کاور فصل ششم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 17 تیر 1400

قسمت: 8

فصل: 6

عنوان فصل: قانون ششم: فراسوی ایدئولوژی

متن فصل 6 کتاب فراتر از نظم:

قانون ششم: فراسوی ایدئولوژی

تاریخ انتشار: 17 تیر 1400

عنوان فصل ششم و قانون ششم، فراسوی ایدئولوژیه. جردن پیترسون تو این فصل از کتاب فراتر از نظم از پیش گویی های نیچه و داستایوفسکی میگه. از این میگه که چطور با از بین رفتن ارزش های بنیادین، تو قرن بیستم به سمت حکومت توتالیته و پوچ گرایی رفتیم و درنتیجه چه بهای گزافی رو پای این اشتباهمون پرداختیم.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک Fear Of A Unique Identity از Antimatter

متن فصل 6:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

این هشتمین قسمت از مجموعه کتاب داغه که داریم به صورت هفتگی کتاب صوتی Beyond Order یا فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون رو ترجمه و منتشر میکنیم. تو این قسمت قبل از اینکه وارد کتاب بشیم، میخوام چند دقیقه راجع به خود جردن پیترسون صحبت کنم.

جردن پیترسون روانشناس کانادایی، استاد دانشگاه های هاراوارد و تورنتو بوده و بخاطر ویدیوهای یوتیوبش از سال 2016 به بعد معروف شده و الان که این پادکست رو تو تیرماه 1400 ضبط میکنم، ویدیوهاش 245 میلیون بازدید داشته.

پیترسون تا حالا 3 تا کتاب نوشته که اولیش طرحواره های معنا یا Maps of Meaning رو تو سال 1999 بعد از 13 سال نوشتن منتشر کرد. این کتاب به صورت یه دوره دانشگاهی هم بوده و تو هاروارد و تورنتو هم تدریس شده. جردن پیترسون ویدیو این دوره رو تو یوتیوب گذاشته و هاتف خیلی ازش مطلب یاد گرفته و پیشنهاد میکنه که حتما ببینین.
کتاب دومش که اخیرا نوشته شده، به اسم 12 قانون برای زندگی یا 12 Rules for Life، در حقیقت نیمه دیگه همین کتاب فراتر از نظمی هست که دارین گوش میکنین. پیترسون معتقده که زندگی نیازمند به یک تعادل بین نظم و بی نظمی و مفاهیم دوگانه ای مشابه اینهاست. مثل زنانگی و مردانگی. مثل ساختار و انعطاف. تو کتاب اول تلاش کرد که بگه اگه جهان بینی و رفتار ما پر از آشوب و هرج و مرج بشه، چه اتفاقی میفته. و چرا ما نیاز به قانون و نظم تو زندگی هامون داریم.

تو کتاب دوم یعنی کتاب فراتر از نظم، پیترسون 12 تا قانون دیگه میگه تا حالا ازین بعد به قضیه نگاه کنه که اگه تو دنیایی زندگی کنیم که نظم و ساختار همه چیز رو متوقف کرده باشه، چی؟ اگه خلاقیت نتونه بروز پیدا کنه؟ اگه پتانسیل انسان ها نتونه شکوفا بشه؟

حقیقتا من فکر میکنم ما مردم ایران نیاز داریم این فصل رو با دقت بیشتری گوش کنیم. چرا که اگه بخوایم همچنان با تفکرات و جهان بینی های گذشته به رفتار خودمون ادامه بدیم، آیا این امکان وجود داره که تو آینده نتیجه متفاوتی بوجود بیاد؟

بریم سراغ فصل ششم کتاب.

قانون ششم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون ششم: فراسوی ایدئولوژی

جاهای اشتباه

بعد از انتشار آخرین کتابم، منو تامی، همسرم، یه تور طولانیِ سخنرانی رو تو کل جهان انگلیسی زبان و بخش های خوبی از اروپا، به خصوص اروپای شمالی شروع کردیم. بیشتر آمفی تئاترهایی که من توشون سخنرانی میکردم، قدیمی و زیبا بودن و حضور تو ساختمونایی با اون تاریخچه های غنی از معماری و فرهنگ، مکانایی که گروه های موسیقی مورد علاقه مون توشون نواخته ان و بازی کرده ان و جاهایی که هنرمندای دیگه، لحظات فوق العاده ای توش سپری کرده ان، تجربه ی خیلی لذت بخشی بود. ما 160 تا بلیط تئاتر رزرو کردیم که عموما ظرفیت شون بین 2500 تا 3000 نفر بود (با اینکه تالارای کوچیک و بزرگ دیگه ای هم تو اروپا و استرالیا وجود داشت). و از این واقعیت که همچین تعدادی از مخاطب تو سخنرانی های من حضور داشتن حقیقتا حیرت زده شدم و اینکه ظاهرا به هر کجا که سر میزدیم، به همچین وسعتی از مخاطبان بر میخوردیم. همچین حیرتی تو یوتیوب و پادکست امم ادامه دار شد – چه تو کانالام، چه تو مصاحبه هام با دیگران، و یا بریده هایی که مردم داوطلبانه از سخنرانیا و بحثای طولانیم با خبرنگارا تهیه کردن. تمام این صداها و ویدیوها صدها میلیون بار شنیده و دیده شدن. و سرانجام کتاب قبلی، که تا زمان انتشار این کتاب، بیشتر از چهار میلیون نسخه به زبان انگلیسی فروخته و قراره به پنجاه زبان دیگه ام ترجمه شه و به نظر میرسه که این مسائل همچنان ادامه داشته باشه. از زمانی که خودمو بین همچین مخاطبایی پیدا کرده ام اصلا آسون نیست که بدونم درباره چی باید فکر کنم.

چه اتفاقی افتاده؟ هر فرد معقولی از دیدن همچین اتفاقاتی جا میخوره – تازه اگه ملایم بگیم. به نظر می رسه حرف من درباره چیزی ایه که تو زندگی های خیلی از مردم گم شده. همونطور که قبلا اشاره کردم من بیشتر مطالبمو بر اساس باور روانشناسای بزرگ و متفکرای دیگه تنظیم کرده ام و بنابراین به نوعی مهمن. من همیشه در اینباره فکر کردم که به طور مشخص چه چیزای دیگه ای (در صورت وجود) توجه مردم رو به خودش جلب میکنه و برای نتیجه گیری دقیق، به دو منبع اطلاعاتی استناد کرده ام. اولین منبع، جوابایی ان که مستقیما از افراد گرفتم؛ وقتی بلافاصله بعد از سخنرانیام میبینم شون، یا وقتی اونا منو تو خیابون، فرودگاه، کافه و یا جاهای عمومی دیگه ای متوقف میکنن. تو یکی از شهرهای میانه غربی آمریکا (فکر میکنم شهر لوئیزویل بود) بعد از سخنرانی ام یه مرد جوون منو ملاقات کرد و گفت: “خیلی مختصر داستان اینه: دو سال پیش من از زندان آزاد شدم. بی خانمان و شکسته بودم. شروع به شنیدن سخنرانی های شما کردم. حالا یه شغل تمام وقت دارم. آپارتمان خودمو خریده ام. و با همسرم صاحب اولین فرزندمون – یه دختر – شدیم. متشکرم.” و کلمه “متشکرم” رو همراه با ارتباط مستقیم چشمی و فشردن دستم موقع دست دادن ادا کرد. ضمنا جمله شو با بیان قانع کننده ایَم گفت. همینطور مردم تو خیابون و اغلب با چشمایی پر از اشک داستانای مشابهی برام تعریف میکنن، اگر چه مثالی که زدم یکم بیشتر از متوسط داستانا، حاد بود. اونا اخبار شخصی خیلی خوبی رو با من در میون میذارن (از اون خبرایی که فقط به افراد مورد اعتماد تون میتونید با خیال راحت بگید). من از اینکه یکی از اون افرادم احساس ویژه ای دارم، اگر چه از نظر احساسی تو اکثر مواقع در نقش گیرنده این احساسات اغلب مثبتم. و چقدر این واقعیت ناراحت کننده اس که مردم چه کم راهنمایی و تشویق دریافت کرده ان، و فقط با یکم تشویق و راهنمایی بیشتر، چه خیر بزرگی میتونه ظاهر شه. جمله “میدونستم که میتونی این کارو انجام بدی” میتونه شروع خوبی باشه و تا حد زیادی میتونه به بهبود بعضی از رنج های غیر ضروری جهان کمک کنه.

بنابراین این رایج ترین شکلی از داستانه که من مداوم از افراد تو ملاقات های مختلف و یک به یک می شنوم. همینطورم به من میگن که از سخنرانیا و نوشته های من خیلی لذت برده ان چون اون چیزی که من میگم یا می نویسم همون کلماتی ایه که اونا میدونستن اما قادر به بیانش نبودن. برای هر کسی کار مفیدیه که بتونه اونچه رو که تلویحا فهمیده صریحا بیان کنه. من بارها و بارها درباره نقشی که در حال ایفاش ام مردد شده ام، بنابراین تجربه این واقعیت که اونام حرفای منو در راستای باورهای بیان نشده یا درک نشده خودشون پیدا کردن، برام قوت قلبه و بهم کمک میکنه تا ایمان مو به اونچه یاد گرفتم و درباره اش فکر کردم و نوشتم، حفظ کنم. به نظر میرسه پر کردنِ شکاف بین اونچه عمیقا درک شده اما به بیان نمیاد، در نزد خرد عمومی، کار ارزشمند و مناسبیه. بعد نوبت به آخرین قطعه پازل اطلاعات منه که رو دستاورد من، هر اونچه که هست، تاثیر میذاره. من اون قطعه پازل رو از نتیجه سخنرانیای زنده که بارها فرصتشو داشته ام، به دست آوردم. توانایی صحبت کردن با گروه های بزرگ مردم، اونم به صورت مرتب، امتیاز و موهبتیه؛ یه فرصت زنده اس برای قضاوت کردن درباره جو فکری، اخلاقی و فرهنگی زمانه و روح دوران. این تجربه زنده به من اجازه میده بتونم ایده های جدیدی رو درباره ارتباط برقرار کردن و جلب توجه مخاطبان فرمول بندی کنم و سریع محک بزنم و خب تا حدی کیفیت شونو تشخیص بدم. همچین کاری موقع سخنرانیام، وقتی دنبال توجه کردن به واکنش مخاطبم، اتفاق میفته.

من تو کتاب 12 قانون زندگی، تو قانون نهم پیشنهاد کردم که: وقتی به کسی گوش میدید فرض کنید اون شخص چیزی رو می دونه که شما نمی دونید. تو این قانون گفتم که وقتی با گروه بزرگی صحبت می کنید باید تلاش کنید تا با فرد همراه شید – وگرنه توده تا حدی یه توهمه. با این حال با گوش دادن همزمان به کل گروه، می تونید توجه بصری متمرکز بر فرد رو تا اونجایی تقویت کنید که وقتی تلاش می کنید بر فرد مشخصی تمرکز کنید بتونید هر صدای خش خش، خنده، سرفه یا هرکاری رو که انجام میده، درک کنید. شما از فردی که روبرو تون قرار می گیره، میخواید شیفتگی و توجه خالص شو به دست بیارید. اما اونچه از یک جمعیت می خواهید، سکوت محضه. در واقع اونچه اینه که هیچ چی نشنوید. دستیابی به همچین هدفی به این معنیه که دنبال جلب توجه کاملِ شنونده هاتون هستید، بدون اینکه یه لحظه حواسشون به مسائل دیگه پرت شه. اگه تو اجرایی مخاطب قرار بگیرید که چندانم شیفته موضوع نشده، حواستون با ناراحتیای جزئی فیزیکی پرت میشه و فکرتون از این شاخه به اون شاخه میپره. بنابراین از افکارتون مطلع باشید: قراره در مورد اینکه فردا لازمه چه کاری انجام بدید فکر کنید، یا با کسی که بغلتون نشسته چیزی زمزمه کنید. و قراراه همه اینا به نارضایتی مخاطب کمک کنه، ضمن اینکه صدایی رسایی ام از این کارها تولید میشه. اما اگه شما به عنوان سخنران، تو موقعیت مناسبی، چه از لحاظ فیزیکی و چه روحی، روی صحنه قرار بگیرید، اون وقت توجه همه با شدتی مثل لیزر روی گفته های شما متمرکز میشه، و دیگه هیچ کس هیچ صدایی تولید نمیکنه. از این طریقه که میتونید بگید کدوم ایده ها قدرت دارن و توجه دیگرانو جلب میکنن.در حین تماشا و گوش دادن به جمعیتی که درباره اش توضیح دادم، بیشتر فهمیدم که اشاره به یه موضوع خاص (بدون استثنا) منجر به سکوت مرگباری بین مخاطبا میشه و اون موضوع، مسئولیت پذیری ایه – موضوعی که محور صحبت تو قانون چهارم بود: “توجه داشته باشید که فرصت ها آنجاست که مسئولیت پذیری رها شده”. واکنشا به این موضوع جذاب بود – و البته به هیچ وجه قابل پیش بینی ام نبود. فروش ایده مسئولیت پذیری آسون نیست. والدین یه عمر تلاش میکنن تا فرزندان شونو مسئولیت پذیر بار بیارن. جامعه هم برای همین منظور تلاش میکنه و به خاطرش از کمک موسسه های آموزشی، کارآموزیا، سازمانای داوطلبانه و انجمنا بهره میگیره. شما حتی ممکنه تلقین مسئولیت پذیری رو هدف اساسی یه جامعه بدونید. اما یه مشکلی پیش اومده. ما خطایی، یا مجموعه ای از خطاها رو، مرتکب شده ایم. ما مدت زمان زیادی صرف کرده ایم (مثلا بیشترِ پنجاه سال گذشته رو) تا با پافشاریه زیاد حقوق بشرو مطالبه کنیم و دیگه به اندازه کافی از جوونانی که تربیت و اجتماعی می کنیم، مطالبه نکرده ایم. ما دهه هاست به اونا میگیم اونچه رو که مدیون جامعه ان، مطالبه کنن. ما به اونا القا کرده ایم که معانی مهم زندگی در نتیجه همچین مطالباتی بهشون داده میشه، در حالی که باید برعکس اشو می گفتیم: باید به اونا بگیم معنایی رو که زندگی رو علیرغم تمام تراژدی ها و ناامیدیاش پایدار میکنه، باید تو به دوش کشیدن بار یه مسئولیت واقعی پیدا کرد. از اونجا که ما این کارو انجام ندادیم، اونا بزرگ شدن و معنا رو تو جاهای اشتباهی جستجو میکنن. و این کار اونا رو آسیب پذیر کرده است: آسیب پذیر در مقابل جوابای ساده و مستعد پذیرش نفرت. چطور فاش شدن تاریخ ما رو تو این موقعیت قرار داد؟ این آسیب پذیری و این قابلیت از کجا ایجاد شده؟

شاید او فقط خوابیده

مشهوره که تو آخرین ربع قرن نوزدهم، فیلسوف آلمانی، فریدریش نیچه، اعلام کرد: “خدا مرده.” این گفته اونقدر مشهور شد که حتی میتونید رو دیوارای سرویس بهداشتیای عمومی ببینیدش، که معمولا اینجوری نوشته شده: “خدا مرده” – نیچه. بد زیرش نوشتن “نیچه مرده” – خدا. نیچه این ادعا رو از روی خودشیفتگی یا پیروزمندانه اعلام نکرد. نظر این متفکر بزرگ از ترسش نشات می گرفت؛ ترسی مبنی بر اینکه تمام ارزشهای یهودی-مسیحی تشکیل دهنده تمدن غرب مشروط شده به نقد منطقی و مهمترین اصل و اساسش – ینی وجود موجودیتی متعالی و قدرتمند – به طور جدی به چالش کشیده شده. نیچه از همچین وضعیتی نتیجه گرفت که به زودی همه چیز، به طور فاجعه آمیزی، چه از لحاظ روانی و چه اجتماعی، فرو می پاشه.

نیازی به تذکر به یه خواننده دقیق نیست که اونچه نیچه گفت تو “علم همجنسگرایان” خدا رو “آن مقدس ترین و نیرومند ترینی که جهان تا حالا داشته” و بشر مدرن امروزی رو “قاتل تمام قاتلان” توصیف کرده. اینا توصیفایی نیستن که از یه عقل گرای پیروز انتظار دارید که تو جشن نابودی یه خرافه بیان کنه. بلکه در عوض گفته ای از سر ناامیدی مطلقه. نیچه تو آثار دیگه اش، خصوصا تو “اراده معطوف به قدرت”، اونچه که در نتیجه این عمل قاتلانه تو قرن آینده و بعدتر از اون اتفاق می افته رو توصیف کرده. همینطورم پیشگویی کرد (و کلمه پیشگویی کلمه درستیه برای کاری که کرد!) پیشگویی کرد که دو پیامد عمده به وقوع می پیونده – ضدیت های آشکار، اگرچه هر قطب به طور علی و جدایی ناپذیری به قطب مخالفش پیوند خورده و هر دو قطب این ضدیت با مرگ آیین سنتی، مرگ داستان و مرگ باور همراه ان.

نیچه باور پیدا کرد که هدف زندگی بشر، خارج از اون ساختار هدفمند “تفکر توحیدی” و جهان معناداری که اون تفکر تعیین میکرد، نامشخص شده و ما ظهور ویرانگر پوچ گراییِ وجودی (یا اگزیستانسیال) رو تجربه خواهیم کرد. نیچه به این نکته اشاره کرد که مردم در عوضِ همچین باورایی، برای تعیین هویت رو میارن به ایدئولوژی های تمامیت خواه و متحجر: جایگزین شدن “ایده های بشر به جای آن پدر متعال” آفریننده همه آفریده ها. تردیدی که انسانو تضعیف میکنه و یقینی که خُردش میشه، همون پیشگوییِ نیچه اس از خیزش دو رخداد عمده بعد از مرگ خدا.

فئودور داستایوفسکی، رمان نویس بی نظیر روسی، تو شاهکارش به نام “جن‌زدگان” (یا تسخیرشدگان) مسئله ای مشابه نیچه رو مطرح کرد. نیکلای استاوروگین، قهرمان اون داستان، با همون ایده هایی زندگی میکنه که در نهایت منجر به تولد انقلاب کمونیستی میشه، اگرچه این زندگی داستانی مربوط به دهه ها قبل از اون غوغای تمام عیاری بود که به اتحاد جماهیر شوروی ختم شد. از نظر داستایوفسکی، ظهور همچین ایده هایی به معنی پیشرفت نبود. اون میتونست این واقعیتو ببینه که داشتنه یک ایدئولوژی متحجرانه، جامع و آرمانشهر گرایانه خطر سیاسی و معنوی به همراه داره که به طور بالقوه میتونه خیلی بیشتر از ستمگری هایی که تا حالا تو مذاهب، پادشاهی ها و گذشته های بت پرستانه رخ داده، بیرحمانه باشه. داستایوفسکی، مثل نیچه، همه اینارو تقریبا پنجاه سال (!) قبل از روی کار اومدن انقلاب لنینیستی روسیه پیش بینی کرد. این سطح غیر قابل درک از ظرفیت پیشگویانه، یه نمونه درخشان از طرز آینده نگری اون هنرمند و غریزه شه، قبل از اینکه دیگران اون آینده رو ببینن.

نیچه و داستایوفسکی هر دو پیش بینی می کردن که کمونیسم ایده وحشتناک جذابی به نظر می رسه – ایده ای که به ظاهر منطقی، منسجم و جایگزین اخلاقی مناسبیه برای دین یا پوچ گرایی. اما هر دوشون میدونستن که پیامداش مهلک عه. نیچه با همون لحن خشن، کنایه آمیز و زیرکانه اش میگه: “شاید بد نیست حتی آرزو کنم که ای کاش چند نسخه آزمایشی از سوسیالیسم تو جوامعی پیاده شه، تا با چشمامون ببینیم که چطور زندگی یه جامعه سوسیالیستی با تیشه به ریشه خودش میزنه و خودشو نابود میکنه. زمین خیلی بزرگه و بشرم هنوز اونچنان که باید از عبرت گرفتناش، تظاهر و پوچی اش – حتی به بهای تلف شدن زندگی های زیادی – خسته نشده و به نظرم همچین تجربه ای ارزنده اس.” سوسیالیسمی که نیچه بهش اشاره کرد، اون نسخه معتدلی نبود که بعدنا تو بریتانیا، اسکاندیناوی و کانادا، با تاکید واقعی بر بهبود زندگی طبقه کارگر، رایج شد بلکه مد نظرش اون نسخه تمام عیار روسی، چینی و گروهی از کشورای کوچیکتر دیگه بود. اینکه آیا ما واقعا “درس عبرت عملی” از اثبات پوچی این آموزه و اونچه نیچه به “تلف شدن زندگی های زیاد” یاد کرده، یاد گرفتیم یا نه، باید منتظر موند.

به نظر میرسه جهان بینی نیچه با رو کار اومدنه علوم فیزیکی و طبیعی، بی شک جهانو بی ارزش و عینی میدونه. همچین حالتی فقط یه راه گریز از پوچ گرایی و تمامیت خواهی براش باقی میذاره: ظهور اون فردیت تاحدی مقتدر که بتونه ارزشای خودشو خلق کنه، اونو به واقعیت بی ارزش نسبت بده، و بعد بهش وفادار بمونه. اون نوع جدیدی از انسانو – به نام ابر انسان (ابرمرد یا نیمه خدا) – تصور کرد که تو دوران پس از مرگ خدا، وجودش ضروریه تا بتونه جامعه رو از بی مقصد جلو رفتن به سمت ناامیدی و نظریه پردازیای سیاسی بیش از حد با برنامه ریزی شده و قاعده مند حفظ کنه. بنابراین افرادی که این مسیرو در مقابل پوچ گرایی و تمامیت خواهی، انتخاب می کنن، باید نظام ارزشای خودشونو بسازن.

با این حال روانکاوایی مثل فروید و یونگ با پرداختن به این مفهوم، به ما نشون دادن که ما به اندازه کافی در اختیار خودمون نیستیم که بتونیم با انتخابای آگاهانه ارزش ایجاد کنیم. بعلاوه، شواهد کمی ام وجود داره که نشون بده هر کدوم از ما دارای چنان نبوغیه که بتونه – از هیچ – چیزی خلق کنه، خصوصا وقتی محدودیتای شدید تجربه، تعصب و بازه کوتاه مدت زندگیامونو در نظر بگیریم. ما ماهیتی داریم – یا اغلب اوقات، ماهیتی وجود داره که ما رو در برگرفته. فقط یه احمق الان جرات میکنه ادعا کنه که ما از تسلط کافی برای خلق ارزش – به جای کشف ارزش – برخورداریم. ما استعداد تجربه خودجوش تو مکاشفه داریم. ما دائما چیزهای جدیدی درباره خودمون می فهمیم که ما رو وجد میاره و گاهی ام مایوس میکنه، چون بیشتره وقتا مغلوب هجمه های انگیزه ها و احساسات مون میشیم. ما با طبیعت مون مبارزه میکنیم. با اون مذاکره میکنیم. اما بدیهیه که به هیچ وجه نمی تونیم ارزشایی که نیچه با شور و حرارت زیادی براش اشتیاق داشت، به دست بیاریم.

استدلال نیچه مشکلات دیگه ایم داره. اگه هر کدوم از ما با ارزشهای خلق شده و مورد پیش بینی خودش زندگی کنه، اونوقت چی باقی میمونه تا ما رو با هم متحد کنه؟ این مسئله فلسفیه اساسا مهمیه. چطور یه جامعه “ابر انسانی” از درگیری مداوم با همدیگه اجتناب میکنه، مگه اینکه چیزی قابل مقایسه ای با ارزشای ایجاد شده شون وجود داشته باشه؟ نهایتا این موضوع به هیچ وجه بدیهی نیست که همچین ابرمردانی هیچ وقت وجود داشته باشن. در عوض، تو یک قرن و نیم گذشته، با ظهور بحران مدرن معنا و رو کار اومدنه دولت های تمامیت خواهی مثل نازی های آلمان، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و چین کمونیست به نظر میرسه که ما دقیقا تحت یک حکومت پوچ گرای ایدئولوژیک زندگی میکنیم که نیچه و داستایوفسکی ازش هراس داشتن و عواقب دقیق جامعه شناسی و روانشناسی شو پیش بینی کرده بودن.

همینطورم به هیچ وجه بدیهی نیست که ارزش، علیرغم مزیتش، بخش جدایی ناپذیری از واقعیته. اون اصل اساسی علمی که عصر روشنگری به ما واگذار کرد – اینکه واقعیت منحصرا پدیده ای بیرونی و عینیه – یه چالش مهلک برای واقعیت هایی مثل تجربه های دینی ایه، البته اگه این تجربیاتو کاملا ذهنی و درونی در نظر بگیریم (که به نظر میرسه دقیقا ام همینطوره). اما یه مسئله ای هس که شرایطو پیچیده تر میکنه:  به نظر میرسه تجربیات دینی چیزی بین عینیت و ذهنیته. اگه تجربه هایی وجود داشته باشه که به طور معمول خودشونو هر بار به یه نفر نشون میدن (همونطور که تو الهامات و وحی ها اینطور به نظر میرسه)  وقتی این تجربه ها به طورجمعی سنجیده میشن الگوی معناداری رو شکل میدن. این نشون میده اتفاقی افتاده که صرفا ذهنی و درونی نیست، اگر چه که با روشای علمی موجود نمیشه بررسی اش کرد. در عوض میشه اینطور گفت که ارزشی منحصر بفرد وجود داره که تا حدی به ویژگی های زمانه، مکان جغرافیایی و ویژگی های همون فردی که در حال تجربه شه، بستگی داره و نمیشه اونو ثابت و تکرار پذیر دونست تا به عنوان یه هدف علمی قرار بگیره. با این حال به این معنی ام نیست که همچین ارزشی واقعی نیست: بلکه فقط به این معنیه که به حدی پیچیده اس که هنوز نتونسته و شایدم هیچ وقت نتونه تو جهان بینی علمی جایی برای خودش باز کنه. جهان جای بسیار عجیبیه. مواقعی هست که توصیفات استعاری و داستانی از فرهنگ و نمایش مادی با علم در هم تنیده به نظر میرسن. درست مثه زمانی که همه چی به هم میرسه – اون زمان که زندگی و هنر مثل هم، همدیگه رو منعکس میکنن.

روان – یا روح – که همچین تجربیاتی رو خلق میکنه یا صرفا گیرنده شه، به طور غیر قابل انکاری واقعی به نظر میرسه: همون گواهی که علی الخصوص تو اعمال مون نهفته اس. ما اساسا واقعیتو شامل موجودیت هر فرد به اضافه ی تجربه های خودآگاه مون در نظر میگیریم ما همین استنباطو در مورد دیگران (یا چیزای دیگه ام) میکنیم. اصلن غیر منطقی نیست که بگیم همچین موجودیتی و همچین تجربه ای یه ساختار بیولوژیکی و روان شناختی عمیق تو بدنمون داره. قطعا کسایی که گرایش روان درمانی دارن، عین خیلیای دیگه ای که تو زمینه عصب شناسی رفتار مطالعه میکنن، همچین فرضی دارن. این ساختار، که مورد توافق دانشمندا و به همون اندازه مورد توافق عموم مردمه، به نظر میرسه که به عنوان یه بخش اساسی از عملکردش، تجربه های مذهبی منعکس میکنه – و این عملکرد مذهبی به اندازه کافی بین مردم وجه اشتراک داشته تا اساسا بدونیم که منظور از “تجربه مذهبی” چیه – علی الخصوص اگه تو دوره ای از زندگی مون طعم شو چشیده باشیم. 

همچین چیزی تلویحا چه معنی ای داره؟ شاید یعنی اون معنیه واقعیِ زندگی، برای کشف شدن، در دسترسه، البته اگه اساسا قابل کشف باشه. بنابراین ممکنه معنیش این باشه که معنای واقعی زندگی رو نباید تو اون چه که عینیه جستجو کرد بلکه باید اونو در اونچه ذهنی (اما همچنان عمومیه) پیدا کرد. مثلا، وجود وجدان، شواهدی در اینباره نشون میده. همونطورم واقعیتِ تجربه های مذهبی رو میشه با دقت به کمک روشهای شیمیایی و روش های دیگه ای مثل رقص، مناجات، روزه و مراقبه ایجاد کرد. بعلاوه! این واقعیت که باورای مذهبی میتونن تعداد زیادی از مردمو زیر یه چتر اخلاقی واحد متحد کنن (اگرچه همچین عقایدی میتونه باعث جدا شدن برخی فرقه هام بشه). همینطور تجربه های مذهبی بیانگر یه فراخوان عمومی از درونه. و با توجه به این اطمینان تقریبا قطعی که اون ظرفیت ارزیابی، یه عملکرد باستانیِ تکامل یافته است که توسط همون واقعیتی که ما سعی در تعریف و درک اون داریم انتخاب شده، چرا ما به این راحتی و با توجه به فراگیریش و ضرورت آشکارش، تصور میکنیم که هیچ چی در اینباره واقعی نیست؟

ما عواقب جایگزین های تمامیت خواه رو دیدیم که توش قراره یه جمعی بار مسئولیت زندگی همه رو به دوش بکشن، مسیر مناسب رو ترسیم کنن و این جهان وحشتناکو به اون آرمانشهر موعود تغییر بدن. کمونیستا اون جهان بینی رو تعریف کردند که برای افراد منصف و همینطورم برای افراد حسود و بیرحم بسیار جذاب بود. شایدم حتی کمونیستا راه حلی موندگاری واسه معضل توزیع نابرابر ثروت که مشخصه عصر انقلاب صنعتی بود داشتن، اما همچین ادعایی وقتی درسته که فرضو بر این بذاریم که تمام اون افراد مظلوم آدمای خوب، و تمام پلیدیا، از جانب اربابان بورژوا شون بوده. برای کمونیست ها متاسفم که بخش قابل توجهی از مظلومان، ناتوان، بی وجدان، بی استعداد، شهوت ران، شیفته قدرت، خشن، کینه توز و حسود بودن، در حالی که بخش قابل توجهی از ظالمان تحصیلکرده، توانمند، خلاق، باهوش، صادق و دغدغه مند بودن. وقتی سرکوبای دکولاکیزاسیون اتحاد جماهیر شوروی تازه تاسیس رو فرا گرفت، همون کمپینای سرکوب سیاسی شوروی که شامل دستگیری، تبعید یا اعدام میلیون ها کولاک (یا دهقانانی که به تازگی از طبقه رعیت خارج شده بودن و حالا دیگه خانه ای و شاید یکی دو کارگرم داشتن) به اضافه دستگیری، تبعید یا اعدام خونواده هاشون که تو سالای 1929 تا 1932 به صورت یه برنامه پنج ساله اجرا شد، بعدش همون قاتلای انتقام جوی حسود بودن که توزیع مجدد دارایی ها رو به عهده گرفتند، در حالیکه این دارایی ها اموال کشاورزای شایسته و قابل اعتمادی بود که با خشونت ازشون گرفته شد. یکی از پیامدای ناخواسته اون “توزیع مجدد” خوشبختی، قحطی زدگی شش میلیون اوکراینی تو دهه 1930 تو یکی از حاصلخیز ترین سرزمین های دنیا بود.شرورِ دیگه ی قرن بیستم سوسیالیست های ملی گرای (یا همون نازی های) آلمان، اون ایدئولوگ های قدرتمند و خطرناک، بودن. میگن دستیارای هیتلر از فلسفه نیچه الهام گرفتن. همچین ادعایی ممکنه تا حدی واقعی باشه اما منحرف شده، چون نازیا مطمئنا سعی در ایجاد ارزشهای خودشون داشتن، اما نه به صورت افرادی که پیشروی شون به خاطر گفته های اون فیلسوف ترویج شده باشه. منطقی تر اینه که بگیم نیچه شرایط فرهنگی و تاریخی ایو شناسایی کرد که باعث افزایش نفوذ ایده هایی مشابه ایده های نازیا میشد. نازیا تلاش میکردن تا یه انسان کاملِ پسا مسیحی و پسا مذهبی، به نام یه آریایی تمام عیار، خلق کنن و مطمئنا اون انسان کامل به گونه ای که در هماهنگی با احکام یهودیت یا مسیحیت باشه، فرمول بندی نشده بود. بنابراین مفهوم یه آریایی کامل، میتونس و یقینا نسخه متصور نازی ها از یه “انسان والاتر” بود. اما به این معنی نیست که ایده آل نازیا، اونطور که ادعا شده، هیچ شباهتی با ایده آل متصور نیچه داشته باشه. بلکه کاملا برعکس: نیچه طرفدار پر و پا قرص فردگرایی بود و ایده ی انسان والا به عنوان یه حکومت رو پوچ و شنیع می دونست.

جذابیت مصیبت بار یک بت دروغین

کسایی رو در نظر بگیرید که تا اونجایی جلو نرفته ان که ایده های بی اعتبار مارکسیست-لنینیستا یا نازیا رو باور داشته باشن، اما هنوزم به ایسم های متداولی که داستان دنیای مدرن ما رو توصیف کرده باور دارن مثه: محافظه کاری، سوسیالیسم، فمینیسم (و همه نوع مطالعات نژادی و جنسیتی)، پست مدرنیسم، محیط زیست گرایی و بقیه ایسم ها. به طور کلی همه اونا یکتا پرستن – یا تعداد خیلی کمی از خدایانو می پرستن. این خدایان، همون قواعد و باورهای بنیادینی ان که باید مقدم بر اثبات شدن شون، حتی قبل از پذیرش اون سیستم اعتقادی، پذیرفته شن، و پس از اینکه مورد قبول قرار گرفتنو در جهان به کار گرفته شدن، این توهم شایع می شه که دانش تولید شده. فرآیندی که منجر به ایجاد یه نظام ایسم میشه (چیزی که بهش میگه ism system) تو مراحل اولیه ساده اس اما برای تقلید (یا جانشین کردنش) به جای نظریه پردازی واقعی به حد کفایت عجیب و غیر عادیه. یه آرمان پرداز (ایدئولوگ) چنتا مفهوم انتزاعی رو تو قالب نمونه هایی کلی با دقت پایین و تمیز داده نشده از جهان انتخاب میکنه. بعضی مثالاش مثه به کار بردنِ عبارتایی از این قبیلن: “اقتصاد”، “ملت”، “محیط زیست”، “مردسالاری”، “مردم”، “ثروتمندان”، “فقرا”، “مظلومان” و “ستمگران”. استفاده از اصطلاحات تک کلمه ای، به طور ضمنی اونچه رو که در واقع پدیده هایی فوق العاده متنوع و پیچیده ان، بیش از حد ساده میکنه (این پیچیدگی پنهان شده بخشی از دلیلیه که همچین اصطلاحاتی بار عاطفی زیادی دارن). به عنوان مثال دلایل زیادی هس که چرا مردم فقیرن. کمبود پول، یه علت آشکاره – اما این وضوح فرضی، در واقع بخشی از مشکل ایدئولوژیه. فقدان تحصیلات، خانواده های در هم شکسته، محله های آلوده به جرم، اعتیاد به الکل، سوءمصرف مواد مخدر، جرم و جنایت و فساد (و بهره برداری های سیاسی و اقتصادی که به همراه میاره)، بیماریای روانی، فقدان برنامه ای برای زندگی (یا ناتوانی تو پی بردن به اهمیت و ضرورت تدوین همچین برنامه ای)، وظیفه شناسی پایین، موقعیت جغرافیایی ناجور، تغییر تو چشم انداز اقتصادی و در نتیجه از بین رفتن تمام زمینه های کاری، تمایل قابل توجه ثروتمندا برای همچنان ثروت اندوختن و محرومان برای فقیرتر شدن، تمایل کم به خلاقیت/ کارآفرینی و فقدان رغبت چند مورد از مشکلات متعددیه که منجر به فقر میشن و راه حل هر کدوم شون (با فرض وجود راه حل) به هیچ وجه با اون یکی یکسان نیست. هر اتفاقی لزوما یک دلیل نداره (تازه به فرض اینکه علتی برای پیدا کردن وجود داشته باشه).

تمام این مشکلات نیازمند تجزیه و تحلیل دقیق و با جزئیات؛ ارائه چنتا راهکار بالقوه؛ و بعد ارزیابی دقیق راهکارا و مطمئن شدن از تاثیر مطلوب شون بر مشکلن. حل کردن هر مشکل جدی اجتماعی به شیوه ای تا این حد علمی اکثرا غیر معموله. اینکه راهکارهای ارائه شده، حتی به روش علمی، بتونن خروجی مورد نظرو ایجاد کند ام اتفاق نادره. سختیه ارزیابی مشکلات، با جزئیات کافی واسه درک علت ایجادشون، و به دنبالش سختیه پیدا کردن و آزمایش راه حلهاش، به حد کفایت حتی شجاع ترین افرادو از مقابله با یه بلای بزرگ بشری حفظ میکنه. از اونجایی که یه ایدئولوگ میتونه بدون هیچ تلاش واقعی لازم، خودشو طرفِ اخلاقی درست معادله قرار بده، تقلیل مسئله به یه علت ساده و نسبت دادنش به یه تبهکارِ مشخص، که ممکنه از نظر اخلاقی متضاد اون ایدئولوگ باشه، خیلی آسون تر و فورا رضایت بخشه.

اون نظریه پرداز ایسم (ism theorist) بعد از شکستن جهان به تیکه های کلی و تفکیک نشده، و بعد از توصیف مشکل (یا مشکلای) هر تیکه، و شناسایی تبهکاراش، تعداد کمی از علل و عوامل توضیح دهنده موضوع رو مطرح میکنه (که ممکنه تو بعضی از موارد اون علل و عوامل واقعا به درک موضوع کمک کنه). اما اون بعدا تعداد ناچیزی از علل اولیه رو مسلم در نظر میگیره و باقی دلایلی که به همون اندازه و یا بیشتر مهمن، نادیده میگیره.برای همچین اهدافی، روش موثر اینه که از یه سیستم انگیزشی بزرگ، یا یه واقعیت جامعه شناختی تو مقیاس عمده، و یا حدس و گمان استفاده کنید. همینطورم خوبه که به جای بیان اون دلیل ناگفته، منفی، کینه توزانه و ویرانگر، چنان قواعد روشنگری رو مطرح کنید و بعد بحث درباره علل اصلی رو برای خودتون و پیروان تون تابو کنید (بدون اینکه درباره فحوای انتقادات حرفی بزنیم). بعد اون نظریه پرداز دروغین، یه نظریه پسا واقعه به هم می بافه درباره اینکه چطور هر پدیده ای رو، هر اندازه پیچیده، میشه پیامد ثانویه یه سیستم جدید و کامل در نظر گرفت. در نهایت یه مکتب فکری برای ترویج این الگوریتم “تقلیل واقعیت” بوجود میاد. و تمام کسایی که از این الگوریتم پیروی نمی کنن یا اون رو نقد میکنن تلویحا یا صریحا تهدیدآمیز و بدجنس خطاب میشن.

روشنفکرای نالایق و فاسد از همچین فعالیت ها و بازی هایی کامیاب میشن و رشد میکنن. اولین بازیکنای یه بازی مشخص مثه این، معمولا درخشان ترین بازیکنان. اونا داستانی درباره قاعده علّی انتخابشون میبافن و نشون میدن که چطور فرضا اون نیروی انگیزشی اولیه عمیقا با هر حوزه خاصی از فعالیت آدم رابطه معناداری داره. حتی گاهی اوقات همچین کاری مفیده، چون این فعالیت ممکنه انگیزه ایو که تا حالا بحث درباره اش ممنوع بوده، یا تاثیر بیش از پیش اش بر رفتار و ادراک بشر مشخص شده رو روشن کنه (به عنوان مثال این همون اتفاقیه که، درباره موضوع جنسیت، برای فروید افتاد). پیروان این روشنفکران دروغین، ناامید از ملحق شدن به یه سلسله مراتب بالقوه ی جدید (چون قبلی به دست ساکنین فعلی بهم ریخته) شیفته این داستان میشن. تو این بین، کم کم پیروانشون، که به هوشمندی افرادی که ازشون تبعیت میکنن نیستن، عبارت “ارتباط معنادار داشتن” رو با “تاثیرگذاشتن” و بعد با “سبب شدن” جایگزین میکنن. بنیانگذاری اولیه ام که با پیدا شدن پیروان جدید خوشحال میشن، داستان شونو تو همون جهت کوچولو کوچولو تغییر میدن. یا شایدم با همچین انحرافایی مخالفت کنن، اما اصلا مهم نیست. این مکتب قبلا آغاز شده.

این نوع نظریه پردازیا خصوصا برای افراد باهوش اما تنبل جذابه. بدبینی و تکبر ام بهش دامن میزنه. بعد به طرفدارای جدید آموزش داده میشه که تسلط بر این بازی به منزله آموزشه و تو این “آموزش”، انتقاد از نظریه های جایگزین دیگه، روشای مختلف، حتی تصور خودِ حقیقت هم بهشون یاد داده میشه. اگر یه کلمه ی غیر قابل درکم با این نظریه همراه شه که چه بهتر. اونوقت زمان ارزشمندی برای منتقدان بالقوه طول میکشه تا بتونن این استدلالا رو رمزگشایی کرنن و بفهمن. جایی که همچین “آموزشی” داده میشه و همچین فعالیتی کاملا مجازه، یه پیام توطئه آمیز نفوذ میکنه که به سرعت شایع میشه: این نظریه رو نقد نکنید – و ازش جدا نشید. بدنام نشید. حتی: نمره کم یا اظهار نظر ضعیف نگیرید (و اگه در عمل نتونستید از پسش بر بیاید، ترس شما رو مثل خیلی از دانشجوها، اساتید، کارمندا و کارفرماها، تحت کنترل میگیره).

همونطور که گفتیم، فروید تلاش کرد تا انگیزه رو به جنسیت و بعد به شهوت کاهش بده. همین کار میتونه توسط هر کسی که به حد کفایت از تحصیلات، هوش و مهارت کلامی سلیس بهره برده باشه، کاملا موثر انجام شه. علتش اینه که “جنسیت” (مثل هر تک کلمه چندوجهی دیگه ای) میتونه توسط کسایی که ازش برای اهداف کلی استفاده میکنن، در حد لزوم بسته تر یا آزادانه تر تعریف شه. جنسیت، فارغ از اینکه چطور تعریف شه، یه پدیده بیولوژیکی خیلی مهمه – نشونه ای از پیچیدگی خودِ زندگی (—key to complex life itself—) – و بنابراین تاثیرش ممکنه به طور واقعی تو هر زمینه مهمی شناسایی و بعد بزرگنمایی شه (در حالیکه بقیه ی عوامل مهم و قابل توجه، از ارزش ساقط میشن). به این شیوه اس که میشه تنها قاعده بیان شده رو در راستای باقی مطالبات انباشته شده، تا بینهایت ادامه داد (In this manner, the single explanatory principle can be expanded indefinitely, in keeping with the demands placed upon it).

مارکس ام وقتی انسانو اساسا از جنبه اقتصادی و طبقاتی معرفی کرد و تاریخ رو به مثابه کارزار همیشگی طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر دونست، همین کار رو کرد. همه چیزو میشه از طریق اجرای یه الگوریتم مارکسیستی توضیح داد. مثلا ثروتمندا ثروتمند شده ان، چون از فقرا سوء استفاده میکنن. فقرا فقیرن چون مورد سوء استفاده ثروتمندا بوده ان. همه نابرابری های اقتصادی نامطلوب، غیرمولد و نتیجه بی عدالتی و فساد بنیادین ان. البته تو مشاهدات مارکس ام – مثه فروید – ارزشهایی دیده میشه. طبقه، عنصر مهمی تو سلسله مراتب اجتماعیه و در طول زمان تمایل داره تا حدی ثبات شو حفظ کنه. رفاه اقتصادی یا فقدانش اهمیت اساسی داره. و این واقعیت ناگوار توزیع پارتو (یا قانون 80-20 که میگه 80 درصد ثروت دست بیست درصد آدماس) – و تمایل ثروتمندا به اندوختن ثروت بیشتر (که به نظر میرسه تو هر سیستم اقتصادی اعمال میشه) – یقینا به این معنیه که ثروت در دست اقلیت مردم انباشته شده. افراد تشکیل دهنده این اقلیت، فارغ از ثبات نسبی اون طبقه، تغییر میکنن و این یه نکته ای اساسیه، اما این واقعیت که همواره نسبت کوچکی از جمعیت ثروتمندند، به طرز ناراحت کننده ای واقعیتی تغییر ناپذیر به نظر میرسه.

مارکسیسم، سوای از فضایل فرضی اش، هر کجا که پیاده شد فاجعه به بار آورد – که انگیزه ای شد برای کوشش های طرفداران امیدوارم پشیمونِ فعلیش تا جامه نویی بر اهمون یده ها بپوشونن و چنان رو به جلو ادامه بدن که انگار هیچ چیز قابل توجهی تغییر نکرده. متفکرایی که به شدت تحت تاثیر مارکس قرار گرفتند و همینطور تاثیر عظیمی که مکاتب آموزشی و دانشگاهی امروز گذاشتن (مثه میشل فوکو و ژاک دِریدا) تو تعریف سبک ساده شده مارکسیسم واژه “قدرت” رو جایگزین کلمه “اقتصاد” کردن – انگار که قدرت، تنها انگیزه تمام فعالیت های بشره.

تقلیل ایدئولوژیکی واقعیت به این شکل، نشونه ای از خطرناک ترین شبه روشنفکرانه. ایدئولوگ ها همون معادل عقل گرای بنیادگراهای سرکش و متعصب ان. حقانیت و ادعای اخلاقی شونم درباره مهندسی اجتماعی به همین اندازه عمیق و خطرناکه. حتی ممکنه بدتر هم باشه: ایدئولوگها (همون آرمان خواها) رسما معتقدند که مظهر خودِ عقلانیت ان. بنابراین سعی میکنن ادعاهاشونو منطقی و متفکرانه توجیه کنن. حداقل بنیادگراها به یه باور خودسرانه ای ارادت دارن. اونا بسیار صادق ترن. بعلاوه، بنیادگراها به خاطر باور به یه وجود متعالی با هم متحدن (Furthermore, fundamentalists are bound by a relationship with the transcendent). این بدان ینی خدا، مرکز جهان اخلاقی اونا، طبق عقاید خودشون فراتر از قلمرو ادراک اوناس و تا ابد همینطور خواهد موند. یهودیای حزب راست، مسلمونای تندرو، و مسیحیای فوق محافظه کار اگه اصرار کنید لابد اعتراف میکنن که خدا اساسا مبهمه. همچین امتیازی حداقل یه حدودی واسه ادعاهاشون درباره حقانیت و عدالت ایجاد میکنه (همونطور که حداقل یه بنیادگرای اصیل، تابع چیزیه که نمیتونه ادعا کنه اونو کاملا درک میکنه، چه برسه به اینکه ادعای تسلط بر اونو داشته باشه). اما از نظر یه ایدئولوگ هیچی خارج از محدوده درک یا تسلطش نیست. یه ایدئولوژی همه چیز رو توضیح میده: تمام گذشته، حال و آینده رو. این ینی یه ایدئولوگ میتونه خودشو حقیقت تمام و کمال بدونه (چیزی که واسه یه بنیادگرا ممنوعه). هیچ ادعایی تمامیت خواهانه تر و هیچ موقعیتی بدتر از این برای غرور افراطی وجود نداره تا بتونه خودشو نشون بده (و نه تنها غرور، بلکه بعدها، زمانی که ایدئولوژی نتونس جهان یا آینده رو توضیح بده، فریب ام خودشو نشون میده).

درس اخلاقی این داستان؟ مراقب روشنفکرایی باشید که تو بیان نظریات شون درباره انگیزه ها، به یک عامل اکتفا میکنن. به بیان فنی تر، مراقب مدلهای تک متغیره برای توضیح مشکلات متنوع و پیچیده باشید. البته که قدرت، همچون اقتصاد، تو تاریخ نقش داره. اما همینطورم حسادت، عشق، گرسنگی، رابطه جنسی، مکاشفه، خشم، انزجار، غم، اضطراب، دین، دلسوزی، بیماری، تکنولوژی، نفرت و شانس ام نقش دارن – و به طور قطع هیچ کدوم از این عوامل رو نمیشه به عامل دیگه ای تقلیل داد. جذابیت انجام همچین کاری واضحه: سادگی، سهولت و توهم برتری (که خصوصا تو کوتاه مدت میتونه دستاوردای روان شناختی و اجتماعی فوق العاده مفیدی داشته باشه) – و فراموش نکنیم که یه ضد قهرمان یا مجموعه ای از ضد قهرمان ها به دوش کشنده انگیزه های پنهان این ایدئولوژی هان.

کینه

کینه – کینه خصمانه – زمانی ایجاد میشود که مقصر شکست فردی و شرایط ناکافی، نظامی است که باعث اون شکست یا شرایط محقر شده و بعد، به طور ویژه، افرادی هستند که در همون نظام به کامیابی و موقعیت هایی بالا رسیده اند. همچین نظامی حکما ناعادلانه تلقی شده و افراد موفق، استثمارگر و فاسد قلمداد می شوند زیرا در صورت ناعادلانه بودن سیستم میتوان از اونا به عنوان ذینفعان بی لیاقت و حامیان داوطلب، آگاه، خودخواه و بی اخلاق یاد کرد. بعد از پذیرش این سلسله افکار علّی، تمام حمله ها به افراد موفق رو میتوان به منزله تلاش های موجه اخلاقی تعبیر کرد – نه جلوه هایی از حسادت و کینه ورزی که به طور مرسوم شرم آور توصیف شده اند.

دنباله روی از ایدئولوژی یه مشخصه دیگه هم دارد: قربانیان مورد حمایت افراد ایدئولوگ همیشه بی گناه اند (و البته گاهی افراد قربانی، بی گناه اند) و مجرمان همیشه پلید (که البته مجرمان پلید تعداد کمی ندارند). و اما این واقعیت که قربانیان و مجرمان واقعی وجود دارند هیچ بهانه ای برای همچین اظهارات نادقیق و سطحی درباره قربانی و مجرم باقی نمی گذارد – به ویژه دیدگاهی که فرض بی گناهی متهم رو به هیچ وجه در نظر نمیگیرد. هیچ نوعی از گناه رو نباید به صورت گناه گروهی در نظر گرفت – خصوصا از نوع چند نسلی اون. همچین تصوری به یقین نشانه از پلیدی نیت اون کسی دارد که اتهام وارد کرده و منادی یه فاجعه اجتماعی است. اما مزیتش این است که ایدئولوگ میتواند، با صرف هزینه عملا کمی، خودش رو منتقمِ ستمگران و همزمان مدافع مظلومان معرفی کند. وقتی همچین جایزه ای وجود دارد، دیگه چه کسی نیاز به تعیین حدود تشخیص و تمیز گناهکاری یا بی گناهی فرد دارد؟

گام برداشتن در مسیر کینه و خشم سرکوب شده، خطر رویاروی با تلخی های بسیاری دارد. این تلخی تا حد زیادی پیامد شناسایی دشمن در خارج از قلمرو وجود، به جای درون خود است. مثلا اگر ثروت مسئله مورد بحث باشه، و ثروتمندان دلیل فقر و دیگه مشکلات جهان، اون وقت ثروتمندان به دشمن تبدیل میشوند – که در معنایی عمیق، از پلیدی در مفهوم روانشناسی و اجتماعی اون، غیر قابل تشخیص میشود. اگر مشکل از قدرت باشه، آنگاه تمام افرادی که درجه ای از اقتدار دارند، یگانه علت رنج جهان هستند. اگر مشکل از مردانگی باشه، در اون صورت همه مردان (و حتی مفهوم جنس نر) رو باید مورد حمله قرار داد و بدنام کرد. همچین تقسیم بندی هایی در جهان به “پلیدی در بیرون” و “فرشته در درون” حقانیت نفرت خود رو توجیه میکنه – و وجود این نفرت نیز توسط اخلاق خودِ سیستم ایدئولوژیک ضرورت می یابد. این یه دام هولناک است: بعد از اینکه اون منبع پلیدی مشخص شد، وظیفه انسان درستکار این است که اون رو ریشه کن کند. این دعوتی است به سوی پارانویا و شکنجه. جهانی که در اون فقط شما و کسانی که مانند شما فکر میکنند، خوب است همچنین همون جهانی است که شما در اون توسط دشمنان تان محاصره شده اید – همون ها که کمر همت به نابودی شما بسته اند – و باید با اونا بجنگید.

از نظر اخلاقی بسیار امن تر است که برای دیدن خطاهای جهان، حداقل تا اندازه ای که یه انسان صادق و فارغ از کوری عمدی می تواند ببیند، به خودتان نگاه کنید. وقتی خاری رو از چشم خودتان در می آورید احتمال بیشتری دارد برای دستیابی به فراغت ذهنتان از چیزها، افراد یا علت اشتباهات، وجود دارد، تا زمانی که پویی رو از چشم برادر تان در می آورید. این احتمال وجود دارد که نقایص شما مشهود و بسیارند، و هدف قرار دادنش می تواند به عنوان گامی برای نجات دهنده ای که قصد بهتر کردن دنیا رو دارد، سودمند باشه. به دوش کشیدن گناهان جهان – مسئولیت این واقعیت رو به عهده بگیرید که هنوز چیزهایی در زندگی خود شما و جاهای دیگه به درستی تنظیم نشده است – این بخشی از راه مسیح است: در عمیق ترین مفاهیم، این بخشی از تقلید از اون قهرمان است. این موضوع بیشتر روان شناختی یا معنوی است تا جامعه شناختی یا سیاسی. شخصیت های ساخته ی داستان های درجه دو رو ببینید: همه اونا به سادگی به افراد خوب و بد تقسیم میشوند. در مقابل، نویسندگان پیچیده، مرز خیر و شر رو درون شخصیت ها خلق میکنند، تا هر فرد به مثالی برای مبارزه ابدی بین تاریکی و نور تبدیل شود. به جای اینکه خیر رو از طرف خود و حزب تان بدانید و دشمنی رو تعقیب کنید که تمایل دارید همه جا ببینید، از نظر روانشناسی بسیار مناسب تر (و از نظر اجتماعی بسیار کم خطرتر) است که تصور کنید اون دشمن، شمایید – به این معنا که این ضعفها و ناتوانی های شماست که در حال آسیب رساندن به جهان است.

مبارزه با مردسالاری، کاهش ظلم، ترویج برابری، تغییر سرمایه داری، حفاظت از محیط زیست، حذف رقابت، کوچک کردن دولت یا اداره هر سازمانی به مثابه یه بیزینس غیرممکن است. به سادگی به این دلیل که همچین مفاهیمی بیش از حد کلی اند. درست مثل حرف یکی از بازیگران کمدی مونتی پایتون نکته طنزی درباره نحوه نواختن فلوت یاد میداد: “در یه سر فولت فوت میکنی و بعد انگشت هایت رو روی سوراخ ها بالا و پایین می بری”. درست است. اما بلا استفاده است. جزئیات ضروری به سادگی حذف شده است. به همین ترتیب، نظام ها و فرایندهای پیچیده و در مقیاس بزرگ، به روشی حتی الامکان واقعی که بتواند تحول واحد و جامع اون رو امکان پذیر کند، وجود ندارند. ایده وجود داشتن شان رو به راحتی می توان در ثمره مکاتب فکری قرن بیستم دید. اعتقادات این مکاتب همزمان خام و خودخواهانه است و نتیجه فعالیتی که اونا ترویج میکنند به پرورش فردی کینه توز و تنبل ختم میشود تا به دستاوردی واقعی. تنها قواعد تسخیرشدگانِ ایدئولوژی خدایان شان هستند، همون ها که مبلغان، کورکورانه خدمت رسانی میکنند.

بهرحال درست مانند خدا، ایدئولوژی مرده است. زیاده روی های خونبار قرن بیستم اون رو کشت. ما نیز باید اون رو رها کنیم و به مشکلاتی بپردازیم که کوچکترند و دقیقتر تعریف شده اند. ما باید اونا رو در مقیاسی ببینیم که بتوانیم حل شان کنیم، نه با سرزنش دیگران، بلکه با پرداختن به اونا به صورت شخصی و همزمان با پذیرش مسئولیت نتیجه ای که این تلاش خواهد داشت.

اندکی فروتن باشید. اتاق خوابتان رو مرتب کنید. مراقب خانواده تان باشید. وجدان تان رو دنبال کنید. زندگی تان رو سامان دهید. کار مولد و جالبی پیدا کنید و به اون متعهد شوید. وقتی می توانید تمام اون رو انجام دهید، مشکل بزرگتری پیدا کنید و اگر جسارتش رو دارید، اون رو حل کنید. اگر این کار رو هم انجام دادید، به سوی پروژه های جاه طلبانه تری حرکت کنید. و به عنوان آغازی ضروری بر این روند… ایدئولوژی رو کنار بگذارید. 


فصل ششم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون، با موضوع فراسوی ایدئولوژی تموم شد.

خوره کتاب رو به دوستای کتاب خونتون معرفی کنید و ازمون تو سایت حامی باش حمایت کنین.

یه خبر خوب هم برای شنونده های پادکستمون داریم. اخیرا فعالیتمون رو تو اینستاگرام با قدرت شروع کردیم. صفحه ما رو دنبال کنید تا محتوای اختصاصی اینستاگرام ما رو از دست ندین.

هفته آینده یه وقفه تو انتشار کتاب داریم ولی یه قسمت ویژه با عنوان “ضرورت اخلاق مدار بودن” درس کردیم که منبعش یه ویدیو با همین عنوان از جردن پیترسونه. علت این وقفه ام اینه که ترجمه کتاب رو داریم همزمان با پادکست جلو می بریم و حالا یه هفته وقفه نیاز داریم تا به برنامه دوباره برسیم.

پنجشنبه دوهفته آینده با فصل هفتم کتاب برمیگردیم. فعلا خدافظ!

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *