست. تمامی جزئیات مهم هستن، با تمامی این وجود اصول اندیشه و رفتار انسان رو نمیشه با یه سطح توصیف ساده توضیح داد.

درک پتانسیل عمل یا حتی فعالیت شبکه ای توی مغز فقط یک مقیاس مکانی یا حتی مقیاس زمانی نیستش. یه نظریه معنادار توی زیست شناسی انسانی رو نمیشه فقط به شیمی و فیزیک تقلیل داد، بلکه بایستی توی واژگان تکامل، رقابت، پاداش، میل، شهرت، بخل، دوستی، اعتماد، گرسنگی و غیره درک بشه. این زمینه ها برای درک گسترده تر ما توی مبحث مغز ممکنه برای درک واقعی فرایندهای آگاهانه مغز حیاتی باشن.

و در نهایت، یک نقل قول پایانی که حاوی مطالب زیادی است: تعداد بسیار زیادی از لایه های درک و فهم وجود داره که در مقیاس های مکانی و زمانی زیادی قرار دارن و ممکنه با توجه به درک فعلی ما توضیحاتی رو که برای درک کامل مغز باید کشف بشه، نادیده بگیرن.

هر روز دانشمندان علوم مغز و اعصاب به  آزمایشگاه هاشون میرن و با این فرض کار می کنن که درک کافی از قطعات و قسمت های مختلف مغز رو به دست میارن.

این روش تکه تکه بدست آوردن اطلاعات از مغزمون، همون روش موفقی هستش که توی علوم مختلف مثل فیزیک، شیمی و مهندسی معکوس دستگاههای الکترونیکی به کار گرفته شده. اما هیچ تضمین واقعی ای برای کارایی این روش در علوم اعصاب نداریم.

مغزما، با تجربه خصوصی و ذهنی خودش، شبیه هیچ کدوم از مشکلاتی نیستش که ما تابحال اونها رو برطرف کرده ایم. هر دانشمند علوم اعصابی که به شما بگه ما با یه مشکل تقلیل گرایانه در مورد مغز روبرو هستیم، با پیچیدگی مساله آشنا نیست.

بخاطر داشته باشید که هر نسلی قبل از ما با این فرض که همه ابزار لازم و اساسی درک جهان رو در اختیار دارن، کار کردن و همه اونها بدون استثنا اشتباه کردن. فقط تصورش رو بکنید که بخواید قبل از درک اپتیک، یک تئوری درباره رنگین کمان ها بسازید، یا اینکه قبل از آگاهی داشتن در مورد برق، رعد و برق را بفهمید یا قبل از کشف انتقال دهنده های عصبی، به بیماری پارکینسون بپردازید.

خب بنابراین، عقیده ایگلمن این هستش که درک مغزمون غیرممکن نیستش، اما  اگه به طور واقعی در نظر بگیریم، ما حتی در مورد چگونگی نزدیک شدن به برخی از ناشناخته های اون شروع هم نکرده ایم. مغز انسان بسیار فراتر از فرایندهای آگاهانه مون و احتمالا فراتر از بحث تجسم اصول ظریف و عمیق اون چیزیه که قادر هستیم با رویکردهای تقلیل گرایانه اساسی اونها رو استنتاج بکنیم.

ایگلمن با این کتاب موفق شده که ما را به خودش مجذوب کنه، چشم مون رو باز کنه. و بعدش ما رو با سوالاتی از اراده آزاد، روح و دیدگاه های تقلیل دهنده مغز ناراحت کنه.

او این مفاهیم رو با مهارت از هم تفکیک می کنه و استدلال قانع کننده ای رو ارائه می ده که گرچه که ارائه اطلاعات بیشتر مفید هستش، اما  یادگیری کنار گذاشتن مفاهیم منسوخ شده و شکل دادن به سوالات جدید چیزی هستش که برای گسترش درک ما بهتره.

خوندن نظرات رضایت بخشی در مورد موضوعی نسبتاً کشف نشده: این کتاب واضح، سرگرم کننده و قابل تأمل هستش.

پیشنهاد میکنم اگه علاقه مندین این تدتالک دیوید ایگلمن رو ببنیند و لذت ببرید:

 

 

خلاصه کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن

 

این خلاصه ی کتاب ناشناخته توسط دیوید ایگلمن هستش و شامل دروس اصلی و بخشهای مهم کتاب هم هست.

  • مغز شما از سلولهایی به اسم نورون و گلیا ساخته شده.
  • هر سلول عصبی پالس های الکتریکیش رو به سلول های دیگه می فرسته.
  • یک نورون معمولی حدود 10,000 ارتباط با سلولهای عصبی دیگه برقرار می کنه.
  • توی یه سانتی متر مکعب مغز ارتباط عصبی بیشتری نسبت به ستاره های راه شیری وجود داره.
  • فکرها چیزهای مجسمی نیستن. به نظر نمی رسه که اونها به شکل ملموسی وجود داشته باشن، اما این دقیقا همون چیزی هستش که جریان داره. ساختار فیزیکی مغز، افکار ناشی از اون رو تعیین می کنه.
  • مردها توی یه مطالعه به تصاویر زنان دارای چشم با مردمک گشاد از نظر جذابیت داشتن رای بیشتری دادن.
  • هوشیاری کوچکترین بازیگر توی ذهن ماست. بیشتر مغز ما توی یه حالت اسرارآمیز کار می کنه.
  • ذهن آگاه شما مثل یه روزنامه هستش. عناوین اخبار رو ارائه می ده اما به ندرت به شما نشان می ده که در پشت صحنه چه چیزی می گذره.
  • وقتی می گید، “من یه ایده دارم!” شما در واقع به همه کارهایی که مغزتون در طول چند دقیقه، چند روز یا چند ماه توی پشت صحنه انجام داده، اشاره می کنین.
  • “در هر یک از ما یه نفر دیگه وجود داره که اون رو نمی شناسیم.” –کارل یونگ
  • اول از همه، شما بایستی درک کنین که فکر آگاهانه نباید توی اکثر تصمیمات و اقدامات دخیل باشه. اگر مجبور بودید درباره هر چیز لعنتی ای خودتون تصمیم بگیرید، هرگز قادر نبودید که کاری رو انجام بدین.
  • آگاهی آگاهانه در حدود 0.5 ثانیه طول می کشه. زدن بیس بال در حدود 0.4 ثانیه طول می کشه. به معنای واقعی کلمه غیرممکنه که آگاهانه به یه بیس بال برخورد کنین. مغز شما انتخاب می کنه تا با اطلاعات ناخودآگاه خودش به توپ ضربه بزنه.
  • برونو رو با ماسک آهنی روی صورتش سوزوندند تا مانع از صحبت فصیح و آتش افکندن توی جمعیت بشه. که داستان جالبی هستش درباره قدرت ایده ها.
  • یه مفهوم وجود داره که یه ایده آگاهانه در حقیقت مجموعه ای از سیگنالهایی هستش که مغز شما می گیره و همه این سیگنال ها توی یه جهت هستن. وقتی سیگنال به اندازه کافی قوی شد، به یه فکر آگاهانه تبدیل میشه. اگر مغز شما سیگنالی رو دریافت می کنه که به یه طرف و سیگنال دیگه به یه طرف دیگه اشاره می کنه، اونها به نوعی همدیگه رو خنثی می کنن. مثل اینکه مغز قبل از ایجاد یه فکر آگاهانه به نظرهای ناخودآگاه کافی دسترسی داره.
  • من مفهوم ذهن شما رو به عنوان یه کوه یخ دوست دارم. فکر آگاهانه فقط قله ی قابل مشاهده اون هستش. فکر ناخودآگاه کوه زیر آب هست.
  • تنها راه عملکرد توی جامعه این هستش که گروه هایی از مردم آگاهانه بر روی یه سری از چیزها تمرکز بکنن. این که من توی هواپیما هستم یا نیستم، من هرگز به نکات ایمنی قبل از پرواز، میزان سوخت توی هواپیما، اینکه دنده های فرود خوب کار می کند و غیره فکر نمی کنم. (اتفاقاً، اگر الان در هواپیما هستید – ازتون عذرخواهی می كنم.) اما لازم نیست كه درباره این چیزا فكر كنم چون شخص دیگه ای آگاهانه روی اونها تمركز كرده. اینگونه هستش که ما تیم ها و جوامعی رو با عملکرد مناسب می سازیم. همه ما تقریبا توی همه زمینه های زندگی با خلبان اتوماتیک کار می کنیم، اما هر یک از ما این ظرفیت رو داریم که آگاهانه روی چند چیز هم تمرکز کنیم. اون قسمتهای تمرکز داده شده رو به روشهای هوشمند تقسیم بندی کنین و درنتیجه یه تیم واقعا کارآمد رو به دست میارین.
  • ما به صورت شگفت انگیزی ناظری ضعیف از تجربه ی خودمون هستیم. (آزمایش ویدئویی گوریل بهم یاد آوری میشه. به این اصطلاح “تغییر کوری” گفته میشه) یک سوم از مغز انسان به بخش بینایی اختصاص یافته.
  • جالبه که بدونید: بینایی شما فقط یه مخروط بینایی هستش که در اون چشم خودتون رو نشون میدید. همه ما زندگی خودمون رو با دیدن دنیای بینایی که درون این مخروط کوچک است میگذرونیم. حتی بدون اونکه خودمون این واقعیت رو بدونیم.
  • مغز مثل یه بازار سازمان یافته هستش، نه یه خط مونتاژ. حتی وظایفی که از نظر تاریخی توی یه خط مستقیم نمایش داده میشن (به عنوان نمونه بینایی) در واقع نتیجه یه شبکه یا ورودی ها هستن (دیدن نه تنها توسط نور، بلکه توسط صداها و غیره نیز تاثیر میپذیره). این بدان معنی هستش که همه جهان همونطور که می دونید یه سری ساده از روابط علت و معلولی نیستش. در عوض اون، علل خیلی کوچیک بسیاری وجود داره که توی نتیجه نهایی تغییر ایجاد میکنه. اطلاعات بسیار زیادی وجود داره که بینایی رو تحت تأثیر قرار میده. (اگر این درست باشه، اطلاعات زیادی هم وجود داره که بر رفتار تأثیر می گذاره).
  • تشخیص جنسیت جوجه ها واقعاً سخت هستش اما بهترین روش ها در جهان توی ژاپن هستش. جوجه های ماده و نر تو سن 1 روزگی تقریبا یکسان به نظر میان. اونها تعیین کننده جنس مرغ ها رو با بازخورد آزمایش و خطا آموزش دادن. حتی اگر اونها نتونستند توضیح بدن که چطور این کار رو انجام دادن، ناخودآگاه این مهارت رو یاد گرفتن.
  • یه تست تحقیقاتی واقعا جذاب توی این کتاب وجود داره که به شما کمک میکنه که تعصبات داخلی تون رو شناسایی کنید. این که آیا شما نسبت به برخی ادیان، جنسیت ها، نژادها، انواع بدن و غیره تعصب دارین؟ انجام دادن این کار، یعنی کشف تعصبات پنهان و سپس اقدامات فعال برای کاهش دادن این تعصبات، می تونه بسیار جالب باشه.
  • مردم تمایل دارن که بازتاب خودشون رو توی دیگران و روی محصولات داشته باشن. این حس “خودپسندی ضمنی” نامیده میشه. ما افرادی رو دوست داریم که روز تولدی مشترک با ما دارن، اسامی مشابه اسم ما و غیره دارن.
  • تأثیر قرارگیری منفرد اثبات میکنه که مغز ما تمایل داره چیزهایی رو دوست داشته باشه که اغلب در معرض اون چیزا هستیم. به ترتیب مشابه، ما تمایل داریم که دو چیز را با همدیگه جفت بکنیم اگه اون دو تا رو بیشتر با هم شنیده باشیم.
  • ایده “اعتماد به درونتون” می تونه ایده خوبی باشه چرا که مطالعات مختلف نشان داده  که ذهن ناخودآگاه شما تصمیم صحیح رو قبل از ذهن آگاه شما میدونه.
  • ما آگاهانه تصمیم می گیریم و سپس شروع به انجام دادن اونها می کنیم و ناخودآگاه اونها رو دنبال می کنیم.
  • آدم ها توانایی بی نظیری رو توی یادگیری دارن، با تمرین کافی، تقریبا هر مهارتی رو به صورت  خودکار انجام میدن.
  • ما طراحی شده و ساخته شده هستیم که حیوانات خاصی رو دوست داشته باشیم، غذاهای خاصی (میوه ها، سبزیجات، سایر موارد) و حتی افکار خاصی رو دوست داشته باشیم.
  • زیست شناسی ما واقعیت ما رو تعیین می کنه.
  • ما واقعیت ارائه شده به خودمون رو می پذیریم. و این واقعیت نه تنها توسط مغز ما تفسیر میشه بلکه توسط مغز برای ما ساخته میشه.
  • واقعیت از اونچه که تصور می کنیم بسیار ذهنی تره.
  • رفتارهای اجتماعی به مغزمون پیوند خوردن. ما با گرایش به رفتار اجتماعی متولد میشیم.
  • ما از اونچه که توی ذهنمان میگذره کمتر آگاهی داریم. غریزه  های ما اغلب از نظر ما کور هستن. اونها اونقدر توی کدهای ژنتیکی ما درهم آمیخته اند که حتی متوجه حضور اونها نمیشیم.
  • ویلیام جیمز گفتش که ما غرایز بیشتری نسبت به حیوانات دیگه داریم، نه کمتر از اونها. و به همین دلیل هستش که ما متفکرانی انعطاف پذیر هستیم.
  • ما غالبا فرض می کنیم که غریزه تفکر سطح پایینه، اما در واقع میلیون ها سال تکامل توی اون نهفته س.
  • فایده غریزه سرعت و رفتار خودکار اون هستش. هزینه عدم توجه به اونها عدم موفقیت هستش.
  • ما قادر به دیدن غرایزی که رفتارهای ما رو تشکیل میدن، نیستیم. اونها بسیار مهم و اساسسی هستن، چون که اونا توی ناخودآگاه ما هستن.
  • هرچه یه چیز ساده تر به نظر برسه، مدارهای عصبی بیشتری  پشت سر اون قرار دارن.
  • تحقیقات نشون میدن که زنان در زمان اوج چرخه قاعدگی شون (10 روز قبل از قاعدگی) هم توسط زنان و هم مردان زیباترین به نظر میان. این تغییرات توی ظاهر زن کاملا ظریف هستش، اما فقط کافیه که ناخودآگاه شریک زندگیشون رو تحریک کنن. کاملا مشخص نیستش که این نکات مهم چی هستن (به عنوان مثال گوش ها و سینه ها متقارن تر میشن).
  • زن ها به سایر چرخه های زنان به طور ویژه ای حساس هستن. شاید دلیل این حساسیت رقابت باشه.
  • محققان دریافتن که رقاصه ها در اوج چرخه خود (68 دلار در ساعت) درآمد بیشتری نسبت به دوران قاعدگی (35 دلار در ساعت) دارن.
  • ذهن انسان همواره در حال درگیری هستش. باورهای رقابتی توی ذهن در درون ضمیر ناخودآگاه شما وجود داره که همگی اونا برای یه تک نتیجه ای از یه رفتار آگاهانه می جنگن.
  • دلیل و منطق یه چیز می خواد. احساس چیز دیگه ای رو می خواد. اما هر دو تای اینا فکر می کنن راه درستی رو برای حل مشکلاتی که با اونا روبرو هستن دارن.
  • مغز از زیر سیستم های رقیب همدیگه ساخته شده. به عنوان نمونه، سیستم یک و سیستم دو. سیستم یک اتوماتیک و ابتکاری هست. سیستم دو آگاهانه و تحلیلی هستش. (کتاب تفکر سریع و آهسته این سیستم هارو کامل توضیح داده، اگه دوست دارید بخونیدش!)
  • از لحاظ عصب شناسی، مغز شما تقریبا با سیستم یک و سیستم دو نقشه نگاری میشه.
  • شناخت منطقی شامل وقایع بیرونی میشه. شناخت عاطفی مربوط به وضعیت درونی شماست.
  • احساسات (یا کمبود احساسات) اغلب مقیاس رفتار ما رو مشخص میکنن.
  • مطالعات مشهور کانمن و ورسکی در مورد تخفیف اجناس (100 دلار الان در مقابل 110 دلار توی یک هفته در مقایسه با 100 دلار توی 52 هفته در مقابل 110 دلار توی 53 هفته) توسط دانشمندان علوم مغز و اعصاب بررسی شدن. اونا دریافتن كه بازپرداخت فوری مراكز احساسی مغز رو فعال می كنن (رفتار تكانه ای) در حالی كه پاداش طولانی مدت باعث میشه مناطق شناخت بالاتر (رفتار عقلانی) توی مغز فعال بشه.
  • رفتار شما به سادگی نتیجه نهایی جنگ بین خواسته های کوتاه مدت و بلند مدت شما هستش.
  • بعضی از فلاسفه بعد از داستان معروف درباره اولیس و آژیرها، از دستگاه های تعهدی مغز به عنوان قرارداد اولیس یاد می کنن.
  • مغز ما یه سیستم کاملا همپوشان و هم افزاست. یعنی قسمتهای مختلف مغز می تونن کارهای مشابهی رو انجام بدن.
  • اقدام متقابل احتمالی علیه آلزایمر: ذخیره شناختی. این اصطلاحی هستش که دانشمندان برای توصیف اینکه چرا برخی از افراد مغزهایی رو دارن که توسط آلزایمر تخریب شدن اما هرگز علائمی رو نشان ندادن، استفاده می کنن. این افراد با به چالش کشیدن مغز و تحرک ذهنی خودشون، مسیرهای مختلفی رو برای حل مشکلات یکسان ایجاد کردن. آلزایمر ممکنه از یک رویکرد توی مغز جلوگیری کنه، اما شما هنوز هم دنبال مسیرهای دیگه ای هستید. این ذخیره شناختی علائم آلزایمر رو خنثی میکنه. وقتی یه بخشی از مغز تخریب میشه، به دلیل راه حل های جایگزین توی مغز، اون عملکرد ها از بین نرفته بودن. 
  • مغزها به دنبال الگوها هستن. از بسیاری جنبه ها، مغز ما طوری بهم متصل میشن تا از داده های بی معنی معنی ایجاد کنن.
  • خواب ها و رویاها مهارت های ما رو در تولید داستانی از اطلاعاتی غیر مرتبط نشان میدن.
  • تحقیقات توسط پنبکر:  مطالعات یا قربانیان تجاوز جنسی نشان دادن که صحبت نکردن در مورد مشکلات شما (حفظ اسرار) ممکنه آسیب بیشتری نسبت به خود واقعه داشته باشه.
  • تحقیقات زیست شناسی و تحقیقات مغزی آشکار کرده که به جای سوال کردن این که، “بهترین راه برای حل اون مشکل چیه؟” باید بپرسیم، “آیا روش های متعدد و متداخلی برای حل این مشکل وجود داره؟”
  •  چه کسی احتمال این رو میداد که رفتار های ما درست از زمان بارداری شروع بشه. به عنوان مثال، کروموزوم Y منجر به افزایش رفتار مجرمانه به بیش از 800 درصد میشه. اکثر زندانیان حامل این ژن ها هستن و همچنین 98.4 درصد زندانیان در معرض اعدام هم این ژنو دارن. اگه این ژنو تو خودتون دارین، مستعد خشونت هستین.
  • هنگامی که حادثه ای برای مراقب های حیوانات اتفاق می افته (به عنوان مثال یک شیر به رام کننده اش حمله می کنه)، ما اغلب به حیوان بودن اونا اشاره می کنیم. مثلا میگیم انتظار داشتید یه حیوان چه کاری انجام بده؟ اما انسان ها هم حیوان هستند. و با این حال، ما غالبا فرض می کنیم که انسان ها هم موجوداتی منطقی هستن که به رفتار حیوانی متوسل نمی شن. ما فرض می کنیم که انسان ها اراده آزاد دارن. این فرض ممکنه که اشتباه باشه.
  • با توجه به وضعیت فعلی تحقیق، هیچ کس نمی تونه راهی برای نبود آزادی اراده  پیدا کنه. اگه اراده آزاد وجود داشته باشه، باید توی یه جا از مغز ظاهر بشه. اما هیچ قسمت آزادی توی مغز وجود نداره. هر قسمتی از مغز به قسمت های دیگه مغز متصل هست.
  • تحقیق توسط لیپت: مطالعه مشهوری راجع به آزادی اراده  انجام داد که باعث ایجاد این ایده شد که ذهن آگاه ما آخرین نفری هستش که می دونه چه کار می کنیم.
  • به گفته نویسنده، مهم نیستش که ما اراده آزاد داریم یا نه.
  • اعمال رو نمیشه از زیست شناسی ما جداش کرد.
  • جوامع همیشه باید بازیگران بد رو از خیابان ها بیرون بکنن. فقدان اراده آزاد به این معنی نیست که  به سیستم عدالت نیاز نیست.
  • درکهای ما و رفتارهای ما توسط عوامل پنهان عصب شناختی کنترل می شن.
  • هیچ تفاوتی بین “زیست شناسی او” و “او” وجود نداره. اونا کاملا شبیه به هم هستن.
  • تحقیق استیون لاکونته و پرل چو: شما به تصویری از یه کیک شکلاتی نگاه می کنین. یه صفحه نمایش یه نوار عمودی رو نشان میده که مناطق فعالیت مغز رو در هنگام ولع مصرف شما نشون میده. بعدا، استراتژی های مختلفی رو برای پایین آمدن میل تون امتحان می کنین. وقتی که این کار انجام شد، شما به طور موثری فعالیت مغز رو که باعث ولع خوردن کیک میشه کاهش می دید. این “تمرین قبل از مواجهه” به شما کمک میکنه که مدار عصبی خودتون رو برای مبارزه با ولع خوردن تقویت کنین.
  • شبکه پیچیده ای از ژنتیک و محیط، مسیر زندگی بشر رو می سازه.
  • ذهن آگاه کسی نیست که زندگی ما رو هدایت می کنه.
  • ما مجموع کل عصب شناسی خودمون هستیم. چیزی که ما از او به عنوان “او مذکر” یا “او مونث” یاد می کنیم در واقع مواد شیمیایی عصبی بیولوژیک (یا رفتارهای ناشی از اون مواد) در طی زمان هستش. شخصیت هایی که به عنوان خود فکر می کنیم نسخه های متوسط در طی زمان از عصب شناسی ما هستن.
  • بیماری هانتینگتون نتیجه تغییر یک ژن منفرد هستش، اما یک بیماری بسیار نادر هستش. بیشتر بیماری های ژنتیکی نتیجه تغییرات ظریف و فعل و انفعالات بسیاری از ژن های اطراف اونا هستن. (بنابراین حتی DNA ما نیز نتیجه بسیاری از تغییرات کوچک هست.)
  • سهم ژنوم در رفتار ما فقط تو زمینه تعاملات ما با محیط اطراف قابل درک هستش.
  • تحقیق توسط اوشالوم کاسپی: اونها به برهم کنش ژن و محیط و افسردگی پرداختن و به نوعی ارتباط میون اینا دست پیدا کردن.
  • اثرات زیست محیطی می تونن تأثیر زیست شناسی و ژن ها رو چند برابر کنن. رفتار ما هم طبیعت هستش و هم پرورش.
  • اگرچه که زیست شناسی ما زیر بنای همه چیزها درباره ما هستش، اما ما نمی تونیم تجربه انسان بودن رو به مجموعه ای از مولکول ها و اتم ها کاهش دهیم. چرا؟ به دلیل مفهوم ظهور. همونطور که توانایی پرواز از روی قطعات فلز در هواپیما پدیدار می شود، توانایی تفکر هم از اتم های ما  آشکار میشه. و ما هنوز نمی فهمیم که این معمای زیبا چه جور کار می کنه.

 

از این کتاب لذت بردین؟ اگه این موضوعات برای شما هیجان انگیزه، از خوندن این سه تا کتابم احتمالا لذت می برین. تفکر سریع و آهسته رو اونقدر دوست داشتم که تیکه هایی شو تو پادکست خوره کتاب براتون خوندم که لینکش پایین هست و میتونین گوش بدین. امیدوارم که لذت ببرین:

  1. کتاب نابخردی های پیش بینی پذیر نوشته دن آریلی
  2. کتاب تفکر سریع و آهسته نوشته دنیل کانمن – گوش دادن به قسمتایی از تفکر سریع و آهسته در پادکست خوره کتاب
  3. کتاب هنر شفاف اندیشیدن نوشته رولف دوبلی

 

اگه از کتاب ناشناخته نوشته دیوید ایگلمن خوشتون اومده هم می تونین خیلی راحت از همین لینک بخرینش.

دیوید ایگلمن1

درباره دیوید ایگلمن:

دیوید ایگلمن یک متخصص مغز و اعصاب، نویسنده و مجری علوم اعصاب آمریکایی هستش. اون به عنوان استادیار در دانشگاه استنفورد تدریس می کنه و مدیر عامل شرکت NeoSensory هستش که این شرکت دستگاه هایی رو برای جایگزینی حس های بدن تولید می کنن.

کتاب های مشابه ناشناخته:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *