کاور قسمت 1 - پیش درآمد کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 30 اردیبهشت 1400

قسمت: 1

فصل: 0

عنوان فصل: پیش درآمد

متن فصل 0 کتاب فراتر از نظم:

پیش درآمد

تاریخ انتشار: 30 اردیبهشت 1400

خیلی خوشحالیم که از این هفته با کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون برگشتیم. تو مجموعه جدید کتاب داغ، این کتاب که 13 اسفندماه منتشر شده بود رو به صورتی صوتی و رایگان پخش میکنیم.
قسمت اول پیش درآمد کتابه که پیترسون درباره اتفاقاتی که از کتاب قبلیش تو زندگی شخصیش افتاده، میگه و به طور خلاصه میگه که کتاب راجع به چیه.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
مترجم: شیما
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: کاور Just Breathe از Miley Cyrus

متن پیش درآمد:

سلام من شیمام و شما به اولین قسمت از مجموعه جدید ما یعنی کتاب داغ گوش میکنین.

تو هر فصل از کتاب داغ یه کتاب جدید و تازه رو به صورت کامل تو پادکست خوره کتاب منتشر میکنیم.

کتاب اولی که انتخاب کردیم نوشته جردن پیترسونه. روانشناس کانادایی که قبلا 2 تا کتاب دیگه به نام های 12 قانون برای زندگی (12 Rules for Life) و طرحواره های معنا (Maps of Meaning) رو نوشته بود.

کتاب فراتر از نظم یا Beyond Order روز 13 اسفند یا 3 مارس منتشر شد و ما هم سریع دست به کار شدیم. از این هفته هر پنجشنبه یک فصل از کتاب رو به صورت کامل و رایگان منتشر میکنیم.

حالا به قسمت اول یعنی پیش درآمد کتاب گوش کنیم.


پیش درآمد

16 بهمن 1398 در بخش مراقبت های ویژه ی یکی از بیمارستان های شهر مسکو از خواب بیدار شدم. با بندهای محکمی به بغل های تختم بسته شده بودم، چون در حالتی از ناخودآگاهم آنقدر آشفته بودم که بارها سعی کرده بودم بندها رو باز کنم و از آی سی یو برم بیرون. من گیج بودم، خسته بودم و نمیدونستم کجام. فقط میدیدم بین آدم هایی هستم که به یه زبان خارجی حرف میزنن. از طرفی دیگر دخترم، مایکلا، و همسرش، آندری را پیدا نکردم. چون دیدنِ اونا محدود به ساعات ملاقات بود نه موقعی که من بیدار میشدم، از اینکه تو همچین شرایطی بودم، عصبانی هم شدم. وقتی چند ساعت بعد، دخترم به دیدنم اومد، احساس میکردم به من خیانت شده، اگرچه واقعیتِ موضوع ذره ای به خیانت شبیه نبود. آدمها به نیازهای مختلف و بعضا پر چالشِ من، تو یک کشور کاملا غریبه، با تلاش زیادی رسیدگی میکردن. بعد از اون، تا مدتی هیچ خاطره ای نداشتم که چه اتفاقی برام افتاده و چطور شده که من اینجا هستم. دو ماه قبل یعنی آذر ماه، وقتی تو بیمارستانی تو تورنتو بودم، از جزئیات اتفاقاتی برام افتاده بوده، خاطره کمی داشتم. وقتی به عقب نگاه میکنم، یکی از معدود چیزهایی که یادم میاد، زمانی بود که داشتم برای نوشتن این کتاب صرف میکردم.

زمانی که خانواده ام با دوره های سخت برای به دست آوردن سلامتی تقلا می کردن، من اکثر این کتاب رو نوشته و ویراستاری کرده بودم. شاید لازم باشه این دوران را با جزئیات بیشتری توضیح بدم. اول نوبت مایکلا بود، که تو دی ماه 1397 باید یه عمل جراحی روی یکی از مفاصلش انجام میداد و یکی از مفصل های مصنوعی رو که حدود 10 سال پیش کاشته بود، تعویض میکرد. چون کاشت اولیه، کاشت جالبی از آب در نیومد و باعث درد و مشکلات حرکتی جدی براش شده بود. من یک هفته رو در کنارش، دتو بیمارستان زوریخ سوئیس گذروندم.

با شروع شدن ماه اسفند، همسرم تامی، به خاطر یه سرطان خوش خیم کلیه مجبور به عمل جراحی شد. عملی که خیلی هم رایج و خوشبینانه است. در حین عمل، فقط ⅓ غده سرطانی برداشته شد، چون تیم پزشکی تشخیص داد که تامی مبتلا به نوعی بیماری بسیار نادره. از اون دسته که دوره عمر بیماری اش یک ساله است. بنابراین عمل دوم، به فاصله دو هفته انجام شد، تا ⅔ مابقی غده سرطانی از بدنش خارج شه. هر روز بعد از عمل، 4 لیتر آب از سیستم لنفاویِ آسیب دیده اش خارج میشد. این عارضه، می تونست باعث شرایطی شه که عود سرطان رو به دنبال داشته باشه. بنابراین ما به دیدنِ تیم پزشکی دیگه ای تو فیلادلفیا رفتیم، جایی که ظرف 96 ساعت، با درمان و بررسی عکس های اِم آر آی، بالاخره تونستن باعث توقف کامل نشتِ لنف از سیستم لنفاوی تامی شن. این دستاورد بزرگ، تو 30 امین سالگرد ازدواجمون حاصل شد و بعد از آن حالِ تامی به سرعت رو به بهبود گذاشت. گواهی دهنده شانس، که بدون این شانس هیچ کدام مون زنده نمی موندیم، علیرغم تمام قدرت و مقاومتی که تامی از خودش نشون داد.

متاسفانه بعد از این ماجرا، سلامتی خودم به مشکل خورد. بعد از تجربه ی واکنش خودکار سیستم ایمنی بدنم نسبت به بعضی مواد غذایی که تو سال 1394 مصرف کرده بودم، از سال 1395 از خدمات یه مرکز درمانی برای مقابله با اضطراب استفاده میکنم. بدنم نسبت به بعضی از غذاها، واکنشهای اضطرابی شدید نشون میداد. همینطور نسبت به سرما! فارغ از اینکه چه لباسی پوشیده باشم، یا چند پتو روی خودم انداخته باشم. همه اینا نه فقط باعث اضطراب می شد، بلکه فشار خونم رو هم تا اندازه ی قابل توجهی پایین می آورد، به طوری که وقتی تلاش میکردم سرپا بایستم، سرم گیج میرفت و برای اینکه یکبار دیگه تلاش کنم وایسم، باید چند لحظه استراحت میکردم. تو این مدت، از بی خوابی های طولانی رنج بردم. پزشک خانواده، برام یک داروی خواب آور به نام بنزودیازپن تجویز کرد. من این داروی خواب آور رو چند بار مصرف کردم و مشکل خوابم بلافاصله رفع شد و دیگه نیازی به ادامه دادنِ جلسات درمانی در کلینیک های درمان خواب نبود. اما، از طرفی، مصرف بنزودیازپن رو سه سال ادامه دادم، چون به نظرم زندگی ام در این دوران به طرز غیر عادی ای پراضطراب بود: دوران تغییر زندگی آروم ام از یک استاد دانشگاه و پزشک، به زندگی پر فراز و نشیبِ یک فرد شناخته شده. ضمنا این دارو هم ماده ی نسبتا بی آزاریه.

اما تو اسفند 1397، با شروع شدنِ نبرد همسرم با بیماری سرطان، اوضاع عوض شد. اضطراب من در کل مدت بستری، عمل و بهبود تامی اوج گرفته بود. به همین خاطر از پزشک خانوادگی مون خواستم که دُز بنزودیازپن رو بیشتر کند، تا خودم و دیگران رو با اضطرابم اذیت نکنم. متاسفانه بالا بردن دُز این دارو باعث تشدید احساسات منفی ام شد. اواسط عملهای جراحی تامی، با اوج گرفتنِ اضطرابم، از دکتر خواستم که دُز اون رو باز هم بالاتر ببره، تمایلی که در نهایت منو در دام افسردگی انداخت که سالها ازش آزار کشیده بودم. به هر حال تو اردیبهشت ماه همون سال، مصرف بنزودیازپن رو کاملا قطع کردم و به پیشنهاد روانپزشکی که باهاش مشورت میکنم، هفته ای دو بار کِتامین مصرف کردم. کتامین داروییه که بعضی وقتها به صورت تهاجمی و ناگهانی اثرات مثبتی روی افسردگی ایجاد میکنه. این دارو برای من مشکلی نداشت… به غیر از دو سفرِ بیست دقیقه ای به جهنم. من تا مغز استخونم احساس شرمندگی و گناه رو، به خاطر اینکه چیزی از تجربه های مثبتم به دست نیاورده ام، احساس کردم.

چند روز بعد از تجربه ی دوم، آثار غیر قابل تحملِ ترک کردن ناگهانی بنزودیازپن خودشو نشون داد: اضطرابی فراتر از هر اضطرابی که تا به حال تجربه کرده بودم. اضطرابی غیر قابل کنترل، همراه با بی قراری و نیاز به تحرک (که معمولا آکاتزیا میگن) و هجوم افکار قدرتمند و خود ویرانگر، و همینطور خلا کاملِ احساس خوشبختی یا هر حسی نزدیک بهش. یکی از دوستان خانوادگی مون به من درباره عوارض ترک ناگهانیِ بنزودیازپن یادآوری کرد، و به همین خاطر بار دیگه شروع به مصرف این دارو کردم، اما با دُزی کمتر از گذشته. خیلی از علائم ام شروع کرد به فروکش کردن، اما نه همه شون. برای اینکه بقیه علائم هم از بین برن، یه داروی ضدافسردگی دیگه رو شروع کردم که در گذشته برام خیلی مفید بود. اما این بار تنها کاری که کرد این بود که به قدری خسته ام میکرد که روزانه چند ساعت خوابِ بیشتر برام همراه داشت، کاری که در بحبوحه ی عمل های تامی اصلا راهکار خوبی نبود. همینطور اشتهام رو هم دو تا سه برابر کرد.

بعد از سه ماه اضطراب وحشتناک، بیخوابی غیر قابل کنترل، بی قراری های مختلف، و اشتهای بیش از حد، به یه کلینیک آمریکایی رفتم که ادعا میکرد به طور تخصصی در زمینه ترک سریعِ بنزودیازپن کار میکنه. علیرغم نیت های خوب خیلی از روان درمانگران اون کلینیک، روند توقف علائم خیلی کُند بود و دُز مصرف رو به صورت تدریجی کم میکرد. عوارض منفی همچین اقدامی همین حس و حالی بود که داشتم باهاش دست و پنجه نرم میکردم و با درمان بستری امکان داشت که تا حد قابل توجهی کنترل شم.

با این حال، از اواسط مرداد ماه، چند روز بعد از نقاهت و بهبود تامی، تا اواخر آبان، که به خونه ام تو تورنتو برگشتم، تو این کلینیک ساکن بودم. تا این زمان، آکاتزیا (اختلال بی قراری و تحرک غیر قابل کنترل که قبلا بهش اشاره کردم) به حدی اوج گرفته بود که تقریبا در هیچ حالتی و برای هیچ مدتی نمی تونستم بدون اضطراب شدید، استراحت کنم. تو آذر ماه، وقتی به یه بیمارستان محلی مراجعه کردم اتفاقی افتاد که من فقط آخرین خاطراتم از هوشیاری، و بعد از اون بیدار شدن در مسکو رو به یاد دارم. بعدا متوجه شدم که مایکلا و آندری، اواسط دی ماه 1398، منو به بیمارستان تورنتو منتقل کرده ان، چون باور داشتن که درمانِ من بیشتر تو اون بیمارستان به ضررم بوده تا به نفعم (نظری که منم وقتی از روندش مطلع شدم، کاملا موافق بودم که باید بیمارستانم رو تغییر میدادم).

وقتی دوباره به خود اومدم، شرایطی که توش قرار داشتم، شرایط بسیار پیچیده ای بود، چون انگار تو کانادا هر دو ریه ام درگیر ذات الریه شده بود، بدون اینکه قبلا تشخیص داده یا درمان شده باشد. من فقط خودم رو تو بیمارستان مسکو، در بخش مراقبت های ویژه پیدا کردم. با این حال، تو این بیمارستان به کمک درمانی که یا تو شمال آمریکا ناشناخته است و یا جزو روشهای درمانی خیلی خطرناک محسوب میشه، تونستم مصرف بنزودیازپن رو قطع کنم. از اون جایی که به هیچ وجه نمی تونستم عوارض کم کردن دُز دارو رو تحمل کنم، و علیرغم اینکه در گذشته هم این کارو کرده بودم، بیمارستان منو تو بیهوشی القایی نگه داشته بود تا در صورت بروز علائم شدید، ناهوشیار باشم. این درمان 15ام دی ماه شروع شد و تا 9 روز ادامه پیدا کرد و در این مدت من از طریق دستگاهی نگهداری میشدم که به صورت خودکار تنفسم رو منظم میکرد. روز 24ام دی ماه من از دستگاه خارج شدم و بعد از چند ساعت از برداشتن لوله ها و تمام شدن بیهوشی، به هوش اومدم. مایکلا میگفت که بعد از بیدار شدنم هیچ کدوم از علائم آکاتزیا رو نداشتم، هر چند خودم چیزی از این مورد یادم نمیاد.

3ام بهمن، به آی سی یو دیگه ای به اسم توانبخشی عصبی منتقل شدم. یادم میاد که 6ام بهمن، در طول روز، دوره های کوتاهی از خواب بیدار میشدم، و بعدش، کم کم دوره های هوشیاری ام بیشتر و طولانی تر شد. تا اینکه بعد از ده روز هذیان شدید و سرسام آور، 16 بهمن، بیدار شدم. بعد از این دوران من به یه مرکز توانبخشی مشابه، در حومه ی مسکو منتقل شدم. مدتی که تو اون مرکز توانبخشی بودم، باید از نو یاد می گرفتم که چطور راه برم، چطور از پله ها بالا و پایین برم، چطور دکمه های لباسم رو ببندم، و چطور بدون کمک، روی تخت دراز بکشم. همینطور یاد گرفتم که چطور دستهام رو روی کیبورد لپ تاپم بگذارم و تایپ کنم. به نظر نمی رسید که حتی بتونم به درستی ببینم، یا دقیق تر توضیح بدهم، به نظر نمی رسید بتونم با استفاده از اعضای بدنم مسائل رو به درستی درک کنم. چند هفته بعد، بعد از گذروندن مدتها در هوای ابری و تیره ی مسکو، من و مایکلا و آندری و بچه شون به فلوریدا رفتیم تا از آفتابش برای بهبود حال و هوای مون استفاده کنیم. همه ی این ماجراها درست قبل از اعلام عمومی شایع شدن بیماری کووید 19 اتفاق افتاد.

تو فلوریدا، من سعی کردم داروهایی که در مسکو برایم تجویز شده بود رو قطع کنم، علیرغم اینکه هنوز در دست و پای چپم احساس بی حسی و لرزش، تشنج و اضطراب فلج کننده داشتم. تمام علائم گذشته با کم کردنِ داروها، قدرت گرفتن و دوباره به حدی رسیدن که، بعد از دو ماه، به مصرف با دُز تجویز شده تو روسیه برگشتم. این فرآیند که به خاطر خوشبینی از بابت بهبود شکست خورد، منو دوباره به همون وضع اضطراری رساند که تو مسکو برای درمان شدن بهای گزافی داده بودم. خوشبختانه در این مدت اعضای خانواده و دوستانم کنارم بودند و حضورشون به من کمک میکرد تا انگیزه ام رو حفظ کنم، اونم در بدترین شرایط، زمانی که علائم، علی الخصوص صبحها، به اوج می رسیدن.

با تمام شدن ماه اردیبهشت، سه ماه بعد از روسیه، مشخص شد که به جای بهتر شدن، بدتر شده ام. مایکلا و آندری، که با یک کلینیک صربستانی در تماس بودن، منو دو روز بعد از باز شدنِ مرزهای صربستان، به خاطر شیوع کووید 19، به این کشور منتقل کردن.

باید اعتراف کنم اتفاقاتی که برای همسرم و من، و کسانی که درگیر مراقبت از ما بودن، افتاد، در نهایت به خوبی بزرگتری منجر شد. اتفاقی که برای تامی افتاد، حقیقتا بد بود. برای بیشتر از شش ماه، تامی هر دو سه روز یکبار، در معرض خطر مرگ و زندگی قرار می گرفت و بعد از اون باید با بیماری من و غیبتم کنار میومد. من هم به سهم خودم به ستوه اومده بودم. تو شرایطی بودم که دوست پنجاه ساله و همسر سی ساله ام در معرض از دست رفتن بود. ناظر تمام عواقب وحشتناکی بودم که دامن اعضای خانواده ام رو گرفته. همینطور گرفتار وابستگی ناخواسته به دارویی شدم که مصرف کردم. به هیچ وجه نمی خوام رنجی رو که کشیدیم، اینطور نشان بدم که “بعد از اون، به آدمهای بهتری تبدیل شدیم”. با این حال، همسرم به واسطه ی نزدیک شدن به مرگ، تا اون حد، تونست خیلی سریع و به سختی به حدی از پیشرفت معنوی و خلاقانه تو خودش برسه که شاید به شیوه ی دیگه ای نمی رسید. همینطور منم با نوشتن و ویراستاری حرف هام، خودم رو حفظ کردم تا بتونم اون دوران سختی و رنج شدید رو دوام بیارم. قطعا اینکه امروز زنده ایم، خیلی به خانواده و دوستانم مدیونم. اما این دلیل هم درست است که غوطه ور شدنِ معنادار من در نوشتن، در کل اون دوران به جز دوره درمان در روسیه، برای من دلیل و ابزاری بود برای زنده موندن، که به شدت تو اون دوره باهاش در حال دست و پنجه نرم کردن بودم.

باور ندارم که هیچ وقت، چه تو کتاب قبلی و چه تو این کتاب، ادعا کرده باشم که لزوما اون 12 قانون برای زندگی کردن کافی ان. فکر میکنم چیزی که ادعا کردم، یا امیدوارم ادعا کرده باشم، این بود:

زمانی که پر از آشفتگی هستید و آشوب زندگی تونو بلعیده، زمانیکه طبیعت، عزیز شما رو با بیماری نفرین کرده، زمانیکه استبداد چیز با ارزشی که شما خلق کرده اید رو از شما میگیره، دونستن باقیِ داستان خوشحال کننده است. اگر بدون اینکه به المانِ قهرمانانه ی رهایی یا وسعت مورد نیاز روح انسان برای پذیرش مسئولیتش توجه کنیم، تمام این بدبیاری ها تنها نیمه ی تلخِ “بودن” ان. ما تو شرایط خطر، نیمه ی دوم این لیوان رو نادیده میگیریم، چون زندگی به حدی سخته که گاهی چشم مون رو به نیمه قهرمانانه وجودمون می بنده. ما نمی خوایم اتفاق بدی برامون بیفته. چیزی که نیاز داریم اینه که قلب و روح مون رو بفهمیم، و به چیزها دقیق و درست نگاه کنیم، و زندگی ای رو که در توان مونه، زندگی کنیم.

شما منابع قدرتی در وجودتون دارین که، ممکنه به درستی کار نکنن اما می تونن کافی باشن. اگر بتونید خطا هاتون رو بپذیرید، ابزار لازم برای یادگیری چیزهایی که می تونید یاد بگیرید، در اختیار دارید. شما داروخانه ها و بیمارستان ها را دارید و همینطور پزشکها و پرستارهایی رو که هوشمندانه و شجاعانه کار می کنن تا هر روز شما را یاری کنن. بعد از اون، شما خودتون رو دارید، شخصیت و شجاعت تون. همینطور هم شما شخصیت و شجاعت تمامِ اون آدمایی رو دارید که عزیزانِ زندگیتون ان. و شاید… شاید، با همه ی اینها، بتونید از پسِ مشکلات بر بیایید. من می تونم به شما بگم که چه چیز منو تا به حال سرِ پا نگه داشته: عشقی که نسبت به خانواده ام احساس میکنم، عشقی که اونها نسبت به من دارن، شجاعتی که هم اونا و هم دوستانم به من دادن، و این واقعیت که هنوز شغل معناداری دارم که باهاش خودم رو از پرتگاه حفظ کنم. من باید خودم رو مجبور میکردم که پشت کامپیوتر بنشینم. باید خودم رو مجبور میکردم که تمرکز کنم، و نفس بکشم، به جای اینکه در تمام اون ماههای بی پایانِ ترس و وحشت بگم “به درک!” چون به سختی توانایی انجامش رو داشتم. بیشتر از نیمی از اوقات فکر میکردم تو یکی از همین بیمارستان های رنگ و وارنگی که بودم میمیرم. و من مطمئنم که اگر بر فرض مثال طعمه ی کینه میشدم، یکبار و برای همیشه از بین میرفتم. و خوشبختانه از چنین سرنوشتی جلوگیری کردم.

اگه ما آدم هایی بهتر و شجاع تر باشیم، آیا امکان نداره که بتونیم بیشتر با ابهامات، با وحشت از طبیعت، با ستمگریِ فرهنگ، و پلیدی های خودمون و دیگران دست و پنجه نرم کنیم؟ (درسته که همیشه این راهکار صدق نمی کنه ولی باز هم خیلی وقتها، که صادقه، این کار رو نمیکنیم.) اگه به دنبال ارزشهای والاتری باشیم؟ اگه صادق تر باشیم؟ آیا عناصر مفید تجربیات مون، دور و برمون تجلی پیدا نمی کنن؟ آیا اگه اهداف شما به اندازه کافی والا، شجاعت تون کافی، و هدف شما در راستای حقیقت بدون لغزش باشه، خوبی ای که حاصل می شود میتونه ارزشش رو داشته باشد؟ خب، البته این جمله دقیقی نیست که بگویم وحشت رو توجیه میکنه، اما تا حد خوبی جبران میکنه. همینطور این نگرش ها و رفتارها حداقل برای ما به اندازه ای کافی هستن که برای بار دیگه اجازه نده با اون وحشت روبرو شیم و ما رو از خطر فاسد شدن یا تبدیل شدنِ اطرافمون به چیزی شبیه به جهنم جلوگیری کنه.

چرا “فراتر از نظم”؟ از یه جنبه به نظر ساده ست. نظم قلمرو کاوش شده است. ما زمانی منظم ایم که یک سری از کارها و رفتارهایی رو که فکر میکنیم مناسب ان، انجام میدیم و به نتایجی که مد نظرمونه میرسیم. ما به همچین نتایجی با دید مثبت نگاه میکنیم، چون اولا، به نظرمون میرسه که به آرزوهامون کمی نزدیکتر شده ایم و ثانیا، فرضیه ای که راجع به دنیا و جهان ساخته ایم تا حد قابل قبولی دقیق مونده. با این وجود، همه ی حالت های نظم فارغ از اینکه چقدر مطمئن و راحت باشه، خطاهایی داره. دانش ما از اینکه باید در جهان چطور رفتار کنیم تا ابد ناقص خواهد بود. بخشی، به خاطر غفلتِ عمیق ما نسبت به وسعت ناشناخته هاست، و بخشی از اون هم به خاطر چشم پوشیِ عمدی ماست. بخش دیگه هم به خاطر اینه که جهان به خاطر آنتروپی اش پیوسته در حال تغییر کردنه و این تغییر شکل ها گاهی اوقات غیرمنتظره ان. علاوه بر اینا، همچین تلاشی برای اینکه نظم خود رو به جهان تحمیل کنیم، ممکن است در نتیجه ی تلاش های نادرست برای ریشه کن کردنِ ناشناخته ها، مثل سنگ سفت و سخت شن. وقتی بیش از حد تو این مسیر جلو بریم و تحجر اتفاق افتاد، تهدیدهای تمامیت خواه که میخوان همه چیز رو کنترل کنند، ولی امکانش حتی در تئوری هم وجود نداره، سربلند می کنن. این اتفاق به معنای به خطر انداختنِ محدودیتِ تمام تغییرات روانی و اجتماعیِ ضروری برای سازگار شدن در جهانیه که همواره در حال تغییره. در نتیجه خودمون رو در شرایطی پیدا میکنیم که نیاز داریم به فراتر از نظم و ساختار برسیم، اما در ازاش با چیزی کاملا برعکسِ اون مواجه می شیم: آشوب.

اگه نظم اینه که اون چیزی که میخوایم خودش رو به ما آشکار کنه، خودش رو به ما نشون بده – خصوصا وقتی میخوایم در هماهنگی با خودِ سختگیرمون رفتار کنیم؛ هرج و مرج یا آشوب هم به این معناست که چیزهای بالقوه ای در اطرافمون هستن که انتظارشون رو نداریم یا نسبت بهش ناآگاهیم. این واقعیت که اونچه در گذشته بارها و بارها اتفاق افتاده، تضمینی نداره که در آینده هم به همون شکل اتفاق بیفته. بنابراین اینجا با قلمرویی روبه روبرو هستیم که تا ابد برامون فراتر از آگاهی و دانش خواهد موند. آشوب، ناهنجاریه، تازگیه، غیرقابل پیش بینی بودنه، تحول، اختلال، و در اغلب اوقات از جنس تنزله، چرا که چیزهایی از نظر ما وجود دارن که امور عادی به حساب میان، اما به یکباره غیر قابل اطمینان میشن. آشوب گاهی اوقات به آرومی خودش رو نشان میده و رمز و راز هاش رو در قالب تجربه نمایان میکنه. آشوب ما رو کنجکاو و علاقه مند و مجبور میکنه. خصوصا چنین حالتی زمانی پیش میاد که داوطلبانه به سمت یک ناشناخته پیش میریم: با آمادگی کامل و در انضباط. در بقیه موارد، آشوب به طرزی وحشتناک ناگهانی و تصادفی خودش رو به نحوی به ما نشون خواهد داد که ناکام و فروپاشیده، شاید بتونیم خودمون رو با سختیِ زیاد جم و جور کنیم – تازه اگه بتونیم.

هیچ کدوم از این دو قلمرو، چه نظم و چه آشوب، ذاتا به اون یکی مرجح نیست. اگه خلافش فکر کنیم یعنی نگاهی اشتباه به این موضوع داریم. با این حال، من تو کتاب قبلی ام، 12 قانون برای زندگی، بیشتر بر این موضوع تمرکز کردم که چطور نتایج آشوب بیش از اندازه، ممکنه بهبود پیدا کنه. واکنش ما به یک تغییرِ ناگهانی و غیرقابل پیشبینی اینه که خودمون رو چه از لحاظ فیزیکی و چه روانی، برای بدترین سناریو آماده میکنیم. و از اون جایی که فقط خدا میدونه بدترین سناریو چی میتونه باشه، ما در جهالت، خودمون رو برای هر احتمالی باید آماده کنیم. و اگه این “در حالتِ آماده باش بودن” بیش از حد باشه، ما رو خسته خواهد کرد. اما ابدا به این معنا نیست که آشوب باید حذف شه (که فرض اشتباهیه چون محاله حذف شدنی باشه). همونطور که در کتاب قبلی بارها و بارها تاکید کردم، تمام چیزهایی که نمیدونیم رو باید بتونیم با دقت مدیریت کنیم. هر ایده ای که با شرایط جدیدی مواجه نشه، کهنه و راکد میشه، و این دقیقا همون اتفاقیه که در یک زندگی عاری از کنجکاوی می افته – همون غریزه ای که ما رو به سمت ناشناخته ها هل میده – زندگی بدون کنجکاوی چیزی نیست جر سطح پایینی از بودن. اتفاقا همون چیزهای جالب و جذاب مجاب کننده هم هستن، با این فرض که به حدی قابل تحمل شن که وضعیت ما رو بی ثبات و تضعیف نکنن.

مشابه کتاب 12 قانون برای زندگی، تو این جلد 12 قانون دیگر رو از لیست طولانی تری از 42 قانون که جرقه اولیه اش در وبسایت کورا تو ذهنم زده شد، نوشتم. بر خلاف کتاب قبلی، موضوع کتاب فراتر از نظم درباره اینه که چطور می شه با هزینه کمی از خطرات ناشی از امنیت و کنترل بیش از اندازه اجتناب کرد. چون اون چیزهایی که درک می کنیم ناکافی ان (مثلا با اینکه میدونیم و تمام تلاشمون رو میکنیم که اونچه را در اطرافمان میگذره، کنترل کنیم، باز هم ممکنه اوضاع چیز دیگه ای از آب در بیاد). همیشه موقع گذر از یه وضعیت به وضع دیگه، باید یک چشم مون هم به نظم باشه. بنابراین ما میتونیم به کمک این دو توانمندی، به جستجوی عمیق ترین معانی بپردازیم، چون همونطور که در مرزهای حاشیه امن مون قرار گرفته ایم، به اندازه کافی احساس امنیت می کنیم که ترس ما رو کنترل نکنه. بنابراین می تونیم از چیزهایی که هنوز باهاشون آشتی نکرده ایم هم نکاتی یاد بگیریم و با اونها سازگار شیم. همین غریزه ی پیدا کردنِ معناست که ما رو به درستی تو زندگی هدایت میکنه، طوری که نه در اثر هجوم اونچه اطرافمان می گذره، در هم بشکنیم، و نه به همون اندازه خطرناک که در دام حماقت و کوتاهی تاریخ گیر بیفتیم.

اگه دقیق تر بخوام توضیح بدم که تو این کتاب چی نوشته ام باید بگم که قانون اول درباره ی رابطه بین “ساختارهای اجتماعی باثبات و قابل پیش بینی” با “سلامت روانی افراد” عه، و اینطور استدلال میکنه که لازمه این ساختارها توسط آدمهایی خلاق (اگر فرض کنیم که هستن) به روزرسانی شن، تا این ساختارها بتونن خاصیت اساسی خودشون رو حفظ کنن. قانون دوم، با تکیه بر عکسها و داستانهای قرنهای کیمیاگری، چه قدیمی و چه مدرن، ماهیت و پیشرفتِ شخصیت یکپارچه ی انسان را تحلیل و روشن میکنه. قانون سوم، درباره ی خطرات اجتناب از کسب اطلاعات اخطار میده (که برای جوانسازی مستمر روان حیاتیه) و با احساسات منفی، مثل درد، اضطراب و ترس بروز پیدا میکنه.

قانون چهارم میگه معنایی که آدمها در دوره های سختی برای خودشون پیدا می کنن، نه در احساس خوشحالیه، که احساسی زودگذره، بلکه در پذیرفتن مسئولیت خود و دیگران به صورت بالغانه به دست میاد. قانون پنجم، از یه مثال ساده مربوط به تجربه ی شخصی من، به عنوان یک روانشناس بالینی استفاده میکنه تا ضرورت پیرویِ فردی و اجتماعی از دستورات وجدان رو نشون بده. قانون ششم، خطر نسبت دادنِ دلیل مشکلات پیچیده ی فردی و اجتماعی به یک متغیر واحد، مثل جنسیت، طبقه اجتماعی، یا قدرت رو گوشزد میکنه.

قانون هفتم، رابطه ی اساسی بین “تلاش در یک جهت واحد” و “شکل دادنِ شخصیت فردی مقاوم در مواجهه با سختی ها” رو بیان میکنه. قانون هشتم، بر اهمیت اساسی بُعد زیبایی شناسی به عنوان راهنمایی برای اونچه در دنیای تجربه ی انسانی درست، خوب و پایداره، متمرکز عه. قانون نهم میگه میشه وحشت تجربه های گذشته رو، اونهایی که یادآوریِ فعلیشون باعث درد و رنج زیادی میشه، با کاوش داوطلبانه کلامی و تجدیدنظر، کم کرد. 

قانون دهم، به اهمیت مذاکره صریح برای حفظ حسن نیت، احترام متقابل و همکاری صمیمانه اشاره میکنه که بدون اون هیچ رابطه ی عاشقانه ای نمی تونه پایدار بمونه. قانون یازدهم، از اینجا شروع میکنه که دنیای تجربه ی انسانی رو از منظر انگیزه هایی که منجر به پاسخ های روانی کاملا خطرناک میشه، توصیف میکنه، و بعد عواقب فاجعه بار سقوط کردن و طعمه ی همه یا هر یک از این ورطه ها شدن رو مشخص میکنه و یه راهکار جایگزین ارائه میده. قانون دوازدهم میگه شکرگزاری در مواجهه با تراژدی های اجتناب ناپذیر زندگی به عنوان مظهر اصلی شجاعت اخلاقی و تحسین برانگیزیه که مورد نیاز شرایط سخت و سربالایی های زندگی ایه.

امید دارم که در شرح این 12 قانون دوم، از مجموعه قوانین زندگی، عاقلانه تر از چهار سال پیش باشم که کتاب اول رو منتشر کردم. این خرد رو مدیون بازخورد های آموزنده ای هستم که در مدت تدوین این مجموعه تا امروز از سراسر دنیا، از طریق کانال یوتیوب، پادکست و وبلاگم گرفتم. بنابراین امیدوارم تو این کتاب بتونم موارد مبهمی که کمتر در کتاب قبلی توضیح داده شد، به همراه موارد مهم دیگه رو به خوبی توضیح بدم. نهایتا امیدوارم که برای مردم این کتاب، مثل کتاب اول، مفید و آموزنده باشه. مایه دلگرمی و خوشحالی بسیاریه که آدمها از افکار و داستانهایی که من افتخار داشتم بازگو کنم و به اشتراک بگذارم، نیرو گرفتن. 


چیزی که گوش کردین پیش درآمد کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون و اولین قسمت کتاب داغ بود.

اگه از این کتاب لذت بردین میتونین از ما تو سایت حامی باش حمایت کنین.

مجموعه یه فنجون کتاب رو هم فعلا دست نگه داشتیم تا فصل بعدیش رو بعد از اتمام این کتاب منتشر کنیم.

هفته آینده، ساعت 6 عصر پنجشنبه با فصل اول برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

2 دیدگاه دربارهٔ «کتاب فراتر از نظم – پیش درآمد»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *