کاور قسمت ویژه - ضرورت اخلاق مدار بودن

تاریخ انتشار: 24 تیر 1400

عنوان فصل: ضرورت اخلاق‌مدار بودن

ضرورت اخلاق‌مدار بودن

تو این قسمت ویژه، جردن پیترسون در مورد این صحبت میکنه که چرا ما تو زندگی به اخلاق نیاز داریم؟ چرا زندگی یعنی رنج؟ و چطور میتونیم با این رنج بنیادین کنار بیایم.

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: کاور Olympico از Dimash

رونوشت این قسمت:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این یه قسمت ویژه است که قراره از قول جردن پیترسون در مورد ضرورت اخلاق صحبت کنیم. 

فعلا برای یک هفته تو انتشار کتاب فراتر از نظم استراحت دادیم و از هفته آینده ادامه کتاب رو منتشر میکنیم.

به این قسمت گوش کنین.

ضرورت اخلاق مدار بودن

اخلاق یه زمینه ی مطالعه صرفا برای محققا و دانشمندا نیست. بلکه یک حالتِ وجودیه، یه بستره که بقیه ی زمینه های مطالعاتی بهش متکی ان. بستریه که شمام بهش متکی هستین تا خودتون رو بفهمین، تا دیگران رو بفهمین، تا مهمتر از همه، نقش خودتون رو تو این دنیایی که دارین توش زندگی میکنین، بفهمین.

یکی از چیزایی که میشه از روان آدمیزاد یاد گرفت اینه که “فقدان اخلاق، آدما رو مریض میکنه”. احتمالا میدونین که منظورم این نیست که هر بیمار روحی، اخلاق نداره. ممکنه داشته باشه، ممکنم هست، نداشته باشه. اما مسئله ای که موضوع ماست اینه که به هر میزانی که آدما تو شبکه ای از ارتباطاتی قرار بگیرن که توش پای اصول اخلاقی در میون نباشه، شکنجه میشن و عذاب میکشن. چون نمیتونن زمین محکمی پیدا کنن که روش بایستن. و این حالتی نیست که مربوط به بیماریهای فیزیکی باشه. اگر چه اگه فردی به لحاظ بیولوژیکی آدم شکننده ای باشه، ممکنه به خاطر فقدان اخلاق، بیشتر هم آسیب پذیر بشه.

کاری که آدما تو روابط واقعی با آدمای دیگه انجام میدن، و همینطور تا حدی تو روابط درمانی شون انجام میدن، اینه که شرایطی برای حرف زدن درباره ی واقعیت فراهم میکنن و این کار هم کار سختیه. چون آدما دوست ندارن واقعیت رو بگن، چون واقعیت سخته… به هزار و یک دلیل سخته. 

اما یه دلیل بنیادی برای اخلاق مدار بودن وجود داره. آدما به صورت بنیادین ماده گران (materialist). این ماده گرا بودن، خودش یه مزیتی هم برای ما داشته. ماده گراییِ بشر امروز، از طرفی به این معنی هم هست که ما استاد تغییر شکل دادن و تبدیل کردن موادیم. این واقعیت که ما تو زمینه فلسفه علم ماده گراییم، به ما کمک کرده که بتونیم از جنبه تکنولوژیکی قدرتمند بشیم، شاید حتی از بیش از اندازه قدرتمند… اما اینکه ما از جنبه ی تکنولوژیکی پیشرفت زیادی داشتیم، مارو نسبت به بعضی موضوعات کور کرده، مثل طبیعت وجودی مون. چون ما فرض رو اینطور در نظر میگیریم که المان های سازنده ی واقعیتِ وجودی مون، مادی اند. اما اینطور نیست: المان های اصلی طبیعت وجودی ما، مثل احساسات مون، انگیزه ها و رویاهامون، شهودمون، و ارتباطات مون با بقیه آدما، وابسته به وجدان ما و خودآگاهی مان. 

ما تقریبا هیچ توضیح ماده گرایانه ای، یا هر توضیح مشابهی، درباره وجدان یا خودآگاهی نداریم. و نمیتونیم از جنبه ی ماده گرایی، “کیفیتِ بودن” رو توضیح بدیم. این در حالیه که همه میدونیم که همچین کیفیت هایی تو زندگی وجود دارن. به عنوان مثال، واسه خیلی از مردم هیچ چیزی مهمتر از رنجی که خودشون میکشن نیست. قدرت رنج از استدلال منطقی فراتره. نمیتونی با استدلال خودت رو آروم کنی. اون رنجه هست. من فکر میکنم ما نمیتونیم به خوبی در مورد ضرورت اخلاق حرف بزنیم، مگر اینکه با موضوع خوب بودن انسان در همین شکل و شمایلی که هست، شروع کنیم.

بودا روزگاری گفت “زندگی رنجه”. این اساسی ترین اصل آیین بوداست. و من فکر میکردم که ارزیابی یک فرد مدرن از همچین باوری، این خواهد بود که چقدر ادعای بدبینانه ایه، اما متوجه شدم که وقتی این جمله رو به دانشجوهام سر کلاس میگم، و وقتی اونا میفهمن که این جمله چی میگه، چقدر به نظرشون ادعای آرامبخشیه. چون می بینن که آدمای دیگه چقدر با آشفتگی اینور و اونور میرن و رنج میکشن و با خودشون فکر میکنن که لابد یه مشکلی دارن که دارن رنج می برن تو زندگی و فکر میکنن که این، اون زندگی ای نبود که فکر میکردن میتونست باشه. 

اما کی گفته این همون زندگی ای نیست که میتونست باشه؟ بودا میگفت زندگی رنجه! معنی اش اینه که اگه رنجی نمیکشین در حال حاضر، این چیز خوبیه!!! این خوش شانسیه! خوشبختیه! چون این شیوه ی جهان نیست! حتی این چیزیه که باید به خاطرش خوشحال باشین. حتی تو آئین مسیحیت یکی از نمادهای مسیحی یک صلیبه، که معنای مثبتی نداره… نشونه ای از خیانته دوستانه، نشونه ستم حکومته، نشونه ی آسیب پذیریه انسان فناپذیره.

همه اینها در حقیقت نمایش نمادینی از این ایده است که زندگی رنجه و اینکه قدرت این نماد از گذر چندین و چند قرن فراتر رفته، و احتمالا دیگه زیاد تعجب نمیکنید اگه بگم که یهودیا هم از وجود چنین رنجی تو زندگی آگاهی دارن. بنابراین مفیده که بدونیم و درک کنیم چرا زندگی رنجه.

چنین جمله ای یک اصل بنادین در هستی شناسیه که درباره ماهیت بودن و دلیل بودنه. باور دور از فهمی نیست. ما محدودیم درسته؟ ما یه طول عمر محدودی داریم، کم و بیش در حدود 100 زندگی میکنیم. و بعد در همین دوران، محدودیت های دیگه ای، موقتی یا دائمی، بهتون تحمیل میشه که زیاد هم ربطی به شخصیت تون نداره، بلکه یک سری محدودیت های “بودن” اند: مثل وزن مشخص شما، قد ثابت شما، بهره تون از جذابیت، بهره تون از هوش، بهره تون از توانمندی های ورزشی،… [با لحنی جدی تر] بهره ی شما از مقدار بیماری های ذهنی که با خودتون همراهی میکنید، مقدار استعدادی که در ابتلا به سرطان دارید… 

ماجرا اینه که مردم تمایل دارن آسیب پذیری هاشونو به وجود یه خطا تو طبیعت خودشون نسبت بدن. اما اینا در واقعیت محدودیت های وجود داشتن اند. بودنِ انسان مبتنی بر یک سری محدودیت های وجودیه. منطقیه، اینها محدودیت های وجودی ای هستن که ما رو از هم، و از بودن چیزهای دیگه متمایز میکنه. و بنابراین، یعنی این اجتناب ناپذیره که هوشیار شدن انسان با رنج کشیدن همراهه. و زندگی این سوال رو تو ذهن ما مطرح کرد که چطور خودمون رو در مواجهه با رنج هدایت کنیم. و نه فقط خودمون، بلکه دیگران رو هم همینطور.

و این سوالیه که نمیشه ازش فرار کرد. مگه اینکه اونقدر خوش اقبال بوده باشید که تا الان اتفاق تکون دهنده ای تو زندگیتون نیفتاده باشه. اما در موردش فکر کنید. این اصلا باور بدبینانه ای به جهان نیست، بلکه در واقع یکی از آزادی بخش ترین باورهاییه که میتونین تصورشو بکنین. ممکنه در حال حاضر براتون اتفاق بدی نیفتاده باشه. اما احتمال زیادی داره که خانواده یا همسری داشته باشین که یکی از اونا مشکلی جدی داشته باشه. و اگه بازم نباشه، احتمال خیلی بیشتری وجود داره که به زودی به مشکل جدی بخورین. و دونستنِ همین داستان به شما کمک میکنه تا از اعتقاد به یه باور غلط رها شین که “زندگی بدون رنج ممکنه”. رنج بخش جدایی ناپذیری از بودنه. اما چرا؟ چرا اینطوریه؟ کی میدونه؟ این یه سوال متافیزیکیه.”

جردن پیترسون میگه وقتی خودش همچین سوالی براش پیش اومده، از مطالعاتی که داشته یه چیزایی رو متوجه شده که بهش تونسته کمک کنه. مثلا میگه: “یه بار یه نقد یهودی خوندم که درباره دلیل آفرینش صحبت میکرد. این نوشته، ویژگی های یک خدای کلاسیک رو مطرح میکرد. خدایی که دانای مطلق، و قادره مطلقه، و همیشه همه جا حضور داره. یک تمامیت مطلقه. و خب سوال بعدی اینه که یه موجودی یا چنین ویژگی هایی چه چیزی کم داره؟ محدودیت. سوال بعدی که مطرح میشه اینه که چطور محدودیت کمبود محسوب میشه؟ مگه محدودیت چی داره که بخواد انقدر مهم باشه؟ جوابش اینکه فرضا من میتونم هر چیزی باشم، و در هر زمان و مکانی، هر کاری که دلم بخواد بتونم انجام بدم، دیگه “بودن” ای وجود نداره، چون همه چیز، یک چیزه، چون تفاوتی بین موجودات نیست که بخوان از همدیگه مجزا بشن. چیزی که محدودیتی نداره، مطلقه و کامل، اصلا بودنی نداره. باید به صورت موجوداتی محدود شه تا بتونه در مکان و زمان جا بگیره. اینم موضوعی نیست که شما ندونین. شما میدونین که مثلا وقتی میخواین بازی کنین، باید بازی ای رو که میخواین، انتخاب کنین. ممکنه حتی بازی کنین بدون اینکه ازش آگاه باشین. پس همه بازی میکنن.

فرض کنیم که میخواین یه بازی انتخاب کنین. شما که نمیتونین بیشمار بازی رو در یک زمان انجام بدین، لاجرم برای “بازی کردن” باید انتخاب تون رو “محدود” کنین. پس وقتی شما خودتون رو به نحوی و از جنبه ای محدود میکنین، دنیاهای جدیدی از انواع احتمالات ظاهر میشن. پس یه ایده ی قدرتمند متافیزیکی وجود داره! که میگه: “بودن بدون محدودیت امکان پذیر نیست.”

پس این ایده ی جالبیه و سوال جدیدی ایجاد میکنه که: هزینه ای که باید به خاطر بودن پرداخت کنیم چیه؟ محدودیت. و هزینه ای که باید برای محدود بودن پرداخت کنیم، رنج کشیدنه. پس هزینه ای که برای بودن باید داد، رنج کشیدنه.

این مسئله، مشکلش چیه؟ خب، رنج کشیدن باعث میشه که مردم، اعتبار زندگی رو زیر سوال ببرن. همه این کارو میکنن! اگه اتفاق ناگواری براتون اتفاق افتاده باشه، قطعا با خودتون فکر میکنین: “چرا شما؟” اما سوال بهتر اینه که: “چرا شما نه؟” چون رنج اجتناب ناپذیره. اما شما ممکنه با خودتون فکر کنین که: “آیا زندگی ارزشش رو داره؟” خصوصا وقتی اتفاقی که براتون افتاده، ناگوار و بلندمدت باشه. به عبارت دیگه: “آیا اینکه رنج کشیدن هزینه ایه که باید به خاطر بودن پرداخت کرد، ارزشش رو داره؟” و در نهایت: “آیا بودن، ارزشش رو داره؟”

همه ی آدما این سوالا رو از خودشون می پرسن و یه چیزی بهش جواب میدن یا نمیدن. و در واقع، جواب هایی که تو هر لحظه دارین به این سوال میدین، اساسِ تمام کارهایی رو که انجام دارین میدین رو میسازه. چون اگه جوابتون به همچین سوالی آره باشه، رفتار شما خیلی فرق میکنه با زمانی که جوابتون “نه” باشه.

حالا سوال میتونه این باشه که: “چه اتفاقی میفته اگه هر کدوم از این دو حالت پیش بیان؟” خب، من میخوام فعلا در مورد حالتی صحبت کنم که ضد ارزشه. یعنی حالتی که جواب شما به سوال قبل اینه که: “نه، بودن، ارزش رنجی که باید به خاطرش کشید رو نداره.” چون به نظر من میرسه که وقتی درباره موضوعی با، به اصطلاح، خوش بینی با مردم صحبت میکنی، براشون سخته که بتونن کاملا باورت کنن.

مثلا بیاید فرض کنین که من بگم: “اوکی! هدف زندگی اینه که خوشحال باشیم توش.” ممکنه ادعای من به طور مبهمی به نظرتون آرامش بخش بیاد، اما اگه یه جو احساس تو وجودتون باشه، امکان نداره چنین ادعایی رو باور کنین. چون اگه تا حالا زندگی کرده باشین، حتما تجربه کردین که دوره هایی تو زندگی پیش میان که “خوشحال بودن” اصلا وضعیت شما رو توصیف نمیکنه. و بنابراین زندگی درباره ی چیزی بیشتر از صرف “خوشحال بودنه”. [با لحن آروم] چون بسیاری از دوره های زندگی تون هست که شما توش خوشحال نیستین.

الکساندر سولژنیتسین، نویسنده کتاب مجمع الجزایر گولاگ، که یکی از دلایل اصلی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، درخت عظیم آرمانشهرگرایی یا یوتوپیانیسم (utopianism)، میگه: “این ایده که میگه آدما آفریده شدن تا شاد و خوشبخت باشن، با اولین ضربه ی چماق متصدی کار از اعتبار میفته. حرفی که میخواد بگه یعنی اگه خودتون رو در شرایط ناگواری ببینین، اگه اسیر آرمانشهرگرایی بدخواه شده باشین، مثل خود سولژینیتسین، شما رو مثل دوران برده داری به اسارات و کار بگیرن بزنن تا به خواسته های اونا برسین، تحت چنین شرایطی ایده ی خوشبختی چندان آروم تون نمیکنه. و خب نکته ی حرف سولژینیتسین اینه که چنین تصوری از زندگی شما رو ضعیف میکنه. چون نمیتونید خودتون رو با فلسفه از یک چالش همیشگی حفظ کنید. و در نهایت با اون چالش مواجه میشین.

من فکر نمیکنم که به سادگی بشه مردم رو با “ارزش و اخلاق” قانع کرد، چون “اخلاق” یه جورایی یه کلمه مذهبی به نظر میرسه. مشکلات ما واقعی اند، حالا چه مذهبی باشیم چه پیش فرض های مذهبی نداشته باشیم. دید اساسا ماده گرایانه ی ما و شکل علمیِ دانش مون باعث شده که به سختی بتونیم به وجود موجودی ماورای ماده باور داشته باشیم. اما یه چیزی که آدمای مدرن هم میتونن باورش کنن، زیادم سخت نیست، پلیدیه. مثلا سولژینیتسین میگفت مهمترین اتفاقی که تو قرن بیستم افتاد، تا جاییکه اون زنده بود و میدونست، دادگاه نورنبرگ بود. 

دادگاه نورنبرگ، دادگاهی بود که بعد از جنگ جهانی دوم تشکیل شد و توش عده ای از سوسیالیست های ملی گرای آلمان (همون نازیها) که مسئولیت به راه انداختن وحشت “راه حل نهایی” و تاسیس کوره های آدم سوزی برای نسل کشی بود رو محاکمه کردن. این اتهام تو دادگاهی معروف به دادگاه نورنبرگ به دادخواهی گذاشته شد و اون آدمها باید از خودشون دفاع میکردن. انتظار استاندارد از چنین دفاعیاتی خب اینه که مثلا “من مامور بودم و معذور.” میدونین که دادگاههای بین المللی مستقل از ملیت یا باورهای آدمها بهشون اجازه دفاع میده. اتهامی که به اون آدمها وارد شده بود این بود که: “یه چیزایی هست که انقدر بدیهی و واضحه که خوب نیستن، اخلاقی نیستن، که اگر مرتکب شون بشین، وجود و ذات شما گناهکاره، فارغ از هر فرهنگی که دارید. یه نوع اخلاق فراملیتی یا به عبارتی یک فرااخلاقی وجود داره که ما نمیدونیم چیه، ولی میدونیم چی نیست. میدونیم که شکنجه ی بی هدف و نسل کشی نیست. حداقل میدونیم که اخلاق مدار بودن اینه که طوری زندگی کنیم که احتمال مرتکب شدن چنین رفتارهایی اگه شرایطش براتون فراهم شد، در کمترین حالت ممکن باشه. خب، مردم با خودشون فکر میکنن که اگه اونا تو شرایط نازی ها قرار میگرفتن، یه نجات دهنده بودن تا یه شکارچی. اما این ادعا غلطه! شما میتونین همین آدمایی رو که چنین فکری میکنن بگیرین و بذارین به جای نازیها تو شرایط سالها 1939 و اون حدود، و ببینین که 99 درصد آدما در اون زمان یا شکارچی خواهند شد یا کسایی که همراه این شکارچیا بودن ولی شکار نمیکردن. ممکنه شما حالا با خودتون فکر کنین که احتمالا جزو اون 1 درصدی هستین که شکارچی نمیشه، چون من از کجا باید بدونم، اما این رویه ای نیست که وقایع تاریخی داره به ما میگه. و معلوم شد که انگار قرار دادن آدمهای عادی در وضعیتی که کار پلید انجام بدن، کار زیاد سختی هم نیست.

اونایی از شما که کمی با روانشناسی آشنا هستن، درباره آزمایشهای میلگرام (The Milgram experiments) یه چیزایی شنیدین. مثلا من در مورد آزمایش زندان زیمباردو (zimbardo) این رو میدونم که دانشجوهای کاملا عادی دانشگاه رو برای آزمایش انتخاب کرده بودن و اونها کاملا آگاهی داشتن که این یک “آزمایشه”. میدونستن که واقعی نیست. به صورت تصادفی به بعضیاشون نقش زندانبان رو دادن و به بعضیاشون نقش زندانی. ولی بعد از سه روز مجبور شدن آزمایش رو متوقف کنن! به خاطر اینکه زندانبان ها به نازیها تبدیل شده بودن و از شکنجه کردن زندانیا لذت می بردن، با اینکه میدونستن این سناریو واقعی نیست و آدمای به اصطلاح زندانی شون واقعا بی گناهن!

خب این واقعیت ها چی دارن به ما میگن؟ دارن از رفتارهایی حرف میزنن که آدمها به کمک شون زندگی شونو هدایت میکنن. از این میگن که رفتار آدمها در مقابل بدجنسی و پلیدی چقدر آسیب پذیره.

اگه به ماجرای سفر آفرینش تو انجیل نگاهی کرده باشین، (اسم کتاب به انگلیسی Genesis عه، که خیلی کتاب قدیمی و خیلی تاثیرگذاری بوده در بین آدمها)، یه سری اتفاقات عجیب برای آدم و حوا میفته. میگه مار در بهشت به آدم و حوا سیبی داد. اونها سیب رو خوردن و بیدار شدن و خودشون رو روی زمین یافتن. این رو نگه دارین، از طرف دیگه، کتاب دیگه ای موجوده که نویسنده اش یک فرد پریماتولوژیسته (کسیه که کارش مربوط به دانش انسانهای اولیه س – primatology). این آدم نشون میده که چرا بینایی بشر خیلی بهتر از بیشترِ موجودات به جز تعدادی از پرندگان تکامل پیدا کرده. میگه دلیلش به خاطر اینه که سیستم بینایی ما برای شناسایی موجودات شکارچی طراحی شده. نویسنده این نتیجه رو از مقایسه ی جمعیت مارهای کره زمین در طی دوره های مختلف، با میزان دقت بینایی گروه های انسانی اولیه، نشون داده. تنها کاری که نویسنده کرده بررسی یه تطابق آماری یک به یک بود و نشون داد که سیستم بینایی ما، که همون توانایی ما در دیدنه، همون سیبی که مار به ما داد و بیدارمون کرد، به این خاطر بهتر شده که باید همیشه توجه میکردیم به شکارچیایی که ده ها میلیون سال در اطرافمون دنبال مون بودن. و اون سیب، نکته ی جالبیه: ما دید رنگی (color vision) داریم چون میوه خوار هم بودیم. دید رنگی ما دقیقا به این خاطر تکامل پیدا کرده که بتونیم میوه های رسیده رو شناسایی کنیم. بنابراین به نظر میرسه این قسمت داستان درسته.

البته این داستان در مورد خانمهام هست [و امروز به این موضوع نمی پردازیم :)] شما باید از زنان باهوش، بیدار شید. و ماجرا همینه. به همین دلیله که داستانی به وجود اوومد که توش مار و سیب و زن زیرک، عامل هوشیاری بشر معرفی شدن.

اتفاقاتی که بعد از بیدار شدن آدم و حوا میفته هم چیزای عجیبیه. اولین چیزی که اتفاق میفته اینه که scale عه دیدشون عوض شد، به این معنا که گستره و عمق دیدشون تغییر کرد و اونها طوری بیدار شدن که قبلا نشده بودن.

دومین اتفاقی که بعد از هوشیار شدن شون افتاد این بود که متوجه شدن عریان اند. یکی از کابوس هایی که آدمها زیاد می بینن اینه که روی یه سِن، عریان ان، که اغلب هم دلیل این موضوعه که چرا آدمها وقتی روی یک سِن قرار میگیرن، چیزی که فکر میکنن و نمیگن. چون نه دوست دارن فیزیکی عریان باشن و نه متافیزیکی. چون میخوان خودشون رو از نگاه جستجوگر مخاطبان حفاظت کنن. هیچکس دوست نداره روی یک صحنه نمایش عریان شه، چرا؟ عریان بودن، امکان دفاع کردن از خودتون رو ازتون میگیره. تو اتحاد جماهیر شوروی، موقعی میخواستم حسابی شکنجه تون کنن، ساعت دو صبح بیدارتون میکردن، می بردن، موهاتونو از ته می تراشیدن، لباساتونو میکندن، و می انداختن تون تو سلول تون دوباره. چون وقتی شما عریان اید، شکنجه کردن تون راحتتره، چون بی پرده، در معرض رنجی فاجعه بار، بدون دفاع، قرار می گیرید. چون همینکه می بینید لباس ندارید، میفهمید که آسیب پذیرید. و به همین دلیله که داستان میگه آدم و حوا بلافاصله وقتی فهمیدن عریان اند، خودشون رو پوشوندن. این داستانی در مورد فرهنگه که میگه: وقتی آدما هوشیار شدن، و فهمیدن که محدودیت های اخلاقی دارن، که مشمول نادانی شون درباره ی مرگ هم میشه، اولین کاری که میکنن این که خودشون رو میپوشونن و محافظت میکنن. و بعد اتفاقی که میفته اینه که حالا اونا معنای خوبی و پلیدی رو میدونن. و این موضوع عجیبیه. چون درباره ی خوبی و بدی حرف نمیزنه، مشخصا داره از خوبی و پلیدی حرف میزنه. و ضمنا موضوعیه که حیوانات دیگه نمیدونن.”

جردن پیترسون میگه: “من 20 سال، واقعا به این موضوع فکر کردم که معنای این حرف چیه و بعد فکر میکنم اینطور فهمیدمش که: “شما واقعا نمیفهمید چطور باید آدما رو شکنجه کنید، تا زمانیکه فهمید که خودتون آسیب پذیرید!” به مجرد اینکه خودآگاهی شما از آسیب پذیر بودن خودتون ایجاد شد، حالا دیگه خودتون میتونید مثل یه شکارچی رفتار کنید. علی الخصوص مثل یک گرگ. چون گرگ، میتونه یه گوزن یا چیزی در هیبت گوزن رو به همین شیوه شکار میکنه و میخوره. روزها و ماهها به دنبال یه علامت ضعف، شکارش رو دنبال میکنه و برنامه ریزی میکنه تا در زمان مساعد حمله کنه. و شکنجه ی هنرمندانه رو ماهها روی شکارش انجام میده تا بالاخره روزش برسه.

و این حرف به این معنیه که درک آسیب پذیر بودن خودتون، باعث میشه به سرعت بتونین پلیدی رو تشخیص بدین. 

سوالی که حالا باید از خودتون بپرسین اینه که: “تحت شرایطی اگه قرار بگیرین ممکنه این محرکه فعال میشه و خودشو نشون میده؟”

جوابش به نظرم آسونه: اگه به خودتون دقت کنید، خودتون رو بدون هیچ پیش فرضی از اینکه خودتون رو میشناسید، تماشا کنید، یعنی صادقانه خودتون رو ببینید، یا به بیان بهتر خودتون رو از منظر کسی ببینید که هیچ شناختی از خودش نداره، بهرحال چون شما پیچیده تر از اون هستین که خودتون رو کاملا بشناسید، جواب این سوال رو خواهید فهمید. من به این نتیجه رسیدم که آگاهی پیدا کردن از ظرفیت پلیدی خودمون به نوعی میتونه برامون مفید باشه، چون اگه دستاویزی براتون نشه که باهاش به خودتون آسیب بزنید و خودتون رو اذیت کنید، این کار، مسیریه به درک این مسیر که توانایی خوب بودن رو دارید.

[با لحن جدی و طمانینه] هیچ راهی برای رسیدن به یکی از طریق دیگری وجود نداره، چون از کجا بدونید که چطور میتونید باشید، تا وقتی ندونید تا حد میتونید ویرانگر باشید. و نه فقط این مزیت رو داره، بلکه میفهمید که تا چه حد باید خودتون رو جدی بگیرید. اگه بدونید که یه اسلحه ی آماده به شلیک هستین، و در واقع یک اسلحه ی آماده ی بی ثبات هستین، و علاقه مند باشین که بیشتر به کارهایی که دارین میکنین توجه کنین، به این معنیه که آدمی هستین که لزوما نایس برخورد نمیکنه، و همینطورم به این معنیه که اگه شرایطش براتون فراهم بشه، ممکن بود به زندانبان های نازیها تبدیل بشین.

برگردیم به ماجرا سفر آفرینش، اتفاق دیگه ای که بعد از بیدار شدن آدم و حوا براشون میفته اینه که میفهمن دو تا پسر دارن: به اسمهای قابیل و هابیل. قابیل، کسی که برادر هابیله، خیلی رابطه ی خوبی با خدا نداره. واقعیتش من زیاد به این موضوع اهمیتی نمیدم که لزومی داره برای این تحلیل به خدا باور داشته باشین یا نه، چون من نمیدونم وقتی مردم میگن به خدا باور دارن، دقیقا منظورشون چیه. اما داستان اینطور جلو میره که قابیل رابطه ی خوبی با خدا نداره و دلیلش اینه که قابیل دائما کارهایی رو میکرد که جواب نمیدادن. دست رو هرچی قابیل میذاشت به خاکستر انگار تبدیل میشد. در حالیکه برادرش هابیل، خدا دوستش داشت (خدا میدونه چرا!)، و همه چیز برای هابیل خوب جلو میرفت. انگار که قابیل یه جورایی نماد شکست خوردنه و هابیل نماد پیروزی تو هر کاری که انجام میداد. اما نکته دیگه اینه که هابیل آدم خوبه بود، و این خوب بودنش از نظر قابیل گستاخانه است، چون وقتی واقعا در یسری کارا آدم موفقی هستی، باید یه جوری درونا بیچاره باشی، تا مردم بتونن ببخشن ات [پوزخند].

بنابراین قابیل، هابیل رو برای مدتی تحمل کرد، ولی با خودش فکر میکرد و خدا چطور میتونه همچین دنیایی رو بسازه؟ چطور میتونه همه ی راهها رو برای من بن بست کنه اما تمام درهای پیشرفت و به روی هابیل باز کنه؟ بنابراین رفت و شکایت اش رو پیش خدا برد. گفت: “خدایا اینجا چه خبره؟ این چجور واقعیتیه که تو ساختی؟ همه چی برای هابیل بر وفق مراده، اما برای من، زمان با بیچارگی میگذره. شاید باید یه کاری در این باره بکنی!”

و خیلی جالبه که در اینباره فکر کنید که چرا قابیل اینطور فکر میکرد. قابیل چه پیش فرضی داشت، که به خاطرش کیفیت فاجعه ی زندگی اش رو به خدا نسبت می داد؟ کاری که قابیل در اون لحظه میکرد این بود که خودش رو قضاوت گرِ “بودن” کرده بود. و من میگم همیشه وقتی میخواید خودتون قاضیِ زندگی فرض کنین، باید خیلی مراقب باشین، چون همیشه این امکان وجود داره که چیزهایی باشن که ولو اندک، شما ندونین. 

خدا به قابیل گفت: “اینکه تو کارایی کردی که تو زندگیت احساس بدبختی میکنی، خطای من نیست، خطای خودته.” اون به قابیل گفت: “گناه مثل یک شکارچی خیز برمیداره، تا مثل آتشی دامنت رو بگیره. اگه مرتکب گناه شدی، مشکل از توعه که بهش غلبه نکردی.”

این جوابی نبود که قابیل میخواست بشنوه. قابیل میخواست اینو بشنوه که بیگناهه. بدبختی اش به خاطر خودش نیست. و اینها همه خطای خداست. به جاش خدا به قابیل گفت: “از جهنم بیرون میومدی. میتونستی این کار و بکنی و خودت هم میدونی که میتونستی. و با اینکه میدونستی، انجامش ندادی.”

ماجرا برای قابیل تموم شده بود. اول از خدا به خاطر حرفی که زده بود ناراحت شد. اما این یکی که میگفت رنجی که میکشی تقصیر خودته، قابیل رو افسارگسیخته عصبانی از قلمرو انسانیت اش بیرون کرد و باقی ماجرا اینطوریه که قابیل از پیش خدا برگشت و هابیل رو کشت. چرا؟

انتقام گرفت. هابیل، فرد مورد علاقه ی خدا بود، درسته؟ قابیل بودن رو قضاوت کرد، و برای انتقام گرفتن، دنبال کسی گشت که مدت قابل توجهی ازش بهره ی خوبی برده، و خودسرانه او رو از بین برد.

نکته جالب دیگه ای که هست اینه که بعدها، نواده ی قابیل، سلاحی ساخت که بتونه فروپاشی اخلاقی اش رو نشون بده، به خاطر اینکه فرد پر از نفرتیه نسبت به زندگی که نمیخواد مسئولیت ماهیت بودنش رو به عهده بگیره. و این نفرت رو به کمک سلاح ای که ساخته، و مستقیما با رفتارهای ضد اجتماعی و ضد انسانی نشون میده. و این خودش نکته ی دیگه ایه که بدونیم اگه میخواید آدمهایی اخلاق مدار باشید باید اول پلیدی درون تون رو جدی بگیرید. و اگر این موضوع رو درک کنید که شما، یک فرد، در بین شبکه ای از 8 میلیارد آدمها هستین، نه یک دانه ی شن در میان باد، به این معنیه که شما فهمیدین که هزار نفر رو میشناسین در طول زندگی تون، و اونها هزار نفر دیگه رو میشناسن. بنابراین یعنی شما به اندازه دو نفر، با یک شبکه ی یک میلیون نفره فاصله دارین، و به اندازه ی سه نفر ، تا یک شبکه ی یک میلیارد نفره از آدمها فاصله دارین. 

شما در بین شبکه ای از رفتارها قرار گرفتین، و رفتاری که نشون میدین، مهمه!

سولژینستسین در همین باره میگه: “جهان بسیاری مرکز داره که هر کدوم از این گره ها، یک وجدان بیداره.” و این طرز فکر جالبیه. چرا اینطور فکر نکنیم وقتی چیزی درباره هوشیار شدن خودآگاهی (یا همون بیدار وجدان) نمیدونیم. شاید واقعا کاری که هر فرد میکنه مهمه.

من اینطور فکر میکنم که اغلب آدما به این دلیل به این نتیجه میرسن که زندگی پوچه، که این نتیجه ی بهتری از عکسشه! چون اگه زندگی بی معنی باشه، یعنی کسی براش مهم نیست که شما چکار میکنین. ولی اگه زندگی معنادار باشه، [لحن خیلی جدی] اون وقت یعنی هر کاری که میکنید مهمه!  و این طرز فکر، مسئولیت سنگینی رو دوش آدمیزاد میذاره. بنابراین من فکر میکنم که مردم در حالت کلی تمایل ندارن چنین مسئولیتی رو تحمل کنن.

بنابراین زندگی رنجه، چنین چیزی با آدما چکار میکنه؟ اونا رو از نفرت پر میکنه. اینم از نقایص بودنه. یکی از المان های بودن، رنجه. اما همین رنج، تعداد دیگه ای از مشخصه های بودن رو تولید میکنه. نفرت، یکی از مشخصه های بودنه. آدما وقتی میفهمن ازشون سواستفاده شده، پر از نفرت میشن. شاید اگه احساس نفرت میکنین، واقعا به خاطر اینه که مورد سوءاستفاده قرار گرفتین. شایدم اگه احساس نفرت میکنین، به خاطر اینه که باید درست به مسائل نگاه کنین. و شایدم به این معناست که باید با یکی در این باره صحبت کنین تا بتونین ببینین که آیا مورد سوءاستفاده قرار گرفتین یا به خاطر این بوده که درست توجه نکردین. اما صحبت کردن با کس دیگه ای یعنی باید بهشون واقعیت رو بگین. و برای اینکه بتونین بهشون واقعیت رو بگین باید تمرین کنین که صادق باشین. چون اگه صادق نباشین، نه میتونین دوستی پیدا کنین که باهاش حرف بزنین، و نه اگه پیدا کردین، قادرین که مشکل واقعی تونو بگین. نتیجه اینه که کسی نمیتونه راه حلی پیدا کنه که بتونین خودتون رو جمع و جور کنین.

اگه احساس نفرت می کنین شاید راهی باشه که بتونین به اون آدم طوری بگین که باید کاری که میکنه رو دیگه انجام نده، که جلوی اون کارو بگیرید. کار راحتی نیست. شاید احساس نفرت میکنین چون فکر میکنین یه تیکه ی نامطبوعی از دنیا این، و مهم نیست آدما چکار کنن، شما خوب نیستین و احساس نفرت میکنین. در این حالت، شاید لازمه که ساختارهای روانی تونو یه بازبینی بکنین. حالا اگه می پرسین چرا باید همچین بازبینی ای رو بکنین، خب جوابش اینه که: نفرت به همراه ناامیدی، و پوچ گرایی، و تمام این دام های اخلاقی، شما رو به راه خشونت و بی رحمی میندازه. بدبختی از مشارکت خوشش میاد. و اگه فکر میکنین روال چیزها اساسا ناعادلانه ست، و دنیا کمر همت رو بسته تا شما رو بدبخت کنه، چرا بخواین که با دیگران از روی همدردی و انصاف برخورد کنین؟ به خاطر اینکه زندگی اساسا ناعادلانه ست! تقصیر شما نیست! شما مجبورین! و حتی خیلی عمیقتر از این موضوع اینکه: چرا اینطور فکر نکین که این زندگیِ اساسا ناعادلانه رو نابود کنین؟

این نتیجه گیری ایه که به نظر من هیتلر کرد، استالین کرد. مدارکی وجود داره از اینکه استالین در آخر عمرش قصد داشت دنیا رو با به راه انداختن جنگ جهانی سوم، در کنار داشتنِ بمب های هیدروژنی، و با سابقه ی کشتنِ حداقل 30 میلیون آدم، تو قدم بعدی، به سمت نابود کردنِ زندگی خیز برداره. و میدونین یه ایده ی روانکاوی میگه: “اگه نمیتونین از روی رفتار، انگیزه رو حدس بزنید، به خروجی رفتار توجه کنین و اون وقت انگیزه رو نتیجه بگیرید.”

اگه تمام جنگ جهانی دوم رو در نظر بگیرید، هیتلر 100 میلیون آدم رو کشت. فقط خدا میدونه استالین چند نفرو کشت. مائو از استالین هم بیشتر، مردم و کشت. چرا؟

اولین دلیلی که داستان شونو باهاش کاور میکنن، داستان آرمانشهره، و فکر میکنم آدما باور میکنن. اما نمیدونم چرا قصه ی آرمانشهر و در حالی باور میکنن که خودشون دارن می بینن که میلیون ها نفر دارن میمیرن. من فکر میکنم تمام اون آدمایی که تو این فرآیندها مشارکت کردن، از منطق آرمانشهرگرایی شون به عنوان یه جور حجاب استفاده میکنن، تا باهاش سرپوشی بذارن روی تمایلشون به مشارکت در بیرحمی. اونها حتی یه لحظه هم ارزشی برای داستان آرمانشهری که میگن قائل نیستن.

حالا ممکنه از خودتون بپرسین: “خب شما چقدر حاضرین که دنیا رو به خاطر خواسته تون مجبور کنین؟” میدونین من همیشه خودم با اینکه منطق بزرگترین ارزش آدمیزاده مشکل دارم. این حرفیه که آتئیستا (کسایی که به وجود خدا باور ندارن) اینجا و اونجا میگن، چون فکر میکنن منطقی بودن ارزشمندترین ویژگی انسانیه. و این حرف غلطه! شاید چیزی که جهان سعی میکنه به ما بفهمونه اینه که لزوما نباید منطقی باشین، شاید چیزی که میخواد بهمون بفهمونه اینه که باید اخلاق مدار باشیم.

این دوتا موضوع با هم فرق دارن. چون فرد منطقی میگه: “اوکی من نظم جهان رو فهمیدم، روال کار و فهمیدم، قلق کارو پیدا کردم، حالا میخوام بر همین اساس نظم خودم رو به دیگران تحمیل کنم و روش کار کنم تا این نظم تحمیل شده، واقعیتی رو که من میخوام بسازه.” این همون کاریه که هر فرد ایده ئولوگ و متعصبی انجام میده، این همون کاریه که هر آرمانشهر خواهی انجام میده. چون قانع کننده ست و من فکر میکنم دلیلی که آدمها چنین کاری رو انجام میدن، خیلی پیچیدست: بخشی اش به این خاطره آدما دنبال دلیلی برای وجود داشتن شونن، اما خیلی مهمتر از اون، به این دلیله که آدما دنبال اینن که ماسکی اخلاقی پیدا کنن که بتونن باهاش تمایلشون به بیرحمی رو بپوشونن. بسیاری از افراد آرمانشهر خواهانه از همین نوعه، حتی اگه اون ماسک بتونه به خوبی با بقیه مناظره کنه.

از من میپرسید چرا همچین توضیحی رو باور میکنم؟ چون صد ساله ی گذشته رو دیده ام! و ماجرا این قرار از آب درومده!

یکی از چیزهایی که زندگی تو اتحاد جماهیر شوروی رو ناگوار میکرد این بود که نمی تونستین به خاطر ستمی که بهتون روا داشته میشه حتی رنج بکشین. چون همه چیز ایده آل بود! و اگه رنج میکشین، و یا خدای ناکرده این رنج رو ابراز میکردین، به سرزمین تون خیانت کرده بودین. بنابراین رنج کشیدن تون به معنای ملحد شدن بود. و شما باید در رنج کامل، نسبت به سیستم باورهای مزخرفی که ساخته بودین، وفادار باقی می موندین. کاملا اوکیه اگه تصمیم تون همچین چیزیه. اما اگه یکم بیشتر رنج کشیدین، یا خییییلی رنج کشیدین، اون موقع میتونین به خودتون گوشزد کنین که: “شاید چیزی باشه که من نمیدونم.”

این یه تمرین زندگیه برای وقت هایی که بنظرتون اوضاع منطقی به نظر نمیرسه: بیاید فرض کنیم اخلاق، ارزش دنبال کردن و پیروی داره و من ادعا میکنم که داره چون یک مسیر اخلاقی، تنها مسیریه که بودن رو توجیه میکنه. 

بنابراین زندگی رنجه. و شما نیاز دارین تا یه جوری این رنج رو برای خودتون توجیه کنین. خب حالا ممکنه از خودتون بپرسین: “آیا تا حالا تو زندگی ام زمانی بوده که احساس کنم، برای رنج زندگی ام دلیلی دارم؟” یا برعکسش: “آیا تا حالا تو زندگی ام زمانی بوده که احساس کنم، رنجی که بهم تحمیل شده هیچ توجیهی نداره؟” و من به شما پیشنهاد میکنم برای پیدا کردن جوابش، سه هفته خودتون رو تماشا کنین. فقط ببینین. انگار که هیچی از خودتون نمیدونین. و خواهید دید که خودش، خودشو توجیه میکنه. ممکنه ازم بپرسین که: “من از کجا میدونم؟” اوکی اینم چنتا راهنمایی: شما اولش خودآگاه نیستین. میدونین که خودآگاهی چیز خوبی نیست، به سیستم عصبی ما فشار وارد میکنه و اغلب از نوع احساسات منفیه. درست همون چیزی که ممکنه فکر کنین یه سیستم شناختی سطح بالاست، آدمها از عملکرد احساس ناخوشایندی پیدا می کنن. شما وقتی سعی می کنین خود آگاه تر رفتار کنین که خطا کرده باشین یا احساس شرم کنین. وقتی عمیقا غرق در انجام کاری میشین، خودآگاهی تون ناپدید میشه. بنابراین، درگیر شدن با یک کار معنادار، به نظر میرسه به نفع مونه. چون همینطورم در اون حین گذشت زمان رو متوجه نمیشیم، چون وقتی کاری معنادار انجام میدین، حس شما از گذرِ زمان ناپدید میشه. و بنابراین اون محدودیت زمانی ای که شما رو به ستوه میاره، ناپدید میشه. و اگر متوجه شدین که ارزش انجام دادنشو داره، پیشنهاد اکید من اینه که: “حتما تمرینش کنین. بازم انجامش بدین. و بقیه چیزا رو فراموش کنین. و همینطورم توجه کنین به تمام مواقعی که به نظرتون بودن تون توجیهی نداره. و تشخیص دادنش خیلی راختتره. چون مربوط به تمام زمان هاییه که درگیر کارایی هستین که به خاطرش پشیمون و شرمنده میشین. و حسابی بهتون احساس بی ارزش بودن میده. وقتی حرفی میزنین یا کاری میکنین که اخلاقی نیست، انسجام شخصیت تون بهم میریزه و آدم ضعیفی میشین. و حسش میکنین. بعد سریع شروع میکنین به صغری کبری چیدن تا بتونین خودتون و دیگران رو قانع کنین که کاری که کردین اوکی بود، اما خودتونم میدونین که این حجمه ی منطقی و اقتدارگرایی شماست که بهتون فشار میاره تا پیش فرض های احمقانه رو دور نندازین، و فقط به این توجه نکنین که بودن تون داره چه اطلاعاتی از شما بهتون میده. ما اینجوری فکر نمیکنیم. ما فکر نمیکنیم که “بودن” میتونه اطلاعات مفیدی بهمون بده. چرا؟

خب من فکر میکنم که ما اون مسئولیت پذیریه رو نمیخوایم. من مدت طولانی به این موضوع فکر کردم و فکر میکنم که دلیلش واقعا همینه.

من واسه دانشجوهام تو کلاس طرحواره های معنا درباره پینکیو حرف میزنم. پینوکیو داستان پیچیده ایه. تو داستان پینوکیو اتفاقات عجیب زیادی میفته که آدما به راحتی هضم اش میکنن: مثل اینکه یه عروسک چوبی تبدیل میشه به یه پسربچه واقعی، یا مثلا اینکه نهنگ میاد و یه آدم و درسته قورت میده و اون سالم میمونه. آدما خیلی راحت این داستانها رو هضم میکنن بدون اینکه شاید حتی متوجه اش بشن: اینکه یکدفعه یه وال میاد و یه عروسک رو می بلعه و همه می پذیرن بدون اینکه با این مسئله مشکلی داشته باشن.

دلیل اینکه هضم اش میکنین اینه که یه معنایی رو میفهمین. نمیدونین ممکنه چه معنایی باشه ولی می پذیرین که حتما معنایی داره. و بنابراین مشکلی ندارین که با این قصه همراه شین. این مسئله به صورت علمی ثابت شده که آدما زمانیکه فیلم یا تئاتر تماشا میکنن، حاضرن ناباوری شونو به تعویق بندازن تا ببین داستان چی میگه. منطقی نیست اما آدما باورش میکنن. به همین خاطره که اگه بغلی تون بهتون سقلمه بزنه که اینا واقعی نیست، ممکنه بهش بگین “نظرت چیه دو دیقه حرف نزنی ببینم چی میخواد بگه.” چون شما دنبال منطق اونا نیستین. چون زمان مناسبی برای منطقی بودن نیست.

تو داستان پینوکیو، پدر ژپتو آرزو میکنه که عروسک چوبی اش به یه پسریچه ی واقعی تبدیل بشه. آرزویی که خیلی غیرمحتمله. ژپتو برای اینکه چنین آرزویی رو بکنه، میره و آرزو شو رو به یه ستاره مطرح میکنه. ایده ای که بازم عجیبه. ستاره انگار نماد چیزیه که در قدرت خدایی سهم داره. وقتی تو آسمون شب به بالا نگاه میکنین، یک بی نهایتِ ناشناخته خودشو بهتون نشون میده. و خیلی وقتها چیزی برای گفتن ندارین در مقابل بی نهایتی که می بینین. و آرزو مطالبه کردن از یه ستاره، با مستقیم نگاه کردن به بالای افق و مطالبه کردن یه آرزو از یه ستاره مافوق، مطرح کردن یک خواسته، چیزی فراتر از تجسم و ماده است. و برای یه هدفی اخلاق رو رعایت کردن، و بازیچه دست دیگران نبودن (مثل یه عروسک)، و اشاره کردن به چیزی ماورایی چیزیه که حداقل میتونیم بگیم توش پلیدی ای وجود نداره. شاید حتی بیشتر از اون هم باشه: اخلاقی هم باشه. جمله ای هست که میگه: “تمرکزت محدود به اون روز موعود کن، و نگرانی هاتو رها کن. انگار معنایی مدیتیشن گونه داره من فکر میکنم. وقتی من تو جلسات رواندرمانی با آدمای دیگه هستم، سعی میکنم همچین کاری رو انجام بدم: من فکر نمیکنم. چون من بعضی وقتها مطمئن نیستم که مشکل شون چیه و باید براش چه کاری انجام بدن. اما من میتونم گوش بدم. و اگه گوش بدم، افکار به ذهنم خطور میکنن. من به اونها فکر نمیکنم. این فرق میکنه، اونها به ذهن من میرسن. من فقط اجازه میدم تا افکار به ذهنم خطور کنن. معمولا وقتی تلاش میکنم به جای فکر کردن، گوش بدم، حرفی ممکنه بشنوم که فکرم رو به خودش مشغول کنه یا جرقه ای رو تو ذهنم روشن کنه. بیشتر شبیه به این کاره که من سعی میکنم حرفهایی که اونا میزنن رو دنبال کنم. و بعد افکاری به ذهنم میرسن که به کمک شون میتونم غیر مغرضانه و بیطرف، به اونا بگم که داستان از چه قراره. 

ایده ای که پشت این حرفه میگه: “صبحه و شمام از خواب بیدار شدین. بعد به خودتون میگین: “اوکی، امروز میتونه روز خوبی باشه یا هرچی. با اینکه شما دقیقا نمیدونین که یه روز خوب چطور روزیه. ولی شاید احتمالا چون چند روز خوب رو تا حالا تو زندگیتون تجربه کردین، بدونین که منظورتون حدودا اینه که توش اتفاق بدی نیفته. و بنابراین با خودتون فکر میکنین که شاید امروز هم بتونه یکی از همونا باشه. ممکنه از خودتون سوال بپرسین که: “چه کاریه که لازمه انجام بدم تا امروز یه روز خوب باشه؟” و ذهن تون بهتون جواب میده که: “اون دسته قبض ها رو می بینی که زیر اون کاغذان. اونا امروز باید پرداخت شن.”

یه چیزی هست که دارین از انجام دادنش طفره میرین و شما رو مضطرب میکنه، و ذهنتون مستقیما روش دست میذاره و بهتون میگه باید این تعداد تعهدات تون رو انجام بدین. و اگه انجامش بدین هدف تون رو زدین. و خیلی پندها و ضرب المثلها داریم که میگه اگه الزامات روزانه تونو انجام بدین، استرس تون برای آینده کم میشه. این ایده ی خیلی جالبیه. و همینطورم نشون میده که در درون مردم خردی وجود داره که از منطق صرف عمیق تره. و من به این موضوع باور دارم، چون ما، بشر، بسیار سالخورده تر از منطق مطلق ایم. چه از جنبه تکاملی، چه از هر جنبه ای که بخوایم بررسی کنیم. ما عمیق تر از منطق ایم. و اینم میدونیم که تو 30 سال گذشته روانشناسا فهمیدن که توانایی منطق ما از جنبه های مختلف به طرز مسخره ای محدوده. منطق خادمه، نه استاد؛ مریده، نه مراد. یه خادم یا مرید سرکش ام هست، با اینکه میتونه ابزار بسیار قدرتمندی باشه. تمامیت شما، خردی که در تمامیت شما نهادینه شده، به راحتی از منطق تون جلو میزنه. و اگه به خودتون گوش بدین، و کارایی که بهتون میگه رو انجام بدین، حد و مرز خوب بودن خروجی اشو حتی نمی تونین پیش بینی کنین. چون هر آنچه که هر لحظه به خودتون میگین، بهترین مسیر به سمت هر آن چیزیه که بهترین خروجیه. بله این طرز فکر عجیبیه، چون وقتی یه آرمانشهرگرا یا یه منطق گرا هستین، از ابتدا میدونین که خروجی خوب چیه. فقط مونده که برین و اسلحه رو به سمت مردم نشونه بگیرین و مجاب شون کنین که کاری که خوبه رو انجام بدن، تا اون خروجی ای که از نظر شما خوبه حاصل شه. و به نظر نمیرسه این روش به خوبی اثربخش باشه. تو آیین دائوییسم هم همینطوره. ایده ی دائوییسم میگه: “نتیجه رو رها کن. چون نمیدونی چیه.” اینکه نمیدونی مقصد چیه به این معنا نیست که نباید هدفی نداشته باشی و راهی رو در پیش بگیری. “پیِ شهود اخلاقی تونو بگیرید. کارهایی رو که احساس ضعف بهتون میده، انجام ندین.” من اصلا در اینباره حرف نمیزنیم که از سری اصول اخلاق مشخص پیروی کنین. اما اگه واقعا با شرایطی روبرو میشین که هیییچ ایده ای ندارین باید چکار کنین، ایده ی خوبیه که از یک اصول اخلاقی مشخص پیروی کنین، چون حداقل این چرخ و به حرکت درمیاره. مثل گذروندن یه دوره ی کارآموزی نگاهش کنید.

بنابراین، انجام ندادنِ کارهایی که به طور واضح بدن، به نظر میرسه یه جور قاعده است.

همینطورم به چیزایی که براتون معنادارن، اهمیت بدین، چون میتونین پیداش کنین. ممکنه ازش بترسین. هر کسی ممکنه همچین آرزوی محرمانه ای رو با خودش داشته باشه. “من خیلی دوست دارم فلان کارو انجام بدم. به جای کلمه ی فلان میشه هزار تا چیز گذاشت، چون واسه هر آدمی متفاوته. اما فکر کردن به اینکه به جاش چی باید بذاریم، فکر دلهره آوریه. چون به مجرد اینکه کلمه مناسب و پیدا کردیم، و فهمیدیم واقعا چیه که دوست داریم، عریانی مونو به نمایش گذاشتیم: “منو ببینین، این چیزیه که من واقعا هستم”. به جاش ترجیح میدیم همچین فکری رو تو هزار پستوی ذهنمون قایم کنیم و خودمون مشغول یه کاری بکنیم که بهش اهمیتی نمیدیم. چون اگه کاری رو بکنیم که برامون مهم نیست، اگه آدما قضاوت مون کنن، بهشون اعتنا نمی کنیم. مشکلش فقط اینه که هیچ زندگی ای تو همچون چیزی وجود نداره. هیچ نیروی نیست. هیچ شمایی وجود نداره. بعد اتفاقی که میفته اینه که رنج زندگی شما رو می بلعه، و بعد شما به آدم پلیدی تبدیل میشین.

و این چیز خوبی نیست…

اوکی. پس باید کار معناداری که تو زندگی تون وجود داره رو پیدا کنین و انجامش بدین. و حالا باید براش بجنگین. باید برای ادامه دادنش با خودتون و با دیگران بجنگین. شاید حتی لازم باشه براش با محیط هم بجنگین. تا برای خواسته ای که باعث ثبات شما میشه، بایستین. و این شجاعت میخواد، همینطورم صداقت میخواد. بخشی به خاطر اینکه اگه صادق نباشین، نمیتونین به شهودتون اعتماد کنین. به همین دلیله اخلاق مداری یه ضرورته. 

اگه شما به خودتون یا به دیگران دروغ بگین، ساختاری که برای تعامل با “بودن” تون ایجاد کردین رو فاسد کردین. و حالا اگه موقع تصمیم گیری به یه ساختار فاسد گوش کنین، به مسیر اشتباهی هدایت تون میکنه. یا ممکنه اونقدر فاسد شده باشه، که حتی صداشو نتونین بشنوین، و لازم باشه به حرف کس دیگه ای گوش بدین. و احتمالا این چیز خوبی براتون نیست. علی الخصوص اگه دیگه تا الان فاسد شده باشین. و این احساس تهی بودن، پوچی، و ضعیف بودن، و نفرت، و بی رحمی بهتون میده. و بعد به همین ساختار هدایتگر تون یاد میدین که چیزی رو بهتون بگه که دوست دارین بشنوین. و این تجربه براتون دردناک خواهد بود. چون می بینین که خیلی از چیزایی که به خودتون میگین حقیقت نداره. می بینین که خیلی از کارایی که میکنین احساس ضعیف بودن بهتون میده. می بینین که اغلب آدمایی که باهاشون میگردین احتمالا آدمای خوبی براتون نیستن. و اون باید کلی تصمیمات سخت بگیرین.

اگه میخواین این رویه رو متوقف کنین، اول گفتنِ دروغ های واضح رو متوقف کنین. این کار یکم مسائل رو تو ذهنتون روشن تر میکنه. و بعد میتونین در مورد یکی از اون موضوعات با آدما حرف بزنین. یکی از چیزایی که من به مُراجعانم یاد میدم اینه که اگه احساس تنفر دارین، یه چیزی در موردش بگین. یه چیزی در موردش بگین! برین به اون آدم بگین: “ببین، کاری تو ازم خواستی انجام بدم بااعث شده احساس نفرت پیدا کنم.” و دقت کنین اگه کسی که میاد بهتون چنین چیزی میگه همسرتونه، باید حتما بهش گوش بدین. شاید دارن بهتون میگن: “بزرگ شو. اون مسئولیت لعنتی تو به عهده بگیر و دست از سر من بردار.” و شاید حق با اونا باشه. شایدم قلدری بخوان بکنن که در اونصورت باید بهشون بگین دست از سر شما بردارن. شاید باید باهاشون بحث کنین. ولی صادقانه بحث کنین. و بهشون بگین که چی داره براتون اتفاق میفته و اونام بگن که چی داره براشون اتفاق میفته. و سنگاتونو باهم وا بکنین. تا به یه جور سر و سامونی برسین. در اینصورت دیگه نیازی نیست متنفر باشین. یا بیرحم و تنگ نظر و پلید باشین. اما برای اینکه بتوین همچین کاری رو بکنین باید صادق باشین اول.

این راهِ فکر کردن در مورد یه اشتباهه:  شما دقیقا نمیدونین دارین چکار میکنین. پس حالا چطور به اون نقطه ای برسین که بفهمین باید چیکار کنین؟ من فکر میکنم باید از شهود درونی تون پیروی کنین. مهم نیست چی پیش خواهد اومد، در موردش صادق باشین. اتفاقی که میفته اینه که اون ستارهه پیداش میشه و هدایت تون میکنه. نماد ستاره به معنیه هر اون چیزیه که زندگی تونو معنادار میکنه، و شاید تا حالام چند قدم امتحانی به سمتش برداشته باشین، و بعد با خودتون فکر میکنین که نکنه اشتباه کردین، و بعد… اون ستارهه، همون چیزی که زندگی تونو معنادار کرده، دوباره همونجا پیداش میشه، و دوباره شما چند قدم دیگه در جهتش حرکت میکنین… نکته اینه که مادامیکه دارین به اون جهت حرکت میکنین، تغییر هم دارین میکنین. و وقتی تغییر میکنین، خردمندتر میشین اتفاقی که میفته اینه که شما همینطور به دنبال کردن کارهایی که به زندگی تون معنا میده در جهات مختلف، به دنبالش به راه میفتین. و به مرور زمان… خودتون، خودتون رو اصلاح میکنین. و در یک معنا، دارین جلو میرین. و همینطور که جلو میرین، و تجربه به دست میارین و از اشتباهات تون چیز یاد میگیرن، چون پیشفرض اینه که شما صادقانه و با دقت دارین توجه میکنین، دانا و داناتر میشین. و حالا دیگه نتیجه اون اشتباهات، شده انباشته ای از تجربه ها رو دارین، و بعد از 20 سال ممکنه دیگه به این اندازه اشتباه نکنین. میدونین که میگن 10،000 ساعت، زمان لازمه که آدم معمولی تو یه کاری خبره شه. بنابراین شمام 10،000 هزار ساعت باید کاری رو دنبال کنید که بهش نیاز دارین. این بحث رو میخوام با دوتا نکته تموم کنم که: من به این نتیجه رسیدم که مفهوم “باور” یک ساختار مذهبی داره. اگه ساختار باورهای یک فرد رو بگیرین و تا اعماق واقعیتش پیش برین، چیزی که میرسین بهش، یکسری پیش فرض های مذهبی ان. ممکنه اون آدم خودش مخالف باشه، اما به نظرم نظر خودش چندان اهمیتی نداره، چون فکر میکنم آدما در حالت کلی اینو نمیدونن. این حرف یک باور مذهبی قدیمیه، سالخورده تر از مسیحیت، که میگه: بهشت و جهنمی وجود داره. و به هر شیوه ای که زندگی کنید، به یکی از این دو مکان می رسید. همین موضوعِ زندگی پس از مرگ! من فکر نمیکنم که زندگی پس از مرگی وجود داشته باشه. من فکر میکنم موضوع درباره ی الانه! من آدمایی رو می بینم که همیشه دارن در جهنم زندگی میکنن. میتونین به راحتی تو خیابونا و چهارراهها ببینیدشون. شوخی نمیکنم، این اصلا یه توهین یا تمسخر نیست! اگه با آدمی روبرو بشید که تو جهنم داره زندگی میکنه، نمیتونید بهشون نگاه کنید. نادیده شون میگیرید. و اگه بهشون نگاه کنید، یا تهاجمی برخورد میکنن، یا شرمنده میشن. چون دوست ندارن که اونا رو تو وضعیتی که هستن ببینین. چون خودشونم نمیخوان ببینن تو چه وضعیتی هستن….

و با همین توصیف، به نظرم بهشت هم جاییه که بعضیا در حال حاضر دارن توش زندگی میکنن و شما هم ممکنه تو لحظاتی توش قرار گرفته باشین، ولی متوجهش نمیشین! چون بهش اعتقادی ندارین!

یک نسخه از انجیلی خیلی قدیمی به اسم ناستیک گاسپل (Gnostic gospel) وجود داره که تو سال 1957 پیداش کردن. گاسپلِ توماس عه اسمش. به نقل از مسیح تو اون انجیل اومده که: “قلمرو بهشت روی زمین گسترده شده است، اما انسان آن را نمی بیند.” و من فکر میکنم که این یه استعاره ی عمیقه. به این معنیه که زندگی انسان بسیار گسترده ست. و ما تو این گسترده جایی اغلب در اون میانه ها داریم حرکت میکنیم. در یک سر این گستره جهنمه و یکسر دیگه بهشت. و ما بین این دو دائما در رفت و آمدیم. بدون اینکه واقعا متوجهش باشیم. حرف من به شما اینه: اگه کاری که دارین انجامش میدین زندگی تونو جهنم کرده، تمومش کنین! مگه اینکه دلتون بخواد همونجا بمونین. تمام کاری که لازمه بکنین اینه که به زندگی تون تو یکساله گذشته نگاه کنین. مصمم باشی که تمام دورانی رو که نتیجه ای که گرفتین، چیزی نبوده که مطلوبتون بوده، به یاد بیارید. تمام اتفاقاتی رو که ترجیح میدادین نمیفتادن رو به یاد بیارین. درسی که میتونین ازشون یاد بگیرین مشخصه!!! دیگه شرایطی رو که اون اشتباها رو توش مرتکب بسین، فراهم نکنین! و به همین شیوه میتونین بفهمین که دلتون میخواد کدوم طرف باشین. اگه جایی که توشین همون جاییه که براتون جای درستیه و دوست دارین که باشین، پیشنهاد من به شما اینه که به تلاشتون در موندن و بهتر شدن ادامه بدین. و این، همون جاییه که هرکدوم از ما هر کاری که میکنیم باید سعی کنیم که تو همونجا بمونیم. “قلمرو بهشت روی زمین گسترده شده اما انسان آن را نمی بیند.” بنابراین این نکته ای بود که من میتونستم درباره اخلاق بگم.

اخلاق اون تلاشیه که میکنید تا اون بهشت رو ببینید! و نتیجه اش برای هر کسی با دیگری فرق داره. و دومین بخش اش اینه که تو اون بهشت زندگی کنید.

و من باور دارم، حقیقتا باور دارم به اینکه [بسیار با طمانینه] هیچ کاری بهتر از این نمی تونید انجام بدید که بودنِ بهتری داشته باشید. نه فقط بودنِ بهتری برای خودتونه، که برای عزیزان تونه، و برای جامعه تونه…

هیچکدوم از شما پتانسیل هاتونو نمیدونین. مردم موجودات حیرت آوری ان. شما میدونین که آدمیزاد میتونین به همون اندازه ای که افتضاحه، بی نظیر باشه. فکر میکنم با اینکه چنین احتمالی نادره اما خارج از قلمرو امکان نیست! احتمالات پیشِ روی انسان چقدره؟ هیچ کس نمیدونه. شاید در حد و اندازه ی بینهایت باشه. [لحن تحقیر آمیز] ما هیچی از بودن مون نمی دونیم. هیچی از ارتباطات مون با تمامیت چیزای دیگه نمیدونیم. ممکنه بتونیم جایگاهی پیدا کنیم که روزی هرگز فکرشو نمیکردیم. و در نتیجه رفتارها و ارزشها مون، یا فقدان شون، اون چیزی رو که میخوایم رو فراتر از باورمون، منعکس کنه، یا “شاید” منعکس کنه.

بنابراین حرف آخر من به شما اینه: سعی کنین چیزی که براتون خوبه رو پیدا کنین. فقط خودتونو نگاه کنین، به حرف کسی گوش ندین. یا شاید باید ازشون مشورت بگیرین. اما اول باید اینو با خودتون مشخص کنین. وقتی فهمیدین چیا خوبه براتون که انجامش بدین و چیا خوب نیست، کارایی رو که باید انجام بدین رو انجام بدین! تا بالاخره این حس رو پیدا کنین که از زنده بودن تون خوشحالین. اینو دوست دارین که زنده این. تا اینکه از زنده بودن تون هیجان زده بشین!! و ببینین که بعدش چه اتفاقی میفته.

این رو هم پیشنهاد میکنم که: هیچ چیزی کاری نیست که از دست شما بیشتر از این بر میاد، که بیشتر از این براتون عمیق و مفید باشه.”


امیدوارم که از این قسمت ویژه و خاص خوشتون اومده باشه. اگه از این قسمت خوشتون اومد حتما نظر بذارین و بهمون بگین.

خوره کتاب همیشه قراره رایگان باشه و شما اگه مایل بودین میتونین از ما تو سایت حامی باش حمایت کنین.

هفته آینده با فصل هفتم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون برمیگردیم. فعلا خداحافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *