کاور فصل دهم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 24 مرداد 1400

قسمت: 12

فصل: 10

عنوان فصل: قانون دهم: پیوسته برنامه بریز و تلاش کن تا عشق در رابطه تان حفظ شود.

متن فصل 10 کتاب فراتر از نظم:

قانون دهم: پیوسته برنامه بریز و تلاش کن تا عشق در رابطه تان حفظ شود.

تاریخ انتشار: 24 مرداد 1400

رسیدیم به فصل دهم کتاب فراتر از نظم. جردن پیترسون تو این فصل در مورد رابطه عاشقانه صحبت میکنه. در مورد این حرف میزنه که به طور معمول چه مکانیزم های دفاعی داریم و برای یه رابطه پایدار و خوب، چه کارهایی باید کرد و چه کارهایی نباید کرد.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک You Are The Reason از Calum Scott و Leona Lewis

متن فصل 10:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این سری کتاب داغه که هر فصل یه کتاب تازه منتشر شده رو انتخاب میکنیم و به صورت کتاب صوتی ترجمه و منتشر میکنیم. اولین کتاب، کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو انتخاب کردیم و از 30 اردیبهشت ماه، هر هفته یک فصل از کتاب رو با هم شنیدیم. حالا هم به آخرای کتاب و فصل دهم رسیدیم. 

اما قبل ازینکه کتاب رو شروع کنیم، باید بگم که خوره کتاب یه ساله شد. اول میخوام از همه کسانی که تو این مدت با ما همراه بودن، تشکر کنم. من و هاتف تو این مسیر خیلی چیزا یاد گرفتیم و اشکالای زیادی داشتیم، اما تمام تلاشمون رو کردیم که بیخیال ناامید نشیم و به انتشار مداوم پادکست و بلاگ ادامه بدیم. بعد از گذشت یکسال و با نتیجه هایی که داریم میبینیم، سعی میکنیم با انرژی بیشتر و کیفیت بهتر خوره کتاب رو ادامه بدیم.

چند تا آمار از سال خوره کتاب بهتون میگم، شاید برای شما هم جالب باشه:

  • تو یک سال گذشته 184 نوشته و ۶۷ قسمت پادکست درست کردیم.
  • 236 هزار کلمه معادل ۳ تا کتاب اسکریپت نوشتیم و سرجمع حدود 41 ساعت محتوای صوتیه.
  • طولانی ترین قسمت، یه نویسنده 4 یعنی زیگموند فروید بود: با 2 ساعت و 52 دقیقه. که شاید باورتون نشه اما بخاطر مشکل فنی، ۳ بار ضبطش کردیم :))
  • پرشنونده ترین قسمت پادکست هم قسمت ضرورت اخلاق مدار بودن ه که منبعش سخنرانی ای با همین نام از جردن پیترسون هستش.
  • تو 6 ماه اول پادکست، 10 هزار و تو 6 ماه دوم، ۲۷ هزار دانلود داشتیم.

شنونده ها از کجا به پادکست گوش میکنن؟ 

40% تو کست باکس، 26% اپل پادکستز، 16% ناملیک و مابقی 18% از طریق بقیه اپلیکیشن های پادکست گیر.

بریم سراغ کتاب.

قانون دهم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون دهم: پیوسته برنامه بریز و تلاش کن تا عشق در رابطه تان حفظ شود.

قرار ملاقات غیر قابل تحمل

من متخصص زوج درمانی نیستم. اما گاهی اوقات وقتی مراجعی را می بینم لازم است که در جلساتمان، شریک صمیمی او نیز حضور پیدا کند. من فقط در صورتی از من درخواست شود چنین کاری را انجام میدهم. همینطور این نکته را روشن میکنم اگر به هدف مشاوره زناشویی مراجعه کرده اند، باید نزد متخصص این زمینه بروند. با این حال اگر یکی از اصلی ترین مشکلات مراجع من نارضایتی از ازدواج باشد، صرفا صحبت کردن با یک نفر از این زوج نتیجه معکوس دارد. سرانجام اغلب اینطور است (و واقعا جای تعجبی ندارد) که شریک مراجع من، به درمانگر زوج خود – من – اعتماد نکند و بنابراین جلسه ای که از ما سه نفر تشکیل میشود میتواند در اصلاح آن رابطه بسیار موفق عمل کند.

من قبل از ملاقات با یک زوج، در مورد بعضی از قواعد اساسی برای بهبود یک رابطه با مراجعم صحبت کرده ام. بگذارید بگوییم که او زمانی را برای رابطه عاشقانه اش در نظر گرفته: مثلا چهار ساعت در هفته یا زمانی در آن حدود (در اینجا صرفا از منظر یک فرد بزرگسال با تمام سهم او از مسئولیتها صحبت میکنم). پیدا کردن چنین زمانی، یا حتی بیشتر از آن امکان پذیر است. اما زیادی در هر یک از هفت روز هفته وجود ندارد، بنابراین باید شرایط را به درستی و با دقت تنظیم کرد. و وقتی همه اینها – همه این مذاکرات و تاییدات آگاهانه – برای اولین بار اجرا میشود، بد، احمقانه و با احساس درد، کینه و انتقام جویی صورت میگیرد. و وقتی این احساسات منفی پرورانده میشوند، باعث تخریب یک رابطه – گاهی برای همیشه – میشوند. شاید مراجع من و همراه اش، بعد از سالها وقتی برای اولین بار درباره وضعیت شان با هم صحبت میکنیم، با یکدیگر بیگانه شده باشند. آنها خوشحال نیستند و از من متنفرند – شاید حسی فراتر از تنفر نسبت بهم دارند. آنها غیر صمیمانه روی صندلی می نشیند، دست به سینه و چشم غره میروند (که امیدوارم سومین حرکت در کار نباشد چون نشانه بدی است). هیچ یک ذره ای باور یا دیدگاه شان را عوض نمیکنند. من از آنها می پرسم آخرین باری که کاری عاشقانه با هم انجام داده اند کی بوده؛ آخرین باری که با هم بیرون قرار گذاشته اند. اگر اوضاع خوب جلو نرفته باشد، آنها سوگوارانه یا با تمسخر مستقیم می خندند. با این حال من به آنها پیشنهاد میکنم سعی کنند با هم بیرون بروند، یا بیشتر، به طور منظم با هم قرار ملاقات گذاشتن را تمرین کنند. اولین پیشنهاد برایشان به اندازه کافی بد است؛ و دومی غیر قابل تحمل. آنها می گویند: “ما هیچ قرار لعنتی با هم نمیگذاریم. ما قبل از ازدواج، وقتی زمانش بود با هم قرار ملاقات گذاشته ایم. بعلاوه، تنها کاری که میکنیم دعوا کردن است.”

و این برداشت من از پاسخ خشمگین، تلخ و سطحی آنهاست: “این نگرانی است که شما مطرح میکنید: شما دیگر هرگز قرار نیست در رابطه زناشویی تان به یک قرار ملاقات با هم بروید. (اصل مطلب این است.) در عوض فقط می خواهید ولش کنید. اما چرا به جای آن، مدتی را ریسک نمیکنید؟ همدیگر را به جای زیبایی ببرید. جرات داشته باشید و دستان را دور شریکتان حلقه کنید یا روی زانویش بگذارید. میدانیم که هم عصبانی هستید و احتمالا دلایلی خوبی هم برایش دارید. من هر دوتان را دیده ام: میفهمم چرا هر دو چنین احساسی دارید :-). اما فقط امتحانش کنید. لازم نیست دوستش داشته باشید. نیازی نیست که انتظار داشته باشید در این کار خوب عمل کنید، یا عصبانیت تان را کنار بگذارید، یا اوقات خوشی را سپری کنید. فقط لازم است تحملش کنید.”

هر دوی آنها مرا به خاطر پیشنهاد چنین ایده آزاردهنده عصبانی کردند. آنها با دندان قروچه، موافقت کردند و در جلسه آینده به من اطلاع دادند که: “آن کار اتفاق افتاد و همانطور که به شما گفته بودیم، زمان بسیار با هم داشتیم. قبل از بیرون رفتن با هم دعوا کردیم، زمانی که با هم بیرون بودیم و زمانی که به خانه برمی گشتیم هم به همین شکل با هم دعوا کردیم. قطعا ریسک یک قرار ملاقات دیگر را نمیکنیم.” آنها اغلب از رسیدن به چنین نتیجه ای احساس غرور و افتخار پیدا میکنند، چون فکر میکنند زودتر از اینکه زمانش برسد به چنان نتیجه ای رسیده و زمان شان را به خاطر یک موضوع بی معنی هدر نمی دهند. بنابراین من از آنها می پرسم: “پس برنامه تان همین است، درسته؟ شما قرار است برای شصت سال ازدواج کنید. شما فقط کمی تلاش زورکی برای یک قرار ملاقات گذاشتن کرده اید. شما قبلا با هم کنار نیامده اید، بنابراین احتمال ناچیزی هست که بتوانید از آن لذت ببرید. بعلاوه، همانطور که شما از پیشنهاد بچگانه من آزرده شدید، هر دوتان علاقه دارید که به طرز وحشتناکی رابطه تان بد جلو برود، همانطور که تا به حال جلو رفته. کارتان را کرده اید. بنابراین آیا تصمیم گرفته اید در دهه های پیش رویتان اینطور با هم رفتار کنید: با بغض و تلخی، به جای توجه متقابل؟”

“بیایید در عوض سعی کنیم ماجرا را اینطور ببینیم: هیچ کدام تان در قرار ملاقات رفتن مهارتی ندارید. بنابراین یکبار تلاش کافی نخواهد بود. شاید پانزده بار – یا شاید چهل بار – لازم باشد با هم قرار بگذارید، چون هم مهارت قرار گذاشتن را از یاد برده اید، هم به تمرین نیاز دارید و باید با حسن نیت آن را برای خودتان به یک عادت تبدیل کنید. شاید هیچ کدامتان برای شروعی عاشقانه آماده نبوده اید؛ یا شاید زمانی آماده بوده اید اما آن روزگار مدتهای مدیدی است که رفته. این یک موهبت خدا دادی نیست، بلکه مهارتی است که باید یاد بگیرید.”

فرض کنید که متاهل اید – یا هر معادلی مثل آن. همچنین فرض کنید که دو بار در هفته می توانید (یا می توانستید) که آنتراکت عاشقانه ای داشته باشید. ممکن است دفعات آن کمتر یا بیشتر باشد، اما ما با حساب دو بار در هفته انجامش میدهیم. همین یعنی صد بار در سال. بگذارید تصور کنیم که شما برای سی سال دیگر نیز متاهل باشید. سی تا صد مرتبه میشود سی هزار مرتبه قرار ملاقات. آیا امکان ندارد که کسری از آن زمان را به تکمیل کردن مهارت تان در ارتباطات و عشق ورزی اختصاص دهید؟ بنابراین چه اهمیتی دارد که قبل از آن یک باری که حدودا قابل قبول است، پانزده مرتبه قرار ملاقات رقت بار داشته باشید؟ این یعنی پانزده بار شکست در سه هزار مرتبه قرار. این احتمالا نیم درصد آن زمان عاشقانه ای است که می توانید با هم بگذرانید. شاید حتی بتوانید بیشتر جسارت به خرج دهید و مسائل را بین خودتان درست کنید. چرا احتمالا تصور میکنید که مسئله ای به پیچیدگی ازدواج ممکن است بدون نیاز به تعهد، تمرین و زحمت از پیش برود؟

“بنابراین شاید اولین قرار ملاقات تان تاسف آور و وحشتناک باشد. هرگز دوست ندارید چنان تجربه ای را تکرار کنید، اما به دردتان می خورد، چون ترجیح میدهید ازدواجتان را نگه دارید تا آن را ول کنید. شاید قرار ملاقات بعدی، پنج درصد بهتر باشد. و بعد از تلاش های متعدد حداقل برای چند لحظه به یاد آوردید که چرا روزگاری این فردی را که با او ازدواج کرده اید دوست داشتید. شاید بتوانید کاری انجام دهید که کمی مهیج تر از دست انداختن دور او باشد و شید کمی پاسخ از جانب آن کسی بگیرید که در قلب سرد و جهان خشکش هنوز واقعا از شما مراقبت میکند. و اگر مدتی طولانی در آن رابطه هستید، همانطور که موقع ازدواج عهده می بندید، برایش زمان بگذارید تا آن را درست کنید.”

و شاید آن زوج از هوش کافی برای انجام آن حساب و کتابها و تامل درباره تمام آن زمان تلف شده، در کنار همه تلخی ها، کینه و زندگی مرده و بی عشق، برخوردار باشند. و آنها قبول کردند که یک بار دیگر – دوبار، سه یا ده بار دیگر نیز – با هم قرار بگذارند و بعد از ده بار قرار ملاقات، لبخند زنان به دیدن من آمدند و بمن گفتند که اوقات خیلی خوبی با هم گذرانده اند. و بعد درباره مسائل مهم دیگری مثل آنچه برای حفاظت از عشق و احترام نیاز است و تمایل و اشتیاق داشتن و پاسخ دادن به آن بحث کردیم. (How do you find the mystery in the other person over the long run? ). آیا می توانید اراده، تخیل عاشقانه و سرگرمی را طوری در کنار هم مدیریت کنید که برای هر سه هزار بار بعدی، صمیمانه در کنار هم باشید؟ چنین انتظاری نیاز به تلاش متفکرانه دارد.

این مسئله برای هر کسی در حقیقت یک معمای ژرف است. با مراقبت کردن میتوانید دوباره آن فردی که روزگاری انتخاب شما بوده کشف کنید و به اندازه کافی رمز و راز برایتان وجود داشته باشد که بتواند از آن روحیه ای که شما دو نفر را کنار هم قرار داده بود محافظت کنید. به کمک مراقبت کردن میتوانید از محبوس کردن هم، مجازات و تحقیر کردن هم دست بردارید (With care, you can avoid stowing each other away in a conveniently sized box, punishment at hand should either of you dare to emerge, and contempt for the consequent predictability you both now face lurking not so far beneath the surface.). اگر خوش شانس باشید می توانید آن نگاه اولیه ای را که وقتی اولین از یکدیگر خوشتان آمد رد و بدل کردید، به دست آورید، یا درک کنید که اگر فردی بهتر از الان تان بودید، زندگی تان می توانست چقدر بهتر باشد؟ این اتفاقی است که وقتی دو نفر تحت تاثیر طلسم عشق قرار میگیرند، می افتد. برای مدتی هر دوشان از آنچه بوده اند بهتر می شوند و بهبودشان را می بینند اما آن طلسم از بین می رود. هر دو برای مدتی از آن موهبت برخوردار میشوند. برای مدتی هر دو با چشمانی باز آنچه را که دیگران نمیتوانند می بینند. چنین عشقی، یک نگاه اجمالی است به رابطه ای که اگر سالم باقی بماند، میتواند باشد. این همان رابطه ایست که در آغاز هدیه از سوی سرنوشت است اما برای تحقق و ماندگاری و نیاز به تلاشهای زیادی دارد. و وقتی این موضوع درک شود، هدف روشن است.

بستر خواب

جنبه جنسی یک رابطه اغلب می تواند اطلاعات زیادی به ما بدهد (ولی نه همیشه). من زوج هایی را می شناسم که مثل به قول معروف سگ و گربه با هم میجنگند اما زندگی جنسی موفقی دارند (حداقل در کوتاه مدت) و زوج های دیگری که در بلند مدت بسیار خلق و خوی سازگاری با هم داشته اند اما یکی نتوانسته آن جرقه را پیدا کند. افراد و روابط آنها بسیار پیچیده تر از آن است که بتوان آن را به یک جنبه خلاصه کرد – اما هنوز این نکته منطقی است که یک ازدواج خوب، همراه با تمایل متقابل و پاسخ متقابل است. متاسفانه تمایل داشتن کاری نیست که بتوان آن را به صورت جداگانه جلو برد. بنابراین “درست کردن زندگی جنسی” تصمیمی بیش از حد جزئی برای تحقق آن هدف است (“Let us fix our sex life” is a resolution too narrow in ambition to fulfill its aim.).

برای حفظ رابطه عاشقانه با شریکتان در بلندمدت باید یک استراتژی گسترده تر و مناسب تری وجود داشته باشد. صرف نظر از اینکه آن استراتژی چیست، موفقیت یا عدم موفقیت آن به توانایی شما در مذاکره وابسته است. برای مذاکره، باید اول شما و شخصی که با او مذاکره می کنید، بدانید که هر کدام به چه چیزی نیاز دارید (و چه میخواهید) و دوم اینکه هر دو مایل باشید روراست در مورد آن صحبت کنید. موانع جدی زیادی برای شناختن نیازها و خواسته های شما و بحث در مورد آن وجود دارد. اگر به خودتان اجازه دهید بدانید که چه میخواهید، دقیقا خواهید فهمید که کی در رسیدن به آن خواسته شکست می خورید. البته که از آن نیز خواهید برد، چون هر بار که موفق شوید از آن آگاهید. اما ممکن است شکست هم بخورید و نگرانی از شکست در دستیابی به آنچه نیاز دارید (و میخواهید) ممکن است در حدی باشد که باعث شود عمدا بخواهید خواسته تان را مبهم و نامشخص نگه دارید. اما شانس موفقیت در صورتی که نتوانید هدف را نشانه بگیرید، بسیار ناچیز است.

هدف احتمالا برای شما مشکل ساز است. اگر شریکی برای زندگی تان داشته باشید، ممکن است این مشکل تشدید شود. بعید است شخصی که انتخاب کرده اید درباره شما از خودتان باهوش تر باشد، مگر در موارد جزئی (و در واقع با توجه به درونی ترین امیال شما احتمال بیشتری هست که شریکتان بیشتر از شما در تاریکی به سر ببرد). نامشخص بودن خواسته هایتان به این معناست که معشوق نگون بخت شما باید آنچه را که شما را خوشحال یا ناراحت میکند، حدس بزند، و احتمال زیادی هست که به خاطر حدس اشتباه مجازات شود. بعلاوه، با توجه به همه چیزهایی که می توانستید بخواهید یا نخواهید، تقریبا قطعی است که آن معشوق اشتباه حدس میزند. در نتیجه شما همیشه انگیزه خواهید داشت که آنها را تلویحا، به طور غیر شفاهی، یا ناآگاهانه سرزنش کنید چرا که آنقدر اهمیت نداده اند که آنچه شما خودتان راغب نبوده اید متوجه شوید، درک کنند. شما فکر میکنید – یا بدون فکر، صرفا احساس میکنید – که: “اگر واقعا مرا دوست داشتی، لازم نبود که من به تو بگویم که چه چیزی را دوست دارم.” این روش در یک ازدواج موفق کاربردی نیست.

همه اینها به اندازه کافی بد اند، اما مشکل دیگر و به همان وخامت در این مسیر در کمین است. اگر مشکل آگاهی از خواسته هایتان را حل کرده و آن را شفاها به خود اعتراف کرده باشید، و اجازه دهید کس دیگری از آرزوهایتان مطلع شود، آن وقت به آنها منبع قدرت و خطرناکی داده اید. شخصی که او را محرم راز خود قرار داده اید حالا میتواند خواسته های شما را برآورده کند، اما به همان اندازه می تواند شما را از رسیدن به آنها محروم کند، شما را به خاطر چنان خواسته هایی شرمنده کند یا به روش دیگری به شما صدمه بزند، چون حالا شما خودتان را آسیب پذیر کرده اید. افراد ساده لوح دچار این توهم هستند که همه خوبند و هیچکس – خصوصا کسی که دوستش دارند – چه از روی کینه، چه بی بصیرتی و چه از روی لذت صرف، انگیزه ای برای ایجاد درد و بدبختی آنها ندارند. اما کسانی که به حدی بالغ شده اند که از ساده لوحی شان فراتر بروند، این موضوع را یاد گرفته اند که آدمها هم به دست خودشان و توسط دیگران ممکن است آسیب ببینند و بهشان خیانت شود. بنابراین چرا با وجود احتمال آسیب دیدن به کسی اجازه ورود به حریم شان را بدهند؟ برای دفاع از خود است در برابر چنین خیانتی است که ساده لوحی اغلب با بدبینی جایگزین میشود. با تمام این اوصاف، جایگزین شدن بدبینی از ساده لوحی یک پیشرفت است. و خدا را شکر که این جایگزین، ختم کلام در باب خرد نیست. اعتماد به نوبه خود بر بدبینی غلبه میکند و اعتماد واقعی، ساده لوحانه نیست. اعتماد بین افرادی که ساده لوح نیستند نوعی شجاعت است، چون خیانت همیشه در کمین است و چون خیانت به طور آگاهانه قابل درک است. اعتماد با نیروی خاصی در یک رابطه صمیمانه به کار گرفته میشود. اعتماد کردن یعنی دعوت از ظهور بهترینِ شریک زندگی تان در او (To trust is to invite the best in your partner to manifest itself, with yourself and your freely given trust as the enticement.). این یک بده بستان خطرناک است اما پاداش آن تحقق صمیمیتی غیرممکن است و قربانی کردن آنچه گفتگوی دو ذهن مختلف است این است که به جای آنکه یک ذهن به تنهایی از پس مشکلات دشوار برآید، در کنار هم از موهبت دو ذهن برای رفع موانع بهره میگیرید.

عشق نیازمند اعتماد است – و هر چه عمیق تر باشد، امکان رابطه عاشقانه بیشتر است. اما فارغ از اینکه افراد باید به اندازه کافی عاقل باشند که اعتماد نکنند، اما چون شجاع اند، خطر میکنند و به شریک زندگی شان اعتماد میکنند، اعتماد نیز الزامات خودش را دارد. اولین الزام، حقیقت است. اگر دروغ میگویید، نمی توانید اعتماد را به خودتان حفظ کنید. به همین ترتیب اگر به شیوه ای عمل میکنید که اگر کسی بفهمد نیاز به دروغ گفتن داشته باشید، نمی توانید به خودتان اعتماد کنید. به طور مشابه اگر شریک زندگی تان دروغ میگوید، در عمل یا باسکوت به شما خیانت میکند، نمیتوانید به او اعتماد کنید. بنابراین آن مولفه ای که در عهد ازدواج کمک به حفاظت از عشق میکند قبل از هر تصمیمی، عهد بستن بر سر این ارزش است که به شریکتان دروغ نگویید.

چنین کاری اگر به درستی تمرین شود، مزایای عملی زیادی دارد. بالاخره در زندگی تان زمانی فرا میرسد که آن کاری که باید انجام میدادید، نکرده اید، و آن کاری را که نباید می کردید، انجام داده اید. شاید به مشاوره نیاز داشته باشید. شاید به پشتیبانی احتیاج پیدا کنید. شما ممکن است به چیزی نیاز داشته باشید که شریک زندگی تان بتواند آن را به شما ارائه کند، اگر فقط جرات داشته باشید به او اجازه دهید که به شما کمک کند. و برخی اوقات آنها دقیقا در همان موقعیت قرار میگیرند. زندگی برای مذاکره به تنهایی بیش از حد دشوار است. اگر حقیقت را به شریک خود بگویید و تمام تلاشتان را بکنید به همان گونه ای رفتار کنید که بتوانید درباره نحوه عملتان حقیقت را بگویید، آن وقت زمانی که دریاها طوفانی شدند و کشتی هایتان در معرض غرق شدن قرار گرفتند کسی هست که میتوانید به او تکیه کنید. این موضوع به معنای واقعی موضوع مرگ و زندگی است. در رابطه ای که عشق صدمه نبیند، حقیقت باید پادشاه باشد.

مسیح در نور شمع

من دوستی از تبار اسکاندیناوی دارم، اگرچه کانادایی است. او با زنی کانادایی از تبار اسکاندیناوی ازدواج کرد. آنها در مقام ادای احترام به اصل و نسب مشترک شان تصمیم گرفتند در سوئد ازدواج کنند. هر دو آنها حداقل اسما مسیحی بودند، بنابراین در مراسمی که چنین باوری را منعکس کند ازدواج کند. آنها در زمان بیان عهد ازدواج، شمعی روشن بین شان نگه داشته بودند. من مدت زیادی درباره اهمیت آن آیین فکر کردم.

در کتاب پیدایش (2: 21-22) استعاره ای وجود دارد که حوا را از آدم بیرون آوردند – حوا از دنده او ایجاد شده است. استعاره ایجاد زن از مرد موضوع رمزگونه ایست: توالیِ بیولوژیکیِ معیار عکس این است – یعنی مرد در زمان تولد طبیعی است که از زن زاده شود. چنین موضوعی باعث ایجاد یکسری حدس و گمان های اساطیری شده و در راستای تلاش برای فهم این نکته عجیب و عمل خلاقانه، برخی فرض میکنند که آدم، انسان اولیه که توسط خدا خلق شد، هِرمافرودیت – نیمی مرد و نیمی زن – و بعدا به دو جنسیت مجزا، تفکیک شد. این موضوع نه تنها بر تفکیکِ آن وحدت الهی دلالت دارد بلکه ناقص بودن زن و مرد را نشان میدهد، مادامی که هنوز با هم یکی نشده اند. این واقعیت که هر دو یک شمع را نگه میدارند نشان دهنده بهم پیوستن و وصلت طرفین است. این واقعیت که آن شمع در بالا نگه داشته می شود و روشن است، تلویحا به چیزی ماورا اشاره میکند که بیانگر یا اجرا کننده آن وحدت است. نور؛ نور آسمان ها، نور در تاریکی، روشنایی و روشن شدن. قبل از اختراع چراغ های برقی مدرن، اغلب از شمع برای این منظور استفاده میشد. درختان همیشه سبز به همین دلیل برای کریسمس انتخاب شده اند، تا زندگی بی پایان را نشان دهند، چون آنها مثل هم نوعان خزان پذیرشان هر سال “نمی میرند”. بنابراین چنین درختانی به عنوان نماد درخت زندگی هستند که بر پایه اساس بنیان کیهان عمل میکنند. بنابراین ما هر ساله در حدود 21ام دسامبر، تاریک ترین زمان سال حداقل در نیمکره شمالی، درخت زندگی را روشن میکنیم. به همین دلیل است که کریسمس در همین تاریخ در تقویم ثبت شده و ظهور نور با تولد آن نجات دهنده جهانی همراه است – این نشان دهنده ظهور ابدی نور در دل تاریکی دوزخ است. 

مدتهای مدیدی است که مسیح، بعد از آدم، دومین انسان کامل در نظر گرفته شده و همانطور که گمانه زنی هایی درباره ماهیت هرمافرودیتی آدم اولیه، قبل خلقت متمایز جنسیت ها، وجود دارد، درباره مسیح نیز گمانه زنی هایی هست که میگوید کمال معنوی او در نتیجه تعادل ایده آل مولفه های مردانگی و زنانگی در اوست. برای افرادی که با هم وصلت میکنند بسیار سخت است که به حد کفایت درمانده شوند تا از پنهان کاری و خودداری دست بردارند، در حقیقت زندگی کنند و خود را در پرتو وجود مشترک شان اصلاح کنند. به همین دلیل است که هر دو به این عهد ترسناک قسم میخورند (مبادا که آنچه خدا بهم پیوسته، انسان از هم جدا کند [متی 6: 19]). یکی در توافق میگوید: “من به تو می پیوندم” و دیگری جواب میدهد: “من هم به تو می پیوندم” و اگر هر دو عاقل باشند فکر میکنند که هر کدام باید خود و دیگری را به گونه ای تغییر دهد تا از هر گونه رنج غیر ضروری جلوگیری کنند. بنابراین آن اصل مافوق که هر دو شریک زندگی باید به آن تعظیم کنند چیست؟ این روشنگری صرفا یک انتزاع کلامی نیست. به این معنا نیست که آن دو نفر فقط باید صادقانه فکر کنند و حرف بزنند. بلکه به این معناست که آنها باید بر اساس آن صداقت عمل کنند. و این همان ایده ای باستانی است که میگوید ( And that is the ancient idea that the Word should be made flesh.).

ممکن است افرادی که حالا یک زوج را تشکیل داده اند یک عمر درگیر این سوال مفهومی نادرست شوند که: “در ازدواج چه کسی تابع دیگری است؟” بهرحال کسی ممکن است دلیل بیاورد که چنین مقرراتی یک بازی با جمع صفر است و برنده و بازنده ای دارد. اما در یک رابطه، موضوع درباره یک نفر و یک برنده، یا حتی تغییر موقعیت هایشان برای رعایت حدودی انصاف، نیست و نباید باشد (فارغ از اینکه درباره کدام یک از طرفین رابطه مطرح شود). در عوض هر دو می توانند تصمیم بگیرند که تابع یک اصل باشند، یک اصل بالاتر، که اتحاد آنها را در روح روشنایی و حقیقت تشکیل میدهد. آن پیکره شبح مانند که حاصلِ اتحاد بهترین های هر دو شخصیت است، باید دائما حاکم ازدواج تلقی شود (That ghostly figure, the ideal union of what is best in both personalities, should be constantly regarded as the ruler of the marriage—and, indeed, as something as close to divine as might be practically approached by fallible individuals.). این همان موضوعی است که در مراسم شمع نشان داده میشود: هیچ کدام از طرفین بر دیگری حاکم نیست. در عوض هر دو سر تعظیم در مقابل اصل روشنایی فرود می آورند. در این شرایط دیگر لازم نیست یکی پایبند به خواسته های دیگری باشد (یا برعکس). در عوض هر دو به سمت مثبت ترین آینده ممکن  جهت می یابند و توافق میکنند که بیان حقیقت بهترین مسیر پیش روست. در این صورت اگر شرکای این توافق به پیامدهای گفتگویشان پایبند باشند، چنین جهت گیری و راستگویی، یک گفتگوی شفاهی یا غیرشفاهیِ دگرگون کننده ایجاد میکند. تبعیت داوطلبانه از این اصل روشنگرِ مافوق هم وحدت می بخشد و هم زنده میکند.

تصور کنید که به تازگی در چنین مراسمی شرکت کرده اید. مشارکت شما نشان دهنده چیست؟ آیا به ایده هایی که اخیرا اجرا کرده اید باور دارید؟ آیا باور دارید که زن و مرد، زمانی یکی بوده اند، سپس جدا شده اند و باید در یک پیوند اتحاد دوباره احیا شوند؟ به جای اتکای صرف بر منطق و از روی قاعده، میتوانید آن را از منظر استعاری و شاعرانه باور کنید تا به حقایق ژرف تری برسید. آیا می خواهید معشوق تان را پیدا کنید؟ بدیهی است که این داستانی عاشقانه است، اما دلایل عمیقی برای داستان های عاشقانه وجود دارد. شاید فردی را برای قرار ملاقات به یک فیلم عاشقانه دعوت کنید. شما قهرمان داستان را و معشوقش را می بینید که همدیگر را پیدا میکنند. اگر خوش اقبال باشید، در حین تماشای فیلم با خودتان فکر میکنید: “خب شاید این فردی که در کنار من نشسته نیز نیمه گمشده من باشد.” در بهترین شرایط، هدف از این قرار ملاقات نیز همین بوده است. شاید چنین خواسته ای بیش از اندازه خوشبینانه باشد که بخواهید به آن دل ببندید. اما بخش رمانتیک وجودتان علی رغم همه اینها بسیار آرزومند است.

اشتیاق اجتناب ناپذیری در طبیعت ما برای تکمیل وجودمان توسط فردی که بتواند، وجود دارد. درونتان حسی از گمشده ای هست که فقط یک پیوند عاشقانه مناسب جای خالی آن را پر میکند. این هم درست است – شما در واقع چیزی را گم کرده اید. اگر اینطور نبود، جنسیت هرگز تکامل نمی یافت. تمام مسیر بیولوژیکی سرنوشت ما، از آنجایی که تولید مثل فقط از طریق تقسیم سلولها پیش رفته است، به نظر از این امر نشات گرفته که موجوداتی ناهمسان گرد یکدیگر بیایند و نسخه ای نسبتا جدید از خودشان ایجاد کنند، تا اینکه صرفا تجسم فعلی شان را شبیه سازی کنند. شما ویژگی های خاص خود، نقاط کور و تعصبات خودتان را دارید. برخی از این موارد ضمنی اند. بعضی شان اغلب به طور جدایی ناپذیری با استعدادهای منحصر بفرد تان جفت میشوند: شما به ندرت مزیتی را عاری از معایبش کسب میکنید و اینکه شما فردی خاص با ویژگی های خاص هستید. اگر فقط به خودتان متکی باشید، بی قرینه و تک بعدی میشوید. که اغلب بهترین اتفاق نیست (That is often not for the best.).

ما فایده نهاد ازدواج را درک نکرده و -در نتیجه ناپختگی و ساده لوحی مان – درباره آن بدبین شده ایم. ازدواج یک پیمان است و دلیلی برای آن وجود دارد. شما به طور مشترک و علنی اعلام میکنید: “من تو را در بیماری یا سلامت، فقر یا ثروت رها نخواهم کرد – و تو نیز مرا ترک نخواهی کرد.” این در واقع یک تهدید است: “با هیچ قیمتی از شر هم خلاص نمی شویم.” (You are shackled together, like two angry cats at the bottom of a barrel with the lid on.). در اصل راه فراری وجود ندارد. اگر باهوش باشید (علاوه بر خوش بینی به یک عشق تازه) با خودتان فکر میکنید: “خدای من، این یک احتمال هولناک است.” آن بخشی از وجودتان که مدعی آزادی است (اما در واقع میخواهد از هر مسئولیت و نتیجه ترسناکی فرار کند) به دنبال دریچه ای میگردد که در شرایط ضروری، فرار را امکان پذیر کند. به نظر درست میرسد – ازدواج هایی وجود دارند که غیر قابل تحملند – اما پیامدهای چنین راهکاری خطرات بزرگی ایجاد میکند. آیا واقعا می خواهید بقیه عمرتان را از خود بپرسید که انتخاب درستی داشته اید؟ (چون همیشه برای خارج شدن از پیمان ازدواج حق انتخاب دارید.) به احتمال زیاد انتخاب تان درست نبوده. هفت میلیارد نفر در دنیا زندگی میکنند. بگذارید بگوییم که حداقل صد میلیون نفر ممکن است شرکای زندگی خوبی برایتان باشند. مطمئنا وقت نداشته اید که همه آنها را امتحان کنید و احتمال اینکه از نظر تئوری، شخص مورد نظرتان را پیدا کنید به صفر میل میکند. (But you do not find so much as make, and if you do not know that you are in real trouble.). بعلاوه اگر راه فراری باشد، فشار و حرارت کافی درون آن محفظه ای جمع نمی شود که شما به طور مشترک در آن گرفتار شده اید تا شما را به تغییراتی ضروری – بلوغ و رشد خرد – در خودتان و شریک زندگی تان وادار به عجله کند، چون بالغ شدن و پرورش خرد نیاز به مقداری رنج دارد و تا وقتی راهی برای فرار وجود داشته باشد، از رنج کشیدن میتوان فرار کرد.

قرار نیست به آسانی با شریک زندگی تان کنار بیایید – مگر اینکه رضایت دهید که سکوت کنید و مورد ظلم قرار بگیرید (که حتی در آن صورت هم بعدا انتقام خواهید گرفت) – چون با هم فرق میکنید. دقیقا به همین خاطر، هیچکس با دیگری به سادگی کنار نمی آید. و نه تنها با شریک زندگی تان متفاوتید بلکه – مثل او – پر از نواقصید. ولی آنقدرها هم بد نیست. این حقیقت نیز وجود دارد که حتی افراد با حسن نیت و با شخصیت نیز وقتی ازدواج شان با روزمرگی، کسالت، تراژدی و وحشت روبرو شود، بهم پیوند خورده اند زیرا زندگی میتواند – و مطمئنا در مقاطعی – تا حد غیر قابل تحملی دشوار خواهد بود. شرایط سخت خواهد شد. دوره هایی خواهد آمد که حتی اگر تمام تلاشتان را برای جمع و جور کردنتان بکنید، باز هم بیرحمانه سخت است و لزوما کوتاه نخواهد بود. شاید اگر با هم بمانید، زندگی بهتر شود – اما تا آنجا که من میتوانم بگویم این یک امید و یک احتمال است – اما دوران های بیرحمانه همچنان وجود خواهند داشت. چه چیزی باعث میشود که شما داوطلبانه با اختلافات تان کنار بیایید و به یک توافق و اجماع واقعی برسید؟ شما باید پیوسته با حسن نیت مذاکره کنید تا به یک سازگاری آرام و سازنده برسید. و اگر نرسید چه؟ آن وقت باید برای شصت سال دستتان را روی گلوی یکدیگر بفشارید.

در جلسات بالینی، من خانواده هایی را در چنان وضعیتی دیده ام. پنج نفر را تصور کنید که در دایره ای مقابل شما نشسته اند. بیشتر تصور کنید که هر کدام دستش را روی گلوی فرد مقابلش فشار میدهد. هر کدام با نیورس فشار میدهند که در طول چند دهه فرد مقابل را بکشند. این تصمیمی است که در نتیجه سالها مسکوت کردنِ حرفهای ناگفته و خودداری از گفتگو گرفته شده است: “میخواهم بکشمت. اما مرگت یک عمر طول میکشد.” بسیار محتمل است که شما نیز فردی را در خانواده داشته باشید که بخواهید آرام آرام خفه اش کنید، یا کسی در خانواده است که با شما چنین کاری میکند. شاید هم اینطور نباشد، که امیدوارم نباشد (چون شاید حتی با اینکه میدانید که این حرف واقعیت دارد، به آن اعتراف نکنید) اما چنین موضوعی رایج است. اگر با شریک زندگی تان درباره صلح گفتگو نکنید، سه حالت پیش می آید: استبداد (آنچه من می گوید انجام میدهی)، برده داری (من هر چه تو بگویی انجام میدهم)، یا گفتگو. بدیهی است که استبداد برای برده چندان خوب نیست، اما برای ستمگر هم خوب نیست – زیرا او نیز به یک مستبد تبدیل میشود و جای افتخاری ندارد. چیزی جز بدبینی، بی رحمی و جهنمی از خشم و رفتارهای تکانه ای وجود ندارد. بردگی نیز، نه برای برده و نه برای مستبد، خوب نیست. برده ها تیره روز، تاسف آور، خشمگین و کینه توزند. آنها از هر فرصتی که به دست آورند برای انتقام گرفتن از ارباب شان استفاده میکنند و همینطور اربابان نیز توسط برده هایشان در معرض لعنت و آسیبند. با چماق نمی توان بهترینِ هر کس را (It is not easy to get the best out of someone by arbitrarily brandishing a stick at them, particularly when they try to do something good (and that diminution of spirit is the cruelest trick of the tyrant).). اما مطمئن باشید مستبدانی هستید که بردگان تان تا آنجا که بتوانند انتقام خواهند گرفت، حتی اگر به این معنا باشد که باید بسیار کمتر از آنچه میتوانند باشند.

همسرم یکبار داستان وحشتناکی درباره زوجی برایم تعریف کرد که هنگام داوطلب شدن به طور موقت در بخش مراقبت های تسکینی (palliative care ward) دیده بود. شوهر در حال مرگ بود و همسر ناخنهایش را کوتاه میکرد – اما خیلی از ته. با هر صدا، از ناخن همسرش خون بیرون میزد. اگر چنین چیزی ببینید، خرد تان حقیقت هولناک خود را بیان میکند: “دقیقا می دانم بین شان چخبر است.” این مرحله پایانی یک رابطه فریبکارانه و به طرز باور نکردنی بیرحمانه است. این مرحله ظریف است (It is subtle.). خونین بودنِ پایانش را آشکارانه فریاد نمیزند. هیچکس نمیداند، مگر خود آن زوج (even though they are perhaps striving with all their might, under the circumstances, not to know) و آن مشاهده کننده دقیقی که شوهر در حال مرگ و زنی که بهر دلیل عزمش را جزم کرده تا مرگش را کمی بدتر کند. این نتیجه مطلوبی نیست. هیچکس نمی خواهد در چنان موقعیتی یا چیزی شبیه آن قرار بگیرد. شما میخواهید گفتگو کنید. سوال فقط این است که: “چه چیزی قرار است شما را به حد کافی ناامید کند که بخواهید گفتگو کنید؟” و این یکی از همان رمز و رازهایی است که اگر میخواهید عشق را در رابطه تان زنده نگه دارید باید در نظر بگیرید.

گفتگو، استبداد یا برده داری

گفتگو کردن فوق العاده دشوار است. ما قبلا در درباره مشکلاتِ مربوط به تعیین آن خواسته و بعدا جسارت گفتنِ دقیق آن خواسته به کسی صحبت کردیم. و ترفندهایی نیز وجود دارد که آدمها برای فرار از گفتگو دست به دامن شان میشوند. شاید – در دورانی سخت – از شریک زندگی تان بپرسید که چه میخواهد. “نمیدانم” جواب رایجی است (شما از کودکان و حتی بیشتر در بین نوجوانان نیز این جواب را می شنوید). اما چنین جوابی در گفتگویی که نمیتوان از آن با حسن نیت گریخت، قابل قبول نیست. گاهی اوقات “نمیدانم” به همان معنایی است که واقعا انتظار داریم باشد – و گوینده چنین حرفی به معنای واقعی در حال از دست رفتن است – اما اغلب یعنی: “نمیخواهم راجع بهش حرف بزنم. پس برو و مرا به حال خودم بگذار.” رنجش و عصبانیت آنی با این پاسخ همراه است و برای بازداشتن فرد پرسشگر کافیست. چنین واکنشی این گفتگو را متوقف میکند و ممکن است گفتگویی را تا ابد مسکوت بگذارد. شاید این اتفاق یکبار، دو بار، چندین بار، یا حتی اغلب برای شما نیز اتفاق افتاده باشد، تا اینکه شما – شما به عنوان آن پرسشگر در یک آن – از خودداریِ شریک زندگیتان به تنگ می آیید یا تصمیم گرفته اید که دیگر قربانیِ بزدلی و دلسوزی بیجای خود نشوید و دیگر قصد ندارید که “نمیدانم” را به عنوان یک جواب بپذیرید. در نتیجه شما پیگیرِ هدفتان می شوید. شما میگویید: “خب، حدسی بزن. به خاطر خدا، چیزی بگو. اهمیتی ندارد چه باشد. حتی اگر اشتباه باشد، حداقل یک شروع است.” “نمیدانم” فقط به این معنی است که “ولم کن و بگذار به حال خودم باشم.” غالبا به این معناست که “چرا ول نمیکنی به جاش بری ببینی مشکل از کجاست و براش یه راهکار پیدا کنی – اگه خیلی باهوشی” یا “خیلی گستاخانه است که مرا به حال جهل عمدی یا خطرناک خودم رها نمیکنی با توجه به اینکه بدیهی است فکر کردن درباره مشکلاتم برایم بسیار سخت است.” هر چند که بی ادبی نیست – ولی حتی اگر گستاخانه باشد، شما باید بدانید که شریک زندگی تان چه میخواهد، همانطور که او باید بداند و از کجا می خواهید – یکی یا هر دویتان – آن را حل کنید اگر حتی نمی توانید گفتگویی را شروع کنید؟ بی ادبانه نیست، بلکه رفتار بیرحمانه عشق است.

پایداری در چنین شرایطی یک ضرورت است؛ ضرورتی وحشتناک، شبیه به جراحی. چنین پایداری دشوار و دردناک است چون وقتی به بیان های مختلفی بارها تا به حال به شما گفته شده “برو به درک” (یا بدتر از آن) پایداری در ادامه گفتگو، شجاعت و حتی کمی حماقت می طلبد. ولی با این حال باز هم پایداری کار خوبی است – یک عمل تحسین برانگیز است – زیرا کسی که نمی خواهد درباره اش صحبت کند، به احتمال زیاد، درونا با خودش به توافق نرسیده است. آن بخشی که نمی خواهد درباره اش حرفی بزند همان است که عصبانی میشود. اما بخشی وجود دارد که میخواهد صحبت کند و آن مسئله را حل کند. اما انجام چنین کاری از لحاظ شناختی پرزحمت، از نظر اخلاقی پرچالش و از لحاظ احساس استرس آور است. بعلاوه، بیان چنین خواسته ای نیاز به اعتماد دارد و گاهی مردم این اعتماد را با ابراز عصبانیت نسبت به موضوعی که حساس است می سنجند تا معلوم شود که آیا کسی که تصمیم گرفته به این چنین موضوعی نزدیک شود جسارت عبور از یه مانع، دو مانع، یا ده مانع را برای رسیدن به آن اعماق را دارد یا خیر. و استفاده از خشم تنها ترفندی نیست که به کمکش می توان از گفتگو طفره رفت.

مانع جدی بعدی اشک است. اشکها به راحتی با اندوه و پریشانی اشتباه گرفته میشوند و بسیار تاثیر گذارند و می تواند در نتیجه دلسوزی نابجای  افراد دل نازک باعث توقف کامل گفتگو شود. (چرا نابجا؟ چون اگر کسی را به خاطر اشکهایی که میریزد به حال خودش رها کنید، آنها را موقتا از رنج بردن فارغ می کنید اما آنها با مشکل حل نشده خود ادامه میدهند تا زمانی که آن را حل کنند. و چنین اتفاقی ممکن است هیچ وقت نیفتد.) با این حال گریه، اغلب به اندازه -و یا بیشتر از – خشم رایج است (Tears, however, are just as often anger (perhaps more often) as they are sadness or distress.). مثلا اگر فردی پیگیرش هستید، علاوه بر اشک ریختن، قرمز هم شده احتمالا عصبانی است تا ناراحت (لزوما اینطور نیست ولی در اغلب مواقع نشانه ای معمول است). گریه کردن یک مکانیزم دفاعی تاثیرگذار است چون قلبی از سنگ میخواهد که در برابر آن تاب بیاورد اما خان هفتم در طفره رفتن است. اگر بتوانید از این خان هم که بگذرید می توانید گفتگویی واقعی داشته باشید. عبور از این موانع، عزمی جزم می طلبد چون باید از باید از توهین و رنجشی که به خاطر خشم ایجاد میشود (دفاع اول) و ترحم و دلسوزی ناشی از اشکها (دفاع دوم) عبور کرد. چنین کاری به کسی نیاز دارد که سایه شخصیتش را (همان سرسختی، خشونت و ظرفیتش را برای رفتارهای ضروریِ عاری از احساسات و رام نشدنی) یکپارچه کرده باشد و از آن به نفع بلند مدت استفاده میکند. به اشتباه “دلپذیر بودن” را با “خوب بودن” یکی در نظر نگیرید.

گزینه هایی را که قبلا درباره شان صحبت کردیم به خاطر بیاورید: گفتگو، استبداد یا بردگی. از بین این سه، گفتگو کمتر از بقیه ترسناک است، اگرچه حداقل در کوتاه مدت سخت ترینشان است، اصلا شوخی بردار نیست و فقط خدا میداند چقدر باید عمیق شوید و بافت های بیمار را بردارید تا به آن برسید. تمام آنچه می دانید این است که روح مادربزرگ همسرتان، توسط شوهر معتاد به الکلش مورد بدرفتاری بسیاری قرار گرفته و به خاطر آن سواستفاده های حل نشده، بی اعتمادی بین جنسیت ها در نسلهای بعدی طنین انداخته است. بچه ها تقلید کنندگان شگفت انگیزی هستند. آنچه بسیاری از آنچه را میدانند تلویحی، بسیار قبل تر از آنکه بتوانند حرف بزنند، آموخته اند و آموخته های بد را نیز مثل آموخته های خوب تکرار میکنند.  به همین دلیل است که گفته شده گناه پدران را کودکان نسلهای سوم و چهارم خواهند دید (کتاب اعداد 14: 18).

البته امید می تواند ما از مراحل درد گفتگو عبور دهد، اما امید به تنهایی کافی نیست. شما همینطور به ناامیدی نیاز دارید و این بخشی از سودمندی “تا مرگ ما را از هم جدا کند” است. اگر در این مورد جدی باشید، یعنی بهم گره خورده اید – و اگر به اندازه کافی جدی نیستید، یعنی هنوز بچه اید. نکته چنین عهدی این است: امکان رستگاری دو طرفه یا نزدیک ترین تجربه ای که روی همین زمین از رستگاری و نجات می توان تصور کرد. در یک ازدواج بالغ، اگر سلامتی تان تاب بیاورد، برای شصت سال زندگی مشترک در انتظارتان است و مثل موسی که در بیابان به جستجوی سرزمین موعود بود، قبل از آن که صلح برقرار شود، مشکلاتی زیادی هست که باید همه شان حل شوند. بنابراین وقتی ازدواج میکنید بزرگ میشوید و طوری به دنبال صلح و آرامش میگردید که انگار روح تان به آن وابسته است (و شاید این از وابستگی زندگی تان به صلح و آرامش مهمتر باشد) و یا به دستش می آورید یا شوربختانه از آن رنج میکشید. شما با وسوسه اجتناب، عصبانیت، گریستن یا استفاده از راه فرارِ طلاق اغوا میشوید تا مجبور نباشید با آنچه باید مواجه شوید، روبرو شوید. اما زمانی که عصبانی هستید، گریه میکنید یا در فرایند طلاق افتاده اید، شکست تان شما را تسخیر میکند، همانطور که اگر پایتان به رابطه دیگری باز شود، آن شکست و تمام آن مشکلات دست نخورده و حل نشده گریبان تان میگیرد، چون مهارت های مذاکره کردن تان پشیزی بهتر نشده.

می توانید امکان فرار را در پسِ ذهنتان نگه دارید. می توانید از تعهد پذیرفتن خودداری کنید. اما در این صورت نمی توانید به تحولی دست پیدا کنید که ممکن است هر آنچه تا به حال اندوخته اید طلب کند (But then you cannot achieve the transformation, which might well demand everything you can possibly muster.). با این حال رنجی که یک گفتگو به طور ضمنی در بر دارد با خودش یک وعده فوق العاده به همراه دارد: همان ازدواجی که موفق و بخشی از یک زندگی کامیاب است. میتوانستید هر آنچه در توان دارید برای موفقیتش انجام دهید. این یک دستاورد است: دستاوردی ملموس، چالش برانگیز، استثنایی و بعید. تعدادی دستاوردهایی به این بزرگی در زندگی زیاد نیست: عدد چهار تخمین معقولی است. شاید اگر برای آن به سختی تلاش کنید، ازدواج استواری پایه گذاری کنید. این دستاورد اول است. به همین دلیل حالا خانه ای مستحکم، قابل اعتماد، صادقانه و سرزنده دارید که جرات میکنید در آن بچه ای به دنیا بیاورید. و این دستاورد دوم است. آن وقت مسئولیت های بیشتری به عهده میگیرید که همگی نیازمند بهترینِ شما هستند. و بعد از خوش شانس و بادقت باشید، روابط جدیدی با بالاترین سطح کیفیت خواهید داشت. سپس نوه هایی دور و برتان را میگیرند که وقتی زندگی خودتان رو به افول گذاشت با زندگی های جدیدی احاطه شوید. ما در فرهنگ مان طوری زندگی میکنیم که گویی قرار است در سی سالگی بمیریم. اما اینطور نیست. ما مدت زیادی زندگی میکنیم و همه چیز در یک لحظه به پایان میرسد. و زندگی مان باید اینطور باشد که آنچه انسانها در یک عمر به دست می آورند از بچه ها و نوه ها با تمام مشقت و اندوهی که دارد بدست آوریم که خطر از دست دادن این فرصت به پای خودتان است.

شما افراد نادان و معمولا جوانی را دیده اید که به ناحق پر از احساس بدبینی اند که جایگزین خرد جوانی شده است و خیلی صریح – و حتی با افتخار – به شما میگویند که “بچه نمی خواهم.” بسیاری از نوزده ساله ها چنین حرفی میزنند، و به نوعی قابل قبول است. آنها فرصت دارند و بهرحال مگر یک نوزده ساله هنوز چه میداند؟ برخی از جوانان بیست و هفت ساله نیز چنین حرفی را میگویند، اما نه زیاد، خصوصا اگر زن باشند و حداقلی از صداقت را با خودشان داشته باشند. برخی در چهل و پنج سالگی نیز همین حرف را، با فعل ماضی، میگویند، و برخی شان شاید راست بگویند؛ اما بیشترشان کار از کار گذشتن شان را جشن میگیرد. هیچکس در این باره حقیقت را نمیگوید. ما باید کاملا به این نکته توجه کنیم که خصوصا به زنان جوان  در مورد  آنچه بیش از هر چیزی در زندگی میخواهند و در فرهنگ مان ممنوع است، با اصرار عجیبی دروغ میگوییم که رضایت اولیه در زندگی یک فرد معمولی در مسیر شغلی او یافت میشود (تحفه ای کمیاب؛ چرا که بیشتر افراد شاغلند به جای اینکه مسیر شغلی خاصی را در پیش گرفته باشند). اما طبق تجربه بالینی و حرفه ای من، زنی غیر معمول است که به رغم استعداد، تربیت، انضباط، خواسته والدین، فریب جوانی یا شست و شوی مغزیِ فرهنگی، تا سن سن بیست و نه یا سی و پنج سالگی، و یا بدتر تا سن چهل سالگی، زیر بار فداکاری لازم برای به دنیا آوردن یک بچه نمی رود.

مسیری به سوی بدبختی هست که اکیدا توصیه میکنم از آن پرهیز کنید و در درجه اول، مخاطبان آن زنانی هستند که این کتاب را میخوانند (که البته دوست پسران و شوهران عاقل نیز باید به همان اندازه به آن توجه کنند). ممکن است در بیست و نه سالگی یا سی سالگی تصمیم بگیرید باردار شوید و آن وقت ببینید که نمی توانید: من اکیدا چنین توصیه ای نمیکنم. از چنین دانسته ای هرگز بهبود نمی یابید. ما شکننده تر از آنیم که بتوانیم با چیزهایی که زندگی ما داده بازی کنیم. همه وقتی جوان و چیز بیشتری نمی دانند، با خود فکر میکنند ک: “بارداری دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.” این حرف فقط در صورتی درست است که که نوجوانی پانزده سال در حال سکس در صندلی عقب ماشین هستید و کاملا مطمئنید که بچه نمی خواهید و نباید هم بخواهید. در غیر آن صورت مسلما به دردسر می افتید. اما یک بارداری موفق به هیچ وجه نتیجه ای قطعی نیست. می توانید در سنین بالای طیف بارداری برای آن اقدام کنید – و بسیاری از مردم تشویق میشوند یا خود را تشویق به انجام چنین کاری میکنند – اما تا 30 درصد زوج ها برای باردار شدن به مشکل بر میخورند.

مشابها وقتی با افرادی روبرو میشوید که زندگی مشترکشان با رکود مواجه شده، دچار این توهم میشوند – که یعنی بازی با آنچه زندگی به شما داده یا نداده – که یک رابطه عاشقانه میتواند نیازهای برآورده نشده آنها را برطرف کند. وقتی مراجعانی داشتم که چنین هدفی داشتند – یا شاید هم تا آن موقع درگیر رابطه ای شده بودند – سعی میکردم آنها را واقع بینانه به خودشان بیاورم. “بیا درباره اش فکر کنیم. نه فقط این یک هفته یا این یک ماه، بلکه کل این مسیر را در نظر بگیر. تو پنجاه ساله ای و آن دختر بیست و چهار ساله ای که مایل است زندگی مشترک ات را خراب کند. او چه فکری کرده است؟ چطور آدمی می تواند باشد؟ چه میداند؟” “خب من واقعا شیفته او شده ام.” “درست است. ولی او اختلال شخصیت دارد. جدی میگویم، وگرنه او چرا باید چنین کاری را انجام دهد و چرا مایل ازدواجت را بهم بزند؟” “راستش او اهمیتی نمی دهد که من متاهلم.” “آها، مشخص است که او به دنبال رابطه ای جدی و بلندمدت با کسی نیست. این به نحوی برای تو هم خوب است، نیست؟ کمی درباره اش فکر کن. همه اینها برای همسرت کمی سخت خواهد بود. دروغ های زیادی با آن همراه میشود. تو فرزندانی داری – وقتی همه چیز بر ملا شود، چون مطمئنا میشود، آنها چه واکنشی نشان میدهند؟ و ده سال کشمکش در راهروهای دادگاه را ببین که از الان به تو چشمک میزند و یک سوم میلیون دلار برایت آب میخورد. تو را در نبردی طولانی گرفتار میکند و تمام وقت و تمرکزت را از تو میگیرد.”

من افرادی را دیده ام که ابتلا به سرطان را به گرفتاری در این کشمکش های طولانی ترجیح می دادند. گیر افتادن در چنگ تشکیلات قضایی شوخی نیست. بیشتر وقت خود را به معنای واقعی صرف آرزوی مرگ کردن برای خودتان می کنید. بنابراین منظور شما از آن “رابطه عاشقانه” مورد نظرتان این است. و حتی موضوعی توهم آمیزتر از این است، چون البته که وقتی شما با کسی ازدواج می کنید، او را اغلب در بدترین وضعیتش می بینید، زیرا باید مشکلات واقعی زندگی را با او در میان بگذارید. شما قسمت های آسان را برای شریک نامشروع تان کنار گذاشته اید: بدون مسئولیت، فقط رستوران های گران قیمت، شب های هیجان انگیز قانون شکنی، آمادگی بادقت برای عشق ورزی، فقدان حضور واقعیت چون یک نفر پذیرفته که تمام هزینه مشکلات واقعیِ بودن را بپردازد در حالی که تمام عواید غیر واقعی ناشی از فقدان حضور واقعیت از آنِ دیگری است. وقتی با کسی رابطه نامشروع دارید با او زندگی نمیکنید: بلکه (حداقل در ابتدا) با مجموعه ای بی انتها از دسرهایی روبرو هستید که باید برای خوردن شان اول باید آن خامه رویش را کنار بگذارید و باقی اش را بخورید. همین. شما یکدیگر را در بهترین شرایط ممکن می بینید، در حالی که هیچ چیز جز رابطه جنسی در ذهن تان نیست و هیچ چیز مُخلّ این رابطه نیست. به مجرد اینکه به نوعی از رابطه بلند مدت تبدیل شود، بخش اعظم این رابطه به همان چیزی تبدیل میشود که در مورد ازدواج تان آزارتان میداد. رابطه نامشروع، رابطه مفیدی نیست و در نهایت آسیب وحشتناکی به مردم میزند. خصوصا به بچه ها – و شما به آنهاست که یک پایبندی ابتدایی بدهکارید (primary allegiance).

من بی جهت تلاش نمیکنم که در مورد ازدواج و خانواده قاطع باشم. شما نمی توانید انتظار داشته باشید که یک نهاد اجتماعی برای همه با موفقیت ادامه پیدا کند. گاهی اوقات ممکن است با کسی ازدواج کرده باشید که یک جانور روان پریش است؛ یک دروغگوی ذاتی و اصلاح نشدنی؛ یک جنایتکار؛ یک معتاد الکلی؛ یک دِگر آزار (یا کسی با همه این پنج ویژگی). در این صورت باید فرار کنید. چون این یک فاجعه است. مثل این است که در مسیر یک گردباد قرار بگیرید و تنها کاری که می توانید بکنید این است که از مسیر حرکت آن خارج شوید. ممکن است وسوسه شوید و به این نتیجه برسید که: “خب، چطور است که به جای ازدواج با هم زندگی کنیم؟ و همدیگر را محک بزنیم. عاقلانه است.” اما اینکه از کسی دعوت میکنید که با شما زندگی کند به جای اینکه خود را به هم متعهد کنید، چه معنایی دارد؟ بگذارید به جای وانمود به اینکه گویی یک خودروی کارکرده را به آزمایش می بریم در ارزیابی ناملایم و واقع بین باشیم. معنی چنین حرفی این است: “فعلا همین کار را بکن و من فکر میکنم که تو هم با من هم نظری. وگرنه ازدواج میکردیم. اما به نام آن عقل سلیمی که هیچ کداممان نداریم، فعلا با همیم، ولی این حق را برای خودمان محفوظ نگه میداریم که هر لحظه یکدیگر را با گزینه بهتری جایگزین کنیم.” و اگر فکر نمیکنید که منظور از زندگی مشترک چنین چیزی باشد – به عنوان یک بیانیه اخلاقی کاملا به بیان درآمده – ببینید آیا می توانید توضیح قابل قبول تری مطرح کنید.

ممکن است فکر کنید: “ببین دکتر، این حرف خیلی بدبینانه است.” به جای اینکه درباره دیدگاه قابل بحث اما نه چندان قدیمی من، چرا آمارها در نظر نگیریم؟ نرخ جدایی بین افرادی که بدون ازدواج با هم زندگی میکنند – بنابراین در همه چیز با هم مشترکند به جز در معنای رسمی آن – به طور قابل توجهی بین بالاتر از افرادی است که با هم ازدواج کرده اند. و حتی اگر آن زن زندگی را به اصطلاح شناختید و بعد از زندگی با او ازدواج کردید هم به احتمال خیلی خیلی کمتری از او جدا می شدید، نسبت به زمانی که هیچ وقت با او زندگی نکرده بودید. بنابراین ایده محک زدن همدیگر؟ جذاب به نظر میرسد اما بی فایده است.

البته این امکان وجود دارد که افرادی که احتمالا اغلب به دلایل مربوط به خلق و خو از هم طلاق میگیرند همان کسانی هستند که به احتمال بیشتری قبل یا بدون ازدواج می توانستند با هم زندگی کنند (It is of course possible that people who are more likely to get divorced, for reasons of temperament, are also more likely to live together, before or without marriage, rather or in addition to the possibility that living together just does not work.). جدا کردن دو عامل علّی ساده نیست. اما در عمل مهم هم نیست. زندگی مشترک بدون تعهد دائمی که از منظر اجتماعی به اعلام عمومی نرسیده، بر پایه یک جشن تشریفاتی بنا نهاده نشده و با جدیت مد نظر قرار نگرفته باشد، نمی تواند ازدواج محکمی ایجاد کند. و هیچ چیز خوبی در مورد آن وجود ندارد – خصوصا برای بچه هایی که در خانواده های تک سرپرست (که اغلب جای مرد در آنها خالیست) بسیار بدتر عمل میکنند. بنابراین من آن را به عنوان یک جایگزین اجتماعی موجه نمی بینم. و من این را به نقل از کسی میگویم که خودم قبل از آن که با همسرم ازدواج کنم با او مدتی زندگی کرده ام. من از این منظر بی گناه نیستم. اما به این معنا نیست که حق داشتم. و مطلب دیگری هست که از نکته ای پیش پا افتاده بسیار فاصله دارد. موضوع فقط این است که شما در زندگی تان آنقدر فرصت ندارید تا بالاخره یک رابطه صمیمانه موفق پیدا کنید. شاید دو یا سه سال طول بکشد تا با آن فرد مناسب آشنا شوید و دو یا سه سال دیگر زمان می برد تا در مورد اینکه آیا به درستی او همان کسی که شما خیال میکردید، اطمینان پیدا کنید. یعنی پنج سال طول میکشد. شما خیلی سریع تر از آنچه فکر میکنید پیر میشوید، مهم نیست الان چند سال دارید، و بیشتر کارهایی که با خانواده تان می توانید انجام دهید – از ازدواج تا بچه آوردن و غیره – چیزی در حدود سنین بیست و چند سالگی تا سی و پنج سال است. بنابراین فکر میکنید چند فرصت پنج ساله پیش رویتان است؟ سه تا؟ اگر خوش اقبال باشید، چهار تا؟

این بدان معناست که گزینه هایتان با صبر کردن کم میشود تا زیاد. اگر زن یا مردی بیوه هستید که در سنین چهل یا پنجاه سالگی می خواهید به عرصه دوستیابی برگردید، خب این کار را بکنید. فاجعه ای ربایتان رخ داده و زندگی همین است. اما من دوستانی را که چنین کاری انجام داده اند دیده ام و چنین چیزی آن سرنوشتی نیست که به دلخواه برای عزیزانم آرزو کنم. بگذارید در این مورد منطقی باشیم: همه نوجوانان شانزده تا هجده ساله با هم وجود اشتراک زیادی دارند. آنها شکل نگرفته و انعطاف پذیرند. این توهین نیست، فقط یک واقعیت است. مثلا به همین دلیل است که آنها به کالج می روند و با فرضا هم اتاقی شان در طول یک ترم، دوستی برای تمام زندگی شان پیدا میکنند. اگر تا به حال زندگی کرده باشید، وقتی به اواسط دهه چهل سالگی میرسید تا حدودی به یک فرد واحد و منحصر بفرد تبدیل شده اید. من افرادی را می شناسم که به مدت یک دهه یا بیشتر است که با آنها ملاقات می کنم اما هنوز آنها را آشنایان جدید در نظر میگیرم. چنین عملکردی ناشی از پیچیدگیِ افزایش سن است. و تازه این موضوع صرفا درباره دوستی است، نه عشق – و نه زندگی مشترک، یا گرد هم آمدنِ دو خانواده مختلف.

بنابراین شما ازدواج و فرزندان خودتان را دارید و همه چیز به خوبی جلو می رود چون آدم سرسختی هستید و به اندازه کافی از جهنمی که دورنمای آن فردی است که تن به گفتگوی برای صلح نمی دهد و فداکاری های لازم برای ایجاد چنین زندگی نمیکند، وحشت دارید. بدون شک حالا آمادگی بیشتر در شغلتان دارید. و این سومین دستاورد از میان چهار دستاوردی است که اگر خوش شانس باشید و روحیه ای رام نشدنی داشته باشید، در بازه کوتاه مدتِ بودنتان به دست آورید. حالا آموخته اید که در محدوده صمیمی ترین و خصوصی ترین روابط تان یک هماهنگی مولد ایجاد کنید و خرد آن به محل کارتان نیز سرایت میکند. حالا شما برای افراد جوان یک مربی الهام بخشی، برای همکاران تان یک همکار مفید، برای مدیرتان فردی قابل اعتمادید و به جای بر هم زدن محیطی در آن ساکنید، آن را بهبود می بخشید. و اگر همه چنین کاری میکردند، دنیا به جایی تبدیل میشد که کمتر غم انگیز و ناراحت کننده است. شاید حتی به طور مشهودی بهتر میشد. و شاید یاد می گرفتید که چطور اوقات فراغت تان را به دور از خانواده و کار، معنادار تر و موثرتر بگذرانید. و این چهارمین و آخرین دستاورد است و مثل بقیه میتواند بهبود یابد و رشد کند. شاید در چنین مواردی آنقدر بهتر و بهتر شوید که بتوانید مسائل سخت تری را حل کنید و به نوعی خودتان تبدیل به اعتباری برای روح بشر شوید. و این همان زندگی است.

برگردیم به موضوع ازدواج. چطور به طور جدی برای حفاظت از عشق در رابطه تان برنامه ریزی کنید؟ خب شما باید تصمیم بگیرید: “آیا عشق را در زندگی تان می خواهید؟” اگر واقعا بدون کینه به آن فکر کنید – بدون لذت از محروم کردن شریک زندگیتان، که اکنون با او بیگانه اید، از لذتی که ممکن است با چنین تلاشی همراه باشد – عموما جواب این سوال بله است. رابطه جنسی عاشقانه همان ماجراجویی، لذت، صمیمیت و هیجانی است که مردم وقتی نیاز به حس کردن آن تعالی دارند، درباره چنین تجربه ای خیالپردازی میکنند. آن را میخواهید. شادی های زندگی، نادر و گرانبها هستند و نمیخواهید بدون دلایل محکم از آنها بگذرید. چطور میخواهید این کار را بکنید؟ با اتکا به شانس، چنین اتفاقی بین شما و کسی که خوشتان می آید رخ میدهد؛ اما با کمی شانس بیشتر و تعهد کافی، چنین تجربه ای بین شما و آنکه عاشقش هستید رخ خواهد داد. چندان کار آسانی نیست. برای اینکه بتوانید با کسی خانه ای بسازید، مجبورید گفتگوهای بسیاری کنید تا هم “دوست داشتن” و هم “عشق” در رابطه تان زنده بماند.

اقتصاد داخلی خانوار

چند ملاحظه کاربردی در اینجا ارائه شده که ممکن است به نظر ربطی به موضوع عشق ورزی نداشته باشد. با این حال گفتگو کردن امری ضروری است چون ما از نقش های مرسوم مان فراتر رفته – و یا آنها را از دست داده ایم – بدون اینکه جایگزینی برایشان داشته باشیم. تا قبل از اینکه – شاید تا قبل از تولید قرص های ضدبارداری، که یک انقلاب بیولوژیکی ایجاد کرد – مردان کارهای مردانه میکردند، هر چه که بود، و زنان هم کارهای زنانه میکردند، هر آنچه بود. نقشهای سنتی بسیار مفیدتر از تصوراتی هستند که مردمان مدرن، همان کسانی که آزادی و انتخاب شان را بیش از حد دست بالا میگیرند، در موردشان دارند. در جامعه ای که سرعت تغییر و تحولات در آن پایین تر است، هر کس حس شفاف تری از وظایف مربوط به خودش را دارد. چنین چیزی تنش را از بین نمی برد (هیچ چیز تنش را از بین نمی برد) اما حداقل یک الگو وجود دارد. اگر الگویی برای اینها وجود نداشته باشد، وقتی می خواهید با کسی یک زندگی مشترک را شروع کنید باید درباره همه شان بحث کنید – البته اگر در چنین کاری مهارت داشته باشید، که احتمالا ندارید. تعداد کمی از مردم چنین مهارتی دارند.

اگر قرار است با فردی که عاشقش هستید یک زندگی مشترک بسازید و علاقه داشته باشید که این عشق بین تان ادامه پیدا کند، نیاز دارید در این باره گفتگو کنید که چه کسی قرار است چه کاری را انجام دهد. گفتگو جایگزینی برای نقش هاست. چه کسی قرار است تخت را مرتب کند؟ چه زمانی قرار است مرتب شود؟ چقدر باید مرتب شود تا مورد پذیرش دو طرف باشد؟ اگر این موضوع به درستی مدیریت نشود، مکالمه به شدت غیر سازنده میشود: “تخت را مرتب کردم.” “باشه ولی چندان خوب مرتب نکردی.” “هیچ چیزی هیچوقت از نظر تو به اندازه کافی خوب نیست. اگر فکر میکنی من به اندازه کافی خوب انجام نمی دهم، از این به بعد می توانی خودت انجامش بدهی!” “خب شاید تو باید استاندارد هایت را کمی بالاتر ببری، و البته نه فقط در مورد تخت!” روزها طول میکشد تا چنین مشکلی را – اگر بتوانید – حل کنید و تازه این فقط موضوعی مربوط به تخت و در مورد ده دقیقه اول صبح بود. بنابراین این تخت شاید در شصت سال آینده هم (باز هم همان بازه زمانی) به همین منوال نامرتب و شلخته باقی بماند و همینطور موضوعات داخلیِ ریز و درشت بسیاری هست که باید درباره شان صحبت کرد. اما اگر این مشکل حل نشود، هر روز صبح در هر هفته، هر ماه و هر سال، تکرار میشود و هر زمان که از خواب بیدار می شوید یا به محض اینکه به اتاق خوابتان برمیگردید و بهم ریختگی ایجاد میشود، عصبانی و کلافه میشوید. این تجربه هیچ چیز خوبی ندارد.

حرفه کدامتان قرار است اولویت داشته باشد؟ چه زمانی و چرا؟ بچه چطور قرار است تربیت شوند و آموزش ببینند و توسط چه کسی؟ چه کسی میز غذا را می چند؟ چه کسی زباله ها را بیرون می برد؟ نظافت خانه چطور؟ نحوه تنظیم و مدیریت حساب های بانکی چگونه است؟ چه مواد غذایی خانه را خریداری میکند؟ در مورد لباسها و مبلمان خانه چطور؟ چه کسی برای چه چیزهایی خرج میکند؟ چه کسی مسئولیت مالیات را بر عهده میگیرد؟ و غیره. شاید دویست مورد را باید مد نظر قرار داد تا خانه ای به طور مناسب اداره شود – درست به پیچیدگی اداره یک کسب و کار و حتی سخت تر، چون باید وظایف را با اعضای خانواده هماهنگ و روزانه تکرار کرد. بهر حال زندگی شما متشکل از مواردی است که به طور معمول تکرار میشوند. شما یا در مورد تمام این موارد گفتگو میکنید یا باید همیشه در حالی که به طور غیر کلامی، با سرسختی، در سکوت و با تلاش های نیمه کاره در این وظایف “مشارکت” میکنید، با تمام شان در کشمکش باشید. چنین چیزی فایده ای برای وضعیت عشق در رابطه شما ندارد. در نتیجه ضروری است که خیالتان اول از بابت اقتصاد داخلی خانواده راحت باشد.

حل کردن این مجموعه از مشکلات، کاری فوق العاده دشوار است، چون به این معناست که باید سلسله مراتبی از مسئولیت ها را بین اعضای خانواده تقسیم کرد. وقتی من به کسی کمک میکنم که ازدواجش را بهبود بدهد، در واقع کارهایی خیلی معمولی و پیش و پا افتاده انجام میدهیم. به نظر میرسد که باید در مورد هر جزئیات لعنتی و بی اهمیتی گفتگو کنید (اما توصیفِ لعنتی و بی اهمیت یک توهم است): چه کسی غذا را آماده میکند؟ چه زمانی غذا آماده میشود؟ ارزش این وظیفه در در این بده-بستان نسبت به سایر وظایف چقدر است؟ چطور میتوان از کسی که رفتار مناسبی در قبایل وظایف آشپزخانه داشته تشکر کرد؟ چه کسی ظرفها را در ماشین ظرفشویی میریزد؟ چه کسی باقی ظرفها را میشوید؟ میز غذاخوری چه وقت بعد از غذا خوردن باید مرتب شود؟ از کدام ظرفها برای غذا خوردن استفاده میشود؟ چه غذایی قرار است خورده شود؟ بچه ها قرار است چه نقشی بازی کنند؟ قرار است همه با هم غذا بخورند؟ قرار است زمان های منظمی برای صرف وعده های غذایی صرف شود؟ ممکن است هر یک از این سوالات به جنگی تمام عیار تبدیل شود. یک نفر به چیزی فکر میکند و فرد دیگری به چیز دیگری، و چه کسی میداند حق با کیست؟ بنابراین باید برایش مبارزه کنید و در موردشان به یک اجماع برسید. انجام چنین کاری سخت است. قطعا به معنی دهها دعوا است و شاید به معنی صدها دعوا باشد. اما این دعواهایی هستند که هدفی دارند، بنابراین آنقدر تکرار میشوند و ادامه می یابند تا برایشان راهکاری پیدا شود و دیگر دعوا کردن ضرورتی نداشته باشد. این امر صلح را به یک هدف تبدیل میکند که هیچ راهی برای برقراری اش جز از طریق گفتگو و مذاکره وجود ندارد و نیازمند تعهدی است که بتواند تمام کشمکش های عمیق و جدی را تحمل کند. کار بعدی که باید انجام دهید – من این را به خاطر تجربه بالینی و ازدواج خودم (هر یک به مدت سی سال) میدانم – هفته ای نود دقیقه باید با شریک زندگیتان فقط در مورد مسائل کاری و شخصی صحبت کنید. “از محل کارت چخبر؟” “اوضاع و احوال بچه ها چطور است؟” “چه کارهایی در خانه باید انجام شود؟” “اوضاع و احوال خودت چطور است؟ آیا روبراهی؟ آیا موضوعی آزارت میدهد؟” “برای اینکه زندگی مان بگذرد چه داریم و چه چیزهایی لازم داریم؟” فقط تعامل محض و موثر: تا حدی به این خاطر که شما داستانی در ذهنتان دارید و شریک زندگیتان داستان دیگری، و به هر دو به یک داستان مشترک نیازمندید. شما باید داستان تان را تعریف کنید تا شریکتان از آن اطلاع پیدا کند، بنابراین او باید بشنود. لازم است که چنین تعاملی مدام اتفاق بیفتد. لازم نیست که یکباره نود دقیقه باشد. شاید روزانه یک ربع کافی باشد. اما شما این راههای ارتباطی عملگرایانه را باز نگه میدارید، بنابراین به خوبی میدانید که طرف مقابل شما در کجای ماجرا است و متقابلا او نیز میداند. اگر این گفتگو کمتر از نود دقیقه در هفته باشد، داستانها رو هم تلنبار میشوند و داستانی که از کل ماجرا در ذهن شماست باطل میشود. این داستانها تا جایی که روی هم انباشته میشوند که دیگر شما نمی دانید خودتان چه کسی هستید و مسلما دیگر نمی دانید شریک زندگی تان به چجور آدمی تبدیل شده و بنابراین با هم بیگانه میشوید. در نهایت رابطه تان انسجام قبلی اش را از دست میدهد و این اتفاق بدی است.

وقتی من به کسی کمک میکنم که ازدواجش را بهبود بدهد، واقعا کارهای پیش و پا افتاده ای انجام میدهیم. من به تعطیلات، مناسبت های خاص و هر اتفاقی که خارج از عرف باشد علاقه ای ندارم. چنین چیزی به این معنا نیست که آنها بی اهمیت اند، اما ضرورت شان به اندازه ضرورت انجام کارهای روتین روزمره حیاتی نیست. این دومین مورد است که باید به درستی حل و فصل شود. من میخواهم بدانم بیشتر یک روز معمولی شما با چه نوع روابط متقابلی پر شده است. شاید با هم از خواب بیدار شوید و با هم غذا بخورید. چنین کارهایی را هر روز انجام میدهید. شاید از خواب بیدار شدن، آماده شدن و غذا خوردن پنج ساعت از روز شما را در بر بگیرد. این مدت، یک سوم از زمان بیداری تان و بنابراین یک سوم زندگی تان است. سی و پنج ساعت در هر هفته – معادل تقریبا یک هفته کاری است؛ مثل یک شغل کامل. آن را درست انجام دهید. از خودتان و از یکدیگر بپرسید: می خواهیم این زمان را چطور این زمان را هدفمند و مرتب کنیم؟ چطور میخواهیم بیدار شدن از خواب صبح مان را دلپذیر کنیم؟ آیا میتوانیم موقع غذا خوردن با هم مودبانه و علاقه مند، شاید بدون حواس پرتی های الکترونیکی، رفتار کنیم؟ آیا میتوانیم غذاهایمان را خوشمزه و فضایمان را دلپذیر کنیم؟ فرض کنید عصر است و به خانه برگشته اید. بگذارید بگوییم که ده دقیقه طول میکشد تا کارهای معمول بعد از رسیدن به خانه را انجام دهید. بنابراین همین امر، یک ساعتِ دیگر در هفته به مجموع زمانی که در کنار خانواده هستید اضافه میکند – یعنی پنجاه ساعت در سال؛ معادل یک و نیم هفته کاری. شما یک و نیم هفته کاری را در سال صرف این کار میکنید که با ورود به منزل از شما استقبال شود. زمان قابل توجهی از بودنِ شماست. آیا کسی درب منزل به ملاقاتتان می آید و میزان خاصی از خوشحالی به خاطر دیدن تان ابراز میکند یا همه با گوشی هایشان مشغولند و با شکایت های مختلف روبرو میشوید؟ چطور میخواهید این زمان را سر و سامان بدهید تا دیگر از موقع رسیدن به خانه وحشت نداشته باشید؟ کارهایی که معمولا هر روز با هم انجام میدهید، کارهای پیش و پا افتاده ای هستند. اما آن کارها تمام زندگیتان هستند. آنها را سامان دهید و ببینید که چقدر بیشتر از آنچه تصور می کردید خودتان را به طرز موثری جا انداخته اید. اگر بتوانید در جنگی که در اقتصاد داخلی خانوار هماهنگی ایجاد میکند پیروز شوید، هر دویتان از ثمره اش کامیاب میشوید. سپس میتوانید بر تمام کارهایی که میخواهید در یک تعطیلات آخر هفته انجام دهید و اقامت تان در یک هتل کوچک، خانه ای در خارج از شهر یا آن قرار ملاقات های یک هفته در میانی که گفتیم هر دوی تان راغب نیستید انجام دهید تمرکز کنید.

با سر و سامان دادن به این موارد شروع کنید و ببینید چه اتفاقی می افتد. آن وقت مثلا اوقات غذا خوردن آرام بخشی خواهید داشت، بدون اینکه از شدت درماندگی و ناکامی، یا فشار خون بالا از بین بروید. باید برای چنین دستاوردی بجنگید. اما آنچه اهمیت دارد این نیست که آیا میجنگید (چون باید بجنگید)، بلکه این است که آیا به دنباله آن صلح به دست می آید؟ برقرار کردن صلح به معنی این است که یک راه حل مورد مذاکره قرار گرفته با موفقیت مدیریت شده است. و شما باید با هم برای هر مسئولیت و فرصت مشترکی که به عنوان یک زوج دارید – و هر مانعی که با آن روبرو میشوید – به چنین راه حلِ مورد مذاکره قرار گرفته ی مدیریت شده ای برسید. در این صورت حداقل یک نفر را دارید که وقتی اوضاع زندگی تان بهم ریخت – که امری اجتناب ناپذیر است – بتوانید با او صحبت کنید. و از مزیت به کار گرفتنِ دو عقل برخوردار میشوید، حتی اگر آنها کاملا هم موافق نباشند. همه این حرفها به این معنی است که قبل از آنکه بتوانید مشکل حفظ کردن عشق را در رابطه تان حل کنید، اول باید بدانید چه میخواهید و بعد در موردشان با شریک زندگیتان گفتگو کنید.

افراد دیگر باعث جلوگیری از نگرانی و بروز بیماری روانی در شما میشوند. به همین دلیل است که ازدواج خوب است. چرا؟ خب شما نیمی عاقلید، به این معنا که نیمی دیوانه اید و همینطور هم همسرتان (البته نه نیمی بلکه بسیاری). با این حال خوشبختانه به طور کلی ضعف آنها در مقابل ضعف همسرشان است. اما گاه و بیگاه زوج هایی را می بینید که ضعف های یکسانی دارند و به همین دلیل شکست های یکدیگر را تشدید می کنند. مثلا شاید هر دویشان بیش از حد به شراب علاقه داشته باشند، در آن صورت با هم به سمت اعتیاد به الکل پیش می روند. آن زوجی که برای جلوگیری از چنین سرنوشتی لازم است شاید زوجی است که یکی از آنها عاشق الکل است، اما نه هر دو نفر. چنین امری باعث ایجاد درگیری هایی در کوتاه مدت میشود، زمانی که اعتیاد به الکل ایجاد شده و یا در شُرف وقوع است، اما احتمالا عواقب طولانی مدت آن مفید است (چون باعث میشود هر دوی شما از اعتیاد به الکل محافظت شوید). آن کس که مشروب نمیخورد در مناسبات اجتماعی، یکی دو پیک میخورد برای اینکه خیلی هم انعطاف ناپذیر و ناگوار به نظر نرسد، و آن کس که دوست دارد مشروب بنوشد، در صورت عدم کنترل مناسب، خوشبختانه یک تذکر نتیجه بخش دریافت میکند.

به طور کلی این یک رخداد مبارک است که ویژگی های خاص شما، به طور تصادفی بینتان توزیع شده است و اگر با شخص دیگری پیوند بخورید، به احتمال قوی در نقاط ضعفتان تقویت می شوید و برعکس. زمانی که شما دو نفر برای بازآفرینیِ آن هستیِ اصلی با هم یکی میشوید – همان ایده نمادین – در این صورت شانس ایجاد یک موجود معقول و سالم را خواهید داشت. این برای هر دوی شما خوب است، حتی برای فرزندانتان نیز (که حالا در نبرد با فرصت سازگاری با آنچه به طور کلی یک رفتار معقول را تشکیل میدهد، هستند) خوب است. چنین امری برای روابط دوستانی تان و برای این جهان پهناور نیز خوب است.

بسیاری از این حرکت در راستای وحدت عملکرد، در نتیجه گفتگو و ارتباط به دست می آید. اگر به اندازه کافی سن و سالی داشته باشید، میدانید که مردم به شدت شکسته شده اند. وقتی جوانید و تجربه چندانی ندارید، احتمالا پیشفرضِ احتمالا تلویحی و بی چون و چرا مطرح میکنید که به سادگی فقط درست نیستند. اولی این است که آن بیرون کسی وجود دارد که کامل است. و به احتمال قوی شما با آن فردِ فرضا کامل در خیالتان روبرو میشوید، و از روی ناچاری و ابلهانه عاشقش میشوید (ابلهانه، چون شما عاشقِ فرافکنیِ خودتان از آن کمال شده اید، نه آن فرد – که با در نظر گرفتن میزان علاقه تان هدفی بسیار گیج کننده است). فرض دوم این است که شخصی آن بیرون وجود دارد که برای شما بی عیب و نقص (یا کامل) است. در این دو مفروض، حداقل سه خطا وجود دارد که دستاورد قابل توجهی است چون کلا فقط دو مفروض بود.

برای شروع، هیچکس آن بیرون وجود ندارد که کامل باشد. آن بیرون فقط پر از افرادی است که آسیب دیده اند – آن هم خیلی شدید، هرچند که نه لزوما جبران ناپذیر، ولی با تنوع زیادی از ویژگی های منحصر بفرد. جدا از این، اگر واقعا آن بیرون کسی وجود داشت که کامل باشد، آن وقت با یک نگاه به شما، فریاد زنان فرار میکرد. مگر اینکه او را فریب دهید، وگرنه چرا میخواهید با کسی باشید که از شما بهتر است؟ اگر واقعا به قرار ملاقاتی با چنین فردی دعوت شدید، باید واقعا بترسید. یک فرد عاقل با دیدنِ چنین معشوق جدیدی باید با خودش فکر کند که : “خدای من! او یا نمی بیند، یا درمانده است، یا مثل من آسیب دیده است!” ایده بسیار هولناکی است که خود را متعهد به کسی کنید که حداقل به اندازه شما مشکل دارد. به هیچ وجه به بدی این نیست که با خودتان تنها بمانید، بلکه شبیه این است که از چاه درآیید و خودتان را در چاله بیاندازید. بنابراین اگر شجاعت دارید ازدواج میکنید – اگر هیچ دورنمای بلند مدتی برای خودتان متصورید؛ اگر میتوانید عهد ببندید و مسئولیتش را به عهده بگیرید؛ و اگر بالغ شده باشید – و تلاش میکنید که دو نفرتان را به یک فرد معقول تغییر دهید. و حتی ممکن است با مشارکت در چنین فرایند نامطمئنی هر دو شما به یک فرد معقول بدل شوید که امکانی برای رشد پیدا میکند. بنابراین صحبت کنید. در مورد همه چیز صحبت کنید. مهم نیست چقدر دردناک باشد. و صلح میکنید. و اگر بتوانید چنین رفتاری را مدیریت کنید سپاسگزار مشیت الهی خواهید بود چون فرض بر کشمکش و ستیز است (And you thank providence if you manage it, because strife is the default condition.).

سرانجام: عشق

در این فصل خیلی به موضوع عشق به طور مستقیم پرداخته نشد – حداقل نه در مورد نگه داشتن آن. عشق مثل بازی کردن کردن و آن بازی قبل از آن که مشکلات شروع به حل شدن نکنند، اتفاق نمی افتد. بازی کردن نیاز به صلح دارد و صلح نیازمند گفتگو است. و بعد حتی آن موقع اگر توانستید چنین بازی کنید، خوش شانس بوده اید.

موضوع عاشقانه زناشویی – همان صمیمیت و رابطه جنسی – یک موضوع پیچیده است و قبل از پیدا کردن جواب هر سوالی، یک اژدها در کمین نشسته است. به عنوان مثال: وقتی ازدواج کردید از نظر جنسی چقدر بهم بدهکارید؟ جواب این سوال “در هیچ حدی” نیست. چنین جوابی قابل قبول نیست چون بخشی از تنظیم چنین قراردادی این است که باید زندگی عاشقانه تان را به نحوی رضایت بخش تنظیم کنید. رابطه جنسی یک پیشفرض ضمنی برای ثبات ازدواج است. احتمالا نه اندازه پانزده بار در روز، و از آن طرف هم نه به اندازه یک بار در سال، آن هم با بی میلی. بلکه تعداد دفعات آن جایی بین این دو کرانه است و باید برای فهمیدنش گفتگو کنید.

مشاهده من از دیدن زوج های جوان – در شرایطی که شغل و فرزندانی دارند و تمام موارد مربوط به اقتصاد داخلی خانوار مورد بحث قرار گرفته – این بوده که هفته ای یک یا دو بار، یا حتی ،با احتمال کمتر) هفته ای سه بار رابطه جنسی، به عنوان تنفس هایی عاشقانه معقول است. به نظر میرسد که این تعداد دفعات، اگر به خوبی صورت بگیرد، برای هر دو طرف مورد قبول است. مشاهده من نشان میدهد که دوبار از یک بار بهتر است، ولیکن یک بار بسیار بهتر از هیچ است. هیچ بد است. اگر تعداد دفعات رابطه جنسی تان به صفر بار در هفته برسد به این معنی است که یک نفر ستم میکند و دیگری سر فرود آورده و تسلیم شده است. اگر تعداد دفعات رابطه جنسی تان به صفر بار در هفته برسد به این معنی است که یک نفر از شما سر از رابطه ای نامشروع – چه صورت فیزیکی، و چه احساسی، خیالی، یا ترکیبی از هر سه – درمی آورد. این حرف را با لطافت و نرمی نمی گویم. اگر باید چیزی بدهید یا جایی پاسخی منفی وجود دارد، وقتی عشق ناپدید میشود و دفعات رابطه جنسی به حداقل خود میرسد، جایی باید نشانه ای قوی از این وجود داشته باشد که “اوضاع به اندازه کافی خوب نیست”. من رابطه نامشروع را توصیه نمیکنم، اما اگر رابطه جنسی از زندگیتان حذف شود، خودتان را برای همان آماده میکنید. شاید پیگیر این هستید که چنین مسیری را طی کنید و رابطه نامشروع را تسهیل کنید که نقش بتوانید مظلوم نمایی کنید: “همسرم مرا رها کرد و پی رابطه نامشروع خودش رفت. منِ بیچاره.” و چرا همسرتان چنین کاری کرد؟ “خب، شاید زندگی جنسی ما تمام آن چیزی نبود که می توانست باشد” (و این پاسخی است که ممکن است نیاز به کمی بررسی داشته باشد). “منظورتان دقیقا از «همان چیزی نبود که می توانست باشد» چیست؟” “خب ما دو سال بود که رابطه جنسی نداشتیم و او هم رفت پی رابطه نامشروع خودش.”

چنین اتفاقی تعجب آور نیست. شما باید با این فرض شروع کنید که طرف مقابل تان یک انسان نسبتا معمولی است، و تا اندازه مشخصی رابطه جنسی برای رضایتمندی معقول است – بگذارید فرض این مقدار یعنی دوبار رابطه جنسی در هفته، یا یک بار در شرایط مشغولیت زیاد. در روزهای اول ازدواجتان ابراز تمایل جنسی به شریک زندگیتان شاید دردسری ایجاد نکند، اما موارد زیادی هست که باید برای زندگی انجام داد. قرار ملاقات دردناک است، حتی اگر مجرد باشید. کاملا میدانم که ماجراجویی هم دارد، اما بیشتر این داستان ها در فیلم ها اتفاق می افتند، نه در سایت های اینترنتی دوستیابی، روابط مبتنی بر متن (in text exchanges)، کافی شاپ ها، رستورانها و بارها، که اولین برخوردهای غیر ماهرانه اتفاق می افتند. شما باید برای چنین رابطه واقعا تلاش کنید، و اگر مجرد باشید میکنید، چون تنهایید، تشنه توجه و درمانده رابطه صمیمانه فیزیکی هستید. (افراد مجرد نسبت به افراد متاهل، به طور متوسط رابطه جنسی بسیار کمتری دارند. میدانم که عده ای در این میان مثل راهزن ها ظاهر میشوند. اما نمی توانم ببینم که حتی کسانی که از این طریق موفق میشوند، چندان لطفی به خودشان کرده باشند).

بنابراین به عنوان یک فرد مجرد، برای دوستیابی تلاش میکنید چون تنها و ناکامید، اما این موضوع ساده ای نیست. باید برایش در زندگی تان جایی خالی کنید. باید برنامه ریزی کنید. باید از تخیل تان استفاده کنید، پول خرج کنید، یک شریک مناسب برای دوستی پیدا کنید، و همانطور که همه میگویند، باید قورباغه های بسیاری را ببوسید تا یک شاهزاده یا شاهدخت پیدا کنید. مردم معمولا وقتی ازدواج میکنند آرامش می یابند، چون دیگر لازم نیست آن تلاش های بی فایده را انجام دهند. اما چنین نیست که از دردسر رهیده باشید؛ اینطور نیست که با لباس زیر مندرس و جوراب در خانه تان راه بروید و فکر کنید تمام لذت های فرضیِ هیو هفنر قرار است به طور اتوماتیک در خانه شما اتفاق بیفتد. هنوز باید تلاشهای زیادی کرد، مگر اینکه بخواهید عشق از رابطه تان حذف شود. باید در موردش صحبت کنید. شما باید حرفهای سخت و شرم آور بزنید: “عزیزم سه شنبه ها و پنجشنبه ها خوبه؟ چهارشنبه ها و جمعه ها؟ یا شنبه – دوشنبه ها؟” شما با خودتون فکر میکنید: “خدایا! این خیلی مشخص و حل و فصل شده است. خیلی برنامه ریزی شده و روزمره است. خیلی تعیین شده، قابل پیش بینی، ضد رمانتیک و ربات گونه است. خیلی تحقیر آمیز و خشک است و رابطه جنسی را فقط به یک وظیفه تبدیل میکند. پس تفریحش کجا رفته؟ آن ناگهانی بودن، کوکتلها، آن هیجان، و جذابیتِ آتشینِ آنی کجا رفته؟ آن لباسهای خاص و رسمی مردانه یا آن پیراهن های کوتاهِ مشکی کجا رفته اند؟” آیا این همان چیزی است که در تخیلات ابلهانه تان، ولو ناخودآگاه، انتظار دارید؟ آن زمان که با هم قرار میگذاشتید چند وقت یک بار این کار را میکردید؟ همیشه؟ و (یادتان باشد که ما به عنوان بزرگسالانی در اینجا گفتگو میکنیم) که شما خواستار دو شغل (دو کار و دو درآمد) هستید در کنار دو بچه و استاندارد معقولی از سطح زندگی – و آن وقت خودانگیختگیِ بدون برنامه ریزی قبلی؟ و قرار هم نیست که چیزی کمتر از آن “قانع شوید”؟

موفق باشید. چنین اتفاقی بدون تلاشِ زیاد نمی افتد – حداقل نه بر اساس تجربیات بالینی (و شخصی) من. آنچه اتفاق می افتد این است که ضروریات مطلق زندگی به طرز غیر قابل انکاری از اولویت های مطلوب و ضروری سبقت میگیرند. شاید لیستی از ده مورد از کارهایی که باید هر روز انجام شان دهید تهیه میکنید و می بینید که رابطه جنسی مورد یازدهم شد. نه به این دلیل که فکر میکنید رابطه جنسی مهم نیست، چون در عمل هیچ وقت از کار شماره پنجم فراتر نمی روید که حتی به کار شماره دهم برسید، چه برسد به بیشتر از آن. بنابراین باید برایش فضا و زمانی فراهم کنید و تا آنجایی که من میتوانم بگویم، این کار را آگاهانه انجام دهید. شاید فکر کنید: “چطور میشود اگر من مدت زمانی را با این فرد بگذرانم که روزگاری شیفته اش شده بودم؟” شما باید از تمامی جنبه ها به این مدت زمانی که در اختیار دارید فکر کنید. شاید زمان آزاد شما فقط به اندازه نیم ساعت تماشای تلویزیون باشد، قبل از آنکه خواب آلود به سمت تخت خواب بروید. شاید یک ساعت یا یک ساعت و نیم قبل از خواب فرصت داشته باشید، چون زندگی بیش از حد پرمشغله است. شاید دوش گرفتن ایده بدی نباشد. کمی رژ لب و عطر خوشبو و لباسهای جذاب و شهوانی هم خوب است. اگر مرد هستید برای همسرتان یک لباس زیر زنانه بخرید و اگر زن هستید و شجاعتش را دارید آن لباس را بپوشید. شاید اگر مرد هستید بتوانید در مغازه های مردانه فروشی، لباسی سکسی، ولی نه بیش از حد که سلیقه نامناسب را جار بزند و خودآگاهی شدید و خلاف انتظار ایجاد کند، پیدا کنید که تا حد معقولی برای مردان شهوانی تلقی شود. و شاید یکی دو تعریف و تمجید از بابت شجاعتی که بروز یافته چندان ایده بدی نباشد. شما در حال تلاش برای ایجاد اعتماد به نفس اید. از نورهای ملایم و خوبی استفاده کنید – شاید چند شمع (و البته کسی که باید شمع ها را بخرد و باید به چنین کاری تشویق شود؛ سعی کنید بدبینی را برای چیزی که هنوز تا این حد شکننده است به حداقل ممکن برسانید). در اینجا قانونی وجود دارد: هیچ وقت شریک زندگی تان را به خاطر کاری که می خواهید ادامه پیدا کند، تنبیه نکنید. خصوصا اگر کاری که به میزان مشخصی شجاعت برای انجام دادنش نیاز است – و گاهی واقعا فراتر از وظایف است.

چطور است که تمام آن موقعیت رمانتیکی را که برای یک رابطه نامشروع می توانستید تصور کنید، تهیه کنید، چون اغلب اینجور تدارکات زمانی که افراد به یک رابطه نامشروع فکر میکنند به ذهنشان خطور میکند (البته اگر تخیل داشته باشید). سعی کنید با همسرتان یک رابطه نامشروع داشته باشید. نظرتان در مورد کمی موسیقی چیست؟ چطور است که از تمیز بودن اتاق خواب – و به امید خدا – جذابیتِ زیبایی اتاق خواب اطمینان پیدا کنید؟ شاید این یک شروع باشد. و شاید به این شیوه هر دویتان از پیر شدن، چاقیِ ناسالم و خودبیمارانگارانه برای دور انداختنِ یکدیگر در اسرع وقت مصون ماندید – همچنان که بسیاری از زوج ها چنین کاری را میکنند. و شاید آن وقت بتوانید هر دو به آنچه نیاز دارید، و فراتر از آن، آنچه می خواهید برسید. اما باید به خواسته هایتان اعتراف، و با شریک تان گفتگو کنید. چه دوست دارید؟ او چه چیزی دوست دارد؟ و آیا به همدیگر اجازه میدهید که آن دیگری هم بداند؟ آیا می خواهید با ریسکِ خطا کردن در تمرین عملی، تجربه بدی داشته باشید؟ آیا قصد دارید ترفندهای جدیدی بیاموزید، حتی اگر در تجربه عملی آن احساس حماقت پیدا کنید؟

هیچ یک از این موارد آسان نیستند. مردم کارهایی را در کنار هم یا برای هم انجام میدهند که هیچ وقت در موردشان با هم صحبت نمی کنند و اگر با هم ازدواج کرده باشند، کار مفیدی نخواهد بود. شاید اگر اهل روحیه ای مبتنی بر بده-بستان بودید، می توانستید با حسن نیت به چنین موضوعی نزدیک شوید، می توانستید تصمیم بگیرید که به چه چیزی نیاز دارید و چه چیزی را می خواهید، آن وقت می توانستید دقیقا داد و ستدی مناسب را انجام دهید. ممکن است از خودتان بپرسید: “چطور باید چنین کاری را انجام دهم که حداقل تا بیست سال آینده به زن یا شوهرم عاشقانه علاقه داشته باشم، به طوری که مثل بسیاری از مردم سرگردان نشوم و کارها احمقانه انجام ندهم؟ حداق پیش شرط من برای رضایت شهوانی چیست؟” ممکن است خودتان را قانع کنید که لازم نیست چنین کارهایی را انجام دهید و خودتان می توانید خودتان را جمع و جور کنید، حتی اگر آنچه در وضعیت فعلی گیرتان می آید هیچ است. اما نمی توانید. اگر حرمت نفس یا هوشمندی داشته باشید، نمی توانید. چیزهایی وجود دارند که شما می خواهید و نیاز دارید. چنین امکانی هست که اگر علنا در مورد آن با همسرتان صحبت کنید و با آغوش باز آنچه از جانب او می شنوید را بپذیرید، هر دویتان می توانید نه فقط به آنچه از هم می خواهید برسید، بلکه به چیزهایی برسید که حتی فکرش را هم نمی کردید.

چند قرار ملاقات ترتیب دهید و سعی کنید به طور منظم آنها را تکرار کنید تا احساس کنید که در این کار خبره شده اید. گفتگو کنید و آن را تکرار کنید. به خودتان اجازه دهید که از آنچه می خواهید و نیاز دارید آگاه شوید، و با نجابت بگذارید که شریک زندگیتان نیز از این راز مطلع شود. بالاخره در نهایت قرار است به چه کسی اینها را بگویید؟ خودتان را وقف آن آرمانِ متعالی کنید که یک رابطه صادقانه و شجاعانه به آن وابسته است و این کار را جدیت انجام دهید تا روج شما را سالم نگه دارد. عهد زناشویی تان را حفظ کنید تا آنقدر درمانده شوید که صادقانه گفتگو کنید. اجازه ندهید که شریک زندگی تان شما را با اعتراض به نادانی و روگردانی، رابطه جنسی را کنار بگذارد. ساده لوح نباشید و انتظار نداشته باشید که زیباییِ عشق به خودیِ خود در رابطه تان باقی بماند، بدون اینکه نیاز به تلاشتان داشته باشد. پیش نیازها و الزامات خانه تان را به گونه ای تنظیم و بین هم تقسیم کنید که مورد قبول هر دوی تان باشد؛ نه در معرض استبداد قرار بگیرید و نه برده باشید. در مورد اینکه به چیزی نیاز دارید تا هم در تخت خوابتان و هم خارج از آن راضی باشید، تصمیم بگیرید. و شاید – فقط شاید – عشق را در زندگی تان حفظ کنید و یک دوست و محرم به دست آورید و این صخره سردی که ما در انتهای کیهان در آن زندگی میکنیم، کمی گرمتر و آرامبخش تر از آنچه غیر از این خواهد بود، بشود. و شما به چنین چیزی نیاز پیدا خواهید کرد، چون روزهای سخت همیشه در راهند، و بهتر برای مقابله با آنها چیزی داشت باشید وگرنه ناامیدی سر میرسد و هرگز از بین نمی رود.

برنامه ریزی کنید و آگاهانه برای حفاظت از عشق در رابطه تان تلاش کنید.


فصل دهم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون هم تموم شد.

اگه اینترنت آزادی نبود، خوره کتابی هم در کار نبود. کارزار مخالفت طرح صیانت به یک میلیون امضا رسید. نگذارید این موج آرام بگیرد.

هفته آینده، روز یک شهریور با فصل دوم سری یه نویسنده، و یکی از بهترین نویسنده های تاریخ ادبیات جهان، فئودور داستایوفسکی برمیگردیم.

کتاب فراتر از نظم رو بعد از این قسمت ادامه میدیم.

 فعلا خداحافظ 😉

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *