توضیحات

تاریخ انتشار: 1 آذر 1399

در قسمت سوم پادکست یه نویسنده، به سراغ اروین یالوم رفتیم و سیر تحول شخصیت یالوم از کودکی تا پایان زندگی، آثار و کتاب‌های برجسته او و داستان زندگی اش رفتیم.

حمایت مالی از خوره کتاب

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

منبع:
1. کتاب Becoming Myself نوشته اروین یالوم
2. کتاب Irvin Yalom نوشته Ruthellen Josselson

گوینده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: آلبوم Judgement از گروه Anathema

رونوشت این قسمت

هر چی بیشتر می خوندم، بیشتر می فهمیدم که مطالبی که دارم برای خوندن انتخاب میکنم، چه داستانی چه فلسفی، بیشتر سمت و سوی افکار متفکرای اگزیستانسیال رو گرفته: نویسنده هایی مثل داستایوفسکی، تولستوی، بکت، کوندرا، هسه و و و و… اینا تفکرشون تو وهله ی اول دنبال توضیح درباره ی طبقات اجتماعی، و رابطه جنسی، و گرایشات جنسی، و انتقام و این چیزا نبود؛ هدفی که اینا دنبال میکنن خیلی خیلی عمیق تر از این حرفا بود.. اونا دنبال رسیدن به مرز “وجود” بودن…. 

اونا تلاش میکردن تو دنیای بی معنی، معنی پیدا کنن، بی پرده با مرگی که غیر قابل اجتنابه و تنهایی ای غیر قابل عبوره رو به رو بشن. وقتی میخوندم می فهمیدم که من به این موضوعات مربوطم. حس میکردم اونا دارن داستانه منو میگن… و نه فقط من… اونا داشتن داستان هر بیماری که تا حالا باهاش مشاوره کردمو میگفتن!

هر چی بیشتر میخوندم بیشتر می فهمیدم که دغدغه های اصلیه مراجعام – مثل مرگ عزیزان، پیر شدن، از دست دادن، و تصمیمای بزرگ زندگی مثل اینکه چه حرفه ای رو دنبال کنن یا با کی باید ازدواج کنن – خیلی بیشتر و بهتر توسط نویسنده ها و فیلسوفا توضیح داده شده تا توسط روانشناسا.

اینجا بود که با خودم فکر کردم یه کتابی بنویسم که بتونه پای اگزیستانسیالیسم و به روان درمانی باز کنه…


سلام دوستان عزیزم من شیما هستم و این سومین قسمت از “یه نویسنده” ست. “یه نویسنده” اولین روز هر ماه (یادتون نره! اولین روز هر ماه!) از پادکست خوره کتاب پخش میشه. و هر بار ما سیر زندگی و تحولات شخصیتی و فکری یه نویسنده بزرگ رو بررسی میکنیم.

تو این قسمت در مورد زندگی و تحولات شخصیتی اروین یالوم حرف میزنیم. اسم اروین یالوم رو هرجا اسم روان درمانی اگزیستانسیال میاد وسط میشنوین!

یالوم حرف اصلیش اینه که میگه اگه ما همه ی مسائل پیش و پا افتاده و روزمره رو کنار بذاریم و عمیقا به خودمون و وجودمون فکر کنیم، تا جایی که به علت پریشونی ها و اضطراب هامون برسیم، می بینیم که می رسیم به چهار دلیل اصلی یعنی مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. اون میگه من مدام به این واژه ها فکر میکنم و خیلی اونا رو جدی تلقی میکنم.

یالوم تو حرفاش میگه خاطرات ما خیلی بیشتر ازون چیزی که فکرشو میکنیم داستانی و تخیلی ن.” ولی با تمام این اوصاف داستان زندگیشو از زبان خودش تو 85 سالگیش نوشته و خودشم میگه بعضی چیزا رو دقیق یادش نمیاد و مطمئن نیست که بعضی قسمتای خاطرات خیلی قدیمیش پرداخته ی ذهنشه ن یا تماما درستن.

بریم و داستان زندگی اروین یالوم و از زبون خودش با همون مهارت قصه گوییه قشنگش بشنویم…

بچه گیم دوران فلاکت بار زندگیم بود… منظورم از فلاکت، زندگی کردنه یه سفیدپوست تو محله سیاهپوستا و یه یهودی تو محله مسیحیاس. 

اون موقع ها واشنگتن کاری به قانون نداشت. نژاد پرستی توش موج میزد، همه چیزه سفید پوستا و سیاهپوستا از مدرسه و محله گرفته تا حتا آبخوری هاشون از هم جدا بود! سفیدا از سیاها بدشون میومد. سیاهام از سفیدا! البته که یهودی بودن مون مارو یکم با سیاها دوست میکرد. چون سفید پوستا از یهودیام مثل سیاهپوستا خوششون نمیومد.

مام تو واشنگتن زندگی میکردیم. تو به محله فقیر نشینه پره موش! تو یه خونه ی پر سوسک بالای مغازه ی خوار و بار فروشیه بابام! عزا میگرفتم وقتی شبا از خواب بیدار میشدم و چراغو میزدم میدیدم کلی سوسک بزرگ از نور چراغ فرار میکنن اینور و اونور اتاق… هنوزم نتوستم با ترسم از سوسک کنار بیام… این فلاکت بود برام…

از وقتی یادم میاد بابام ساعت 5 صبح می رفت مغازه و تا 10 شب کار می کرد، و روزای تعطیل تا 12 شب اونجا بود. فقط روزای یکشنبه تعطیل میکرد. بابام اهل غر زدن نبود. هیچوقت تو تمام عمرم نشنیدم گلایه کنه با اینکه دلیل واسه گلایه کردن زیاد داشت. تو جوونیش شعرم میگفت. اون موقع ها سرباز روسیه تو جنگ جهانی اول شد و کارش کمک کردن به ساخت راه آهن بود.

وقتی م که جنگ تموم شد، یه مدت بعد، تونست با کمک برادرش، مایر، که زودتر اومده آمریکا و اینجا یه مغازه خوار و بار فروشی داشت از روسیه مهاجرت کنه و بیاد آمریکا. خواهر و برادر دیگه ش جین (Jean) و ابی (Abe) سال 1937 تنهایی اومدن آمریکا. برادرش قصد داشت به فاصله ی کوتاهی از اومدنش، خونواده شم بیاره. اما وقتی خودش رسید… دیگه خیلی دیر شده بود… نازیها همسر و چهارتا بچه ش همه رو کشته بودن.

بعد از اینا لبای بابام به هم دوخته شد انگار. هیچوقت از گذشته و کشور قدیمیش حرف نزد… هیچوقت درست حسابی حرف نزد ببینیم هولوکاست چی بود اصن… دیگه ننوشت.. نه شعر نه کتاب… تنها کاری که انجام می داد این بود که بره مغازه و فوقش روزنامه ی یهودیا رو بخونه…

هیچوقت بهش نگفتم دوسش دارم.

یه شب بابام سکته کرد، مامانم بی تاب و قرار گفت به دکتر خانوادگیمون زنگ بزنیم. دکتر منچستر بهمون گفت که دستش بنده و به محض اینکه بتونه خودشو میرسونه خونه مون. شرایط فوق العاده مضطربی بود. مامانم انگار که دنبال یه مقصر بوده و بعده یه مدت دیگه به نتیجه رسیده و مقصرو پیدا کرده، دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و داد و بیداد کنان بهم گفت: “تو کشتیش! تو کشتیش!” 

هنوزم میتونم صداشو تو گوشم بشنوم… یادمه از ترس و خشم یه گوشه چمباتمه زده بودم و فلج شده بودم. دلم میخواست منم داد بزنم سرش و بگم: “ابله نمرده که! ساکت باش!”

مامانم همش صورت بابامو پاک میکرد و پیشونی شو میبوسید. تا اینکه بلخره دکتر منچستر ساعت 3 صبح زنگ در خونه مونو زد و من پریدم و درو باز کردم. وقتی دکتر از کنارم رد میشد با یه چشمک دستی به سرم کشید و گفت چیزی نیست. کاری که کرد درست مثل آب گرمی بود که ریختن رو سرم… فکر میکنم از همون موقع بود که منم دلم خواست دکتر بشم تا اون حسی که دکتر منچستر به من هدیه داد و به دیگران بدم…

اون شب مرگ و برای اولین بار خیلی نزدیک احساس کرده بودم. عصبانیت افسار گسیخته ی مامانمو دیده بودم و تصمیم گرفته بودم واسه محافظت کردن از خودم تا دکتر بیاد تو اتاقم قایم شم.

تو دو سه سال آینده کمتر یادم میاد حرفی با مامانم زده باشم.

بابام به مرور زمان خوب شد. بعد از اون تا آخر عمرش قرص میخورد و کار فیزیکیه سنگینی نمی تونست بکنه، حتا اگه به اندازه یه بلوک پیاده روی باشه. اون بیست و سه سال بعد از این ماجرا زندگی کرد.

به نظرم بابام مرد موقری بود. تنها مشکلش این بود که به نظر من جرات کافی نداشت که بعضی جاها جلو مامانم وایسم.

من بعد ازون ماجرا… تا 14 سالگیم عملا تو خونه با همه غریبه بودم. واسه به دست آوردنه استقلالم با همه می جنگیدم. من عامله شکستن صلح تو خونه بودم. و هر جور شده میخواستم ازون خونه بیام بیرون. خیلی خیلی کم پیش میومد که با مامانم حرفی بزنم.

از اون موقع تا امروز، این تصویره مادرمه که تقریبا هر روز میاد تو ذهنم. تو این تصویر اون هیچوقت لبخند نمیزنه… هیچوقت آرامش نداره… هیچوقت خوشبخت نیست… اون زنه باهوشی بود. هر روزشو خیلی سخت کار میکرد اما همیشه احساس شکست خوردگی داشت، هیچ وقت راضی نبود. هیچوقت خوشحال نبود.

بعده مدتها بهش از جنبه ی دیگه ای نگاه کردم: من چقدر کم بهش احساس خوشبختی دادم تو اون مدتی که باهاش زندگی کردم. چقدر خوشحالم که بعدها فرزند مهربون تری شدم..

***

دوستان الان که به زندگیه  اروین یالوم نگاه میکنم برام جالبه بدونم چی شد که به اون حد از انزجار رسید و جالبتره که بدونم چی شد که بعدش تونست زندگی شو جمع و جور کنه و به مسیر درستی هدایت کنه: یه همسر فوق العاده داشته باشه که بعد از پنجاه سال زندگی باهاش و  4 تا بچه هنوز احساس رضایت داره. و البته کتاباش!! که به نظرم بزرگترین دستاوردای زندگی شن، هر کدوم شون بی نظیر با بیان دوست داشتنی و گرم رفته سراغ مطالب عمیق فلسفی و از بعد روانی بررسی شون کرده…

***

یالوم میگه: “جایی که زندگی میکردم واقعا واسه یه بچه ای که تو سن رشده افتضاح بود. من از جایی که زندگی میکردم احساس شرمندگی داشتم. ولی یادمه هر هفته پنجشنبه ها می رفتم کتابخونه و تا جایی که میتونستم اونجا وقت میگذروندم. وقتی م که باید بر میگشتم 6 تا کتاب (یعنی حداکثر تعدادی که اجازه داشتم) با خودم برمیداشتم و میاوردم.

تا جایی که یادم میاد فک میکنم هر روز یه کتاب میخوندم. پدر مادرمم راستش از اینکه میدیدن من میرم کتابخونه خیالشون راحت میشد. چون هم خیلی زیاد به تحصیلات و مطالعه اهمیت میدادن، هم خیالشون راحت بود که کتاب خوندن امنیت مو تامین میکنه.

وقتی 14 سالم بود رفتیم به یه خونه ی خیلی بهتر تو یه محله ی متوسط به بالای شهر و من فرستاده شدم به یه مدرسه ای که خیلی بهتر بود. یه تغییره خیلی بزرگ!

شش ماه بعد از اینکه رفتیم به این محله ی جدید من دختری رو دیدم که عاشقش شدم و سالها بعد باهاش ازدواج کردم. مریلین تونیک که بعدها مریلین یالوم شد، به نظر من، دلیل اصلی بهتر شدنم تو زندگی بود.

یه راهکار دیگه برای اینکه از اون خونواده بیام بیرون این بود که علاقه بچگیم – یعنی پزشکی – رو دنبال کنم. اون موقع ها خیلی از یهودیا آرزوی ورود به دانشکده پزشکی رو داشتن و ضمنا دانشگاه هام برای یهودیا سقف پذیرش داشتن. یعنی ماکزیمم 5 درصد یهودی میگرفتن به خاطر همین اگه من میخواستم که از خانواده م بیام بیرون که واقعا هم میخواستم، تنها چاره م این بود که تو دانشکده پزشکی قبول شم.

ورود به جامعه پزشکی به معنی ورود به جامعه آمریکا بود… پزشکا پذیرفته شده و مورد احترام بودن… احتمالا میتونین حدس بزنین که قبول شدن تو دانشکده پزشکی چه حد سخت بود: وقتی من با تلاش و تقلای زیاد تونستم تو دانشکده پزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه جورج واشنگتن قبول شم، 112 تا دانشجو و 6 تا یهودی پذیرفته شده بودن. دوران وحشتناک پر استرسی تو زندگیه هر آدمی بود که قصد داشت پزشکی بخونه.

***

موقع تحصیلات دانشگاهیم هیچ وقت دانشجوی فعالی نبودم. خیلی درس میخوندم به جز یه درس، همه نمره هام الف بود اما هیچوقت با هیچ استادی مکالمه ای خارج از کلاس برقرار نکردم.

آخره دوران تحصیلم وظیفه مون این بود که بیماری رو طی 8 جلسه رواندرمانی بشناسیم و اون و بیماریش رو به تیمی از هیئت داورا معرفی کنیم و بگیم که چطور باهاش پیش رفتیم. یادمه بیماری که به من افتاده بود یه زن مو قرمز و کک مکی بود که از خودم چند سالی بزرگتر میزد. همون جلسه ی اول مشکل شو بهم گفت و گفت که لیزبینه.

شروع خوبی نبود راستش. چون من اصلا نمیدونستم لزبین یعنی چی. تا اون زمان همچین کلمه ای به گوشم نخورده بود. یه لحظه با خودم تصمیم گرفتم که اگه میخوام باهاش واقعا ارتباط برقرار کنم باید باهاش صادق باشم و اعتراف کنم نمیدونم لزبین چیه و از خودش بخوام که توضیح بده. 

برعکسه تصوری که داشتم زن شروع کرد به توضیح دادن در مورد شرایطش و کم کم بین مون جوی از اعتماد به وجود اومد و رابطه نزدیکی با هم پیدا کردیم. راستش اصلا با خودم فکر نمیکردم که بتونم بهش کمکی بکنم. از طرفی خلا ارتباطی که با اساتید داشتمم این حسو تقویت می کرد. مطمئن بودم که گند میزنم. روز دفاع بچه ها همه جمع شده بودیم و با دیدن واکنشای تنده داورا به مطالبی که بچه ها ارائه میدن کلا روحیه مو باختم. وقتی نوبتم شد با خود گفتم که پامیشم و داستان این 8 جلسه رو به بیان خودم براشون تعریف میکنم. هرچی شد، شد.

نوبت من که بلند شدم و ماجرا رو تعریف کردم. حتی یادم نمیاد که از یادداشتی استفاده کرده باشم؛ از این گفتم که من و این بیمار چطور با هم ملاقات کردیم. احساس من چی بود. چیا بینمون اتفاق افتاد. اینکه چطور از نادونی م بهش گفتم و چطور ازش چیزی یاد گرفتم و به اون مطلب علاقه پیدا کردم. کم کم بهم اعتماد کرد و صداقت بین ما شکل گرفت. منم تمام تلاشمو کردم که با تسکین و آرامش کمکش کنم.

بعد از داستانی که تعریف کردم سکوت طولانی ای برقرار شد. خودمو که نگو فقط نشستم و صورتمو با دستام گرفتمو از نظر خودم کاری که ارائه دادم کاملا ساده و طبیعی بود. یواش یواش صدای زمزمه ی داورا بلند شد که: “خب این ارائه تمام معیارهایی که باید گفته میشد رو داشت. چیزی نمونده که ما اضافه کنیم. معرفی فوق العاده ای بود. ارتباطی عمیق و ظریف با بیمار برقرار شده.”

و تنها کاری که من کرده بودم این بود که به سادگی یه قصه تعریف کرده بودم. خیلی بی دردسر و طبیعی اینکارو انجام دادم و انگاری بعدش فهمیدم که جایگاه خودمو تو دنیا پیدا کردم. لحظه ای بود که نه فقط احساس معنا پیدا کردم بلکه به تمام گمنامی م و تاثیری که رو روحیه داشت تو دوران دانشكده تموم شد. برای اولین بار احساس کردم که مستعدم و این استعداد به رسمیت شناخته شده.

راستش اگه از دورانی که دیگه باید به عنوان دستیار روانپزشک بیمار میدیم و تو بیمارستانا کار می کردیم می پرسین، باید بگم من خیلی تحت تاثیر اون استادایی بودم که یواش یواش و آهسته با بیمار جلو میرفتن. بعضی وقتا دیگه کلافه م میکردنا ولی اینکه بیمارارو تو یه فرمول قالب بندی نمیکردن و هرچقدر که لازم بود براش وقت صرف میکردن تا بتونن داستان زندگیشونو بر اساس گفته های خودشون بیرون بکشن، نه بر اساس یه رابطه ی سرد و بدش “تشخیص بیماری” برام خیلی جذابیت داشت!

گرچه که بهترین استادمم بهم میگفت تو چرا از شیوه ای که بقیه استادا ازش سر در میارن و بلدن استفاده نمیکنی؟

راستش منم فک میکنم که رابطه بیمار و پزشک، رابطه ی بین دو تا آدمه که یکیشون از اون یکی مضطرب تره. به استادم گفتم به نظر من ساختنه یه رابطه درست بین بیمار و پزشک بیشتر هر چیز دیگه ای ارزش داره.

خودم فک میکنم ناخودآگاه اینارو از ادبیات و آثار نویسنده هایی مثل داستایوفسکی و کامو و کافکا یاد گرفته بودم. اون موقع ها مریلینم داشت دکترای ادبیات شو با تمرکز روی کافکا و کامو میگرفت . و خب منم خیلی موشکافانه آثارشونو میخوندم و به نظرم روانشناسی خیلی جا داشت ازشون یاد بگیره. ولی حتی استادم نمیدونست فرانتس کافکا کی هست!! حتی وقتی یه کتاب از کافکا بهش دادم که بخونه، آخرش بهم گفت که نتونسته از کتاب سر در بیاره.

هم از طرفی خودم میدونستم که با این گرایشه عجیب و غریبی که به ادبیات دارم نمیتونم بیمارامو دسته بندی کنم و هم از یه طرف دیگه دلم نمیخواست که به شیوه هایی که تو اون زمان روانکاوی ارائه می کرد به بیمارام نزدیک شم.

من تو اون دوران خوره ی آثار زیگموند فروید و کارن هورنای، کامو، سارتر و بیشتر از همه داستایفسکی بودم.

من همیشه این متفکرا و داستان هاشونو با خودم به جلسه رواندرمانی می بردم. مثلا اگه کسی بهم میگفت از خودش متنفره، منم از مسخ کافکا براش میگفتم.

اینکه آدمای بزرگ هم با سوالای بی جواب دست و پنجه نرم میکردن برای خیلیا مایه قوت قلبه. چون می بینن که اون چیزی که به نظرشون ممکنه مسئله ی پیش و پا افتاده ای باشه دغدغه ی فیلسوفای بزرگم بوده.

تو همون زمانا با اینکه سخت مشغول درس نامه نوشتن برای کلاسام بودم، پس ذهنم به گروه درمانی و موازی با اون روان درمانی اگزیستانسیال فکر میکردم.

خیلی تحت تاثیر یکی از استادام تو دوران کارآموزی قرار گرفته بودم که به گروه درمانی اعتقاد داشت. با خوندنه حرفای آدمایی مثل هاپکینز و سالیوان فکر میکردم که گروه نقش زیادی رو تغییر کردنه یه آدم داره. هر چی م بعدا توش تجربه به دست آوردم بیشتر به این باور رسیدم که ابزار قدرتمندی تو درمانه که باعث میشه آدمها بیشتر بتونن خودشون ابراز کنن.

من باور داشتم که بیمارا بیمارن چون نمیتونن تو ارتباط شون با آدمای زندگیشون چیزی که میخوان رو از اونا بگیرن و ارتباط خوبی بسازن. به خاطر همین گروه درمانی فرصتی بود براشون که آدما مشابه خودشون رو تو شرایط دیگه ای ببینن و با همدیگه نظرات و تجربه ها و احساسات شونو رد و بدل کنن.

منتها چون اون زمانا نه اینترنتی بود نه ایمیلی نه تلفن از راه دوری، نمیتونستم با اون استادم ارتباط برقرار کنم و از تجربه ش استفاده کنم. با همه جذابیتش، گذروندنه این پروسه ها به تنهایی خیلی پر استرس بود.

کتاب گروه درمانی رو بر اساس تحقیقات گسترده ی علمی نوشته بودم که خیلی هم پر زحمت و کسل کننده بود برام اما بهم کمک کرد که حوزه تئوری کارهایی که تو این حیطه انجام شده اطلاع پیدا کنم – ناگفته نمونه که بعدا تصمیم گرفتم به شیوه ای بنویسم که مخاطب کتاب بتونه بیشتر باهام ارتباط برقرار کنه.

گذشت و بعد از یه مدت به طور حرفه ای روان درمانی گروهی رو جلو بردم. شیوه کارم اینطور بود که تعدادی از خبره ترین روان درمانگرها رو جمع کرده بودم و گروه های مختلف روان درمانی گروهی رو همزمان تو مراکز مختلف برگزار می کردیم. سالها نتایج این روان درمانی و میزان تاثیر شونو زیر نظر گرفتم. 

اما نتایجش برام ناامید کننده بود.

ما با آدمایی که تو این گروه درمانیا شرکت میکردن تو سه مقطع زمانی مصاحبه میکردیم: یکی بلافاصله بعد از جلسه، یکی سه ماه بعد و یکبار هم شش ماه بعد از جلسه درمان گروهی. این مصاحبه هارم ویدیویی ضبط میکردیم و میدادیم به آدمایی که تو این زمینه سالها تجربه داشتن. اونا این ویدیو ها رو میدیدن تا به ما بگن که این جلسات باعث بهتر شدنه مشکل بیمار شده یا نه و اینکه این بهبود در چه حدی بوده. 

متاسفانه هیچ رابطه همبستگی ای بین میزان تاثیر این جلسات روی درمان بیمارا دیده نشد.

کاملا مایوس ایده ی گروه درمانی رو ول کردم.

این ماجرای اولین کتابم “گروه درمانی” بود. گرچه که اصلا بیانشو دوست نداشتم، خیلیا باهاش ارتباط برقرار کردن، به 17 زبان دنیا ترجمه شد و بعد از حدود 40 سال هنوز به قوت خودش باقیه. من ازون به بعد با خودم قرار گذاشته بودم که دیگه هیچوقت جمله ای ننویسم که خودم نفهمم چی نوشتم! بعد هام هر چی تلاش کردم نتونستم متن این کتابو دلنشین تر و روون تر کنم ولی بازم چیز دندون گیری ازش در نیومد که به دل خودم بشینه…

***

موقعی که دومین سال کارشناسیم تو روانپزشکی بودم کتابی به اسم “هستی” یا “وجود” از یه آدمی به اسم رولو می (Rollo May) منتشر شد.

وقتی کتابو خوندم برام جای تعجب داشت که ما به خودمون می گفتیم روانپزشکی علمیه که از حدودای قرن نوزدهم شکل گرفته، ولی در واقع قرن ها قبلشم مردم با موضوع های مشابه سر و کله میزدن!

این بود که به خودم گفتم من واقعا نیاز دارم سواد پیدا کنم و اینجا بود که تصمیم گرفتم فلسفه هم بخونم. 

سالها بعد، با مطالعه تونستم یکمی از مطالب فلسفی هم سر در بیارم. بارها تو دوره های مختلف فلسفی از هایدگر شناسی و غیره و ذلک شرکت کردم و از همین طریق بعدها تونستم با یه فیلسوف نروژی یه کلاس مشترک تو دانشگاه استنفورد – جایی که حالا سالها بود اونجا تدریس میکردم – برگزار کنم. هدف این دوره ترکیب روانشناسی و فلسفه بود.

مخصوصا وقتی از گروه درمانی دست کشیدم نیاز پیدا کرده بودم که کتابی بنویسم درباره موضوعات اگزیستانسیالی که تو روان درمانی هم مطرح بودن.

منتها اغلب خود درمانگرا نادیده میگرفتن نمیدونم چرا، شاید چون صحبت درباره داروی ضد افسردگی کم دردسرتر از پیدا کردنه معنی واسه زندگی باشه! 

فکر میکردم مگه ما تو روانپزشکی واسه واژه هایی مثه  “انتخاب”، “مسئولیت”، “مرگ”، یا “هدف زندگی” جایی م داریم؟ ولی خود درمانگرام اینو میدونن که اینا مسائل بنیادیه آدمان.

نوشتن روان درمانی اگزیستانسیال سالها برام طول کشید من دنبال موضوعات اصلی بودم که آدمها رو مضطرب و زندگی رو اساسا پردغدغه میکرد. چون هدفم این بود که به جای اینکه بیام به “علائم و نشونه”ها نگاه کنم و بیماری رو “تشخیص” بدم، تمرکز مو بذارم رو این دغدغه ها و اونا رو توضیح بدم.

به نظر من این وسط تنها امتیاز درمانگر نسبت به بیمار اینه که صریح این حرفارو باید بزنه. چون این دلواپسیا مال همه ن، بیمار و درمانگر نداره. از قدیم آدمیزاد باهاش دست و پنجه نرم می کرده، فیلسوفا و شاعرا و عالما در موردش گفتن و نوشتن هنوزم میکنن، و هنوزم جوابی براشون نداریم.

منتها اینکه آدمیزاد می فهمه که خودش تو رنجی که میکشه تنها نیست، اینکه میفهمه حرفایی که گفتنش براش آسون نیست و خیلیای دیگه م میفهمن، خودش مایه تسلی خاطره.

من فکر میکردم همه ما تو نقش یه انسان نهایتا باید با چهار تا مسئله روبرو بشیم: اینکه مرگ پیش رو مونه، تو این جهان تنهاییم، باید برای زندگی مون معنایی پیدا کنیم، آزادی مونو به رسمیت بشناسیم، و مسئولیته زندگی مونو بپذیریم.

درست موازی با دورانی که واسه گروه درمانی وقت میذاشتم (یعنی سالای 1960 تا 70)، وقتی با بیمارایی روبرو میشدم که اضطراب های شدیدی رو درباره مرگ تجربه میکردن، شروع میکردم ازشون سوال کردن درباره علت اضطراب هاشون.

خلاصه تا جایی که میتونستم سعی میکردم تو پیدا کردنه ریشه این اضطراب عمیق شم. ازشون می پرسیدم که اولین بار کی بود که با تجربه ی مرگ آشنا شدن؟ آیا وقتی بچه بودن مراسم خاکسپاری رفته بودن؟ دقیقا کی بود که به قول معروف دوزاری شون افتاد که اونام یه روزی میمیرن؟

راستش اولین تجربه ی خودم از مواجهه م با مرگ مربوط به کلاس سوم بود. یادم میاد یکی از همکلاسیامون همیشه مریض بود. هر روز برادرش میومد دنبالش می بردش خونه. تا اینکه یه روز معلم مون بهمون گفت که فلانی فوت کرده. من چهره خیلیا رو ازون زمان به یاد دارم، اما اون پسر رو با اینکه زیاد هم باهاش آشنا نبودم کاملا دقیق تو خاطره م نگه داشتم

اولین مواجهه م با مرگ همون بود.

حقیقته غم انگیز اگزیستانسیالیسم اینه که همه چی رو به نابودیه. وقتی ما تو هر موقعیتی باهاش روبرو میشیم با وحشت ازش فرار میکنیم. مثلا ممکنه با تولید مثل آینده مونو موندگار کنیم. یه راه دیگه مون تلاش واسه به دست آوردنه شهرت و ثروته. یا میوفتیم تو دام یه سری رفتارای وسواسی- اجباری، یا باور به وجود یه نجات دهنده ی غایی…

اما مواجهه با مرگ باعث میشه کامل تر و غنی تر زندگی کنیم. تولستوی تو کتاب “مرگ ایوان ایلیچ” میگه ایوان وقتی میفهمه قراره بمیره از خودش میپرسه: “چطور اونطوری که باید زندگی نکردم در حالی که همه کارا رو درست انجام دادم؟”. درک از اینکه بد زندگی کرده باعث میشه تو مدت کوتاهی که براش باقی مونده اصیل تر و همدلانه با خانواده ش ارتباط برقرار کنه. 

من گروه درمانیای زیادی با آدمایی داشتم که سرطان های لاعلاج داشتن، و جالبه که گزارشای بیشتری ازین گروه ها می گرفتم که زندگیاشون مهیج تر و پرشور تر و عمیق تره. در واقع آگاهی اونا از مرگ انگار بیشتر باعث شده بود بهتر زندگی کنن.

انگار که این آدما هدفهای اصلیه زندگی رو بهتر تشخیص میدادن، ارزش هاشونو دوباره اولویت بندی میکنن، راحت تر نه میگفتن، تمام توجه شون به اطرافیانشون و تغییرات فصلا و زمین و عشق ورزی بود. گاهی فکر میکردم که ترس از مرگ روی دیگه ای از ترس از زندگیه.

آزادی… آخ… آزادی… آگاهی از آزادی همیشه دلهره آوره. نه اون آزادی ای که تو فرهنگ غربی ارزشه، نه آزادیه سیاسی و دسترسی به امکانات بیشتر، به خاطره آگاهیه بیشتر. بلکه اون آزادیه ژرف و پر هیبتی که مسئولیته ترس آوری رو با خودش به همراه داره. اون آزادی ای که مردم چنان ازش وحشت دارن که دو دستی تقدیمش میکنن به ظالما و دیکتورا و قدیم ترا حاکما و خدایان که بتونن فقط بار سنگینه مسئولیت شو از رو دوششون بردارن.

عاشق اصلاح “شهوت تسلیم”م که اریش فروم برای این موضوع به کار میبره. چون اینکه ما مسئول دنیایی هستیم که برای خودمون می سازیم و ما مسئول کارایی هستیم که میکنیم و نمیکنیم خیلی آدمیزاد و برآشفته میکنه. و چنان مکانیزمای دفاعی ای در مقابل این آزادی علم کردیم که منجر به ناهنجاری های روانی میشه.

ولی از این آزادی راه فراری نیست…

بله من فکر میکنم که موضوع آزادی و مسئولیت تو هم دیگه تنیده شدن به قول سارتر انسان “مولفه ی بی  چون و چرای” هر چیزیه که هست و تجربه کرده.

مکمله مسئولیت، “خواست یا اراده” س. کلمه ای که به نظر من به اشتباه تو علوم اجتماعی جاشو به “انگیزه” داده. به نظرم “انگیزه” میتونه رو اراده تاثیر بذاره ولی نمیتونه جاشو بگیره. بی مسئولیت زندگی کردن در نهایت منجر به یه زندگیه غیر اصیل میشه که سارتر بهش گفته “بی ایمانی یا بد کیشی”.

خیلی تو جلسات مشاوره با دلسردی آدمایی از ادامه زندگی روبرو شدم که همسرشون رو از دست داده بودن. آدم تو این مدل تجربه ها خیلی ناگهانی با تنهایی عمیق و ژرف اگزیستانسیال روبرو میشه. جایی که با وحشت متوجه میشه که ممکنه لحظه هایی تو این دنیا باشه که هیچکس به اون فکر نمیکنه و نمیدونه که کجاست.

از اینکه دیگه دیده نمیشه. دیگه کسی نمیدونه کی به خونه برمیگرده. کی میره به بستر. کی از بستر بلند میشه. وحشتی که به خاطر فرار ازش کسایی هستن که به ادامه ی رابطه های خیلی ناجور تن میدن. چون آدمیزاد حاضره بهای زیادی بده، ولی فقط یکی شاهد زندگیش باشه… یکی تنهایی شو خنثی کنه…

واسه همینه که خیلیا میگن صداقت، همدلی، و توجه بی قید و شرط به آدما، و ارتباط عمیق درسته نمیتونه تنهایی اگزیستانسیال و از بین ببره اما دست کم میتونه تسلایی برای آدمیزاد باشه.

هیچوقت حرف یکی از بیمارای گروه سرطانی رو یادم نمیره که میگفت: “میدونم هر کدوممون قایق های تک نفره ای هستیم که تو تاریکیه دریای بزرگی جلو میریم. ولی بازم دیدنه نور شناور قایقای دیگه خیلی تسلی بخشه.”

از طرفی با اینکه باور دارم هیچ معنایی مطلق نیست، هیچ معنایی هم برامون تعریف نشده اما همه برای زندگی کردن باید معنایی پیدا کنن. ما خودمون دنیامونو میسازیم و باید پاسخگو باشیم که چرا زندگی میکنیم و چطور باید زندگی کنیم. یکی از وظایف اصلی مون تو زندگی ساختنه معنا و هدفی اون چنان قدرتمنده که بتونه از عهده پشتیبانی از زندگیمون بربیاد. پیدا کردن این هدف تو زندگی آدمیزاد و به بحران میکشونه.

تعداد کسایی که به خاطر دلواپسی واسه هدف زندگی به درمانگرا رجوع میکنن خیلی بیشتر از حد انتظاره. شکلای مختلفی م داره: “از هیچ چیزی لذت نمی برم.”، “چرا زنده م؟ زندگی باید مفهوم عمیق تریم داشته باشه.”، “احساس تهی بودن میکنم: فقط میدونم که باید جلو برم، ولی برام خیلی بی معنیه. خیلی بیهوده س.”، “حتی حالا تو سن 50 سالگی م هنوز دقیق نمیدونم وقتی پیر شدم میخوام چیکار کنم؟” و و و و…

دونستنه اینکه جایی یه هدفه واقعی واسه زندگی وجود داره چقدره اطمینان بخشه. چقدر تسلی بخشه که بشه یه راه حل مذهبی واسه این مشکل پیدا کرد. تا اینکه دنبال یه راه حل منطقی اما با یه پیامه ناخوشایند باشیم که دائما بهمون یادآوری میکنه که چقدر جایگاه کوچیکی تو هستی و کائنات داریم.

اینجاست که من فکر میکنم نقش برنامه ریزی واسه یه هدف، و هدف ساختن تو زندگی گرچه که پاسخ کاملی نیست اما اهمیت پیدا میکنه و آدم رو از انفعال در میاره. و فکر میکنم که نقش درمانگر اینه که موانع رسیدن به همچین تلاش و تعهدی رو از جلوی پای بیمار برداره.

***

همیشه عاشق کارای نیچه بودم. بیان گیراش و انزوای فیلسوفانه ش تو فضای قرن نوزدهم: یه نابغه! منتها بعد یه مدتی که میشد آخرای 1980 یه جایی رسیده بودم که ذهنم دیگه ولش نمیکرد.

فهمیده بودم که پروژه بعدی مو ناخودآگاه انتخاب کردم. اونقدر مثل خوره ذهنمو درگیر کرده بود که رسما بین دو راهی گیر کرده بود که باید مسیر تدریس تو استنفورد و تحقیقات مو ادامه بدم یا یه مدت آنتراکت بدم و بیام رو کتابی در مورد نیچه وقت بذارم.

میدونستم باید کتابی بنویسم که تلاشی باشه برای اینکه دانشجوامو ببره به فضای اواخره قرن نوزده، جایی که واسه اولین بار نشونه هایی از تولده روانپزشکی دیده میشه…

حالا می پرسین چرا نیچه؟ چون با اینکه تولده روانپزشکی و نسبت میدن به فروید که یه کوچولو بعده نیچه رواجش داد، ولی خیلی از آثار نیچه پره از جرقه های روانپزشکیه که نشونه های طلوع قریب الوقوع روانپزشکی بوده.

مثلا اونجایی که میگه: “کسی که یه چرایی واسه زندگیش داره، هزار چگونگی رو میتونه تحمل کنه.” و جمله های بی نظیری از این دست که باعث میشد من به یه تاریخ داستانی جایگزین فکر کنم که توش نیچه نقش اصلی رو داره تو تکامل روان درمانی.

میخواستم داستانی تاریخی بنویسم و ببینم اگه اتفاق می افتاد چهره روان درمانیه امروز مونو چطور تغییر می داد؟ 

من میخواستم بدونم که اگه تاریخ یه کوچولو حول محور زمان می چرخید امروز مون چه شکلی میشد؟

ولی مسئله اینجا بود که شغلم تو دانشگاه نیاز به وقت زیادی داشت. برنامه کلاسای کارشناسی و دانشجوای پزشکی از یه طرف، نیاز به حضورم تو جلسات رنگ و وارنگ از یه طرف دیگه و تازه بعد ازون شرکت تو جلسات مشاوره ای تک نفره و گروه درمانی و ال و بل.

خلاصه تو سال 1990 تصمیم گرفتم واسه نوشتنه این کتاب یه فرصت مطالعاتی 4 ماهه برم. مریلینم برای همراهی فرصت مطالعاتی گرفت. برای نصف اون دوره مریلین برنامه ریزی کرد که طبق معمول بریم پاریس و منم واسه نصف دیگه اش تصمیم گرفتم بریم به یکی از آروم ترین و دور افتاده ترین جاهای دنیا یعنی جزایر سیشل که بتونم تمام تمرکزمو بذارم رو این کتاب.

جزایر سیشل کجاس؟ طرفای شمال شرقی ماداگاسکار، دور و بره کنیا، اونورا.

برنامه مون تو کل روز این بود که نصفی از روزو روی کتاب مون کار می کردیم. من روی وقتی نیچه گریست وقتی میذاشتم. مریلین م روی یه کتابی به اسم “خواهران خونی” که نسخه ی انگلیسیه کتاب فرانسویش درباره زنایی بود که شاهدان عینی انقلاب فرانسه بودن.

بعد از ظهرام کارمون این بود تو جریزه کند و کاو کنیم و قدم بزنیم.

تو نوشتنش سعی کردم هرجا واقعیت های تاریخی اتفاق افتاده بود، همونو بگم، منتها تو زمان دیگه ای! شخصیتای اصلیه داستان، همشون تاریخی بودن. منتها داستان هایی که بینشون اتفاق میوفته ذهنی بود. 

(من اینو تو پرانتز بگم دوستان، تمام جذابیت داستان اینه که هر شخصیتی رو که نمیشناسین اول یه سرچ کنین ببینین کی بود. این کار چند برابر رمان و جالب میکنه. برگردیم به یالوم!)

اونقدر غرق داستان شده بودم که یه جا وقتی تونستم گیر داستانو رفع کنم، وقتی ایده ش به ذهنم رسید، تو طوفان دوید بیرون تا برسم به مریلین که تو لابی یه هتل نشسته بود و شروع کردم به خوندن چند صفحه ی آخری که نوشته بودم.

از کنجکاویش برای دونستنه قسمته بعد فهمیدم احتمالا خوب نوشتم. خلاصه من چند روز بیشتر از مریلین تو سیشل موندم چون اوضاع کتاب داشت خوب جلو میرفت و بعد تو پاریس بهش ملحق شدم.

داستانو که تموم کردم فرستادمش واسه ناشرم که کتاب قبلی رو باهاش منتشر کرده بودم. بلافاصله بهم جواب داد و گفت کتابو چاپ نمیکنه چون به نظرش کتاب خوبی نیست و هیچ اتفاقی توش نمیوفته. بهم پیشنهاد کرد که اگه میخوای نویسندگی رو یاد بگیری به نویسنده پرفروشش به نام مارتین کروز اسمیت پیام بده و ازش کمک بگیر. 

منم کتاب و برای یه ناشر دیگه فرستادم و این یکی بلافاصله قبول کرد و کتاب چاپ شد. به فاصله ی کوتاهی از چاپ شدنش نیویورک تایمز یه مقاله نوشت و از وقتی نیچه گریست با عنوان “رمان کوچیک فوق العاده” نام برد. بعدش با کلی نقد مثبت روبرو شد و تو مقاله های زیادی م در موردش مطلب نوشتن. وقتیکه کتاب دوتا جایزه گرفت نکته جالب برام این بود که یکیش از طرف بنیاد مارتین کروز اسمیت بود! مریلین م تعلل نکرد و یه نامه از دریافت این جایزه رو واسه ناشر اولم فرستاد.

دوستان چندتا آمار جالبم راجع به کتاب وقتی نیچه گریست اروین یالوم اینه که تا امروز به 27 زبان زنده دنیا ترجمه شده، بیشترین مخاطباش آلمانیا بودن. بیشترین سرانه مطالعه کتاب تو یونان خیلی بالا بوده. تو وین سال 2009 به عنوان کتاب سال معرفی شد، 100 هزار نسخه ازش چاپ شد و رایگان در اختیار شهرونداش قرار گرفت.

خیلی خب بریم سراغ بقیه ماجرا…

سالای زیادیه فلسفه رو مطالعه میکنم و تمرکزمم روی فلسفه زندگیه. بیشتر به فیلسوفایی مثه سارتر و نیچه و اینایی که تمرکز شون روی حرف زدن درباره معنا و ارزش زندگیه بوده علاقه دارم. دیرتر با آرتور شوپنهاور آشنا شدم. ایده های شوپنهاور در مورد ناخودآگاه رو نظریات فروید تاثیر داشته. واقعا فک میکنم “بدون شوپنهاور امکان داشت فرویدی به وجود نیاد.” اینو تو کتاب “درمان شوپنهاور” م گفتم.

شخصیت شوپنهاور نمونه یه شخصیت بدبینه که آدم وقتی نوشته هاشو میخونه تعجب میکنه این اصن چجوری به زندگیش ادامه میداد! نمونه کامله یه نابغه س که شخصیتش تحت تاثیر بدبینی و عقده ادیپ بود. اونقدر از پدرش کینه به دل داشت حاضر نشد هیچوقت وارد بیزینس خانوادگی بشه. همیشه مادرشو به عنوان یه رمان نویسه محبوب ستایش می کرد و بعدشم که پدرش خودکشی کرد اونقدر سعی کرد مادرشو کنترل و تصاحب کنه که 15 سال آخره زندگیه مادرش از طرف اون طرد شد.

هر چی بیشتر در مورد زندگیش میخوندم بیشتر میدیم که چه زندگیه تراژیکی داشته و چقدر عذاب می کشیده. در نتیجه حرفهای بدبینانه ش هم چیز غیر عادی ای به نظرم نمی رسید اما نبوغش تو حرفاش داد میزنه.

وقتی زندگی تلخ شوپنهاورو میخوندم با خودم فک میکردم که روان درمانی چطور میتونه به همچین آدمی کمک کنه؟ اگه با من مشاوره می کرد، آیا من میتونستم یه راهکاری بهش بدم که احساس آرامش کنه؟ یواش یواش شروع کردم جلسات تراپی مونو تصور میکردم و کلیت کتابی به اسم “درمان شوپنهاور” و می چیدم.

شوپنهاور تو جلسات تراپی! فک کن..! با خودم میگفتم چه چالش جذابی بشه…!

مشکل اینجا بود که شوپنهاور متولد 1788 ه یعنی تا تولد اولین جرقه های روانپزشکی بیشتر از صد سال مونده. حالا چه کار کنیم؟ اومدم با الهام از شخصیت شوپنهاور، یه شخصیت فیلسوف، با هوش و ذکاوت، بدبین  و مردم گریز، و مبتلا به وسواس جنسی، درست عینه خود شوپنهاور، به اسم فیلیپ خلق کردم.

حالا سوالم این بود که واسه شخصیتی با این ویژگیا چه جور درمانی مناسبه؟

گروه درمانی؟

خب… پس حالا به یه درمانگره خبره م تو گروه درمانی نیاز داشتم. واسه همینم یه شخصیت مسن و باتجربه به اسم جولیوس و ایجاد کردم.

بعد باید اعضا گروه و خلق میکردم… و گذاشتم داستان بدون هیچ طرح از پیش تعیین شده ای جلو بره و شخصیتا با هم تعامل کنن.

فکرشو بکنین! شخصیتی شبیه سازی شده ی شوپنهاور بخواد بره و وارد یه گروه درمانی بشه! چه شود!! دیگه خودتون تصورشو بکنین که چه آشوبی به پا میکنه با زیر سوال بردنه تمام پیش فرضای درمانگره و حمله به دیدگاه های اعضا!! ایده کلی م این بود که برم جلو ببینم تو داستان چه اتفاقی میوفته…

اگه گروه درمانی بتونه به شخصیته بدبین و مردم گریزی مثه شوپنهاور کمک کنه، یعنی گروه درمانی میتونه به هر کسی کمک کنه! نمیتونم انکار کنم که چقدر شیفته ی زندگی و کار فیلیپ، همزاد شوپنهاور، شده بودم. جولیس م همون درمانگری بود همیشه آرزوشو داشتم بهش تبدیل بشم.

و نهایتا… بله! نه فقط گروه درمانی به نتیجه رسید بلکه آموزش گروه درمانیه خیلی خوبی م از این کتاب در اومد! که گاهی دانشجوامو به خوندن بعضی از قستماش ارجاع میدادم.

***

حدودای 2008 بود که خواهرم، جین، از بینمون رفت. هفت سال از من بزرگتر بود و من واقعا عاشقش بودم. هر هفته با هم تماس می گرفتیم و اگر چه اون تو یه ایالت دیگه با خانوادش زندگی می کرد، هربار که به دیدنش میرفتم خانواده خیلی گرم و دوست داشتنی ای ازم استقبال میکرد.

هفته های آخر قبل از فوتش، دچار بیماری ای شده بود که آخرین باری که به واشنگتن اومد منو نشناخت. هفته ی بعدش وقتی خبر فوتش رو شنیدم، شاید به همین دلیل بود که حداقل خودآگاه، زیاد شوکه نشدم.

وقتی تو مراسم تدفینش شرکت کردم، از هیبت شرایطی که توش قرار گرفته بودم، و تابوتی که خواهرم جلوی چشمام توش آروم گرفته بود، نتونستم حرفی که داشتم درباره ش میزدم و تموم کنم…

یه آن باد تندی شروع کرد وزیدن و تابوت کمی صدای تلق تولوق داد… باور کردنی نبود که همونطور که از گوشه چشمم تابوتو می پاییدم، مطمئن بودم جین میخواد با تلاش ازش بیرون بیاد… خودمو کنترل کردم که حرکتی نکنم و نرم بهش کمک کنم…

خیلی سعی کردم که منطقی باشم…

تو یه لحظه، تمام اون سالها تلاشم برای منطقی برخورد کردن با موضوع مرگ، تمام تجربه م تو کمک به کلی آدم دیگه تو مواجهه با مرگ، اون همه کتاب و داستان و شخصیت پردازی و اون همه سال عمری که پای یادگیری روان درمانی گذاشته بودم، همه شون در مقابل وحشتی که حس میکردم باده هوا شده بود…

این اتفاق شوکه م کرد. من دهه ها واسه تسکین درد و ترس روبرو شدن با مرگ به دیگران کمک کرده بودم… حرفامو تو شخصیتایی که پرداخته بودم به گوش نه فقط بیمارام بلکه همه مخاطبام رسونده بودم. 

یادم اومد تو “درمان شوپنهاور” فیلیپ، شخصیت برگرفته از شوپنهاور، یه جا گفته بود: “با شگفتی بسیار، بشر بعد از هزاران سال نبودن، برای مدت کوتاهی زندگی میکنه.. و بعد دوباره برای مدتی نباید وجود داشته باشه، انگار نه انگار که بوده.”

اتفاقا یکی از استدلالایی یه سری از فیلسوفا میارن در مورد مرگ همینه. میگن وضعیت بعد از مرگم درست مثل وضعیت قبل از تولده. ازون جایی که وضعیت قبل از تولد چیز اضطراب آوری نبوده، احتمالا وضعیت بعد از مرگم اضطراب آور نخواهد بود.

خیلیا این استدلالو بهش حمله کردن و زیر سوال بردن. منتها برای من زیبا و آرام بخشه و تا حالا حال خیلی از بیمارامو هم بهتر کرده.

داشتم تو همین موقعیتا در مورد این ایده بیشتر میخوندم که یه ایده فوق العاده برای یه کتاب به ذهنم رسید.

اولش قرار بود این ماجرا یه مجموعه داستان کوتاه باشه که تو بخشای مختلفش که شامل هشتا فصل بود به ترتیب این اتفاقا بیوفته: یه کابوس وحشتناک مردی رو به وحشت میندازه. اون تو خواب می بینه که شبونه تو یه جنگلی داره میره که یه موجودی میوفته دنبالش. هی فرار میکنه و میدوه. اونقدر که آخرش از پا میوفته… همین که برمیگرده نگاه کنه دقیقا چی دنبالشه میبینه که اون موجود… مرگشه که افتاده دنبالش.. مرد با فریاد از خواب میپره در حالی که قلبش میخواد از دهنش بزنه بیرون و خیسه عرق شده. سراسیمه از رتختوابش بلند میشه و وحشت زده از خونه میزنه بیرون به امید پیدا کردنه هر آدم با تجربه ای که بتونه بهش کمک کنه از وحشت خوابی که دیده خلاص شه… میخواد اون آدم کشیش باشه، متفکر باشه، پزشک باشه یا یه آدم ریش سفید…

با خودم فرض کردم که این کتاب هشت فصل باشه و هر فصل با همین پاراگراف شروع میشه. یکی که کابوس دیده از خواب پریده و دنبال کمک واسه غلبه به وحشته مرگشه. منتها هر فصلی تو یه قرنی اتفاق افتاده! اولی تو آنتنه 300 سال قبل میلاد مسیح که اون موقع طرف میره به آگورا (Agora) جایی که محل اغلب مدارس فلسفه تو اون زمان بوده.

فصل بعدی تو دوران قرون وسطی اتفاق میوفته، بعد تو دوران اصلاحات پروتستان، بعد اواخر قرن هیژدهم همزمان با شوپنهاور، بعدی زمان فروید، بعدیم شاید تو دوران کامو یا سارتر یا تو یه جامعه مسلمون یا اصن یه کشور بودایی اتفاق بیفته.

منتها اتفاقی که افتاد این بود که من در نظر داشتم از 300 سال قبل قبله میلاد شروع کنم یعنی بخش اول و بعد هی بیام جلو. واسه این کارم باید در مورد جزئیات هر کدوم از این دوره ها کلی مطلب میخوندم، آداب و رسومشون و طرز رفتار و لباس و غذاهایی که می خوردن و خلاصه فرهنگ زمانه و اون کشوری که میخواستم ماجرا رو توش تعریف کنم و ازش سر در میاوردم. دیدم اگه بخوام داستانو اینجوری جلو ببرم که فصل اولشو هم جلو بردم نوشتنه بقیه کتاب به اندازه بقیه عمرم طول میکشه.

این بود که تصمیم گرفتم موضوعه اضطرابه مرگو بکنم یه کتاب غیر داستانی. که آخرش جمله خیره شدن به خورشید شد عنوانش و تو سال 2008 چاپ شد. عنوانشو از روی یه قول معروفی در مورد مرگ تو قرن هفدهم برداشتم که میگه: “نباید برای مدت طولانی به دوتا چیز خیره شد: یکی خورشید، یکی مرگ!” من این عنوانو برای این استفاده کردم که این قوله معروفو به چالش بکشم و تاکید کنم که روبرو شدن با مرگ اتفاقه خوبیه.

من فکر میکنم که مواجهه با مرگ، یه تجربه ی بیدار کننده س و باعث میشه که آدم سعی کنه به تمامی زندگی کنه. من همیشه به مریضام گفتم و به شمام میگم که یه خط راست رو کاغذ بکشین که نقطه ی شروع و پایان داشته باشه. این زندگیه شماس موقعیت خودتونو رو این خط علامت بزنین ببینین کجای زندگی تونین الان. و بعد چند لحظه روی این موقعیتی که الان توش هستین مدیتیت کنین. این یه تمرین فوق العاده س.

باور دارم که ترس از مرگ پشت خیلی از شکوه و شکایتای مراجعام خوابیده. یه مثالش همین تولدای مربوط به سنینه خاصه. مثلا تولد سی سالگی، چهل سالگی، پنجاه سالگی و این سن های خاص که به ما تلنگر میزنن کجای عمرمون قرار گرفتیم.

من اخیرا مریضی داشتم که چندتا خوابو پشت سر هم تو شبای مختلف دیده بود. تو یکیش یه دزد زندگیشو تهدید کرده بود. تو یکیش خودشو دیده بود که تو فضا پرتاب شده. خودشم بهم گفته بود که به زودی تولد پنجاه سالگیش میرسه و این مسئله داره میره رو مخش.

ازش خواستم تمام معنیایی که پنجاه سالگی میتونه براش داشته باشه رو بهم بگه. اون گفتم به نظرش پنجاه سالگی واقعا پیره. مادرشو به یاد میاره که قبلنا که پنجاه سالش بوده چقدر به چشمش پیر میومده. پدر مادرش هر دو آخرای شصت سالگیشون مردن و به احتمال زیاد این یعنی اونم دو سوم زندگیش رفته دیگه.

تا قبل از اون جلسات، مریض من در مورد مرگش، اینکه مراسم ختمش قراره چطوری باشه، فک میکنه چطوری میمیره، اعتقادات مذهبیش در مورد مرگ و اینا هیچوقت انقدر صریح حرف نزده بود. اما تو اون چند جلسه ای که راستش خیلیم دردناک بود، درباره همه اینا حرف زدیم. کاملا شفاف.

و من باور دارم که از لفافه بیرون کشیدن این موضوعا در نهایت باعث آرامش خاطرش شد. 

رس مرگ میتونه خودشو تو مناسبت ها و اتفاقای مختلفی بهمون نشون بده: موقعی که فرزندامون خونه رو به هر دلیلی، ازدواج یا هرچی ترک میکنن، موقعی که بازنشست میشیم، تو بحران میانسالی، تو دوره همیای مدرسه و دانشگاه و همکارای قدیمی. تو خیلی از این برهه ها ترس از مرگ خودشو بهمون نشون میده.

من باور دارم که ریشه خیلی از کابوسا تو همینه که فقط نقابشو عوض کرده.

و حالا بعد از ده سال که از چاپ خیره شدن به خورشید دارم این کتابو می نویسم (اروین یالوم شدن)… و نه فقط خواهرم، که سه تا از صمیمی ترین دوستامم از دست دادم، باور کنین که میدونم دارم از چه حسی و چه چیزی حرف میزنم… 

وقتی بچه بودم همیشه هرجا که میرفتم کوچیکترین فرد بودم: تو کلاس، تو تیم بیسبال، تو سینما. حالا بعد از 85 سال زندگی هر جا که میرم مسن ترین آدمم: تو کنفرانس، تو رستوران، تو سینما، تو بازی بیسبال.

بعضی وقتا از اینکه هنوز کار میکنم خودم به خودم غر میزنم: “چنتا روانپزشک 85 ساله هنوز دارن به سختی من کار می کنن؟” نکنه منم مثل بیمارم هوآرد واسه نپذیرفتنه پیری و مرگ، هی دارم کار میکنم؟

راستش اینجور سوالا تکونم میدن، ولی من با زرنگی براش جواب دارم. مثلا میگم: “من هنوز چیزای زیادی واسه ارائه کردن دارم. بالا رفتنه سنم باعث میشه بتونم هم بهتر سن و سالامو درک کنم و آرامش بدم.” میگم: “من نویسندم و نوشتن منو مست میکنه، چرا ولش کنم؟”

ولی درسته آخرش اعتراف می کنم که از رسیدن به این پاراگراف آخر وحشت دارم.

من همیشه یه سری کتاب داشتم که پسه ذهنم منتظر نوشتن شون بودم، اما دیگه وقتی این کارو تموم کنم، فکر نمیکنم کتابی در انتظارم باشه. دوستام و همکارام با شنیدن این حرف ازم ناراحت میشن چون قبلنم این حرفارو ازم شنیدن.

اما گمونم این دفعه فرق میکنه.

من همیشه از بیمارام میخوام حسرتا رو پیدا کنن. و از اونا میخوام که تا جایی که تو توان دارن آرزوی زندگی بدون حسرت رو عملی کنن. وقتی خودم به گذشته م نگاه میکنم حسرت زیادی پیدا نمیکنم. من یه همسر خارق العاده به عنوان شریک زندگیم داشته ام. من فرزندا و نوه های دوست داشتنی ای دارم. من تو یه منطقه ممتاز از جهان با آب و هوای ایده آل، پارکای زیبا، نرخ پایینه فقر و جنایت زندگی میکنم. و تو استنفورد، یکی از دانشگاه های بزرگ و خوب جهان کار کردم. و هر روز نامه هایی میگیرم که بهم یادآوری میکنه واسه یکی تو دنیا، هر چقدرم دور، تونستم مفید باشم.

چه خوش گفت نیچه اون زمان که تو “چنین گفت زرتشت” گفت:

“این بود زندگی؟ پس خوشا این دم یکبار دیگر!”

***

دوستان عزیزم نوشتنه اسکریپته زندگینامه ی اروین یالوم از یونگ و ویکتور فرانکل چالشش بیشتر بود برام.  دلیلشم اینه که هیچ کتابی دقیقا روند شسته رفته ای از زندگی این آدمو نگفته یا من پیدا نکردم به هر حال.

زندگیشو طوری دنبال کردم که خودم بیشتر لذت می بردم. منابع جسته گریخته ی زیادی رو تو یوتیوب مصاحبه هاش و صفحه های ویکی پدیاش در کنار دو تا کتاب اصلی ای که معرفی کردم مطالعه کردم تا این اسکریپتو بنویسم.

اروین یالوم ازون روانپزشکای پرکاره که داستان گفتنو خوب بلده و میتونه خیلی سرگرم کننده باشه. من از نظر خودم کتابایی که بیشتر دوست داشتم راجع بشون بدونم خوندم و برای شما گفتم. ولی این همشون نبود…

اگه علاقه مند شدین بیشتر بخونین و بدونین باید بگم منابعی که ازش تو این قسمت استفاده کردم یه کتاب انگلیسی زبان به اسم Becoming Myself که ترجمه شده چگونه اروین یالوم شدم – نوشته خود اروین یالوم – بود. کتاب دومم کتاب ترجمه شده به فارسی به اسم “اروین یالوم” نوشته روتلن جاسلسن بود که روی سایت خوره کتاب اطلاعات شو میذاریم. یه کتاب خیلی خوب و روون و جمع و جور و ارزون، که ما از فیدیبو تهیه کردیمش. لینکشو روی وبسایت واسه دسترس کسایی که علاقه دارن بیشتر بخونن قرار دادیم: خرید ایبوک از فیدیبو

ممنونم که به این پادکست گوش کردین. از زمانی برای این قسمتا صرف میکنم خیلی لذت میبرم خودم، امیدوارم شمام لذت ببرید. بازم ممنونم که با وجود تمام نواقص در کنار ما هستید.

یه خواهشم دارم دوستان، کامنت بذارین زیر پستا، نظر بدین، کتاب خوبی که دوس دارین، نویسنده ی باحالی که میشناسین یا کنجکاوین در موردش و دوست بیشتر بشنوین و بخونین بهمون بگین، ما علاقه مندیم طبع و سلیقه مطالعه تونو بدونیم و حتما پادکست مورد علاقه تونو میسازیم. نام تونم ذکر میکنیم و میگیم که به پیشنهاد چه کسی این پادکستو درس کردیم. خلاصه که منتظر کامنتاتون هستیم.

یه خلاصه و نقد م از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم و همینطور کتاب روان درمانی اگزیستانسیال تهیه کردیم که اگه علاقه دارین حتما بخونین رو وبسایته.

اگرم جز آدمایی هستین که زندگینامه و آثار یالوم رو دوست دارین تو قالب محتوای متنی دنبال کنین، رو وبسایت خوره کتاب زندگینامه اروین یالوم و با کلی نویسنده های فوق العاده ی دیگه م گذاشتیم که امیدوارم بخونین و حالشو ببرین.

همینطور تیکه هایی کوتاه از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال و تو پادکست یه فنجون کتاب براتون خوندیم. برای خودم که یکی از قسمتای محبوبم بود. روان درمانیه اگزیستانسیالو اینجا تو یه نویسنده م بخش قابل توجهی براش گذاشتم. حقیقتا از خوندنش حالی به حالی میشم اونقدر این آدم به جا میزنه تو هدف وقتی از دغدغه های اساسی زندگی میگه. لذت بردم ازش. حتما پیشنهاد میکنم که شمام گوش بدین و لذت ببرین.

پادکست یه نویسنده 3 رو به اشتراک بگذارید:

WhatsApp
Telegram
Twitter
LinkedIn

2 دیدگاه دربارهٔ «یه نویسنده 3: اروین یالوم»

  1. کارتون عالیه. بی مزد و منت اطلاعات عالی میدید. من واقعا ازتون ممنونم. لدت بردم و خوشحال شدم و الهام گرفتم و شاید به این واسطه گامی برای بهبود زندگیم بردارم. امیدوارم

    1. سلام خانم / آقای تنها. خیلی خیلی ممنونم که با نظرتون خستگی رو شستین بردین رفت. اتفاقا واسه قسمت امروز شب‌خوابی کشیده بودم و پیامتون باعث شد پشتم گرم بشه. شاید بهتر باشه فکر کنیم که اونقدرا هم تنها نیستیم 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *