هر چی بیشتر می خوندم، بیشتر می فهمیدم مطالبی که دارم واسه خوندن انتخاب میکنم، چه داستانی چه فلسفی، بیشتر سمت و سوی افکار متفکرای اگزیستانسیال رو گرفته: نویسنده هایی مثل داستایوفسکی، تولستوی، بکت، کوندرا، هسه…
اینا تفکرشون تو وهله ی اول دنبال توضیح پیدا کردن دربارهی طبقات اجتماعی، و رابطه جنسی، و گرایشات جنسی، و اینجور چیزا نبود؛ هدفی که دنبال میکنن خیلی خیلی عمیق تر از این حرفا بود.. اونا دنبال رسیدن به مرز “وجود” بودن….
اونا تلاش میکردن تو دنیای بی معنی، معنی پیدا کنن، بی پرده با مرگی که غیر قابل اجتنابه و تنهایی ای غیر قابل عبوره رو به رو بشن. وقتی میخوندم می فهمیدم که من به این موضوعات مربوطم. حس میکردم اونا دارن داستانه منو میگن… و نه فقط من… اونا داشتن داستان هر بیماری که تا حالا باهاش مشاوره کردمو میگفتن!
هر چی بیشتر میخوندم بیشتر می فهمیدم که دغدغه های اصلیه مراجعام – مثل مرگ عزیزان، پیر شدن، از دست دادن، و تصمیمای بزرگ زندگی مثل اینکه چه حرفه ای رو دنبال کنن یا با کی باید ازدواج کنن – خیلی بیشتر و بهتر توسط نویسنده ها و فیلسوفا توضیح داده شده تا روانشناسا.
اینجا بود که با خودم فکر کردم یه کتابی بنویسم که بتونه پای اگزیستانسیالیسم و به رواندرمانی باز کنه…
مقدمه
سلام به خوره های کتاب، من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین. تو پادکست خوره کتاب، لابهلای کتابا دنبال آزادی میگردیم.
تو این قسمت میخواهیم زندگینامهی اروین یالوم رو بازنشر کنیم. یالوم سومین نویسنده ای بود که داستان زندگیش رو تعریف کردیم، اما بعد از تغییر مسیر و آرشیو کردن قسمت های قدیمی، از تو پادکست حذفش کردیم. حالا با تجربه بیشتر و احتمالا کیفیت بهتر ضبط و تدوین، دستی به متن این قسمت کشیدیم و می خواهیم داستان زندگی یالوم رو با تاکید روی موضوع آزادی تعریف کنیم.
یادتون میاد اروین یالوم میگفت یکی از اون چهار دغدغهی وجودیِ بشر، آزادیه؟ تو این قسمت سعی میکنیم یکم بیشتر در مورد کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال، و خصوصا جنبهی درمانگره روبرو شدن با ترس از آزادی صحبت کنیم.
یالوم حرف اصلیش اینه که میگه اگه ما همه ی مسائل پیش و پا افتاده و روزمره رو کنار بذاریم و عمیقا به خودمون و به وجودمون فکر کنیم، تا جایی که به علتِ اصلیِ پریشونی ها و اضطراب هامون برسیم، می بینیم که می رسیم به چهار دلیل اصلی یعنی مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. اون میگه من مدام به این واژه ها فکر میکنم و اونقدری تو زندگیام تجربه پیدا کردم که دیگه این عوامل رو کاملا جدی میگیرم.
بریم سراغ داستان زندگی اروین یالوم و دغدغهی اگزیستانسیال آزادی.
زندگینامه اروین یالوم
بچه گیم دوران فلاکت بار زندگیم بود… منظورم از فلاکت، زندگی کردنه یه سفیدپوست تو محله سیاهپوستا و یه یهودی تو محله مسیحیاس.
اون موقع ها واشنگتن کاری به قانون نداشت. نژاد پرستی توش موج میزد، همه چیزه سفید پوستا و سیاهپوستا از مدرسه و محله گرفته تا حتا آبخوری هاشون از هم جدا بود! سفیدا از سیاها بدشون میومد. سیاهام از سفیدا!
البته که یهودی بودن مون مارو یکم با سیاها دوست میکرد. چون سفید پوستا از یهودیام مثل سیاهپوستا خوششون نمیومد.
مام تو واشنگتن زندگی میکردیم. تو به محله فقیر نشینه پره موش! تو یه خونه ی پر سوسک بالای مغازه ی خوار و بار فروشیه بابام! عزا میگرفتم وقتی شبا از خواب بیدار میشدم و چراغو میزدم میدیدم کلی سوسک بزرگ از نور چراغ فرار میکنن اینور و اونور اتاق…
هنوزم نتونستم با ترسم از سوسک کنار بیام… این فلاکت بود برام…
از وقتی یادم میاد بابام ساعت 5 صبح می رفت مغازه و تا 10 شب کار می کرد، و روزای تعطیل تا 12 شب اونجا بود. فقط روزای یکشنبه تعطیل میکرد.
بابام اهل غر زدن نبود. هیچوقت تو تمام عمرم نشنیدم گلایه کنه با اینکه دلیل واسه گله کردن زیاد داشت.
تو جوونیش شعرم میگفت. اون موقع ها سرباز روسیه تو جنگ جهانی اول شد و کارش کمک کردن به ساخت راه آهن بود. وقتی م که جنگ تموم شد، یه مدت بعد، تونست با کمک برادرش، مایر، که زودتر اومده آمریکا و اینجا یه مغازه خوار و بار فروشی داشت از روسیه مهاجرت کنه و بیاد آمریکا.
خواهر و برادر دیگه ش جین (Jean) و اَبی (Abe) سال 1937 تنهایی اومدن آمریکا. برادرش قصد داشت به فاصله ی کوتاهی از اومدنش، خونواده شم بیاره. اما وقتی خودش رسید… دیگه خیلی دیر شده بود… نازیها همسر و چهارتا بچه ش همه رو کشته بودن.
بعد از اون اتفاقا لبای بابام به هم دوخته شد انگار. دیگه هیچوقت از گذشته و کشور قدیمیش حرف نزد… دیگه ننوشت.. نه شعر نه کتاب… تنها کاری که انجام می داد این بود که بره مغازه و فوقش روزنامه ی یهودیا رو بخونه…
هیچوقت بهش نگفتم دوسش دارم.
یه شب بابام سکته کرد، مامانم بی تاب و قرار گفت به دکتر زنگ بزنیم. دکتر منچستر – دکتر خونوادهمون – گفت که دستش بنده و به محض اینکه بتونه خودشو میرسونه. شرایط فوق العاده پر استرسی بود.
مامانم انگار که دنبال یه مقصر بوده و بعده یه مدت دیگه به نتیجه رسیده و مقصرو پیدا کرده، دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و داد و بیداد کنان بهم گفت: “تو کشتیش! تو کشتیش!”
هنوزم میتونم صداشو تو گوشم بشنوم… یادمه از ترس و خشم یه گوشه چمباتمه زده بودم و فلج شده بودم. دلم میخواست منم داد بزنم سرش و بگم: “ابله نمرده که! ساکت باش!”
مامانم همش صورت بابامو پاک میکرد و پیشونی شو میبوسید. تا اینکه بلخره دکتر منچستر ساعت 3 صبح زنگ در خونه مونو زد و من پریدم و درو باز کردم. وقتی دکتر از کنارم رد میشد با یه چشمک، دستی به سرم کشید و گفت چیزی نیست.
کاری که کرد درست مثل آب گرمی بود که ریختن رو سرم… فکر میکنم از همون موقع بود که منم دلم خواست دکتر بشم تا اون حسی که دکتر منچستر به من هدیه داد و به دیگران بدم…
اون شب مرگ و برای اولین بار خیلی نزدیک احساس کردم. عصبانیت افسار گسیخته ی مامانمو دیدم و تصمیم گرفته بودم واسه محافظت کردن از خودم تا دکتر بیاد تو اتاقم قایم شم.
تو دو سه سال آینده – بعد از این ماجرا – کمتر یادم میاد حرفی با مامانم زده باشم.
بابام به مرور زمان خوب شد. بعد از اون تا آخر عمرش دارو میخورد و کار فیزیکیه سنگینی نمی تونست بکنه، حتا اگه به اندازه یه بلوک پیاده روی باشه. ولی بیست و سه سال بعد از این ماجرا زندگی کرد.
به نظر من بابام مرد موقری بود. تنها مشکلش این بود که جرات کافی نداشت که بعضی جاها جلو مامانم وایسه.
من بعد ازون ماجرا… تا 14 سالگیم عملا تو خونه با همه غریبه بودم. واسه به دست آوردنه استقلالم با همه می جنگیدم. من عامله شکستن صلح تو خونه بودم. و هر جور شده میخواستم ازون خونه بیام بیرون. چون خیلی کم پیش میومد که حرفی بزنم خصوصا با مامانم.
از اون موقع تا امروز، این تصویره مادرمه که تقریبا هر روز میاد تو ذهنم. تو این تصویر اون هیچوقت لبخند نمیزنه… هیچوقت آرامش نداره… هیچوقت خوشبخت نیست… اون زنه باهوشی بود. هر روزشو خیلی سخت کار میکرد اما همیشه احساس شکست خوردگی داشت، هیچ وقت راضی نبود. هیچوقت خوشحال نبود.
بعده مدتها بهش از جنبه ی دیگه ای نگاه کردم: من چقدر کم بهش احساس خوشبختی دادم تو اون مدتی که باهاش زندگی کردم. چقدر خوشحالم که بعدها فرزند مهربون تری شدم..
***
یالوم میگه: “جایی که زندگی میکردم واقعا واسه یه بچه ای که تو سن رشده افتضاح بود. من از جایی که زندگی میکردم احساس شرمندگی داشتم. ولی یادمه هر هفته پنجشنبه ها می رفتم کتابخونه و تا جایی که میتونستم اونجا وقت میگذروندم. وقتی م که باید برمیگشتم 6 تا کتاب (یعنی حداکثر تعدادی که اجازه داشتم) با خودم برمیداشتم و میاوردم.
تا جایی که یادم میاد فک میکنم هر روز یه کتاب میخوندم. پدر مادرمم راستش از اینکه میدیدن من میرم کتابخونه خیالشون راحت میشد. چون هم خیلی زیاد به تحصیلات و مطالعه اهمیت میدادن، هم خیالشون راحت بود که کتاب خوندن امنیت مو تامین میکنه.
وقتی 14 سالم بود یه تغییره خیلی بزرگ تو زندگیام ایجاد شد! ما رفتیم به یه خونه ی خیلی بهتر تو یه محله ی متوسط به بالای شهر و من فرستاده شدم به یه مدرسه ای که خیلی بهتر بود.
شش ماه بعد از اینکه رفتیم به این محله ی جدید من دختری رو دیدم که عاشقش شدم و سالها بعد باهاش ازدواج کردم. دختری به اسم مریلین تونیک که بعدها مریلین یالوم شد.
مریلین به نظر من، دلیل اصلی بهتر شدنم تو زندگی بود.
یه راهکار دیگه برای اینکه از اون خونواده بیام بیرون این بود که علاقه بچگیم – یعنی پزشکی – رو دنبال کنم. اون موقع ها خیلی از یهودیا آرزوی ورود به دانشکده پزشکی رو داشتن و ضمنا دانشگاه هام برای یهودیا سقف پذیرش داشتن. یعنی ماکزیمم 5 درصد یهودی میگرفتن به خاطر همین اگه من میخواستم که از خانواده م بیام بیرون که واقعا هم میخواستم، تنها چاره م این بود که تو دانشکده پزشکی قبول شم.
ورود به جامعه پزشکی به معنی ورود به جامعه آمریکا بود… پزشکا پذیرفته شده و مورد احترام بودن… احتمالا میتونین حدس بزنین که قبول شدن تو دانشکده پزشکی چه حد سخت بود: وقتی من با تلاش و تقلای زیاد تونستم تو دانشکده پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن قبول شم، 112 تا دانشجو و 6 تا یهودی پذیرفته شده بودن. این دوران، دوران وحشتناک پر استرسی تو زندگیه هر آدمی بود که قصد داشت پزشکی بخونه.
موقع تحصیلات دانشگاهیم هیچ وقت دانشجوی فعالی نبودم. خیلی درس میخوندم به جز یه درس، همه نمره هام الف بود اما هیچوقت با هیچ استادی مکالمه ای خارج از کلاس برقرار نکردم.
آخره دوران تحصیلم وظیفه مون این بود که بیماری رو طی 8 جلسه رواندرمانی بشناسیم و اون و بیماریش رو به تیمی از هیئت داورا معرفی کنیم و بگیم که چطور باهاش پیش رفتیم. یادمه بیماری که به من افتاده بود یه زن مو قرمز و کک مکی بود که از خودم چند سالی بزرگتر میزد. همون جلسه ی اول مشکل شو بهم گفت. گفت همجنسگراست.
شروع خوبی نبود راستش.
چون من اصلا نمیدونستم لزبین یعنی چی. یعنی تا اون زمان همچین کلمه ای به گوشم نخورده بود. یه لحظه با خودم تصمیم گرفتم که اگه میخوام باهاش واقعا ارتباط برقرار کنم باید باهاش صادق باشم و اعتراف کنم نمیدونم لزبین چیه و از خودش بخوام که توضیح بده.
برعکسه تصوری که داشتم زن شروع کرد به توضیح دادن در مورد شرایطش و کم کم بین مون جوی از اعتماد به وجود اومد و رابطه نزدیکی با هم پیدا کردیم.
راستش اصلا با خودم فکر نمیکردم که بتونم بهش کمکی بکنم. از طرفی خلا ارتباطی که با اساتید داشتمم این حسو تقویت می کرد. مطمئن بودم که گند میزنم. روز دفاع بچه ها همه جمع شده بودیم و با دیدن واکنشای تنده داورا به مطالبی که بچه ها ارائه میدن کلا روحیه مو باختم.
وقتی نوبتم شد با خود گفتم که پامیشم و داستان این 8 جلسه رو به بیان خودم براشون تعریف میکنم. هرچی شد، شد.
نوبت من که شد بلند شدم و ماجرا رو تعریف کردم. حتی یادم نمیاد که از یادداشتی استفاده کرده باشم؛ از این گفتم که من و این بیمار چطور با هم ملاقات کردیم. احساس من چی بود. چیا بینمون اتفاق افتاد. اینکه چطور از نادونی م بهش گفتم و چطور ازش چیزی یاد گرفتم و به اون مطلب علاقه پیدا کردم. کم کم بهم اعتماد کرد و صداقت بین ما شکل گرفت. منم تمام تلاشمو کردم که با تسکین و آرامش کمکش کنم.
بعد از این داستانی که تعریف کردم سکوت طولانی ای برقرار شد. خودمو که نگو فقط نشستم و صورتمو با دستام گرفتم. از نظر خودم کاری که ارائه دادم کاملا ساده و طبیعی بود. یواش یواش صدای زمزمه ی داورا بلند شد که: “خب این ارائه تمام معیارهایی که باید گفته میشد رو داشت. چیزی نمونده که ما اضافه کنیم. معرفی فوق العاده ای بود. ارتباطی عمیق و ظریف با بیمار برقرار شده.”
و تنها کاری که من کرده بودم این بود که به سادگی یه قصه تعریف کرده بودم. خیلی بی دردسر و طبیعی اینکارو انجام دادم ولی انگاری بعدش فهمیدم که جایگاه خودمو تو دنیا پیدا کردم. لحظه ای بود که نه فقط احساس معنا پیدا کردم؛ حسی که به تمام گمنامیام تو دوران دانشكده و تاثیری که تو روحیهام داشت پایان داد.
واسه اولین بار احساس کردم که استعداد دارم و این استعداد به رسمیت شناخته شده.
راستش اگه از دورانی که دیگه باید به عنوان دستیار روانپزشک بیمار میدیم و تو بیمارستانا کار می کردیم می پرسین، باید بگم من خیلی تحت تاثیر اون استادایی بودم که یواش یواش و آهسته با بیمار جلو میرفتن.
درسته که بعضی وقتا دیگه کلافهام میکردن، ولی اینکه بیمارا رو تو یه فرمول قالب بندی نمیکردن خوشم میومد. اونا هرچقدر که لازم بود براش وقت صرف میکردن تا بتونن داستان زندگیشونو بر اساس گفته های خودشون بیرون بکشن، نه بر اساس یه رابطه ی سرد و بدش “تشخیص بیماری”!
این واسهام خیلی جذابیت داشت!
گرچه که بهترین استادمم بهم میگفت تو چرا از شیوه ای که بقیه استادا ازش سر در میارن و بلدن استفاده نمیکنی؟
راستش منم فک میکنم که رابطه بیمار و پزشک، رابطه ی بین دو تا آدمه که یکیشون از اون یکی مضطرب تره. به استادم گفتم به نظر من ساختنه یه رابطه درست بین بیمار و پزشک بیشتر هر چیز دیگه ای ارزش داره.
خودم فک میکنم ناخودآگاه اینارو از ادبیات و آثار نویسنده هایی مثل داستایوفسکی و کامو و کافکا یاد گرفته بودم.
اون موقع ها مریلینم داشت دکترای ادبیات شو با تمرکز روی آثار کافکا و کامو میگرفت. و خب منم خیلی موشکافانه آثارشونو میخوندم. به نظرم روانشناسی خیلی جا داشت ازشون یاد بگیره. ولی حتی استادم نمیدونست فرانتس کافکا کی هست!! حتی وقتی یه کتاب از کافکا بهش دادم که بخونه، آخرش بهم گفت که نتونسته از کتاب سر در بیاره.
راستش از طرفی خودمم میدونستم که با این گرایشه عجیب و غریبی که به ادبیات دارم نمیتونم بیمارامو دسته بندی کنم. از یه طرف دیگه دلمم نمیخواست که به شیوه هایی که اون زمان روانکاوی ارائه می کرد به بیمارام نزدیک شم.
من تو اون دوران خوره ی آثار فروید و کارن هورنای، کامو، سارتر و بیشتر از همه داستایفسکی بودم. همیشه این متفکرا و داستان هاشونو با خودم به جلسه رواندرمانی می بردم. مثلا اگه کسی بهم میگفت از خودش متنفره، منم براش از مسخ کافکا میگفتم.
اینکه آدمای بزرگ هم با یسری سوالای بی جواب دست و پنجه نرم میکردن واسه خیلیا مایه قوت قلبه. چون درک میکنن که اون چیزی که به نظرشون ممکنه مسئلهی پیشوپا افتادهای باشه دغدغهی فیلسوفای بزرگم بوده.
رواندرمانی گروهی
تو همون زمانا با اینکه سخت مشغول درسنامه نوشتن واسه کلاسام بودم، پس ذهنم به گروه درمانی و موازی باهاش به روان درمانی اگزیستانسیالم فکر میکردم.
خیلی تحت تاثیر یکی از استادام تو دوران کارآموزی قرار گرفته بودم که به گروه درمانی اعتقاد داشت. با خوندنه حرفای آدمایی مثل هاپکینز و سالیوان فکر میکردم که گروه نقش زیادی رو تغییر کردنه یه آدم داره. هر چیام بعدا توش تجربه به دست آوردم بیشتر به این باور رسیدم که چقدر ابزار قدرتمندی تو درمانه، چون باعث میشه آدمها بیشتر بتونن خودشونو ابراز کنن.
من باور داشتم که بیمارا بیمارن چون نمیتونن تو ارتباط شون با آدمای زندگیشون چیزی که میخوان رو از اونا بگیرن و ارتباط خوبی بسازن. به خاطر همین گروه درمانی فرصتی بود براشون که آدمای مشابه خودشونو تو شرایط دیگهای ببینن و با همدیگه نظرات و تجربه ها و احساسات شونو ردوبدل کنن.
منتها چون اون زمانا نه اینترنتی بود نه ایمیلی نه تلفن از راه دوری، نمیتونستم با اون استادم ارتباط برقرار کنم و از تجربهاش استفاده کنم. گذروندنه این پروسه به تنهایی، با وجود همه جذابیت گروه درمانی، خیلی پر استرس بود.
کتاب رواندرمانی گروهی رو تو این دوران بر اساس تحقیقات علمیِ گستردهای نوشت. ضمن اینکه کار خیلی پر زحمت و همزمان کسل کنندهای بود برام اما بهم کمک کرد که از حوزه تئوری کارهایی که تو این حیطه انجام شده اطلاع پیدا کنم – ناگفته نمونه که بعدها تصمیم گرفتم به شیوه ای بنویسم که مخاطب بتونه بیشتر باهام ارتباط برقرار کنه.
گذشت و بعد از یه مدت به طور حرفه ای روان درمانی گروهی رو جلو بردم. شیوه کارم اینطور بود که تعدادی از خبره ترین روان درمانگرها رو جمع کرده بودم و با هم گروه های مختلف روان درمانی گروهی رو همزمان تو مراکز مختلف برگزار می کردیم. سالها نتایج این روان درمانی و میزان تاثیر شونو زیر نظر گرفتم.
اما نتایجش ناامید کننده بود.
ما با آدمایی که تو این گروه درمانیا شرکت میکردن تو سه مقطع زمانی مصاحبه میکردیم: یکی بلافاصله بعد از جلسه، یکی سه ماه بعد و یه بارم شش ماه بعد از جلسه درمان گروهی. این مصاحبه هارم ویدیویی ضبط میکردیم و میدادیم به آدمایی که تو این زمینه سالها تجربه داشتن. اونا این ویدیو ها رو میدیدن تا به ما بگن که این جلسات باعث بهتر شدنه مشکل بیمار شده یا نه و اینکه این بهبود در چه حدی بوده.
متاسفانه هیچ رابطه همبستگی ای بین میزان تاثیر این جلسات رو درمان بیمارا دیده نشد.
بنابراین کاملا مایوس، ایدهی گروه درمانی رو ول کردم.
این، ماجرای اولین کتابم بود؛ کتابی به اسم “رواندرمانی گروهی”. گرچه که اصلا بیانشو دوست نداشتم، خیلیا باهاش ارتباط برقرار کردن، به 17 زبان دنیا ترجمه شد و بعد از حدود 40 سال هنوزم به قوت خودش باقیه.
من ازون به بعد با خودم قرار گذاشته بودم که دیگه هیچوقت جمله ای ننویسم که خودم نفهمم چی نوشتم! بعد هام هر چی تلاش کردم نتونستم متن این کتابو دلنشین تر و روون تر کنم ولی بهرحال چیز دندون گیری ازش در نیومد که به دل خودم بشینه…
***
موقعی که دومین سال کارشناسیم تو رشته روانپزشکی بودم کتابی به اسم “کشف وجود” از یه آدمی به اسم رولو می (Rollo May) منتشر شد. وقتی کتابو خوندم برام جای تعجب داشت که ما به خودمون میگیم روانپزشکی علمی از حدودای قرن نوزدهم شکل گرفته، ولی در واقع قرنها قبلشم مردم با موضوع های مشابه داشتن سر و کله میزدهان!
این بود که به خودم گفتم من واقعا نیاز دارم سواد پیدا کنم و اینجا بود که تصمیم گرفتم فلسفه هم بخونم.
سالها بعد، با مطالعه تونستم یکمی از مطالب فلسفی هم سر در بیارم. بارها تو دوره های مختلف فلسفی از هایدگر شناسی و غیره و ذلک شرکت کردم و از همین طریق بعدها تونستم با یه فیلسوف نروژی یه کلاس مشترک تو دانشگاه استنفورد برگزار کنم – جایی که حالا سالها بود اونجا تدریس میکردم.
هدف این دوره ترکیب روانشناسی و فلسفه بود. مخصوصا وقتی از گروه درمانی دست کشیدم نیاز پیدا کرده بودم کتابی بنویسم درباره موضوعات اگزیستانسیالی که تو روان درمانی هم وجود داشت.
منتها اغلب خود درمانگرام نادیده میگرفتنش. نمیدونم چرا، شاید چون صحبت درباره داروی ضد افسردگی کم دردسرتر از پیدا کردنه معنایی واسه زندگی باشه!
رواندرمانی اگزیستانسیال
راستش با خودم فکر میکردم مگه ما تو روانپزشکی واسه واژه هایی مثه “انتخاب”، “مسئولیت”، “مرگ”، یا “هدف زندگی” جایی م داریم؟ ولی خود درمانگرام اینو میدونن که اینا مسائل وجودیِ آدمان؛ همینکه وجود داشته باشی این دغدغه هام میان سراغ آدم.
نوشتن رواندرمانی اگزیستانسیال سالها برام طول کشید. مجموعهی بزرگی از تحقیقاتی که تو این زمینه تا اون زمان انجام شده بود رو بررسی کردم. من دنبال موضوعات اصلی بودم که آدمها رو مضطرب و زندگی رو اساسا پردغدغه میکرد. چون هدفم این بود به جای اینکه بیام به “علائم و نشونه”ها نگاه کنم و بیماری رو “تشخیص” بدم، و تمرکز مو بذارم رو اینجور دغدغه ها – یعنی دغدغههای وجودی – و توضیحی واسشون پیدا کنم.
یه باور رایج تو روانشناسی اینه که اختلالات روانی در درجه اول به خاطر عدم تعادل بیوشیمیایی به وجود میاد. پس واسه درمانشون باید دارو مصرف کرد.
اما همه این دیدگاهو قبول ندارن.
وسطای قرن پیش – یعنی قرن بیستم – جنبشی به وجود اومد به اسم رواندرمانی اگزیستانسیال. ایده این آدما این بود که بعضی از اختلالات روانشناختی، مثل اضطراب و افسردگی، به خاطر ویژگیهای خاص شرایط انسانه و انسان باید بتونه با این ویژگیها به نحوی کنار بیاد.
بنیانگذارای رواندرمانی اگزیستانسیال، نمیگفتن آدمایی که از اختلالاتی مثل این رنج میکشن، عدم تعادل بیوشیمیایی تو بدنشون ممکن نیست تو بدنشون وجود داشته باشه، ولی میگفتن عدم تعادل لزوما علت رنجی که میکشن نیست، بلکه بیشتر یه نشونهاس – نشونهی اینکه فرد ناتوانه از اینکه با معضلاتِ زنده بودن مقابله کنه.
درمان این نوع اختلالاتم با دارو نیست، بلکه با روشیه به اسم رواندرمانی اگزیستانسیال. روشی که بیشتر بر اساس خودکاوی و آگاهی، در کنار پذیرفتنِ شرایطه انسانه. رواندرمانی اگزیستانسیال در واقع ریشهاش تو فلسفه اگزیستانسیالیسم، روانشناسیِ انسان گرایانه و پدیده شناسیه. و سعی میکنه اون ویژگیهایی از انسان رو بررسی کنه که باعث ایجاد رنج میشن تا ببینه چطوری فرد باید با این مسائل کنار بیاد و زندگی بهتری داشته باشه.
مثلا از پدیدهشناسی این ایده رو وام گرفته که خود تجربهی عینی و درک شخصیِ فرد از واقعیت، موضوع اصلیِ مورد توجه و منبع اصلیِ اطلاعاته. شایدم واسه همینه که تحلیلگرای اگزیستانسیال باور دارن که “فقط یه فضا و زمان وجود نداره، بلکه به تعداد آدما فضا و زمان وجود داره.”
یا مثلا وقتی میگیم یه ریشهی رواندرمانی اگزیستانسیال تو روانشناسیِ انسانگراس، منظور اینه که این ایده وجود داره که فرد، به دور از اینکه بازیچهی نیروهای جبری باشه، توانایی تغییر و هدایت زندگیشو داره و میتونه میل ذاتیِ آدمیزاد رو واسه رسیدن به یه زندگیِ کامل و تحقق بالاترین پتانسیلهاشو برآورده کنه.
و اینکه روان درمانی اگزیستانسیال مبتنی بر بینش خیلی از متفکران اگزیستانسیاله که در مورد وضعیت بشر فکر کردن و در نهایت به اونچه من بهش میگم “دغدغههای وجودیِ انسان” یا همون “دغدغههای اگزیستانسیال” توجه کردن.
به نظر من این وسط تنها امتیاز درمانگر نسبت به بیمار اینه که صریح این حرفارو باید بزنه. چون این دلواپسیا مال همه ن، بیمار و درمانگر نداره. از قدیم آدمیزاد باهاش دست و پنجه نرم می کرده، فیلسوفا و شاعرا و عالما در موردش گفتن و نوشتن هنوزم میکنن، و هنوزم جوابی براشون نداریم.
منتها اینکه آدمیزاد میفهمه که خودش تو رنجی که میکشه تنها نیست، اینکه میفهمه حرفایی که گفتنش براش آسون نیست و خیلیای دیگه م میفهمن، خودش مایه تسلی خاطره.
نتیجهی بررسیهایی که واسه این کتاب انجام دادم شد چهار علت اصلی واسه نگرانی آدما. این نگرانی ها علت اضطراب های مشترک و رایج بین همهی آدماس. من فکر میکنم همه ما در نقش یه انسان نهایتا باید با این چهار تا مسئله روبرو بشیم: اینکه مرگ پیش رو مونه، تو این جهان تنهاییم، باید برای زندگی مون معنایی پیدا کنیم، آزادی مونو به رسمیت بشناسیم، و مسئولیته زندگی مونو بپذیریم.
همینطورم دنبال بینشی بودم که بتونه رنج اینجور نگرانی هارو محدود کنه.
مرگ
مرگ شاید مشهود ترین اضطرابِ اگزیستانسیال باشه. در حالی که زندگی ینی “امکانپذیریِ احتمالات”، معنی مرگ میشه “عدم امکان احتمالات” – همون خط پایان که وجود داشتن مونو محدود میکنه و بهش ساختار میده.
بعضیا میگن ترس از مرگ، رو تجربهی درونیمونم تاثیر زیادی میذاره. پشت هر لحظهای که بیداریم، اضطرابِ مرگ پنهان شده که ناخودآگاه رو رفتار ما تاثیر میذاره و جهان بینی ما رو شکل میده. اما چرا ناخودآگاه؟ یه روانکاور قرن بیستمی به اسم گریگوری زیلا برگ (Gregory Zilla Berg) میگه: “چون اگه این ترس دائما آگاهانه بود که دیگه نمیتونستیم یه زندگیِ عادی داشته باشیم، باید این ترس رو به درستی سرکوب میکردیم، تا بتونیم یکم راحت زندگیمونو بکنیم.”
همین نکته رو آدمای دیگهام به بیانهای دیگهای گفتن. مثلا یه نویسندهی فرانسویِ قرن هفدهمیام به نام (Francois de La Rochefoucauld) گفته: “شما نمیتونید مستقیما به صورت خورشید یا به مرگ خیره شید.”
یه روانشناس به نام رابرت جی لیفتون (Robert Jay Lifton) که اصن میگه آدما ترس از مرگ رو به سه روش اصلی سرکوب میکنن – روشهایی که به قول خودش میگه راههایی واسه رسیدن به “جاودانگی نمادین” ان. میگه آدما به سه شیوه ی اصلی ترس شونو از مرگ سرکوب میکنن: 1) یکی اش تولید مثله – همون حس ادامه دادن زندگی از طریق فرزندان، 2) یکی اش از طریق الهیات و اعتقاد به زندگی بعد از مرگه یا باور به تناسخ (اینکه ما بارها و بارها برمیگردیم و هر بار تو کالبدی جدید به زندگی ادامه میدیم تا اینکه در نهایت به کمال برسیم و دیگه به زندگی برنگردیم و در نیروانا به آرامش برسیم)، و 3) سومی روش اینه که فرد سعی میکنه با آثاری که از خودش به جا میذاره این جاودانگی رو به نحوی از طریق آثارش واسه خودش به دست بیاره.
منم درست موازی با دورانی که واسه گروه درمانی وقت میذاشتم (یعنی دهه 1960)، وقتی با بیمارایی روبرو میشدم که اضطراب های شدیدی درباره مرگ داشتن، شروع میکردم ازشون درباره علت اضطراب هاشون سوال میکردم.
خلاصه تا جایی که میتونستم سعی میکردم تو پیدا کردنه ریشه این اضطراب عمیق شم. ازشون می پرسیدم که اولین بار کی بود که با تجربهی مرگ آشنا شدن؟ آیا وقتی بچه بودن مراسم خاکسپاری رفته بودن؟ دقیقا کی بود که به قول معروف دوزاری شون افتاد که اونام یه روزی میمیرن؟
راستش اولین تجربه ی خودم از مواجهه با مرگ مربوط به کلاس سوم بود.
یادم میاد یکی از همکلاسیامون همیشه مریض بود. هر روز برادرش میومد دنبالشو می بردش خونه. تا اینکه یه روز معلم مون بهمون گفت که فلانی فوت کرده. من چهره خیلیا رو ازون زمان به یاد دارم، اما چهرهی اون پسر رو با اینکه زیاد هم باهاش آشنا نبودم کاملا دقیق تو خاطرهام نگه داشتم.
این اولین مواجههام با مرگ بود.
حقیقته غم انگیز هستی اینه که همه چی رو به نابودیه. وقتی ما تو هر موقعیتی باهاش روبرو میشیم با وحشت ازش فرار میکنیم. مثلا ممکنه با تولیدمثل سعی کنیم آینده مونو موندگار کنیم. یه راه دیگه مون تلاش واسه به دست آوردنه شهرت و ثروته. یا میوفتیم تو دام یه سری رفتارای وسواسی- اجباری، یا باور به وجود یه نجات دهنده ی غایی…
اما مواجهه با مرگ باعث میشه کامل تر و غنی تر زندگی کنیم. از اون طرف، سرکوبِ بیش از حدِ ترس از مرگم عواقبی داره. ما به یکم اضطراب مرگ نیاز داریم تا بتونیم خود آگاهانه زندگیِ کاملتر و غنیتری داشته باشیم. مثلا فیلسوفی به اسم میشل دو مونتنی (Michel de Montaigne) حرفش این بود که ما باید «آشنایی با مرگ» رو تمرین کنیم و همیشه یه نیم نگاهی به واقعیت مرگ داشته باشیم. جملهای که نوشته اینه که: “آنکس که به انسانها مردن را یاد دهد… به آنها زندگی کردن را آموخته.”
تولستوی تو کتاب “مرگ ایوان ایلیچ” میگه ایوان وقتی میفهمه قراره بمیره از خودش میپرسه: “چطور اونطوری که باید زندگی نکردم در حالی که همه کارا رو درست انجام دادم؟”. درک از اینکه بد زندگی کرده باعث میشه تو مدت کوتاهی که براش باقی مونده اصیل تر و همدلانه با خانواده ش ارتباط برقرار کنه.
من گروه درمانیای زیادی با آدمایی داشتم که سرطان های لاعلاج داشتن، و جالبه که گزارشای بیشتری ازین گروه ها می گرفتم که زندگیاشون مهیج تر و پرشور تر و عمیق تره. در واقع آگاهی اونا از مرگ انگار بیشتر از دلسردی، باعث شده بود بهتر زندگی کنن.
انگار که این آدما هدفهای اصلیه زندگی رو بهتر تشخیص میدادن، ارزش هاشونو دوباره اولویت بندی میکنن، راحت تر نه میگفتن، تمام توجه شون به اطرافیانشون و تغییرات فصلا و زمین و عشق ورزی بود. گاهی فکر میکردم که ترس از مرگ روی دیگه ای از ترس از زندگیه.
بنابراین آشناییِ بیشتر با ترس از مرگ، فوایدی ام داره! تا حدی که انکار مرگ، در هر حدی، انکار ماهیت اولیهی فرده و محدودیتهای فزایندهای تو آگاهی و تجربه ایجاد میکنه. یکپارچه شدن با ایده مرگ، ما رو نجات میده. و به جای اینکه ما رو به وحشت بندازه یا به تلخی بدبین کنه، به عنوان کاتالیزوری عمل میکنه که ما رو به ژرفای یه زندگیه صحیح هل میده و لذت ما رو از زنده بودن بیشتر میکنه.
آزادی
اما آزادی… امان از آزادی…
مراجعی داشتم که تو یه رابطهی ویرانگر گرفتار شده بود. به من میگفت: “نمیتونم تصمیم بگیرم که چیکار کنم. نمیتونم خودمو مجبور کنم که ازش جدا شم. فقط دعا میکنم که بتونم مچشو با یه زن دیگه تو تختخواب بگیرم، بلکه اینطوری بتونم ترکش کنم!”
ما معمولا آزادی رو یه مفهوم مثبت میدونیم. همونطور که در طول تاریخ خوندیم و شنیدیم که انسانها در آرزوی آزادی چه تلاشها و چه رشادتها که نکردن. با این حال آزادیِ اگزیستانسیال، اون آزادیای که از منظر ثبات نهایی دیده میشه، ترسناکه. آزادی اگزیستانسیال چیه؟ آزادیِ وجودی یا اگزیستانسیال، در معنای فقدان ساختاره بیرونیه. آگاهی از آزادیِ وجودی همیشه دلهره آوره.
منظور از این آزادی، لیبرتی نیست؛ اون آزادی ای که تو فرهنگ غربی ارزشه، نه آزادیه سیاسی منظوره و نه دسترسی به امکانات بیشتر، به خاطره آگاهیه بیشتر.
واقعیت اینه که آدمیزاد با تولدش، وارد یه جهان ساختارمندی که طراحی ذاتی داره نمیشه، بلکه در عوض، فرد کاملا مسئولِ دنیای خودش، زندگیاش، انتخابهاش و اعمالشه. “آزادی” در معنای اگزیستانسیالش، دلالت به موضوعی بینهایت ترسناک داره: اینکه هیچ زمینِ محکمی زیر پای ما نیست، هر چی هست هیچیه، خلاعه، یک ورطهی بیپایانه.
بله همون آزادیه ژرف و پر هیبتی که مسئولیته ترس آوری رو با خودش به همراه داره. اون آزادیای که مردم چنان ازش وحشت دارن که دو دستی تقدیمش میکنن به ظالما و دیکتورا و قدیم ترا حاکما و خدایان که فقط بتونن بار سنگینه مسئولیت شو از رو دوششون بردارن.
عاشق اصلاح “شهوت تسلیم”ام که اریش فروم برای این موضوع به کار میبره. چون پذیرش اینکه ما مسئول دنیایی هستیم که برای خودمون میسازیم و ما مسئول کارایی هستیم که میکنیم و نمیکنیم خیلی آدمیزاد و برآشفته میکنه. بنابراین چنان مکانیزمای دفاعیای در مقابل این آزادی علم کردیم که منجر به ناهنجاری های روانی شده.
واقعیت اینه که فرد تو ساختن زندگیاش آزاده. منظور از ساختن زندگی چیه؟ فرد در خواستن، برگزیدن و بلخره تغییر کردن – خصوصا در جهت اهداف رواندرمانی – آزاده.
با اینکه معمولا فرض بر اینه که اون مفهوم آزادی خیلی مطلوبه. اما آزادیای که ازش حرف میزنم، حسیه که واسه اغلب آدما هراس آوره. تا جایی که به قول اریش فروم (Erich Fromm) تبدیل میشه به “ترس از آزادی”! میگه: “آیا آزادی میتواند تبدیل به باری شود که انسان نمیتواند آن را تحمل کند؟ چیزی که سعی میکند از آن فرار کند؟”
ولی از این آزادی راه فراری نیست…
بله من فکر میکنم که آزاد بودن به معنای مسئول بودن در قبال زندگیه! اینکه فرد نویسندهی سرنوشت خودشه! بنابراین موضوع آزادی و مسئولیت در هم تنیده شدن به قول سارتر انسان “مولفه ی بی چون و چرای” هر چیزیه که هست و تجربه کرده. بیمسئولیت زندگی کردن در نهایت منجر به یه زندگیه غیر اصیل میشه که سارتر بهش گفته “بی ایمانی یا بد کیشی”.
بحث آزادی تو فصلی به اسم “مسئولیت” تو کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال باز شده.
اروین یالوم میگه مسئولیت یعنی آگاهی از اینکه خود، سرنوشت، گرفتاریهای زندگی، احساسات و در نتیجه رنجهامون رو خودمون ایجاد کردیم. این موضوع مهمه چون واسه بیماری که همچین مسئولیتی رو نپذیره، و دیگران و عوامل بیرونی رو سرزنش کنه، درمانِ حقیقی امکانپذیر نیست.
بنابراین ترس از مسئولیت، روی دیگهی سکهی ترس از آزادیه. و این ترس، یه ترس اگزیستانسیاله. در واقع خیلی از فیلسوفا این ترس رو از ترس از مرگ هم عمیقتر میدونن!
اما اگه راهکاری بخوام واسهاش پیدا کنم، اون مسئولیته. مسئولیت، عمیقترین توضیح واسه هستیه.
از اونجایی که این وظیفه خیلی مهم و جدیه، مردم اغلب از آزادی و در نتیجه از مسئولیت تعیین مسیر زندگی فرار میکنن.
فرد واسه محافظت کردن از خودش در مورد آگاه شدن از این مسئولیتی که داره ممکنه به چندتا مکانیزم دفاعیِ روانی رو بیاره:
یکیاش رو آوردن به اجباره: اینکه فرد یه دنیای روانیِ دیگهای واسه خودش میسازه که توش تحت تاثیر نیروهاییه که نمیشه جلوشون مقاومت کرد و بنابراین فرد تو دنیای خودش آزاد نیست. در نتیجه مسئولیتی هم نداره.
یکی دیگه از اون مکانیزمای دفاعی، انداختنه مسئولیت به دوش دیگرانه: یکی از راههای رایج واسه مسئولیت گریزی، اینه که اونو از دوش خودمون برداریم و به دوش دیگری بندازیم. (همون قولِ رایجی که میگه “من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود!”)
انکار مسئولیت، از طریق پذیرفتنِ نقش قربانیِ بیگناهه: ممکنه یه نفر خودشو قربانیِ بیگناهِ اتفاقاتی بدونه که خودش (ناخواسته) به راه انداخته و به این شیوه مسئولیتشو انکار کنه.
یکی دیگه از اون مکانیزمای دفاعی، انکار مسئولیت با از دست دادن کنترله: این دیگه شاهکاره. اینجا فرد به جای مسئولیت پذیری از کوره در میره! و این جوری شونه از بار مسئولیت خالی میکنه!
و آخرین مکانیزم دفاعی، خودداری از رفتارِ مستقله: باورتون نمیشه که آدما حاضرن واسه طفره رفتن از مسئولیت، چه چیزایی رو بپذیرن و چه فرصت هایی رو از دست بدن! چون پذیرفتن به اصطلاح “ایمان” بدون هیچ نیازی به مقاومت کردن – حتی وقتی میدونه به چه چیزی نیاز داره – کمتر از مسئولیت پذیرفتن وحشت ایجاد میکنه.
بذارید اصلا یکم اغراقآمیز تر بگم: حتی اگه یه نفر تا گردنش تو آب فرو رفته باشه و در حال غرق شدن باشه، این آزادی رو داره که انتخاب کنه در مورد موقعیتش چه احساسی داشته باشه؛ و چه نگرشی رو انتخاب کنه: شجاع باشه؟ وحشتزده باشه؟ یا هرچی… این اصلا موضوع کوچیکی نیست.
با اینکه تصور آزاد بودنه آدمی که در حال غرق شدنه ممکنه مضحک به نظر برسه، اما اصلی که پشت این تصویره اهمیت زیادی داره! واقعیت اینه که نگرش فرد نسبت به موقعیتش، مسئلهی اساسیِ انسان بودنه. و قضاوتش صرفا بر اساس رفتارهایی که قابل اندازهگیریان، تحریف این طبیعته.
اینو نمیشه انکار کرد که محیط، ژنتیک و شانس تو زندگی فرد تاثیر میذارن. واضحه که اینا محدودیتهای شرایطن – همونطور که سارتر از “ضریب ناملایمات” حرف میزنه. همهی ما با این ناملایمات زندگی روبروایم – معلولیتهای جسمی، آموزش ناکافی، بیماری و اینجور چیزا – اما معنیش این نیست که ما هیچ مسئولیت (یا انتخابی) تو این موقعیتها نداریم. ما هنوز در قبال اونچه که از ناتوانیهامون میسازیم مسئولیم؛ در قبال نگرشی که بهشون داریم، به خاطر احساس تلخی، عصبانیت یا افسردگی پیدا میکنیم که در قالب یه “ضریب بدبختی” عمل میکنه تا اطمینان حاصل شه که فرد حتما شکست میخوره.
آبراهام مازلو در این مورد میگه: “این قطعا درسته که خیلی از ما این وظیفهی پیشنهادیِ ذاتی طفره میریم (حالا چه اسمشو بذاریم وظیفه، چه رسالت؛ چه سرنوشت). بنابراین ما اغلب از مسئولیت هایی که طبیعت یا سرنوشت بهمون دیکته کرده (یا شاید بهتره بگیم پیشنهاد کرده) فرار میکنیم.”
خیلی از متفکرای اگزیستانسیال پیشنهاد کردهان که وقتی فردی این “وظیفهی پیشنهادیِ ذاتی” رو نادیده میگیره و در نتیجه اونطور که باید “اصیل” زندگی نمیکنه، احساس گناه پیدا میکنه. کدوم احساس گناه؟
هیشکی بهتر از کافکا این احساس گناهِ وجودی رو توصیف نکرده. اون تو کتاب محاکمهاش میگه: “احتمالا باید کسی زیراب ژوزف کی. رو زده باشه. چون اون بدون اینکه اشتباهی کرده باشه، تو یه صبحِ دلپذیر دستگیر شد.” اولش تو داستان محاکمه آدم فکر میکنه، ژوزف کی. با یه نظام اقتدارگرا و بروکراتیک روبرو شده. اما بعد همینطور که خواننده جلو میره کم کم متوجه میشه که ژوزف کی. با یه دادگاهِ درونی مواجهه؛ دادگاهی که در اعماق وجودش برپا شده. و از این جهت مقصره؛ به خاطر تنهایی و زندگیای که نکرده.
ژوزف کی. به امید دور زدنِ این دادگاه، از کشیشی میپرسه آیا راهی واسه زندگی کردن، خارج از سیطرهی این دادگاه (همون وجدان) وجود داره؟ کشیش این سوالشو با داستانی هولناک دربارهی مرد و دربون (دربان) جواب میده. مردی به دربونی التماس میکنه که بذاره از در عبور کنه و پذیرفته شه. دربونی که وظیفهاش نگهبانی از یکی از درهای بیشماریه که پیشِ روی مرده بهش سلام میکنه و میگه فعلا امکان پذیرش وجود نداره. وقتی مرد اصرار میکنه و سعی میکنه از درز در به داخل نگاه کنه، دربون بهش هشدار میده که “حتی اگه سعی کنی بدون اجازهی من وارد شی، اینو بدون که تالار به تالار، مقابل هر دری که وجود داره، نگهبانی هست که از قبلی قدرتمندتره. تا جایی که نگهبان سومین در، چنان قدرتی داره که منم نمیتونم مقابلش تاب بیارم.” بنابراین مرد میبینه بهتره صبر کنه تا بتونه اجازهی ورود بگیره. اون روزها، هفتهها و سالها منتظر میمونه. تمام زندگیشو بیرونِ اون در صبر میکنه. بعد پیر میشه. سوی چشماش کم میشه. موقعی که در حال مرگه آخرین سوالشو از دربون میپرسه – سوالی که هیچوقت نپرسیده بود – گفت: “چطوریه که تا حالا هیچکس جز من پشت این در نمونده؟” دربون درِ گوشش داد زد – چون دیگه شنوایی شم کم شده بود – که: “چون هیچکس جز تو نمیتونه از این در وارد شه؛ چون این در واسه تو بوده! حالا میخوام ببندمش!”
تمثیلِ تکون دهندهایه. اما چطوری میشه آدم تواناییهای بالقوهشو پیدا کنه؟ چطوری تشخیص میشه داد؟ چطوری یه آدم میتونه بفهمه که راهشو گم کرده؟ اینجاست که پای وجدان میاد وسط.
بدون شک کسی که نتونه کامل زندگی کنه، احساس قدرتمند و عمیقی تجربه میکنه که من بهش میگم “گناه وجودی” – گناه از بابت تمام کارای ناتمام، غفلتهای عمدی، و مسئولیت هایی که بر عهده نگرفته؛ همون حس اضطراب، یا به بیان دیگه ندای وجدان. احساس گناه وجودی در واقع یه نیروی سازندهی مثبته که فرد رو به خودش فرامیخونه و از این طریق راهنماییاش میکنه تا فرد به اصلِ خودش برگرده و آزادیشو بپذیره.
اما آگاهی از مسئولیت، به خودیِ خود با تغییر مترادف نیست. با آگاهی از مسئولیت، آدم فقط حائز شرایطِ تغییر میشه. اما گذر از وضعیتِ آگاهی به عمل، هنوز مونده. و این گذار ممکنه واسه بیمار، غیرقابل عبور باشه.
آرزو کردن نیاز به احساسات داره. اگه آرزوهای فرد بر اساس احساساتش نباشه – مثلا بر اساس منطقش یا الزامات اخلاقیاش باشه – دیگه اسمش آرزو نیست، بلکه یسری “باید”هاست. و اینطوری فرد نمیتونه با خودِ واقعیاش ارتباط برقرار کنه.
وقتی فرد به طور کامل و واقعی “آرزو” رو تجربه میکنه، با یه تصمیم یا انتخاب روبرو میشه. این تصمیمه، که پل بین آرزو و عمله.
من واژههای “تصمیم” و “انتخاب” رو به جای همدیگه به کار میبرم. این دو تا با هم مترادفن. “انتخاب” کلمهایه که بیشتر تو فلسفه ترجیح داده میشه و “تصمیم” بیشتر تو عرف اجتماعی-روانشناسی. بنابراین پیش درآمدِ هر عملی – از جمله تحول فردی – یه تصمیمه.
ویلیام جیمز – یه فیلسوف و روانشناس قرن بیستم – که درباره چگونگی تصمیمگیری خیلی فکر کرده، پنج نوع تصمیم رو توصیف میکنه: یکی تصمیم منطقیایه – اونایی که بر اساس استدلال منطقی در جهت تقویت یا تضعیفِ یه موضوع میگیرم. اینا تصمیماییان که ما با احساس آزادیِ کامل میگیریم. یکی تصمیم ارادیایه – این نوع تصمیم – که خیلیام نادره – تصمیمیه که ارادی و پرتکاپو عه و با احساسی از “تلاش درونی” همراهه. ویلیام جیمز میگه اینا نادرن چون اکثر تصمیمات انسان بدون تلاش گرفته میشه.
یه نوع دیگه از تصمیم، تصمیم سرگردانه – تو این نوع تصمیم، دلیل خاصی که ما رو در جهت خاصی هدایت کنه، وجود نداره. عمل در هر جهتی به نظر خوبه و تصمیمگیری خسته و درمانده مون میکنه. در نتیجه اجازه میدیم که ما رو با خودشون در جهتی که دارن پیش ببرن. نوع دیگهای از تصمیم، تصمیم تکانهایه – اونایی که باز ما تصمیم گیرنده نیستیم اما به خاطر عوامل بیرونی بهمون تحمیل نمیشن، بلکه به خاطر عوامل درونی پیش میان. انگار خودمونو رو در حالی پیدا میکنیم که به صورت خودبهخودی و تکانهای به عملی دست زدیم. ما اغلب به صورت تکانهای و خودکار تصمیم میگیریم. و آخرین نوع تصمیم، تصمیمهاییان که بر اساس تغییر چشم انداز میگیریم – یعنی تصمیم های ناگهانیای که به خاطر اتفاقات بیرونی یا درونیِ مهم (مثل سوگ یا ترس) میگیریم که به تحول درونی یا تغییر چشم اندازمون منجر میشن.
اما تصمیم ها سخت و گرونقیمت ان و باید همهی چیزای دیگه رو به پاشون بریزین. این یعنی تصمیمگیری در مورد یک چیز به معنی چشم پوشی از چیز دیگهایه. همونطور که روانکاو معاصر، آلن ویلیس (Allen Wheelis) با استعاره ی زیبایی در مورد تصمیمگیری، میگه:
“بعضی آدما بدون مشکل پیش میرن، چون کورکورانه و با این اعتقاد قدم برمیدارن که دارن تو معبر اصلی حرکت میکنن و باقی تقاطع ها همه به بیراهه میرن. بعضیا سر یکی از این چهارراه ها میشینن و هیچ راهی رو در پیش نمیگیرن چون نمی تونن هر دو راه رو برن. و این تصور باطل رو تو ذهن شون پرورش میدن که اگه به اندازه کافی اونجا بشینن، این دو تا راه با هم ادغام میشن و به این ترتیب عبور ازش امکانپذیر میشه. اما رشد یافتگی و شجاعت تو اینه که بتونیم چشم پوشی کنیم. و خرد، یعنی راههایی رو پیدا کنیم که به کمترین میزان ممکن نیاز به چشم پوشی داشته باشیم.”
از اونجایی که تصمیمگیری واسه بعضی از آدما فوقالعاده سخت و دردناکه، خیلی دور از انتظار نیست که فرد دنبال شیوههایی باشه که به نحوی از تصمیم گرفتن طفره بره. واضحترین روش طفره رفتن از تصمیمگیری، تعلله. اینکه تصمیم گرفتنو به عقب بندازه. ولی شیوههای نامحسوستریام وجود داره. مثل اینکه فرد خودشو قانع میکنه که نیازی به یه گزینهی دیگه نداره و اینطوری صورت مسئله رو پاک میکنه. روش دیگهای که خیلی رایجه، اینه که از ارزشِ گزینه یا گزینههایی که انتخاب نکرده کم میکنه، یا تفاوت ناچیزی که بینشون بوده رو بیش از حد واسه خودش بزرگ میکنه، تا به این شیوه تصمیم گیری واسهاش دردسر کمتری داشته باشه.
روش دیگه اینه که اساسا تصمیمگیری رو از دوش خودش برداره و بسپره به کس دیگهای. چون بهرحال تصمیم گرفتن سخت و دردناکه و ما رو با آزادی و تنهاییِ بنیادینمون روبرو میکنه. چون ما رو با این واقعیت روبرو میکنه که هر کدوممون به تنهایی مسئول وضعیتِ موجودِ زندگی خودمونیم. اینجا فرد با خودش فکر میکنه اگه یکی دیگه رو به جای خودش، مسئول تصمیم گیری کنه، هم میتونه تصمیم خودشو داشته باشه و هم از تنهایی اجتناب کنه. اریش فروم بار گفته که آدما همیشه مَنشی دوگانه نسبت به آزادی دارن. با اینکه به شدت واسه آزادی میجنگن، اما انگار منتظر فرصتیان تا ازش صرفنظر کنن و به نظامی استبدادی تن بدن تا از باری که آزادی و تصمیمگیری رو دوش شون میذاره کم کنن.
بعلاوه، وقتی فرد دیگهای براش تصمیم بگیره، فرد دیگه متعهد به انجام دادنِ این تصمیم نیست.
یه شیوهی دیگه واسه طفره رفتن از تصمیمگیری، اینه که فرد تصمیم رو به عهدهی چیزی میذاره. مثل چی؟ میتونه اشکال مختلفی داشته باشه. مثلا یه شیوهی قدیمیاش تصمیمگیری بر اساس فالگیریه، تاس انداختن، یا بر اساس اصول و قواعد مذهبی یا قانونیه. بهر شکل که باشه، مهم اینه که مسئولیت تصمیمگیری رو اینجا فرد به یه عامل بیرونی واگذار میکنه تا از رنج اگزیستانسیالِ تصمیم در امان بمونه.
واقعیت اینه که ممکنه این مکانیزمای دفاعی، روبرو شدن با آزادی و مسئولیت فردی رو آسونتر کنه اما بهاش؟ کم شدن عزت نفس و تحقیر خودِ آدمه. اگه قراره که آدم خودشو دوست داشته باشه، باید طوری رفتار کنه که بتونه خودشو تحسین کنه. فقط وقتی فرد اینو بفهمه نمیشه تصمیم نگیره و بپذیره که تصمیمگیری یه امر رایجه، اونوقته که میتونه به شکل درستی با این موقعیتِ وجودی روبرو بشه.
بخشیدنِ گناهِ گذشته، با وجود اینکه هنوز هم عوامل تحریک به همون گناه وجود داره، کار سختیه. فرد اول باید اینو یاد بگیره که خودشو در حال حاضر و آینده ببخشه. تا وقتی که فردی به همون شیوهای عمل میکنه که تو گذشته عمل کرده، نمیتونه خودشو به خاطر گذشته ببخشه. اما اینم مهمه که موقع بررسیِ گذشته، فرد مسئولیت بیش از حدی بر عهده نگیره. بنابراین اشاره به این موضوع درباره مسئولیت پذیری اهمیت پیدا میکنه. اونچه در مورد مسئولیت، واسه فرد صادقه، واسه همه صادقه. خیلی از آدما نسبت به اعمال و احساسات دیگران، بیش از حد مسئولیت و احساس گناه میپذیرن. اگرچه که ممکنه واقعا به حقوق دیگری تجاوز کرده باشه، اما اونچه میخوام بگم اینه که حوزهی دیگهای هم واسه مسئولیت وجود داره و اون اینکه خودِ اون دیگری هم به خودش اجازهی آسیب رسیدن، تحقیر یا بدرفتاری رو داده!
و در نهایت این نکته که:
بهترین راه – شاید تنها راه – واسه مقابله با گناه – گناه ناشی از تجاوز به دیگری یا خود – از طریق جبران و اصلاحه. نمیشه به عقب برگشت. فقط با تغییر آینده میشه گذشته رو جبران کرد.
بنابراین در نتیجهی این واقعیت که فرد مسئول سرنوشت خودشه، با این درک وحشتناک مواجه میشود که تنهاست.
تنهایی
بنابراین میرسیم به تنهایی و انزوای وجودی. اما منظور از این تنهایی اگزیستانسیال چیه؟ واقعیت اینه که فرقی نمیکنه چند نفر آدم دور و برتون باشن یا چندتا دوست داشته باشین، اتفاقاتی تو زندگی هست که باید تنها باهاش روبرو بشین. تنهایی بنیادین، اون “فاصلهی غیر قابل نفوذی”ایه که بین خودمون و هر موجود دیگهای هست و هیچ جوری نمیشه با هیچی پلی این فاصله رو از بین برد.
خیلی تو جلسات مشاوره با دلسردی آدمایی از ادامه زندگی روبرو شدم که همسرشون رو از دست داده بودن. آدم تو این مدل تجربه ها خیلی ناگهانی با تنهایی عمیق و ژرف اگزیستانسیال روبرو میشه. جایی که با وحشت متوجه میشه که ممکنه لحظه هایی تو این دنیا باشه که هیچکس به اون فکر نمیکنه و نمیدونه که کجاست.
از اینکه دیگه دیده نمیشه. دیگه کسی نمیدونه کی به خونه برمیگرده. کی میخوابه. کی بیدار میشه. وحشتی که به خاطر فرار ازش کسایی هستن که به ادامهی رابطه های خیلی ناجور تن میدن. چون آدمیزاد حاضره بهای زیادی بده، ولی فقط یکی شاهد زندگیش باشه… یکی این تنهایی شو پر کنه…
واسه همینه که خیلیا میگن صداقت، همدلی، و توجه بی قید و شرط به آدما، و ارتباط عمیق درسته نمیتونه تنهایی اگزیستانسیال و از بین ببره اما دست کم میتونه تسلایی برای آدمیزاد باشه.
هیچوقت حرف یکی از بیمارای گروه سرطانی رو یادم نمیره که میگفت: “میدونم هر کدوممون قایق های تک نفرهای هستیم که تو تاریکیه دریای بزرگی جلو میریم. ولی بازم دیدنه نور شناور قایقای دیگه خیلی تسلی بخشه.”
واقعیت اینه که هر فردی باید از طریق سیر رشد روانیِ خودش با این تنهایی کنار بیاد.
رواندرمانگر قرن بیستم هلموت کایزر (Hellmuth Kaiser) در اینباره نوشته: “لازمه فرد شدن، تجربهی حس تنهاییِ کامل، اساسی، ابدی و غیر قابل عبوره.”
این واقعیت که تبدیل شدن به یه فرد، مستلزم انزواس توضیح میده که چرا خیلی از مردم از وظیفهی “فرد شدن” خودداری میکنن. به جاش ترجیح میدن با حل شدن و همرنگ شدن تو تودهی جمعیت، این احساس تنهاییِ بنیادین شونو کم کنن.
اریش فروم تو کتابی به اسم فرار از آزادی به ارتباط نزدیک بین تنهاییِ اگزیستانسیال و میل به حل شدن تو جمع اشاره کرده. اگه سوژهی سرچشمه ها و تاریخ خودآگاهی رو شنیده باشین، اریک نویمان و یونگ هم همین نظرو به بیان دیگهای اینطور میگفتن که “در حین این فرایند خودآگاهی، میل به انحلال تو ناخودآگاه وجود داره و اگه اتفاق بیفته رشد خودآگاهی فرد متوقف میشه.” عبارت عقیم شدن رو هم واسه اش به کار میبرد.
یونگ میگفت رفتار فرد تو توده، ناخودآگاهه و از اونجایی که بارِ این خودآگاهی سنگینه، خصوصا تو اولین مراحل رشد خودآگاهی، میل به انحلال تو ناخودآگاه داره. اینجام یالوم میگه فرد واسه کم کردن این احساس عمیق از تنهایی “کاملا حاضر میشه که فردیتِ خودشو کنار بذاره و اون نوع شخصیتی رو که الگوهای فرهنگی بهش پیشنهاد میدن، بپذیره. و بنابراین دقیقا به همونی تبدیل میشه که دیگران هستن و اونطوری رفتار میکنه ازش انتظار دارن.”
اینطوری تعارض بین “فرد” و جهان از بین میره و همراه با این فردیت، ترس آگاهانه از تنهای و ناتوانی هم از بین میره…
آدمی که فردیتِ خودشو رها میکنه و تبدیل به یه دستگاهِ خودکار میشه، درست عین میلیونها آدم دیگهای که اطراف شن، دیگه چه نیازی به احساس تنهایی و اضطراب داره؟
ولی یالوم میگه بهایی که این فرد به خاطر ول کردن فردیتاش میده، زیاده. چون با این کار “خودشو” از دست میده.”
مسیر فردیت از تنهایی میگذره، و مستلزم اینه که فرد از انزوا فرار نکنه، بلکه در آغوشش بگیره، و ازش رنج ببره. اینطوریه که در خودش توانایی “مقابلهی فعالانه با احساس تنهایی و رها شدگی توسط دنیا” رو ایجاد میکنه.
این احساس تنهایی و رها شدگی توسط دنیا اونقدر قدرتمنده که میتونه فرد رو وادار کنه که معنای زندگی رو زیر سوال ببره، و اینجاست که به دغدغهی وجودیِ دیگهای میرسیم که هر فردی باید باهاش دست و پنجه نرم. بنابراین دغدغهی چهارم احساس بی معنایی و پوچیه.
پوچی
از طرفی با اینکه باور دارم هیچ معنایی مطلق نیست، و هیچ معنایی هم برامون تعریف نشده اما همه آدما واسه زندگی کردن باید معنایی پیدا کنن. ما خودمون دنیامونو میسازیم و باید پاسخگو باشیم که چرا زندگی میکنیم و چطور باید زندگی کنیم. یکی از وظایف اصلی مون تو زندگی، ساختنه معنا و هدفی اون چنان قدرتمنده که بتونه از پسِ سختیهای زندگیمون بربیاد. پیدا کردن این هدف تو زندگی، آدمیزادو به بحران میکشونه.
آلبر کامو میگفت مهمترین سوال فلسفی که هر فردی باید بهش جواب بده اینه که چرا خودکشی نمیکنه؟ بنابراین موضوع معنای زندگی، موضوع جدی و مهمیه و خیلی ام متداوله. خیلی از آدما با مسئلهی پیدا کردن معنایی واسه زندگی دستوپنجه نرم میکنن.
نیچه میگفت: “کسی که یه چرایی واسه زندگیش داره، هزار چگونگی رو تحمل میکنه.” همین حرفو یونگ به شکل دیگهای میگفت، اینکه: “معنا باعث میشه خیلی از چیزا قابل تحمل باشن – شاید حتی همه چیز.”
تعداد کسایی که به خاطر دلواپسی از نداشتننه هدفی تو زندگی به درمانگرا رجوع میکنن خیلی بیشتر از حد انتظاره. شکلای مختلفیام داره. تمام این جملهها معنیاش نداشتنه معنا و هدف تو زندگیه: “از هیچ چیزی لذت نمی برم”، “چرا زندهام؟ زندگی باید مفهوم عمیق تریم داشته باشه”، “احساس تهی بودن میکنم: فقط میدونم که باید جلو برم، ولی برام خیلی بی معنیه. خیلی بیهودهاس”، “حتی حالا تو سن 50 سالگی م هنوز دقیق نمیدونم وقتی پیر شدم میخوام چیکار کنم؟”
دونستنه اینکه جایی یه هدفه واقعی واسه زندگی وجود داره چقدره اطمینان بخشه. چقدر تسلی بخشه که بشه یه راه حل مذهبی واسه این مشکل پیدا کرد. تا اینکه دنبال یه راه حل منطقی اما با یه پیامه ناخوشایند باشیم که دائما بهمون یادآوری میکنه “چقدر جایگاه کوچیکی تو هستی و کائنات داریم”.
پوچیای که تو بطن این حرفهاس، آدمو به به انفعال دعوت میکنه. اینجاست که من فکر میکنم نقش برنامه ریزی واسه یه هدف، و هدف ساختن تو زندگی گرچه که جواب کاملی نیست اما اهمیت پیدا میکنه. و فکر میکنم که نقش درمانگر اینه که موانع رسیدن به همچین تلاش و تعهدی رو از جلوی پای بیمار برداره.
در واقع خیلی از اگزیستانسیالیستا تاکید میکنن که معنای نهاییِ وجود انسان دست یافتنی نیست. مثلا ویکتور فرانکل میگه: “معنای غایی لزوما از ظرفیت فکریِ محدودِ آدمیزاد فراتره.”
اما اینا دو تا مسئلهاین که باهمدیگه منافاتی ندارن. یعنی با اینکه ممکنه معنای نهاییِ زندگی از درک ما خارج باشه، اما مانعی نیست که ما نتونیم معنای شخصی یا معنای وجودی واسه خودمون پیدا کنیم.
به خاطر همینم میگن: “انسانهای مدرن با این وظیفه روبرو ان که بدون چراغ بیرونی مسیری واسه زندگی پیدا کنن.”
اما سوال اینجاست که یه فرد چطوری باید معنایی بسازه واسه خودش که اونقدر محکم باشه که بتونه زندگیشو پشتیبانی کنه؟
درسته که معنای زندگیِ هر کسی یه موضوع شخصیه که نیاز به یه راهکارِ شخصی ام داره، اما متفکرای زیادی، خودشکوفایی رو به عنوان یه راهکارِ موثر معرفی کردن.
اما منظور از خودشکوفایی چیه؟ ارسطو، چهار قرن قبل از میلاد مسیح، میگفت هدفِ مناسب هر موجودی، تحقق وجودِ خودش و به فعلیت رسوندنِ توانایی های بالقوهشه.
مثلا اگه یه دونهی بلوط باشه، هدفِ مناسبش اینه که به یه درخت بلوطِ سالم تبدیل شه. اما هدف مناسب فرد اینه که ظرفیت ها و استعداد هاشو به فعلیت برسونه. این ایده خیلی قدیمیه که در مورد هدف میگه: “تا آنچه هستی، بشوی.”
تضمیتی وجود نداره که شما به تمامیتِ خودتون و اونچه که واقعا هستید تبدیل شید، چون این یه کار سخت و طاقت فرساس و نیاز به خودشناسی و تعهد و شجاعت داره. بنابراین هدف یا معناییه که به اندازه کافی با ثبات هست که از زندگی فرد حمایت کنه.
این منطقیه که تو هر عمل انسانی، ارادهای فعال وجود داره برای سلامتی و انگیزهای واسه رشد یا به فعلیت رسوندن استعدادهای انسانی. اما بعد بلافاصله با این درک غم انگیز مواجه میشیم که تعداد کمی از مردم اینکارو میکنن. فقط بخش کوچیکی از جامعه بشری به نقطه ی هویت داشتن، خود بودن، انسانیت کامل و خودشکوفایی میرسن.
با اینکه این نگرانیهای بنیادین – یعنی ترس از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی – که وجود ما رو شکل میده، محدودمون میکنه؛ با اینکه اینا احساساتی سنگین، ترس آور و حتی غم انگیزن، اما امکانش هست که با تاملِ فعالانه باهاشون کنار اومد.
و این کاری در جهت پذیرفتنِ سرنوشتیایه که همه ما رو محدود میکنه.
پس چی شد؟
ترس از آزادی فرد رو به اینجا میرسونه که مسئول سرنوشت خودشه و اینجا میبینه در مقابل این ترس احساس تنهاییِ عمیقی بهش دست میده. به اینجا رسید که فرد در واقع داره احساس تنهایی و بعد احساس بیمعنایی و پوچی میکنه. این احساس تنهایی و رها شدگی اونقدر قدرتمنده که میتونه فرد رو وادار کنه که معنای زندگی رو زیر سوال ببره، و بنابراین به احساس پوچی برسه.
همینطور اینو گفتیم که به محض اینکه فرد مسئولیتِ احساسات و گرفتاریها و جنبههای ناخوشایند زندگیشو میپذیره، تحول درمانی خودبهخود و بیدردسر اتفاق میفته. این در حالیه که مسئولیتگریزی به بهبود روان ختم نمیشه.
بنابراین این فرصت، واسه بیمار وجود داره که بین باورِ به جبر – جبر رواننژندانه – و اختیار – یا آزادیِ مسئولانهاش – یکی رو “انتخاب” کنه.
وقتی نیچه گریست
همیشه عاشق کارای نیچه بودم. بیان گیراش و انزوای فیلسوفانهاش تو فضای قرن نوزدهم، واسه من نیچه رو تبدیل به یه نابغه میکرد! منتها بعد یه مدتی که میشد آخرای 1980 به جایی رسیده بودم که ذهنم دیگه حرفاشو ول نمیکرد.
اینجا بود که فهمیدم پروژه بعدی مو ناخودآگاه انتخاب کردم. حرفای نیچه اونقدر مثل خوره ذهنمو درگیر کرده بود که رسما بین یه دو راهی گیر کرده بودم: اینکه آیا که باید مسیر تدریس تو استنفورد و تحقیقات مو ادامه بدم یا یه مدت آنتراکت بدم و بیام رو کتابی در مورد نیچه وقت بذارم؟
میدونستم باید کتابی بنویسم که تلاشی باشه برای اینکه دانشجوامو ببره به فضای اواخره قرن نوزده، جایی که واسه اولین بار نشونه هایی از تولده روانپزشکی دیده میشه…
حالا می پرسین چرا نیچه؟ چرا مثلا فروید نه؟ چون با اینکه تولده روانپزشکی و نسبت میدن به فروید که یه کوچولو بعده نیچه رواجش داد، ولی خیلی از آثار نیچه پره از جرقه هاییه که نشونه از طلوع قریب الوقوع روانپزشکی میده.
مثلا اونجایی که میگه: “کسی که یه چرایی واسه زندگیش داره، هزار چگونگی رو میتونه تحمل کنه.” و جمله های بی نظیری از این دست که باعث میشد من به یه تاریخ داستانی جایگزین فکر کنم که توش نیچه نقش اصلی رو تو تکامل روان درمانی داره.
بنابراین میخواستم یه داستانِ تاریخی بنویسم و ببینم اگه اتفاق می افتاد چهره روان درمانیه امروز مونو چطور تغییر می داد؟
من میخواستم بدونم که اگه تاریخ یه کوچولو حول محور زمان می چرخید امروز مون چه شکلی میشد؟
ولی مسئله اینجا بود که شغلم تو دانشگاه نیاز به وقت زیادی داشت. برنامه کلاسای کارشناسی و دانشجوای پزشکی از یه طرف، نیاز به حضورم تو جلسات رنگ و وارنگ از یه طرف دیگه و تازه بعد ازون شرکت تو جلسات مشاوره ای تک نفره و گروه درمانی و ال و بل.
خلاصه تو سال 1990 تصمیم گرفتم واسه نوشتنه این کتاب یه فرصت مطالعاتی 4 ماهه برم. مریلینم برای همراهی فرصت مطالعاتی گرفت. برای نصف اون دوره مریلین برنامه ریزی کرد که طبق معمول بریم پاریس و منم واسه نصف دیگه اش تصمیم گرفتم بریم به یکی از آروم ترین و دور افتاده ترین جاهای دنیا یعنی جزایر سیشل که بتونم تمام تمرکزمو بذارم رو این کتاب.
جزایر سیشل کجاس؟ طرفای شمال شرقی ماداگاسکار، نزدیک آفریقا، اونورا.
برنامه مون تو کل روز این بود که نصفی از روزو روی کتاب مون کار می کردیم. من روی وقتی نیچه گریست وقتی میذاشتم. مریلین م روی یه کتابی به اسم “خواهران خونین” که نسخه ی انگلیسیه کتاب فرانسویش درباره زنایی بود که شاهدان عینی انقلاب فرانسه بودن.
بعد از ظهرام کارمون این بود تو جریزه کند و کاو کنیم و قدم بزنیم.
تو نوشتنش سعی کردم هرجا واقعیت های تاریخی اتفاق افتاده بود، همونو بگم، منتها تو زمان دیگه ای! شخصیتای اصلیه داستان، همشون تاریخی بودن. منتها داستان هایی که بینشون اتفاق میوفته خیالی بود.
اونقدر غرق داستان شده بودم که یه جا وقتی تونستم گیر داستانو رفع کنم، وقتی ایدهاش به ذهنم رسید، تو طوفان دویدم بیرون تا برسم به مریلین که تو لابی یه هتل نشسته بود و شروع کردم به خوندن چند صفحهی آخری که نوشته بودم.
از کنجکاویش واسه دونستنه قسمته بعد فهمیدم احتمالا خوب نوشتم. خلاصه من چند روز بیشتر از مریلین تو سیشل موندم چون اوضاع کتاب داشت خوب جلو میرفت و بعد تو پاریس بهش ملحق شدم.
داستانو که تموم کردم فرستادمش واسه ناشرم که کتاب قبلی رو باهاش منتشر کرده بودم. بلافاصله بهم جواب داد و گفت کتابو چاپ نمیکنه چون به نظرش کتاب خوبی نیست و هیچ اتفاقی توش نمیفته. بهم پیشنهاد کرد که اگه میخوای نویسندگی رو یاد بگیری به نویسنده پرفروشش – کسی به نام مارتین کروز اسمیت – پیام بده و ازش کمک بگیر.
منم کتاب و برای یه ناشر دیگه فرستادم و این یکی بلافاصله قبول کرد و کتاب چاپ شد. به فاصله ی کوتاهی از چاپ شدنش نیویورک تایمز یه مقاله نوشت و از وقتی نیچه گریست با عنوان “رمان کوچیک فوق العاده” نام برد.
بعد با کلی نقد مثبت روبرو شد و تو مقاله های زیادی در موردش مطلب نوشتن. وقتی کتاب دوتا جایزه گرفت نکته جالب برام این بود که یکیش از طرف بنیاد مارتین کروز اسمیت بود!
مریلین یادمه تعلل نکرد و یه نامه از دریافت جایزهی مارتین کروز اسمیت رو واسه ناشر اولم فرستاد.
کتاب وقتی نیچه گریست اروین یالوم، یه دستاوردِ موفقیت آمیز بود و تا امروز به 27 زبان زنده دنیا ترجمه شده.
درمان شوپنهاور
سالای زیادیه که فلسفه رو مطالعه میکنم و تمرکزمم روی فلسفه زندگیه. بیشتر به فیلسوفایی مثه سارتر و نیچه و اینایی که تمرکز شون روی حرف زدن درباره معنا و ارزش زندگیه بوده علاقه دارم.
دیرتر با آرتور شوپنهاور آشنا شدم. ایدههای شوپنهاور در مورد ناخودآگاه رو نظریات فروید تاثیر داشته. واقعا فک میکنم “بدون شوپنهاور امکان داشت فرویدی به وجود نیاد.”
بحث این موضوع رو تو کتاب “درمان شوپنهاور” گفتم.
شخصیت شوپنهاور نمونه یه شخصیت بدبینه. آدم وقتی نوشتههاشو میخونه تعجب میکنه که این اصن چجوری به زندگیش ادامه میداد! نمونه کامله یه نابغهاس که شخصیتش تحت تاثیر بدبینی و عقده ادیپ بود. اونقدر از پدرش کینه به دل داشت که حاضر نشد هیچوقت وارد بیزینس خانوادگی بشه.
شوپنهاور همیشه مادرشو ستایش می کرد و بعدشم که پدرش خودکشی کرد اونقدر سعی کرد مادرشو کنترل و تصاحب کنه که 15 سال آخره زندگیه مادرش از طرف اون طرد شد.
هر چی بیشتر در مورد زندگیش میخوندم بیشتر میدیم که چه زندگیه تراژیکی داشته و چقدر عذاب می کشیده. در نتیجه حرفهای بدبینانهاش هم چیز غیر عادی ای به نظرم نمی رسید.
اما نبوغش تو حرفاش داد میزنه.
وقتی زندگی تلخ شوپنهاورو میخوندم از خودم پرسیدم روان درمانی چطور میتونه به همچین آدمی کمک کنه؟ اگه با من مشاوره می کرد، آیا من میتونستم یه راهکاری بهش بدم که احساس آرامش پیدا کنه؟ یواش یواش شروع کردم جلسات تراپی مونو تصور میکردم و کلیت کتابی به اسم “درمان شوپنهاور” و می چیدم.
شوپنهاور تو جلسات تراپی! فک کن..! چی بشه…!
مشکل اینجا بود که شوپنهاور متولد 1788 ه یعنی تا تولد اولین جرقه های روانپزشکی بیشتر از صد سال مونده. حالا چه کار کنیم؟ اومدم با الهام از شخصیت شوپنهاور، یه شخصیت فیلسوف، با هوش و ذکاوت، بدبین و مردم گریز، و مبتلا به وسواس جنسی، درست عینه خود شوپنهاور، به اسم فیلیپ خلق کردم.
حالا سوالم این بود که واسه شخصیتی با این ویژگیا چه جور درمانی مناسبه؟
گروه درمانی؟
خب… پس حالا به یه درمانگره خبره م تو گروه درمانی نیاز داشتم. واسه همینم یه شخصیت مسن و باتجربه به اسم جولیوس و ایجاد کردم.
بعد باید اعضای گروه و خلق میکردم… و گذاشتم داستان بدون هیچ طرح از پیش تعیین شده ای جلو بره و شخصیتا با هم تعامل کنن.
فکرشو بکنین! شخصیتِ شبیه سازی شدهی شوپنهاور بخواد بره و وارد یه گروهِ رواندرمانی بشه!
دیگه خودتون تصورشو بکنین که چه آشوبی به پا میکنه با زیر سوال بردنه تمام پیش فرضای درمانگره و حمله به دیدگاه های اعضا!! ایده کلی م این بود که برم جلو ببینم تو داستان چه اتفاقی میوفته…
اگه گروه درمانی بتونه به شخصیته بدبین و مردم گریزی مثه شوپنهاور کمک کنه، یعنی گروه درمانی میتونه به هر کسی کمک کنه! نمیتونم انکار کنم که چقدر شیفته ی زندگی و کار فیلیپ، همزاد شوپنهاور، شده بودم. جولیوس م همون درمانگری بود همیشه آرزو داشتم خودم بهش تبدیل بشم.
نهایتا… تو این داستان نه فقط گروه درمانی به نتیجه رسید بلکه آموزش گروه درمانیه خیلی خوبی م از این کتاب در اومد! بعدها گاهی دانشجوامو به خوندن بعضی از قستماش ارجاع میدادم.
***
حدودای سال 2008 بود که خواهرم، جین، از بینمون رفت. اون هفت سال از من بزرگتر بود و من حقیقتا عاشقش بودم. هر هفته با هم تماس می گرفتیم و اگر چه اون تو یه ایالت دیگه با خانوادش زندگی می کرد، ولی هربار که به دیدنش میرفتم خانواده خیلی گرم و دوست داشتنی ای ازم استقبال میکرد.
هفتههای آخر قبل از فوتش، دچار بیماریای شده بود که آخرین باری که به واشنگتن اومد دیگه منو نمیشناخت. هفتهی بعدش وقتی خبر فوتش رو شنیدم، شاید به همین دلیل بود که حداقل بطور خودآگاه، چندان شوکه نشدم.
وقتی تو مراسم تدفینِ جین شرکت کردم، از هیبت شرایطی که توش قرار گرفته بودم، و تابوتی که خواهرم جلوی چشمام توش آروم گرفته بود، نتونستم حرفی که داشتم دربارهاش میزدم و تموم کنم…
یادمه یه آن باد تندی شروع کرد وزیدن و تابوت کمی صدای تلق تولوق داد… باور کردنی نبود که همونطور که از گوشه چشمم تابوتو می پاییدم، مطمئن بودم جین عه که میخواد با تلاش ازش بیرون بیاد… واقعا خودمو کنترل کردم که حرکتی نکنم و نرم بهش کمک کنم…
خیلی سعی کردم که منطقی باشم…
ولی تو یه لحظه، تمام سالهای تلاشم واسه برخوردِ منطقی با موضوع مرگ، تمام تجربهام تو کمک به آدمای دیگه تو مواجهه با مرگ، اون همه کتاب و داستان و شخصیت پردازی و اون همه سال عمری که پای یادگیری روان درمانی گذاشته بودم… همه شون در مقابل وحشتی که حس میکردم باده هوا شده بود…
این اتفاق شوکهام کرد. من دهه ها واسه تسکین درد و ترسِ روبرو شدن با مرگ به دیگران کمک کرده بودم… حرفامو تو شخصیتایی که پرداخته بودم به گوش نه فقط بیمارام بلکه همه مخاطبام رسونده بودم.
یادم اومد تو “درمان شوپنهاور” فیلیپ، شخصیت برگرفته از شوپنهاور، یه جا گفته بود: “با شگفتی بسیار، بشر بعد از هزاران سال نبودن، برای مدت کوتاهی زندگی میکنه.. و بعد دوباره برای مدتی نباید وجود داشته باشه، انگار نه انگار که بوده.”
اتفاقا یکی از استدلالایی یه سری از فیلسوفا میارن در مورد مرگ همینه. میگن وضعیت بعد از مرگم درست مثل وضعیت قبل از تولده. ازون جایی که وضعیت قبل از تولد چیز اضطراب آوری نبوده، احتمالا وضعیت بعد از مرگم اضطراب آور نخواهد بود.
خیلیا این استدلالو بهش حمله کردن و زیر سوال بردن. منتها این استدلال واسه من زیبا و آرام بخشه و تا حالا حال خیلی از بیمارامو هم بهتر کرده.
خیره به خورشید نگریستن
تو همین فکرا بودم که یه ایده فوق العاده برای یه کتاب به ذهنم رسید.
اولش قرار بود این ماجرا یه مجموعه داستان کوتاه باشه که تو بخشای مختلفش – شامل هشتا فصل – به ترتیب این اتفاقا بیوفته: یه کابوس وحشتناک مردی رو به هراس میندازه. اون تو خواب می بینه که شبونه تو یه جنگلی داره میره که یه موجودی میوفته دنبالش. هی فرار میکنه و میدوه. اونقدر که آخرش از پا میوفته… همین که برمیگرده نگاه کنه ببینه دقیقا چی دنبالشه میبینه که اون موجود… مرگشه که افتاده دنبالش..
مرد با فریاد از خواب میپره در حالی که قلبش میخواد از دهنش بزنه بیرون و خیسه عرق شده. سراسیمه از رتختوابش بلند میشه و وحشت زده از خونه میزنه بیرون به امید پیدا کردنه هر آدم با تجربه ای که بتونه بهش کمک کنه از وحشت خوابی که دیده خلاص شه… میخواد اون آدم کشیش باشه، فیلسوف باشه، پزشک باشه یا هرکی…
با خودم فرض کردم که این کتاب هشت فصل باشه و هر فصل با همین پاراگراف شروع میشه. یکی که کابوس دیده از خواب پریده و دنبال کمک واسه غلبه به وحشته مرگشه. منتها هر فصلی تو یه قرنی اتفاق افتاده! اولی تو آتنه 300 سال قبل میلاد مسیح که اون موقع طرف میره به آگورا (Agora) جایی که محل تدریس علم و فلسفه تو اون زمان بوده.
فصل بعدی تو دوران قرون وسطی اتفاق میوفته، بعد تو دوران اصلاحات پروتستان، بعد اواخر قرن هیژدهم همزمان با شوپنهاور، بعدی زمان فروید، بعدیم شاید تو دوران کامو یا سارتر یا تو یه جامعه مسلمون یا اصن یه کشور بودایی اتفاق بیفته.
منتها اتفاقی که افتاد این بود که من در نظر داشتم از 300 سال قبله میلاد شروع کنم یعنی بخش اول و بعد به لحاظ تاریخی هی بیام جلو. واسه این کارم باید در مورد جزئیات هر کدوم از این دوره ها کلی مطلب میخوندم، آداب و رسومشون، طرز رفتار و لباساشون، غذاهایی که می خوردن و خلاصه فرهنگ زمونه و اون کشوری که میخواستم ماجرا رو توش تعریف کنم و باید میدونستم. دیدم اگه بخوام داستانو اینجوری جلو ببرم که فصل اولشو هم جلو بردم نوشتنه بقیه کتاب به اندازه بقیه عمرم طول میکشه.
این بود که تصمیم گرفتم موضوعه اضطرابه مرگو بکنم یه کتاب غیر داستانی. این شد که دست آخر کتابی به اسم “خیره به خورشید نگریستن” تو سال 2008 چاپ شد.
عنوانشو از روی یه قول معروفی در مورد مرگ تو قرن هفدهم برداشتم که میگه: “نباید واسه طولانی مدت به دوتا چیز خیره شد: یکی خورشید، یکی مرگ!” من این عنوانو برای این استفاده کردم که این قوله معروفو به چالش بکشم و تاکید کنم که روبرو شدن با مرگ اتفاقه خوبیه.
من فکر میکنم که مواجهه با مرگ، یه تجربهی بیدار کنندهاس و باعث میشه که آدم سعی کنه به تمامی زندگی کنه. من همیشه به مریضام گفتهام، به شمام میگم: یه خط راست رو یه کاغذ بکشین که نقطهی شروع و پایانی داشته باشه.
این زندگیه شماس موقعیت خودتونو رو این خط علامت بزنین ببینین کجای زندگی تونین الان. و بعد چند لحظه روی این موقعیتی که الان توش هستین مدیتیت کنین. این یه تمرین فوق العادهاس.
باور دارم که ترس از مرگ پشت خیلی از شکوه و شکایتای مراجعام خوابیده. یه مثالش همین تولدای مربوط به سنینه خاصه. مثلا تولد سی سالگی، چهل سالگی، پنجاه سالگی و این سن های خاص که به ما تلنگر میزنن کجای عمرمون قرار گرفتیم.
من اخیرا مریضی داشتم که چندتا خوابو پشت سر هم تو شبای مختلف دیده بود.
تو یکیش یه دزد زندگیشو تهدید کرده بود. تو یکیش خودشو دیده بود که پرتاب شده به فضا. ضمنا خودشم بهم گفته بود که به زودی تولد پنجاه سالگیش میرسه و این مسئله داره میره رو مخش.
ازش خواستم تمام معنیایی که پنجاه سالگی میتونه براش داشته باشه رو بهم بگه. اون گفتم به نظرش پنجاه سالگی واقعا پیره. مادرشو به یاد میاره که قبلنا که پنجاه سالش بوده چقدر به چشمش پیر میومده. پدر مادرش هر دو آخرای شصت سالگیشون مردن و به احتمال زیاد این یعنی اونم دو سوم زندگیش رفته دیگه.
تا قبل از اون جلسات، مریض من در مورد مرگش، اینکه مراسم ختمش قراره چطوری باشه، فک میکنه چطوری میمیره، اعتقادات مذهبیش در مورد مرگ و اینا هیچوقت انقدر صریح حرف نزده بود. اما تو اون چند جلسه ای که راستش خیلیم دردناک بود، درباره همه اینا حرف زدیم. کاملا شفاف.
و من باور دارم که از لفافه بیرون کشیدن این موضوعا در نهایت باعث آرامش خاطرش شد.
ترس از مرگ میتونه خودشو تو مناسبت ها و اتفاقای مختلفی بهمون نشون بده: موقعی که فرزندامون خونه رو به هر دلیلی، ازدواج یا هرچی ترک میکنن، موقعی که بازنشست میشیم، تو بحران میانسالی، تو دوره همیای مدرسه و دانشگاه و همکارای قدیمی. تو خیلی از این برهه ها ترس از مرگ خودشو بهمون نشون میده.
من باور دارم که ریشه خیلی از کابوسا تو همینه ولی فقط نقابشو عوض کرده.
مسئله اسپینوزا
سالها بود که میخواستم در مورد اسپینوزا – این فیلسوفِ فرهیختهی قرن هفدهم – بنویسم. ماجرا از اونجایی شروع شد که به هلند رفتم و از کتابخونه و موزهی اسپینوزا دیدن کردم. اونموقه طرح داستانی به ذهن رسید که در مورد کنجکاویِ شخصیِ خودم بود. موقع حملهی نازیها به هلند، این کتابخونه دست نخورده باقی موند و نازیها تخریبش نکردن. این واسه من خیلی جالب بود که چرا!
بنابراین تو این کتاب دو تا داستان نوشتم: یکی مربوط به وقتیه که تو آلمانِ نازی، شخصیتی به اسم آلفرد روزنبرگِ شانزده ساله به خاطر حرفای ضدیهودی تو یه سخنرانی، به دفتر مدیر مدرسه فراخونده میشه. و به عنوان تنبیه مجبور میشه قسمتهایی از زندگینامه گوته شاعر آلمانی رو حفظ کنه که درباره ستایشِ اسپینوزای یهودیه.
روزنبرگ وقتی فهمید گوته – شخصیتی که عین بت میپرستیده – شدیدا ستایشگرِ باروخ اسپینوزا، فیلسوف یهودی قرن هفدهم بوده، حیرت میکنه.
بنابراین مدتها بعد از فارغالتحصیلی، روزنبرگ همچنان درگیر این «مسئله اسپینوزا» اس که: چطور گوته – این نابغه آلمانی – میتونست از نژادی الهام بگیره که روزنبرگ خیلی پایینتر از نژاد خودش میدونه، تا حدی که مصممه نابودش کنه؟ اسپینوزا چی داشت که فردی از یه نژاد برتر انقدر تمجید و ستایشاش میکرد؟
داستان دوم در مورد خود اسپینوزا س. اون موقع حیاتش به سختی مجازات شد. به خاطر عقاید مذهبیِ نامرسوم اش تو سال 1656 تو سن بیست و چهار سالگی از جامعهی یهودی آمستردام تکفیر شد. اسپینوزا میخواست بهش اجازه بدن تا خدا رو به شیوهای که خودش درک میکنه ستایش کنه. بنابراین از تنها دنیایی که تا اون زمان شناخته بود – یعنی جامعه یهودیا – تبعید شد.
اگرچه عمرش کوتاه بود و بدون امکانات تو انزوای شدیدی زندگی کرد، با این وجود آثاری نوشت که مسیر تاریخ رو عوض کرد و مقدمهای شد بر عصر روشنگری و نقد مذهبی و کلی موضوعات دیگه.
یالوم میگه دلم میخواست داستانی بنویسم که با تصور تلاقی غیرمنتظرهی زندگی اسپینوزا با روزنبرگ، ذهنیت این مرد رو بررسی کنم. بنابراین یه بار دیگه، حالا به عنوان یه روان درمانگر در مقابل روزنبرگ ظاهر شدم و شروع به بررسی ذهنیتش کردم تا داستان آموزندهی دیگهای تو زمینهی رواندرمانی باشه.
چگونه اروین یالوم شدم
حالا که بعد از ده سال که از چاپ کتاب خیره به خورشید نگریستن، دارم این کتابو می نویسم – منظورش کتاب چگونه اروین یالوم شدم – نه فقط خواهرم، که سه تا از صمیمی ترین دوستامم از دست دادم، باور کنین وقتی از ترس از مرگ حرف میزنم، میدونم دارم از چه حسی و چی حرف میزنم…
وقتی بچه بودم همیشه هرجا که میرفتم کوچیکترین فرد بودم: تو کلاس، تو تیم بیسبال، تو سینما. حالا بعد از 85 سال زندگی هر جا که میرم مسن ترین آدمم: تو کنفرانس، تو رستوران، تو سینما، تو بازی بیسبال.
بعضی وقتا از اینکه هنوز کار میکنم خودم به خودم غر میزنم: “چنتا روانپزشک 85 ساله هنوز دارن به سختی من کار می کنن؟” نکنه منم مثل بیمارم هوآرد واسه نپذیرفتنه پیری و مرگ، هی دارم کار میکنم؟
راستش اینجور سوالا تکونم میدن، ولی من با زرنگی براش جواب دارم. مثلا میگم: “من هنوز چیزای زیادی واسه ارائه کردن دارم. بالا رفتنه سنم باعث میشه بتونم بهتر همسن و سالامو درک کنم و بهشون آرامش بدم.” میگم: “من نویسندم و نوشتن منو مست میکنه، چرا ولش کنم؟”
ولی درسته… دست آخر اعتراف میکنم که از رسیدن به این پاراگراف آخر وحشت دارم.
من همیشه یه سری کتاب داشتم که پسه ذهنم منتظر نوشتن شون بودم، اما دیگه وقتی این کارو تموم کنم، فکر نمیکنم کتاب جدیدی در انتظارم باشه. دوستام و همکارام با شنیدن این حرف ازم ناراحت میشن چون قبلنم این حرفارو ازم شنیدن.
اما گمونم این دفعه فرق میکنه.
من همیشه از بیمارام میخوام حسرت هاشونو پیدا کنن. و ازشون میخوام تا جایی که در توان دارن آرزوی زندگی بدون حسرت رو عملی کنن.
وقتی خودم به گذشتهام نگاه میکنم حسرت زیادی پیدا نمیکنم. من یه همسر خارق العاده به عنوان شریک زندگیم داشتهام، فرزندا و نوه های دوست داشتنیای دارم، تو یه منطقه ممتاز از جهان با آب و هوای ایده آل، پارکای زیبا، نرخ پایینه فقر و جنایت زندگی میکنم. و تو استنفورد، یکی از دانشگاه های بزرگ و خوب جهان کار کردم. و هر روز، نامههایی میگیرم که بهم یادآوری میکنه واسه یکی تو دنیا، هر چقدر دور، تونستم مفید باشم.
چه خوش گفت نیچه تو دیالوگی از کتاب “چنین گفت زرتشت”:
“این بود زندگی؟ پس خوشا این دم یکبار دیگر!”
جمع بندی
چیزی که شنیدین “زندگینامه اروین یالوم و دغدغهی اگزیستانسیال آزادی” بود. پادکست خوره کتاب رو من شیما، به همراه همسرم هاتف میسازیم.
تو این قسمت بازنشری از زندگینامهی اروین یالوم رو داشتیم تا هم کیفیتِ نسخهی قدیمیشو بهتر کنیم و هم بیشتر در مورد مفهوم آزادی از نگاه روانشناسیِ هستیگرا یا اگزیستانسیال صحبت کنیم. یالوم تو حرفاش میگه “خاطرات ما خیلی بیشتر ازون چیزی که فکرشو میکنیم داستانی و تخیلیان.” بنابراین در مورد خاطراتی که تو زندگینامهاش نوشته و یکی از منابع این قسمته، خیلی تعصبی نداره. با این حال اون داستان زندگیشو از زبان خودش تو 85 سالگیش نوشته و میگه بعضی چیزا رو دقیق یادش نمیاد و مطمئن نیست که بعضی از اون خاطرات خیلی قدیمیش ساخته و پرداختهی ذهنش هستن یا اینکه تماما درست هستن.
تو قسمت آینده میریم سراغ کارل یونگ. می خواهیم زندگینامهی کارل یونگ رو بازنشر کنیم و کلی محتوای جذاب هم بهش اضافه کنیم؛ یعنی ماجرای آزاد شدنِ فرد از طریق شناخت مفهومی به اسم “سایه”. بنابراین قسمت آینده رو از دست ندین!
صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام خوره کتاب رو دنبال کنین و اگه از محتوای خوره کتاب لذت میبرین، از خوره کتاب حمایت کنین.
تا قسمت بعدی، فعلا، خداحافظ 🙂