کاور فصل دوازدهم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 19 مهر 1400

قسمت: 14

فصل: 12

عنوان فصل: قانون دوازدهم: شکرگزار باشید، به رغم رنجی که میکشید.

متن فصل 12 کتاب فراتر از نظم:

قانون دوازدهم: شکرگزار باشید، به رغم رنجی که میکشید.

تاریخ انتشار: 19 مهر 1400

بالاخره ترجمه و انتشار کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون با فصل دوازدهم تموم شد. امیدواریم که از شنیدن این کتاب لذت برده باشید.
نظر شما در مورد این کتاب چیه؟

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Like A Stone از گروه Audioslave

متن فصل 12:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

بعد کمتر از 6 ماه بالاخره ترجمه و انتشار کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون تموم شد. این آخرین قسمت از فصل اول مجموعه کتاب داغه که از اردیبهشت ماه شروع کردیم و به صورت هفتگی یک فصل از این کتاب رو منتشر کردیم. پروژه خیلی سختی بود و کلی انرژی و زمان گرفت، اما به زحمتش میرزید. به قانون آخر و دوازهم گوش بدین.

قانون دوازدهم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون دوازدهم: شکرگزار باشید، به رغم رنجی که میکشید.

پایین میتواند بالا را تعریف کند

من دهه ها دنبال قطعیت بوده ام: اینطوری که اول یه فکری میکردم، بعد تلاش میکردم همون فکرو تضعیف و نابود کنم. بعد دنبال محافظت کردن و توجه کردن به اون افکاری بوده ام که جون سالم به در میبردن. مثه شناساییِ یک گذرگاه وسط یه باتلاق میمونه، که دنبال سنگ هایی باشید که با خیال راحت بتونید روش قدم بردارید.

اگرچه من رنج را اجتناب ناپذیر و بزرگنمایی رنج رو توسط پلیدی، از حقایق تزلزل ناپذیر بودن میدونم، اما باور عمیق تری نسبت به این موضوع دارم که مردم از نظر روانی و عملی، توانایی عبور از رنج شون، و محدود کردنِ بدخواهی شون، و همینطور محدود کردن اون پلیدی، که از ویژگی های جهان اجتماعی و طبیعیه رو دارند.

بشر توانایی مقابله با رنج خودشو دارد تا بتونه از جنبه روانی از اون رنج عبور کند و از جنبه عملی شرایط را بهتر کنه. این دوتا اصلِ دوقلو، صرف نظر از مکتب فکری، از اساسی ترین اصول روان درمانی و همینطور کلیدی مرموز پیشرفت و موفقیت بشر در طول تاریخه. اگه با محدودیت های زندگی شجاعانه روبرو شید، یه هدف روانیِ مشخص براتون تعریف میشه که در نقش پادزهر آن رنج عمل میکنه. توجه داوطلبانه شما به اون پرتگاه، در عمیق ترین سطوح، بهتون نشون میده که شما قادرید بدون اجتناب از مشکلات موجود، مسئولیت مشکلات رو به عهده بگیرید. این حرکت شجاعانه خالصه که در بنیادی ترین سطوح وجود روانی تون عمیقا مایه دلگرمیه. این نشان دهنده توانایی شایستگی شما در برابر آن نظام های اخطار روانشناختی و بیولوژیکیِ عمیق، باستانی و تا حدی مستقله که وجود خطر در جهان رو در خودش ثبت کرده.

اما منفعت همچین مواجهه ای به هیچ وجه صرفا روانشناختی نیست، بلکه رویکرد عملیِ مناسبم هست: اگه در مواجهه با رنج، شرافتمندانه رفتار کنید – کلمه ای که امروز متاسفانه خیلی به ندرت به کار میره – میتونید به طور عملی و موثری تیره روزی خودتان و دیگران را تسکین بدید و برطرف کنید. شما میتوانید دنیای مادی – همین دنیای واقعی رو – بهتر کنید (یا حداقل جلوی بدتر شدنش را بگیرید). در مورد بدخواهی ام همین صدق میکنه: شما میتونید بدخواهی درون تونو محدود کنید. وقتی میخواهید یه حرفی بزنید، وجدان تون ممکنه (و اغلب اینکار میکند که) به شما اطلاع میده “این حرف واقعی نیست.” ابراز همچین هشداری ممکنه به شکل یه صدای مشخص باشه (البته درونتان) یا احساس شرم باشه، یا احساس گناه، یا ضعف یا هرجور ناهمگونیِ درونی خودشو نشون بده – که در واقع پیامد فیزیولوژیکی روان تونه که خودشو نشون میده. بعد این فرصت رو پیدا میکنید که از گفتنه اون حرف ها دست بردارید. اگه نمی تونید حقیقتو بگویید، حداقل میتونید آگاهانه دروغ نگید. این بخشی از محدود کردن بدخواهی است. این چیزی است که در کنترل ماست. شروع به ترک دروغِ آگاهانه، یک گام مهم در جهت درست است.

ما میتونیم رنج خودمونو محدود کنیم و میتوایم از نظر روانی باهاش روبرو شیم. همچین کاری به ما شجاعت میده. بعد میتونیم رنج مونو از نظر عملی التیام بدیم، چون این همون کاریه که وقتی میخایم از خودمون و دیگران مراقبت کنیم انجام میدیم. به نظر میرسد که منفعت همچین کاری هیچ محدودیتی نداره. شما واقعا به شایستگی میتوانید از خود و خانوادتان مراقبت کنید. بعد میتونید اینو به جامعه بزرگتری گسترش بدید. بعضی آدما تو این زمینه به طرز باور نکردنی توانمند میشن. مثلا کسایی که تو زمینه مراقبت های تسکینی کار میکنند، نمونه بارزی ان. اونا مدام کار میکنن و از آدمایی که رنج میکشن و در حال مرگ ان، و هر روز تعدادی از اون آدما رو از دست میدن، مراقبت میکنن. اما میتونن هر روز صبح از خواب بیدار شن، برن سر کارشون و با تمام اون درد، مصیبت و مرگ روبرو شن. اونها تقریبا تو شرایطِ غیر ممکن، تفاوت ایجاد میکنن. به همین دلایل و مثال هاست – به خاطر دیدنِ مردمی که به طور مستقیم و موثر با فجایع وجودیِ زندگی روبرو میشنه – که من بیشتر از اینکه بدبین باشم، خوش بینم و معتقدم که خوشبین بودن اساسا قابل اعتمادتر از بدبینی است. رسیدن به یه همچین نتیجه ای و اثبات کردنه تزلزل ناپذیری آن مثال خوبیه از این واقعیت که قبل از دیدنِ نور، چرا و چطور لازمه که اول با تاریکی روبرو شید. خوشبینی و ساده لوحی آسونه. اگه این خوش بینی ساده لوحانه باشه، تضعیف و تخریبش ساده است و منجر به جایگزین شدنش با بدبینی میشه. اما عمل نگاه کردن عمیق، تا حد ممکن به تاریکی، نوری آشکار میکنه که ظاهرا خاموش نشدنی ایه. و یک شگفتی عمیق و یک تسکین بزرگه.

درباره سپاسگزاری ام همین صادقه. باور ندارم که بتوان بدون درکی عمیق و حتی مخوف از بار سنگینه بودن، به طور واقعی سپاسگزار و قدردان خوبی هایی باشید که براتون محقق شده یا پلیدی هایی که براتون اتفاق نیفتاده ان. شما نمی توانید به درستی قدردان داشته هاتون باشید مگه اینکه درک درستی از این واقعیت به دست آورده باشید که چطور بعضی چیزا میتونن به طرز هولناکی پیش برن، و اینکه چقدر آسون و محتمله که همچین اتفاقی بیفته. این دانشی است که ارزش زیادی دارد. در غیر اینصورت ممکنه وسوسه شید که “چرا باید بخوام نگاهی به اون تاریکی بندازم؟” به نظر میرسه که ما از جنبه مثبتی به دنبال نگاه کردن ایم. ما شیفته شیطان ایم. ما نمایش های دراماتیکی درباره قاتلای زنجیره ای، بیمارای روانی، رئیس مافیای جنایت های سازمان یافته، اعضای باندهای مخوف، متجاوزا، قاتلای قراردادی و جاسوسا تماشا میکنیم. ما با تماشای فیلمای جنایی و ترسناک، داوطلبانه خودمونو در معرض ترس و نفرت قرار میدیم – و این یه کاری بیشتر از دنبال کردنه یه کنجکاوی از روی هوسه. این کار پیشرفت نوعی از ساختاری اساسا اخلاقی درباره بودن انسانه و مربوط به معلق بودن ما بین قطب های خیر و شره. توسعه همچین درکی یه ضرورته؛ همچین درکی حدودی از پایین و بالا برامون تعیین میکنه و درکمون، انگیزه و عمل مونو جهت میده. توسعه همچین درکی همینطورم ازمون محافظت میکنه. اگه نتونید شر را درک کنید، خودتان را در مقابلش عریان کرده اید؛ به این معنی که در مقابل اثرات و یا حتی اراده شر آسیب پذیر شده اید. اگه تا حالا با آدم بدخواهی برخورد کرده باشید میدونید که اونا درست به اندازه ای که شما نخاید یا قادر به درک شون نباشید، کنترل تون میکنن. بنابراین شما به درون تاریکی نگاه میکنین تا اگه تاریکی ظهور کرد از خودتون محافظت کنین، و همینطورم برای اینکه نور رو پیدا کنید. همچین کاری منفعتی واقعی داره.

روح مفیستوفلس

گوته، نویسنده بزرگ آلمانی، که تاثیر آن بر فرهنگ آلمانی به مثابه تاثیر شکسپیر بر فرهنگ انگلیسی است، نمایشنامه معروفی به نام فاوست دارد؛ داستان مردی که در ازای دانش، روحش را به شیطان میفروشد. مفیستوفلس، شیطان داستان گوته است – همان دشمن. دشمن یک شخصیت افسانه ایست؛ همان روح جاودانه ایست که علیه نیت های خوب شما (یا به طور کلی علیه نیت های خوب) فعالیت میکند. شما همچین چیزی را از جنبه های روانی، متافیزیکی و مذهبی درک میکنید. همه درون مان ظهور نیت های خوب و عمل بر اساس آن را می بینیم، با این حال اغلب به طور ناراحت کننده ای متوجه این موضوع میشویم که آنچه نباید انجام میداده ایم، انجام داده ایم یا برعکس. چیزی درون ما هست که بر خلاف خواسته هایی است که داوطلبانه ابراز میکنیم. در واقع بسیاری از این قبیل چیزها – یا به اصطلاح گروهی از شیاطین – هستند که حتی با یکدیگر نیز در تعارض اند؛ بسیاری از نظام های اعتقادی و انگیزه های بیان نشده و تاریکی که خودشان را به عنوان پاره ای از شخصیت ها (با تمام ویژگی های اصلی یک شخصیت اما با ماهیتی ناقص) به شما نشان میدهند.

درک این موضوع جدی ایه. این درک به خاطر مشارکت بزرگ روان درمانگران اس، کسایی که شاید بیش از همه بر این ایده پافشاری میکنن که درون ما ارواحی ساکن ان، که خارج از کنترل مان و گاهی خارج از محدود دانش خودآگاه مونن. همچین درکی سوالات بزرگ و فلج کننده ای مطرح میکنه که: اگر شما در کنترل خودتون نیستید، اون وقت در کنترل کی یا چی هستین؟ اگه در کنترل خودتون نیستین، اون وقت درباره مرکزیت، یکپارچگی و حتی واقعیت وجودِ یک “خود” درون تون، که وجودش قطعی به نظر میرسه، چالش ایجاد میشه. و سوال بعدی اینه که اون وقت آن چیز یا اون کسی که شما نیستید، دنبال چیه؟ و به دنبال چه هدفی عمل میکنه؟ همه ما موجوداتی هستیم که امیدواریم بتونیم به خودمان بگیم چه کاری باید انجام بدیم، و دقیقا کی قراره اون کارو مطابق اراده مون انجام بده. بهرحال شما، شمایید و – کمابیش طبق تعریف – باید در کنترل خودتون باشین. اما اغلب همه چیز اینطوری جلو نمیره، و دلیل یا دلایلی که چرا اینطور نیست، عمیقا مبهمه.

البته که بعضی وقتا خیلی آسونتر اینه که کارایی رو که باید انجام بدیم، انجام ندیم. انجام دادن کارای خوب میتونه سخت باشه؛ همچنان که اغلب سخته و همینطورم تو سختی هاش – حداقل تو فرسودگی ناشی از سختی هاش – خطری وجود داره. تمایل به سکون یک دلیل قوی برای ایستایی ایه و کاریه که میتونه ایمنی فوری و قطعی ایجاد کنه. اما مشکل، بزرگتر از اینه. مشکل فقط به خاطر تنبلی شما نیست: بلکه به این دلیلم هست که شما بد هم هستید – و اینم از قول قضاوت خودتان ابراز کردین. همچین ادراکی خیلی ناخوشاینده، اما بدون درکش هیچ امیدی به بهبود وجود نداره. شما (یا وجدان تون) خودتونو به خاطر کاستی هاتون سرزنش میکنین. شما با خودتان طوری رفتار میکنین که انگار بخشی از یک نهاد غیراخلاقی هستید. این هم عمیقا خیلی ناخوشاینده و باید به گونه ای انگیزه پیدا کنید که از قضاوت خودتون دوری کنید. اما هیچ دلیل منطقی ای به سادگی به شما اجازه فرار نمیده.

اگر مایل باشید، می بینید که درون تان نیروی خصمانه ای هست که در راستای تضعیف بهترین نیت های شما تلاش میکند. ماهیت همچین نیرویی، از نظر فلسفی، ادبی، روانی، و بالاتر از همه، از نظر دینی و مذهبی، موضوع حدس و گمان های بی انتهایی ایه. مثلا تصور مسیحیا از شخصیت بزرگ شر، با هر اسمی – مفیستوفلس، شیطان، ابلیس و دیو – تجسم خیالی عمیقی از وجود همچین روحی ایه. اما دشمن، شخصیتی نیست که فقط تو تخیل مون وجود داشته باشه، بلکه همینطور چیزی ایه که به اختصار بهش میگیم “تسخیر شدگی” در انگیزه برای رفتارهای بدخواهانه و همینطورم در خودِ اعمال بدخواهانه. مثلا وقتی کسی بعد از یه عمل به شیوه ای غیرمعمول، مشابه همچین فکری رو میکنه یا همچین حرفی میزنه که “نمیدونم چه به سرم اومد” وجود همچین تسخیر شدگی هایی رو یادآوری میکند، حتی اگر نتونه اونو به بیان در بیاره. در نتیجه ممکنه با وحشت از خودمون بپرسیم “چرا همچین روحی وجود داره؟ و چرا باید بخشی از هر کدوم از ما باشه؟”

بنظر میرسد که جواب تا حدی همراه با شعور قدرتمندی ایه که ما به خاطر محدودیت های فناپذیر درونی مون با هم توش شریک ایم، و به همین خاطره که در برابر رنجی که از جانب خود هایمان، جامعه و طبیعت بهمون تحمیل میشه، تسلیم میشیم. همین باعث تلخی مان و باعث ایجاد حسی از حقارت نسبت به خودمون و نفرتی میشه که از ضعف ها و نارسایی هامون ناشی میشه و همینطورم از شکست های ظاهرا ناعادلانه، غیر قابل پیش بینی و گهگاه مون نشات میگیره (و تازه هنوز هیچ اشاره ای به فناپذیری مان با در نظر گرفتنه شکنندگی شدید درونی مون نکردیم). با توجه به تمام این ادراکات ناامید کننده، هیچ دلیلی وجود نداره که فرض کنید قراره با خودتون، یا از بودن، خوشحال و راضی باشید. یه همچین نارضایتی – یا ناراحتی ای – به راحتی میتونه خودشو تو یه دور باطل، بزرگ و تقویت کنه. با هر قدمی که از سر ناراحتی و نفرت، علیه خودتون یا دیگران برمیدارین، دلایل بیشتری واسه شرمندگی و دشمنی با خودتون پیدا میکنین. بیخودی نیست که از هر پنج نفر، یک نفر در طول زندگی اش علیه خودش دست به آسیب جدی میزنه. و تازه این آمار در مورد جدی ترین عمل – یعنی اقدام به خودکشی (یا تمایلات بسیار رایج تر ازون، درباره فکر خودکشی) – نیست. وقتی از خودتون ناراحتید، چرا به نفع خودتون کاری انجام بدید؟ شاید در عوضش کار انتقام جویانه ای ازتون سر بزنه؛ کاری که شاید خودشو توجیه کنه و تاوانی فرضی برای اون درد و رنج باشه، اما برنامه ریزی شده برای تداخل ایجاد کردن تو حرکت رو به جلوتون. از نظر مفهومی، اگر هر آنچه درون تونه، با خودتون، با دوستاتون، با زن یا شوهرتون مخالفه، با هم تجمیع شن و به یه شخصیت واحد تبدیل شن، دشمن ظاهر میشه. این دقیقا همان مفیستوفلس در نمایشنامه گوته است – خود شیطان. این همان روحی ایه که در خلاف جهت عمل میکنه – و این دقیقا توصیفی ایه که این روح از خودش ارائه میده: “من روحی هستم که انکار میکند.” چرا؟ چون همه چیز در جهان به حدی محدود و ناقصه – و درست به همین دلیل به حدی برای خودش دردسر و وحشت درست میکنه – که نابودی اش نه تنها توجیه پذیره، بلکه از نظر اخلاقی الزام آوره. و همچین منطقی سازی ای کمابیش همین جوری جلو میروه.

این صرفا یه برداشت تو خالی نیست. مردم به شدت با همچین ایده هایی دست و پنجه نرم میکنن. زنان وقتی به فکر بچه دار شدن می افتن، با همچین ایده هایی کلنجار میرن: “آیا واقعا باید بچه ای رو همچین جهانی بیارم؟ آیا اخلاقا این کار درسته؟” پیروان یه مکتب فلسفی به اسم تولدستیزی، که یه فیلسوف اهل آفریقای جنوبی، دیوید بناتار، شاید مدافع برجسته اش باشه، جواب شون به این سوالا اینه که “نه این کار اخلاقی نیست و نباید بچه ای رو به همچین جهانی آورد”. من چند سال قبل با دیوید بناتار درباره نظراتش بحث کردم. اینطور نبود که من موقعیتشو درک نکنم. شکی نیست که جهان غرق در رنجه. چند سال بعد، با فیلسوف دیگری به نام اسلاوی ژیژک بحث کردم – که بیشتر به خاطر گرایشات مارکسیستی اش مشهور بود تا اعتقادات مذهبی اش. اون در طول اون بحث موضوعی رو گفت که شاید از نظر دینی قابل بحث باشد، اما من خیلی بهش علاقه دارم. تو سنت مسیحی، حتی خود خدا در قالب مسیح، از معنای زندگی و خوب بودن پدرش به خاطر رنج مصلوب شدنش ناامید میشه. مسیح قبل از مرگ، در اوج رنجش، این کلمات رو میگه: “خدایا، خدای من، چرا مرا فراموش کرده ای؟” (متی 27: 49). به نظر میرسه که این موضوع، به شیوه داستانی اش، قویا نشون میده که بار زندگی اونقدر میتونه سنگین باشه که حتی خود خدا هم در مواجهه با واقعیت غیر قابل تحمل بی عدالتی، خیانت، رنج و مرگ میتواند ایمان شو از دست بده.

به سختی میشه داستانی سرشارتر از همدردی مثل این داستان، برای موجودات فانی تصور کرد. اگر خود خدا در بحبوحه عذاب خودخواسته اش دچار تردید میشه، چطور ما انسانهای ساده دچار همان شکست نشیم؟ امکان داره که دلسوزی، محرک باور ضدزایشِ دیوید بناتار بود. من هیچ مدرکی مبنی بر بدخواهی آشکارِ بناتار ندیدم. به نظر میرسید، او واقعا معتقده – به شیوه ای که برای من یادآور مفیستوفلس گوته اس – که ترکیب خودآگاهی، آسیب پذیری و فناپذیری ما اونقدر وحشتناکه، که به همین سادگی هیچ بهانه اخلاقی برای ادامه اش وجود نداره. حالا این امکان وجود داره که باور مفیستوفلس قابل اعتماد باشه. از آنجایی که اون خود شیطانه، هیچ دلیلی نداره که فرض کنیم استدلالی که اون واسه توجیه موضع خصمانه اش درباره زندگی ارائه میکنه معتبر باشه، یا اینکه حتی خودش به همچین باوری واقعا اعتقاد داشته باشه. و شاید همین امر درباره بناتار هم صادق بود، کسی که بدون شک طعمه ضعف هایی بوده و هست که مشخصه هر کدوم از خود ماست (و این قطعا شامل منم میشه، علیرغم موضع مخالف من با اون). اما من اون زمان و معتقد بودم و هنوز هم معتقدم که عواقب باور منکرِ خودش (خود-انکارگرش) (self-negating position) خیلی ساده بیش از حد هولناکه. همچین چیزی مستقیماً منجر به نگرشی ضد زندگی یا پوچ گرایی عمیقی میشه که تجلی اش کمکی نمیکنه جز اینکه عواقب ویرانگر بودن رو بزرگنمایی و تقویت کنه.

فرضیه بناتار این بود که زندگی اونقدر پر از رنجه که به وجود آوردن یک موجود خودآگاه – با هر هدف و نیتی که باشه – گناهه و مناسب ترین رفتاری که آدما اخلاقا باید انجام بدن اینه که از همچین کاری دست بردارن: به این معنا که خودشونو داوطلبانه منقرض کنن. به نظر من، همچین دیدگاهی ازون چیزی که فکرشو میکنید خیلی رایج تره، اگرچه شاید همچین باوری به ندرت به مدت طولانی حفظ شه. هر موقع یکی از فجایع زندگی شما را به زانو در بیاره، هر موقع رویایی میمیره، یا یکی از نزدیکان تون – خصوصا فرزندتون یا کسی که دوستش دارید – به طرز مهلکی آسیب ببینه، به سادگی به این فکر می افتید که: “شاید بهتر بود تمام این آشفتگی ها فقط تموم میشد.”

این مطمئنا همون فکری ایه که افراد موقع خودکشی بهش فکر میکنن. در شدیدترین حالت، این همون افکاری ایه که قاتلای زنجیره ای دارن، یا کسایی که تو دبیرستانها تیراندازی میکنن و به طور کلی این همون فکری ایه که آدمکشا و نسل کشا دارن. اونا نگرش خصمانه شونو تا اونجا که ممکنه عملی میکنن. اونا به طور واقعی تسخیر شده اند، به طوری که دیگه “تسخیر شدن” در موردشون صرفا یه استعاره نیست. آنها تصمیم گرفته اند که زندگی نه تنها غیر قابل تحمل و شرارتِ بودن غیر قابل توجیه عه، که هر چیزی صرفا به گناه بودنش باید مجازات شه. اگر میخواهیم امیدی به مقابله با وجود شر داشته باشیم، و اگه میخایم واسه به حداقل رساندن شر تلاش کنیم، باید این نوع انگیزه ها رو درک کنیم. تا حد زیادی، آگاه شدن از رنج و بدخواهی ایه که مردم رو پر از تلخی میکنه. و من معتقدم همین باور تلخ تولد ستیزی ایه که اگه به طور گسترده ای پذیرفته شه لاجرم به همون سمت و سو سوق پیدا میکنه. در نگاه اول ممکنه صرفا خودداری از زایش باشه. اما من باور دارم که زیاد طولی نمیکشه تا این انگیزه، برای توقف زندگی، به انگیزه مشابهی تبدیل شه که بخواد همین زندگی فعلی رو نابود کنه. و این باور، در نتیجه یه قضاوت “دلسوزانه” است که میگه بعضی از زندگی ها اونقدر وحشتناکن که پایان دادن بهشون نوعی مهربونی ایه. مثلا این فلسفه نسبتا در اوایل عصر نازی ها ظهور پیدا کرد: وقتی افرادی که توسط زندگی به سختی آسیب دیده بودن، با اهدافی “اخلاقا دلسوزانه” نابود میشدند. سوالی که همچین خط فکری به آن منجر میشود اینست که این “دلسوزی” کجا متوقف میشود؟ تا چه حد باید بیمار، پیر، کم بهره از هوش، فلج، ناراحت، غیر سازنده، یا از لحاظ سیاسی ناجور باشید که اخلاقا لازم باشه از دستتون خلاص شد؟ و چرا باور میکنید که وقتی نابود کردن یا صرفا محدودیت های زندگی شد ستاره راهنماتون، این مسیر رو تا انتهای جهنمی اش ادامه نمیدید؟به نظرم نوشته های قاتلای دبیرستان کالمبین تو این زمینه خیلی آموزنده اس. نوشته هاشون کثیف، ناخوانا، بی دقت و نامنسجم و از روی خودشیفتگی ایه، اما قطعا فلسفه ای پشتش عه: اینکه هر چیزی به خاطر گناه بودنش، مستحق رنجه. پیامد همچین باوری، گسترش خلاقانه ی اون رنجه. یکی از اون قاتلا نوشته که خودشو قاضی همه موجودات میدونه – قاضی ای که از نظرش، بودن در شکل انسانی، حماقته – و بهتر اینه که تمام نسل بشر از بین بره. این گفته، دامنه دیدگاه مخوف شو مشخص میکنه. اونو شریکش به همکلاسی هاشون تو یه دبیرستان محلی تیراندازی کردن، اما اون تیراندازی بخش کوچکی از برنامه شون بود. اونا مواد آتش زا تو مکانهای عمومی جاسازی کرده بودن و درباره نابود کردن کل شهر خیالپردازی میکردن. همچین برنامه هایی تنها یک قدم در راه رسیدن به دورنمای نسل کشی نهایی است.

شما همچین دیدگاه هایی ندارید مگر اینکه عمیقا در تسخیر چیزی باشید که خیلی شبیه به روح دشمنه. این روح، همان مفیستوفلس عه که دیدگاه اصلی اشو میشه اینطور بیان کرد: “زندگی به خاطر محدودیت هاش و به خاطر بدخواهی هاش اونقدر وحشتناکه که بهتر بود اصلا وجود نداشت.” این باور اصلی همچین روحی ایه که برخلاف همچین اهدافی کار میکنه. این یه موضوع قابل بحثه و جای تعجبی ام نداره که باید سر بلند کنه. همچین باوری، تو بحبوحه یه بحران وحشتناک، قانع کننده به نظر میرسه، اگرچه من باور دارم که عمیقا اشتباهه. فکر میکنم دلیل اشتباه بودنشم تا حدی به این خاطره که وقتی درکش میکنید می بینید که تنها کاری که کرده اینه که شرایط بدِ قبلی را تشدید کرده. اگه تصمیم بگیرید که چیزی رو بدتر کنید، احتمالا میتونید. اگر انگیزه اولیه تون، اعتراض کردن به وحشتِ بنیادینِ هستی ایه، من نمی تونم ببینم که چطور همچین واکنشی بهبود ایجاد میکنه. به نظر نمی رسه که این راهی باشد که یه موجود آگاه با یه کم احساس قدردانی توش قدم برداره. در این استدلال ناهماهنگی وجود داره که غیر قابل دفاعه و همینه که اساسا این بحثو با تردید مواجه میکنه، چون شنونده نمی تواند همچین فکر نکنه که: “با وجود ظاهر منطق ظاهری اش، پشت صحنه یه چیزهایی در جریانه که هم بیان نشده و هم اساسا غیر قابل گفتنه.”

شکست دادنه منطقِ دشمن به این معنا نیست که به سادگی میشه یه دیدگاه تزلزل ناپذیر برای مقابله باهاش ساخت. در صریح ترین حالت ممکن، میشه گفت که تشخیص یک دیدگاه معترض و انتقام جویانه کاری مفید ایه، درست مثه تشخیص فضای منفی تو یه نقاشی، چون فضای مثبتو تعریف میکنه. خیر رو میشه در مقابل هر اون چیزی که پلیدی رو میسازه مفهوم سازی کرد – هرچند که تو تشخیص اولیه اش خیلی مبهم باشه – چون معمولا پلیدی تو جهان به آسانی از خیر قابل تشخیصه. من سعی کرده ام واسه مقابله کردن با شر، سنگ محک هایی پیدا کنم تا شاید مردم بتونن به کمک شون خیر رو تعریف کنن. بعضی شون با اینکه سخت ان، اما خیلی کاربردی ان. مثلا من به مخاطبام – خصوصا کسایی که به خاطر یه بیماری مهلک یکی از والدین شونو از دست داده ان – اینو پیشنهاد میکنم که مفیده تو دوران سوگ بعد از مرگ، این وظیفه رو به عهده بگیرن که قابل اعتماد ترین فرد در زمان آماده سازی، حین و بعد از مراسم خاکسپاری باشن و از اعضای خانواده شون در طول و بعد از رخداد فاجعه مراقبت کنن. از سمت پتانسیل شما، دعوتی به این امر وجود داره. ندایی به قدرت خودِ هستی وجود داره – همون موجودی که میتونه تو شما تجلی پیدا کنه. نسل بشر همیشه با از دست دادن و مرگ روبرو بوده. ما بازمانده های کسایی هستیم که تونستن این موضوعو مدیریت کنن. این توانایی درونمون هست، هر چند کار سختی به نظر میرسه. اگر واقعا کسی رو دوست داشته اید، ممکنه در اصل، شکل عمیقی از خیانت به نظر برسه که در غیاب اونها و وقتی حضور فعلی شون شروع به کمرنگ شدن میکنه، بخواید یکپارچگی و انسجام تونو حفظ کنین. بالاخره آیا همچین توانایی ای نشون دهنده ی عمق واقعیِ عشق شما نیست؟ اگر میتونید شاهد مرگشون باشید و از غم رفتن شان جون سالم به به در ببرید، آیا به این معنی نیست که این پیوند سطحی بوده و موقتی و حتی قابل جایگزین شدن؟ اگر واقعا به هم پیوند خورده بودید، آیا شما رو نابود نمیکنه؟ اما نمیشه آرزویی بهتر از این کرد ازین جهت که هر فقدان غیر قابل اجتنابی باعث نابودیه همه آسیب دیده ها نمیشه، چون در این صورت همه مون، خیلی سریعتر از اونکه تا حالا زنده بمونیم، محکوم به فنا بودیم. و مطمئنا اینطور نیست که آخرین آرزوی آن فرد در حال مرگ، آرزوی رنج بی پایان برای کسایی باشه که دوستشون داشته. در عوض تصور من اینه که آدما تو بستر مرگ بیشتر احساس گناه میکنن (به خاطر احساس بی فایدگیه طبیعی که بهشون دست میده، و بیشتر به خاطر نگرانی از غم و مشکلاتی که واسه بازمانده ها ایجاد میکنن). بنابراین من معتقدم که بیشترین آرزوی اونا اینه که کسایی که دوستشون دارن، بتونن راهشونو پیش برن و بعد از مدت مناسبی سوگواری، با خوشحالی زندگی کنند.

بنابراین به طور دقیق تر، فروپاشی به دنبال یک فقدان غم انگیز، به جای ادای احترام، در واقع خیانتی ایه که به شخص درگذشته روا شده، چون تاثیر اون فاجعه مرگبار رو چندین برابر میکنه. یک فرد در حال مرگ باید خودشیفته باشه که واسه کسایی که دوستشون داره، آرزوی رنجی بی پایان کنه. قدرت رویارویی با مرگ، هم برای کسی که تجربه اش و میکنه و هم برای اونایی که به زندگیشون ادامه میدن یکسانه. بعضی از اعضای خانواده ها هستن که به دلیل غم فقدان شان رنج میبرن، کسایی که نیاز به مراقبت دارن، کسایی که پیر و ناتوان ان یا به شیوه دیگه ای در کنار اومدن با شرایط شون دچار مشکل ان. بنابراین باید فردی قوی وارد عمل شه و اون اقتدار وحشتناکی رو به عمل بگیره که بتواند با چیزی مثل مرگ، مواجه شه و بر آن غلبه کنه. بنابراین درکِ روشن این موضوع که تو همچین شرایطی از نظر اخلاقی موظفید در برابر سختی ها از خودتون قدرت نشون بدید، به این معنی که به خودتون – و شاید به دیگران – نشون بدید که چیزی بزرگ و قدرتمند درون تون هست که به طور مستقیم با بدترین ها روبرو میشه، ولی بازم بر اون بدترین چیره میشه. مسلما این همون چیزیه که مردم نیاز دارن تو یه مراسم خاکسپاری باهاش روبرو شن. در مواجهه با مرگ به صراحت نمیشه چیزی گفت. همه در مواجهه با اون خلا گسترده ی بی نهایتی که هستیِ بیش از حد زودگذر ما رو احاطه کرده، زبان شون قاصره. اما راستگویی و شجاعت تو همچین شرایطی، حقیقتا دلگرم کننده و ماندنی ایه.

من تو یه سخنرانی (که آدمها ممکنه اونو به صورت زنده، یا از طریق یوتیوب و پادکست دیده و شنیده باشن) پیشنهاد کرده ام که در خاکسپاری که یک عزیز یا فردی از نزدیکان، داشتنه همچین قدرتی یک هدف ارزشمنده. تعداد نه چندان کمی از مردم به من نشون داده ان که تو مواقع ناامیدی در نتیجه همچین کاری قوت قلب گرفتن. اونا تو دوران بحران، تصمیم گرفتن آدمای قابل اعتماد باشن و به دست آوردنه قدرت رو به عنوان یه هدف خودآگاه انتخاب کردن و تونستن این کارو طوری به درستی مدیریت کنن که آدمای اطرافشون که از لحاظ روحی بهم ریخته بودن تونستن بهشون تکیه کنن. حداقل نتیجه اش اینه که شرایطو خیلی کمتر از اون اندازه ای که می تونست وحشتناک باشه، تغییر میدن. و این یه واقعیت خوبه. اگه فردی را ببینید که از فاجعه، از دست دادن، تلخی و ناامیدی آسیب نمی بیند، آن وقت شاهدی را دیده اید که نشان میدهد همچین واکنشی ممکنه. در نتیجه شمام ممکنه حتی تو وخیم ترین شرایط ازش تقلید کنید. شجاعت و نجابت در مواجهه با تراژدی، بر عکسِ آن بدبینیِ ویرانگر و پوچ گرایانه ایه که ظاهرا تو همچین شرایطی قابل توجیه عه.

باز هم لازم میدونم بگم که نگرش بدبینانه رو درک میکنم. من هزاران ساعت تجربه بالینی داشته ام. من همراه با کسایی که بهشون گوش میکردم و با هم برنامه ریزی میکردیم، و همینطور تو زندگی شخصی ام عمیقا در موقعیت های سختی قرار گرفته ام. مردم زندگی های کمرشکنی دارن. شما فکر میکنید زندگی خودتون سخته (و حداقل در بعضی موارد درست فکر میکنید) بعد با کسی ملاقات میکنید و می بینید زندگی شما خیلی بهتر از زندگی اوناس، به طوری که حتی نمی تونید درک کنید که اونا چجوری با وجود مشکلات فعلی شون به زندگی ادامه میدن. و نه چندان به ندرت، متوجه میشید که اونام کساییو می شناسن که زندگی هاشون خیلی سخت تره و اونام احساس شما رو پیدا میکنن. اونام گاهی از اینکه فک میکنن اونچه دارن خیلی بده احساس گناه پیدا میکنن، چون میدونن چقدر میتونه بدتر باشه.

موضوع این نیس که رنج و خیانت، و فجایع زندگی اونقدر زیاد نیس که تلخی رو بتونه به یه گزینه واقعی تبدیل کنه. موضوع اینه که تو همچین چیزی هیچ خیری وجود نداره و میتونه آسیب های مشخصه زیادی وارد کنه. بنابراین چه جایگزینی وجود داره؟ من درست قبل از روز شکرگزاری سال 2018، وقتی در حال سفر به  آمریکا بودم به طور جدی در مورد موضوع این قانون دوازده فکر کردم. بدون شک این تعطیلات تبدیل شده به بزرگترین جشن مشترک تو آمریکا (و تقریباً به فاصله یه ماه تو کاناداس). از اون جایی که عید پاک تقریبا از بین رفته، تنها رقیبش کریسمسه که به نوعی روزی مقدس برای شکرگزاریه به خاطر ظهور اون نجات دهنده ی غایی تو دل تاریکی و سرمای زمستون؛ که در واقع بازتابی از زایش دوباره و پیوسته ی امیده. سپاسگزاری یکی از جایگزین های تلخی ایه – شاید تنها جایگزینش. مشاهده من از تعطیلات تو آمریکا – با در نظر گرفتنه اینکه هفت سال در آمریکا زندگی کرده ام و هنوز هم موقعیت های بیشمار زیادی اونجا سفر میکنم – مشاهده من این بوده که جشن شکرگزاری هم به لحاظ عملی و هم نمادین، یه نمونه ی مشهوره: از وجود داشتنه حقیقت یه جشنی با عنوان صریح “سپاسگزاری“، که در اصل، تفسیر مثبتی از اخلاق بنیادین دولت رو نشون میده. معنیش اینه که اگه یکی تمام تلاش شو برای خوب بودن انجام بده، گروهی مایه دلگرمی وجود داره که از تلاش هاش حمایت میکنه. چرا با توجه به اینهمه مشکلاتی که زندگی رو میسازه، اینطوره؟ به این دلیله که شما میتونید شجاع باشید. شما میتونید هوشیار، بیدار و مراقب باشید. شما میتونید به وضوح ببینید که زندگی تا حد مشکل آفرینه و یا تا چه حد ممکنه مشکل آفرین باشه. اما به رغم تمام اینها شما میتونید قدردان باشید، چون قدردانی نگرش شجاعانه ای به زندگی و سختی هاشه. شما از روی ساده لوحی سپاسگزار نیستید، بلکه تصمیمی شجاعانه است تا بهترین ها در خودتان، کشورتان و در جهان فرا بخوانید. به همین ترتیب شما نیز سپاسگزارید، نه به این خاطر که رنجی وجود ندارد، بلکه به این خاطر که به یاد آوردن آنچه دارید و شاید به شما عطا شود، کاری شجاعانه است- و به این خاطر که نگرش مناسب از روی سپاسگزاری، شما را نسبت به آن وجود و امکان در موقعیت بهتری از هر نگرش دیگری نسبت به فراز و نشیب های بودن قرار میدهد.

قدردانی به خاطر خانواده تون به این معنیه که یادتون باشه که باهاشون بهتر برخورد کنین. هر لحظه ممکنه دیگه وجود نداشته باشن. قدردان بودن از دوستا، به خاطر بعید بودنه نسبیِ خودِ رابطه دوستی، به این معنیه که خودتونو از لزوم رفتار مناسب با اونا آگاه کنید. سپاسگزار بودن از جامعه به این معنیه که شما از تلاشهای فوق العاده کسایی بهره مندید که اگر نبودن تا الان از بین رفته بودین و همینطور به معنیه یادآوری این نکته که همچین ساختارهای شگفت انگیز اجتماعی، مذهبی، فرهنگی، هنری، فناوری، برق، آب و بهداشته که زندگیامونو را ازون چیزی که میتونست باشه، خیلی بهتر کرده.

وسوسه تلخ شدن، خیلی زیاد و خیلی واقعی ایه. تلاشهای اخلاقیِ واقعی نیازه تا به مسیر تلخی نیفتاد، تازه با فرض اینکه شما فرد خام و ساده لوحی نیستین. قدردانی از روی خامی و ساده لوحی، نشون از جهل و بی تجربگی داره. فضیلت نیست. بنابراین اگر مراقب و هوشیار باشید و زندگی تو جهانو تجربه کرده باشید، تلخی و کینه یه جوابه دم دستی به نظر میرسه. اون وقت ممکنه از خودتون بپرسید: “چرا آن مسیر تاریکو نری؟” به نظرم میرسد که جواب به همچین سوالی، و بیان دوباره اش، همون شجاعته: شجاعت به همچین تصمیمی: “نه، با وجود تمام دلایلی که ظاهرا رفتن به آن مسیرو وسوسه انگیز میکنه، اون مسیر، مسیرِ من نیست.” و در عوض تصمیم به اینه که: “با وجود سنگین بودنه باره این فناپذیریه هوشیارم، میخوام در جهت خیر جهان کار کنم.

 شجاعت – اما والاتر از آن، عشق

به نظرم میرسه که همچین تصمیمی، همون شجاعتی ایه که دربرگیرنده عشقه. اگر این کینه؛ و تلخی و نفرت ناشی از اونه که ما رو عذاب میده و به سمت نابودیِ هر چیزیه که زنده اس و رنج میکشه، شاید این عشقِ فعالانه باشد که به دنبال بهتر شدن شرایطه. و اراده داوطلبانه برای همچین عملی ایه که یه تصمیم اساسی تو زندگی ایه. دلایل مختلف و زیادی برای رنجیدن، عصبانی شدن، کینه و بدخواهی وجود داره. بنابراین، این نوعی از ایمانه که زندگی باید با اهداف و اعمال شما تقویت و حمایت شه – تصمیم درباره شیوه ای از زندگی، که به وضوح، خصوصا در روزهای سخت، قابل توجیه نیست. منظور کاریه که به رغم احساس عمیق “خدای من، خدای من، چرا مرا فراموش کرده ای” – همون که “علی رغم همه بالا و پایین ها، با وجود همه چیز” – انجام داده اید، و منظور دقیقا همون تعهد اخلاقی ناممکنی ایه که از هر کدام از ما برای درست عمل کردن تو جهان (یا حتی جلوگیری از سقوطش به جهنم) انتظار میره.

در چارچوب تعهد به همچین غیرممکنی – ینی تصمیم به عشق ورزیدنه – که شجاعت خودشو نشون میده و در پرتو همچین شجاعتی ایه که کسانی که این مسیرو انتخاب کرده ان میتونن حتی تو بدترین شرایط، کارهایی سخت اما ضروری انجام بدن. اگه تصمیم بگیرید همزمان و آگاهانه – هر دو فضیلت عشق و شجاعت رو نشون بدین، ینی تصمیم گرفتین همه چیزو برای خودتون بهتر کنید، نه بدتر، حتی با اینکه میدونین که بخشی از این شرایط به خاطر خطاها و غفلت های خودتونه. قراره طوری کار کنید تا شرایطو برای خودتان بهتر کنید، که انگار شما فردی هستین که مسئولیت کمک بهشو به عهده دارید. بعد قراره همین کارو برای خانواده و بعد برای جامعه ی بزرگتری انجام بدید. به رغم تمام مشکلات و نواقصی که تو زیرساخت ها می بینید و در نتیجه به رویاتون آسیب رسونده، باید برای اون هماهنگی که میتونه خودشو تو سطوح مختلف نشون بده، تلاش کنید. این یه مسیر مناسب و شجاعانه اس. شاید این همون تعریف قدردانی و سپاسگزاری باشد و من نمی تونم اونو از شجاعت و عشق تفکیک کنم.

ممکنه به درستی بپرسید که: “آیا مردم واقعا اینجوری درک و رفتار میکنن؟” یا حتی “میتونن تو همچین شرایطی همچین رفتار کنن؟” یکی از قانع کننده ترین شواهدی که من بهش برخورده ام، شرایطه غم از دست دادن عزیزانه. حتی اگر درباره خود زندگی ام مردد باشید – و حتی اگه نسبت به خود اون فردی که از دست دادینم تا حدی مردد باشید، که تو اکثر اوقات همینطوره – جوابه شما به مرگ، غمه. این پاسخ دقیقا آگاهانه نیست. غم، تجربه عجیبی ایه. شما را به طور غیر منتظره ای درگیر میکنه. احساس شوک و سردرگمی پیدا میکنید. کاملا مطمئن نیستید که باید چطور بهش جواب بدین. باید چیکار کنین؟ اگر غم و سوگواری، آگاهانه باشه – عمل داوطلبانه، بر اساس یک جوابه ظاهرا مناسب – دیگه واقعی نیست؛ حداقل نه به اون شکلی که یه غمه واقعی شما رو درگیر خودش میکنه. و اگه خودتونو غرق در احساس غم و اندوه نبینین، شاید با خودتون فکر کنین که “من اونطور که باید احساس نمیکنم. گریه نمی کنم. غرق غم و اندوه نیستم. و در مورد کارهای روزمره ام خیلی عادی کار میکنم.” (مثه اتفاقی که احتمالا اگه خبر مرگی از دوردست به گوشتون برسه، براتون میفته.) اما بعد… از اونجا که گرفتار چیز پیش و پا افتاده ای هستین، غم، مثه یه موج سرکش بهتون ضربه میزنه. و خدا میدونه که این اتفاق تا کی مدام تکرار میشه. این تجربه ایه که از اعماق سرچشمه میگیرد و شما را در خود فرو میبره.

غم باید بازتابی از عشق باشه: شاید آخرین گواه عشق. غم، تجلی غیر قابل کنترل این باور شماس که زندگیِ از دست رفته ی اون فرد، با تمام معایب و محدودیت هایی که داشت، و با وجود تمام معایب و محدودیت های خودِ زندگی، ارزشمند بود. اگه نه، چرا احساس میکنید چیزی از دست دادین؟ اگه نه، چرا ناخواسته احساس غم و محرومیت پیدا میکنین؟ شما احساس سوگواری دارید، چون چیزی که براش ارزش قائل بودید، دیگه وجود نداره. بنابراین در اعماق وجودتون، تصمیم گرفته اید که زندگی اون فرد، به رغم تمام دردسرایی که برای شما و خودش ایجاد کرده بود، ارزشمند بود. بر اساس تجربه من، این اتفاق حتی وقتی اون فرده از دست رفته، هیولا صفت هم بوده باشه، اتفاق میفته. خیلی نادره که از دست رفتنه زندگی یه فرد، هیچ اندوهی به بار نیاره.

وقتی ما برای کسی که از دست داده ایم ناراحتیم، بخش عمیقی از وجودمون تصمیم گرفته که زندگی اون فرد، علیرغم همه چیز، ارزشمنده. شاید اینم بازتابی از یه تصمیم بنیادی تر باشه: اینه زندگی، علیرغم همه چیز، ارزش شو داره. بنابراین قدردانی، همون تلاش آگاهانه و شجاعانه برای سپاسگزاری، موقه روبرو شدن با فاجعه تو زندگی ایه. شاید این همون چیزی ایه که سعی میکنیم موقه دیدنه خانواده، تو تعطیلات، تو عروسی یا تو خاکسپاری انجام بدیم. اینا اغلب مسائل بحث برانگیز و سختی ان. به این معنی ان که ما باید با تنشی مشکل آفرین و متناقض روبرو شیم: چون ما نزدیکانی رو می شناسیم و دوستشون داریم؛ از بودن و نزدیکی شون لذت می بریم؛ و آرزو میکنیم کاش بیشتر از اونها تو زندگی بودن؛ اما ناگزیر از دیگران و از خودمون ناامید میشیم.

تو هر دورهمی خانوادگی، تنشی بین اون تجربه مشترک و خاطراتش احساس میکنید با غمی که اجتناب ناپذیر با اون احساس گرمی و پیوند همراهه. بعضی از اقوام تونو می بینید که تو وضعیتی غیر سازنده، در معرض لغزیدن به اون مسیری ان که چندان برایشان مناسب نیست. شما می بینید که دیگران در حال پیر شدن اند و نشاط و سلامتی شان را از دست میدن (و اونچه می بینید حتی با خاطرات تون از نسخه جوانتر و قوی ترِ آنها یکی نیست: فقدانی مضاعف به خاطر تفاوت الان و گذشته). درک همه اینها وحشتناکه. اما به رغم تمام اینها، نتیجه گیری اساسی اینه که “این خوبه که ما همه با همیم. و میتونیم همدیگه رو تو یه وعده غذایی مشترک، ببینیم و با هم صحبت کنیم. و یادمون هست که تو جشن ها و عزاداری هامون باهمیم.” و همه امیدوارن که “اگه باهم بمونیم، میتونیم از پس اش بر بیاییم.” و وقتی مردم مشترکا با آشناهاشون پیوند میخورن، همون تصمیم اساسی ای رو میگیرن که موقه ناراحتی میگیرن: اینکه “به رغم همه چیز، این خوبه که ما باهمیم و یکدیگرو داریم.” و این واقعا اتفاق مثبتی ایه.

همین مورد درباره رابطه شما با بچه هام درسته. غم من تو دهه های اخیر به خاطر دخترم خیلی بزرگ بوده، چون اون تو کودکی، نوجوانی و جوانی اش بسیار مریض بود. یه بچه، موجودی ایه با پتانسیلی فوق العاده، که میتونه استقلال و توانایی تحسین برانگیز، سازنده و روزافزون شو رشد بده. اما یه نگرانی واقعی درباره شکنندگی اونا تو سه، چهار یا پنج سالگی (یا حتی در پانزده یا بیست پنج سالگی) وجود داره (چون همچین شکنندگی ای، وقتی عمیقا در دوران خیلی جوونیِ بچه، تجربه شد، هیچوقت از تصور پدر و مادر حذف نمیشه). اینا همه بخشی از لذت داشتنِ بچه ها و بخشی از درد اونه. درد، به خاطر این قطعیت که شکنندگی شون مورد سوءاستفاده قرار میگیره. با این حال من فکر میکردم که هر اقدامی واسه از بین بردن این شکنندگی تو بچه هام انجام بدم، ضمنا همون چیزی رو که باید از بابتش سپاسگزار باشم از بین می برم. یادم میاد که در این مورد، موقعی که پسرم سه ساله بود، کاملا متفاوت فکر میکردم، زیرا او فوق العاده دوست داشتنی و سرگرم کننده بود. اما فقط سه ساله و بنابراین خیلی کوچیک بود. می افتاد، سرش به میزا میخورد، از پله ها سُر میخورد یا با بچه های دیگه دعوا میکرد. مثلا شاید تو پارکینگ یه هایپر مارکت بازی میکرد، و با حواس پرتی کمی اونورتر میدوید. این کار جایی که پر از ماشینه، حرکت عاقلانه ای نیست. آسیب پذیریِ غیر قابل انکاری که بچه ها رو احاطه کرده، شما رو مجبور میکنه هوشیار و بیدار باشید و بخواهید که مراقبشون باشید، در کنار اینکه تمایلم دارید که اونارو به سمت بیرون هل بدید تا استقلال شون پرورش پیدا کنه، چون اینجوری تقویت شون میکنید. این آسیب پذیری ایه که می تواند به خاطر شکنندگی اش، شما رو از زندگی عصبانی کنه و به سمت نفرین اون سرنوشتی هل بده که آسیب پذیری و شکنندگی رو به هم پیوند داده.

وقتی به پدر و مادرم فکر میکنم، موضوع مشابهی به ذهنم میرسد. اونا در حال پیر شدن اند. پدر و مادر من هر دو شخصیتی با اراده دارن. اونا محدودیتا و مزیتای خودشونو دارن (و اغلب اینطوریه که اون مزیتها موقه برخورد با محدودیتا ضروری ان). پدر ومادر من در حال حاضر تو دهه هشتاد زندگی شونن و ویژگی های منحصر بفردی پیدا کردن. گاهی وقتا برخورد با ویژگی های خاص شون طاقت فرساس. با خودتون فکر میکنید “بهتر نبود که اونا طور دیگه ای بودن؟” نمیخام بگم که من بیشتر از اینکه دیگری ممکنه به این موضوع فک کنه، بهش فک میکنم. این فکر به هیچ وجه انتقاد آمیز نیست. بعلاوه، شکی ام نیست که اونام در مورد من (و درباره خیلیای دیگه) احساس مشابهی دارن. اما لازمه اینم بدونین که درست همین ویژگیا، شکنندگیا و محدودیتان که جزئی از همونی رو میسازن که عاشقش شین.

بنابراین ممکنه شما آدمارو هم به رغم محدودیت هایشان دوست داشته باشین، هم به خاطر محدودیت هاشون. درک همچین موضوعی، ارزش بسیار زیادی داره. همچین درکی ممکنه بهتون کمک کنه تا ببینید که چه فرصت هایی برای قدردانی وجود داره. فارغ از اینکه جهان جای بسیار تاریکی ایه، و فارغ از اینکه هر کدوم از ما عناصر سیاهی در روح مون داریم، درونه همدیگه ترکیب منحصر بفردی از واقعیت و فرصت رو میبینیم که به نوعی معجزه شبیهه: معجزه ای که به طور واقعی میتونه در جهان، و تو روابطی که بر پایه عشق و اعتماد میسازیم، نمایان شه. این چیزی ایه که میتوانید شجاعانه به خاطرش سپاسگزار باشید. این همون چیزی است که توش میتوانید پادزهری برای اون جهنم و تاریکی پیدا کنید.

سپاسگزار باشید… به رغم رنجی میکشید.


بالاخره جدیدترین کتاب جردن پیترسون با عنوان Beyond Order یا فراتر از نظم تموم شد.

هدف ما این بود با سرعت تمام و زودتر از همه ناشرا این کتاب رو ترجمه و رایگان منتشر کنیم. بعد از 6 ماه و 14 قسمت، فصل اول مجموعه کتاب داغ از پادکست خوره کتاب تموم شد. امسال دیگه کتاب داغ دیگه ای نخواهیم داشت اما نسخه کامل کتاب صوتی و ایبوک فراتر از نظم رو به فاصله چند روز منتشر میکنیم تا راحت به کل کتاب دسترسی داشته باشین.

اگه با ما از فصل اول همراه بودین و این کتاب رو گوش کردیم، نظرتون رو در مورد این کتاب حتما با ما به اشتراک بذارین.

1 ام آبان ماه با داستان زندگی فردریش نیچه برمیگردیم. فعلا خداحافظ 🙂

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

2 دیدگاه دربارهٔ «کتاب فراتر از نظم – فصل دوازدهم: شکرگزار باشید، به رغم رنجی که میکشید»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *