کاور فصل اول کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 13 خرداد 1400

قسمت: 3

فصل: 1

عنوان فصل: قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

متن فصل 1 کتاب فراتر از نظم:

قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

تاریخ انتشار: 13 خرداد 1400

با ادامه فصل اول کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون برگشتیم. فصلی که در مورد این صحبت میکنه که به راحتی دستاوردهای اجتماعی رو نباید زیر سوال ببریم.
امیدواریم که از شنیدن این کتاب لذت ببرید و شنیدنش رو به دوستانتون هم پیشنهاد بدین.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
مترجم: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Heretic از Avenged Sevenfold

متن بخش دوم فصل 1:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش می کنین. این سومین قسمت از مجموعه جدید کتاب داغه که داریم به صورت هفتگی، کتاب صوتی Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر می کنیم.

این کتاب اسفندماه منتشر شده و هنوز هیچ ناشری چاپ نکرده. خیلی خوشحالیم که تونستیم در کمتر از 3 ماه این کتابو رایگان تو پادکستمون ترجمه و منتشر کنیم. بریم سراغ ادامه فصل اول!


قانون اول کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون اول: از روی بی دقتی، نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو بدنام نکنید.

ضرورت همتایان

مبتدی بودن اتفاق خوبیه. از طرفی، موانعی در مسیر جریان اطلاعات واقعی تو سلسله مراتب وجود دارد. به عنوان مثال، ممکنه فردی که تو پایین زنجیره ی فرماندهی قرار دارد، به خاطر نفرت از موقعیت فرضا پایینتر، از داشتن عملکرد اثربخش بر اساس اطلاعات به دست اومده از سطوح بالا، منزجر باشه، یا در بدترین حالت ممکنه افراد دیگه رو هم ترغیب کنه تا در خلاف اهداف و خلاف اونچه آموخته اند، از روی بغض و کینه ی خالص کار کنن. بعلاوه، کسانی که کم تجربه تر هستند، تحصیلات کمتری دارند، یا به تازگی به موقعیتی زیردست راه پیدا کرده اند و از محیط پیرامون خود آگاهی چندانی ندارند، به جای بهبوده دلالها و مشاهده رقابت دیگران، می تونن راحت تر تحت تاثیر موقعیتهای هم رده و اعمال قدرت ها قرار بگیرند. در مقابل، افراد دارای موقعیت های هم تراز (همتایان)، باید در وهله اول قانع شن. توجه اونا باید با دقت، جبران و تلافی شه. محاصره شدن توسط همتایان، به معنی قرار گرفتن تو وضعیتی برابر، و نمایش ضرورت شکل گیری روابط بر اساس بده-بستون برای حفظ این برابریه. بنابراین قرار داشتن در میانه ی این سلسله مراتب اتفاق خوبیه.

بخشی از اهمیت روابط دوستانه و اینکه چرا در ابتدای کودکی آغاز به شکل گیری میکنن، در همین مسئله است. یک بچه دو ساله ی معمولی، با اینکه تا حدی بعضی از رفتارهای متقابل ساده رو میدونه، معمولا خودخواه است. وقتی از نوه ام اسکارلت، که در موردش صحبت کردم، چیزی میخام، با خوشحالی یکی از اسباب بازیهای محبوبش رو که به پستونک اش وصله، به من میده. و بعد، من اون رو به اون پس میدم یا برایش پرت میکنم (گاهی هم اون اسباب بازیش رو برای من پرتاب میکنه که حداقل جایی تو همون نزدیکی می افتد). اون عاشق این بازیه. به تازگی ما این کار رو با قاشق هم انجام میدیم، کارهایی که اون جدیدا یاد میگیره. اون با مادر، مادربزرگش و هر کس دیگه ای که تو محوطه ی بازی کردنش قرار بگیرد و اونقدری با اون احساس آشنایی کنه که خجالت نکشد، این بازی رو میکنه. این مرحله، شروع رفتارهاییه که جای خودش رو در آینده به “اشتراک گذاری” در بین کودکانِ بزرگتر میده.

چند روز قبل از اینکه این مطلب رو بنویسم، دخترم مایکلا، مادر اسکارلت، بچه اش رو به محلی تفریحی در شمال مرکز تجاری شهرک محل اقامت شون برد. تو اون مرکز، بچه های دیگه ای که سرگرم بازی با اسباب بازی هاشون بودند، اکثرا از اسکارلت بزرگتر بودند. همینطور اسباب بازی های زیادی هم برای بازی کردن مهیا بود. اسکارلت اول شروع کرد تمام اسباب بازی ها رو تا اونجا که می تونست دور صندلی مادرش جمع کرد، و به وضوح نسبت به بچه هایی که می اومدند و بعضی از اسباب بازی ها رو برای خودشون برمیداشتند، بی اعتنا بود. اسکارلت حتی توپی رو مستقیما از بچه ی دیگه ای گرفت تا اون رو به کلکسیون خودش اضافه کنه. همچین رفتاری بین بچه های ۲ ساله و جوانتر، معموله. توانایی اونا در نشون دادن رفتارهای متقابل از نظر رشد و تکامل محدوده. گرچه به ندرت می تونن نشون دهند چون همچین کاری رو بلد نیستند و گاهی هم به شکلی عاطفی و پر از محبت اون رو بروز میدن.

با این حال، تو سه سالگی اکثر بچه ها میشه ند وسایلشون رو به اشتراک بگذارند. اونا میشه ند رضایت شون رو به اندازه ای به تعویق بیندازند که بتونن تو بازی ای شرکت کنن که همه نمی تونن همزمان مشارکت کنن. تا اینکه کم کم میشه ند هدف بازی رو که توسط چندین نفر انجام میشه، بفهمند و از قوانین بازی تبعیت کنن، اگرچه قادر نباشند همچین قوانینی رو در قالب یک توصیف کلامی منسجم ارائه دهند. اونا با قرار گرفتن مکرر در معرض کودکانی که در مورد قواعد بازی متقابل به توافق رسیده اند، شروع به ایجاد روابطی مبتنی بر بازی میکنن. بعضی از این دوستی ها تبدیل به اولین رابطه قوی دوستانه ای میشه که کودکان، خارج از محیط خانواده برقرار میکنن. کودک در چارچوب همچین روابطی که میخاد با همسالانش (یا دیگرانی که حداقل در مرحله رشدی برابر با خودش هستند) برقرار کنه، یاد میگیره که به روابط با همتایانش محکم پیوند بخورد، و شروع به یادگیری نحوه رفتار صحیح با دیگران میکنه، در حالی که متقابلا نیاز داره همون رفتار رو دریافت کنه.

این پیوند متقابل از اهمیتی حیاتی برخورداره. کودکی که حداقل یک رابطه ی ویژه و نزدیک نداشته باشه، در آینده به احتمال بیشتری از انواع مشکلات روانی، چه از نوع اضطراب/افسردگی، و چه از نوع بروز رفتارهای ضد اجتماعی، رنج خواهد برد. این در حالیه که کودکانی با تعداد روابط دوستانه کمتر، به احتمال بیشتری جزو بزرگسالان بیکار و مجردان فردا خواهند بود. هیچ مدرکی دال بر این موضوع وجود نداره که نشون بده اهمیت دوستی، به هر طریقی با افزایش سن کم میشه. تمامی علت و علل مرگ و میر بشر، حتی وقتی وضعیت سلامت عمومی فرد در نظر گرفته میشه، به نظر می رسد با گسترش شبکه ای از روابط اجتماعی با کیفیت، کاهش پیدا میکنه. این مورد تو بزرگسالان مبتلا به بیماری های فشارخون، دیابت، نفخ و آرتروز، و برای بزرگسالان مسن تر، درباره ی حملات قلبی نیز صادقه. به حد کفایت جالبه که برخی شواهد دال بر این مطلب وجود دارند که ارتباط با همتایان، به شرط پشتیبانی اجتماعی، به همون اندازه یا بیشتر از حمایتی که فرد دریافت کرده، مزایایی حفاظتی دارد، و تا حدودی تعجب آور نیست که چرا افرادی که بیشتر بخشنده هستند، بیشتر هم دریافت میکنن. بنابراین به نظر می رسد که واقعا بهتره بیشتر از اونچه دریافت میکنیم، بخشنده باشیم.

همتایان، بارها و بارها شادی های زندگی رو با هم تقسیم میکنن. به تازگی من و همسرم تامی، از مشکلات جدی جسمانی رنج کشیده ایم. ما خوش شانس بودیم که اعضای خانواده (آشنایان سببی، مادر من، خواهران، برادران و فرزندانمون) و همینطور دوستان نزدیکی داشتیم که برای مدت قابل توجهی با ما زندگی و به ما کمک کردند. اونا راغب بودند که زندگی های خودشون رو متوقف کنن، تا بتونن به ما تو شرایط بحران کمک کنن. پیشتر وقتی کتاب 12 قانون زندگی تونست موفقیتی کسب کنه، و به دنبالش دوران پرفشار تورهای سخنرانی ام، من و تامی خوش شانس بودیم که نزدیکانی داشتیم که می تونستیم خوشحالی مون رو از اقبال کتاب با اونا سهیم شویم. اونا دوستان و اعضایی از خانواده مون بودند که حقیقتا از اونچه برای ما اتفاق میفته خوشحال می شدن، روند اتفاقات رو با اشتیاق دنبال میکردن، و با رغبت درباره ی هجمه های احتمالیِ ناشی از واکنشهای عمومی مردم صحبت میکردن. این کار، اهمیت و معنای همه کارهایی رو که می خواستیم انجام دهیم، بیشتر میکرد و از انزوایی کم میکرد که احتمالا یک تغییر چشمگیر، چه خوب و چه بد، میتونه تو شرایط زندگی ایجاد کنه.

نگه داشتن روابط با همکارانِ دارای موقعیت های شغلی مشابه، علاوه بر دوستی، منبع مهم دیگه ای تو تنظیم روابط با همتایانه. بین تمام عوامل دیگه، حفظ روابط خوب با همکاران به معنای اقتدار دادن به چیزیه که شایسته اقتداره؛ به معنای انجام دادن سهم عادلانه خود از مشاغلیه که کسی نمی خاد اونا رو انجام دهد؛ به معنای همکاری با افراد دیگه است، برای ارائه ی به موقع و با کیفیت کار؛ به معنای حاضر شدن در زمان مورد انتظاره؛ و به طور کلی، به معنای قابل اعتماد بودن برای پذیرفتن مسئولیت هاییه که کمی بیشتر از وظایف رسمی تونه. تایید یا عدم تایید پاداشهای همکاران و جا انداختن همچین کارهای متقابلی – درست مثل رفتار متقابل که لزوما بخشی از دوستیه – به حفظ عملکرد روانشناختی پایدار کمک میکنه. خیلی بهتره که آدمی باشین که بشه به اون اعتماد کرد، حداقل به این دلیل که در مواقع مشکلات شخصی، افرادی که در کنار اونا کار کرده اید، مایل و قادر به ورود و کمک به شما شن.

ما از طریق روابط دوستانه و کاری، تمایلات خودخواهانه مون رو تعریف می کنیم، و یاد می گیریم که نباید همیشه خودمون رو در اولویت قرار دهیم. به طور ضمنی اما به همون اندازه مهم، از طریق بهره گرفتن از نصیحت ها و تشویق های همتایان مون یاد می گیریم که به تمایلات بیش از حد همدلانه و خام (تمایل به فداکاری های نامناسب و نادرست که ما رو طعمه ای برای دیگران میکنه) غلبه کنیم. در نتیجه اگه خوش شانس باشیم، رفتار متقابل رو شروع می کنیم و حداقل بعضی از مزایایی که رابرت برنز تو شعر مشهورش گفته رو بدست میاریم:

آه، آیا قدرتی هست که بینشی به ما هدیه دهد

که خودمون رو همونطور که دیگران می بینند، ببینیم

و از همه اشتباهات،

و تصورات احمقانه ما رو آزاد کنه

اگر بدونیم غرور ما رو ترک خواهد کرد،

و حتی صمیمیت به ارمغان خواهد آورد!

سگ برتر

اقتدار داشتن اتفاق خوبیه. آدما شکننده اند. به خاطر همین، زندگیِ سخت و رنجِ زندگی کردن مشترکه. بهبود این رنج – یعنی اطمینان از اینکه همه آدما غذا، آب سالم، امکانات بهداشتی، و سرپناهی برای زندگی دارند – نیازمند ابتکار، تلاش و توانمندیه. اگه مشکلی برای حل کردن به وجود بیاید، و بسیاری از آدما برای رفع اون مشکل مشارکت کنن، در اینصورت تمام سلسله مراتب باید و حتما در دفاع برخیزد، چون کسانی که کاری از دستشون برمیاد و اونایی که چندان کاری از دستشون ساخته نیست، هر دو یاد میگیرن که چطور تو این فرآیند به افرادی شایسته تبدیل شن. اگه این مشکل واقعی باشه، اونوقت افرادی که میشه ند مشکل فعلی رو به بهترین شکل حل کنن، باید بتونن به راس سلسله مراتب برسند. منظور اعمال قدرت نیست، بلکه به کار بردن اقتداریه که به درستی همراه با مهارت به کار برده میشه.

حال بدیهیه که بخایم به افراد شایسته و معتبر قدرت عطا کنیم، اگه در حال حل مشکلاتی ضروری باشند و اگه امکان پذیر باشه، یا جزو افراد کاندیدا برای حل مشکلات پیچیده باشند. ممکنه این موضوع رو همون فلسفه ی مسئولیت پذیری در نظر گرفت. یک آدم مسئولیت پذیر تصمیم میگیره که مشکل به وجود اومده رو مشکل خودش ببیند و بعد با تلاش بیشتر و حتی جاه طلبانه، سعی میکنه به کمک افراد دیگه مشکل رو به کارآمدترین روش ممکن حل کنه؛ کارآمد، چون مشکلات دیگه ای هم برای حل کردن وجود دارند. موضوع کارآمدی وقتی مطرح میشه که پای صرفه جویی در میون باشه و منابعی که میتونه به چیزهای دیگه ای اختصاص پیدا کنه.

جاه طلبی، اغلب و گاهی هدفمندانه، با تمایل به قدرت طلبی اشتباه گرفته میشه. به همین دلیل جاه طلبی با اینکه کمی ستایش و تحسین دارد، اما نهی، لکه دار و سزاوار مجازات میشه. و گاهی جاه طلبی دقیقا به معنای تاثیرگذاری بی مورد بر دیگرانه. اما بین واژه های “گاهی” و “همیشه” تفاوتی اساسی وجود دارد. اقتدار، قدرت خالص نیست و اشتباه گرفتن این دو کلمه میتونه بسیار مضر، خطرناک و گیج کننده باشه. زمانی که آدما بر دیگران اعمال قدرت میکنن، اونا رو به زور وادار میکنن. اونا زیردستان رو با اعمال محرومیت و مجازات مجبور میکنن، تا جایی که انتخاب های کمی برای زیردستان بمونه و وادار به عمل کردن برخلاف نیازها، آرزوها و ارزش هاشون می شن. در مقابل، آدمایی که به خاطر صلاحیت شون از اقتدار بهره مند شده ان با رغبت توسط آدمای دیگه پیروی می شن. صلاحیتی که دیگران به طور خودجوش تشخیص داده و از اون قدردانی میکنن و عموما با اراده، با خیالی آسوده و با این مضمون که عدالت برقرار میشه.

آنهایی که تشنه ی قدرتان- مستبد، بی رحم یا حتی روانی – تمایل دارند دیگران رو کنترل کنن، تا از این طریق تمام هوس های خودخواهانه خودشون رو فورا بتونن ارضا کنن؛ تا احساس حسادت بتونه هدفش رو نابود کنه؛ تا نفرت بتونه راه ابراز خود رو پیدا کنه. آدم های خوب، در عوض جاه طلبان(همچنین سخت کوش، صادق و متمرکز اند) چون اونا برای حل یک مشکل واقعی و جدی به تسخیر یک آرزو درآمده اند. این نوع جاه طلبی باید به هر شکل ممکن مورد تشویق قرار بگیرد. به همین دلیل، بینبسیاری دلایل دیگه ، شناساندن و منعکس کردن تلاش های فزاینده ی پسران و مردان برای کسب پیروزی به نام “استبداد مردسالار” که قراره به طور فرضی، جوامع مدرن، مولد و نسبتا آزاد ما رو توصیف کنه، بسیار حیرت آور و ضد بهره وره. و باید گفت بی رحمانه هم هست: تقریبا هیچ چیز بدتر از این نیست که با کسی که برای کسب مهارت تلاش میکنه، به عنوان یک ظالم برخورد شه. “پیروزی” از منظر یکی از جنبه های اصلی و مهم اجتماعی اون، به معنی غلبه بر موانع برای کسب منافع عمومی بزرگتره. بازیکن ماهری که بازی رو می برد، به نوعی خودِ بازی رو بهبود میده، و این یعنی بازی رو برای همه بازیکنان بهبود میده. اتخاذ نگرشی از سرِ خامیِ ساده لوحانه یا بدبینی عمدی کورکورانه در اینباره، و یا انکار بی درنگ صحیح بودن اون، به معنی قرار دادنِ خودتون در موقعیت فردیه که دشمن بهبود عملیِ رنج کشیدنه. شاید به طور هدفمند، چون افراد انگیزه های تاریک زیادی دارند و می تونم به چند نگرش سادیستی (دگرآزار) دیگه هم فکر کنم.

حالا امکان اون هست که قدرت، اقتدار رو همراهی کنه و شاید هم باید همراهی کنه. با این حال و مهمتر از اون، اقتدار واقعی اعمال قدرت های خودسرانه رو محدود میکنه. همچین محدودیتی وقتی خودش رو نشون میده که عامل مقتدر، نسبت به کسانی که امکان داره مورد اعمال قدرت قرار بگیرند، مراقب و مسئولیت پذیر باشه. بزرگترین کودک میتونه نسبت به خواهر و برادر کوچکتر خودش مسئولیت پذیرباشه و میتونه به جای آزار و تحقیر و شکنجه اونا، نحوه کاربرد اقتدار رو یاد بگیرد، و بنابراین سواستفاده از قدرت رو محدود کنه. حتی کوچکترین بچه هم میتونه کاربرد اقتدار رو یاد بگیرد تا رفتار مناسبی با سگ خانواده داشته باشه. فرا گرفتن اقتدار به این معنیه که یاد بگیریم قدرت نیاز به دغدغه مندی و شایستگی دارد، و این واقعیت که بدونیم قدرت هزینه ای واقعی دارد. فردی که به تازگی به سمت مدیریتی ارتقا پیدا کرده به زودی می فهمد که مدیران، اغلب بیشتر توسط زیردستان شون تحت فشار قرار میگیرن تا زیردستان توسط مدیر بالاسری خود. همچین تجربه ای، خیالات رمانتیک و خطرناک درباره جذابیت قدرت رو تضعیف میکنه، که در غیر این صورت ممکنه به خیالاتی رمانتیک اما خطرناک درباره جذابیت قدرت تبدیل شه و به فرو نشوندن تمایل به گسترش بی نهایت قدرت کمک میکنه. تو دنیای واقعی، افرادی که تو سلسله مراتب های کاراومد مناصب مقدرتری در اختیار دارند، در مقابل مسئولیتی که باید در قبال افرادی که تحت نظارت،ه خدام و تربیت شون هستند، تحمل کنن، به طرز هولناکی غافلگیر می شن.

البته که همه تحمل این فشار رو برنمی تابند. کسی که منصب مقتدری به دست می آورد، میتونه ریشه ی خودشرو فراموش کنه و لکه ننگی بر دامان اون آدمیباشه که تازه نفس شروع کرده بود. این یک اشتباهه، خصوصا به این خاطر که فردی که تو موقعیت جدیدی جا افتاده، میخاد ریسک تجربه ای جدید رو بپذیرد (چون همچین کاری به معنای اتخاذ نقش “ابلهِ” خوار شده است). دلیل دیگه ش اینه که خودسری، مسیر یادگیری رو می بندد. مستبدان کوته فکر و تعمدا نابینا قطعا وجود دارند، اما به هیچ وجه در اکثریت نیستند، حداقل تو جوامع کاراومد تو اکثریت نیستند. در غیر اینصورت هیچ راهکاری جواب نمیداد.

برعکس، فرد مقتدری که به آغاز مسیر داوطلبانه اش نگاه میکنه، میتونه هویتش رو با اون تازه وارد یکی ببیند و به کمک این خاطرات به عنوان منبع اطلاعات شخصی لازم، خودش رو از تشنگی برای قدرت حفظ کنه. یکی از مواردی که دائما منو متحیر میکنه، شوقیست که افراد شایسته تو توانایی فراهم آوردن فرصت هایی برای افرادی که در حال حاضر تحت نظارت اونا هستند، نشون میدهند. من بارها و بارها تجربه همچین احساسی رو داشته ام: شخصا، به عنوان یک استاد دانشگاه و محقق (با مشاهده ی افراد زیاد دیگه ای که تو موقعیتی مشابه من هستند)؛ و تو کسب و کار؛ و باقی قواعد زندگی حرفه ای که با اونا آشنا شده ام. لذت ذاتی بزرگی تو کمک کردن به جوانان شایسته و قابل تحسین وجود دارد، تا تبدیل به متخصصانی ماهر، از لحاظ اجتماعی ارزشمند، مستقل و مسئولیت پذیر شن. این کار بی شباهت به لذت بردن از تربیت فرزندان نیست و یکی از اصلی ترین انگیزه های جاه طلبی صحیحه. بنابراین، موقعیت سگ برتر، اگه به درستی پر شه، جذابیتی اساسی دارد: این فرصت که افراد سزاوار رو در ابتدای زندگی حرفه ای شون شناسایی کرد و ابزار پیشرفت رو در اختیارشون قرار داد.

نهادهای اجتماعی لازم اند – اما کافی نیستند

عقل، در حال یادگیری، درونی سازی، و پیروی از قواعد این بازی اجتماعیه. بنابراین وجود تفاوت بین موقعیت های مختلف امری اجتناب ناپذیره، چون تمام تلاشهای ارزشمند هدفی دارند، و کسانی که اون اهداف رو دنبال میکنن، در رابطه با هدف توانمندی های متفاوتی دارند. با تمام این اوصاف، پذیرش این عدم تعادل و تلاش بی شائبه رو به جلو یک المان مهم تو سلامت روانه، چه فرد در حال حاضر تو موقعیت کف، میانه، یا جایی در بالای هرم سلسله مراتب باشه. اما یک تناقض باقی مونده است؛ راهکارهای دیروز و امروز که سلسله مراتب های ما به اونا وابسته اند، لزوما ممکنه فردا جواب ندهند. تکرار کورکورانه ی اونچه تو گذشته کافی بوده، و یا بدتر، مقاومت طرفدارانه بداد از این ایده که برای مشکلات راه حلهای همیشگی پیدا کرده اند، به معنای مقدمه ای بر یک خطر بزرگتره، به طوری که ایجاد تحولات در ابعاد جهانی ضرورتا منجر به تغییرات محلی میشه. در نتیجه، احترام گذاشتن به تحول خلاقانه در کنار اتخاذ رویکردی مناسب، برای حل مسائلی از مشکلات سلسله مراتب که از گذشته به ما واگذار شده، ضروریه. این آگاهی، نه یک باور اخلاقی خودسرانه است و نه یک ادعای نسبی اخلاقی. بلکه چیزی شبیه به دانشی وابسته به قوانین دوگانه طبیعته که تو چارچوب واقعیت ما ساخته شده. ما، موجودات بسیار اجتماعی، باید با پایبندی به قوانین سالم بمونیم و ابهام، رنج و کشمکش غیر ضروری رو به حداقل برسانیم. با این وجود همچنان باید قوانین رو با دقت تغییر دهیم، چون شرایط تو اطرافمون تغییر میکنه.

این مسئله همینطور حاکی از اونه که شخصیت ایده آل نمیتونه بازتاب بی چون و چرایی از وضعیت فعلی باشه. تو شرایط عادی، ممکنه اینطور گفته شه که توانایی پیروی بی چون و چرا از دستورات، این مهارت، یعنی توانایی پیروی کردن، رو از بین میبرد. با این وجود، خودداری از پیروی کردن، وقتی محیط اجتماعی پیرامون شما بیمارگونه – ناقص، منسوخ، عمدا کورکورانه، یا فاسد – شده ارزشی والاتره، از اینرو که ظرفیتی برای جایگزین هایی معتبر و خلاقانه ارائه میکنه. این مسئله ما رو با یک معمای اخلاقی دائمی روبرو میکنه: ما چه زمانی به سادگی از اجماع نظرات پیروی میکنیم؟ چه زمانی تقاضاها و نیازهای دیگران رو برطرف میکنیم؟ و چه زمانی، با تمام کاستی ها و تعصبات مون، بر اساس قضاوت های شخصی خودمونتصمیم میگیریم و تقاضاهای جمعی رو رد میکنیم؟ به بیان دیگه: چطور بین دو خط مشی محافظه کاری منطقی و سازندگی خلاقانه تعادل برقرار میکنیم؟

اولین و مهمترین دلیل از منظر روانشناختی، موضوع خلق و خوی آدمیزاده. طبیعت بعضی آدما متمایل به گرایشات محافظه کارانه است، و بعضی دیگه متمایل به آزادی و خلاقیت در منش و ادراک اند. اما این گفته به اون معنی نیست که پروسه ی اجتماعی شدن، قادر به تغییر دادن و جایگزین کردن این تمایلات در فرد نیست. بشر، ارگانیسمی بسیار تغییر پذیره، با دوره رشدی بسیار طولانی، قبل از دوران بزرگسالی، و شرایطی که تو اون قرار می گیریم میتونه ما رو به شدت تغییر دهد. اما همچین موضوعی این واقعیت رو تغییر نمیده که تو محیط پیرامون انسان، شکاف هایی، نسبتا همیشگی، وجود داره که حالات مختلف خلق و خوی بشر برای پر کردن اونا سازگار شده است.

کسانی که از نظر سیاسی، گرایشات راست دارن، مدافع سرسخت تمام راهکارهایی هستند که تو گذشته جواب داده. و در بیشتر اوقات درست فکر میکنن، از اینرو که تعداد محدودی از مسیرها هستند که منجر به موفقیت فردی، هماهنگی اجتماعی، و ثبات بلند مدت می شن. اما گاهی اوقات اشتباه میکنن: چرا که، اولا، فردا و امروز با دیروز متفاوت اند؛ ثانیا، به این خاطر که حتی سلسله مراتب هایی که روزگاری کاراومد بوده اند، معمولا (یا ناگزیر؟)، طعمه ی دسیسه هایی میشن که سقوط شون رو رقم میزند. اونایی که با سیاسی کاری و اعمال قدرت های ناعادلانه، راه به راس هرم می برند، به گونه ای عمل میکنن که روش شون، حداقل در کوتاه مدت، فقط برای خودشون جواب میده؛ اما چنان ارتقایی، عملکرد مناسبِ سلسله مراتبی رو که اسما و رسما عضوی از اون هستند، تخریب میکنه. همچین افرادی عموما تو درک اینکه برای تحقق کدوم کارکرد، سازمان فعلی رو ساخته بودند، شکست میخورن و یا به درک این موضوع اهمیتی نمیدهند. اونا، با آگاهی تمام اونچه از دستشون برمیاد، برای کنهن از ثروتی که پیش روشون می بینند، تقلا میکنن و خرابه ای از بقایای چپاول شده ی دنباله دارشون رو به دیگران تحویل میدهند.

این فساد قدرته که به شدت مورد اعتراض طرف های لیبرال/ یا چپ طیف سیاسی قرار میگیره و نکته ای درسته. اما تفکیک سلسله مراتبی که کارا و بهره وره (و افرادی که همچین کاری میکنن)، از پوسته ی به انحطاط کشیده شده ی نهادی که روزگاری عالی بود، بسیار موضوع مهمیه. تمایز قائل شدن بین این دو، بیشتر نیازمند داشتن تمایل و علاقه به مشاهده و تفاوت قائل شدنه، تا اعتماد غیرمنطقی به گرایشات ایدئولوژیک. این مسئله مستلزم آگاهی داشتن از جنبه روشنِ سلسله مراتب های اجتماعیه که، لزوما، تو اون زندگی میکنیم و همچنین جنبه تاریک این سلسله مراتب ها (و درک و آگاهی از این موضوع که تمرکز بر یکی، برای حذف دیگه ای، به طرز خطرناکی مغرضانه و متعصبانه است). این موضوع همچنین نیازمند آگاهی از دانش طرف رادیکال تر و خلاق تر – از منبع ضروری و حیاتی برای اونچه غیراخلاقی و منسوخ تلقی شده – است، داره که باز هم یعنی خطر بزرگی در کمینه. بخشی از این خطر به دلیل گرایشهای کسانیه که آزادانه تر فکر میکنن و فقط نکات منفی یک نهاد معتبر رو می بینند. خطر بعدی از جنبه ی مقابل نشات میگیره، اونجا که پروسه های فاسد، اما محافظه کارانه، سلسله مراتب کارا رو بی ثبات و نابود میکنن: افراد افراطی و غیر اخلاقی همیشه وجود دارند، همونطور که تو تمام سطوح مدیریتی وجود دارند. این افراد تمایل دارند نسبت به واقعیتهای پیچیده تو وضعیت موجود، عمیقا نادان باشند، و با جهل از ناآگاهی شون، ناسپاس نسبت به اونچه از گذشته برای ما به جا مونده، رفتار کنن. همچین ناآگاهی و ناسپاسی اغلب همراه با تمایل به استفاده از کلیشه های خسته کننده و بدبینانه برای توجیه امتناع از به عهده گرفتن مسئولیتِه، ولو اون مسئولیت کسل کننده اما ضروری و مورد اجماع، یا همراه با پذیرش خطرات، و دشواری های تلاش مولد باشه. همین فساد تحول خلاقانه است که محافظه کار – و نه فقط محافظه کاران – رو نسبت به دگرگونی محتاط میکنه.

چند سال قبل از نوشتن این کتاب، با زن جوانی تو ابتدای دهه بیست سالگی اش، گفتگویی داشتم، خواهرزاده ی شخصی که بعد از دیدن چند ویدیو از کلاس هایم به من ایمیل زد. اون زن خیلی ناراحت به نظر می رسید و بمن گفت که بیشترِ شش ماه گذشته رو تو تخت خواب گذرانده. اومده بود با من حرف بزند چون داشت به مرز درموندگی میرسید. تنها چیزی که بین اون و خودکشی وجود داشت، احساس مسئولیتش در مقابل چند گربه خانگی بود. این احساس، آخرین بقایای علاقه اش به زیست شناسی بود، که روزگاری به اون نیرو می داد، اما با اخراج شدنش از دبیرستان، رهایش کرده بود. پدر و مادرش به خوبی از اون مراقبت نکرده بودند. اونا اجازه داده بودن که اون بی اراده و بی مقصد پیش برود، روشی که بعد از تکرار، طی چندین سال، نتایج فاجعه بارش مشهود بود.

در کنار این پسرفت، برنامه ریزی کوچکی هم برای خودش در نظر داشت. میخواست به یک برنامه تحصیلی دو ساله ملحق شه که به اون امکان میداد بتونه دبیرستان رو تمام کنه، و پیش نیازی برای ورود به رشته دامپزشکی تو کالج بود. اما برای این جاه طلبی، پرس و جویی برای کسب جزئیات بیشتر نکرده بود. اون مربی نداشت. دوستان خوبی نداشت. منفعل بودن و ناپدید شدن تو انزوای خودش، برایش کاری بیش از حد ساده می نمود. ما برای چهل و پنج دقیقه مکالمه خیلی خوبی داشتیم. اون بچه خوبی بود. من پیشنهاد کردم که بیشتر در مورد جزئیات گذراندن یک دوره اونلاین آموزشی، که توسط من و همکارانم تدوین شده باشه، بحث کنیم.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که بحث به سمت مواضع سیاسی چرخید. بعد از حرف زدن درباره وضعیت شخصی اش، یکدفعه شروع به ابراز ناراحتی از وضعیت جهان در ابعاد گسترده کرد. به نظرش این نارضایتی به خاطر تاثیرات فاجعه بار فعالیت های بشر بر محیط زیست بود. مسلما هیچ اشکالی تو ابراز نگرانی های زیست محیطی در ابعاد کره زمین وجود ندارد. منظور من هم همچین چیزی نیست. اشکال کار، دست بالا گرفتن – یا شاید لحاظ کردن – آگاهی و دانش تون از همچین موضوعاتیه، اون هم وقتی فقط بیست و چند سال دارید، هیچ چیز تو زندگی تون درست پیش نمیرود، و حتی تو بیرون اومدن از تخت خوابتون هم مشکل دارید. تو همچین شرایطی، باید اولویت های خودتونرو مشخص کنین، و بخشی از این مرحله، در گرو بکارگیری فروتنی لازم برای حل کردن مشکلات خودتونه.

با ادامه مکالمات مون متوجه شدم که دیگه درگیر گفتگویی واقعی و جدی، با زن جوان گمشده ای که برای صحبت نزد من اومده بود، نیستم. در عوض تبدیل به یک طرفِ بحثِ تئوریک با فردی متعصب شده بودم که میدونست، در کل، ایراد کار از کجاست؛ میدونست چه کسی مسئول این مشکلاته؛ میدونست مشارکت در تخریب مستمر، از طریق ابراز هرگونه میل شخصی، کاری غیر اخلاقیه؛ و در نهایت، می دونست که همه ما مقصر و محکومیم. ادامه مکالمه تو اون مرحله به این معنا بود که من، اولا، مشخص نبود که تو چارچوب نظرات کلی، غیرشخصی، و بدبینانه، با کدوم مخاطبی که جایگاه این زن جوان رو گرفته بود، طرف بودم؛ و، ثانیا، اشاره کردن به موضوعاتی از این قبیل، و تو همچین شرایطی، پذیرفته شده و سازنده است.

هر دو خروجی بی نتیجه اند. بنابراین من دیگه اون بحث رو ادامه ندادم (که البته به معنای هدر دادن کل جلسه نبود). برای من غیرممکن بود نتیجه بگیرم که برخی از عواملی که اون رو چند ماه، تا حد فلج اخلاقی، پایین آورده بود، ناشی از احساس گناه شدید اون در مورد مشارکت بالقوه تو فعالیت های منفی انسان تو جهانه، بلکه دلیل اصلی اون (علیرغم خطر روانی پذیرفتنِ این دیدگاه ناخوشایند) به خاطر احساس برتری اخلاقیه که معمولا همراه با همچین دغدغه هایی همراه میشه. کلیشه ها رو بهانه کنین، بهرحال لازمه قبل از دویدن، ابتدا، راه بروید. حتی ممکنه قبل از راه رفتن، مجبور به خزیدن بشین. این بخشی از پذیرش شما از موقعیت تون به عنوان یک مبتدیه که با قرار گرفتن تو پایین سلسله مراتب به راحتی، متکبرانه و خودخواهانه اون رو خوار می شمارید. بعلاوه، نگرش عمیقا ضد انسانی، که اغلب همراه با اشک ریختن برای تخریب محیط زیست و غیر انسانی بودن کارهای بشر به اون نسبت داده شده، تاثیر قابل توجهی تو نگرش روانشناختی داره که رابطه شخص با خودش رو تعریف میکنه و کمک کننده نیست.

زمان مدیدی برای ما طول کشیده تا بتونیم خودمون رو، چه از لحاظ زیست شناختی و چه اجتماعی، در قالب سلسله مراتب هایی کاراومد سازماندهی کنیم، که هم تعیین کننده ی ادراک و رفتار ما باشه، و هم تعاملات ما رو با جهان طبیعی و اجتماعی تعریف کنه. سپاسگزاری عمیق، تنها پاسخ مناسب به همچین موهبتیه. ساختاری که ما رو در بر گرفته، جنبه های تاریک خودش رو داره – درست مثل جنبه های تاریک طبیعت، یا جنبه های تاریک هر فرد – اما به این معنا نیست که انتقادات بی پروا، کلی و خودپسندانه از وضعیت موجود، کار مناسبیه (اعتراض بدون فکر به هر تغییرِ شاید ضروری).

ضرورت تعادل

به دلیل اینکه راهکارهایی بوده اند که تو گذشته جواب داده اند و همچنین، گاهی اوقات به این خاطر که اعمال رادیکال میشه ند منجر به موفقیتی ورای تصور شن، رفتارهای محافظه کارانه و خلاقانه پیوسته رواج پیدا میکنن. یک نهاد اجتماعی کاراومد – سلسله مراتبی با هدف خلق ارزش، مقدم بر حفظ بقاش – میتونه از مزایای هر دو نوع تیپ شخصیتی بهره ببرد. مثلا از محافظه کاران در اجرای دقیق فرآیندهایی که ارزش اونا سنجیده شده، استفاده کنه و از افراد خلاق و آزادی خواهان (لیبرال ها) در جایگزین کردن راهکارهای نو و ارزشمند، به جای راهکاری منسوخ، بهره مند شه. برقراری تعادل بین محافظه کاری و نوآفرینی، از طریق کنار هم قرار دادن هر دو نوع تیپ شخصیت، میتونه به درستی صورت بگیرد. اما کسی باید تعیین کنه که چطور میشه همچین کاری رو به بهترین شکل انجام داد، و این نیازمند خردیه که بتونه فراتر از تمایلات اخلاقی انسان برود. از اونجا که ویژگی های مرتبط با خلاقیت، از یک سو، و راحتی و سازگاری اونا با وضعیت موجود، از طرف دیگه ، با هم وجه اشتراکی ندارند، یافتن فردی که بتونه میان این دو تعادل برقرار کنه، تو کار کردن با هر دو راحت باشه، و بی طرفانه تشخیص بده که چه نوع تمایل وه عدادی برای شرایط حاضر مناسبه، کار دشواریه. اما توسعه ی همچین توانایی حداقل میتونه با گسترش خردِ آگاهانه شروع شه: اینکه درک صریح از محافظه کاری خوبه (بهمراه مجموعه ای از خطراتی که با اون عجین شده)، و اینکه تحول خلاق – حتی از نوع رادیکال اون – هم خوبه (به همراه مجموعه ای از خطراتی که با اون همراه است). یادگیری عمیق این مسئله – یعنی پیدا کردن درک واقعی از نیاز مبرم به هر دو دیدگاه – حداقل به معنای امکان ارزیابی ارزشهای متنوعیه که هر فرد،حقیقتا، میتونه ارائه کنه، و همچنین حداقل به معنای توانایی تشخیص اونست که نقطه ی تعادل، بیش از حد، به یک جهت متمایل شده. همین امر در مورد آگاهی از جنبه ی تاریک هر دو گرایش صادقه. برای مدیریت صحیح امور پیچیده، لازمه که به اندازه کافی تو تشخیص شبه مدعیان مدافع وضعیت موجود و تشنگان قدرت، از محافظه کاران اصیل، خبره شد؛ و نیز یاغیان خودفریب و غیرمسئول رو از افراد خلاق واقعی، تشخیص داد. مدیریت همچین امری به معنای تفکیک این دو گرایش تو محدوده روح فرد و همچنین بین سایر افراده.

و چطور همچین هدفی قابل تحققه؟ اول باید این موضوع رو درک کنیم که هر دو این حالات وجودی، درونا بهم وابسته اند. هیچکدوم از این دو حالت، بدون دیگه ای نمیتونه وجود داشته باشه، اگرچه که وجودشون باعث ایجاد تنشی دائمیه. این به اون معناست که، اولا، نقش نظم رو – که تابعی از وضعیت فعلیست، در هر شکل و فرمی – باید به عنوان پیشروی ضروریِ تحول خلاقانه درک کرد، نه دشمن اون. بنابراین، همونطور که سلسله مراتب پیش فرضها، ساختار جامعه و ادراکات فردی رو شکل میده، درونا وابسته به محدودیت ها و همینطور وابسته به تحول خلاقانه است. پیش فرضها باید بتونن با محدودیت ها دست و پنجه نرم كنند. در غیر اینصورت وجود پیش فرض هیچ فایده ای ندارد. مفروضات نمیتونن بالفعل شن، مگر اینکه با مانعی مقابله کنن (It has no use and cannot be called forth unless it is struggling against something). به همین دلیله که به طور نمونه، غول چراغ جادو، برآورنده ی آرزوها – خدای عالم صغیر – که تو محدوده های چراغی جادویی به دام افتاده، و همچنین در اختیار اراده نگهدارنده فعلی چراغه. غول چراغ جادو – یا همون نبوغ – ترکیبیه از امکان پذیری و پتانسیل به همراه محدودیت شدید.

محدودیت ها، قیدها، موانع خودسرانه – قوانین، همین قوانین خوفناک – نه فقط باعث هماهنگی اجتماعی و ثبات روانی می شن، که سبب بروز خلاقیتی میشن که نوسازی و تجدید نظم رو نیز تضمین میکنه. اونچه تحت عنوان آزادی مطلق، مثلا توسط اونارشیست ها و نهیلیست ها (پوچ گرایان)، مشتاقانه و صراحتا ابراز میشه، خواسته ای مثبت نیست، بلکه، به بیانی خلاقانه تر، تلاش میکنن کاریکاتور یک اثر هنری، رو به جای اصل اثر، پر زرق و برق جلوه دهند. برعکس، آزادی مطلق خواسته ای منفیه – خواسته ایه در راستای مسئولیت ناپذیری مطلق – و به سادگی از هیچ جنبه ای با آزادی واقعی متناسب نیست. این دروغ، اعتراض به قوانینه. منتها شعار “لعنت بر مسئولیت پذیری” شعار چندان جذاب و فریبنده ای نیست – چون به وضوح مبتنی بر خودشیفتگیه و بدیهیه که خودش رو نفی میکنه – در عوض شعار “لعنت بر قوانین” لباس قهرمانانه تریه که میشه بر تن همون باور اولیه کرد.

در کنار خرد محافظه کاری واقعی، خطر فاسد شدن وضعیت وجود دارد. و این فساد، از درون، خودش رو پوسیده و نابود میکنه. همونطور که در کنار درخشش تلاش های خلاقانه، خطر قهرمان شدنِ دروغین یک ایده ئولوگ متعصب در کمینه، همون کسی که همیشه لباس یک طغیانگر با اصالت به تن میکنه، در حالی که ناشایسته ادعای برتری اخلاقی دارد، و تماما مسئولیت پذیری واقعی رو رد میکنه. محافظه کاری هوشمندانه، محتاط، دقیق، و قاطع، دنیا رو تو چارچوب نظم نگه میدارد. اما هر کدوم جنبه های تاریک منحصر بفردی دارند که حائز اهمیته، و اگه اهمیت شون درک شه، می تونین این سوال رو از خودتون بپرسید که: آیا شما یک موجود واقعی هستید با برعکسش؟ جواب اجتناب ناپذیر این سوال اینه که شما ترکیبی از هر دو هستین. شاید بیشتر از اونچه دوست دارید بدونید، سایه دارید. در واقع پاسخ به همچین سوالی، بخشی از درک پیچیدگی های درون همه ماست.

شخصیت به عنوان یک سلسله مراتب – و ظرفیتی برای تحول

بنابراین چطور باید شخصیتی رو که بین نهادهای اجتماعی، و همینطور، تغییرات خلاقانه تعادل برقرار کرده درک کرد؟ با توجه به پیچیدگی این مسئله، پاسخ دادن به همچین سوالی چندان کاری ساده نیست. به همین دلیل، ما به داستان ها رو میاریم . داستان ها، قالب های زیادی برای ما فراهم میکنن، که هم به اندازه کافی برای ما ارزشمند باشند که بتونیم از اونا تقلید کنیم، و هم به اندازه کافی کلی باشند (بر خلاف یک قانون مشخص، یا مجموعه ای از قوانین) که بتونیم اونا رو تو شرایط جدید به کار ببریم.

ما تو داستانها مشاهداتی از شخصیت ایده آل به دست میاریم . ما قصه های مختلفی برای موفقیت و شکست تو ماجراجویی ها و عشق ها ساخته ایم. در سراسر جهان داستانی ما، موفقیت، ما رو به سمت اونچه بهتره، به سرزمین موعود، پیش می برد؛ و شکست ما، و همه نزدیکان مون، رو به ورطه نابودی، به اعماق دره ای بی انتها، می کشوند. خوبی ما رو به سمت بالا و جلو حرکت میده، و پلیدی ما رو به عقب و اعماق فرو می برد. داستانهای بزرگ، درباره شخصیت هایی در مرحله ی عمل هستند، و بنابراین بازتابی از ساختارهای ناخودآگاه و فرآیندهایی اند که به ما کمک میکنن دنیای سختگیرانه ی واقعیت ها رو به دنیای اجتماعی پایدار، کارآمد، قابل تعامل و به مجموعه ای از ارزشها، ترجمه کنیم.

سلسله مراتبی از ارزشها که به درستی مجسم شده – از جمله ارزش محافظه کاری و، همتای دوقلوی اون، تحول خلاقانه – به صورت یک شخصیت – یک شخصیت ایده آل – تو داستانها توصیف می شن. هر سلسله مراتبی، ارزشی رو در اوج خود دارد. به همین دلیله که یک داستان، توصیفی از عملکرد یک شخصیت قهرمانی داره (و حتی اگه شخصیت داستان یک ضد قهرمان هم باشه، مهم نیست: ضدقهرمان در نمودی از خلاف اون کسیه که قهرمان باید باشه، چون قهرمان همون کسیه که ضد قهرمان، بدون شک، نیست). قهرمان در واقع یک فرده. فردیه که تو اوج قرار گرفته، برنده است، همون فرد با ذکاوته، همون شخص فرومایه ای که سرانجام موفق و سزاوار شد، همون سخنگوی راستگو تو شرایط خطرناک، و موارد دیگه . داستانهایی که می سازیم، تماشا می کنیم، می شنویم و به خاطر میاریم ، بر اساس رفتارها و نگرش هایی متمرکز شده اند که برای ما جالب و جذاب اند، و به خاطر تجربه شخصی مون است از برخورد با آدمای ستودنی و نفرت انگیز (یا بخشهایی از نگرشها و اعمال شون) که شایسته ی به اشتراک گذاشتن با دیگران می دونیم. یا اینکه داستانها رو صرفا به دلیل تمایل مون برای به اشتراک گذاشتن اونچه توجه ما رو جلب کرده با کسانی که دور و برمون هستند، میسازیم. گاهی اوقات می تونیم روایت های جذابی از تجربه مستقیم شخصی مون با افراد جداگانه بیرون بکشیم. گاهی اوقات هم ملغمه هایی از شخصیت های مختلف ایجاد می کنیم که اغلب در هماهنگی با کسانی هستند که گروه های اجتماعی ما رو تشکیل میدن.

مراجعی رو که داستان زندگی اش رو تا حدودی گفتم، زندگی مفیدی داشت و نمونه ای از ضرورت تعاملات اجتماعی بود. این داستان به هیچ وجه اهمیت تغییر خلاقانه ی اعمال و نگرش های فرد رو تضعیف نمیکنه. مراجع من در عین حال که برای بازسازی زندگی اجتماعی اش تلاش میکرد، و تو طیف وسیعی از فعالیت های جمعی، تبدیل یک شرکت کننده ای فعال می شد، همزمان، مهارت نوآورانه ای رو ایجاد کرد که به همون اندازه غیر قابل پیش بینی بود. اون بهره ای از تحصیلات بعد از دبیرستان نبرده بود، و شخصیتی هم نداشت که تو نگاه اول خلاقیت قابل توجهی بروز دهد. با این حال، پیگیری های اجتماعی بدیع و شخصی او، همه به زیبایی سامان گرفتند.

او ابتدا به عنوان یک عکاس تصمیم گرفت چشم خودشرو برای دیدن شکلها و تقارن های بدیع و زیبا پرورش دهد. مزایای اجتماعی این پیگیری چندین برابر بود: اون به باشگاهی پیوست که اعضایش تو پیاده روی هایی، با هدف عکاسی، یک هفته در میان، شرکت میکردن. اونا تو این پیاده روی های یک هفته در میون، تو یک گروه بیست نفره، تو مناطقی از شهر که از نظر بصری جالب بودند، اقامت میکردن. اون به دلیل انجام این کار، در مورد تجهیزات عکاسی و فنی اطلاعات خوبی کسب کرد. اعضای این گروه همچنین کار همدیگه رو نقد میکردن – و این کار رو به طور سازنده انجام میدادند، به این معنی که به نظر می رسید همه اونا به هم نشون میدن که چه اشتباهات و ارزش هایی تو کار همدیگه میشه دید.

همه اینها به مراجع من کمک کرد تا بتونه به شیوه سازنده ای رفتار کنه، حتی در قبال موضوعاتی که به لحاظ روانی موضوعاتی دیر هضم هستند (مثل مواجهه با انتقاداتی که به خاطر مرتبط بودن با بینش خلاقانه، می تونست به راحتی با واکنش های بیش از حد حساس و مخرب روبرو شه، و همچنین میتواست ماهرانه تفاوت بین کیفیت یک تصویر ناب رو از تصاویر مبتذل و کسل کننده تشخیص دهد). بعد از گذشت چند ماه، درک اون از عکاسی به حدی رسیده بود که می تونست تو مسابقات محلی شرکت کنه و از این حیث، مبلغ اندکی دراومد حرفه ای به دست بیاورد. من از همون اول خیلی خوب به مزایای شرکت کردن تو یک کلوپ عکاسی و تاثیرش بر توسعه فردی باور داشتم، اما حقیقتا از سرعت پیشرفت مهارت های بصری و فنی اون غافلگیر شده بودم. من خیلی علاقه مند زمان هایی بودم که با هم صرف مرور کارهای اون میکردیم.

مراجعم بعد از چند ماه کار در زمینه عکاسی، شروع کرد به نقاشی کردن و نشون دادن تصاویر دیگه ای که خلق کرده بود – که اوایل، طرح هایی به طور قطع مبتدی و برخواسته از یک تجسم انتزاعی بود. اساسا همه اونا از حلقه هایی در اندازه های مختلف تشکیل شده بودند که به طور مداوم تو یک صفحه به هم متصل میشدند: چیزی بین طراحی و خط خطی، اگرچه کنترل شده تر و هدفمندتر از یک مشت خطوط ناخوانا، بودند. من این فعالیت ها رو، درست مثل عکاسی (و شرکت کردن تو کلوپ عکاسی)، از نظر روانشناختی مفید می پنداشتم – چرا که باعث گسترش توانایی خلاقیت اون میشد – اما اونا رو به چشم تلاشهای هنری ارزشمندی در نوع خودشون نمی دیدم. با این وجود، اون این کار رو ادامه می داد و هفته ای چندین نقاشی میکشید، و تمام اونچه رو که خلق کرده بود به جلسات ما می آورد. اونچه می آفرید، با سرعت چشمگیری در ظرافت و زیبایی، بهتر میشد. خیلی زود، نقاشی های اون ظاهر پیجیده و متقارنی به خود می گرفت و چنان زیبایی ذاتی داشت که می تونست برای طرح های تیشرت های تجاری کافی باشه.

من همینطور پیشرفت هایی رو تو دو مراجع دیگه هم دیده بودم، که هر دو نفر از نظر تیپ شخصیتی آدمایی ذاتا خلاق محسوب می شدن (در حالی که تو یکی از اونا این مشخصه به خوبی مشهود و در اون یکی کاملا پنهان بود). علاوه بر اینها، به خاطر مطالعه گزارشهای بالینی کارل یونگ، میدونستم که خلق اشکال منظم و پیچیده هندسی – اغلب با اشکال و دایره و مربع – معمولا با ساماندهی شخصیت فرد همراه میشه. این مسئله به نظر میرسد نه تنها در مورد مراجع من صادقه، که با مهارت ابتدایی اش تو زمینه عکاسی شروع کرد و بعدا مهارت اش تو نقاشی حرفه ای رو به عنوان یک هنرمند ادامه داد، بلکه در مورد دو مراجع دیگه ام، به عنوان یک روانشناس بالینی، هم درست بوده. بنابراین اونچه من بارها مشاهده کرده ام اینه که نه تنها روان انسان با مشارکت تو تعاملات اجتماعی پیوسته بازسازی میشه، بلکه به موازات اون، تحولات فرآیندهای درونی اولیه، حکایت میکنه از افزایش قابل توجه ظرفیت درک و خلق ارزش هایی موزون، زیبا و خوشایند دیگران. مراجعان من آموخته اند که نه تنها با اطاعت مناسب از خواسته های گهگاه و دلخواه، اما همچنان ضروری دنیای اجتماعی، به درستی واکنش نشون دهند، بلکه باید با ارائه ی ارزشی بر پایه فعالیت های خلاقانه ی شخصی شون، چیزی به جهان اجتماعی ارائه کنه.

نوه ام، اسکارلت، هم رفتارهایی نشون میده که، اگرچه خودِ توانایی خلاقانه نیست اما، رفتاری بر پایه قدردانی و نشون دهنده ی درک اون از مشاهده ی رفتار خلاقانه است، علاوه بر این، تو فرآیند اجتماعی شدن هم قرار می گرفت: با اشاره کردن به چیزی که از نظر اجتماعی ارزشمنده. وقتی مردم در مورد داستانی بحث میکنن – چه این داستان در قالب یک فیلم باشه، چه نمایشنامه، چه کتاب – معمولا برای جلب موافقت عمومی، به طرزی پیچیده، بر سر یک نکته ی بخصوص تلاش میکنن (پیچیده، به این خاطر که یک گروه از افراد، تعداد دیدگاه های بیشتری از یک فرد، ارائه میکنن؛ و موافقت عمومی، به این خاطر که معمولا همچین بحثی اونقدر ادامه پیدا میکنه تا بالاخره بر سر موضوع مورد نظر به یک توافق جمعی برسند). حالا این ایده که داستان شکلی از ارتباط – و سرگرمی – عه، یکی از اون واقعیت هاییه که تو نگاه اول ممکنه، بدیهی به نظر برسد، اما وقتی عمیق تر بهش نگاه کنیم، موضوع بسیار مبهم تر میشه. اگه این مطلب درست باشه که هر داستانی نکته ای دارد، اون وقت مشخصه که داستان به اون نکته اشاره میکنه. اما به چه نکته ای اشاره میکنه، و چطور اشاره میکنه؟ وقتی هدف و منظور داستانی اشاره به یک عمل یا درباره ی یکی دو فرده، فهمش مشخصه، اما هرچی مقصود داستان بیشتر به نمونه های رفتار جمعی اشاره میکنه، مثل شخصیتی تو یک داستان، درک اینکه به چه چیزی اشاره میکنه، کمتر واضح به نظر میرسد.

اقدامات و نگرش های قهرمانان محبوب جی. کی. رولینگ، یک بار دیگه، نمونه هایی دقیق از این فرایند فراهم میکنن. هری پاتر، رون ویزلی و هرمیون گرنجر نمونه های مشخصی از آدمایی هستند که، همزمان، مشتاق و توانمند در پیروی از قوانین (که نشون دهنده مهارتشون به عنوان کارآموزه)، و همچنین در شکستن قوانین اند. در عین حال کسانی که اونا رو نظارت میکنن هم تمایل دارند، به همون اندازه، به هر دو شکل ظاهرا متناقض این رفتارها، پاداش بدن. حتی فناوری های مورد استفاده در بین جادوگران جوان در طول کارآموزی شون هم با این دوگانگی مشخص میشه. نقشه جادویی هاگوارتز (نقشه غارتگر)، به عنوان مثال (که دارنده اش رو با نمایش دقیقِ قلمرو مورد بررسی در قالب جغرافیای هاگوارتز، مدرسه جادوگری، و همچنین محل قرارگیریِ تمام ساکنان اون محدوده رو فراهم میکنه)، ابزاری کاربردیه که میتونه تنها با بیان مجموعه ای از کلمات، که به نظر می رسد مخالفت با رفتار اخلاقی رو نشون میده، فعال شه: “من رسما سوگند میخورم که کار بدی انجام بدم.” و با جمله ی دیگه ی غیرفعال میشه تا عملکرد اون در قالب یک راز، باقی بمونه: “شرارت انجام شد.”

این اصلا موضوع ساده ای نیست که بتونیم درک کنیم که چطور ابزاری برای قابل استفاده شدن باید با همچین جملاتی فعال شه، میتونست هر جمله ی دیگه ی باشه، به جز “شرارت” – پس احتمالا باید ابزاری شیطانی باشه. اما همونطور که هری و دوستانش به طور منظم، ولی با دقت، قوانین رو می شکستند و همینطور، منظم ولی با دقت، به خاطر این کارشون پاداش می گرفتند، مطلوبیت اخلاقی نقشه غارتگر هم، متناسب با نیت کاربرانش، تغییر میکرد. یک پیام مفهومی قوی در طول این مجموعه وجود داره که میگه، خوبی نباید محدود شه تو چارچوب تبعیت از قوانین بی فکر و خشک، فارغ از اینکه همچین تبعیتی چقدر منظم یا چنان قوانینی چقدر حیاتی باشند. اونچه گفته میشه یعنی اینکه مجموعه هری پاتر به نظم اجتماعی به عنوان بالاترین ارزش های اخلاقی نگاه نمیکنه. اینکه بعدا چه چیزی جایگزین این تبعیت میشه چندان مشخص نیست، چون به راحتی قابل دستکاریه، بلکه به این شکل مطرح میشه که “از قوانین پیروی کن، تا جایی که تبعیت از اونا، هدف واقعی از تعیین همون قوانین رو تضعیف کنه – شرایطی که ممکنه ریسک عمل کردن برخلاف اونچه اخلاقی میدونیم، داشته باشه.” این پند، به نظر پندیه که نسبت به آموزش در قالب قوانین متغیر و به صورت غیر داستانی، به راحتی میتونه، در قالب رفتارها و شخصیت ها، به دیگری آموخته شه. ما نسبت به فرا قانون، همون مجموعه قوانین موثر دسترس، که باید به اون لقب قوانین حاکم بر قانون ها رو داد، نه خود اون قانونها، معمولا با همون رفتار ساده ای که نسبت به قوانین ساده عمل می کنیم، واکنش نشون نمیدیم.

اسکارلت، با تاکیدش بر اشاره کردن، خیلی زود بعد از تسلط بر اعمال فیزیکی نسبتا ساده، نکات پیچیده تر تو توصیفات و داستانها رو یاد گرفت. اون بعد از یک سال و نیمگی می تونست با استفاده از انگشت اشاره اش، منظورش رو به دیگری بفهمونه. بنابراین تا دو سال و نیمگی میتونست، نکات خیلی پیچیده تری از قصه ها رو بفهمد و تقلید کنه. وقتی بزرگتر شد، تو یک دوره ی حدودا شش ماهه، وقتی به نام اسکارلت (اسم مورد علاقه مادرش)، یا اِلی (نام مورد علاقه پدرش) صداش میکردی، اصرار میکرد که اسمش پوکانتِس ، شخصیت معروف کارتونیه. تا جایی که من میدونم، این کار، یک عمل شگفت انگیز و ناشی از تفکر پیچیده است. اون یک عروسک پوکانتس گرفته، که عروسک محبوبش شده، و یک عروسک بچه گرفته، که اون رو هم اسمش مادربزرگش، همسر من، تامی گذاشته، و خیلی هم به اون علاقه دارد. وقتی با عروسک نوزاد بازی میکرد، الی مادرش بود. وقتی با پوکانتس بازی میکرد، اما، ماجرا متفاوت بود. اون عروسک، نه یک بچه بود و نه مادری به اسم الی داشت. نوه من، تو بازی با پوکانتس، خودش رو پوکانتس بزرگ و بالغ تلقی میکرد که رفتار پوکانتس عروسک رو تقلید میکنه – عروسکی که شکل و شمایل یک زن بالغ رو داره و در نقش قهرمان اصلی فیلمی از والت دیزنی با همین اسمه.

شخصیت پوکانتس دیزنی شباهت های زیادی به شخصیت هری پاتر داره. اون متوجه میشه که پدرش، به جای اون، به کوچوم، که یک جنگجوی شجاع و جدیه و نماینده ی فضایل قبیله ی خودشه اما رفتار و نگرشش بسیار بیشتر از پوکانتس مبادی آداب و رسوم قبیله است، قول ازدواج داده. پوکانتس، در عوض، عاشق جان اسمیت میشه، که ناخدای یک کشتی اروپایی و نماینده ای از خارجِ قلمروی شناخته شده است – ویژگی ای که (به طور بالقوه) یک ارزش بزرگ محسوب شده. به طور تناقض آمیزی، پوکانتس، با شکستن یک قانون عمیقا مهم (قانونی ارجمند تو فرهنگ سلسله مراتب قوانین)، در تلاش برای رسیدن به اسمیت و خلاص شدن از دست کوچوم، و در کل، سلوک تو یک چارچوب اخلاقی والاتره – خیلی شبیه به شخصیت های اصلی داستان هری پاتر. این توصیف اخلاق، از منظر هر دو روایته: از قوانین پیروی کن تا زمانی که به الگوی درخشانی از اونچه قوانین ارائه میکنن، تبدیل شی، اما وقتی همین قوانین، بزرگترین مانع برای تحقق فضایل اصلی شون اند، اونا رو بشکن. و الیزابت اسکارلت، که هنوز به سه سالگی نرسیده، خرد درونی لازم رو برای درک نکته ی داستانی که میدید (همون کارتون والت دیزنی) داشت و ازش تو نقش آفرینی برای بازی اش با عروسک پوکانتس استفاده میکرد. زیرکی اون در این زمینه، ژرف بود.

همین مجموعه ایده ها -یعنی به قوانین احترام بگذار، مگر در مواردی که پیروی از این قوانین به معنای نادیده گرفتن یا کور موندن نسبت به یک اصل اخلاقی والاتر باشه – تو دو روایت مختلف از انجیل با قدرت خیره کننده ای دیده میشه (که صرف نظر از اعتقاد شما به اون، به عنوان داستانهای سنتی یا کلاسیک مشهور، شخصیتی رو به اهداف برانگیختن تقلید مخاطبش، به تصویر می کشند). تو روایت اول، مسیح، حتی در زمانی که کودک بود، به عنوان استاد سنت یهودیان معرفی شده. بیان همچین نکته ای باعث میشه که اون کاملا از ارزش گذشته مطلع شه و از اون، با احترا حفاظت کنه، درست مثل یک محافظه کار اصیل. با توجه به روایتی تو انجیل لوقا (2: 42–52) خانواده عیسی هر ساله در عید فصح یهودیان به اورشلیم سفر میکردن:

و هنگامی که او دوازده ساله بود، بعد از مراسم جشن، به اورشلیم رفتند.

وقتی ایام مناسک رو پشت سر گذاشتند، موقع بازگشت، عیسیِ کودک، کمی تو اورشلیم درنگ کرد. در حالی که یوسف و مادرش از اون درنگ خبر نداشتند.

اما آنها، با خیال اینکه او همراهشان آمده، به سفری یک روزه رفتند. و او را در میان اقوام و آشنایان خود جستجو کردند.

وقتی او را نیافتند، دوباره به اورشلیم برگشتند و او را جستجو کردند.

پس از سه روز او را در معبدی یافتند که در میان پزشکان نشسته بود، آنها او را می شنیدند و او از آنان سوال میکرد.

همه او را می شنیدند و از درک و پاسخهای او متعجب می شدند.

و چون او را دیدند، حیرت زده شدند. مادرش به او گفت: پسر، چرا اینگونه با ما رفتار کردی؟ اینک من و پدرت با غم و اندوه به دنبال تو هستیم.

و او به آنها گفت: چگونه است که مرا جستجو کردید؟ نمی دانید که من باید در راه داد و ستد پدرم باشم؟

و آنها سخن اش درک نکردند.

و او با آنها بازگشت و به ناصره آمد، و تابع آنها بود: اما مادرش همه این سخنان را در قلب خود نگه داشت.

و عیسی بر خرد و رفعت، در راه خیر خدا و انسان افزود.

با این حساب، تا اونجایی که میشه بر کامل بودن گزارش های انجیل تکیه کرد، تناقضی پدیدار میشه – تناقضی که از تنش بین رابطه ی نزدیک احترام به سنت و ضرورت تحول خلاقانه به وجود میاد. مسیح با وجود شواهدی که حاکی از درک عمیق، اگرچه نابالغ او، از قدردانی به خاطر قوانینه، حتی تو بزرگسالی مکررا سنت های روز یکشنبه رو نقض میکنه – حداقل از دیدگاه سنت گرایان جامعه اش – و خودش رو به خطر می اندازه. اون شاگردان اش رو تو یک مزرعه ذرت هدایت میکنه، و به عنوان مثال، در این حین دانه های ذرت رو میکنه و میخوره (لوقا 6: 1). اون این کار رو با بیان داستان فریضیان توجیه میکنه و با اشاره به روایتی از پادشاه داوود که به روشی مشابه عمل کرد، میگه که اون مردمِ اش رو، در صورت نیاز، از نان مخصوص کاهنان تغذیه میکرد (لوقا 6: 4). مسیح به طور قابل ملاحظه ای به همراهانش می گوید “که پسر آدم، خداوندگار روز یکشنبه نیز هست” (لوقا 6: 5).

در یک سند باستانی، در بخش غیر متعارفی از عهد جدید، درست بعد از همین بخشی که از قول انجیل لوقا گفته شد، یک ضمیمه اومده است که به بیان بسیار واضح درباره این قسمت توضیح میده. این ضمیمه، بینشی عمیق ارائه میکنه، از پیچیدگی تناقض آمیز احترام به قوانین و نشون دادن رفتار اخلاقی، زمانی که لازم و مطلوب باشه، علیرغم مواجهه ی رو در رو با قوانین مخالفش. این ضمیمه حاوی روایتیه از مسیح، زمانی که با کسی برخورد میکنه که یکی از قوانین مقدس الهی رو شکسته: “هنر شکستن قانون را بدان که اگر ندانی، ملعون و متخلف شریعت هستی.”

همچنین عبارتی چه معنایی میتونه داشته باشه؟ این عبارت، مختصر و مفید، قانون اول رو جمع بندی میکنه. اگه قوانین رو درک می کنین – ضرورت اونا، تقدس اونا، اینکه چطور شما رو از آشوب در امان نگه داشته اند، اینکه چطور جامعه ای که از اون پیروی میکنه رو متحد کرده، اینکه چه هزینه ای برای جا افتادن اون در جامعه پرداخت شده، و البته اینکه چه خطراتی در پی شکسته شدنشون به دنبال میاد – اما حاضرید که مسئولیت کامل استثنا قائل شدن رو به عهده بگیرید، چون خیر بزرگتری توش می بینید (و همینطور اگه فردی با یک شخصیت کامل هستید، که میتونه همچین تمایزی رو تشخیص دهد)، در اون صورت شما به جای پیروی صرف از قوانین، به روح تون خدمت کرده اید، و این ارزش اخلاقی والاتریه. اما اگه از درک اهمیت قوانینی که نقض می کنین خودداری کردید و بخاطر سهولتِ خودخواه بودن رفتار می کنین، کاملا به جا و ناگزیر، تو سردرگمی می مونید. بی دقتی که نسبت به سنت تون از خودتون نشون میدید، در طول زمان، شما و شاید اطرافیانتون رو کاملا و بسیار دردناک از بین می برد.

این گفته، مطابق با بیان و عمل مسیحه که تو انجیل شرح داده شده. تو انجیل متی (12:11) گفته شده: “و او به آنها گفت: “اگر یکی از شما گوسفندی داشته باشد، و اگر آن گوسفند در روز یکشنبه درون گودالی بیفتد، آیا هیچ یک از شما خم نمی شوید و آن گوسفند را از چاه بیرون بیاورید؟” انجیل لوقا تو فصل 6 اون رو اینطور توصیف میکنه که تو روز یکشنبه ی دیگه ای در حال شفای دست مجروح مردی بوده در حالی که میگه: “آیا حلال است که در روزهای یکشنبه کار خوبی انجام دهیم یا کار بد؟ زندگی ای را نجات دهیم، یا نابود کنیم؟” (لوقا 6:9). این تقارن دردناک از نظر روانشناختی و مفهومی، دو موضع اخلاقی رو در تقابل با هم قرار میده (حفظ تقدس روز یکشنبه در مقابل نهی از کار خوب). این موضوع نکته دیگه ایه که دائما فریضیان رو خشمگین میکنه و بخشی از سلسله حوادثیه که در نهایت منجر به دستگیری و مصلوب شدن مسیح میشه. این داستان ها یه معضل وجودی رو به تصویر میکشن که برای همیشه تعیین کننده ی زندگی بشره: اینکه منظم باشه و از قوانین پیروی کنه – و فروتنانه کاری رو که دیگران انجام میدن، انجام بده. اما همینطور لازمه که از قوه قضاوت، بینش و حقیقت، که وجدان رو هدایت میکنن، برای بیان اونچه درسته، استفاده کنه، اون هم در حالی که قوانین، خلافش رو تشویق میکنن. توانایی مدیریت همچین ترکیبیه که تعیین کننده شخصیتی کاملا رشد یافته است: همون قهرمان واقعی.

برای حفاظت از جهان و ساکنان اون، باید مقدار مشخصی از قوانین خودسرانه رو تحمل کرد – یا بسته به دیدگاه شما، از اون استقبال کرد. برای ادامه روند بازآفرینی و اصلاح، باید مقدار مشخصی از خلاقیت و عصیان رو تحمل کرد – یا بسته به دیدگاه شما، از اون استقبال کرد. هر قانونی، روزگاری یک عمل خلاقانه بوده و قوانین مفید دیگه رو نقض می کرده. زندگی کردن، در عین تلاش برای برقراری تعادل بین نهادهای اجتماعی و دستاوردهای خلاقانه است که جهان رو در محدوده ی مرز باریکی، از نظمِ بیش از حد و هرج و مرجِ بیش از حد، حفاظت میکنه. این مسئله یک معمای ترسناکه، یک مسئولیت وجودی واقعی. ما باید از گذشته حمایت کنیم و برای اون ارزش قائل شیم و این قدردانی باید با نگرشی همراه با سپاسگزاری و احترام باشه. در عین حال ما، افراد زنده ی بینا باید چشمان خودمون رو باز نگه داریم و مکانیزم های باستانی رو، زمانی که لغزشی توش پیدا میشه، ترمیم کنیم. بنابراین، ما باید پارادوکسی رو رعایت کنیم که همزمان ما رو مجاب به احترام گذاشتن به دیوارهایی میکنه که ما رو در امان نگه می داره و در عین حال، به اندازه کافی اجازه ی ورود و تغییر بدیم، تا نهادهای ما بتونن زنده و سالم بمونن. وجود جهان، با این ثبات و پویایی، به همه تلاشهای ما برای کامل شدن – یا همون تقدس – این توانایی دوگانه بستگی داره.

نهادهای اجتماعی یا دستاوردهای خلاقانه رو با بی احتیاطی تحقیر نکنین.


قسمتی که گوش کردین اولین فصل کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون بود. این فصل طولانی ترین فصل کتاب بود و مام تصمیم گرفتیم تو دو قسمت پخشش کنیم. 

برای ترجمه این کتاب، گویندگی و تدوینش زمان زیادی گذاشتیم. اما تصمیم من و هاتف از اول این بوده که همیشه محتوای خوره کتاب رایگانه و رایگان هم خواهد بود. اگه از این کتاب لذت بردین میتونین از ما تو سایت حامی باش حمایت کنین.

هفته آینده با فصل دوم برمیگردیم. مراقب خودتون باشین!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *