کاور فصل هفتم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 31 تیر 1400

قسمت: 9

فصل: 7

عنوان فصل: قانون هفتم: برای حداقل یک هدف به سختی کار کنید و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد.

متن فصل 7 کتاب فراتر از نظم:

قانون هفتم: برای حداقل یک هدف به سختی کار کنید و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد.

تاریخ انتشار: 31 تیر 1400

حالا به نیمه کتاب فراتر از نظم رسیدیم و بعد از یه هفته استراحت، انتشار هفتگی کتاب رو ادامه میدیم. جردن پیترسون هدفش از این فصل خیلی شفافه: اگه هدفی نداشته باشیم، تو پوچی میمونیم، احساسات مثبت نخواهیم داشت. اما اگه هدفی انتخاب کنیم و به سمتش حرکت کنیم، تو مسیر تراشیده و کارآموزده میشیم و می تونیم هدف های بزرگتری انتخاب کنیم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Eye Of The Tiger از Survivor

متن فصل 7:

سلام این پادکست خوره کتابه و من شیمام.

اگه 8 قسمت قبلی رو نشنیدین، باید بهتون بگم که این مجموعه جدید ما به اسم کتاب داغه که تو هر فصلش یه کتابی که تازه منتشر شده رو ترجمه میکنیم و به صورت صوتی تو پادکست میخونیم.

اولین کتابی که انتخاب کردیم، کتاب Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسونه. تا حالا تو کتاب داغ با همدیگه نیمی از کتابو خوندیم و گوش دادیم… شما هم اگه تازه ملحق شدین این فصل رو گوش بدین و اگه لذت بردین، از اول کتاب شروع کنین.

الا با فصل هفتم و بعد از یه هفته استراحت برگشتیم.

بریم سراغ قانون و فصل هفتم.

قانون هفتم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون هفتم: برای حداقل یک هدف به سختی کار کنید و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد.

ارزش حرارت و فشار

وقتی زغال سنگ تو لایه های خیلی زیرِ زمین تحت فشار و حرارت زیادی قرار میگیره، اتماش تو یه آرایش مجدد به صورت یه بلورِ منظم و تکرار شونده به الماس تبدیل میشه. کربنی که زغال سنگو شکل میده در شکل الماس به نهایت دوام ممکن می رسه (از اونجایی که میدونیم الماس سخت ترین ماده اس بین مواد). و در نهایت، توانایی انعکاس نور پیدا میکنه. ترکیب این دو تا ویژگی، دوام و درخشش، استفاده از الماسو به عنوان نمادی از ارزش توجیه میکنه. به این معنا که اونچه با ارزشه، خالص، منظم و با وجود نور درخشانه و این نکته همونطور که برای یه گوهر صادقه، برای فرد هم صدق میکنه. و البته نور، نشانگر درخشش زیرکانه هوشیاری بالا و متمرکزه. انسانها در طول روز، وقتی نور وجود داره، هوشیارن. بیشتر این هوشیاری، بصری ایه و بنابراین به نور بستگی داره. روشن شدن – همون رسیدن به حالتی از بودنه که معمولا همراه با الوهیته – و به معنای بیداری و آگاهی فوق العاده بالاس. بر سر گذاشتن الماس، به معنای مرتبط بودن با درخشندگی خورشیده: و مثه پادشاه یا ملکه ای که تصویرش روی سکه طلا ضرب شده و استانداردی با ارزش تقریبا جهانی ایه.

گرما و فشار، ماده اصلی زغال سنگ معمولی رو به کمال تبلور و نایاب الماس تبدیل میکنه. همین نکته رو در مورد یک شخصم میشه گفت. ما میدونیم که نیروهای مختلفی که در روح آدمیزاد فعالیت می کنن، بیشتر وقتا با هم همسو نیستن. ما کارهایی انجام میدهیم که آرزو میکنیم ای کاش انجام نمی دادیم و کارهایی رو که میدونیم باید انجام بدیم، انجام نمیدیم. ما میخوایم لاغر باشیم، ولی روی کاناپه لم میدیم، چیپس میخوریم و ناامید میشیم. ما بی هدف، سردرگم و به خاطر تردیدمون بی حرکتیم. ما علیرغم داشتنه اراده، به خاطر وسوسه هامون به جهات مختلفی کشیده میشیم، وقت تلف میکنیم، پشت گوش میندازیم و احساس خیلی بدی درباره اش داریم اما تغییری نمی کنیم.

به همین دلایل بود که مردمان باستان به راحتی می تونستن باور کنن که روح انسان می تونه به تسخیر ارواحی – مثه ارواح مردگان، شیاطین و خدایان – در بیاد که لزوما هیچ کدومشونم منافع فردو مد نظر ندارن. این نیروهای مخالف، این ارواح وسوسه گر و اغلب خبیثه، از زمان ظهور روانکاوی، به صورت تکانه ها، احساسات، حالت های انگیزشی و یا ترکیبی از همشون، مفهوم سازی شده ان که مثه پاره ای از شخصیت هایی عمل میکنن که به واسطه خاطرات، و نه نیت، درون آن شخص با هم یکی میشن. ساختار عصبی ما در واقع سلسله مراتبی ایه. خادمان قدرتمند غریزه، پایین این سلسله مراتب اند. مثه نیروهای حاکم بر تشنگی، گرسنگی، عصبانیت، غم، شادی و شهوت که به راحتی می تونن صعود کنن و ارباب ما شن و یا با هم بجنگن. مقاومت و قدرت یک روح منسجم چیزی نیست که به راحتی بدست بیاد.

میگن خونه ای که علیه خودش تقسیم بندی شده باشه، نمیتونه سرپا بمونه. همینطورم، آدمی که انسجام شخصیتی ضعیفی داشته باشه در مواجهه با چالشا نمی تونه از خودش محافظت کنه. اون تو بالاترین سطوح ساماندهی روانشناختی، یگانگی خودشو از دست میده. اون ترکیبی از خواص متعادل و مناسبی که از خصوصیات یکه روحیه خوبه رو از دست میده و نمیتونه انسجام خودشو حفظ کنه. ما وقتی میگیم فلانی “از دست رفته” یا “فروپاشیده” همچین موضوعیو میدونیم. اون شخص قبل از اینکه این تکه های خرد شده شخصیتش را برداره و دوباره مرتب کنه، احتمالا طعمه سلطه یک یا چند پاره شخصیت میشه. این پاره شخصیت ممکنه خشم، اضطراب یا درد باشه که تو اون زمان که فرد کنترلشو از دست میده خیز برمیداره و بهش مسلط میشه. شما این واقعیتو میتونید وقتی یه بچه دو ساله دچار عصبانی میشه به وضوح ببینید. اون موقتا از دست میره و برای اون لحظه تبدیل به احساسات خالص میشه. این اتفاقی ایه که وقتی اون بچه دو ساله عمیقا ناراحته بروز پیدا میکنه و با همون شدت اگه برای یه بزرگسال رخ بده، واسه کسی که بیننده اس وحشت آور خواهد بود. سیستم های انگیزشی باستانی حاکم بر خشم، شخصیت در حال رشد اون بچه نوپا رو کنار میذاره و از طریق ذهن و اعمال اون، راه خودش. پیش می گیرند. این شکستی واقعی و ناگوار برای خودِ هنوز شکننده و متمرکزه اون فرده که علیه نیروهای قدرتمند مبارزه میکنه تا به یکپارچگی روانشناختی و اجتماعی برسه.

همچین فقدان یکپارچگیِ درونی، خودشو تو زیاد شدنه احساس رنج، بزرگنمایی اضطراب، عدم انگیزه و فقدان لذت و با بلاتکلیفی و ابهام نشون میده. ناتوانی تو تصمیم گیری بین ده تا گزینه، حتی وقتی همشون مطلوبن، مثه عذاب کشیدن از اوناس. بدون اهداف واضح، تعریف شده و نامتناقض، به دست آوردن اون احساس سرگرمی مثبتی که زندگیو ارزشمند میکنه، خیلی سخته. اهداف واضح، دنیا رو محدود و ساده میکنه همینطور که عدم اطمینان، اضطراب، شرم و نیروهای خود ویرانگر و سرزنشگری ررو که توسط استرس به وجود اومدن، کم میکنه. بنابراین یک فرد نامنسجم، بی ثبات و بی هدفه – و این تازه شروع ماجراس. بی ثباتی کافی و بدون جهت گیری، به سرعت میتونه به ناتوانی و افسردگیه منجر شه که مشخصه حس پوچی طولانی مدته. این فقط یک حالت روانشناختی نیس. اساسا عواقب فیزیکی افسردگی، ترشح بیش از حد هورمون کورتیزوله، و از عوراض پیری سریع قابل تشخیص نیست (مثه افزایش وزن، مشکلات قلبی عروقی، دیابت، سرطان و آلزایمر).

عواقب اجتماعی افسردگی ام به اندازه عواقب بیولوژیکی اش جدیه. کسی که نمی تونه خودشو به خوبی جم و جور کنه نسبت به کوچیکترین نشونه ای از ناامیدی و شکست، بیش از اندازه واکنش نشون میده. اون حتی نمی تونه با خودش وارد یه مذاکره ی سازنده شه چون نمیتونه ابهام درباره بحث های مربوط به پیشنهادات بالقوه آینده را تحمل کنه. اون نمیتونه خوشحال باشه چون نمیتونه اون چیزیو که میخواد به دست بیاره، و نمی تونه به دست بیاره چون هیچ گزینه ای رو انتخاب نمیکنه. همینطور ضعیف ترین استدلالا می تونه متوقفش کنه. یکی از زیر شخصیت های متعدد و متخاصم اون فرد، بر خلاف مصلحتش، همچین استدلالایی رو مطرح میکنه و معمولا به شکل تردید هایی باعث تقویت موقعیت مخالفش میشه. بنابراین، به طور کِنایی، یک فرد عمیقا متعارضو میشه با ضربه کوچکی به سینه اش متوقف کرد (ولو اینکه اون در ظاهر با ضربه محکمی پاسخ بده). برای حرکت با عزم راسخ، ضروریه تا در جهت مقصدی مشخص و واحد ساماندهی شد.

هدف گیری کنید. اون هدفو نشانه بگیرید. همه اینها بخشی از بلوغ و نظمه که باید به درستی براش ارزش قائل شد. اگر هدفی نداشته باشید از همه چیز به بستوه میاید. اگر هدفی نداشته باشید هیچ جایی برای رفتن، هیچ کاری برای انجام دادن و هیچ ارزش والایی تو زندگیتون ندارید، چون ارزش نیاز به رتبه بندی انتخاب ها  از پایین به بالا و همینطورم فداکاری داره. آیا واقعا میخواید هر اون کسی باشید که می تونید؟ آیا چنین خواسته ای بیش از حد زیاد نیست؟ آیا بهتر نیست که چیزی مشخص باشید (و بعد شاید، چیزی بهش اضافه کنید)؟ آیا این – حتی اگر با قربانی کردن همراه باشه – تسکین بخش نیست؟

بدترین تصمیم

وقتی من تو مقطع دکتری بالینی تو دانشگاه مک گیل، مونترال، تحصیل میکردم، متوجه بهتر شدنه شخصیت هر کسی شدم که اون برنامه پنج یا شش ساله رو ادامه میداد، با اینکه این برنامه به تدریج سخت و سختتر میشد. مهارت های اجتماعی شون پیشرفت میکرد. فن بیانشون بهتر میشد. و احساس عمیقی از پیدا کردنه یه هدف شخصی پیدا میکردن. اونا در ارتباط با با دیگرانم عملکرد مفیدی داشتن. انضباط و ساماندهی بهتری داشتن. سرگرمیای بیشتری داشتن. تمام اینا علی رغم این واقعیت ها بود که دوره های تحصیلات تکمیلی کیفیتی کمتر از حد ممکن دارن، کاریابی بالینی بدون دستمزد و کمیاب ان و روابط با اساتید راهنما (نه همیشه، ولی) ضعیف تر از مقاطع دیگه اس. اونایی که تازه تحصیلات تکمیلی شونو شروع میکنن اغلب اوایل، نابالغ و سردرگم ان. اما انضباطی که خیلی زود به خاطر ضرورت تحقیق – و به خصوص، تز دکتری – بهشون تحمیل میشه، شخصیت شونو بهتر میکنه. نوشتن مطلبی طولانی، پیچیده و منسجم، حداقل تا حدی به معنای پیچیدگی بیشتر، بیان بهتر و عمیق شدنه شخصیته.

وقتی من استاد دانشگاه شدم و شروع به راهنمایی دانشجوهای مقاطع کارشناسی و ارشد کردم، دوباره همین موردو مشاهده کردم. اون دانشجوهای روانشناسی کارشناسی که با کار آزمایشگاهی سازگار شدن (و بنابراین کارای اضافه بر سازمان انجام دادن) نسبت به اونایی که بار کمتری به دوش کشیدن، نمره های بهتری گرفتن. به عهده گرفتن وظایف، به دانشجوهای سال اولی کمک کرد تا انجمنای خودشونو ایجاد کنن، در حالی که باید حداقل به خاطر ضرورت استفاده موثرتر از زمان شون منضبط تر میشدن. من موقه کار به عنوان روانشناس بالینی ام روند مشابهی رو دیدم. من معمولا مراجعانمو تشویق میکنم که بهترین مسیر پیش روشونو انتخاب کنن، حتی اگه این مسیر با ایده آل شون فاصله زیادی داشته باشه. همچین انتخابی بعضی وقتا به معنای افول موقتی جاه طلبی ها و غروره، اما مزیتش تو جایگزین شدن چیزی واقعی به جای غوطه ور شدن تو خیالاته. تقریبا همیشه به دنبال تصمیمگیری، تو سلامت روان بهبود ایجاد شده.

آیا چیزی وجود داره که ارزش تعهد پذیرفتن داشته باشه؟ من حالا به اندازه کافی عمر کرده ام که دیده باشم وقتی رفتارای مختلفی بروز پیدا میکنه که توشون ممکنه به همچین سوالی جواب داده شه، چه اتفاقی میفته. تو مسیر شغلی خودم به عنوان یه دانشجوی کارشناسی و بعد تحصیلات تکمیلی، استاد، روانشناس بالینی، محقق و تو فعالیت های مختلفی که تو بقیه زمینه ها انجام داده ام شاهد همین مسیر دوجانبه ی توسعه بوده ام که بارها خودشو نشون داده. در اصل هر دو جنبه در دسترس همه اس – برای هر جوانِ در آستانه بزرگسالی، که نیمی توسعه یافته، سرگردان، نابالغانه بدبین، پر از سوال، مردد و ساده لوحانه امیدوار است که یعنی همه ما. برای من بدیهیه که خیلی از تعهدات، ارزش موندگاری دارن: همون ارزشی که در درجه اول تو شخصیتتون، عشق، خانواده، دوستی و شغل نصیبتون میشه. کسایی که نمیخوان یا نمی تونن به اصطلاح باغی خوب و آراسته تو هر کدوم از این زمینه ها درس کنن، لاجرم به همین خاطر رنج می کشن. با این حال تعهد ام هزینه خودشم داره. تحصیل تو مقطع کارشناسی به معنی فداکاری و درس خوندنه و انتخاب یک رشته خاص به معنی صرف نظر کردن از مسیرهای تحصیلی دیگه. انتخاب شریک زندگی و گروه دوستان ام همینطوره. بدبینی درباره همچین مواردی یا صرفا تردید و دودلی، به راحتی با عقلانیت ابلهانه پوچ گرایی همراه میشه، که همه چیزو تحلیل می بره: چرا خودمو اذیت کنم؟ چه فرقی میکنه؟ چی باعث میشه یه مسیرو به مسیر دیگه – یا اساسا به هر چیز دیگه ای – ترجیح بدم؟

این امکان پذیره که با هر همسری، هر گروهی از دوستان، یا به هر حرفه ای قانع، و یا حتی ازش خوشحال شد. به یه تعبیر دیگه، رضایتی که از این تمهیدات حاصل میشه میتونه با مجموعه انتخابای دیگه ایم بدست بیاد. از طرفی همچین استدلالی خیلی معیوبه: شرکای رمانتیک زندگی ممکنه به شدت بی ثبات و پیچیده باشن، درست مثه گروه های دوستی و یا هر شغل و حرفه ای که سرخوردگی، ناامیدی، فساد، سلسله مراتب خودسرانه، سیاست های داخلی و حماقت های محض تو تصمیم گیری دارن. ما می تونیم از کمبود اون ارزش خاص یا ایده آل نتیجه بگیریم که هیچی بیشتر از چیزای دیگر مهم نیست – و یا حتی ناامید کننده تر اینکه اساسا هیچی مهم نیست. اما کسایی که همچین نتیجه گیری ای میکنن، فارغ از اینکه چقد از استدلالای منسجم و منطقی استفاده کنن، هزینه سنگینی میدن. آدما وقتی مقطع کارشناسی یا حرفه شونو ول می کنند ازش رنج می برن. و البته منظور دقیقا “رها کردن” عه نه شکست خوردن، اگرچه تشخیص این دو تا کار از هم سخت باشه. بعضی وقتا آدما شکست می خورن چون علی غم نیت خوب و انضباط لازم، نمی تونن کارشونو مدیریت کنن. مثلا، کارِ یه وکیل نیاز به ظرفیت کلامی خاصی داره یا یه نجار باید از کار کردن با اشیا راحت باشه. بعضی وقتا مطابقت بین فرد و انتخابش اونقدر ضعیفه که حتی تعهد ام برای تحقق اون نتیجه مطلوب کافی نیست. اما شکست اغلب به خاطر ذهنیت ناکافی، منطقی سازی مفصل اما بیهوده و مسئولیت نپذیرفتنه. و نتیجه خوبی ازش بدست نمیاد.

افرادی که شغل یا حرفه ای رو انتخاب نمیکنن، بی ثبات و دستخوش پیشامد میشن. اونا ممکنه این رفتارو سعی کنن با نمایش رمانتیکی از عصیان، خستگی و بدبینی نابالغانه نسبت به جهان توجیه کنن. یا ممکنه بعضی وقتا با تلاشهای هنری آوانگارد تلاش کنن هویتی برای خودشون بسازن یا با سوء مصرف الکل و مواد مخدر بخوان از رضایتمندی فوری اش بهره بگیرن. اما هیچ کدوم از اینا واسه موفقیت یک فرد سی ساله ام کارساز نیست (چه رسد به فردی که یک دهه بزرگتر باشه). همین موضوع در مورد کسایی که نمیتونن انتخاب کنن و به یه شریک زندگی متعهد بمونن، یا نمیخوان و نمی تونن به دوستاشون وفادار بمونن ام صدق میکنه. اونا تنها، منزوی و قابل ترحم میشن و همه اینها به عمق تلخی و بدبینی ای که تو وهله اول باعث انزوا شون شد، اضافه میشه. این دور باطلی نیست که بخواید باهاش زندگی تونو توصیف کنید.

کسایی که من می شناختم و مقطع کارشناسی شونو تموم کردن به همین خاطر بهتر شدن. لزوما “خوب” نشدن. عملکردشون بهینه نشد. یا به خاطر انتخاباشون هیجان زده و بی شک و تردید نشدن. حتی از ادامه تحصیل تو اون رشته مطمئن نبودن. اما وضعشون خیلی بهتر از کسایی بود که انصراف دادنو عقب نشستن. پایبندی به تعهدات و فداکاری نیاز به بلوغ داره و کسانیی که به عهده اش گرفتن به آدمای بهتری تبدیل شدن. بنابراین نتیجه؟ موارد مختلفی هس که ممکنه خودمونو به اونا متعهد کنیم. با توجه به انبوه گزینه ها، در مورد ماهیت خودسرانه شون و حتی بی معنا بودنه هر تعهد مشخص، و تازه با توجه به فساد اون سیستم هایی که همچین تعهداتی رو میخوان، میشه ادعای شکایت کرد. اما نمیشه همچین شکایتی رو درباره واقعیت تعهد پذیرفتن گفن: کسایی که جهتی واسه خودشون انتخاب نمیکنن، گم میشن. تبدیل شدن به یه چیزی خیلی بهتر از اینه که هیچ تغییری نکرد و در نتیجه به هیچ تنزل کرد. و این علی رغم تمام محدودیت ها و ناامیدیاییه که یه انتخاب در بر داره. یاس بدبینانه، هر کجا که باشید، تصمیم بدیه. اما کسی که از این تصمیم فراتر رفته باشه (یا به عبارت دقیق تر اون بدبینی رو با شبهه ای عمیق تر جایگزین کرده باشه – شبه ای درباره همین باور، به عنوان اون راهنمای نهایی) با مخالفت میگه: بدترین تصمیم، تصمیم نگرفتنه.

انضباط و یکپارچگی

انضباطی که تمرکز بر یک موضوعو امکان پذیر میکنه از همون جوونی شروع میشه. بچه ها تو سِنّای خیلی پایین شروع میکنن به تنظیم احساسات و انگیزه های مختلفی که غریزه اصلی شونو برای بقا، ترکیب میکنن با استراتژی های همکاری و رقابت داوطلبانه با دیگران – و بچه هایی که درست این فرایندو طی کرده باشن و خوش اقبال باشن، این کارو طوری مدیریت می کنن که همزمان از لحاظ اجتماعی مطلوب و از نظر روانشناختی سالمه. وقتی این تجربه با غریزه مختل میشه (مثلا وقتی بچه گرسنه، عصبانی، خسته س یا سردشه) پدر و مادر مهربون وارد عمل میشن و اون مشکلی که یکپارچگی شکننده کودکو بهم ریخته، حل میکنن و یا بهتر از اون، بهش یاد میدن که خودش مشکلشو برطرف کنه. وقتی دومین روند با دقت کافی به تموم شد، بچه آماده س تا به جهان اجتماعی بپیونده. این اتفاق یا باید تا چهار سالگی رخ بده یا هیچوقت رخ نمیده. یه بچه تا سن چهار سالگی باید خودشو سامان بده تا پیش همسالاش مطلوب باشه وگرنه با انزوای دائمی از اجتماع روبرو میشه. بچه ای که تا اون سن هنوز دچار اوقات تلخی میشه، دقیقا با همین خطر روبروعه.

روند عجین شدن با همسالا – یا دوستا – اونقدر جلو میره تا بچه ی آموزش دیده یا خوش شانس توسط اونا پذیرفته شه. وقتی بچه ای با دیگران بازی میکنه، خودشو منضبط میکنه. اون تمام انگیزه هاشو برای رقابت، تابع قواعد بازی – یا یه هدف – میکنه. اون علی رغم قوانین جور واجور بازی یاد می گیره که خودشو داوطلبانه مطیع قواعد اون بازی و اهداف مشخصش کنه. اون برای بازی کردن با این روش، باید خودشو تبدیل به زیرمجموعه ای موثر تو یک ماشین اجتماعی بزرگتر کنه. اگر فردیتو انتخاب بی حد و حصر برای رضایتمندی آنی تعریف کنیم، اونوقت میشه این اتفاقو قربانی کردن فردیت دونست. اما دقیق ترش اینه که بگیم این همان توسعه فردی تو یه سطح بالاتره: همون عملکرد کارآمد و یکپارچه ای که بین خواسته های الان و ضروریات آینده تعادل برقرار میکنه (از جمله خوب بازی کردن با بقیه). به این ترتیبه که بازیای مختلف دوران بچگی، جیغ زدنای ناهنجارِ آخرای دوره نوزادی رو تعدیل میکنه. و البته نتیجه همچین پیشرفتی، امنیت ورود به اجتماع و بهره بردن از لذت بازیه.

لازمه گفته شه که این روند به معنای سرکوب کردن نیست. این نکته ایه که باید روشن شه چون خیلی از مردم باور دارن که اونچه انضباط، به خاطر انتخاب کردن، به ما تحمیل میکند، برای همیشه ما رو از عمل بر اساس اراده محروم میکنه. عمدتا همین باوره – که در رابطه با خلاقیت گفته میشه – و والدینو از تربیت فرزندان، به خاطر ترس از آسیب رساندن بهشون، منصرف میکنه. اما تربیت و انضباط مناسب، به جای تخریب، کودکو سامان میده. بچه ای که از اطاعت کردن وحشت داره یا از هر احتمال انجام کار اشتباه محافظت میشه، تربیت نشده بلکه مورد سوءاستفاده قرار گرفته. برعکس، بچه ای که به درستی – توسط والدین، بزرگسالان دیگر و خصوصا کودکان دیگه – تربیت شده باشه، دائما نمیجنگه، شکست نمی خوره و بنابراین دائما از ابراز خشمش جلوگیری نمی کنه. همچین بچه ای نه اون خشمو مقدس نمیکنه و نه به چیز دیگری تبدیلش میکنه. در عوض تو مهارت پیچیده ی بازی کردنش عجین می شه و اجازه میده تا حس رقابتشو تغذیه کنه و دقتشو بالا ببره و این کارو در خدمت اهداف عالی تری مثه رشد روانش قرار میده. البته بچه ای که به خوبی اجتماعی شده، عاری از خشم نیست. اون فقط تو پرخاشگری خوب عمل میکنه و ماهیت خشمشو از یه انگیزه ویرانگر، تغییر میده به پشتکار متمرکز و رقابت کنترل شده، که باعث موفقیت یه بازیکنه.

همچین بچه ای با شروع دوران نوجوونی میتونه خودشو واسه بازیای پیچیده تری سامان بده – فعالیت هایی مشترک و هدفمند که همه داوطلبانه توشون شرکت میکنن، از مزایاش بهره مند میشن و لذت میبرن، حتی اگه هر بار فقط یه نفر یا یه گروه برنده شه. همچین توانایی ای همون تمدنه در شکل نوپا و تو سطح فردی و گروهی. این همون جاییه که همکاری و فرصت رقابت همزمان خودشو نشون میده. این همون آمادگی لازم برای انتخاب های دائمی تره که باید تو دوران بزرگسالی موفقیت آمیز انجام شه. اینکه کدوم بازی بهتریه که اینجا و الان انجام شه، موضوعیه که تردید درباره اش، ممکن و منطقیه؛ اما این منطقی نیست که بگیم واسه همین، تمام بازی ها غیر ضروری ان. همین طور که مثلا اگرچه ممکنه بگیم کدوم اخلاق، سیره ی ضروریه، ولی نمیشه گفت خود اخلاق غیر ضروریه. تردید درباره اینکه الان کدوم بازی مناسب تره، نسبیت گرایی نیست. بلکه هوشمندانه توجه کردنه به شرایطه. مثلا این واقعیت که شادی کردن تو مراسم ختم کار مناسبی نیس به این معنا نیست که خود شادی بی ارزشه. به همین ترتیب این ادعا که اخلاق هم لازم و هم غیر قابل اجتنابه، یه ادعای تمامیت خواهانه و مطلق گرا نیس. بلکه ادعایی از سر مشاهده صرفه که میگه ارزشهای اساسی، ابتدایی و تک بعدی باید جزوی از یک ساختار سازمان یافته اجتماعی شن تا صلح و هماهنگی وجود داشته باشه و پایدار بمونه. گردآوری اون جمعیته متکثر و متخاصم تحت اصول واحد مسیحیت بود که اروپا رو متمدن کرد. میتونست به جاش آیین بودا، کنفوسیوس یا هندو باشه که شرقو به طور گسترده ای متمدن و متحد کرده. اما به هیچ وجه به این معنی نیس که فقدان یه اصول واحد میتونه همچین تمدنی به وجود بیاره. بدون وجود یک بازی، هیچ آرامشی وجود نداره، فقط هرج و مرج و آشوبه. بعلاوه این بازی باید شدنی ام باشه (همانطور که تو قانون چهارم بحث کردیم: توجه داشته باشید که فرصت آنجاست که مسئولیت پذیری رها شده است). این یعنی همچین بازی ای باید زیر نظر مجموعه قوانین مورد قبول جامعه تنظیم شه – همون محدودیتایی که مردم تو طولانی مدت مایلن رعایتش کنن. از نظر تئوری ممکنه بازیای زیادی مثه این وجود داشته باشن اما حداقل به همین اندازه ممکنه فقط تعداد معدودی ازشون وجود داشته باشه. در هر صورت قوانین مسیحیت یا بودیسم به هیچ وجه خودسرانه نیس و خرافات مهمل نیس، درست به اندازه ای که قوانین یه بازی تکرارپذیر اینطور نیست. تصور اینکه صلح، بدون این بازی داوطلبانه و پذیرفته شده امکان پذیر باشه، همون نداشتنه درک خطر همیشگی قبیله گرایی متلاشی کننده ایه که می تونه به راحتی ما رو به قهقرا ببره.

وقتی جهان اجتماعی تونست کودک رو مجاب به ادغام زیر شخصیت های مختلفش کنه، اون بچه میتونه با بقیه بازی کنه. بعدش باید خودشو برای بازیای جدی تری که شغل و حرفه شو شکل میدن و انتظارات و قواعد و مهارتای بیشتری ام طلب میکنن، آماده کنه. اون وقتی بزرگتر شد، باید اونارو در کنار روابط جنسی یاد بگیره. باید شخصیت اجتماعی شده شو با فرد دیگه ای در هم بیامیزه، تا زوجی که با اون فرد دیگه میسازه بتونه در آرامش، و داوطلبانه، برای بلندمدت تو جامعه زندگی کنه. همچین روندِ توامانی از یکپارچگی روانی و اجتماعی که با کارآموزی همراهه، وابسته به برون سپاری عقلانیته. پایبندی به این روند، اونو به فردی تبدیل میکنه که از نظر اجتماعی پیچیده و مولد، و از نظر روانشناختی سالم و لایق بده بستونای درسته.

اما داستان یکپارچگی شخصیت و اجتماعی شدن به همین جا ختم نمیشه. چون تو یه کارآموزی ارزشمند، دو تا اتفاق به صورت همزمان میفته (همونطور که تو یه بازی، قواعد بازیو یاد میگیره، همزمان اینم یاد میگیره که چطور باید بازیکن شایسته ای باشه). کارآموز اولش، مثه اون بچه ایه که اگه میخواد بازی کنه ولی باید مطیع قوانین بازی باشه، باید اولش در خدمت سنت، ساختارها و باورهای تعصب آمیز باشه. تو بهترین حالت همچین خدمتی به معنی اتحاد قدرشناسانه، به هر شکلی، با نهادهاییه که معمولا مردسالار در نظر گرفته میشن. کارآموزی به معنی حرارت و فشاره (همونطور که کارگران توسط همتایان شون، دانشجویان رشته حقوق توسط کارفرماهاشون و رزیدنت ها توسط پزشکا، پرستارا و بیمارا محک میخورن). هدف از این گرما و فشار، هدایت یک شخصیت تکامل نیافته، به یک مسیر واحده با هدف تبدیل شدن از یک مبتدی بی انضباط به یک استاد کامل.

با این حال استادی که ثمره شایسته کارآموزیه، دیگه به هیچ وجه بنده تعصب نیست. بلکه در عوض حالا تعصب بنده اونه و مسئولیت نگهداری ازش و یا تغییرش، زمانی که تغییر ضروری باشد، به عهده اون استاده. این همون روندیه که استادی رو میسازه که روزگاری به خودش اجازه بردگی داد، تا پیرو روح باشه و حالا به قول انجیل یوحنا “مانند همان باد (روحی) که به هر کجا بخواهد می وزد”. اون استاد میتونه به خودش اجازه بده که پیرو شهودش باشه، چون دانشی که از تربیتش یاد گرفته اونو قادر به نقد نظرات خودش و ارزیابی ارزش واقعی شون میکنه. بنابراین اون ممکنه با شفافیت بیشتری الگوها و اصولی رو که زیربنای تعصبات تربیت شن، درک کنه و به جای پایبندی کورکورانه به این قوانین،  ازون الگوها و اصول الهام بگیره. اون حتی ممکنه با تکیه بر پیوستگی شخصیت و تربیتش بخواد حتی اون اصول تربیتی بنیادین و عمیقا شهودی رو در راستای یگامگیِ بالاتری تغییر بده. 

تعصب و روح

قواعد محدود کننده رو که همزمان به عنوان پیش شرط یک بازی و توسعه یک شخصیت یکپارچه عمل میکند، به طور مفیدی میشه به عنوان نبایدها در نظر گرفت – قوانینی که مشخصا مواردی که نباید انجام دادو تعریف میکنه، در حالی که فرض بر اینه که تمام اون کارایی که باید انجام داد، داره انجام میشن. رعایت این قوانین باعث پیشرفت شخصیتی با ماهیت یا جوهره ای خاص میشه (که قبلا درباره اش با عنوان شخصیتی مطلوب برای بازی در تعداد یا توالی بیشتری از بازیا صحبت کردیم). به نظر میرسه که این ایده تو داستانایی که بستر فرهنگ مارو میسازن تلویحا گفته شده. خصوصا این موضوع تو انجیل مَرقُس مشهوده و توضیحی میده درباره تاثیرگذارترین قواعدی که تا حالا برای بازی تنظیم شده – همون ده فرمان موسی (و حتی تو مفهومی گسترده تر، تفسیری از خود قوانین هم دیده میشه). ده فرمان به شرح زیرن:

من خداوند خالق تو هستم که تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد ساختم.

تو را معبود دیگری جز من نباشد. هیچ تصویری از آنچه در آسمان یا بر روی زمین یا در آب است، نساز و آنها را پرستش نکن.

نام خدای خالقت را بیهوده بر زبان نیاور (از آن سوءاستفاده نکن).

روز شنبه را یاد دار تا آن را مقدس بداری.

پدر و مادرت را احترام بگذار.

قتل نکن.

زنا نکن.

دزدی نکن.

شهادت دروغ نده.

چشم طمع به مال و ناموس همسایه نداشته باش.

اولین فرمان (من خداوند خالق تو هستم که تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد ساختم) از ضرورت هدف گذاری برای رسیدن به بالاترین یگانگی ممکن میگه. دومین فرمان (تو را معبود دیگری جز من نباشد. هیچ تصویری از آنچه در آسمان یا بر روی زمین یا در آب است، نساز و آنها را پرستش نکن.) هشداریه درباره خطر پرستش بت های دروغین (اشتباه گرفتن تمثال یا تصویر با آن وصف توصیف نشدنی که قراره نمایش بده). سومین فرمان (نام خدای خالقت را بیهوده بر زبان نیاور) به این معناس که ادعای الهام اخلاقی از خدا در حالیکه آگاهانه مرتکب گناه میشید اشتباهه. فرمان چهارم (روز شنبه را یاد دار تا آن را مقدس بداری.) به این معناست که لازمه برای بررسی منظم اونچه واقعا ارزشمند یا مقدسه زمان گذاشت. پنجمین فرمان (پدر و مادرت را احترام بگذار.) خانواده ها رو کنار هم نگه میداره و به افتخار، احترام و سپاسگزاری به عنوان اجر فداکاری های والدین، به فرزندان حکم میکنه. فرمان ششم (قتل نکن.) از قتل نهی میکنه (بدیهیه) اما با این کار جامعه رو از غرق شدن تو دشمنی ها و جنگ های خصوصا چند نسلی محافظت میکنه. هفتمین فرمان (زنا نکن.) به تقدس پیمان ازدواج فرمان میده و (مثل فرمان پنجم) مبتنی بر این فرضه که ثبات و ارزش خانواده از اهمیت فوق العاده ای برخورداره. فرمان هشتم (دزدی نکن.) این امکانو برای افراد صادق و سختکوش فراهم میکنه تا بدون ترس از اینکه اونچه تولید کردن، خودسرانه ازشون گرفته شه، از مزایای تلاشهاشون بهره مند شن (و به این ترتیب جامعه متمدن رو امکان پذیر میکنه). فرمان نهم (شهادت دروغ نده) از یکپارچگی قانون حفاظت میکنه و از کاربردش به عنوان یک سلاح نهی میکنه؛ و دهمین فرمان (چشم طمع به مال و ناموس همسایه نداشته باش) یادآور این واقعیته که حسادت و کینه ای که ازش حاصل میشه قدرتمندترین نیروی مخرب است.

شایسته است که به این ده فرمان به عنوان حداقل مجموعه قوانینی فکر کنید که برای ثبات یک جامعه – یک بازی اجتماعی قابل تکرار – لازمه. این دستورات، قوانینیه که تو کتاب هجرت – اونن داستان فراموش نشدنی – اومد. اما این احکام به چیز دیگه ایم اشاره میکنن – چیزی که همزمان از دل قوانین بر میاد، از قوانین فراتر میره و جوهره شو میسازه. اون جوهره اینه: خودتو داوطلبانه در معرض مجموعه ای از قوانین تعیین شده از سوی اجتماع قرار بده – اون قوانینی که تو تدوین شون بعضی از سنت ها لحاظ شده – و بعد اون وحدتی که فراتر از قوانین میره، ظهور میکنه. این وحدت همون کسیو که میتونید باشید شکل میده، اگه بر روی هدفی خاص متمرکز شده و ازش منحرف نشوید.

داستانی درباره این ایده تو انجیل مرقس وجود داره. این بخش با داستان سفر مسیح به معبد اورشلیم شروع میشه، جایی که اون صرافا و بازرگانا را بیرون می اندازه و با کاریزمایی مقاومت ناپذیر جمعیتو خطاب قرار میده و همونطور که داستان جلو میره: “زمانی که کاتبان و کاهنان از این واقعه مطلع شدند، به این فکر افتادند که چطور می توانند او را نابود کنند: چون از او می ترسیدند و می دانستند همه مردم مبهوت آموزه های او هستند” (مرقس 11: 18). در نتیجه اونا شروع به توطئه چینی برای مسیح کردن و به امید شنیدن حرفی بدعت آمیز و تقاضای اشد مجازات برای اون حرف، دائما سوال پیچش میکردن، همنطور که داستان میگه “عده ای از فریضیان و هرودیان را نزد او فرستادند تا او را به دام بیاندازند” (مرقس 12:13). مسیح استادانه با سوال کننده ها برخورد می کرد و مختصر جوابشونو میداد و اونا آزرده و کینه توز به سکوت فرو می رفتن. این بخش از انجیل با سخت ترین و خائنانه ترین سوالات از جانب یکی از هم سخنان زیرک اما شاید تحسین گر به پایان میرسه که میگه (مرقس 12:28-34):

و یکی از کاتبان آمد و آنها را که با هم استدلال می کردند شنید و فهمید که او (مسیح) به خوبی به آنها پاسخ داده است. بنابراین از او پرسید اولین دستور چه بود؟

و عیسی به او جواب داد اولین دستور برای بنی اسرائیل این است پس بشنو: خداوند، پروردگار ما، یکی است:

و به خداوند، خدای خود، با تمام قلب و روح و ذهن و توانت عشق بورز: این اولین فرمان است.

و دومی این است که همسایه ات را چون خودت دوست بدار. و هیچ فرمانی برتر از این نباشد.

و آن کاتب به او گفت: خب استاد تو حقیقت را گفتی: زیرا فقط یک خدا هست و جز او کسی نیست:

و دوست داشتنش با تمام قلب و روح و ذهن و توان در کنار عشق ورزیدن به همسایه از تمام فداکاری ها و قربانی ها بالاتر است.

و چون عیسی دید که او با احتیاط جواب میدهد به او گفت تو از پادشاهی خدا دور نیستی. و بعد از آن دیگر کسی شهامت پرسیدن سوالی نکرد.

اینا چه معنایی دارن؟ شخصیتی منضبط که با مجموعه ای از قوانین مناسب یکپارچه شده، همزمان (شاید حتی ناآگاهانه) از بالاترین ایده آل ممکن تقلید میکنه یا توسطش هدایت میشه و اون ایده آل که هر عنصر مرسوم “اخلاق”و تشکیل داده و همه قوانین رو سودمند، عادلانه و ضروری میکنه. مطابق جواب مسیح، اون ایده آل یک چیز منحصر بفرد (یا “یک پروردگار”) عه که کاملا مجسم شده (با تمام “قلب” و “روح” و “ذهن” و “توان”) و بعد به صورت عشقی یکسان به خود و تمام بشر ظاهر میشه.

فرهنگ غرب “ناخودآگاه” تحت تاثیر یه درام بسیار عمیق قرار داره که به خاطر مبنای تصورات یهودی-مسیحی اش، تمام این مفاهیمو منعکس میکنه. از نظر روانشناسی، مسیح، تجسم تسلط بر تعصب و (در نتیجه) ظهور روحه. روح، نیروی خلاقی است که اونچه رو که بعدا در گذر زمان به تعصب تبدیل میشه، به وجود میاره. بعلاوه روح همونه که در صورت امکان، مرتبا از سنت های شریف زمانه فراتر میره. به همین دلیله که یه دوره کارآموزی با یک شاهکار به پایان میرسه که خلق مچون شاهکاری نه تنها نشونه ی فراگیری مهارت های مورد نیازه بلکه همراه با یادگیری توانایی خلق مهارت های جدیده.

همونطور که تو قانون اول بحث شد، اگرچه مسیح اقدامات زیادی میکنه که ممکنه انقلابی تلقی شه، اما در انجیل صریحا به عنوان استاد سنت نشان داده شده و درباره خودش میگه: “فکر نکن که آمده ام تا قانون یا پیامبران را نابود کنم. من نیامده ام تا نابود کنم، بلکه در پی تحقق شان هستم” (متی 5:17، KJV). بنابراین مسیح هم خودشو ثمره سنت میدونه و هم اون کسیو که سنت خلق و دگرگون میکنه. همین الگوی خلاقانه کشمکش تو تمام عهده عتیق که بخش عمده اش شامل مجموعه داستانایی درباره تقابل روح نبوی با فساد اجتناب ناپذیر تعصبه دیده میشه و این تعصب میگه در خدمت قدرت به کار گرفته شده. این شخصیتی ایه که تو عمیق ترین احساسات روانشناختی، الگویی رو تقلید میکنه که ممکنه واقعاً غربی قلمداد شه.

اگه تا اونجایی که می تونید به سختی برای یک هدف کار کنید، تغییر میکنید. به جای انبوهی از خودهایی که قبلا بودید، به یه شخصیت واحد تبدیل میشید. اون شخصیتی که به درستی رشد کرده نه فقط موجودی منضبطه که به خاطر فداکاری، تعهد و فداکاری شکل گرفته، بلکه همونه که با بیان وحدت شخصیت خودش و جامعه، خودِ انضباط – یا همون تمدن – رو می آفرینه، نابود میکنه و تغییر میده. این همون حقیقتیه که عملکرد هر نظم قابل تحمل و برخاسته از دلِ آشوب، تا ابد بهش بستگی دارد.

تا آنجا که احتمالا می توانید برای یک هدف کار کنید و ببینید چه اتفاقی می افتد.


فصل هفتم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، تموم شد. امیدوارم که از شنیدن این کتاب لذت برده باشین.

نظرتونو درباره هر موضوعی تو نیمه اول کتاب مطرح شده، باهامون در میون بذارین. از خیلی ساده “خوب یا بد” تا خیلی دقیق در مورد نظر شخصی تون راجع به فلان موضوع یا سختی/آسونیه متن و نحوه حرف زدنه من. درباره نظر واقعی شما در مورد این محتوای خاص خیلی کنجکاوم و علاقه دارم بدونم که چه فکر میکنین.

پنجشنبه هفته آینده با فصل هشتم کتاب برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *