کاور فصل هشتم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 7 مرداد 1400

قسمت: 10

فصل: 8

عنوان فصل: قانون هشتم: سعی کنید یک اتاق را در خانه تان تا حد ممکن زیبا کنید.

متن فصل 8 کتاب فراتر از نظم:

قانون هشتم: سعی کنید یک اتاق را در خانه تان تا حد ممکن زیبا کنید.

تاریخ انتشار: 7 مرداد 1400

در فصل و قانون هشتم کتاب فراتر از نظم، جردن پیترسون در مورد زیبایی صحبت میکنه: نیرویی که جزو قوی ترین انگیزه های زندگی بخشه.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Dreaming Light از Anathema

متن فصل 8:

سلام من شیمام و این دهمین قسمت از سری کتاب داغه که پنجشنبه ۷ مرداد 1400 ضبط شده.

دیروز روز تلخی برای اینترنت بود. همه مون میدونیم که اتفاقات ناگوار ریز و درشت، پشت سر هم دارن اتفاق میفتن و این باعث میشه که احساس کنیم هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. اما همونطور که ویکتور فرانکل گفت: “همه چیز را میتوان از یک انسان گرفت به جز یک چیز: ته مانده آزادی اش. اینکه در هر شرایطی، طرز برخوردمان را انتخاب کنیم و راه خودمان را برویم.”

پیشنهاد میکنم که شما هم کارزار مخالفت با طرح صیانت رو امضا کنید. تا اینجا 736 هزار نفر امضا کردن.

به قدری کل ماجرا کنایه آمیزه که وقتی اسم طرح رو شنیدم، ناخودآگاه یاد این تیکه از کتاب 1984 جرج اورول افتادم که میگفت: “جنگ صلح است، آزادی بردگیست، و نادانی قدرت است.”

به فصل هشتم و قانون هشتم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون گوش کنین.

قانون هشتم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون هشتم: سعی کنید یک اتاق را در خانه تان تا حد ممکن زیبا کنید.

تمیز کردن اتاق تان کافی نیست

من به خاطر اینکه مردمو تشویق میکنم که اتاقاشونو مرتب کنن مشهور شده ام. شاید چون واقن در مورد این توصیه خیلی جدی ام و شایدم به این خاطر که خودم میدونم انجام دادن این کار چندانم که به نظر میرسه ساده نیس. از قضا من تو سه سال گذشته تو تمیز نگه داشتن اتاق کارم ناموفق بودم. تو اون دوران همسرم به خاطر تغییرات مختلفی که برام اتفاق افتاده بود – مثه دعواهای سیاسی، تحولات حرفه ایم، سفرای خیلی زیاد، کوهی از نامه های پستی و مریضیای دنباله دار – چنان به آشوب کشیده شد که من به سختی تحت فشار قرار گرفتم. این آشفتگیا بعلاوه اینکه تازه بازسازی خانه مون تموم شده بود، به اوج خود رسید، چون بعد از چیدن وسایل خونه، هر چی جا براش نداشتیم، سر از اتاق من درآورده بود.

یه کلیشه ای تو اینترنت هس که منو به همین خاطر به دورویی متهم میکنه و به خاطر فیلمیه که تو دفتر کارم گرفته بودم و یه مقدار پشت سرم بهم ریخته اس (و راستش حتی نمی تونم بگم که خودم چندان بهتر به نظر می رسیدم). من کی ام که بخوام به مردم بگم “قبل از حل کردن بقیه مشکلات دنیا، اول اتاق تونو مرتب کنین” وقتی ظاهرا خودم نمی تونم از پسِ همچین کاری بر بیام؟ اما این اعتراض، یه نکته ی رُک و معنادار داره: چون من خودم تو اون لحظه تو موقعیت منظمی نبودم وقطعا وضعیت دفتر کارم انعکاسی از وضعیت خودم بوده. هر روزی که تو سفر بودم، چیزای بیشتری دور و برم انباشته میشد. تو اون شرایط استثنا، که دفترم تو اون وضعیت، رو به بدتر شدن بود، مشغول سر و سامون دادن به کارای دیگه ای بودم اما همچنان یه عادت اخلاقی دارم که باید برگردم و دفترمو مرتب کنم. و موضوع، فقط مرتب کردن اونجا نیس، بلکه میخوام زیباش کنم: اتاقم، خونه ام و بعدم شاید ، جامعه رو؛ به هر روشی که بتونم از عهده اش بربیام. و خدا میدونه که چقدر به همچین چیزی نیازه!

زیباسازی سخته، اما به طرز شگفت آوری ارزششو داره. اگر یاد بگیرید تو زندگیتون چیزیو – حتی فقط یه چیز – واقعا زیبا کنید، اون وقت بین خودتون و زیبایی ارتباط برقرار کردین. از همون یه مورد می تونید این ارتباطو به بقیه چیزای زندگی تون و به جهان گسترش بدین. این یه دعوت الهی ایه. این کار، تجربه دوباره پیوستن به اون جاودانگی کودکی و عظمت واقعی بودن چیزاس که دیگه الان نمیتونید ببینیدش. حتما باید جرات امتحان کردنشو داشته باشید.

اگر تو رشته هنر (ادبیات یا علوم انسانی) تحصیل میکنین، همچین کاریو برای آشنا شدن با خرد جمعی تمدن مون انجام میدید. چنین کاری خیلی ایده خوبیه – و همینطورم ضروریه – چون آدما نحوه زندگی برای بلند مدتو بررسی کردن. نتیجه ای که اونا بهش رسیده انه عجیبه و همینطور فارغ از هر مقایسه ای، غنیه، بنابراین چرا ازش به عنوان یه راهنما استفاده نکنیم؟ بدست آوردنه همچین تجربه ای، بصیرت تونو بیشتر و برنامه تونو جامع تر میکنه. همینطورم باعث میشه دیگرانو باهوش تر و کاملتر در نظر بگیرین و از خودتون موثرتر مراقبت کنید. اینطوری الانو عمیق تر و ریشه دار تو گذشته در نظر میگیرین – همانطور که واقعا ام هس – و خیلی دقیق تر نتیجه گیری میکنین. همینطورم مفهوم آینده رو به عنوان یه واقعیت ملموس تر  در نظر میگیرین (چون حالا دیگه درک بهتری از مفهوم زمان پیدا کردین) و احتمال اینکه اونو فدای لذت های لحظه ای کنین کمتر میشه. عمق افکارتون، ملاحظاتی که به کار می برین و تفکر واقعی در شما رشد میکنه. دقیق تر حرف میزنین و مردم به احتمال بیشتری به حرفاتون گوش میدن و باهاتون همکاری میکنن، همونطور که شمام بیشتر اینطوری باهاشون رفتار میکنین. حالا دیگه بیشتر به اون کسی که هستین تبدیل شدین و کمتر مثه اون عروسک کسل و بیچاره ای که بازیچه اعمال فشار و هوسای زودگذر و ایدئولوژیه.

یه اثر هنری بخرین. اونیو پیدا کنین که باهاتون حرف میزنه و بخرینش. اگر یک اثر هنری اصیل باشه، به زندگیتون هجوم میاره و تغییرش میده. یه قطعه هنری واقعی، دریچه ایه به تعالی و شمام تو زندگیتان بهش نیاز دارین، چون فانی و محدود به ناآگاهی تونید. تا وقتی نتونید با این روزنه متعالی ارتباط برقرار کنین، قدرت پیروزی و غلبه به چالشای دلهره آور زندگی رو پیدا نمی کنید. شما باید با اونچه فراتر از خودتونه یه پیوندی برقرار کنین، مثه اون کسی که تو دریاهای دوردست نیاز به یه چیزی داره که از زندگیش محافظت کنه، دعوت از زیبایی به زندگیتون یکی از ابزاراییه که همچین هدفیو محقق میکنه.

به همین دلایله که ما باید نقش هنرو درک کنیم و دیگه از آن به عنوان ابزاری واسه تجمل گرایی و بدتر ازون، تظاهر، استفاده نکنیم. هنر، همون بستر فرهنگه. و پایه و اساس اون فرایندیه که ما رو از نظر روانشناختی منسجم کرده و باعث صلحی سازنده بین ما و دیگران میشه. همونطور که در انجیل متی گفته شده: “انسان تنها با نان زنده نمی ماند”. این حرف کاملا درسته. ما با زیبایی زندگی میکنیم. با ادبیات زندگی میکنیم. با هنر زندگی میکنیم. ما نمی توانیم بدون هیچ ارتباطی با چیزی که متعاله زندگی کنیم چون در غیاب اون تعالی، زندگی بیش از حد کوتاه، ناگوار و غم انگیزه – و هنر یک وجود متعاله. ما باید هوشیار، بیدار و آماده باشیم تا بتونیم به درستی زنده بمونیم، جهانو به درستی جهت دهیم، بدون آنکه چیزیو نابود کنیم – شامل خودمون. زیبایی میتونه به ما کمک کنه تا شگفتیِ بودن مونو تحسین کنیم و بهمون انگیزه ای برای قدردانی میده، در غیر اینصورت خیلی مستعدیم که تو دام کینه ی ویرانگر گرفتار شیم.

حافظه و بینایی

غرور طاووس از فخر خداست.

شهوت بز از بخشندگی خداست.

خشم شیر از حکمت خداست.

برهنگی زن، اثر خداست.

فزونیِ غم، خنده است. فزونیِ خنده، اشک است.

غرش شیرها، زوزه گرگ ها، طوفانی شدن دریا و آن شمشیر ویرانگر، بخش هایی از ابدیت اند که برای چشم انسان بسیار بزرگ است.

– ویلیام بلیک، از “ضرب المثل های جهنم”، وصلت بهشت و جهنم

وقتی بچه بودم تمام فواصل و جزئیات خونه های اطرافمونو میدونستم. همه کوچه پس کوچه ها، محل های پشت حصارا، جای تک تک چاله چوله های پیاده روا و میونبرا رو، همه رو، میشناختم. محل جغرافیاییِ زیاد بزرگی نبود، اما من همه جاشو گشته بودم و اطلاعاتم از اونجا خیلی دقیق و خیلی مفصله. حالا که یه بزرگسالم، دیگه مثه اون دوران نیس. من بیشتر دوران بچگیو نوجوانی مو تو فِرویو زندگی کردم. با اینکه فقط نه سال اونجا بودم، هنوز می تونم تصویر واضحی از خیابونی که توش زندگی میکردمو به خاطر بیارم. از وقتی تو تورنتو زندگی میکنم، با اینکه از نظر زمانی، بیشتر از دو برابر اون دورانو تو 1 خیابان زندگی کردم، اما هنوز حس مبهمی از خونه های اطرافمون دارم.

به نظر من این چیز خوبی نیست. به همین دلیله که دیگه کمتر احساس میکنم تو خانه ام. انگار وقتی تو خیابون قدم میزنم و نگاهی به یه خونه محلی میندازم، اون چیزی که می بینم صرفا شمایل یه خانه اس (چون واقعا خصوصیات خاص هر خونه عملا چه فرقی برا من داره؟) و بعد سریع حواسم به موضوع دیگه ای پرت میشه. من دیگه خونه ها رو با رنگها، گلها و جزئیات معماری خاص شون نمی بینم، به رغم این واقعیت که اگه توجه دقیق میکردم شاید شور و شوقی درونم بلند میکرد. تا این مرحله از زندگی ام خونه های زیادی تو جاهای زیادی دیده ام و وقتی از کنار خونه ای رد میشم اطلاعاتی از کلیات اون خانه دارم. بنابراین من دیگه جذابیتها و زیبایی های جزئیات اون خونه رو نادیده میگیرم و فقط اون حدی از ویژگی هاشو می بینم که واسه جهت گیری ام کافی باشه و از کنارش میگذرم. این یه خسارت واقعیه. من به همین سادگی، تو بزرگسالی ام دیگر مثه دوران کودکی، تو محل زندگیم حضور ندارم. من از واقعیت جهان جدا شده ام. و به همین دلیل احساس بسیار عمیقی از تعلق خاطر از بین رفته.

ادراک من جایگزین حافظه کاربردی و عملی شده. این اتفاق از بعضی جنبه ها باعث افزایش کارایی من شده اما به بهای تجربه ی ضعیفی از غنای جهان. یادم میاد وقتی بچه هام دو و سه ساله بودن تو دانشگاه بوستون تازگیا مشغول تدریس شده بودم. خیلی مشغول کارم بودم، سعی میکردم خودمو برسونم، تو حرفه ام پیشرفت کنم و با تنها درآمد خونواده، پول کافی واسه حمایت از زن و بچه هام بدست بیارم. یادم میاد وقتی می اومدم خونه، تو مدتی که با همسرم تامی و فرزندانم مایکلا و جولیان میرفتیم تو یه محلی قدم بزنیم، چقدر برام سخت بود که باهاشون صبور باشم. من همیشه بیش از حد کار داشتم – یا حداقل اینطور باور داشتم که بیش از حد کار دارم – و سالها خیلی تلاش کردم تا خودمو برای پیوسته تمرکز کردن، منضبط کنم. اگه می رفتیم پیاده روی می خواستم بدونم دقیقا کجا قراره بریم، چقدر طول میکشه تا برسیم اونجا و دقیقا کی برمیگردیم. این اصلا نگرشی نیست که وقتی تلاش میکنین زمانی لذت بخش و معقول رو با بچه ها ی نوپا بگذرونید در پیش بگیرید. برای موقعی که میخاید خودتونو تو این تجربه غرق کنین، یا تو لذت تماشا کردن کاوش بی انتهاشون مشارکت کنید، این اصلا نگرش مناسبی نیست. مگه اینکه بخاید خطر از دست دادنه چیزی مهمی رو به جون بخرید.

برای من خیلی سخت بود که آرامش و تمرکزمو تو زمان حال حفظ کنم و ببینم که بچه های کوچیکم مسیر پر پیچ و خم شونو در اون حوالی دنبال میکنن، بدون اینکه مقصد، هدف یا برنامه خاصی تو ذهن شون باشه و عمیقا خودشونو با یه سگ محلی، یه حشره، یک کرم خاکی یا یه بازی ای که در تو راه از خودشون در آورده بودن، مشغول میکنن. با این حال، بعضی وقتا میتونم خیلی خلاصه تو همان چارچوب اولیه ای قرار بگیرم که اونا توش زندگی میکنن و ببینم که چطور قبل از اینکه به خاطر تجربه، محدود شن و حافظه ای کارآمد پیدا کنن، میتونن از جدید بودن همه چیز، لذتی ناب ایجاد کنن (و این یکی از موهبت های شگفت انگیزیه که بچه های کوچیک بهتون میدن). اما من الان به حد کافی توسط دغدغه های آینده ام تسخیر شدم، که ذهنم دوباره به طور غیر ارادی ای به یه مشغله دیگه کشونده میشه و درباره کار بعدی ای که باید انجام شه فکر میکنم. من کاملا به خوبی میدونستم که زیبایی، معنا و احساس تعلق خاطرو از دست میدم، به تمام فایده ای که از نظر بهره وری، به خاطر بی تابی ام، عایدم میشد. من کوته فکر، باهوش و متمرکز بودم و هزینه ای که برای همچین انتخابی دادم، همون کوری مورد نیاز برای کارایی، موفقیت و نظم بود. من دیگه دنیا رو نمی دیدم. من فقط چیزای کمی رو میدیدم که واسه کارکرد با بیشترین سرعت و کمترین هزینه لازم داشتم. هیچ کدامشونم تعجب آور نبود. من مسئولیتای یه فرد بزرگسالو به عهده داشتم. من یه شغل پرکار داشتم. باید از خونواده ام مراقبت میکردم و اینام ینی قربانی کردن الان، برای همراه شدن با آینده. اما حضور بچه های کوچیک اطرافم و اصرار سرسختانه شون برای حضور داشتن در الان، و شیفتگی شون نسبت به چیزایی که مستقیما اطرافشونه، باعث شد من از فقدانی که با بلوغ همراهه خیلی خوب آگاه باشم. شاعران بزرگ به وضوح از همچین اتفاقی آگاهن و چیزی که در توان شونه برای یادآوری به ما انجام میدن:

روزگاری بود که چمنزارها، بیشه ها و رودخانه ها،

زمین و هر آنچه به چشم میرسید،

از نگاه من،

پوشیده از نور آسمانی،

و شکوه و طراوت یک رویا بود.

اما حالا دیگر مثل گذشته های دور نیست.

حالا به هر جهت که می چرخم،

شب و روز،

دیگر آنچه تاکنون دیده ام را نمی توانم ببینم.

ای موجودات مبارک، من این صدا را که برای یکدیگر می سرایید،

شنیده ام.

من آسمانها را دیده ام که در روز جشن با شما می خندند.

قلب من در جشن تان حضور دارد.

اما سر من تاج خودش را دارد.

من سعادت شما را احساس میکنم.

ای روزگار بد! سوگند میخورم،

وقتی زمین خودش را می آراید،

این صبح زیبای ماه می را،

که بچه ها در هزاران دره وسیع و دور دست،

با گلهایی تازه و آفتاب گرم،

از هر جهت می دوند،

و صدای آن طفل نوزادی که در میان بازوان مهربان مادرش جست و خیز میکند،

میشنوم، میشنوم،

با خوشحالی می شنوم.

اما از میان درختان، یکی هست،

در سرزمینی که وقتی نگاهش میکنم،

از چیزی سخن می گویند که از میان رفته است.

بنفشه در پیش پای من،

همان داستان را تکرار میکند:

آن درخشش بینایی کجا رفته؟

آن شکوه و رویا کجاست؟

– ویلیام وردزورث، “غزل: تعابیر جاودانگی از خاطرات دوران کودکی”

واقعیت اینه که بعضی از آدمها هیچ وقت اون چشم انداز باشکوه دوران کودکی رو از دست نمیدن. این ویژگی در مورد هنرمندا صدق میکنه (و در واقع همون ویژگی اساسی ایه که اونارو هنرمند میکنه). به نظر میرسه ویلیام بلیک، نقاش و شاعر انگلیسی همین شعری که خوندم، یکی از این افراد بوده. اون تو دنیایی رویایی و منحصربفرد زندگی میکرد. درک بلیک شبیه حرف فیلسوفی به اسم امانوئل کانت درباره “ذات” عه که میگه ما انعکاسی کم حالی از اون چیزی هستیم که اطرافمون اتفاق میفته، بعلاوه اون تفسیری که ادراک بالغِ محدود مون بهمون تحویل میده. بلیک خیلی به اهمیت اهمیت استعاری و نمایشی هر اتفاقی که میوفتاد و ظاهرا بی ارتباط با هم به نظر میرسید، حساس بود. شیوه بلیک این بود که میگفت هر اتفاقی،پر از مفاهیم بی پایان شاعرانه اس:

هر کشاورزی میداند،

هر اشکی که از چشمی فرو می ریزد،

در ابدیت به کودکی معصوم تبدیل میشود،

و به شادی خود برمیگردد.

زنان زیرک این [نکته] را می دانند.

همه صداها چون امواج اقیانوس،

که بر صخره و ساحل می کوبند،

در بهشت طنین انداز خواهند شد.

کودکی که مورد ضرب و شتم قرار میگیرد،

باعث محقق شدن واکنش گیتی میشود،

و انتقامش را در قلمرو مرگ پس خواهد گرفت.

فریاد بی نوایی که در آسمان می پیچد،

می تواند بهشت را به لرزه درآورد.

آن سرباز بازیچه، با اسلحه و شمشیر،

خورشید تابستان را نشانه رفته است.

یک قرانی آن مرد بیچاره،

بیشتر از معدن طلایی در آفریقا می ارزد.

دستمزد اندکی که کارگری به دست می آورد،

بالاخره برای خریدن زمین های آن خسیس تنگ نظر کافی خواهد بود.

اگر از بالا، پولی که کارگران به دست می آورند محافظت شود،

قدرت آن پول برای کنترل تمام ملت کافی است.

اگر کسی ایمان ساده کودک را مسخره کند،

خودش را باید درباره وحشت از پیری و مرگ دست انداخت.

آنکه شک را به کودک بیاموزد،

هرگز از گور پوسیده بیرون نمی رود.

آنکه به ایمان کودک احترام می گذارد،

بر جهنم و مرگ غلبه میکند.

– کتاب “هزاران معصومیت” اثر ویلیام بلیک (سطر 67-90)

تخیل یه هنرمند واقعی، مثه بلیک، حقیقتا بیش از اندازه اس، چون تو واقعیتم اونچه فراتر از ادراک محدود شده تو حافظه ماس بیش از اندازه بزرگه. کلیت ژرف جهان، گذشته، الان و آینده از هم جدا نشدنی ان: و هیچ موجودی از اون یکی جدا نیست، هر سطحی به سطح دیگر وابسته است. همه چیز تلویحا به وجودی حیاتی و فراتر از درک ما وابسته اس. تخیل ما به چیزی که همه مون می بینیم متمرکز میشه: مثلا شاید به یه گلدون گل، با تمام پیچیدگی و زیبایی اش. هر شکوفه اش که از هیچ رشد میکنه و تو بهار و تابستانو پاییز و زمستون چهره عوض میکنه. ظاهرش نشون دهنده رمز و راز مطلق وجودشه که در عین اشتراک با بقیه گیاها، از نظر فرم اصلیش، رنگ عوض میکنه و به این ترتیب ما رو نسبت به واقعیت کامل و غیر قابل درکش سردرگم میکنه.

از کجا میدانی که آن پرنده ای که آسمان را در می نوردد، دنیایی از سرور و خوشی نیست که فقط حواس پنجگانه ما نسبت به آن کور مانده؟

– ویلیام بلیک، “یک فانتزی به یاد ماندنی”، از وصلت بهشت و جهنم

یه مثال میزنم. مثلا درک نقاشی گلهای زنبق ون گوگ – همتن نقاشی ای که رو کاورِ این فصلم اومده – مثه اینه که از یه پنجره ای که به سمت ابدیتی که یکبار نشانمون دادن نگاه میکنیم تا یادمون بیاد که جهان با این آشناییِ عامیانه ای که ما ازش داریم حقیقتا چه الهام بخش و معجزه آساس. به اشتراک گذاشتنِ ادراک هنرمند، ما رو دوباره با اون منبع الهام، که میتونه شور و شوق ما به جهانو زنده کنه، متحد میکند، حتی اگه جون کندنا و تکرار هر روزه ی زندگی، بصیرت مونو به تنگ نظرانه ترین و صرفا کاربردی ترین دیدگاه ها کاهش داده باشه.

اما اولین عواطف،

آن خاطرات مه آلود،

بگذار هر کدامشان هر آنچه بودند، بمانند

چرا که همانها هنوز چشمه نور روزهایمان هستند

چرا که همانها هنوز نور چشم مان هستند

همانها که حمایت مان میکنند، گرامی مان میدارند و این قدرت را دارند که

سالهای پر هیاهوی مان را چون چند لحظه کوتاه از وجود آن سکوت ابدی در نظرمان جلوه دهند:

همان واقعیت هایی که زنده شده اند

تا هرگز نمیرند

تا نه سستی و نه تلاش دیوانه وار

نه مرد و نه پسر

و نه هیچیک از آن کسانی که با شادی در خصومت اند

نتوانند آن را از میان ببرند و نابود کنند!

– ویلیام وردزورث، “غزل: تعابیر جاودانگی از خاطرات دوران کودکی”

تمام اینا خیلی ترسناکه. درکِ این پوسته ای از خودمون که بهش تبدیل شدیم خیلی ترسناکه. حتی یه نگاه واسه یه لحظه، به یک حقیقت متعالی که تو ماورا وجود داره، خیلی ترسناکه. ما فک میکنیم وقتی نقاشی های بزرگمونو با قابای مجلل و گرانبها محدود می کنیم، واسه اینه که از اینه که بهشون افتخار میکنیم، و درسته اما دست کم به همان اندازه ام به این دلیل محدودشون میکنیم که میخایم شکوه اون نقاشی به همون چارچوب قاب ختم شه. حد و مرز گذاشتن براش، جهانیو که ما باهاش آشناییم دست نخورده و بدون تغییر باقی میذاره. ما نمیخایم این زیبایی از چارچوب تعیین شده براش، فراتر بره و هر اون چیزی رو که می شناسیم بهم بزنه.

ما با موزه هامونم که جایی برای نگهداری از نبوغ مونه، همین کارو میکنیم و هر چی شاهکاره رو از بقیه مجزا میکنیم – در حالیکه در اصل میتونستیم تو دنیا توزیع شون کنیم. چرا هر شهری نمی تونه معبدی مختص یک قطعه بزرگ هنری داشته باشد؟ به جای اینکه همه شون به یه نحوی گردآوری شن تو یک جا و دیگه واسه هر کسی ممکن نباشه که یه بار یه نگاهی بهشون بندازه و اهمیت شونو مستقیما درک کنه؟ آیا یه شاهکار واسه یه اتاق یا یه ساختمون کافی نیست؟ ده تا اثر هنری عالی یا صد تا اثر، همگی شونم تو یه اتاق، با توجه به این که هر کدومشونم به خودی خود یه دنیایی درونشون دارن، کار نامعقولی ایه. همچین جمع آوری های انبوهی دون شان ارزش و خصوصیات منحصر بفرد هر کدوم از این آثار غیر قابل جایگزین و گرانبهاس. این ترسه که ما رو ترغیب به محدود کردن هنر میکنه. و جای تعجبی ام نداره.

آیا هزار هکتار زیاد است؟ آیا زمین، بزرگ است؟

آیا تاکنون آنقدر تمرین کرده ای که خواندن را یاد بگیری؟

آیا از اینکه معنای شعری را فهمیده ای آنقدر احساس غرور کرده ای؟

این روز و شب را با من بمان تا معنای تمام شعرها را بفهمی،

باید از خیر زمین و خورشید بهره برد (و تازه میلیونها خورشید هنوز مانده)،

دیگر منابع دست دوم و سوم را نپذیر، و از چشمان مردگان به زندگی نگاه نکن، و از اوهام کتابها سیراب نشو،

حتی نباید دنیا را از چشمان من ببینی،

بلکه تو باید خودت تمام و کمال گوش کنی و آن را که میخواهی از صافی خودت عبور دهی.

– والت وایتمن، “شعر من”

سخته که خودمونو بی پروا در مقابل زیبایی جهانی قرار بدیم که ما به عنوان بزرگسالانی به سادگی نقاشیش کردیم. اما اگه اینکارو نکنیم – مثلا اگه با یه بچه به درستی قدم نزنیم – هیبت و وحشتی که جهان نامحدود پیوسته میتونه درس کنه، عنان زندگیو از دستمون خارج میکنه و زندگی رو برامون در حد یه ضرورت تلخ پایین میاره.

قلمرویی که می شناسید، قلمرویی که نمی شناسید، و قلمرویی که حتی نمی توانید تصورش را بکنید

شما تو قلمرویی ساکنید که به طور عملی و مفهومی می شناسید. اما بیاید این فرضو بکنید که بیرون از این قلمرو چی وجود داره: فضای عظیمی از تمام اون چیزایی وجود داره که نمیدونید اما شاید کسای دیگه ای باشن که دست کم تا حدی اون قلمرو رو میفهمن. بعد از اونم، نهایتا، خارج از دانش شما، فضایی از چیزایی هس که هیچ کس چیزی درباره اش نمیدونه. دنیای شما قلمرو شناخته شده ایه که توسط چیزایی نسبتا ناشناخته تا مطلقا ناشناخته احاطه اش کرده. این دوتا قلمرو باهم قلمرو مورد توافقِ کهن الگو رو میسازن. همون ناشناخته ای که خودشو بین شناخته شده ها بهتون نشون میده. این افشاگری – بعضی وقتا هیجان انگیز، اما اغلب بسیار دردناکه – و همینطورم، این کشف، منبعی ایه برای دانش جدید. اما یه سوال اساسی دیگه باقی مونده: این دانش چطور تولید شد؟ اون چیزی که درک کردیم و برامون قابل فهمه یدفه خودشو از قلمرو ناشناخته ها به صورت کاملا مشهود و بیان شده در نمیاره. دانش، قبل از اینکه برامون مسلم شه باید از خیلی مراحل تجزیه و تحلیل – از خیلی تحولات – بگذره.

اولین مرحله تو فرایند تبدیل یه چیز ناشناخته به چیزی که حالا دیگه میشناسیم، عمل خالصه – ینی عمل بر اساس واکنش، تو ابتدایی ترین سطوحِ بودن. مثلا اگه چیزی غافل گیرتون کنه، شما اول با بدنتون واکنش نشون میدین. منظورمون این عمله! شما با حالت دفاعی آماده حمله میشید، یا خشکتون میزنه، یا وحشتزده فرار میکنید. اینها تمام اشکال واکنش، در شکل نوپاشه. تهاجم، به معنی حمله لازم واسه ی شکاره. در جا خشک شدن به معنی تهدید درنده اس و وحشت به معنای ضرورت. دنیایی از امکان ها با همچین کنش های غریزی ای، مجسمی، ناخودآگاهی و غیر قابل کنترلی خودشو به فعلیت تبدیل میکنه. اولین درک از مفهوم امکان یا بالقوه، به صورت مجسمه اما همچنان بر اساس واکنشه. (اینجا دیگه حرف از ذات نیس بلکه یک واکنش فیزیکی متناسب، منظوره.)

فرض کنید شب تو خانه تنهایید. هوا تاریک و دیر وقته. یعد یک صدای غیرمنتظره شما را از جا می پرونه و خشکتون میزنه. این اولین اتفاقه: موقعیت شما از زمان شنیدن اون صدای ناشناس (ازون الگو) به موقعیت بی حرکت، تغییر میکنه. بعد ضربان قلبتون برای آمادگی واسه اقدامی که هنوز نامشخصه اوج میگیره، که میشه دومین تغییر. بنابرین الان شما در حال آماده شدن برای دومین حرکت اید. بعد اتفاقی که میفته اینه که تصورات تون، اون خلا رو با هر اون چیزی که ممکنه اون صدای غیر منتظره رو ایجاد کرده باشه، پر میکنه. این سومین تغییر از این توالیِ کامل و کاربردی ایه: اول نشون دادنه پاسخ های مجسم (مثه بی حرکتی و افزایش ضربان قلب) و بعد نوبته بازنمایی خیالیه. دومین قسمت، همین بازنمایی خیالی، همین تفسیر اتفاق برای خودمون، بخشی از یه کشفیه که وقتی به وحشت زدگی و بی حرکتی ای که ازش ناشی میشه غلبه کردیم (با فرض اینکه اتفاق غیر منتظره دیگری نیفتاده باشه) و کنکاش تو محل – اونجایی که احتمالا اون صدا ازش بلند شده – ادامه پیدا میکنه و زیاد میشه. حالا دیگه شما فعالانه مشغول به کاوشید – که مقدمه ایه برای درک مستقیم، استخراج دانش از اون منبع، و بعد اگه ثابت شد که اون صدا موضوع مهمی نیس، برگشت به وضعیت آرامش. این همون روندیه که دانش برای ما از حالت ضمنی به صریح تبدیل میشه. به این ترتیب اطلاعات ناشناس دیگه برامون آشنا میشن. (به جز زمانی که ثابت شه سر و صدا از منبع بی اهمیتی نبوده و این ینی مشکلی پیش اومده.)

هنرمندا افرادی ان که تو مرز تبدیل ناشناخته ها به دانش وایسادن. اونا به ناشناخته ای هجوم می برن تیکه ای ازونو میگیرن و تبدیلش میکنن به یه اثر هنری. شایدم این کارو از طریق رقص نمایش بدن که اگرچه به کلمه نمیاد، اما از طریق نمایش فیزیکی قابل انتقال به دیگرانه. شایدم این کارو از طریق بازیگری، نقاشی یا مجسمه سازی انجام بدن که نوع پیچیده ای از تجسم و تقلیده. شاید اون هنرمند این کارو از طریق فیلمنامه نویسی یا نوشتن یک رمان انجام بده. بعد از اینکه هنرمند کارشو انجام داد، نوبت به روشنفکرایی میرسه که با فلسفه و نقد، چکیده ای از قواعد و نمایش هنرمند رو به بیان در میارن.

نقشی رو که آدمای خلاق تو شهرها ایفا میکنند در نظر بگیرین. اونا به طور معمولا یکم گرسنه می مونن، چون موفقیت تجاری به عنوان یه هنرمند غیرممکنه و البته گرسنگی تا حدی انگیزه اوناس (کاربرد ضرورتو دست کم نگیرین). اونا در فقر خودشون تو شهر گشت و گذار می کنن و تو محله های پر از جرم و جنایت که روزهای بهتری رم دیده، یه چیزایی کشف میکنند. اونا می بینند، کنجکاوند و با خودشون فکر میکنن: “با یکم کار میشه این منطقه رو جالب تر کرد.” بعد بر میگردن، تیکه هایی رو با هم جور میکنن و یه گالری از آثار هنری شون بر پا میکنن. اونا هیچ درآمدی کسب نمی کنن ولی فضا رو کمی متمدن می کنن. با این کار آنچه را که بسیار خطرناک به نظر میرسد، برجسته و به موضوعی داغ و نو تبدیل میکنن. بعد می بینید که تو اون منطقه یه کافی شاپ یا یه لباس فروشی عجیب غریب ظاهر میشه. نکته بعدی ای که می دونید اینه که بعضی از ثروتمندا به راه افتاده اند. اونام افراد خلاقی ان اما محافظه کارترن (شاید بشه گفت توانمندترن اما ریسک گریز تر – پس اونا اولین کسایی نیستن که تو اون مرز ناشناخته قرار میگیرن). بعد سر و کله برنامه نویسان و فروشگاه های زنجیره ای و طبقه اقتصادی بالاتر از متوسط پیدا میشه. بعدش هنرمندا از اون منطقه کوچ میکنن، چون دیگه نمی تونن اجاره اون منطقه رو بدن. این هزینه ی بارزی برای یه آوانگارده ( یا یه پیشروعه) اما حتی با اینکه سخته اشکالی ندارد، چون با تمام ثبات و قابلیت پیش بینی ای که اون منطقه پیدا کرده، دیگه هنرمندا نبایدم که اونجا باشن. اونا باید مناطق دیگه ایو آباد کنن. اونا نیاز به دورنمای دیگه ای برای فتح دارن. این محیط طبیعی هنرمنداس.

اون قلمرویی که هنرمندا توشن و و تو اون قلمرو کارشون اینه که هرج و مرج رو به نظم در میارن، می تونه یه جای خیلی خشن و خطرناک باشه. هنرمند با زندگی تو همچون جایی، خطر سقوط تو اون آشوبو به جون میخره. هنرمندا همیشه تو قلمرو درک بشر زندگی کردن. هنر با جامعه همان رابطه ای ررو داره که رویاها با ذهن. شما موقعی که خوابید خیلی خلاق اید. به همین خاطره که وقتی خوابی یادتون میاد با خودتون میگید: “این دیگه از کجا در اومد؟” این موضوع خیلی عجیب و غیر قابل درکه، که اتفاقی تو سر شما می افته و شما هیچ ایده ای ندارید چطور شد اتفاق افتاد یا چه معنایی داره. اینکه صدای طبیعت تو روان شما ظاهر میشه، یه معجزه اس. رویام، درست مثل هنر، واسطه ای بین نظم و آشوبه. بنابراین رویام مثل هنر، نیمه آشوبناکه. به همین دلیلم قابل درک نیست. رویا، دورنمایی ایه که هنوز صریحا به بیان در نیومده. کسایی که اون دورنماهای نیمه متولد رو به آثار هنری تبدیل میکنن، همونایین که شروع میکنن چیزایی که درک نمیکنیم رو حداقل چیزایی تبدیل میکنن که میتونیم ببینیم. این همون نقش هنرمند تو پیشرو بودنه. اونا عوامل اولیه تمدن ان.

هنرمندا خودشون خوب نمیدونن که دارن چه کاری انجام میدن. اگه کاری که میکنن کاملا جدید باشه، نمیدونن. اما اگه کاملا جدید نباشه فقط میتونن بگن منظورشون چی بوده و چطوری انجامش دادن. اونا از طریق احساسات و شهودشون – و توانمندی ای که تو شناسایی الگوها دارن – هدایت میشن و همه اینها حداقل تو مراحل اولیه بیشتر به تجسم درمیاد تا به بیان. هنرمند موقه خلق کردنه یه اثر، با یه مشکلی – که شاید حتی به طور کامل درکشم نمیکنه – دست و پنجه نرم میکنه تا بتونه یه چیز نو رو تو مرکز توجه قرار بده. در غیر اینصورت هنرمند نیست صرفا تبلیغات چیه و با معکوس کردن روند هنری، تلاش میکنه تا چیزی رو که قبلا به بیان در اومده با اهداف ایدئولوژیک به تصویر بکشه. تحت کنترل درآوردن بالا به خاطر اهداف سطح پایین، یک گناه بزرگه. اطاعت هنرو ادبیات از سیاست، یک تاکتیک تمامیت خواهی ایه.

هنرمند کسیه که با چیزی که خودش درک نمیکنه، دست و پنجه نرم میکنه. در غیر اینصورت موضوع، هنر نیست، بلکه ژست هنریه و اغلب شکست عاطفی، خودشیفتگی یا وانمود به بازیگریه (نه اونم در معنای خلاقانه اش). اما اگه کسی یه هنرمند واقعی باشه به شیوه خاصی و با وسواس زیاد با شهودش روبرو میشه، تسخیرش میشه و به رغم تمام مخالفت ها، طرد شدن ها، انتقادها و شکست های عملی و مالی تمایل داره که از شهودش پیروی کنه. وقتی موفق میشه، دنیا رو به جای قابل درک تری تبدیل میکنه (یا چیزی چیزی درک شده اما منسوخ رو با چیزی جدید و بهتری جایگزین میکنه). اونا قلمرو ناشناخته رو به مرزهای آگاهی و دنیای اجتماعی و تبیین شده نزدیک میکنن. بعدا افرادی که این آثارو می بینن یا بهشون گوش میدن، ازش مطلع میشن، اما خودشونم نمی دونن که چطور و چرا. مردم تو همچین چیزی ارزش زیادی – شاید بیش از هر چیز دیگه – میبینن. دلایل خوبی دال بر این نکته وجود داره که گرونقیمت ترین آثار هنری – اونایی رو که به معنای واقعی کلمه نمیشه قیمت گذاری کرد – بزرگترین آثار هنری ان.

من یه بار موزه هنرهای متروپولیتن نیویورکو دیدم. این موزه مجموعه ای از نقاشیای بزرگ و مشهور دوران رنسانسه و هر کدوم از آثارش، با فرض اینکه برای خرید قابل دسترس باشن، صدها میلیون دلار ارزش دارن. جایی که ازشون نگهداری میکنن یک زیارتگاهه – جایی مقدس هم برای خداباوران و هم خداناباوران. این مکانم تو یکی از گران ترین و معتبرترین موزه ها، جایی با بالاترین کیفیت و مطلوبیت تو شهری که ممکنه مهیج ترین و فعالترین شهر دنیا باشه. این مجموعه در مدتی طولانی و با سختی های زیادی گردآوری شده. و پر از آدمهای مختلف بود که خیلیاشون به عنوان بخشی از سفر زیارتی شون بهش سفر کرده بودن.

من از خودم پرسیدم: “این آدما اینجا چیکار میکنن؟ اونا مسافتهای طولانی رو تا اینجا طی میکنن تا به این نقاشی ها نگاه کنن؟ و خودشان معتقدند که دارن اینجا چیکار میکنن؟” یکی از این نقاشی های بی نقص، مربوط به تصویر مریم مقدسه. مادر خدا در حالیکه در هاله ای از ابرها و با کودکانی عریان محاط شده با خوشبختی به سوی بهشت میره. آدمهای زیادی خیره به این تصویر نگاه میکردن و لذت میبردن. با خودم فکر کردم: “اونا نمیدونن معنی این نقاشی چیه. معنای نمادین و اهمیت کودک عریان چیه، یا ایده ستایش مادر خدا چی میخاد بگه. و اینکه خدا بهرحال مرده و همون داستانایی که خودتون میدونین. چرا با این وجود همچین نقاشی ای ارزش خودشو حفظ کرده؟ چرا این نقاشیتو این اتاق و تو این ساختمان در کنار بقیه نقاشیا، تو این شهر قرار گرفته و به خوبی ازش مراقبت میشه تا دست کسی بهش نرسه؟ چرا این نقاشی – و همه اون نقاشیا – بدست اون کسایی که همه چیز دارن، قیمت گذاری نشده و تا این حد مطلوبه؟ چرا همچین آثاری تو یه زیارتگاه مدرن نگهداری میشه و مردم از سراسر دنیا واسه دیدن شون میان – مثه اینکه وظیفه دارن یا حتی دیدن این آثار به نظرشون مطلوب و ضروریه؟”

ما با این اشیا طوری رفتار میکنیم که انگار مقدس ان. حداقل این چیزیه که رفتار ما در مجاورت شون نشون میده. ما با ناآگاهی و از روی تعجب بهشون خیره میشیم و اون چیزی رو که از یاد بردیم به خاطر میاریم؛ همون چیزی که دیگه نمی تونیم ببینیم (یا مایل به دیدنش نیستیم) رو به طور مبهمی درک میکنیم. اون ناشناخته از طریق آثار هنرمندای بزرگ، که تا حدی بیان شده، می درخشه. اون وصف نشدنیِ اعجاب انگیز شروع میکنه به محقق شدن و ضمنا ابهت قدرت متعالی خودشو همچنان حفظ میکنه. این نقش هنر و هنرمنده. تعجبی ندارد که ما آثار خطرناک و جادویی اونا رو تو چارچوب هایی محدود میکنیم و جدا از چیزهای دیگه نگه میداریم. و اگه یکی از این آثار هنری فوق العاده، جایی به سرقت بره یا گم شه، خبرش تو کل دنیا پخش میشه و لرزشی رو بر بستر فرهنگ مون احساس میکنیم. رویایی که واقعیت ما بهش وابسته اس تکون میخوره و حرکت میکنه و خودمونو دلسرد می یینیم.

یک اتاق

من با همسرم تو خونه ای کوچیک که نشیمن اش نمی تونه بیشتر از 10 متر مربع باشه، زندگی میکنم. اما ما تلاش کردیم که اونجا و بقیه اتاقای خونه رو خیلی زیبا کنیم. تو اتاق نشیمن چندتا نقاشی بزرگ به دیوار زدیم (که مطمئنا مطابق سلیقه همه نیست: اونا نقاشی های رئالیستی/امپرسیونیستی از شوروی ان که بعضی شون جنگ جهانی دوم و بعضیاشونم پیروزی کمونیسمو نشون میدن) چندتا اثر مینیاتوری از سبک کوبیسم و یسرس آثار از آمریکای جنوبی ام هس که خیلی تحت تاثیر سنت بومی شونه. قبل از بازسازی در این اتاق حداقل بیست و پنج قطعه هنری کوچیک به دیوار زده بودیم. حتی یکیشونو رو سقف، با آهنربا وصل کرده بودم (یادآور حکاکی های قرون وسطی، اگرچه که روی بوم بود). اون اثر مربوط به کلیسایی تو رومانی بود. جزئیات ابعاد هر کدومشونو خوب میدونم چون جمع کردن همه این نقاشی ها تو فضایی کوچیک با حرف قبلیم درباره اختصاص دادن یه اتاق به یه نقاشی منافات داره، اما من فقط یک خانه دارم، بنابراین مجبورم: اگه کسی بخواد همه اون نقاشی ها رو کنار هم نگهداری کنه، مجبور بود همه شونو همون جاهایی که من گذاشته بودم، بذاره). تو بقیه خونه از سی و شش رنگ و جلای مختلف برای دیوارا استفاده کردیم. همه این رنگا از پالت رنگ یه نقاشی از محوطه راه آهن شیکاگو تو دهه 1950 و به کمک همون هنرمندی که تو بازسازی خونه و دیزاین خونه همراه مون بود، انتخاب شدن. من آثار مربوط به اتحاد جماهیر شوروی رو از یه دلال اوکراینی و متخصص آثار دوران شوروی و از طریق سایت ای‌بی خریدم. وقتی تو اوکراین یه شبکه ی حدودا بیست نفره داشتم که عکسایی از بقایای بروکراسی اتحاد جماهیر شوروی جمع کرده بودن برای من میفرستادن. بیشترشون افتضاح بودن، اما بعضیاشون شگفت انگیز. مثلا من یه نقاشی فوق العاده از یوری گاگارین – اولین انسان در فضا – دارم که مقابل یه موشک و تاسیسات رادار ایستاده و نقاشی دیگه ای از سربازی تنها تو دهه 1970 که مقابل رادیویی بزرگ برای مادرش نامه می نوشت. دیدن رویدادهای نسبتا مدرن که با رنگ روغن و جوهر به دست هنرمندی به خاطر سپرده شده حقیقتا ارزشمنده. (آکادمی های اتحاد جماهیر شوروی از قرن نوزدهم به بعد مدام کار کردن و اگرچه محدودیتای زیادی در مورد خلق آثار هنری اعمال میشد، نقاشایی بودن که تونستن از این موانع عبور کنن و هنرمندای قابلی ام شدن)

بالاخره نقاشیای شوروی خانه ما رو تصاحب کردن. اکثرشون کوچیک و به اندازه ی باور نکردنی ای ارزون بودن و من ده ها موردشونو خریدم. دوران اتحاد جماهیر شوروی، امپرسیونیسم خاص خودشو خلق کرد که اغلب مناظر طبیعی خشن تری رو نسبت به نسخه های کلاسیک فرانسوی اش به نمایش میذارن اما باب میل منن و یادآور یادآور غرب کانادا، جایی که توش بزرگ شدم. وقتی بین اون آثار میگشتم، خودمو، حتی به نظرم بیش از هر کس دیگه ای تو تاریخ، در معرض تعداد زیادی از نقاشیا گذاشتم. تو سال 2001، حداقل برای چهار سال، هر روز تقریبا هزار نقاشی رو تو سایت ای‌بی میدیدم تا یکی یا دو تا از اونایی که کیفیت فوق العاده ای داشتن پیدا کنم – نقاشی هایی بهتر از هر نقاشی ای که تو گالریا و موزه های تورنتو دیده بودم. من اون نقاشیا رو تو لیست اقلام مورد علاقه ام – یکی از فیچرای ای‌بی – میذاشتم، پرینت می گرفتم و روی زمین می چیدم و از همسرم تامی میخواستم که تو انتخاب یه تعدادی شون بهم کمک کنه. تامی به عنوان یه هنرمند، دید خوب و منصفانه ای داره. ما هر چیزی رو که نقصی داشت، کنار میذاشتیم و بقیه رو می خریدیم. به همین خاطر، بچه های من در احاطه آثار هنری بزرگ شده ان و همچین چیزی مطمئنا رو اونا تاثیر گذاشته. خیلیاشون الان تو جاهای خاص خودشون به دیوار آویزون شدن.

تو همون دوران سعی کردم دفتر کارم تو دانشگاهو هم زیبا کنم. بعد از اینکه از دفتر قبلی ام به دفتر جدیدی منتقل شدم، همون هنرمندی که بهمون تو طراحی دکوراسیون خونه کمک کرده بود (و ضمنا خیلی از نقاشیای بزرگی رو که امروز تو خونه مون داریم از خودش خریدیم) بهم کمک کرد تا دفتر کارمو که بیشتر شبیه به کارخانه ای با چراغ های داغونه فلورسنتِ دهه 1970 روشن بود، به محلی تبدیل کنم که یه آدم بتونه سی سال توش کار کنه، بدون اینکه منتظر مردنش باشه. لازمه بگم که اعضای هیئت علمی به خاطر الزامات صنفی شون (یا تفسیرای اداری این الزامات) از اعمال هرگونه تغییراتی تو فضای دفتر کارشون و دانشگاه منع شدن. بنابراین من و دوست هنرمندم یک طرح جایگزین طراحی کردیم.

ما تصمیم گرفتیم قلابای سنگین با روکش نیکل رو، جفتی به فاصله حدودا 1 متری از هم دیگه و 2 متری از زمین روی دیوار نصب کنیم تا روکشای چوبی و طرح دار ازشون آویزون کنیم. نتیجه این کار، دفتری بود با دیوارهایی پوشیده از روکش چوبی و زیبا که هزینه اش یه تعداد تخته سه لای هفتاد و پنج دلاری و یه مقدار کار فیزیکی بود. قرار بود این مصالحو، تعطیلات آخر هفته نصب کنیم که کسی آن دور و برا نباشه. بعد تصمیم گرفتیم سقف ناجوره دفترو نقاشی کنیم (که سیمای رشته ای از لابلای بعضی خونه هاش بیرون زده بودن و همینجوری آویزون بودن). جهنم، جاییه با سقف های فروریخته، میله های آهنی زنگار گرفته و لامپ های فلورسنت. زشتیِ غم انگیز و ناخوشایند و افسرده کننده از همین ویژگی های صرفه جویانه نشات میگیره و بی شک، بهره وری رو خیییلی بیشتر از هزینه ارزون ترین ترفندای معماری و لامپ های ترسناک پایین میاره. همه آدمها زیر نور لامپای فلورسنت مثل جسد ان. این رویکردیه تو موارد ناچیزی صرفه جویانه س و تو موارد هنگفتی باعث اتلافه.

ما قصد داشتیم سقف سقفو با یه نوع رنگه خاصی نقاشی کنیم که بعد از خشک شدن عین فلز چکش خورده به نظر می رسه. این کار اگر خردمندانه انجام میشد می تونست اون زیبایی شناسی آرامبخشو به چیزی قابل تامل و منحصر بفرد تبدیل کنه و همینطورم با هزینه کمی قابل اجرا بود. یک فرش خوب، شاید فرش ایرانی (که تو ای‌بی خیییلی ارزون موجوده)، یه پرده هایی با کیفیت بالا، یک میز کار مناسب و یکم کار یواشکیِ آخر هفته باعث شد که دفتر کارم به محلی تبدیل شه که یک فرد متمدن بتونه بدون احساس نفرت و حقارت توش کار کنه.

اما خطای بدی مرتکب شدم. من درباره برنامه هام با یکی از مدیرای ارشد گروه روانشناسی صحبت کردم. من و اون قبلا درباره وضعیت اسفبار کف ها و زشتی تمام دفاتر با هم حرف زده بودیم و تصور من بر این بود که درباره بهتر کردنه وضعیت، با هم موافقیم. من فکر میکردم که با من همراهه. ما حتی درباره تغییر دفتر کار اونم حرف زده بودیم. منم با اشتیاق این هدفمو باهاش در میون گذاشتم. اون به جای خوشحالی، با نارضایتی سرشو تکان داد و خیلی غیر منتظره گفت: “نمی تونی این کارو بکنی.” من ناباورانه سرمو تکون دادم و فکر کردم: “چی؟ من در حال برنامه ریزی ام تا سریع و بدون دردسر بتونم از اون چیزی که بی نهایت زشت و ناخوشاینده، یه چیز زیبا بسازم و جواب تو اینه که نمی تونم؟!” بهش گفتم: “منظورت چیه؟” و اون جواب داد: “خب اگه شما این کارو انجام بدین، همه میخوان همچین کاری بکنن.” چهارتا جواب همزمان به ذهنم رسید: یک: “نه، نمی کنن.” دو: “همه می تونن این کارو بکنند چون ارزون تموم میشه.” سه: “من فکر میکردم ما بزرگسالای بالغی هستیم که درباره بهتر کردنه موضوع مهمی تو دانشگاه با هم صحبت می کنیم، اما تو واقعیت بچه هایی هستیم که تو مهد کودک با هم جر و بحث میکنن.” چهار: “من فکر میکردم که با آدم معقول و منطقی ای صحبت میکنم، اما به وضوح اشتباه میکردم.” اون مکالمه شو با یه تهدیده مستقیم تموم کرد: “پای منو تو این موضوع نکش وسط.” منِ سبکسر از اون اجازه گرفتم. (اما واقعا اینطور نبود: من سعی میکردم در مورد موضوعِ انگیزه بخش و زیبا و هیجان انگیزی با اون حرف بزنم. اما مهمترین جنبه این گفتگو تبدیل شد به بازی قدرت.) با اینکه من هیچکدوم ازون چهار تا جوابو بهش نگفتم – هر چند گفتن تک تک شان به سختی وسوسه میشدم – بلافاصله دوباره استراتژی خودمو ارزیابی کردم.

من و دوست هنرمندم به خوبی با بلاهت و سخت گیری بیش از حد بروکراسی های متوسط آشنا بودیم و بنابراین تصمیم گرفتیم که برنامه دومی را که محتاطانه تر بود جلو ببریم. تو این برنامه قرار بود انتخاب رنگ واسه دیوارا کاااملا دقیق باشه (به جای چوب هایی که خیلی مطلوب تر بودند و برنامه اصلی مون بود) با یه سری نقاشیای برجسته تو جاهایی که امکان داشت بذاریم و مطابق با طرح فرش و پرده ها بود. با همه این ملاحظات، من بازم مجبور بودم برای رسیدن به اون رنگهای دقیقی که انتخاب کرده ام (و با فضای آرامبخش اتاق سازگاره) با دولت بجنگم و تو اون نبرد پیروز شدم. برنامه دوم به خوبی برنامه اولم نبود ولی قطعا خیلی بهتر از وضع اولش بود. بعدا به سقف اتاقم ورقه های تزئینی مسی زدم. این ورقه های برچسب دار دقیقا مثل فلز به چشم میان. بعد چندتا نقاشی و مجسمه به دکور دفترم اضافه کردم. دانشجوها، همکارا و بازدید کننده هایی که میان تو اتاقم اولش یه لحظه چیزی شبیه به مکث میکنن واکنشی که نسبت به چیزی غیر منتظره نشون میدیم. دفتر من جایی برای خلاقیت و زیباییه نه یه دخمه وحشتناک با لامپهای فلورسنت. بنابراین بازدید کننده ها اولش حیرت می کنند، بعد آرامش پیدا میکنن و خوشحال میشن.

چیزی نگذشته بود که فهمیدم گروه ما، افرادی که تازه استخدام شدنو به اتاق من میاره تا بهشون نشون بده که آزادی خلاقانه چقدر تو دانشگاه تورنتو امکان پذیره. من با خودم فکر میکردم که چقدر این حرف خنده داره. من مدتها به همه اینها فکر کرده بودم. مقاومت قدرتمندی که باهاش روبرو شدم تا حدی غیر قابل تصوره. با خودم تعجب میکردم که: “خدایا به نظر میرسد که آدما از کاری که من تو این دفتر انجام میدم میترسن. شاید دلیلی داره – یه دلیل مهم – که من نمیدونم.” به طور اتفاقی به داستانی از زیست شناسی به اسم رابرت ساپولسکی برخوردم. درباره گوزن یالدار نوشته شده بود و میگفت که این جونور به صورت گله ای زندگی میکنه و تشخیص شونم از همدیگه کار خیلی سختیه (شاید نه واسه خودشون ولی قطعا برای کسایی که علاقه مند به مطالعه شونن خیلی سخت). اونا باهم اشتباه گرفته میشن. قبلنا این مسئله یه مشکل جدی واسه اون زیست شناسایی ایجاد کرده بود که لازم داشتن یه مدت زمانی رفتار فردی حیوونا رو مشاهده کنن تا بتونن درباره رفتارشان نتیجه ای بگیرن. اونا رفتار یه گوزن یالدارو می دیدن، نگاهشونو یه لحظه بر می داشتند تا یه چیزی بنویسن، بعد وقتی دوباره بالا رو نگاه میکردن دیگه اون گوزن به خصوصو پیدا نمی کردن.

بعد به یه راه حلی رسیدن. اومدن با یه سطل از رنگ قرمز و تیکه چوبی و پارچه ای که نوکش وصل شده بود، از تو جیپی به گله شون نزدیک میشد، پشت یه گوزنی رو که می خواستن مطالعه کنن با لکه رنگ قرمزی نشونه دارش کردن. حالا می تونستن رفتار اون جانور به خصوصو دنبال کن و امیدوارم بودن که بتونن از رفتار گوزنای یالدار یه چیز جدیدی یاد بگیرن. اما حدس بزنید که برای آن گوزن یالداری که از گله اش متمایز شده بود چه اتفاقی افتاد؟ شکارچیایی که همیشه اطراف گله در کمینن، شکارش کردند. شیرها که تهدید بزرگی واسه گوزن های یالدارن، به این راحتی نمی تونن گوزنیو شکار کنن، مگه اینکه بتونن شناسایی اش کنن. اونا نمیتونن همه حیوونای گله ای که هیچ کدومشون نمی تونن ازهم تشخیص بدن، شکار کنند. اونا نمی تون چهارتا گوزن یالدار رو همزمان پیدا کنن. بنابراین وقتی شیرها میرن دنبال بچه های کوچیک یا گوزن هایی که لنگ میزنن، ضعیف ها رو به حذف نمی کنند، دستشون به قویا نمیرسه! (Thus, when lions go after the little ones or the ones that limp, they are not culling the weak, in some natural display of beneficial altruism.). خیلی هم خوشحال میشدن اگه می تونستن یکی از اون گوزن های خوشگل و سرحال و خوشمزه و آبدار بخورن تا اون گوزن لاغر، پیر یا بیمار. نتیجه اخلاقی داستان؟ خود را رنگارنگ و متفاوت کنید تا شیرها شما را پایین بکشند. و شیرها همیشه آنجا در کمین اند.

اگر گردن تونو بالاتر بیارید، شمشیرا میان. خیلی از فرهنگ ها جمله ای مشابهِ همین مفهومو دارن. (تو فارسی ما میگیم خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو) نسخه انگلیسی اش چیه؟ “خشخاش که از بقیه بالاتر بره، اولین کسیه که سرشو با داس میزنن.” تو ژاپنی میگن: “میخی که سرش بالاتر از بقیه اس، اولین ضربه چکشو میخوره.” این یک مشاهده مهمه و خاطر همینم مشترکه. خطر تلاش هنری و خلاقانه، زیاده و احتمال پاداشش کم. اما احتمال پاداش فوق العاده زیاد، در عین خطر زیاد و احتمال موفقیت کم، وجود داره و زندگی کاملا به این تلاش خلاقانه برای اعمال تغییرات ضروری که باعث حفظ تعادل میشود بستگی داره. همه چیز تغییر میکنه. سنت گرایی ناب به همین دلیل محکوم به فناس. ما به اصول نیاز داریم اما فقط به اصولی نو برای حفظ موقعیت مون نیاز داریم. ما باید به کمک مهارت و تخصص مون ببینیم که نسبت به چه چیزی بصیرت مونو از دست دادیم تا ارتباطمونو با اون قلمرو خدایی حفظ کنیم و تا زندگی مونو تو کسالت، خستگی، خودبینی و بی بصیرتی مون نسبت به زیبایی سپری نکنیم و روحمونو به خاطر بدبینی ویرانگر از دست ندیم. بعلاوه، آیا ماها جونوری طعمه و درمونده ایم که چمباتمه می زنه تا خودشو محافظت کنه، پنهان میشه و استتار میکنه، یا انسانیم؟

منظور تزئین نیست

مردم معمولا از هنر انتزاعی آشفته میشن چون به نظر میرسه که این نوع هنر به خاطر تاثیرگذاری و شوکی که به بیننده میده، و دیگه صرفا راجع به نشون دادنه واکنش های منفی مثل نفرت و بیزاری شده. من برای آرمان زیبایی سنتی احترام فوق العاده ای قائلم و بنابراین به همجین پاسخی علاقه دارم. تردید کمی در اینباره هس که خیلی از اونایی که سنتو نادیده می گیرن، این نوع احساسات شونو پشتِ تظاهر به هنر پنهان میکنن. اما گذر زمان، هنر اصیلو از هنر تقلبی متمایز میکنه و اون چیزی که مهم نباشه، پشت سر میذاره. همینطور برعکس این خطا رو انجام دادنم آسونه: اینکه هنر باید زیبا و به راحتی و بی زحمت قابل تمجید باشه؛ هنر باید تزئینی باشه؛ و صرفا با مبلمان اتاق نشیمن جور در بیاید. اما هنر تزئین نیست. این نگرش یک مبتدی ساده لوحه یا نگرش کسیه که وحشتش از هنر، اجازه پیشرفت و یادگیری بهش نمیده.

هنر کشفه. هنرمندا به مردم یاد میدن تا ببینن. بیشتر کسایی که تا حالا سر و کاری با هنر داشته ان به آثار مثلا امپرسیونیست ها به دید آثاری نگاه میکنن که به وضوح زیبا و نسبتا سنتیه. کم نیست! چون همه ما امروزه دنیا رو حداقل تا حدی طوری می بینیم که فقط امپرسیونیست ها در نیمه دوم قرن نوزدهم دیدن. دست خودمون نیست، زیبایی شناسی امپرسیونیسم همه چیزو دربرگرفته: تبلیغات، فیلمها، پوسترهای محبوب، کتابای طنز، عکسها – و همه انواع هنرهای تجسمی رو. حالا همه ما اون زیباییِ نوری رو می بینیم که فقط امپرسیونیستها می تونستن روزگاری درک کنن. اونا همچین نکته ای رو به ما یاد دادن. اما وقتی نقاشی هاشونو برای اولین بار تو نمایشگاهی مشهور به نمایشگاه مردودین تو سال 1863 به نمایش گذاشتن، آثارشان از طرف سالن سنتی پاریس رد شد و خیلیم مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفت. همینطورم ایده ادراک از طریقِ توجه ویژه به نور تو تصویر (به جای فرم) خیلی ریشه ایه و باعث بروز طغیان های عاطفی تو افراد میشه.

من اغلب تحت تاثیر این موضوع قرار میگیرم که چقدر استعاره های کوبیسم رایج تر و افراطی ترو عجیب تر ز بعضی جنبه ها نسبت به امپرسیونیسم، تبدیل شده به تار و پود زبان بصری مادرزادی مون. من چهره های مسطح و چندبعدیِ این ژانر (ینی کوبیسمو) حتی تو کتاب های کمدی ام دیده ام! همین موضوع درباره سورئالیسم ام درسته که تا حد کلیشه با زندگی مون عجین شده. تکرار این نکته لازمه که: هنرمندا به مردم کمک میکنند تا ببینن. درک جهان بسیار دشواره و ما خیلی خوش شانسیم که نوابغی داریم که به ما یاد میدن چطور جهان رو بفهمیم، اونا ما رو دوباره به اون چیزی که از دستش دادیم، پیوند میدن. و ما را درباره جهان روشن میکنن. به همین دلایل روانشناختی ایه که تو انجیل متی هم همچین حرفایی گفته شده:

در آن زمان که حواریون نزد عیسی آمدند، از او پرسیدند: “چه چیز در ملکوت بهشت از همه والاتر است؟”

عیسی کودکی را به جمع خود فراخواند و به آنها نشانش داد و گفت: “به راستی به شما می گویم که تا تغییر نکنید و چون کودکان نباشید، هرگز به ملکوت بهشت راه نخواهید یافت.” (متی 18: 1-3)

زیبایی شما رو به اون چیزی که از دست داده اید بر میگردونه. زیبایی بهتون یادآوری میکنه که چه چیزی برای همیشه در برابر بدبینی مصون خواهد موند. زیبایی به نوعی به شما میگه که هدفتونو سر و سامون بدین. زیبایی بهتون یادآوری میکنه که ارزشها، کوچیکتر و بزرگتر دارن. چیزای زیادی هس زندگی رو شایسته زیستن میکنه: مثه عشق، بازی، شجاعت، قدرشناسی، کار، دوستی، حقیقت، بخشش، امید، اخلاق و مسئولیت پذیری. اما زیبایی از برترین هاشونه. 

چه بود آن پرتوی که زمانی درخشان بود،

و اکنون از چشمان من گرفته شده؟

اگرچه هیچ چیز نمی تواند زمان را به عقب ببرد،

و به شکوه چمن و به مباهات گل بازگرداند،

ما غمگین نخواهیم شد بلکه آن را

به کمک قدرت آنچه باقی مانده،

پیدا خواهیم کرد.

در علاقه ای بسیار دیرین،

آنچه تاکنون بوده باید تا ابد بماند

مانند افکار تسکین بخشی که

از رنج های بشر سرچشمه میگیرد؛

مانند ایمانی که به مرگ چشم دوخته؛

مانند سالهایی که ذهنی فلسفی به ارمغان می آورد.

– ویلیام وردزورث، “غزل: تعابیر جاودانگی از خاطرات دوران کودکی”

سعی کنید یکی از اتاقهاتونو تو خانه تا حد امکان زیبا کنید.


فصل هشتم کتاب فراتر از نظم هم تموم شد.

یادتون نره تو کارزار مخالفت با طرح صیانت شرکت کنید. لینکش رو تو توضیحات این قسمت گذاشتیم.

هفته بعد با فصل و قانون نهم برمیگردیم. فعلا خداحافظ 😉

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *