کاور فصل یازدهم کتاب فراتر از نظم

تاریخ انتشار: 2 مهر 1400

قسمت: 13

فصل: 11

عنوان فصل: قانون یازدهم: به خودتان اجازه ندهید که متنفر، فریبکار یا خودبزرگ بین شوید.

متن فصل 11 کتاب فراتر از نظم:

قانون یازدهم: به خودتان اجازه ندهید که متنفر، فریبکار یا خودبزرگ بین شوید.

تاریخ انتشار: 2 مهر 1400

بعد از حدود یک ماه با فصل یازدهم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون برگشتیم. این فصل یکی از بهترین و طولانی‌ترین فصل‌های کتابه.

دانلود رایگان نسخه کامل کتاب فراتر از نظم در دو نسخه صوتی و ایبوک

ما اینجاها فعالیم: اینستاگرامتلگرام یوتیوب وبسایت

حمایت مالی از خوره کتاب

گوینده: شیما
نویسنده: شیما و هاتف
تدوینگر: هاتف
موسیقی متن: ترک A Beautiful Lie از 30 Seconds To Mars

متن فصل 11:

سلام من شیمام و شما به پادکست خوره کتاب گوش میکنین.

بعد از حدود یک ماه و با کلی تاخیر، با فصل یازدهم کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون برگشتیم. با اینکه این فصل طولانی ترین فصل کتابه، تصمیم گرفتیم که در یک قسمت منتشر کنیم. به نظر ما یکی از بهترین فصل های کتاب هم هست.

بریم سراغ کتاب.

قانون یازدهم کتاب فراتر از نظم - Beyond Order

قانون یازدهم: به خودتان اجازه ندهید که متنفر، فریبکار یا خودبزرگ بین شوید.

موضوع درباره داستان است

شما برای کینه توزی، فریبکاری و خود بزرگ بینی دلایل خودتان را دارید. شما با نیروهای آشوبناک و وحشتناکی مواجه هستید یا خواهید شد و گاهی برنده میشوید. اضطراب، تردید، شرم، درد و بیماری، عذاب وجدان، قرار گرفتن در دوزخِ خرد کننده ی غم، آرزوهای برباد رفته و ناامیدی، تبعیت از استبدادِ ناشی از هستیِ اجتماعی، و تجربه خفت دوران پیری تا زمان مرگ – با وجود همچین تجربه هایی، در واقع چطور فاسد، خشمگین، گناهکار و بیزار، حتی بیزار از خودِ امید، نشد؟ میخوام بدونید که چطور در مقابل این سقوط به پلیدی و تباهی مقاومت کنید. برای چنین کاری – برای درک شخصیت تان و وسوسه هایش وقتی در مقابل تاریکی قرار میگیره – لازمه اول بدانید که در برابر چه چیزی قرار گرفته اید. شما باید انگیزه هایتان برای شرارت را بفهمید – و سه گانه کینه، فریب و خودبزرگ بینی دقیق ترین و واضح ترین ترکیبی است که من می توانم برای پلیدی بیان کنم.

آیا میتوان جهان را طوری درک کرد که بتوان پناهی در عبور از پست ترین جاده ها ایجاد کرد؟ این یک قاعده کلی از خرد بشر است که میگوید فرمول بندیِ شفاف تر و درک عمیق تر یک مشکل، نجات بخش است. مام دقیقا همین تلاش را با یک تغییر مفهومی شروع میکنیم – تغییری که خصوصا برای ما ماده گرایان متعهد و مدرن بسیار سخت و پیچیده است. ابتدا یک سوال: جهان از چه ساخته شده؟ برای پاسخ به این سوال لازم است که واقعیت – یا جهان – را همانطور که یک فرد زنده و هوشیار به تمامی تجربه کرده، با تمام غنای ذهنی سالمش – چون رویاها، تجربیات حسی، احساسات، انگیزه ها و تخیلات – در نظر بگیریم. این همان دنیایی است که خودش را به آگاهیِ منحصر بفرد شما نشان میدهد – یا بهتر اینست که بگوییم این همان جهانی است که با آن روبرو میشوید.

عملِ بیدار شدن تان از خواب صبح را در نظر بگیرید. اگر در آن لحظه از شما بپرسند که چه چیزی درک میکنید، ممکن است شما از همان اشیایی نام ببرید که اگر هر کس دیگری در کنار شما از خواب بیدار شود درک میکند. ممکن است درباره تمام آن چیزهایی که در اتاق خوابتان، دور و بر خود جمع کرده اید – میز، صندلی، لباسها (که بسته به ترجیحات و طبیعت شما و وضعیت دیشب تان نامرتب یا آراسته است) – صحبت کنید. به احتمال زیاد پاسخ شما به این سوال کاملا عینی و بسیار واقع بینانه است. حتی ممکن است بگویید که مبلمانِ هال را هم می بینید. اما به رغم اینکه شاید توجه، کمتری از آنچه خودتان فکر میکنید، به اشیا اطرافتان نشان میدهید، حقیقت دیگری نیز وجود دارد. چرا وقت و انرژی تان را صرف درک کردن چیزهایی کنید که به راحتی به یادشان می آورید؟

بهرحال مبلمان یا باقی محتویات اتاق خواب آن چیزی نیست که موقع بیدار شدن از خواب درک میکنید. شما تا به حال با جایی که در آن میخوابید و محتویات آن آشنایی پیدا کرده اید. هیچ دلیلی برای ادامه تلاش آگاهانه، برای فهمیدن آنچه قبلا درک کرده اید وجود ندارد. بلکه بیشتر تمایل به درک روانیِ محیط اطرافتان دارید. شما شروع به بررسی این موضوع میکنید که چطور میخواهید خودتان را برای پر کردنِ جایگاهی که لاجرم پر خواهید کرد و نتیجه ای که این کار خواهد داشت، هدایت کنید. وقتی بیدار می شوید آنچه میبینید مجموعه ای از امکان هاست که بسیاری شان مربوط به همان روز و بعضی شان مربوط به هفته ها، ماه ها یا سالهای آینده است. آنچه موقع بیداری دغدغه اش را دارید، جواب به یک سوال است: “از فرصت های پیش رویی که مقابلم می بینم، با تمام پیچیدگی ها، نگرانی ها، هیجان ها، کسالت باری ها، محدودیت ها، نامحدودیت ها و با تمام خوش اقبالی ها و فجایع آن، میخواهم چه کنم؟” در این پتانسیل، تمام چیزهایی که می توانید داشته باشید وجود دارد. این پتانسیل، قلمرو فرصت های محقق نشده است و هیچ کس وسعت کامل آن را نمیداند. در اصل به نظر میرسد هیچ محدودیتی در بهره برداری از آنچه هنوز مشخص نشده، وجود ندارد. هر چیزی که هنوز ممکن است، جایی در این پتانسیل دارد. به درستی میتوان آنچه را باقی مانده به عنوان یک مخزن ابدیِ گنج – مقدار زیادی از چیزهای خوب – در نظر گرفت (که هر دو در واقع نمودهای این پتانسیل اند.) (which are in fact two of its representations).). اما این فقط نیمی از داستان است (و بخش دیگر آن اصطکاک است). اگر پتانسیلی که با آن مواجه میشوید خودش را به طور نامناسبی نمایش دهد (به خاطر اشتباهی از سمت شما؛ به خاطر خودکامگیِ (arbitrariness) مطلق جهان) آن وقت گرفتار مشکل وحشتناکی میشوید. آن بیرون – همان آینده ای که هر بار بیدار میشوید با آن دست و پنجه نرم میکنید – ناشناخته ای هست که نه فقط در انتظار خیر و نیکی، بلکه در انتظار وحشت، درد، جهنم و مرگ است. اما هر پتانسیلی که باشد، از قواعد ساده منطقِ مادی پیروی نمیکند. اشیایی که از قواعد این بازی پیروی میکنند – که ما (وقتی فرض میکنیم آنچه واقعی است، منطقی نیز هست) آن را واقعی در نظر میگیریم – در آنِ واحد میتوانند فقط یک چیز باشند. این واقعیت مسلما بدان معناست که اشیایی که از قواعد این بازی پیروی می کنند، نمی توانند همزمان خودشان و نقیض خودشان باشند. پتانسیل اما اینطور نیست. نمی توان آن را چنین طبقه بندی کرد. پتانسیل همزمان مصیبت، طنز، خیر، شر و هر آنچه در این میان آنهاست، میتواند باشد. حتی به معنای آنچه ملموس می انگاریم، مشخص هم نیست. حتی آنطور که ممکن است وجود داشته باشد، وجود هم ندارد. شاید بهتر است پتانسیل را به عنوان ساختار واقعیت در نظر گرفت، قبل از آنکه واقعیت خودش را مشخصا و به طور مشهود و بدیهی در حال حاضر نمایان کند. اما موجوداتی مثل ما با زمان حال دست و پنجه نرم نمی کنند. بنابراین حداقل تا آنجا که آگاهی ما از آن اطلاع دارد، اینطور به نظر میرسد که زمان حال برای ما واقعی ترین چیز نیست. به گفته بزرگان، ما باید بجنگیم تا “در اکنون باشیم”. در عوض ما به اختیار خودمان، ذهنمان را معطوف به بررسی آینده میکنیم: چه میتواند پیش بیاید؟ تلاش به پاسخ دادن به این سوال همان زندگی است. این نحوه برخورد صحیح با واقعیت است. اینکه الان “چه هست؟” یک سوال مرده، مربوط به گذشته است که قبلا به نتیجه رسیده. اینکه “چه میتواند باشد؟” ظهور یک هستیِ جدید است که در نتیجه پیوند بین خودآگاهی موجود و گسترده وسیعی از امکانات متناقض ایجاد میشود.

و اگر امکانی وجود داشته باشد که واقعی تر از فعلیتِ اکنون باشد (همانطور که واقعیت نشان میدهد که ما محکوم که دست و پنجه نرم کردن با آنیم) آن وقت بررسی این امکان ها از هر تحقیق و تفحص دیگری مهم تر است. اما چطور میتوانیم چیزی را بررسی که کنیم که نه اینجا، نه آنجا و نه هیچ کجای دیگری وجود ندارد؟ چطور میتوانیم آنچه را که هنوز خودش را نشان نداده بررسی کنیم؛ و آنچه را که میتواند باشد اما هنوز نیست، کشف کنیم؟ و چطور میتوانیم در مورد این تلاش، به طوری قابل فهم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم و اطلاعات مربوط به موثرترین مفاهیم، رویکردها و استراتژی ها را بین هم رد و بدل کنیم؟ پاسخ به این سوال، تا جایی که من میتوانم بگویم، تعامل از طریق داستان درباره آنچه هست و به همان اندازه آنچه میتواند باشد، است. چنین جوابی حاکی از آن است که اگر امکان، عنصر نهاییِ واقعیتی باشد که ما با آن دست و پنجه نرم میکنیم، پس این داستان ها هستند که نگهدارنده آن خردی اند که بیش از هر چیزی لازم است بدانیم.

ما به طور طبیعی، درباره زندگی مان مثل یک داستان فکر میکنیم و تجربیات مان را به همین شیوه بیان میکنیم. ما به طور خودکار به دیگران میگوییم که کجا هستیم (برای آماده سازی صحنه) و کجا میخواهیم برویم، تا بتوانیم اکنون را از دلِ امکانی که در حرکت به سوی مقصدمان پدیدار میشود، خلق کنیم. هیچکس چنین داستانی را غیرعادی نمی داند. اما کاری بیش از نمایش دادنِ زندگی خودمان و دیگران به صورت مجموعه ای از اتفاقات است. بسیار عمیق تر از آن است. وقتی اقدامات یک فرد را در جهان به تصویر میکشید، نحوه درک، ارزیابی، تفکر و عمل او را توصیف میکنید – و وقتی چنین کاری انجام میدهید داستان شروع میشود (و هرچه در چنین توصیفاتی بهتر باشید، روایت هایتان بیشتر داستانی میشود). بعلاوه ما جهان را پر از انگاره هایی تجربه میکنیم که دقیقا باید با آن مقابله کنیم. آن ناشناخته ی غیرمنتظره و بدیع – دنیایی از امکان ها – در قالب نمایشی چشمگیر بیان میشود، درست مثل جهانی که انتظار داریم و میکوشیم ایجاد کنیم؛ و درست مثل خودمان به عنوان بازیگرانی که با آن ناشناخته ی قابل حدس مواجه میشویم (The unknown, unexpected, and novel—the world of possibility—is represented in dramatic form, as is the world that we expect and strive to bring into being, and ourselves, as actors faced with the unknown and the predictable alike.). ما برای نشان دادن تمام این موارد از داستان استفاده میکنیم.

آیا میتوان گفت ما در قالب داستان ها تعامل میکنیم (و همه آن را درک میکنند) چون هر آنچه همه در جهان انجام میدهند اساسا یک داستان است؟ آیا میتواند به این معنا باشد که دنیای تجربه از یک داستان غیر قابل تمایز است – و نمیتوان آن را در قالبی دقیق تر از داستان نشان داد؟ در اصل با ما جهان – و با واقعیت های آن – سازگار شده ایم. بنابراین اگر ما جهان را به صورت یک داستان تعبیر میکنیم، آن وقت شاید به طور دقیق تری، یا حداقل در عمل، مثل یک داستان تفسیر میشود (و تشخیص دقیق از عملی چندان آسان نیست) (Thus, if we naturally construe the world as a story, then perhaps the world is most accurately, or at least most practically, construed as a story (and accurate and practical are not so easy to distinguish)). در عوض ممکن است شما اینطور استدلال کنید که دیدگاه علمی درباره جهان از جهاتی دقیق تر است و دیدگاه علمی اساسا یک داستان نیست. اما تا آنجا که من میتوانم بگویم، دیدگاه علمی هنوز در دل یک داستان جا خوش کرده است: داستانی که اینگونه است “جستجوی دقیق و بیطرفانه حقیقت، جهان را به جای بهتری برای زیستن تبدیل میکند و باعث کم شدن رنج، افزایش عمر و ثروت میشود.” چرا به طور دیگری علم را به کار بگیریم؟ چرا کسی بدون چنین انگیزه ای بخواهد سختی ها و دقت بی نهایتِ ممارست های علمی را به جان بخرد؟ مثلا اگر از هوش و انضباط کافی برای تبدیل شدن به یک محقق واقعی برخوردار باشید، راه های موثر دیگری برای کسب درآمد هست. و از منظر انگیزه های درونی، عشق ورزی به علم با یادگیری از روی بی علاقگی دقیقا یکی نیست. آزمایشگران و نویسندگان علمی بزرگی که من شناخته ام، مشتاق پیگیری شان هستند. چیزی احساسی آنها را برانگیخته. آنها امیدوارند که نتیجه بادگیری شان (هرچند شاید از روی بی علاقگی، چون فعلا هدفی علمی جز یادگیری ندارد) واقعا نتیجه مثبتی ایجاد کند: دنیا را به جای بهتری تبدیل کند. چنین چیزی برای کل این پیگیری یک عنصر روایی ایجاد میکند، انگیزه ای که با هر طرح خوب و تغییر شخصیت همراه است، و بهترین داستان ها را میسازد.

ما آنچه را که به عنوان یک داستان تجربه میکنیم، مفهوم سازی میکنیم. این داستان به طور خلاصه توصیفی از جایی است که اکنون در آنیم و همینطور شامل جایی است که می خواهیم برویم، استراتژی ها و ماجراجویی هایی که در طول این مسیر پیاده سازی و تجربه میکنیم و نیز شامل شکست ها و سازماندهی های مجدد ما در طول این سفر است. شما دائما درون چنین ساختاری میفهمید و عمل میکنید، چون همیشه در یک جایی هستید و میخواهید به جای دیگری بروید، و همیشه در حال ارزیابی موقعیت تان و هر چیزی که با هدفتان در ارتباط است، هستید. بخشی از تفکر در قالب داستانی، به خاطر تمایل ما به دیدن جهان در قالب مجموعه ای از شخصیت هاست که هر کدام از شخصیتها نشان دهنده موقعیت فعلی و مقصد، وقایع غیر منتظره ای که ممکن است با آنها روبرو شویم و خودمان به عنوان بازیگران این داستان است. ما در همه جا نیت های جاندار (animated intent) می بینیم – و مطمئنا به همین شیوه جهان را به فرزندانمان نشان میدهیم. به همین خاطر است که یک ماشین یا مثلا خورشید دارای یک صورت همراه با لبخند است. به همین دلیل است که – حتی در میان بزرگسالان – در ماه چهره ای دیده میشود و خدایان در میان ستارگان اند. همه چیز جان دارد. همه به این خاطر که ما تمایل داریم با چیزهای دیگر طوری رفتار کنیم که انگار صرف نظر از اینکه چه هستند، جان دارند یا بی جان اند، و شخصیت هایی دارای نیت اند. به همین دلیل است که به نظرتان اشکالی ندارد که ماشین تان چهره داشته باشد (خصوصا در جلوی آن، جایی که چهره به آنجا متعلق است). ما به این شکل عمل میکنیم (به این معنا که درک میکنیم، فکر میکنیم و واکنش نشان میدهیم) چون هر عضو گونه انسان در هر لحظه، هر عملی که انجام میدهد برای خیر یا در جهت شر نسبت به دیگران است. و این موضوعی است که همیشه بوده و هست. تقریبا هر آنچه در مسیر دور و دراز بیولوژیکی تا شکلی فعلی مان با آن روبرو شده ایم، اجتماعی بوده است. اگر این مواجهه درباره تعامل با آدمهای دیگر نبود، در مورد ارتباط با دیگر حیوانات بود. شاید آنها را شکار میکردیم یا آنها را در گله هایی پرورش میدادیم، یا وقتی اهلی شان کردیم با آنها بازی میکردیم – شاید هم آنها ما را شکار می کردند و باید آنها را یاد میگرفتیم تا از چنگ شان بگریزیم و از خودمان محافظت کنیم. تمام این تعاملات قبیله ای، درون قبیله ای، بین گونه ای (cross-species) مغز ما را شکل داده اند، طبقه بندی ها و چارچوب های اساسی ما را فرم داده اند، آنها به شکل اجتماعی – نه عینی و بیرونی، مثل موضوعات علمی (objective) – پردازش کرده اند. اینطور نیست که ما با غریزه و شمّی درونی نسبت به وجود جدول تناوبی عنصرها متولد شده باشیم. چنین چیزی نیست. فقط چند صد سال است که ما موفق شده ایم این کار مستقیما انجام دهیم و برای فرموله کردن آن، وقت و انرژی خودآگاهانه زیادی صرف کرده ایم. علاوه بر این به رغم اینکه برای تنظیم یک نظام طبقه بندی شیمیایی قابل توجه، نیازمند کار بسیار دشواری بوده، یادگیری آن نیز سخت است. چنین کاری به طور ذاتی (حداقل برای اکثر مردم) چندان جالب نیست، چون هیچ داستانی مربوط به آن وجود ندارد. بدون شک این نمایش دقیق و مفیدی از آن واقعیت عینی است، اما ماهر شدن در درکِ یک موضوع انتزاعی، نیاز به دست و پنجه نرم کردن دارد.

برعکس، اگر کسی برایتان داستانی بگوید بلافاصله توجه تان را جلب میکند. این داستان میتواند یک داستان پیچیده باشد – چیزی که نیاز به ساعتها تمرکز دارد. این داستان ممکن است حتی داستان نحوه کشف جدول تناوبی عنصرها و تمام پیروزی ها و مشکلات این روند باشد. مهم نیست داستان درباره چه چیزی باشد. اگر به خوبی بیان شود، گیراست و احتمالا به خاطر سپرده میشود. اگر میخواهید به یک کودک چیزی بیاموزید و توجهش را جلب کنید، برایش یک قصه تعریف کنید. آنها دائما از میخواهند این کار را انجام دهید. آن به پیژامه شما نمی جسبند و التماس نمی کنند که: “بابا، تو رو خدا یک خط دیگر از جدول تناوبی عنصرها را بگو قبل از خوابیدن!” اما آنها انگیزه زیادی برای شنیدن یک داستان دارند – گاهی حتی بیشتر از یکی در شب. چنین چیزی نشان از عمق و اهمیت داستانها دارد. ممکن است فکر کنید که داستان ساده است، اما فرزند شما با دقت گوش میدهد و سطوح مختلفی را که از معنای نشان داده شده را پردازش میکند – معانی که اگر داستانی که تعریف میکنید سنتی و عمیق باشد، بسیار نامحتمل است که شما از آن آگاه باشید.

ما همه انسانیم. این بدان معناست که چیزی در تجربه ما وجود دارد که به هم شبیه است. وگرنه همه ما انسان نمی شدیم. حتی نمی توانستیم ارتباطی برقرار کنیم. به طور متناقضی، برای ارتباط برقرار کردن باید چیزهایی در مورد شما و دیگران باشد که بی آنکه بیان شوند، پیش میروند. تصور کنید که به کسی میگویید: “من امروز صبح واقعا عصبانی شدم.” اگر نشانه ای دال بر این وجود داشته باشد که شما میخواهید این مکالمه پیش برود و آنها هم موافق باشند، ممکن است دلیلش را از شما بپرسند؛ اما احتمالا از شما نمی پرسند که: “منظورت از عصبانی شدن چیست؟” آنها چنین سوالی نمی پرسند چون طبق تجربه از پیش میدانند که منظور از عصبانی شدن چیست. این تجربه ایست که بیشتر می توان آن را فرض کرد تا بیان. در واقع تنها دلیلی که می توانید در مورد هر چیزی صحبت کنید این است که مواردی وجود دارد که هرگز نیازی نیست در موردشان حرف بزنید. فقط میتوانید آنها را بدیهی فرض کنید. مثلا ما میدانیم که مجموعه ای ابتدایی از عواطف وجود دارد که میان ما انسانها در سراسر دنیا – و حتی در بین بسیاری از حیوانات – مشترک است. وقتی خرس مادر با دندان هایی که برای همه نمایان شده در مقابل توله هایش می ایستد و می غرد، همه معنایش را میفهمند. دقیقا همان چیزهایی که نیازی به صحبت در مورد شان نیست، ما را انسان میکند و جوهره انسانیت را میسازد اگرچه این جوهره وابسته به رفتار جامعه و محیط قابل تغییر باقی میماند.

بنابراین برگردیم به موضوع داستان – یا به بیان بهتر داستانِ داستانها. ما با داستان شخصیت های آغاز میکنیم که وجودشان جهانی است و ساختار درک را ما از پتانسیل جهان میسازند. و، به کمک شانس، وقتی با آن شخصیت ها روبرو میشوید، رابطه شان را با نفرت، خود بزرگ بینی و فریب به اندازه ای کافی درک میکنید که آنجا که این درک برای شما ایمنی فراهم کند.

شخصیت های جاودانه درام بشر

اولی: اژدهای آشوب

وقتی پسرم جولیان حدودا چهار ساله بود، با وسواس زیادی فیلم پینوکیو را نگاه میکرد – به ویژه قسمتی که آن وال، مونسترو، به اژدهایی با دم آتشین تبدیل میشد. باید آن سکانس را پنجاه بار دیده باشد. و معلوم نبود که دیدنش لذت ببرد. به وضوح از صحنه اوج آن می ترسید. از چهره اش می فهمیدم. او برای ترسش دلیل خوبی داشت. شخصیت هایی که با آنها همذات پنداری کرده بود، در خطر قرار گرفته بودند. درون مایه اصلیش این بود که انگیزه ای قوی برای خطر و قربانی کردن وجود دارد. این صحنه ای بود که از همه بیشتر او را به خود مجذوب میکرد.

او با تماشای مکرر آن فیلم، واقعا چه میکرد؟ خصوصا اگر احساسی که برمی انگیخت ترس بود؟ چرا یک بچه باید داوطلبانه خود را در معرض آن قرار دهد؟ جولیان از همه توانایی های ذهن تازه شکل گرفته اش، از منطق مثل ناخودآگاه، برای پردازش روابط در چنین داستانی استفاده میکرد. پینوکیو و داستان هایی مشابه آن، به گونه ای سنگین، لایه لایه و پیچیده اند که تخیل را می رباید و دیگر رها نمیکند. این تصادفی نیست. بچه ها کوچک و جوان اند و از برخی جنبه ها هیچ چیز نمی دانند، چون تجربه شخصی بسیار کمی دارند. اما آنها همچنین از جنبه هایی، موجوداتی بسیار باستانی اند و به هیچ وجه احمق یا بی توجه نیستند. این واقعیت که آنها شیفته افسانه ها و داستان هایی مثل پینوکیو نشان میدهد که چقدر بچه ها عمق این داستانها را درک میکنند، اگرچه شما به عنوان یک مشاهده کننده بزرگسال دیگر متوجه چنین عمقی نشوید.

آن نهنگ، اژدهای آشوب است. این نمادی از بالقوه، یا امکانی است، برای بهتر یا بدتر شدن. نمایش این پیکره در همه جا ظاهر میشود و بچه ها آن را می بینند، حتی با اینکه نمی دانند منظور از این پیکره ها چیست. مثلا در داستان کلاسیک والت دیزنی، زیبای خفته، آن ملکه شیطانی و بدخواه، شاهزاده فیلیپ را به دام می اندازد. او شاهزاده فیلیپ را در سیاه چال قصرش زندانی میکند و برایش داستانی فریبنده از همین قسم تعریف میکند. او از توصیف آن مرد ویران شده کهنسال در شش یا هفت دهه آینده، لذت می برد و به همین خاطر از روی دست و دلبازی به شاهزاده فیلیپ اجازه میدهد که از سلول زندانش خارج شود. او شاهزاده فیلیپ را چیزی بهتر از مترسک یک قهرمان نشان نمی دهد، و آن وقت در حالیکه در سلولِ زندانی اش را قفل میکند، با خنده هایی شیطانی، پله ها را بالا می رود تا به قصر خودش بازگردد. او نمونه کلاسیک یک مادر وابسته به احساسات و علائق فرزندِ معمولا ذکور خود است که با جلوگیری از خروج فرزندش از خانه نمی گذارد فرزند، سرنوشت خود را نمایان کند.

آن شاهزاده با کمک سه عنصر مثبتِ زنانه از سیاه چال فرار میکند: همان سه پریِ دادرس که به وضوح همتایان مثبتِ آن شرارت اند. ملکه پلید او را می بیند که بر اسبش سوار میشود و راه خطرناک خود را از میان ارتش او، و پلی که بعد از دربهای قصر در حال لرزیدن و بسته شدن است، باز میکند و به پایین آن جاده ای که به سوی تله مرگبار قصر اوست، پیش میرود. او با وحشتی بیش از پیش از این برج به آن برج میرود تا آنجا که خود را به بالاترین نقطه میرساند. او عصبانی آنجا می ایستد و شعله های آتش دوزخ خود را فرا میخواند و خودش را به اژدهایی غول پیکر با دم آتشین تبدیل میکند. هر کسی که این فیلم را تماشا میکند به طور کلی این واقعیت را پذیرفته: “البته که یک ملکه شیطانی به اژدها تبدیل شد، اما اشکالی ندارد.” دقیقا چرا چنین موضوعی در سراسر جهان پذیرفته شده است؟ در ظاهر که چنین دگرگونی اصلا منطقی نیست. در یک لحظه، او یک ملکه شیطانی قابل درک است که اگرچه بسیار عصبانی است اما در جای خودش ایستاده. و در لحظه ای بعد، چند بار به دور خودش می چرخد – و بوم! – او به یک خزنده غول پیکر با دم آتشین تبدیل میشود. شاید همه شما موقع خواندن این مطلب به چنین فکری افتاده باشید که: “چرا باید چنین موضوعی را مطرح کرد؟ حتی بچه چهار ساله من هم آن را میفهمد!” من با تبدیل شدن یک ملکه شیطانی به یک اژدها مشکلی ندارم. آنقدر بدیهی است که حتی میتواند وسط یک فیلم محبوب اتفاق بیفتد و پذیرفته شود – آنقدر بدیهی که جلب کردن توجه مردم به اینکه اتفاق عجیبی افتاده، بسیار سخت است.

بهر حال گویی اگر ملکه الیزابت دوم در میان یکی از جشن های بی پایانش به خزنده ای بزرگ و آتشین تبدیل شود، تا حدی حیرت و دلهره به جا و قابل انتظار است. موضوع این است که آدمها – حتی پادشاهان سلسله های بزرگ – ناگهان به خزنده تبدیل نشده و به مهمانان شان حمله نمی کنند (خب نه در بیشترِ مهمانی ها). اما اگر چنین اتفاقی در یک داستان رخ دهد، ما آن را می پذیریم. به هر روی این نکته، رمز راز از موضوعی برنمیدارد. البته هر تحول باستانی در یک داستان اتفاق نمی افتد. اگر آن ملکه پلید ناگهان لباس صورتی درخشانی به تن میکرد و آن مسیری را که شاهزاده فیلیپ در حال فرار بود گلباران میکرد، اصلا با عقل جور نمی آمد. چنین چیزی نه در نهاد آن پلیدی، و نه در مجموعه انتظاراتی که هر مخاطبی به طور ضمنی از تماشای فیلم ها به دست آورده، وجود ندارد (و بعید است بعد از چنین تغییراتی از فیلم تعریف کنید، مگر اینکه این تغییرات با ظرافتی استثنایی و با هدفی بالاتر همراه شود). تبدیل شدن آن ملکه به اژدها اشکالی ندارد. چرا؟ بخشی به این خاطر است که طبیعت پیوسته میتواند و در حال تبدیل کردنِ ماسک خطرناک اما همچنان قابل درک او به یک آشوب کامل است. به عنوان مثال این اتفاق وقتی می افتد که تازه آتشی برای پیک نیک افروخته و می خواهید کباب تان را درست کنید و دور آتش آواز هایتان را بخوانید اما ناگهان هوا چنان گرم و خشک میشود که آن جنگل خنکی که چادرمان را پناه داده بود و آن گرما میسوزد و آن فضا را به دوزخی خشمگین تبدیل میکند. خطراتی که میتوانیم آنها را مدیریت کنیم ناگهان تبدیل به خطراتی میشوند که نمی توانیم کنترل شان کنیم. به همین دلیل است که وقتی ملکه پلید تبدیل به اژدهای آشوب میشود، برای کسی تعجب آور نیست.

لحظه ای تصور کنید که یکی از انسانهای نخستین، مربوط به ماقبل تاریخ هستید. شما برای یک شب جایی اردو زده اید، و آن جا قلمرویی مشخص است – به این معنا که برای آن زمان، ایمن و قابل پیش بینی است. دوستان، اقوام قبیله تان، نیز آنجا هستند. شما نیزه ها و آتش خودتان را دارید. شرایط ایمن و بی خطر است. اما اگر با بی دقتی فقط شصت متر از اردوگاه تان دور شوید، آن وقت جانوری وحشتناک با دندان و جثه ای بزرگتر شما را میخورد. این همان چیزی است که در آن ناشناخته هولناک وجود دارد. چنین ایده ای عمیقا درون ما نهفته است. مثلا ما میدانیم که انسانها ذاتا از خزندگان شکارچی میترسند – و دلیل خوبی هم برایش وجود دارد. وجود چنین ترسی صرفا به یادگیری ما برای ترس از آنها مربوط نیست (اگرچه که مطمئنا برای چنین ترسی آماده میشویم): چنین ترسی غریزی است. در مورد تمام نیت ها و اهدافمان، تصویری درون ما از آن شکارچی هولناکی هست که شب هنگام به کمین نشسته. به همین دلیل است که کودکان، وقتی آنقدر بزرگ میشوند که بتوانند به تنهایی حرکت کنند، از تاریکی می ترسند. آنها شبها به این اصرار میکنند که “بابا تو اون تاریکی یه هیولا هست!” و پدر به بچه اش اطمینان میده که چیزی به اسم هیولا وجود ندارد. خب پدر اشتباه میکند و دقیقا کودک است که درست میگوید. ممکن است در حال حاضر، در آن بخش به خصوص از تاریکی هیولایی وجود نداشته باشد، بخشی به این خاطر که شما فردی با حداقل یک متر قد و تشنه هستید، و بخشی به این خاطر که در آینده میتواند هیولایی در آنجا باشد – یا خواهد بود. به همین دلیل است که ممکن است مفیدتر این باشد که به فرزندتان به طور مستقیم و با رفتارتان بگویید که همیشه در تاریکی چیزی شوم و خطرناک وجود دارد و این وظیفه فرد است که با آمادگی با آن روبرو شود و طبق کهن الگو، آن گنجی را تاریکی از آن محافظت میکند، به چنگ بیاورد. این کاری است که یک بزرگسال و یک کودک می توانند با نتایجی عالی انجام دهند.

من جولیان را حدود یک سال و نیم پیش از دیدن پینوکیو به موزه علوم بوستون بردم. در آنجا یک اسکلت دایناسور نگهداری میشد. تا آنجا که من یادم می آید، اسکلت بسیار بزرگی بود و قطعا از زاویه نگاه جولیان بسیار بزرگتر هم می نمود. او از پنجاه متر مانده به پیکره استخوانی دایناسور جلوتر نمی آمد. تا فاصله 75 متری در حد کنجکاوی داشت که بخواهد جلوتر برود. اما اندکی جلوتر متوقف میشد. آن تجربه یک پدیده عصبی هم هست. کنجکاوی اش او را به سوی آن هیولا هل میداد تا بتواند مقداری اطلاعات مفید از آن به دست آورد – تا جایی که ترس او را فلج میکرد. من دقیقا میدیدم که آن مرز کجاست. شاید به این معناست که او باید از آن هیولا تا آن اندازه فاصله داشته باشد تا اگر بر فرض آن جانور ناگهان سرش را از میان درختان بیرون آورد تا او جولیان را بگیرد، او همچنان بتواند احساس امنیت کند.

ایده ای در اعماق روان انسان نهفته که میگوید آن پتانسیل میتواند مکانی برای حداکثر وحشت و محل زندگی آن شکارچیِ ابدی – یا انواع بی نهایتی از شکارچیان – باشد. از نظر عملی درست است، چون انسانها از ابتدا تاکنون طعمه بوده اند، اگرچه که ما نیز شکار را برای شکارچیان با مسلح کردن خود و گروهی زندگی کردن مان بسیار سخت کرده ایم. (شخصا از این بابت خوشحالم. من تا به حال در جایی که محل اقامت خرس های گریزلی است اردو زده ام. خیلی خوب است که آنها روی کره زمین هستند. همه اینها درست. اما من شخصا ترجیح میدهم گریزلی هایم خجالتی باشند و نه چندان گرسنه. و به اندازه کافی دور باشند که فقط از دور زیبا به نظر برسند.) اما نیروهای روحی و روانی نیز درون تان وجود دارند که به همین شیوه غارتگرانه با شما رفتار میکنند – و میتوانند خطرات بزرگتری ایجاد کنند. بدخواهی که در قلب مردم وجود دارد و میتواند آن را مرتکب جرم کند در این دسته بندی قرار میگیرد – به همراه پلیدی که انگیزه ای برای جنگ های تمامیت خواهانه برای انتقام، تجاوز، طمع و علاقه خالص به خونریزی و ویرانی. و این بدخواهی در قلب شما نیز وجود دارد؛ اژدهایی که از همه بزرگتر است – و همینطور یادگیری مهارت تسلط بر این بدخواهی از بزرگترین و بعید ترین دستاوردهای فردی است.

شما از نظر عصبی طوری ساخته شده اید که جهان را به طور چشمگیری در سطحی عمیق تفسیر میکنید. بخشی قدیمی در مغز شما هست معروف به هیپوتالاموس – منطقه کوچک که بالای نخاع تان قرار دارد – و مسئولیت تنظیم کردنِ واکنش های اصلی نسبت به آن چیزهایی را دارد که مصداقی برای مفهوم سازی از خطر و پتانسیل اند. یکی از دو مسئولیت اصلی هیپوتالاموس، حفاظت از خود (در برابر گرسنگی، تشنگی و مهمتر از آن، تهاجمِ دفاعی در صورت روبرو شدن با تهدید) است و دیگری تولید (مثل برانگیختگی جنسی و رفتارهای جنسی اولیه). دومی مسئولیت جستجو و کاوش را به عهده دارد. نیمی از هیپوتالاموس را تحریک میکند که از آنچه در کاوش های گذشته آموخته ایم به نفع آرام کردن و اغنای نیازهای اساسی زندگی – از جمله توانایی محافظت از خود در صورت بروز حمله – استفاده کنیم. نیمه دیگر همیشه می پرسد، آن بیرون چه خبر است؟ چه کاربردی میتواند داشته باشد؟ بنابراین حالا داستان چیست؟ بخورید، بنوشید و شاد باشید تا وقتی آذوقه تمام شود – اما همیشه باید حواستان به هیولاها باشد. بعد پا به دنیای ناشناخته اما امیدوار کننده بگذارید و ببینید آنجا چه خبر است. چرا؟ خب شما در حال حاضر بسیاری از چیزهایی را که باید بدانید میدانید، اگرچه تقریبا میتوان گفت که به اندازه کافی نمی دانید. شما چنین چیزی از این رو میفهمید که زندگی به اندازه ای که میتوانست خوب نیست و چون مرگ وجود دارد و شما نیز خواهید مرد. بدیهی است که در چنین شرایطی باید بیشتر بیاموزید. بنابراین شما انگیزه کافی برای کاوش دارید. بازنمایی اولیه طبیعت، به عنوان خانه ای برای محافظت آن گنجینه ابدی توسط یک شکارچی ابدی، در واقع بازنمایی کاملی از شیوه واکنش شما نسبت به جهان در بنیادی ترین اعماق وجودتان.

شخصیت دوم – طبیعت: زایش و نابودی

همه ما تصویری از طبیعت در ذهنمان داریم. ممکن است تصویری باشد که از یک منظره طبیعی زیبا در ذهنمان نگه داشته ایم – طبیعت به عنوان عنصری سخاوتمند و زاینده. چنین تصویری است که دیدگاهی احساساتی در مورد محیط زیست ایجاد میکند. منی که اهل آلبرتای شمالی هستم، دقیقا دیدگاه یکسانی درباره طبیعت ندارم، چون در زادگاه من، در شهر فرویو، طبیعت دائما در شش ماه از سال با سرمای کشنده، علیه جان ساکنان توطئه میکرد و دو ماه دیگر را هم با انواع حشرات ساکنین را غرق میکرد (and to devour them with insects for at least two more). بنابراین آنجا قسمتی کمتر دوست داشتنی و بیرحمانه از طبیعت بود. این بخشی از طبیعت است که همراه با آسیب، بیماری، مرگ، جنون و هر آن چیزی است که برای شما به عنوان یک موجود بیولوژیکی در انتهای منفیِ طیف رخ دهد.

پتانسیلی در آینده هست که هنوز به واقعیت تبدیل نشده (و همانطور که دیده ایم به کمک اژدهای آشوب نشان داده شده است). اما بعد طبیعتی وجود دارد که شما در زندگیتان با آن روبرو می شوید و نمی توانید آن را کاملا ناشناخته تلقی کنید. طبیعت سخاوتمند است: نشان به آن نشان که شما هنوز اینجا حی و حاضرید – و گاهی خوشحالید؛ نشان به آن نشان که غذاهای خوشمزه ای برای خوردن هست، آدمهای جالبی برای تعامل هستند و کمبودی از نظر دیدن و انجام دادنُ چیزها و کارهای جالب و فریبنده وجود ندارد. چشم اندازهای طبیعی بینظیری وجود دارند. زیبایی، جاودانگی و بیکرانی اقیانوسها هست. عناصرِ فراوان و شگفت انگیز بسیار هست. اما همچنین وحشتی مطلق با آن همراه است: ویرانی، بیماری، رنج و مرگ. هر دو عنصر تجربه، در کنار هم وجود دارند. حتی ممکن است وجود عنصر اول بدون دومی غیرممکن باشد: حتی در بدن تان، هر قدر هم که سالم باشد، تعادلی میان سلول هایی وجود دارد که به اندازه فایده شان کار کرده اند و حالا می میرند تا با جایگزین شدن شان با سلولهای جدید، هستیِ شما را تداوم ببخشند.

هر دوی این عناصر وجودی، در تخیلات ما به شکلی دارای شخصیت نمایان میشوند. یکی همان ملکه شیطانی است؛ الهه نابودی و مرگ. دیگری همتای مثبت اوست؛ همان پری های خیرخواه، شهریاران خیرخواه و مادران جوان و دوست داشتنی که با دقتی بی نهایت مراقب مسئولیت ناگزیر خود اند. برای یک زندگی مناسب باید با هر دویشان آشنا باشید. اگر شما کودکی هستید که مورد سوء رفتار مادرتان قرار گرفته اید، فقط ملکه پلید را میشناسید و این یعنی به خاطر فقدان عشق و توجه آسیب دیده اید و در معرض ترس، درد و پرخاش اید. این راه زندگی نیست و بسیار سخت است که مسئولیت پذیر و توانمند بار بیایید، تهی از اعتماد و پر از نفرت و انتقام جویی هستید. شما باید کسی را پیدا کنید که نقش ملکه خیرخواه را ایفا کند: یک دوست، یکی از اعضای خانواده، یک شخصیت تخیلی – یا بخشی از روان خودتان که میداند این سوء رفتار اشتباه است و قسم خورده تا در هر موقعیتی که پیش آمد از شرایط سوء رفتار فرار کند، آن را پشت سر بگذارد و تعادل مناسبی در زندگی ایجاد کند. شاید اولین قدم در این جهت این باشد که به رغم آن سوء رفتارها اعتراف کنید که سزاوار مراقبت هستید؛ و گام دوم این است که در هر فرصتی که می توانید به آن اندک توجه غم انگیزی که به دست می آورید، خودتان بدهید (to give it).

اگر دوگانگی طبیعت، همان وحشت و سخاوتش را، درک کنید، دو عنصر اساسیِ تجربه را برای همیشه و به طور غیر قابل اجتنابی خواهید شناخت و میتوانید، به عنوان مثال، به درک عمیقی از مفهوم قربانی کردن برسید. قربانی کردن یک استعاره مذهبی است و گفته شده این عملی است که خدایان را شاد نگه میدارد. اینکه بتوان فهمید آن خدایان به اصطلاح ناراضی چه کسانی هستند و اینکه وقتی ناراضی اند تا چه اندازه وحشتناکند، گامی واقعی به سوی خرد است – گامی واقعی و فروتنانه. انسانهای مدرن به سختی میتوانند بفهمند که منظور از قربانی کردن چیست، چون مثلا آنها گمان میکنند که یعنی در پیشگاه خدا یک قربانی ذبح شده یا سوزانده تقدیم کرد، که ایده ای منسوخ است. اما وقتی قربانی کردن را از منظر روانی تصور میکنیم، هیچ مشکلی نداریم، چون همه میدانیم که باید از لذتِ اکنون چشم پوشی کنید تا بتوانید پول کافی برای جلوگیری از گرسنگی در آینده داشته باشید. بنابراین شما به الهه منفی چیزی تقدیم میکنید، تا الهه مثبت نمایان شود. شما ساعات طولانی و سختی را برای تبدیل شدن به یک پرستار، پزشک یا مددکار اجتماعی تعلیم می بینید. این نگرش فداکارانه در واقع بزرگترین دستاورد آینده است که با مذاکره و چانه زنی و کنار آمدن با آن آینده – از جمله رها کردن لذت های آنی، رها کردن آنچه میخواهید و نیاز دارید، و در نتیجه کسب ارزشی که به دنبالش بودید در بلند مدت (و توقف وحشت) – همراه است. از مهمانی ها و ساعات خوش گذرانی صرف نظر میکنید و در عوض خودتان را غرق در سختی های زندگی میکنید. شما چنین کاری را انجام میدهید تا مشکلات کمتری از این نوع خودشان را به شما نشان دهند، چون قرار است که از سودمندی کاری که میکنید بهره مند شوید  و همینطور به کمک قدرتی که از طریق قربانی های مناسب به دست آورده اید از دیگران نیز محافظت کنید. ما همیشه در این مورد چانه میزنیم. ما بر این باور عمل میکنیم که میتوانیم با ساختار واقعیت چانه بزنیم. به طرز عجیبی در اغلب مواقع هم می توانیم. اگر عاقل باشید، همیشه در حال چنین کاری هستید. شما خودتان را برای بدترین سناریو آماده میکنید. خودتان را برای ورود آن ملکه شیطانی آماده میکنید. شما با آگاهی از وجود آن ملکه پلید، آنچه را که باید انجام میدهید تا او را – متناسب با میزان خردتان و شانس – دور نگه دارید. و اگر موفق شوید، آن طبیعت سخاوتمند به شما لبخند میزند – تا اینکه دیگر لبخند نزند. اما حداقل تا اندازه میتوانید شرایط را کنترل کنید. شما کودک نیستید، یا پرنده و جانوری که در باغ وحش نگهداری میشود – حداقل نه بیشتر از آنچه باید.

طبیعت نیز آشوبناک است چون همیشه می تواند به همراه فرهنگ – مخالفِ وجودی آن، و دومین موضوع بررسی ما – آسیب بزرگی ایجاد کند. بهرحال همانطور که رابرت برنز میگوید: “آنگاه همه رشته ها پنبه میشود”. و این اغلب طبیعت است که با چهره مثبت یا منفی اش چنان کاری میکند. حفظ تعادل بین شکنندگی زندگی و ضرورت باروری (با تمام بلاتکلیفی در باروری، زایمان و پرورش فرزندان) به همراه تمایل به قطعیت، پیش بینی پذیری و ساختارمندی آسان نیست. و تازه هنوز از مرگ چیزی نگفته ایم (و حتی سرطان، که بهرحال شکل دیگری از زندگی است). اما آنچه هرگز نباید گفت این است که یکی از دیگری مهمتر است. (There is nothing but sterility without unpredictability, even though a bit less unpredictability often seems eminently desirable.).

نمایش ترکیب طبیعت/آشوب اغلب در فرهنگ عامه پسند دیده میشود. مثلا همانطور که اشاره کردیم در زیبای خفته، کارتون والت دیزنی، یک ملکه پلید وجود دارد، یا در پری دریایی کوچولو (اورسولا)، در زیبای خفته (ملکه گریمهیلد)، صد و یک سگ خالدار (کرولا)، سیندرلا (لیدی ترماین)، گیسوکمند (مادر گوتل)، و آلیس در سرزمین عجایب (ملکه سرخ). آن زن نشان دهنده عنصر خشن دنیای طبیعی است. به خصوص مثال زیبای خفته بسیار مناسب است. به خاطر بیاورید که در آغاز فیلم چه اتفاقی می افتد. پادشاه و ملکه مدت زیادی منتظر بچه بوده و حالا ناامید شده اند. تا اینکه آن برکت از راه می رسد و آرورا – به معنای سپیده دم – متولد میشود. همه آنها  کل پادشاهی شان هیجان زده اند – و درست است چون زندگی تازه ای شروع شده است. آنها برای یک جشن بزرگ برای غسل تعمید آماده میشوند. ایده خوبی به نظر میرسد اما آنها فراموش کردند که ملکه پلید و بدخواه را به جشن شان دعوت کنند. و این جهل نیست که مانع آنها برای دعوت شده. آنها از وجودش آگاهند و به خوبی با قدرتش آشنایی دارند. این کار به معنای کوری عمدی و حرکتی نادرست است. آنها به جای اینکه به او قدرت و خرد لازم برای غلبه بر المان های منفی جهان و به رغم وجود آن عنصر منفی در واقعیت، میخواهند دختر نوزاد و گرانبهایشان را حفاظت کنند. تمام اینها کارهایی هستند که آرورا را ساده لوح و آسیب پذیر نگه میدارد. بدخواهی در هر حال نمایان شد و پیامی با خود دارد: ملکه پلیدی را به زندگی فرزندتان دعوت کنید. اگر این کار را نکنید، فارغ از اینکه چه کارهایی کرده باشید که جلوی پلیدی را بگیرید، فرزندتان ضعیف و نیازمند مراقبت بار می آید. بنابراین ملکه پلید در مراسم غسل تعمید ظاهر میشود و بدون دعوت اما با رفتار خوبی هدیه اش را (به صورت نفرین) تقدیم میکند: مرگ آرورا در شانزده سالگی در حین کار کردن با سوزن چرخ خیاطی. و همه اینها به خاطر این است که به مراسم دعوت نشده است. فقط به همین دلیل است که یکی از مهمان های دلسوز و قدرتمند – یکی از آن سه پری، نماینده عنصر مثبت زنانگی – آن نفرین را از مرگ به ناهوشیاری عمیق تبدیل میکند، وضعیتی که به وضوح کمتر از مرگ، کشنده است.

این اتفاقی است که برای آن به اصطلاح زیبارویان خفته می افتد. آنها وقتی به سن شانزده سالگی میرسند هنوز بسیار ناهوشیارند: نمی خواهند هوشیار باشند، چون هنوز شجاعت و توانایی مقابله با عناصر منفی جهان طبیعی را در خودشان ایجاد نکرده اند. آنها به جای اینکه به چنین کاری تشویق شوند، پناه داده شده اند. و اگر جوانان را پناه دهید، آنها را نابود میکنید. شما ملکه پلید را حتی برای ملاقات هایی کوتاه هم دعوت نکرده اید. اگر او با تمام قدرتش ظاهر شد و فرزندان تان کاملا خام بودند، چه؟ آنها دیگر نمی خواهند زندگی کنند. آرزوی بی خبری و ناهوشیاری میکنند. و ماجرا بدتر هم میشود. اگر بیش از اندازه از فرزندتان مراقبت کنید، به همانی تبدیل میشوید که بیش از هر چیز سعی میکنید فرزندتان را از او مواظبت کنید. شما با محروم کردن شان از پیگیری ماجراجویی زندگی شان، شخصیت شان را تضعیف میکنید. و حالا خودتان به یک عامل ویرانگر تبدیل شده اید – همان ساحره ای که آگاهیِ مختار آنها را می بلعد.

من سالها پیش مراجعی داشتم که زندگی اش نسخه ای واقعی از داستان زیبای خفته بود. او قد بلند، با موهای بلوند، کمر باریک (به قول معروف) و عمیقا غمگین بود. او در یک کالج کوچک محلی ثبت نام کرد و سعی تحصیلاتش را تا حدی ارتقا دهد که بتواند وارد دانشگاه شود. او آماده بود مرا ببیند چون دیگر نمی خواست زندگی کند. اما واقعا هم نمی خواست بمیرد – حداقل نه به طور خودخواسته. در عوض او سعی میکرد با قرص های والیوم و انواع دیگر قرص های خواب آور، خود را ناهوشیار نگه دارد. او این کار را به کمک تجویز قرص خواب آور به مقدار کافی از طریق چندین پزشک انجام میداد تا هیچ یک متوجه نشوند که او دقیقا دارد چه کاری انجام میدهد. او موفق شد خودش را پانزده تا شانزده ساعت در روز در حالت خواب نگه دارد. او باهوش و باسواد بود و مقاله ای فلسفی را نشانم داد که میگفت چقدر زندگی اش و در کل خودِ زندگی بیهوده است. از ظواهر ماجرا پیدا بود که او قادر به تحمل مسئولیت نیست و همینطور نمی توانست با ظلم و ستمی که همه جا در اطرافش وجود داشت، مقابله کند. مثلا گیاهخوار بود و رژیم اش در ارتباط مستقیم با وحشت حاد او از زندگی بود. او حتی نمی توانست در میان راهروهای گوشت یک سوپر مارکت حرکت کند. همانجا که دیگر تکه گوشت هایی برای غذا درست کردن می دیدند، او اجزای بدن مردگان را میدید. صرفا همین دیدگاه به تایید این باور او منجر میشد که زندگی اساسا غیر قابل تحمل است.

مادر بیولوژیکی او هنگام زایمان فوت کرده بود و او با پدر و نامادری اش بزرگ شد. نامادری اش یک وحشت تمام عیار بود. من فقط یکبار او را در یک جلسه معمولی بالینی با مراجعم دیدم. او یک ساعت تمام با عصبانیت با من حرف میزد: اول در مورد عدم صلاحیت من به عنوان یک درمانگر، و دوم “بدیهی بودن” مشکلات مراجعم در مورد نامادریِ او به خاطر داشتن پزشکی چون من. فکر میکنم من فرصتی برای حرف زدن نداشتم. باور دارم که وقتی به اصرار به او گفتم که باید تعداد آن دو یا سه بار تماس تلفنی به مراجعم را، وقتی بچه دیگر مدرسه است، به یک دهم کاهش دهد، واکنشی دیدنی از خود نشان داد. منظورم این نبود و نیست که تمام آن مسائل تقصیر نامادری اوست. مطمئنم که او دلایل خودش را برای ناامیدی داشت. دختر ناتنی اش به هیچ شکلی دل به زندگی نمیداد، و یک برنامه آموزشی دو ساله و پرهزینه را چهار سال به درازا کشانده بود. اما مشخص بود که آن سه تماس تلفنی در روز که پر از خشم و توهین بود تمایلی برای ادامه زندگی به مراجع من نمیداد. من پیشنهاد کردم که تماسهای تلفنی هفتگی باید به یک قاعده تبدیل شود و او را تشویق کردم که اگر مکالمه به طرز بدی پیش رفت، تلفن را قطع کند. او شروع کرد به عملی کردن این پیشنهاد و تصور میکردم که تقاضای نامادری برای ملاقات با من به همین دلیل بود.

آن زیبای خفته داستان دلپذیری از کودکی اش برایم تعریف کرد. او تعریف کرد که زندگی مثل یک شاهزاده افسانه ای تجربه کرده است: تنها فرزند دلبند والدینش. اما وقتی به نوجوانی رسید همه چیز عوض شد. نگرش نامادری اش از اعتماد به بی اعتمادی عمیق تغییر کرد و آنها دعواهایی را شروع کردند که از آن به بعد پیوسته مشخصه رابطه شان شد (نامادری مراجعم در اوایل دهه سی سالگی بود). مشکل رابطه جنسی، آن روی دیگرش را بالا آورده بود. او با دختر ناتنی اش طوری رفتار میکرد که گویی فرد دغل باز جایگزینش شده؛ و دختر (که حالا آن بی گناهی شاهزاده وار را از دست داده) با مجموعه ای از قرار ملاقات با افرادی که سرشان به تنشان نمی ارزید و احتمالا فکر میکرد که لیاقتش را دارند به نامادری واکنش نشان میداد که تا اندازه ای به عنوان یک مجازات تمام عیار برای نامادری محسوب میشد.

ما با هم یک برنامه آموزشی تنظیم کردیم تا به او کمک کنیم بر ترس خود از زندگی غلبه کند. ما اول قرار گذاشتیم که با هم از یک قصابی محلی دیدن کنیم. صاحب آن قصابی و من طی این سالها با هم آشنایی دوستانه ای داشتیم. بعد از آن که وضعیت مراجعم را برایش توضیح دادم (با اجازه از مراجعم)، پرسیدم که آیا می توانم او را به مغازه اش ببرم، پیشخوان و ردیف های گوشت را نشانش بدهم و بعد – وقتی مراجعم آمادگی اش را داشت – او را پشت پیشخوان ببرم تا تیم قصابی را ببیند که چطور لاشه هایی را که تحویل میگیرند، برش می زنند. صاحب قصابی سریع قبول کرد. هدف اولیه ما صرفا رسیدن به قصابی بود. من به مراجعم اطمینان داده بودم که هر زمان بخواهد متوقف میشویم و اینکه من تحت هیچ شرایطی به دنبال فریب دادن او، به دام انداختن یا تمسخر او بیش از آنچه تحملش را دارد، نیستم. در اولین جلسه او موفق شد که وارد مغازه شود و حتی به ویترین دست بزند (با اینکه کنترل چنین کاری در ملا عام آسان نیست) اما او این کار را کرد. در چهارمین جلسه، میتوانست قصاب ها را در حین بریدن قسمت های مختلف لاشه هایی که هنوز تا حدی در هیبت حیوان بودند، و به چاقو ها و اره هایشان نگاه کند. شکی نبود که این کار برای او خوب است. مثلا او دیگر تمایل کمتری به ناهوشیار نگه داشتن خودش داشت و بیشتر در کلاسها حاضر میشد. او سختگیرتر، سخت تر و خشن تر شد – صفاتی که همیشه به معنای تمجید و تعریف نیستند اما گاهی دقیقا پادزهر گرایش به احساسات (sentimentality) است که از ویژگی های خطرناک رفتارهای کودکانه محسوب میشود. همچنین ترتیبی دادیم که او تعطیلات آخر هفته ای را در یک مزرعه محلی بگذراند که تعدادی حیوان معمولی (مثل خوک، اسب، مرغ و بز) نیز آنجا نگهداری میشد. من از آن کشاورز که روزی مراجعم بود، در خواست کردم که اجازه دهم آن دختر او را در زمان هایی که به احشام رسیدگی میکرد، همراهی کند. مراجع من کلا یک دختر شهری بود، هیچ چیز در مورد حیوانات نمی دانست و در نتیجه تمایل داشت که آنها را دقیقا به شیوه داستانها و افسانه های دوران کودکی اش عاشقانه دوست داشته باشد. اقامت دو روزه او در این مزرعه باعث شد تا حد زیادی تصورات خیالی بسیار کمتری نسبت به طبیعت واقعیِ حیواناتی که ما پرورش میدهیم و از آنها تغذیه میکنیم داشته باشد. آن حیوانات تا حدی دارای احساسات اند و ما وظیفه داریم رنجی بیش از حد لازم به آنها وارد نکنیم، اما آنها انسان و مسلما بچه نیستند. احساساتی بودن بیش از حد، یک بیماری است؛ نشان دهنده شکست در فرایند رشد است؛ و نفرینی است برای کودکان و کسانی که ما باید مراقبشان باشیم (اما نه بیش از حد).

زیبای خفته یک خیالباف قابل توجه بود. من تا به حال مراجعانی داشته ام که دو یا سه خواب را از شب گذشته به یاد می آورند، اما نه با جزئیات زیاد. اما او نه تنها خواب های زیادی را به خاطر داشت، بلکه کامل جزئیات شان را میدانست؛ و اغلب نیز خواب های شفاف میدید – یعنی در خواب، از خواب دیدن آگاه میشد. او تنها کسی بود که تا به حال دیده ام که از شخصیت های خوابهایش، منظورشان را – از لحاظ نمادین – یا پیامی که برای او داشتند میپرسید، و آنها نیز بطور واضح جوابش را میدادند. یک روز او با یکی از رویاهای فراوانش نزد من آمد: او در دل جنگلی حرکت کرد تا در اعماق آن به کوتوله ای رسید. کوتوله به او گفت که اگر مراجع من سوالی دارد، میتواند به یک سوال پاسخ دهد. مراجع من از آن شخص عجیب و غریب پرسید که برای تمام کردن مدرک کالج باید چه کار کند، مدرکی که تا آن زمان چهار سال به طول انجامیده بود و پیش نیازی برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیلش حساب میشد. جوابی که دریافت کرد چه بود؟ “تو باید کار در کشتارگاه را بیاموزی.”

تا آنجایی که من میدانم، رویاها اظهاراتی از جانب طبیعت اند. اینطور نیست که ما آنها را خلق کنیم. آنها خودشان را به ما نشان میدهند. من هرگز رویایی ندیده ام که چیزی را که من فکر میکنم نادرست است نشان دهد. همینطور – برخلاف فروید – باور ندارم که رویاها سعی میکنند منظورشان را پنهان کنند. در عوض آنها بخش اولیه ای از فرایند ایجاد افکار کاملا توسعه یافته اند، چون چنین افکاری به صورت جادویی از هیچ ظاهر نمیشوند. ما باید با ناشناخته ای روبرو شویم – آن اژدهای بزرگ آشوب یا آن ملکه پلید – و نمیدانیم که در ابتدا چطور باید این کار را انجام دهیم. رویا – در پی واکنشهای عاطفی، انگیزشی و جسمانی مثل ترس – در نقش اولین گام در مرحله شناخت است و آن ناشناخته را به دانشی کاربردی و قابل بیان در می آورد. رویا زادگاه اندیشه است؛ و غالبا آن اندیشه ای که به راحتی به ذهن خودآگاه خطور نمیکند. رویا چیزی را پنهان نمی کند، بلکه فقط چندان روشن نیست (اگرچه اصلا به این معنا نیست که نمی تواند عمیق باشد).

در هر صورت، تعبیر خواب مراجعم چندان سخت نبود؛ خصوصا وقتی آن شخصیت – همان کوتوله – به وضوح حرفش را گفته بود. بنابراین من با دقت به داستان مراجعم گوش کردم (و به یاد دارم که این ماجرا مربوط به بعد از تجربه قصابی و مزرعه بود) و از او پرسیدم که در این مورد چه کاری میتوانیم بکنیم. من نمیدانستم که چطور میتوانم از یک کشتارگاه واقعی بازدید کنم. حتی نمی دانستم که آیا در شهری که ما زندگی میکنیم کشتارگاهی وجود دارد یا نه، و اگر بود، هیچ تصوری از این موضوع نداشتم که آیا از تماشاگری با هر انگیزه ای که داشتند، استقبال میکنند یا خیر. بهرحال او قانع شده بود که حقیقت به او گفته شده و باید کاری از این قسم انجام داد. ما در مورد عواقب قوی شدن او و این واقعیت که موضوع نامادری فوق بحرانی اش اولویت کمتری پیدا کرده صحبت کردیم و باقی جلسه را به رغم وظیفه ای که برای او (و برای من) تعیین شده بود، به صحبت درباره جایگزین کردن گزینه مناسب دیگری با کشتارگاه حرف زدیم.

یک هفته بعد او برای جلسه تنظیم شده بعدی آمد. یکی از آخرین جملاتی که از او به یاد می آوردم این است که به من گفت: “فکر میکنم که باید یک مراسم مومیایی کردن را ببینم.” من نمی دانستم چه بگویم. من شخصا به هیچ وجه نمی خواستم مومیایی کردن را ببینم. من بخش هایی از بدن را در موزه های علم دیده بودم اما چیزی در موردشان وجود داشت که خاطره مرا رها نمیکرد. حتی حدود یک دهه پیش از آن به دیدن یکی از اجساد محبوب مومیایی شده رفته بودم و از دیدنش وحشت کردم. من به دلایلی روانشناس شدم، نه یک جراح یا یک پزشک قانونی. با این حال، موضوع من نبودم، بلکه موضوع مراجع من، زیبای خفته، بود که میخواست بیدار شود. به هیچ وجه نمی توانستم اجازه دهم که خواسته ها یا کمبودهای من با هر حکمتی که آن کوتوله در اعماق جنگل های ذهن ناخودآگاه مراجعم بیان کرده بود، تداخل داشته باشد. به او گفتم که بگذارد تا ببینم چه کار میتوانم بکنم. به نظر می رسید که همه چیز خیلی ساده تر از آن چیزی است که انتظار داشتم. من تلفن را برداشتم و به یک مرکز پزشکی قانونی زنگ زدم. در کمال تعجب، متصدی آن بی درنگ پذیرفت. تصور میکنم که آن فرد به حدی کافی افرادی را که اذیت شده و وحشت میکنند دیده و عادت داشت که با آنها آرام و معقول برخورد کند. بنابراین این کل ماجرا بود. من مسئولیت تنظیم یک قرار ملاقات را به عهده گرفتم و مراجعم آن کار را به رغم سختی هایش انجام داد.

دو هفته بعد به یک تشییع جنازه رفتیم. مراجعم از من پرسید که آیا میتواند یکی از دوستانش به آنها ملحق شود، و من پذیرفتم. متصدی آنجا هر سه نفر را اول به بازدید از مرکز دعوت کرد. او یک کلیسای کوچک و بعد اتاقی را که تابوت ها را آنجا نگه میداشتند، نشانمان داد. از او پرسیدیم که با توجه به تمرکز بی نهایت شغلش بر مرگ، رنج و اندوه، چطور میتواند این کار را مدیریت دهد. او جواب داد که این مسئولیت قلبی اوست که تا حد ممکن از دردناک بودن وحشت تجربه مراجعانش در این دوران بکاهد و از این کار روحیه میگیرد. این حرف برای هر دویمان با عقل جور درمی آمد و به ما کمک کرد تا بفهمیم که او چطور با شغل هر روزه اش کنار می آید. بعد از یک ساعت گشت و گذار، به اتاق مومیایی کردن رفتیم. فضای کوچکی بود شاید به اندازه 30 متر مربع. بدن برهنه مردی مسن، با موهای خاکستری و پر از لکه بر روی یک میز فولادی ضدزنگ قرار داشت. از آنجایی که فضای کافی برای ما وجود نداشت که بتوانیم با کمی فاصله در آن اتاق بایستیم، بلافاصله خودمان را به طور پیش پا افتاده ای از عملیات مومیایی سازی دور کردیم، در راهرو ایستادیم و از دم در اتفاقات را بی مانع دیدیم. او خون و مایعات دیگر را از جسد خارج کرد. مایعات به طور غیر معمولی از بدنش خارج می شوند و فکر میکنم بیشتر به خاطر کسل کننده بودن خروج مایعات بود که آنقدر وحشتناک می نمود. به نظر میرسید که چیزی به آن ارزش و حیات، سزاوار بهتر از این بود. او تغییرات لازم برای جراحی اش را انجام داد، سپس پلکها را به هم دوخت و مایع مومیایی را تزریق کرد. من تماشا کردم. همینطور مراجعم را تماشا میکردم. در ابتدا او پیوسته به انتهای راهرو نگاه میکرد و از صحنه ای که پیش رویش اتفاق می افتاد اجتناب میکرد. اما همانطور که دقیقه ها میگذشت، شروع کرد که تماشای فرایند، و بعد از یک ربع ساعت، بیشتر فرایند مومیایی را تماشا میکرد تا راهرو. با این حال می توانستم ببینم که او دست دوستش را محکم گرفته است.

او به طور مستقیم میدید که آنچه روزگاری باور داشت او را به وحشت می اندازد (و منطقی هم بود) در واقعیت آنقدر وحشتناک نیست. او می توانست از پس این تجربه برآید. حمله وحشت به او دست نداد، بیمار نشد، فرار و حتی گریه نیز نکرد. او از فرد متصدی پرسید که آیا اجازه دارد به جسد دست بزند. متصدی مومیایی نیز به اون دستکشی لاستیکی داد. بنابراین مراجع من دستکش ها را پوشید و مستقیما وارد اتاق عمل شد و با حالتی آرام دستکش اش را روی دنده های جسد گذاشت، طوری که گویی این کار هم او را و هم آن بدن متروک را آرام می بخشید. این برنامه خیلی زود بعد از این کار تمام شد و ما بعد از تشکر صمیمانه از آن فرد، بی سر و صدا آنجا را ترک کردیم.

هر سه نفرمان حیرت خود را از تنظیم کردن چنین قراری ابراز کردیم. مراجع من درباره تحملش در برابر وحشت های زندگی درس مهمی آموخته بود. به همان اندازه مهم اینکه او متوجه حدود تعیین کننده ای شده بود: از آن حد به بعد (و من به هیچ وجه ادعایی در مورد درمان کامل او ندارم) حالا دیگر چیزی بود که بسیار وحشتناک تر، جدی تر، واضح تر و واقعی تر از دیگر وحشت های کوچکتر زندگی داشت. آیا دیدن بدبختی های کسالت بارِ هستی که به زحمت خودش را برای تجربه شان آماده کرد، داوطلبانه بود؟ آیا مغازه قصابی از دیدن مرگ واقعی انسان از آن فاصله نزدیک، ترسناک تر است؟ آیا تا به حال بدترین چیزی را که آن طبیعت وحشتناک می تواند پیش رویش قرار دهد، ندیده و با شجاعت با آن روبرو نشده بود؟ به طور متناقضی، چنین تجربه ای علنا برای او منبع آرامش بود.

درست مثل داستان زیبای خفته، خانواده مراجع من نیز ملکه پلید، جنبه های خوفناک طبیعت را به زندگی فرزندشان دعوت نکرده بودند. این کار او را برای روبرو شدن با سختی های اساسی زندگی کاملا بدون آمادگی بار آورده بود. پیچیدگی ها جنسی و نیاز به وجود موجوداتی که زندگی موجودات دیگر را می بلعد (و در نهایت خودش هم محکوم به همان سرنوشت است). ملکه پلید بر او در سن بلوغ ظاهر شد: در شمایل نامادری مراجعم که ظاهرا شخصیتش 180 درجه فرق کرده بود؛ در کنار ناتوانی شخصی خودش در پذیرش مسئولیت های سن بلوغ و الزامات خشنِ بقا. و درست مثل زیبای خفته – همانطور که داستانی چند لایه ای و عمیق است و در زمره افسانه هایی است که ممکن است چند هزار سال قدمت داشته باشد – او نیز باید به کمک نیروهای کاوش، شجاعت و شکیبایی (که در آزادی شاهزاده نمایش یافت، اما او درون خودش آن را پیدا کرد) بیدار میشد.

فرهنگ: امنیت و استبداد

اگر اژدهای آشوب و همتای بدخواهش، ملکه شیطانی، نماد پتانسیل و آن ناشناخته بودند، پادشاه خردمند و اقتدارگرای مستبد نیز نماد ساختارهایی، اجتماعی یا روانی، هستند که ما را قادر میسازد بر آن پتانسیل، ساختاری بنا کنیم. ما اکنون را از لنز  فرهنگ تفسیر میکنیم. ما تلاش میکنیم آنچه را بدان فکر کرده ایم و آنچه شخصا ارزش میدانیم محقق کنیم و از این طریق برای آینده برنامه ریزی کنیم. اینها همه به نظر خوب میرسند، اما اتخاذ یک رویکرد بیش از حد سختگیرانه برای درک آنچه فعلا پیش روی ماست و باید دنبال کنیم، میتواند ما را نسبت به ارزش تجربیات نو، خلاقیت و تغییر کور کند. وقتی ساختارهایی که ما را هدایت میکنند، فقط ایمن باشند و نه انعطاف پذیر، به تدریج (When the structures that guide us are merely secure, rather than inflexible, we leaven our desire for routine and predictability with the curiosity that makes us attracted to and appreciative of what remains outside our conceptual schemes.). وقتی همان ساختارها ایستا میشوند، از آنها فرار میکنیم و وجود آنچه را که هنوز نمیدانیم و با آن مواجه نشده ایم انکار میکنیم، و این یعنی وقتی ضروری است، خودمان را از تغییر عاجز کرده ایم. درک اینکه هر دو امکان وجود دارد، برای برقراری تعادل در زندگی مان اهمیت اساسی دارد.

برای نشان دادن عناصر تجربه ای که گفتیم، میتوانیم از یک استعاره شاعرانه استفاده کنیم (در واقع دنیایی که توصیف میکنم همینطور در نظر گرفته میشود). قلمرو اژدهای آشوب را تصور کنید که با فرا رسیدن شب و نمایش آن بی نهایتی که در یک آسمان صاف شبانه بالای سرتان پدیدار میشود، آنچه را که تا ابد خارج از گستره درک شماست، به شما نشان میدهد. شاید در ساحلی ایستاده باشید، به بالا نگاه کنید و غرق در تفکر و تخیل شوید. سپس توجهتان را به دریا معطوف میکنید – که در نوع خود به بزرگی کیهان پرستاره، اما به نسبت ملموس تر، آشکارتر و قابل فهم تر است. این همان طبیعت است. پتانسیل محض نیست. با تمام ناشناختگی اش آنجاست، نه اینکه کاملا فراتر از درک باشد. اما هنوز رام نشده و به قلمرو نظم در نیامده است. طبیعت با تمام راز و رمزش زیباست. ماه نور را از سطح خود باز می تاباند؛ موجها همیشه در هم میشکنند؛ صدای دریا شما را به خواب می برد؛ و می توانید در آب پذیرای آن شنا کنید. اما آن زیبایی هزینه ای دارد. بهتر است مراقب کوسه ها، عروسهای دریایی سمی؛ جریانهای آبی که شما و فرزندانتان را به زیر آب می کشند؛ و طوفان هایی که خانه ساحلی تان را بهم میریزد باشید.

بیشتر تصور کنید که آن ساحلی که رویش ایستاده اید، ساحل یک جزیره است. آن جزیره، فرهنگ است. آنجا مردمانی زندگی میکنند – شاید در هماهنگی و صلح، تحت فرمان یک فرمانروای خیرخواه؛ یا شاید در جهنم جنگ و ستیز، گرسنگی و محرومیت. فرهنگ، همان فرمانروای خردمند یا آن اقتدارگرای مستبد است. درست مثل ملکه شیطانی و الهه خیرخواه، آشنایی با این دو شخصیت هم یک ضرورت حیاتی است، تا بتوان تعادل را در نگرش لازم برای سازگاری با نوسانات زندگی حفظ کرد. تاکید بیش از اندازه بر پادشاه دانا، کسانی را که چنین نگرشی نسبت به بی عدالتی و رنج غیر ضروری دارند – که نتیجه نقص های اجتناب ناپذیر ما در ساختارهای اجتماعی است – کور میکند. اصرار بیش از حد بر اقتدارگرایی ستمگرانه هم به این معنای ناسپاسی نسبت به همان ساختارهای شکننده ایست که ما را بهم پیوند میدهد و از هرج و مرجی که در غیر اینصورت پدیدار میشود، حفاظت میکند. نظام های ایدئولوژیکی را که مستعد پذیرش شان هستیم – همان نظام هایی که ما را از نظر سیاسی و شخصی دوقطبی میکنند – با توجه به مفهوم سازی کنونی میتوان به طور مفیدی درک کرد. آنها روایت هایی فرهنگی اند که بر روی زیرساخت های مذهبی، اساطیری و نمایشی بنا میشوند و دارای ماهیتی باستانی، تکامل یافته و عمیقا بیولوژیکی اند. ایدئولوژی ها ساختار داستانی را میگیرند که اساسا مذهبی است، اما این کار را ناقص انجام میدهند، از جمله اینکه تعدادی از عناصر تجربه را در نظر میگیرند در حالیکه باقی را نادیده گرفته اند. با این وجود در نمایاندن ایده قدرتمند است چون (because what is included retains its fundamentally mythological/biological nature—its instinctual meaning—but the missing elements mean that what remains, however powerful in its expression, is biased in a way that restricts its utility.). این تعصب از منظر ذهنی مطلوب است، چون درک آنچه در غیر اینصورت بیش از حد پیچیده است، ساده میکند، اما به خاطر یک جانبه نگری اش خطرناک است. اگر نقشه ای که از آن استفاده میکنید، بخش هایی از جهان را از نداشته باشد، وقتی با المان ها جغرافیایی از قلم افتاده روبرو میشوید، برایش آمادگی نخواهید داشت. چطور ممکن است که از مزیت ساده سازی بهره مند شویم، بدون اینکه قربانیِ کوریِ همراه آن شویم؟ در اصل جواب این سوال را باید در گفتگوی مداوم بین انواع مختلف افراد یافت.

بسیاری از آنچه مردم از نظر سیاسی – یا بگذارید بگوییم از نظر ایدئولوژیکی – باور دارند، بر اساس خلق و خوی ذاتی شان است. اگر احساسات و انگیزه های آن به یک سمت مایل شود (و بیشتر آن به خاطر بیولوژی است) به یکی از گرایش های محافظه کار یا لیبرال متمایل میشوند. این مسئله به نظرشان ربطی ندارد. به جای آن تصور کنید که حیوانات فضا یا جایی (niche) دارند که برایشان مناسب است. بیولوژی آنها با آن مکان مطابقت دارد. شیرها در اقیانوسها آزاد یافت نمی شوند، همانطور که نهنگ های قاتل در علفزارهای آفریقا پرسه نمی زنند. جانور و محیط زیستش با هم سازگارند.

انسانها هم حداقل در قلمرو مفاهیم انتزاعی به آنها شبیه اند. با این وجود ما می توانیم تقریبا در همه جا، از منظر جغرافیایی، زندگی کنیم، چون ما جغرافیا را در صورت لزوم تغییر میدهیم، در کنار اینکه رفتار خودمان را اصلاح میکنیم. اما ما شکاف های (niche) ادراکی یا شناختی داریم. مثلا لیبرال ها شیفته ایده های جدیدند. مزیت جذب شدن به ایده های جدید واضح است. گاهی مشکلات نیاز به راه حلهای جدید دارند و افرادی که از ایده های نو لذت می برند آنها را می یابند. همینطور چنین افرادی تمایلی ندارند نظم و ترتیب خاصی داشته باشند. شاید به این دلیل است که اگر تحت تاثیر ایده های جدیدی قرار گرفته اید و همینطور مایلید که آن را آزمایش و اجرا کنید، کمی زمان می برد تا بر آشوب ناشی از بهم ریختن نظم قدیمی و اجرای نظم جدید غلبه کنید. اگر محافظه کار باشید، مزیت ها و مشکلات متضادی دارید. شما نسبت به ایده های جدید احتیاط میکنید و علاقه خاصی به آنها ندارید، تا حدی به این خاطر که نسبت به امکان تحقق شان کمتر مشتاقید و دغدغه تان بیشتر درباره پیامدهای ناخواسته شان است. صرف اینکه یک ایده جدید، مشکلی را حل میکند به این معنا نیست که مشکل یا مشکلات دیگری ایجاد نمی کند. اگر محافظه کار باشید، دوست دارید همه چیز در همان جایی که باید قرار بگیرد. شما می خواهید همان جایی باشید که افراد وقتی به طور متعارف، مسئولانه و قابل پیش بینی رفتار میکنند، قرار میگیرند.

وقتی همه چیز به طور کارآمدی پیش میرود و تغییر ممکن است خطرناک باشد، محافظه کاران برای حفاظت از تداوم این کارکرد مناسب اند. برعکس، لیبرال ها برای تغییر روندهای ناکارآمد مناسب اند. با این حال تعیین اینکه چه وقت روندها باید حفظ شوند یا تغییر کنند کار آسانی نیست. به همین دلیل است که اگر خوش اقبال باشیم، به جای جنگ، استبداد یا اطاعت، سیاست داریم و گفتگو میکنیم. برای ما ضروری است که در مورد ارزش نسبی ثبات در مقابل تغییر، با صدای بلند و با شور و حرارت بحث کنیم تا مشخص شود که کدام یک مناسب تر است و تا چه اندازه ای مطلوب است.

توجه به تفاوت بنیادینِ این دو باور سیاسی در تعیین واقعیت اساسی هر دو یک از این دو پدر دوقلو، بسیار مهم است (It is of great interest to note that difference in fundamental political belief appears to determine which of the twinned Great Fathers are considered of fundamental reality.). لیبرال ها به شدت تمایل دارند جهان را به صورت ستمگر اقتدارگرایی که الهه خیرخواه را سرکوب میکند، ببینند – مثل وقتی که مواضع خودسرانه و خصمانه، شهروند و خارجی را مثل هم سرکوب میکند؛ یا وقتی ساختارهای نظامی-صنعتی، گایا – کره زمین – را با آلودگی، انقراض دسته جمعی یا تغییرات اقلیمی تهدید میکند. چنین دیدگاهی وقتی فرهنگ واقعا مستبد شده باشد، مفید است – و به هیچ وجه غیرمعمول نیست. برعکس، محافظه کاران تمایل دارند که جهان را از منظر پادشاه خردمند – نشانه امنیت، نظم و قابلیت پیش بینی – ببینند که ملکه پلیدی را – نشانه طبیعت به عنوان بی نظمی و هرج و مرج – مهار کرده و به انضباط میکشد. بدیهی است که این هم ضروری باشد. مهم نیست که جهان طبیعی چقدر زیبا باشد، باید به خاطر داشته باشیم که طبیعت همواره در حال توطئه برای ایجاد گرسنگی، بیماری و آماده نابودی ماست و اگر سپر فرهنگ، مثل امنیت، از ما محافظت نکند، توسط حیوانات خورده میشدیم؛ توسط کولاک ها سرما یخ میزدیم؛ یا از گرمای شدید هلاک میشدیم؛ یا به خاطر این واقعیت که غذا فراهم نبود از گرسنگی می مردیم. بنابراین دو ایدئولوژی مختلف وجود دارد – که هر دو “درست اند” و هر یک به تنهایی، نیمی از داستان را میگوید.

برای ایجاد یک دیدگاه متعادل درباره تجربه جهان، باید واقعیت هر دو عنصر فرهنگ را پذیرفت. کسانی که تمایلات محافظه کارانه دارند و از منظر خلق و خو به دنبال حفظ وضع موجودند، باید بفهمند که نظم صرف کافی نیست. چون آینده و حال با گذشته متفاوت اند و آنچه قبلا کارآمد بوده لزوما اکنون جواب نمیدهد، و همچنین لازم است مرز بین ثباتی را که اجدادمان برایمان به ارث گذاشته اند و استبداد را درک کنند. به همان اندازه، افراد لیبرال تر که مایلند مستبدان اقتدارگرا را در همه جا ببینند، باید در جهت قدردانی از ساختارهای اجتماعی و روانی تفسیرها تلاش کنند که پیوسته ما را از وحشت های طبیعت و ناشناخته های مطلق در امان میدارند. با توجه به ماهیت شخصیت هایمان، برای هر یک از ما بسیار سخت است که آنچه را نسبت به آن کور مانده ایم، ببینیم. به همین دلیل است که ما باید دائما به دیدگاه های متفاوت دیگران گوش دهیم که به خاطر تفاوت شان توانایی دیدن و واکنش مناسب نسبت به آنچه را که ما نمی توانیم ببینیم، دارند.

فرد: قهرمان و دشمن

اگر آسمان شب، آشوب باشد؛ اقیانوس، طبیعت؛ و آن جزیره، فرهنگ، آن وقت فرد – قهرمان و دشمن – کسی است که با برادر دوقلوی خود در این جزیره در حال جنگ است. آشوب عناصر مثبت و منفی خودش را دارد – گنج و اژدها – مثل طبیعت – ملکه شیطانی و مادر خیرخواه – و فرهنگ – اقتدارگرای مستبد و پادشاه خردمند. عنصر مثبت فرد همان جنبه قهرمانانه است: فردی که میتواند به درستی برای طبیعت فداکاری کند و با سرنوشت چانه بزند تا خیرخواهی حاکم شود؛ همان فردی که بیدار، هوشیار، مراقب، اهل تعامل و مسئولیت پذیر است تا استبداد و آن فردی که با آگاهی از خطاهایش به بدخواهی و فریبکاری گرایش دارد، منزوی شود و بنابراین جهت گیری مناسب حفظ شود. عنصر منفی، همه آن چیزهایی است که پست و حقیرند – از جمله درون خودتان، اگر آن را درک کنید، در دیگران و (به وضوح) در داستانها (The negative element is everything despicable and contemptible—particularly evident in yourself, if you have any sense, but also manifested to some degree by other people and (more clearly) in stories.). اینها برادران متخاصم اند، ایده ای اساطیری و بسیار قدیمی: قهرمان و دشمن. بازنماییِ کهن الگوی این دو نیرو – آن دو شخصیت مجسم – همان هابیل و قابیل اند. این یک سطح از نمایش چنین ایده ایست. مسیح و شیطان نیز جفت دیگری هستند که در سطحی بنیادی تر این دوگانگی را نمایش میدهند. بهرحال هابیل و قابیل بشرند (اولین انسانهایی که به شیوه ای انسانی متولد شدند؛ چون آدم و حوا مستقیما توسط خدا خلق شدند). اما مسیح و شیطان، تجسمی ابدی اند.

بنابراین یک قهرمان و یک دشمن وجود دارد؛ به همراه پادشاهی خردمند و یک ستمگر؛ مادری پلید و خیرخواه؛ و خودِ آشوب. این ساختار جهان در قالب شش شخصیت است (و هفتمی آشوب است که از برخی جهات، زادگاه همه المان های دیگر است). لازم است که هر هفت وجود و اینکه هر کدامشان وجودی جاودانه اند درک شوند – عناصر تجربه که هر روح، غنی یا فقیر، خوشبخت یا نفرین شده، مستعد یا کند ذهن، مرد یا زن، اجتناب ناپذیر باید با آن دست و پنجه نرم کنند. این زندگی است و تمام آنها عناصر تجربه زندگی اند. دانش ناقص از هر یک از این بازیگران، آگاهانه یا ناآگاهانه، شما را بی دفاع، خام، ساده لوح و مستعد فریب، کینه و خودبزرگ بینی میکند. اگر ندانید که گنج توسط اژدها محافظت میشود، یا طبیعت، آن طبیعت زیبا، در یک آن میتواند پنجه هایش را به سمت شما نشانه بگیرد، و آن جامعه مسالمت آمیزی که مسلم می دانید پیوسته در تهدید استبداد است یا اینکه درون خودتان دشمنی هست که ممکن است آرزوی رخ دادن تمام آن عناصر منفی را داشته باشد، در آن صورت، اولا، شما همدست با آن ایدئولوژی هستید که اطلاعات ناقصی از واقعیت را به شما نشان میدهد؛ و ثانیا، چنین کسی که نسبت به واقعیت کور مانده برای خودش و دیگران به یک میزان خطرناک است. اگر عاقل باشید، فلسفه سیاسی تان در برگیرنده هر هفت عنصر است، حتی اگر آن را با چنان عباراتی به وضوح بیان نکرده باشید. ما همیشه باید از عقلانیت کافی برخوردار باشیم تا به خاطر داشته باشیم که مثلا یک شکارچی بزرگ در زیر پوسته نازکی که از واقعیت ساخته ایم کمین کرده است. من خوابی به یاد می آوردم که درباره دختر کوچکم، در آن دوران، بود و دقیقا واقعیت را به تصویر میکشید. در زمستان، در آلبرتای شمالی – همانجا که من بزرگ شدم – سالها برف نمی بارید و دریاچه ها یخ زده، با سطحی صیقلی، شفاف و عین سنگ مستحکم و بایر بود. البته این منظره خالی از زیبایی و رمز و راز نبود (اگر سنگی را روی سطح صاف و صیقلی شان می انداختی، پژواک موزونی ایجاد میکرد). در آن رویا من دختر کوچکم مایکلا را دیدم – نوپایی که فقط پوشک به پا داشت – و با فاصله از من، مستقیما روی سطح یخی نشسته بود. زیر سطح یخ، درست آنجا که مایکلا نشسته بود، یک ماهی غول پیکرِ گوشتخوار، شبیه کوسه ای با ابعاد وال، بی حرکت با دهانی باز منتظر بود. آن وال همان زندگی، مرگ و آشوب مطلقی است که یقین ما را از بین می برد؛ و هم آن والی که پیامبر را بلعید، اما نکشت، و برایش خرد و تولدی دوباره به ارمغان آورد.

بگذارید ببینیم نگرش مناسب قهرمان در رابطه با آن آن شش شخصیت باقی مانده چیست (با فرض اینکه طبق آخرین حکایت، به اندازه کافی با آشوب برخورد کرده ایم)؟ بدیهی که ما باید برای حفاظت از طبیعت تلاش کنیم، چون به سخاوت آن در زندگی هایمان نیاز داریم. اما این نکته نیز برای ما بسیار ارزشمند است که توجه داشته باشیم و این واقعیت را جدی بگیریم که طبیعت تمام تلاشش را میکند که ما را بکشد، و ما به رغم تمام هزینه های زیست محیطی اغلب ناخوشایندش، تمام دلایل را برای بنا کردن ساختارها و سازه هایمان داریم. چیزی مشابه همین مورد درباره فرهنگ نیز صادق است. همه ما دلایلی داریم که عمدتا از بابت خرد و ساختارهایی که نیاکان مان با تمام هزینه هایش برایمان به ارث گذاشته اند، سپاسگزار باشیم. نه به این معنا که چنین مزایایی به طور مساوی تقسیم میشوند، چون اینطور نیست و نخواهد بود، همانطور که مزایای طبیعت نیز به طور یکسان توزیع نشده اند. چنین سپاسگزاری هیچ خوشبینی عمدی و کورکورانه درباره ماهیت جامعه را توجیه نمی کند. ما به عنوان افراد باید نسبت به این موضوع بیدار و هوشیار باشیم که ساختارهای سلسله مراتبیِ کاربردی مان می تواند در یک چشم بهم زدن ناکارآمد و مستبد شوند. ما وظیفه داریم که ساختار هایمان را از بی انصافی بنیادین و فساد حفاظت کنیم و از توزیع مزایای آن بر اساس رقابت – و نه بر اساس قدرت و برتری های ناشایسته – اطمینان حاصل کنیم. ما پیوسته باید به آنها توجه کنیم و آنها را با دقت به گونه ای تنظیم کنیم که به اندازه کافی هم پایدار و هم پویا باشند. این بخشی اساسی از مسئولیت ها و وظایف ما به عنوان افرادی است که شجاعانه در راستای خیر عمل میکنند. ما در سیستم های دموکراتیک این کار با جایگزین کردن مرتب افراد صاحب مسئولیت با ایدئولوگ های مخالف شان مدیریت میکنیم. این قابلیت و این فرصت یکی از دستاوردهای اساسی جامعه دموکراتیک است. در نبودِ توانایی برای انتخاب افراد دانا و شایسته، آن هم به صورت مستمر، مفید است که از افراد کور نسبت به نیمی از واقعیت، و در دوره بعد از افرادی کور نسبت به نیم دیگری از واقعیت استفاده کرد. در این صورت، حداقل بیشترِ خواسته های جامعه در حدود یک دهه به میزان معقولی مورد توجه قرار خواهد گرفت.

من فکر میکنم استراتژی تاحدودی بدبینانه، اما در حقیقت واقع بینانه، مطابق با ایده افرادی است که نظام آمریکایی را بنیان نهادند (و اقدامات و نگرش های انگلیسی ها و دیگر دموکرات ها و نمایندگان پارلمانی اولیه ای که سیستم های به تدریج در حال تکامل شان زمینه ای مناسب برای طرح صریح ادعاهایی ایجاد کرد که بنیانگذاران اولیه شان به دنبالش بودند). ایده اولیه آنها ایجاد یک آرمانشهر نبود. آنها بر این باور بودند که فرزندان شان، مثل خود و پدرانشان عاری از اشتباه نخواهند بود. وقتی ایدئولوژی شما را کور نکرده باشد و بتوانید جهان را با تمام شخصیت هایش ببینید، چه میکنید؟ خب، به کمال بی نهایتِ بشریت امید نمی بندید و هدفتان را در راستای رسیدن به آن آرمانشهر دست نیافتنی قرار نمی دهید. بلکه سعی میکنید نظامی طراحی کنید که گناهکارانی مثل خودتان، حتی با اینکه نسبت به نیمی از واقعیت کوره مانده اند و کینه توزند، نتوانند بیش از اندازه – و برای همیشه –  آسیب برسانند. تا آنجا که من گرایش محافظه کار دارم، به واقعیت آن رویا باور دارم. من باور دارم که چنین شیوه ای، نگرش مناسب تری به مسائل است. بیایید بیش از حد خود بزرگ بین نباشیم. ما می توانیم نظام هایی طراحی کنیم که تا حدی صلح، امنیت، آزادی و شاید امکان پیشرفت های کوچکی برایمان فراهم کند. این خود یک معجزه است. ما باید به چنین خردی برسیم که در مورد پیشرفت های همزمان فردی، اجتماعی و زیست محیطی، خصوصا اگر وابسته به نیات خیرخواهانه افراد باشد، تردید کنیم، چون چنین احتمالاتی، علی رغم اعتراضات و مخالفت هایمان بسیار اندک است.

کینه توزی

چرا شما و دیگران طعمه کینه ای میشوید که آمیخته ای از عواطف وحشتناکی چون عصبانیت، ترحم به خود، تا حدی غم، خودشیفتگی و میل به انتقام جویی است؟ وقتی به دنیا به چشم یک تالار نمایش نگاه کردید و بازیگران اصلی را شناختید، دلایلش روشن میشود. شما به خاطر وجود آن ناشناخته مطلق و وحشت هایش، به خاطر طبیعتی که علیه تان توطئه میکند، به خاطر اینکه طعمه عنصر استبداد فرهنگ اید، و به خاطر پلیدی درون خودتان و دیگران، پر از کینه میشوید. همین دلیل کافیست. چنین دلیلی کینه شما را پسندیده نمی کند اما مطمئنا احساس تان را قابل درک میکند. هیچ یک از این مشکلات وجودی، پیش وپا افتاده نیستند. در واقع این مشکلات به حدی جدی اند که سوال واقعی “چرا کینه داری؟” را باید به “چرا همه در تمام اوقات کینه ندارند؟” تغییر داد. ما کانون نیروهای فرا فردی هستیم که به اندازه غیر قابل باوری قدرتمند و اغلب بدخواه اند. از جنبه استعاری، یک شکارچی خزنده خوفناک وجود دارد که همواره شما را تعقیب میکند، درست مثل آن تمساحی که ساعتی روی شکم داشت و با تیک تاک هر ثانیه، منتظر بود تا طعمه ستمگر و بزدلش، کاپیتان هوک، را ببلعد. و بعد خود طبیعت وجود دارد، همان که به میلیون ها روشِ هولناک کمر همت را بسته تا بر شما پیروز شود. بعد عنصر استبدادیِ ساختار اجتماعی هست که شما را شکل میدهد – به اصطلاح به شما یاد داده – و شما را به موجودی شبه متمدن و نیمه مفید تبدیل کرده، اما همزمان شما را با وارد کردن فشارهای عظیم خرد کرده تا به قول ضرب المثلی چون میخ بر سوراخی بکوبد. می توانستید خیلی کارها بکنید که شاید بعض شان از آنکه اکنون هستید، بهتر بودند، اما در پاسخ به یک تقاضا برای تبدیل شدن به یک موجود اجتماعی از آنکه می توانستید باشید کمتر شدید و تقلیل یافتید.

بعلاوه شما گرفتار خودتان نیز هستید، و میدانید کار آسانی نیست. کارها را عقب می اندازید، تنبل اید، دروغ میگویید و کارهای بدخواهانه ای با خودتان و دیگران میکنید. با توجه به آنچه بر شما میگذرد – از آشوب، از نیروهای بی رحم طبیعت، از ستم فرهنگ و بدخواهی سرشت خودتان – جای تعجبی نیست که احساس قربانی بودن داشته باشید. جای تعجبی نیست که ممکن است احساس کینه داشته باشید. و مطمئنا اینطور است که این نیروها علیه بعضی از شما به گونه ای صف آراسته اند که بسیار جدی تر، ناعادلانه تر، مستبدانه، ماندگار و غیر قابل پیش بینی تر است از آنچه بر دیگران میگذرد. چطور میتوانید در چنان شرایطی احساس قربانی بودن و کینه نداشته باشید؟ زندگی در بیرحمی های بنیادین هیچ کم ندارد.

در این منطق مشکلی وجود دارد، هرچند که تغییر کردنی به نظر نرسد. اولین مورد این است که در واقعیت همه خود را قربانی نمی دانند و در نتیجه به دام کینه سقوط نمی کنند – و این تعداد شامل بخش بزرگی از انسانهایی است که دوره های بسیار سختی را در طول زندگی هایشان گذرانده اند. در واقع من فکر میکنم که چنین فرضی منطقی است که آنهایی که نقش قربانی و ژست کینه توزی میگیرند، اغلب آنهایی هستند که اوقات بسیار آسانی را گذرانده اند – همان نازپرورده هایی که به اشتباه عزت نفس شان بالا رفته است. برعکس، می توانید افرادی را ببینید که عملا به سختی و به طور جبران ناپذیری آسیب دیده اند اما کینه ای ندارند و هرگز به پذیرش قربانی بودن شان تمکین نمی کنند. آنها نه چندان زیادند و نه چندان نادر. بنابراین به نظر نمی رسد که کینه، پیامد ناگزیر رنج باشد. عوامل دیگری، علاوه بر تراژدی غیر قابل انکار زندگی، نقش دارند.

شاید به طرز غم انگیزی شما – یا یکی از نزدیکان تان – به یک بیماری جدی مبتلا شوید. معمولا در چنین شرایطی چنین سوال را می پرسیم (از چه کسی؟ خدا؟) “چرا این اتفاق برای من افتاده؟” خب منظورتان چیست؟ آیا آرزو داشتید به جایش برای دوستی، همسایه ای یا یک غریبه تصادفی رخ میداد؟ ممکن است وسوسه شوید بدبختی هایتان را بیشتر کنید، اما چنین واکنشی نه منطقی به نظر میرسد و نه انتخاب خوبی است که فردی با طرز فکری شفاف بخواهد هرگز انتخابش کند و مطمئنا انتخابی نیز نیست که شرایط را عادلانه تر کند. منصفانه بگوییم، سوال “چرا من؟” بخشی از یک جواب روانی مناسب را میسازد. اغلب اینطور است که اگر اتفاق بدی برایتان بیفتد باید با خودتان فکر کنید که آیا در گذشته کاری انجام داده اید که احتمال آن رخداد ناگوار را بیشتر کرده باشد، چون این امکان وجود دارد که لازم باشد نکته ای را یاد بگیرید تا بتوانید احتمال وقوع مجدد آن را کم کنید. اما اغلب این کاری نیست که ما میکنیم. سوال “چرا این اتفاق برای من افتاد؟” به نوعی دارای یک المان طعنه آمیز بر اساس احساس بی عدالتی است: “این همه آدم بد در دنیاست، و به نظر میرسد هر یک از این رفتار نادرست قِصِر در رفته اند.” یا “این هم آدم در دنیاست که سلامتی خوبی دارند، و به نظر میرسد همه خوشبخت اند به جز من.” این بدان معناست که سوال “چرا من؟” به طور کلی به نوعی از حس قربانی بودن آلوده است که حاکی از بی عدالتی است. این سوءتفاهم که چنین تجربه وحشتناکی بخشی از آن چیزی است که مواجهه با تراژدی را به همان کینه ای که در موردش حرف میزنیم تبدیل میکند.

این واقعیت که اتفاقات ناگوار برایتان می افتد و خواهد افتاد در ساختار خودِ واقعیت تعبیه شده است. شکی نیست که اتفاقات هولناکی رخ میدهد، اما یک عنصری حقیقتا تصادفی در آن وجود دارد. ممکن است فکر کنید که “این یک تاوان ناچیز است و کمک زیادی نمی کند.” اما قدردانی به خاطر تصادفی بودن این المان، به کمک شخصی نکردن آن، میتواند مفید باشد و به شما کمک کند تا برای توسعه چنان کینه خودخواهانه ای، موانعی ایجاد کنید. بعلاوه، درک این نکته که هر یک از ویژگی های منفی انسان در اصل، با همتای مثبت اش در تعادل است، میتواند مفید واقع شود.

در اینجا نکته ای را میگویم که در طول سالها تجربه روانشناسی بالینی یاد گرفته ام. من دائما کسانی را دیده ام که از زندگی آسیب دیده اند. آنها برای کینه توزی دلایل خودشان را داشتند، و این دلایل پیش و پا افتاده نبودند. پیشنهاد من این است: “بیایید مشکلات را از هم تفکیک کنیم، اگرچه بسیاری شان واقعی اند. تلاش ما این است که بفهمیم کدام هایشان به خاطر خطای شماست، چون علت بعضی شان همین است. اما بعضی شان فقط فاجعه های زندگی اند. ما این موارد را با دقت مشخص میکنیم. بعد شروع به تمرین میکنیم تا آنهایی را که صرفا به خاطر خطاهای شما رخ داده اند و شرایط را بدتر کرده اند، غلبه کنیم. ما با هم شروع به برنامه ریزی استراتژیک در مورد بخش هایی از زندگی تان میکنیم که واقعا غم انگیزند. و شما را وادار میکنیم که به شیوه ای صادقانه، صریح و شجاعانه این کار را انجام دهید. بعد تماشا میکنیم که چه اتفاقی می افتد.”

آدمها بهتر میشوند. البته نه همیشه. حتی برخی از مراجعان من فوت کردند. آنها در نیمه راه، که بخشی از مسائل بالینی شان را پشت سر گذاشته ایم، به طور ناگهانی در اثر سرطان یا تصادف از بین رفتند. حتی با شرافتمندانه ترین رفتارها نیز هیچ مسیر قطعی وجود ندارد. خودکامگی جهان همیشه وجود دارد و آماده است تا خود را نشان دهد. هیچ دلیل و بهانه ای برای ساده لوحی یا خوش بینی وجود ندارد. اما به طور قطع آدمها اکثرا بهتر شدند. شجاعت آنها را آماده رویارویی مستقیم با مشکلات کرده و این مواجهه مستقیم تا حدی ترس شان را برطرف کرده است. چنین دستاوردی به این خاطر نبود که مشکلات کمتر خطرناک شده اند، بلکه به این علت بود که آنها شجاع تر شده بودند. باورنکردنی است که افراد تا چه حد میتوانند قوی و شجاع شوند. میزان باری که افراد میتوانند تحمل کنند، اگر داوطلبانه آن را بردارند، معجزه آساست. میدانم که ما نمی توانیم ظرفیت نامحدودی در چنین کاری داشته باشیم، اما از جهاتی نیز معتقدم ظرفیت مان نامحدود است. من فکر میکنم هرچه رویارویی داوطلبانه بیشتر انجام شود، میزان تحمل بیشتر میشود. و نمیدانم حد بالای این تحمل کجاست.

کسانی که دلگرم شده اند، نه تنها از منظر روانشناختی میتوانند از وحشت و کینه جلوگیری کنند، بلکه توانایی شان بیشتر میشود. اینطور بگوییم، آنها نه فقط با پذیرفتن مسئولیت وجود زندگی به طور موثرتری دست و پنجه نرم میکنند، بلکه به مردمان بهتری در جهان تبدیل میشوند. آنها شروع به محدود کردن بدخواهی و کینه در قلبشان میکنند؛ همان که وحشت های جهان را بیش از آنچه باید، غم انگیز میکند. آنها صادق تر میشوند. دوستان بهتری پیدا میکنند. مسیرهای شغلی سازنده تر و معنادار تری انتخاب میکنند. حالا رسیدن به اهداف بالاتری را شروع میکنند. بنابراین از منظر روانی، بیشتر از پس مسائل برمی آیند، همینطور هم از حجم آنچه خود و اطرافیان شان باید آنها کنار بیایند، می کاهند. بنابراین آنها و خانواده هایشان کمتر به طور غیر ضروری رنج میکشند. بعدا شاید همین اتفاق نیز در اجتماعات شان رخ دهد. و اما نیمه دیگر داستان: همان گنجی که اژدها از  آن نگهداری میکند؛ همان عنصر خیرخواهانه طبیعت؛ همان امنیت و سرپناهی که توسط جامعه و فرهنگ مهیا شده؛ و همان قدرت فردی. اینها سلاح های شما در زمان حل مشکلات اند. و این سلاح های به همان اندازه ای واقعی اند و شاید از قدرت کافی برخوردار باشند که استفاده کامل از آنها برایتان به مثابه ابزار مورد نیاز برای مقابله با زندگی باشد، آن هم وقتی تار و پود زندگی تان از هم گسیخته شده. مسئله اینست: آیا میتوانید ساختار واقعیت را طوری سازندهی کنید که آن گنج را بیابید، عنصر مثبت طبیعت به شما لبخند بزند، تحت سلطه پادشاه خردمند قرار بگیرید، و نقش آن قهرمان را ایفا کنید؟ جای امیدواری است که شما میتوانید رفتار خود را به گونه ای هدایت کنید که همه چیز را در جهت چنان هدفی سوق دهد. این تنها چیزی است که داریم – و بسیار بهتر از هیچ است. اگر با رنج و بدخواهی مقابله کنید، و اگر این کار را صادقانه و شجاعانه انجام دهید، هم شما فرد قوی تر هستید، هم خانواده تان، و هم دنیا جای بهتری است. انتخاب جایگزین، کینه است و همه چیز را قطعا بدتر میکند.

فریبکاری و خودبزرگ بینی

به نظر میرسد فریبکاری، دو شکل عمده دارد: گناهان ناشی از ارتکاب به خطا: کارهایی که انجام میدهید به خوبی میدانید که اشتباهند؛ و گناهان ناشی از غفلت: لغزش هایی که میگذارید صورت بگیرند – کارهایی که میدانید باید به آنها توجه کنید، انجامشان دهید، یا حرفی که باید بگویید، اما خودداری میکنید. اگر همکارتان رفتار صادقانه ای درباره موضوعی ندارد، و شما نیز تصمیم ندارید که حساب این کج روی را دقیقا بررسی کنید؛ در آن صورت عمدا چشمتان را به روی سوءرفتار خودتان، بچه، نوجوان یا شریک زندگی تان بسته اید و در بررسی آنچه واقعا اتفاق افتاده شکست میخورید. در عوض واکنش شما فقط اینست که آن را رها کنید.

انگیزه چنین فریبکاری هایی چیست؟ ما به صراحت دروغ میگوییم – گناه ناشی از ارتکاب به خطا – در حالیکه به به خوبی میدانیم دروغ میگوییم تا فارغ از تاثیری که بر دیگران میگذارد، فرضا، همه چیز را برای خودمان راحت تر  کنیم. ما تلاش میکنیم دنیا را در جهت طبع و سلیقه شخصی مان هل دهیم. سعی میکنیم برتری کسب کنیم. با تقلای زیادی سعی میکنیم از مجازات عادلانه ای در پیش است، اجتناب کنیم – و اغلب این کار را با پاس دادن به بقیه انجام میدهیم. ما به کرّات (و شاید ظریفتر) مرتکب گناهان ناشی از غفلت میشویم به این امید که آنچه نادیده میگیریم، خودش از بین خواهد رفت، اما به ندرت اینگونه از بین خواهد رفت. ما آینده را فدای اکنون میکنیم و با اینکه دائما از گزندهای تهاجم وجدان خشمگین مان رنج میکشیم، سرسختانه و متعصبانه به همین ترتیب ادامه میدهیم.

بنابراین مردم از چه چیزی برای توجیه کردن انحراف و پیچاندن ساختار واقعیت، به قیمت ضرر رساندن به دیگران یا حتی به خود آینده شان، و صرفا به نفع خودِ اکنون شان استفاده می کنند؟ این انگیزه ایست که به وضوح در کینه نهفته است. دروغها با باوری توجیه میشوند که در اعماق روحی کینه توز ریشه دارند. رعب و وحشت های زندگی در این جهان، به طور خاص متوجه فردی است که سعی میکند دروغ خود را توجیه کند. اما لازم است از نقش خودبزرگ بینی سخن بگوییم تا واقعا بفهمیم چرا فریبکاری مان را تکرار میکنیم. این بدیهی نیست که چنین حالات ذهنی در غیاب یکدیگر به هر حال وجود داشته باشد. این دو به اصطلاح همدست اند.

ارتکاب به گناه (Commissions)

اولین تبانی بین فریبکاری و خودبزرگ بینی را میتوان در انکار یا رد وجود رابطه ای میان الوهیت، حقیقت و خیر دانست. در فصلهای آغازین کتاب پیدایش، خدا به واسه سخن، و صفاتی چون شجاعت، عشق و حقیقت، از آشوب، نظمی زیست پذیر ایجاد میکند. شاید بتوان گفت شجاعت، همان تمایل خداوند به رویارویی با نیستی پیش از هستی است که شاید مثل آن باشد که ما از عهده فقر برآمده، از هیچ، رشد میکنیم و کامیاب میشویم یا زندگی هایمان را از نو بسازیم؛ آنهم وقتی زندگی هایمان به خاطر آشوب، به بدبختی و فاجعه تقلیل یافته است. عشق – تمایل به آفرینش بهترین چیزی که میتوان خلق کرد – هدف نهایی است. عشق، از همان جنس روبنای هستی را میسازد که شاید به داشتنِ خانه ای پر از صلح و سازگاری می آفریند؛ آنهم وقتی چنین با تمایلاتی همراه میشود که به حقیقت اجازه صحبت دهد. سخنی که خدا برای مقابله با هیچ به کار برد، همان حقیقت است، و حقیقت می آفریند. اما فقط آفریننده نیست: به نظر میرسد که حقیقت، خیر می آفریند، بهترین چیزی که عشق میتواند طلب میکند. بیهوده نیست که خدا انقدر اصرار دارد که آنچه خلق شده خیر است. خودبزرگ بینی و فریبکاری در جهت مخالف این ایده با هم یکی میشوند که صداقت شجاعانه با هدف عشق، خیر می آفریند؛ و آن را با ایده جایگزین میکند که هر خیال و هوسی، بزرگ یا کوچک، با هر هدف تنگ نظرانه یا خودخواهانه ای، حق و فرصتی برای بروز دارد.

دومین شکل خود بزرگ بینی که منجر به فریبکاری میشود، مربوط به پیش فرضی درباره قدرت خود الوهیت است. کسی از طریق عمل یا انفعال، سخن یا سکوت، دروغ میگوید انتخاب کرده که کدام عنصر تغییر (کدام عنصر آن آشوب شکل نیافته اما بالقوه) آشکار شود (یا نشود). این بدان معناست که فرد فریبکار، مسئولیت تغییر ساختار واقعیت را به عهده گرفته. چرا؟ چون چنین کاری مبتنی بر آرزویی است که هرگونه دروغ خودخواهانه ای که منجر به فریبکاری میشود، بهتر از فاش شدن واقعیت است. دروغگو بر این باور عمل میکند که دنیای کاذبی که به وجود  آورده هر چند موقت، منافعش را بهتر از جایگزین آن تامین میکند. این خودبزرگ بینی کسی است که باور دارد میتواند ساختار واقعیت را از طریق تظاهر تغییر دهد و میتواند از آن قِصِر در برود. مشخص نیست که هر یک از این ایده ها، اگر به دقت مورد بررسی قرار بگیرند، تا چقدر میتوانند پایدار بمانند (البته تلویحا یعنی به طور کلی اینطور نیست). اولا خطاکار، خودش خواهد دانست که در گفتار و عمل قابل اعتماد نیست، و بعد تا آنجا که حرمت نفس واقعی که بر چنین حقیقتی مبتنی است، به خاطر گفتار و رفتار صادقانه، ناگزیر شخصیت دروغگو را تضعیف میکند. حداقل او در دنیای واقعی، یا جهانی که دیگر انسانها در آن زندگی میکنند، زندگی نمی کند و بنابراین ضعیف تر از آن کسی که اگر واقعیت را به جای دروغی که جایگزینش کرده یاد میگرفت، میتوانست باشد. ثانیا صرف این باور برای دروغگو که میتواند واقعا “از شرش خلاص شود”، به نوعی حاوی باوری است که او از بقیه باهوش تر است – و منظور از بقیه، کسانی اند که هنوز متوجه آن دروغ نشده اند. شاید او با، دو یا ده دروغ دیگر، با شدت های مختلف، کنار بیاید چون به خاطر موفقیتی که به دست آورده جسور شده است. هر بار که موفق میشود، خودبزرگ بینی اش افزون میشود، چون موفقیت در نقش پاداشی است که او را حتی به بیشتر کردن این قبیل تلاشها برای بیشتر شدن پاداش تشویق میکند. چنین روندی انگیزه ای برای دروغ های بزرگتر و خطرناکتر است، که هر کدام با ریسک پرت شدن از ارتفاعات بلندتری از غرور را به همراه دارد. این استراتژی به نظر غیر قابل اجراست – یک حلقه بازخور مثبت است که طراحی شده تا کسانی که خود را به دام آن انداخته اند، سری و سریعتر، پایین و پایین تر بکشد.

سومین شکل خودبزرگ بینی که زیربنای فریبکاری را میسازد، به این باور مربوط میشود که عمل فریبکارانه (همانطور که گفتیم، ساختار واقعیت را بهم میریزد) به خودی خود بدون آنکه فاش شود یا از بین برود و ناگزیر مثل واقعیت، تقویت شده و اصلاح میگردد. همین خودبزرگ بینی در پسِ باور دروغگوست که به نوعی جهان را برای همیشه تغییر داده، و حالا میتوان زندگی را به گونه ای هدایت کرد که گویی آن دروغ یک واقعیت بوده. اما واقعیت بسیار پیچیده است به طوری که هر چیزی بر چیز دیگر تاثیر میگذارد. مثلا بسیار سخت است که عواقب یک رابطه نامشروع را مسکوت نگه داشت. مردم دیده میشوند. زبان های پچ پچ میکنند. باید برای محاسبه زمان صرف شده در آن رابطه، دروغ های بیشتر و موثق تری گفت. عطرها ماندگارند. نفرت و تحقیر جایگزین محبت در رابطه میشود (به ویژه اگر فردی که به او خیانت شده واقعاً شخص خوبی باشد که هیچ بهانه ای برای انجام چنین اقدامات گناهکارانه ای علیه او به فرد مقابل نداده باشد).

چهارمین شکل خودبزرگ بینی که فریب را توجیه میکند به نوعی با حسی از عدالت در هم تنیده شده که اغلب کینه ایجاد میکند. مردم در این چهارمین مجموعه شرایط، از فریب استفاده میکنند، زیرا به خاطر موقعیت قربانیِ خود در این جهنم و فجایع جهان، پر از کینه و خشم اند. این پاسخ کاملا قابل درک است، اگرچه به همین خاطر چندان کم خطر نیست. منطق چنین کاری، ساده و حتی قانع کننده است، به خصوص برای افرادی که حقیقتا آسیب دیده اند: “من میتونم هر کاری بخوام بکنم، چون باهام ناعادلانه رفتار شده.” این استدلال را میتوان به مثابه عدالتی ساده در نظر گرفت، اگرچه به ندرت میشود که کسانی که به آنها دروغ گفته شده یا فریب داده شده اند، دقیقا همان هایی باشند که از رفتار ناعادلانه برای توجیه آن دروغ استفاده کردند. خودبزرگ بینی در چنین باوری است که آن رفتار ناعادلانه، موضوعی شخصی است، تا اینکه آن رفتار ناعادلانه، خودش بخشی قبل انتظاری از بودن باشد – به خاطر تمام خطرات ناشناخته طبیعی، اجتماعی و فردی اش. اگر قربانی یک شوخی بدخواهانه فراگیر شوید، چرا نباید هر آنچه در توان تان است انجام دهید تا کمی اوضاع را برای خودتان بهتر کنید؟ با این وجود تمام آن استدلالها در این راستا است که زندگیتان را بدتر کند. اگر توجیه تان برای چنین بدرفتاری این باشد که زندگی بد است، آن وقت دلیل منطقی تان برای ادامه آن بدرفتاری نمی تواند این باشد که باید همان الگویی را در پیش بگیرید که کاری نمیکند جز اینکه همان را انجام می دهد.

غفلت ها (Omissions)

دلایل مختلفی هست که چرا وقتی می بینید که کار اشتباه و وحشتناکی در قابل وقوع است، بی تفاوت می مانید (مثل آنچه میدانستید باید انجام میدادید اما ندادید). اولین دلیل پوچ گرایی است. ممکن است فورا به نظر نرسد که پوچ گرایی و خودبزرگ بینی چه ارتباطی با هم دارند (و بسیار نامشخص تر اینکه با گناهان ناشی از غفلت چه ارتباطی دارند). اما نگرش پوچ گرایانه قطعیت دارد: همه چیز بی معناست، یا حتی منفی است. این حرف یک قضاوت است – یک نتیجه است و به نظر گناهی ناشی از خودبزرگ بینی و تکبر است. من فکر میکنم ما به خاطر داشتن نوعی از خردی هوشمندانه در مورد جهل مان، ریسک خطرناک نابود کردن ساختار هستی را به جان نمیخریم و بنابراین به درستی مقید به حسی از فروتنی هستیم.

انگیزه دیگر برای گناهان ناشی از غفلت؟ این ادعاست که پیمودن راه آسان توجیه پذیر است. این یعنی طوری زندگی کنید که مسئولیت هیچ چیز واقعی هیچ وقت بر دوشتان نباشد. و ممکن است شما نیز فکر کنید چنین چیزی کاملا قابل قبول است: “چرا من خودم را به زحمت بیاندازم و ریسک کنم وقتی دیگری برای انجام دادنش فعالانه تلاش میکند؛ یا آنقدری پیچیده نیست که دیگران نتوانند انجام دهند و بنابراین بتوان از انجام دادنش طفره رفت.” اما هر کس باید نوبتی داشته باشد – هم آن کس که گیرنده مزایای تعاملات اجتماعی است و هم آن کس که بار این مسئولیت را بر عهده گرفته که تضمین کند چنین  تعاملاتی امکان پذیر باقی بماند. کودکانی که تا سه سالگی این نکته را نیاموخته باشند، دوستی پیدا نمی کنند و دلایلی درستی هم برایش وجود دارد. آنها نمیدانند چطور یک بازی را که در طول زمان خودش را حفظ کند – که دقیقا همان است که به آن دوستی میگوییم (و همینطور به ساختن رابطه ای پایدار بین مافوقان، همکاران و زیردستان در یک سازمان تجاری نیز مربوط است).

همینطور این فرض را در نظر بگیرید که تا حدی قابل قبول و حتی عاقلانه است که از کنار پرداخت کامل قبض هایتان سُر بخورید. این یکی دیگر از انواع داوری ها درباره بودن است. “چه فرقی میکند اگر من راه آسان را انتخاب کنم” و تمام عباراتی که با “چه فرقی میکند” شروع میشوند. و این بودن است که به خاطر چنین قضاوتها و داوری هایی، منحوس به حال خود رها میشود. باقی جمله یعنی “اگر من راه آسان را انتخاب کنم” یک بلای خودخواسته است. اگر در انجام کارهای سخت، برای خودتان نوبتی در نظر بگیرید، دیگران یاد میگیرند که به شما اعتماد کنند، خودتان یاد میگیرید که به خودتان اعتماد کنید، و شما با هم از پس انجام دادن کارهای سخت بر خواهید آمد. تمام این نتایج خوب اند. اگر تمام آن کارها را انجام نشده رها کنید، خودتان را در موقعیت کودکی خواهید یافت که پدر و مادرش اصرار دارند که همه کارها را برایش انجام دهند: ناتوان از کامیابی در مقابل سختی و دشواریها. “مهم نیست که من راه آسان را کنم” فقط در صورتی درست است که (“It does not matter if I take the easy path,” is true only if there is no personality element of the speaker that could be called out by a true adventure.). و همینطور کسانی که وقتی باید کاری انجام دهند با پس کشیدن از تحقق سرنوشت شان خودداری میکنند، همه کسانی را که ممکن بود از مزایای پتانسیل کامل آن افراد بهره مند شوند، محروم میکنند (And those who avoid their destiny by standing back when asked to step forward also deprive everyone else of the advantages that may have come their way had the person who took the easy way instead determined to be all they could be.).

آخرین شکل گناهان ناشی از غفلت مربوط به باور نداشتن به خود – و شاید به بشر در حالت کلی – است، چون ماهیت اساسی بشر، آسیب پذیری است. صحنه ای در کتاب پیدایش به تصویر کشیده شده که میگوید وقتی وسعت دید آدم و حوا تغییر کرد، متوجه شدند که آسیب پذیر و برهنه اند – ویژگی هایی که هر دو بخش هایی از خودآگاهی اند. و در همان زمان از خوبی و پلیدی شناخت بیشتری پیدا میکنند. این دو پیشرفت، همزمان اند، چون امکان ندارد قبل از آنکه بدانید خودتان چطور آسیب می بینید بتوانید به کسی واقعا آسیب برسانید. و تا وقتی کاملا خودآگاه نباشید؛ ندانید که ممکن است از رنج طاقت فرسایی درد بکشید؛ ندانید که ممکن است کشته شوید؛ و ندانید که هستی شما محدودیت هایی دارد؛ نمیدانید چطور ممکن است که آسیب ببینید. و به محض اینکه تمام آنها را دانستید، از عریان بودن تان آگاه میشوید و اینکه میتوانید از دانش آسیب پذیری تان استفاده کنید تا با نیت های بدخواهانه آن را بر دیگران اعمال کنید. و آن وقت است خوبی و پلیدی را درک میکنید و متوجه میشوید که توانایی انجام شان را دارید.

وقتی بعدا آدم را فراخواندند تا درباره رفتارش – خوردن میوه ممنوعه – توضیح دهد، او حوا را مسئول بیشتر شدن خودشناسی دردناک اش معرفی میکند، و خدا را مقصر میداند که او را آفریده، و بنابراین میگوید: “زنی که او را اینجا کنار من قرار داده ای – او بود که میوه آن درخت را به من داد و من آن را خوردم” (پیدایش 3: 12). خودداری آن مرد از پذیرفتن مسئولیت اعمالش مربوط به کینه توزی (به خاطر کسب خودآگاهی دردناکش)، فریبکاری (همانطور که میداند فارغ از رفتار همسرش، انتخابی آزاد داشته) و خودبزرگ بینی است (چون جرات کرد که خدا و مخلوق مقدسش، آن زن، را سرزنش کند). آدم راه آسان را در پیش گرفت – درست مثل شما، وقتی به خودتان میگویید: “لازم نیست در این مورد با همسرم دعوا کنم. مجبور نیستم در مقابل رئیس ظالمم بایستم. لازم نیست که طبق آنچه فکر میکنم درست است، زندگی کنم. میتونم مسئولیت هامو بپیچونم.” بعضی از دلایلش به خاطر تنبلی و بزدلی است اما بعضی از دلایلش نیز ریشه در حس عمیقی از ناباوری به توانایی شخصی شماست. درست مثل آدم، شما نیز میدانید که عریان اید. شما درونا از معایب و آسیب پذیری هایتان آگاهید و ایمان تان به خودتان از بین میرود. این موضوع قابل درک است، اما نه مفید است و در آخرین تحلیل، قابل توجیه است.

خطر اگزیستانسیال خودبزرگ بینی و فریبکاری

همانطور که در بندهای 9: 10 آمده: “ترس خداوند، سرآغاز حکمت است.” ارتباط بین فریبکاری و دیگر غرایز جهت دهنده به آن را میتوان در با توجه کردن به آن درک کرد. اگر این موضوع را درک کنید که فریبکاری، بنیادی ترین غریزه هدایت کننده شما را وقتی با سختی های زندگی روبرو میشوید فاسد و منحرف میکند، قاعدتا چنان چشم اندازی باید آن قدر شما را بترساند که بخواهید مراقب آنچه میگویید یا انجام میدهید باشید. یک فرد راستگو می تواند به شهود و غریزه اش به عنوان راهنمایی قابل اعتماد برای انتخاب هایی که باید در طول یک روز، هفته، ماه یا سال کند، در راستای معنا و حقیقت، تکیه کند. اما قانونی هست که به بیان های مختلفی گفته شده: “از کوزه همان تراود که در اوست”. اگر شما (به خصوص خودتان را) فریب دهید، اگر دروغ بگویید، مکانیزم هایی را که غریزه تان را هدایت میکنند، دفرمه میکنید. غریزه یک راهنمای ناخودآگاه است، و بنابراین زیربنای ابزار های شناختی شماست. اگر مکانیزم های ناخودآگاه تان را با مفروضاتی تثبیت کنید که میدانید واقعی نیستند، آن وقت غریزه معنای تان، متناسب با میزانی که فاسد شده، شما را به مسیرهایی رهنمون میکند که نباید بروید. کمی ترسناک تر اینست که این امکان را در نظر بگیرید که ممکن است در زندگی تان به مقطعی برسید که واقعا نیاز دارید تمام قوایی که در آن لحظه در اختیارتان است به کار بگیرید تا بتوانید درست تصمیم گیری کنید، اما خودتان را در موقعیتی می یابید که فهمیده اید خودتان را با فریب بیمار کرده اید و دیگر نمی توانید به قضاوت خودتان اعتماد کنید. برایتان آرزوی موفقیت دارم، چون در چنین حالتی هیچ چیزی جز شانس نگهدارتان نمی تواند باشد.

گناهی وجود دارد که مسیح آن را به طرز اسرارآمیزی غیرقابل بخشش تعریف می کند: “هر کس سخنی علیه پسر انسان بگوید بخشید میشود، اما کسی که علیه روح القدس سخن میگوید بخشید نمی شود، نه در زمان حال و نه در آینده” (متی، 12: 32). سنت پاول، یکی از پایه گذاران مسیحیت، این گزاره را توضیح میدهد و وجود شخص سوم در باور به تثلیث را به وجود وجدان مربوط میداند: “قسم به مسیح که حقیقت را میگویم. دروغ نمی گویم و وجدانم صداقتم را از طریق روح القدس تایید میکند” (رومیان، 1: 9). وجدان چیزی کمتر از به اشتراک گذاشتن دانش اخلاق با خود نیست. لازمه فریبکاری، خودداری از پیروی از دستورات وجدان است و خطر بیمار شدن آن عملکرد بسیار حیاتی را به همراه دارد. هیچ راه بدون آسیبی برای در امان ماندن از چنان فسادی وجود ندارد. چنین ادعایی حتی از نظر عصب شناسی نیز درست است. داروهای اعتیاد آور از روی تاثیر شان بر پیام رسان عصبی دوپامین مشخص میشوند و به نوعی تاثیر دوپامین را بیشتر میکنند. دوپامین ماده ایست که اساسا به لذتی مربوط است که احساس امید و فرصت ایجاد میکند. بعلاوه، مغز شما طوری سیم کشی شده که اگر کاری انجام دهید که احساس خوبی ایجاد کند (و در نتیجه باعث ایجاد اثر دوپامین شود)، قسمت هایی از وجودتان که در انجام عمل مورد نظر نقش داشته اند، قوی تر و مسلط تر میشود و میتوانند عملکرد سایر بخش های وجودتان را مهار کنند. بنابراین استفاده مداوم از یک داروی اعتیاد آور، آنچه را که به طور دقیق به صورت هیولایی زنده در روان مفهوم سازی شده، تغذیه میکند – که توجه و مقصودش فقط مربوط به اثر داروست. آن هیولا فقط یک چیز را میخواهد و تمام فلسفه اش اینطور چیده شده که چرا آن دارو در درجه اول اهمیت است.

تصور کنید که چه شکننده در حال بهبودی از یک اعتیادید. در زندگیتان مشکلی پیش می آید و کینه پدیدار میشود. با خودتان فکر میکنید “اه به درک!” و این اتفاق باعث استفاده مجدد از دارو و تجربه دوباره اثر دوپامین میشود. در نتیجه مدارهای کوچکی که چنین تفکری را منجر میشود، قوی تر از بخش هایی از روان فرد معتاد میشود که میخواهد از مصرف دارو خودداری کند. “به درک” یک فلسفه چند وجهی است. به این معناست که “ارزش دارد که هر چیزی را برایش فدا کنید”. یعنی “چه کسی به زندگی من اهمیت میدهد، چون بهرحال ارزشی ندارد.” به این معناست که “مهم نیست که مجبورم به عزیزان – همسر و بچه هایم – درباره اش دروغ بگویم، چون به هر حال چه فرقی میکند؟ آنچه من میخواهم مواد است.” و بازگشت آسانی از این راه وجود ندارد.

وقتی از روی عادت دست به دامن فریب میشوید، ساختاری میسازید که اعتیاد را تداوم ببخشد؛ خصوصا ساختاری که هرچند مختصر بتوانید با آن کنار بیایید (When you habitually engage in deceit, you build a structure much like the one that perpetuates addiction, especially if you get away with it, however briefly. ). موفقیت یک دروغ با پاداش همراه است – خصوصا اگر چنان دروغی خطر زیادی داشته باشد که از آن قِصِر در رفته باشید، چنین پاداشی میتواند بسیار بزرگ باشد. این امر موجب تقویت آن مکانیزم دفاعی در مغز میشود که کل ساختار فریبکاری را در بر میگیرد. با موفقیت مداوم، حداقل در کوتاه مدت، این مکانیزم به صورت خودکار شروع به کار میکند و با شیوه متکبرانه اش میداند که چطور میتواند از شر آن خلاص شود. این مورد درباره گناهان ناشی از ارتکاب واضح تر است؛ اما به همان اندازه و در ظرافت کامل در مورد آنچه میتوانید بدانید اما از دانستن اش امتناع میکنید درباره گناهان ناشی از غفلت صدق میکند. این خودبزرگ بینی است که گمان کنید آنچه میدانید کافی است (صرف نظر از تمام شواهدی که مثل رنج دور و برتان را پر میکند و شما به راحتی طبق آن کهن الگو، ساختار واقعیت و بی کفایتی خدا را سرزنش میکنید).

جایی که باید باشید

روبروی شدن با پتانسیل های آینده و تبدیل آن به فعلیت اکنون، در ظرفیت فردی ما نهادینه شده است. روشی که ما تعیین میکنیم جهان به چه چیزی تبدیل شود، نتیجه انتخاب های آگاهانه و اخلاقی ماست. ما صبح از خواب بیدار میشویم و با یک روز، با تمام فرصت ها و وحشت هایش، روبرو میشویم. ما مسیری ترسیم میکنیم و در آن جهت، تصمیمات خوب یا بدی میگیریم. ما به خوبی میدانیم که می توانیم کارهای پلیدی انجام دهیم و چیزهای هولناکی به وجود بیاوریم. و همینطور هم به خوبی میدانیم که میتوانیم کارهایی خوب – گرچه نه عالی – انجام دهیم. اگر به درستی عمل کنیم، در نتیجه صداقت، مسئولیت پذیری، قدردانی و فروتنی مان، خوب عمل کرده ایم.

نگرش درست نسبت به وحشت اگزیستانسیال (وحشت وجود داشتن مان) – همان جایگزین برای کینه، فریب و خودبزرگ بینی – این است که (The right attitude to the horror of existence—the alternative to resentment, deceit, and arrogance—is the assumption that there is enough of you, society, and the world to justify existence. ). شاید بتوانید به گونه ای زندگی کنید که آن اصالت، بزرگی و معنای درونی از اهمیت کافی برایتان برخوردار باشد که بتوانید عناصر منفی وجود داشتن را تحمل کنید، بدون آنکه آنقدر تلخ شوید که همه چیز را در اطراف خود به چیزی شبیه جهنم تبدیل کنید.

البته که ما به خاطر عدم قطعیت بنیادینی که در هستی هست، تحت فشار قرار میگیریم. البته که طبیعت ما را به شیوه هایی دردناک و ناعادلانه می آزارد. البته که جوامع مان به استبداد و سرشت ما به پلیدی متمایل است. اما این بدان معنی نیست که ما نمی توانیم خوب باشیم، یا جوامع مان نمی تواند منصف باشد، یا جهان طبیعی نمی تواند خودش را مطابق منفعت ما تنظیم کند. اگر بتوانیم کمی بیشتر بدخواهی مان را محدود کنیم چه؟ اگر بتوانیم کمی نهادهایمان را مسئولیت پذیرتر کنیم یا کمی کمتر کینه توز باشیم چه؟ فقط خدا میداند که نهایت آن چه میتواند باشد. اگر همه ما از وسوسه فعالانه یا منفعلانه تغییر ساختار واقعیت خودداری کنیم؛ اگر خشم را با فراز و نشیب بودن توام با سپاسگزاری و حقیقت، جایگزین کنیم، اوضاع چقدر میتواند بهتر شود؟ و اگر همه ما این کار را با پشتکار پیوسته انجام دادیم، آیا این بهترین شانس مان برای دور نگهداشتن عناصر ویرانگر و ستمگر خود، جامعه و طبیعت و خیز برداشتن علیه آن نیست؟

به خودتان اجازه ندهید که کینه توز، فریبکار یا خودبزرگ بین شوید.


فصل یازدهم کتاب فراسوی نظم نوشته جردن پیترسون هم تموم شد. از همه شنوندگانی که در طول 5 ماه گذشته با ما همراه بودن و به این کتاب از جردن پیترسون گوش دادن، تشکر میکنیم.

از این کتاب یک فصل بیشتر باقی نمونده که هفته آینده منتشر میشه. اما قبل از فصل آخر، یه قسمت از سری “یه نویسنده” با موضوع زندگی الکساندر سولژنیتسین، نویسنده نام آشنای روسی منتشر میکنیم. خیلی آدم تاثیرگذار و قابل احترامیه و خیلی از حرف های جردن پیترسون رو با زبان دیگه ای بیان کرده و با همین حرفها زندگی خودش رو ساخته.

فعلا خداحافظ 😉

کتاب فراتر از نظم نوشته جردن پیترسون
فصل به فصل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *